دوستان من منتظر داستان هاتون هستم تا حالا چند نفر فرستادن ولی زیاد نشده،قرار شد چند نفری بفرستن ولی خبری نشد،اگر داستان زندگیتون خاص و جذابه ،تایپ کنید و بفرسین😘
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستونه
هوا تاریک شده بودکه بلاخره صدای ماشین اومد و فهمیدم که شوهر زری اومده،نمیدونم چرا دستمو پام به لرزه افتاده بود،انقد ازش میترسیدم که خدا میدونه……در خونه که باز شد و نگاهش به من خورد اخماش رفت توهم،با صدایی لرزون سلام کردم و جواب آرومی شنیدم،زری حق داشت انقد ازش میترسید……زری سریع جلو اومد و با هول گفت سلام آقا خوش اومدین،الان براتون چایی میارم،غذا هم امادست اگه گرسنه این غذا بکشم،آقا پرویز با همون اخمای در هم گره خورده گفت چای بیار فعلا گرسنم نیست……زری چشمی گفت وسریع توی اشپزخونه رفت،چقد از اینکه مونده بودم پشیمونم کاش همون غروب میرفتم ،آقا پرویز دست و صورتشو که شست توی اشپزخونه رفت و با صدای که کاملا واضح بود به زری گفت این اینجا چکار میکنه؟نکنه چیزی بهشون دادی خوش طمع شدن؟مگه نگفتم حق نداری حتی یه دونه برنج از این خونه به خونه ی آقات بدی ها؟اون دندون گردا رو من میشناسم،بفهمن اینجا نون واسه خوردن گیرشون میاد دیگه اینجا رو ول نمیکنن،زری با ترس گفت نه بخدا آقا پرویز،من چیزی ندادم بهشون،مامانم دیشب خوابمو دیده امروز گل مرجانو فرستاده حالمو بپرسه،میخواست بره من نداشتم گفتم بمون فردا میری،خودش تنها بود ترسیدم بخوره به تاریکی……..بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد،خدایا چرا صدامو نمیشنوی؟ماکه به همون نون بخور و نمیر راضی بودیم،ناشکری نمیکردیم پس چرا اینجوری شد…….آقا پرویز کنار تلویزیون نشست و زری سریع لیوانی چای براش آورد،دلم نمیخواست حتی یه دونه برنج از اون خونه ببرم اما مجبور بودم،یاد گریه های اسماعیل و زینب که میفتادم قلبم فشرده میشد……..
ساعتی که گذشت آقا پرویز دستور داد سفره رو پهن کنن و من یا دیدن ظرف پر از گوشت دهنم پر از آب شد،مدت ها بود که رنگ گوشت و هم ندیده بودم و انگار حتی مزه شو هم فراموش کرده بودم……خیلی زود سفره چیده شد و من به درخواست زری کنار بقیه نشستم،هر لحظه چهره ی اسماعیل و زینب توی ذهنم پر رنگ تر میشد و از اون غذا بدم میومد،من اومده بودم واسشون غذا ببرم نه اینکه خودمو سیر کنم و اونا گرسنه بخوابن،کمی برنج توی بشقابم کشیدم و شروع کردم به خوردن،زری با مهربونی گفت گل مرجان چرا خورش نمیکشی؟بکشم برات؟با بغض گفتم نه ابجی مرسی برنج خالی بیشتر دوست دارم…….دیگه کسی چیزی نگفت و من انگار داشتم خاک میخوردم،دروغ چرا برای خوردن یه تیکه از اون گوشت له له میزدم اما عذاب وجدان اجازه نمیداد بخورم،با خودم گفتم فردا که زری بهم وسیله داد میرم خونه و به غذای خوب واسه بچه ها درست میکنم………از اون ظرف پر از گوشت فقط کمی آب توی ظرف موند و آقا پرویز و بچه هاش آخرین تیکه شو هم خوردن،خیلی زود سفره جمع شد و هرکس برای خوابیدن توی اتاقش رفت،زری از توی اشپزخونه گفت گل مرجان توی یکی از اتاقا واست رختخواب پهن کردم بیا بریم نشونت بدم،باشه ای گفتم و دنبالش توی راهرو رفتم،زری زود دستمو گرفت و گفت الان که رفتم تو اتاق میخوام باهاش حرف بزنم ،درو کامل نمیبندم تو بیا پشت در خودت حرفاشو گوش بده یه روز فکر نکنی من از دستم برمیاد و واستون انجام نمیدم…..ناراحت گفتم نمیخواد زری،با چیزایی که شنیدم فهمیدم خودم……..زری با تشر گفت نه باید بیای و بشنوی،برو به مامانم بگو یه روزی ناله و نفرین نکنه منو……..دلم میخواست با دستای خودم آقا پرویزو خفه کنم،انقد ازش بدم اومده بود که لحظه شماری میکردم صبح بشه و از اون خونه بیرون بزنم……یکم که گذشت صدای زری توی راهرو بلند شد که داشت میگفت فککنم امروز خیلی خسته ای،الان منم پارچ ابو پر میکنم و میام،یکم پشت در موندم تا زری بره و بیاد ،مطمئن که شدم رفته توی اتاق آروم درو باز کردم و پشت در اتاقشون رفتم،صدای زری رو شنیدم که با من من گفت میگم آقا پرویز شرمنده ام اینو میگم خودت که میدونی اقام واسه رفتن از چند نفر پول قرض کرده بود الان طلبکارا اومدن سراغ مامانم،گناه داره زن بیچاره هیچ پولی توی دستشون نیست،گفتم اگه میشه شما یه مقدار پول کمکشون کنی بخدا زود بهتون پس میدن…….با دادی که آقا پرویز کشید چنان بالا پریدم که حس میکردم سرم به سقف چسبید،با عصبانیت گفت دیدی گفتم؟من میدونستم میخوای پای اینا رو به اینجا باز کنی تا هی بیان مفت بخورن و برن،وای به حالت زری،وای به حالت اگه اندازه ی یه ارزن از خونه ی من چیزی به اینا بدی،اونوقت از اینجا پرتت میکنم بیرون تا خودتم بری وردستشون......آقا پرویز میگفت و من دیگه نموندم تا حرفاشو بشنوم،قلبم انقد شکسته بود که حس میکردم دیگه هیچوقت ترمیم نمیشه،توی اتاق که رفتم سریع توی رختخواب خزیدم و تا تونستم گریه کردم،حالم خیلی بد بود اما همونجا،زیر رختخواب خونه ی زری قسم خوردم دستمو روی پام بذارم و بلند شم،دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری منو خانوادمو خورد کنه......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سی
هنوز هوا کاملا روشن نشده نبود که با تکون دستی از خواب پریدم،میخواستم از ترس داد بزنم که با صدای زری که گفت نترس منم آروم شدم،زری با صدای خفه ای گفت بیا تا بیدار نشدن یکم وسیله بهت بدم بری،فقط آروم بیا صدای پاتو نشنون،با التماس گفتم نیمخواد زری،من دیشب حرفای شوهرتو شنیدم بخدا بو ببره حساب هردومونو میرسه،زری گفت حرف اضافه نزن دیگه پاشو بیا،دیشب برات کنار گذشتم که الان سر و صدا نکنم،فقط بیا کیسه رو بردارو برو،با ترس گفتم زری هنوز که کامل هوا روشن نشده کجا برم تنهایی؟میترسم من،زری گفت چاره ای نیست گل مرجان،پرویز صبح زود پا میشه میره،نباید تورو ببینن وگرنه نمیتونی کیسه رو با خودت ببری……انگار چاره ای نبود آروم بلند شدم و دنبال زری راه افتادم،زری از پشت جعبه ی چوبی توی اشپزخونه کیسه ی بزرگی رو دراورد و گفت بیا بگیرش،خودت که دیگه شرایط منو دیدی،باور کن اگه از دستم برمیومد کمکتون میکردم خودت به مامان بگو باشه؟باشه گفتم و با کلی ترس و لرز از خونه ی زری بیرون اومدم،هوا سرد بود و منم لباس گرم تنم نبود،حالا باید کجا میرفتم ؟تازه کمی هوا داشت روشن میشد اما خب بازم تاریک بوداول خودمو به کوچه ی پشتی رسوندم تا مبادا آقا پرویز بیاد بیرون و منو بببنه،همش حس میکردم کسی داره دنبالم میکنه و از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم،هرجوری بود جایی برای قایم شدن پیدا کردم و قایم شدم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر هوا روشن بشه و خودمو به خونه برسونم……به کیسه ی توی بغلم نگاه کردم و دوباره اشکم جاری شد،چه حرف هایی که بخاطر این چند قلم نشنیده بودم………
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم هوا روشن شد و سریع از پناهگاهم بیرون اومدم و به طرف جایی که باید سوار ماشین میشدم حرکت کردم،از فکر اینکه حالا بچه ها چقدر از دیدن این خوراکی ها خوشحال میشن ذوق زده شده بودم………هرجوری خودمو به خونه رسوندم و پا مو که توی حیاط گذاشتم زینب با دیدنم به سمتم دوید و گفت آبجی کجا بودی از دیروز تا حالا مامان واست قسم خورده،به کیسه ی توی دستم اشاره کردم و گفتم رفته بودم اینارو واسه شما بیارم حالا بیا باهم بریم داخل ببینیم چی توشه،زینب که تازه متوجه کیسه شده بود با چشمای براق نگاه کرد و گفت آبجی زری واسمون فرستاده؟چشمامو باز و بسته کردم و با لبخند به سمت اتاق حرکت کردم،مامان گوشه ای دراز کشیده بود و چرت میزد،صدای در رو که شنید بیدار شد و با دیدن من انگار بهش برق وصل کردن،دندون قروچه ای کرد و غرید کدوم درکی بودی تا حالا؟ها؟فک کردی آقات و داداشت کردن بی صاحاب شدی دیگه؟از کی انقد چشم سفید شدی که شب رو بیرون از خونه میمونی ها؟میدونستم مامان وسایل توی کیسه رو ببینه ساکت میشه،کنارش نشستم و گفتم رفته بودم واسه اینا،مامان چرا خودتو زدی به ندیدن ها؟مگه تو مادر نیستی؟بچه هات چند وقته غذای سیر نخوردن،شبا تا صبح من صدای شکمشونو میشنوم،رفتم پیش زری و بهش رو انداختم.......برای مامان تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و بهش گفتم که آقا پرویز چطور با داد و بیداد ازش خواست دیگه ما رو به خونه اش راه نده،مامان میخواست دوباره شروع کنه به آه و ناله و نفرین کردن که بهش گفتم زری بیچاره هم اونجا گیر کرده و کاریه که خودش کرده........زری توی کیسه واسمون کمی گوشت و مرغ،برنج،گوجه و سیب زمینی و تخم مرغ و حبوبات گذاشته بود که میشد تا ده روز بچه ها رو سیر کرد،توی این ده روز فرصت داشتم هرجوری که شده مامانو راضی کنم تا با کار کردنم موافقت کنه و بتونم کمی پول جمع کنم.........اونشب با همون یه ذره گوشت واسه بچه ها ابگوشت بار گذاشتم و نگم از حال و هوای اتاقمون،یه مقدار از پولی که از سوری خانم قرض کرده بودم مونده بود که باهاش نون تازه و سبزی گرفتم و برای اولین بار یه غذای خوشمزه خوردیم،حتی مامان هم از دیدن خوشحالی بچه ها خندون شده بود.....یه روز که مامان توی حیاط با زنا نشسته بود فکری به ذهنم اومد،حالا که من نمیتونستم راضیش کنم بهتر بود از همسایه ها کمک میگرفتم........
منتظر بودم سوگل خانم بره توی اتاقش تا برم پیشش و ازش بخوام مامانو راضی کنه،میدونستم اگه یه نفر بهش بگه شاید نرم بشه…..نزدیک ظهر بود که سوگل خانم از بقیه خداحافظی کرد و توی اتاقش رفت ،سریع از اتاق بیرون زدم و یجوری مامان متوجه نشه خودمو بهش رسوندم،تا منو دید خندون گفت بیا تو فککنم کار مهمی داری که اینجوری پاورچین اومدی.باخجالت داخل رفتم و گفتم راستش یه زحمت واستون دارم……سوگل خانم با حوصله به حرفام گوش داد و قول داد با مامان صحبت کنه و راضیش کنه،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم ممنون قول میدم واستون جبران کنم،سوگل خانم گفت ببین گل مرجان،این کار،کار راحتی نیست ها،باید با دستای لطیف و سفیدت خداحافظی کنی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☔️ميگويند: باران
💫اشک شوق فرشته هاست
☔️الهی با هر قطره از باران
💫یکی از مشکلات
☔️زندگیتون بریزه
💫و بارش این نعمت الهی
☔️رحمت،برکت ،شادی
💫و سرزندگی براتون بیاره
☔️شبتون زیبا و در پناه خدا ☔️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پنجره ، مینیاتور قابش باشی🕊🌸
لبخند وسلام و شعر نابش باشی🕊🌸
پلکی بگشا پرنده ها منتظرند 🕊🌸
صبح آمده تاتو آفتابش باشی 🕊🌸
سلام صبحتون پرامیدو شاد🕊🌸
امروزتون پر از مهر خـدا🕊🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیویک
باید قوی باشی واسه شنیدن هر حرفی آماده باشی،چون قراره توی خونه ی آدمایی بری که خیلی با تو متفاوتن،اگه لباساشونو خوب نشوری و حتی یه لکه ی کوچیک روی لباسشون باشه عقده هاشونو سر تو خالی میکنن،تو خوشگلی خیلی هم خوشگلی باید مواظب باشی،چون مردای پولدار چشمشون هرز میپره…..
محکم به سوگل خانم نگاه کردم و گفتم خیالت راحت باشه سوگل خانم میتونم از خودم مواظبت کنم…..قرار شد سوگل خانم بره سر کار و غروب که اومد بیاد با مامان صحبت کنه،مواد غذایی که زری بهم داده بود در حال اتمام بود و حتی یه قرون هم پول نداشتیم،مامان دیگه چاره ای بجز قبول کردن نداشت…….غروب که شد چایی دم کردم و منتظر سوگل خانم نشستم،با شنیدن صدای در با هول از جا بلند شدم،سوگل خانم با لبخند همیشگیش پشت در بود و با تعارف من سلام بلندی کرد و داخل شد،مامان جلوش بلند شد و متعجب به بالای اتاق هدایتش کرد،انگار میدونست یه خبراییه چون چپ چپ منو نگاه میکرد و واسم خط و نشون میکشید……..سریع استکانا رو پر از چایی کردم و جلوشون گذاشتم،سعی میکردم به مامان نگاه نکنم تا به هم نریزم،سوگل خانم خیلی حرفه ای بحث رو به طلبکارا کشوند و گفت که چندتاییشون رفتن پیش شوهرشو گفتن میخوان برن پیش آژان و ازمون شکایت کنن،مامان که معلوم بود خیلی ترسیده بود گفت خاک تو سرم حالا چکار کنم؟چه ادمای بی انصافین،اخه من از کجا پول بیارم ؟بخدا حتی پول واسه خرید نون هم نداریم،چهارتا یتیم رو دستم مونده منم که داغ جوون رو دلمه و حتی دل و دماغ خوابیدن هم ندارم……من سریع گفتم مامان خب چه اشکال داره بذاری من کار کنم ؟
مامان رو ترش کرد و گفت باز شروع کردی؟سوگل خانم که مخالفت مامانو دید گفت مگه چه اشکال داره جمیله ؟خب منم دارم کار میکنم اشکالش کجاست؟چرا زندگی رو به خودت و این بچه ها سخت میکنی؟ماشالله جوونه زرنگه،منم قول میدم هم حواسم بهش باشه و هم کمکش کنم،انقد سماجت نکن دیگه،به فکر این بیچاره ها باش شدن پوست و استخون،هرروز با خودم میبرم و با خودمم میارمش،بذار یه نون بیاد سر سفرتون انقد منت هر نامردی رو نکشی ،بخدا باید این دخترو بذاری رو سرت،خودش داره التماست میکنه بذاری کار کنه دیگه چی میخوای؟مامان که انگار از شنیدن حرفای سوگل خانم کمی آروم شده بود گفت اخه میدونی ترسم از چیه؟این دختر برو رو داره،میترسم بره جایی کسی اذیتش کنه…..سوگل خانم لبخندی زد وگفت گفتم که من حواسم بهش هست،خودشم ماشالله دختر سنگینیه من میدونم دست از پا خطا نمیکنه…….مامان سری تکون داد و با سکوت رضایتش رو اعلام کرد،خیلی خوشحال بودم،میدونستم کار سختیه اونم واسه منی که تا همین چند ماه پیش دست به سیاه و سفید نمیزدم اما از اینکه دیگه گرسنه نمیخوابیدیم حس خوبی داشتم…..سوگل خانم میگفت اگه خوب کار کنم پول خوبی بهم میدن و حتی گاهی که مهمون داشته باشن از غذاهایی که مونده از مهمونی هم میدن بهمون،قرار شد فردا صبح زود با سوگل خانم برم و شروع کنم به کار…….اونشب از شدت خوشحالی استرس خوب نتونستم بخوابم اما همینکه آفتاب طلوع کرد وحیاط روشن شد از خواب بیدار شدم،به تیکه نون بیات شده گذاشتم تو دهنمو بیرون اتاق منتظر سوگل خانم نشستم،خداروشکر که بهار بود وهوا خوب،اگه زمستون بود باید چکار میکردم؟منی که حتی یه لباس گرم درست و حسابی نداشتم…..با صدای باز شدن در اتاق سوگل خانم از روی پله بلند شدم و سلام کردم،سوگل خانم با مهربونی گفت کاش منم یه دختر مثل تو داشتم که اینجوری غیرت داشت…..سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،برای رفتن سر کار باید به محله های اعیون نشین میرفتیم و اون روز چون من پولی نداشتم سوگل خانم کرایه ی منو هم حساب کرد….توی پنجره ی ماشین به بیرون چشم دوخته بودم و باورم نمیشد دارم برای کلفتی ذوق میکنم،منی که فکر میکردم با اومدن به شهر زندگیمون از این رو اون رو میشه حالا داشتم واسه شستن رخت چرکای مردم خوشحالی میکردم…….
