«۴. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
با همهٔ لذت و شیرینیای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا میکنه.🥰
دقت کردین ثانیهها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو میشمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو میرن!😩😅
با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماریها بیشتر و بیشتر میشد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظهها رو برام سخت کرده بود.
به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍
از صبح زود با خداحافظی سخت از بچهها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم.
زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمیکردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد.
حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد.
دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریههای کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻
از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم.
اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم میتونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن.
از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن.
دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺
از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪
آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم میخوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش
بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور میزد.😰
بلند شدم وضعیت بچهها رو چک کنم، دیدم یکیشون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرفها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬
ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از اینور به اونور خونه میدویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقهای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچهها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺
من بعد اینکه یه کم بچهها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوریش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریهها به خنده انداختن.😭😂
برای اون بندهخدا که از شوک حالش بد شده بود، آبقند آماده کردیم و دلداریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅
همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمیتونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح میدادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بیفایده بود.😢
من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دستهایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت میتونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻
ماه آخر بارداری فکر میکردم وقتی بارم رو زمین بذارم میتونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت میخوابیدم.😩
شبها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر میدادم، آروغ میگرفتم، میخوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر میداشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که همزمان دل درد داشتن و آروم نمیشدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮💨
به خاطر ساعتهای شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمیتونستم بچهها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند میشدم یکی رو بر میداشتم و یکی رو میذاشتم. تازه همهش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته میشدم، دو تا بالش رو روی پام میذاشتم و بچهها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالشها کنار هم میخوابوندم و تکون میدادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید میرفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیتهای شکوفا شده در دوران سختی بود.😅
اگر پیش میاومد که دوتاشون با هم خوابشون ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅
سعی میکردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمیتونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانهم میگفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه میدادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان همزمان که به اونا میرسه حواسش به منم هست.»☺️
بعضی وقتها اونم بالش روی پاهاش میذاشت و عروسکش رو میخوابوند. گاهی هم از کمکهای کوچولوش استفاده میکردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش میداد.😁😍
تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانیتر میخوابید.
گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت میشد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همهش در حال دویدن و رسیدگی به بچهها میگذشت.
اگر بگن شیرینترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً میگم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همهشون پف دارن، لپگلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر میتونن عین هم باشن.😬
با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍
تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمیاومد. چون پوست بچهها رو اذیت میکرد.
ترس و نگرانی از قاطی شدن بچهها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اونجایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس میپوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 میدونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅
از اون بدتر این بود که فکر میکردم هر کاری برای یکی میکنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪
با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکیشون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝
دائم نگاهشون میکردم تا تفاوتهای ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆
به مرور زمان با نگاه به چهرههاشون میتونستم بفهمم کی به کیه.
اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوتهای بیشتری در وجودشون با هم شدم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت میبردم. لباسهای عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق میداشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭
با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوتهای رفتاریشون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوبهای دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورتهای پیچیده میچید. کمکم تفاوتها جدیتر میشدن. یکی با محیط و افراد فوری انس میگرفت، اما زودم خسته و دلزده میشد. اون یکی خیلی دیرتر انس میگرفت، ولی ماندگارتر.🤔
الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری میشینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام میده و ساعت ۴ عصر که میشه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب میشینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅
البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از همدیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت همدیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای همدیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیباییهای فوقالعادهٔ دوقلو داری رو دو چندان میکنه.😍
اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺
اولیش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب میشدن.😬 مثلاً وقتی میخواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه میگفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی میدیدن یا تو نوبت برای بازیها و...، این منو میترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪
دومیش مقایسهها بود. دیگران خیلی سعی میکردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش میاومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچههای دیگه بازی کنه و حنانه مینشست با حوصله تنهایی بازی میکرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسبها جابهجا میشد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم میگفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسبزدنها ادامه پیدا میکنه.😢
سومیش: استقلالشون توی تصمیمگیریها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که میخواستیم بریم دارالقرآن، حنانه میخواست روسریای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به هایهای گریهٔ بچهها رسیده بود.😭 حنانه میگفت من چرا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه میگفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون میکنن!!! 😤
البته مدتهاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی میکنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون میگیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣
اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره میتونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدیتر شروع شد.😣
من حتی تو خرید لوازم هم سعی میکنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیفهای مدرسهشون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلیش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻♀️) ولی طرحهای روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچههای دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن همدیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگهای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست.
