#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نهم
حتما به اجبار راضیش کردن با صغری عروسی کنه وگرنه اونکه برو رو نداره،قیافه ی من کجا و صغری کجا……اونشب تا خود صبح خوابم نبرد و کلی گریه کردم ،من واقعا هادی رو دوست داشتم و با این کارش کلی دلم شکسته بود……..
شب که آقا اومد و از قضیه عقد با خبر شد کلی بدو بیراه گفت ومنو سرزنش کرد،به قول خودش حالا باید زری عروس شده بود نه اینکه هفده سالش باشه و کنج خونه بشینه……چند روزی گذشت و کم کم با این قضیه کنار اومدم،هرچند کلی گریه کردم و غصه خوردم اما خب چاره ای به جز کنار اومدن نبود،هادی اگر واقعا منو دوست داشت هیچوقت این کارو نمیکرد باهام…….چند وقتی گذشت و از یکی از همسایه ها شنیدم که همون روز فردای عقد هادی و زنش برای زندگی راهی شهر شدن و سلطانعلی هم براشون خونه خریده،زری که هنوز با من حرف نمیزد و نگاهش پر از خشم بود…..مدتی بود که توی روستامون بارون نمیزد و صدای همه در اومده بود،دامدارها دام هاشون داشت میمرد و کشاورز ها محصولاتشون خشک شده بود،آقا هرروز با ناراحتی میومد خونه و میگفت اگر شرایط همینجوری پیشبره از گرسنگی میمیریم و حتی نون هم برای خوردن گیرمون نمیاد…..شرایط روستا واقعا بد بود و هیچ کاری هم از دست کسی برنمیومد،کار همه شده بود دعا کردن و التماس به خدا که حتی شده برای یک روز هم بارون بباره…….یک ماه دیگه گذشت و هیچ خبری از بارون نشد،زمین آقا خشک خشک شد و تمام زحماتش بر باد رفت،نه غذایی برای خوردن داشتیم و نه پولی که باهاش وسیله بخریم…..اهالی ده یکی پس از دیگری خونه و زمین هاشونو فروختن و راهی شهر شدن،توی مدت کوتاهی روستامون متروکه شد و فقط خونه ی ما و چند تا دیگه توی ده مونده بودیم،آقا به امید اینکه شرایط بهتر بشه و بارون بزنه هنوز راضی به ترک ده نشده بود اما هرروزی که میگذشت زندگی توی اون روستا برامون سخت تر میشد و شرایط جوری شد که چشمه ی ده هم خشکید و حتی آب هم برای خوردن نداشتیم……آقا که دید دیگه چاره ای بجز رفتن نداره تصمیمش رو گرفت و خونه و زمین رو به قیمت خیلی پایینی به خان روستای بالا فروخت و شروع کردیم به جمع کردن وسایل برای رفتن به شهر……بی بی که دید چاره ای بجز رفتن نداریم حاضر نشد همراهیمون کنه و هرچقدر که بهش التماس کردیم فایده نداشت و راضی نشد باهامون بیاد میگفت من بچه ی اینجام و نمیتونم توی شهر زندگی کنم،قرار شد بره ده بالا و اونجا با خانواده ی عموم زندگی کنه،به اقام هم پیشنهاد داد که بی خیال شهر بشه و بریم اونجا زندگی کنیم اما آقا معتقد بود که خشک سالی دیر یا زود به اونجا هم میرسه و تلاش کردن برای پا گرفتن زمین دیگه ای از حوصله اش خارجه……جدا شدن از بی بی و روستایی که اونجا بزرگ شده بودم برام خیلی سخت بود اما شور و شوق رفتن به شهر هم تاب و توان برام نذاشته بود……
توی مدت کوتاهی همه چیز برای رفتن مهیا شد و ما با جمع کردن وسایل اندک مون آماده رفتن به شهر شدیم،توی چشم های اقا و مامان ترس و نگرانی هویدا بود اما ما بچه ها با شور و شوق وصف ناپذیری راجع به شهر صحبت می کردیم و دل توی دلمون نبود تا هرچه زوتر شهرنشین بشیم...... هر کدوم از ما بقچه ای رو زیر دوشش گرفته بود و به دنبال بقیه حرکت می کردیم اینجوری که آقا می گفت باید مسیر طولانی رو پیاده می رفتیم تا سر جاده برسیم و از اونجا به بعد هم چند ساعتی باید منتظر اتوبوس میموندیم هنوز هوا روشن نشده بود که خودمون رو سر جاده رسوندیم و هر کدوم گوشه ای نشستیم،تمام چشم ها به انتهای جاده دوخته شده بود و منتظر بودیم با دیدن اتوبوس توی هوا بپریم،زری که از همه بیشتر شور و شوق رفتن داشت برای لحظه ای لبخند از روی لبش کنار نمیرفت و میدونستم حالا توی فکر و خیالش داشت به این فکر میکرد که هنوز پاش به شهر نرسیده ازدواج میکنه و میره خونه ی بخت.......با صدای داد ابراهیم که اتوبوس رو دیده بود و میخواست آقا رو هم مطلع کنه همه سر پا ایستادیم،چند دقیقه ای طول کشید تا اتوبوس جلوی پامون ایستاد و همه با هول و ولا پشتسرهم از پله های اتوبوس بالا رفتیم،باورم نمیشد بلاخره توی اتوبوس نشستم و دارم به شهر میرم اونم نه برای یکی دو روز بلکه برای همیشه.....آقا و مامان و خواهر کوچیکم کنار هم نشستن و منم ابراهیم و زری و مرتضی برادر دیگه ام چهار نفری روی دوتا صندلی نشستیم و بلاخره اتوبوس حرکت کرد......زری کنار پنجره نشسته بود و با ذوق بیرون رو نگاه میکرد جوری خودش رو جلوی پنجره پهن کرده بود که من و ابراهیم به زور می تونستیم منظره های بیرون رو ببینیم.......بالاخره بعد از تکون خوردن های زیاد و چند باری افتادنم کف اتوبوس به شهر رسیدیم و پیاده شدیم،اقا سرگردون بود و نمیدونست باید چکار کنه،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_دهم
اول از همه باید خونه ای پیدا میکرد و از اونجا که پولمون کفاف خرید خونه رو نمیداد قرار شد اتاقی اجاره کنیم تا آقا مدتی کار کنه و بعداً بتونم خونه بخریم......بعد از پرس و جوهای زیاد و راه رفتن های طولانی آقا مردی رو پیدا کرد که میگفتن تمام خونه های اجاره ای اون منطقه توی دستشه و فقط اون میتونه کمکمون کنه،مرد کوتاه قامت و کچلی که با نگاه های خیره اش حال آدم رو بد میکرد،مامان که متوجه نگاه های مرد شده بود نیشگونی از دستم گرفت و گفت ذلیل شده روتو برگردون مگه نمیبینی با چشماش داره قورتت میده،درحالیکه با بغض جای نیشگون مامان رو مالش میدادم گفتم آخه چرا تا یه چیزی میشه گوشت بدن منو میکنی به من چه که این مرده نگاه میکنه،مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت ببر زبونتو،بیا برو اونور پیش زری بشین ببینم روسریتو هم بکش جلوی صورتت.......زیر لب غری زدم و همونجوری که گفته بود کنار زری نشستم،بعد از کلی چونه زدن وبالا پایین رفتن بلاخره قرار شد مرد چشم چرون اتاقی رو بهمون اجاره بده،آقا سریع خودشو به ما رسوند و گفت یالا پاشید بریم بلاخره راضیش کردم با پولی که داریم جایی بهمون اجاره بده،اونجا سرو صدا و حرف اضافه نباشه،اینجوری که این میگه یه حیاطه که دورتادورش رو اتاق ساختن و اونجا فقط خودمون نیستیم پس حواستون باشه…..دوباره وسایلمون رو برداشتیم ودنبال آقا و اون مرد راه افتادیم،چندین کوچه رو رد کردیم تا بالاخره مرد که اسمش آقا کاظم بود پشت در خونه ای ایستاد و شروع کرد به در زدن،ظهر بود و همه از گرسنگی نای حرف زدن هم نداشتیم از دیشب که شام ساده ای خورده بودیم تا اونموقع چیزی نخورده بودیم و حالا بوی غذاهایی که توی کوچه پخش شده بود هوش از سر ادم میبرد…….کمی که گذشت بچه ای چهار پنج ساله در خونه رو باز کرد وبا دیدن ما سریع داخل پرید و گفت آقا کاظم اومده ننه آقا کاظم اومده،آقا کاظم شلوارش رو بالا کشید و درحالیکه که تعارف آقا میکرد وارد خونه شد،همه با هم از راهروی باریکی گذشتیم و به حیاط بزرگی رسیدیم که وسطش حوض بزرگی بود و دورتا دورش رو اتاق ساخته بودن…….زن های زیادی در حالیکه روشونو با چادر پوشونده بودن توی حیاط دور هم جمع شده بودن و بچه ها مثل مور و ملخ از در و دیوار بالا میرفتن……آقا کاظم وسط حیاط ایستاد ودرحالیکه نمیدونست به کدوم یکی از زن ها نگاه کنه بلند گفت خانما امروز همسایه ی جدید دارید،همونجوری که خودتون هم میبینید خانواده ی آرومی هستن و اون اتاق آخر رو بهشون اجاره دادم،قوانین اینجا رو بهشون بگید و هواشون رو داشته باشید چون از روستا اومدن و چیزی از شهر و شهر نشینی نمیدونن،چندتایی از زن ها باشه ی آرومی گفتن و آقا کاظم با نگاه کردن به آقا گفت بیا بریم اتاقو بهت نشون بدم…….آقا همراه آقا کاظم از پله ها بالا رفت و مامان که با دیدن زن ها گل از گلش شکفته بود بهشون نزدیک شد و با خجالت سلام کرد……
زن های یکی یکی جواب سلام مامانو دادن و شروع کردن به سوال پرسیدن،یکی میپرسید چندتا بچه داری و اون یکی از شغل اقام میپرسید مامان هم با حوصله به سوال همه جواب میداد،زری گوشه ی حیاط در حالی که برادرم توی بغلش خوابیده بود نشسته بود و من هم تمام همش و حواسم پی دوتا دختری بود که همسن خودم بودن و گوشه ای از حیاط پچ پچ میکردن و میخندیدن.....دلم میخواست برم پیششون و باهاشون دوست بشم اما میترسیدم محلم ندن،با صدای یکی از زن ها که گفت وای جمیله جان این چشم آبیه چقدر خوشگله هزار ماشاالله تا حالا دختر به این خوشگلی ندیده بودم،کم کم توجه همه زن ها بهم جلب شد و شروع کردن به تعریف و تمجید،یکی از رنگ چشمام تعریف میکرد و اون یکی از پوست سفیدم......مامان که روی این چیزها حساس بود و به قول خودش نمیخواست چشم بخورم خنده ی زورکی کرد و گفت آره کنیزتونه،ببخشید من برم دیگه،باید ببینم چی کم داریم واسه اتاق،مامان به سمت پله ها حرکت کرد و با چشم غره و اخم منم دنبالش راه افتادم،اخ که دلم میخواست همونجا بمونم و فقط یه حرفاشون گوش بدم.......جلوی در اتاق آقا کاظم ایستاده بود و داش توضیحات لازم را به آقا میداد ما برای زندگی توی این اتاق که هیچ چیزی نداشتیم و قرار شده بود با پول اندکی که برامون مونده بود کمی وسیله بخریم..... آقا کاظم که دوباره چشمش به من خورده بود با اون نگاه هیزش سرتا پامو برانداز کرد و خطاب به اقا گفت اگه کاری داشتی من در خدمتم اصلا تعارف نکنی ها،هر موقع از شب و روز بود میتونی روی من حساب کنی ،آقا به نشانه تشکر دستش رو روی سینه اش قرار داد و گفت حتماً خیلی لطف کردی آقا کاظم انشالله برات جبران کنم.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_یازدهم
چقدر از این مرد بدم می اومد و حس بدی بهم میداد،مردک از اقام هم بزرگتر بود اما با چشماش میخواست آدمو قورت بده.....اقا کاظم که رفت به همراه مامان توی اتاق رفتیم تا جایی که قرار بود توش زندگی کنیم رو ببینیم،اتاق بیست متری که کلی خاک گرفته بود و مشخص بود مدت هاست کسی توش زندگی نکرده،کلا دوتا اتاق تو در تو بود که به قول مامان از سرمون هم زیاد بود و باید کلامونو بالا مینداختیم.......قرار شد آقا راهی بازار بشه تا هم چیزی برای خوردن بگیره و هم وسایل مورد نیاز خونه رو مهیا کنه......زری و بقیه ی بچه ها هم بهمون ملحق شدن و بعد از رفتن آقا شروع کردیم به تمیز کردن اتاق،طبق معمول من سرمو به بچه ها گرم کردم و مامان و زری توی چشم به هم زدنی خونه رو مثل
دسته ی گل کردن.......
چند ساعتی گذشت و بلاخره آقا با وسایل اندکی که خریده بود از بازار برگشت،گلیم قرمز رنگی که برای ما حکم فرش ابریشم داشت،چندتا پشتی لاکی رنگ،یک دست شمعدان گل لاله برای روی طاقچه ،یک گاز خوراک پزی،تعدادی قابلمه و ظرف و ظروف و چند دست رختخواب تمام خرید آقا بود که به قول خودش پول زیادی هم بابتش داده بود،خونه رو که چیدیم همه با ذوق به هم نگاه کردیم،برای مایی که از توی روستا با کمترین امکانات اومده بودیم این اتاق بیست متری حکم قصر رو داشت…..مامان سریع دست به کار شد و چند تایی تخم مرغ درست کرد تا از گرسنگی تلف نشیم،دل توی دلم نبود تا برم توی حیاط و با اون دخترایی که پچ پچ میکردن هم کلام بشم،هرچی باشه دختر شهری بودن و میتونستم باهاشون دوست بشم……آفتاب تازه غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی رفته بود که هرکدوممون گوشه ای دراز کشیدیم و خوابیدیم،انقد خسته بودم که نمیدونم چطور چشمام بسته شد و خوابیدم……روز بعد با صدای مامان که صبحانه آماده کرده بود بیدار شدم،روی سفره ی کوچیکی که آقا روز قبل خریده بود نون تازه و پنیر محلی چشمک میزد،برای شستن دست و صورتمون باید توی حیاط میرفتیم و من به شوق دید زدن حیاط سریع از رختخواب بیرون پریدم….مثل دیروز بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن و چندتا از زن های همسایه گوشه ای درحال پاک کردن سبزی بودن….دستامو شستم و چند قطره ای آب به صورتم زدم که با صدای یکی از زن ها که اسممو صدا میزد با تعجب برگشتم،این دیگه اسم منو از کجا یاد گرفته،….زنی که صدام کرده بود در حالیکه منو به بقیه نشون میداد گفت توروخدا ببینیدش انگار حوری بهشتیه چشاشو نگاه کنید،موهاشو انگار با رنگ زرد نقاشی کردن….اون میگفت و بقیه ی زن هم با تکون دادن سر تایید میکردن،یکیشون با صدای بلند گفت این خوبه بیاد جلوی شوهرای ما،انقد مارو سیاه سوخته دیدن اینو ببینن سکته میکنن،با صدای خنده ی زن ها که به هوا رفت مامان در اتاقو باز کرد و گفت کجا موندی پس گل مرجان…….سریع یه آب دیگه به صورتم زدم و با گفتن ببخشیدی راه اتاقو در پیش گرفتم،مامان با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت کجا موندی پس؟مگه نگفتم انقد تو چشم این و اون زل نزن….نگاه مظلومی بهش انداختم و گفتم مامان بخدا خودشون صدام زدن مگه میشه اهمیت ندم خب،مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت خوبه خوبه بیا برو صبحونتو بخور میخوام جمع کنم سفره رو……
از اون روز به بعد زندگی ما رنگ و روی دیگه ای توی اون خونه گرفت و نشستن توی جمع همسایه ها انقد لذت بخش بود که دلم میخواست حتی شب ها هم کنارشون بشینم……..
