eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
که دونفر باهم دعواشون شد. خیلی ترسیدم ..چیزی بیشتر از خیلی !شاهرخ و تو بغلم تا جای ممکن قایم کرد. به همدیگه چاقو میکشیدن ! محسن عصبانی شد و تهدید کرد اگه ادامه بدن برمیگرده ! و این برای من نهایت درموندگی بود! چند لحظه بعد کوتاه اومدن...قلبم بیرون از بدنم میزد..نگاهی به آسمون کردم،گله مندگفتم،چرا اینقدر سخت برام نوشتی ! آهی کشیدم و ادامه دادم... هر چند دقیقه استراحت که میدادن سریع شاهرخ رو شیر میدادم، طفلی بچم انگار میدونست کجاست و نباید گریه کنه. .حتی وقتی کهنشو دیر عوض کردم و کاملا عرق سوز شده بود باز گریه نکرد! دیگه نای راه رفتن نداشتم، همه مرد بودن و با گام های بلندی این راه رو طی میکردن ولی من با یه بچه ! سخت بود خیلی سخت. .سخترهم میشد اگه وقتی میرسیدم همه چیز سراب بود! میرسیدم و میدیم اصلا شاپوری نیست ! کوه غم ورنج بودم ! ولی باید تاب می اوردم ! دیگه بزور پاهام رو دنبال خودم میکشیدم... تشنم بود ولی نمیتونستم از ساک قمقمه آب رو بردارم ! کم کم طلوع خورشید رو داشتم میدیدم که محسن گفت_:خب به ترکیه خوش اومدین ... نگاهی کردم....به اطرافم ..یعنی اینجا ترکیه بود. ؟ یعنی شاپور من این حوالی داشت نفس میکشید ؟ چشم هام پر اشک شد. محسن رفت یکی یکی با همه اون مردها حرف زد، بعد اومد پیش من، نگاهی به شاهرخ انداخت. . _:کاکل پسر اذیت نکرد ! وقتی از جلوی مرزبانی رد میشدیم ..فکر میکردم الانه که گریه کنه و بگیرنت ! _:نه خدارو شکر اروم بود! _:خب ..قراره من تو رو یه جایی ببرم و هاکان بیاد دنبالت ..پشت سرم راه بیا، این نزدیکی ها یه درخت هست قرارمون کنار اون درخته .. ذوق زده راه افتادم پشت سر محسن، خیلی زود کنار یه درخت تنومدی رسیدیم، خیلی حس خستگی داشتم، روی یه تخته سنگی نشستم،میخواستم قمقمه اب رو از تو ساکم در بیارم که صدای بم مردی غریبه رو شنیدم ..محسن رفت سمتش باهم به زبان ترکی خوش و بشی کردن، محسن نمیدونم چی میگفت که مرد غریبه قهقهه میزد. سراسیمه و آشفته خاطر بلندشدم.... محسن دستشو گرفت سمتمو گفت _:امانتی الیاس خان ! صحیح و سالم ! فقط تا اینجا میدونم که باید می اومده ترکیه اینکه چرا اومده اونم اینجوری به من ربطی نداره پولم و گرفتمو تمام ! بعد از اینم هراتفاقی براش بیافته من دیگه دخیل نیستم ! هاکان یه مرد حدودا ۴۰ ساله شایدم یکی دو سال کمتر ! موهای لخت و پرپشت که یه سمت مرتب شونه شده بود و بغل هاش به خاکستری مییزد با پوستی روشن و چشمهای ریز و مشکی و صورتی کشیده ! دماغش باریک و کمی قوز دار بود، خیلی هم مودب و متشخص یه نظر میرسید .. نگاهم به محسن بود که داشت از ما دور میشد،که هاکان یکباره به فارسی در حالی که به سختی حرف میزد گفت_:وقتی شاپور رو سپردن دستم گفتن چند وقت دیگه همسرشم میاد ! شما خانوم آقا شاپور هستین ؟ با شنیدن اسم شاپور مثل ابر بهار گریه کردم_:بله ..بله ...کجاست ؟ کجاست ؟ حالش خوبه. . _:بلی، بلی ..کاملا خوب ! اسمتون شراره باید باشه درسته ؟ هیجان زده گفتم_: بله ! شاپور میدونه من اومدم؟؟ _:نهه! از کجا باید بدونه ! به من فقط گفته بودن یه پناهنده رو تحویل بگیرم !ولی الیاس خان چون بهم گفته بود همسر شاپور رو هم میفرسته متوجه شدم همسر شاپور هستید! _:میشه خواهش کنم بریم پیشش !؟؟ خواهش میکنم .. نگاهی به سرتا پام انداخت_:اینطوری ؟ اینظوری میخوای بعد چند ماه بری دیدن همسرت ؟ از حرفش خجالت کشیدم .. _:بریم بازار ..خرید کنید ،بریم هتل استراحت کنید. .حمام کنید . هم خودتون هم بچتون ..آماده که شدید، شب ببرمتون پیش شاپور ... دیدم حرفش حقه ! اره بعد چند ماه باید شاپور منو اراسته و خوشگل میدید ! با ذوق همراه هاکان شدم که با ماشین اومده بود ! تا سوار ماشین شدم خوابم برد،بین خواب و بیداری بودم که دستی رو ...روی ...شونم حس کردم شوک زده از خواب پریدم_:نترسید. نترسید،خیلی خوابتون سنگینه ! چند باری صدا زدم نشنیدید، مجبورشدم این طوری بیدارتون کنم ..معدزت میخوام .. _:نه ..نیازی نیست برای معذرت خواهی ! _:رسیدیم.... نگاهی به اطرافم کردم و و پیاده شدم ..ولی حتی نای یه قدم برداشتن نداشتم،هاکان متوجه خستگیم شد .ازم خواست شاهرخ رو بدم بهش .... مردد بودم. نمیشناختمش ..هنوز برام غریبه بود ولی یا باید اعتماد میکردم یا نه! متوجه شک و نگرانیم شد_:به خاطر خودتون گفتم خیلی خسته اید !! _:راحتم ! ترسیدم ..یعنی دیگه این روزها از همه چی میترسیدم..بچه رو ندادم بهش ! اولین مغازه لباس فروشی که دیدم داخل شدم گیج و سردرگم بودم ..هاکان متوجه سردرگمیم شد یه پیراهن بلند که اندازش تا زیر زانوم میرسید با آستین های پفی کوتاه..به رنگ صورتی ملیح رو انتخاب کرد _:بنظر بهتون خیلی بیاد ! اون لحظه اصلا برام اومدن یا نیومدن لباس مهم نبود! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سریع گفتم میخوامش، پولی که الیاس بهم داده بود رو از زیر لباسم میخواستم پیدا کنم بدم که هاکان برام حساب کرد ! ازش زیر لب اروم تشکر کردم_:شما امروز مهمان منید هرچه میخواهید فقط انتخاب کنید ! خوشحال و ذوق زده یه کفش پاشنه بلند سفید و یه کیف کوچیک دستی هم برداشتم. .برای شاهرخ هم دو سه دست لباس خوشگل خریدیم ! سریع برگشتیم. .هاکان منو برد نزدیکترین هتل و به اسم خودش اتاق رزو کرد. تا وارد اتاق شدیم،خداحافظی کرد و گفت که هشت شب میاد دنبالم !نگاهی به ساعت کردم تا هشت خیلی مونده بود. پس یه دل سیر میتونستم بخوابم، سریع کهنه شاه رخ رو عوض کردم و رو تخت گرفتم خوابیدم حسابی سرحال شده بودم و خستگی در کرده بودم که از هتل برام غذا آوردن با اشتها غذام روکامل خوردم و شاهرخ رو برداشتم و رفتیم حمام ...مادر پسری یه دوش حسابی گرفتیم، لباس های نو رو پوشیدیم ..موهامو خشک کردم و منتظر هاکان شدم. ساعت خیال رفتن و گذر کردن نداشت ! هرکاری میکردم ساعت هشت نمیشد ..تا اینکه یهو نگاهم به ساعت افتاد..هشت و ربع !به حدی مضطرب بودم که دیگه نتونستم بشینم ..بلند شدمو ..طول و عرض اتاق رو طی کردم ..وقتی به لحظه دیدن شاپور فکر میکردم سراپا یخ میشدم. .کم کم داشتم نگران میشدم هاکان دیر کرده بود،مگه نمیدونه یه عاشق دل تنگ اینجا منتظره ! داشتم از دستش کلافه میشدم که خدمتکار هتل اومد و گفت که پایین منتظرم هستن،با کلی ذوق و شوق شاهرخ رو بغل گرفتم، برای آخرین بارهم نگاهی به خودم تو آینه انداختم و از اتاق خارج شدم ..تند و تند خودمو به پایین رسوندم. .. سر چرخوندم، هاکان برام دست تکون داد و اومد سمتم.نگاهی تحسین برانگیز بهم انداخت و گفت_:همه چیز عالی.خیلی عالی ! فقط یه چیزی.. متعجب گفتم چی ؟ _:بزک نداری چرا ؟ البته مشکلی نیست این نزدیکی من یه دوست آرایشگر دارم. سر راه میگم دستی به سرو روتون بکشه ! خجالت زده باشه ای گفتم. .ولی ته دلم برام عجیب بود که چرا اینقدر ظاهر من براش مهمه ! البته اون لحظه هیچ اهمیتی برام نداشت،من فقط میخواستم هرچه زودتر شاپورو ببنم ..! آخ که دلم چقد دلتنگشه.تو خیال دیدار شییرینم با شاپور بودم که هاکان جلوی یه سالن آرایشگری وایساد،منو برد اونجا و به یه خانوم همسن خودش ترکی گفت که آرایشم بزنه ! اونم با کمال میل پذیرفت و سریع دستی به سرو صورتم کشید. بعد از اون روزی که بهم گفته بودن شاپور مرده حتی صورتمو بند ننداخته بودم.اول صورتمو بند کرد و بعد آرایش ملایمی برام زد. .وقتی خودمو تو آیینه دیدم اصلا نشناختم . چقدر زیبا شده بودم ! نگاهی با غروربه خودم کردمو و بلاخره ساعت نه شب راهی خونه شاپور شدیم.. دلواپس گفتم_:مطمئنی الان بریم خونه باشه ؟؟ _:اررره! بعد از ظهر بهش سر زدم از زیر زبونش کشیدم فهمیدم خونس... _:شک که نکرد؟؟ _:نه به هیچ عنوان چون شاپور فکر میکنه یک سال دیگه میای ! خیابون ها زیادشلوغ نبوددو خیلی زود رسیدیم.. _:یه آپارتمان کهنه ساخت بود ! کهنه ساخت و کوچیک !حالم کم کم داشت بد میشد بسختی خونسردیمو حفظ کرده بودم ولی بی اختیار اشکم میارید ! هاکان نگام میکرد و میخندید.. بلاخره زنگ در رو هاکان فشرد ! چند لحظه گذشت در باز نشد.. _:اه حتما باز زنگ خرابه،بزار زنگ در همسایه رو بزنم. هاکان حرف میزد و من از درون میسوختم گر گرفته بودم ! گونه هام تب داشت انگاری، ولی این حس و دوس داشتم. محکم و آبدار پسرمو بوسیدم و زیر گوشش گفتم، دیدی آوردمت پیش پدرت ! هبجان زده منتطر بودم که در باز شد. با هاکان رفتیم داخل _:طبقه دومه !بیا بالا .. تند و تند پله هارو بالا میرفتیم ..بلاخره هاکان پشت در رسید. نگاهی یه من کرد و گفت.کلید این درو دارم اصلا میخوای یهو یی بریم بیشتر غافلگیر بشه ؟؟ مثل بچه ها با خوشحالی گفتم باشه. هاکان آروم کلید رو تو قفل در چرخوند. در که باز شد نفس من برید ! حس میکردم نمیتونم دیگه راحت نفس بکشم .. هاکان هیجان زده نگاهی بهم کردو داخل شد منم پشت سر هاکان،ولی هنور راهرو باریک رو طی نکرده بودم که هاکان یهوبرگشت و وحشت زده گفت برگرد شراره. ...برگرد..یهو از پشت محکم منو گرفت داد زدم ..جگرم میسوخت ..بلند تر داد زدم ..شاهرخ بچم ترسید ...انگار هاکان رو مدتها میشناختم ..سر بدبخت هم غریدم. _: نمیببینی ترسیده بیا بچه رو بگیر ازم هاکان سریع اومد شاهرخ رو ازم گرفت کامل برگشتم سمت شاپور،همون صورت. همون چشم و ابرو ..همون لب ها. ...آه از فغان دل من ...که نتونستم سر رو شونه یار بزارم و از فراقش بنالم ..آه از دل پر درد من که هنوزم داشتم براش بال بال میزدم ولی وانمودمیکردم برام مهم نیست شاپور از شونه هام تکون داد_:شراره بهت حق میدم ولی تو داری اشتباه میکنی.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد برگشت سمت دختره که حالا بلندشده بود و با چهره هراسون نگاهمون میکرد. شاپور به زبون ترکی سرش داد زد _:بروو بیرون ! دختره چند کلمه ای ترکی چیزی گفت که متوجه نشدم،کیفشو از رووی میز عسلی برداشت و زد بیرون ! شاپور بعد رفتن دختره ..رفت سمت در ، انگار میترسید برم ..فرار کنم. درو قفل کرد .. داد زدم_:داری چیکار میکنی ؟؟بچم بیرونه ..باید برم .. _:هاکان مورد اعتماده نگران نباش! _:ولی من نگران هستم برو کنار. دوباره شاپور جلومو گرفت،چشمهاش بی تاب بود ... ناتوان شد،درمونده شد،غرورش شکست . زد زیر گریه. .اروم رو زمین زیر پام انداخت خودشو ،پامو عقب کشیدم، ولی محکم مچ پامو گرفت_:تورو خدا، تو رو جوون شاهرخ. ..فقط بهم مهلت بده توضیح بدم... دوست نداشتم مستاصل ببینمش دوست نداشتم بیچاره ببینمش. .من شاپور پر ابهت رو دوست داشتم نه اینو ! ساکت شدم و همین سکوت من باعث شد شاپور با گریه شروع کنه به توضیح دادن_:بین شراره وقتی اومدی یعنی همه چیزو میدونی ! من با اون همه اسم و رسم ..برو بیا کب کبکبه و دبدبه یهو اومدم کشور غریب ..پولی که الیاس برام میفرستاد اندازه اجاره خونم و خوردو خوراکم بود،من اهل زندگی معمولی نبودم و نیستم ..این دختر که دیدی پله ترقی منه ..تو منو با اون تو یه خونه ..رو یه مبل دیدی. ....من ارتباطم باهاش در حد همین هست که دیدی ! اونم فقط به خاطر اینکه پدرش از کله گنده های این کشوره ! دست منو بزاره تو دست پدرش، دیگه نمیخوامش. .شراره درکم کن . حالا این من بودم که به گریه افتادم .. _:تنهایی بچتو بدنیا آوردم...خونه های مردمو تمیز کردم، کلفتی کردم. لباس های مردمو با دستهام شستم که بتونم بچتو بزرگ کنم ..که به خاطر یه لقمه نون نشم زن یکی دیگه. .ابراهیمو و پس زدم ..برادرت بابک رو پس زدم ..یعنی از دستش فرار کردم ... _:دیگه درمورد چیزی که دیدی حرف نمیزنیم ! اگه شک داری من با اون دخترم میتونم پیش تو ببرمش پیش دکتر ..من اصلا جرات همچین کاری ندارم.. پدرش بفهمه،دودمانمو به باد میده. .. دستمو رو دهنش گذاشتم_:اگه قراره من درموردش حرف نزنم ..