لباسهای مدرسهشون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش میدونست و حانیه میگفت منم بارها اینو پوشیدم.
این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک میتونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه.
مدتیه دارم سعی میکنم و تمرین میکنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهتهاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
«کمکهای خودجوش»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
تازگی به یکی از خوبیای مغفول ماندهٔ دههٔ شصت پی بردم؛
«اینکه هر کدوم فوقش یه عروسک داشتیم و یه سرویس اسباببازی پختوپز»
اون وقت هم قدر اون اسباببازیها رو میدونستیم و هم ناچار برای اینکه حوصلهمون سر نره، خودمون رو با بازیهای خلاقانهٔ دیگه سرگرم میکردیم و از همه مهمتر دائم اسباببازیهامون تو دست و پا نبود که داد بزرگترا دربیاد.😜 پامونم که فقط موقع اتل متل جلوشون دراز میکردیم.😅
بازیهامون لیلی و یهقلدوقل و هفتسنگ و دزدوپلیس و... بود.
ابزارش هم معمولاً یا سنگ بود یا کش یا جعبه کبریت و مقداری دست و پا.
هیجان و حرکت و خلاقیت و سازگاری و کلی انرژی مثبت حاصل این بازیا بود.
اصلاً معنی زندگی رو همین جوری یاد میگرفتیم.
حالا اما علاوه بر اینکه این هیجانها هر روز باید یا تو فضای مجازی و بازیهای رایانهای و به شکل کاذب تخلیه بشه، بچهها یک عالمه هم اسباببازی دارن؛
برای اینکه خدای نکرده حوصلههٔ بچه سر نره و احساس کمبود نکنه و از پدر و مادر خود راضی و خشنود باشه😅 که این قدر به فکرشون بودن و تو خرید سیسمونی نیازهای نوجوانی بچه رو در نظر گرفتن و تازه پاشونم جلوی بچه دراز نمیکنن.🤭
متاسفانه تو خونهٔ ما هم این مورد تا حدی وجود داره.
البته تو خونهٔ ما به خاطر تهیهٔ اسباببازیهای گرون سخنگو (به اسم خواهر و برادر) آسیب این موضوع کمتره. ولی خب تا همین چند وقت پیش هنوز این مسئله که هر روز از اول صبح یکی دو سبد اسباببازی توسط این همبازیهای بازیگوش وسط خونه پهن بشه، حل نشده بود.
راهحل زود بازدهٔ من این بود که چند دقیقه قبل از اومدن پدر خانواده بگم بچهها بدوین خونه رو جمع کنید، بابایی داره میاد و البته گاهی هم پیش میاومد که در طول روز خسته از ریختوپاش داد بزنم که: «پاشید جمع کنید این آت و آشغالاتونو» و هر بار بسته به فرکانس و شدت صوت یه تعداد از اسباببازیها سر جاشون قرار میگرفت.
اما حالا چند روز بود که میدیدم دخترا دارن به صورت خودجوش نه تنها اسباببازیها بلکه کل خونه رو جمع میکنن🧐😳 و بلکهتر گردگیری و شستن ظرفها و کارای دیگه رو هم انجام میدن.😌
کار که به مرتب کردن جاکفشی رسید دیگه برنتابیدم و پیگیر شدم بفهمم جریان چیه.🤔
بعد مدتی گوش تیز کردن و دقت تو رفتوآمدها و شنیدن نجواهای خواهر برادری در خصوص چونه زدن سر امتیاز، کاشف به عمل اومد که پسر بزرگم برای خواهراش یه لیگ دسته یک «انتخاب کدبانوی نمونه» برگزار کرده و بابت هر کاری که تو خونه انجام میدن بهشون امتیاز میده و آخر هفته هم برای هر کدوم که بیشترین امتیاز رو بگیرن یه هدیه میگیره که اون هدیه هم به نوبهٔ خود به سبد اسباببازیا اضافه میشه.😁
پولش رو هم از محل پول توجیبی مدرسهش ذخیره میکرد.
