#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سوم
مادرم که عاشق آقاجونم بود غرمیزد ومیگفت حالا واجب بود تولد بگیری که آقات بمونه تو مغازه و مجبور باشه اونجا ناهار بخوره بمیرم براش الان چطوری اونجا می خواد ناهار بخوره
ولی من فکرم کاملاً یه جای دیگه بود،دو سه ساعت گذشت تا دوستام اومدن دوستام یکی یکی می اومدن و وقتی منو میدیدن همشون از من تعریف می کردند.
من انگار ملکه انگلیس شده بودم اونقدر خودمو گرفته بودم که هر کس می اومد می دید که من چقدر خودمو گرفتم .
بی بی که مدتها بود می خواست برای داداش هفده سالم عروس انتخاب کنه یکی یکی دخترا رو برانداز می کرد تا ببینه کی مناسبه.
ولی من می دونستم که داداشم زهره دختر همسایه مون رو دوست داره برای همین هم داداشم در طول تولد دو سه بار به بهانه های مختلف اومد ولی چون مادرم اجازه نمی داد اصلا وارد خونه بشه دست خالی برمیگشت
خلاصه تولد شروع شد بی بی یه دونه قابلمه برداشت و قابلمه رو میزد و همه می رقصیدیم
کیک و آوردن من نمیدونستم که شکل کیکم چیه،داداشم رفته بود سفارش داده بود یک کیک مستطیلی شکلی بود که دورتادور شکوفه های صورتی رنگ داشت و روش نوشته بود که پروین تولدت مبارک ولی شمع نخریده بود و مجبور شدیم که کبریت بزاریم .
وقتی دیدم که مادرم کبریت گذاشت روی کیک خیلی ناراحت شدم ،انگار تمام کارهایی که کردم بیهوده بود چون همه می خندیدن و می گفتند که چرا شمع نخریدن،اینقدر اخم کرده بودم که حتی توی عکس هم اخم هام افتاده بود.
کادوی تولد مادرم برام النگو خریده بود من نمی دونستم ولی وقتی النگو رو دیدم حسابی خوشحال شدم بیبی پیش همه بلند با خنده گفت ننه نصف پولشو من دادم و گفتم مامان بابات خریدن بی بی به شوخی گفت ولی من ناراحت شدم دوست نداشتم که دوستام بفهمن یه دونه النگو رو پدر مادرم به همراه بی بی برام خریدن...
دوستام همگی کادوهایی آورده بودندکه به درد مادرم می خورد یا پارچه لیوان آورده بودن یا بشقاب.
مادرم همه رو بسته بندی کرد گفت نگه می دارم برای جهیزیه ی خودت.
دوستام رفتن نمیدونم با این که تولد خوب بود ولی چرا من کسل بودم.بی بی میگفت خیلی تولد خوبی بود مثل ماه شده بودی خلاصه حس حسادت بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود و من فکر می کردم هر کس هر کاری کرد منم باید همون کار رو انجام بدم.
آقاجونم حساس بود که حتما درسمون رو بخونیم من مدرسمو می رفتم و با مینا توی یک مدرسه بودیم ،اگر مینا بیست میگرفت منم باید بیست می گرفتم نمیدونم چرا حس حسادت خاصی نسبت به مینا داشتم،
نسبت به بقیه اینطوری نبودم..
روزها و ماه ها می گذشت و من سعی می کردم هر کاری که مینا انجام میده منم انجام بدم... اگه مانتو میخرید منم می خریدم اگر کیف میخرید منم می خریدم..
دیگه اونقدر از این کار ها کرده بودم که دیگه مادرم حسابی کلافه شده بود و دعوام می کرد که تو چرا با مینا داری مسابقه میدی
یکم خودت باش خودت برای خودت زندگی کن ولی من فکر میکردم مینا بهتر از من همه چیزو میدونه و هر چیزی که اون میخره زیباست.
مدرسه ها هم تموم شد و تابستون شده بود
مینا یه روز اومد توی کوچه و گفت کلاس خیاطی ثبت نام کرده رفتم به مادرم گفتم که من باید کلاس خیاطی ثبت نام کنم،مادرم گفت تو سوزن گرفتن بلد نیستی چطور میخوای خیاطی کنی؟گفتم خوب میرم یاد میگیرم مینا هم میره،
تا اسم مینا رو شنید شروع کرد به دعوا کردن وگفت خجالت بکش چون مینا داره میره باید تو هم بری ؟گفتم هرکاری بگی می کنم ولی اسم منو تو کلاس خیاطی ثبت نام کن .
گفت برو از مینا بپرس ببین کجا میره تا ببرم اسم تو رو هم بنویسم.
رفتم از مینا پرسیدم مینا پیش یک آقایی میرفت که اون زمان از فرنگ اومده بود و لباس های خیلی زیبایی می دوخت گفت من پیش اون میرم .
گفتم مینا منم دوست دارم باهات بیام مینا با حالت ناراحت گفت چرا من هر کاری انجام میدم تو هم انجام میدی.
گفتم نه مینا به خاطر تو نیست من خیلی دوست دارم خیاطی یاد بگیرم الان که میبینم تو میری می خوام باهم بریم.
گفت باشه تو هم اسم بنویس دوتایی بریم
اون زمان کلتی(نام صاحب خیاطی) پول زیادی میگرفت برای آموزش ولی آقاجونم داد
اولین روز باشوروشوق زیاد آماده شدمو بامینارفتیم.
مینا گفت کلتی خیلی عصبی هست وهرچیزیرو یه بارتوضیح میده.گفتم باشه،رفتیم پیشش واقعاقیافه ی ترسناکی داشت،کلتی خیلی خیلی بد اخلاق بود اصلا نمیشد باهاش صحبت کرد مادر کلتی ایرانی بود ..
برای همین فارسی رو خیلی خوب صحبت میکرد ولی پدرش اهل فرانسه بود که خیاطی رو خیلی خوب بلد بود وکلتی هم ازاون یادگرفته بود.برای دربار و شاه ها لباس می دوخت...
مینا خیلی خوب خیاطی رو یاد میگرفت ولی من استعداد خیلی زیادی در این کار نداشتم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_چهارم
ولی سعی می کردم که حتماً یاد بگیرم.
کلتی با اینکه از ما پول زیادی گرفته بود تا بهمون آموزش بده،ولی بیشتر به عنوان دستیارش از من به خصوص استفاده میکرد
مثلا هر وقت دوخت داشت دور دوخت ها رو میداد به من یا مثلاً به من می گفت دکمه بدوز زیب بدوز...
هر وقت می گفتم پس من کی قراره خیاطی یاد بگیرم عصبی میشد..
منم سعی می کردم چیزی نگم چون میترسیدم بیرونم کنه و از مینا عقب بمونم خلاصه شش ماه پیش کلتی رفتم سه ماه تابستان و سه ماهم از مدرسه ،
ولی چون احساس کردم داره به درسم لطمه وارد میشه دیگه نرفتم.
مینا ادامه داد راستش نمیشد با حسادت کاری رو که دوست نداری رو انجامش بدی و بری دنبالش..
حتماً باید علاقه داشته باشی به خیاطی و إلا نمیشه با حسادت بری جلو..
خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود و کلتی لباس بعضی از درباریان رو میداد تا اون بدوزه...
وقتی مینابهم گفت که همچین کاری بهش دادن خیلی ناراحت شدم که خیاطی رو رها کردم و مینا الان همچین سمتی داره ولی بعداً با خودم گفتم انشالله منم دکتر مهندس میشم و پوز مینا رو میزنم زمین...
مادرم فهمیده بود که برادر بزرگم به زهره دختر همسایمون علاقه داره باآقاجونمم صحبت کرد،آقاجونم گفت به هر حال با کسی که دوست داره ازدواج کنه بهتره مادرم و بیبی رفتن خواستگاری...
مادرم از وقتی که از خونه ی زهره اومده بود همش به من نیش کنایه میزد میگفت به جای این که حواست پیش مینا باشه یکم خونه داری یاد بگیر فردا یکی اومد خواستگاریت سربلند باشیم...
ولی من اصلا دوست نداشتم خانه دار باشم
خواستگاری تموم شد وقراره بله برون گذاشته شد چون داداشم وزهره همدیگرو میشناختن
دیگه مامانم داداشمو برای عردس دیدن نبرد
برای بله برون قند وچادر و گل رز مصنوعی خریده بودن من چادر مینداختم سرم ومادرم عصبی میشد که شگون نداره قبل ازعروس چادرشو یکی دیگه سرکنه..
ولی من یواشکی مینداختم وهمش میگفتم عروس شدن چه خوبه..
تمام وسایل زهره و تزئین کردم خواهرم اصلا حوصله ی این کارها را نداشت کلا خواهرم به خانه داری خیلی خیلی علاقه داشت ..
من تمام وسایل های زهره رو به زیبایی تزیین کردم و خودم به مادرم گفتم برام یک دست لباس تازه بخره برای بله برون ..
ولی مادرم گفت که عروسی تو نیست نباید خیلی زیاد به خودت برسی یه وقت زهره ناراحت میشه فکر میکنه تو به خودت رسیدی که اون توی مراسم دیده نشه اصلاً قواعد مادرم رو درک نمی کردم..
کاری میکرد که آقاجونمم همون حرف رو قبول میکرد من از لباس هایی که تو خونه داشتم یکی رو برداشتم پوشیدم..
البته الان خودم خیاطی بلد بودم و می تونستم یه دونه لباس برای خودم بدوزم
خلاصه رفتیم بله برون زهره به خودش رسیده بود لباس قشنگ پوشیده بود شور و شوق تو چشمهای داداشم پیدا بود..
مهریه اش بیست هزارتومن شد که اونموقع پول خیلی خوبی بود..
صلوات فرستادیم و برگشتیم خونه امون
مادرم فقط اززهره تعریف میکرد ومیگفت خداروشکر عروس خیلی خوبی گیرم اومده خبر نداشت که همین زهره قراره چه بلاهایی سرش بیاره..
درهمین حین برای خواهرم که پانزده سالش بود خواستگار اومد..
پسره فرش فروش بود وباب دل مادرمو آقاجونم..
یک هفته مونده بود تا بیان مامانم کل خونه امونو ریخت بهم وازاول همه جارو تمیز کردیم
خیلی دوست داشتم داماد رو ببینم..
روز خواستگاری مامانم صدام زد وتاکید کرد که حق ندارم برم تو اتاق مهمون..
رفتم نشستم تواتاق بغلی خواهرم لباس های خوشگلشو پوشید وچادر گلبهیشو انداخت روی سرش ..
خواهرم پانزده سالش بود ولی هیکلی بود اصلا بهش نمیومد پانزده سالش باشه..
منو خواهرم قیافه ی کاملا معمولی رو به زشت داشتیم همیشه مادرم نگران بود که کسی مارونگیره،برای همین هم خیلی نگران بود که خواهرم و نپسندن ولی خواهرم عین خیالش نبود کاملا خونسرد بود با اینکه اولین خواستگاری بود که رسماً با پسرش می اومدن تو خونمون ولی اصلا خواهرم اضطراب و استرس نداشت.
بی بی هم صلوات می فرستاد و می گفت انشالله که خیره خدا کنه اگه عاقبت به خیر میشه این وصلت اتفاق بیفته و گرنه بزارن برن..مادرم میگفت دهنتو به نیکی و خوبی باز کن انشالله که عاقبت بخیر میشه...خلاصه مهمونا اومدن من زود دویدم از پنجره به بیرون رو نگاه کردم به خواهرم گفتم بیا تو هم نگاه کن ببین دامادچه شکلیه؟
خواهرم گفت مهم نیست چند دقیقه بعد ولی من شوروشوق خاصی داشتم و زود رفتم پرده رو کنار زدم و بیرون رو نگاه کردم یک پسر قد بلند چهارشانه و واقعا زیبا و خوشتیپ توحیاطمون دیدم،درسته داداش های من خودشون خوشتیپ بودن ولی این پسر واقعا خوش تیپ و زیبا بود..
وقتی به خواهرم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم که حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پنجم
ولی بعداً به خودم گفتم پروین به خودت بیا تو نباید به خواهرت حسودی کنی حتما آقا جان بهتر از این پسر رو برای تو در نظر گرفته..
رو کردم به خواهرم و گفتم خیلی پسر خوشتیپ و خوشگلی هست انشالله که مبارکت باشه خلاصه بعد از حدود نیم ساعت که با هم صحبت می کردن مادرم خواهرم رو صدا کرد که بره و چایی ببره...
خواهرم رفت به سمت آشپزخانه و یک سینی چایی ریخت منم دوست داشتم با خواهرم برم پیش مهمونا ولی از مادرم و کتک هایی که بعدش می زد می ترسیدم برای همین تو اتاق موندم وگوشمو چسبوندم به در...