زن ها از هرچیزی صحبت میکردن و حرفاشون برای ما که تاحالا توی همچین جمعی قرار نگرفته بودیم خیلی لذت بخش بود،مامان روزای اول مخالف اومدن ما توی حیاط بود و میگفت عیبه اما کم کم که دید همه ی بچه ها راحت میرن توی حیاط و کسی چیزی نمیگه راضی شد،سکینه و سودابه دوتا دختری که روز اول گوشه ی حیاط اونا رو دیده بودم و واسم پشت چشم نازک میکردن حالا تبدیل شده بودن به بهترین دوستای من و از صبح زود تا غروب آفتاب رو کنار هم میگذروندیم،سودابه خیلی دختر خوب و مهربونی بود اما سکینه پشت خنده ها وکارهاش یه بدذاتی خاصی پنهان بود که من همون روز اول راحت بهش پی بردم،یه روز ظهر که ما سه تا گوشه ای نشسته بودیم و از نونای محلی که مامان سودابه درست میکرد میخوردیم یک از زن های جمع چیزی گفت و بقیه بلند زدن زیر خنده،سکینه که همه ی حواسش به اونا بود خنده ای کرد و گفت اخ قربون دهن مادرشوهرم برم بیین چقد بامزست بخدا روزی نیست که این زنا رو نخندونه،من با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم مگه تو عروسی کردی؟پس چرا هنوز خونه ی آقات زندگی میکنی؟سکینه بادی به غبغب انداخت و گفت هنوز که عروسی نکردیم اما قراره عید عقد کنیم و بریم سر خونه ی زندگیمون،اخ دردو بلای مصطفی بخوره تو سرم،چند وقتیه رفته ده به زمینای پدریش سر بزنه دلم واسش تنگ شده……
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_دوازدهم
سودابه که از حرفای سکینه به خنده افتاده بود گفت باز رفتی تو فکر و رویا؟هنوز نه به داره نه به باره این اسم بچه هاشو هم انتخاب کرده،سکینه اخم ریزی کرد و گفت یعنی میخوای بگی مصطفی منو دوست نداره؟سودابه گفت نگفتم دوستت نداره گفتم انقد تو فکر و خیال نباش،بذار هرموقع اومد خاستگاری بعد بشین اینور اونور بگو نامزدمه…..سکینه با عصبانیت گفت چیه زورت میاد؟از اینکه مصطفی خوشگل ترین پسر این محلست و به کسی جز من اهمیت نمیده فشار بهت اومده ،حسودی نکن جانم انشالله که بخت تو هم بلاخره باز میشه….سودابه برو بابایی گفت و بحثشون تموم شد،نگاهی به قیافه ی سکینه انداختم،پوست صورتش گندمی بود و چشمای خیلی ریزی داشت،موهاش فر بود و چندتار از موهاش با سماجت خودشونو از زیر روسری بیرون انداخته بودن،قیافه اش بامزه بود اما کاملا زمخت و مردونه بود حتی لحن حرف زدنش ادمو به یاد مردای لات مینداخت……
چند روز بعد از اومدنمون به شهر آقا وردست یه بنا شد و شروع به کار کرد،حقوقش بخور نمیر بود اما خب واسه مایی که از خشکسالی فرار کرده بودیم کافی بود…..سکینه و سودابه هردو چندسالی مدرسه رفته بودن و سواد داشتن اما نه من و نه هیچکدوم از خواهر برادرهام سواد نداشتیم و مدرسه نرفته بودیم،گاهی سکینه از خاطراتش توی مدرسه و اذیت کردن هاش میگفت و من غش غش میخندیدم،چقد دلم میخواست برم و سواد یاد بگیرم اما متاسفانه هم سنم بالا رفته بود و هم آقا بددل بود و دوست نداشت هیچکدوممون پامونو از در خونه بیرون بذاریم،همه ی وسایل رو خودش میخرید و حتی مامان هم حق نداشت بیرون بره…..یه روز که طبق معمول همه توی حیاط جمع شده بودیم و داشتیم برای یکی از همسایه ها سبزی پاک میکردیم سکینه با خنده های گاه و بی گاهش و تیکه پروندن هاش سعی داشت خودشو در معرض دید سوری خانم،مادر مصطفی بذاره،انقد این کارو ناشیانه انجام میداد و همه ی حواسش پیش سوری خانم بود که همه متوجه شده بودن سکینه قصدش چیه و دستش انداخته بودن…..پریجان خانم که سن و سالی نداشت و اتاقش دقیقا چسبیده به اتاق ما بود دسته ای سبزی جلوی خودش گذاشت و گفت سوری خانم دیگه وقتشه واسه آقا مصطفی آستین بالا بزنی،توی همین حیاط خودمون کم دختر خوب و زبر و زنگ نداریم ها؟سوری خانم که تا اونموقع داشت با زن کنار دستش صحبت میکرد با حرف پریجان به طرفش برگشت و گفت اتفاقا یه فکرایی براش دارم انشالله از روستا برگرده حتما باهاش درمیون میذارم……سکینه که نیشش تا بنا گوش باز شده بود با خوشحالی گفت: خوشبحال اون دختری که زن آقا مصطفی میشه از بس آقا و چشم پاکه…..من بدون هیچ حرفی مات حرکات سکینه بودم که چطور انقدر بی پروا صحبت میکرد و نشون میداد که مشتاق ازدواج با مصطفاست……سوری خانم لبخندی زد و گفت انشالله تو هم بختت باشه و یه شوهر خوب پیدا میکنی….با این حرف کل جمع ساکت شد و همه به سکینه چشم دوختن،باید انتظار داشتن سوری خانم واضح اعلام کنه که سکینه رو برای پسرش انتخاب کرده و قال قضیه رو بکنه…..سکینه هنوز عکس العملی از خودش نشون نداده بود که سوری
خانم اینبار مامان رو مخاطب قرار داد و گفت میگم جمیله خانم گل مرجان دقیق چندسالشه؟همین جمله ی کوتاه کافی بود تا قلب من از حرکت بایسته و سکینه با نفرت بهم چشم بدوزه……
مامان که از قضیه ی سکینه خبر نداشت گفت کنیزته سوری خانم چهارده سالشه،سوری خانم نگاه خریدارانه ای به سرتا پام انداخت و گفت ماشالله، هزارماشالله بهش، رنگ چشاش ادمو از هوش و حواس میندازه،رنگ چشای خودته ها اما انگار یه دنیا باهم فرق دارن…..سکینه تندتند نفس میکشید و با دندون قروچه سبزی پاک میکرد،البته پاک کردن که چه عرض کنم فقط از وسط نصفشون میکرد……انقد ترسیده بودم که نزدیک بود به گریه بیفتم،خدا خیرت بده سوری خانم وقتش بود الان این حرفو بزنی اخه؟چند دقیقه ای که گذشت دیگه نتونستم نگاه های پر از خشم و نفرت سکینه رو تحمل کنم و به بهانه ی بچه ها که خواب بودن راهی اتاق شدم،خدایا حالا باید چکار کنم؟منکه نه این پسررو دیدم نه میدونم چه شکلیه،شده قضیه ی اش نخورده و دهن سوخته…..یک ساعتی گذشت و مامان هم توی اتاق اومد،با دیدن من که گوشه ای کز کرده بودم گفت چته گل مرجان چرا بق کردی؟اب دهنمو قورت دادمو گفتم هیچی مامان دلم درد میکنه ظهر خیار خوردم فکر کنم سردیم شده……زری که تازگیا از زن همسایه گلدوزی یاد گرفته بود و گوشه ای مشغول دوختن روبالشتیای مامان پوزخندی زد و گفت اینم بهونه ی جدیدشه که از زیر کارا در بره….حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتمو خودمو به خواب زدم،چند روزی گذشت و از ترس سکینه پامو از در اتاق بیرون نمیذاشتم تا اینکه مامان بهم شک کرد و انقد غر زد که بلاخره دلو زدم به دریا و برای آوردن آب از آب انبار بیرون رفتم…..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺چو از بنفشۀ شب،
بوی صبح برخیزد
✨هزار وسوسه در
جان من برانگیزد
🕊کبوتر دلم،
از شوق میگشاید بال
🌤که چون سپیده
به آغوش صبح بگریزد🌤
🌺 ســـلام
صبح آدینتون تون عـالی🕊
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیزدهم
پامو که از در اتاق بیرون گذاشتم اول نگاهی به اطراف انداختم و وقتی سکینه رو ندیدم نفس راحتی کشیدم و راه افتادم…..فاصله ی اتاق ما تا آب انبار زیاد نبود و همینکه به اولین پله رسیدم زود خودمو پرت کردم پایین……اونموقع ظهر کسی نبود و سریع ظرف ابو پر کردم،تا خواستم رومو برگردونمو برم محکم به کسی خوردم و با صدای شکستن ظرف آب جیغ خفه ای کشیدم،سکینه در حالیکه دستاشو به کمرش زده بود جلو روم ایستاده بود و داشت سرتاپامو برانداز میکرد…..با صدایی لرزان گفتم تویی؟ترسیدم،ظرف آبم شکست..سکینه قدمی به جلو برداشت و با عصبانیت گفت توئه دختر دهاتی میخوای نامزد منو بدزدی؟ تو اون قیافت و چشمات که درست مثل گربست،فک نکن با این ناز و اداهات میتونی خودتو به مصطفی قالب کنی نه،از این خبرا نیست،مادر نزاییده کسی که بخواد به سکینه رکب بزنه…..دوباره با لکنت گفتم بخدا من،سکینه دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت خفه شو،فقط خفه شوووووو ببین بخدا قسم اگه بخوای منو مصطفی رو از هم جدا کنی تو همین آب انبار خفت میکنم فهمیدی؟در حالیکه از ترس داشتم پس میفتادم سرمو تکون دادم و گفتم اره اره فهمیدم،سکینه نگاه وحشتناکی به سرتاپام انداخت و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه بیرون رفت……من مونده بودم و ظرف شکسته و ترسی که هزار برابر بیشتر شده بود،بلاخره نفس عمیقی کشیدم و هرجور که شده بود از آب انبار بیرون اومدم،وارد اتاق شدم مامان با تعجب گفت این چه سر و ریختیه نکنه جن دیدی؟چرا صورتت انقد قرمز شده؟ظرف اب کجاست پس؟روسریمو روی سرم مرتب کردم و درحالیکه میخواستم موضوع سکینه رو از مامان پنهان کنم گفتم من دیگه توی این اب انبار نمیرم داشتم از پله هاش بالا میومدم یهو صدای وحشتناکی اومدم منم از ترس هول کردم خوردم زمین،صدای ادمیزاد نبود اصلا…..مامان زیر بسم اللهی گفت و ادامه داد دست و پا چلفتی هروقت یه کاری بهت سپردم گند زدی،خدا من اینو چطور بفرستم خونه ی شوهر فردا هرچی تف و لعنته نثار من میکنن که این ننه ی گور به گور شدش چیزی یادش نداده ،این زری بیچاره که انقد کار میکنه و تنهایی یه خونه زندگی رو میچرخونه مونده کنج خونه بعد این بی عرضه گر و گر براش خاستگار میاد……حوصله ی جر و بحث نداشتم و بدون اینکه جوابی بدم یه گوشه خزیدم،دیگه اون خونه برام جذاب و دوست داشتنی نبود و برعکس ازش بدم میومد،کاش میشد دوباره برگردیم ده و اونجا زندگی کنیم،یعنی از ترس سکینه دیگه نباید پامو از در اتاق بیرون بذارم؟چند روزی گذشت و هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم،مامان حسابی کنجکاو شده بود و میگفت چرا نمیای تو حیاط چت شده تو؟نکنه کسی اذیتت کرده؟منم بی حوصلگی رو بهانه میکردم و بهش اطمینان میدادم چیزی نشده…..یه روز که تو خونه بودم و داشتم به دست های زری نگاه میکردم بلکه گلدوزی یاد بگیرم و خودمو سرگرم کنم که در اتاق به صدا دراومد،مامان توی حیاط بود بچه ها رو باخودش برده بود،بلند شدم و به سمت در رفتم که با دیدن سودابه دوباره ترس برم داشت،نکنه سکینه اونو فرستاده؟سودابه که قیافه ی منو دید خندید و گفت نترس سکینه خونه نیست رفته خونه خالش،اومدم دنبالت یکم بشینیم توی حیاط حرف بزنیم……نگاهی توی حیاط انداختم و آروم گفتم مطمئنی سکینه نیستش؟سودابه گفت اره بابا خیالت راحت گفتم که رفته خونه ی خالش…..در اتاقو بستم و دنبال سودابه راهی حیاط شدم،دوباره زن ها دور هم جمع شده بودن و صدای خنده شون حیاطو برداشته بود،سودابه گوشه ای نشست و گفت بشین ببینم چکار کردی سکینه به خونت تشنه شده...اخمی کردم و گفتم هیچی چکار کردم،تو بگو من اصلا این پسررو دیدم؟دیوونست بخدا،حالا سوری خانم یه سوال پرسید این فکر میکنه من میخوام نامزدشو ازش بگیرم،سودابه ریز ریز خندید و گفت بابا نامزد کجا بود،پسر بیچاره فک نکنم تا حالا به این نگاه کرده باشه،نه خودش و نه خانواده اش هیچ حرفی نزدن،سکینه چون ازش خوشش میاد دیگه تو فکر و خیالش خودشو زن مصطفی میبینه……نگاهی به سودابه کردم و گفتم حالا همچین اش دهن سوزی هم هست یا نه؟سودابه ابروهاشو بالا داد و گفت وای تو که ندیدیش گل مرجان،انقد خوشگله،قد و بالاشو هیچکس نداره،جدا از اینا نمیدونی چقد سربزیر و اقاست…..شونه ای بالا دادم و گفتم مبارک صاحبش باشه…..اونروز از سکینه خبری نشد و منم بعد از مدت ها با خیال راحت پیش زن ها نشستم،سوری خانم چشم ازم برنمیداشت و جوری با ذوق نگام میکرد که ناخودآگاه خجالت میکشدم…..یک هفته ای گذشت و با اومدن سکینه از خونه ی خاله اش دوباره اتاق نشین شدم،البته هوا هم سرد شده بود و دیگه مثل قبل کسی توی حیاط نمینشست،مامان بساط کرسی رو راه انداخته بود و غروبا زیر کرسی میرفتیم،یه روز عصر که هوا از همیشه سرد تر بود و مامان روی اجاق برامون لبو گذاشته بود صدای در بلند شده بود،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهاردهم
با سرد شدن هوا آقا هم بیکار شده بود و برای اینکه از پس مخارج زندگی بربیاد توی یه بقالی مشغول به کار شده بوده و مجبور بود تا شب سرکار باشه…..
