eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش ساعد رو کمی سوال و جواب میکردم بلکه چیزی بهم میگفت، وای خدایا نکنه اتفاقی برای خواهرم افتاده باشه،با این فکر و خیال ها چشمام هام خیس شد و نفسم بند اومد ……. نمی‌دونم چطور خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم،در که زدم ساعد خودش در رو باز کرد و گفت بیاید تو مامانم داخله،نریمان رو پایین گذاشتم و با هول داخل رفتم،همون لحظه معصومه از توی خونه بیرون اومد و گفت سلام خوش اومدی بیا تو کارت دارم،با درموندگی نگاهش کردم و گفتم چرا اذیت میکنیپ خب قشنگ بهم بگید چی شده،بخدا مردم و زنده شدم تا خودمو رسوندم،اتفاقی واسه زری افتاده؟معصومه دستشو رو به داخل گرفت و گفت بیا داخل خب میگم برات،کفشاشو دراوردم و دنبالش راه افتادم ،منتظر بودم بشینه و شروع کنم به غر زدن که با دیدن کسی که روبروم ایستاده بود خشکم زد…..زری؟خواهر عزیزم؟باورم نمیشد بیدارم،انگار توی خواب بودم و داشتم زری رو میدیدم،مثل مجسمه همونجا ایستاده بودم و بهش چشم دوخته بودم،نه میتونستم حرفی بزنم و نه حتی گریه کنم،سه سالی می‌شد که ندیده بودمش و یجورایی قیدش رو زده بودم اما حالا با دیدن خواهرم حسابی شوکه شده بودم،یعنی میتونستیم مثل قبل باهم باشیم و هوای همو داشته باشیم؟زری که متوجه بهت من شده بود بهم نزدیک شد و توی چشم به هم زدنی منو توی آغوش کشید…..انگار از خواب پریده باشم دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و زدم زیر گریه،از گریه ی ما معصومه خانم هم اشکش دراومده بود،سه سال تمام بی کس و تنها سر کرده بودم،بارها دلم برای خواهرم پرمیشکید و کاری از دستم برنمیومد انجام بدم،حالا اون اینجا بود توی آغوش من…..کمی که گذشت زری منو از خودش جدا کرد و گفت مگه مردم که انقد گریه و زاری راه انداختی؟یه روزم از عمرم مونده بود میومدم پیدات میکردم…..اشکامو پاک کردم و گفتم توروخدا بگو تو این مدت کجا بودی اصلا چرا یهویی رفتی؟زری منو دنبال خودش گوشه ای سالن کشوند و گفت میخوای تا صبح سر پا نگهمون داری ؟بیا بشین دختر نشسته هم میتونیم حرف بزنیم……لبخند کمرنگی زدم و کنارش نشستم،زری گفت چه خبر گل مرجان؟ارش برگشت یا نه؟بخدا انقد تو فکرت بودم که دیگه داشتم دیوونه میشدم،جرئت نداشتم جلوی پرویز اسمتو بیارم فکر میکرد تو منو ترغیب کردی فرار کنم……پوزخندی زدم و گفتم حالا کجاست؟چطور اجازه داد بیای اینجا؟زری نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت پرویز مرده گل مرجان……با دهانی نیمه باز گفتم داری جدی میگی زری؟چطوری؟اونکه سرحال بود خیلی….. زری تک‌ خنده ای کرد و گفت چه میدونم چه مرگش بود،یه شب خوابید صبح بیدار نشد،منکه از خوشحالی حتی یه قطره اشک از چشمام بیرون نیومد، کم آزارم داد؟کاش زودتر میمرد منم انقد عذاب نمیکشیدم،دستشو گرفتم و گفتم تو بگو ببینم کجا بودی این چند سال؟همین تهران بودی؟زری نفس عمیقی کشید و گفت نه بابا قمر که دار و ندارش رو برداشت و برد مارو هم برداشت برد دهات پدریش،فک کن یه عالمه پول و طلا داشت که همه رو جایی قایم کرده بود،من تو این چند سال اصلا نفهمیده بودم که کجا قایمشون کرده اما به اون زن گفته بود ،پرویز همیشه بیشتر پولاشو میداد و طلا میخرید میگفت یه روزی گرون میشه پولم چند برابر میشه،قمرم خوب گذاشت تو کاسه اش…….با کنجکاوی گفتم اون چطور فرار کرد اخه؟چقد هفت خط بوده این قمر؟وای خدا یادته اون اولا که تو عروسی نکرده بودی میومد خونه چقد خودشو خوب نشون میداد؟آروم و مهربون،ادم دیگه به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه والا……زری گفت منم دقیق نمی‌دونم اما اینجوری که پرویز تعریف میکرد چند وقتی بود میرفت بازار بعد با یه زن مغازه دار آشنا شد که لباس میفروخت،میگن زنه فریبش داد که پول و‌ طلا بردار بیار باهم بریم خارج،چند روز بعد که پرویز رفته سراغ زنه زده زیر همه چیز و گفته من اصلا قمر و نمیشناسم،حالا معلوم نیست کجا رفته،فرار کرده،کشتنش،پرویزم که دیگه میدونست دستش به پول و طلاها نمیرسه بی خیالش شد……….با ذوق دست زری رو فشار دادمو گفتم وای زری یعنی دیگه اومدی بمونی اینجا ؟باورم نمیشه بخدا،نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود بدون تو خیلی اذیت شدم،زری گفت اره دیگه اونجا جای من نبود،فامیل پرویز خیلی اذیتم کردن تو همین یکی دوماهی که مرده،پرویز اونجا زمین زیاد داشت اما انقد اذیتم کردن همه رو ول کردم و اومدم،میدونی که ادعای خان و خانزادگی دارن،میخواستن منو بدن به پسر عموی پرویز که هفتاد سالش بود و نمیتونست دست و پاشو تکون بده،منم یه روز صبح زود دست منصور رو گرفتم و از اون ده زدم بیرون………منصور هفت سالش بود و ‌‌انقد آقا آروم و آقا شده بود که دلم نمیومد چشم ازش بردارم،به زری پیشنهاد دادم باهم اتاقی بگیریم و دوباره باهم زندگی کنیم،باورم نمیشد دیگه تنها نیستم،تاحالا توی عمرم انقد خوشحال نشده بودم……. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قرار شد با سیده خانم صحبت کنم تا دوباره انباری رو‌خالی کنیم ‌وبا زری اونجا زندگی کنیم،دروغ چرا دلم نمیومد سیده خانم رو توی اون شرایط ول کنم و برم…… قرار شد اونشب زری پیش معصومه خانم بمونه تا من برم و با سیده خانم صحبت کنم، از شدت خوشحالی نمی دونم مسیر خونه رو چطور طی کردم..... دلم میخواست پر در بیارم و پرواز کنم ،خدایا شکرت ،خدایا شکرت که بعد از این همه سال سختی و عذاب چشمه امیدی برام روشن شده بود..... نریمان تو بغلم بود اما اصلا احساس خستگی نمی کردم می دونستم که تا اون سر دنیا هم که باشه میتونم بغلش کنم و راه برم ،کم چیزی که نبود بعد از سه سال خواهرم رو پیدا کرده بودم......به خونه که رسیدم سیده خانم حسابی نگران شده بود و فکر می کرد حتماً اتفاق بدی برام افتاده،اما خنده ی از ته دل من رو که دید لب هاش به خنده باز شد و گفت چی شده گل مرجان بعد از مدت ها می بینم که بخندی ،حتماً اتفاق خوبی برات افتاده، نکنه شوهرت اومده ها ؟با شنیدن اسم‌ ارش دوباره ناراحت شدم اما سعی کردم حواسم رو پرت کنم تا درگیر ناراحتی نشم..... کنار سیده خانم خانم نشستم و گفتم نه خبری از ارش نشده اما خواهرم رو پیدا کردم اونم بعد از چندین سال .....شما شاهد بودید که توی این مدت چقدر اذیت شدم و دلم می‌خواست حتی برای یکبار هم که شده ببینمش....سیده خانم با خوشحالی دستاشو رو به آسمونه دراز کرد و گفت خدایا شکرت برات خوشحال شدم دخترم همیشه ناراحت بودم که اگر من مردم تو چیکار می کنی و کجا میخوای بری....میدونستم که کسی رو نداری اما حالا میتونم راحت سرم روی زمین بزارم ...از این همه لطف و محبت سید خانم اشک توی چشمام اومده بود، ناخودآگاهم خم شدم و دستش رو بوسیدم ،از مادر بیشتر به دردم خورده بود .....قطعا این فرشته رو خدا سر راهم گذاشته بود تا توی روزای سخت به دادم برسه .... سیده خانم که از کار من ناراحت شده بود اخماشو توی هم کرد و با ناراحتی گفت این چه کاریه آخه دختر من از این کارها خوشم نمیاد من که کاری برات نکردم اینجوری می کنی،تو هم عین دختر خودم،خدا انشالله عمر زیاد و با عزت بهت بده ......راستش نمی دونستم چطور باید قضیه اومدن زری به این خونه رو براش تعریف کنم، می‌ترسیدم فکر دیگه ای راجع به من بکنه و حس کنه دارم از اعتمادش سوء استفاده می کنم،اما خب چاره دیگه ای نداشتم ….کمی من من کردم و گفتم راستش سیده خانم یه چیزی شده و من نمیدونم چطور باید بهتون بگم….. سید خانم به آرومی گفت چی شده دخترم بگو ماکه این حرف ها رو با هم نداریم هر چیزی میخوای بگو قول میدم اگر در حد توانم باشه حتما برات انجام بدم ………. نگاه شرمنده ای بهش انداختم و گفتم زندگی خواهرم رو که براتون گفته بودم راستش الان شوهرش مرده و با پسرش به شهر برگشته،تو این چند سال توی روستای پدری شوهرش زندگی می‌کرد و انقدر اذیتش کرده بودن که مجبور شده بدون گرفتن حقش از اونجا فرار کنه،اون بهم پیشنهاد داد که بریم اتاقی اجاره کنیم و با هم زندگی کنیم اما من نمی تونم از شما دور بشم از طرفی از خواهرم هم نمیتونم دور بشم گفتم به شما بگم اگر اشکالی نداره دوباره اتاق انباری رو تمیز کنیم و من و خواهرم اونجا زندگی میکنیم اینجوری هم ما سرپناهی داریم و هم شما دیگه تنها نیستید به خدا قسم به جون پسرم راست میگم نمیتونم شمارو توی این شرایط ول کنم و برم ،همین الان تا شب بشه و برگردم مردم و زنده شدم می گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه اگه تشنه اش بشه چی؟ اگه گشنش بشه کی بهش غذا میده.. مثل مادر شدید برام نمیتونم ازتون دور بشم….سیده خانم با مهربونی دست من رو توی دست گرفت و گفت این چه حرفیه آخه میزنی این خونه همش متعلق به توئه عزیزم انباری چرا؟ اتاق صغری خانم بود که همین چند وقت پیش خالیش کرد؟اونو تمیز کنید واون جا بشینید دفعه دیگه نبینم اسم انباری رو بیاری ها لیاقت تو بیشتر از این حرفاست تا هرچقدر هم که خواستین هم خودت هم خواهرت تو اون اتاق بمونید…….دوباره چشمه اشکم جوشید و سرشار از احساسات شدم، خدایا این زن چقدر خوب بود من مطمئنم سیده خانم از طرف تواومده تا به داد بنده های بیچاره ات برسه….. با خوشحالی از سر جام بلند شدم و گفتم همین الان میرم اتاقو تمیز می کنم تا فردا خواهرم رو خبر کنم خدا خیرتون بده خدا انشالله روح دخترتون رو شاد کنه، به خدا قسم نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم……نریمان رو که خسته بود و خوابش میومد کنار سید خانم خوابوندم و خودم راهی اتاق صغری شدم، دیگه طاقت دوری از زری رو نداشتم….باید هر جوری که شده همین فردا پیش خودم می آوردمش…..تا نیمه‌های شب تمیزکاری اتاق طول کشید ، خداروشکر صغری خودش تمیزکاری کرده بود و کار چندانی نداشت، باز هم باید میرفتیم و ک ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کمی وسیله برای اتاق می‌خریدیم…..صبح روز بعد با شوق از خواب پریدم و بعد از اینکه نریمان رو آماده کردم از خونه بیرون زدم می دونستم که زری منتظرمه….مسیر خونه ی معصومه خانم دیگه برام طولانی نبود و با شوقی که به دیدن خواهرم داشتم خیلی زود پشت در رسیدم…… دوباره ساعد در رو برام باز کرد و داخل رفتم ،زری و معصومه روی سکو نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن،منو که دیدن کنار خودشون برام جا باز کردند و گفتن چه به موقع رسیدی گل مرجان حتماً مادرشوهرت خیلی دوست داره …. با گفتن این حرف هردو بلند زیر خنده زدن و منهم خنده ام گرفت،همین کم مونده بود که مهتاب خانوم من رو دوست داشته باشه،توی این سالها آواره ام کرده بود و هر کار بدی که میتونست در حقم انجام داده بود……با خوشحالی کنارشون نشستم و برای اولین بار با اشتها شروع به خوردن کردم،معصومه خانم برای نهار هم نگهمون داشت و بعداز ظهر بود که بلاخره معصومه خانم اجازه ی رفتن داد،سرراه به بازار رفتیم و‌کمی وسیله خریدیم و راهی خونه شدیم….زری خوشحال و خندان توی خیابون راه میرفت و میگفت وای که چقدر آزادی خوبه،یادته قبلا حتی برای سر کوچه رفتن هم چطور خودمو میپوشوندم؟اخ که خوب از دست اون کفتار راحت شدم باورم نمیشه دیگه آزاد آزادم،لبخندی به روش زدم و گفتم همینکه اومدی و دیگه تنها نیستم برای من کافیه،حتی اگر قرار باشه تا آخر عمر خودمو لای چادر بپیجونم بازم راضیم…….وسایلی که خریده بودیم رو با گاری به خونه بردیم و خیلی زود توی اتاقمون مستقر شدیم،منصور و نریمان حسابی با هم دوست و رفیق بودن و دیگه حوصله‌شون سر نمیرفت،صبح ها که از خواب بیدار میشدم اول سراغ سیده خانم میرفتم و بهش صبحانه میدادم بعدهم کارهاشو انجام میدادم و غذا درست میکردم،مثل یک مادر به گردنم حق داشت و هیچوقت خوبی‌هاشو فراموش نمیکردم،زری بخاطر اینکه پولی توی دستش نبود قرار شد بره سر کار و من تو خونه بمونم،خیابون ها شلوغ بود و‌میترسیدم تنها بره اما خب چاره ای نبود برای آینده ی منصور باید کار میکرد……روزها سپری می‌شد و زندگیم رنگ آرامش و شادی گرفته بود،شب ها همینکه زری و منصور کنارمون بودن و میدونستم دیگه تنها نیستم ناخودآگاه لبخند رو روی لبم می آورد…..زری توی یک خیاطخونه مشغول به کار شده بود و کارهای جزئی مثل دوختن زیپ و دکمه رو انجام میداد،میگفت خیاط کارگاه قراره خیاطی یادم بده تا بتونم پشت چرخ بشینم و اینجوری حقوقم هم بیشتر میشه…….منم دلم میخواست برم سر کار اما وقتی شرایط سیده خانم رو میدیدم دلم نمیومد از صبح تا غروب تنهاش بذارم…….. زری منصور رو مدرسه ثبت نام کرده بود و اونم با شور و شوق هرروز بیدار می‌شد و میرفت،انقد آقا بود که روزی صدبار قربون صدقه اش میرفتم،هرچه بزرگتر میشد بیشتر به مرتضی برادر جوونمرگم شباهت پیدا میکرد و من خوشحال بودم از اینکه مرتضای دیگه ای خدا بهمون داده.......یه شب که زری روز بعدش تعطیل بود و پای صحبت ‌و درد و دل هم نشسته بودیم یهو دلم به شور افتاد،حس بدی سراسر وجودم رو گرفت جوری که میون حرف زری پریدم و گفتم زری جان من یه لحظه برم به سیده خانم سر بزنم زود برمیگردم ،زری متعجب نگاهم کرد و چی شد یهو؟خوابه حالا گناه داره میری بیدارش میکنیا؟بدون اینکه جوابشو بدم به سمت اتاق سیده خانم پا تند کردم،نمی‌دونم چم شده بود فقط خدا خدا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه و این حسم حسی گذرا باشه……حیاط تاریک بود و اهل خونه خواب بودن،به اتاق سیده خانم که رسیدم آروم در رو باز کردم و دنبال کلید برق گشتم،صدای خرخری به گوشم رسید و با فکر اینکه سیده خانم توی خواب داره خر و پف میکنه کمی آروم شدم اما همینکه چراغ اتاق روشن شد با دیدن سیده خانم که از روی بالش کج شده بود و صورتش به کبودی میزد شروع کردم به جیغ زدن،نمی‌دونم چرا بدون هیچ حرکتی گوشه ای ایستاده بودم و جیغ میزدم،فقط داشتم به این فکر میکردم که اگر اتفاقی براش بیفته چکار کنم،زری زودتر از همه توی اتاق اومد و سریع به سمت سیده خانم رفت،خیلی زود همه ی همسایه ها توی اتاق ریختن و شلوغ شد،هنوز خر خر میکرد ‌و رنگش کبود بود،یکی از مردهای همسایه سریع بیرون رفت تا ماشینی پیدا کنه و سیده خانم رو به بیمارستان ببرن،من هنوز همون گوشه ایستاده بودم و با تمام وجود گریه میکردم،انگار مادرم روبروم بود و داشت جون میداد،خدایا من تحمل ندارم چرا ادم های خوب اطرافم رو دونه دونه ازم جدا میکنی؟سیده خانم چیزیش بشه من بی مادر میشم رحم کن بهم……..مرد همسایه توی اتاق اومد و گفت بیاریدش بیرون یکی از همسایه ها حاضر شده با ماشینش سیده خانم رو ببره تا بیمارستان کی میره باهاش؟سریع به خودم حرکتی دادم و گفتم خودم باهاش میرم فقط لباس بپوشم بیام…..