چند هفته به همین منوال گذشت و من راضی و خشنود از مرتب بودن خونه و تربیت کردن چنین جواهرهایی در قصر آرزوهام بودم که شنیدم زمزمهها و نجواها داره تبدیل میشه به بحث و جدل و دعوا.🤦🏻♀️
ظاهراً شرکتکنندهها از نحوهٔ داوری رضایت کافی نداشتن و البته نارضایتیشون چندان هم بیراه نبود. چون کمکم روابط داشت بر ضوابط غلبه میکرد و علی با هر کدوم از خواهرا که سر لج میافتاد یهو بیخود و بیدلیل بهش یه امتیاز منفی میداد.😏
تا بالاخره یه روز که طوبی همهٔ تلاشش رو کرده بود و فقط ۵ امتیاز مثبت گرفته بود با فریاد علی که گفت: «طوبی ۲۵۰ امتیاز منفی» به خودم اومدم و دیدم اگه دخالت نکنم در اثر دیکتاتوری پسرم این درام تبدیل به یه تراژدی غمبار میشه.
لذا عطای تمیز بودن خونه رو به لقاش بخشیدم و گفتم دیگه بار آخرتون باشه که دست به سیاه و سفید میزنین:))
حالا غصهم گرفته بود که دوباره من موندم و به هم ریختگیهای صبح تا شبشون.
البته خدا رو شکر خیلی زود خودشون ماجرا رو مدیریت کردن و تصمیم گرفتن در این زمینه به یه تبانی مجددی برسن که هم خدا راضی باشه هم خلق خدا.😅
حالا نه علی مثل قبل با سختگیری و سوگیری مدیریت میکنه و نه دخترا به خاطر تبدیل شدن به شخصیت کارتونی مورد علاقهشون (کوزت) معترض هستن. منم به همین مقدار که ریختوپاش خودشون رو جمع کنن و گاهی تو آوردن و بردن سفره کمک کنن و البته وقتی بابایی میاد خونه مرتب باشه، راضیم.😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام✋🏻🌸
اومدیم دست پرررررر😍😉
کلیپ ترجمهای داریم. از همون کلیپهای مادرانهٔ خارجکی! میخوایم بدونیم خانوادههای پرجمعیت دنیا چطور اموراتشون رو میگذرونن.🧐
تو این کلیپ با راهکار ویژهای برای نظم خونه آشنا میشیم که یه مامان با پنج تا بچه اجرا میکرده.😉👌🏻
وظایف هرکس مشخصه و برای تشویق و تنبیه هم ایدههای بامزهای دارن که از کتاب مقدسشون یعنی انجیل استفاده کردن.
البته الان این خانواده ۸تایی شدن،😍 ولی کلیپ برای وقتیه که ۷ تایی بودن.
بریم که این کلیپ رو ببینیم👆🏻
#کلیپ_ترجمهای
#ا_باغانی
#پ_عارفی
#مادران_شریف_خارج_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ملوانان زبل خونهٔ ما»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
دستم زیر چونه و چشمم بیحرکت به دیوار زخم خوردهٔ روبهرو، تو افکار خودم غرق بودم که چطور شیر به خوردش بدم.🤔
یه راه ساده و راحت که زحمت نداشته باشه و با وقت کم من بخونه.
پسر بزرگم متوجه شد و ازم پرسید.
منم شرح دادم براش که داداش کوچیکه شیر نمیخوره. دنبال راهحلم.
رفت و بعد از چند دقیقه با محمدحسین برگشت.
شروع کردن به کتک کاری!
هنگ کردم اینا یهو چهشون شد؟😳
وقتی دقیق شدم دیدم این تو بمیری... اتفاقاً از اون تو بمیریهاست! مهربانانه دو داداشی دارن همدیگه رو میزنن اونم به قصد... نوازش.😉
بعد از حدود یک دقیقه ولو شدن رو زمین.