خواهرم کاملاً با آرامش چای ریخت و به سمت مهمونهارفت...
تمام حرفها زده شد متوجه شدم که از خواهرم خوششون اومده،قرار شد که خواهرم و پسره برن با هم تو حیاط صحبت کنن من هم رفتم جلوی پنجره و نگاهشون کردم خواهرم
سرش پایین بود ولی پسره به خواهرم نگاه میکرد و میخندید خوشحال شدم که خواهرم رو پسندیدن و قراره با هم ازدواج بکنن
خلاصه بعد از یه کم حرف زدن که من صداشون رو خوب نمی شنیدم رفتن تو و بعد از چند دقیقه هم از خونه خارج شدن
بلافاصله از اتاق اومدم بیرون حس کسی رو داشتم که سالها تو زندان بوده و الان آزاد شده
بی بی گفت خدا رو شکر خانواده خیلی خوبی هستن وضع مالیشون خیلی خوبه و مطمئنم دخترمونو خوشبخت می کنن آقاجون میگفت به وضع مالی خوب نیست من باید پسره رو برانداز کنم و دو سه بار باهاش صحبت کنم
خلاصه قرار شد که پدرم با داماد حرف بزنه بعد نظرش رو بگه آقاجونم مهرتایید زد به دامادو مراسم های خواهر و برادرم به سرعت انجام شد...
هردو به خرید رفته بودن و پدرم انصافاً سنگ تموم گذاشته بود.
وقتی وسایل های زهره رو آوردن تک به تک می پوشیدم و مادرم عصبانی می شد نمیدونم چرا خیلی دوست داشتم لباس نو بپوشم با اینکه مادرم خیلی برامون لباس می میخرید ولی باز هم دوست داشتم...
برای زهره آقاجونم جواهر خریده بود مادرم صد تا سوراخ قایم شون کرده بود و به خواهرم یاد میداد که حتماً کاری بکنه براش جواهر بخرن...
کادوهای زهره رو تزیین کردم و یک روز تعیین کردیم و کادوها رو بردیم اونا هم یک روز وسایل های داداشم رو آوردن یک روز هم برای خواهرم وسایل آوردن ...
برای خواهرمم جواهر خریده بودن آقاجونم برای داماد انگشتر جواهر خریده بود بهترین کت و شلوار و لباس و برای داماد خرید بود.
اوناهم انصافاً برای خواهرم سنگ تمام گذاشته بودند لباس خواهرم پف پفی کرم رنگ بود...
خیلی دوست داشتم یک بار امتحانش کنم ولی برای تن لاغر و نحیف من خیلی بزرگ بود و مادرم هیچ وقت اجازه نمیداد که این کار رو بکنم..
مادرم پارچه خرید و گفت برای خودش، بیبی و خودم لباس بدوزم حس خاصی داشتم از این که مادرم بهم اعتماد کرده بود و میگفت لباسهارو من بدوزم..
خلاصه قرار شده بود که روز عقد خواهرم و داداشم در یک روز باشه آقا جونم گفته بود که عقدزهره رو هم تو خونه ماباهزینه ی خودش میگیره...
حسابی سرم شلوغ بود من روزها کار میکردم درس می خوندم و شب ها هم لباس می دوختم...
انصافاً کنار کلتی کار کردن ازم یه خیاط ماهر ساخته بود و لباسها را به خوبی می دوختم برای خودمم یک دست لباس ساتن بنفش دوختم...
روز عقد قرار بود که آقا جونم به همه شام بده هم فامیل های زهره قرار بود باشند و هم فامیل های داماد جدیدمون که اسمش محسن بود دوتا آشپز از صبح تو خونمون بودن و غذاها رو درست میکردن..
اون زمان زیاد آرایشگاه اینا رفتن مدنبود فقط عروسها میرفتن تا ابروهاشونو بردارن و بند بندازن و یکم آرایش کنن خواهرم با زهره به یک آرایشگاه رفته بودن و وقتی هر دو اومدن
اصلا قابل شناسایی نبودن خیلی خیلی عوض شده بودند،یک لحظه چشامو بستم و تصور کردم که من هم عروس شدم و اینطوری ابروهامو برداشتم وآرایش کردم...
یک لحظه ذوق زده شدم وخنده ی قشنگی نشست رو لبم خنده ای که باعث بدبختیم شد..
همین که لبخند زدم دیدم روبروم یک پسر قدبلند لاغر وایستاده وداره میخنده..
نگاهی به صورتش کردم ووقتی دیدم میخنده زود سرمو انداختم پایین،گفت خوشگل خانم به چی میخندی،من که انگار خون تو رگهام به جوش اومده بود ولپام سرخ شده بود گفتم ببخشید من باید برم برید کنار،بالبخند گفت بفرما عزیزم،نمیدونم شنیدن کلمه ی عزیزم از زبان یک غریبه چرا اینقدر حال منو عوض کرد
احساس کردم قلبم به شدت میکوبه ومیخواد ازجاش دربیاد،رفتم به سمت اتاق عقد ولی نگاهم به حیاط بود میخواستم بدونم اون پسرغریبه کیه،اصلانفهمیدم عقد داداشم وخواهرم چطور برگزار شد،فقط فکرم پیش اون پسره بود ،چنددقیقه بعد بود که رفتم دوباره حیاط و وقتی سرمو برگردوندم دیدم اون پسره وایستاده سر یک دیگ و داره به آشپزکمک میکنه ،اونم وقتی منو دید دوباره لبخند زد ،زود سرمو انداختم پایین ودرحالیکه دست یخ زده امو فشار میدادم دوباره رفتم تو پذیرایی...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_ششم
همه کادوهاشونو میدادن،یک عالمه طلا و پول به خواهرم وداداشم دادن فامیل های هردوخانواده به شدت متشخص و معروف بودن،تو همون مراسم یدونه خواستگار هم برای من پیدا شد که پسره قرار بود بره فرنگ و منم باخودش ببره،مادرم وقتی شنید قراره ببره فرنگ گفت از رو جنازه امم رد بشن دخترمو نمیدم،منم که کلا فکرم درگیر شاگرد آشپز بود،سعی میکردم زیاد برم حیاط واین باعث عصبانیت آقاجونم شد گفت واسه چی صدبار میری میای برو بشین تو خونه..
وای که نمیتونستم برم و یه جا بشینم همش دلم میخواست ببینمش،کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام...
دوست داشتم دوباره برم بیرون و ببینمش ولی اگر زیاد میدیدمش بهم شک میکردن ...
شاید باورتون نشه ولی من اونروز اصلا نفهمیدم مراسم خواهر و برادرم چطور برگزار شد،همش به این فکر می کردم که برم بیرون و اون پسر رو ببینم و تنها ترسم این بود که اگر بزاره بره من دیگه چطوری میتونم ببینمش
حتی اسمشم نمیدونستم ...
نمیدونستم کس و کارش کیه فقط می دونستم که شاگرد آشپز هست ..
موقع شام دادن که شد خوشحال شدم چون نمی تونستم راحت برم حیاط و ببینمش وشام دادن بهانه ی خوبی بود که برم ببینمش ..
مادرم صدام کرد و گفت بیا غذاها رو ببریم فوری رفتم حیاط.. مادرم خودش تعجب کرده بود،میگفت توهیچ وقت برای کارکردن اینطوری عجله نمی کردی چطور شده الان با سر میای منم خندیدم و گفتم آخه مثلاً عروسی خواهر برادرمه باید که اینطوری کار کنم. ..
وقتی رفتیم و غذاها رو آوردیم همش سعی میکردم بهش نگاه کنم درسته می ترسیدم مادرم بفهمه ،ولی ناخداگاه بهش نگاه میکردم از نگاه هایی که بهم می کرد متوجه می شدم اونم از من خوشش اومده خلاصه غذاها رو بردیم وقتی آخرین سینی و میبردیم اومد جلو احساس کردم قلبم اومد تو دهنم ،می ترسیدم که مادرم و آقاجونم ببینن یا یکی از داداش هام متوجه بشه...
اومد جلو و گفت اسم مدرسه ات چیه کدام مدرسه درس میخونی... چون حیاط شلوغ بود کسی متوجه نبود فقط زیر لب گفتم مدرسه ی حضرت معصومه..
خندید و گفت اوکی حله دیگه نگران هیچی نباش زود دویدم و سینی رو بردم متوجه نشده بودم که برای چی اسم مدرسمو پرسیده وقتی وسایلشونو جمع کردنو رفتن،یک احساس خیلی بدی بهم دست داد،ولی هی حرفش تو ذهنم تکرار میشد که گفته بودنگران نباش حله ویکم ازدلتنگیم کم میشد..
خلاصه هرچی که بود یک احساس خیلی خیلی شیرین و دلچسب بود، احساسی که دوست داشتم همیشه ادامه داشته باشه...
اون شب اونقدر با ذوق و شوق خوابیدم که فکر نمیکنم در عمرم همچین شبی برام وجود داشته باشه همه از عروسی تعریف میکردن و تا ساعت پنج صبح بیدار بودن ...
ولی فکر من پیش معشوقی بود که حتی اسمش رو هم نمی دونستم چون تو خونه کارمون زیاد بود یکی دو روزی مدرسه نرفتم
بعد از یکی دو روز رفتم مدرسه تمام حواسم پیش اون پسره بود هیچی از درس نمیفهمیدم،تودرسام خیلی زرنگ بودم ولی الان حوصله ی کلاس درس رو نداشتم،
الان مثل خیلیهافقط تو کلاس نشسته بودم خلاصه مدرسه تموم شد و راهی خونه شدیم از مدرسه تا خونه ی ما راه زیادی نبود ولی دوتا کوچه بود که باید ازش عبور میکردم اون دوتا کوچه همیشه خلوت بود، وقتی وارد اولین کوچه ی خلوت شدم احساس کردم کسی پشت سرم وارد کوچه شد ،فکر کردم کس دیگه ای هست برای همین به پشت سرم نگاه نکردم و همینطور داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. ..
یک مرد یک پسر جوان منو صدام کرده بود
این کی بود که منو میشناخت بدون لحظه ای صبر و تحمل برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن پسری که پشت سرم ایستاده بود به جرئت میتونم بگم که یک لحظه قلبم ایستاد..
بله همون پسری که من عاشقش شده بودم پشت سرم ایستاده بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن واقعا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنه هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم چون بعضی روزها مادرم میومد دنبالم میترسیدم ببیندش..
ولی اون پسر قد بلند اومد جلو و با خنده گفت چقدر خوبه که پیدات کردم دو روزه میام جلوی مدرسه ولی نمی بینمت دیگه ناامید شده بودم که نمیتونم پیدا کنم من عاشقت شدم و نمیتونم تورو فراموش کنم وازخندهات فهمیدم که تو هم به من علاقه پیدا کردی نمیدونم چی تو نگاهت بود که اینطوری منو به خودش اسیر کرده...
بااسترس گفتم باشه حالابرو ممکنه مادرم بیاد و ببیندت ..اومد جلوتر و گفت نترس اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه تو از این به بعد فقط مال خودمی ، تو عشق اول و آخر خودمی کوچولو ی دوست داشتنی...
گفت تو کوچولوی دوست داشتنی خودم هستی و به هیچ وجه من تورو از دست نمیدم
شنیدن این کلمات برای اولین بار باعث شده بود خون دررگ هام به جوش بیاد و دوست داشتم که همه ی این حرف ها رو دوباره تکرار کنه و بشنوم...
ولی اگه یکی میرسید و منو میدید،ریختن خونم براشون حلال بود،برای همین رو برگردوندم و به سرعت از اونجا دور شدم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب دوستانم به خیر و نیکی🌙❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بفرست براش و بگو
🌼خواستم اولین نفری باشم که
🌸عید رو بهت تبریک میگه
🌺پیشاپیش سال جدید
🌼و بهاره دوباره زندگیمون
🌸مبارک باد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هفتم
پشت سرم داد زد چرا فرار می کنی اینجا که کسی نیست نکنه منو دوست نداری؟
می دویدم به سمت خونمون وقتی رسیدم و سلام دادم فکر می کردم مادرم با دیدن قیافه ام متوجه میشه که چه اتفاقی برام افتاده برای همین زود رفتم تو اون یکی اتاق.. .
مادرم داد زد پروین چته چرا نیومده رفتی اون یکی اتاق بیا یه سلام علیکی بکن مثلا بی بی اینجا نشسته احترام بزرگتر تو نگهدار چرا از مدرسه میای یک سره میری اون یکی اتاق
داد زدم مامان الان میام بزار لباسامو عوض کنم بی اختیار به خودم دوسه تا سیلی زدم...
دوست داشتم از اون حال بیام بیرون و مادرم متوجه حال من نشه بعد از پنج دقیقه رفتم پیش مادرمو بی بی....