توی چشم به هم زدنی توی اتاق پریدم لباس عوض کردمو و برگشتم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چندتا از مردهای همسایه سیده خانم رو توی ماشین گذاشته بودن و منتظر من بودن،نریمان رو به زری سپردم و سوار شدم……. سر سیده خانم روی پاهام بود و اشکام روی صورتش میریخت،دست خودم نیود نمیتونستم خودمو کنترل کنم،انگار مادرم رو داشتم از دست میدادم،نفس هاش به شماره افتاده بود و رنگش به سفیدی میزد،دیگه کبود نبود اما سفیدی صورتش بدجوری منو میترسوند……به راننده التماس میکردم تند تر بره تا اتفاق بدی نیفتاده،بنده خدا با آخرین سرعت حرکت میکرد اما انگار قرار نبود برسیم،انگار یک سال توی راه بودیم…….ماشین که جلوی در بیمارستان ایستاد سریع در رو باز کردم و داخل پریدم،انقد التماس و گریه کردم تا چند نفری سریع سراغ سیده خانم رفتن و با تخت اونو توی اتاق مخصوصی بردن،دل توی دلم نبود و داشتم میمیردم،هیچوقت فراموش نمیکنم روزی رو که دلشکسته از خونه ی زیور بیرون زدم و هیچ جارو نداشتم که برم،ناخودآگاه ذهنم سمت سیده خانم رفت واونهم من رو با آغوش باز پذیرفت……توی این چند سال اجازه نمیداد حتی یه دونه نون بخرم و میگفت پولاتو پس انداز کن برای روز مبادا،انقد گریه کرده بودم که نفسم بالا نمیومد،مدام پشت در اتاق راه میرفتم و ذکرهایی که خودش یادم داده بود رو زیر لب میگفتم،چه شب هایی که از شدت دلتنگی و بی کسی با گریه سر میکردم و سیده خانم با حرف هاش کمی آرومم میکرد،نیم ساعتی که گذشت بلاخره در اتاق باز شد ‌‌و مرد سفید پوشی بیرون اومد،نمی‌دونم چرا پاهام از حرکت ایستاده بود،هرچه میخواستم به سمتش قدم بردارم نمیتونستم،چهره ی معصوم و مهربون سیده خانم برای لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت……..نفس عمیقی کشیدم و تمام قدرتم رو به کار بردم تا تونستم حرکت کنم،هر قدمی که برمیداشتم انگار چاه سیاه و عمیقی من رو در خودش فرو میبرد،به دکتر که رسیدم با صدای لرزونی گفتم ببخشید آقای دکتر ……به سمتم برگشت و عینکش رو از روی چشمش برداشت،چقدر برام آشنا بود،کجا دیده بودمش؟نگاه ناراحت کننده ای بهم انداخت و گفت شما همراه این خانم مسن هستید که الان آوردنش ؟بدون اینکه حرف بزنم سرم رو بالا پایین کردم،فقط منتظر یک جمله بودم:حال بیمارتون خوبه،نگران نباشید…….اما دکتر کمی مکث کرد و گفت متاسفم من همه ی تلاشمو کردم اما کاری از دستم برنیومد،بیمارتون سکته کرده بود و متاسفانه خیلی دیر آوردینش،شاید اگر کمی زودتر میومد می‌شد کاری کرد اما……حس کردم دیگه صداشو نشنیدم،مات و مبهوت به دیوار پشت سرم تکیه دادم و انگار یک بار دیگه یتیم شده بودم……. سیده خانم به همین سادگی چشم از دنیا فرو‌بست،با کلی گریه و التماس راضی‌شون کردم بذارن برای آخرین بار ببینمش…..داخل اتاق که رفتم باورم نمیشد دیگه نمیبینمش،خدایا کاش از عمر من میگرفتی و روی عمر اون میذاشتی،هنوز هم خنده روی لبش بود،لبخندی محو و ملیح که هرکسی قادر به دیدنش نبود.دستش رو که توی دست گرفتم دوباره چشمه ی اشکم جوشید،چطور باید ازش تشکر میکردم؟باید چکار میکردم که ذره ای از محبت هاش رو جبران کنم؟پرستار که در و باز کرد و گفت برم بیرون برای آخرین بهش نگاه کردم،سعی کردم چهره اش رو جوری توی ذهنم حک کنم که هیچوقت از یادم نره،بوسه ای عمیق به دستش زدم و با حالی خراب از اتاق بیرون رفتم…..نمیدونستم باید چکار کنم و کجا برم،کسی رو هم نداشت که بهش خبر بدم،هرجوری که بود خودمو به خونه رسوندم و به همسایه ها اطلاع دارم،هرکدوم گوشه ای نشستن و شروع کردن به گریه کردن،انقدر به همه خوبی کرده بود که دل همه به درد اومده بود…… خیلی زود توسط همه مقداری پول جمع شد تا برای سیده خانم مراسمی گرفته بشه،پارچه ی سیاهی جلوی در زده شد و‌همه ی همسایه ها برای خوندن فاتحه توی اتاق سیده خانم میومدن و گریه میکردن،همه به خوبی ازش یاد میکردن و خودشون رو مدیونش میدونستن……چند روزی گذشت و کار من فقط گریه و زاری بود شب ها تا دیر وقت توی اتاقش مینشستم و خودم رو لعنت میکردم که چرا اونشب لعنتی زودتر سراغش نرفته بودم…….زری مدام غر میزد و میگفت انقدر خودت رو اذیت نکن،خدا رحمتش کنه قسمتش بوده دیگه با گریه و زاری که اون خدابیامرز برنمیگرده…. راست میگفت گریه و فغان هیچ دردی رو چاره نمیکرد و باید از اون حال و هوا بیرون میومدم،نمی‌دونم اگر زری برنگشته بود باید چطور این روزهای سخت رو تحمل میکردم……سیده خانم قبل از مرگش خونه رو وقف کرده بود و فقط چند ماه می‌تونستیم اونجا زندگی کنیم،طبق وصیتش خونه باید فروخته میشد و با پولش توی روستای دور افتاده مدرسه ای به اسم دخترش می‌ساختن........ کار زری هم تعطیل شده بود و مجبور بود توی خونه بمونه،چند روزی بود که در به در دنبال اتاق بودیم تا از اونجا نقل مکان کنیم،من دوست داشتم تا موقع فروش خونه اونجا بمونیم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما زری می‌گفت از بس گریه کردی و توی اتاق سیده خانم نشستی افسرده شدی بذار بریم بلکه بهتر شدی....... روزی که زری اتاق پیدا کرد و‌شروع به جمع کردن وسایل کرد از همون صبح زود توی اتاق سیده خانم رفتم و با گریه ازش خواستم حلالم کنه،خیلی به دردم خورده بود و من هیچ کاری براش نکرده بودم…..اتاق جدید توی محله ی بهتری بود و زری کلی ذوق داشت که برای اولین بار میخوایم یه اتاق درست درمون بگیریم که سی متریه و جا برای هممون هست…..وسایل که توی گاری رفت با کلی بغض و اشک از اون خونه خداحافظی کردم و میدونستم دیگه هیچوقت اونجا نمیام……مجبور بودیم پیاده دنبال گاریچی بریم چون آدرس رو بلد نبود و میترسید گم بشه…..طبق معمول خیابون ها شلوغ بود و همه بیرون ریخته بودن،نریمان رو محکم توی بغل گرفته بودم،بلاخره با هر سختی بود از اون جا رد شدیم و توی خیابون خلوت تری رفتیم،من به امید اینکه شاید با عوض شدن حکومت راهی برای برگشتن ارش باشه دلم خوش بود……به خونه ی جدید که رسیدیم زری در رو باز کرد و با کمک هم وسایل رو داخل بردیم،حیاط بزرگی داشت و اتاق ها هم تمیز و شیک بود،اتاقی که برای ما بود هم بزرگ و دلباز بود و معلوم بود تازه ساخته شده،سریع وسایل رو داخل بردیم و تا شب اتاق رو آماده کردیم،بچه ها از شوق اتاق بزرگ اینور اونور میپریدن و کلی ذوق میکردن…..توی خونه ی جدید حالم کمی بهتر شده بود و به قول زری بلاخره خنده روی لبام اومده بود دیگه اون گل مرجان پژمرده نبودم،واقعا دست خودم نبود نسبت به سنم سختی های زیادی کشیده بودم و خیری از جوونی ندیده……..صاحب خونه که خودش توی بزرگ‌ترین اتاق خونه زندگی میکرد مرد تقریبا چهل ساله ای بود که سه سال قبل زنش رو از دست داده بود و با پسر پنج ساله اش زندگی میکرد…..نمی‌دونم چرا حس میکردم توجه خاصی به زری داره و هروقت توی حیاط باهاش روبه رو میشدیم دست و پاشو گم میکرد،گاهی هم غذا یا خوراکی دست پسرش میداد و برامون میفرستاد،مرد خوبی به نظر میومد و از خدام بود زری ازدواج کنه و رنگ آرامش ببینه…..زمستون شده بود و هوا سرد،وسیله های کرسی رو خریده بودیم و شب ها زیرش میرفتیم،حسام پسر صاحبخونه هم گاهی میومد و با بچه ها بازی میکرد،یه شب که زری لبو درست کرده بود منصور رو دنبالش فرستاد تا توی اتاق بیاد و باهامون بخوره،میگفت مادر نداره دلم براش میسوزه،حسام که اومد همه زیر کرسی رفتیم و شروع به خوردن کردیم……. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که حسام نگاه خیره ای به زری کرد و گفت خاله بابام راست میگه شما میخوای مامانم بشی؟زری لبو توی دهنش بود با این حرف توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن،من نمیدونستم باید بخندم یا تعجب کنم،منصور سریع بلند شد و لیوان ابی برای مادرش آورد،چمشاش اشکی بود و هنوز به حسام زل زده بود،بجای زری من دهن باز کردمو گفتم اره خاله راست میگه بابات…..اینو گفتم و خودم زدم زیر خنده،زری محکم توی پهلوم زد و گفت دیوونه شدی گل مرجان؟میره میگه به باباش،نگاهی بهش انداختم و گفتم خب بره بگه چه اشکالی داره؟به نظر من که خیلی مرد خوبیه به توهم خیلی میاد،زری محکم توی صورتش کوبید و گفت دهنتو بیند گل مرجان این بچه میره به باباش میگه حالا حرفای تورو……..شونه ای بالا انداختم و گفتم این یارو فکراشو کرده،رفته به پسرشم گفته بعد تو میگی میره به باباش میگه؟دیگه تموم شد زری خانم،عروس شدی رفت،بادا..بادا..مبارک بادا…انشالله..مبارک..بادا……من میگفتم و زری حرص میخورد،میدونستم اونم از امیر،بابای حسام خوشش اومده و داره ناز میکنه واسه همین سر به سرش میذاشتم……یه روز صبح که نوبت من بودم برم نون بگیرم به سختی از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم،هیچی توی خونه نداشتیم و میدونستم بچه ها بیدار بشن گرسنشون میشه……منو زری دیگه پولی برای خرج کردن نداشتیم و و دوباره رو آورده بودم به فروختن طلاهای که سیده خانم توی این چند سال نذاشته بود بهشون دست بزنم،همیشه میگفت تا پیش منی نمیذارم بفروشیشون،بذار هرموقع من مردم دستت خالی بود بفروش……مقداری پول برداشتم و از خونه بیرون زدم،هنوز چند پله بیشتر پایین نرفته بودم که آقا امیر از اتاقش بیرون اومد و آروم صدام زد…….با تعجب به عقب برگشتم و گفتم بفرمایید در خدمتم،کمی این پا و اون پا کرد ‌وگفت راستش نمی‌دونم چطور بگم،خیلی برام سخته حرف زدن راجع به این موضوع،میخواستم بگم اگه اجازه بدید من امشب با مادرم واسه یه امر خیر خدمتتون برسم……من از قضیه خبر داشتم اما خودمو به اون راه زدم و‌گفتم امر خیر؟برای چی؟آقا امیر رنگش مثل گچ دیوار شد و با کلی من من کردن گفت راستش من خیلی از خواهرتون خوشم اومده گفتم اگه منو قابل بدونن…انقدر حرف زدن براش سخت بود که دیگه چیزی نگفت و به زمین نگاه کرد،چادر روی سرمو مرتب کردم و گفتم قدمتون روی چشم،چشم کی بهتر از شما…. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینو که گفتم سریع سرشو بالا آورد و با خوشحالی گفت ممنونم ازتون…… با خوشحالی از خونه بیرون رفتم تا هم نون بخرم ‌و هم کمی وسیله برای شب بگیرم،میدونستم امیر ادم خوبیه و زری باهاش خوشبخت میشه از رفتار و برخوردش مشخص بود……خریدامو که کردم و به اتاق برگشتم زری نگاهی به کیسه های توی دستم کرد ‌و گفت اوووه چه خبره چقد خرید کردی؟مهمون داریم نکنه….لبخندی زدم و گفتم اره امشب مهمون داریم اونم چه مهمونی،زود باش یه دستی به خونه بکش تا منم اینا رو آماده کنم،زری متعجب بهم نگاه کرد و گفت راست میگی گل مرجان؟کیه مهمونمون اخه؟ماکه کسی رو نداریم نکنه معصومه می‌خواد بیاد؟با شیطنت نگاهش کردم و گفتم نه بابا معصومه کجا بود خاستگار قراره بیاد واست،زری مات و مبهوت ایستاده بود و نگاهم میکرد،ابرویی بالا انداختم و گفتم چیه چرا قفل شدی؟صبح که رفتم نون بگیرم آقا امیر جلومو‌گرفت و گفت امشب میخوام با مامانم بیام خاستگاری،منم رفتم اینارو گرفتم گفتم زشت نباشه یوقت….زری بلاخره دهن باز کرد و گفت این چکاریه اخه گل مرجان؟چرا بدون اجازه ی من بهشون گفتی بیان؟من دیگه پسرم بزرگه نمیتونم برم زن یکی دیگه شم،اصلا مگه چه خیری از اون دیدم که دوباره خودمو تو چاله بندازم؟نگاهی به بچه ها که غرق خواب بودن کردم و گفتم زری چی داری میگی؟تو چند سالته مگه؟منصور با من،من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم،در ضمن زشت بود که من بهشون بگم نیان خونه،هرچی باشه صابخونست دیدی بهش برخورد بیرونمون کرد،حالا بذار بیان حرف بزنن اگه خوب نبود خوشت نیومد بگو نه نمیخوام…….زری هم چنان در حال غر زدن بود اما من بدون توجه بهش شروع کردم به جمع و جور کردن خونه،میدونستم خودشم بی میل نیست وگرنه این خونه رو تو سرمون خراب میکرد……..زری گیر داده بود که دوست ندارم منصور امشب توی خاستگاری باشه و نمیدونستم باید چکار کنم،درسته هنوز سنش کم بود اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید و زری میترسید توی روحیه اش اثر بذاره،بعدازظهر بود که تصمیم گرفتم هم منصور و هم نریمان رو پیش معصومه ببرم تا زری خیالش راحت بشه،بچه ها توی راه مدام سوال پیجم میکردن که چرا دارم میبرمشون اونجا و چرا خودمون نمیریم اما هرجوری بود از سر خودم بازشون کردم و سپردمشون به معصومه،میدونستم تا فردا نمیتونم برم سراغشون پس حسابی نریمان رو بغل کردم و بوسیدم تا حس بد بهش دست نده……. وقتی برگشتم هوا تاریک شده بود و چیزی به اومدن مهمون ها نمونده بود،به خونه ی تمیز که نگاه کردم لبخندی روی لبم نشست،زری میوه هارو توی ظرف گذاشته بود و همه چیز رو آماده کرده بود،سریع باهم شام ساده ای خوردیم و منتظر مهمان ها نشستیم،زری چادر گلگلی سر کرد و ساکت و مغموم گوشه ای نشست،کنارش نشستم و گفتم چرا گرفته ای خواهر؟فکر چیو می‌کنی؟الان که دیگه نه آقا هست که اجبارت کنه نه مامان،اگه خوشت اومد جواب بله میدی خوشت نیومد هم میگی نه،اینکه دیگه بدخلقی نداره.....زری آه عمیقی کشید و گفت نه بحث این چیزا نیست،دارم به این فکر میکنم که چرا ما خانواده ی درست و حسابی نداشتیم،اقا که هیچی اما اگر مامان یکم مهربونتر بود شاید الان ماهم داشتیم مثل بقیه زندگی میکردیم،همین خود تو،از سر بدبختی و بی پولی رفتی تو خونه ها کلفتی که گیر این خانواده افتادی،باور کن اگر با یکی مثل خودمون ازدواج میکردی هیچوقت این مشکلات واست پیش نمیومد و الان داشتی با شوهرت زندگی میکردی،نه اینکه از دست مادرشوهرت فراری بشی.....یا من،فک کن چون هیچ پشت و پناهی نداشتم شوهرم جلو چشمام بهم خیانت میکرد چرا؟چون میدونست من جایی ندارم برم،تا چیزی میگفتم با پررویی می‌گفت توکه مادرت به یه انگشترت فروختت پس حق حرف زدن نداری،تمام بدبختی های ما زیر سر مامان بود،فک کن الان چند ساله که مارو ندیده اصلا براش مهم نیست،نمیگه دخترام مرده ان زنده ان،دارن چکار میکنن........برای اینکه کمی آرومش کنم گفتم زری گاهی فکر میکنم ما هم خیلی از مامان انتظار داریم،اونم بیچاره همه ی عمرشو توی بدبختی و نداری گذروند،کاری از دستش برنمیومد،این آخری ها هم که داغ آقا و مرتضی نشست رو دلش و دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت،دست خودش نبود شرایط زندگی اینجوریش کرده بود،الانم به جای فکر کردن به گذشته حواست رو خوب جمع کن که دیگه اشتباه نکنی،زری بخدا من حس خوبی به این امیر آقا دارم،خیلی آقا و نجیبه حس میکنم می‌تونه خوشبختت کنه.....زری سرشو پایین انداخت و گفت تا ببینیم خدا چی میخواد......