بعد بلند شدن و یه جوری که سعید متوجه بشه، گفتن بریم شیر بخوریم قوی بشیم باز بیایم باهم کشتی بگیریم.😉
رفتن یه لیوان شیر خوردن و برگشتن سر کشتی و وانمود کردن که خیییییلی قوی شدن.😁
سعید تعجب کرده بود.🧐
پرسید:
«منم شیر بخورم قوی میشم؟»
گفتن معلومه، اما نه با یک بار خوردن، چند ماه و چند سال باید مرتب بخوری.😌
در کمال تعجب در خواست شیر و خرما کرد و نشست به نوش جان کردن
و تا امروز مدام درخواست شیر و خرما میکنه.😁
به همین راحتی با خلاقیت پسر بزرگم یه دغدغهٔ ذهنیم حل شد.👌🏻
پسرای من
کاجهای باغ زندگی😜
ملوان زبل کی بودین شماها؟!!!!!!😁
پ.ن: ملوان زبل اسم پویا نماییایه که دههٔ شصت و هفتاد میدیدیم. ملوانی بود که با خوردن یه قوطی کنسرو اسفناج، قدرت زیادی پیدا میکرد. احتمالاً پنجاه درصد کودکان دنیا پس از دیدن این پویانمایی عاشق اسفناج شدن.😂
#روزنوشت_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نوزاد کوچولوی خانه ما»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله، و #یحیی ۱.۵ ماهه)
با آغو آغو کردن شیر میخورد. معلوم است بادگلو دارد و شیر نمیخورد.
کمی توی بغل راه میبرم تا بادگلو بزند. در گهواره میگذارمش. آرام میشود، ولی نمیخوابد.😩 یک شب حدود یک ساعت فقط تکانش دادم که بخوابد. ولی نخوابید و متوجه شدم این روش جواب نمیدهد. میدانم گرسنه است و تا وقتی که تا نهایت حدش،😅 شیر نخورد و سیر نشود، نمیخوابد.
شیرش میدهم. هنوز بادگلو دارد. دوباره فرایند تکرار میشود. توی بغلم خوابش میگیرد. اما میدانم تا بخواهم روی زمین بگذارمش، بیدار میشود. چندین بار فریب این خوابیدنش را خوردهام.😉
دوباره شیر میخورد. آنقدر که خوابش میبرد. خدا را شکر.
بادگلویش را میگیرم و درون گهواره میگذارم.
تا بلند شوم و مسواک بزنم، دوباره بیدار میشود.🥲
گاهی با یک جیغ بنفش و گاهی صرفاً با باز کردن چشمانش و زل زدن به سقف.
البته اگر کاری نکنم، به زودی آن هم مرحله به مرحله به گریهٔ شدید تبدیل میشود.🤦🏻♀️
معنای این بیدار شدن را زمان حسین یاد گرفتهام. بچه بادگلو دارد! حتی سر این یکی متوجه شدهام گاهی حتی کامل بیدار هم نمیشود و فقط توی خواب به خودش میپیچد.😓 بغلش میکنم و برای چندمین بار آروغش را میگیرم. اگر شیر کافی خورده باشد به امید خدا این دفعه دیگر میخوابد.
وگرنه این فرایند باید ادامه پیدا کند.
ساعت را نگاه میکنم. ۱۲ شب است.
خدا را شکر امشب زودتر خوابیده است. چند روز قبل تا ۲.۵ نیمه شب بیدار بود.
نگاهی به آشپزخانه میکنم. تعدادی ظرف مانده که دوست داشتم بشورم. ولی فردا هم روز خداست.😅
باید یادم باشد دفعهٔ بعد موهایم را قبل از در آغوش گرفتن نوزاد کوچکم ببندم. از بس لای انگشتان ظریفش گیر کردند که ریزش مو گرفتم. اصلاً فکر میکنم علت ریزش موی بعد زایمان چیزی جز این انگشتای کوچولو نیست.🤓😅
وای خدای من!
گویا دارد دوباره بیدار میشود!😮
خدا را شکر این دفعه با تکانهای گهواره دوباره میخوابد و خوابش سنگین میشود.
الحمدلله که این گهواره را زمان حسین خریدیم. زمان محمد مجبور بودیم روی پا بخوابانیم. گاهی حس میکردم الان است که پاشنههای پایم فرش را سوراخ کند.🥲
الان خدا را شکر محمد و حتی حسین هم میتوانن با این گهواره، یحیی کوچولو را آرام کنند. وقتهایی که دستم بند است، با «آقامحمد تاب تابش بده تا بیام»، نوزاد کوچولوی خانه دوباره خوابیده، یا حداقل تا رسیدن مامان، گریههایش به تعویق افتاده است.
متوجه نشدم کی خوابم برده است.