مادرم گفت چی شده چرا اینقدر قرمز شدی
گفتم راه رو با سرعت اومدم برای همین...
گفت چرا باسرعت اومدی نکنه کسی مزاحمت شده بود؟
دیگه نمی دونستم چی بگم خیلی ترسیده بودم ولی اگر چیزی نمی گفتم مادرم بهم شک میکرد گفتم نه مامان خیلی گرسنه بودم برای همین بود اومدم که غذا بخورم..
گفت مگه تو نمیدونی تا آقات و داداشات نیان غذا نمی خوریم برای چی با عجله اومدی
گفتم اومدم حداقل یه تیکه نون بزارم دهنم آخه خیلی خیلی گرسنه بودم..
مادرم تا حدودی قبول کرد ولی کاملاً مشخص بود که خیلی باورش نشده و این منو میترسوند که نکنه فردا بیاد دنبالم و دستم براش رو بشه ....
خلاصه اون روز با هر زحمتی که بود ناهارم رو خوردم اصلا اشتها نداشتم و مادرمم گیر داده بود تو که میگفتی خیلی گرسنه ای چرا نمیخوری ؟
بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها رفتم یکم دراز بکشم ولی حرف ها و کلماتی که بهم زده بود فقط توی مغزم تکرار می شد...
همش باخودم میگفتم نکنه بدش اومده باشه ازاینکه سرمو انداخته ام پایینو اومدم سمت خونمون ؟نکنه بخاطر اون کارم باهام قهر بکنه؟ دست ودلم ازاین فکرها شروع به لرزش کرد...
تاصبح به حرفهاش فکرمیکردم واحساس میکردم صورتم داغ شده و من احساس شادی بسیار زیادی میکردم..
شنیدن اون حرف ها از جنس مخالف به خصوص برای منی که هیچ وقت ازاین حرفها حتی ازپدرمم نشنیده بودم خیلی جالب ولذت بخش بود...
خلاصه با هر زحمت و فکر و خیالی که بود خوابیدم احساس می کردم مادرم به من مشکوک شده صبح با هزار امید بیدار شدم سعی می کردم لباس هام مرتب باشه تا اگر ظهر باز اومد به دیدنم قیافم وتیپم بد نباشه..
توی مدرسه هیچی از درس متوجه نمی شدم و این باعث تعجب معلم هام شده بود،
ظهر موقع برگشتن به خونه دیدم که مادرم اومده و جلوی مدرسه ایستاده اصلا انتظار نداشتم که مادرم بهم شک کنه و بیاد کل ذوق و شوقم به هم ریخت...
من انتظار داشتم که معشوق عزیزم رو ببینم ولی الان مادرم جلوی مدرسه ایستاده بود و مطمئن بودم که اون پسره اگر مادرم رو می دید نمی تونست بیاد جلو..
با ناراحتی رفتم جلو سلام کردمو بامادرم راه افتادیم،مادرم گفت دخترم از اینجا می گذشتم اومده بودم سبزی بخرم گفتم با تو برگردیم
ولی هیچ سبزی دستش نبود..
میدونستم که فقط به خاطر این اومده که کسی مزاحم من نشه،چون تو رسم آقاجونم همچین چیزهایی وجود نداشت و اگر متوجه می شد صددرصد منو از بین میبرد..
توکل مسیر نگاهمو می چرخوندم تا شاید ببینمش ولی مادرم با دقت نگاه میکرد برای همین نمی تونستم زیاد سرم رو بچرخونم به دور و اطرافم نگاه کنم ..
وقتی رفتیم خونه خیلی عصبانی بودم از اینکه مادرم اومده بود و نذاشته بود که دوباره امروز هم ببینمش..
خلاصه یک هفته تمام مادرم اومد دنبالم وقتی دید خبری نیست از روز بعد دیگه نیومد و همون روز دوباره تو کوچه همون پسر قد بلند اومد سراغم گفت چرا مادرت میاد دنبالت
گفتم نمیدونم انگار بهم شک کرده بود..
لطفاًهی دنبالم نیاکه من بیچاره میشم..
گفت نمیزارم تو بیچاره بشی بعدم گفت چرا اسم منونمیپرسی من اسم تورو میدونم ولی تو اسم منو نمیدونی..
گفت اسم من حشمت هست خیلی دوست دارم با هم آشنا بشیم قصد من ازدواجه..
خانواده ی من اینجا زندگی نمی کنن وگرنه همون شب می اومدم خواستگاری..
شنیدن کلمه ی ازدواج از زبان کسی که دوسش داشتم برام خیلی شادی آور بود و ناخودآگاه لبخند به لبم آورد..
حشمت که این موضوع روفهمیده بود شروع کرد به خندیدن و گفت تو هم که مثل من عاشق شدی گفتم آقام بفهمه باشماحرف زدم میکشتم پس لطفا برین بعد هروقت شد بیاین خواستگاری ،گفت نمی تونم فعلاً من باید کار کنم ،خانواده ی من تو روستا زندگی می کنن تو هم که پدر و مادرت جزو ثروتمندهای شهر هستند اگر من اینطوری بیام خواستگاری صددرصد مادر پدرت مخالفت می کنن،بذار یکم بارو بندیلمو ببندم یکم برای خودم پول جمع کنم و بعد با روی باز بیام خواستگاری هرچند که میدونم اون موقع هم به پدرت مخالفت میکنه چون خیلی از شما پایین تر هستم ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هشتم
یه لحظه دلم براش سوخت که خودشو اینطوری جلوی ما خار و خفیف می کرد و می گفت که پولی نداره تو دلم گفتم اگر هیچی هم نداشته باشی من باز زنت میشم و جلوی آقام میایستم ولی حتی این فکر لرزه به جونم انداخت چون آقاجون من مرد بسیار سرسختی بود و جنگ کردن باهاش به هیچ جایی نمی رسید،میدونستم اگر مخالفت بکنه راه درازی در پیش دارم ولی به خاطر حرف هایی که حشمت زده بود باید بهش ثابت میکردم که از ما کمتر نیست ..
ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه ناخودآگاه لبخندبه لبم اومده بود و همش می خندیدم وقتی مادرم منو دید گفت خیر باشه امروز با لب خندون از مدرسه اومدی
اونروز با دستش بازوها مو نوازش کرد
بعدچنددقیقه بود که به خودم اومدم و ازش دور شدم گفتم چیکار داری می کنی هنوز من و تو که با هم زن و شوهر نیستیم...
با صدای بلند خندید و گفت مگه قراره فقط زن و شوهرا اینکارا رو کنن همین که من تورو دوست دارم کافیه..
بعد هم بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت شاید نزدیک به یک ربع اونجا نشستم و به کاری که باهام کرده بود فکر کردم..
اصلا انتظار همچین کاری رو نداشتم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی دیر کردم الان مادرم میاد دنبالم واگه من و تو کوچه ببینه صددرصد بهم شک میکنه..
زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونمون.. تا رسیدم مادرم اومد جلو و گفت پروین تا الان کجا بودی؟گفتم مامان با بچه ها وایساده بودیم حرف می زدیم..
گفت پس چرا مریم زود اومده بود؟
گفتم نمیدونم مریم چراواینستاد باهامون حرف بزنه..من داشتم با دخترا حرف میزدم
گفت پروین کاری نکنی که آقات یه بلایی سرت بیاره و آبروی آقا تو ببری..
میدونی که آقات با هیچ کسی شوخی نداره شنیدن این حرفها باعث شد که خون تو رگهام یخ بزنه و کاملاً می شد فهمید که رنگ صورتم پریده..
ولی خودمو نباختم و گفتم مامان چرا اینطوری در مورد من حرف میزنی مگه قراره من چیکار کنم که آبروی آقام بره ..مگه حرف زدن با دخترا باعث آبروریزی آقا میشه گفت نمی دونم گفتنی رو من گفتم حالا خود دانی زود رفتم سر شیر آب آب و باز کردم و به شدت صورتمو شستم .... احساس میکردم جای دستش مونده....
برخلاف میل من اون کاربارها و بارها تو همون کوچه تکرار شد هر بار احساس گناه زیادی می کردم ...ولی اونقدر عاشق حشمت بودم که نمیتونستم دلشو بشکنم و بگم منو بوس نکن حشمت هر حرفی که میزد بالای چشم میذاشتم قبول میکردم ..من که یک دختر خجالتی بودم که نمی تونستم با مردا زیاد ارتباط بگیرم الان دیگه راحت شده بودم تو مدرسه با معلم های آقامون میگفتم میخندیدم ...تو بازار با آقایون میگفتم و میخندیدم کلاً حجب و حیامو از دست داده بودم ولی باز عشق حشمت منوکور و کر کرده بود و فقط میگفتم حشمت حشمت...
خلاصه حشمت همیشه میگفت میام خواستگاری و نمیومد تا اینکه یه روز فهمیدم قراره برای مینا خواستگار بیاد خواستگار مینا یک آدم درست حسابی بود انگار شوهرش طلافروش بود و حسابی کار و بارش سکه بود
از اینکه مینا خواستگار داشت و من نداشتم خیلی ناراحت بودم...مینا کلا از خواستگارش تعریف میکرد و من با خودم میگفتم چرا من خواستگار ندارم بعد فوری می گفتم حالا خدا رو شکر که ندارم اگر داشتم صددرصد آقام منو شوهر میداد و دوری از حشمت باعث میشد که من همون شب خودمو بکشم یا باید با حشمت ازدواج میکردم یا با کس دیگه
نمیتونستم ازدواج کنم وقتی مینا با آب و تاب از خواستگارش تعریف میکرد دوست داشتم هر چه زودتر برم و بهش بگم بیاد خواستگاری و منم برم تو کوچه تعریف کنم هیچ وقت به این دقت نمی کردم که خواستگار مینا سطحش از اینا خیلی خیلی بالاتره...هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مالی ولی حشمت حتی یه خونه نداشت که ما بتونیم توش زندگی کنیم ..من فقط خودحشمت رودوست داشتم می دونستم که چیزی نداره و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آقام اجازه نده من با همچین فردی ازدواج بکنم..خلاصه مینا با همون خواستگارش ازدواج کرد و تو مراسم عقدش من و هم دعوت کرد اصلاً دوست نداشتم برم ،ولی از طرف دیگه کنجکاوی باعث می شد برم و ببینمش برای همین هم اون لباس های که تو عقد خواهرم پوشیده بودم پوشیدم راهی مراسم شدم..عقد خونه ی مینا بود اون زمان خیلی کم تشریفات می کردند و میز صندلی می آوردند
ولی دامادمیزوصندلی آورده بود و همه جا قشنگ میز صندلی چیده شده بود..یک سفره ی عقدخیلی خیلی زیبا چیده شده بود که محو تماشا شده بودم وقتی مادر مینا دید نمیتونم دل از سفره ی عقد بکنم گفت دخترم انشالله به زودی توهم عروس میشی...این حرف برام از صدتا توهین بدتر بود فکر کردم من ترشیدم که مادرش این حرف رومیزنه و چون مینا زودتر از من ازدواج کرده داره به من فخر فروشی میکنه
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_نهم
اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد
خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و و الحق که زن فهمیده و باشعوری بود از رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد...
داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب
با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرشفروش...
گفت میدونم که خوشبختت می کنن..
ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم کسی ازم خواستگاری بکنی...
آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...
وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...
گفت دخترم تو هم یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی..
ازاینکه همه مینا رومیزدن به سرم عصبی میشدم...
گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...
بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..
مادرم از اون طرف گفت خدا نکنه شما رو از دست بدیم شما بزرگ این خونه هستی ...
خلاصه دو سه روز گذشت حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد...
بعد از دوسه روز اومد.
گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری
گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟؟
یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده..
گفتم آره اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..
اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...
گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...
گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..
حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..
از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمیکردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم ولی دیگه وسط کوچه بودو نمیشد ...
با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...
مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..
واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..
همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ...
البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی...
آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..
خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر میداد که قراره بیاد خونمون مهمونی..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دهم
مادرم با تعجب رفت سمت در وقتی در رو باز کرد من از پنجره نگاه میکردم یک پیرزنی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت و طرز لباس پوشیدنش خبر می داد که از کجا آمده و مال شهرمانیست پشت دربود ...
منظورم از طرز لباس پوشیدن این نیست که حقیرانه لباس پوشیده بود منظورم اینه لباسهای که پوشیده بود خیلی کثیف و ناجور بودن ...راستش اولش فکر کردم گداست که اومده دم در خونمون ولی وقتی مادرم از دم در برگشت بسیار عصبانی بود و با خودش صحبت می کرد..
وقتی ازش پرسیدم که کی بود و چی میخواست با عصبانیت گفت هیچی از فردا خودم میام و میبرمت مدرسه...