بلاخره بعد از کلی توی ماشین نشستن به محله های بالا رسیدیم،جایی که همه پولدار بودن و به قول سوگل خانم خوب پول میدادن،با ذوق به خونه ها نگاه میکردم و غبطه میخوردم به حال کسایی که بدون هیچ فکر و مشغله ای توی اون خونه ها زندگی میکردن……سوگل خانم بلاخره جلوی خونه ای ایستاد و گفت اینجا همیشه کار زیاد هست انشالله تو رو هم قبول کنن،چند دقیقه بعد در بزرگ باز شد و پیرمرد اخمویی با دست بهمون اشاره کرد داخل بریم……
وای خدای من اینجا حیاطه یا بهشت؟پر از گل های رز رنگی رنگی بود و درخت های گیلاس با شکوفه های صورتی رنگش اون وسط خودنمایی میکرد،سوگل خانم که گیج و منگیه منو دید گفت زود باش دختر،ببینن دست و پا چلفتی هستی قبولت نمیکننا…..سریع چشم از حیاط گرفتم و با قدم هایی بلند خودمو بهش رسوندم،تا حالا فکر میکردم خونه ی آقا پرویز ،شوهر زری از همه ی خونه ها قشنگ تره
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیودو
اما حالا با دیدن این خونه ها دیگه به چشمم نمیومد……
جلوی در خونه که رسیدیم زن زیبایی که لباس های خیلی گرونی هم پوشیده بود به استقبالمون اومد و با جدیت به سوگل خانم گفت این کیه دیگه با خودت آوردی سوگل؟مگه نگفتم آوردن همراه ممنوعه؟با ضربه ای که به پهلوم خورد سریع سلام کردم و زن فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد…..سوگل خانم با خنده گفت خواهر زادمه خانم،آوردمش اینجا کار کنه اگه بدونی چقد زبر و زرنگ و تمیزه،سه سوته کل اینجا رو واستون برق میندازه……خانم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت نمیتونم اینو قبول کنم سوگل،من پسر جوون تو خونه دارم،از اولم گفتم کلفت ترگل ورگل نمیخوام……..با شنیدن این حرف خنده رو لبام ماسید و زود خودمو باختم،من روی این کار خیلی حساب کرده بودم و حالا……سوگل خانم با مهربونی گفت خانم جان قربون قد و بالات برم گناه داره بخدا،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن.خودش خرج خونه رو میده،نگران نباشید خودش نامزد داره همین روزا عروسی میکنه میره……زن دوباره نگاهی بهم کرد و گفت باشه فقط بخاطر خودت سوگل،فقط بهش بگو مواظب باشه دست از پا خطا نکنه……سوگل باشه ای گفت و من با خوشحالی ازش تشکر کردم،واقعا به دردم خورده بود و هیچوقت این لطفش رو فراموش نمیکردم……توی اشپزخونه ادم های زیادی در رفت و آمد بودن و هرکس کاری رو انجام میداد،زن مسنی که در حال آشپزی بود با دیدن ما سوتی کشید و گفت این کیه دیگه سوگل؟از خارج اومده؟چرا انقد زرده موهاش انگار رنگ گذاشته….زن دیگه ای که اونطرف مشغول خورد کردن گوجه بود با صدای آرومی گفت خانم چطور راضی شد اینجا کار کنه؟نترسید مخ اون پسر شکم گنده شو بزنه؟
اینو که گفت همه بلند زدن زیر خنده و سوگل با تشر گفت بسه دیگه،میخواین باز صداش دربیاد؟دختر خواهرمه آوردمش اینجا از این بعد اینجا کار کنه،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن هواشو داشته باشین……از اون روز کار من رسما توی اون عمارت بزرگ شروع شد،اگه بگم اونجا کار کردن راحت بود دروغ بزرگی گفتم اما خب برای منی که حتی به یک قرون هم احتیاج داشتم خوب بود…..اونروز سوگل منو توی اتاق کوچیکی برد و گفت اینجا رختشور خونست،کار منو تو اینجاست اما خب بعضی وقتا کار عمارت زیاده و باید به بقیه هم کمک کنیم،فقط سه روز در هفته اینجا میایم و سه روز دیگه میریم جای دیگه ای…..سوگل بهم یاد داد که چطور باید لباس ها رو چنگ بزنم تا چرکشون در بیاد و تمیز بشن و من با چندش شروع به کار کردم،از صبح که یه تیکه نون بیات خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم،سوگل خانم میگفت باید اول اهل عمارت غذا بخورن و اگه چیزی بمونه مارو صدا میزنن وگرنه باید لقمه ی نون و پنیر بخوریم…..نمیدونست که برای من لقمه ی نون و پنیر حکم بهترین غذا رو داشت،نمیدونم چقدگذشته بود که یکی از خدمه جلوی در اومد و گفت سوگل خانم سفره کشیدن زود باش تا تموم نشده خودتو برسون…..نمیدونم چطور دستامو شستم و دنبالشون راه افتادم،توی اشپزخونه که رسیدیم سفره ی بزرگی چیده بودن و هرکس مشغول خوردن چیزی بود،یعنی اونهمه غذا واسه ادمای این عمارت بود؟اطلس خانم کنار خودش برامون جا باز کرد و نشستیم،دهنم از دیدن اونهمه غذا آب افتاده بود،با خودم گفتم الان من میخورم و عصر هم با دستمزدم واسه مامان و بچه ها یه غذای خوب درست میکنم…….توی چشم به هم زدنی سفره خالی شد و من فقط تونستم نصف بشقاب برنج ومرغ بخورم،سوگل غر میزد و میگفت اینجا باید گرگ باشی وگرنه میخورنت…….راست میگفت من زیادی آروم و بی زبون بودم،باید کمی روی خودم کار میکردم……تا نزدیکی های غروب کارمون طول کشید و بعد از اینکه حیاط به اون بزرگی رو هم تمیز کردیم وقت گرفتن دستمزد شد،دل توی دلم نبود بیینم خانم چقد بهم میده،سوگل خانم روزی ده تومن دریافت میکرد و من خدا خدا میکردم حداقل پنج تومن بگیرم……خانم با کیسه ی توی دستش جلوی در ایستاد و گفت دستت درد نکنه سوگل امروز خیلی کار کردی،سوگل دستشو دراز کرد و دستمزدش رو گرفت نوبت به منم که رسید دستمو دراز کردم و با دیدن ده تومنی رنگ از رخم پرید…….نگاهی به پول انداختم و گفتم خانم فک کنم زیاد دادین بهم،توی دلم خدا خدا میکردم نگه اشتباه کردم و بقیه ی پولو ازم بگیره اما بی تفاوت گفت چون سوگل گفت یتیمی و میخوای عروسی کنی انقد دادم بهت،فردا که هیچی پس فردا زودتر بیاین مهمون دارم.......چشمی گفتیم و بعداز خداحافظی با شوق به پول توی دستم نگاه کردم،باورم نمیشد ده تومن کار کردم،واسه من پول زیادی بود،خوشحال به سوگل نگاهی کردم و گفتم من این پولو مدیون توام،هیچوقت این خوبیتو فراموش نمیکنم،سوگل دستی توی کمرم زد و گفت من چرا،خودت کار کردی مزد خودته.......بعد از اینکه از عمارت بیرون زدیم با سوگل به سمت بازار رفتیم و کمی وسیله برای خونه خریدم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوسه
انقد خرج کردن اون پول برام لذت بخش بود که حس میکردم هیچوقت تموم نمیشه......
برای اولین بار کمی میوه خریدم و برای شام هم تخم مرغ و گوجه و نون خریدم و مقداریشو هم برداشتم برای کرایه ی چند روزم،سوگل میگفت همه ی پولاتو خرج نکن و پس انداز کن برای روز مبادا شاید بعضی وقتها کار نباشه و مجبور باشیم توی خونه بمونیم باید مقداری پول توی دستمون باشه تا به پیسی نخوریم ……..
بهش قول دادم که پولهامو الکی خرج نکنم و مقداری هم برای پس انداز جمع کنم به خونه که رسیدم بچه ها توی حیاط داشتن بازی میکردن منو که دیدن با هیجان به سمتم دویدنو از سر و کولم آویزون شدن،با دیدن میوه های توی کیسه خوشحال و خندان بالا پایین میپریدن و میگفتن وای آبجی برامون چی خریدی از کجا می دونستی هوس میوه کرده بودیم...... مامان توی اتاق نشسته بود و چرت میزد با سر و صدای منو بچه ها بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت هان چیه حالا چتونه؟ چرا انقد سروصدا می کنید ذلیل شده ها، از صبح تا حالا نذاشتین دو دقیقه بخوابم حالا هم که چشمام داشت گرم می شد دوباره پیداتون شد؟با خوشحالی گفتم مامان پاشو ببین چی خریدم نمیدونی که امروز چی شد صاحب عمارت که اتفاقاً زن خیلی زیبایی هم بود بهم ده تومن دستمزد داد اندازه سوگل خانم میدونی یعنی چی ؟یعنی اگر قرار باشه هر روز انقدر کار کنم دیگه هیچ مشکلی نداریم و تا چند ماه دیگه تمام بدهی آقا رو هم صاف میکنیم...... مامان دهن کج کرد و گفت فکر میکنی بدهی آقات یه قرون دوقرونه که با این پولها جمع بشه ؟ده تومن که فقط پول خورد و خوراکمون میشه پس چطوری میخوای اجاره خونه رو بدی؟
مامان گفت تو چرا به حرف من گوش نمیکنی؟اگه به من باشه همین الان بند و بساطمونو جمع میکنم و راهی ده میشم،بالاخره اونجا یه نفر هست یه تیکه نون تو سفرمون بزاره…..با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم دوست داری همیشه چشمت به دست بقیه باشه آره؟دلت میخواد همیشه گدایی کنی تا یکی یه چیزی توی دستت بذاره؟ خوب من که دارم کار می کنم دیگه مشکلت چیه؟ببین همه چیز خریدم حتی میوه تا چند روز دیگه میرم هم برای بچه ها لباس نو میخرم تا دیگه این پاره هارو نپوشن.......اونشب با بچه ها املت درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت، چند روزی گذشت و حسابی توی کارم جا افتاده بودم،باحوصله کارمو انجام می دادم و سعی می کردم صاحب خونه رو از خودم راضی نگه دارم……سوگل هر کاری که می کرد من هم سریع انجام می دادم تا یاد بگیرم و توی چشمشون دست و پا چلفتی نباشم......... یه روز غروب که خسته و کوفته از سر کار اومده بودم و از پله ها داشتم بالا می رفتم صدای زیور خواهر مصطفی رو شنیدم که پشت سرم آروم اسمم رو صدا زد با تعجب برگشتم و گفتم جانم زیور اتفاقی افتاده؟زیور نگاهی به سوگل انداخت و وقتی مطمئن شد توی اتاق رفته به آب انبار اشاره کرد و گفت هیچی فقط یه نفر اونجا کارت داره،متعجب نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم مصطفی اومده؟زیور خندید و چشمهاشو باز و بسته کرد ……نمیدونستم ازذوق چه کار کنم مدت ها بود که ندیده بودمش و حسابی دلم براش تنگ شده بود،دور تا دور حیاط و نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی حیاط نیست آروم به سمت آب انبار حرکت کردم میدونستم اون موقع از روز کسی توی آب انبار نمیره و با خیال راحت پله ها رو پایین رفتم ….قلبم به شدت می کوبید و هیجان همه وجودمو گرفته بود..... چشمم که بهش خورد انگار دنیا رو بهم دادن چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم با چشمهای مهربونش بهم نگاه کرد و گفت سلام خانوم کجا بودی شنیدم میری سر کار؟ با بغض توی گلوم سلام کردم و گفتم میدونم که مامانت همه چیز رو برات تعریف کرده باور کن اگر دست خودم بود هیچ وقت سرکار نمی رفتم اما شرایط خانوادم جوری نیست که بشینم توی خونه و دست روی دست بزارم…..مصطفی بهم زل زد و گفت بهت افتخار می کنم گل مرجان باور کن وقتی که شنیدم عشق و علاقه ام بهت هزار برابر شد متاسفم که من هم توی شرایط خوبی نیستمو نمیتونم کمکی بهت کنم…….
مصطفی گفت توی این دو سال هیچ حقوقی بهمون تعلق نمیگیره و حتی پول کرایه رو هم از خانواده ام میگیرم اما بهت قول میدم که این روزها هم میگذره و خودم نوکرتم قول میدم تمام این روزهای سخت رو برات جبران کنم فقط صبور باش.......عشق مصطفی بهانه ای شده بود برای تحمل روزهای سخت،اونروز غروب توی آب انبار کلی باهم حرف زدیم و بهم امید داد که روزهای خوب توی راهه.......بازهم فقط یک روز موند وفرداش راهی شد،ده روزی بیشتر از کار کردنم نمیگذشت و فقط تونسته بودم بیست تومن پس انداز کنم که اونو هم داده بودم برای بچه ها لباس خریده بودم و دیگه چیزی واسم نمونده بیه روز که خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم مامان با عصبانیت گفت امروز این مرتیکه اومده بود تو حیاط نمیدونی چه سرو صدایی کرد،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوچهار
با تعجب گفتم کی؟طلبکارا؟مامان گفت نه این مردک کاظم اومده بود،میگفت چند ماه کرایه ندادین یا پول منو بدین یا جل و پلاستونو میندازم تو خونه......مضطرب نگاهی به مامان کردم و گفتم چیکار کنیم حالا منکه هنوز پول جمع نکردم،مامان دستی توی هوا تکون داد و گفت من چه میدونم،مگه این تو نبودی هی گفتی برم سرکار برم سرکار،چی شد پس؟کو پول؟با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم من فقط ده روزه رفتم سر کار انتظار داری تو این ده روز هزار تومن بذارم کف دستت؟
مامان عصبی گفت من نمیدونم خودت میدونی و صابخونه،پولشو جور نکردی من تا سر ماه برمیگردم میرم ده،حوصله ندارم هر روز تنم تو این خونه بلرزه……پوزخندی زدم چیزی نگفتم،یجوری میگفت انگار اون میره کلفتی میکنه،اینجوری نمیشد باید فکری میکردم،فردا بعد از اینکه کارم تموم شد میرم سراغشو چند روزی ازش فرصت میگیرم تا خورد خورد بهش بدم……اونشب انقد فکر و خیال توی سرم میچرخید که نتونستم خوب بخوابم و صبح با سر درد رفتم سر کار،سوگل وقتی شنید عصر قراره برم سراغ آقا کاظم گفت نکنه یه وقت تنها بری ها،بمون باهم میریم این مردک سر حال نیست ببینه تنها رفتی اذیتت میکنه…….کارمون که تموم شد باهم به سمت خونه ی آقا کاظم حرکت کردیم،قرار شد ده تومنی که اونروز کار کردم رو بهش بدم و بقیه اش رو هم جمع کنم و باهاش تسویه کنم…..در خونه اش که رسیدیم سوگل کمی با فاصله ایستاد و گفت برو من از همینجا حواسم بهت هست،در که زدم سریع در رو باز کرد و با دیدن من خنده ی زشتی کرد ...با لکنت گفتم سلام آقا کاظم،اومدم باهاتون حرف بزنم راجع به کرایه های عقب افتادمون،چشماش برقی زد و گفت تنها اومدی اره؟بیا تو منم تنهام……دلم میخواست بزنم توی دهنش اما هرجوری بود خودمو کنترل کردم و گفتم نه ممنون دوستم سر خیابون منتظرمه،اومدم بگم لطفا بهم وقت بدید یه مدت باهاتون خورد خورد تسویه میکنم،من تازه رفتم سر کار یکم پول بیاد تو دستم میدم بهتون…..آقا کاظم که انگار با دیدن من از خود بی خود شده بود گفت دختر جون اخه یه قرون دو قرون نیست که،الان هشت ماهه شما کرایه ندادین به من،هزارتومن میخوای چجوری جور کنی ها؟من به ننتم گفتم از خر شیطون پیاده شین بخدا من خودم نوکرتم هستم،ببین دختر جون یه خونه دارم تو همین کوچه شش دانگ میزنم به نامت،پول مول طلا هرچی خواستی به پات میریزم فقط دست رد به سینه ی من نزن…..متعجب نگاهش کردمو گفتم ببخشید به مامانم چی گفتین؟دوباره لبخند پت و پهنی زد و گفت نگفت مگه بهت؟ببین دختر جون من الان دو ساله که زنم به رحمت خدا رفته،بچه مچه هم ندارم،نه اینکه فک کنی عیب از من بوده ها نه،از اون خدابیامرز بود اما خب من اصلا به روش نیاوردم و تا آخرین روز عمرش گذاشتمش رو سرم،الانم دنبال یه زن خوب میگردم که هم خانم خونم بشه و هم یه وارث برام بیاره تا اینهمه ملک و املاک بی صاحاب نمونه…..چنان از حرفای مردک عصبانی شده بودم که حس میکردم نمیتونم نفس بکشم،به سختی دهنمو باز کردمو غریدم بی شرف تو از اقامم بزرگتری از سن و سالت خجالت بکش،بزنه تو سرت خونه و زمین و هر کوفت و زهرماری که داری…..آقا کاظم که حرفای من به مذاقش خوش نیومده بود اخم غلیظی کرد و گفت بیچاره من دلم برات سوخته،میدونی هرروز طلبکارای آقات میان اینجا رو سر من آوار میشن ؟باید بگم بیان اونجا رو رو سرتون خراب کنن تا حالیت بشه با کی طرفی……سوگل که سرو صدای مارو شنیده بود سریع خودشو به من رسوند و گفت چی شده گل مرجان ؟بیا بریم الان همسایه ها میریزن بیرون….سوگل منو دنبال خودش میکشوند و آقا کاظم بلند بلند ناسزا میگفت و خط و نشون میکشید که یا قبولش کنم یا از اونجا پرتمون میکنه بیرون………توی راه چنان با سوز گریه میکردم که اشک سوگل رو هم دراورده بودم اما دست خودم نبود،انقد بهم فشار اومده بود که دیگه نتونستم راه برم و به کمک سوگل زیر درختی نشستیم،سوگل بوسه ای به سرم زد و گفت الهی بمیرم واسه بختت دختر،توهم مثل من سیاه بختی…….