مامان که به در اتاق نزدیک بود سریع درو باز کرد و با دیدن قمر خانم یکی از زن های همسایه گل از گلش شگفت و گفت بفرما داخل قمر خانم کسی نیست خودمونیم،قمر خانم که از بقیه ی زن ها سر و وضعش بهتر بود و به قول خودش شوهرش ورشکست شده بود گفت نه ممنون میتونی یه لحظه بیای بیرون کارت دارم؟مامان با تعجب نگاهی به زری انداخت و گفت حواست به لبو ها باشه میام الان،اینو گفت و دنبال قمر خانم از اتاق بیرون رفت….چنان کنجکاو شده بودم که نمیتونستم لحظه ای سر جام بشینم،زود بلند شدم و خودمو به پنجره رسوندم بلکه از حرفاشون سردر بیارم،اتفاقا دقیقا پشت پنجره ایستاده بود و صداشون راحت به گوش میرسید….زری با دیدن من که گوشمو به پنجره چسبونده بودم رو ترش کرد و گفت بذار مامان بیاد میگم بهش فالگوش وایسادی،اهمیتی به حرفش ندادمو به کارم ادامه دادم،صدای قمر خانم به گوشم رسید که گفت بخدا نه اینکه داداشم باشه ها واقعا میگم مرد خوبیه،خدایی زنشم خوب بود اما خب خدا نخواست بیشتر عمر کنه،حالا تو با شوهرت حرف بزن بیین چی میگه،داداشم یه زن مثل زری کم داره خونه زندگشیو سرو سامون بده،…قمر خانم گفت وضع مالیشم خیلی خوبه مغازه داره تو بازار،از هرکی که بخواین هم میتونیم بپرسین،از اون زنش دوتا بچه داره خدایی خیلی بچه های خوب و آرومین،قمر خانم کمی صداشو آروم کرد و گفت بخدا خواهرانه بهت میگم درسته زری خیلی دختر خوبیه اما خب دیگه سنش داره بالا میره انتظار نداری که جوون بیست ساله بیاد خاستگاریش؟مامان که صداش از خوشحالی میلرزید گفت باشه قمر خانم حالا که آقاش باهاش حرف میزنم و جوابشو بهت میدم،بخدا نه اینکه زری دخترم باشه نه جدی میگم هیچی از خانمی کم نداره،خونه زندگی مارو خودش میچرخونه…..با ذوق به سمت زری دویدم و گفتم مشتلق بده زری بلاخره واست خاستگار پیدا شده،زری متعجب گفت خاستگار؟تو از کجا میدونی؟تا خواستم بگم حرفای مامان و قمر خانم رو شنیدم در باز شد و مامان درحالیکه چشماش از خوشحالی برق میزد وارد اتاق شد…….زری صداشو صاف کرد وگفت کی بود مامان؟چقد طول کشید،مامان درحالیکه سعی میکرد لبخندشو پنهان کنه، کنار زری نشست و گفت اگه خدا بخواد قراره بختت باز بشه زری،اونم چه بختی،طرف بازاریه خودش دکون داره…….زری که مشخص بود حرفای مامانو باور نکرده پلک زد و گفت مامان قشنگ حرف بزن ببینم چی شده؟قمر خانم چی گفت بهت؟مامان تابی به سر و گردنش داد و شروع کرد به تعریف و تمجید از برادر قمر خانم،جوری از وجنات و شخصیت آقای خاستگار حرف میزد که هرکس نمیدونست فکر میکرد مامان چندین سال باهاشون نشست و برخواست داشته……زری که مشخص بود حسابی غافلگیر شده چیزی نگفت و چشم انتظار آقا موند تا بیاد ومامان باهاش صحبت کنه،باورم نمیشد واسه زری خاستگار پیدا شده و به زودی از دست اخم و تخماش راحت میشم…..شب که آقا اومد مامان سریع سهم غذاشو براش گرم کرد و نشست به تعریف کردن قضیه،اقا ابرویی بالا انداخت و گفت اگه وضعش انقد خوبه چرا نمیره یکی در حد خودشون بگیره؟چرا اومده سراغ ما که نونم به سختی گیرمون میاد بخوریم؟مامان خودشو به آقا نزدیک تر کرد و گفت میخوای دندونای اسب پیشکشی رو بشماری؟حالت خوبه مرد؟دخترت دیگه داره بیست سالش میشه میدونی یعنی چه؟یعنی دیگه حتی پیرمرد و زن مرده هم سراغش نمیاد،این که نره بقیه هم پاسوزش میشن،بذار این دخترارو رد کنیم برن یه نفس راحت بکشیم……
آقای دستی به سببیلش کشید و گفت حالا بهشون بگو بیان ببینیم خدا چی میخواد،مامان با خوشحالی بلند شد و گفت الان میرم بهش اطلاع میدم،آقا با تشر گفت بشین زن،مگه عقلتو از دست دادی بشین فردا صبح میری،این وقت شب میخوای بری چی بگی؟مامان به اجبار سر جاش نشست و مشخص بود برای صبح شدن لحظه شماری میکنه،فردا صبح زود همینکه اقا از خونه بیرون رفت مامان سفره ی صبحانه رو برای ما پهن کرد و به سمت اتاق قمر خانم پرواز کرد،کمی طول کشید تا برگرده و توی اون مدت زری یه چشمش به در بود و یه چشمش به پنجره تا مامان بیاد و بگه چه حرفایی بین خودشو و قمر خانم رد و بدل شده…..با خنده نگاهی بهش انداختم و گفتم نترس بابا بخت اول و آخرت همینه،بلاخره به آرزوت میرسی و میری خونه ی شوهر،زری که معلوم بود هنوز هم دل خوشی از من نداره چینی به پیشونی انداخت و گفت ساکت شو زردنبو،اتفاقا من اصلا عین خیالم نیست مگه مثل تو کشته مرده ی شوهرم؟
دهنمو باز کردم جوابشو بدم که مادر با خوشحالی در اتاقو باز کرد و وارد اتاق شد،سریع جلو پریدم و گفتم چی شد مامان کی میان خاستگاری؟مامان بدون اینکه توجهی به حرف من بکنه رو به زری گفت باید حسابی این اتاقو تمیز کنیم زری،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پانزدهم
قمر خانم گفت شب جمعه میان واسه خاستگاری و اگه جوابمون بله بود چند روز بعد سید میارن عقد کنین،بهش گفتم ما تو ده از این رسما نداشتیم وهمون روز اول اگه راضی باشن دختر و پسرو عقد میکنن اما گفت ما از این رسما نداریم وحتما باید داداشمو زری همدیگه رو ببینن اگه خوششون اومد بعد جشن عروسی میگیریم براشون…..یه لحظه از سادگی مامان خندم گرفت خودش رفته بود پیشنهاد داده بود که همون شب اول دخترشو عقد کنن،انقد هول بود که فکر میکرد داداش قمر خانم اولین واخرین و تنها ترین خاستگار زریه……از ظهر همون روز بشور و بساب مامان و زری شروع شد،قرار شد از آقا مقداری پول بگیرن تا هم برای زری لباس مناسبی بخرن و هم میوه وشیرینی برای مهمون ها خریداری بشه….
خیلی زود خونه تمیز شد و همه چیز برای اومدن مهمون ها مهیا شد،روزی که مامان و زری برای خریدن لباس راهی بازار شدن کم مونده بود به پای مامان بیفتم و التماسش کنم منو هم همراه خودشون ببرن اما زری با بی رحمی تمام اجازه نداد و مامانو مجاب کرد منو پیش بچه ها بذاره……تا ظهر خودمو با بچه ها سرگرم کردم و بلاخره مامان و زری با وسایلی که خریده بودن برگشتن،زری یه پیراهن بلندکرم رنگ خریده بود که تا مچ پاش بود و یه روسری سفید با گلای ریز و درست گلبهی،خدا میدونه چندبار لباسش رو جلوی خودم گرفتم و دور اتاق تاب خوردم،وای من از این لباسا بپوشم چه شکلی میشم؟
چشم به هم زدنی شب جمعه هم فرا رسید و بعد از شام بود که صدای سلام و یالله گفتن توی حیاط پخش شد،آقا و ابراهیم سریع توی حیاط رفتن تا ازشون استقبال کنن و ما بچه ها هم سریع خودمونو توی اتاق نه متری انداختیم،زری لباساشو پوشیده و منتظر بود با اومدن مهمان ها صداش کنن و توی جمع بره……قمر خانم با صدای بلند حرف میزد و از خان داداشش تعریف میکرد،نمیدونست که اگر داداشش کور و کچل هم بود ننه بابای من بدون چون و چرا قبول میکردن فقط بخاطر اینکه پولدار بود……..کم کم بحث بالا گرفت و خانواده ها شروع به صحبت در مورد مهریه و بقیه چیزها کردن خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم به توافق رسیدن و مامان زری رو صدا کرد و اونوپیش مهمونها برد،من از توی اتاق هیچ راهی به بیرون نداشتم و نمی تونستم دید بزنم،نیم ساعتی طول نکشید که زری خودش توی اتاق برگشت و با اخم های گره خورده گوشه ای نشست متعجب کنارش نشستم و گفتم چی شده چرا انقدر توی همی مگه خوب نبود؟قمر خانم که خیلی تعریفش رو میکرد ؟زری با چشم های گریون نگاهم کرد و گفت من نمیخوام زن این یارو بشم اینکه خیلی از من بزرگتره ،تازه قیافشم وحشتناکه موهاشو سیبیلاشو که ندیدی،من ازش میترسم،اصلا همش تقصیر توئه اگه اون روز عقد منو به هم نزده بودی من الان زن هادی بودم نه این لات بی سر و پا......با شنیدن اسم هادی دوباره داغ دلم تازه شد و گفتم تو چقد خوش خیالی زری،انگار باورت شده هادی اومده بود خاستگاری تو و عاشق دل خستت بوده؟دیدی که نه تو براش مهم بودی و نه من،تو الان انتظار داری شاهزاده ی سوار بر اسب بیاد خاستگاریت؟دلت میخواد بمونی اینجا هرروز تخم مرغ و سیب زمینی بخوری؟تو چکار به قیافه اش داری؟دیوونه پولداره میدونی یعنی چی؟یعنی هرلباسی که دلت میخواد میتونی بخری،غذاهای خوب خوب میخوری،دیدی که قمر خانم گفت داداشش ماشین داره،سوار ماشین میشی دیگه چی میخوای؟زری بدون این که به حرفام اهمیتی بده گفت خب اینکه کاری نداره حالا که انقد ازش خوشت اومده تو زنش شو،با این وعده وعیدهایی که این یارو داده آقا هم صد در صد قبول میکنه....با شنیدن این حرف زری خودمو کنار کشیدم و با اخم گفتم لازم نکرده از کیسه ی خلیفه ببخشی فعلا که تورو انتخاب کردن نه منو.......حرفهای مهمونا که تموم شد آقا و مامان تا توی کوچه بدرقه شون کردن و ما هم بلاخره ازاون اتاقی که چند ساعت توش زندانی بودیم بیرون اومدیم.....آقا در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبود در اتاقو باز کرد و به ننه گفت ماشینشو دیدی زن؟مامان چادر روی سرشو درآورد و گفت ببین چقدر وسیله واسمون آوردن معلومه از این آدمای دست و دلبازه که میتونیم روش حساب کنیم.......همون لحظه مامان سرشو برگردوند و زری رو دید که ناراحت گوشه ای کز کرده،چند قدمی بهش نزدیک شد و گفت چته زری؟ننه بابات مردن مگه ماتم گرفتی؟ابراهیم زود گفت حتما از یارو خوشش نیومده مامان،فک کنم زری منتظر پسر عین الدوله نشسته….مامان با اخم گفت چی؟راست میگه زری؟زری قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت مامان اینکه خیلی از من بزرگتر بود تازه قیافشم ترسناک بود من ازش میترسیدم،دوتا هم بچه داره مگه من چند سالمه که باید برم بچه های اونوبزرگ کنم،من دلم نمیخواد زنش بشم فردا به قمر خانم بگو ما جوابمون نه…..مامان که از شدت خشم چشماش به رنگ خون شده بود گفت چه غلطا،مگه دست خودته؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شانزدهم
بعداز مدت ها شانس در خونمونو زده حالا تو میخوای لگد بهش بزنی؟زری یه کاری نکن گیساتو بگیرم و دور اتاق تابت بدم،چی میخوای دیگه بدبخت،
میری میشینی تو خونه و ماشین لوکس واسه خودت مثل خانوما زندگی میکنی باید حتما مثل من النگ دولنگ کنی تا خوشت بیاد؟زری که دید اینجوری مظلوم حرف زدن فایده ای نداره زد به سیم آخر و گفت فک میکنی نمیدونم داری سنگ خودتونو به سینه میزنی؟میخواین منو زن این یارو کنین که خودتون به یه نون و نوایی برسین؟آقا که تا الان ساکت بود از جا بلند شد و گفت دهنتو ببند تا دندوناتو خورد نکردم،چند شب دیگه اینا میان واسه عقد وتوهم حق نداری چیزی بگی….زری که خیلی از آقا حساب میبرد دیگه چیزی نگفت و با گریه توی اون یکی اتاق رفت……خانواده ی داماد کلی میوه و شیرینی و مواد غذایی واسمون آورده بودن انگار میدونستن رگ خواب خانواده ی من چیه…..روز بعد مامان پیش قمر خانم رفت و بهش گفت جواب ما مثبته و هروقت که دلشون خواست میتونن برای عقد بیان،قرار شد اونا هم یه روز زری رو ببرن بازار و براش خرید کنن……زری هرروز گریه میکرد و با التماس به مامان میگفت این عروسی رو به هم بزنه اما مامان به عشق انگشتر طلایی که قمر خانم قولشو بهش داده بود اصلا اهمیتی به حرفاش نمیداد….یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن……
یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن،صبح زود رفتن و نزدیکای غروب بود که برگشتن،منو بچه ها از گرسنگی ضعف کرده بودیم و همینکه توی دست مامان نون دیدیم به سمتش حمله کردیم و هرکدوممون گوشه ای مشغول خوردن شدیم،نون های شیرین و خوشمزه ای که تا حالا نخورده بودم و به نظرم خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود…….مامان کیسه های خریدو گوشه ای گذاشت و گفت اخر من از دست این زری خودمو میکشم،رو تخت بشورنت که امروز انقد منو حرص دادی،اخه ذلیل شده تا حالا تو عمرت چشمت به این وسایل خورده بود؟بجز لباس کهنه های این و اون تا حالا کی برات لباس خریده ؟زری من حوصله ی ادا اطوارای تورو ندارم،فردا مثل بچه ی آدم میشینی سر سفره ی عقد وگرنه میگم با چک و لگد ازت بله بگیره،زری محکم توی سر خودش زد و گفت باشه باشه ولم کن دیگه،تو مادری اصلا؟مگه تو نباید تو هر شرایطی پشت دخترت باشی حالا میخوای بخاطر یه انگشتر منو به عقد کسی دربباری که ازش بدم میاد؟مامان برو بیایی بهش گفت و بحث و جدل تموم شد،اونشبم گذشت و صبح روز بعد قمر خانم در اتاق اومد و از مامان خواست آماده بشه تا باهم زری رو ببرن حموم،مامان اصرار داشت تو زیرزمین خونه که قسمتیشو پارچه زده بودن و اهالی خونه اونجا نوبتی حموم میکردن زری رو حموم کنن اما قمر خانم خندید و آروم گفت این چه حرفیه جمیله،خان داداشم الان چند ساله که چراغ خونش خاموش شده امشب سیب سرخ میخواد از من.....مامان از این حرف قمر خانم سرخ و سفید شد اما خودش خندید و توی حیاط رفت تا مامان و زری هم آماده بشن و همراهیش کنن،انقد از حرفهای قمر خانم کنجکاو شده بودم که هرجوری بود با گریه و ناله مامانو راضی کردن منم برم حموم........زری بیچاره نه قرار بود جشنی براش گرفته بشه و نه مهمونی قرار بود بیاد،توی کوچه قمر خانم خوشحال خندان آواز سر داده بود و جینگ جینگ ساز میاد واسه داداشش میخوند،یجوری رفتار میکرد انگار خان داداشش جوون بیست ساله بود و واسه اولین بارشه که داره زن میگیره…..به حموم که رسیدم سریع زن لاغر اندامی جلومون اومد و گفت چرا انقد دیر اومدی قمر خانم میدونی از کی اینجا نشستم؟زن نگاهی به طرف ما کرد و با دیدن من با ذوق گفت وای کوفت داداشت بشه قمر،این حور و پری رو از کجا براش پیدا کردی؟قمر خانم که فهمیده بود زن منو زری رو باهم اشتباه کرده به زری اشاره کرد و گفت عروس اون یکیه نه این……