تو هم پس دیگه نگووو ... رفتم سمت در_:بیا باز کن ..برم شاهرخ رو بگیرم ... _:خودم میرم .. _:نه!!! جوری نه گفتم که شاپور جا خورد .. _:تو به من اعتماد نداری ! __:من فقط زیادی بچمو دوس دارم ! شاپور سری تکون داد. .خندید و گفت باشه هردو باهم میریم. .. رفتیم پایین ..هاکان با شاهرخ رو که ساختمان رو رو سرش برداشته بود با گریه هاش داشت کلنجار میرفت ولی موفق نبود. ..سریع شاهرخ رو ازش گرفتم تا اومد بغلم آروم شد... شاپور از هاکان تشکر کرد و تعارفش میکرد بیاد بالا که یهو گفتم. .نه ما میریم ! شاپور انگار قالب تهی کرد. _:خونه من یعنی خونه تو. ..یعنی چی میری ؟؟ _:یعنی من با آقا هاکان برمیگردم هتلم ... شاپور دلخور و عصبی گفت_:چرا اون وقت ؟ _:تا بتونم خوب فکرکنم. خوب تصمیم بگیرم، اگه تونستم ببخشمت میمونم. ولی نتونستم برمیگردم ایران. شاپور دستی بین موهاش کشید._:تو همین الان بهم قول دادی فراموشش کنی ... _:بخشیدن با فراموش کردن فرق داره ! هاکان که معلوم بود خیلی تسلط،به فارسی داره پادر میانی کرد_:بزارید راحت باشه،من مراقبشم. . _:بچممم ..من بچمو به دل سیربغل نکردم هنوز. ..شراره نکن با من اینجوری ... _:تصمیممو گرفتم بهت خبر میدم ..اینو گفتم و راه افتادم سمت ماشین هاکان، هاکان با شاپور خداحافظی کرد و اومد. و جلو چشمهای بهت زده شاپور همراه هاکان راهی هتل شدم. وقتی رسیدیم از هاکان تشکر کردم و رفتم بالا ! حس خستگی داشتم،کفش های پاشنه بلند رو پرت کردم ..کمی آب خوردم کارهای شاهرخ رو انجام دادم و سریع خوابوندمش که خودمم زود بخوابم ...ولی. . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی با صدای باز شدن آروم در خواب از سرم پرید ! قلبم لرزید،نگاهی نگران به صورت شاهرخ انداختم ! گوشهامو تیز کردم ! صدای قدم های پا داشت به اتاق خوابم نزدیک میشد... سریع بلندشدم ..دراتاقمو محکم بستمو قفل کردم_:نتررررس ! نترسسس! منم شاپور.. از ترس به نفس زدن افتاده بودم، خیس عرق شده بودم،بدون اینکه درو باز کنم با گریه گفتم_:چرا اومدی،چرا داری با روح و روانم بازی میکنی. .تو هیچ میدونی با این یواشکی اومدنت چقدرمنو ترسوندی ؟؟ _:گریه نکن قربونت بشم ،ببخشید، ولی بهم حق بده ..زن و بچم بعد این همه مدت ببینیم ولی نتونم پیششون باشم ..آخه اصلا شدنی نیست درو باز کن خواهش میکنم. ..منم پدرم. .دل تو دلم نیست شاهرخ رو بغل کنم ..توروووخدا چی بگم که آروم بشی چی بگم که ببخشی .. بگم غلط کردم خوبه ؟ آقااا ..من غلط کردم. هزاار بارم غلط کردم...توروجون پسرمون. .اگه برات مهمه درو باز کن. اشکهامو کنارزدم. .آهی عمیق کشیدمو ..قفل رو تو در چرخوندم ..کنار رفتم در باز شد. شاپور پا گذاشت تو اتاق خوابم. .سرشو سمت راست چرخوند ..منو دید ! که به دیوار تکیه داده بودمو آروم اشک میریختم... اشک میریختم..ازش خجالت کشیدم...رفتم سمت رگال گوشه اتاق ...که لباس پوشیده تری بپوشم که دستمو گرفت و کشید_:نمیخواد غریبه که نیستم شوهرتم ..یادت رفته؟؟ سرمو با گریه به نشونه نه طرفین تکون دادم .. شاپور کفشاشو دراورد آروم رفت روی تخت و کنار شاهرخ دراز کشید.. پیشونیشو بوسید و چشمهاشو بست و عمیق نفس کشید. _:آااااااه ...پسرمممم.قربونت بشم چقدم شبیه خودمه ! _:تازه خوابیده، خستم. .بیدارش کنی باید خودت تا صبح بیدار باشی و بخوابونیش شاپور سمت من که هنوز پایین تخت ایستاده بودم نگاهی پر از شیطنت انداخت و گفت_:امشب رو که تا صبح حتما بیداررمیمونم ! متوجه منظورش شدم، ولی وانمود کردم نفهمیدم چی گفت. رفتم لبه تخت _:اگه بچتو دیدی بفرما پایین برووو ..من خوابم میاد وحوصله ندارم خودتم میدونی وفتی اعصابم خرابه فقط خوابیدن میتونه حالمو خوب کنه.. شاپور شاهرخ رو ببشترکشید تو آغوشش و گفت_:من هنوز ازش سیر نشدم، بزار سیر ببینیمش، چشم از رو تخت هم پایین میرم.. منتظر نگاهش کردم، شاید صد بار، هزار بار شاهرخ و بوسید،گاهی بغض میکرد و گاهی گریه. .بلاخره ..آخرین بوسه رو هم محکم رو سر شاهرخ زد وبا شیطنت نگاهی بهم انداخت و گفت_:یعنی میخوای تا صبح اینجا بمونی؟ شاپور از رو تخت اومد پایین خندید و سرشو با خنده طرفین تکون داد .بعد سرشو بلند کرد سمت منو ...گفت _:امان از دست تو شراره. میدونی من امشب ول کنت نیستم. .ولی داری میپرسی که مطمین باشی. سریع بلند شد. .روبه رو موایساد..رخ به رخ. . خیره شدم تو چشمهاش همون چشمهایی که تا قبل از دیدن اون صحنه قسم اولم بودن! رومو ازش گرفتم، بغض داشت خفم میکرد .. _:ولم کن شاپور .. خندید_:مگه من گرفتم که ولت کنم. . نگاهی به لباسم کرد. . _:همونی که خودم برات شبی که رفتیم بیرون خریدم، اون موقع تازه فهمیده بودیم حامله ای ! بهت گفتم دست رو هرچیزی بزاری میخرم ولی تو ..فقط اینو برداشتی.... با گریه سرمو پایین آوردم. _:میبینی من لحظه به لحظه زندگیمو باتو رو روزی هزااار بار مرور کردم و ازبر شدم ! تمام این مدت دیدن دوباره تو و شاهرخ بهم قدرت زندگی تو این خراب شده رو میداد ! من نمیگم اشتباه نکردم ولی مجبو.ر بودم، شراره برادرم الیاس خیال بر گردوندن منو نداره، من باید یه پول درست و حسابی داشتم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
که میتونستم برگردم پیش شما و تنها راهش در شرایط،فعلی همون بود ! حالا که تو و بچم برگشتید راضیم نون خالی کنار شما بخورم. .دیگه هیچی برام مهم نیست،هیچی..جز دیدن لبخند دوباره تو ..جز اینکه قلبت دوباره برام بزنه ..بشی همون شراره آتیش پاره،منم همون شاپور کله شق که عشق تو آدمش کرد ! شاپور چشمهاش پر هاله اشک شد چشمهامو بستم، آخ که چقدر دلتنگش بودم !ولی یهو ازم دور شد. دو قدم عقب تر رفت. . تو زنمی ..شرعا .قانونا ..زنی ولی میخوام مثل گذشته این خواستن این عشق تمایل دو طرفه ما باشه. . من الان میرم روی کاناپه میخوابم ! شاپور اینو گفت ..برام لبخند و با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و رفت روی کاناپه .. سریع از سر غرورم پشت سرش درو محکم بستم. . برگشتم نشستم لبه تخت زل زدم به در..با خودم باید صادق بودم. دلم میخواست شاپور درو باز کنه نازمو بکشه. منو ببره پیش خودش. ..من هنوزم دوسش داشتم ..من عاشقش بودم. .باید میبخشیدمش. باید بلند میشدم و میرفتم پیشش ... دل تو دلم نبود،از طرفی غرورم ..از طرفی هم عشقم ! کدوم یکی برام مهم تر بود ؟ غرورم اگه مهم بود باید به پشت اون در که عشقم ،شوهرم کسی که به خاطرش این همه سختی کشیدم بی تفاوت میشدم ! و میگرفتم تخت میخوابیدم و اصلا بهشرفکر نمیکردم و برام تموم میشد این همه عشقی که ازش دم میزدم ولی نمیتونستم شدنی نبود.مگه به این راحتی بود ؟ شاپور خیلی خوب منو بلد بود. بلد بود چیکار کنه که من دیوونش بشم ! همین یاداوری خاطراتش تپش قلبمو رو هزاار میبر! ا نفسی عمیق کشیدم. تکلیف مشخص بود! من همون شراره عاشق بودم که به مرده شوهرشم وفا دار بود !بلند شدم. دستمو رو قلب بی قرارم گذاشتم ! پاورچین رفتم سمت در. ..درو باز کردم. فکر میکردم حتما خوابیده. ..ولی روی کاناپه نشسته بود و داشت سیگار میکشید. توی تاریکی دیدن روشنایی و دود سیگارش ..منو بیشتر دلتنگش کرد... یاد شبهایی افتادم که همیشه قبل خواب وقتی اعصابش خراب بود بهم میگفت تو بخواب من یه سیگار بکشم روبه راه شم ! کنار صندلی کنار تختم مینشسیت و سیگار میکشید و باهم حرف میزدیم ! از اون به بعد چندسال ترکیه زندگی کردیم ،شرایط مالیمون یک دهم ایران هم نمیشد،ولی مهم این بود که همدیگه رو داشتیم،بعد چند سال خبر آوردن که اسکندر و کشتند و ما بعد چندسال به ایران برگشتیم.... مریم که زن یه پیرمرد شده بود و یه جورایی از شر سایش تو زدگی راحت شده بود... مادرشوهرمم که شاپور میدونست تو نبودش چه رفتاری با من داشت،ولی با اصرار من به خونش رفت و اومد میکرد... مادر با دیدن خوشبختیمون هر روز اسفند دود میکرد که کسی چشممون نزنه ،ابراهیمم با حضور بچه تو زندگیشون ،حداقل یه جوری نشون میداد که زنش و دوست داره،اینم از زندگیه پر فراز و نشیب من که ما تموم سختیاش بلاخره به راحتی رسیدم...... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای جذب موارد عالی به زندگیتان  حس خوب در خودتان ایجاد کنید هر چه بیشتر از قدرت درون خود استفاده کنید قدرت بیشتری را به سوی خود جذب می کنید شما پادشاه زندگی خودتان هستید👑  پس اندیشه ات، نگرشت به دنیـا تصمیم هایت، رفتار و عملکردت بایـد شاهانه باشد.👑 🌸زندگیتون غرق درخوشبختی 🌸شما لایق بـهتـرین ها هستید..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح سرآغاز دفتر زنـدگی اسـت🌸🍃 يك روز خـوب و بـا نشاط از يك‌ صبح خوب آغاز میشود🌸🍃 از يك ســلام تازه و يك لبخـند دوست داشتنی🌸🍃 سـ🥰✋ــلام سـلامی گـرم و صمیمی🌸🍃 باآرزوی صبحی بخیر و بانشاط بـرای شما عزیزان🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
(گل مرجان،شخصیت اصلی داستان متولد هزار و‌سیصد و سی و شش) بی بی خاتون به پشتی لاکی رنگ تکیه داده بود و داشت روی لباسایی که واسه بچه ی عمه پری دوخته بود گلدوزی میکرد،خیلی دوسش داشتم انقد مهربون بود که همه ی مردم ده دوسش داشتن،مامان توی حیاط داشت لباسای اقامو میشست و زری خواهر بزرگترم هم کمکمش میکرد…….بی بی زیر لبش شعر قشنگی رو زمزمه میکرد و منم تو فکر و خیال خودم بودم که در خونه باز شد و مامان در حالیکه نفس نفس میزد رو به من گفت یه خورده از خواهرت یادت بگیر ذلیل شده،چرا انقد بی دست و پایی،فک میکنی فردا شوهر کردی من میام کاراتو میکنم؟با شنیدن اسم شوهر از زبون مامان دوباره غرق فکر و خیال شدم،یعنی اونم منو دوست داره؟مگه میشه نداشته باشه،بی بی میگه من خوشگل‌ترین دختر روستام،اره حتما دوستم داره،اینبار که رفتم سر چشمه آب بیارم سرمو بلند میکنم و‌بهش لبخند میزنم،باید یجوری بهش بفهمونم دوسش دارم…….مامان یکم دیگه غرغر کرد و وقتی صدایی از من درنیومد دوباره رفت توی حیاط…..زری خواهر بزرگ‌ترم بود و اصلا چهره اش به من شباهت نداشت،یعنی اگر کسی مارو میدید عمرا میفهمید باهم خواهریم،اون سبزه و چشم ابرو مشکی،من سفید و بور با چشم های آبی،من شبیه مامان بودم و اون شبیه آقا…….من ۱۳ سالم بود و زری ۱۶ سالش،نمی‌دونم چرا تا حالا ازدواج نکرده بود،البته یه بار شنیدم که مامان داشت به اقام میگفت تا وقتی گل مرجان ازدواج نکنه زری همینجوری باید گوشه ی خونه بمونه،میخواست اقامو راضی کنه منو بده به پسر خالم اما،اقام قبول نکرد و گفت تا وقتی زری تو خونست من دختر کوچیکترمو شوهر نمیدم……تنها کاری که من توی اون خونه انجام میدادم آوردن آب از چشمه و آب و دون دادن به مرغ و جوجه ها بود،بجز زری چهار تا خواهر و برادر دیگه هم داشتم که از ما کوچکتر بودن و از صبح تا شبشون به بازی میگذشت…….یه روز صبح که همه روی سفره نشسته بودیم و‌ صبحانه میخوردیم در خونه زده شد و شوهر عمه پری هراسون بهمون اطلاع داد عمه درداش شروع شده و اومده دنبال بی بی خاتون،بی بی که خیلی روی حرف مردم حساس بود نگاهی به مامان کرد و گفت توران یکی از این دخترا رو بفرست با من بیاد خوبیت نداره تنها با این مرد راه بیفتم تو کوچه خیابون…..مامان نگاهی به من کرد و گفت اینو با خودت ببر بی بی،کاری که انجام نمیده تو خونه حداقل تو ببرش تنها نباشی،منم که از خدام بود برم سریع بلند شدم و گفتم الان لباسمو عوض میکنمو میام……… بی بی مدام زیر لبش ذکر میگفت و من میدونستم داره واسه پسر شدن بچه ی عمه دعا میکنه،اخه شوهر عمه پری پسر دوست داشت و بهش گفته بود اگه این یکی هم دختر باشه سرش هوو میاره…..اونموقع ها هیچی واسه یه زن بدتر از دختر زایی نبود،هرچه بچه های پسر بیشتر بودن ارج و قرب اون زن هم بیشتر بود…..