سوگل سرمو روی شونه اش گذاشت و گفت اصلا خودتو ناراحت نکن،این مردک یه چیزی گفت،مامانت خودش حسابشو میرسه…..با گریه پوزخندی زدم و گفتم دلتون خوشه ها؟من هرچی میکشم از مامانم میکشم،مگه زری بیچاره نبود هرچی زد تو سر خودشو التماس کرد مامان به حرفش گوش نداد و بخاطر یه انگشتر شوهرش داد،اونم چی انگشتری که گیرش نیومد…..حالا به نظر شما دست رد به سینه ی این میزنه؟که قول و قرار خونه گذاشته؟فقط کافیه آقا کاظم بیاد و به مامان بگه من بهتون خونه میدم اونوقته که آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره باید منو سر سفره ی عقد بنشونه…..سوگل پشتمو ماساژ داد و گفت خدا بزرگه عزیزم حالا تو پاشو بریم خونه تا شب نشده،انشالله که شر این مردک از سرت کم میشه………
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوپنج
ماجرای رفتنم در خونه صاحبخونه وهمه حرفهایی رو کا بینمون رد و بدل شد و به مامان گفتم...
مامان طلبکارانه گفت چی گفت مگه بنده خدا؟مثل ادم اومد خاستگاری کردی،میدونی چقد مال و اموال داره؟بچه مچه هم که نداره همش میرسه به خودت،دو روز دیگه هم سرشو میذاره زمین و خلاص،تو میمونی و اونهمه مال و اموال…….نمیدونستم باید چی بهش بگم،بعضی وقتا فکر میکردم اون مارو نزاییده،اخه مگه میشه یه مادر انقد بی احساس باشه؟ولی کور خونده من زری نیستم،قرار باشه منو مثل زری به زور سر سفره ی عقد بنشونه قیامت به پا میکنم…..مامان که سکوت منو به پای رضایتم گذاشته بود با ملایمت گفت آفرین دخترم،من میدونم تو عاقلی،به فکر آینده ی خودتو خواهر برادرتی……
با این حرفش مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و گفتم اگه فکر کردی من زن این پیر خرفت میشم کور خوندی،بخدا خودمو میکشم به خاک آقا و مرتضی خودمو میکشم اما نمیذارم بلایی که سر زری آوردی سر منم بیاری،مامان روی دستش زد و گفت مگه زری جاش بده؟نون نداره بخوره یا لباس تنش نمیکنن؟بدبخت تو دلت واسه خودت بسوزه،چند سالته که داری میری کلفتی اینو اونو میکنی،بد میگم بیا برو بشین تو خونه واسه خودت خانمی کن؟ها چیه منتظر پسر سوری خانم نشستی؟بدبخت اون اگه میخواست بیاد که تا حالا اومده بود،الکی دل خودتو صابون نزن......انقد از حرفای مامان عصبی شده بودم که حس میکردم چشمم داره میپره،خلاصه اونشب انقد جیغ جیغ کردم و توی سر و صورت خودم زدم که مامان از ترس دیگه چیزی نگفت و به ظاهر بحث تموم شد،یکی دو روزی گذشت و سعی کردم دیگه پولامو الکی خرج نکنم،باید هرجوری که شده پول خونه رو جور میکردم تا این مردک دست از سرمون برداره…….چند وقتی بود توی عمارت،خانم کار بیشتری بهمون میداد و واقعا خسته میشدم،قبلا فقط توی رختشور خونه کار میکردیم و آب و جارو کردن حیاط به عهده ی ما بود اما بخاطر اخراج چند تا از کارگرها که با همدستی هم از خوراکی های توی انبار دزدی کرده بودن کار ماهم بیشتر شده بود…….مدتی بود هرروز پسر قوی هیکلی روی یکی از صندلی های حیاط مینشست و رفت و آمد منو چک میکرد،از تعریف های بقیه میدونستم که پسر خانومه و کسی جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه……همیشه سر بریز از جلوش رد میشدم و سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم که نظرش جلب بشه،اما نگاه های خیره و اشاره هایی که میداد ترس رو به جونم انداخته بود……یه روز غروب که خسته و کوفته توی اتاق دراز کشیده بودم و توی فکر و خیال خودم غرق بودم با صدای داد و فریادی از جا پریدم،اول با خودم فکر کردم حتما دوباره دو تا از همسایه ها به جون هم افتادن اما هرچه میگذشت صدای داد و فریاد بلندتر میشد و حس میکردم کسی اسم منو صدا میزنه،همون لحظه مامان که توی حیاط نشسته بود با عصبانیت در اتاقو باز کرد و گفت تخم جن این زنه چی داره میگه ها؟گیج و منگ به مامان زل زدم و گفتم کدوم زن؟چی داری میگی مامان؟صدای داد و فریاد هرلحظه نزدیک تر میشد تا اینکه در اتاق محکم باز شد و زن جوونی میون همهمه ی همسایه ها توی چهار چوب در ظاهر شد ………زن فریاد میزد و منو زن کثیفی میخوند،مطمئن بودم داره اشتباه میکنه اخه من حتی برای یک بار هم باهاش روبرو نشده بودم……چنان همهمه ای به راه افتاده بود که بیا و تماشا کن،زن با صدای بلند رو به همسایه ها فریاد زد اهای ایهاالناس این دختر زیر پای شوهر من نشسته و با ناز و عشوه میخواد آوار شه رو سر من،به شوهر من گفته یه خونه بزن به نامم زنت میشم، فک کردی شهر هرته؟من میذارم تو بیای زندگی چندین و چند ساله ی منو خراب کنی؟همسایه ها پچ پچ میکردن و با تنفر بهم چشم دوخته بودن،من اما مات و مبهوت به زن زل زده بودم و نمیتونستم حرف بزنم،مامان که چشم و ابرو اومدن همسایه هارو دید سریع جلو پرید و گفت دهنتو ببند زنیکه،دختر من از برگ گلم پاک تره،فک کردی بی صاحابه اینجوری پریدی تو خونه صداتو گذاشتی رو سرت؟این دروغا لایق خودتو هفت جد و ابادته……زن گفت چی ؟من دروغ میگم؟باشه حالا که باور نداری میرم با خودش میام،همینجا تو ماشینه،تا مامان میخواست چیزی بگه زن از خونه بیرون رفت و دوباره همهمه ی همسایه ها شروع شد،یکیش میگفت ما زنا خودمون به هم رحم نمیکنیم،اون یکی میگفت از سر و وضع زنه معلوم بود ادم حسابیه دروغ نمیگه…..مامان لب هاشو با زبون خیس کرد و همونجوری که از حرص نفس نفس میزد گفت چرا لال مونی گرفتی ها؟کاش تو بجای مرتضی مرده بودی تا من انقد از دست تو حرص نخورم،این زنه کیه ذلیل شده ها؟با بغض گفتم به خاک آقا من تا حالا اینو ندیدم مامان،داره دروغ میگه بخدا…..همون لحظه با شنیدن صدای زن سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که پست سر زن ایستاده بود….خدایا خوابم یا بیدار؟اینا کین دیگه؟منکه تاحالا چشمم به این آدما نخورده پس چی دارن میگن،زن نگاهی به
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوشش
شوهرش کرد و گفت مگه همین نبود که دست تو دست تو هم تو خیابون مچتونو گرفتم ها؟
مگه خودت نگفتی بهت گفته خونه به نامم بزن زنت میشم؟مرد فقط سرشو تکون داد و من بلاخره تونستم دهنمو باز کنم و با صدای گرفته ای گفتم چی داری میگی آقا من تا حالا نه تورو دیدم نه زنتو،چرا دارین با ابروی من بازی میکنین؟به جای مرد زنش گفت ببین گیس بریده دفعه دیگه ببینم دور و بر شوهرم میپلکی اینجوری که باهات رفتار نمیکنم،میام کشون کشون میبرمت تو کوچه و چنان ناز شصتی نشونت میدم که دفعه دیگه از این غلطا نکنی…….همون لحظه چشمم به سوری خانم افتاد که وسط همسایه ها ایستاده بود و با تاسف برام سر تکون میداد…….
نمیدونستم چطور باید این ابروریزی رو جمع کنم،مامان در حال کل کل با زن بود که شوهرش هرجوری که بود دست زنشو گرفت و از خونه بیرون رفتن….همسایه ها هرکدوم حرفی زدن و راهی اتاقشون شدن،سوری خانم که معلوم بود اونم مثل بقیه حرفای زنو باور کرده بود آب دهنشو جلوی پام انداخت و گفت حیف پسر پاک من که بخاطر تو داره اونهمه سختی میکشه،مصطفی باید از روی جنازه ی من رد بشه بخواد دوباره به تو نظر کنه………با گریه گفتم سوری خانم همش دروغه بقران،من بیچاره کی وقت میکنم برم دنبال این کارا؟چرا نمیری از سوگل خانم بپرسی منکه همش با اون میرم و میام،پوزخندی زد و گفت هه به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم،برو دختر جون،همین مونده تو منو رنگ کنی……مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت ای ذلیل بشی ،به زمین گرم بخوری،چه گوهی خوردی که این زنیکه اینجوری اتیشی اومد ابرو و شرف مارو به داد و رفت ها؟…..انقد حالم از حرفای سوری خانم گرفته شد که هیچ دردی رو حس نکردم و فقط قطره های اشک بود که یکی پس از دیگری روی گونه ام میریخت ……از شانس بدم نمیدونم سوگل کجا بود که هیچ خبری ازش نبود،تنها کسی که میتونست کمکم کنه اون بود……..اون زن و مرد انقد قشنگ نقش بازی کرده بودن که انگار خودم هم باورم شده بود،توی ذهنم داشتم دنبال این میگشتم که آیا اون مرد رو تاحالا دیدم یا نه……نمیدونم چقد گذشته بود که در اتاق به صدا دراومد،مامان با عصبانیت درو باز کرد و صدای سلام سوگل به گوشم خورد،با خوشحالی از جا پریدم و جلوی در رفتم…..مامان با بداخلاقی گفت بفرما؟امرت……سوگل صداشو صاف کرد و گفت من خونه نبودم الان اومدم،همسایه ها دارن یه چیزایی میگن،میشه بگین قضیه چیه؟مامان با صدای بلند گفت زنیکه ی خراب اومدی به بهونه ی کار و رخت شوری دختر ساده ی من گول زدی انداختی دنبال مردا،حالا اومدی میگی چی شده؟فک کردی مام مثل تو خرابیم که از صبح میزنی بیرون و نمیای تا اینموقع؟دفعه دیگه ببینم دور دخترم میپلکی خودم حسابتو میرسم…..با گریه دست مامانو گرفتم و گفتم چی داری میگی مامان؟چه ربطی به سوگل داره اخه؟سوگل که حرفای مامان حسابی ناراحتش کرده بود اخماشو توی هم کرد و گفت زن حسابی بچه هات داشتن از گرسنگی تلف میشدن بد کردم دست دخترتو یه جایی بند کردم؟مامانم گفت که دیگه نمیخوام دخترم و با خودت ببری،اصلا لازم نکرده دختر من کار کنه ،دلت برای ما نسوزه و خیلی ح فضای دیگه ..بیچاره سوگل یه نگاهی به من کرد و به طرف اتاقش رفت...
تا صبح خواب به چشمام نیومد،آخه گناه من چیه ،چرا من ،اون زن و شوهر چه دشمنی با من داشتند کا میخواستند آبرومو ببرند...
فردا صبح شد و حاضر شدم که برم سرکار ولی مادر جلومو گرفت ،نشستم و زدم زیر گریه ،به روح مرتضی قسمش دادن کا من کاری نکردم ،نمیدونم باور کرد یا نه ولی گذاشت که همراه سوگل برم ،شاید مجبور بود ،بخاطر بچه ها سیر کردن شکمشون...
به سوگل سلام کردم ،خیلی سرسنگین جوابم و داد،خوب حق داشت،این همه از مادرم حرف شنیده بود....
رسیدیم و مشغول کار شدیم ...تو یه فرصت که سوگل استراحت میکرد و دست از کار کشیده بود
با خجالت بهش نزدیک شدم و گفتم اخه تقصیر من چیه که انقد باهام سرد شدی،بخدا مامانم انگار عقلشو از دست داده،از دستش ناراحت نشو،سوگل نفس عمیقی کشید و گفت واقعا که عقل تو سرش نیست،با حرفایی که دیشب زد همه ی همسایه ها فکر میکنن من تورو فرستادم پیش اون مرده،راستی کی بودن؟یعنی الکی اومده بودن ؟مگه میشه…….با عصبانیت گفتم فک کنم کار سکینه ی بی شرف باشه،چند روز پیش جلوی در اتاق تهدیدم کرد،اخه،اخه بو برده که بین منو مصطفی یه خبراییه…….سوگل هین بلندی کشید و گفت خاک تو سرش کنن،همسایه ها میگفتن دیوونست من باور نمیکردم،حواست بهش باشه ازش دوری کن،اینجوری که معلومه همه کاری ازش برمیاد…..با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دیشب سوری خانم بهم گفت دیگه حق ندارم با مصطفی کاری داشته باشم،گفت مصطفی باید از رو جنازه اش رد بشه اگه بخواد اسم منو بیاره،بخدا من گناهی نکردم توکه در جریانی،من هرروز یا تومیام و با خودتم برمیگردم،تاحالا چیزی از من دیدی؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدایـا امشب به آغوش
مـهـربان تو پنـاه میآوریم
تـا بـزدایـی رنـج
روزگـاران را از جانمان
و با عطرخوش نفسهایت
نبض خوشبختی در روحمان
جـریـان پـیـدا کنـد .........