با شنیدن صدای در هر دو از جا پریدم و من به سمت در رفتم تا بازش کنم،اقا امیر در حالیکه کت و شلوار پوشیده بود و دست گل بزرگی هم توی دستش بود سلام کرد....... جواب سلامش رو دادم و از جلوی در کنار رفتم،زن تقریبا شصت ساله ای هم پشت سرش وارد اتاق شد و با خوشرویی سلام کرد، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا همه از تو می خواهند بدهی  اما من از تو می خواهم بگیری خستگی ، دلتنگی و غصه ها را از روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم☘ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ای بزرگوار با عظمت، تو را به داده و نداده و گرفته ات شکر می گویم؛ که داده‌ات نعمت گرفته ات امتحان و نداده ات حکمت است. خدایا شکرت ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یکم که گذشت صحبتمون گل انداخت و سوسن خانم مادر امیر با مهارت کامل مجلس رو به سمت خاستگاری کشوند،زری ساکت بود و چیزی نمیگفت،قرار شد با امیر گوشه ی اتاق برن و حرف بزنن،دلم به این خوش بود که اگر جواب زری مثبت باشه از هم دور نمیشیم و باز هم توی همین خونه با هم زندگی می‌کنیم منتها توی دو اتاق جداگونه……سوسن خانم من رو به حرف گرفته بود و زری و امیر هم گوشه ی اتاق باهم صحبت میکردن ،نیم ساعتی که گذشت هردو بلند شدن و سرجای قبلیشون نشستن،امیر هنوز ساکت بود و چیزی نمیگفت،سوسن خانم نگاه پر محبتی به زری انداخت و گفت دخترم شرایط پسرم رو که حتما میدونی،خداروشکر از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداره،اخلاقش هم نه اینکه من تعریف کنم از همه ی همسایه ها میتونی بپرسی که چقدر اقاست،چند روزی میتونی فکراتو بکنی و بعد جواب بدی،فقط اینو بگم که هیچ اجباری در کار نیست و حتی اگر جوابت نه باشه تا هروقت که دوست داشتید میتونید توی این اتاق بمونین……زیر چشمی نگاهی به زری انداختم،گونه هاش قرمز شده بود و با خجالت تشکر کوتاهی کرد،سریع بلند شدم و ظرف میوه رو از روی طاقچه برداشتم،دوست نداشتم قبل از اینکه چیزی بخورن اتاق رو ترک کنن……..مهمان ها که رفتن زری چادرش رو دراورد و توی فکر فرو رفت،کنارش نشستم و گفتم چی شده؟چرا تو فکر رفتی؟اگه جوابت نه هست بگو ابجی،هیچکس تورو مجبور نمیکنه….زری سرش رو بالا آورد و گفت به نظرت به منصور چی بگم؟دوست ندارم نظرش راجع به من عوض بشه،میدونی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه مطمئنم با این قضیه کنار نمیاد…….دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم منصور با من،اگه نگرانیت منصوره من باهاش حرف میزنم،اتفاقا انقدرعاقله که من مطمئنم چیزی نمیگه و رضایت میده،همین فردا که رفتم دنبالش خودم باهاش حرف میزنم تو کاریت نباشه،پس خودت راضی اره؟چی گفت اون پشت بهت ها؟حتما گفته زری جان من عاشق دلخسته ای هستم که مدت هاست از دوری روی شما پریشان گشته ام،از شما میخواهم لطفتان را شامل حالم کنید و جواب بله بدهید…..اینو که گفتم زری ضربه ی آرومی به سرم زد و هردو شروع به خنده کردیم،خنده ای شاد و از ته دل……. اونشب انقد دوری از نریمان برام سخت بود که تا نزدیکی های صبح چشم روی هم نذاشتم،از خواب که بیدار شدیم بدون اینکه صبحانه بخوریم شال و کلاه کردیم و راهی خونه ی معصومه شدیم،زری میخواست با اونم مشورت کنه و بعد جواب امیر رو بده……..در خونه که توسط ساعد باز شد با دیدن نریمان که سخت مشغول بازی بود و لپ هاش حسابی قرمز شده بود از خود بی خود شدم و به سمتش پا تند کردم،توی آغوشم که جا گرفت همون لحظه از ته دل خدارو شکر کردم،اگر نریمان نبود چطور میتونستم این روزهای سخت رو تحمل کنم،معصومه زری رو داخل برد و من از قصد توی حیاط موندم تا با منصور حرف بزنم،میدونستم پسر عاقلیه و قبول میکنه……ساعد و نریمان در حال بازی بودن که کشیدمش کنار و گفتم اینجا بشین کارت دارم خاله،آروم کنارم نشست و گفت چی شده خاله،حس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی،لبخندی زدم ‌و گفتم ببین خاله یه چیزی میخوام بهت بگم میدونم تو عاقلی درک و شعور داری و قشنگ راجع بهش فکر میکنی،منصور میدونی که مامانت سنی نداره و تو زندگی با بابات خیلی اذیت شد مگه نه؟ببین الان چقد نگران آینده ی توئه چقد داره حرص و جوش تورو میخوره؟میدونی چرا؟چون میترسه،میترسه تنهایی تورو به سر و سامون برسه،یه رفیق می‌خواد،یه همدم که دیگه تنها نباشه،چند سال دیگه تو بزرگ میشی خودت ازدواج میکنی میری سر خونه زندگیت،بعد مامانت تنها میمونه………الان چند روزیه که می‌خواد یه زندگی جدید تشکیل بده،زندگی که آینده ی تورو هم میسازه،حسام رو دیدی چه پسر خوبیه؟اگه تو دوست داشته باشی میتونین باهم داداش بشین،تازه مامانی یه خواهر یا برادر هم به دنیا میاره و دیگه تنها نیستی یادته چقد دوست داشتی خواهر یا برادر کوچیک داشته باشی؟منصور سرشو بلند کرد و گفت یعنی مامان می‌خواد با بابای حسام ازدواج کنه؟دستشو تو دست گرفتم و گفتم اره دیدی که چه مرد خوبیه،منصور گفت یعنی اگه من بگم نه دیگه مامانم ازدواج نمیکنه؟از این سوالش یکه خوردم اما خونسردی خودمو حفظ کردم و گفتم اره عزیزم اگه تو نخوای که اون هیچوقت این کار رو نمیکنه…….منصور نفس عمیقی کشید وگفت نه خاله من راضیم که مامانم ازدواج کنه،چون دیگه دلم نمیخواد شبا با گریه بخوابه،دوست ندارم دیگه بره سرکار تا بتونه واسه من لباس یا خوراکی بخره،من هیچ حرفی ندارم،حتی اگه بخواد من پیش تو میمونم تا مزاحم زندگیش نباشم…… از اینهمه شعور و درک منصور انقدر احساساتی شدم که محکم توی آغوش گرفتمش و چشمام خیس شد…….. توی خونه که رفتم زری با چشم های نگران بهم زل زد و سرشو تکون داد،میدونستم دل توی دلش نیست ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا بدونه عکس العمل منصور چی بوده،چشمکی بهش زدم و خیالش رو راحت کردم......اونروز تا غروب خونه ی معصومه موندیم و کلی بهمون خوش گذشت،معصومه هم نظر من رو داشت و معتقد بود زری باید به امیر جواب بله بده.....چند روزی گذشت و دوباره سر و کله ی مادر امیر پیدا شد،برای گرفتن جواب اومده بود و وقتی جواب بله زری رو بهش دادم با سرخوشی شروع کرد به کل کشیدن،قرار شد همون شب با امیر بیان و راجع به مراسم عقد و عروسی حرف بزنن،زری دو دل بود و می‌گفت اگر منصور اذیت بشه چی،اگه خرش از پل گذشت و گفت دیگه پسرت رو نگه نمی‌دارم چی؟زری می‌گفت و من کاملا درکش میکردم،مادر بود و دلواپسی های خودش رو داشت...... بعدازظهر بچه ها رو خونه گذاشتیم و با زری راهی بازار شدیم تا برای مهمونی شب لباس مناسبی بخره،میخواستم آرایشگاه هم ببرمش تا دستی به صورتش بکشه،خیلی وقت بود که اصلا به خودش نرسیده بود.....لباس که خرید به زور و اجبار رفتیم آرایشگاه و از آرایشگر خواستم صفایی به صورتش بده،هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدیم،زری توی صورتش میزد و می‌گفت خدا مرگم بده حالا خوبه اومده باشن،اخر تو منو دق میدی گل مرجان،مگه من دختر چهارده ساله ام که منو میبری سرخاب سفیدابم کنن؟کاش اصلا به حرفت گوش نمیدادم ببین صورتم چقد قرمز شده من روم نیست اینجوری بیام جلوشون.....زری غر میزد و من بی توجه به غرغرهاش اروم راه میرفتم و میدونستم تا ما خونه نریم اونام نمیان.........خونه رو قبل از رفتن تمیز کرده بودیم و همه چیز آماده بود،زری هم سریع لباسش رو عوض کرد و چادر پوشید تا موقع اومدن مهمون ها مرتب باشه،هنوز داشت غر میزد و من با خنده نگاهش میکردم.......نیم ساعتی بعد از رسیدن ما در اتاق به صدا در اومد و امیر به همراه مادرش و یه زن و مرد دیگه وارد شدن،چندین جعبه و کیسه دست سوسن خانم بود که همه رو گوشه ی اتاق گذاشت و گفت هدیه ی ناقابله برای عروس خوشگلم......زری خجالت زده و سر به زیر تشکر کرد و گوشه ای نشست،کمی که گذشت دوباره سوسن خانم بحث رو عوض کرد و با نظر همه قرار شد ماه بعد امیر و زری عقد کنن و برن سر خونه زندگیشون،سوسن خانم می‌گفت امیر قراره اتاق کنار خونه رو هم روی اتاقش بندازه تا بزرگتر بشه و چهار نفری بتونن اونجا زندگی کنن،من از خوشحالی روی پای خودم بند نبودم چون هم زری سر و سامون گرفته بود و هم پیش خودم بود و دیگه هیچکدوم تنها نمیشدیم........ بچه ها رو اوی اتاق امیر فرستاده بودیم که با حسام بازی کنن و توی مهمونی نباشن،اونشب تا آخرای شب توی اتاقمون موندن و امیر و زری کلی باهم حرف زدن،زری میگفت خیلی ادم منطقی و قول داده منصور رو هم مثل پسر خودش دوست داشته باشه…….چند روزی که گذشت امیر و مادرش دوباره سراغ زری اومدن تا برن بازار و کم کم وسایل مورد نیازشون رو بخرن،امیر همه ی وسایلش رو به سمساری فروخته بود و میخواست برای زری خونه رو‌نو کنه…..جشن عقدشون رو هم قرار یود توی خونه ی مادر امیر بگیرن که به قول خودشون بزرگ و دراندشت بود……هرروز بچه ها پیش من میمومدن و زری به همراه داماد و مادرش راهی بازار میشدن،امیر انقد با شعور بود که هرچی برای حسام و منصور میخرید لنگه ی همونو هم برای نریمان میخرید تا ناراحت نشه،خداروشکر میکردم که زری وارد همچین خانواده ی خوبی شده……..روزها گذشت و بلاخره روز عقد زری و امیر رسید،اینجوری که سوسن خانم تعریف میکرد مهمونی شلوغی بود و‌همه ی دوست و آشنا و فامیل رو دعوت کرده بودن……چند روز قبل از جشن با زری به بازار رفتم و‌منهم لباس مناسبی خریدم،امیر از قبل به زری پول داده بود و سپرده بود لباس من رو اون حساب کنه،میدونستن دستم خالیه و از فروش طلاهام دارم زندگی رو میچرخونم…….صبح روز عقد زری وسایل اندک خودش و منصور رو‌جمع کرد و به اتاق جدیدشون برد،اینبار دیگه بدون هیچ اشک و گریه ای از هم جدا شدیم چون میدونستیم فقط اتاقمون از هم جدا شده وگرنه بازهم پیش همیم…….زری که راهی ارایشگاه شد منهم کم کم بچه هارو آماده کردم تا راهی خونه ی سوسن خانم بشیم،میخواستم توی کارها کمکش کنم تا دست تنها نباشه……..زری بعداز جابجا کردن وسایلش با امیر به ارایشگاه رفته‌ بود تا آماده بشه،به خونه که رسیدیم سوسن خانم و چند نفر دیگه مشغول درست کردن شربت بودن و با دیدن ما با خوشرویی به استقبالمون اومدن،خونه ی خیلی بزرگی بود و دورتادور حیاط صندلی چیده بودن……..منصور اونروز آروم تر از همیشه بود و هرچه سعی کردم یکم حال و هواش رو عوض کنم نتونستم ،در آخر به درخواست سوسن خانم به حال خودش گذاشتمش تا با این قضیه کنار بیاد،میدونستم امیر اونقدر مرد هست که خودش رو به منصور ثابت کنه……دم غروب که شد خونه مملو از مهمان بود،انگار سوسن خانم کل شهر رو برای عروسی آماده کرده بود……… ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خونه انقد شلوغ بود که من ترجیح دادم بچه ها رو‌کنار خودم نگه دارم و بشینم،انقدر حساس بودم میترسیدم گم بشن،هوا تاریک شده بود که بلاخره عروس و داماد اومدن،زری رو که توی لباس عروس و لب خندون دیدم ناخودآگاه زدم زیر گریه،چه روزهای سختی رو گذرونده بودیم و خداروشکر که حداقل یکیمون خوشبخت شدیم…… عروس و داماد که روی صندلی های مخصوص نشستن سریع دنبال عاقد رفتن تا بیاد و‌اونارو به هم محرم کنه،منصور با بغض به مادرش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت،دلم براش کباب بود اما خب باید اجازه میدادم خودش با این قضیه کنار بیاد…….عاقد که اومد سریع خطبه ی عقد خونده شد و بلاخره امیر و زری به عقد هم دراومدن،عجیب بود اما اکثر مهمان ها برای عروس طلا آورده بودن و توی چشم به هم زدنی سرتاپای زری رو طلا گرفتن،سوسن خانم هم سرویس گرونقیمتی به عروسش هدیه داد و براشون آرزوی خوشبختی کرد،سفره ی شام که کشیده شد منصور مغموم نگاهم کرد و گفت خاله من نمیتونم غذا بخورم میشه برم تو حیاط؟بوسه ای به سرش زدم و‌گفتم اره خاله برو،یه هوا بهت بخوره بعد بیا داخل،تو کوچه نری ها باشه؟سرشو به علامت باشه تکون داد و رفت،زری که توی تمام مراسم حواسش به منصور بود با دیدن رفتنش نگاه ناراحتی بهم انداخت و سرشو تکون داد،نریمان رو روی سفره نشوندم و خودم به سمت زری حرکت کردم میخواستم خیالشو راحت کنم تا اذیت نشه،کنارش که نشستم سریع دستمو گرفت و گفت منصور کجا رفت گل مرجان؟الهی بمیرم واسه بچه ام خودم میدونستم با این کارم اذیتش میکنم،دستمو روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا خودتو اذیت میکنی اخه خواهر من،چیزی نگفت که گفت میرم تو حیاط یکم بهم هوا بخوره،بهت قول میدم یکی دو روز دیگه خودش با قضیه کنار میاد،فقط بهش وقت یده…….زری دیگه چیزی نگفت و منم سراغ نریمان رفتم تا غذاشو بهش بدم،سر شب بود که بلاخره مهمان ها یکی یکی رفتن و‌ماهم آماده ی رفتن شدیم،سوسن خانم اصرار داشت منصور و حسام رو اونجا بذارم تا زری و امیر راحت باشن اما من اجازه ندادم و گفتم پیش خودم باشن بهتره اینجوری نریمان هم تنها نیست و بهانه نمیگیره……به خونه که رسیدیم زری و امیر توی اتاق خودشون رفتن و منم بچه هارو با توی اتاق خودمو بردم تا راحت باشن،منصور یکم بهتر شده بود و داشت با بچه ها بازی میکرد…… برای راحتیشون یک هفته ی تمام بچه هارو پیش خودم نگه داشتم و بعد از یک هفته زری دیگه نتونست تحمل کنه و اومد دنبالشون،با اومدن امیر به جمعمون زندگی رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود اکثر روزها مارو با خودشون بیرون می‌برد،حتی تا خونه ی سوسن خانم هم باید همراهشون می‌رفتیم و هرچقدر من اصرار میکردم که مزاحمشون نمی‌شیم گوش نمی‌کردن،از همون موقع نامزدی امیر اعلام کرده بود که ازم کرایه نمیگیره و دروغ چرا،زندگی برام راحت تر شده بود.....هر شب یا اونا توی اتاق من میومدن و یا ما اونجا می‌رفتیم برای ثانیه ای اجازه نمیدادن تنها بمونیم،امیر مثل یک برادر بزرگتر هوای من و نریمان رو داشت و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره......درست روزهای قبل از انقلاب بود بریم،همه میگفتن شاه فرار کرده و به زودی حکومت تغییر میکنه،نمیدونم چرا هیچ امیدی به اومدن آرش نداشتم و حس میکردم همونجا برای خودش زندگی تشکیل داده،عجیب بود اما هنوز هم عاشقش بودم و نمیتونستم به مرد دیگه ای فکر کنم،زری چند باری پیشنهاد داده بود غیابی طلاق بگیرم و ازدواج کنم با جدیت ازش خواستم دیگه این بحث رو تکرار نکنه،تمام سختی هایی که کشیده بودم فقط به این خاطر بود که نمی‌خواستم به خواسته ی مهتاب خانم جامه ی عمل بپوشونم......... بلاخره انقلاب شد و همه خوشحال و شاد توی خیابون ریختن،مردم شیرینی پخش می‌کردن و به هم قول روزهای خوب رو میدادن......یه مدت که گذشت دوباره کوچه ها و خیابون ها اروم شد و میشد بیرون رفت،قرار شد نریمان رو پیش زری بذارم و دوباره شروع کنم به کار کردن،طلاهامو فروخته بودم و دیگه پولی توی دستم نمونده بود حتی چندباری از زری قرض کرده بودم......دوباره روزهای سخت دنبال کار گشتن فرا رسیده بود،یک هفته ی تمام این در و اون در زدم تا بلاخره تونستم پیرزن سن بالایی رو پیدا کنم که احتیاج به پرستار داشت،به خیال اینکه پیرزن مهربون و بی آزاریه قبول کردم و قرار شد از روز بعد برم سرکار........ با دخترش قول و قرار گذاشته بودم و هنوز خود پیرزن رو ندیده بودم،صبح که از خواب بیدار شدم سریع نریمان رو که خواب بود بغل کردمو توی اتاق زری بردم،چقد سخت بود جدا شدن از جگر گوشه ام اما خب چاره ی دیگه ای نبود......جلوی خونه که ترسیدم اولش خوف کردم،خونه ای قدیمی و تقریبا مخروبه که ترس رو توی دل آدم میذاشت........ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگاهی به در و پیکر داغونش انداختم و شروع کردم به در زدن،ده دقیقه ای گذشت و بلاخره در باز شد،زن تقریبا چهل ساله ای با اخم درو باز کرد ‌و با صدای زمختش گفت بفرما؟