یهو ته دلم خالی شد پس اون خانم از طرف حشمت آمده بود وای خدای من یعنی مادر حشمت همچین کسی بود؟
نمی شد که مادر حشمت همچین کسی باشه یعنی از لباس هاش میشد فهمید که هیچ تناسبی با خانواده ما نداره...ولی باز خودم رو راضی کردم و گفتم من قراره باحشمت توی شهر زندگی کنم و قرار نیست مادرشو سال به سال هم ببینمش پس چه فرقی به حالم میکنه که مادرش چطوری باشه ..ولی باز دیدن مادرش عصبیم کرده بود..
خلاصه من رفتم تو اتاقم نشستم،دیدم یواش مادرم با بی بی حرف میزنه زود رفتم گوشم و چسبوندم به در شنیدم که مادرم به بی بی میگفت زنیکه پررو پیش خودش چی فکر کرده پاشده اومده خواستگاری دختر من..
میگه پسرم تو راه مدرسه دختر تو دیده و ازش خوشش اومده مگه فقط به خوش اومدنه باید که دختر منم به اونا بخوره یا نه...
مردم چه پررو شدن والاه سرووضع خونمونو ندیده که بااون سرووضع خرابش اومده دم درخونه ی ما؟؟
با شنیدن این حرفها تمام دست و بدنم میلرزید نمیدونستم که قرار آخر عاقبت ازدواجمون چی بشه و با این مخالفت ها میتونم با حشمت ازدواج کنم یا نه ولی صد در صد من باید با حشمت ازدواج میکردم من حشمت رو دوست داشتم و به جز حشمت نمیتونستم باکس دیگه باشم...
مادرم ازاومدن مادرحشمت به آقام چیزی نگفت خون خونمو میخورد اصلا کلمه ای حرف نزد..
فردا صبح زود قبل ازاینکه من بیداربشم مادرم بیدارشده بود و لباساشو پوشیده بود.
گفتم مادر توکجامیای گفت ازامروز خودم میبرمت ومیارمت تابعضیاهوایی نشن..
اعصابم خراب شده بود دلم میخواست لباسامو دربیارمو وبگم نمیرم مدرسه ولی نمیشدبایدمیرفتم..
بامادرم رفتم وبرگشتم خونه ..عصر مادرحشمت دوباره باهمون سرووضع اومد مادرم گفت یکباردیگه بیاین دم درخونه امون میگم آقاش باهاتون برخوردبکنه...
مادرشم باصدای بلند طوری که منم ازتوخونه شنیدم گفت برو جلوی دخترتو بگیر که اومده به پسرمن گفته بیاین خواستگاری..وقتی حرف های مادر حشمت رو شنیدم زانوها و کل بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد،
ناخودآگاه توی اتاق راه می رفتم و دستامو تو هم فشار می دادم تمام بدنم می لرزید،با اینکه بدنم می لرزید ولی صورتم داغ داغ بود حس میکردم که دنیا برام متوقف شده ،
دیگه زندگی به پایان رسیده بعد از چند دقیقه ای بود که دیدم بی بی داره داد و هوار میکنه درسته که پاهام نای رفتن به بیرون و نداشتن ولی چون بی بی جیغو دادمی کرد با ترس و لرز رفتم بیرون..
دیدم مادرم افتاده جلوی در و مادر حشمت هم رفته مادرم گریه میکرد و از جلوی در تکون نمیخورد،بی بی هم می گفت پاشو پاشو مگه اون زن چی گفت...بیبی یکم سخت میشنید برای همین نشنیده بود که مادر حشمت چی گفته..با التماس به مادرم نگاه میکردم تا قضیه رو بین خودمون نگه داره و به کسی چیزی نگه..بی بی داد میزد عروس حرف بزن نکنه بلایی سر پسرم یا نوه هام اومده تو رو خدا صحبت کن اون خانوم کی بود اومدجلوی در چی گفت؟؟
مادرم هیچی نمی گفت فقط گریه می کرد
بی بی به من اشاره کرد و گفت من نمیتونم بلندش کنم تو برو بلندش کن..وقتی رفتم به مادرم دست بزنم مادرم داد زد به من دست نزن از من دور شو..بی بی داد زد یا خدا یا خدا چی شده چه اتفاقی افتاده؟؟مادرم برگشت به سمت بی بی و گفت خیر سرمون دختر بزرگ کردیم این زنیکه اومده میگه دخترت به پسرم گفته بیا از من خواستگاری کن بی بی..دودستی زد تو صورتشو گفت دختر تو چه بی آبرویی کردی؟؟
شروع کردم به گریه کردن و یهو نمیدونم چی شد که شروع کردم به دروغ گفتن گفتم من نگفتم دروغ میگه ..بی بی هم گفت آره مادر راست میگه این دختر اهل این حرف ها نیست شاید از خودش حرف در آورده..
مادرم گفت چی رو دروغ میگه این زن راست میگه من مطمئنم هیچ کس نمیاد الکی بگه که دخترت گفته بیا خواستگاری من..
بذار آقاش بیاد کاری می کنم که نذاره دیگه بره مدرسه ..بی بی گفت دخترم با این کارها که این بچه آدم نمیشه از درس و مدرسه هم میمونه
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_یازده
به آقاش چیزی نگو ولی دیگه خودت ببر خودت بیار نذار با احدی صحبت کنه...
دو روز بود که مادرم منو با خودش می برد مدرسه و می آورد واقعا حس خیلی بدی داشتم از طرفی مادرم باهام حرف نمی زد و از طرف دیگه هم نمی تونستم حشمت رو ببینم و خبر نداشتم که چی شده و مادرم چی به مادرش گفته...
در طول راه فقط نگاه میکردم تا حشمت رو ببینم ولی خبری از حشمت نبود آقام متوجه بی تفاوتی مادرم نسبت به من شده بود و از مادرم پرسید چرا با پروین صحبت نمی کنی باهم قهرین؟؟
مادرم زود گفت نه آقا این چه حرفیه من کلا دو سه روزه سرم درد میکنه و با هیچ کس نمیتونم گرم صحبت کنم نمیدونم این سردرد چیه که بد به سراغم اومده..
دو روز بعد بود که داشتیم ناهار می خوردیم یکی خیلی محکم می کوبید به در خونمون داداشام از جاشون بلند شدن و گفتن این کیه که سر ظهری اینطوری داره در میزنه داداش بزرگم گفت هیچ کس دم درنمیاد خودم میرم ببینم کیه..
دلشوره گرفته بودم می دونستم که پشت در کیه وقتی داداشم رفت پشت در پنج دقیقه گذشته بود که صدای دعوای وحشتناکی از کوچه اومد آقاجونم و داداشام فوری دویدن تو کوچه مادرم به سر و صورتش میزد و میگفت یا خدا این چه بی آبرویی بود ما که تا حالا با کسی دعوا نکرده بودیم..
الان همسایه ها در موردمون چه فکری میکنن رنگم پریده بود و زیر لب فقط صلوات می فرستادم که اتفاق بدی نیفته دعوا بالا گرفته بود و حشمت از پشت در داد میزد من پروین می خوام من پروین و می خوام..
آقام به شدت عصبی شده بود و داد میزد تو غلط می کنی.. اسم دختر منو از کجا میدونی
حشمت گفت برین از خود دخترتون بپرسید اونم منو دوست داره شما نمیتونید مانع ازدواج من و پروین بشین هر طور که شده من باید با پروین ازدواج کنم آقام که دید داره تو کوچه با صدای بلند داد می زنه و تقریباً نصف همسایه ها اومدن بیرون و دارن تماشا میکنن
حشمت و کشید تو و در رو بست و گفت پسر بی آبرو برای چی اومدی و داد و هوار می کنی من جنازه ی دخترمم به تو نمیدم حشمت گفت ولی دخترت راضیه
برین از دختر خودتون بپرسید ببینید که آیا به من علاقه داره یا نه به حرف شما نیست که منو پروین همدیگرو دوست داریم و میخوایم که با هم ازدواج کنیم ...
یه لحظه دیدم که آقام نشست روی زمین و دستشو گذاشت روی قلبش ..مادرم دوید سمت آقام و گفت چی شد برید یه لیوان آب براش بیارین داداشم از گوش حشمت گرفت انداختش بیرون..گفت یه بار دیگه این طرفا ببینمت تقاص ریختن خونت پای خودته..
حشمتم داد میزد من باز هم برمیگردم..
داداشم درو بست اومد نشست پیش آقام
گفت آقا شما چرا اینقدر به هم ریختی ما که میدونیم این مردیکه دروغ میگه..مامانم شروع کرده بود به گریه کردن و میگفت روم سیاه اگر من مخفی کاری نمی کردم کار به اینجا نمی رسید..داداشم گفت جریان چیه و مادرم تمام جریان رو به جز اون قسمتش که گفته بود دختر خودت گفته بیایم خواستگاری..
مو به مو تعریف کرد داداشم عصبانی شد و دوید سمت خونه من که دیدم داره میاد به طرفم..رفتم داخل اتاق و اتاق رو از پشت قفل کردم تا به حال یادم نمیومد که تو خونه ی ما کسی بلند حرف زده باشه چه برسه به جنگ و دعوا و کتک کاری ..
آقا مو بلند کردن و روی تخت نشوندنش آقام دستشو گذاشته بود روی سرش می گفت با این بی آبرویی چه کنم با این بی آبرویی چه کنم...
مامانم می گفت شما خودتونو انقدر اذیت نکنید حالا که چیزی نشده ی آسمون جولی اومده چیزی گفته و رفته ما که به این دختر نمیدیم ...اصلا به نظر من دیگه پروین مدرسه نره بسه تا اینجا هرچی که خونده...
آقام گفت پاشو برو خونه می خوام تو حیاط تنها بشینم مادرم اول مقاومت می کرد ولی وقتی که دید آقام داره عصبانی میشه اومد تو خونه آقام ساعتها تو حیاط نشست..
نمیدونم چندساعت نشست ولی فقط فکر میکرد و دستشو میذاشت روی سرش داداشم تو خونه داد میزد میگفت پروین تا ابد که نمیتونی تو اتاق بمونی اگه اومدی بیرون بدون اینکه سر تو میبرم..
اون روز بی بی خونه نبود رفته بود خونه ی عموم وقتی برگشت و اوضاع رو اونطوری دید نشست رو زمین و گفت خدایا آخر عاقبت این کار رو به خیر بگذرون..
خدا نکنه تو این اوضاع کسی کشته بشه و خونی ریخته بشه..
دست به دعا شده بودو این دعا کردن ها بیشتر منو میترسوند ..
نمیتونستم اصلا از اتاق برم بیرون همه منتظر بودند تا برم بیرون و حسابی منو کتک بزن تا شب تو اتاق موندم آخر شب بود که داشتم از گرسنگی میمردم بی بی برام یک سینی غذاآورد و گفت ننه بخور غذاتو بگو ببینم این جریان چیه..نمیدونم چی شد که سر درد و دلم باز باشد و همه چیز رو براش تعریف کردم..
یکم فکر کرد و گفت دخترم تو گول خوردی نباید به این سادگی ها زندگیتو از دست بدی
این پسر چیزی برای زندگی کردن نداره الکی
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دوازدهم
خودتو گول نزن شروع کردم به گریه کردن و گفتم ؛اما بی بی من وحشمت عاشق همدیگه هستیم همدیگر رو دوست داریم
گفت مطمئنی خودتو میخواد و چشم به مال و اموال پدرت نداره یه لحظه عصبی شدم گفتم مگه پدر من چقدر مال و ثروت داره که حشمت بخواد به مال پدرمن چشم بدوزه ؟؟مطمئن باش که اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم اگر با حشمت ازدواج نکنم تا آخر عمر در حسرتش میمونم بی بی گفت در حسرت بمونی بهتر از اینه که در به در و آواره بشی دخترم این ازدواج به صلاحت نیست ..
شروع کردم به التماس کردن و گفتم بی بی خواهش می کنم منو به عشقم برسون من چیز دیگه از تو نمی خوام من اونو دوست دارم
گفت دخترم این کار آخرش بی آبرویی هست نذار که آقا و داداشت باهات قهر کنن،فقط به خاطر یه پسری که حتی کامل نمیشناسیش..
گوش من به این حرفها بدهکارنبود هرچی بی بی میگفت تو گوشم نمیرفت وحرفم فقط یه جمله بود من حشمت رو میخوام..
سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد
همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..
تومحله همه مارو بادست نشون میدادن
یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..
آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم...درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم...
در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن...
آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟؟
آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئلهای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟؟
اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانوادهای داری گفتم آقا جون این چه حرفیه میزنید من بدون شما چیکار کنم من هیچ پشت و پناهی ندارم..