آقا مظفر تند تند میرفت و‌منهم انقد دنبالشون دویده بودم که نفسی واسم نمونده بود،توی حیاط که رسیدم صدای جیغ های عمه پری دلم رو لرزوند،اخه خیلی دوسش داشتم انقد آروم و مهربون بود که ادم ازش سیر نمیشد…..عمه سه تا دختر داشت و این بچه ی چهارمش بود،سنی نداشت شاید حدودا بیست سالش بود اما توی شش سالی که ازدواج کرده بود بخاطر اینکه برای خانواده ی شوهرش پسر به دنیا بیاره هرسال حامله می‌شد……مادرشوهر عمه جلوی در اتاقش زیر پایی پهن کرده بود و همونجوری که چایی میخورد دستش رو به نشونه ی سلام بلند کرد،نمی‌دونم چرا با بی بی لج داشت،البته بی بی قبلا گفته بود که پدر آقا مظفر خواستگارش بوده و منم احتمال میدم اختر خانم واسه همین هرموقع بی بی رو میدید چشم و ابرو میومد………بی بی سریع توی اتاق عمه رفت و‌منم همونجا روی سکو نشستم،دخترهای عمه توی حیاط بازی میکردن و اصلا نمیدونستن مادرشون توی اتاق داره درد میکشه……بی بی هر چند دقیقه از اتاق بیرون میومد و دستورات قابله رو انجام میداد،من هنوز روی سکو نشسته بودم و حواسم به دخترهای عمه بود که اختر خانم پوزخندی زد و به بی بی که برای بردن آب داغ اومده بود گفت انقد خودتو تو دردسر ننداز،تهش یه دختر میاره مثل دفعه های قبل،بی بی که معلوم از حرف اختر خانم ناراحت شده لبخند مصنوعی زد و گفت ادم باشه دختر و پسرش مهم نیست……..اختر خانم پوزخند دیگه ای زد و چیزی نگفت،بی بی اما چشماش غمگین تر شد و توی اتاق رفت،نزدیک غروب بود که صدای گریه ی بچه توی خونه پیچید و نفس راحتی کشیدم خیلی واسه عمه ناراحت بودم،اختر خانم که هنوز همونجا نشسته بود بلند داد زد مظفر بیا گمونم دختر چهارمتم به دنیا اومد،همون لحظه بی بی با خوشحالی در اتاقو باز کرد و شروع کرد به کل کشیدن،توی روستا رسم بود هر زنی که پسر میزایید واسش کل میکشیدن….آقا مظفر با شنیدن صدای کل هراسون بیرون اومد و رو به بی بی پرسید پسره؟بی بی بادی به غبغب انداخت و گفت مشتلق من یادت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نره ها،خودم پسرتو به دنیا آوردم………. آقا مظفر سریع دمپاییاشو پوشید و به سمت اتاق عمه دوید،اختر خانم بساط چاییشو جمع کرد و با اخم داخل اتاق رفت…….بی بی از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و مدام بین اتاق عمه و اشپزخونه در رفت و آمد بود،آقا مظفر رو فرستاده بود گوشت ودل و جگر بگیره تا عمه بخوره و جون بگیره…….عمه در حالیکه توی رختخواب افتاده بود و رنگ و‌روش حسابی پریده بود به پسرش نگاه میکرد و با ذوق چیزی زیر لب میگفت،با اومدن آقا مظفر بی بی سریع بساط کباب رو توی حیاط برپا کرد و من هم خوشحال از اینکه با بی بی اومدم و حالا دلی از غذا درمیارم توی درست کردن کباب کمک میکردم……..قرار شد بی بی شب رو اونجا بمونه و مواظب عمه باشه من اما دل توی دلم نبود تا برم خونه،اخه فردا باید برای آوردن آب سر چشمه میرفتم و نمیخواستم زری رو به جای من بفرستن،من باید هرجوری که شده امشب خودمو به خونه برسونم،نمیدونستم باید چکار کنم هرچی به بی بی التماس کردم که منو همراه آقا مظفر بفرسته قبول نکرد ، گفت فردا باهم برمیگردیم،من اما مثل مرغ سر کنده شده بودم و دیگه نمیدونستم چطور بی بی رو راضی کنم،وای اگر فردا نمیرفتم و هادی رو نمیدیدم میمردم…….توی حیاط نشسته بودم و داشتم حرص میخوردم که یه لحظه فکر خوبی به ذهنم رسید،اگه خودمو به مریضی میزدم بی بی از ترس منو میفرستاد خونمون،اره عالیه……همینجوری که دلمو گرفته بودم و اه و ناله توی اتاق عمه رفتم و گوشه ای نشستم،بی بی داشت به عمه کمک میکرد به پسرش شیر بده و هنوز متوجه من نشده بود،نالمو زیادتر کردم و اینبار بی بی با ترس به عقب برگشت و گفت چی شده گل مرجان ؟مثل مار توی خودم پیچیدم و گفتم ای بی بی دلم،کمکم کن دارم میمیرم،بی بی سریع بهم نزدیک شد و گفت دردت به سرم گل مرجان چی شده تو که خوب بودی الان،چت شد یهو،انقد نقشمو داشتم خوب بازی میکردم که خودمم باورم شده بود مریض شدم……بی بی از اتاق بیرون رفت تا واسم چیزی بیاره بخورم و خوب بشم چند دقیقه طول کشید تا با لیوانی جوشونده وارد شد……..بی بی به زور لیوانو به خوردم داد گفت خوب میشی الان نترس سردیت شده،همینکه دیدم بی بی یکم آروم شده از ترس اینکه منو نفرسته خونه دوباره دلمو گرفتم و شروع کردم به ناله کردن،عمه که معلوم بود خیلی ترسیده گفت بی بی به نظرم بیا بفرستیمش بره خونه،من میترسم چیزیش بشه اونوقت خان داداش نمیگه چرا نگفتین دخترم مریض شده؟ بی بی خاتون نگاهی به عمه کرد و گفت تنها بفرستیمش؟بذار منم باهاش برم و برگردم،از خوشحالی داشتم از حال میرفتیم اما همچنان خودم رو مریض احوال نشون میدادم…… خیلی زود بی بی چارقدشو سر کرد و آقا مظفر رو صدا زد تا منو به خونه ی اقام بیرن،پشت در خونه مامان وقتی درو باز کرد و منو اونجوری دید محکم هم صورتش زد و گفت بی بی چش شده اینکه خوب بود باهات اومد؟چرا اینجوری کج کجک راه میره ؟بی بی آروم گفت تا همین یک ساعت پیشم خوب بود نمی‌دونم چش شد حتما سردی کرده،بهش جوشونده دادم نترس تا صبح خوب میشه…..بی بی منو تحویل مامان داد خداحافظی کرد و دوباره راهی خونه ی عمه شد،یه لحظه دلم براش سوخت،میدونستم حالا چقد معذبه که باید تنهایی اونهم اینوقت شب با آقا مظفر پیش عمه برگرده……..مامان در حالیکه ترسیده بود از کنارم تکون نمیخورد و هر چند دقیقه یکبار میگفت حتما چشمت زدن من میدونم،کاش زبونم لال می‌شد نمیذاشتم بری،بگو ببینم تو چشم کسی زل نزدی؟به لحظه خندم گرفت اما هرجوری بود خودمو کنترل کردم،همیشه بهم میگفت حق نداری تو چشم کسی زل بزنی،اینجوری توجهشون به رنگ چشات جلب میشه و چشمت میزنن…….خندمو قورت دادم و گفتم نه مامان اصلا کسی اونجا بود نلود اختر خانم و دخترای عمه،مامان اخمی کرد و گفت همون اختر خودش از همه بدتره،بذار برم یه اسپند واست دود کنم میترسم……..مامان رفت ‌و من خوشحال از اینکه هم خودمو به خونه رسوندم و هم اینکه پیش مامان عزیزتر شدم چشمامو بستم،صبح زودتر از همیشه بلند شدم و بعد از اینکه چند لقمه ای نون و کره ی محلی خوردم ظرف آب رو برداشتم و به سمت چشمه حرکت کردم……..ابراهیم برادر کوچیکترم گریه میکرد و اصرار داشت همراهم بیاد اما هرجوری که بود قالش گذاشتم و از خونه بیرون رفتم،هرچه به کوچشون نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر می‌شد،میخواستم امروز بهش لبخند بزنم و نشون بدم که دوستش دارم………همیشه دم در می ایستاد تا من رد بشم،از خم کوچه که گذشتم و وارد شدم چشمم به هادی خورد که به دیوار تکیه داده بود و اطراف رو نگاه میکرد،کم مونده وسط خیابون از حال برم،ظرف آب رو محکم تر توی دستم گرفتم و حرکت کردم،دوباره سرمو پایین انداختم و دست و پام شروع کرد به لرزیدن،هرکاری کردم دوباره نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم و بدون اینکه سرمو بالا بگیرم از جلوی خونشون گذشتم ……… ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منتظر بودم هر لحظه چیزی بگه و نگاهش کنم اما نه اون چیزی گفت و نه من کاری کردم……عصبی و ناراحت از کوچشون گذشتم و خودمو به چشمه رسوندم ،لعنت به من،چرا انقد خجالت میکشم اخه،جوری که من خشک و سر به زیر از کنارش رد میشم حالا فکر میکنه خوشم ازش نمیاد……اون روز ظرف ابو پر کردم ‌ و تا برگشتم دیگه خبری از هادی نبود،انقد حالم گرفته شده بود که دلم میخواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم،خونه که رسیدم مامان طبق معمول توی حیاط داشت تمیزکاری میکرد،منو که دید جارو رو کنار گذاشت و گفت چته چرا اخمات تو همه؟به زور دهنمو باز کردم و گفتم هیچی با یکی از دخترا سر نوبت دعوام شده اعصابم خورد شد،مامان دیگه چیزی نپرسید و منم رفتم توی خونه……مدتی گذشت و من دیگه هادی رو جلوی خونه ندیدم،هرروز به بهانه ای از خونه بیرون میزدم و سری به کوچشون میزدم اما نه،نبود که نبود……یک ماه گذشت و توی این مدت حتی یک بار هم هادی رو ندیده بودم،انقد گرفته بودم که دیگه صدای همه در اومده بود،توی خونه ی ما بی بی و چند تا از بچه ها توی یک اتاق میخوابیدن و من و ابراهیم برادر کوچکترم هم توی اتاق دیگه میخوابیدیم،یه شب که از شدت فکر و خیال بیدار بودم و یواشکی زیر پتو گریه میکردم متوجه پچ پچ آقا و مامان شدم،حتما مسئله ی مهمی بود که اینجوری پچ پچ میکردن،آروم خودمو بهشون نزدیک تر کردم و سعی کردم تمام تلاشم رو برای شنیدن حرفاشون بکنم……صدای مامان رو شنیدم که آروم گفت چکار کنیم حالا؟تو که میگی من قبل از زری گل مرجان رو شوهر نمیدم،زری هم که میبینی از بخت بدش یه دونه خاستگار هم نداره،اینجوری هردوتاشون میمونن رو دستمون،آقا که صداش یکم بلند تر بود گفت نه محاله گل مرجان رو شوهر بدم،بفهم زن اگه این کارو بکنیم توی تمام ده میپیچه که حتما زری عیبی داشته که توی خونه مونده و خواهر کوچکترش شوهر کرده،فردا که سلطانعلی اومد سر زمین بهش میگم یا دختر بزرگمو واسه پسرت بگیر یا دیگه برای خاستگاری سراغ من نیا…….با شنیدن اسم سلطانعلی نفسم توی سینه حبس شد،اخه اسم آقای هادی سلطانعلی بود و بجز اون هیچکس دیگه توی ده به این اسم نبود………یعنی اومدن خاستگاری من؟خدایا چرا اقام قبول نمیکنه؟پس هادی خودش کجاست،چرا من توی این مدت ندیدمش………. آقا و مامان دیگه حرفی نزدن و من تا خود صبح توی رختخواب تکون خوردم،داشتم دیوونه میشدم،نکنه زری رو بدن به هادی؟نه محاله،هادی منو دوست داره من میدونم منتظر میمونه تا زری شوهر کنه و بعد میاد خاستگاریم…..انقد از زری بدم اومده بود که دلم‌ نمیخواست حتی بهش نگاه کنم،اگه اون زودتر شوهر کرده بود منم حالا با خیال راحت زن هادی شده بودم…..شب موقع خواب دل توی دلم نبود تا آقا شروع به صحبت کنه و از سلطانعلی بگه،الکی خودمو به خواب زده بودم اما برای شنیدن حرف هاشون سراپا گوش بودم…..کمی که گذشت مامان گفت چی شد آقا؟سلطانعلی امروز اومد سر زمین ؟چی گفتی بهش؟آقا گفت اره اومد منم بهش گفتم فقط دختر بزرگمو شوهر میدم کوچیکه بچست هنوز،اونم گفت پسرم قبول نمیکنه اما قرار شده یکاری کنیم،قراره به بهانه ی گل مرجان بیان خاستگاری اما ما زری رو بنشونیم سر سفره ی عقد،حواست باشه زن چادر رو میذاری رو صورت زری و حتی یه لحظه هم نباید اون چادر کنار بره…..مامان با ترس گفت چی داری میگی مرد؟حالت خوشه؟مگه از دخترم سیر شدم؟فردا اون پسره میفهمه کلک زدین بهش خون تو دل بچم میکنه،آقا با ناراحتی گفت لازم نکرده تو به من بگی چکار کنم چکار نکنم،وقتی اونا خودشون راضین به منو تو چه……زری دیگه داره هفده سالش میشه اگه تا همین امسال شوهر نکنه دیگه باید زن پیرمرد یا زن مرده بشه،سطلانعلی میگفت الان دو ساله هرکاری میکنن پسرش زن نمیگیره،هر دختری بهش معرفی میکنن یه عیب روش میذاره،اینم که پسر بزرگشونه و به قول خودش می‌خواد هرچه زودتر سر و سامون بگیره……..از شنیدن حرفای مامان و آقا نفسم تو سینه حبس شده بود،آقا به مامان گوشزد کرده بود که توی این چند روز من حق ندارم پامو از خونه بیرون بذارم تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذره…….باورم نمیشد آقا با این تصمیم اشتباه قصد داره هم من و هم زری رو بدبخت کنه،باید کاری میکردم نمیتونستم اجازه بدم به همین راحتی من و هادی رو از هم جدا کنن….اشکام جاری شده بود و‌من بی صدا گریه میکردم،یادمه یکبار بی بی برام تعریف کرده بود که خواهری داشته و همینجوری به دروغ اونو سر سفره ی عقد مردی نشوندن اما بعداز ازدواج مشخص شد که کسی که برای خاستگاری اومده بود برادر داماد واقعی بوده و خواهرشو برای یه ادم دیوانه عقد کردن،بی بی میگفت هنوز صدای گریه های خواهرم توی گوشمه که به اقام التماس میکرد اون عقد رو به هم بزنه اما فایده ای نداشت و به اجبار خواهرش رو فرستادن خونه ی اون مرد دیوانه و ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درست چند روز بعد جنازه ی سوخته ی خواهرش رو که خودسوزی کرده بود رو براشون فرستادن….. صبح شده بود و من هنوز نخوابیده بودم،فقط منتظر بودم زری از خواب بیدار بشه و‌بهش جریان رو بگم،مطمئنا اونم دوست نداشت باهاش این کارو بکنن…….