ناگهان میبینم که یحییبهبغل نشسته خوابیدهام. کمی که فکر میکنم ساعت ۳ برای شیر برداشتمش و بعد از آن دیگر نفهمیدم چه شد. به خاطر نشسته خوابیدن بدنم درد گرفته. پسر کوچولو را زمین میگذارم. بیدار میشود و گریه میکند. دوباره شیرش میدهم و میگذارم بخوابد.
فکر به اینکه که با کمی بزرگتر شدنش، شاید حدود چهار ماهگی، بتوانم همانطور خوابیده شیرش بدهم، لبخند به لبم میآورد.
ساعت را نگاه میکنم.
موقع نماز صبح است....❤️
پ.ن: باید اضافه کنم که الحمدلله بیشتر وقتها از این شرایط اذیت نیستم. برخلاف زمان پسر اولم که خیلی اذیت بودم. حالا یا این بچه کم اذیتتر است، یا من پوست کلفتتر شدهام، نمیدانم.😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
«عشق در یک نگاه» حکایت پروین و میرزا محمد است ...
اما نه از آن عشقها که چون در یک لحظه خلق شده، روزی هم در یک لحظه تمام شود، عشق پروین و میرزا خالص است، از اعماق وجود هر دو شکل گرفته و در قلب هر دو تا ابد حک شده که عاشق هم باشند ...
«عشق هرگز نمیمیرد» دو واحد درس شیرین عاشقیست و چه خوب است پاس کردنش برای همهی زوجها در دوران عقد اجباری باشد! تا بیاموزند سختترین حادثهها و تلخترین نیش و کنایهها و غمناکترین حوادث روزگار، تاثیری بر عاشق و معشوق حقیقی ندارند و هر کدام به نوعی محبت خالصانه و عشق ناب بین آن دو را عمیقتر و قویتر خواهند کرد، چرا که حتی مرگ هم نمیتواند عشق ناب و حقیقی را بگسلد هر چند به ظاهر میان عاشق و معشوق فراق رخ دهد ...
آنقدر عشق پروین و میرزا شیرین و دوستداشتنی بود که در پایان کتاب از اعماق وجودم برای پروین غصه خوردم که عشقش را از دست داد و مطمئنم میرزا هم در آسمانها منتظر آمدن پروینش نشسته ...
رحمت و رضوان الهی بر میرزا محمد سُلگی و سلام و درود خدا بر پروین بانوی میرزا ❤️
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
این ماه در پویش کتاب مادران شریف مشغول مطالعهی کتاب #عشق_هرگز_نمیمیرد هستیم.
خاطرات خانم پروین سُلگی همسر جانباز شهید میرزا محمد سلگی که رهبر انقلاب سال ۹۵ در دیدار جمعی از نویسندگان و فعالان ادبیات کشور با اشاره به کتاب خاطرات خود میرزامحمد (آب هرگز نمیمیرد) فرمودند:
«واقعاً اگر ممکن بود برای من -که ممکن نیست- پامیشدم میرفتم همدان، دیدن این مرد؛ واقعاً! »
پروین خانم و میرزا محمد خاطرات تلخ و شیرین و پرماجرایی با هم دارند که با قلم خوب و روان نویسنده به زیبایی به تصویر کشیده شده و کتاب رو خواندنیتر کرده.
✅ برای اطلاع از نحوه تهیه کتاب، شرکت در قرعهکشی و عضویت در گروه همخوانی کتاب، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🎁 در پایان ماه ۷ جایزهی ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی میشه که کتاب رو کامل مطالعه کرده باشند. 😊
❗️ضمنا این ماه دو تا کتاب رو با هم میخونیم 🤩
اگر دوست دارین بدونین کتاب دوم چی هست، بفرمایین اینجا:
👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«کی خسته ست؟! دشمن!»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
صبحانه و میان وعدههاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی...
الهی بگردم😢 نمیخواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر.
مثل امیرعلی مریض شدی...
بعد از راهی کردن رضا و بابای بچهها،
محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانهشون رو دادم.
تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان.
ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم.
دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟!
قاعدتاً...
«ساعت ۱۰»
تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟
احتمالاً...
«ساعت ۱۰:۳۰»
۱۱ چطور؟
حتماً...🤪
بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم.