گفت اگر پشت و پناه میخوای بمون اینجا و این پسره رو فراموش کن اگر دنبالش رفتی خانواده اتو فراموش کن ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم این بدترین عذابی هست که به من می دید گفت ببین من چیزی از خواهرت کم نمیزارم هرچی برای شوهرش و جهازش دادم ، برای تو هم می خرم ...ولی دیگه حق نداری اینطرفا بیای و فکر کن پدر و مادر و خانواده از بین رفتن و نیستن..
چشامو بستم و گفتم باشه قبول می کنم من با حشمت ازدواج می کنم...
اقام در یک لحظه شروع کرد به گریه کردن نمی دونستم چیکار باید بکنم رفتم جلو خواستم دستاشو بگیرم دیگه اجازه نداد..
با گریه گفت پروین تو دل منو شکستی آه نمیکشم که خدا دامنتو بگیره چون اولادمی
ولی اینو بدون تو حق فرزندی تو به جا نیاوردی منکه مثلاً عاشق حشمت شده بودم دلم سنگ تر از این حرفا شده بود..
گفت نمیتونم اجازه بدم دستی دستی خودت رو بدبخت بکنی..
باگریه گفتم آقا جون نمیدونم حشمت چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد ولی باور کنید پسر خیلی خوبیه من اونو دوست دارم و انشالله که باهاش خوشبخت میشم..لطفاً اجازه بدید من با کسی که دوست دارم ازدواج کنم..
گفت چطور اجازه بدم تو با کسی ازدواج کنی که میدونم هیچ آخر عاقبتی نداری ..
گفتم به خاطر این که من دوسش دارم واقعا نمیدونم چطور شده بود که جلوی آقام براحتی از دوست داشتن حرف میزدم...
گفت برو ازدواج کن انشالله خوشبخت بشی ولی حتی اگر بدبخت هم شدی حق نداری دیگه به سمت خونه ما بیای فکرمیکنی تنهایی و زلزله اومده ،تمام خانوادت موندن زیر آوار
برو پشت سرتم نگاه نکن از اتاق اومدم بیرون رفتم اون یکی اتاق یک دل سیر گریه کردم اصلا مادرم نمی اومد سراغم تا باهام حرف بزنه و درد دل بکنه...خودم تنها بودم زانوی غم بغل میکردم و گریه میکردم گاهی بی بی فقط بهم سر می زد توی این خونه حق نداشتم سر سفره بشینم دیگه مدرسه رو کلا تعطیل کرده بودند و اجازه نداشتم که مدرسه برم ...
آقام به مادرم و بیبی موضوع رو گفت و گفت پروین ازدواج میکنه و دیگه حق نداره به این خونه بیاد مادرم و بی بی شروع کردن با صدای بلند گریه کردن ...مادرم گفت پروین اینکاروبامن نکن نذارحسرت دیدنت به دلم بمونه باهرکس ازدواج کنی بعدازدواج عاشقش میشی لطفا ماروتنهانذار..
ولی من قبول نکردم..
کاش نصف عمرمو ازم میگرفتن ودوباره برمیگشتم به اونروزی که این حرفها زده شد ولی افسوس که دیگه زمان برنمیگرده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف زهرا کجایی
#هر شب به یادش میگوییم:
#الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🤲✨✨✨🤲
حلول ماه پر برکت رمضان مبارک🌙🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــــدای مهربانم…
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد...
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم...
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم...
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند...
و قلبـــم سبک می شود...
آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی...
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم...
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد...
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سیزدهم
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...
مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری...
اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق..
چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن
من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونه
گوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن..آقا م گفت ظاهراً که اینا با هم به توافق رسیدن حرف من و شما به هیچ جایی نمیخوره حشمت گفت یه چیزایی هست که خود پروین هم نمیدونه
آقام با عصبانیت گفت یه خانوم بزار کنارش حشمت با خنده گفت بابا بی خیال حالا بگیم پروین خانوم یا پروین چه فرقی به حالمون میکنه؟گفت من به این نتیجه رسیدم که کار توی شهر به درد من نمیخوره و تا ابد کارگر می مونم ..اگر پروین بخواد با من ازدواج بکنه باید بیاد روستاو کنار مادر و پدرم زندگی کنیم تا من بتونم یکم کار کنم..یه خونه تو همون روستا بسازم تنها شرط ازدواج من همینه
آقام عصبانی صدام کرد..چادرمو سرم کردم باترس رفتم تو..آقام گفت حرفاشو شنیدی میخواد ببرتت روستا تویک عمر جای بزرگ زندگی کردی نمیتونی بری روستا..
باپررویی تمام گفتم حشمت آقا هرجا باشن منم همونجا خوشم..حشمت با طعنه به آقام شروع کرد به خندیدن...
من قبول کردم که زن حشمت بشم و برم روستا زندگی کنم وقتی آقام این حرف رو شنید از جاش بلند شد و رفت مادرم با عصبانیت گفت روزی چوب این حرف تو خواهی خورد مطمئن باش..ولی من فقط حواسم پیش حشمت بود که به من نگاه می کرد و لبخند میزد..فکر میکردم همین لبخند برای شروع زندگی کافیه..
حشمت و مادرش وقتی دیدن آقام رفت و مادرم هیچ حرفی نمیزنه بلند شدن و رفتن مادرش موقع رفتن گفت دو هفته دیگه میایم می بریم و عقدشون میکنیم .
من خوشحال بودم ولی چون بقیه اعضای خانواده ناراحت بودن نمی تونستم خوشحالیمو به طور کامل نشون بدم تا دو هفته یک دل سیر به مادرم، بی بی و آقام نگاه میکردم دلتنگ خواهرام میشدم ولی خوب باید میرفتم و زندگیمو ادامه میدادم..
تو خونمون سکوت سنگینی برقرار شد اصلاً هیچ کسی صحبت نمی کرد انگار نه انگار که خواستگاری اومده بودن واقعا بیشتر شبیه به مجلس ختم و عزا بود تا عروسی و خواستگاری
بی بی شب ها قرآن و دعا می خواند تا شاید من به عقل بیام و از این کار منصرف بشم ولی من عزممو جزم کرده بودم که زن حشمت بشم
دوهفته بعد شد..
آقام شب قبلش همه امونو صدا کردوگفت بیاین تواتاق بزرگ بشینید..کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته.. به همه نگاه کرد وگفت فردا خواهرتون میره این مسیری هست که خودش انتخاب کرده من به کسی نمیگم توعقدش شرکت کنه یانکنه،اختیار باخودتونه من میرم امضا میکنمو برمیگردم خواهرتون دیگه حق نداره اینطرفا پیداش بشه..
مادرم شروع کرد به گریه کردن گفت توروخدا آقااجازه بده گاهی تنهایی بیاد ببینمش
من باپررویی تمام گفتم من یاباشوهرم میام یاتنها نمیام..
آقام گفت اون پسره حق نداره پاشوتواین خونه بذاره..
جهازتو عین خواهرت خریدم آدرسو فردا میگیرم میفرستم بیاد پولی هم که قرار بود کت وشلواروانگشتر بخریم میدم به خودت اون پولو نشون هیچ کس نشون نمیدی پوستتو میبری میذاری زیر پوستت تاکسی نبیندش(کنایه ازاینکه خیلی باید مراقب این پول باشی)
چون میدونم که خیلی زود لازمت میشه
بعدم بابغض گفت هروقتم من مردم میای ارثتو ازخواهربرادرات میگیری..
روز عقدمون رسید هیچ کاری نکرده بودیم حتی اصلاح صورت هم انجام نداده بودیم
هر چقدر منتظر بودم که مادرش بیاد و منو ببره آرایشگاه نیومد..به همراه پدرم به آدرسی که حشمت بهش داده بود رفتیم یک محضر خیلی درب و داغون در وسط بازار بود که فقط یه دونه مغازه بود..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_چهاردهم
مغازهای که چهار نفر به زور توش جا می شدند ناخداگاه یاد عقد داداشم و خواهرم افتادم و با خودم گفتم مهم که محضر نیست مهم عشق وعاشقی و خوشبخت شدنه..
پدرم به محضر دار گفت جایی رو که قراره امضا کنم بهم نشون بده تا من امضا کنم و برم جو خیلی بدی بود حشمت بود با مادرش و من بودم با آقا جونم..
محضر دار گفت آقای داماد شناسنامه نیاوردن
حشمت گفت من شناسنامه ام روستامونه نتونستم برم بیارمش محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم..حشمت شروع کرد به توهین کردن گفت تو غلط می کنی تو بی جا می کنی..محضردار گفت این قانونه دست من نیست آقام که دید داره دعوا بالا میگیره برگشت به من گفت پروین این آدم، آدم زندگی نیست بیا از همینجا برگردیم...
گفتم آقا جون من برنمیگردم تاآخرش میرم
مادر حشمت از جیبش پولی در آورد و به محضر دار گفت درسته ما درمقابل بعضیا ندار هستیم ولی تو همچین مواقعی پول خرج می کنیم فکر کنم منظورش به آقاجونم بود که پول نداد...محضردار پولو گرفت و راضی شد که بدون شناسنامه ما رو عقد بکنه..
خلاصه آقاجونم زود امضا کرد و از مغازه خارج شد ...موقع خارج شدن با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی دونم شاید دیدار من و تو بمونه برای آخرت یا شاید هم به این زودیها ببینمت. با قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونه هاش افتاد از مغازه خارج شد. ناخودآگاه رفتم و از پشت تماشاش کردم احساس میکردم قدوقامتش خمیده شده،
تا جایی که دید داشت نگاش کردم و گریه کردم مادر حشمت صدام کرد و گفت چیه چرا داری گریه می کنی اگه قراره گریه زاری راه بندازی همین الان پاشو برو خونتون...
خلاصه عقد ما خونده شد فکر کنید از اونهمه خانواده پرجمعیتی که داشتم هیچ کس تو عقدم حضور نداشت و من تنها و تنها عقد می کردم...بغض سنگینی راه گلومو بسته بود ولی میترسیدم گریه کنم و مادر حشمت بگه اگه دوست نداری برگرد خونتون عقد خونده شد ومن بابغض سنگینی بله رو گفتم و از محضر اومدیم بیرون..حشمت گفت بیاین بریم سه نفری با هم ساندویچ بخوریم مادرش وسط بازار و با صدای بلند گفت ساندویچ چیه مگه از اینجا تا روستا چقدر راهه لازم نیست عادت بکنی به غذای بیرون میریم خونه امون دخترا غذا درست کردن میخوریم...تو که پولی نداری پس لازم نیست اضافه پول خرج کنی...
وسط بازار دادمیزد وهمه نگامون میکردن
زود به پولهایی که آقام بهم داده بود وزیر شلوارم قایم کرده بودم دست زدم نباید میفهمیدند که من پول دارم نمیدونم چرا با اینکه این همه بی عقل بودم ولی عقلم رسید و پولا رو به حشمت ندادم.داشتم از گرسنگی میمردم،ولی نمی خواستم که بگم من گرسنه ام و چیزی بخوریم چون صددرصد مادرش اجازه نمیداد...
قرار بود بعد از رفتن من دو سه روز بعدش آقاجونم وسایلمو بفرسته وسایلی که نه دیده بودمشون و نه میدونستم که چی برام خریدن
برخلاف حرف مادر حشمت تا روستا خیلی راه بود حدود سه ساعت تو راه بودیم حتی بین راه یک آب خوردن هم نبود تا گلومونو تازه کنیم از تشنگی و گرسنگی کم کم داشتم بی حال می شدم.ولی چون کنار حشمت نشسته بودم و حشمت تو اتوبوس دستمو تو دستش گرفته بود احساس می کردم که نه گرسنه هستم و نه تشنه...مینی بوس مارو اول روستا پیاده کرد ،حشمت گفت ننه هوا خیلی گرمه بیا به ماشینی بگیریم تا ما رو ببره داخل روستا
باز هم مادرش عصبانی داد زدگفت چته حشمت امروز دست به جیب شدی انگار پولات داره از تو جیبت میریزه بیرون ،لازم نکرده همین راه رو ما در طول روز چند بار میریم و میایم الان هم با پای پیاده میریم مگه تا روستا چقدر راهه؟؟
حشمت دستمو گرفت تا با هم پیاده بریم مادرش داد زد حشمت خجالت نمیکشی داخل روستا یکی ببیندت و پشت سرمون حرف دربیارن که حشمت دست ناموسشو گرفته و داره تو روستا راه میره دستشو ول کن اونم ول کرد...