با آرزوی شبی
سرشار از آرامش و رویاهای خوش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه بهاریتون زیبـا🌸🍃
روزتون پر از مهربانی 🌸🍃
الهی که
امروز تـون پـر از 🌸🍃
برکت ،شادی و آرامش 🌸🍃
و دل خـوش باشـه
بـا آرزوی بـهتـرین ها بـرای شمـا 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوهفت
سوگل گفت خدارو شاهد میگیرم که دختر از تو پاک تر ندیدم اما سوری خانم حتی اگه خودشم بخواد بخاطر حرف همسایه ها دیگه نمیتونه کاری کنه،خدا لعنتشون کنه دیشب نمیدونم کدومشون سر راه شوهرمو گرفته و هرجوری که دلش خواسته قضیه رو براش تعریف کرده،هرچی شوهرمو قسم دادم که کی این چرندیاتو بهت گفته نگفت بهم،اما خب نمیدونی با چه سختی آرومش کردم،دارم خدا خدا میکنم سر ماه بشه برم از دست این خاله خانباجیا راحت شم……..با تعجب گفتم سر ماه چه خبره مگه،کجا میخوای بری؟سوگل خانم همونجوری که با پا روی رختا میرفت گفت،چند وقته شوهرم به یکی از دوستاش سپرده یه خونه نقلی واسمون پیدا کنه،دیگه نمیتونم تو این اتاق زندگی کنم از دست همسایه ها خسته شدم،همش حواسشون به اتاق بقیه ست که ببینن چکار میکنن و چی میگن……
با ناراحتی گفتم توروخدا نرو،تو رفتی من چکار کنم؟سوگل نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت دختر خوب منو تو که از صبح تا شب اینجا با همیم……دیگه چیزی نگفتم و منم مشغول کارم شدم،سوگل تنها کسی بود که دوستش داشتم و همه جوره میتونستم روش حساب کنم…….یه مدت گذشت و چند باری که با سوری خانم توی حیاط روبرو شده بودم حتی جواب سلامم رو هم نداده بود،هرشب کارم شده بود گریه و التماس به خدا که هرجوری شده دل سوری خانم رو باهام نرم کنه……..چشم به هم زدنی آخر ماه هم رسید و سوگل خانم برای همیشه از اون خونه رفت،دلم فقط به این خوش بود که روزها سرکار میتونستم ببینمش……..
چندباری دوباره آقا کاظم اومده بود و در نبود من سعی میکرد مغز مامان رو شستشو بده که منو راضی به ازدواج کنه،مادر سکینه هم که دست کمی از دخترش نداشت وقتی فهمیده بود آقا کاظم قصد و منظوری از اومدنش داره هرروز پیش مامان میرفت و بهش میگفت نکنه بهش جواب رد بدی ها؟شانس اومده در خونتونو زده این یارو کلی پول و ملک داره که همش میرسه به گل مرجان……وقتی زینب قضیه ی اومدن هرروزه ی مامان سکینه رو برام گفت انقد عصبی شدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با غضب از خونه بیرون رفتم تا حساب این مادر و دختر عفریته رو کف دستشون بذارم…….در که زدم خواهر کوچیکه ی سکینه درو باز کرد و کمی بعدش مامانش پشت سرش ظاهر شد،بدنم از شدت خشم میلرزید و صدام خش دار شده بود،با صدای نه چندان آروم گفتم چی از جون من میخواین ها؟چرا دست از سر ما برنمیدارین؟به تو چه که هرروز میای تو گوش مادر من میخونی منو به این پیر خرفت شوهر بده،مگه جای تورو تنگ کردیم یا تو خرجمونو میدی؟صدیقه خانم که از حرفای من گر گرفته بود با لحن کوچه بازاری گفت ،فک میکنی خیلی تحفه ای که واسه من مهم باشه به کی شوورت میدن؟خب لابد لیاقتت همون پیر خرفته دیگه…….با حرص گفتم تویی که میای پیش مامان من میشی تعریف آقا کاظمو میدی چرا دختر خودتو بهش نمیدی؟اون بیشتر از من به دردش میخوره چون اینجوری که همسایه ها میگن تا حالا یه دونه خاستگارم نداشته و یجورایی ترشیده حساب میشه……….صدیقه خانم که مشخص بود از حرفم حسابی به هم ریخته،قدمی به جلو برداشت و محکم توی سینه ام کوبید،انقد ضربه اش محکم بود که نتونستم خودمو نگه دارم و پخش زمین شدم…….چندتایی از همسایه ها از سرو صدای ما بیرون اومده بودن و انگار داشتن فیلم سینمایی نگاه میکردن،همون لحظه مامان از اتاق بیرون اومد و با دیدن من که هنوز روی زمین بودم توی صورتش زد و گفت چرا نشستی رو زمین،اومدی اینجا چکار؟قبل از اینکه من به حرف بیام صدیقه خانم با پررویی گفت جمیله دلت خوشه بچه تربیت کردی؟اومده جلو اتاق من داد و قال راه انداخته که چرا میای تو گوش مامانم میخونی منو بده به کاظم،من اگه چیزی گفتم بخاطر خودت بوده گفتم خوبیت نداره یه زن بیوه ای بر و رو داری هرروز این کاظم پا میشه میاد تو اتاقت،اگه میخوای دخترتو بهش بدی دست بجنبون………
مامان که تازه فهمیده بود قضیه چیه سریع شروع کرد به معذرت خواهی از صدیقه خانم و سرکوفت زدن به من که چرا میخوام ابروشو جلوی همسایه ها ببرم،مادرم بود اما انگار کم کم داشت ازش بدم میومد،منو،دخترشو به یک زنه غریبه فروخت؟بدون اینکه چیزی بهش بگم از جام بلند شدم و رو به صدیقه خانم گفتم یکبار دیگه پاتو تو اتاق ما بذار ببین چه ابرویی از خودتو دخترت میبرم…….گفتم و رفتم،نموندم تا فحش های رکیک صدیقه خانم رو نوش جان کنم اما صدای مادرم واضح به گوشم میرسید که داشت تمام تلاشش رو میکرد تا صدیقه خانم معذرت خواهیشو قبول کنه……..توی اتاق که رسیدم گوشه ای کز کردم و شروع کردم به گریه کردن،دیگه از دست مامان خسته شده بودم کاش میشد تنها راهی ده میشد و منو بچه ها رو به حال خودمون میذاشت…….در اتاق که با شدت باز شد فهمیدم مامان با توپ پر اومده،انقد طلبکار بود که دستش رو توی کمر گذاشته بود ومواخذه ام میکرد،با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم دیگه از دستت خسته شدم میفهمی؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیوهشت
دیگه نمیتونم این رفتارهات رو تحمل کنم،میدونی چیه؟حس میکنم آقا هم از دست تو فرار کرد که اون بلا سرشون اومد،تو مادری؟میفتی با زنی که میخواد تیشه به ریشه ی من بزنه و منو محکوم میکنی؟با چه عقلی فکر میکنی منو به آقا کاظم شوهر بدی خوشبخت میشم ها؟مگه تو همون نبودی که روز اول که دیدیش از دست هیز بازیاش گوشت تن منو کندی که موهامو بکنم داخل…..ببین مامان واسه دفعه ی آخر میگم به خاک اقام،به خاک مرتضی که هنوز داغش برام تازست اگه بخوای بازم پای این مرتیکه رو تو خونه باز کنی یا یه بلایی سر خودم میارم یا از اینجا فرار میکنم میرم فهمیدی؟مامان که از نگاهش مشخص بود حسابی تهدید منو جدی گرفته گفت اصلا من احمقو بگو که دارم سنگ تورو به سینه میزنم،نمیخوای شوهر کنی نکن،اما اینو بدون از اجاق پسر سوری خانم هم واسه تو ابی گرم نمیشه،سوری خانم خودش همه جا گفته به محض اومدن پسرش میخواد دختر خواهرشو واسش نشون کنه…….حس کردم گوشام داغ شد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم،منظورش مصطفی بود؟نه….محاله….مصطفی منو دوست داره،من منتظرشم برگرده و به محض اومدنش خودم همه چیو براش تعریف میکنم،قسم خاک اقامو میخورم و میگم که اینا همه نقشه ی سکینه ست،من مطمئنم حرفامو باور میکنه……..تا آخر شب از سر جام تکون نخوردم و حتی شام هم نخوردم،زینب دستمو میگرفت و التماسم میکرد دو لقمه بخورم اما نمیتونستم با همه ی گرسنگیم حتی یک لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت……
روز بعد که از خونه بیرون رفتم نگاهی به در اتاق سوری خانم کردم و آه عمیقی کشیدم،گناه من چی بود که باید اینجوری عذاب میکشیدم؟سرکار انقد کسل و بی حوصله بودم که همه متوجه شده بودن و سعی میکردن با سر به سر گذاشتنم حال و هوامو عوض کنن اما بی فایده بود،دلشوره ی عجیبی تمام وجودمو گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم خودمو آروم کنم......کارم که تموم شد سری به بازار زدم و کمی نون و ماست برای شام خریدم،میدونستم هیچی توی خونه نداریم و بچه ها چشم انتظار منن........هرچی به خونه نزدیک تر میشدم دلشوره ام شدیدتر میشد و همینکه پشت در رسیدم با شنیدن صدای داد و فریاد زانوهام سست شد،حس میکردم توی تنم جونی نیست که در رو باز کنم اما به هر جون کندنی که بود تکونی به در دادم و داخل رفتم........با دیدن برادر و خواهر های کوچیکم که کنج حیاط کز کرده بودن و گریه میکردن قلبم به درد اومد،نگاهی به اتاقمون انداختم،تمام وسایل زندگیمون جلوی در ریخته بود و صدای مامان از توی اتاق میومد که انگار داشت با کسی بحث میکرد،زینب با دیدن من سریع به سمتم اومد و با گریه گفت آبجی آقا کاظم هممونو بیرون کرد،اومد دم در مامان بهش گفت تو راضی نمیشی تباهاش عروسی کنی یهو دیوونه شد هممونو بیرون کرد،با خشم نگاهی به در اتاق کردم و گفتم بیخود کرده مرتیکه الدنگ......سریع پله ها رو بالا رفتم و با دیدن مامان که وسط اتاق ایستاده بود و آقا کاظم التماس میکرد بیرونمون نکنه گر گرفتم،اقا کاظم چشمش که به من افتاد گفت همینکه گفتم یا دخترتو راضی میکنی من همین فردا واسه این اتاق مستاجر میارم.......مامان با غضب نگاهی به من کرد و گفت همینو میخواستی اره؟حالا که جل و پلاسمونو انداخت تو حیاط خیالت راحت شد؟امشبو که تو خیابون سر کردی حالت میاد سرجاش......بعد هم نگاهی به آقا کاظم کرد و گفت توروخدا شما به بزرگی خودت ببخش،من قول میدم همین امشب راضیش کنم،بچست خامه،نمیفهمه.....همینکه لبخند کمرنگ آقا کاظم رو دیدم انقد جیغ زدم که حس کردم گلوهام داره پاره میشه،چی داشت می گفت؟منو تا فردا راضی میکنه؟من حاضر بودم تا آخر عمرم تو کوچه خیابون بخوابم اما چشمم به ریخت و قیافه ی آقا کاظم نخوره.....چند تیکه از وسایلمون که هنوز توی اتاق مونده بود رو برداشتم و گفتم میخوای بمون تنها بمون اینجا منو بچه ها یه جایی برای خوابیدن پیدا میکنیم......مامان میخواست حرفی بزنه اما نموندم تا حرفای صد من یه غازشو گوش بدم و از اتاق بیرون رفتم........
بچه ها منو که دیدن به سمتم اومدن و پروین خواهر کوچکترم گفت آبجی چکار کنیم حالا؟کجا بخوابیم؟بچه های اینجا دارن میخندن بهمون و میگن شبو باید تو کوچه بمونیم......دستی توی صورتش کشیدم و گفتم مگه من مردم که شما تو کوچه بخوابین؟الان میریم خونه ی آبجی زری و فردا هم میریم دنبال یه اتاق دیگه میگردیم،اصلا ناراحت نباشین خب؟باشه ای گفتن و دوباره کنج دیوار کز کردن.....نگاهی به در اتاق کردمو مامانو دیدم که التماس کنان پشت سر آقا کاظم داشت از پله ها پایین میومد،همسایه ها از ترس اینکه ما سر بارشون نشیم از اتاق بیرون نمیومدن و از پشت پنجره حیاطو دید میزدن........سریع وسایل رو به کمک بچه ها توی زیر زمین جا دادیم و ملحفه ای روشون کشیدم تا فردا هرجوری که شده اتاقی پیدا کنم و بیام ببرمشون،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سیونه
اقا کاظم بدون توجه به التماس های مامان از در حیاط بیرون رفت و کلید اتاق رو هم با خودش برد......
به مامان نزدیک شدم و گفتم ما داریم میریم خونه ی زری اگه میای بیا بریم وگرنه همینجا بمون،نگاه پر از خشمی بهم کرد و گفت ذلیل بشی گل مرجان که منو این بچه هارو اینجوری آلاخون والاخون نکنی.....اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم،دست بچه ها رو گرفتم و از در خونه بیرون زدیم،هوا رو به تاریکی بود و میترسیدم آقا پرویز خونه باشه و راهمون نده،هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مامان هم از اون خونه بیرون اومد و دنبالمون راه افتاد،سر راه کمی میوه خریدم که آقا پرویز بدونه رفتم سر کار و انتظار پول ازش نداریم......تمام مسیر مامان غر زد و منو مقصر اوارگیمون میدونست،نمیدونستم دیگه باید چکار کنم که راضی بشه،پشت در خونه ی زری که رسیدیم هوا تاریک شده بود،بچه ها با ذوق در میزدند و بالا پایین میپریدن،در خونه که باز شد نگاه آقا پرویز روی جمعیت پشت در ثابت موند،حتما داشت به این فکر میکرد که چطور باید شکم این پنج نفر رو سیر کنه......مامان سریع سلام و علیک گرمی کرد و گفت آقا پرویز اینه رسم دوماد مادرزنیه؟نمیگی اینام خونواده ی زنمن داغدارن،مرد بالا سرشون نیست یه بار برم بهشون سر بزنم ببینم مرده ان یا زنده........آقا پرویز که از حرفای مامان توی رودربایستی گیر کرده بود خنده ی مصنوعی کرد و گفت خوش اومدید بفرمایید داخل،والا منکه همش درگیر کار و بارم شما پیداتون نیست اصلا نمیاید به ما سر بزنید.......
مامان که منتظر همین تعارف بود سریع داخل رفت و گفت اومدم ببینم دخترم جاش خوبه یا نه،اقای خدابیامرزش همش میگفت زن برو ببین اگه زری جاش خوب نیست دستشو بگیر و بیارش.......از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،اینجوری مثلاً داشت واسه آقا پرویز خط و نشون میکشید،زری که صدامونو شنیده بود سریع توی حیاط اومد و من با دیدن شکم قلنبه اش با تعجب بهش چشم دوختم...........چرا دفعه ی قبلی که اومده بودم چیزی بهم نگفت؟زری که با دیدن همه ی ما متعجب شده بود سریع دمپاییاشو پوشید و به پیشوازمون اومد،مامان با دیدن شکمش اخمی کرد و گفت ما بخیل بودیم که نگفتی بهمون؟زری که معلوم بود خجالت میکشه سرخ و سفید شد و گفت حالا شما بیایین داخل بشینید صحبت میکنیم باهم......آقا پرویز که مشخص بود از اومدن ما اصلا خوشحال نشده حرف نمیزد و ساکت روی یکی از صندلی ها نشسته بود،مامان اما انقد حرف میزد که من به جای بقیه سر درد گرفتم......سفره ی شام که کشیده شد بچه ها آب دهنشونو قورت دادن و منتظر شدن غذا بیاد روی سفره،من سریع به همراه کتایون سفره رو کشیدم و بوی کباب که بهم خورد نزدیک بود از هوش برم.......بعد از شام آقا پرویز به بهانه ی خواب توی اتاق رفت و من و مامان همه ی قضیه رو برای زری تعریف کردیم،زری میترسید که مبادا ما برای مدت زیادی اونجا بمونیم و شوهرش عصبی بشه اما بهش فهموندم که خودم سر کار میرم و فردا هرجوری که شده اتاق کرایه میکنم و از اونجا میریم.......روز بعد بجای اینکه سر کار برم چند جایی برای اتاق سر زدم و چون یه دختر تنها بودم کسی حاضر نبود حتی به حرفم گوش بده،بلاخره بعد از کلی گشتن و پرس و جو کردن مردی که مشخص بود دلش برام سوخته آدرس خونه ای رو بهم داد و گفت که اونجا متعلق به سیده خانمیه که اتاق های زیادی داره و اونارو به آدم های نیازمند اجاره میده.......با خوشحالی آدرسش رو گرفتم و پرسون پرسون به سمت خونه ی سیده خانم راه افتادم،خدا خدا میکردم حتی شده یک اتاق ده متری بهمون اجاره بده تا از آوارگی نجات پیدا کنیم،جلوی در خونه که رسیدم در زدم و منتظر موندم،بعد از چند دقیقه پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای جلوی در اومد و گفت بفرمایید......لبخندی زدم و گفتم سیده خانم خونست؟پسرک زود گفت اره توی اتاقشه بگم کی باهاش کار داره؟گفتم بگو یه دختر یتیمه که دنبال اتاق میگرده اگه اجازه بده بیام تو واسش توضیح بدم.......