سر آوردی اول صبحی؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم سلام ببخشید من با مستانه خانم هماهنگ کردم قرار شده بیام اینجا از مادرشون پرستاری کنم…..زن نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت اها تو همون پرستاری هستی که مسی گفت؟باشه بیا تو کارتو بهت بگم چیه……اون که رفت داخل منم پشت سرش وارد خونه شدم،خونه که چه عرض کنم انگار زلزله اومده بود،گوشه ی حیاط خاک و آجرهای شکسته ریخته بود و از همون لحظه ی ورود وجودم سرشار از حس بد بود…..کل خونه فقط دوتا اتاق داشت و یه اشپزخونه ی خیلی کوچیک،پیرزن توی یکی از اتاق ها روی تخت زهوار در رفته ای دراز کشیده بود و با اخمای درهم گره خورده بهمون نگاه میکرد،سلام آرومی کردم و بدون اینکه جوابمو بده رو به دخترش گفت به آرزوت رسیدی ها؟ میخوای منو بدی دست این بچه و بری؟مگه من تورو نزاییدم؟مگه بهت شیر ندادم؟حق دارم به گردنت وظیفته بمونی از من مراقبت کنی،گفته باشم جهان اگه رفتی یا خودمو میکشم یا این دخترو………با ترس به جهان نگاه کردم و گفتم اگه دوست نداره من بمونم میرم شرمنده اول مشکلتونو حل کنید بعد دنبال پرستار بگردید،اینو که گفتم خواستم به سمت در اتاق برم که دستمو گرفت و گفت نترس بابا اخه این پا داره که بخواد بیاد سراغ تو؟نمیتونه قدم از قدم برداره دستاشم که لسمه،اینجوری میکنه که من بمونم اینجا ولی نمیتونم،الان دوماهه شوهر و بچه هامو ول کردم از یه شهر دیگه اومدم اینجا ،شوهرم واسم پیغام داده تا چند روز دیگه نیومدی بمون همونجا منم میرم زن بگیرم،توهم فقط تا ساعت چهار بمون بعدش داداشم از سرکار میاد خودش مواظبشه،البته الان رفته به ماموریت کاری ده بیست روز دیگه میاد،تو این مدت تا غروب بمون بعدش دیگه تا همون چهار، مسی هم که گفت حقوق خوبی بهت میدیم……..به اجبار قبول کردم و چیزی نگفتم چون واقعا به این کار نیاز داشتم،حوصله ای برام نمونده بود که بخوام دوباره دنبال کار بگردم………جهان کارایی که باید انجام میدادم رو بهم گفت و یکبار دیگه خونه و جای وسایل مورد نیاز رو بهم نشون داد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،پیرزن که فهمیده بود دخترش می‌خواد بره از توی اتاقش داد و فریاد میکرد و فحش هاش زشت میداد،نگاهی به جهان کردم و گفتم گناه داره بیچاره،حتما بهت وابسته شده ...... جهان همونجور که لباساشو توی ساک‌ میریخت گفت این وابسته بشه؟از بس ذاتش خرابه فهمیده اگه نرم شوهرم طلاقم میده می‌خواد یکاری کنه اینجا بمونم که دیگه موندگار بشم…..با تعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم،انگار وارد خانواده ی عجیب و غریبی شده بودم،جهان وسایلش رو که جمع کرد لباس پوشید و گفت مواظب خودت باش،یه موقع تو اون اتاق خوابت نبره یه چیزی پرت کنه بهت ها،چرا دروغ بگم مامانم مشکل روانی داره،الانم به زور قرص و دارو اینجوری مونده،وگرنه ادمو‌ درسته قورت میده…….از تعریف های جهان حسابی ترس برم داشت و تصمیم گرفتم توی اولین فرصت سراغ مستانه خانم برم ‌‌و بهش بگم دیگه نمیتونم بیام،همینم مونده بود با یه زن دیوونه همخونه بشم……. جهان که رفت از شدت ترس همونجا گوشه ی اتاق چپیدم،به غلط کردن افتاده بودم و نمیدونستم چکار کنم،توی فکر و خیال خودم غرق بودم که با جیغ پیرزن از جا پریدم،میترسیدم توی اتاقش برم اما چاره ای نداشتم،توی چهار چوب در که ظاهر شدم با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت اون که رفت حداقل تو یه چایی بیار برام،مار میزاییدم بهتر از این بچه ها بود،اون از داداششون که فراری شده مثل دزدا میاد و میره اینم از دخترا که منو پاس میدن به هم……برای اینکه پیشش نمونم سریع باشه ای گفتم و راهی اشپزخونه شدم،اصلا دوست نداشتم باهاش تنها باشم،چای نبود و مجبور شدم آب بذارم رو اجاق،هر لحظه منتظر بودم صدای جیغ و دادش بره هوا اما تا آماده شدن چایی صداش درنیومد…….استکان پر شده رو با قند توی سینی گذاشتم و راه افتادم،با تعریف هایی که جهان کرده بود میترسیدم بهش نزدیک بشم،نزدیکش که شدم یجوری سینی رو روی تختش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم،پیرزن پوزخندی زد و گفت چیه چرا انقد میترسی از من؟لولو خورخوره که نیستم،حتما اون جهان بهت گفته من روانیم و از من دور بمونی اره؟اره روانیم اما آدمخوار که نیستم تا کسی هم کاریم نداشته باشه کاریش ندارم،اشکال نداره حالا که میترسی همونجا بشین با فاصله دو کلوم باهات حرف بزنم دلم پوسید،با این بچه ها که نمیشه حرف زد اون مستانه که اصلا گم ‌و گور شده نیستش،جهانم که دیدی چطور فرار کرد و رفت …….آب دهنمو قورت دادم و همونجا کنار در نشستم،نکنه چیزی پرت کنه سمتم،پیرزن جرعه ای از چایی نوشید و گفت منو نبین اینجوری دختر جون، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من یه زمانی واسه خودم برو بیا داشتم،خانم خونه بودم و خانمی میکردم،این بچه ها منو به خاک سیاه نشوندن…….. پسرم مامور ساواک بود ،یه شکنجه گر،انقلاب که شد میخواست فرار کنه بره من نذاشتمش،اخه میدونم چه ذات خرابی داره بره اونجا یکی باید باشه جمعش کنه وگرنه خودشو نابود میکنه،الانم اصلا نمی‌دونم چکار میکنه کجا میره مجبوره فراری باشه تا نگیرنش،یه موقع هایی میاد و یه موقع هایی میره،دخترا هم که نگم برات خودت دیدیشون،منو فلج کردن انداختن گوشه ی خونه خودشون دارن زندگی میکنن،فک میکنی این جهان زندگی داره؟چرا دلم نمیخواست بره خونه اش چون شوهرش ادم نیست،با صد تا زن سر و سر داره ولی این دختره نفهم من نمیخواد بفهمه،منکه میدونم دوباره برمیگرده میاد ولی دیگه قلم پاشو میشکنم اگه بخواد پاشو تو این خراب شده بذاره…….قبل از انقلاب همشون جمع شدن گریه و زاری که خونه و اموال رو بفروش سهم مارو بده میخوایم زندگی کنیم خسته شدیم از بس نداری کشیدیم،دلم نمیخواست بهشون بدم چون میدونستم میبرن میدن به اون شوهراشون، اما خب انقدر رفتن و اومدن و غر زدن به جونم که راضی شدم دار و ندارم رو بفروشم و ارث همشون رو بدم ،انقدر نامرد بودن که حاضر نشدن یه خونه بهتر برام بخرن و همین خرابه رو خریدن تا دهنمو ببندن....تو نمیدونی من چه خونه ای رو فروختم،توی بهترین محله های تهران بود اما حالا مجبورم توی این کاهگلی زندگی کنم،خب اگه خودت بودی چیکار میکردی با این بچه ها؟بعدشم که ولم کردن و رفتن و انقدر تنهایی اینجا غصه خوردم و گریه کردم که مریضی اعصاب گرفتم از دست و پا هم افتادم من که کاری به کارتو ندارم دختر جون آخه مگه تو چه بدی به من کردی من فقط از دست اولاد خودم ناراحتم اگه روزی هم بدخلقی سرشون در آوردم حقشون بوده خیلی عذابم دادن، خیلی توی زندگی سختی کشیدم،فقط بیست و دو سالم بود که شوهرم منو ول کرد و رفت دنبال یکی از این سوگلی هاش،من موندم تک و تنها و این بچه ها، اون خونه و املاک هم از پدرم بود که بهم رسیده بود،آخه پدر من از پولدار های زمان قاجار بوده انقدر خونه و ملک بهم رسیده بود که دستم پیش کسی دراز نشه و راحت بتونم بچه هامو بزرگ کنم اما خب چیکار کنم که این بچه ها لنگه همون پدرشون شدن و وفایی به من نکردن......پیرزن میگفت و منم محو حرف هاش بودم نمیدونم چرا انقدر از صحبت هایش خوشم اومده بود……. هرچند پدرم به دردمون می‌خورد و نمیزاشت آب توی دلم تکون بخوره،هم از لحاظ مالی بهمون می رسید و هم به بچه هام اهمیت میداد اما مگه میشه برام مهم نباشه شوهرم،کسی که سه تا بچه ازش داشتم بره دنبال زن دیگه ای و من با خیال راحت بشینم ؟ خدا ازش نگذره الانم که چیزیش نیست سر و مر و گنده داره با زن و بچه هاش میگرده و این منم که از دست و پا و همه چیز افتادم اشک پیرزن رو که دیدم دروغ چرا بدنم لرزید،تمام روزهای سختی که گذرونده بودم مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد،اگر روزی نریمان هم بزرگ بشه و با من همین جوری رفتار کنه چی؟اگر واقعا آرش تو این سالها اونجا برای خودش زندگی تشکیل داده باشه و زن و بچه داشته باشه چی؟جواب عمر به هدر رفته ی من چی میشه.....اونروز پیرزن کلی باهام حرف زد و از سختی های زندگیش گفت،دلم براش میسوخت و دیگه ازش نمیترسیدم،اونم اصلا منو اذیت نمیکرد و گاهی زودتر مرخصم میکرد تا برم سراغ نریمان،میگفت من میدونم تو چی میکشی تنهایی…….یک هفته ای بود که پیشش بودم و حسابی باهم اخت شده بودیم،هرروز گوشه ای از خونه رو تمیز میکردم و سعی داشتم کمی از اون حالت خرابه درش بیارم،با هزینه ی پیرزن گاریچی گرفتم و تمام اجر و ماسه های توی حیاط رو جمع کردم و‌ چندتایی گل و گلدون گذاشتم.حوض تقریبا بزرگی وسط حیاط بود که پر از اشغال و سنگریزه بود و منظره ی زشتی به حیاط داده بود اونو هم به کمک کارگری تمیز کردم و داخلش آب ریختم،تموم اشپزخونه پر از تار عنکبوت و کثیفی بود و جهان حتی به خودش زحمت تمیزکاری هم نداده بود،اونجا رو هم تمیز کردم و کم کم خونه رنگ زندگی گرفت،درسته هنوز هم خرابه و قدیمی بود اما همینکه تمیز بود به ادم حس خوب میداد……..پیرزن حسابی بهم وابسته شده بود و صبح اگر کمی دیرتر میرفتم کلی نگرانم می‌شد،میگفت اگر دختری مثل تو داشتم دیگه چیزی از دنیا نمیخواستم و من پوزخند میزدم که چرا مادر خودم قدر بچه هاش رو نمیدونست……انقدر بی مهر و محبت بود که دلم نمیخواست اصلا سراغش برم اما حسابی دلم برای خواهرها و برادرم تنگ شده بود و قرار بود به زودی با زری بریم و بهشون سری بزنیم…….یک ماهی گذشت و موقع گرفتن حقوق که رسید پیرزن دخترش مستانه رو مجبور کرد که پول بیشتری بهم بده و براش تعریف میکرد که من چقدر به دردش میخورم و دیگه مثل قبل تنها نیست….. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مستانه هم که فقط منتظر آدمی مثل من بود که مادرش رو به دستش بسپاره و خودش اصلا نزدیکش نشه حرفی نزد و هرچقدر که مادرش گفته بود بهم داد…….. یک ماه از روزی که برای‌ کار به خونه ی پیرزن رفته بودم میگذشت،توی این مدت حسابی باهم اخت شده بدیم و پای درد و دل هم می‌نشستیم،وقتی که داستان زندگیم رو براش تعریف کردم و بلاهایی که مهتاب خانم سرم آورده بود رو شنید با اشک نگاهم کرد و گفت خدا براش نخواد الهی،دختر ماهی مثل تو عروسش شده بعد ناراضیه؟من یه عروس مثل تو داشته باشم کلامو میندازم هوا،اصلا بگو ببینم شوهرت چه کاره بوده که واسش پرونده ی جاسوسی درست کردن؟شونه ای بالا انداختم و گفتم نمی‌دونم بخدا هیچوقت بهم نمی‌گفت چکاره ست،منم که بچه ی روستا بودم و سواد درست و حسابی هم نداشتم هیچوقت نتونستم بفهمم.....پیرزن نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت اسم و فامیل شوهرتو بگو پسر من همه رو می‌شناسه،با ناامیدی گفتم خب حالا گیرم پسرتون بشناسه شوهرمو،کاری از دستش برنمیاد که برام انجام بده،پیرزن آه عمیقی کشید و گفت هیچوقت از لطف خدا ناامید نشو دختر جون،هیچ کاری برای خدا نشدنی نیست.....اونروز اسم و فامیل ارش رو به پیرزن دادمو هیچ امیدی نداشتم که پسرش بتونه کاری برای من بکنه،پیرزن بهم قول داده بود که به محض اومدن پسرش چند روزی بهم مرخصی بده تا به همراه زری سری به مادرم و بچه ها بزنیم……..بلاخره بعد از دوماه کار کردن توی اون خونه یک روز صبح که نون تازه گرفته بودم تا با پیرزن صبحانه بخورم در اتاقش رو که باز کردم و با صدای بلند سلام کردم آروم دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت هیس آروم‌تر،این پسره دیشب دیروقت اومده گرفته خوابیده،بذار بخوابه نمی‌دونم از کجا اومده بود نا نداشت،ببین گل مرجان قربون دستت میتونی بری یکم گوشت بخری براش ابگوشت بار بذاری؟جون نداشت انقد لاغر شده از دیشب رفتم تو فکر…….نون های تازه رو توی سفره گذاشتم و‌گفتم اره چرا نرم،الان میرم می‌خرم…..پیرزن پول گوشت رو به زور بهم داد و سریع از خونه بیرون رفتم،میخواستم قبل از بیدار شدن پسرش کارامو انجام بدم و برم نمی‌دونم چرا هیچ علاقه ای به دیدنش نداشتم………گوشت رو که خریدم سریع به خونه برگشتم و دست به کار شدم،ابگوشت پر و پیمونی بار گذاشتم و دستی هم به حیاط کشیدم،غذا که آماده شد توی اتاق پیرزن رفتم و ازش خواستم چند روزی بهم مرخصی بده تا به دیدن مادرم برم،اونم با اینکه دوست نداشت من برم اما بخاطر قولی که بهم داده یود قبول کرد و بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم با ذوق به سمت خونه حرکت کردم تا به زری خبر بدم و خودمونو برای رفتن به ده آماده کنیم ……… به خونه که رسیدم زری از زود اومدنم تعجب کرد اما وقتی براش توضیح دادم که چند روزی مرخصی دارم و میتونیم بریم ده با خوشحالی گفت پس سریع جمع و جور کنیم فردا صبح زود بریم……توی اتاق که داشتم وسایل رو جمع میکردم باورم نمیشد فردا خانواده ام رو میبینم،زینب و پروین حتما تا الان برای خودشون خانم شده بودن و اسماعیل هم مردی شده،ای کاش مامان اذیتشون نکرده باشه و توی این سال ها بهشون سخت نگذشته باشه…امیر که اومد خونه و ‌زری قضیه ی رفتنمون رو براش گرفت اونم موافقت کرد و گفت صبح زود راه میفتیم،غروب با زری راهی بازار شدیم و برای مامان و بچه ها کمی وسیله خریدیم…….اونشب بعداز مدت ها سرمو راحت روی بالشت گذاشتم و خوابیدم،فکر دیدن بچه ها و مادرم بهم آرامش میداد،درسته مامان خیلی اذیتمون کرده بود با بی محلی هاش اما هرچی که باشه مادرم بود و دوستش داشتم،صبح زود تازه آفتاب بیرون زده بود که منصور جلوی در اومد و گفت خاله مامان میگه بیاین خونه ی ما صبحانه بخوریم و حرکت کنیم،باشه ای گفتم و با برداشتن ساک و قفل کردن در به خونه ی زری رفتم،نیم ساعتی طول کشید تا صبحانه خوردیم و توی ماشین جاگیر شدیم،میدونستم مامان به محض دیدنمون رفتار خوبی نداره و می‌خواد یه ریز به جونمون غر بزنه اما به قول زری شاید با دیدن سوغاتی ها ساکت شد و چیزی نگفت………چندین شهر و روستا رو رد کردیم و از جاده های زیادی عبور کردیم تا بلاخره به ده رسیدیم،توی مسیر نهار خورده بودیم و بچه ها توی هم لولیده و خوابیده بودن،ماشین که با آدرس دادن زری جلوی خونه ی قدیمی نگه داشت اشک توی چشمم حلقه زد،چه روزهایی رو توی این خونه و این روستا گذرونده بودیم،زری ازم خواست من پیاده بشم و از همسایه ها آدرس خونه ی جدید مامان رو بپرسم....خودمو به نزدیک ترین خونه رسوندم و در زدم،طولی نکشید که در باز شد و زن میانسالی با لباس های کهنه و محلی با صدای زمخت گفت بفرما باکی کار داری؟سلام کردم و گفتم ببخشید من می‌خوام برم خونه ی جمیله خانم اما نمی‌دونم کجاست شما ادرسشو بلد نیستی؟زن نگاهی به سرتاپام کرد و گفت همین جمیله که بیوه ست و سه تا بچه داره؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در عرش و سماء نام علی (ع) تک شده است💖 در حلقه ی عاشقان چکامک شده است❤ دیده شب معراج دو چشمان نبی بر بال فرشتگان علی (ع) حک شده است💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌(این کلیپ جذاب و ببینید ،من که با دیدنش پرکشیدم نجف،برای عزیزانتون هن بفرسین تا لذت ببرند) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~💛 دُرنجف‌رفت‌تو‌دست‌هر‌کی‌شد‌حُر‌نجف 🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خوشحالی گفتم آره آره خودشه،بلدی خونشو؟ زن از خونه بیرون اومد و گفت اون خونه رو میبینی اونجا؟که یه درخت جلو درشه؟همون خونه ی جمیلست،فامیلشی اره؟ با خوشحالی گفتم دخترشم از شهر اومدم دستت درد نکنه…..از زن خداحافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم،نشونی رو که به امیر دادم سریع ماشینو روشن کرد و راه افتاد........ خیلی زود جلوی خونه ای که اون زن آدرس داده بود رسیدیم و همگی پیاده شدیم،بچه ها که انگار از قفس آزاد شده بودن دنبال هم می‌دویدن و توی سر و کول هم میزدن،زری بهم نزدیک شد و آروم توی گوشم گفت؛ والا گل مرجان من می‌ترسم مامان جلوی امیر آبروریزی کنه تا من سر امیرو یکم گرم میکنم تو اول برو یکم به جون تو غر بزنه بعد ما میایم.....خنده ای کردم و گفتم من شدم سپر بلای تو اره؟نترس بابا بدبخت کاری نداره باهامون که......اینو گفتمو به سمت در خونه حرکت کردم،در که زدم قلبم شروع به تپیدن کرد،یعنی کدومشون اول میاد جلوی در؟کاش زینب بیاد،دلم برای اون بیشتر از همه تنگ شده بود،نه...نه....کاش اسماعیل بیاد حسابی توی بغل بگیرمش،حتما تا الان خیلی بزرگ شده.......صدای دمپایی که اومد نفسمو توی سینه حبس کردم و چشمامو بستم،در که باز شد آروم چشمامو باز کردم و با دیدن پروین خنده روی لبم نشست....وای خدای من پروین کوچولوی من چقدر بزرگ شده بود؟پروین که انگار باورش نشده بود من پشت درم با لکنت گفت آبجی گل مرجان تویی؟بغض توی گلومو قورت دادم و قبل از اینکه چیزی بگم توی بغل گرفتمش،انقد محکم فشارش دادم که با صدای خفه ای گفت وای آبجی خفه شدم بخدا ،یکم آرومتر .....از خودم که جداش کردم نگاهی به داخل حیاط انداختم و گفتم کی خونست؟مامانم داخله؟پروین گفت آره خونست مامان،اسماعیلم رفته سر کار دیر میاد،زینبم خونه خودشه.......با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چی ؟خونه ی خودش؟خونه ی خودش دیگه کجاست؟پروین خندید و گفت وای آبجی چقد سوال پیچم میکنی،نمیدونم خودت بیا داخل مامان واست میگه،حالا فک می‌کنه من زود اومدم پیشت چغولی کردم،همون لحظه صدای مامان از توی خونه بلند شد که گفت پروین کی بود؟چرا نمیای پس؟تا پروین خواست چیزی بگه دستمو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم هیس....تو چیزی نگو بذار خودم برم داخل ببینم عکس العملش چیه،راستی زری و بچه ها هم اومدن این پشت وایسادن درو نبندی روشون میان داخل......پروین با ذوق باشه ای گفت و توی کوچه رو نگاه کرد، با دید زدن خونه دوباره یاد آرش افتادم،این خونه رو اون براشون خریده بود تا سرپناهی داشته باشن،از دوتا پله ی متصل به سکو بالا رفتم و خودمو به در خونه رسوندم،نیمه باز بود و مامان درست روبروی در نشسته بود........ موهاش کامل سفید شده بود و به پشتی کهنه ای تکیه ای داده بود،چقدر دلم برایش تنگ شده بود حتی برای بداخلاقی و غر زدناش،با دست درو باز کردم و داخل رفتم،مامان با شنیدن صدای باز شدن در سرشو بلند کرد و منو که دید حسابی جا خورد.....آروم زیر لب گفتم: مامان....چشماشو یکم ریز کرد و گفت گل مرجان خودتی؟با بغض گفتم آره مامان،خودمم،یعنی میخوای بگی بچتو فراموش کردی؟.....عجیب بود اما با دیدن دست های باز مامان که منتظر در آغوش کشیدن من بود از خود بی خود شدم،باورم نمیشد مامان هم دلش برای ما تنگ شده،زود خودمو توی بغلش انداختم و زدم زیر گریه......مامان دستی توی کمرم کشید و گفت مگه میشه آدم اولاد خودشو یادش بره،درسته ازتون گله دارم اما تو این مدت روزی نبود که مثل شمع نسوزم،روزی صدبار خودمو لعن و نفرین کردم و گفتم چرا بچه هامو توی شهر غریب ول کردم و اومدم....چندباری هم به سرم زد برگردم بیام اما نه پولی توی دستم بود نه کسی رو داشتم که بیارتمون شهر....راستی از اون خواهر بی معرفتت چه خبر؟باز خدا تورو خیر بده شوهرت این خونه رو خرید برامون نذاشت آواره بشین،راستی شوهرت کجاست پس؟بچه مچه هم داری؟دوباره چشمام پر از اشک شد و سرمو پایین انداختم ،مامان با نگرانی گفت نکنه اتفاقی واسه شوهرت افتاده؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان چند سال پیش پرویز مرد خب؟زری هم بیچاره مجبور شد دوباره شوهر کنه آخه کسی رو نداشت که خرجشو بده،الان زری هم با شوهرش اومده خب،حواست باشه جلو شوهرش چیزی نگی ناراحت بشه،شوهرش خیلی آدم خوبیه مامان.....مامان با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت یعنی من هیچکسش نبودم یه مشورت باهام بکنه ها؟اومده بره جهنم،حیف اون شیری که من دادم به این دختر بخوره......مامان میخواست ناله و نفرین رو شروع کنه که هرجوری بود آرومش کردم و رفتم سراغ زری و امیر تا بیارمشون خونه،چشمم که به زری افتاد دستمو بلند کردم و بهش فهموندم می‌تونه بیاد داخل،خندم می‌گرفت از کارهاش مثل بچه ها بود هنوز........نگم از لحظه ی دیدار مامان و زری که چقدر من و پروین خندیدیم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مامان جلوی امیر وانمود می‌کرد که چقدر دلش برای زری تنگ شده و همینکه امیر اونورو نگاه میکرد ضربه ای به پهلوش میزد و می‌گفت بچه ی ناخلف بذار این شوهرت بره بیرون حسابتو میرسم....... مامان نریمان رو محکم توی بغل گرفته بود و بوسش میکرد،میگفت نمی‌دونم چرا این بچه رو انقد دوست دارم،منصور اما کنار امیر نشسته بود و اصلا به مامان نزدیک نمیشد،حس میکردم بخاطر شباهتش به مرتضی مامان تو صورتش نگاه نمیکنه........همه از محبت مامان نسبت به نریمان متعجب شده بودیم اخه ادم خشکی بود و کم پیش میومد محبتش رو نشون بده……شب بود که در خونه به صدا در اومد و پروین با گفتن اینکه داداش اسماعیل هم اومد بلند شد و توی حیاط رفت تا در رو براش باز کنه،دل توی دلم نبود تا بیاد و ببینمش،آخرین باری که دیدمش پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای بود و الان دیگه باید یه نوجوان پونزده ساله باشه…..در خونه که بار شد و اسماعیل رو دیدم نفسم تو سینه حبس شد،اسماعیل بود یا مرتضی؟چطور انقدر شبیه به مرتضی شده؟از سر جام که بلند شدم با بغض دستامو باز کردم و به سمتش رفتم،با تعجب نگاهم کرد و ابجی خودتی؟توی بغل که گرفتمش بلند زدم زیر گریه،هنوز که هنوز بود داغ مرتضی برام سرد نشده بود و با فکر به اینکه اگر زنده بود شاید شرایط بهتری داشتیم گریه ام شدیدتر می‌شد……امیر بعداز اینکه با اسماعیل سلام و علیک گرمی کرد از خونه بیرون رفت تا وسایلی که از شهر خریده بودیم رو از توی ماشین دربیاره،جدا از سوغاتی هایی که من و زری خریده بودیم امیر هم کلی مواد غذایی خریده بود تا توی اون چند روز مامان مجبور نشه پولی خرج کنه و توی زحمت بیفته…..اونشب با زری و پروین بساط کباب رو آماده کردیم و از نگاه بچه ها خوندم که مدت هاست غذای درست و حسابی نخوردن،پروین میگفت اسماعیل کارگره و گاهی اوقات با اوس بنای ده میره سر ساختمون و حقوق بخور و نمیری میگیره که فقط برای چند روزمون کافیه و اکثر مواقع گرسنه میمونیم،سر سفره با یادآوری زینب لقمه توی گلوم گیر کرد و رو به مامان گفتم :چرا نفرستادی سراغش اخه؟دوست داشتم اونم باشه پیشمون دلم خیلی براش تنگ شده میخوای منو زری با امیر بریم دنبالش بیاد اینجا شبم پیشمون بمونه؟مامان روترش کرد و گفت نه ول کن دختر،شوهرش خیلی بددله،الان چیزی نمیگه اما بعد که برگرده بره خون میکنه تو دلش،اون زن عموتم که دیگه بدتر……..اینجوری که پروین میگفت پارسال زینب رو به اجبار عروس عمو کرده بودن،حسن پسر عمومون بود که از همون بچگی معروف بود به بداخلاقی و چون کسی توی ده خودشون حاضر نبود زنش بشه زینب بیچاره ی مارو بخاطر فقر و نداری خانواده براش عقد کرده بودن و حالام که انگار حامله شده بود و دوماهی بود که حتی به مامان هم سر نمیزد……. اون شب با زری و‌پروین چند ساعتی توی حیاط نشستیم و‌ پروین کلی از اتفاق هایی که توی این مدت برای خانواده افتاده بود برامون تعریف کرد،از مرگ مادربزرگ عزیزم بعد از شنیدن خبر مرگ اقام و مرتضی تا پیشنهاد ازدواج عموم به مامان ‌و دعوا مرافعه های زن عمو……اینجوری که معلوم بود توی این سال ها خیلی اذیت شده بودن و زندگی براشون سخت گذشته بود،صبح زود که بیدار شدم زری ابگوشت بار گذاشته بود و بوش کل خونه رو برداشته بود،نمی‌دونم چرا دلم نمیومد بدون زینب از اون غذا بخورم،به مامان که گفتم میخوام برم دنبالش کمی من من کرد و گفت والا من حوصله ی اخم و تخمای زن عموتو ندارم،زینب بیاد تا ده سال دیگه هرچی بشه میگه ننش و آبجیاش زیر پاش گذاشتن،اخمامو توی هم کردم و گفتم بیخود کردن،مگه بی کس و کاره؟همین الان خودمو زری میریم دنبالش جرئت دارن جلوی خودم چیزی بگن،دختر بیچاره دوماهه نذاشتن بیاد خانوادشو ببینه،اینا دیگه کین……. با عصبانیت لباس پوشیدم و همراه زری و امیر از خونه بیرون رفتیم،قسم خورده بودم لب به اون ابگوشت نزنم اگر زینب و همراه خودم نیاوردم……..آدرس خونه ی عمو رو بلند بودم و با نشونه هایی که به امیر دادم نیم ساعته رسیدیم،اونا روستای دیگه ای بودن اما خب فاصله ی خیلی زیادی باهم نداشتیم…… خونشون هنوزم همونجوری بود و هیچ تغییری نکرده بود،در که زدم چند دقیقه بعد دختر تقریبا ده ساله ای درو باز کرد و با دیدن ما که لباس های محلی نپوشیده بودیم با تعجب گفت بفرمایید با کی کار دارید؟زری قبل از من گفت زینب خونست؟با اون کار داریم،دختر بدون اینکه چیزی بگه سریع توی خونه رفت و صدای مامان مامان گفتنش کل خونه رو برداشت،حتما دختر کوچیکه ی عمو بود و‌ رفت اول از مامانش اجازه بگیره…..زن عمو که توی قاب در ظاهر شد اول نگاه موشکافانه ای بهمون انداخت و بعد با تعجب گفت گل مرجان تویی؟نکنه اینم زریه؟چقد بزرگ شدین نشناختمتون والا،اگه بخاطر شباهتت به جمیله نبود عمرا میفهمیدم شمایین،حالا چرا دم در تو کوچه موندین بیاین تو، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لبخند مصنوعی زدم و گفتم ممنون زن عمو ما اومدیم دنبال زینب میخوایم چند روزی ببریمش خونه ی مامان،اگه میشه صداش کنید بیاد،زن عمو تابی به سر و گردنش داد و گفت والا اجازه ی زینب که دست من نیست شوهرش باید اجازه بده که اونم رفته تا جایی،بیاید داخل حالا اومد بهش بگین و ببرینش……… نگاهی به زری انداختم و گفتم چکار کنیم حالا؟بمونیم تا بیاد شوهرش؟زری آروم توی گوشم گفت آره دیگه میبینی که شر از اینا میباره،نمیتونیم زن حامله رو بدون اجازه ببریم میریم داخل یکم پیشش میشینیم تا بیاد.....ناچار باشه ای گفتم و از زن عمو اجازه گرفتیم تا توی اتاق زینب بریم و منتظر شوهرش بمونیم،امیر ترجیح داد توی ماشینش بشینه و داخل نیاد،توی حیاط که رفتیم زن عمو آروم در رو بست و گفت والا خدا شانس بده زری چه شوهری گیرت اومده،شهریه اره؟چه ماشین گرونی هم داره،خداروشکر شمام به نون و نوا رسیدید اینجا بودید کم مونده بود از گرسنگی هلاک بشید.....با تعجب به زن عمو نگاه کردم و بدون اینکه جوابی به حرفاش بدم گفتم اتاق زینب کدومه؟همون لحظه در یکی از اتاق ها باز شد و زینب با تعجب بیرون اومد،کمی خیره بهمون نگاه کرد و گفت دارم خواب میبینم یا بیدارم؟گل مرجان تویی؟با چشمای خیس به خواهر کوچولویی که حالا دیگه بزرگ شده بود و حتی از من و زری هم هیکلی تر شده بود نگاه کردم،از پله های ایوون که پایین اومد خودمو بهش رسوندم و تو بغل هم جا گرفتیم.....خواهر عزیزم،زینب قشنگ من که توی تمام این سال ها توی فکر و خیالم بود و نمیتونستم بهش فکر نکنم،باورم نمیشد بلاخره به هم رسیدیم......زن عمو که مارو توی اون حال و هوا دید انگار که حسودیش بشه پشت چشمی نازک کرد و گفت اینم از خواهر تنبلتون،والا اگه بذاریمش میخواد از صبح تا شب بخوابه،الانم شما نمیومدید حالا حالا ها خواب بود....دست زینبو محکم توی دستم گرفتم و گفتم زن عمو زن حامله باید فقط بخوره و بخوابه نکنه انتظار داری با این وضعیتش براتون طویله تمیز کنه؟زن عمو از حرف من جا خورد و گفت واه واه چه بلبل زبون،حالا نه اینکه آبجیه تو،تو این چند سال کارو بارای منو می‌کرده الان شکمش اومده بالا کارامون رو زمین مونده،این زیر پای خودشو جارو کنه طویله تمیز کردن پیشکش.....قبل از اینکه من چیزی بگم زینب دستمو کشید و گفت آبجی ولش کن توروخدا بیا بریم تو اتاق خودم،اومدی منو ببینی یا با این کلکل کنی.......از پله ها که بالا رفتیم جوری که ما صداشو بشنویم از قصد گفت سیاه و سفید لنگه ی ننشونن،تا دیروز که رفته بود شهر همینکه بیوه شد اومد آوار شد رو زندگی ما......زینب که میدونست نمیتونم جوابش رو ندم دوباره دستمو کشید و گفت مرگ من ولش آبجی دنبال دعوا میگرده....... نفس عمیقی کشیدم و دنبال زینب و زری توی اتاق رفتم،زینب در اتاقو که بست آروم گفت اخه چرا دهن به دهنش میذاری مگه نمیشناسیش؟فک کردی من چرا به قول خودش از صبح تا شب میچپم تو این اتاق واسه همین حرفاشه دیگه…..با خشم گفتم بیخود کرده بی کس و کار گیر آورده مگه؟خودم ادبش میکنم که دیگه از گل نازکتر نگه بهت،الانم جمع کن وسایلتو اومدیم ببریمت خونه مامان،منم زری و بچه ها چند روزی میخوایم بمونیم توهم باید پیشمون باشی…….زینب با ذوق بلند شد و گفت باشه فقط حسنو خودت راضی کن دیگه یکم بدقلقه،باشه ای گفتم و به در اتاق چشم دوختم،حرفای زن عمو اعصابمو خراب کرده بود،میدونستم چون زینب کسی رو نداشت پشتش باشه اینجوری باهاش حرف میزد،زینبو که میدیدم دلم واسش ضعف میرفت نمی‌دونم چرا از همه خواهر و برادرهام بیشتر دوستش داشتم،شاید بخاطر این بود که توی روزهای سختم همیشه کنارم بود……نزدیکی های ظهر بود که بلاخره حسن اومد،درو که باز کرد ‌مارو دید متعجب سلام کرد و به زینب نگاه کرد،معلوم بود مارو نشناخته،زینب سریع جلو پرید و گفت حسن خواهرام از شهر اومدن،گل مرجان و ‌زری،حسن سرشو پایین انداخت و به سردی سلام کرد،از جام بلند شدم و گفتم آقا حسن راستش ما چند روزیه اومدیم اینجا بمونیم گفتم اگه اجازه بدی زینبو با خودمون ببریم خونه ی مامانم ،خیالت راحت باشه خودم صحیح و سالم میارم تحویلت میدم،حسن اخماش تو هم رفت و گفت حالا چرا چند روز،الان بره غروب برگرده،چه معنی میده زن شب تو خونه خودش نباشه……وای که دلم میخواست یقه شو بگیرم و یه دل سیر کتکش بزنم،اینا دیگه چه قوم و قماشی بودن………اینبار به جای من زری بلند شد و گفت خونه ی مادرش می‌خواد بیاد جای غریبه که نمیره،مگه زندونی آوردین؟بخدا بخواین اینجوری با خواهرم رفتار کنین دستشو میگیرم ورش میدارم میبرمشا،طفلک دوماهه خونه مامانش نرفته الانم واسش شرط و شروط میذاری؟ جمع کن بریم زینب،اینام اگه حرفی دارن بیان همونجا بزنن،گذشت دیگه موقعی که این بچه کس و کار نداشت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زینب که معلوم بود دل خوشی از اون خونه و اتاق نداره سریع ساکشو از گوشه ی اتاق برداشت و پشت سر زری قایم شد،حسن با عصبانیت گفت زینب اگه رفتی دیگه حق نداری برگردی ها،خودت میدونی من چقد از زن نافرمون بدم میاد…… زری همونجور که زینبو دنبال خودش میکشید با صدای بلند گفت بدت میاد که بیاد به درک،از صبح تا حالا اینجا منتظر نشستیم که بیاد بهش بگیم حالام که اومده طاقچه بالا میذاره…….. زری زینب رو دنبال خودش می کشید و من هم به دنبالشون می رفتم،حسن از توی اتاق داد زد زینب اگه رفتی دیگه راه برگشتی نداری ها، همین الان بهت بگم اگه با خواهرات رفتی همونجا هم پیش خودشون بمون،زنی که به حرف شوهرش اهمیت نمیده پشیزی نمی ارزه.....زری دستشو تو هوا تکون داد و گفت مرتیکه تو هم دیگه برای ما آدم شدی؟فکر کردی خواهر من بی کس و کاره؟خیالت راحت دیگه جنازه ی زینب رو هم دست تو یه لاقبا نمیدیم....... زن عمو که از سر و صدای ما توی حیاط اومده بود سینه جلو داد و با پررویی گفت حالا چی شده؟ چه خبرتونه؟ یه لاقبا خودتی و اون ننه ی گور به گورت، دهنتو ببند دختره زبون دراز،بردار ببر این خواهر تحفتو، فک کردی میذارم دیگه پسرم به این نگاه کنه؟نه خودشو میخوایم نه تولشو ورش دارین ببرینش.......دلم برای زینب کباب شده بود آخه اینا دیگه چه آدمایی بودن که حتی برای رفتن به خونه مادرش هم این حرف ها رو بارش می‌کردن.....بیرون که رفتیم امیر سریع جلو پرید و گفت صدای شما بود زری؟می خواستم بیام داخل دیگه، چی شده چرا انقدر عصبی هستی؟ زری با خشم دست زینب رو ول کرد و گفت اگه بدونی برای رفتن به خونه مامان چه قشقرقی به پا کرده نمیدونی که چه کار کرد،میگه نباید بری اگرم رفتی تا چند ساعت دیگه باید برش گردونی، این دختر دو ماهه رنگ خونه مادرشو ندیده،حالا نیست جاشم خیلی خوبه،انداختنش توی یه اتاق کوچیک یه تیکه نون هم به زور بهش میدن بخوره،خدا ازشون نگذره.....امیر زود گفت اگه حرفی بهت زده برم سراغشو به حسابش برسم؟ زری گفت نه بابا ولش کن بیا بریم،ادم باید خودشو از اینا دور کنه، ما رو چه به این آدمای خدانشناس…… توی ماشین که نشستیم نگاهی به زینب انداختم،انگار نه انگار که دعوا افتاده بود و شوهرش کلی حرف زده بهش، خوشحال و خندان از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکرد …..الهی براش بمیرم میدونستم که چقدر ذوق دیدنمون رو داره و بعد از مدت ها لبخند روی لب هاش نشسته،زری به عقب برگشت و گفت آخه دختره ی کم عقل حالا اینا یه چیزی گفتن تو زبون تو دهنت نبود که شوهر به این دیو دوسر نکنی؟ تو که میدونستی اینا چه آدمایی هستن، کم زنعمو مامانو اذیتم می‌کرد و به مادرمون حرف می زد ؟زینب با چهره مظلوم به زری نگاه کرد و گفت به خدا دست من نبود آبجی،انقدر گریه کردم انقدر خودم و زدم حتی میخواستم سم بخورم خودمو بکشم،مامان بیچاره هم کلی حرف زد و التماسشون کرد اما تو گوششون نرفت که نرفت چون کسی حاضر نبود زن حسن بشه اومدن منو براش عقد کردن ،تو بگو باید چیکار میکردم پدری داشتم که پشتم در بیاد یا برادری که جلوشونو بگیره؟یه مادر داشتم که اونم تا یه چیزی می گفت همه میریختن سرشو می گفتن تو هیچی نگو برادرمونو بردی شهر سر به نیست کردی حالا زبونتم درازه؟ناراحتی زینبو رو دیدم توی حرفش پریدم و گفتم ای بابا ول کنین دیگه، حالا میخواین توی این چند روز حرف اینا رو بزنین و اعصاب خودتونو خراب کنین؟ما اومدیم دنبال زینب که بهمون خوش بگذره ول کنین حرف‌ها رو، من که فقط دارم به اون دیگه آبگوشتی فکر می‌کنم که روی اجاق بود،وای که چقد دلم میخواد نون توش تلیت کنم و بخورم،البته اگه مامان تا الان دخلشو نیاورده باشه….. با این حرف من همه زدن زیر خنده، آخه مامان خیلی شکمو بود و با دیدن یک بشقاب غذا از خود بیخود می شد،هنوز هم این رفتارش رو ترک نکرده بود و دلش میخواست از صبح تا شب فقط غذا بخوره……به خونه که رسیدیم مامان با دیدن خنده های ما نفس راحتی کشید و با این فکر که زینب رو بدون دعوا جر و بحث با خودمان آوردیم چیزی نگفت….. پروین سفره رو پهن کرده بود و دیگ آبگوشت رو هم کنار سفره گذاشته بود،سبزیهای خوردن روی سفره چشمک میزد و آب از دهنمون راه افتاده بود،سریع ابی به دست و صورتمون زدیم و سر سفره نشستیم، میدونستم که زینب مدت‌هاست غذای خوب نخورده،از رفتار زن عمو و حسن کاملا مشخص بود،سر سفره که نشست با خجالت شروع به خوردن کرد و چند دقیقه بعد آروم جوری که فقط من بشنوم گفت ابجی اگر بدونی چند وقته غذای درست و حسابی نخوردم،به خدا قسم توی این چند وقت فقط تخم مرغ و سیب زمینی و گوجه بهم دادن،غذاهای خوب رو برای عمو و حسن و بقیه بر می داشتن و به من که می‌رسید می‌گفتن کم بخور تو هم مثل مادرت فقط به فکر خوردنی ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
در حالی که خودت میدونی من اصلا شکمو نیستم اما همین که غذاهای خوب رو خودشون می خوردن و تخم مرغ و سیب زمینی ها رو به من می دادن حالم رو بد می کرد….. دستش رو محکم توی دستم گرفتم و گفتم اصلا نترس به خدا قسم قبل از رفتنم یک زهر چشمی از اینها بگیرم که دیگه جرات نکنن بهت بگن بالای چشمت ابرو، اصلا غصه نخور باشه؟ این چند روزی که اینجاییم حسابی به خودت برس و غذا بخور بچه تو شکمت جون بگیره…….. همون‌جوری که لقمه توی دهنم میذاشتم گفتم:اخه چرا انقدر مظلوم و ساکتی؟ دیدی زری چطور براشون زبون در می‌آورد؟ توهم همینجوری باش که دیگه بهت بی احترامی نکنن، وقتی که غذا درست میکنن خودت برو و سر سفره بشین نباید که باید اجازه بگیری، قشنگ بگو چرا من باید سیب زمینی و تخم مرغ بخورم و شما چلو و پلو؟ زینب نگاهی بهم انداخت و گفت راست میگی آبجی بخدا،من اصلا نمی دونم چه طوری رفتار کنم، انگار من خیلی ساده ام،باید یکم وردست زری بمونم تا یاد بگیرم…….توی اون چند روز انگار وظیفه ی من فقط دادن غذا و خوراکی به زینب بود،از همون صبح که بیدار می‌شد فقط بهش خوراکی میدادم تا شب بشه،انقد بهمون خوش گذشته بود که انگار قصد برگشتن نداشتیم،عجیب بود اما مامان هم اصرار میکرد که بیشتر پیششون بمونیم و به این زودی نریم،با اینکه میدونستم پیرزن توی شهر چشم انتظارمه و فقط اجازه ی چند روز رو بهم داده اما کنار خانواده آنقدر حالم خوب بود که حتی اگر اخراجم میکرد هم مهم نبود هرچند می‌دونستم پسرش حداقل یک ماه پیشش میمونه و تنها نیست.....شش روز از آوردن زینب می‌گذشت و هنوز خبری از خانواده ی عمو نبود،زینب که خودش عین خیالش نبود و می‌گفت انشالله که هیچوقت سر و کله شون پیدا نشه اما مامان مشکوک شده بود و مدام می‌پرسید چرا شوهرت نمیاد دنبالت؟نه به اونکه نمیذاشت دوماه دوماه بیای نه به حالا که شش روز گذشته و خبری ازش نیست......بلاخره یه روز ظهر که همه توی حیاط نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم در خونه به صدا دراومد و عمو وارد خونه شد........همه به احترامش بلند شدیم و سلام کردیم اما اون بدون اینکه جواب هیچکدوممون رو بده با خشم به مامان نگاه کرد و گفت دلت خوشه دختر بزرگ کردی اره؟حالا دیگه میفرستیشون بیان خونه ی منو با زن و بچه ام دعوا کنن؟بد کردم گفتم دخترتو عقد کنم واسه پسرم یه نون خور کمتر بشه؟حیف که حرمت روح داداشمو دارم وگرنه میذاشتم همینجا بیخ ریشت بمونه تا موهاش رنگ دندوناش بشه.......مامان که معلوم بود حسابی جا خورده نگاه متعجبی به ما کرد و گفت و چی شده عموتون چی میگه؟چکار کردین شما؟قبل از اینکه من چیزی بگم زری قدمی به جلو برداشت و گفت عمو بزرگ تری احترامت واجبه درست،اما فک نکن ما نمی‌دونیم چون کسی حاضر نبود دختر به حسن بده اومدی سراغ خواهر ساده ی ما،بخاطر حرمت داداشت اومدی دنبالش؟ دستت درد نکنه بذار همینجا بمونه جاش اینجا بهتره،شما اگه میدونستی حرمت چیه که نمیذاشتی زن و پسرت انقد این طفل معصوم رو اذیت کنن........مامان که میدونست عمو از حرفای زری ناراحت میشه صداشو بلند کرد و گفت ساکت شو زری عموته،بزرگترته حق نداری بی ادبی کنی،زری اما بدون توجه بهش ادامه داد:ببین عمو به روح آقام ‌‌و مرتضی قسم شده زینب رو با خودم برمیدارم و میبرم شهر اما نمیذارم یتیم کشی کنید،برو به اون زنت بگو تا نیای اینجا و جلو همه از خواهرم بخاطر رفتارت معذرت خواهی نکنی نمیذارم برگرده،به خواهر من تخم مرغ و سیب زمینی میده بعد غذای خوب رو خودتون میخورین؟توچه عمویی هستی که میذاری با بچه ی برادرت اینجوری رفتار کنن؟عمو که بر خلاف انتظار ما تو فکر فرو رفته بود به زینب نگاهی کرد و گفت کی بهت تخم و مرغ و سیب زمینی میده؟منکه هربار اومدم خونه غذا بخورم زن عموت گفته زینب خورده قبل از شما…..زینب با بغض گفت عمو بخدا من ادم شکمویی نیستم اما تاحالا نذاشته یه قاشق از غذای شمارو بخورم بهم میگه تا حالا تو خونه آقات نون خالی سق میزدی حالا اومدی اینجا انتظار داری من چلو پلو بهت بدم؟اینبار من قدم جلو گذاشتم و گفتم عمو ما تصمیممون رو گرفتیم بچه ی زینب که به دنیا اومد میاریم تحویلتون میدیم و طلاق خواهرمون رو میگیریم،حالا که اینجوری با خواهرمون رفتار میکنید ماهم با خودمون میبریمش شهر،شمام خودت میدونی و پسرت و زنت………عمو اخماشو تو هم کرد و گفت حالا شمام لازم نکرده کاسه ی داغ‌تر از اش بشید و اینجوری نون تو سفره ی این دختر بذارید،من خودم زینب رو با میبرم و اینبار نمیذارم کسی اذیتش کنه،ازین به بعد هم هروقت خودم نشستم سر سفره زینبو هم صدا میکنم،برو جمع کن وسایلت رو‌ بریم شوهرت چشم انتظارته….. زری دوباره توی حرف عمو پرید و گفت محاله بذارم بیاد عمو،هروقت شوهرش اومد اینجا و مثل ادم معذرت خواهی کرد میذاریم بیاد وگرنه جاش همینجا خوبه، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مگه زنت نمیگفت خواهرتونو بردارید ببرید گورشو از زندگی پسرم گم کنه، الانم تا نیاد اینجا و معذرت خواهی من نمیذارم زینب یه قدم برداره……..اونروز عمو کلی حرف زد و اصرار کرد زینب رو با خودش ببره اما ما قبول نکردیم ‌‌و تنها رفت،زری میگفت نمیذارم زینب هم مثل من تو زندگی اولم بدبختی و بی کسی بکشه،قبل از رفتنم یه زهرچشم خوب از اینا میگیرم بعد میرم،هروقتم که بیام هی بهش سر میزنم دیگه نمیذارم کسی بهمون توهین کنه و بخاطر فقر هرجوری دوست داره باهامون رفتار کنه…….. یک هفته از اومدن عمو گذشت و هنوز خبری از حسن و زن عمو نبود،مامان مدام غر میزد که زندگی دختر بیچاره رو خراب کردن حالا با بچه ی توی شکمش چکار کنه و اگه طلاقش بدن باید چه خاکی تو سرم بریزم شما فردا میرین شهر من میمونم و مردم این ده،زری اما خیالش رو راحت میکرد که میان و دنبالش رو می‌گفت نیومدن هم به درک خودم میبرمش شهر پهلو خودم.......همونجوری که زری حدس زده بود بلاخره بعد از دوهفته در خونه به صدا دراومد و عمو به همراه خانواده اش برای بردن زینب پاپیش گذاشتن،زن عمو اخماشو توی هم کرده و بود گوشه ی خونه زانوی غم بغل گرفته بود،کاملا مشخص بود به اجبار عمو اومده و داره حرص میخوره،حسن هم چیزی نمی‌گفت و آروم کنار عمو نشسته بود......یکم که گذشت بلاخره عمو لب باز کرد و گفت ما امروز اومدیم دنبال زینب،دو هفته اینجا موند و بیشتر موندنش دیگه جایز نیست،زن حامله شب باید کنار شوهرش بخوابه،زینب جان برو وسایلتو بردار بریم خونه.....بازهم زری پیشقدم شد و با لحن محکمی گفت عموجان مشکل ما اومدن دنبال زری نبود،مشکل ما اینه زن و پسرت رفتارشون رو با خواهر من درست کنن،این دختر از همه ی ما مظلوم تر و ساکت تره،خداروشاهد میگیرم به روح آقام من از خدامه با خودم ببرمش شهر،خداروشکر شوهرم اونجا یه خونه ی دراندشت داره که از این سر تا اون سرش اتاقه و میتونم زینبو هم ببرم اونجا پیش خودمو گل مرجان.اما چون حاملست نمی‌خوام اذیتش کنه اما خب به خودشم گفتم فقط کافیه یکبار دیگه این بچه تو خونه ی شما اذیت بشه اونوقت دیگه میدونم چکار کنم،زینب هرموقع که دلش تنگ شد حسن موظفه اونو بیاره پیش مامان،زنت حق نداره راه به راه بهش گیر بده و سرکوفت بزنه،به چه حقی اسم مادر منو میاره و بهش بی احترامی میکنه؟زن عمو اسم خودشو که شنید یکم جابجا شد و گفت آخه من چکار به جمیله دارم هرچی این دختره گفته شما باور کردی؟خداروشکر من نه اهل دخالتم نه بددهنم،والا این دختره تا دیروز زبون تو دهنش نبود همین شما دو تا از شهر اومدین یادش دادین وگرنه حسن تو دهنش میزدم چیزی نمی‌گفت که.....زری پوزخندی زد و گفت تحویل بگیر خان عمو،حسن اگه مرده رو خواهر من دست بلند کنه ببینه چکارش میکنم،بخدا قسم دختر بابام نیستم اگر اونموقع نیام و دودمانتون رو به باد بدم......عمو با اخم نگاهی به زنش کرد و گفت دهنتو می‌بندی زن یا نه؟...... اونروز عمو هرجوری که بود مارو قانع کرد و زینب رو همراه خودشون بردن،بعد از رفتنش انگار دل و دماغی برام نمونده بود و دیگه دلم نمی‌خواست اونجا بمونم.......چند روز دیگه هم اونجا موندیم و بلاخره بعد از تقریبا بیست روز راهی شهر شدیم،بماند از گریه های پروین و بغض پنهانی اسماعیل که توی اون مدت حسابی به ما و بچه ها عادت کرده بودن اما خب چاره ای نبود باید برمیگشتیم.....توی مسیر فقط داشتم به این فکر میکردم که حالا چه جوابی به پیرزن بدم،من فقط برای چند روز اجازه گرفته بودم و حالا تقریبا یک ماه گذشته بود،مطمئن بودم جوابم میکنه و شاید هم تا حالا کسی رو به جام گرفته باشه.....هوا تاریک بود که بلاخره به تهران رسیدیم،بچه ها همه توی ماشین خوابشون برده بود و به سختی اونا رو توی اتاق بردیم،تصمیم گرفتم روز بعد رو هم استراحت کنم و کمی اتاقم رو تمیز کنم و بعد سراغ پیرزن برم،کلی لباس بود که باید همه رو میشستم و تازه قرار بود با کمک زری خونه رو هم بشوریم و تمیزکنیم....بلاخره اون یک‌روز هم گذشت ‌و بعد از اینکه نریمان رو به زری سپردم از خونه بیرون زدم تا سراغ پیرزن برم،هرچند حدس میزدم دیگه بهم احتیاجی نداره و عذرم رو‌ می‌خواد….پشت در خونه که رسیدم کلید رو از توی کیفم دراوردم و در رو باز کردم،از سکوت خونه می‌شد فهمید خوابن و هنوز بیدار نشدن،سر راه نون داغ گرفته بودم تا مثل همیشه با پیرزن صبحانه بخوریم،در اتاقش رو‌ که باز کردم تکونی خورد ‌‌و بیدار شد،با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت دارم خواب میبینم یا واقعا اومدی؟لبخندی زدم و‌گفتم نه بیداری،خیلی دیر کردم میدونم اما واقعا نشد که زودتر بیام،پیرزن چشماشو ریز کرد و گفت دیگه مطمئن شده بودم یه مشکلی برات پیش اومده اخه دختر حداقل یه خبری چیزی بهم میدادی دلم هزار راه رفت،نگفتی من اینجا تنهام کسی رو ندارم یه لیوان آب دستم بده؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بخیر یعنی : خیالت راحت صبح که بیدار شیم بیشتر از الان دوسِت دارم پس راحت بخواب ✨ بخوابیم ♡️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پيغام 🕊🌸 صبحدم را با شعرهای روشن🕊🌸 پرواز ميدهم و  چه زيباست پيغام صبح🕊🌸 سلام صبحتون بخیرو شادی🕊🌸 امروزتون پر از خبرهای خوب و یهویی‌های پرعشق و شاد🕊🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همونجوری که نون هارو لای سفره میذاشتم گفتم اخه گفتی پسرت یک ماه میمونه منم واسه این خیالم راحت بود…….. پیرزن پوزخندی زد و گفت فک‌ کنم قبلا بهت گفته بودم این بچه ها بجز دردسر چیزی برام ندارن،باور کن این خونه بدون تو مثل قبر بود برام،فقط میخوابیدم و بیدار میشدم،حیاطو دیدی چطور شده؟