و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض میپختم.
البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند میبندن و تو آشپزخونه مشغول میشن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچهها و دستشویی و اتاقخواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آببازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواستهای محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم.
بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕
دیدما طفلی میگه مامان جیش دارم!
یادم رفت ببرمش.😣
فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی.
که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒
بازم با طاها دعواش شد...
😭
شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچهها با باباشون و شام و خوابوندن بچهها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم.
با انرژی و هیجان باهم صحبت میکردیم.
انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!!
خجستهٔ کی بودم من؟!!
چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!)
محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻♀️
شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم...
ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟!
🤔
بله!
اون شب راجعبه مسائل منطقه صحبت میکردیم.
و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمههای رسانهای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل!
اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام.
خجالت کشیدم!
آخه هر روز هرطور شده سعی میکنم اون وسطا کانالهای خبری رو مرور کنم
تا یادم نره یه عده تو خط مقدم
دارن با شیطان مبارزه میکنن،
و من هم باید مبارزه کنم.
تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه!
و برای خط مقدم همراه بچهها دعا کنم.
به خودم میگم آخه ای زن! به اینا هم میگن سختی؟!
ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی
زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن!
قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️
حالا خیلی خوب میفهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبتهای دیگه رو برای انسان کوچیک میکنه.
و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد میده.
- بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت.
+ مامان دارم بازی میکنم بیکار نیستم!
- دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌
سربازان فردا برای سربازان امروز!
بفرست صلوات قشنگه روووووو
واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️
پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم میخونیم.
حتی با یه نفر از همسایهها.
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سهم من از زندگی، یک خانهٔ نامرتب»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵، #هدی ۳ساله و #حیدر ۹ماهه)
از شدت درد مچ و بازو خوابم نمیبره.
میخوام بلند شم مسکن بخورم،
اما همونجوری که دارم مچم رو پیچ و تاپ میدم، از هوش میرم تا نزدیکای لحظات ملکوتی طلوع آفتاب! 😔
بعد از نماز،
تغذیهٔ دختر ارشد رو آماده میکنم
و ناهار آقای همسر رو میدم دستشون.
اگه طبق معمولِ نشدنها، این دفعه بشه، چند صفحه کتاب میخونم تا دختر ارشد رو بیدار کنم و صبحانه بدم و راهی مدرسه کنم.
ساعت ۸ شده.😱
کره توی یخچال نرفته و لیوان چایی از روی زمین پا نشده، که پسرک بیدار میشه.
بیداری پسرک من رو زمینگیرتر از یه لاکپشت ۸۰ ساله میکنه.😓
آخه پسرم دوست نداره مامانش دست به سیاه و سفید بزنه.😎
با چشمای قشنگ و معصومش زل میزنه بهم و انگار میگه:
- مگه من از این دنیا چی میخوام جز اینکه مامانم همیشه کنارم باشه؟🥹❤️
مادر پسری یک ساعتی میشینیم کنار هم و من با گوشی یا لپتاپ یا کاغذ! تلاشهای مذبوحانهای برای انجام کارام میکنم.
تا یک ساعت بعدش که صاحابش بیدار شه😅 و دیگه کار تعطیل بشه!
دختر کوچولو، صاحاب گوشی و لپتاپ رو عرض میکنم!☹️
از کمردرد و دستدرد ترجیح میدم پسرک رو بغل نکنم و چاردستوپا میرم سمت آشپزخونه که سانس دوم صبحانه رو آماده کنم.
و البته این تنها راهیه که میتونم کمی ازش فاصله بگیرم.
چون به محض اینکه تغییر ارتفاع میدم یا میپیچم پشت کابینتا و از دایرهٔ دیدش خارج میشم میزنه زیر گریه.🫣
با هقهق خودشو میرسونه به آشپزخونه.
مینشونمش کنارم، جلوی کابینت وسایل نشکستنی و یه چیزایی میذارم جلوش. ولی تمایلی نداره چشم از من برداره.