زن حمومی که متوجه اشتباهش شده بود نگاهی به زری کرد و گفت اینم خوشگله حالا ببین چقد خوشگلترش میکنم…..قمر خانم زری رو توی حموم تکی که مختص عروس خانم ها بود برد و زن حمومی هم با بند و بساطش بهشون ملحق شد…..منو مامان هم کنار حوض حموم کردیم و بعد از یکی دوساعت که کار زری تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم،زری انقد تغییر کرده بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم……به خونه که رسیدیم قمر خانم سریع زری رو برد توی اتاق نه متری و با لوازم آرایشی اندکی که خودش داشت کمی رنگ و رو به صورتش داد و لباسی سفیدی که براش خریده بودن هم تنش کرد و بعدش با کمک مامان سفره ی عقد مختصری چیدن و منتظر داماد نشستن…..آقا هم لباس های به قول مامان پلوخوریشو پوشیده بود و تسبیح به دست گوشه ی اتاق نشسته بود،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفدهم
غروب بود که با صدای کل کشیدن چندتا زن از توی حیاط فهمیدیم مهمون ها اومدن،دل تو دلم نبود تا داماد بیاد و ببینم واقعا اونقدری که زری میگفت ترسناکه یا نه…..آقا و ابراهیم طبق معمول به استقبالشون رفتن و خیلی زود اتاق کوچیکمون مملو از مهمان شد،زن های سانتی مانتالی که ماتیک زده بودن و با دامن کوتاه و سر لخت اونجا میلولیدن،قمر خانم هم که تحت تاثیر زن های فامیلش قرار گرفته بود روسریشو دراورده بود و برای خان داداشش بادا بادا مبارک بادا میخوند……
خیلی زود سید هم اومد و بعد از کسب اجازه از آقا و خوندن خطبه زری رو به عقد آقا پرویز دراورد،درسته دل خوشی از زری نداشتم اما حقیقتا دلم براش میسوخت،من که من بودم از داماد میترسیدم چه برسه به زری که قرار بود زنش بشه و باهاش زندگی کنه،ابروهاش انقد سیاه و پر و به هم چسبیده بود که چشماش مشخص نبود،سیبیل هاش هم همونقدر سیاه و پر بود و نصف صورتشو گرفته بود……اقا پرویز توی خونه ی خودش شام درست کرده بود و قرار شد همه برای خوردن شام بریم اونجا،فامیل های داماد همه ماشین داشتن و هرکدوم از ما هم توی یکی از ماشین ها جا گرفتیم و حرکت کردیم به سمت خونه ای که قرار بود زری از اون به بعد توش زندگی کنه……انقد مسیر خونه ی ما تا اونجا طولانی بود که دیگه کم مونده بود خوابم ببره،کم کم چشمام داشت گرم میشد که ماشین جلوی خونه ای نگه داشت و همه پیاده شدن،عجب کوچه ای بود پر از درخت و خونه های شیک،مامان که باورش نمیشد خونه ی دامادش اینجا باشه با چشمای گشاد شده مدام الله اکبر میگفت…..بقیه ی مهمونا خیلی راحت رفتن توی خونه اما ما جوری به در و دیوار نگاه میکردیم و همه چیز رو کنجکاوانه دید میزدیم که یک ساعتی طول کشید تا توی خونه بریم…..داخل خونه بزرگ بود و کلی وسیله داخلش بود،تاحالا انقد وسیله رو باهم یه جا ندیده بودم،صندلی هایی که بهشون مبل میگفتن و من اولین بار بود که میدیدم…..خیلی زود سفره ی شام رو پهن کردن و همه سر سفره نشستن،زری هم انگار با دیدن خونه و وضع و اوضاعش کمی از اخم و تخمش کم شده بود و با دقت به همه جا نگاه میکرد،تعجب میکردم که آقا پرویز با این وضع و اوضاعش چطور سراغ خانواده ی ما اومده،اصلا چطور کمک خواهرش نمیکنه و قمر خانم توی اتاق های پایین شهر زندگی میکنه……بعد از اینکه شام خوردیم و مامان چندین قابلمه رو هم پر از غذا کرد تا برای چند روزمون پلو چلو داشته باشیم از زری خداحافظی کردیم و با یکی دیگه از برادرای قمر خانم به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم،زری گریه میکرد و از مامان میخواست شب رو پیشش بمونیم اما مامان بهش توپید و گفت خجالت بکش،انگار دختر ده سالست،نبینم فردا تا تقی به توقی خورد شال و کلاه کنی پاشی بیای خونه ی ما،شوهرت هرچی گفت بی چون و چرا میگی چشم،پاشی بیای خودم برت میگردونم….اینم از محبت مادر من موقع جدا شدن از دختر بزرگش،خونه که رسیدیم مامان اصلا به قمر خانم محل نداد و خیلی سرد باهاش خداحافظی کرد،توی اتاق در حالیکه داشتیم لباسمونو عوض میکردیم به مامان گفتم چرا انقد با قمر خانم سرد بودی نکنه چیزی گفته بهت،مامان چینی به پیشونیش انداخت و گفت:خبر مرگش الکی بهم وعده وعید داد که شب عروسی خان داداشم بهت انگشتر هدیه میده،منم از بس بهش گفتم و هی الان الان کرد دیگه سنگ رو یخ شدم و چیزی نگفتم،ولی کور خوندن تا انگشترو ازشون نگیرم ولشون نمیکنم،دختر دست گلمو دو دستی تقدیم اون داداش نره غولش کردم تا حقمو نده که ولش نمیکنم......از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،به شوق همون انگشتر زری رو راضی کرده بود و حالا از انگشتر خبری نبود،با خودش حرف میزد و میگفت فردا براش دارم،میرم در اتاقشو هرجوری که شده انگشترو ازش میگیرم.....اونشب مامان اصلا عین خیالش نبود که زری دیگه پیشمون نیست و همون لحظه با پهن کردن رختخواب ها دراز کشید و خوابید،انقد خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی دراز کشیدم و کی خوابم برد فقط میدونم صبح شد و با صدای جر و بحث مامان و قمر خانم چشمامو باز کردم......
سریع از رختخواب بیرون پریدم و به سمت حیاط پاتند کردم،قمر خانم صداشو انداخته بود توی سرش و بلند بلند با مامان حرف میزد،همسایه ها هرکدوم گوشه ای ایستاده بودن و به معرکه ای که راه افتاده بود نگاه میکردن،مامان که با حرفای قمر خانم شیر فهم شده بود دیگه چشمش به انگشتر نمیفته با حرص گفت: اره دیگه بایدم اینجوری کلک بزنی،اگه اینجوری سر منو شیره نمیمالیدی که دختر دست گلمو بهتون نمیدادم،خدا میدونه چندجا رفتین خاستگاری و بخاطر همین کلکاتون بهتون دختر ندادن،مارو ساده گیر آوردین ها؟قمر خانم دستشو توی هوا تکون داد و گفت بدبخت گدا گشنه برو خداتو شکر کن خان داداش من چشمش اون دختر ترشیدتو گرفت و رو حرف من حرف نزد،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هجدهم
اونکه هرروز هفته اینجا نون سق میزد حالا از صدقه سری من رفته اونجا واسه خودش خانومی میکنه….اصلا تو چه مادری هستی ها؟که فقط به فکر خودتی؟به جای اینکه به فکر خوشبختی دخترت باشی به فکر اون یه تیکه انگشتری؟حالا که اینجوری شد بالا بری پایین بیای خبری از انگشتر نیست،همینکه خان داداشم دست دختر ترشیدتو گرفتو برد از سرتون زیاده……قمر خانم اینارو گفت و رفت توی اتاقش،چنان در رو محکم به هم کوبید که شیشه ها به لرزه دراومدن،مامان که حسابی از حرفاش حرصی شده بود جیغ جیغ کرد و گفت الهی به زمین گرم بخوری قمر،خاک تو سر من که گول حرفای تورو خوردم…..
همسایه ها داشتن تو گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن و مامان عین خیالش نبود،هرجوری که بود دستشو گرفتم و به زور توی اتاق بردمش،انقد حرص خورده بود که صورتش قرمز شده بود وپلکش میپرید،لیوان آبی دستش دادم و گفتم مامان این کارا چیه میکنی اخه؟زشته بخدا ابروی خودتو بردی،همسایه ها رو تو یه حساب دیگه میکنن…..مامان لیوان آب رو لاجرعه سرکشید و گفت به درک،اونام لنگه ی همین بی پدرن دیگه،سرمون کلاه گذاشتن بچه میفهمی؟به آقات گفته بودن بعداز عقد شیربهای دخترتو میدیم اقاتم انقد که ساده و زود باوره گفته باشه بعد از عقد بدین،خب چی شد پس؟چرا ندادن؟……تا وقتی که آقا بیاد مامان یه ریز غر زد وانواع فحش ها رو نثار قمر خانم کرد،هرچی بهش میگفتم خب به تو انگشتر ندادن سرتاپای زری رو که طلا گرفتن،تو باید دخترت برات مهم باشه ،اصلا به خود زری بگو شاید یه تیکه از طلاهاشو بهت داد،مامان گوشه ی لبشو بالا داد وگفت مرده شور اون قیافه ی زری رو ببرن،اگه انقد ابغوره نمیگرفت و حواس منو پرت نمیکرد نمیذاشتم سرم کلاه بذارن همون قبل از عقد انگشترو ازشون میگرفتم…….
شب که آقا اومد مامان دوباره شروع کرد و انقد غر زد که آقا هم کاسه ی صبرش لبریز شد و بهش توپید که دیگه ساکت بشه،چند روزی از عروسی زری گذشت و یه روز صبح مامان یه قابلمه کاچی درست کرد و منو از خواب بیدار کرد تا برم در اتاق قمر خانم و آدرس خونه ی زری رو ازش بگیرم،از شوق اینکه با مامان برم و سرو گوشی توی خونه زری آب بدم چشمی گفتم و زود توی حیاط رفتم،هوا سرد شده بود و زن ها بساط هرروزشونو به زیر زمین منتقل کرده بودن،نمیدونستم قمر خانم توی اتاقشه یا زیر زمین،با خودم گفتم بذار برم در اتاقش اگه نبود میرم زیر زمین دنبالش،در که زدم هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که در اتاق کناری باز شد و پسر جوونی بیرون اومد،اون به من نگاه میکرد و من به اون،چشمای درست و سبز رنگی داشت و موهای خرمایی رنگشو بالا زده بود،انقد از دیدنش هول شده بودم که بدون فکر گفتم ببخشید میشه به قمر خانم بگید بیاد دم در؟پسر خنده ای کرد و گفت اگه چشاتو خوب باز کنی میبینی که اتاق قمر خانم همونه که تو جلوش ایستادی اینجا اتاق ماست……به لکنت افتاده بودم و نمیتونستم درست حرف بزنم،بدون اینکه چیزی بگم به سمت زیر زمین حرکت کردم و از پشت سر صدای سوری خانمو شنیدم که گفت مصطفی یادت نره برام چای بخری ها….پس درست حدس زدم مصطفی مصطفی که میگفتن این بود،زیر زمین شلوغ بود و چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم قمر خانمو پیدا کنم،وسط چندتا زن نشسته بود و داشت درمورد دعوای خودشو مامانم صحبت میکرد،صداش کردمو و با دیدن من سریع حرفش رو قطع کرد نمیدونست که من تمام حرفاشو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم….زود از میون زن ها بلند شد و به سمت من اومد با تعجب گفت چی شده دختر جان چکارم داری؟گفتم قمر خانم مامانم واسه ابجیم کاچی پخته میخوایم واسش ببریم میشه آدرس خونشو بدین؟ما یادمون نمونده آدرس رو ..قمر خانم با ناز و ادا و جوری که مشخص بود دلش نمیخواد آدرس بده گفت باشه میدم بهت آدرسو ولی فقط بخاطر روی گل خودت وگرنه اون مادرت که دیدی چه المشنگه ای به پا کرد.....چیزی بهش نگفتم و دنبالش راه افتادم،ادرسو که گرفتم سریع پیش مامان رفتم و بعد از اینکه آماده شدیم به سمت خونه ی زری راه افتادیم……
قبل از ظهر بود که حرکت کردیم و بخاطر اینکه هم من و هم مامان اولین بارمون بود که میخواستم با ماشین جایی بریم دقیقا بعدازظهر بود که به خونه ی زری رسیدیم،انقد راه رفته بودیم و دنبال ماشین گشته بودیم که پاهام گز گز میکرد و از نفس افتاده بودم….پشت در که رسیدیم مامان زود شروع کرد به در زدن و چند دقیقه بعد پسر بچه ی هفت هشت ساله ای در رو برامون باز کرد…….
مامان سلامی کرد و گفت بچه جون زری خونست؟پسر بچه شونه ای بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه داخل رفت،مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت وااا چرا همچین کرد این؟در خونه نیمه باز بود ومن سرکی توی حیاط کشیدم،مامان قابلمه رو توی دست من گذاشت و گفت بذار برم ببینم داخل چه خبره،این بچه چرا همچین کرد…..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بهانہ قشنگیست براے سڪوت
آرامش چـــاشنــــــــے لحظہ هاتون☕️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویس:خدایا شکرت 🤲🏼
🤍امید یعنی:
❣️خدایا من نمیدونم تهش چی میشه..