از اول روستا تا خونه ی حشمت اینا خیلی راه بود و هوای گرم و گرسنگی از طرف دیگه اذیتم میکرد...خلاصه رسیدیم به خونه اشون که تقریبا آخرای روستا بود بر خلاف ظاهرشون خونشون خیلی بزرگ بود حدود چهار تا اتاق معمولی و یه دونه اتاق خیلی خیلی بزرگ داشت..اون چهار تا اتاق مال جاری هام بودن و یکیش هم مال من بود و اتاق بزرگ مال مادر حشمت بود اسم جاری بزرگم سلطان بود و تقریباً همسن مادرم بود ..اون با روی خندان و در حالی که تو دستش اسپند دود کرده بود اومد جلو اول منو بغل کرد و گفت خیلی خوش اومدی.. بعد هم رو به مادرشوهرم گفت خداروشکر چشمتون روشن مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشن..
مادر شوهرم گفت سلطان این چند روز که من نبودم تو خونه که اتفاق خاصی نیفتاده؟
سلطان هم گفت نه خانوم همه چی روبه راهه سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً میشد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پانزدهم
داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..
خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمتهای مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن...
یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..همون شب من از دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و وارد دنیای جدیدی شدم صبح از خواب پا شدم به خاطر درد نمی تونستم از جام بلند بشم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد
سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بودسینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروسخانم بخورد که خیلی کار داریم..
گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن
سلطان سری تکون داد و گفت نمیدونم کار درستی انجام دادی یا نه ولی اینو میدونم که زندگی تو روستا برای تویی که تو شهر بزرگ شدی سخته..ما اینجا کارهای خیلی زیادی انجام میدیم که تو نمیتونی همشون رو انجام بدی ولی اگر هم انجام ندی مورد آزار و اذیت قرار می گیری..گفتم من سعی می کنم همه ی کارها رو یاد بگیرم اگر شما کنارم باشی فکر می کنم که مادرم کنارمه.. گفت ببین اینجا همه با هم مهربون هستن به جز سماور خانم مادرشوهرم اگر کاری بگه و انجام ندی مطمئن باش کاری میکنه که شوهرت کتکت بزنه پس هر چی گفت همون موقع انجام بده نذار بمونه برای روز بعد..گفتم چشم..
سلطان خانم شما چرابچه نداری؟ گفت چرا اتفاقا من دوتا پسر دارم ولی دیروز رفتن خونه ی مادرم تا به مادرم تومیوه چیدن کمک کنن..
جاری های دیگه ام زیاد حرف نمی زدند وفقط سلطان خانم بود که خیلی با همه صمیمی بود.. گفت الان که صبحانه تو خوردی فعلا امروز کار نکن چون می دونم که شب سختی رو گذروندی..انشالله از دو روز دیگه تمام کارها رو بهت یاد میدم فقط یادت باشه هرچی سماور خانوم گفت همون لحظه باید انجام بدی و الا اون با کسی شوخی نداره...
تا شب توی اتاق خوابیدم..عصر سماور خانوم اومد تو اتاقم و گفت چیه نکنه پنج تا شکم زاییدی که این همه می خوابی یا نکنه سلطان این همه بهت رو داده؟؟
زود از جام بلند شدم و به احترامش ایستادم و گفتم سماور خانم باور کنید امروز خیلی درد داشتم و هیچ جونی نداشتم که بخوام کار بکنم..
گفت خجالت بکش خجالت بکش دخترم دختر های قدیم صاف واستاده تو روی من و میگه من درد داشتم و نمی تونستم کار بکنم..امروز باهات کار ندارم ولی از فردا ساعت شش صبح باید تو حیاط پیش جاری هات باشی و هر کاری که سلطان گفت باید انجام بدی..
از ترس اینکه کاری نکنه تا حشمت باهام دعوا کنه فوری گفتم چشم.گفت پدرت کی وسایلتو میفرسته تا کی قراره رو فرش من و لحاف تشک من بخوابی؟گفتم نمیدونم ولی بهم گفته بود تا دو سه روز میفرسته..
گفت ببینم حالا چی میخواد بفرسته که این همه داره لفت میده..
دوست نداشتم پشت سر پدرم اونطوری صحبت کنه ولی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم..
خلاصه اونشب حشمت اومد تو اتاق و تا صبح باهم حرف زدیم حشمت خودش مهربون بود و باهام کاری نداشت...از ترسم سر ساعت شش رفتم تو حیاط..سلطان تا دید اومدم تو حیاط گفت دختر مگه بهت نگفتم امروز نمی خواد بیای استراحت کن ..گفتم سلطان خانم سماور خانم دیروز اومدن توی اتاق و گفتند که فردا صبح زود باید تو حیاط باشم و هر کاری که شما بگین باید انجام بدم..زیر لب یه چیزی گفت من متوجه نشدم که چی داره میگه ولی فهمیدم که داره به سماور خانوم فحش میده
خلاصه سلطان یه نگاهی به صورتم انداخت و گفت تو چرا اصلاح نکردی چرا ابروهاتو برنداشتی گفتم نمی دونم شاید دوست ندارن من ابروهامو بردارم..گفت کی دوست نداره الان تو تازه عروسی مثلا این چه وضعیه..
الان میرم به آرایشگر میگم بیاد تو خونه و قشنگ صورتتو اصلاح بکنه خیلی ذوق زده شدم از این که قرار بود صورتم اصلاح بشه، خوشگل بشم و حشمت ببینه خیلی ذوق کردم
اون یکی جاریم که اسمش رقیه بود خندید و گفت سلطان چته ساعت شش میری آرایشگربیاری چی شده نسبت به این دختر اینقدر با محبت شدی نکنه قراره مایه تیله ای بهت برسه الان ساعت شش مگه آرایشگر بیداره که بری بیاریش دیوونه شدی؟؟
بااونیکی جاریم که تقریباً پنج سال از من بزرگتر بود و اسمش فریبا بود هر دو با هم خندیدن و سلطان گفت راست می گی من که عقل درست حسابی ندارم بزار یکم بگذره میرم آرایشگر رو میارم...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_شانزدهم
خلاصه اون روز سلطان بهم کارهایی رو که باید انجام میدادم گفت کارها خیلی خیلی زیاد بود رسیدگی به گاو و گوسفندها، نون پختن، حیاط و جارو کردن به خونه رسیدن و شستن لباسهای سماور خانم،فرش بافتن که من اصلابلدنبودم..
واقعا کار خیلی خیلی زیاد بود ولی من چون حشمت رو دوست داشتم با علاقه ی تمام شروع کردم به کار کردن ..
سلطان رفت آرایشگر روآورد و آرایشگر روی صورتم بندانداخت وابروهامو اصلاح کرد...
اونروزسماورخانم رفته بودخونه ی خواهرش
وقتی فهمید که سلطان چیکار کرده و رفته آرایشگر آورده عصبانی داد زد سر سلطان و گفت مگه این خونه صاحب نداره الان که یک روز گرسنگی بکشی و از گرسنگی بمیری..
میفهمی که این خونه صاحب داره و تو نباید بدون اجازه من این کار را انجام می دادی.
نکنه من نمرده میخوای صاحب این خونه بشی سلطان با گریه گفت من که کاری نکردم باخودم گفتم در و همسایه میبینن میگن چرا اینطوریه گفت جواب در و همسایه با من تو غلط می کنی از این به بعد از این کارها بکنی..
تمام شور و شوق من با این حرف های سماور خانم از بین رفت اصلا دیگه برام مهم نبود که تغییر کردم و زیبا شدم وقتی دیدم سماور خانم به خاطر من سلطان رو اذیت میکنه گفتم سماور خانم لطفاً اذیتش نکنید اونم بخاطر من اینکارو کرده...
گفت فکر می کنی با تو کاری ندارم تو هم یک روز حق نداری غذا بخوری تا بفهمی از این به بعد هر کاری خواستی انجام بدی باید اول از من اجازه بگیری ...
نمیدونم چی شد که سلطان اومد جلو و گفت سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازهعروسه بدنش ضعیفه ..گفت سلطان تازگیا حرف اضافه خیلی میزنی مگه نگفتم برو به کارت برس نمیدونم چی شد که اشکام شروع کرد به ریختن اصلاً دیگه نمی فهمیدم که کجام و به خاطر چی اومدم اینجا دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی این زندانی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم.
اون روز تا شب به ما غذا ندادن از گرسنگی داشتم می مردم از صبح تا شب کار کرده بودیم ولی دریغ از یک تیکه نون خشک که بتونیم بخوریم اون روز تا شب فقط آب خوردیم سلطان میگفت تحمل کن من یه راهی پیدا می کنم و میرم برای تو غذا میارم منم با گریه گفتم سلطان خانم تورو خدا به خاطر من خودتو تو دردسر ننداز.. الآن تو به خاطر من افتادی تو دردسر..
گفت دخترم من دوست ندارم تو رو تو این حال ببینم من خودم توی این خونه خیلی زجر کشیدم دوست ندارم برای تو هم تکرار بشه ساعت نه همه می خوابیدن جالب بود که اون روز حشمت هم به من نگفت که چرا سر سفره نیومدی نمیدونم سماور خانوم به حشمت و به برادر شوهر بزرگم چی گفته بود که اونا هم پیگیر ما نشدن ...
من و سلطان خانم داشتیم برای صبحانه ی فردا نون آماده می کردیم سماور خانم نشسته بود کنارمون که نکنه یه موقع ما از اون نون هابخوریم آنقدر گرسنه بود که هر دقیقه امکان داشت بیفتم داخل تنور از یک طرفم بوی نان داغ داشت دیوانم میکرد...
سماور خانم تا آخر کنار مانشسته بود وقتی نان ها رو پختیم و تمام شد داخل یک نایلون پیچید وبعد داخل یک کیسه گذاشت و همراه خودش برد ...
من دیگه داشتم میمردم من تا به حال یه دونه نون نپخته بودم ولی الان در عرض یک ساعت شصت تا نون پخته بودیم..
واقعاً داشتم می مردم گرسنه، تشنه و تو گرما نون پختن خیلی خیلی سخت بود.
سلطان خانم نشسته بود و میگفت چیکار کنم میدونم که الان سماور خانوم تمام غذاها رو پنهان کرده تا ما نتوانیم بخوریم و حتی نوناروهم برد گذاشت تواطاقش تا نتوانیم برداریم چیکار کنم؟؟
میدونم که تو از گرسنگی داری میمیری جالب بود که گرسنگی خودش و فراموش کرده بود و فقط به فکر من بود .
از اتاق هر کدوممون یه پنجره بود رو به حیاط..
رقیه جاریم هی به سلطان خانم از پنجره ی اتاقشون اشاره می داد..
سلطان زود متوجه اشاره شد و رفت از زیر ظرفهای شامی که دوتا جاری هام شسته بودن و گذاشته بودن گوشه حیاط یک بشقاب غذا درآورد.باور کنید دیدن یک بشقاب غذا برام مثل دیدن پدر و مادرم تو غربت بود .
سلطان یواش غذا روگذاشت زیر لباسش و به من اشاره کرد که برم سمت طویله..
فوری رفتم به سمت طویل جاریم برامون پنج شش قاشق غذا کشیده بود می دونستم که بیشتر از اون نتونسته بکشه خودشم غذای نونی بودوای نون نذاشته بود...
ولی بابت همونی هم که کشیده بود باید ازش تشکر می کردم سلطان یک قاشق خورد و گفت من نمیخورم بیا تو بخور هر قدر اصرار کردم نخورد گفت تو بخوردرسته چهارپنج قاشقی بیشتر نبودخودشم بدون نون وبرنج..
شب اونقدر گرسنه بودم که نمیتونستم بخوابم برمیگشتم این طرف برمیگشتم اونطرف..
حشمت ازم پرسید چرا نمیخوابی از ترسم که بهش چیزی بگم و بره به مادرش بگه زود گفتم هیچی دلم درد میکنه اونم دنبال بهانه بود که بیاد سراغم و با هم بخوابیم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هفدهم
جالب بود با اینکه اولین روزهای زندگی مشترکمون بود ولی من هیچ دوست نداشتم باحشمت بخوابم چون اونقدر کار می کردم که اصلاً حوصله ی این کارارو دیگه نداشتم..زندگی من تو اون خونه شروع شده بود خونه ای که هر لحظه اش با ترس و اضطراب بود می ترسیدم که کاری رو غلط انجام بدم و سماور خانم دعوام بکنه ...
از ساعت شش صبح که بیدار میشدیم تا ساعت نه شب که بخوابیم مثل چی کار میکردیم.. البته جاری هام مامانشون نزدیکشون بود و هر روز یک ساعت می رفتن خونه ی مادر شون..
ولی من بدبخت اون یک ساعت رو هم نداشتم
از طرفی هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم..
یه روز چوپانی که برای سماورخانم کارمیکرد اومد و گفت گرگ اومده بود و دو تا از گوسفند ها روخورده بیچاره آنقدر ناراحت بود که شروع کرد به گریه و زاری کردن..