پسرک گفت همینجا بمون بهش بگم اگه اجازه داد میام بهت میگم،باشه ای گفتم و منتظر موندم تا بره و برگرده......در حیاط کمی باز بود و زیر چشمی نگاهی به داخل انداختم،به بزرگی خونه ی قبلی نبود اما از سر و صداها مشخص بود که خیلی خونه ی شلوغیه.......چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پسرک برگشت و گفت میگه اتاق خالی نداریم شرمنده،بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم توروخدا بذار خودم بیام باهاش حرف بزنم،پسر که انگار دلش برام سوخته بود از جلوی در کنار رفت و گفت باشه بیا خودت باهاش حرف بزن....سریع اشکامو پاک کردمو دنبالش داخل رفتم،پسرک از توی حیاط شلوغ و پر از آدم رد شد و جلوی اتاقی سفید با پنجره های آبی ایستاد،اروم درو باز کرد و گفت سیده خانم همون دخترست میگه حتما باید با خودتون حرف بزنه بیاد داخل؟
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهل
صدای آرومی رو شنیدم که گفت من که گفتم اتاق خالی نداریم صادق،اما خب حالا که اومده بگو بیاد ببینم چی میخواد بگه.....صادق از جلوی در کنار رفت و گفت برید تو،دستی به لباس هام کشیدم و آروم داخل رفتم،زن مسنی که لباس های سفید پوشیده بود و با چادر نماز روی سجاده نشسته بود با لبخند بهم سلام کرد و گفت بیا دخترم،بیا اینجا ببینم چی شده؟مظلوم کمی نزدیک بهش نشستم و بعد از مکث کوتاهی شروع کردم با گریه همه چیز رو براش تعریف کردم،از اومدنمون به ده تا مرگ آقا و مرتضی و سرکار رفتن من و کاری که آقا کاظم باهامون کرد......سیده خانم که مشخص بود حسابی دلش برام سوخته آهی کشید و گفت دخترم بخدا تمام اتاقای اینجا پره شرمنده من کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم،کاش یکم زودتر میومدی همین چند روز پیش یکی از اتاقا خالی بود که اونم دادم به یه زن و شوهر جوون.......
دوباره اشک چشمام جاری شد و گفتم باشه اشکال نداره میرم دوباره دنبال اتاق میگردم،اینو گفتمو خواستم بلند شم که سیده خانم گفت بشین،شاید بتونم برات کاری کنم،ما اینجا یه انباری کوچیک داریم که یکم وسیله توشه.......اگه میخوای برو یه نگاه بهش بنداز اگه مورد پسندت بود یه روز بیا اینجا تمیزش کن و وسیله هاتو بیار،با خوشحالی نگاهی بهش کردم و گفتم هرچی باشه خوبه دستتون درد نکنه بخدا هیجوقت این خوبیتونو فراموش نمیکنم،سیده خانم لبخند ملیحی زد و گفت با صادق برو اگه خوشت اومد میگم کاراشو ردیف کنه واست......زود بلند شدم و گفتم پس من برم بببنیمش.......
صادق توی حیاط بود و وقتی بهش گفتم جلوتر از من راه افتاد و جلوی آخرین اتاق راهرو ایستاد،با دست اشاره ای کرد و گفت فقط یه اتاق پونزده متریه،خیلی کثیف و به هم ریخته ست حسابی باید تمیز بشه……نگاهی به اتاق خاک گرفته کردم و گفتم همین فردا میام تمیزش میکنم،سیده خانم راجع به کرایه چیزی نگفت و قرار شد بعد از اینکه مستقر شدیم صحبت کنیم…….به مامان که قضیه ی اتاقو گفتم چینی به پیشونی انداخت و گفت واسه یه انباری انقد خوشحالی؟منکه حوصله ی تمیز کردن گوه و کصافت مردمو ندارم،یا خودشون برن تمیز کنن یا خودتو ابجیات برین،با ناراحتی سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،هیچوقت مامانو درک نمیکردم،انگار منتظر بود خدا یه لقمه ی آماده از آسمون براش بندازه پایین و اونم بدون هیچ زحمتی سر سفره ی رنگین بشینه…..
روز بعد از زری وسایل تمیز کاری گرفتم و همراه دخترها راهی خونه ی سیده خانم شدم،باورم نمیشد من همون دختر دست و پاچلفتیم که حتی یه لیوان آب برای خودم نمیتونستم بریزم،انقد فشار زندگی زیاد زیاد بود که کارای مردونه انجام میدادم و دنبال خونه میگشتم،به خونه ی جدید که رسیدیم اول سراغ سیده خانم رفتم و سلامی عرض کردم،بعد از اینکه ازش اجازه گرفتم با زینب و پروین به جون اتاق افتادیم و تا غروب مشغول تمیزکاری شدیم،تمام وسایل رو گوشه ای از حیاط جا دادیم و شروع کردیم به شستن….انقد کثیف بود که فکر نمیکردم حالا حالا ها تمیز بشه اما با کمک چندتا از همسایه ها که سیده خانم بهشون سفارش کرده بود بهمون کمک کنن تا غروب اتاق رو تمیز کردیم و قرار شد فردا وسایل اندکمون رو بیاریم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت،باورم نمیشد جایی رو پیدا کردم که میتونم شب ها آروم سرم رو روی بالش بذارم،تنها نگرانیم مصطفی بود که قرار شد به محض اینکه جاگیر شدیم برم پیش زیور خواهرش و ازش خواهش کنم آدرس خونه ی جدید رو بهش بده اینجوری میتونستم خودم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم توی نبودش چه اتفاق هایی افتاده…….روز بعد با زینب به خونه ی قبلی رفتیم و با بار زدن وسایل خونه برای همیشه از اونجا خداحافظی کردم،جایی که اولین بار مصطفی رو اونجا دیده بودم و بهش دلبسته بودم……..اخ مصطفی کاش میومدی و میدیدی من بخاطر تو چه مصیبت هایی رو تحمل کردم و چه تهمت هایی رو به جون خریدم…….توی مسیر چندباری به گریه افتادم اما سریع به خودم اومدم و سعی کردم به روزهای خوب فکر کنم...
به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از همسایه ها توی اتاق چیدیم،از خوشحالی چرخی زدم و خداروشکر کردم،هیچ چیزی بدتر از بی سرپناهی نبود،اصلا دلم نمیخواست وبال گردن زری بشیم و شوهرش بخاطر ما حرفی بهش بزنه،همون موقع سراغ مامان رفتم و بعد از تشکر از زری به خونه ی خودمون اومدیم،بماند که مامان چقدر بهم غر زد و کوچیک بودن اتاق رو بهونه کرد،هرکی نمیدونست فکر میکرد تا حالا توی قصر دراندشت زندگی میکرده و الان توی اتاق زندگی کردن براش سخت شده،اونشب بعد از مدت ها سرم رو راحت روی بالش گذاشتم و خوابیدم......
روز بعد، بعداز چندین روز غیبت لقمه نونی خوردمو راهی عمارت شدم،غافل از اینکه اون عمارت چه خواب هایی برام دیده،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلویک
مسیر خونه ی جدید به عمارت طولانی تر شده بود و مجبور بودم صبح ها زودتر راه بیفتم،چند روزی بود که کورش پسر خانم ازاره و اذیت هاش بیشتر شده بود و دیگه علنا اسمم رو صدا میکرد و ازم میخواست کارهای خصوصیشو انجام بدم،از ترس خانم اوایل بهانه میآوردم و از زیر کار در میرفتم اما نمیدونستم اون دیو دو سر چه خواب هایی برام دیده.......یه روز ظهر که خانم خونه نبود اما قبل از رفتنش دستور داده بود اتاق کارش رو براش مرتب کنم از توی اشپزخونه ظرف آب و پارچه ی آمیزی برداشتم و راهی اتاق کار شدم،داشتم به این فکر میکردم که هرچه زودتر برم سراغ زیور و آدرس خونه ی جدید رو بهش بدم تا به محض اومدن مرتضی بهش خبر بده که با کورش روبرو شدم،سریع سرمو پایین انداختم و با خجالت سلام کردم......جواب سلامم رو داد و گفت کجا داری میری؟میخوای اتاق منو تمیز کنی؟با لکنت گفتم نه اقا دارم میرم اتاق مادرتون رو تمیز کنم با اجازه من برم امروز زیاد کار دارم،برقی توی چشماش دیدم اما توجهی نکردم و راهی اتاق شدم........اتاق انقد به هم ریخته بود که میدونستم حالا حالا ها اینجا کار دارم،ظرف آب و دستمال رو روی میز گذاشتم و شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش های اتاق.......همینجور که آهنگ مورد علاقه ام رو زیر لب زمزمه میکردم تند تند مشغول کار بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم و با تعجب به عقب برگشتم.......با دیدن کورش که دست به سینه به در تکیه داده بود و میخندید نفسم توی سینه حبس شد،این اینجا چکار میکرد؟خدایا چکار کنم حالا.......
با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید میشه برید بیرون؟الان کافیه یکی بیاد و مارو اینجا ببینه،کورش لبخند پت و پهنی زد و گفت نترس خوشگله کسی نمیاد خیالت راحت،میدونی از کی تا حالا من تو نخ توام؟ وقتی با چشات نگام میکنی و سلام میکنی دل تاپ تاپ میزنه.......از حرفاش اشک توی چشمام اومده بود و از ترس داشتم به خودم میلرزیدم،سریع به سمت در اتاق حرکت کنم تا از دستش فرار کنم اما دستشو دراز کرد و دستم و گرفت.......از ترس حس کردم دارم از هوش میرم،یک لحظه چهره ی مظلوم مصطفی اومد توی ذهنمو حس کردم دارم بهش خیانت میکنم،شروع کردم به دست و پا زدن و تمام تلاشم رو کردم از دستش خلاص شم اما فایده ای نداشت،انقد زورش زیاد بود که حتی نمیتونستم دستشو تکون بدم........گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و سعی میکردم جیغ بزنم اما سریع دستشو جلوی دهنم فشار داد و گفتم دختره ی دهاتی تو فکر و خیالتم نمیگنجید آدمی مثل من بهت نزدیک بشه حالا داری واسم ناز میکنی؟انقد دست و پا زده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود،خدایا خودت بهم رحم کن،من بجز این پاکی چیز دیگه ای ندارم،خودت به دادم برس......دست کورش به سمت لباسم رفت ....
تا اینکه یکی شروع کرد به کوبیدن در،کورش از ترس دستش شل شد و من فرصتی پیدا کردم که با تمام وجود جیغ بزنم........ توی یک حرکت منو روی زمین پرت کرد و گفت اگه کلمه ای راجع به من حرفی بزنی بلایی به روزت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن......کوروش اینارو گفت و سریع به سمت در رفت،بازش کرد و با دیدن خانم رنگ از روش پرید،با گریه از روی زمین بلند شدم و گفتم خانم بخدا من اومده بودم اتاقتونو تمیز کنم آقا پشت سرم اومدو درو قفل کرد،کورش نگاه پر از خشمی بهم کرد و رو به مادرش گفت دروغ میگه مامان من داشتم از اینجا رد میشدم خودش صدام کرد گفت یه موش اینجا دیده کمکش کنم از اتاق بیرون بره،اخه من به این دختره ی دهاتی بوگندو نگاه میکنم؟ خانم که معلوم بود حرفای پسرشو باور کرده نگاهی به من کرد و گفت بی چشم و رو،من انقد هواتو داشتم و بهت بها دادم این جوابم بود؟با گریه ی شدیدتری گفتم خانم بقران من کاری نکردم،چرا حرفمو باور نمیکنین آخه......خانم جیغی زد و گفت پسر من از برگ گلم پاک تره این تویی که با این اداها میخوای به نون و نوا برسی....
گفتم خانم به چی قسم بخورم که باور کنی من بیگناهم؟من الان چند وقته دارم اینجا کار میکنم از من کجی دیدید؟کورش توی حرفم پرید و زود گفت مامان من بهت نگفته بودم این دختره همش بهم نگاه میکنه و میخنده؟.....انگار فایده نداشت هرچی حرف میزدم و دلیل میاوردم،اونروز میون نگاه مظلوم و پر از ترحم بقیه ی خدمتکارها من برای همیشه از اون عمارت اخراج شدم،تلاش های سوگل هم فایده ای نداشت و خانم دستور داد من دیگه حق ندارم پامو توی اون عمارت بذارم....اینباربر خلاف دفعه های قبل اصلا گریه نکردم و فقط خداروشکر میکردم که لطمه ای به آبروم وارد نشد،با خودم گفتم همون بهتر که از اینجا بیرون اومدم نگاه های این پسره کوروش دیگه داشت اذیتم میکرد ...
و این آخری ها هم که دیگه برای حیثیتم نقشه کشیده بود.....
اطلس خانم آشپز عمارت که وضعیت منو میدونست قبل از اینکه از عمارت بیرون بیام خودشو بهم رسوند و
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلودو
تیکه کاغذی توی دستم گذاشت و گفت گل مرجان حتما به این خانم سر بزن،با آدمای پولدار رفت و آمد داره و واسشون کارگر جور میکنه.......
کلی ازش تشکر کردم واز عمارت بیرون رفتم،هرچی به کاغذ توی دستم نگاه میکردم چیزی متوجه نمیشدم،سر خیابون سوار ماشینی شدم و ازش خواستم منو به اون آدرس ببره،شرایط بدی داشتم و نمیتونستم دست روی دست بذارم......به خونه ای که روبروم بود نگاه کردم،اطلس خانم بهم گفته بود اسم صاحب این خونه مرواریده،در زدم و منتظر موندم طولی نکشید که در باز شد و زن زیبایی جلوی در ظاهر شد،انقد زیبا و خوشتیپ بود که دلم میخواست ساعت ها همونجا بمونم و نگاهش کنم،با صدای نازک زن که گفت بفرمایید سریع به خودم اومدم و گفتم ببخشید من دنبال کار
میگردم،زن خنده ی ریزی کرد و گفت خوشگلم کار پیدا کردن که الکی نیست،من نمیتونم همینجوری به شما کار بدم......با هول گفتم باید چکار کنم؟هرکاری لازم باشه انجام میدم.....زن در رو باز کرد و گفت بیا تو ببینم اصلا کی آدرس منو بهت داده؟؟پشت سرش وارد خونه شدم و یکراست توی یکی از اتاق های خونه رفتیم،روی یکی از صندلی ها نشستم و به عکس هایی که روی در و دیوار بود چشم دوختم،عکس ها بیشتر متعلق به پسر بچه ی چهار پنج ساله ای بود که توی همه ی عکس ها میخندید.......مروارید خانم صداشو صاف کرد و گفت چندسالته؟تا حالا
جایی کار کردی؟
با لحن مودبی گفتم دیگه داره پونزده سالم میشه خانم،بله چند وقتی پیش اطلس خانم کار میکردم اما اخراج شدم از اونجا.....مروارید گفت اخراج؟یعنی از کارت راضی نبودن؟سریع گفتم نه بخدا خیلی خوب کار میکردم،یه پسر جوون داشتن واسم مزاحمت ایجاد میکرد خانم هم منو اخراج کرد.....مروارید بلند زد زیر خنده و گفت کورش اره؟خدا خفه اش نکنه..ببین من چندتا کار واست سراغ دارم اما باید خیالم از بابتت راحت بشه،اطلس خانم رو من خودم فرستادم تو اون عمارت،دو روز دیگه بیا اگه خیالم راحت شد یه کار خوب بهت میدم......با خوشحالی بلند شدم و گفتم باشه پس من دو روز دیگه میام،یه مقدار پول توی دستم بود رفتم بازار و یکم وسیله برای خوردن خریدم،میخواستم توی این دو روز حسابی به بچه ها خوش بگذره،حس خوبی به مروارید خانم داشتم و با خودم میگفتم حتما کار خوبی برام جور میکنه.......به خونه که رسیدم هنوز داخل نرفته بودم که زینب سریع جلو پرید و گفت آبجی الان آقا پرویز اومد گفت آبجی زری دردش شروع شده و قراره زایمان کنه.......با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم راست میگه مامان؟زری که گفت یکی دوماه دیگه زایمان میکنه،مامان بی تفاوت گفت من چه میدونم حتما زود دردش گرفته......نگاه ناامیدی به مامان کردم و گفتم خب میرفتی سراغش گناه داره،اونکه بجز ما کسی رو نداره......مامان با غیظ گفت به من چه،اون شوهر الدنگش بره وردستش،من اینهمه توی این مدت اذیت شدم بدبختی کشیدم مگه زری و شوهرش یه بار اومدن بگن زنده ای یا مرده......گفتم مامان خب تقصیر زری بیچاره چیه مگه؟گناه داره بخدا بیا بریم با هم پیشش،بچه اش به دنیا میاد کسی نیست کمکش کنه،مامان بی خیال گفت من که نمیام میخوای خودت برو.......نمیدونستم باید چکار کنم دلم برای زری میسوخت حتما شرایط خوبی نداشت که شوهرش اومده بود سراغ ما.........وسایلی که خریده بودم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و گفتم باشه نیا خودم تنها میرم،فقط اینو بدون زری اگه به دردت نخورد حق داشت آخه کی براش مادری کردی؟اصلا مطمئنی ما بچههای واقعیتیم؟مامان داشت غر میزد اما توجهی بهش نکردم و راهی خونه ی زری شدم،درسته منو زری هیچوقت باهم خوب نبودیم اما هرچی باشه خواهرم بود و نمیتونسنم نسبت بهش بی تفاوت باشم.......توی حیاط که رسیدیم صدای جیغ های زری گوش آدم رو کر میکرد،قمر خانم هم اومده بود و وردست قابله داشت براش وسیله جور میکرد،توی اتاق که رفتم با دیدن زری سریع بیرون اومدم و گوشه ای کز کردم،دلم براش سوخته بود کاش مامان کمی مهربون بود و الان کنارش بود،اخه ما که بجز اون کسی رو نداشتیم......هوا تاریک شده بود اما زری هنوز نزاییده بود،روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و بغ کرده بودم که قمر خانم بیرون اومد و با دیدن آقا پرویز که اونم روی یکی از صندلی ها نشسته بود گل از گلش شکفت و سریع توی آشپزخونه رفت و با سینی چای برگشت،نمیدونم چرا از رفتار و حرکات قمر خانم خوشم نیومد،با اینکه آقا پرویز اصلا برادرش نبود اما درست جفتش نشسته بود و همینکه میخواست بخنده دستشو روی پاش میزد و بلند قهقهه سر میداد،
اقا پرویزم که من فقط اخم و تخمشو دیده بودم الان داشت میخندید و توی گوش قمر خانم پچ پچ میکرد..... صدای گریه ی بچه که بلند شد همه به سمت اتاق زری رفتیم،قابله همون لحظه بیرون اومد و خوشحال گفت مشتلق بدین بچه پسره،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
.