🍃 ولی میدونم تو برام قشنگ چیدی💕
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نوزدهم
کسی توی حیاط نبود و مامان تند تند به سمت در ورودی میرفت،اینبار دختری که کمی از من کوچکتر بود جلوی در اومد و با اخم گفت بفرمایید؟مامان با خوشرویی ظاهری گفت من مامان زریم اومدم ببینمش صداش میکنی بیاد؟
دختر که لباس کوتاهی پوشیده بود موهای بلندشو هم باز گذاشته بود ابرویی بالا انداخت و گفت تو اتاقه میتونید برید پیشش،مامان زیر لب عجوزه ای گفت و بعد از اینکه کفشاشو دراورد و داخل رفت،دختر مو بلند که اسمش کتایون بود جلوی اتاقی ایستاد و گفت اینجاست نمیدونم خوابه یا بیدار،مامان تشکر کرد و در اتاقو باز کرد،من همه ی حواسم به کتایون بود که چه لباس های شیکی پوشیده بود و چقد به خودش رسیده بود……زری روی تخت بزرگی خوابیده بود و با شنیدن صدای ما سریع بیدار شد،مامان با دیدن صورت زری محکم توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه وضع و اوضاعیه؟کی این بلا رو سرت آورده ها؟زری با بغض گفت مگه برات مهمه؟یعنی میخوای بگی دلت برام میسوزه؟مگه تو دل داری اصلا؟مامان با عصبانیت گفت این چرت و پرتا چیه میگی؟میگم کدوم بی پدر و مادری این بلا رو سرت آورده؟زری بلند زد زیر گریه و با هق هق گفت کار آقا پرویزه،پریشب میخواست به زور بهم دست بزنه منم ترسیدم نذاشتمش اینجوری کرد باهام…….مامان محکم توی سر زری زد و گفت غلط کردی نذاشتی،خاک تو سرت که یه ذره سیاست نداری،زری اون روی سگ منو بالا نیار،اخه ذلیل شده فک میکنی من شماها رو از تو جوب دراوردم؟خب اینا کارای زن و شوهریه همه ی زن و شوهرا اینجورین،زری که با توسری مامان گریه اش شدید تر شده بود گفت نمیخوام،من خوشم ازش ...
مامان دندون قروچه ای کرد و آروم گفت چه مرگته اخه،دیگه چی میخوای؟خونه ی بزرگ،ماشین،طلا، پول،لباس خوب کمه اینا واست؟الان چند سال بود که لباس نو نخریده بودی ؟چند وقت بود که یه دل سیر غذا نخورده بودی؟ببین زری تو عقلت نمیرسه منکه میرسه،مثل بچه ادم بشین زندگی کن وگرنه میگم آقات بیاد همینجا و حسابتو بذاره کف دستت….منو مامان تا غروب اونجا موندیم و هوا رو به تاریکی که رفت از زری خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم،از صبح که پسر سوری خانمو جلوی در دیده بودم تمام هوش و حواسم دنبالش بود،نمیدونم چرا حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست بیشتر ببینمش،درسته از سکینه میترسیدم اما یه حسی باعث میشد اون ترس رو نادیده بگیرم و مشتاق بشم به دیدن دوباره ی مصطفی……وقتی رسیدیم خونه هوا تاریک شده بود و آقا کلی غر زد که چرا زودتر نیومدیم،مامان اصلا عین خیالش نبود که زری انقد بی تابی میکرد و حتی به دروغ به آقا گفت که زری جاش خیلی خوب بود و کلی راضی بود از زندگیش…….روز بعد مامان که چادرش رو سر کرد منم سریع خودمو بهش رسوندم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم،همه ی حواسم به در اتاقی بود که دیروز اونجا دیده بودمش،کسی توی حیاط نبود وناامید پشت سر مامان توی زیر زمین رفتم،همه جمع شده بودن و هرکس با بغل دستیش حرف میزد،مامان با دیدن قمر خانم رو ترش کرد و گوشه ای نشست،یک ساعتی گذشت و اسماعیل برادر کوچیکم که توی بغل مامان بی تابی میکرد با دیدن همهمه ی زنا شروع کرد به گریه کردن و جیغ زدن،مامان اشاره ی بهم کرد و اسماعیل رو به طرفم فرستاد،میدونستم منظورش اینه که ببرمش توی اتاق و آرومش کنم،سکینه و سودابه طبق معمول کنار هم نشسته بودن و پچ پچ میکردن،با بی حوصلگی دست اسماعیلو گرفتم و توی حیاط بردم،هوا سرد بود و سوز داشت،میخواستم ببرمش توی اتاق که با لحن بچه گانه ای گفت ابجی میشه یکم با اون توپ بازی کنم؟نگاهی به توپ گوشه ی حیاط کردم و گفتم باشه من رو پله میشینم فقط زود باش که خیلی سردمه،لباس گرم نداشتم و ژاکت قدیمیه مامانو پوشیده بودم،چی میشد منم پول داشتم و میتونستم مثل کتایون دختر آقا پرویز لباس بپوشم؟چند بار تا حالا به مامان گفته بودم از آقا پول بگیره و واسم یه لباس گرم بخره اما با تشر گفته بود همینکه شکمتو سیر میکنه باید خدارو شکر کنی ازش لباس گرمم میخوای؟همین ژاکت من چشه بپوش همینو خیلی هم خوبه……میدونستم آقا بعضی وقتا بهش پول میده و اونم برشون میداره اما خب از ترس کتک خوردن نمیتونستم چیزی بگم…….اسماعیل دنبال توپ میدوید و منم توی فکر و خیال خودم غرق بودم که با صدای آشنایی از جا پریدم،حس میکردیم اونم صدای تپش های قلبم رو میشنوه…..با لکنت سلام کردم و سرمو پایین انداختم،با شیطنت گفت اینجا منتظر من نشسته بودی؟متعجب نگاهش کردم و گفتم بخاطر شما؟نه اصلا داداشم میخواست بازی کنه پیشش نشستم…..مصطفی که با لبخند بهم زل زده بود آروم گفت الحق که مامانم حق داشت انقد تعریفتو بکنه…..توی اون سرما گر گرفته بودم و حس کردم دارم عرق میکنم،بدون هیچ حرفی اسماعیلو بغل کردم و خودمو توی اتاق انداختم،نفسم که جا اومد سریع پشت پنجره رفتم و نگاهش کردم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستم
اروم داشت از پله ها پایین میرفت و یک لحظه به در اتاق ما نگاهی انداخت و رفت…….دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم،خداروشکر که کسی از زیر زمین بیرون نیومد وگرنه خدا میدونه چه حرفایی که پشت سرم نمیزدن…..
از وقتی زری ازدواج کرده بود بیشتر کارهای حونه روی دوش من افتاده بود و دیگه مثل قبل بیکار نبودم،مامان که از همون صبح میرفت پیش زنا و گاهی تا بعدازظهر هم همونجا میموند……اونشب تا دیروقت بیدار بودم و فقط به مصطفی فکر میکردم،عجیب عقل و هوشم رو برده بود،چشمای سبز رنگش انقدر آرامش داشت که وقتی باهاش حرف میزدی ناخودآگاه مسخ میشدی……..چند روزی گذشت و دیگه خبری از مصطفی نشد،هرروز اسماعیل رو به بهانه ی بازی توی حیاط میبردم و خودم هم روی پله ها مینشستم تا بیاد و فقط برای چند دقیقه ببینمش،چشماش عجیب آرومم میکرد…….چند روزی که گذشت و از دیدنش ناامید شدم دوباره به زن های توی زیر زمین ملحق شدمبلکه از زبون سوری خانم در بره و بفهمم که مصطفی کجا رفته……دوباره بحث چرخید وچرخید تا به بلاخره به مصطفی رسید،پری خانم همسایه ی کناری ما کمی خودش رو جابجا کرد و گفت سوری خانم پس چی شد مگه نگفتی همین روزا واسه مصطفی زن میگیری؟خبری نشد که؟سوری خانم هم که انگار منتظر همچین سوالی بود بادی به غبغب انداخت و گفت راستش منکه از خدامه واسش زن بگیرم اما اگه خدا بخواد مصطفی جانم قراره بره توی نظام،یکی از اشناهامون به یکی از این کله گنده ها رو زده و قراره همین روزا مشغول بشه دیگه…….صدای تبریک گفتن همسایه ها بلند شد و پری خانم دوباره گفت خب بره،اینکه ربطی به زن گرفتنش نداره،تازه بهترم هست دستش تو جیبه خودشه……
سوری خانم با افتخار گفت نمیشه دیگه،مصطفی دو سال باید بره یکی از شهرای مرزی آموزش ببینه،الکی که نیست قراره تیمسار بشه پسرم،انشالله این دو سال تموم بشه واسش یه زن میگیرم مثل پنجه ی آفتاب…….نمیدونم چرا از شنیدن حرفای سوری خانم حالم گرفته شد،یعنی مصطفی قراره دو سال بره یه شهر دیگه؟اصلا کاش نمیدیمش،اینم شانس منه،از هرکی خوشم میاد یه اتفاقی میفته که ازش جدا بشم…..زیر چشمی نگاهی به سکینه انداختم که ناراحت سرشو پایین انداخته بود و غرق فکر بود،چند دقیقه بعد بحث عوض شد و دیگه کسی چیزی نگفت،انقد پکر شده بودم که دیگه حوصله ی موندن نداشتم،به بهانه ی بچه ها که تو اتاق خواب بودن خداحافظی کردم و از زیر زمین بیرون اومدم،دیگه نباید بهش فکر میکردم وگرنه خودم اذیت میشدم،همینجور که با خودم فکر میکردم و از پله ها بالا میرفتم صدای سوت ضعیفی رو شنیدم،با تعجب به اطرافم نگاه کردم و با دیدن مصطفی که ظرف آبی توی دستش بود و جلوی آب انبار ایستاده بود رنگ از رخم پرید......وای خدایا این اینجا چکار میکنه نکنه کسی بیاد و ببینه مارو،خواستم بدون اینکه توجهی کنم راه اتاقو در پیش بگیرم که دوباره صدای سوت زدنش بلند شد،اینبار با خواهش گفت تورو خدا یه لحظه بیا کارت دارم،زود حرفم تموم میشه قول میدم……از ترس دست و پام به لرزه دراومده بود اما تصمیم گرفتم برم و حرفاش رو بشنوم،میدونستم اگه مامان بفهمه پوستم رو میکنه اما اون لحظه فقط به این فکر میکردم که مصطفی چه کاری باهام داره و میخواد چی بهم بگه….نگاهی به اطراف اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی نیست خیلی آروم به سمت آب انبار حرکت کردم،پاهام انقد میلرزید که نمیتونستم درست راه برم،مصطفی زودتر از من پله ها رو پایین رفت و گوشه ای ایستاد……هر لحظه حس میکردم از پله ها پرت میشم پایین و همه متوجه میشن،با کلی دلهره و ترس بلاخره پایین رفتم و با فاصله ی زیادی از مصطفی ایستادم،تمام هوش و حواسم به پله ها بود که کسی نیاد و مارو اونجا ببینه…….مصطفی با خنده جلو اومد و گفت چرا انقد میترسی؟همه تو زیر زمینن کسی نمیاد اینجا خیالت راحت……سرم پایین بود و اصلا نمیتونستم بهش نگاه کنم یا چیزی بگم،مصطفی دوباره گفت نمیخوای سرتو بیاری بالا نگام کنی؟بچه ی قشنگیما،درسته به خوشگلی تو نیستم اما منم چشام سبزه ها…..از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اما خب خودمو کنترل کردم،نمیخواستم فک کنه دختر سبک سریم…….مصطفی لحنشو جدی تر کرد و گفت تا حالا دختری به خوشگلی تو ندیدم،اونروز که جلوی اتاق دیدمت دلم میخواست همونجا بمونم و فقط به چشات نگاه کنم…..انقد هیجان زده شده بودم که تند تند نفس میکشیدم،تا حالا کسی اینجوری باهام صحبت نکرده بود،مصطفی ادامه داد:راستش وقتی از روستا برگشتم و مامانم راجع به تو باهام حرف زد زیاد حرفاشو جدی نگرفتم،با خودم گفتم اینم یه دختر مثل بقیه ی دخترایی که بهم نشون داد و خوشم نیومد اما،از اون روزی که دیدمت خواب و از چشمام گرفتی دختر......وای خدای من،من دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم،صداش آنقدر دلنشین و آرامبخش بود که قلبمو میلرزوند.....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستویک
آب دهنمو قورت دادمو سرمو بالا آوردم،نمیدونم چی توی نگاهش بود اما هرچی که بود تمام وجودم رو داغ کرد،انقدرچهره ی مهربونی داشت که ناخودآگاه خنده نشست روی لب هام.......
مصطفی که از خنده ی من ذوق زده شده بود گفت چقد قشنگ میخندی،کاش میشد همین الان دستتو میگرفتم و میرفتیم سر خونه زندگیمون،میدونی چرا انقد هول میکنم؟چون دختر زیبا و سنگینی مثل تو کم گیر میاد،اما خب حیف که نمیشه.....نمیدونم در جریانی یا نه،من قراره برم توی نظام و برای اینکه استخدام بشم حتما باید دوسال توی یکی از شهرهای مرزی خدمت کنم،امروز صدات کردم بیای اینجا ببینم منتظرم میمونی برگردم؟بهت قول میدم برگشتم زندگی برات بسازم که همه حسرتشو بخور ن........بلاخره دهن باز کردم و گفتم پس تکلیف سکینه چی میشه؟اونکه میگه نامزدشی و بهش قول ازدواج دادی؟مصطفی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی؟من؟بابا دروغ گفته اون دختره ی بی مغز،اون عادتشه بشینه و واسه بقیه دروغ ببافه،به جون مادرم که میخوام دنیاش نباشه من هیچ قول و قراری با این دختر نداشتم،حرفای اونو جدی نگیر باشه؟فقط بگو منتظرم میمونی تا برگردم یا نه؟برام سخت بود قول دادن بهش،میدونستم که منم دوسش دارم و اگر دست خودم باشه منتظرش میمونم اما از خانواده ام مطمئن نبودم،داشتم فکر میکردم که مصطفی گفت زود باش دیگه الان کسی میاد ،یک کلمه بگو اره یا نه؟از حرفاش انقد هول شدم که بدون فکر کردن گفتم اره منتظرت میمونم…..مصطفی چشماش برق زد ،زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم…….