گفت تو رو خدا پولشرو از من نگیر من تقصیری ندارم..یهو نمیدونم گرگ از کجا پیدا شد و من نتونستم کاری بکنم بیچاره گریه میکرد و میگفت کاش گرگ منو میخورد ولی با گوسفندا کاری نداشت ..سماور خانم که به شدت عصبانی شده بود داد زد سرش و گفت باید پول دو تا گوسفند روبیاری ...هرچقدر برادر شوهر بزرگم گفت مادر کوتاه بیا این که تقصیری نداره.. قبول نکرد گفت باید پول ما رو بده...بعد از اونروز سماور خانم گفت دیگه قرار نیست چوپان بیاد و گوسفند رو ببره هر روز یکی از ما عروس ها باید این کار روانجام بدیم همه تعجب کردیم چرا که برادرشوهرام کارشون زیاد سخت نبود میتونستن که اونا ببرن،ولی سماور خانم گفت هر روز یکی تون باید ببرید...
سلطان خندید و گفت خوبه بریم تا عصر اونجا میخوابیم سماور خانم گفت نخیر حق همچین کاری رو ندارید وسط روز دو سه بار میام بهتون سر میزنم وای به حالتون اگر نشسته باشین و خوابیده باشین...
اولین روز نوبت سلطان بود من واقعا نمیدونستم که چطور قراره گوسفندا رو ببرم
من یه دختری بودم که تو ناز و نعمت کامل و تو بالاترین نقطه شهر بزرگ شده بودم ولی الان قرار بود گوسفند ها رو به چرا ببرم.. غمی عجیب تو دلم بود من از کجا به کجا رسیده بودم...خواهرم قرار بود بره تو بهترین خونه تو بهترین امکانات زندگی کنه ولی من قرار بود چوپان باشم...
سلطان از چوبانی اومد انقدر صورتش قرمز شده بود که انگار روزها و ماهها جلوی آفتاب بوده..اومد و با عصبانیت گفت خدایا ما رونجات بده آخه مگه زن هم گوسفندا رو می بره چوبانی هیچکس به غیر از من نبود و داشتم از ترس سکته میکردم اگر گرگی چیزی میاومد حسابم با کرم الکاتبین بود...
با این حرفاش منو بیشتر می ترسوند ولی اصلا نمی تونستم مخالفت بکنم و بگم که من نمیرم اون یکی جاری هام نوبت هاشون رو رفتن و هر کدوم از راه میرسیدن معلوم بود که خیلی اذیت شدند تا اینکه نوبت به من رسید نیمه های شب بود که خوابم نمیبرد از ترس..اینکه فردا قراره برم و تنها توی کوه بمونم و خدای نکرده گرگی چیزی بیاد خوابم نمی گرفت تا اینکه حشمت بلند شد و گفت چته چرا نمیزاری بخوابیم من قراره برم سر زمین..گفتم حشمت من میترسم گفت از چی میترسی گفتم من تا به حال تنهایی جایی نرفتم چه برسه بخوام چوپانی بکنم گفت نترس یکی دو بار که بری عادت می کنی..
ازش متنفر شده بودم که هیچ وقت پشتم در نمیومد صبح شد معمولاً گوسفند ها رو ساعت ده میبردیم به چراگاه وشش یاهفت عصربرمیگشتیم..
من صبحانه هیچی نتونستم بخورم ،
سماور خانم یه تیکه نون پنیر گذاشت داخل بقچه و گفت ببر با خودت برای ناهارت میخوری..
یه دفعه حشمت برگشت و گفت می خوام به جای پروین من امروزببرم گوسفندارو
یه لحظه خوشحال شدم و ذوق زده برای همین با صدای بلند گفتم حشمت تورو خدا راست میگی سماور خانم گفت برو کنار ببینم حشمت چرا نظم این خونه رو به هم میزنی میخوای از فردا اونیکی داداشات بیان بگم ما خودمون می بریم اون وقت سر زمینها کی کار کنه نه خیر طبق روال هر روز پروین خودش میبره..
حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..
سلطان که ترسم رومیدید گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..
تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم میکرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده میشدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هجدهم
دلم پیش آقاجونم بود، گفته بود دوسه روز بعدوسایل رومیفرستم ولی الان دوهفته شده بودولی نفرستاد..
کار خیلی سختی بود که گوسفندها رو می بردم به چرا... واقعاً می ترسیدم ولی چاره ای نبود کم کم عادت کردم ولی با کوچکترین صدایی از جا می پریدم وفکر می کردم که گرگ اومده یک کوه درندشت بزرگ بود که هیچکس توش نبود..
چند وقت بود که گوسفندا رو به چرا می بردم یکروز زیر درخت نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا پدرم وسایلمونمیفرسته..
یهو دیدم از پشت یک درخت یک نفر صدای گربه در میاره به شدت ترسیدم و ایستادم من اهالی روستا رو نمیشناختم..برای همین نمیدونستم کیه با اینکه می ترسیدم ولی خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم تا بزاره بره.. یکم صدای گربه و مسخره بازی در آوردمنم ازترس میلرزیدم ..بعد از ده دقیقه از کنار درخت اومد بیرون اصغر بود پسری که تو روستا دیوانه صداش میکردن و همه می گفتند که یه تختش کمه و همش می خندید و ادا بازی در می آورد من ازش می ترسیدم چون حالت تعادل نداشت یهو دیدم بهم نزدیک شد چوبی که کنار دستم بود رو برداشتم و گفتم اگه بیای جلو کتکت میزنم ولی آنقدر ترسیده بودم که فکر می کنم اونم با دیدن ترسم می دونست که هیچ کاری نمیتونم بکنم با خنده اومد جلو و گفت چته چرا از من میترسی چرا اصلا همه از من میترسن مگه من چیکار کردم؟
گفتم هیچی من از تو نمیترسم ولی دوست ندارم نزدیکم بشی گفت ببین من باهات کاری ندارم فقط غذایی که امروز آوردی برای ناهارت بده من بخورم فکر کنم این عاقلانه ترین کار بود ،برای همین ظرف ناهار و دادم دستش ولی بهش گفتم وقتی غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار اونم رفت نشست یه گوشه و وقتی که خوردتموم شد ظرفشو همونجا جا گذاشت ورفت..
زودرفتم ظرف و برداشتم اونروز تا شب گرسنه موندم چون غذاموخورده بود و من هیچ غذای دیگه ای برای خوردن نداشتم ..
حتی نزدیکی ها درخت میوه ای هم نبود که برم ازش میوه بخورم اون روز ساعت پنج رفتم سمت خونه چون گرسنه بودم ولی نمیدونستم وقتی رسیدم بگم چرا گرسنمه میترسیدم جریان اون پسر رو بگم و بهم تهمت ناموسی میزنن..
وقتی رسیدم خونه رفتم پیش سلطان..
سماور خانم از اتاقش اومد بیرون زود رفتم پیش سلطان و گفتم سلطان من امروز خیلی گرسنمه میشه یه تیکه نون بهم بدی اونم زود پنیر در آورد گذاشت داخل نون و داد دستم آنقدر گرسنه بودم که داشتم از گرسنگی میمردم..
سماور خانم نزدیک شد و گفت خوشم باشه نرفته برمیگردی چرا ساعت پنج برگشتی
گفتم سماور خانم نمیدونم چی شد یهو دستم لرزید داشتم از گرسنگی میمردم مجبور شدم که برگردم..سلطان گفت نکنه دخترتو حامله ای ولی البته خیلی زوده تا علائم نشون بدی
نمیدونم شایدم فشارت افتاده..
خلاصه اون روز تا شب گرسنگی کشیدم اون یه لقمه ای که بهم داده بود سیرم نکرده بود
سه روز بعد که نوبت من بود دوباره همون پسر پیدا شد دوباره تهدیدم کرد که باید ناهارم رو بدم بهش منم از روی ناچاری بهش غذا می دادم و خودم گرسنه می موندم..
اصلا به عواقبش فکرنمی کردم که اگر یکی بیاد و ببینه چه فکری در موردم می کنه و اصلا به فکرمم نمی رسید که به سلطان جریان رو بگم..
خلاصه حدود یک ماه این طوری گذشت مواقعی که من میرفتم چرا گرسنه برمیگشتم خونه..
دیگه نمی تونستم زود برم خونه از ترس اینکه سماور خانم بهم شک بکنه تا ساعت هفت میموندم تو چراگاه ولی وقتی می رسیدم به خونه به سلطان التماس میکردم که یه تیکه نون و پنیر بده چون به شدت از گرسنگی میمردم..
یکبارکه غذامو داده بودم اون پسر می خورد و خودمم نشسته بودم زیردرخت بعدازچنددقیقه اون پسرآورد ظرف غذا رو بهم داد و گفت دستت درد نکنه خوب داری خودتو نجات میدی یهو سماور خانم از پشت درختا اومد بیرون و گفت خوشم باشه خوشم باشه رفتیم عروس از شهر آوردیم تا بیاد آبرومونو ببره بیاحشمت ببین ناموست داره چیکارمیکنه..
من آنقدر ترسیده بودم که داشتم از ترس سکته میکردم هیچ راه توضیحی نداشتم سماور خانم به شدت عصبی شده بود و داد میزد دختره ی بی آبرو میخوای با آبروی ما بازی کنی... یهو دیدم که اون پسر غیبش زده وسماور خانم گفت گم شو بریم سمت خونه میدونم باهات چیکار کنم خدا میدونه اون مسیر و چطوری رفتم فقط گریه می کردم اونقدر پاهام می لرزید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه بیفتم زمین..
وقتی رسیدیم سلطان از اون طرف خونه دوید و اومد گفت خانم چی شده چه اتفاقی افتاده سماور خانم هم داد میزد هیچی من تو عروس هام بی آبرو نداشتم که به لطف حشمت اونم به خانوادمون اضافه شد ..
سلطان رنگش پرید و گفت تو رو خداچی شده به من بگین تا بفهمم..
دختر چیکار کردی چه اتفاقی افتاده من فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم
حشمت اومد..
سماور خانم برد تو اتاقش من نشسته بودم گوشه ی حیاط و داشتم گریه میکردم که
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزای آخر سال دو جمله🌸🍃
به کسی که بـرامون مهمه بگیـم 🌸🍃
١- تشکر برای بودنت درسال گذشته🌸🍃
٢- آرزو برای داشتنت درسال آینده🌸🍃
مرسی کـه هستـی 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تق تق تق فش فشه
فاصلمون کم بشه
هیزم و نفت و آتیش
دوستت دارم خدایی
سیب زمینی به سیخه
عکس گلت به میخه
غماتو بیار فوتش کن
کینه داری شوتش کن
هوا بهاری میشه
سرما فراری میشه
زردی ازت دور بشه
هرچی بخوای جور بشه
🌹چهارشنبه سوری تون مبارک🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_نوزدهم
حشمت با عصبانیت می اومد به سمتم من انقدر میترسیدم که با هر قدمی که به سمتم بر می داشت امکان سکته کردنم افزایش پیدا می کرد...
خلاصه حشمت اومد به سراغم کمربندشو در آورد گفت تو چه غلطی کردی فکر کردی از شهر اومدی و میتونی با من روستایی بازی کنی یطوری میزنمت که سگ بیابون هم به حالت گریه کنه...دوتاجاریم تو حیاط ما روتماشا می کردند هیچ کس به جز سلطان خودشو به آب و آتیشن نزد..
تمام تلاششوکرد که منو از دست حشمت جدا بکنه حشمت با هر ضربه ای که با کمربندش به بدنم می زد روحمو از تنم جدا میکرد اونقدر درد می کشیدم که فقط جیغ میزدم سلطان تو دست و پای حشمت بود تا کمربندرو ازش بگیره..ولی نه تنها نمی تونست کاری بکنه بلکه اونم کتک میخورد و بعضی وقتا ضربه ها به بدنش وارد می شد ولی سلطان داد می زد و گریه میکرد میگفت حشمت تو رو خدا دست از سرش بردار.. انقدر منو زد که از تمام صورتم خون میچکید نشستم زمین و گریه میکردم حتی نمی تونستم بدنمو تکون بدم اونقدر درد داشتم که احساس می کردم تمام استخوان هام دارن می شکنن ..
سلطان زود رفت برام آب آورد حشمت آب و گرفت انداخت زمین گفت حق نداری به این کمک کنی الان هم میبرم میندازمش توی طویله سلطان شروع کرد به گریه کردن و گفت تو رو خدا این کارو نکن حشمت گفت سلطان با اعصاب من بازی نکن، سلطان
داد میزد تو حق نداری همچین کاری بکنی،
من از تو ده سال بزرگترم باید به حرفم گوش بدی حشمت داد میزد چی داری میگی این با آبروی من بازی کرده وقتی موندتوطویله از گرسنگی مرد میفهمه که کسی حق نداره با آبروی من بازی کنه..