اماااا چشمای خواهر کوچولو برق میزنه از دیدن کابینت پر از ظرفای رنگی.😍
دو طبقه ریز و درشتِ کابینت رو کامل جارو میکنه و میریزه کف آشپزخونه تا داداشی راحتتر بازی کنه.🥴
- مامان فقط بگو چرااا؟؟😞
+ میخواستم داداش راحتتر بازی کنه.😊
البته ترفندش جواب میده. تا من بتونم دقایقی از پسرک فاصله بگیرم و دختر کوچولو رو ببرم دستشویی.
چیزی نمیگذره که دختر ارشد از مدرسه برمیگرده.
به سختی فقط میتونم سفرهٔ ناهار رو پهن کنم،
چند ماهی میشه که تو خونهٔ ما همه چی فقط پهن میشه و امکان جمع شدن چیزها خیلی کم شده!😅😩
خب
خداروشکر ساعت خواب پسرک فرا رسید و میتونم دمی بیاسایم.🥳
دخترها تو اتاقشون مشغول بازی هستن.
۲ دقیقه گذشته که دعواشون شروع میشه.🤦🏻♀️
۴ دقیقه گذشته که دعوا اوج میگیره و به جیغ و گریه تبدیل میشه.
خدایا نیان پیش من!😵💫
۶ دقیقه گذشته که دیگه صدایی نمیاد،
هووووف به خیر گذشت.😮💨
۸ دقیقه گذشته که پسرک خوابش برده و من میرم سراغی از دخترا بگیرم.
خدای من!😵
چطور تونستن تو این چند دقیقه کل کشوها و کمدها و جعبههای اسباببازی رو بریزن روی زمین و قطعات ریز اسباببازیها، لباسها، توپها و کارتهای تیزبین و گلولههای دکتر اکتشاف رو به مخلوط همگن تبدیل کنن؟!😩
بغضم فرصتِ تبدیل شدن به اشک نداره.😭
باید سریع سفرههای صبحانه و ناهار رو جمع کنم و نماز ظهر و عصرم رو بخونم.
- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 😇📿
آاااخ...😟
پسرک بیدار شد!
حتی فرصت نداد از تسبیحات حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برای کم کردن فشار این روزهای زندگی کمک بگیرم.😞
نگاهی به دور و اطراف میندازم.
- خدایا حق من از این زندگی یه خونهٔ قابل سکونت نیست؟😩😅
از دختر کوچولوها انتظار زیادی ندارم.
یاد گرفتم به همین که با یه سرود، کمی هیجانی بشن و اسباببازیهاشون رو ببرن تو دامنهٔ کوه اسباببازیهای اتاقشون رها کنن و به بابا فخر بفروشن که ما به مامان کمک کردیم، راضی باشم.🥲
همینطوری نشستنکی خونه رو جاروبرقی میکشم.
با بستن در اتاق بچهها🫣 و چشمپوشی از آشپزخونه🙄، هال و پذیرایی رو به رخ بابا میکشیم.😎
شب شده ...
امشب درد زانوها هم به درد دست و کمرم اضافه شده.🥲
پسرک رو میخوابونم.
دارم بیهوش میشم اما سرم رو بلند میکنم و صورت لطیفش رو میبوسم.😋
یادم میافته به دخترا قول دادم وقتی داداشون خوابید، برم پیششون.
خوابشون برده.😴
چشمامو پر میکنم از معصومیت و زیباییشون.
کنار گوش دختر ارشد میگم:
- مامان بهت قول داده بودم اومدم پیشت.😊
لبخندی میزنه و دستاشو حلقه میکنه دور گردنم.😍
صبح روز بعد از همسرم میخوام شبها نیمساعت با بچهها برن توی حیاط هواخوری تا من این خونهٔ بمبخورده رو یه کم بسازم!!
نتیجه حیرتآوره!😯
فقط با همین نیمساعت که بچهها نیستن کلی از کارای خونه انجام میشه.
با این تجربه به خودم یادآوری کردم که حال و روز این روزای خونهداریم به خاطر شرایط سنی بچههاست، من ناتوان نیستم و بلاخره روزی میرسه که مرتب نبودن خونه یه چالش بزرگ زندگیمون نباشه!😊🤭😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بچهها در دانشگاه!»