مات و مبهوت به مصطفی نگاه کردم و تا خواستم چیزی بهش بگم گفت من باید برم دیگه،فردا صبح زود باید برم،یادت باشه بهم قول دادی منتظرم بمونی تا برگردم......توی چشم به هم زدنی از پله ها بالا رفت و دیگه ندیدمش،هنوز نرفته دلتنگش شده بودم کاش نمیومدم اینجوری راحت تر با رفتنش کنار میومدم،کمی که از رفتن مصطفی گذشت منم از پله های آب انبار بالا رفتن و بعد از دید زدن حیاط توی اتاق رفتم......مامان که از زیرزمین اومد گفت فردا پسر سوری خانم قراره بره سر کارش،قراره بعد از رفتنش تو حیاط واسش اش پشت پا درست کنیم،چشم بد ازش دور دیدی چه پسریه؟سوری خانم میگه عین برادر جوونمرگشه،میگه نور چشمی خانوادست و کل فامیل کشته مردشن......جوابی ندادمو خودمو مشغول درست کردن نهار کردم،میترسیدم چیزی بگم و خودمو لو بدم،اونشب برام خیلی سخت گذشت در حدی که چند باری تا در اتاق رفتم و اتاق سوری خانم رو زیر نظر گرفتم.....برام عجیب بود که چطور با چند بار دیدن اینجوری دین و ایمونم رو بهش باختم.......نیمه شب بود که دیگه نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم،صبح زود با صدای مامان که میگفت همه توی حیاط دارن کارای درست کردن اش رو انجام میدن بیدار شدم،یعنی مصطفی رفت؟حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ انداخت و با بی حوصلگی از جام بلند شدم.....بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم دنبال مامان راهی حیاط شدم،
سکینه پای ظرف بزرگی نشسته بود و پیاز خورد میکرد،یاد حرفای مصطفی افتادم که بهش میگفت دختره ی بی مغز،ناخوداگاه لبخند نشست روی لبم،همون لحظه سکینه سرشو بالا گرفت و با دیدن لبخند من غرید:به چی میخندی؟اگه چیز خنده داری هست بگو مام بخندیم.... سریع لبخندمو جمع کردمو گفتم چکار به تو دارم خودم یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت،نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت فقط من میدونم که تو چه مار خوش و خط خالی هستی،اصلا تو اینجا چکار میکنی کی دعوتت کرده؟قبل از اینکه من چیزی بگم مامان گفت وا،تو چکاره ای که بچه ی منو باز خواست میکنی؟مگه باید از تو اجازه بگیره واسه اومدن؟سوری خانم که احساس خطر میکرد سریع جلو اومد و گفت خانما توروخدا بس کنید بیاید کمک من،هرکی اومده قدمش رو تخم چشمای من،انشالله واسه جشناتون جبران کنم....با این حرف سوری خانم بحث و جدل خاتمه پیدا کرد و هرکس مشغول کاری شد....
قرار شد مامان کشکارو بسابونه و من هم پیازارو سرخ کنم،چقد جای مصطفی خالی بود،درسته چند بار بیشتر ندیده بودمش اما انگار سال ها بود که میشناختمش……سوری خانم تند تند کارارو انجام میداد و بقیه رو هم تشویق میکرد که هرجور شده تا ظهر اش پشت پا آماده بشه،کاش هیچوقت مصطفی این کار رو پیدا نمیکرد و همینجا مشغول میشد…..قبل از نهار بود که بلاخره اش آماده شد و همه با کمک هم کاسه ها رو پر کردن و سوری خانم خودش زحمت پخش کردنش رو کشید،کارش که تموم شد از همسایه ها خواست هرکس ظرفی بیاره و برای خودش اش بکشه،با اشاره ی مامان توی خونه رفتم و یکی از قابلمه ها رو آوردم تا اش بکشم،همه پشت سر هم ایستاده بودن و به نوبت ظرف رو پر میکردن،من نفر آخر بودم و هنوز چند نفری جلوم مونده بود که سکینه خودشو پشت سرم انداخت و با حرص گفت فک میکنی نمیدونم دیروز با مصطفی رفته بودی توی اب انبار؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستودو
تا ابروتو نبرم که ولکن نیستم……با شنیدن این حرف از دهن سکینه تا مرز سکته پیش رفتم، این منو از کجا دیده،نکنه به گوش اقام و مرتضی برسه بفهمن زنده ام نمیذارن،با ترس به عقب برگشتم و در حالیکه صدام میلرزید گفتم این چرندیاتو کی بهت گفته؟من با اون چکار دارم اخه؟شلم یا کور که بخوام خودمو به کسی قالب کنم؟سکینه دوباره با عصبانیت گفت ببند دهنتو،سر منو نمیتونی کلاه بذاری،هرچقد بهت میگم مصطفی نامزد منه باور نمیکنی ها؟همون لحظه نوبت من شد و سریع ظرفو پر کردم و خودمو به اتاق رسوندم،دلم نمیخواست دیگه چشمم بهش بخوره،حقیقتا ازش میترسیدم،دلم میخواست بهش بگم خب اگه نامزدته چرا با من قول و قرار گذاشته؟کاش جرئتش رو داشتم و بهش میگفتم…..مامان پشت سرم وارد اتاق شد و گفت زیاد دهن به دهن این دختره نذار گل مرجان،همه میگن این روانیه،میگن روزی نبوده که توی این حیاط دعوا راه نندازه و حالام چون دلش پیش پسر سوری خانم گیر کرده داره خودشو خوب نشون میده…..با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم و گفتم من چکار به کارش دارم اخه،خودش میاد به من گیر میده،مامان حالا من گفتمی گفت و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد…..روزهای سخت و دلگیر یکی پس از دیگری گذشت و من دیگه حتی توی زیر زمین هم نمیرفتم،توی اتاق میموندم و کارای خونه رو انجام میدادم،منی که تا قبل از ازدواج زری تنها کار سختم آوردن آب از آب انبار بود حالا دیگه نمیذاشتم مامان دست به سیاه و سفید بزنه،میخواستم اینجوری سر خودمو گرم کنم تا گذر روزها رو متوجه نشم....
چند ماهی از رفتن مصطفی گذشته بود و من هرروز به عشق اینکه هرچه زودتر مصطفی بیاد و من و از اقام خاستگاری کنه روزگار میگذروندم،اون روزها تنها دغدغه ام اومدن مصطفی بود اما نمیدونستم که سرنوشت چه خواب های عجیب و غریبی واسم دیده…….مدتی بود آقا میگفت یکی از کسایی که قبلا توی کار بنایی باهم بودن به یکی از کشورهای عربی رفته و اونجا مشغول کار شده،میگفت انقد توی همین مدت کوتاه وضعش خوب شده که یه خونه و ماشین خریده،مامان که حرفای آقا رو میشنید ابرو بالا مینداخت و میگفت اونا شانس دارن مرد،توی همین شهرم کم نیست آدمایی که مثل پارو پول جمع میکنن،ادم عرضه دار همه جا واسش کار پیدا میشه…..مامان میگفت اما آقا تمام هوش و حواسش جای دیگه ای بود،مخصوصا اینکه مرتضی مدام توی گوشش میخوند که باهم برن و توی همون کشوری که دوستش میگفت کار کنن،مامان توی سر خودش میزد و به آقا میگفت هرجایی میخوای بری برو اما حق نداری پسرمو با خودت ببری،مرتضی اما پاشو کرده بود توی یک کفش که تا کی باید توی بقالی واسه یه قرون دوقرون پادویی کنیم و هشتمون گرو نهمون باشه…..آقا اوایل زیاد راضی نبود اما مرتضی انقدر توی گوشش خوند و از پول و ماشین و خونه صحبت کرد که راضی شد و این وسط مامان بود که هرروز گریه میکرد و با التماس سعی میکرد پشیمونشون کنه،هرچی به آقا گفت اخه من بدون شما چکار کنیم توی این شهر غریب اونم چهارتا بچه ی قد ونیم قد،حداقل بذار مرتضی بمونه،اگه رفتی اونجا و کار برات پیدا نشد ما چکار کنیم ها؟از کجا بیاریم نون بخوریم؟…..آقا برای موندن مرتضی حرفی نداشت اما مرتضی خودش راضی به موندن نبود و میگفت نمیذارم آقا خودش تنها بره،شما که اینجا جاتون خوبه ما هم همیشه واستون پول میفرستیم……دوست آقا یه نفر رو بهشون معرفی کرده بود که میتونست اونا رو قاچاقی و لابلای اجناس توی کشتی به اونجا ببره،مامان وقتی فهمید قراره توی کشتی و اونم به صورت قاچاقی برن آخرین تلاششو هم کرد و خودشو به غش زد اما فایده ای نداشت،طمع برای پول چشم هر دوتاشونو کور کرده بود و عزمشون رو برای رفتن جزم کرده بودن……مقداری از این ور و اون ور پول جمع کردن و کمیشو هم برای خرجی به مامان دادن و بلاخره یه شب با جمع کردن وسایلشون رفتن تا لقمه ای نون حلال دربیارن و از اون بدبختی و فلاکت نجات پیدا کنیم اما غافل از اینکه روزی رسان خداست و اگر قرار به دادن باشه هرجایی از این کره ی خاکی باشی به دستت میرسه……مامان مدام واسه مرتضی بی تابی میکرد و خودش رو سرزنش میکرد که چرا جلوشو نگرفته،چند روزی که گذشت کم کم آروم شد و با این قضیه کنار اومد اما هر روز صبح که بیدار میشد میگفت خواب بد دیدم و مرتضی مدام توی خواب صدام میکنه منم دلداریش میدادم و میگفتم خودتو اذیت نکن انشالله به زودی با دست پر برمیگردن و کلی خوشحال میشیم…….روزها از پی هم میگذشت و من با فکر و خیال مصطفی زندگی میکردم،همیشه با خودم فکر میکردم که با اومدن مصطفی آقا ومرتضی هم میان و میریم سر خونه زندگیمون،شب ها که میشد به یاد مصطفی میفتادم ،یعنی میشد اون چشم های سبز واسه همیشه مال من بشن؟آقا قبل از رفتن گفته بود به محض اینکه برسن و جاگیر بشن هرجوری شده از خودشون خبر میرسونه تا خیالمون راحت بشه
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوسه
اما یک ماه گذشته بود و هنوز هیچ خبری ازشون نرسیده بود،مامان دوباره بی تابی هاشو شروع کرده بود و از صب تا شب گریه میکرد،یه روز ظهر که مامان بی حوصله توی اتاق نشسته بود در به صدا دراومد،اسماعیل سریع پرید درو باز کرد و من با دیدن زری متعجب از جام بلند شدم،توی این چند ماه که ازدواج کرده بود اصلا سری بهمون نزده بود و این اولین باری بود که به دیدنمون میومد…….
مامان تا زری رو دید زود از جاش بلند شد و گفت حالا دیگه اومدی؟تو دیگه چه بچه ای هستی؟آقات و داداشت الان یک ماهه رفتن ناکجااباد واسه کارگری و بدبختی تو حالا یاد ما افتادی؟مامان با زری حرف میزد و من محو تماشاش بودم،این زری خودمون بود؟پس چادرچاقچورش کو؟چرا روسری سرش نیست؟چرا پاهاش لخته؟مامان که تازه متوجه سر و وضع زری شده بود اخم غلیظی کرد و گفت این چه سرو وضعیه دختر؟چرا مثل این حرومیا شدی؟زری تابی به سر و گردنش داد و گفت شوهرم ازم خواسته اینجوری باشم دیدی که همه خانوادش اینجوری میگردن،مگه خودت نگفتی باید مطیع شوهرم بشم؟مامان دستشو توی هوا تکون داد و گفت والا من سر از کارتو در نمیارم نه به اون ننه من غریبم بازیات،نه به این چیتان پیتان و شوهر شوهر کردنت،زری خنده ی ریزی کرد و گفت خب داشتی میگفتی آقا و مرتضی رفتن کجا؟مامان دوباره با ابغوره گفت وای بچمو یک ماهه ندیدم دارم دیوونه میشم،چطور دلت اومد نیای سراغ آقات و برادرت؟تو دیگه دلت چقد سنگه؟
زری گفت مگه شما اصلا به فکر من بودین ؟من بچه ی آقا نبودم نه؟منکه کف دستمو بو نکرده بودم میخوان برن خب شما بهم خبر میدادین،شاید اگه میتونستم میومدم و بهشون سر میزدم…..زری انقد تغییر کرده بود که از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم،چنان لباس های شیک و گرون قیمتی پوشیده بود انگار از اول پولدار بوده،دست هاش که بر اثر کار زیاد همیشه ترک خورده بود انقد صاف و سفید شده بودن که انگار تا حالا حتی یه بشقاب هم جابجا نکرده…..کمی که گذشت مامان نگاه کنجکاوانه ای به زری انداخت و گفت چه خبر از شوهرت؟خوبه؟میسازین باهم؟دیگه کتکت نمیزنه؟زری موهاشو از روی شونه اش کنار زد و گفت نه دیگه منکه باهاش خوب شدم اونم خوب شده،اگه بدونی چه کارایی برام میکنه،میبینی که نمیذاره خم به ابروم بیاد….مامان ابرویی بالا انداخت و گفت پس فقط اون انگشتر من واسش سنگین بود؟دیدی چطور سر مادرت کلاه گذاشتن؟این قمر در به در هرروز میومد اینجا به من میگفت دخترتو بده به داداشم میخواد واست یه انگشتر چشم کور کن بخره،چی شد پس خرید؟ از زیرش در رفت حالام داره به ریش من میخنده؟شیر بهام که به آقات ندادن…..زری زود گفت میدونی چرا نخرید؟واسه اینکه شما حتی دو تا دونه بشقابم به من جهاز ندادین،حالا درسته دستتون خالی بود اما دو تا تیکه لباسم نمیتونستین واسم بخرین؟بحث مامان و زری انگار تمومی نداشت،بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن کوتاه اومدن و دیگه بحث نکردن،قرار شد زری واسه شام پیشمون بمونه و بعد از شام شوهرش بیاد دنبالش،غروب بود که مامان با طعنه گفت نمیری به خواهر شوهرت سر بزنی؟فردا از چشم ما نبینه؟زری پوزخندی زد وگفت اینکه خواهر پرویز نیست،مامان با تعجب گفت چی؟یعنی کی که خواهرش نیست؟یعنی دروغ گفتن به ما؟زری گفت نه میدونی چیه؟مامان قمر خانم بعد از اینکه شوهرش مرد با وجود چندتا بچه با پدر پرویز ازدواج کرد چند وقت بعدم پدر پرویز مرد و دوباره مادرش با یکی دیگه ازدواج کرد،اینا خواهر برادر نیستن که……مامان روی دستش زد و گفت واه واه زنیکه ببین چه دروغایی به هم بافت و تحویلمون داد…..زری گفت والا منم فکر میکردم خواهر برادرن،پرویز خودشم چیزی نگفت من از زبون کتایون شنیدم،مامان سریع گفت میاد بهتون سر بزنه؟زیاد رو بهش ندیا،این زن مار هفت خطیه،وقتیه که انقد به ما دروغ گفته پس باید ازش ترسید…..زری گفت مامان منکه نمیتونم بهش بگم نیا،گاهی میاد و به پرویز سر میزنه……،مامان واه واهی کرد و گفت از همون اول میدونستم این زنیکه پاچه دریده ست،نبینم باهاش بپریا……اونشب زری شام رو هم با ما خورد و بعد از شام بود که آقا پرویز اومد دنبالشو بدون اینکه داخل بیاد رفتن،مامان غر میزد و میگفت اینم از دختر شوهر دادن من،نگفت با دستم یه چیزی ببرم براشون،اینکه وضع شوهرش خوبه چی میشد یه پولی بهمون میداد واسه تو دستمون،خدا ادمو نیازمند اولاد نکنه هیچوقت…….یک ماه دیگه هم گذشت و هنوز خبری از آقا و مرتضی نبود دیگه منم به دلشوره افتاده بودم و دلم گواهی بد میداد،آقا گفته بود خیلی زود برامون خبر میفرسته تا خیالمون راحت بشه اما تا الان هیچ خبری نشده بود……یه روز قبل از ظهر که دراز کشیده بودم و تو فکر و خیال خودم بودم در اتاق به صدا در اومد،بچه ها با مامان رفته بودن زیر زمین وتنها بودم،در رو که باز کردم با دیدن زیور دختر کوچیکه ی سوری خانم و خواهر مصطفی
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوچهارم
متعجب پرسیدم چی شده زیور جان؟
آروم گفت مامانم تو آب انباره میگه سریع بیا کارت دارم،با هیجان باشه ای گفتم و زود بیرون رفتم،زیور راهی اتاق خودشون شد و منهم بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداختم به سمت آب انبار حرکت کردم،یعنی سوری خانم چکارم داره؟شاید میخواد از مصطفی بهم خبر بده؟نه اگه اینجوری بود که میومدو جلوی در بهم میگفت……انقد هیجان زده بودم که چندین بار نزدیک بود زمین بخورم….هرجوری که بود خودمو به پله های آب انبار رسوندم و آروم پایین رفتم،تاریک بود و تا پایین نمیرفتم نمیشد چیزی رو ببینم…..روی آخرین پله که رسیدم منتظر بودم سوری خانم جلو بیاد حرفی بزنه اما با دیدن مصطفی که دستاشو زیر بغلش زده بود و با لبخند به دیوار تکیه داده بود خشکم زد…..حقیقتا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم و حالا حسابی غافلگیر شده بودم،مصطفی تکیه شو از دیوار برداشت و گفت سلام زیباترین دختر دنیا،به زور دهنمو باز کردم و سلام کردم،مصطفی که متوجه بهت زدگی من شده بود گفت پس تیرم به هدف خورد ؟نمیدونی چقد دلم میخواست اینجوری غافلگیرت کنم…..لبخند محوی زدم و گفتم واقعا که کار بدی کردی،اگه من این وسط پس میفتادم خوب بود؟مصطفی با اخم گفت خدا نکنه دیگه این حرفو نزنیا؟گل مرجان بخدا قسم من این روزای سختو فقط به عشق تو دارم تحمل میکنم،انقد کارم سخته که چندین بار میخواستم قید همه چیزو بزنم و برگردم اما فقط به امید رسیدن به تو موندم،میخوام واست بهترین زندگی رو بسازم،دوست دارم تو نظام کاره ای بشم و تو بهم افتخار کنی……..