سلطان گفت اصلا میدونی موضوع چیه ندانسته چرا داری اینطوری کتکش می زنی می دونی اگه به ناحق کتکش بزنی آهش دامن تو و اون زن رو میگیره اون وقت می خوای چیکار کنی بدبخت تر از این که هستین زندگی کنید سماور اومد بیرون و گفت فکر کنم سلطان تو هم دوست داری امشب و تو طویله بخوابی..
سلطان داد زد آره تو طویله خوابیدن بهتر از اینه که تو این خونه ی ذلیل شده بخوابم سلطان داد میزدنمیذارم بلاهایی که سر من آوردی رو سر این بچه هم بیاری سماور خانم..
گفت چی داری میگی اگه فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی میبینی که حتی براش جهازم نداده اگر من فرش و لحاف تشک بهش نمی دادم،الان داشت روزمین خدا می خوابید سلطان داد زد فکر کردی همه مثل خودت دنبال پولن.. نه من دوست ندارم این دختر زندگیش مثل من سیاه بشه البته که وقتی اومد اینجا زندگی کنه زندگیش سیاه شد..سماور گفت انگار خیلی زیادی حرف میزنی وسایلتو جمع کن برو خونه ی پدرت سلطان گفت من میرم خونه پدرم ...
سماور خانم دادزد نخیر لازم نکرده پروین و ببری..در همین حین بود که برادر شوهر بزرگم که خیلی آقا و زحمتکش بود و آنقدر از صبح کار میکرد که بیچاره نای حرف زدن هم نداشت وارد خونه شد گفت سلطان چیه دوباره چی شده همه ی همسایه ها اومدن بیرون با صدای شما چرا دعوا میکنید؟
سلطان گفت از مادرت بپرس معلوم نیست به حشمت چی گفته که حشمت اومده با کمربند افتاده به جون پروین.. درسته من تو این خونه زجر کشیدم ولی باز خوب بود که تو دست بزن نداشتی ولی حشمت خجالت نمیکشه با کمربند میوفته به جون زنش..
برادر شوهرم که اسمش ولی بود به شدت عصبانی شد گفت حشمت خجالت نمی کشی اگه یه بار دیگه دستت رو پروین بلندبشه دیگه برادر من نیستی..حشمت داد زد چی میگی تو که تا حالا زنت بیناموسی نکرده که جای من باشی و ببینی چی میکشم ..
برادر شوهرم گفت سلطان چیشده سلطان تمام ماجرا رو براش تعریف کرد برادر شوهرم گفت تو چرا بچه شدی مگه نمیدونی اون پسر دیوونه ست مزاحم همه میشه حشمت گفت چرا باید غذاشو می داد تا اون بخوره..
برادر شوهرم اومد جلو و گفت پروین چی شده و تمام ماجرا رو برام تعریف کن ..
من اونقدر بدنم درد میکرد و زخمی بود که حتی نمی تونستم دهنمو باز کنم و صحبت کنم ولی دست و پا شکسته یه چیزهایی برای برادر شوهرم تعریف کردم..
گفت چرا اینا رو به مادرم نگفتی گفتم مادرتون اجازه نداد..
ولی به شدت عصبانی شد و رفت خونه ی مادرش از داخل خونه صدای دعوااومد ..
سلطان دست منو گرفت و برد اتاق خودشون
گفت حق نداری از این اتاق بیای بیرون بعد اومد زخمهایی که ازشون خون میومد را تمیز کرد و باندپیچی کرد ..من آرام آرام اشک می ریختم ولی چون صورتم زخمی شده بود با هر قطره اشک صورتم می سوخت امشب تو اتاق سلطان خوابیدم،چون سلطان خودش دوتا پسر داشت و جاش تو اتاق تنگ بود ولی اجازه نمی داد من از اتاق بیام بیرون...چهار روز تو خونه ی سلطان بودم اصلا اجازه نمی داد پامو بذارم توی حیاط... سماور خانم به شدت عصبانی بود میگفت دختر و آوردیم این جا بگیره و بخوابه
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستم
سلطان گفت مگه کارت زمین مونده هر کاری بگی من انجام میدم کاری با او نداشته باش تا نیایید و ازش معذرت خواهی نکنید نمیزارم هیچ کاری اینجا انجام بده ..
سماور خانم به شدت عصبانی بود معلوم بود که نمی تونه با سلطان بجنگه و فقط غر غرمی کرد و کار خاصی نمی تونست انجام بده..
منم حسابی استراحت میکردم هرچند که اونقدر زخمم عمیق بود که با هر تکانی که به بدنم می دادم،آه از نهادم بلند می شد پسر بزرگ سلطان داوود دوازده سالش بود خیلی مهربون بود هرکاری انجام می داد وقتی میدید خودم نمیتونم لقمه بگیرم خودش لقمه می گرفت و میذاشت توی دهنم و من فقط می تونستم لبخند بهش بزنم،چون وقتی حرف می زدم یا با صدای بلند می خندیدم زخم های صورتم درد میکرد و اشکم بند نمیومد و شوری اشکم باعث میشد که زخمم بسوزه برای همین فقط یه گوشه می نشستم و نگاه میکردم..
تا زخمهای صورتم خوب بشه و بتونم حرف بزنم خلاصه بعد از چهار روز حشمت اومد توی اتاق و گفت پاشو بریم تو اتاق خودمون بسه هرچقدر تنبلی کردی...
سلطان گفت تا ازش معذرت خواهی نکردی نمیذارم بیاد توی اتاق..حشمت گفت یعنی چی ؟یعنی به خاطر کاری که انجام داده من باید معذرت خواهی هم بکنم سلطان گفت این اشتباه شما بوده که بدون این که بپرسین هرچی رو که دیدین باور کردین.
حشمت از من عذرخواهی کرد..
سلطان گفت دیگه ما زنا نمیریم چراگاه از این به بعد خودتون گوسفندارو میبرید حشمت گفت اونو باید با مادرم صحبت کنی..
سلطان گفت همین که گفتم ما فردا نمیبریم خودتون هرفکری دوست دارین بکنید..
من رفتم تواتاقمون بااینکه بدنم به شدت زخمی بود ولی حشمت دست بردار نبود همون شب به بدترین شکل ممکن باهام رفتار کرد و همش میگفت میری به من خیانت میکنی اره الان نشونت میدم اونقدر به بدنم ضربه میزد که ازدرد گریه میکردم..
خلاصه دوباره من شدم کلفت اون خونه آنقدر کار میکردم که واقعاً هیچ توانی برام نمیموند..
از طرف دیگه نگران آقاجون و خانواده ام بودم چون امکان نداشت آقاجونم حرفی بزنه و بزن زیرش نمیدونم چرا جهازمو نمیفرستاد دلم شور میزد فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که نمی فرسته ..نمی تونستم به حشمت بگم برو خبر بگیر چون می دونستم که از آقا جونم دلخوره به خاطر رفتاری که باهاش کرده و به این زودیها راضی نمیشه بره و از اونا خبر بگیره حدود سه ماه از اومدنم گذشته بود و من حامله نشده بودم..
سماور خانم هر جا مینشست میگفت دختره نازا بوده به ما انداختن و با یه جلسه خواستگاری راضی شدن دخترشونو به ما بدن نگو میدونستن که نازا هستش..
سلطان تا اونجایی که میتونست جوابش رو میداد ولی من فقط گریه میکردم بدتر از سماور خانم خواهرش بود تو روستا جایی نبود که بره بشینه و از من بدگویی نکنه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که با من سر لج افتاده بود..
فصل میوه چیدن رسیده بود و من واقعاً بلد نبودم و نمیتونستم که میوه ها رو بچینم ..
سماور خانم خودش می نشست چایی میخورد و میوه چیدن ما رو تماشا میکرد جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..
درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.
سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟
گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟
سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..
گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...
گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..
گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..
سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..
قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستویک
خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..
گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟
گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..
حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه..
خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی که کمکم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..
اون موقع اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..
هیچ وقت کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..
سماور خانم هرجا مینشست میگفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم
یکسال گذشت آنقدر سخت برام گذشت که دیگه نمی تونستم یک دقیقه شو تحمل کنم..
ولی مجبور بودم جای برگشتی نداشتم
حامله نشده بودم و اعصابم کاملاً خراب بود..
یه روز بعد از نهار سماور خانم من و حشمت رو صدا کرد و گفت چون زنت بچه دار نمیشه میرم برات خواستگاری..
انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دوست داشتم همونجا سماور خانم به کتک بزنم ،
ولی خودمو کنترل کردم از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بودم فقط دوست داشتم حشمت قشنگ جواب مادرش رو بده ولی در کمال ناباوری حشمت گفت ننه هرچی که خودت صلاح میدونی اگر لازمه این کار رو انجام بده..به هر حال منم دلم بچه میخواد نمیدونم چی شد که یهو شروع کردم به داد زدن گفتم من اجازه نمیدم همچین بلایی سرم بیارین ..
سماور خانم عین زنای خیابونی داد زد خجالت بکش من که این همه سال صبر کردم نه جهیزیه آوردی نه پولی با خودت آوردی بچه دارم که نشدی پس من به چیه تو دل خوش باشم میرم یکی رو میگیرم که لااقل یه جهیزیه بیاره پسر منم طعم بچهدار شدن رو بکشه..
دوست داشتم همون موقع بلند بشم و برگردم خونمون ولی بلند شدم آروم رفتم به سمت حیاط،رفتم پیش سلطان، سلطان تو حیاط منتظر بودتا ببینه سماور با ما چیکار داشت..گفت چی شده گفتم سماور خانم میخواد برای حشمت زن بگیره سلطان زد روی دستش و گفت غلط کرده چی شده که این حرف رو میزنه گفتم میگه تو بچه دار نمیشی گفت تو نگران نباش من درستش می کنم ..
بعد هم اونجا منتظر موند تا حشمت بیاد بعدش ما رو برد تو اتاق خودشون سلطان به حشمت گفت یادته وقتی ما ازدواج کرده بودیم دو سال اول بچه دار نمی شدیم یادته همین مادرت می خواست برای شوهر منم زن بگیره ..حشمت گفت آره یادمه ولی چی شد که بچه دار شدی ؟؟سلطان گفت ما رفتیم دکتر شما ذاتاً مشکل دارین تمام مرداتون مشکل دارن و این مشکل و دکتر حل میکنه
تو شش ماه به من فرصت بده و با من بیا بریم دکتری که من خودم رفته بودم اگه سر شش ماه پروین حامله نشد تو هر کاری دلت می خواد بکن..
حشمت یکم فکر کرد و گفت باشه حرفی ندارم ولی جواب ننه رو کی میخواد بده ؟؟
سلطان گفت میدونی که سماور خانم نمیتونه رو حرف من حرف بزنه من باهاش صحبت می کنم فرداش قرار شد که من و سلطان و حشمت باهم بریم شهر ولی به سماورخانم چیزی نگیم وقتی گفت کجامیرین،
سلطان گفت یک مشکلی پیش اومده پدر پروین مریضه باید بریم به دیدنش سماور داد زد آره خیلی پدری کرده الان هم برین به دیدنش دوست داشتم برگردم جوابشو بدم ولی باید می رفتم دکتر و جواب می گرفتم..
با سلطان خانم رفتیم به سمت شهر جایی که سال ها توش زندگی می کردم و فکر نمی کردم روزی برسه که آرزوی دیدنش رو داشته باشم خیلی دوست داشتم به سلطان بگم منو ببر خونمون ..
ولی از واکنش مادرم میترسیدم برای همین مستقیم رفتیم به سمت دکتر من یه طوری با حسرت به شهر نگاه میکردم که انگار سالهای سال در روستا بودموواصلا تو خود روستا به دنیا اومدم دکتر یک سری آزمایش نوشت..
من ازکوچه به کوچه ی این شهر خاطره داشتم خیلی دوست داشتم که برم داخل بازار و مغازه ی آقامو ببینم، ولی می ترسیدم که وقتی رفتم مغازه شو ببینم برم جلو و آقام منو قبول نکنه...خلاصه اونروز توی شهر میگشتیم سلطان خانم برای خونه ی جدیدش وسایل های زیادی می خرید وسایل های قشنگی که منم دلم میخواست بخرم وتو خونم بچینم ولی نه خونه ای داشتم ونه پولی که از این وسایل بخرم..
سلطان خانم که دید دارم با حسرت نگاه می کنم گفت منم الان بعد از پانزده سال تونستم صاحب خونه بشم و هرچیزی که خودم دوست دارم بخرم ولی مال تو انشالله پانزده سال نمیکشه..انشالله یکی دوسال بعد خونه درست می کنین و خودت هرچی که دوست داری میخری .گفتم سلطان خانم بیا یه روز بریم آقا جون منو ببینیم ازش بپرسم که چرا برام جهاز نفرستاده
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