با روشن شدن هوا و رفتن اقام سر زمین کم کم همه بیدار شدن،زری توی طویله داشت ظرف آب گوسفندارو پر میکرد که رفتم سراغش،با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت چه عجب اومدی کمک،نمردی از بس خوردی و خوابیدی؟نگاهی به بیرون انداختم و وقتی خیالم راحت شد که کسی نیست ?زود گفتم بیین زری یه اتفاقایی افتاده که تو حتما باید در جریان باشی،اخه پای زندگی منو تو در میونه،زری اخم ریزی کرد و گفت بگو ببینم چته چی شده من هزارتا کار دارم مثل تو که الاف و بیکار نیستم…..بهش نزدیک شدم و‌گفتم ببین زری سلطانعلی رفته پیش آقا و از من خاستگاری کرده اما چون تو از من بزرگ تری و هنوز ازدواج نکردی میخوان کلک بزنن،میخوان تورو به جای من بنشونن سر سفره ی عقد میدونی یعنی چی؟زری با چشمای براق گفت پسر سلطانعلی کدومه همون هادی که همیشه جلوی دره؟نمی‌دونم چرا از این حرف زری بدم اومد اما سریع حواس خودمو پرت کردم و گفتم اره همون،به نظرت چکار کنیم حالا؟توکه دوست نداری بجای من بفرستنت خونه ی شوهر؟زری دستشو تو کمرش زد ‌و گفت چه غلطا،فک میکنی حالا چون یکم سفید تری انقد خاطر خواه داری که بخوان منو به جای تو بفرستن؟برو‌گمشو بیرون تا گیساتو نچیدم….چیه شنیدی اومدن خاستگاری من زورت اومده؟فک‌میکنی نمی‌دونم همیشه به بهانه ی هادی حاضر میشی بری سر چشمه آب بیاری وگرنه توئه ریقو رو چه به کار کردن…….از حرفای زری اشک اومد توی چشمام و هرچی بهش التماس کردم فایده ای نداشت،ناامید و گریون راهی اتاق شدم و‌زانوی غم بغل گرفتم،بی بی روز قبل رفته بود خونه ی عموم که توی ده دیگه ای بود و خدا خدا میکردم هرچه زودتر بیاد،مطمئنا نمیذاشت آقا همچین کاری رو بکنه…….همینجوری که مشغول گریه بودم یهو در اتاق باز شد و مامان در حالیکه اخم غلیظی به پیشونی داشت وارد اتاق شد و یا عصبانیت گفت این چرت و پرتا چیه تحویل زری دادی ذلیل شده،لال بشی که فقط بلدی منو حرص بدی…..درحالیکه تند تند اشکامو پاک میکردم گفتم مگه دروغ گفتم؟شما میخواین اونو به جای من عروس کنین،هادی منو می‌خواد نه اونو،مامان که از تعجب کم مونده بود شاخ دربیاره نیشگون محکمی از رون پام گرفت و گفت دهنتو ببند بی حیا،چشم سفید،خجالت نمیکشی این حرفارو می‌زنی؟….رون پام میسوخت و نفسم بند اومده بود،مامان نیشگون دیگه ای از بازوم گرفت و گفت یکاری نکن شب بگم آقات از خجالتت دربیادا حواست به دهنت باشه بی موقع باز نشه……نمیدونستم از دردی که توی دلمه گریه کنم یا دردی که از نیشگون های مامان‌توی تنم پیچیده بود،تا شب از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم،از بیرون صدای آقا رو میشنیدم که بیرون رفتن من رو از خونه قدغن میکرد،انگار چشمه ی اشکم قصد خشک‌شدن نداشت،گریه میکردم و به روزی فکر میکردم که زری رو به جای من عروس هادی کنند……دو سه روز دیگه گذشت و مامان و زری تمام هوش و حواسشون به من بود،بی بی هم نیومده بود و این منو عذاب میداد،میدونستم آقا بخاطر اینکه بی بی نیاد و برنامه هاشو به هم نزنه واسش پیغام داده که همونجا بمونه…… یه روز ظهر که توی حیاط نشسته بودم و غرق فکر و خیال بودم در خونه به صدا دراومد،یه لحظه با فکر اینکه بی بی اومده برق از سرم پرید و همینکه خواستم واسه باز کردن در برم ابراهیم داداشم پرید ‌و‌زود درو باز کرد…….مامان از اونطرف دوان دوان حرکت کرد و‌ درحالیکه لباسشو‌مرتب میکرد خودشو به ابراهیم رسوند،از تعارف های مامان مشخص بود که امشب مهمان داریم و من با تمام تلاشی که کردم نتونستم بفهمم کی پشت در بوده…..با بسته شد در خونه مامان با هول به ابراهیم گفت سریع برو سر زمین و به آقات بگو شب مهمان داریم خاستگار داره میاد آب دستشه بذاره زمین و خودشو برسونه هیچی تو خونه نداریم…..ابراهیم رفت و من از شنیدن اسم خاستگار بدنم به لرزه دراومده بود،یعنی خانواده ی سلطانعلی قراره بیان؟شایدم خدا به دلم نگاهی انداخته و خاستگار دیگه ای واسه زری پیدا شده…..باید تا اومدن ابراهیم منتظر بمونم و هرجوری شده از زیر زبونش حرف بکشم……مامان و زری مثل زری توی حیاط میگشتن و تمیز کاری میکردن،خیلی زود آقا و ابراهیم خودشونو رسوندن و مامان برای اینکه من متوجه چیزی نشم شروع کرد توی گوش آیا پچ پچ کردن…..من فقط منتظر بودم یه جای خلوت ابراهیم و گیر بیارم و بلاخره توی مطبخ سر راهشو گرفتم…..ابراهیم با تعجب نگاهم کرد و گفت چته چرا اینجوری نگام میکنی؟پشت سرمو دید زدم و‌گفتم ابراهیم تو از تون شیرینی ها که خواهر بی بی از شهر واسش آورده بود دوست داشتی نه؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ابراهیم درحالیکه آب دهنشو قورت میداد گفت اره مگه تو میدونی بی بی کجا قایمشون کرده؟ابرویی بالا انداختم و گفتم بی بی اونارو داده به من،میخوای بدم بهت؟ابراهیم گفت اره ابجی تورو خدا بده من خیلی دوست دارم از اونا……. دستشو گرفتم و گفتم باشه بهت میدم به شرطی که بهم بگی کی پشت در بود و چی گفت به مامان؟ابراهیم با ترس نگاهی به اطراف کرد و‌ گفت نمی‌دونم یه زنی بود گفت امشب میخوایم بیایم خونتون خاستگاری،اخمی کردم و گفتم پس نمیخوای بگی کی بود،منم شیرینی نمیدم بهت……ابراهیم زود گفت اقام سر زمین به عمو گفت سلطانعلی شب می‌خواد بیاد خاستگاری،زانوهام سست شده بود و نمیتونستم حرکتی بکنم،پس درست حدس زده بودم خودشون بودن…….به زور توی اتاق رفتم و چندتا شیرینی توی دست ابراهیم گذاشتم،نمیدونستم باید چکار کنم بجز گریه کاری از دستم برنمیومد،مثل دیوونه ها تو اتاق تاب میخوردم و هق میزدم،جرئت اینکه برم و با اقام حرف بزنم و‌نداشتم اما تصمیم گرفتم هرجوری که شده با مامان صحبت کنم،کمی که آروم تر شدم اشکامو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم،گریه میکنم التماسش میکنم بهم رحم کنه و با آقا صحبت کن ه،هنوز دیر نشده و تا شب فرصت هست که نظرشون عوض بشه……مامان توی اتاق مهمون بود و داشت گردگیری میکرد،پشت سرش رفتم و آروم صداش زدم،با اخم برگشت و گفت چیه چت شده؟چرا چشمات انقد قرمزه؟با بغض گفتم مامان مگه من بچه ی شما نیستم؟مگه تو منو‌ به دنیا نیاوردی؟مامان با تعجب گفت این حرفا چیه می‌زنی؟دیوونه شدی؟برام سخت بود حرف دلمو بهش بزنم اما چاره ای نداشتم باید تمام تلاشمو میکردم……آب دهنمو قورت دادم و گفتم مامان نذار زری رو به جای من عروس کنن،مامان تا آخر عمرم نوکریتو میکنم بخدا هرکاری بگی میکنم فقط نذار دلمو بشکنن……نمی‌دونم مامان چی توی نگاهم دید که با لحن آرومی گفت ببین گل مرجان هیچی توی دست من نیست،خودت که اخلاق آقاتو میدونی چطوره،اگه رو حرفش حرف بزنم استخونامو خورد میکنه،بذار حالا امشب بیان و برن،فعلا واسه خاستگاری میخوان بیان شاید آقات خودش نرم شد و نظرش تغییر کرد……نگاه مظلومی به مامان انداختم و دیگه چیزی نگفتم،تا شب بشه مردم و زنده شدم،صدای در که بلند شد حس کردم روح از تنم جدا شد،سریع پشت پنجره دویدم که سرو گوشی آب بدم و ببینم کیا اومدن……آقا در خونه رو باز کرد و‌دو تا مرد مسن ‌و پنج شش تا زن داخل حیاط اومدن،خوشبحال زری،خدا میدونه حالا چقد خوشحاله،هرچی باشه بلاخره بختش باز شده و می‌خواد عروس بشه،اما نه….من نمیذارم…… مهمونا توی مهمونخونه رفتن و صدای خوش و بششون بلند شده بود،ای کاش هادی هم میومد تا یه جوری بهش میفهموندم میخوان چه کلکی بهش بزنن……مامان قدغن کرده بود از اتاق بیرون برم اما من هرجوری که بود بیرون رفتم تا سر و‌گوشی آب بدم،توی حیاط پشت پنجره نشستم و سراپا گوش شدم تا بفهمم چی میگن،صدای یکی از مردها رو میشنیدم که به آقا میگفت اگه اجازه بدید سه روز دیگه با عاقد میایم و عروسمون رو میبریم اخه هادی توی شهر رفته سر کار ‌و نمیتونه زیاد بمونه…… از شنیدن اینکه هادی توی شهر کار میکنه حالم گرفته شد یعنی دیگه نمیبینمش؟یعنی زری هم واسه زندگی میره شهر؟خدایا من حالا باید جای اون باشم،خدا لعنتت کنه زری کاش چند سال پیش ازدواج کرده بودی و حالا من از دستت راحت شده بودم……یک ساعتی گذشت و حتی سر مهریه هم به توافق رسیدن و مراسم خاستگاری به خوبی و‌خوشی تموم شد،زری از خوشحالی میخواست پرواز کنه و روی ابرا بود………موقع خواب سرمو زیر پتو کرده بودم و با تمام وجود گریه میکردم،از ترس اینکه آقا صدامو نشنوه و دعوا راه نندازه پتو رو تو دهنم کرده بودم و هق میزدم…روز بعد با صدای خوشحالی زری که توی حیاط داشت تمیز کاری میکرد بیدار شدم،اخ که کاش من الان جاش بودم،ظهر که شد همه توی اتاق خواب بودن و‌منم توی حیاط نشسته بودم،داشتم فکر میکردم چطور قضیه رو به گوش هادی برسونم که یهو فکری به سرم زد،حالا که همه خواب بودن بهترین فرصت بود که برم توی کوچه ی هادی اینا و سر و گوشی آب بدم شاید دیدمش ‌‌و تونستم باهاش حرف بزنم………از پنجره نگاهی به توی اتاق کردم و‌با دیدن مامان و بچه ها که خواب بودن دل و جرئتم بیشتر شد،سریع توی اتاق رفتم و تا چادرم رو پیدا کنم چند دقیقه ای طول کشید و با هول از اتاق بیرون زدم،سریع دمپاییامو پوشیدم و توی حیاط پریدم،آروم در خونه رو باز کردم و نگاهی به کوچه انداختم کسی نبود و من با خیال راحت به سمت خونه سلطانعلی پرواز کردم……..خدایا هیچی ازت نمیخوام فقط هادی دم در باشه و ببینمش،نمیتونم دست روی دست بذارم و عشقمو تقدیم زری کنم حتی شده باهاش فرار میکنم اما نمیذارم زری زنش بشه…… ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سر کوچه که رسیدم با دیدن جای خالیش حالم دوباره بد شد،خدایا چکار کنم حالا برم در خونشونو بزنم؟انقد بهم فشار اومده بود که میخواستم برم و سراغشو از خونشون بگیرم که ناگهان از پشت سر مامان جوری لباسمو گرفت که از ترس سکته کردم،این از کجا پیداش شد،چطوری فهمید من اینجام؟با گریه گفتم مامان توروخدا بهم کمک کن چطور دلت میاد اذیتم کنی؟مامان با خشم در حالیکه مچ دستمو گرفته بود گفت ببند دهنتو،از کی تا حالا دریده شدی؟چشم سفید بی حیا اومدی جلوی خونه ی سلطانعلی چکار کنی؟میخوای ابروی اقاتو توی ده ببری؟خدا منو مرگ بده که اینجوری خون تو دلم نکنی……مامان تا خود خونه مچ دستمو محکم گرفته بود و غر میزد،تمام امیدم ناامید شده بود و با قدم های سنگین دنبالش کشیده میشدم…….توی حیاط که رسیدیم مامان محکم روی زمین پرتم کرد و هرچی از دهنش دراومد بارم کرد،دست خودم نبود داشتم برای عشقی که توی دلم جوونه زده بود جون میدادم……مامان بعد از اینکه خودشو خالی کرد در یکی از اتاق ها رو باز کرد و پرتم کرد داخل،به قول خودش میخواست جلومو بگیره تا ابروریزی نکنم……شب که آقا اومد خونه زری زود جلو پرید و قضیه ی رفتن من به کوچه ی سلطانعلی رو براش تعریف کرد،فقط خدا میدونه چه حال و روزی داشتم و چطوری پشت در نشسته بودم و میلرزیدم،با ضربه ای که آقا به در زد و‌ صدای فریادش که واسه ی من خط و نشون میکشید از جا پریدم، آقا در اتاقو باز کرد و با اخمای وحشتناکش به سمتم حمله کرد،از ترس قالب تهی کردم و زود توی خودم جمع شدم،با اولین ضربه ای که به کمرم خورد نفسم توی سینه قطع شد،صدای جیغای مامان و ابراهیم که به آقا التماس میکردن توی اتاق پخش شده بود و آقا بدون توجه به التماس هاشون به زدنش ادامه میداد،انقد کتک خوردم که دیگه حتی نمیتونستم دستمو جلوی صورتم بگیرم،آقا خودش که خسته شد وسط اتاق ایستاد و گفت اگر تا روز عقد این دختر پاشو از این اتاق بیرون بذاره حساب همتونو میرسم،بدنم درد میکرد ‌ و صورتم میسوخت،چقد آقا بی رحم بود،گناه من چی بود مگه که اینجوری باهام رفتار میکرد ؟ خدا لعنتت کنه زری،کاش اصلا خواهری مثل تو نداشتم تو از صدتا دشمن هم واسه من بدتری،میدونم به آقا گفت که منو توی اتاق زندانی کنن تا کاری نکنم که مراسم عقدش به هم بخوره……مامان با ناراحتی خودشو بهم رسوند و گفت خدا ازت نگذره زری،بهت گفته بودم چیزی نگو به این مرد ظالم….دلم نمیخواست حتی صداشو بشنوم،اشکام توی صورتم میریخت و از سوزشش آتیش میگرفتم،چنان کینه ای از زری به دل گرفته بودم که حد و حساب نداشت،گل مرجان نبودم اگر این کارش رو جبران نمیکردم،چطور اسم همچین آدمی رو باید خواهر بذارم؟ اونشب تا خود صبح گوشه ای افتادم و از درد نالیدم،تمام استخونام درد میکرد از کتک هایی که خورده بودم……نزدیک ظهر بود که مامان کمی غذا توی سینی گذاشت و برام آورد،انقد ضعف کرده بودم که افتادم روی سینی و با ولع شروع به خوردن کردم،مامان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت خدا بگم چکارت کنه گل مرجان،این چه راهیه که تو پیش گرفتی،بگیر بشین تو خونه نوبت عروسی تو هم میشه،اخه مگه عقل تو سرت نیست راه میفتی میری در خونه ی مردم،نمیگی هزار تا حرف واست در میارن؟اگه من سر نرسیده بودم میخواستی چکار کنی ها؟سیر که شدم خودمو عقب کشیدم و بدون اینکه جواب مامانو بدم سرمو روی زانوهام گذاشتم،دلم نمیخواست با هیچکدومشون حرف بزنم،همه کمر همت بسته بودن زندگی منو خراب کنن…..مامان که دید جوابشو نمیدم و سکوت اختیار کردم، مرده شور برده ای گفت و رفت،دو روز دیگه هم گذشت و‌بلاخره روز عقد رسید،از سرو صدای اهل خونه مشخص بود که امروز روز عروسیه،میدونستم آقا بی بی رو خبر نکرده چون اگر بی بی میومد امکان نداشت این عقد سر بگیره……دلم مثل سیر و‌سرکه میجوشید و‌کاری از دستم برنمیومد،موقع نهار بود که ابراهیم با سینی کوچیکی که توش نون و کره بود وارد اتاق شد ومیخواست زود بیرون بره که صداش کردم و با التماس گفتم داداش اینجا خفه شدم میشه در اتاقو نبندی؟ابراهیم با ترس گفت میخوای آقا خونمو بریزه؟با چهره ی مظلومی گفتم اخه مگه میخوام چکار کنم امروز که دیگه عقد میکنن و ‌‌تمام،راستی ابراهیم میخوام جای شیرینی ها رو بهت بگم همه رو برداری واسه خودت…….ابراهیم درحالیکه هنوز رگه های ترس توی چشم هاش بود گفت یعنی هیچ کاری نمیخوای بکنی ؟گفتم نه فقط میخوام یه هوا بهم بخوره مردم این چند روز اینجا……ابراهیم گفت باشه ابجی فقط توروخدا اگه مامان فهمید نگی من درو باز کردم،با خوشحالی آدرس شیرینی ها رو بهش دادم و گفتم خیالت راحت باشه محاله بگم…….ابراهیم از اتاق بیرون رفت و من غرق فکر و خیال شدم که چکار کنم و چطوری هادی رو متوجه این کلک بزرگ کنم…. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چه احساسِ قشنگی‌ست⤹ كه در اولِ صُبح، یادِ یک خوب تو را غرقِ تمنا سازَد ♥️⛅️ صبُح بخیر زندگیــــم ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مامان و زری انقد درگیر کارای خونه و آماده شدن بودن که اصلا حواسشون به در اتاق نبود و من از درز لای در دیدشون میزدم،زری وسط حیاط نشسته بود و موهای بلندشو شونه میزد،قرار بود امشب بعداز عقد بره خونه ی سلطانعلی و چند روز بعد همراه هادی راهی شهر بشن،به خیال خودشون هادی راحت با این قضیه کنار میومد و زری رو به عنوان همسر قبول میکرد…… هرچند سلطانعلی به اقام گفته بود که قراره یکی از زمین هاشو بفروشه و پولشو به هادی بده تا توی شهر خونه بخره و اگر هادی بخواد زری رو قبول نکنه پول اون زمین رو بهش نمیده…….نزدیک غروب بود که مهمان های اندک که بیشتر هم همسایه ها بودن پیداشون شد و مامان سریع چادری روی سر زری انداخت و توی اتاق مهمون رفتن،میدونستم تصمیمی که گرفتم عاقبت خوشی نداره اما اگر قرار نبود من زن هادی بشم پس زری هم نباید نمیشد،انصاف نبود من اینجا بسوزم و زری برای خودش بره توی شهر زندگی کنه…..هرچه شلوغ تر می‌شد استرس من هم بیشتر می‌شد،با صدای کل کشیدن مهمون ها متوجه شدم که خانواده ی داماد هم اومدن،هادی بیچاره حالا توی فکرش چی میگذره؟حتما از اینکه امشب منو براش عقد می‌کنن خوشحاله،نمیدونه که چه نقشه ای براش کشیدن……نمی‌دونم چطور انقد نترس شده بودم،منی که حتی از اخم آقا هم میترسیدم حالا خودمو برای انواع و اقسام کتک ها آماده کرده بودم…….شلوغ که شد کم کم زمزمه ی اومدن سید برای خوندن خطبه ی عقد بالا گرفت،بهترین موقع الان بود،با دست و پایی لرزان و قلبی که از شدت تپش در حال ترکیدن بود از اتاق بیرون زدم،همه توی اتاق مهمون جمع شده بودن و زن ها با خوندن آهنگ محلی سعی داشتن مجلس رو شاد کنن،چند نفری که من رو با اون سر و وضع دیدن با نگاهم میکردن،یک لحظه ترسیدم و خواستم پا پس بکشم اما نه،مرگ یکبار و شیون هم یک بار،نباید اجازه بدم زری به ریشم بخنده و صاحب کسی بشه که من از چند سال پیش تا حالا دلباختشم……….جلوی در اتاق مهمون که رسیدم چند نفری رو کنار زدم و وارد شدم،اولین نفری که متوجه من شد زن سلطانعلی بود که رنگش مثل گچ دیوار سفید شد و تا خودش رو به مامان رسوند کار از کار گذشته بود و من هرجوری که بود خودمو به هادی نشون دادم…… درست روبروش ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،هادی با تعجب بهم نگاه کرد و چند بار چشم هاشو باز و بسته کرد،معلوم بود حسابی گیج شده و داره با خودش میگه اگه این گل مرجانه پس اینی که کنار من نشسته کیه……مامان سریع زن های اطرافش رو کنار زد و خودش رو به من رسوند اما دیگه کار از کار گذشته بود و هادی در حالیکه چادر روی صورت زری رو کنار زده بود سر مادرش داد میکشید که چرا میخواستن سرش کلاه بذارن…….خیلی زود آقا و بقیه ی مردها هم توی اتاق مهمون اومدن و من با دیدن چشم های آقا که از شدت خشم به خون نشسته بود قالب تهی کردم……. خیلی زود جشن عقد به هم خورد و هادی در حالیکه داد و فریاد میکرد و به پدر و‌مادرش رو مورد سرزنش قرار میداد از خونه بیرون زد،چنان بلبشویی راه افتاده بود که نگو و نپرس…..مهمان ها یکی پس از دیگری با تکون دادن سر و شماتت آقا که میخواست همچین کلک بزرگی بزنه از خونه بیرون رفتن و به محض بسته شدن در حیاط من موندم و لگد هایی که با بی رحمی تمام به بدنم میخورد…..درد داشت خیلی زیاد،من اما با لبخند کتک میخوردم و اخ نمیگفتم،انقد از به هم خوردن عقد خوشحال بودم که انگار آقا داشت نوازشم میکرد،زری گوشه ای خزیده بود ‌و گریه میکرد،برای اینکه آقا رو جری تر کنه با ناله میگفت دیگه کی میاد خاستگاری من،حالا همه جا چو میفته که داماد سر سفره ی عقد عروس رو نخواست و فرارکرد،من تا کی باید جور این زردنبو رو بکشم ها؟آقا که حرفای زری رو میشنید ضرباتش رو محکم تر میزد و خشمگین تر می‌شد،بلاخره با تلاش های مامان و بقیه به زور من رو از زیر مشت و لگدهای آقا بیرون کشیدن و توی اتاق انداختن…..تمام بدنم درد میکرد اما انقد حالم خوب بود که حد ‌و حساب نداشت،همینکه نذاشته بودم هادی زری رو عقد کنه و تا اخر عمر حسرت بخورم خودش یه دنیا ارزش داشت،شب از نیمه گذشته بود اما از بیرون هنوز صدای جنگ و دعوا میومد،آقا مامان رو هم از کتک هاش بی نصیب نذاشته بود و اصرار داشت که اون به من کمک کرده از اتاق بیرون برم……..صبح زود همینکه چشمامو باز کردم و اتفاق های دیشب یادم افتاد خنده روی لب هام نقش بست،اخ که دلم میخواست قیافه ی زری رو ببینم،چقد دلش رو صابون زده بود که به جای من بره خونه ی بخت…….نزدیک نهار شده بود و خبری از غذا نبود،از دیروز نهار چیزی نخورده بودم و ضعف امونمو بریده بود،از شدت دستشویی مثانه ام در حال ترکیدن بود و‌انقد به در کوبیده بودم که انگشت هام درد گرفته بود،مچ پام ورم کرده بود و نمیتوستم درست راه برم،میترسیدم لنگ شده باشم و برای همیشه همونجوری بمونم….. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بلاخره مامان با اخم های درهم گره خورده درو‌برام کرد و گفت خبر مرگتو برام بیارن که فقط بلدی دق کنی تو دل من،بیا برو سریع کارتو‌بکن تا آقات نیومده….زود خودمو از اتاق بیرون انداختم و لنگان لنگان به مستراح رسوندم،تمام بدنم درد میکرد و انگار پام آسیب جدی دیده بود…..کارم که تموم شد آبی به دست و صورتم زدم‌ و به سمت اتاق حرکت کردم ،کاش بی بی میومد و منو از این اوضاع نجات میداد... مامان جلوی در اتاق نبود و من خوشحال از اینکه دیگه نمیخواد درو روم قفل کنه پامو تو اتاق گذاشتم اما،هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که کسی از پشت سر موهامو توی دست گرفت….با شنیدن صدای زری که بلند بلند فحش میداد و منو مقصر به هم خوردن جشنش میدونست به عقب برگشتمو تلاش کردم دست هاشو از توی موهام بیرون بکشم،نمی‌دونم بعد از اینهمه کتک خوردن از آقا و حالا هم از زری چه جونی توی تنم مونده بود..باهم گلاویز شده بودیم،زری از هیچ فحشی دریغ نمیکرد،بلاخره با زور زدن های زیاد گوشه ی اتاق پرتش کردم و در حالیکه موهامو از توی صورتم کنار میزدم گفتم چته؟با خودت فکر کردی اون پسره کشته مرده ی تو بود و من نذاشتم زنش بشی؟بدبخت اون خاستگار من بود،منو میخواست،چون تو از من بزرگ‌تری و ترشیده شدی میخواستن به زور قالبت کنن بهش،دیدی که وقتی قیافتو دید چطور فرار کرد رفت..انگار حرفام خیلی براش سنگین بود چون دوباره مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و اینبار با پادرمیونی مامان از هم جدا شدیم،خوبش کردم،دلم خنک شد،اونموقع که منو به آقا لو داد ‌وکلی کتک خوردم باید فکر این چیزا رو هم میکرد….چند روزی گذشت و بالاخره با اصرارهای مامان آقا رضایت داد از اون اتاق بیرون بیام،آقا انقد از من بدش اومده بود و ‌‌منو مقصر ابروریزی چند وقت پیش میدونست که حتی نیم نگاهی بهم نمیکرد و رفتن من روی سفره رو قدغن کرده بود،منهم بخاطر اینکه بیشتر عصبیش نکنم توی اتاق جداگانه ای غذا میخوردم و جلوی چشم هاش ظاهر نمیشدم….بلاخره بی بی بعد از دو هفته از خونه ی عمو اومد و وقتی از اتفاقات اخیر مطلع شد کلی آقا رو سرزنش کرد و با عصبانیت به مادرم توپید که چرا بهش اطلاع نداده و اونهم همدست آقا شده،به خیال خودم حالا که دیگه بی بی اومده هرجوری که شده منو هادی رو به هم میرسونه قافل از اینکه روزگار چه خواب هایی برام دیده…..هرروز که از خواب بیدار میشدم منتظر این بودم که در خونه به صدا بیاد و دوباره سلطانعلی بیاد خاستگاری،با خودم میگفتم هادی محاله پا پس بکشه و هرجوری که شده هم خانواده ی خودش و آقای من رو راضی میکنه…زری از روزی که دعوا کردیم و مامان از هم جدامون کرد کلمه ای باهام صحبت نمیکرد و چنان با خشم و نفرت بهم نگاه میکرد که حقیقتا ازش میترسیدم،شب ها به خیال اینکه میاد ‌وتو خواب خفه ام میکنه نمیتونستم راحت بخوابم و همیشه میترسیدم… سه ماه گذشت و دیگه خبری از هادی و خانوادش نشد،کار هرشبم گریه بود و چند باری که با هزار دوز و کلک خودمو به کوچشون رسونده بودم نتونستم ببینمش،مقصر تمام این کارها آقا بود و تمام…یه روز ظهر که داشتم توی حیاط سبزی میشستم در خونه به صدا دراومد،سریع دستامو با لباسم خشک کردم و در رو باز کردم،با دیدن رعنا خواهر هادی سر جام خشکم شد و قلبم از حرکت ایستاد،به خیال اینکه دوباره اومدن قول و قرار خاستگاری بذارن و اینبار دیگه عروس منم با خوشرویی سلام کردم..رعنا با دیدن من بدون اینکه جواب سلامم رو بده تابی به سر و گردنش داد و گفت امشب عقد کنون هادی داداشمه،مامانم گفته بهتون بگم حتما بیاین،دختر مش قنبر‌و براش گرفتیم همونکه سر چشمه باهاش بگو بخند میکردی….بدون اینکه جوابی بهش بدم به دهنش چشم دوخته بودم،میدونستم از قصد اومده مارو دعوت کنه تا به خیال خودشون اذیتمون کنن،الحق که تیرشون هم به هدف خورده بود،..