با خجالت گفتم میدونم سخته اما تورو خدا جا نزن،چشم به هم بزنی این مدتم میاد میره و خدمتت تموم شده،مصطفی بدون هیچ حرفی توی چشمام زل زد و بعد از کمی سکوت گفت خیلی دوستت دارم گل مرجان،دل توی دلم نیست تا این چند وقتم بگذره و بیام خاستگاریت،البته الانم میتونم بیام اما مامانم قبول نمیکنه ،میگه هروقت کارت درست شد بعد میریم صحبت میکنیم نمیشه این همه مدت اسم بذاریم رو دختر مردم......گفتم راست میگه مصطفی تازه الانم که اقام و مرتضی نیستن رفتن یه کشور دیگه واسه کار کردن،فک نکنم حالا حالا ها بیان.......کمی دیگه باهم حرف زدیم و بعد با کلی دلتنگی و بغض از هم جدا شدیم،مصطفی فردا صبح زود باید میرفت و فقط بخاطر دیدن من اینهمه مسیر طولانی رو اومده بود،دیدن اینهمه عشق و محبتش حالم رو خوب میکرد و بهم امید میداد تا روزهای جدایی و دلتنگی برام راحت تر بگذره....،پامو که توی اتاق گذاشتم چنان حس بدی گرفتم که بی اختیار اشکم جاری شد و گوشه ای کز کردم....دلم حسابی برای آقا و مرتضی شور میزد و کاری از دستم برنمیومد،مامان که اومد توی اتاق و حال و روز من رو دید اونم گوشه ای کز کرد و شروع کرد به گریه کردن.....سه ماه از رفتنشون گذشته بود و پولی که آقا برای خرجی بهمون داده بود هم ته کشید و دیگه پولی برامون نمونده بود،اینجوری نمیشد باید کاری میکردیم،باید هرجوری که شده دوست آقا رو پیدا کنیم و ازش سراغ بگیریم،اون حتما میتونه ازشون خبر بگیره،وقتی قضیه رو به مامان گفتم اشکاشو پاک کرد و گفت آره اینجوری فایده نداره،باید بریم و خودمون ازشون خبر بگیریم ،ای خدا کاش قلم پام میشکست و نمیذاشتم بچه ام باهاش بره،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم،ای مرد به زمین گرم بخوری،میخواستی بری خب خودت میرفتی چکار به بچه ام داشتی.......اونشب حال و هوای خونه ی ما پر از غم بود،از یه طرف نگران آقا و مرتضی بودم و از طرفی رفتن مصطفی حالم رو خراب کرده بود.....روز بعد صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و مامان رو بیدار کردم،مامان سریع بیدار شد و آماده شد،نه من و نه مامان آدرس دوست اقا رو نداشتیم اما مامان یکبار براشون توی بقالی غذا برده بود و آدرسش رو بلد بود،به امید اینکه صاحب بقالی نشونی از دوست آقا داشته باشه راهی اونجا شدیم،مسیرش طولانی نبود و زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم،مغازه ی نه چندان بزرگی که پر از آدم بود و همه در حال خرید کردن بودن........
پسره جوونی توی مغازه مشغول جابجا کردن مواد غذایی بود و فهمیدم که از کارگرهای اونجاست سریع داخل پریدم و ازش سراغ صاحب بقالی رو گرفتم،پسر نگاهی به سرتاپام انداخت و با دست مردی تقریباً هم سن آقا رو نشونم داد و گفت اسمش آقای حمزه است اگه باهاش کار داری برو همونجا پیشش،سریع تشکر کردم و با مامان به سمت آقای حمزه حرکت کردیم .....آقای حمزه گوشه ی بقالی ایستاده بود و با مرد دیگری در حال صحبت بود، هنوز متوجه حضور ما نشده بود اما با ببخشید بلندی که مامان گفت سریع به سمتمون برگشت و با تعجب گفت بفرمایید خانم ها درخدمتم،مامان بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه سریع سر اصل مطلب رفت و گفت ببخشید آقای حمزه شما از شوهر و پسر من خبر ندارید؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
💖شبی بـی نـظیـر
💖آرامـشـی عـمـیـق
💖خدایی همیشه همراه
💖لــبــخنــدی از سـر
💖خوشبختی و شادی
💖تقدیم لحظههاتون
✨شب زیبـاتون بخیر✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید
صبحت بخیر دوست عزیزم 🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷☕️🌷
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوپنج
چند وقتی پیش شما کار می کردن اما یه آدم از خدا بی خبر انقدر توی مغزشون خوند که بار و بندیل بستن و برای کار به یکی از این کشورهای عربی رفتن خدا شاهده سه ماهه ازشون هیچ خبری ندارم،جگرم برای پسرم خونه جون بچه هات اگه خبری داری بهم بگو تا از این نگرانی در بیام......
آقای حمزه که از تعریف های مامان از قضیه پی برده بود گفت شما مادر مرتضی هستی؟مامان با بغض گفت آره آره مادرشم، توروخدا اگه خبری ازش داری بهم بگو سه ماهه که شب و روز ندارم خواب خوراک ندارم نمیدونم بچم کجاست جاش خوبه یا نه ؟آقای حمزه با دلسوزی نگاهی به مامان کرد و گفت به خدا قسم من هیچ خبری ازشون ندارم از همون روزی که سراغم اومدن و خداحافظی کردن ندیدمشون کسی هم خبری ازشون بهم نداده،دروغ که ندارم خواهرم.....مامان که اشکش این روزها دم مشکش بود زود زیر گریه زد و گفت خدا خیرت بده حداقل کمکمون کن آدرس اون آدم از خدا بی خبر رو که این پیشنهاد رو بهشون داده بود پیدا کنم شاید اون ازشون خبر داشته باشه یا بتونه خبری برام پیدا کنه اینجوری که من دیوونه میشم ......آقای حمزه فکری کرد و گفت فکر کنم منظور شما همون مردیه که با ماشین گرونقیمت اینجا می آمد و شوهرتون میگفت که قبلاً با هم کار می کردند اگه منظورت همون مرده میتونم از بچه ها آدرسش رو برات پیدا کنم چون چند باری در خونش وسیله برده بودن،مامان زود گفت آره آره همونه، شوهر من که توی این شهر بی در و پیکر کس دیگه ای رو نمیشناخت اما خودش گفته بود که اینجا میاد برای خرید و یه ماشین مدل بالا هم داره آقای حمزه یکی از کارگر هاشو صدا کرد و پسر جوون هم سریع خودش رو به مارسوند،اقای حمزه ازش خواست مارو در خونه ی دوست آقا ببره،مقداری پول هم توی دستش گذاشت و گفت خانم ها رو با ماشین ببر که خسته نشن.......
کارگر بقالی سریع از مغازه بیرون رفت و ما هم به دنبالش بیرون رفتیم،سر خیابون سوار ماشین شدیم و به طرف آدرسی که آقای حمزه داده بود حرکت کردیم…..انقد دعا کرده بودم که حد و حساب نداشت،نگاه مظلوم مرتضی یک لحظه از جلوی چشم هام کنار نمیرفت،برای آقا هم ناراحت بودم اما نه به اندازه ی مرتضی……بلاخره ماشین جلوی خونه ی بزرگ و شیکی نگه داشت و کارگر بقالی با اشاره ی دستش گفت که همینجاست،در بزنید درو براتون باز میکنن،مامان بدون هیچ حرفی به سمت خونه پرواز کرد ومنم هرجوری که بود تشکر کردم و پیاده شدم…..مامان بی وقفه در میزد و کمی طول کشید تا زن جوونی در رو بازکرد و با دیدن ما اخمی کرد و گفت خانم مگه سر آوردی؟چته انقد در میزنی؟مامان ناراحت گفت خانم به آقاتون میگید بیاد دم در؟…….زن نگاهی به سر تا پای مامان کرد و با کنجکاوی گفت شما چکار با شوهر من داری؟….مامان بخاطر پوست سفید و چشم های آبیش انقد زیبا بود که زن با دیدنش احساس خطر کرده بود،مامان گفت شوهر شما دوست شوهر منه،چند وقتی با هم کارگری میکردن،الان چند ماهی هست شوهرم و پسر جوونم بخاطر کار به پیشنهاد شما رفتن یه کشور اما ازشون خبر ندارم،زن که مشخص بود دلش واسه مامان سوخته از جلوی در کنار رفت و تعارفمون کرد داخل بریم،مامان در حالیکه با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک میکرد داخل رفت و روی سکوی حیاط نشست،به گفته ی زن شوهرش بیرون رفته بود و معلوم نبود کی میاد،هرچقدر اصرار کرد داخل خونه بریم و توی هوای سرد نشینیم مامان قبول نکرد و گفت همینجا میشینم تا شوهرت بیاد،زن سریع توی خونه رفت و با دو لیوان شیر داغ برگشت،نگاهی به خونه ی بزرگ و سر سبزشون کردم و آرزو کردم ای کاش آقا هیچوقت با این مرد آشنا نشده بود……..زن با حوصله کنار مامان نشست و به درد و دل هاش گوش داد،موقع نهار هرجوری بود مارو توی خونه برد و از همون غذایی که درست کرده بود برامون کشید،انقد زندگی آروم و خوبی داشتن که کاری جز حسرت خوردن نداشتم،انواع اسباب بازی ها توی خونشون بود و بچه هاش با آرامش در حال بازی بودن…….بعداز ظهر بود که در خونه باز شد و مرد تقریبا جوونی وارد حیاط شد،مامان سریع دمپاییاشو پوشید و بدون اینکه سلام کنه شروع کرد به تعریف کردن قضیه،مرد با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت یعنی توی این سه ماه هیچ خبری ازشون نرسیده؟مامان به گریه گفت اگه رسیده بود که من الان اینجا نبودم……..دوست آقا که اسمش امجد بود دستی توی صورتش کشید و گفت چطور تا الان از خودشون خبر نرسوندن،من هر هفته واسه خانومم نامه میفرستادم،اونجایی که من بهشون آدرس دادم برن خودشون واسه کسایی که سواد ندارن نامه مینویسن و میفرستن……مامان که اینو شنید همونجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به زدن خودش،توی سرش میزد و میگفت من میدونم بچم یه بلایی سرش اومده وگرنه میدونست من دلواپس میشم،بهش گفته بودم من تو بی خبری میمیرم منو بی خبر نذاره……
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوشش
امجد که حال و روز مامان رو دید با ناراحتی کنار مامان زانو زد و گفت اصلا نگران نباش خانم،من اونجا کلی دوست و آشنا دارم،فقط دو سه روز بهم وقت بده قول میدم واست خبر بگیرم،آقای امجد و خانمش انقد با مامان حرف زدن و دلداریش دادن که کمی آروم شد اما فایده ای نداشت همینکه پامونو توی خونه گذاشتیم دوباره شروع کرد و انقدر بی تابی کرد که چندتا از همسایه ها اومدن تا آرومش کنن…..قرار شده بود آقای امجد پیگیری کنه و خودش بیاد بهمون از حال و روز آقا و مرتضی خبر بده،دوسه روز گذشت و هنوز خبری نبود،با خودم گفتم فردا میشه چهار روز اگه تا فردا هم خبری از آقای امجد نشد دوباره میریم خونشون و به پاش میفتم یه کاری کنه……آخر زمستون بود و همه درگیر کارای شب عیدشون بودن،یادم اومد که مرتضی واسه اینکه مامانو راضی به رفتنش کنه بهش میگفت مامان قبل از شب عید واست پول میفرستم تا برای اولین بار بری بازار و هر لباسی که دوست داشتی رو برای خودت بخری،حالا شب عید بود و ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم لباس و این جور چیزها بود…..تازه هوا تاریک شده بود و همه زیر کرسی کز کرده بودیم،مامان طبق معمول سردرد داشت و سرش رو با دستمال بسته بود،بچه ها با هم حرف میزدن و توی سر و کول هم میزدن،برای شام تخم مرغ ابپز درست کرده بودم و منتظر بودم آماده شه،مامان ازم خواست لیوانی آب براش ببرم و همینکه بلند شدم صدای در بلند شد،با خودم گفتم حتما یکی از همسایه هاست و اومده به مامان سر بزنه اما با باز شدن در و دیدن آقای امجد پشت در دست و پام سر شد………مامان که منو دید گفت کیه گل مرجان چرا خشکت زده؟تا خواستم چیزی بگم آقای امجد سلام کرد و مامان با شنیدن صداش از جا پرید،آروم جواب سلامشو دادمو گفتم بفرمایید داخل،مامان زود جلوی در اومد و گفت آقای امجد توروخدا فقط بهم بگو سالمن تا همینجا دستتو ببوسم……
آقای امجد بدون هیچ حرفی به مامان نگاه کرد،غم عجیبی توی چشم هاش بود،انقد حالم بد بود که حس میکردم نمیتونم سر پا بمونم،من از نگاه آقای امجد همه چیزو فهمیده بودم،مامان با درموندگی کت آقای امجد رو گرفت و گفت بچم حالش خوبه مگه نه؟یادش رفته واسه من خبر بفرسته؟شایدم میخواد بیاد اره؟خودش بهم قول داد،گفت مامان اگه خودمم نتونستم بیام واست پول میفرستم بری لباس بخری واسه عیدت…….آقای امجد که اوضاع مامانو دید دستشو جلوی صورتش گذاشت و زد زیر گریه،مامان با دیدن گریه ی آقای امجد شروع کرد به جیغ زدن و کندن صورتش،توی کثری از ثانیه همسایه ها بیرون ریختن و اتاق کوچیکمون مملو از ادم شد……مامان خودش رو میزد و همسایه ها سعی میکردن آرومش کنن،من اما ساکت و بدون حرف به دیوار روبروم زل زده بودم،باورم نمیشد مرتضی و آقا مردن،قلبم مچاله شده بود و نمیتونستم گریه کنم تا کمی آروم بشم……..به گفته ی آقای امجد همون شبی که میخواستن قاچاقی از دریا عبور کنن،بخاطر اینکه هوا بد بوده و دریا طوفانی شده کشتی توی آب غرق
میشه و همشون میمیرن،انقدر این اتفاق غیر منتظره و تلخ بود که حس میکردم ده سال پیرتر شدم……مامانو که میدیدم حالم خرابتر میشد و از شدت بغض و فشار چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم……صدای جیغ و داد و گریه توی سرم بود اما نمیتونستم چشمامو باز کنم،حس میکردم یجایی بین آسمون وزمینم و بدنم مثل پر کاه سبک شده،یه لحظه مرتضی رو میدیدم که از سفر اومده و واسه هممون لباس خریده و لحظه ی دیگه آقا رو دیدم که با لباسای خاکی از کارگری اومده و مامان واسش چای میبره…….نمیدونم چند ساعت گذشت و چقد توی اون حال و هوا بودم اما وقتی که چشمامو باز کردم داشتم توی تب میسوختم و سوری خانم دستمال خیس روی پیشونیم گذاشته بود…….مامان مثل دیوونه ها شده بود و هیچ جوری نمیشد آرومش کرد،میگفت آتیش میگیرم که پسرم حتی مزار نداره برم پیشش……چند روزی گذشت و منم کم کم حالم بهتر شد،همسایه ها دیگه تک و توک میومدن و ما باید به این غم و تنهایی عادت میکردیم،زری روز بعد از اینکه از مرگ آقا و مرتضی با خبر شدیم اومد و فقط چند ساعتی گریه کرد و تمام،همیشه همینجوری بود سرد و خشک و بدون محبت…….آقای امجد و خانمش چندباری اومدن و بهمون سر زدن اما مامان انقد بهشون حرف زد و اونا رو مقصر دونست که رفتن و دیگه پشت سرشونو هم نگاه نکردن…….چند روزی بیشتر از مرگ آقا و مرتضی نگذشته بود که تمام کسایی که آقا ازشون پول قرض کرده بود به سمت خونه هجوم آوردن و ادعای طلب کردن، پول کمی هم نبود و آقا برای خرج رفتنشون و خرجی ما که توی خونه بودیم مقدار زیادی پول گرفته بود،حالا ما مونده بودیم و غم از دست دادن پدر و برادر و طلبکار هایی که یکی پس از دیگری می اومدن توی حیاط و پولشونو میخواستن......شرایط خیلی بدی بود و نه پولی برامون مونده بود و نه طلایی که بخوایم بفروشیم و با پولش بدهی هامونو بدیم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوهفت
از اون طرف هم دو سه ماهی بود که کرایه خونه عقب افتاده بود و خرجی هم نداشتیم......