این مستانه ی بی معرفت نیومد یه دستی بکشه بهش،اخ که تو این مدت قدر تورو دونستم،روزی صدبار میگفتم این دختره جواهر بود من قدرشو نمیدونستم…….. خنده ای کردم و گفتم بخدا منم اونجا درگیر بودم میدونی بعد از چند سال خانواده ام رو دیدم؟اصلا دلم نمیخواست ازشون دور بشم،حالام اصلا نگران نباشید زود خونه رو جمع میکنم بذارین چای بذارم باهم یه صبحانه بخوریم اول…..توی اشپزخونه که داشتم چای رو آماده میکردم مدام میترسیدم پسر پیرزن بیاد و منو ببینه نمی‌دونم چرا انقدر ازش میترسیدم،سفره رو که پهن کردم اولین لقمه رو برای پیرزن گرفتم و گفتم بخدا تو این مدت همش به فکرت بودم اما خب خداروشکر حالت خوبه خورد و خوراکت خوب بوده اره؟پیرزن لقمه رو با دستی که فقط کمی جون داشت توی دهنش گذاشت ‌وگفت همه چی که غذا نیست اره این پسره نمیذاشت گشنه بمونم اما از تنهایی دق کردم،راستی اسم شوهرتو گفتم بهش میشناختش کامل گفت دوستشه….اینو که گفت لقمه توی دهنم پرید و شروع کردم به سرفه کردم،سریع لیوان چای رو سرکشیدم و حتی متوجه داغ بودنش نشدم،پیرزن نگاهی توی چشم‌های نمناکم انداخت و گفت هرچی بهش گفتم تو زنشی باور نکرد میگفت امکان نداره زن ارش وثوق بیاد اینجا کار کنه،حالا قراره بیدار شد خودش بیاد باهات حرف بزنه،هرسوالی داری ازش بپرس باشه؟کاش بتونه کمکت کنه حداقل یه بار به درد بخوره…….پیرزن حرف میزد و من اصلا نمی‌دونم چطور صبحانه رو‌ خوردم،خدایا یعنی میشه منو ارش یه بار دیگه به هم برسیم؟اونم بعداز هفت سال دوری و تنهایی…..برای اینکه کمی فکرم رو آزاد کنم سریع توی حیاط رفتم و‌ مشغول جمع و جور کردن حیاط شدم،انقدر کثیف ‌‌و هم ریخته بود که حس میکردم ماه ها طول میکشه تا دوباره مرتب بشه اما انقد تند ‌‌سریع کار کردم که تا ظهر حیاط تمیز شد و دوباره زندگی توی اون خونه جریان پیدا کرد،برای نهار دمپختک گذاشته بودم و بوش کل خونه رو برداشته بود اما من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم،فقط دوست داشتم پسر پیرزن از خواب بیدار بشه و راجع به ارش باهاش حرف بزنم،خداخدا میکردم خبری ازش داشته باشه و بتونم فقط یکبار دیگه باهاش صحبت کنم،آخرین باری که بهش زنگ زده بودم نریمان کوچیک بود و‌تازه کلمه ی بابا رو یاد گرفته بود،چقدر با شنیدن کلمه ی بابا از زبون پسرش گریه کرد و اشک شوق ریخت……..پیرزن میگفت پسرش تا نزدیکی هاش صبح بیرون میمونه و بخاطر همین بعداز ظهر ها از خواب بیدار میشه،کارامو که کردم دوتا لیوان چایی ریختم و سراغ پیرزن رفتم تا کمی باهم حرف بزنیم،سینی چای توی دستم بود داشتم به سمت اتاق میرفتم که کسی از پشت سرم گفت یعنی زن ارش تویی؟ آب دهنمو قورت دادم و دو دستی سینی رو چسبیدم،پس بیدار شده،سرمو پایین انداختم و سلام کردم،هنوز نگاهش نکرده بودم و نمیدونستم چه شکلیه اما از صداش معلوم بود همسن و سالای ارشه……کمی سکوت کرد و گفت مامانم گفت تو زن ارشی و چند ساله داری دنبالش میگردی اره؟آروم سرمو بالا آوردم و بدون اینکه خودم بخوام با صدای بغض آلودی گفتم بله درست گفته،من زن ارش وثوقم و الان هفت ساله که از ارش دورم،اصلا نمی‌دونم کجاست و چکار میکنه چند ساله پیش از طریق یکی از دوستاش تونستم بهش زنگ بزنم و بفهمم کاناداست اما دوباره ارتباطمون قطع شد و الان پنج سالی هست که ازش خبر ندارم،مادرتون گفتن شاید شما بشناسیدش…..رامین(پسر پیرزن)دهنی کج کرد و گفت اره میشناسمش،خیلی خوب حتی شاید بیشتر از تو ،یه زمانی منو ارش با هم رفیق دنگ بودیم،چند سالی قبل از فرارش،اما یه ادم پست بینمونو خراب کرد،دو به همزنی کرد و چندین سال ما باهم قهر بودیم،مهر بازداشتش رو من زدم،نه اینکه خودم بخوام نه،اتفاقا من میدونستم بی گناهه ارش اهل جاسوسی و این برنامه ها نبود،یه ادم درست و با مرام بود هرکاری از دستش برمیومد واسه همه انجام میداد اما اشتباه کارش میدونی چی بود؟دوستی با ادمی مثل شهریار،هیچکس به اندازه ی اون به ارش ضربه نزد……..متعجب گفتم شهریار؟اونکه ادعای دوستیش می‌شد؟ارش قبل از رفتنش اونو معتمد خودش معرفی کرده بود البته میدونست ادم درستی نیست قبلا بهم اخطار داده بود…..اینو که گفتم رامین بلند زد زیر خنده و درحالیکه ریسه میرفت گفت:ارش……شهریار…..رو……معتمد…..خودش….معرفی…..کرده؟وااااااای…….من نگاهش میکردم و اون از ته دل میخندید،کمی که گذشت صداشو صاف کرد و گفت پست تر از شهریار نداشتیم،شریک دزد و‌رفیق قافله…. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تمام‌ پرونده های ارش رو اون جمع و جور کرده بود،خدایی نکرده نمیخوام بی حرمتی کنم اما همه جا پیچیده بود که شهریار عاشق زن ارش شده و تموم این کارارو کرده که ارش طلاقش بده و خودش باهاش ازدواج کنه……با شنیدن این حرف از دهن یک مرد غریبه عرق شرم رو پیشونیم نشست و حس کردم بدنم داره سنگین میشه…….خدا ازت نگذره شهریار،هرجا هستی خدا واست نسازه که زندگی مارو اینجوری به هم زدی،با صدای گرفته ای گفتم به نظرتون امیدی به برگشتن ارش هست؟ رامین کمی فکر کرد و گفت اره چرا که نه،دیگه حکومت عوض شده و راحت میتونه برگرده اصلا شاید برگشته باشه،خیلی از فراری ها همون موقع برگشتن و به زندگیشون ادامه دادن،مگه تو زنش نیستی چطور نمیدونی برگشته یا نه؟خانواده اش باید بدونن دیگه اونم خانواده ای که اون داشت البته تیمسار که همون قبل از انقلاب فرار کرد و رفت اما پدر و مادر ارش رو اطلاعی ندارم……با شنیدن اینکه ارش میتونه برگرده و اصلا شاید برگشته باشه چنان حالم دگرگون شد که سینی توی دستم رو گوشه ای گذاشتم و زدم زیر گریه،خدایا یعنی میشه صدامو شنیده باشی؟یعنی میشه نریمان به آرزوش برسه و باباش رو ببینه؟رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت مگه ارش آدرس خونشو بلد نیست که بخواد بیاد سراغتون؟با اشک و گریه و ناراحتی تا حدودی قضیه ی اختلاف با خانواده ی ارش رو براش تعریف کردم و گفتم که هیچ ارتباطی باهاشون ندارم،رامین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت واقعا ناراحت شدم،کاش ارش همون موقع تورو هم با خودش میبرد،البته بهش حق میدم،توی مسیر رفتنش هر اتفاقی ممکن بود بیفته و بردن یه زن اصلا کار عاقلانه ای نبود…..نگاه مظلومانه ای بهش کردم و گفتم آقا رامین نمی‌دونم به چی قسمتون بدم اما یه خواهش ازتون دارم،اگه میتونید کمکم کنید،من هیچکس رو‌ندارم توی این چندسال انقدر بدبختی کشیدم که اگر بخوام بگم یه کتاب میشه،خواهش میکنم یه ردی از ارش برام بگیرید،فقط میخوام بدونم برگشته یانه،اگه اومده باشه دنیا رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،،بخدا تا آخر عمر دعاتون میکنم بخاطر پسرم که تا حالا پدرشو ندیده و هرشب آرزو میکنه پدرش برگرده کمکم کنید…..همون لحظه صدای پیرزن از توی اتاق بلند شد که گفت:رامین شیرمو حلالت نمیکنم اگر به این دختر کمک نکنی،به روح پدرم دیگه تو خونه راهت نمیدم……رامین دستی توی موهاش کشید ‌‌و گفت چه گیری کردیم این وسط،باشه قول نمیدم اما پرس و جو میکنم،من فردا باید برم ،چند روزی نیستم قول میدم برگشتم پیگیر ارش بشم……..ارش تشکر کردم و راهی اتاق پیرزن شدم،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟اگه اره چطور هنوز مارو پیدا نکرده؟فک نکنم کار سختی باشه براش،نکنه توی این سال ها فراموشمون کرده و زندگی جدیدی برای خودش درست کرده باشه،تمام فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن کسی که بتونم از طریق اون از ارش خبری بگیرم اما نبود….من کسی رو نمیشناختم و سراغ خانواده اش هم که نمیتونستم برم پس باید صبر میکردم تا بلکه رامین برام کاری کنه……. فردای اون روز وقتی رفتم سرکار پیرزن گفت که رامین همون صبح زود از خونه بیرون زده و رفته،میگفت براش خط و نشون کشیده که اگر خبری از ارش نگرفته خونه نیاد دیگه……زری میگفت اصلا از مهتاب خانم نترسم و خودم دنبال ارش بگردم،میگفت هیچ غلطی نمیتونه بکنه و اگر جرئت داره الان بیاد برامون شاخ و شونه بکشه اما من میترسیدم،ترسم فقط و فقط بخاطر نریمان بود و میدونستم که اگر یک روز ازم جدا بشه بدون شک میمیرم…..روزهای سختی رو پیش رو داشتم و با فهمیدن اینکه ارش شاید برگشته باشه مثل مرغ سرکنده شده بودم،پیرزن بهم دلداری میداد و‌میگفت نگران نباش رامین بلاخره برات کاری میکنه اما نمی‌دونم چرا امیدی نداشتم و حس میکردم کاری از دستش برنمیاد…….چند وقتی گذشت و هنوز خبری از رامین نشده بود،امیر شوهر زری که حال و روز من رو دیده بود کلی برام ناراحت بود و به زری گفته بود سراغ یکی از دوستام میرم ببینم میتونه کاری برای گل مرجان بکنه یانه،اینجوری که نمیشه تکلیف این دختر باید مشخص بشه اگر همین امسال ارش برنگرده قسم میخورم که طلاقشو بگیرم و راحتش کنم…… .یه روز غروب که از خونه پیرزن داشتم برمیگشتم و حال خوبی هم نداشتم امیر رو دیدم که از ماشین پیاده شد و کلید رو توی در انداخت،هنوز متوجه من نشده بود و میخواست در رو ببنده که چشمش به من خورد و گفت الان اومدی گل مرجان ؟فکر کردم خونه ای…… خنده ی محزونی کردم و‌گفتم نه امروز یکم کارم طول کشید،سرمو پایین انداختم و خواستم داخل برم که گفت راستی خبرای خوبی برات دارما،امروز رفته بودم پیش دوستم…….حس کردم چیزی توی قلبم فرو ریخت،یعنی چه خبرایی داشت؟با صدای لرزونی که انگار از ته چاه در اومده گفتم خواهش می کنم هر چیزی که شده زودتر بگو،باور کن که اصلا تحمل و صبری برام نمونده ..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر سوئیچ ماشین رو توی دستش تاب داد و گفت حالا بیا بریم داخل برات میگم همه رو ،زری شام درست کرده امشب شام توی اتاق ما هستی نگران نباش گفتم که خبرهای خوبی دارم........ با قدم های سست و لرزان دنبال امیر راه افتادم خدا خدا میکردم ارش برگشته باشه و این کابوس چند ساله تموم بشه......توی اتاق که رفتیم زری جلو اومد و گفت چی شد امیر تونستی دوستت رو ببینی؟خبری داشت از آرش؟امیر کتش رو روی چوب لباسی گوشه ی اتاق گذاشت و گفت آره تا الان پیشش بودم،باید خدمتتون عرض کنم که آرش برگشته......... یک لحظه حس کردم زانوهام سست شد و محکم روی زمین افتادم،ارش برگشته؟یعنی ارش الان ایرانه؟زری زود خودشو بهم رسوند و گفت چت شد یهو،توکه الان باید خوشحال باشی گریه میکنی چرا؟بدون اینکه جوابش رو بدم به امیر نگاه کردم و آروم گفتم الان کجاست؟امیر گوشه ای نشست و گفت اینو دیگه نمی‌دونم،فقط میدونم ارش یک ماه پیش وارد کشور شده و ار بعدش که چه اتفاقی براش افتاده خبر ندارم چون انگار ناپدید شده،گریه ام شدید شده بود و نمیتونستم آروم باشم،امیر دوباره گفت ناراحت نباش از اینجا به بعد خودم کمکت میکنم،هرجایی که لازم باشه میرم فک نکنم پیدا کردنش کار سختی باشه،خودم رو به عنوان دوستش معرفی می کنم و هرجوری شده پیداش میکنم………نمیدونستم باید چکار کنم و مثل دیوونه ها شده بودم،دلم میخواست همون موقع شب از خونه بیرون برم و پیداش کنم،باورم نمیشد ارش برگشته،کاش رامین زودتر میومد،احتمالا اون میتونست بفهمه ارش کجاست……امیر که حال منو دید از جاش بلند شد و گفت میخوای الان بریم خونه ای که توش زندگی میکردید یه سر بزنیم؟تو داخل ماشین بشین من خودمو دوستش معرفی میکنم،شاید به امید اینکه بری سراغش اونجا زندگی کنه…..با خوشحالی از سر جام بلند شدم و گفتم اره….اره….حتما همونجاست ،چرا به فکر خودم نرسید،دستتو میبوسم اگه منو تا اونجا ببری……..امیر همونجوری که دوباره کتشو میپوشید گفت این چه حرفیه اخه،اینکه چیزی نیست هرکاری لازم باشه من برات انجام میدادم…..زری اصرار میکرد شام بخوریم و‌بعد بریم اما مگر من میتونستم ؟حس میکردم تا زمانی که ارش رو نبینم آروم نمیگیرم،توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،چشمامو بستم و سعی کردم چهره ی ارش رو تجسم‌ کنم،مواقعی که بهم زل میزد و بعدش میگفت تا حالا تو زندگیم کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم مرجان….زندگی ما فقط چند ماه طول کشید اما انقدر برام عزیز بود که تمام این هفت سال رو با تمام وجود منتظرش نشستم…….هرچه ماشین به محله ی قدیمی نزدیک تر می‌شد ضربان قلب من هم بالاتر میرفت،نکنه مهتاب خانم اونجا باشه و امیر رو بشناسه،نکنه ارش مارو که پیدا نکرده دوباره از کشور رفته؟خدایا خودت به منو نریمان رحم کن،به دل پسرم رحم کن که هرشب با آرزوی دیدن پدرش به خواب میره ……..ماشین که با آدرس من جلوی در خونه ایستاد نفس عمیقی کشیدم،امیر ازم خواست پیاده نشم و توی ماشین بشینم…… امیر که پیاده شد دستامو جلوی دهنم گرفتم و‌شروع کردم به دعا خوندن،هر ذکری که روی لبم میومد میخوندم و دست به دامان خدا میشدم،نمی‌دونم چرا انتظار داشتم ارش در خونه رو‌ باز کنه و دوری تموم بشه،امیر ماشین رو کمی جلوتر پارک‌ کرده بود و‌ نمیتونستم ببینمش،انقد حالم بد بود که حتی توان تکون خوردن هم نداشتم،ده دقیقه ای طول کشید تا بلاخره امیر در ماشین رو باز کرد و روی صندلی نشست،قبل از اینکه من چیزی بگم گفت اینجا نیست گل مرجان، مادرش این خونه رو‌ قبل از انقلاب فروخته،این صاحب‌ جدید هم هیچ خبری ازشون نداشت،اصلا نمیدونست ارش کیه……اینو که شنیدم بلند زدم زیر گریه،هفت سال دوری رو تحمل کرده بودم و حالا حتی نمیتونستم یک روز منتظر بمونم،امیر دلداریم میداد و میگفت توکه اینهمه صبر کردی چند روز دیگه هم بمون هرجوری شده یه خبری ازش میگیریم،تازه چند ساعته متوجه اومدنش شدیم انتظار که نداری همین اول بسم الله پیداش کنیم،تو اینجوری خودتو اذیت نکن من از همین فردا بکوب میگردم و پیداش میکنم…….امیر میگفت اما مگر من آروم میشدم؟فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور میتونم سرنخی از امیر پیدا کنم…….به خونه رسیدیم زری از حال و روز من پی به همه چیز برد و هرکاری کرد نتونستم لقمه ای غذا بخورم،مگر فکر و خیال ارش لحظه ای من رو رها میکرد؟روز بعد با اینکه حال و‌ حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم اما باید به خونه ی پیرزن میرفتم،کاش می‌شد چند روزی بهم مرخصی بده،اصلا توان کار کردن نداشتم…..