رعنا خیالش که راحت شد خوب منو چزونده، خداحافظی کرد و رفت،باورم نمیشد هادی دختر دیگه ای رو انتخاب کرده،تمام این مدت فقط خیال هادی بود که آرومم میکرد و بی مهری خانوادم رو برام کمرنگ کرده بود…با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم و سریع اشکامو پاک کردم،مامان که قیافه ی برافروختمو دید چشماشو ریز کرد ‌و گفت کی بود پشت در؟چی گفت که اینجوری به هم ریختی؟بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم دختر سلطانعلی بود گفت امشب عقد کنون داداششه دختر مش قنبرو براش گرفتن،مامان با اخم گفت گرفتن که گرفتن به درک ،تو چته ماتم گرفتی انگار ننت مرده؟گیس بره بسه دیگه هرچقد ابرومونو توی این کوی و برزن بردی… خواهرت بیچارتو ورد زبونا کردی خوب شد حالا؟ذلیل شده،حالا باید خواهرت خونه ی شوهر بود و توهم تا الان عروس شده بودی،منکه میدونم همین روزا زری بختش باز میشه اما توئه چشم سفید ور دل خودم میمونی…چنان از بی وفایی هادی دلم گرفته بود که سبزی ها رو نشسته ول کردم و توی اتاق رفتم….. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حتما به اجبار راضیش کردن با صغری عروسی کنه وگرنه اونکه برو رو نداره،قیافه ی من کجا و صغری کجا……اونشب تا خود صبح خوابم نبرد و کلی گریه کردم ،من واقعا هادی رو دوست داشتم و با این کارش کلی دلم شکسته بود…….. شب که آقا اومد و از قضیه عقد با خبر شد کلی بدو بیراه گفت و‌منو سرزنش کرد،به قول خودش حالا باید زری عروس شده بود نه اینکه هفده سالش باشه و کنج خونه بشینه……چند روزی گذشت و کم کم با این قضیه کنار اومدم،هرچند کلی گریه کردم و غصه خوردم اما خب چاره ای به جز کنار اومدن نبود،هادی اگر واقعا منو دوست داشت هیچوقت این کارو نمیکرد باهام…….چند وقتی گذشت و از یکی از همسایه ها شنیدم که همون روز فردای عقد هادی و زنش برای زندگی راهی شهر شدن و سلطانعلی هم براشون خونه خریده،زری که هنوز با من حرف نمیزد ‌‌ و‌ نگاهش پر از خشم بود…..مدتی بود که توی روستامون بارون‌ نمیزد و صدای همه در اومده بود،دامدارها دام هاشون داشت میمرد و کشاورز ها محصولاتشون خشک شده بود،آقا هرروز با ناراحتی میومد خونه و میگفت اگر شرایط همینجوری پیش‌بره از گرسنگی میمیریم و حتی نون هم برای خوردن گیرمون نمیاد…..شرایط روستا واقعا بد بود و هیچ کاری هم از دست کسی برنمیومد،کار همه شده بود دعا کردن و التماس به خدا که حتی شده برای یک روز هم بارون بباره…….یک ماه دیگه گذشت و هیچ خبری از بارون نشد،زمین آقا خشک خشک شد و تمام زحماتش بر باد رفت،نه غذایی برای خوردن داشتیم و نه پولی که باهاش وسیله بخریم…..اهالی ده یکی پس از دیگری خونه و‌ زمین هاشونو فروختن و راهی شهر شدن،توی مدت کوتاهی روستامون متروکه شد و فقط خونه ی ما و چند تا دیگه توی ده مونده بودیم،آقا به امید اینکه شرایط بهتر بشه و بارون بزنه هنوز راضی به ترک ده نشده بود اما هرروزی که میگذشت زندگی توی اون روستا برامون سخت تر می‌شد و شرایط جوری شد که چشمه ی ده هم خشکید و حتی آب هم برای خوردن نداشتیم……آقا که دید دیگه چاره ای بجز رفتن نداره تصمیمش رو گرفت و خونه و زمین رو به قیمت خیلی پایینی به خان روستای بالا فروخت و شروع کردیم به جمع کردن وسایل برای رفتن به شهر……بی بی که دید چاره ای بجز رفتن نداریم حاضر نشد همراهیمون کنه و هرچقدر که بهش التماس کردیم فایده نداشت و راضی نشد باهامون بیاد میگفت من بچه ی اینجام و نمیتونم توی شهر زندگی کنم،قرار شد بره ده بالا و اونجا با خانواده ی عموم زندگی کنه،به اقام هم پیشنهاد داد که بی خیال شهر بشه و بریم اونجا زندگی کنیم اما آقا معتقد بود که خشک سالی دیر یا زود به اونجا هم میرسه و تلاش کردن برای پا گرفتن زمین دیگه ای از حوصله اش خارجه……جدا شدن از بی بی و روستایی که اونجا بزرگ شده بودم برام خیلی سخت بود اما شور و شوق رفتن به شهر هم تاب و توان برام نذاشته بود…… توی مدت کوتاهی همه چیز برای رفتن مهیا شد و ما با جمع کردن وسایل اندک مون آماده رفتن به شهر شدیم،توی چشم های اقا و مامان ترس و نگرانی هویدا بود اما ما بچه ها با شور و شوق وصف ناپذیری راجع به شهر صحبت می کردیم و دل توی دلمون نبود تا هرچه زوتر شهرنشین بشیم...... هر کدوم از ما بقچه ای رو زیر دوشش گرفته بود و به دنبال بقیه حرکت می کردیم اینجوری که آقا می گفت باید مسیر طولانی رو پیاده می رفتیم تا سر جاده برسیم و از اونجا به بعد هم چند ساعتی باید منتظر اتوبوس میموندیم هنوز هوا روشن نشده بود که خودمون رو سر جاده رسوندیم و هر کدوم گوشه ای نشستیم،تمام چشم ها به انتهای جاده دوخته شده بود و منتظر بودیم با دیدن اتوبوس توی هوا بپریم،زری که از همه بیشتر شور و شوق رفتن داشت برای لحظه ای لبخند از روی لبش کنار نمیرفت و میدونستم حالا توی فکر و خیالش داشت به این فکر میکرد که هنوز پاش به شهر نرسیده ازدواج می‌کنه و میره خونه ی بخت.......با صدای داد ابراهیم که اتوبوس رو دیده بود و میخواست آقا رو هم مطلع کنه همه سر پا ایستادیم،چند دقیقه ای طول کشید تا اتوبوس جلوی پامون ایستاد و همه با هول و ولا پشت‌سرهم از پله های اتوبوس بالا رفتیم،باورم نمیشد بلاخره توی اتوبوس نشستم و دارم به شهر میرم اونم نه برای یکی دو روز بلکه برای همیشه.....آقا و مامان و خواهر کوچیکم کنار هم نشستن و منم ابراهیم و زری و مرتضی برادر دیگه ام چهار نفری روی دوتا صندلی نشستیم و بلاخره اتوبوس حرکت کرد......زری کنار پنجره نشسته بود و با ذوق بیرون رو نگاه میکرد جوری خودش رو جلوی پنجره پهن کرده بود که من و ابراهیم به زور می تونستیم منظره های بیرون رو ببینیم.......بالاخره بعد از تکون خوردن های زیاد و چند باری افتادنم کف اتوبوس به شهر رسیدیم و پیاده شدیم،اقا سرگردون بود و نمی‌دونست باید چکار کنه، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اول از همه باید خونه ای پیدا میکرد و از اونجا که پولمون کفاف خرید خونه رو نمی‌داد قرار شد اتاقی اجاره کنیم تا آقا مدتی کار کنه و بعداً بتونم خونه بخریم......بعد از پرس و جوهای زیاد و راه رفتن های طولانی آقا مردی رو پیدا کرد که میگفتن تمام خونه های اجاره ای اون منطقه توی دستشه و فقط اون می‌تونه کمکمون کنه،مرد کوتاه قامت و کچلی که با نگاه های خیره اش حال آدم رو بد میکرد،مامان که متوجه نگاه های مرد شده بود نیشگونی از دستم گرفت و گفت ذلیل شده روتو برگردون مگه نمیبینی با چشماش داره قورتت میده،درحالیکه با بغض جای نیشگون مامان رو مالش میدادم گفتم آخه چرا تا یه چیزی میشه گوشت بدن منو می‌کنی به من چه که این مرده نگاه می‌کنه،مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت ببر زبونتو،بیا برو اونور پیش زری بشین ببینم روسریتو هم بکش جلوی صورتت.......زیر لب غری زدم و همونجوری که گفته بود کنار زری نشستم،بعد از کلی چونه زدن و‌بالا پایین رفتن بلاخره قرار شد مرد چشم چرون اتاقی رو بهمون اجاره بده،آقا سریع خودشو به ما رسوند و گفت یالا پاشید بریم بلاخره راضیش کردم با پولی که داریم جایی بهمون اجاره بده،اونجا سرو صدا ‌‌و حرف اضافه نباشه،اینجوری که این میگه یه حیاطه که دورتادورش رو اتاق ساختن و اونجا فقط خودمون نیستیم پس حواستون باشه…..دوباره وسایلمون رو برداشتیم و‌دنبال آقا و اون مرد راه افتادیم،چندین کوچه رو رد کردیم تا بالاخره مرد که اسمش آقا کاظم بود پشت در خونه ای ایستاد ‌و شروع کرد به در زدن،ظهر بود و همه از گرسنگی نای حرف زدن هم نداشتیم از دیشب که شام ساده ای خورده بودیم تا اونموقع چیزی نخورده بودیم و حالا بوی غذاهایی که توی کوچه پخش شده بود هوش از سر ادم میبرد…….کمی که گذشت بچه ای چهار پنج ساله در خونه رو باز کرد و‌با دیدن ما سریع داخل پرید و گفت آقا کاظم اومده ننه آقا کاظم اومده،آقا کاظم شلوارش رو بالا کشید و درحالیکه که تعارف آقا میکرد وارد خونه شد،همه با هم از راهروی باریکی گذشتیم و به حیاط بزرگی رسیدیم که وسطش حوض بزرگی بود و دورتا دورش رو اتاق ساخته بودن…….زن های زیادی در حالیکه روشونو با چادر پوشونده بودن توی حیاط دور هم جمع شده بودن و بچه ها مثل مور و ملخ از در و دیوار بالا میرفتن……آقا کاظم وسط حیاط ایستاد و‌درحالیکه نمیدونست به کدوم یکی از زن ها نگاه کنه بلند گفت خانما امروز همسایه ی جدید دارید،همونجوری که خودتون هم میبینید خانواده ی آرومی هستن و اون اتاق آخر رو بهشون اجاره دادم،قوانین اینجا رو بهشون بگید و هواشون رو داشته باشید چون از روستا اومدن و چیزی از شهر و شهر نشینی نمی‌دونن،چندتایی از زن ها باشه ی آرومی گفتن و‌ آقا کاظم با نگاه کردن به آقا گفت بیا بریم اتاقو بهت نشون بدم…….آقا همراه آقا کاظم از پله ها بالا رفت و مامان که با دیدن زن ها گل از گلش شکفته بود بهشون نزدیک شد و با خجالت سلام کرد…… زن های یکی یکی جواب سلام مامانو دادن و شروع کردن به سوال پرسیدن،یکی میپرسید چندتا بچه داری و اون یکی از شغل اقام می‌پرسید مامان هم با حوصله به سوال همه جواب میداد،زری گوشه ی حیاط در حالی که برادرم توی بغلش خوابیده بود نشسته بود و من هم تمام همش و حواسم پی دوتا دختری بود که همسن خودم بودن و گوشه ای از حیاط پچ پچ می‌کردن و می‌خندیدن.....دلم میخواست برم پیششون و باهاشون دوست بشم اما میترسیدم محلم ندن،با صدای یکی از زن ها که گفت وای جمیله جان این چشم آبیه چقدر خوشگله هزار ماشاالله تا حالا دختر به این خوشگلی ندیده بودم،کم کم توجه همه زن ها بهم جلب شد و شروع کردن به تعریف و تمجید،یکی از رنگ چشمام تعریف میکرد و اون یکی از پوست سفیدم......مامان که روی این چیزها حساس بود و به قول خودش نمی‌خواست چشم بخورم خنده ی زورکی کرد و گفت آره کنیزتونه،ببخشید من برم دیگه،باید ببینم چی کم داریم واسه اتاق،مامان به سمت پله ها حرکت کرد و با چشم غره و اخم منم دنبالش راه افتادم،اخ که دلم میخواست همونجا بمونم و فقط یه حرفاشون گوش بدم.......جلوی در اتاق آقا کاظم ایستاده بود و داش توضیحات لازم را به آقا می‌داد ما برای زندگی توی این اتاق که هیچ چیزی نداشتیم و قرار شده بود با پول اندکی که برامون مونده بود کمی وسیله بخریم..... آقا کاظم که  دوباره چشمش به من خورده بود با اون نگاه هیزش سرتا پامو برانداز کرد و خطاب به اقا گفت اگه کاری داشتی من در خدمتم اصلا تعارف نکنی ها،هر موقع از شب و روز بود میتونی روی من حساب کنی ،آقا به نشانه تشکر دستش رو روی سینه اش قرار داد و گفت حتماً خیلی لطف کردی آقا کاظم انشالله برات جبران کنم..... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چقدر از این مرد بدم می اومد و حس بدی بهم میداد،مردک از اقام هم بزرگتر بود اما با چشماش میخواست آدمو قورت بده.....‏اقا کاظم که رفت به همراه مامان توی اتاق رفتیم تا جایی که قرار بود توش زندگی کنیم رو ببینیم،اتاق بیست متری که کلی خاک گرفته بود و مشخص بود مدت هاست کسی توش زندگی نکرده،کلا دوتا اتاق تو در تو بود که به قول مامان از سرمون هم زیاد بود و باید کلامونو بالا مینداختیم.......قرار شد آقا راهی بازار بشه تا هم چیزی برای خوردن بگیره و هم وسایل مورد نیاز خونه رو مهیا کنه......زری و بقیه ی بچه ها هم بهمون ملحق شدن و بعد از رفتن آقا شروع کردیم به تمیز کردن اتاق،طبق معمول من سرمو به بچه ها گرم کردم و مامان و زری توی چشم به هم زدنی خونه رو مثل دسته ی گل کردن....... چند ساعتی گذشت و‌ بلاخره آقا با وسایل اندکی که خریده بود از بازار برگشت،گلیم قرمز رنگی که برای ما حکم فرش ابریشم داشت،چندتا پشتی لاکی رنگ،یک دست شمعدان گل لاله برای روی طاقچه ،یک گاز خوراک پزی،تعدادی قابلمه و ظرف و ظروف و چند دست رختخواب تمام خرید آقا بود که به قول خودش پول زیادی هم بابتش داده بود،خونه رو که چیدیم همه با ذوق به هم نگاه کردیم،برای مایی که از توی روستا با کمترین امکانات اومده بودیم این اتاق بیست متری حکم قصر رو داشت…..