ســ🥰✋ـــلام
صبح زیبـای بهاریتون بخیر🌸🍃
طلایی تـرین روزهـا
ارزانی نگـاه مهربان تون🌸🍃
و هزار گــل بهاری
پیشکش قلب با صفاتون🌸🍃
صبحتون بخیر و سلامتی🌸🍃
زندگیتون غرق در خوشبختی🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوسه
اقا پرویز خوشحال دست توی جیبش کرد و چندتا اسکناس بیرون کشید،اونا رو جلوی قابله گرفت و گفت خوش خبر باشی از صبح منتظر همین خبر بودم،سریع از جلوی همشون رد شدم و توی اتاق رفتم،زری بی حال روی تخت افتاده بود و بچه ی کوچیکی هم کنارش ملحفه پیچ شده بود....... زری چشمش که به من افتاد با بغض گفت مامان نیومد ها؟حالا من چطوری به این بچه شیر بدم؟اصلا بلد نیستم چطور بغلش کنم،سعی کردم خودمو شاد نشون بدم تا زری هم ناراحت نباشه،با خنده ی مصنوعی کنارش نشستم و گفتم بی خیال بابا،همون بهتر که نیومد،فک میکنی اگه اومده بود الان داشت بهت کمک میکرد؟یه گوشه مینشست و فقط غر میزد،تو این فرشته رو نگاه کن؟خدا اینو بهت داده دیگه چی میخوای؟زری نگاهی به پسرش کرد و گفت کاش بختش مثل من نباشه انگار گلیم بخت منو از روز اول سیاه بافتن........انقد دلم واسه زری سوخته بود که حد و حساب نداشت،همون لحظه قمر خانم در اتاقو باز کرد و گفت بیا ببین آقا داداشم داره با دمش گردو میشکنه، بده این گل پسرو ببرم پیشش بلکه یه مشتلقم من ازش گرفتم......قمر خانم پسر زری رو بغل کرد و خوشحال از اتاق بیرون رفت،بچه گرسنه اش که شد شروع کرد به گریه کردن و قمر خانم هرجوری که بود به زری یاد داد سینه توی دهن بچه بذاره،کاری که مامان باید انجام میداد........
قمر خانم قرار شد شب رو اونجا بمونه و حواسش به زری باشه،منم همونجا کنار پاش رختخواب پهن کردم و خوابیدم تا اگر کاری داشت صدام کنه…….آقا پرویز اسم پسرشون رو منصور گذاشت و من عجیب دوستش داشتم،حس میکردم شبیه مرتضی ست و وقتی به زری گفتم اونم با بغض تایید کرد……انقد خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چطور خوابم برد،زری هم به کمک قمر خانم به پسرش شیر داد و هردو خوابیدن،نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زری از خواب بیدار شدم،با چشم های نیمه باز بلند شدم و گفتم چیه زری چی میخوای؟زری با نگرانی گفت دلم خیلی درد میکنه گل مرجان،برو به قمرخانم بگو دمنوشی چیزی واسم درست کنه بلکه کمتر شد این دلدرد،اصلا نمیتونم بخوابم……..چشمامو مالوندم و گفتم باشه الان میرم بهش میگم،به هر سختی بود از توی رختخواب بیرون اومدم وبه سمت سالن حرکت کردم،با خودم گفتم حتما توی سالن خوابیده اما هر گوشه ای رو که نگاه میکردم خبری ازش نبود،با خودم گفتم نکنه رفته خونه ی خودش؟توی اتاق برگشتم و به زری گفتم قمر خانم که توی سالن نبود نکنه رفته؟زری همونجور که از دلدرد به خودش میپیچید گفت نه توی اتاق پشت اشپزخونست،دیشبم همونجا خوابیده بود،باشه ای گفتم و دوباره راه افتادم،دیگه خواب از سرم پریده بود و هوشیار بودم،پشت در اتاق که رسیدم خواستم در بزنم اما حس کردم صدای پچ پچ میاد ،خواستم برگردم ولی زری حالش بد بود جلوتر رفتم و با صحنه بدی روبرو شدن،اولش از ترس خواستم برگردم،از یک طرفم دلم میخواست برمو دست بذارم گردن هردوشون،تا حالا همچین ضربه ای بهم نخورده بود و خدا خدا میکردم زری دنبالم نیومده باشه……..
آروم درو رو هم گذاشتم و به سمت اتاق زری دویدم،وحشت تمام وجودمو گرفته بود،باورم نمیشد قمر خانم انقد زن بدی باشه که با کسی که اسم برادر روش گذاشته بود همچین کاری رو بکنه…….زری لبه ی تخت نشسته بود و تا منو دید گفت چی شد پس؟کجا رفتی؟میدونی از کی تا حالا رفتی؟بغض توی گلومو قورت دادمو و گفتم خواب بود زری هرچی صداش کردم بیدار نشد،زری نیم خیز شد و گفت خودم حالا میرم سراغش،دارم میمیرم از دلدرد…..اصلا دلم نمیخواست زری با اون وضعیتش بره و اونا رو ببینه،سریع جلوش پریدم و گفتم تو کجا میری با این وضعیتت؟میگم بیدار نشد خب،چند لحظه بمون میرم خودم…..هرجوری بود متقاعدش کردم و دوباره سر جاش نشست،الهی به زمین گرم بخوری آقا پرویز،چطور دلت اومد همچین خیانتی رو در حق خواهر ساده ی من بکنی؟حالم از قمر خانم به هم میخورد،چطور میتونست این کار رو در حق زری بکنه؟نیم ساعتی که گذشت دوباره بلند شدم و به سمت اتاقش راه افتادم،اینبار در زدم و منتظر موندم،طولی نکشید که در باز و قمر خانم درحالیکه داشت صورتش رو خشک میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد و با دیدن من لبخند زد و گفت جانم گل مرجان چیزی شده؟……دلم میخواست آب دهنمو بندازم توی صورتش،با طعنه گفتم شما هنوز نخوابیدید؟بدون اینکه متوجه طعنه ی من بشه گفت چرا خواب بودم الان بیدار شدم بیام یه سر به زری بزنم……..
با تنفر رو برگردوندم و گفتم اتفاقا حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت…….توی اتاق با مهربونی کنار زری نشست و گفت چی شده کجات درد میکنه؟زری دستشو روی دلش گذاشت وگفت از سرشب درد دارم،سریع از سر جاش بلند شد و گفت الان میرم برات یه دمنوش درست میکنم و میام…….انقد با عضب نگاش میکردم که زری هم متوجه شد و گفت چرا اینجوری نگاش میکنی گل مرجان چیزی شده؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوچهار
سریع خنده ای کردم و گفتم نه بابا خیلی خوابم میاد وگرنه چکار به این بیچاره دارم……..روز بعد صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم دیگه نمیتونم اونجا بمونم،هرچی زری اصرار کرد نهاربخورم و بعد برم قبول نکردم و بدون خوردن حتی صبحانه از اون خونه بیرون زدم……
حتی برای لحظه ای صحنه هایی که دیده بودم از توی ذهنم کنار نمیرفت،تصمیم داشتم اونروز برم در خونه و هرجوری شده با زیور صحبت کنم،هرجوری که بود باید با مصطفی صحبت میکردم و تنها کسی که میتونست کمکم کنه زیور بود…….
در خونه که رسیدم تمام خاطرات جلوی چشم هام نقش بست،موقع هایی که مصطفی از خدمت میومد و توی آب انبار با هم قول و قرار میذاشتیم …..اشک توی چشم هام حلقه بسته بود و حس بدی تمام وجودم رو گرفت،در که زدم بچه ی یکی از همسایه ها اومد جلوی در،جلوی صورتمو پوشونده بودم که منو نشناسه،بهش سپردم جلوی اتاق سوری خانم بره و به زیور بگه اعظم،یکی از دوست هاش باهاش کار داره،پسر چشمی گفت و سریع توی خونه رفت،طولی نکشید که زیور به هوای اعظم دوستش،خندان جلوی در ظاهر شد……روسری رو که از جلوی صورتم کنار زدم خنده روی لباش ماسید و خیلی سرد گفت چیه چکار داری؟مگه نمیدونی مامانم حتی حرف زدن با تو رو هم قدغن کرده؟با لحن مهربونی گفتم زیور جان بخدا قسم به خاک برادرم اونا همش نقشه ی سکینه بود،من به مصطفی قول دادم هیچوقت زیر قولم نمیزنم……..زیور بی حوصله گفت حالا چکار داری؟من حوصله ی این حرف و حدیثارو ندارم،قدمی جلوتر برداشتم و گفتم ازت میخوام آدرس خونه ی جدیدمونو به مصطفی بدی،من باید حتما باهاش حرف بزنم،ازت خواهش میکنم زیور بخدا قول میدم واست جبران کنم،زیور با عصبانیت گفت چی؟؟؟؟مگه از جونم سیر شدم ؟دارم میگم مامانم حتی حرف زدن با تورو قدغن کرده بعد بیام آدرس خونتونو بدم به مصطفی؟ببین گل مرجان بخدا واسه خودت میگم،به امید مصطفی نشین،مامان با خاله ام صحبت کرده قراره دفعه بعد که مصطفی اومد بریم خاستگاری دخترش،تو مامان منو نمیشناسی،وقتی بگه نه آسمون به زمین بیاد اون نه دیگه اره نمیشه……زیور اینا رو که گفت با بی رحمی تمام داخل رفت و اشک و گریه های من رو ندید،دست خودم نبود نمیتونستم بی خیال مصطفی بشم،هر شب و روزم فقط به عشق اون میگذشت حالا چطور تحمل کنم بره و با کس دیگه ای ازدواج کنه……….توی کوچه ها قدم میزدم و هق هق گریه میکردم،نمیدونستم باید چکار کنم دلم میخواست برم به دست و پای سوری خانم بیفتم و التماسش کنم من و مصطفی رو از هم جدا نکنه……به خونه که رسیدم مامان توی حیاط نشسته بود و با همسایه ها حرف میزد،قیافه ی منو که دید از سر جاش بلند شد و گفت چی شده؟بچه ی زری مرده؟نگاه سردی بهش انداختم و بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم،خدایا چی میشد حداقل مادرم کمی محبت داشت تا توی این روزهای سخت مرهمی بر زخم هام باشه……..
همینکه دراز کشیدم پشت سرم در باز شد و مامان عصبانی گفت منو جلوی همسایه ها سنگ روی یخ میکنی؟زبون تو دهنت نیست نه؟از شدت فشار عصبی از جا در رفتم و گفتم تو چکار به ما داری اخه؟یعنی میخوای بگی خیلی برات مهمه که پرس و جو میکنی؟اگه برات مهم بود که میرفتی سراغ دخترت،میرفتی یادش میدادی که چطور به بچه اش شیر بده منتظر اون قمر خانم نشینه،مامان که معلوم بود اصلا حرفای من واسش مهم نیست بی خیال گوشه ای کز کرد و گفت مگه زری براش مهم بود من مادرشم؟اونموقع که من شبا گرسنه بودم اون کجا بود؟داشت خونه ی شوهرش چلو پلو میخورد،حرصی گفتم خودت کردی،مگه نگفت من شوهر به این یارو نمیکنم خوشم ازش نمیاد؟تو بودی که سنگشو به سینه میزدی..........مامان بدون اینکه ذره ای از حرفای من ناراحت بشه یا خم به ابرو بیاره لیوانی چای برای خودش ریخت و شروع کرد به خوردن،دلم نمیخواست حتی لحظه ای توی اون خونه بمونم اما چه کنم که مجبور بودم.......روز بعد همینکه از خواب بیدار شدم شال و کلاه کردم و به سمت خونه ی مروارید خانم راه افتادم کاش یه کار سخت برام پیدا میکرد که صبح زود از خونه بیرون میرفتم و شبا دیر وقت برمیگشتم اصلا تحمل اخلاق های مامان رو نداشتم........جلوی خونه که رسیدیم شروع کردم به در زدن،مروارید خانم درو که باز کرد و منو دید ابروهاشو بالا انداخت و گفت اومدی؟منتظرت بودم بیا تو،یه کار خوب واست پیدا کردم.......ازشدت ذوق نفسم توی سینه حبس شد و پشت سرش پرواز کردم،پشت میز که نشست عینکشو روی چشمش زد و به کاغذهای روبروش نگاهی انداخت،دل توی دلم نبود تا حرف بزنه و از کار جدیدم بگه.........چند دقیقه ای که گذشت با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت شانس باهات یار بوده دختر جون،همین دیروز تیمسار وثوق،یکی از ثروتمندترین مردای تهران بهم پیغام داد که خدمتکار میخواد،ببین بری اونجا نونت توی روغنه،البته کارت چندین برابر سخت تر میشه اما خب به پولش می ارزه،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوپنج
اگه قبلاً روزی ده تومن میگرفتی اینجا بیست تا سی تومن بهت میدن،توی عمارت تیمسار هرروز مهمونیه و خدمتکارا میتونن از غذاهایی که مونده ببرن خونه........مروارید خانم تعریف میکرد و من با دهن باز محو تماشا بودم،مگه میشد روزی سی تومن دستمزد بگیرم؟مروارید خانم گفت ببین من واست کار جور کردم اما خب میدونی که من مجانی این کارو نمیکنم.........
خوشحال گفتم بله میدونم شما هرکاری بگی من انجام میدم،مروارید دستاشو روی میز گذاشت و گفت تا شش ماه باید ماهی پنجاه تومن از حقوقت رو بدی من،بعد از شش ماه دیگه همه ی حقوقت مال خودته،اگه قبولته بگو که من قرارداد بینمونو بنویسم و آدرس خونه ی تیمسار رو بهت بدم......بدون معطلی گفتم باشه قبوله،و اینجوری بود که بعد از امضا کردن قرارداد و گرفتن آدرس خونه ی تیمسار از اونجا بیرون اومدم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت باورم نمیشد قراره انقد حقوق بگیرم،ادرس توی دستمو محکم فشار دادم و راه افتادم،نمیدونستم که آینده ی من قراره توی اون عمارت رقم بخوره.........مدام توی ذهنم قربون صدقه ی اطلس خانم میرفتم که آدرس مروارید رو بهم داد و این کار برام جور شد،پشت در عمارت که رسیدم دهنم از تعجب بازمونده بود،دوتا مرد قوی هیکل بیرون ایستاده بودن و نگهبانی میدادن،به در که نزدیک شدم یکیشون جلو اومد و گفت بفرمایید خانم،با کی کار دارید؟با هول گفتم ببخشید من اینجا اومدم برای کار،مرد پوزخندی زد و گفت خانم اینجا عمارت تیمسار وثوقه،بقالی نیست که اومدی دنبال کار میگردی.....کاغذ توی دستمو نشونش دادم و گفتم مروارید خانم با تیمسار هماهنگ کرده قراره از این به بعد من اینجا کار کنم،مرد نگاهی به کاغذ کرد و گفت اینجا بمون تا برگردم،اجازه ی داخل اومدن ندارید.......باشه ای گفتم و به رفتن مرد چشم دوختم ،چه برو بیایی داشت این تیمسار وثوق،کمی که گذشت مرد نگهبان از عمارت بیرون اومد و گفت بفرمایید داخل خانم،توی عمارت که رفتید محبوب خانم رو پیدا کنید و باهاش حرف بزنید،اون مسئول خدمتکاراست..........باشه ای گفتم و با کلی ترس و هیجان وارد اون عمارت بی در و پیکر شدم،نمیدونم چطور باید عظمت و شکوه اونجا رو توصیف کنم،خدمتکارها با لباس های فرم شیک توی رفت و آمد بودن و ماشین های زیادی قسمتی از حیاط پارک شده بود،جلوی در اصلی که رسیدم خودمو به یکی از خدمتکارها رسوندم و سراغ محبوب خانم رو گرفتم،با نشونه هایی که داد خیلی زود اتاقش رو پیدا کردم و در زدم.......با صدای بفرمایید آروم درو باز کردم و وارد شدم،زن تقریبا چهل ساله ای در حالیکه عینک گردی هم روی چشم هاش بود پشت میز بزرگی نشسته بود،سلام کردم و جواب کوتاهی شنیدم،با اشاره ی دستش روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر موندم شروع به صحبت کنه.......
محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید راجع به شما باهام صحبت کرد،ببینید کار کردن اینجا اصلا راحت نیست،گاهی ممکنه کار زیاد باشه و مجبور باشید شب رو اینجا بخوابید،کار خاصی هم نیست هرکاری که بهتون محول بشه باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدید،اینجا عمارت تیمسار وثوقه و همه ی بزرگای کشور اینجا در رفت و آمدن،اگر ذره ای توی کارتون تنبلی کنید بی برو برگرد اخراج میشید،پرداخت حقوق اینجا ماهیانه است اما ماه اول بعد از اینکه یک هفته کار کردید نصف حقوقتون رو دریافت میکنید،الانم میتونید توی آشپزخونه برید و خودتون رو به مسئول اونجا معرفی کنید.......بعد از اینکه تشکر کردم و مشخصات کاملم رو به محبوب خانم دادم از اونجا بیرون رفتم و راهی آشپزخونه شدم،اشپزخونه ای که هیچ فرقی با قصر نداشت و چندین نفر اونجا مشغول به کار بودن.......خودمو که به ماه گل خانم مسئول آشپزخونه معرفی کردم سریع پارچه ای توی دستم گذاشت و گفت فعلا برو اون میوه ها رو خشک کن بعد بیا تا بهت بگم چکار کنی........اونروز به صورت رسمی کارم رو توی عمارت شروع کردم و تا غروب مشغول بودم،انقد کار کرده بودم که دست و پام به گز گز افتاده بود اما چشمم که به قابلمه ی توی دستم میخورد خستگی یادم میرفت،برای نهار چندین مدل کباب و خورش درست شده بود و باقیمونده اش رو بین خدمتکارها پخش کرده بودن.......میدونستم بچه ها با دیدن قابلمه از خوشحالی پرواز میکنن،هرچند دقیقه در قابلمه رو باز میکردم و با دیدن غذاها آب دهنم رو قورت میدادم،از اینکه دیگه مجبور نبودم نصف حقوق روزانه ام رو به جای مواد غذایی بدم خوشحال بودم و اینجوری میتونستم پولمو پس انداز کنم........یک ماهی از کار کردن توی عمارت گذشت و دیگه کامل راه افتاده بودم،مسئولیت من تمیز کردن اتاق غذاخوری و چیدن میز نهارخوری به همراه دو نفر دیگه بود.........
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوشش
برای لحظه ای فکر وخیال مصطفی از فکرم بیرون نمیرفت ونمیدونستم باید چکار کنم،بایدهرجوری که شده یک بار دیگه برم در خونشون و سراغش رو بگیرم…..دوماه از کار کردنم توی عمارت میگذشت که محبوب خانم به مسئول اشپزخونه سپرد دو تا از خدمتکارهای زبر و زرنگ اشپزخونه رو انتخاب کنه تا از اون به بعد برن توی عمارت و به خانواده ی تیمسار خدمت کنن…..بین همه همهمه افتاده بود و هرکدوم از خدمتکارها تلاش میکردن که نظر ماه گل خانم رو جلب کنن و راه به عمارت پیدا کنن،میگفتن اونجا هم کارشون سبک تره و هم حقوق بیشتری میدن…..چند روزی گذشت و ماه گل خانم همه رو زیر نظر گرفته بود،توی این چند روز همه آروم و سر به زیر شده بودن و هر دستوری که ماه گل خانم میداد سریع انجام میدادن،تنها کسی که هیچ امیدی به انتخاب نداشت من بودم و مثل همیشه رفتار میکردم،دخترها هرروز موقع استراحت گوشه ای جمع میشدن و از خونه ی تیمسار صحبت میکردن که هرشب اونجا مهمونیه وچه ادم های پولداری در رفت و آمدن،بلاخره یه روز غروب ماه گل خانم همه رو توی اشپزخونه جمع کرد تا اسم دونفری که انتخاب کرده رو اعلام کنه……همه دست و پاشون به لرزه افتاده بود و توی دلشون غوغا به پا بود،یکی میگفت مطمئنم ماه گل خانم منو انتخاب کرده و اون یکی میگفت من انتخاب اولشم……..من اما بی تفاوت گوشه ای ایستاده بودم و اصلا برام مهم نبود که چه کسی قراره به جمع خانواده ی تیمسار بپیونده،ماه گل بعد از اینکه چند کلمه ای صحبت کرد کاغذی رو از توی جیبش دراورد و گفت دوست داشتم همه ی شما رو انتخاب کنم اما خب دایره ی انتخابم محدود بود و فقط تونستم دونفر از شما رو برای این مسئولیت انتخاب کنم،صدای نفس کشیدن ها واضح به گوش میرسید و استرس از سر و صورتشون میبارید……..داشتم به دختر بغل دستی که دست هاشو جلوی صورتش گرفته بود و دعا میخوند نگاه میکردم که انگار اسم خودمو شنیده،اولش توجهی نکردم اما با نگاه خیره ی اطرافیان به ماه گل خانم نگاه کردم که گفت پس از فردا گل مرجان و پرستو وارد عمارت میشن و اونجا خدمت میکنن،الان هم میرن توی اتاق محبوب خانم تا بهشون بگه باید چکارکنن……دختر ها ناامید بهم تبریک گفتن و اشپزخونه رو ترک کردن،حالا من مونده بودم و شوکی که بهم وارد شده بود اصلا باورم نمیشد من انتخاب شدم………
همه اشپزخونه رو ترک کردن و فقط منو پرستو مونده بودیم،پرستو از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت وای نمیدونی خونه ی تیمسار چقد خوش میگذره،اولا که مجبور نیستیم از صبح تا شب توی مطبخ کار کنیم و بوی سیر و پیاز بدیم دوما اونجا هرشب مهمونی و بزن و برقصه،وای نمیدونی چه پسرهای خوشگل و خوشتیپی اونجا میاد که دختر تیمسار خودشو میکشه که یکیشون خر بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون قیافه نداره هیچکس محلش نمیده،باهاش حرف میزنن،اما خب اینکه بخوان باهاش ازدواج کنن نه….متعجب نگاهی به پرستو کردم و گفتم مگه تو اونجا رفتی؟پرستو خندید و گفت نه اما یکی از دوستام الان دوساله که اونجا کار میکنه اون برام تعریف میکنه،وای گل مرجان فک کنم اگه اون پسرا تورو ببینن خودشون رو میکشن واست،لبخند تلخی زدم و گفتم چه حرفایی میزنی پرستو اخه کی به منه خدمتکار نگاه میکنه اینجوری که تو میگی اونام همه پولدارن،پرستو چشمکی زد و گفت اینجوریم نیست همین زن تیمسار،مستی خانم تو خونه ی قبلی خدمتکار بوده اما چون خیلی خوشگل بوده تیمسار یک دل نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه…….همون لحظه ماه گل خانم توی اشپزخونه اومد و با دیدن ما گفت چرا هنوز اینجا نشستید؟مگه نگفتم برید تو اتاق محبوب خانم؟باشه ای گفتیم و به سمت اتاق محبوب خانم راه افتادیم،پرستو هنوز توی گوشم حرف میزد و از پسرهای خوشگلی که توی مهمونی ها شرکت میکردن حرف میزد،من اما ذره ای به این چیزها فکر نمیکردم و تنها چیزی که توی ذهنم میچرخید مصطفی بود…….محبوب خانم با دیدن ما لبخندی زد و گفت میدونستم ماه گل دخترهای آروم و بی حاشیه رو انتخاب میکنه،حالا اینجا بشینید تا بهتون بگم باید چکار کنید……اونروز تا غروب توی اتاقش نشستیم و به حرف هاش گوش دادیم،اینجوری که مشخص بود اتوسا دختر تیمسار فوق العاده حساس و خود شیفته بود و نباید کلمه ای روی حرفش حرف میزدیم،من خدمتکار اتوسا میشدم و پرستو هم خدمتکار مستی خانم……..روز بعد صبح زود که وارد عمارت شدم اول توی اتاق محبوب خانم رفتم و لباس فرم مخصوص رو گرفتم،لباس کوتاهی که زیرش جوراب پوشیده میشد و دستمال سر خوشگلی هم داشت که باید توی موهام میزدم،لباس هارو که پوشیدم خودمو توی آیینه نگاه کردم،باورم نمیشد خودم باشم چقد تغییر کرده بودم،موهای طلایی و لختم روی شونه هام ریخته بود و از دور هم برق میزد……دستی روی لباسم کشیدم و از اتاق بیرون زدم،کلی استرس داشتم و نمیدونستم چطور باید با خانواده ی تیمسار رفتار کنم،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوهفت
محبوب خانم گوشزد کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه ی بی احترامی نداریم و باید همیشه مطیع دستوراتشون باشیم…….
پشت در اتاق اتوسا که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم،صدای آروم و با نازی گفت بفرمایید،با دستی لرزون در باز کردم و وارد شدم،خدایا این اتاق بود یا قصر؟انقدر محو تماشا شده بودم که سلام کردنو فراموش کردم،تخت بزرگی وسط اتاق بود و بالاش با پارچه تزیین شده بود……با دیدن اتوسا که روی صندلی زیبایی نشسته بود سریع به خودم اومدم و سلام کردم،دختری سبزه با موهای فر و چشمای ریز،اتوسا نگاهی به سرتاپام کرد و گفت ایرانی هستی؟از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم بله خانم،اتوسا سوتی کشید و گفت چقد خوشگلی دختر،چطوری با این ریخت و قیافه اومدی کلفتی؟لبخندی زدم و چیزی نگفتم……
اونروز اتاق اتوسا رو کامل به هم ریختم و مرتب کردم،برخلاف حرف هایی که بقیه میگفتن مهربون بود اما غرور از چشم هاش میبارید و همه رو از بالا نگاه میکرد…….موقع نهار باید همراهش به اتاق مخصوص میرفتم و برای اولین بار با خانواده ی تیمسار روبرو میشدم،چند نفری مشغول چیدن میز بودن و ما زودتر از بقیه اومده بودیم،چند دقیقه نگذشته بود که پرستو همراه زن جوونی وارد شد،زن انقدر جوون و زیبا بود که بی اختیار بهش زل زده بودم،نمیتونستم ازش چشم بردارم،یعنی این زن زیبا همسر تیمسار بود؟هرجوری حساب میکردم نمیتونستم باور کنم که مادر اتوساست،انگار خواهرش بود انقدر که ظریف و جوون بود….اتوسا با لبخند به مادرش سلام کرد و با اشاره به من گفت مامان خدمتکار جدیدمو دیدی؟مثل عروسک میمونه،مستی خانم نگاه نافذی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلامم رو بده دستی توی کمر اتوسا کشید و گفت تو که از این زیباتری مادر،در ضمن در شان و شخصیت تو نیست که اینجوری از خدمتکارت تعریف کنی……..اتوسا چشمی گفت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد،پرستو که کنار من ایستاده بود اروم توی گوشم گفت حال و احوالت چطوره ؟منکه پوستم کنده شد این زن منو دیوونه کرد همین روز اولی،از صب تا حالا صدتا عیب و ایراد از کارم گرفته خوبه که خودشم خدمتکار بوده و انقد ادعا داره،با ترس ضربه ای به پهلوی پرستو زدم و گفتم هیس…….
هرچی به مستی خانم نگاه میکردم سیر نمیشدم،انقد زیبا و ظریف بود که ناخودآگاه همه ی نگاه ها رو به خودش جلب میکرد……با صدای باز شدن در به عقب برگشتم و با دیدن مرد اخمویی که چهره ی پر صلابتی داشت خودمو به پرستو چسبوندم،پس تیمسار این بود،واقعا هرچی راجع بهش شنیده بودم راست بود،خشک و اخمو…..همه که جمع شدن نهار خوردنشون شروع شد و بدون اینکه کلمه ای با هم حرف بزنن غداشونو خوردن،بعد از تموم شدم نهار تیمسار صداشو صاف کرد و گفت آخر هفته قراره بخاطر اومدن پسر تیمسار توکلی توی عمارت جشنی برپا کنم،به محبوب اعلام کن همه چیز رو به بهترین نحو ممکن انجام بده چون تو این مهمونی ادم های مهمی شرکت میکنن وبرای من بسیار مهمه…..مستی خانم چشمی گفت و همه از اتاق بیرون رفتن،اتوسا روی پله ها به سمت من برگشت و با ذوق گفت گل مرجان با محبوب هماهنگ کن برای فردا خیاط رو توی اتاقم بفرسته باید لباس جدیدی بدوزم لباسام همه تکرارین……چشمی گفتم و یکراست به سمت اتاق محبوب خانم رفتم،اتوسا واقعا دختر زیبایی نبود اما خب با لباس هایی که میپوشید و ناز و ادایی که توی صدا و رفتارش بود جذاب به نظر میرسید…..توی اتاقش که رفتم جلوی اینه داشت موهاشو شونه میکرد ،با دیدن من چشماشو ریز کرد و گفت گفتی به محبوب خانم؟فردا خیاط نیاد حسابی تنبیه میشی ها؟با هول گفتم بله خانم گفتن فردا ساعت نه خیاط میاد توی اتاقتون،اتوسا نفس عمیقی کشید و گفت این مهمونی خیلی برام مهمه چون کاوه پسر خاله ام هم میاد،چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم،دوباره چهره ی مصطفی جلوی چشم هام اومد،امروز حتما باید برم سراغش،شاید خدمتش و تموم کرده باشه،شایدم سوری خانم همه چیز رو جور دیگه ای براش تعریف کرده و بی خیال من شده،باید حتما باهاش صحبت کنم مصطفی حرفای منو باور میکنه….غروب که کارم تموم شد سریع لباس هامو عوض کردمو از عمارت بیرون رفتم،میخواستم تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه برم سراغ مصطفی،سر کوچه که رسیدم ایستادم،چشمامو بستمو از خدا خواستم مصطفی رو بیینمو باهاش حرف بزنم،در که زدم انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود هر لحظه منتظر بودم مصطفی خودش در رو باز کنه و با دیدن من دوباره مظلومانه بخنده اما با دیدن دختر بچه ای که از شدت دویدن نفس نفس میزد امیدم نا امید شد….
دخترک گفت بفرمایید با کی کار دارید؟به سختی لب زدم و گفتم میشه زیور رو صدا کنی؟کمی فکری شد و گفت زیور کیه؟گفتم دختر سوری خانم،توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنن…..دخترک گفت اینجا سوری خانم نداریم که،بی حوصله گفتم برو مامانتو صدا کن بیاد،دخترک چشمی گفت و داخل خونه رفت
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوهشت
از سکینه میترسیدم وگرنه خودم داخل میرفتم و در اتاقشون رو میزدم،از شدت دلتنگی دیگه نمیدونستم چکار کنم……
چند دقیقه ای طول کشید تا دخترک به همراه زن جوونی برگشت،زن چادرشو جلوتر کشید و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مضطرب گفتم ببخشید من با سوری خانم کار دارم ،فک کنم شما تازه اومدید همسایه ها رو نمیشناسید،زن گفت اره تازه اومدیم اما سوری خانم نداریم،کمی فکر کرد و گفت نکنه همونو میگی که اسم دخترش زیور بود؟سریع گفتم اره اره،زن گفت رفتن از اینجا،با تعجب گفتم چی؟کجا رفتن؟زیور که چیزی نگفت به من…..زن گفت اره پسرش نامزد کرده بود دیگه اینجا جاشون نبود گفتن میخوان برن یه خونه ی بزرگ تر بگیرن،حس کردم همه جا ساکته و صدای زن رو نمیشونم،چی گفت؟گفت پسرش نامزد کرده؟یعنی مصطفی؟اشک توی چشمام اومده بود و من هیچ تلاشی برای مهارش نمیکردم،برام مهم نیود که زن چه فکری درموردم میکنه،من فقط دلم برای مصطفی پر میکشید،خدایا منکه بهت گفته بودم بدون اون نمیتونم،به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و من توی کوچه ی تنگ و باریکی نشسته بودم،چطور اومدم اینجا؟منکه داشتم با زن همسایه حرف میزدم پس چطور سر از اینجا دراوردم؟چهره ی مصطفی لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت و حس میکردم کنارم نشسته،من چطور میتونم نبود مصطفی رو تحمل کنم؟چطور اونو کنار زن دیگه ای تجسم کنم وقتی ماه هاست به عشق اون نفس میکشم،یادم رفت به روزی که خبر مرگ مرتضی و آقا رو برامون اوردن،با تمام ناراحتی دلم به مصطفی خوش بود و همینکه بهش فکر میکردم کمی از غم و ناراحتیم کم میشد،لعنت بهت سکینه،خدا ازت نگذره که تو بانی تمام این اتفاقهایی،اگه تو نبودی الان من نامزد مصطفی بودم،یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد،نکنه مصطفی با سکینه نامزد کرده؟نه زری گفت مامانم دختر خالمو براش زیر نظر گرفته……..شب بود و هوا تاریک،نمیدونستم چطور باید خودمو به خونه برسونم اما سر خیابون که رسیدم فهمیدم به خونه نزدیکم……..