قرار بود امیر دوباره سراغ دوستش بره و برای پیدا کردن ارش ازش کمک بخواد،کاش می‌شد منهم همراهش میرفتم و به دست و پاش میفتادم……پیرزن چهره ی درهم و گرفته ی من رو که دید آهی کشید و گفت اخ مادر،الهی بمیرم که کاری از دستم برنمیاد برات انجام بدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این پسر منم که یه چیزی گفت و رفت،شاید اگر بیاد بتونه پیدا کنه شوهرتو……. چیزی نگفتم و سکوت کردم،اگر میخواست خب قبل از رفتنش برام کاری میکرد،اونروز تا بعدازظهر کارامو کردم و راهی خونه شدم،دیگه حتی دل و دماغ حرف زدن با پیرزن رو هم نداشتم……توی خیابون هر مرد قدبلندی رو که میدیدم به خیال اینکه ارش باشه قلبم توی دهنم میومد،تمام امیدم به این بود که به خونه برسم ‌و امیر تونسته باشه خبری از ارش برام بگیره…….. انقدر حال روحیم داغون بود که حتی حوصله ی بازی کردن با نریمان رو هم نداشتم و اکثرا خونه ی زری میموند،به خونه که رسیدم امیر هنوز نیومده بود،زری به اصرار منو پیش خودش برد و نذاشت تنها توی اتاق بمونم،میدونست توی تنهایی کاری بجز گریه ندارم و میخوام بشینم فکر و خیال کنم…….دم غروب بود که بلاخره امیر با قیافه ی ناراحت و گرفته اومد،اولش فکر کردم اتفاقی برای ارش افتاده اما امیر نفس عمیقی کشید و گفت گل مرجان باورت نمیشه اما از صبح زود هرجایی که فکر کنی ربطی به ارش داشته رو رفتم اما نتونستم خبری بگیرم،حتی جلوی خونه ی پدر و برادرش هم رفتم اما مثل اینکه همون قبل از انقلاب تمام دار و ندارشون رو فروختن و از کشور خارج شدن،متاسفانه دوست ها و همکارانش هم یا از کشور خارج شدن یا توی زندان هستن،اما بازم میگم نگران نباش اینجا همچین هم بزرگ و بی درو پیکر نیست بلاخره یا ما اونو پیدا می‌کنیم یا اون مارو،تعجب میکردم از اینکه ارش چطور نتونسته مارو پیدا کنه به نظرم کار زیاد سختی نبود اما خب فعلا باید صبوری میکردم……چند روزی گذشت و امیر هم دیگه بی خیال شده بود اصلا انگار ارش اب شده و توی زمین رفته بود،تنها امیدی که برام مونده بود فقط و فقط رامین بود که اونهم انگار قصد اومدن نداشت…….بلاخره بعد از مدتی یه روز که با نون تازه در اتاق پیرزن رو باز کردم با ذوق بهم گفت که رامین برگشته و توی اتاقش خوابه،انقدر از شنیدن این خبر هیجان زده شدم که کم مونده بود برم در بزنم و بیدارش کنم،پیرزن میگفت دیشب انقدر خسته بوده که نتونسته کلمه ای حرف بزنه و یکراست توی اتاقش رفته ،حالا باید منتظر میموندم تا ظهر بشه و بتونم راجع به اومدن ارش باهاش حرف بزنم…….هرجوری بود تا موقع نهار خودمو مشغول کردم تا کمتر اذیت بشم اما لرزش دست هام نشون میداد زیاد موفق نبودم،غذای پیرزن رو توی سینی گذاشتم و توی تختش گذاشتم که در اتاق باز شد و رامین با ظاهر نامرتب و ریش بلند داخل شد،سلامی کردم و سرمو پایین انداختم نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم که پیرزن به دادم رسید و گفت چکار کردی واسه این دختر رامین ؟میدونی از کی تا حالا چشم انتظارته؟بهش گفتن شوهرش برگشته ایران اما هرچی میگرده نمیتونه نشونی ازش پیدا کنه.....رامین متعجب نگاهم کرد و گفت واقعا ارش برگشته؟کی اینو بهت گفته؟ سرمو تکون دادم و گفتم آره اینجوری گفتن به شوهر خواهرم اما انگار آب شده و رفته توی زمین،رامین گوشه ی اتاق نشست و گفت خب دختر خوب اگه برگشته باشه هم که نمیتونه مثل یه آدم عادی توی کوچه و خیابون راه بیفته یا آدرسش رو به این و اون بده،هرچی باشه برادر تیمسار وثوقه،حالا جدای از اینکه خودشم سر و سری توی حکومت داشته همینکه برادر وثوق معروف بوده کافیه تا بگیرنش،الان همین من بو ببرن تو این خونه ام یک ساعت بعد دیگه زنده نیستم،نگاه نگرانی بهش انداختم و گفتم خب باید چکار کنم الان؟کجا دنبالش بگردم؟رامین کمی فکر کرد و گفت امشب میرم سراغ چندتا از بچه ها،مطمئنم اگر آرش برگشته باشه اونا ازش خبر دارن،سعی میکنم هرجوری شده ازش خبر بگیرم.....ازش تشکر کردم و دوباره توی دلم غوغا به پا شد،حس میکردم توی همون مدت از شدت اضطراب و دلشوره نصف شده بودم اما خب دست خودم نبود ،اون روز بخاطر اومدن رامین کارامو کردم و‌کمی زودتر از همیشه به سمت خونه راه افتادم،فکر اینکه ارش یه جایی توی این شهر داره نفس میکشه و من نمیتونم پیداش کنم دیوونم میکرد،نریمان از حرفای من و امیر و زری بوهایی برده بود و بیشتر از قبل بی قراری میکرد،تعجب میکردم از اینکه تاحالا ارش رو ندیده بود اما چنان محبتی بهش داشت که گاهی براش گریه میکرد و میگفت مامان بابا کی از سفر برمیگرده؟دلم براش خون بود و کاری از دستم برنمیومد…….به هر سختی بود اون شب رو هم پشت سر گذاشتم و روز بعد با اندکی امید راهی خونه ی پیرزن شدم،به شوق اینکه شاید رامین تونسته باشه از ارش خبری پیدا کنه………وقتی رسیدم طبق معمول خواب بود و باید تا ظهر منتظر میموندم،کمی با پیرزن سر خودمو کردم و کمی با درست کردن نهار تا بلاخره ظهر شد و رامین از اتاقش بیرون زد…… توی اشپزخونه داشتم سوپ رو هم میزدم که پیرزن صدام زد و گفت بیا رامین کارت داره،چشمامو بستم و به سختی بغض توی گلومو قورت دادم،نمی‌دونم چرا پاهام سنگین شده بود... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و به سختی میتونستم حرکتشون بدم،مسیر اشپزخونه تا اتاق انگار کیلومترها دور شده بود……..درو که باز کردم حس کردم سرم داره گیج میره اما خودمو محکم گرفتم و سلام کردم،رامین جواب سلامم رو داد و با صدای خواب آلودی گفت راست گفتن بهت ارش برگشته،اما دقیقا یک روز بعد از برگشتش توسط یکی که از تیمسار کینه داشته مورد حمله قرار میگیره و تیر میخوره……. چنان شوکی از شنیدن این خبر بهم وارد شد که انگار زیر پام خالی شد،دستمو به دیوار گرفتم و با صدای خفه ای گفتم مرده؟رامین لبخندی زد و گفت نه زندست اما بچه ها مجبور شدن از تهران خارجش کنن،مثل اینکه حالش خیلی بد بوده و زنده بودنش مثل معجزه میمونه اما گفتن الان حالش خوبه،با چشم های خیس بهش نگاه کردم و گفتم توروخدا منو ببر پیشش ازت خواهش میکنم،پیرزن نگاه چپی به پسرش انداخت و گفت مگه دست خودشه که نبره؟همین فردا این دخترو میبری پیش شوهرش فهمیدی ؟رامین گفت روز که نمیشه باید حتما شب بریم‌من نمیتونم روز روشن از خونه بیرون برم،یا امشب یا فردا شب بیا از همینجا حرکت کنیم،سرمو تکون دادمو و گفتم باشه فقط توروخدا مطمئنی ارش سالمه؟اخه اون که ادم محتاطی بود چطور این اتفاق واسش افتاده؟رامین پوزخندی زد ‌ گفت مثل اینکه آقا وقتی میاد ایران فک میکنه دیگه همه چیز تموم شده و با خیال راحت میتونه تو کوچه خیابون بگرده و خودشو به این و اون معرفی کنه،انگار بچه ها بهش گوشزد کردن که در خفا دنبال شما بگرده اما گوش نداده،اینم شده نتیجه اش……..قرار شد من برم خونه و همون شب با امیر سراغ رامین بیایم و حرکت کنیم به سمت جایی که ارش اونجا بود،چنان غوغایی توی دلم افتاده بود که قابل توصیف نبود،جوری خودمو به خونه رسوندم که انگار کسی دنبالم کرده،زری منو که دید توی صورتش زد و گفت چته چرا نفس نفس میزدنی چی شده؟بریده بریده گفتم امیر کجاست زری ؟کارش دارم یه کار مهم….زری گفت بیرونه میاد الان تورو خدا بگو چی شده،هرجوری که بود تمام اتفاقات رو برای زری تعریف کردم و گفتم رامین چیا گفته،زری با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت من میترسم گل مرجان نکنه این یارو دروغ بگه ببره بلایی سرتون بیاره………مصمم گفتم مهم نیست حاضرم بمیرم اما این قضیه برام روشن بشه دیگه خسته شدم زری تو جای من نیستی بدونی من توی این سال ها چی کشیدم ،حتی اگر بمیرم هم دیگه برام مهم نیست،من این زندگی رو دیگه بدون ارش نمیخوام…….امیر که اومد و قضیه رو از زبون زری فهمید بدون لحظه ای فکر کردن گفت من آماده ام هرجایی که گفتی میام باهات،نمیتونیم نسبت به حرف های این یارو بی تفاوت باشیم چون حتی درصد کمی احتمال داره راست بگه……. تا شب بشه و با امیر به سمت خونه ی پیرزن حرکت کنیم مردم و زنده شدم،مثل دیوونه ها میرفتم توی حیاط ‌‌و برمیگشتم،خدایا یعنی میشه من امشب ارش رو ببینم؟ساعت از ده گذشته بود که بلاخره توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم،امیر مدام دلداریم میداد و میگفت دیگه داری به آرزوت میرسی و ارش رو پیدا کردی اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید……جلوی خونه ی پیرزن که رسیدیم پیاده شدم و داخل رفتم تا رامین رو خبر کنم،توی اتاق مادرش نشسته بود و ‌چایی میخورد،منو که دید بلند شد و گفت الان آماده میشم باید صورتمو بپوشونم،باشه ای گفتم و‌ کنار پیرزن نشستم،نگاه پر از محبتی بهم انداخت و گفت انشالله که جواب این همه سال صبرتو میگیری مادر،من جای شوهرت باشم سرتاپای تورو طلا میگیرم،بخدا قسم کم پیدا میشه همچین زنی،بر و‌رویی که تو داری فقط کافی بود لب تر کنی تا بهترین بخت نصیبت بشه اما پای شوهرت موندی و جا نزدی…..دستش رو توی دست گرفتم و با صدای پر بغضی گفتم بخدا قسم اگر ارش رو پیدا کنم تا آخر عمرم نوکریتو میکنم،روزی که پامو توی این خونه گذاشتم هیچوقت فکر نمیکردم شما باعث‌ خیر بشید برای من….با صدای رامین که امادگی‌ خودش رو اعلام میکرد از سر جام بلند شدم و راه افتادم،هیچ جوری نمیتونم از حس و حال اونموقعم‌بگم،انگار خواب و خیال بود و‌ باورم نمیشد توی واقعیت دارم پیش ارش میرم…..توی حیاط که رفتم و چشمم به رامین خورد از تعجب دهنم باز موند،چادر پوشیده بوده و عینک بزرگی هم روی چشمش زده بود،رامین تعجب‌من رو که دید خندید ‌وگفت میبینی من با چه بدبختی از خونه بیرون میرم؟بعد شوهر تو راست راست تو خیابونا میگرده و خودش رو معرفی میکنه به همه……..چیزی نگفتم و دنبالش به سمت خیابون رفتم،میدونستم امیر هم با دیدن رامین تعجب میکنه ...توی ماشین که نشست امیر با چشم های گرد نگاهی به رامین کرد و قبل از اینکه چیزی بگه رامین چادرش رو از سرش دراورد و براش توضیح داد که مجبوره اینجوری خودش رو استتار کنه،ماشین که راه افتاد دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،اینجوری که رامین گفت چند ساعتی رو باید توی‌ جاده سر میکردیم تا به مقصد برسیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر و رامین سرگرم بحث بودن و من فقط به ارش فکر میکردم،یعنی الان چه شکلی شده؟هنوز مهربون و پر از عشقه یا نسبت بهم سرد شده؟ چند ساعتی بود که توی راه بودیم و رامین خوابیده بود،امیر توی سکوت رانندگی میکرد و هر نیم ساعت یک بار مسافت باقی مونده رو ازش میپرسیدم……نزدیکی های شهر مورد نظر که رسیدیم همونجور که رامین خواسته بود بیدارش کردیم تا بقیه مسیر رو بهمون بگه،ارش چیزی راجع به اومدنمون نمیدونست نمیدونستم حالا با دیدنم چه عکس العملی نشون میده،توی شهر که رسیدیدم دوباره وارد مسیر دیگه ای شدیم و از خونه های شهر دور شدیم،قلبم انگار صدکیلو شده بود و هیکلم تحمل حملش رو نداشت،نفسم توی سینه حبس شده بود که بلاخره رامین با گفتن جمله ی همینجاست نگه دار به اون مسیر طولانی پایان داد…….امیر ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم،امیر و رامین جلوتر میرفتن و منهم انگار که پاهامو روی زمین میکشیدم دنبالشون میکردم،نگاهم که به ساختمون روبرو افتاد تمام اون سال ها مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد،یعنی اون زن قوی من بودم؟کسی که تمام اون سختی هارو به جون خرید فقط و ‌فقط بخاطر عشقش به همسرش،چقدر سختی کشیده بودم و صدام درنیومد،چقدر ارش برام عزیز بود که همه ی این سختی هارو به جون خریدم و اخ نگفتم……رامین با سنگ کوچکی چند ضربه به در زد و بعد از اینکه آروم خودش رو معرفی کرد بلاخره در برامون باز شد،مرد قوی هیکلی توی چهارچوب در ایستاده بود و با رامین خوش و بش میکرد،معلوم بود از دیدن ما جا خورده اما وقتی رامین براش توضیح داد که چه نسبتی با ارش داریم سلام کرد و گفت ارش الان خوابه میخواین صداش کنم؟زود توی حرفش پریدم و گفتم نه فقط بهم بگید کجاست خودم میرم سراغش،مرد باشه ای گفت و جلوتر از من راه افتاد،امیر با فاصله ی چند قدم دنبالمون اومد تا مثلا حواسش به من باشه اما نمیدونست که من دیگه قید جونم رو هم زده بودم……..ته حیاط ساختمون بزرگی بود و به واسطه چند پله به در اصلی وصل میشد،از پله ها که بالا میرفتم حس میکردم بوی ارش به مشامم میخورد،همون عطر تلخ و خوشبوی همیشگیش،وارد خونه که شدیم مرد در قهوه ای رنگی رو نشونم داد و گفت اون اتاق ارشه درشم بازه نمیخواد در بزنی،بدون اینکه تشکر کنم یا حرفی بزنم دوباره قدم برداشتم و خودمو به اتاقی که گفته بود رسوندم،هیچی نشده تموم صورتم خیس شده بود و از پشت پرده ی اشک به سختی میتونستم روبروم رو ببینم،دستگیره ی در رو که توی دست گرفتم چشمامو بستم و آروم بازش کردم،خدایا ازت خواهش میکنم چشمامو که باز کردم ارش درست روبروم باشه،چند دقیقه ای طول کشید تا چشمامو باز کردم و با دیدن ارش که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده بود قلبم از حرکت ایستاد…خودش بود،خود خودش…. نمی‌دونستم باید چکار کنم،حسابی بهم شوک وارد شده بود،همونجا توی چهارچوب در ایستاده بودم و به پهنای صورت اشک میریختم،انگار همه اش خواب و خیال بود و توی رویا سیر میکردم،صورتش درست روبروی من بود و یکی از دست هاشو زیر صورتش گذاشته بود و توی خواب بود چقدر رنگش پریده بود و موهای سرش سفید شده بود .... دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم تا مبادا با صدای گریه هام بیدارش کنم، دوست نداشتم تو اون وضعیت منو ببینه،نگاهی به راهرو انداختم و با خیال راحت از اینکه کسی نیست در اتاق رو بستم و وارد شدم،حالا چطور باید بیدارش می کردم که نترسه؟درست پایین تخت روی زمین نشستم و بهش زل زدم،دلم میخواست انقدر نگاهش کنم که سیراب سیراب بشم وتمام این هفت سال دلتنگی و دوری از ذهنم پاک بشه اما مگر به این راحتی‌ها می شد ؟بی اختیار دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازش گونه به پایین کشیدم تکون خورد و بدون اینکه بیدار بشه دوباره غرق خواب شد،اشکامو پاک کردم و لبخندی روی لبم نشوندم دوست نداشتم با اون حالت غمگینانه منو ببینه،دوباره آروم دستم رو روی صورتش کشیدم و اینبار کمی چشماشو باز کرد،میخواست دوباره بخوابه که انگار بهش برق وصل کرده باشن بیدار شد و نیم خیز روی تخت نشست،با صورتی خیس از اشک و لب هایی که می‌خندید زیر لب گفتم آرش........چطور تونسته بودم هفت سال دوری از این مرد رو تحمل کنم؟چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم،ارش چند دقیقه ای مات و مبهوت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم نگاه کرد ،هردو با صدای بلند گریه می‌کردیم و باورم نمیشد مردی که اینجوری زار میزد همون آرش مغروری باشه که توی بدترین شرایط هم خم به ابرو نمی‌آورد،روزگار چقدر به ما بدهکار بود و چه بازی های سختی که با ما نکرده بود، کمی که گذشت ارش منو از خودش جدا کرد و ناباورانه گفت باورم نمیشه مرجان،نمیتونم باور کنم تو اینجایی و دارم نگاهت میکنم،یکی بزن توی گوشم بلکه باورم شد خواب نیستم و رویا نمی‌بینم........ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