مامان سریع دست به کار شد و چند تایی تخم مرغ درست کرد تا از گرسنگی تلف نشیم،دل توی دلم نبود تا برم توی حیاط و با اون دخترایی که پچ پچ میکردن هم کلام بشم،هرچی باشه دختر شهری بودن و میتونستم باهاشون دوست بشم……آفتاب تازه غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی رفته بود که هرکدوممون گوشه ای دراز کشیدیم و خوابیدیم،انقد خسته بودم که نمی‌دونم چطور چشمام بسته شد و خوابیدم……روز بعد با صدای مامان که صبحانه آماده کرده بود بیدار شدم،روی سفره ی کوچیکی که آقا روز قبل خریده بود نون تازه و پنیر محلی چشمک میزد،برای شستن دست و صورتمون باید توی حیاط میرفتیم و من به شوق دید زدن حیاط سریع از رختخواب بیرون پریدم….مثل دیروز بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن و چندتا از زن های همسایه گوشه ای درحال  پاک کردن سبزی بودن….دستامو شستم و چند قطره ای آب به صورتم زدم که با صدای یکی از زن ها که اسممو صدا میزد با تعجب برگشتم،این دیگه اسم منو از کجا یاد گرفته،….زنی که صدام کرده بود در حالیکه منو به بقیه نشون میداد گفت توروخدا ببینیدش انگار حوری بهشتیه چشاشو نگاه کنید،موهاشو انگار با رنگ زرد نقاشی کردن….اون میگفت و‌ بقیه ی زن هم با تکون دادن سر تایید میکردن،یکیشون با صدای بلند گفت این خوبه بیاد جلوی شوهرای ما،انقد مارو سیاه سوخته دیدن اینو ببینن سکته میکنن،با صدای خنده ی زن ها که به هوا رفت مامان در اتاقو باز کرد و گفت کجا موندی پس گل مرجان…….سریع یه آب دیگه به صورتم زدم و با گفتن ببخشیدی راه اتاقو در پیش گرفتم،مامان با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت کجا موندی پس؟مگه نگفتم انقد تو چشم این و اون زل نزن….نگاه مظلومی بهش انداختم و گفتم مامان بخدا خودشون صدام زدن مگه میشه اهمیت ندم خب،مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت خوبه خوبه بیا برو صبحونتو بخور میخوام جمع کنم سفره رو…… از اون‌ روز به بعد زندگی ما رنگ و روی دیگه ای توی اون خونه گرفت و نشستن توی جمع همسایه ها انقد لذت بخش بود که دلم میخواست حتی شب ها هم کنارشون بشینم…….. زن ها از هرچیزی صحبت میکردن و حرفاشون برای ما که تاحالا توی همچین جمعی قرار نگرفته بودیم خیلی لذت بخش بود،مامان روزای اول مخالف اومدن ما توی حیاط بود و میگفت عیبه اما کم کم که دید همه ی بچه ها راحت می‌رن توی حیاط و کسی چیزی نمیگه راضی شد،سکینه و سودابه دوتا دختری که روز اول گوشه ی حیاط اونا رو دیده بودم ‌‌ و واسم پشت چشم نازک میکردن حالا تبدیل  شده بودن به بهترین دوستای من و از صبح زود تا غروب آفتاب رو کنار هم میگذروندیم،سودابه خیلی دختر خوب و مهربونی بود اما سکینه پشت خنده ها و‌کارهاش یه بدذاتی خاصی پنهان بود که من همون روز اول راحت بهش پی بردم،یه روز ظهر که ما سه تا گوشه ای نشسته بودیم و از نونای محلی که مامان سودابه درست میکرد میخوردیم یک از زن های جمع چیزی گفت و بقیه بلند زدن زیر خنده،سکینه که همه ی حواسش به اونا بود خنده ای کرد و گفت اخ قربون دهن مادرشوهرم برم بیین چقد بامزست بخدا روزی نیست که این زنا رو نخندونه،من با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم مگه تو عروسی کردی؟پس چرا هنوز خونه ی آقات زندگی میکنی؟سکینه بادی به غبغب انداخت و گفت هنوز که عروسی نکردیم اما قراره عید عقد کنیم و بریم سر خونه ی زندگیمون،اخ دردو بلای مصطفی بخوره تو سرم،چند وقتیه رفته ده به زمینای پدریش سر بزنه دلم واسش تنگ شده…… ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سودابه که از حرفای سکینه به خنده افتاده بود گفت باز رفتی تو فکر و رویا؟هنوز نه به داره نه به باره این اسم بچه هاشو هم انتخاب کرده،سکینه اخم ریزی کرد و گفت یعنی میخوای بگی مصطفی منو دوست نداره؟سودابه گفت نگفتم دوستت نداره گفتم انقد تو فکر و خیال نباش،بذار هرموقع اومد خاستگاری بعد بشین اینور اونور بگو نامزدمه…..سکینه با عصبانیت گفت چیه زورت میاد؟از اینکه مصطفی خوشگل ترین پسر این محلست و به کسی جز من اهمیت نمیده فشار بهت اومده ،حسودی نکن جانم انشالله که بخت تو هم بلاخره باز میشه….سودابه برو بابایی گفت و بحثشون تموم شد،نگاهی به قیافه ی سکینه انداختم،پوست صورتش گندمی بود و چشمای خیلی ریزی داشت،موهاش فر بود و چندتار از موهاش با سماجت خودشونو از زیر روسری بیرون انداخته بودن،قیافه اش بامزه بود اما  کاملا زمخت و مردونه بود حتی لحن حرف زدنش ادمو به یاد مردای لات مینداخت…… چند روز بعد از اومدنمون به شهر آقا وردست یه بنا شد و شروع به کار کرد،حقوقش بخور نمیر بود اما خب واسه مایی که از خشکسالی فرار کرده بودیم کافی بود…..سکینه و سودابه هردو چندسالی مدرسه رفته بودن و سواد داشتن اما نه من و نه هیچکدوم از خواهر برادرهام سواد نداشتیم و ‌مدرسه نرفته بودیم،گاهی سکینه از خاطراتش توی مدرسه و اذیت کردن هاش میگفت و من غش غش میخندیدم،چقد دلم میخواست برم و  سواد یاد بگیرم اما متاسفانه هم سنم بالا رفته بود و هم آقا بددل بود و دوست نداشت هیچکدوممون پامونو از در خونه بیرون بذاریم،همه ی وسایل رو خودش میخرید و حتی مامان هم حق نداشت بیرون بره…..یه روز که طبق معمول همه توی حیاط جمع شده بودیم و داشتیم برای یکی از همسایه ها سبزی پاک میکردیم سکینه با خنده های گاه و بی گاهش و تیکه پروندن هاش سعی داشت خودشو در معرض دید سوری خانم،مادر مصطفی بذاره،انقد این کارو ناشیانه انجام میداد و همه ی حواسش پیش سوری خانم بود که همه متوجه شده بودن سکینه قصدش چیه و دستش انداخته بودن…..پریجان خانم که سن و سالی نداشت و اتاقش دقیقا چسبیده به اتاق ما بود دسته ای سبزی جلوی خودش گذاشت و گفت سوری خانم دیگه وقتشه واسه آقا مصطفی آستین بالا بزنی،توی همین حیاط خودمون کم دختر خوب و زبر و زنگ نداریم ها؟سوری خانم که تا اونموقع داشت با زن کنار دستش صحبت میکرد با حرف پریجان به طرفش برگشت و گفت اتفاقا یه فکرایی براش دارم انشالله از روستا برگرده حتما باهاش درمیون میذارم……سکینه که نیشش تا بنا گوش باز شده بود با خوشحالی گفت: خوشبحال اون دختری که زن آقا مصطفی میشه از بس آقا و چشم پاکه…..من بدون هیچ حرفی مات حرکات سکینه بودم که چطور انقدر بی پروا صحبت میکرد و نشون میداد که مشتاق ازدواج با مصطفاست……سوری خانم لبخندی زد و گفت انشالله تو هم بختت باشه و یه شوهر خوب پیدا میکنی….با این حرف کل جمع ساکت شد و همه به سکینه چشم دوختن،باید انتظار داشتن سوری خانم واضح اعلام کنه که سکینه رو برای پسرش انتخاب کرده و قال قضیه رو بکنه…..سکینه هنوز عکس العملی از خودش نشون نداده بود که سوری خانم اینبار مامان رو مخاطب قرار داد و گفت میگم جمیله خانم گل مرجان دقیق چندسالشه؟همین جمله ی کوتاه کافی بود تا قلب من از حرکت بایسته و سکینه با نفرت بهم چشم بدوزه…… مامان که از قضیه ی سکینه خبر نداشت گفت کنیزته سوری خانم چهارده سالشه،سوری خانم نگاه خریدارانه ای به سرتا پام انداخت و گفت ماشالله، هزارماشالله بهش، رنگ چشاش ادمو از هوش و حواس میندازه،رنگ چشای خودته ها اما انگار یه دنیا باهم فرق دارن…..سکینه تندتند نفس میکشید و با دندون قروچه سبزی پاک میکرد،البته پاک کردن که چه عرض کنم فقط از وسط نصفشون میکرد……انقد ترسیده بودم که نزدیک بود به گریه بیفتم،خدا خیرت بده سوری خانم وقتش بود الان این حرفو بزنی اخه؟چند دقیقه ای که گذشت دیگه نتونستم نگاه های پر از خشم و نفرت سکینه رو تحمل کنم و به بهانه ی بچه ها که  خواب بودن راهی اتاق شدم،خدایا حالا باید چکار کنم؟منکه نه این پسررو دیدم نه میدونم چه شکلیه،شده قضیه ی اش نخورده و دهن سوخته…..یک ساعتی گذشت و مامان هم توی اتاق اومد،با دیدن من که گوشه ای کز کرده بودم گفت چته گل مرجان چرا بق کردی؟اب دهنمو قورت دادمو گفتم هیچی مامان دلم درد میکنه ظهر خیار خوردم فکر کنم سردیم شده……زری که تازگیا از زن همسایه گلدوزی یاد گرفته بود و گوشه ای مشغول دوختن روبالشتیای مامان پوزخندی زد و گفت اینم بهونه ی جدیدشه که از زیر کارا در بره….حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتمو خودمو به خواب زدم،چند روزی گذشت و از ترس سکینه پامو از در اتاق بیرون نمیذاشتم تا اینکه مامان بهم شک کرد و انقد غر زد که بلاخره دلو زدم به دریا و برای آوردن آب از آب انبار بیرون رفتم….. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺چو از بنفشۀ شب، بوی صبح برخیزد ✨هزار وسوسه در جان من برانگیزد 🕊کبوتر دلم، از شوق می‌گشاید بال 🌤که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد🌤 🌺 ســـلام صبح آدینتون تون عـالی🕊 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پامو که از در اتاق بیرون گذاشتم اول نگاهی به اطراف انداختم و وقتی سکینه رو ندیدم نفس راحتی کشیدم و راه افتادم…..فاصله ی اتاق ما تا آب انبار زیاد نبود و همینکه به اولین پله رسیدم زود خودمو پرت کردم پایین……اونموقع ظهر کسی نبود و سریع ظرف ابو پر کردم،تا خواستم رومو برگردونمو برم محکم به کسی خوردم و با صدای شکستن ظرف آب جیغ خفه ای کشیدم،سکینه در حالیکه دستاشو به کمرش زده بود جلو روم ایستاده بود و داشت سرتاپامو برانداز میکرد…..با صدایی لرزان گفتم تویی؟ترسیدم،ظرف آبم شکست..سکینه قدمی به جلو برداشت و با عصبانیت گفت توئه دختر دهاتی میخوای نامزد منو بدزدی؟ تو اون قیافت و چشمات که درست مثل گربست،فک نکن با این ناز و اداهات میتونی خودتو به مصطفی قالب کنی نه،از این خبرا نیست،مادر نزاییده کسی که بخواد به سکینه رکب بزنه…..دوباره با لکنت گفتم بخدا من،سکینه دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت خفه شو،فقط خفه شوووووو ببین بخدا قسم اگه بخوای منو مصطفی رو از هم جدا کنی تو همین آب انبار خفت میکنم فهمیدی؟در حالیکه از ترس داشتم پس میفتادم سرمو تکون دادم و گفتم اره اره فهمیدم،سکینه نگاه وحشتناکی به سرتاپام انداخت و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه بیرون رفت……من مونده بودم و ظرف شکسته و ترسی که هزار برابر بیشتر شده بود،بلاخره نفس عمیقی کشیدم و هرجور که شده بود از آب انبار بیرون اومدم،وارد اتاق شدم مامان با تعجب گفت این چه سر و ریختیه نکنه جن دیدی؟چرا صورتت انقد قرمز شده؟ظرف اب کجاست پس؟روسریمو روی سرم مرتب کردم و درحالیکه میخواستم موضوع سکینه رو از مامان پنهان کنم گفتم من دیگه توی این اب انبار نمیرم داشتم از پله هاش بالا میومدم یهو صدای وحشتناکی اومدم منم از ترس هول کردم خوردم زمین،صدای ادمیزاد نبود اصلا…..مامان زیر بسم اللهی گفت و ادامه داد دست و پا چلفتی هروقت یه کاری بهت سپردم گند زدی،خدا من اینو چطور بفرستم خونه ی شوهر فردا هرچی تف و لعنته نثار من میکنن که این ننه ی گور به گور شدش چیزی یادش نداده ،این زری بیچاره که انقد کار میکنه و تنهایی یه خونه زندگی رو میچرخونه مونده کنج خونه بعد این بی عرضه گر و گر براش خاستگار میاد……حوصله ی جر و بحث نداشتم و بدون اینکه جوابی بدم یه گوشه خزیدم،دیگه اون خونه برام جذاب و دوست داشتنی نبود و برعکس ازش بدم میومد،کاش می‌شد دوباره برگردیم ده و اونجا زندگی کنیم،یعنی از ترس سکینه دیگه نباید پامو از در اتاق بیرون بذارم؟چند روزی گذشت و هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم،مامان حسابی کنجکاو شده بود و میگفت چرا نمیای تو حیاط چت شده تو؟نکنه کسی اذیتت کرده؟منم بی حوصلگی رو بهانه میکردم و بهش اطمینان میدادم چیزی نشده…..یه روز که تو خونه بودم و داشتم به دست های زری نگاه میکردم بلکه گلدوزی یاد بگیرم و خودمو سرگرم کنم که در اتاق به صدا دراومد،مامان توی حیاط بود ‌ بچه ها رو باخودش برده بود،بلند شدم و به سمت در رفتم که با دیدن سودابه دوباره ترس برم داشت،نکنه سکینه اونو فرستاده؟