نمیدونم با چه حالی خودمو به خونه رسوندم،گریه امونم رو بریده بود با خودم فکر میکردم دیگه هیچی توی دنیا نمیتونه خوشحالم کنه.....مامان دم در اتاق نشسته بود و همینکه منو توی حیاط دید با عصبانیت جلو پرید و گفت تا اینموقع شب کجا بودی بی پدر؟فک کردی چون اقا بالا سرت نیست میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی؟بدون اینکه جوابشو بدم راهی اتاق شدم و گوشه ای کز کردم،مامان دوباره بهم نزدیک شد و شروع کرد به غر زدن،اصلا حوصله ی حرفاشو نداشتم دستامو روی گوشم گذاشته بودم که حرفاشو نشنوم اما انقد بلند صحبت میکرد که فایده ای نداشت.......مصطفی چطور تونست همچین کاری رو بامن بکنه؟مگه بهم قول نداده بود هیچوقت از هم جدا نشیم،چطور بدون اینکه سراغم بیاد و جریان رو از زبون خودم بشنوه سراغ دختر دیگه ای رفته بود؟دوباره چشمه ی اشکم جوشید و بی صدا شروع کردم به گریه......صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه لقمه ای صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم،امروز قرار بود خیاط عمارت بیاد و برای آتوسا لباس بدوزه،باید به موقع سر کار باشم وگرنه برام بد میشد.......به عمارت که رسیدم سریع لباسمو عوض کردمو توی اتاق آتوسا رفتم،پشت پیانو نشسته بود و اهنگ زیبایی رو تمرین میکرد،انقدر زیبا که بی اختیار تمام خاطرات قشنگم از مصطفی جلوی چشمام نقش بست......با اومدن خیاط اتوسا از پشت پیانو بلند شد و رشته ی افکار من هم پاره شد،زن چاق و فربه ای که آتوسا کاترین صداش میکرد و میگفت توی خارج درس مد و خیاطی خونده،با دستورهای اتوسا قرار شد لباس سبز رنگ کوتاهی براش دوخته بشه چون کاوه،پسر خاله اش عاشق رنگ سبز بود،خیاط مدام از چهره و اندام اتوسا تعریف میکرد و میگفت با لباسی که من براتون میدوزم مطمئنم توی مهمونی اخر هفته میدرخشید،اتوسا هم با ذوق تشکر کرد و با سرخوشی جلوی آیینه شروع کرد به رقصیدن،خوشبحالش،شاید اگر منهم خانواده ی خوبی داشتم الان حال و اوضاعم این نبود و اینجوری طرد نمیشدم......عمارت هرروز توسط خدمتکارها تمیز میشد و چندین آشپز از بیرون اومده بودن تا برای روز مهمونی همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه،پرستو میگفت خدا دوستمون داشت که از خدمتکاریه عمارت نجات پیدا کردیم وگرنه هرشب جنازه مون به خونه میرفت از شدت کار و خستگی.....
راست میگفت انقد مهمونیه تیمسار مهم بود که تمام عمارت بسیج شده بود و از صبح زود تا غروب کار میکردن،یک روز قبل از مهمونی بلاخره کاترین لباس اتوسا رو اورد تا بپوشه و اگر عیب و ایرادی داره برطرفش کنه......اتوسا پشت پرده ی زیبایی که گوشه ی اتاقش وصل شده بود رفت تا لباسش رو عوض کنه،کاترین مدام از کارش تعریف میکرد و میگفت این بهترین لباسیه که تا الان دوختم و الحق که فقط برازنده ی شماست.........
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دنیا نمیگذرد...
این ماییم که رهگذریم
پس در هر طلوع و غروب
زندگی را احساس کن
مهربان باش
شاید فردایی نباشد
شاید باشد و ما نباشیم...
روزگارتون پراز مهربانی🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلونه
با بیرون اومدن اتوسا از پشت پرده نگاهم روی لباسی که پوشیده بود قفل شد،اولین باری بود که همچین لباسی رو از نزدیک میدیدم،وای خدای من یعنی میشه منهم یکروز از این لباس ها بپوشم؟لباس دو بنده ی سبز رنگی که کمی بالای زانو بود و روی پارچه تمامأ با سنگ های همرنگ لباس تزیین شده بود،اتوسا چرخی جلوی آیینه زد و با ذوق گفت واقعا گل کاشتی مادام همون چیزی شد که میخواستم،من اگر تورو نداشتم باید چکار میکردم.........مادام با غرور تشکری کرد و گفت اتوسا خانم این لباس توی تن شما زیباست،منکه کاری نکردم ایده و انتخاب این لباس برعهده ی خودتون بود.......
توی حیاط عمارت ماشین بزرگی توقف کرده بود و کارگرها سبدهای میوه رو خالی میکردن،خدا میدونه چه ادم های مهمی قرار بود توی این مهمونی شرکت کنن که اینهمه بریز و بپاش انجام شده بود،اتوسا توی اتاقش منتظر ارایشگر بود و من هم براش میوه پوست میگرفتم تا مبادا ضعف کنه،ارایشگر که اومد من معاف شدم و به دستور محبوب خانم توی اشپزخونه رفتم تا کمکی به بقیه بکنم،روی میز چندین بره ی درسته گذاشته بود و یکی یکی توی فر قرار میگرفتن،انواع پلو و خورش و کباب در حال اماده شدن بود و مرغ های زعفرانی یکی یکی شکم پر میشدن و توی فر میرفتن،ظرف های سالاد با ظرافت تمام تزیین میشد و توی یخچال میرفتن،من و پرستو و چند نفر دیگه هم مسئول چیدن شیرینی توی ظرف های سه طبقه ی مخصوص بودیم…..
برای روز مهمونی باید لباس جدید و نو میپوشیدیم و به گفته ی محبوب خانم یک ساعت قبل از مهمونی باید لباس هارو تحویل میگرفتیم،کارهای اشپزخونه که تموم شد توی حموم مخصوص خدمتکارها حموم کردیم و لباس های جدید رو پوشیدیم،از عطر مخصوصی که محبوب خانم فرستاده بود زدیم و اماده و حاضر منتظر اومدن مهمون ها نشستیم تا پذیرایی رو شروع کنیم.....پرستو چند دقیقه ای یک بار نگاهم میکرد و میگفت وای گل مرجان همش به این فکر میکنم که اگر تو دختر تیمسار بودی چه غوغایی به پا میشد،سرت دعوا میشد دختر،فک کن تو لباس های اتوسا رو بپوشی،واااای معرکه میشی.......لبخندی زدم و گفتم فعلا که نه من جای اتوسام و نه میتونم اون لباس هارو بپوشم،مهمون ها یکی یکی از راه میرسیدن و خدمتکارها جلوی در لباسشونو میگرفتن تا توی اتاق مخصوص بذارن،من و پرستو و چند نفر دیگه داشتیم میز شربت ها رو آماده میکردیم و لیوان های پر رو توی سینی میذاشتیم تا به محض اومدن هر مهمان ازش پذیرایی کنیم……مهمان هایی که از ظاهرشون میبارید پولدار و مرفه هستن و بجز مهمونی و خوشگذرونی دغدغه ی دیگه ای نداشتن،یک ساعتی که گذشت سالن پر از مهمان شد و بلاخره تیمسار به همراه همسرش و اتوسا از پله ها پایین او
مدن،همه پایین پله جمع شدن و شروع کردن به ادای احترام و خوش و بش…….صدای ملایم پیانو توی فضا پخش شده بود و مهمان ها داشتن نهایت لذت رو میبردن،به دستور تیمسار نباید لحظه ای از پذیرایی کردن دست میکشیدیم و مدام سینی به دست بین مهمون ها در رفت و آمد بودیم.......کمی که گذشت صدای موزیک قطع شد و تیمسار همه رو فراخوند تا چند کلمه ای باهاشون صحبت کنه،اتوسا که از همون لحظات اول خودش رو به پسر قدبلند و خوش چهره ای چسبونده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک به تیمسار ایستاد،نگاه زیر چشمی به پسر انداختم،حتما کاوه بود،همون پسر خاله ی آتوسا که هوش و حواس رو از سرش برده بود...........کاوه هم بلافاصله پشت سر آتوسا از سر جاش بلند شد و جایی نزدیک به تیمسار ایستاد،تیمسار گلویی صاف کرد و با همون لحن خشک گفت همونطور که میدونید مهمانی امشب به خاطر برگشتن سعید عزیز هست،پسر ارشد تیمسار توکلی که به تازگی درسشون رو تموم کردن و از آمریکا اومدن،سعید عزیزم که با شایستگی تمام تونسته مدرک پزشکیش رو بگیره و به پزشک حاذقی تبدیل بشه،با به تصمیم من و تیمسار توکلی امشب میخوام آتوسا و سعید رو نامزد معرفی کنم........ناخودآگاه نگاهم به آتوسا خورد که وحشت زده داشت به پدرش نگاه میکرد،نه تنها اون بلکه تمام آدم هایی که اونجا ایستاده بودن از این تصمیم تیمسار بهت زده شده بودن........تیمسار مکثی کرد و ادامه داد:من مطمئنم که آتوسا و سعید زوج خوبی میشن و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم،کم کم همه از بهت بیرون اومدن و تک و توک شروع به دست زدن کردن،اتوسا با بغض به تیمسار نگاه کرد و گفت بابا......تیمسار دستشو بالا گرفت و گفت بعدا صحبت میکنیم دخترم،اتوسا با چشم های خیس روی یکی از صندلی ها نشست و توی فکر فرو رفت،دلم براش میسوخت من حال و روزش رو درک میکردم،کاوه اما عین خیالش نبود،سرخوش کنار چندتا از مهمون ها ایستاده بود و بلند بلند میخندید.......موقع شام به کمک بقیه ی خدمتکارها میزها رو چیدیم و غذاهارو روی میز گذاشتیم،بره های درسته و مرغ های شکم پر توی سینی برق میزد
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_پنجاه
و ما از شدت گرسنگی فقط به مهمون هایی نگاه میکردیم که با ناز غذا رو توی دهن میذاشتن..
از صبح سر پا بودم و از خستگی نمیتونستم سر پا بمونم،مهمون ها مشغول خوردن غذا و صحبت بودن و من از این فرصت استفاده کردم تا روی یکی از صندلی های بیرون سالن بشینم،کمرم درد میکرد و نمیتونستم صاف بایستم.......توی راهرو کسی نبود و زود خودمو روی یکی از صندلی ها پرت کردم،تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست همونجا بخوابم،چشمامو بستم تا کمی آرامش بگیرم،چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای مردی سریع چشمامو باز کردم،یکی از مهمان ها با فاصله ی کمی از من ایستاده بود و ازم آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست،سریع از سرجام بلند شدم و بعد از اینکه معذرت خواهی کردم گفتم:بفرمایید تا بهتون نشون بدم........مرد نگاه خیره اش رو از روی صورتم برداشت و گردنش رو به نشونه ی تأیید تکون داد،سرویس بهداشتی رو که نشونش دادم تشکر کرد و گفت میتونم اسمتونو بپرسم؟من چندباری هست که اینجا میام اما برای اولین باره که شما رو میبینم،با لکنت گفتم اسمم گل مرجانه،بله من تازه اومدم و اولین جشنی هست که شرکت میکنم،مرد سری تکون داد و گفت خوشبختم از اشناییتون خانم زیبا......انقد هول شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم یجوری تشکر کردم و به سمت سالن راه افتادم،نمیدونم چی توی نگاهش دیده بودم که اینجوری به هم ریختم،نگاهش نافذ و گیرا بود........
توی سالن که رسیدم یجوری خودمو مشغول کردم تا دیگه چشمم به اون مرد نیفته،معلوم بود حداقل چهارده سالی از من بزرگتره،حتما زن هم داره،چرا اینجوری نگاهم میکرد پس؟......موزیک شاد شده بود و همه اون وسط داشتن میرقصیدن،سعید همون پسری که تیمسار اونو نامزد آتوسا معرفی کرده بود گوشه ای ایستاده بود و با پدرش حرف میزد،حس میکردم اونم به این ازدواج راضی نیست و داره پدرش رو مجاب میکنه.......پاسی از شب گذشته بود که بلاخره مهمونی تموم شد و مهمون ها یکی یکی از خانواده ی تیمسار خداحافظی کردن و رفتن،اتوسا که معلوم بود توی این مدت فقط منتظر همچین لحظه ای بود با دیدن سالن خالی خودشو به تیمسار رسوند و با بغض گفت بابا شما با این کارتون به عقل و شعور من توهین کردید،من هیچ علاقه ای به سعید ندارم،خواهش میکنم از این تصمیم صرف نظر کنید..... تیمسار با اخم های درهم گره خورده گفت مطمئن باش من بهتر صلاح تورو میدونم،اتوسا دیگه علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارم،خودت میدونی تصمیم من هیچوقت عوض نمیشه پس خودتو خسته نکن......تیمسار بدون اینکه منتظر جواب آتوسا بمونه از سالن بیرون رفت و آتوسا فرصتی پیدا کرد تا خودشو خالی کنه،انقد با سوز گریه میکرد که اشک من و پرستو رو هم درآورده بود،هرجوری که بود از سرجاش بلندش کردمو توی اتاقش بردمش،پتو رو روی خودش کشید و ازم خواست تنهاش بذارم،لامپ اتاق رو خاموش کردم و با گفتن شب بخیر از اونجا بیرون اومدم،پامو که از در بیرون گذاشتم پرستو جلو پرید و گفت کجایی پس گل مرجان همه ی غذاهارو خوردن،زودباش بریم شام بخوریم از گرسنگی دارم از هوش میرم......توی آشپزخونه همه جمع شده بودن و برای خودشون غذا میکشیدن،منو پرستو هم ظرفمونو پر کردیم و گوشه ای نشستیم،کلی غذا مونده بود و ماه گل خانم برای همه ظرفی گذاشته بود تا با خودشون به خونه ببرن.....پرستو همونجوری که غذا توی دهنش میذاشت گفت کاوه رو دیدی چقد بی خیال بود؟حیف این دختر که توی این چند سال انقد سنگ اینو به سینه زد،اگه بدونی برای هر مناسبتی چه هدیه هایی براش میخرید،انقد پاپیش نذاشت و دست دست کرد تا تیمسار آتوسا رو نامزد این پسره کرد......غذای توی دهنمو قورت دادم و گفتم به نظر من که سعید بهتر از اون کاوه بود،درسته اتوسا دوسش نداره اما واقعا سعید برازنده تره.......
پرستو خنده ریزی کرد و گفت راستی حواسم بهت بودا خوب با برادر تیمسار گپ میزدی،متعجب نگاهی بهش کردم و گفتم من با برادر تیمسار ؟برادر تیمسار دیگه کدوم بود؟من که اصلاً برادر تیمسار رو نمیشناسم......پرستو ابرویی بالا انداخت و گفت همون که توی راهرو داشتی باهاش حرف می زدی همون که داشت با چشماش تورو قورت میداد،حالا دیگه نمی شناسیش ها؟خودم که دیدمتون،اومده بودم برای کاری صدات کنم اما وقتی دیدم داری باهاش صحبت می کنی عقب عقب رفتم.....من که تازه دوهزاریم افتاده بود لبخندی زدم و گفتم آهان اونو می گی ؟بابا بیچاره آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست، با این حرف من پرستو بلند زد زیر خنده زد وچنان قهقه ای سر داد که محکم توی دستش زدم و با تعجب گفتم چته چرا اینجوری میخندی؟ابرومونو بردی.....پرستو گفت واقعاً که دیوونه ای گل مرجان به نظرت برادر تیمسار نمیدونه سرویس بهداشتی خونه برادرش کجاست ؟اون فقط از تو خوشش اومده بود و میخواست یه جوری سر صحبت رو باهات باز کنه....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