زری که اصلاً عین خیالش نبود و خودش رو به اون راه میزد من اما زیر فشار این مشکلات کمرم خم شده بود ،نمیدونستم مامانو آروم کنم یا به فکر بدبختیامون باشم،چندباری از زری خواستم از آقا پرویز پولی بگیره تا بتونیم بدهی های آقا رو بدیم و بعداً که پول توی دستمون اومد باهاش حساب و کتاب کنیم اما خودش رو به اون راه زد و با زبون بی زبونی اعلام کرد که روی کمک اون حسابی نکنیم......یک ماه دیگه هم گذشت و هیچ کاری انجام نداده بودیم مامان که دید غصه خوردن و زانوی غم به بغل گرفتن فایده ای نداره بلند شد و به این درو اون در زد تا یه جوری طلب هامون رو بده اولین کاری که از دستش بر می آمد رفتن سراغ صاحب بقالی و آقای امجد بود اما اونها هم نتونستن برامون کاری انجام بدنو شونه خالی کردن، البته حق هم داشتند هیچ تعهدی در قبال ما نداشتند که بخوان این مقدار پول رو در اختیارمون بزارن......روزها از پی هم گذشت و حتی دیگه زری هم سراغمون نمیومد،همسایه ها گاهی که غذایی درست میکردن ظرف کوچکی برامون میآوردن و ممنونشون بودیم، سوری خانم هم گاهی میومد و بهمون سر میزد مامان رو دلداری میداد.....یه روزظهر که با مامان توی اتاق تنها بودیم و بچه ها هم توی حیاط مشغول بازی بودن کنارش نشستم و گفتم مامان اینجوری که فایده نداره تا کی باید دستمونو جلوی این و اون دراز کنیم و منتظر باشیم تا مقداری پول توی دستمون بذارن البته حق هم دارن پول کمی نیست که بخوان بدون چشمداشت بهمون بدن اما خوب چه کار کنیم چارهای نداریم باید دست روی زانوهامون بزاریم و بلند شیم،حالا گیرم که بدهی ها رو دادیم با خرجمون چکارمیکنیم؟کی باید مخارج این زندگی رو بده؟مامان نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت هیچی برمیگردیم میریم ده.......
انقد از حرف مامان جا خوردم که یک لحظه رنگ از رخم پرید،برگردیم ده؟پس مصطفی چی؟نه من نمیتونم برگردم هرجوری شده باید مامانو راضی کنم همینجا بمونیم……زبون خشکمو توی دهن چرخوندم و گفتم چی میگی مامان ؟فک میکنی برگشتی ده اونجا دیگه خرجی نمیخوایم؟بعدشم آقا که زمین و خونه ی ده رو فروخته بریم کجا زندگی کنم؟خونه ی عموها؟میخوای بریم کلفت بی جیره مواجب اونا بشیم که فقط یه تیکه نون بهمون بدن بخوریم و از صبح تا شب بزنن تو سرمون؟مامان که حرفام بدجوری توی فکر فرو برده بودش گفت پس چکار کنیم تو بگو؟تو چشماش نگاه کردم و گفتم باید کار کنیم،خودمو خودت،اینجوری نمیشه نمیخوای که بچه هات از گرسنگی بمیرن؟مامان محکم توی صورتش زد و گفت لال بشی الهی دختر،دفعه آخرت باشه این حرفو میزنی ها؟آقات انقد حساس بود نمیذاشت ما تا سر کوچه بریم حالا پا شیم بریم تو کوچه خیابون دنبال کار بگردیم؟سرمو تکون دادم و گفتم وای مامان تو چرا متوجه نمیشی؟میگم اگه به فکر خودمون نباشیم کلاهمون پس معرکه است،ما کسی رو نداریم،نون خشکم که بخوایم بخوریم پول میخواد،این اتاق کرایه میخواد،این بچه ها غذا میخوان توروخدا به خودت بیا…….انقد گفتم که زبونم مو دراورد اما انگار نه انگار،مرغ مامان یه پا داشت و انگار هیچجوری نمیخواست کوتاه بیاد،حاضر بودم برم لباسای مردمو بشورم اما بدهی های آقا رو صاف کنیم و شبا سرمونو آروم بذاریم رو بالشت،هرروز صبح از ترس اینکه یکی دیگه از طلب کارها بیاد و توی حیاط سر و صدا کنه دلم نمیخواست چشمامو باز کنم…….زری با اینکه وضع و اوضاع مارو میدونست هیچ کمکی بهمون نمیکرد وحتی دلش برای اسماعیل و زینب و پروین،خواهر و برادرای کوچیکمون هم نمیسوخت،به گفته ی مامان با این کاراش میخواست تلافی ازدواجش رو بکنه تا دلش خنک شه اما من اصلا نمیتونستم درکش کنم…….یه روز صبح که بچه ها از خواب بیدار شده بودن و از گرسنگی گریه میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند زدم زیر گریه،دیگه نمیدونستم باید چکار کنم،هرکاری میکردم مامان از خر شیطون پیاده نمیشد و اجازه نمیداد دنبال کار بگردیم،خیلی از زن های همسایه کار میکردن و خودشون خرج زندگی رو میدادن اما انگار مامان با همه چیز
و همه کس لج کرده بود،بچه ها از گرسنگی گریه میکردن و دلم براشون کباب بود،اینجوری فایده نداشت باید خودم سراغ زری میرفتم و ازش خواهش میکردم بهمون کمک کنه هرچی باشه خانوادش بودیم و شاید با خواهش و التماس دلش به رحم میومد……..
هیچ پولی نداشتم و نمیدونستم چطور باید تا خونه ی زری برم،مسیرش هم طولانی بود و نمیتونم پیاده برم......کلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم برم در اتاق سوری خانم و اندازه ی پول کرایه ازش قرض کنم،در که زدم زیور در و باز کرد و با دیدن من با خوشرویی تعارفم کرد داخل برم،سوری خانم با مهربونی گفت حتما دخترم یه لحظه بمون الان برات میارم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوهشت
انقد بهم فشار اومده بود که بغض سنگینی گلومو گرفته بود و حس میکردم دارم خفه میشم......
سوری خانم خیلی زود جلوی در اومد و گفت تورو خدا ببخشید دخترم همینقدر بیشتر پیشم نیست ،امروز رفتم یکم واسه خونه خرید کردم همین موند فقط……با شرمندگی و دستی لرزون پولو ازش گرفتم و تشکر کردم،همینکه پامو از در خونه بیرون گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،حس میکردم دست گدایی دراز کردم و غرورم جریحه دار شده بود……..به مامان راجع به بیرون اومدنم چیزی نگفته بودم چون میدونستم نمیذاره تنهایی برم و به زینب سپرده بودم بعد از رفتنم بهش بگه تا دلواپس نشه…..خدا بگم چکارت کنه زری،تو دیگه چه موجودی هستی که برات مهم نیست خواهر و برادر کوچیکت شب ها گرسنه میخوابن……..هرجوری بود خودمو در خونه ی زری رسوندم و شروع کردم به در زدن،کاش مامان باهام میومد حس خیلی بدی داشتم و از خودم بدم اومده بود،با خودم میگفتم حالا گیرم این یکبارو هم از زری کمک گرفتم دفعه های بعدی چی؟باید هرجوری که شده مامانو راضی کنم برم سر کار،به سوگل خانم میگم چند روزی منو با خودش ببره رخت شویی ببینم میتونم کار کنم یا نه…….با باز شدن در و دیدن کتایون سریع از فکر و خیال بیرون اومدم و با تته پته سراغ زری رو گرفتم،کتایون با ناز و ادا از جلوی در کنار رفت و گفت داخله بیا برو پیشش،باز هم لباس های شیکی پوشیده بود و اینبار موهای بلندشو بافته بود و گل قرمز رنگی پشت موهاش چسبونده بود،نگاهی به لباس های کهنه و رنگ و رو رفته ی خودم کردم چقد تفاوت داشتیم باهم.......
پشت سرش وارد خونه شدم و درو بستم،همون لحظه زری جلوی در اومد و با دیدن من متعجب گفت چی شده گل مرجان؟چرا تنها اومدی؟اتفافی افتاده؟...دلم نمیخواست جلوی کتایون چیزی بگم و الکی گفتم هیچی مامان شب خوابتو دیده بود گفت بیام بهت سر بزنم خودش پاهاش درد میکرد،زری که مشخص بود حرفامو باور نکرده نگاهی به کتایون کرد و گفت برو یه سر به غذا بزن نسوزه منم میام الان،کتایون که مشخص بود حرفای منوباور نکرده پشت چشمی نازک کرد و داخل رفت،هنوز کامل داخل نرفته بود که زری بازومو گرفت و گفت چی شده؟منکه میدونم اینهمه راهو واسه خواب مامان نیومدی،حالا چی شده؟بغض گلومو قورت دادم و گفتم زری تو واقعا متوجه نیستی یا خوتو به ندونستن میزنی؟خواهر برادرات کم مونده از گرسنگی بمیرن،طلبکارای آقا هرروز میان تو حیاط و آبروریزی میکنن،مگه ما خانوادت نیستیم؟یعنی واقعا دلت واسه ما نمیسوزه؟بخدا قسم مامان نمیذاره برم کار کنم وگرنه میرفتم کلفتی اما رو به تو نمیزدم،زری اخماشو تو هم کشید و گفت شما فک میکنید من رو گنج خوابم یا این نره غول پولاشو میده دست من؟بخدا به خاک آقا و مرتضی قسم هیچ پولی ندارم،این طلاها رو هم حساب تک تکشون رو داره اگه حتی یه خش روشون بیفته روزگارمو سیاه میکنه،شما که از چیزی خبر ندارین،همون روز اولی که آقا مرد باهام اتمام حجت کرد و گفت اگه حتی یه نون خشک از خونه من ببری بدی به خانوادت پرتت میکنم بیرون،همین دوتا بچشو میبینی؟از صب تا شب فقط حواسشون به منه که دست از پا خطا کنم و برن بذارن کف دست باباشو….نمیدونم چرا حرفای زری رو باور نکردم اخم کردم و گفتم تو که تا دیروز رو ابرا بودی و میگفتی از شیر مرغ تا جون ادمیزاد واسم آماده میکنه حالا دیگه خسیس شده؟زری گفت الکی بود همش میخواستم مامانو حرص بدم،میخواستم فکر کنه من وضعم خیلی خوبه و بهش پول نمیدم اون لباسایی که میپوشم هم همش واسه زن قبلیه پرویزه،مامان سر عروسی خیلی اذیتم کرد،به خاطر یه انگشتر منو داد به کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم،علاقه بخوره تو سرم ازش بدم هم میومد…زری که نگاه ناباورانه ی منو دید گفت اصلا یکاری میکنیم،بمون اینجا تا خبر مرگش بیاد خودت ببین چی میگه من تو اتاق بهش میگم توهم وایسا پشت در حرفاشو گوش بده.گفتم چی میگی زری من الان باید برگردم خونه مامان منتظرمه اگه میدونستم اینجوری میکنی همون پولی که دادم واسه کرایه میدادم نون میخریدم و تا اینجا هم نمیومد….زری گفت ببین،الان که میبینی بچه هاش مثل دیو دو سر دارن میگردن تو خونه،منکه پول ندارم بهت بدم بمون اینجا فردا صبح زود قبل از اینکه بچه های عنترش بیدار شن بهت وسیله میدم ببری حداقل چند روزی غذا داشته باشین...چاره ای نداشتم،میدونستم فردا که برم مامان از خجالتم درمیاد اما باید میموندم و دست پر برمی گشتم،پشت سر زری توی خونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،بوی غذا توی خونه پخش شده بود و شکمم به صدا افتاده بود،کتایون یجوری توی سالن جاخوش کرده بود که انگار من میخواستم چیزی ازشون بردارم،حتما پدرش بهش گفته بود حواسش به اومدن ما باشه تا مبادا چیزی از خونه اش ببریم،اینا دیگه کی بودن حتما آقا پرویز با خودش فکر میکرد از این بعد خرج زندگی ما رو هم بده……
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