سودابه که قیافه ی منو دید خندید و گفت نترس سکینه خونه نیست رفته خونه خالش،اومدم دنبالت یکم بشینیم توی حیاط حرف بزنیم……نگاهی توی حیاط انداختم و آروم گفتم مطمئنی سکینه نیستش؟سودابه گفت اره بابا خیالت راحت گفتم که رفته خونه ی خالش…..در اتاقو بستم و دنبال سودابه راهی حیاط شدم،دوباره زن ها دور هم جمع شده بودن و صدای خنده شون حیاطو برداشته بود،سودابه گوشه ای نشست و گفت بشین ببینم چکار کردی سکینه به خونت تشنه شده...اخمی کردم و گفتم هیچی چکار کردم،تو بگو من اصلا این پسررو دیدم؟دیوونست بخدا،حالا سوری خانم یه سوال پرسید این فکر میکنه من میخوام نامزدشو ازش بگیرم،سودابه ریز ریز خندید و گفت بابا نامزد کجا بود،پسر بیچاره فک نکنم تا حالا به این نگاه کرده باشه،نه خودش ‌ و نه خانواده اش هیچ حرفی نزدن،سکینه چون ازش خوشش میاد دیگه تو فکر و خیالش خودشو زن مصطفی میبینه……نگاهی به سودابه کردم و گفتم حالا همچین اش دهن سوزی هم هست یا نه؟سودابه ابروهاشو بالا داد و گفت وای تو که ندیدیش گل مرجان،انقد خوشگله،قد و بالاشو هیچکس نداره،جدا از اینا نمیدونی چقد سربزیر و اقاست…..شونه ای بالا دادم و گفتم مبارک صاحبش باشه…..اونروز از سکینه خبری نشد و منم بعد از مدت ها با خیال راحت پیش زن ها نشستم،سوری خانم چشم ازم برنمیداشت و جوری با ذوق نگام میکرد که ناخودآگاه خجالت میکشدم…..یک هفته ای گذشت و با اومدن سکینه از خونه ی خاله اش دوباره اتاق نشین شدم،البته هوا هم سرد شده بود و دیگه مثل قبل کسی توی حیاط نمینشست،مامان بساط کرسی رو راه انداخته بود و غروبا زیر کرسی میرفتیم،یه روز عصر که هوا از همیشه سرد تر بود و مامان روی اجاق برامون لبو گذاشته بود صدای در بلند شده بود، ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با سرد شدن هوا آقا هم بیکار شده بود و برای اینکه از پس مخارج زندگی بربیاد توی یه بقالی مشغول به کار شده بوده و مجبور بود تا شب سرکار باشه….. مامان که به در اتاق نزدیک بود سریع درو باز کرد و با دیدن قمر خانم یکی از زن های همسایه گل از گلش شگفت و گفت بفرما داخل قمر خانم کسی نیست خودمونیم،قمر خانم که از بقیه ی زن ها سر و وضعش بهتر بود و به قول خودش شوهرش ورشکست شده بود گفت نه ممنون میتونی یه لحظه بیای بیرون کارت دارم؟مامان با تعجب نگاهی به زری انداخت و گفت حواست به لبو ها باشه میام الان،اینو گفت و دنبال قمر خانم از اتاق بیرون رفت….چنان کنجکاو شده بودم که نمیتونستم لحظه ای سر جام بشینم،زود بلند شدم و خودمو به پنجره رسوندم بلکه از حرفاشون سردر بیارم،اتفاقا دقیقا پشت پنجره ایستاده بود و صداشون راحت به گوش می‌رسید….زری با دیدن من که گوشمو به پنجره چسبونده بودم رو ترش کرد و گفت بذار مامان بیاد میگم بهش فالگوش وایسادی،اهمیتی به حرفش ندادمو به کارم ادامه دادم،صدای قمر خانم به گوشم رسید که گفت بخدا نه اینکه داداشم باشه ها واقعا میگم مرد خوبیه،خدایی زنشم خوب بود اما خب خدا نخواست بیشتر عمر کنه،حالا تو با شوهرت حرف بزن بیین چی میگه،داداشم یه زن مثل زری کم داره خونه زندگشیو سرو سامون بده،…قمر خانم گفت وضع مالیشم خیلی خوبه مغازه داره تو بازار،از هرکی که بخواین هم میتونیم بپرسین،از اون زنش دوتا بچه داره خدایی خیلی بچه های خوب و آرومین،قمر خانم کمی صداشو آروم کرد و گفت بخدا خواهرانه بهت میگم درسته زری خیلی دختر خوبیه اما خب دیگه سنش داره بالا میره انتظار نداری که جوون بیست ساله بیاد خاستگاریش؟مامان که صداش از خوشحالی میلرزید گفت باشه قمر خانم حالا که آقاش باهاش حرف میزنم و جوابشو بهت میدم،بخدا نه اینکه زری دخترم باشه نه جدی میگم هیچی از خانمی کم نداره،خونه زندگی مارو خودش میچرخونه…..با ذوق به سمت زری دویدم و گفتم مشتلق بده زری بلاخره واست خاستگار پیدا شده،زری متعجب گفت خاستگار؟تو از کجا میدونی؟تا خواستم بگم حرفای مامان و قمر خانم رو شنیدم در باز شد و مامان درحالیکه چشماش از خوشحالی برق میزد وارد اتاق شد…….زری صداشو صاف کرد وگفت کی بود مامان؟چقد طول کشید،مامان درحالیکه سعی میکرد لبخندشو پنهان کنه، کنار زری نشست و گفت اگه خدا بخواد قراره بختت باز بشه زری،اونم چه بختی،طرف بازاریه خودش دکون داره…….زری که مشخص بود حرفای مامانو باور نکرده پلک زد و گفت مامان قشنگ حرف بزن ببینم چی شده؟قمر خانم چی گفت بهت؟مامان تابی به سر و گردنش داد و شروع کرد به تعریف و تمجید از برادر قمر خانم،جوری از وجنات و شخصیت آقای خاستگار حرف میزد که هرکس نمیدونست فکر میکرد مامان چندین سال باهاشون نشست و برخواست داشته……زری که مشخص بود حسابی غافلگیر شده چیزی نگفت و‌ چشم انتظار آقا موند تا بیاد و‌مامان باهاش صحبت کنه،باورم نمیشد واسه زری خاستگار پیدا شده و به زودی از دست اخم و تخماش راحت میشم…..شب که آقا اومد مامان سریع سهم غذاشو براش گرم کرد و نشست به تعریف کردن قضیه،اقا ابرویی بالا انداخت و گفت اگه وضعش انقد خوبه چرا نمیره یکی در حد خودشون بگیره؟چرا اومده سراغ ما که نونم به سختی گیرمون میاد بخوریم؟مامان خودشو به آقا نزدیک تر کرد و گفت میخوای دندونای اسب پیشکشی رو بشماری؟حالت خوبه مرد؟دخترت دیگه داره بیست سالش میشه میدونی یعنی چه؟یعنی دیگه حتی پیرمرد و زن مرده هم سراغش نمیاد،این که نره بقیه هم پاسوزش میشن،بذار این دخترارو رد کنیم برن یه نفس راحت بکشیم…… آقای دستی به سببیلش کشید و گفت حالا بهشون بگو بیان ببینیم خدا چی می‌خواد،مامان با خوشحالی بلند شد و گفت الان میرم بهش اطلاع میدم،آقا با تشر گفت بشین زن،مگه عقلتو از دست دادی بشین فردا صبح میری،این وقت شب میخوای بری چی بگی؟مامان به اجبار سر جاش نشست و مشخص بود برای صبح شدن لحظه شماری میکنه،فردا صبح زود همینکه اقا از خونه بیرون رفت مامان سفره ی صبحانه رو برای ما پهن کرد و به سمت اتاق قمر خانم پرواز کرد،کمی طول کشید تا برگرده و توی اون مدت زری یه چشمش به در بود و یه چشمش به پنجره تا مامان بیاد و بگه چه حرفایی بین خودشو و قمر خانم رد و بدل شده…..با خنده نگاهی بهش انداختم و گفتم نترس بابا بخت اول و آخرت همینه،بلاخره به آرزوت میرسی و میری خونه ی شوهر،زری که معلوم بود هنوز هم دل خوشی از من نداره چینی به پیشونی انداخت و گفت ساکت شو زردنبو،اتفاقا من اصلا عین خیالم نیست مگه مثل تو کشته مرده ی شوهرم؟ دهنمو باز کردم جوابشو بدم که مادر با خوشحالی در اتاقو باز کرد و وارد اتاق شد،سریع جلو پریدم و گفتم چی شد مامان کی میان خاستگاری؟مامان بدون اینکه توجهی به حرف من بکنه رو به زری گفت باید حسابی این اتاقو تمیز کنیم زری، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قمر خانم گفت شب جمعه میان واسه خاستگاری و اگه جوابمون بله بود چند روز بعد سید میارن عقد کنین،بهش گفتم ما تو ده از این رسما نداشتیم و‌همون روز اول اگه راضی باشن دختر و پسرو عقد میکنن اما گفت ما از این رسما نداریم و‌حتما باید داداشمو زری همدیگه رو ببینن اگه خوششون اومد بعد جشن عروسی میگیریم براشون…..یه لحظه از سادگی مامان خندم گرفت خودش رفته بود پیشنهاد داده بود که همون شب اول دخترشو عقد کنن،انقد هول بود که فکر میکرد داداش قمر خانم اولین و‌اخرین و تنها ترین خاستگار زریه……از ظهر همون روز بشور و بساب مامان و زری شروع شد،قرار شد از آقا مقداری پول بگیرن تا هم برای زری لباس مناسبی بخرن و هم میوه و‌شیرینی برای مهمون ها خریداری بشه…. خیلی زود خونه تمیز شد و همه چیز برای اومدن مهمون ها مهیا شد،روزی که مامان و ‌زری برای خریدن لباس راهی بازار شدن کم مونده بود به پای مامان بیفتم و التماسش کنم منو هم همراه خودشون ببرن اما زری با بی رحمی تمام اجازه نداد و مامانو مجاب کرد منو پیش بچه ها بذاره……تا ظهر خودمو با بچه ها سرگرم کردم و بلاخره مامان و زری با وسایلی که خریده بودن برگشتن،زری یه پیراهن بلندکرم رنگ خریده بود که تا مچ پاش بود و یه روسری سفید با گلای ریز و درست گلبهی،خدا میدونه چندبار لباسش رو جلوی خودم گرفتم و دور اتاق تاب خوردم،وای من از این لباسا بپوشم چه شکلی میشم؟ چشم به هم زدنی شب جمعه هم فرا رسید و بعد از شام بود که صدای سلام و یالله گفتن توی حیاط پخش شد،آقا و ابراهیم سریع توی حیاط رفتن تا ازشون استقبال کنن و ما بچه ها هم سریع خودمونو توی اتاق نه متری انداختیم،زری لباساشو پوشیده و منتظر بود با اومدن مهمان ها صداش کنن و توی جمع بره……قمر خانم با صدای بلند حرف میزد و از خان داداشش تعریف میکرد،نمیدونست که اگر داداشش کور و کچل هم بود ننه بابای من بدون چون و چرا قبول میکردن فقط بخاطر اینکه پولدار بود……..کم کم بحث بالا گرفت و خانواده ها شروع به صحبت در مورد مهریه و بقیه چیزها کردن خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم به توافق رسیدن و مامان زری رو صدا کرد و اونوپیش مهمونها برد،من از توی اتاق هیچ راهی به بیرون نداشتم و نمی تونستم دید بزنم،نیم ساعتی طول نکشید که زری خودش توی اتاق برگشت و با اخم های گره خورده گوشه ای نشست متعجب کنارش نشستم و گفتم چی شده چرا انقدر توی همی مگه خوب نبود؟قمر خانم که خیلی تعریفش رو میکرد ؟زری با چشم های گریون نگاهم کرد و گفت من نمیخوام زن این یارو بشم اینکه خیلی از من بزرگ‌تره ،تازه قیافشم وحشتناکه موهاشو سیبیلاشو که ندیدی،من ازش میترسم،اصلا همش تقصیر توئه اگه اون روز عقد منو به هم نزده بودی من الان زن هادی بودم نه این لات بی سر و پا......با شنیدن اسم هادی دوباره داغ دلم تازه شد و گفتم تو چقد خوش خیالی زری،انگار باورت شده هادی اومده بود خاستگاری تو و عاشق دل خستت بوده؟دیدی که نه تو براش مهم بودی و نه من،تو الان انتظار داری شاهزاده ی سوار بر اسب بیاد خاستگاریت؟دلت میخواد بمونی اینجا هرروز تخم مرغ و سیب زمینی بخوری؟تو چکار به قیافه اش داری؟دیوونه پولداره میدونی یعنی چی؟یعنی هرلباسی که دلت میخواد میتونی بخری،غذاهای خوب خوب میخوری،دیدی که قمر خانم گفت داداشش ماشین داره،سوار ماشین میشی دیگه چی میخوای؟زری بدون این که به حرفام اهمیتی بده گفت خب اینکه کاری نداره حالا که انقد ازش خوشت اومده تو زنش شو،با این وعده وعیدهایی که این یارو داده آقا هم صد در صد قبول می‌کنه....با شنیدن این حرف زری خودمو کنار کشیدم و با اخم گفتم لازم نکرده از کیسه ی خلیفه ببخشی فعلا که تورو انتخاب کردن نه منو.......حرفهای مهمونا که تموم شد آقا و مامان تا توی کوچه بدرقه شون کردن و ما هم بلاخره ازاون اتاقی که چند ساعت توش زندانی بودیم بیرون اومدیم.....آقا در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبود در اتاقو باز کرد و به ننه گفت ماشینشو دیدی زن؟مامان چادر روی سرشو درآورد و گفت ببین چقدر وسیله واسمون آوردن معلومه از این آدمای دست و دلبازه که میتونیم روش حساب کنیم.......همون لحظه مامان سرشو برگردوند و زری رو دید که ناراحت گوشه ای کز کرده،چند قدمی بهش نزدیک شد و گفت چته زری؟ننه بابات مردن مگه ماتم گرفتی؟ابراهیم زود گفت حتما از یارو خوشش نیومده مامان،فک کنم زری منتظر پسر عین الدوله نشسته….مامان با اخم گفت چی؟راست میگه زری؟زری قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت مامان اینکه خیلی از من بزرگ‌تر بود تازه قیافشم ترسناک بود من ازش میترسیدم،دوتا هم بچه داره مگه من چند سالمه که باید برم بچه های اونو‌بزرگ کنم،من دلم نمیخواد زنش بشم فردا به قمر خانم بگو ما جوابمون نه…..مامان که از شدت خشم چشماش به رنگ خون شده بود گفت چه غلطا،مگه دست خودته؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