#احمد_پور
(مامان #حسن ۶ و #مهدی ۳.۵ ساله)
یکی دو هفتهای بود که کارهای دانشگاهم کمی بیشتر شده بود و برای ادامهٔ پروژهٔ درسی باید چند روزی به دانشگاه میرفتم. دقیقاً اون روزها مقارن شد با ایام خجستهٔ تعطیلی مدارس به دلیل آلودگی هوا!!😬🫠
اینجا بود که درد مادرهای شاغل رو چشیدم وقتی از مجازی شدن کلاس بچهها رنج میبرن...!😩
خلاصه با خودم فکر کردم بهتره مزاحم مادرم نشم و بچهها رو با خودم به دانشگاه ببرم.😅 در اولین روز تعطیلیها، سه تایی به دانشگاه رفتیم. از بدو ورود به دانشگاه به خاطر حضور بچه ها، نگهبانان اجازه دادن با ماشین برم داخل و خیلی شیک و استادطور!😎 جلوی دانشکده از ماشین پیاده شدیم! انصافاً این بخش ماجرا خیلی شیرین بود و در واقع حضور بچهها منو از گشتن برای یافتن جای پارک مناسب خلاص کرده بود!😝
خداروشکر اون روز آزمایشگاه نسبتاً خلوت بود و به جز من، یکی دو نفر دیگه اونجا بودن.
در کنار کارهای خودم در آزمایشگاه، مشغول رسیدگی به کلاس مجازی حسن هم بودم. از قبل به بچهها گفته بودم که محیط آزمایشگاه آلودهست و نباید به وسایل آزمایشگاه دست بزنن و... ولی کو گوش شنوا؟!🫠
داشتن کلاس مجازی برای حسن خیلی بهتر از بیکاری بود و تا حد خوبی مشغول درس و مشقش میشد و از بازیگوشی دست میکشید!😅 مهدی هم در راهروهای دانشگاه و آزمایشگاه سوار بر موتور خیالی خودش مشغول بدو بدو و بازی بود!😁 گاهی میاومد مشغول خوردن میشد و یکی دو باری هم داخل آزمایشگاههای اطراف پیداش کردم و با عرق شرم آوردمش بیرون!
هر چند متاسفانه محیط اکثر دانشگاهها برای مادران بچهدار مناسب نیست؛ ولی باید اعتراف کنم که در اون محیط صلب و خشک علمی! اکثر افراد با دیدن بچهها لبخندی به لب میآوردن و از اونها با شکلات و لواشک و... پذیرای می کردن.🍫🍬
خداروشکر اون روز تجربهٔ بدی نبود، هر چند که از لمس اشیاء آزمایشگاه از جمله میکروسکوپ گران😬 و استوانهٔ مدرج و حضور مهدی در آزمایشگاههای دیگه و... حرصهای بس زیادی نوش جان نمودم، ولی با بودن بچهها پیش خودم، خیالم از همیشه راحتتر بود!😊
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هر خانه یک بچهٔ زیر ۲ سال!»
#ز_جعفری
(مامان ۳ تا دختر ۶.۵ ساله، ۴.۵ ساله و ۴ ماهه)
یه دوستی دارم مامان ۵ فرزنده، همیشه میگه بنظر من توی هر خونهای همیشه باید یه بچهٔ زیر ۲ سال موجود باشه!😋
این روزها تو خستهترین لحظات عمرم، خیلی بیشتر از همیشه به این جملهش اعتقاد پیدا کردم.😅
صبحم تقریباً از بعد نماز شروع میشه، وسایل مدرسهٔ کلاس اولی رو جمعوجور میکنم، مقنعهای که بعد از مدرسه بیشتر به دستمال آشپزخونه😅 شبیه هست رو اتو میکنم!
بعد هم مرحلهٔ سخت بیدار کردن کلاس اولی و خوراندن مختصری چای شیرین و خلاصه راهی کردنش.😮💨
نیم ساعتی بیشتر از رفتن آنیشرلی ۶.۵ ساله نمیگذره که آنی ۴.۵ ساله خیلی سرحال بیدار میشه! کتاب خوندن کنسله و میریم سراغ صبحانهٔ دومی، تا کارتون صبحش رو میبینه نینی هم وعدهٔ شیر صبحانه رو خورده و خداروشکر دوباره میخوابه (البته گاهی هم نمیخوابه 😬)
حالا آنی ۴.۵ ساله ضمن ادامه سوالهای فلسفی روز قبل، میره سراغ کاردستی و چسب و قیچی و... خلاصه تا یک ساعت بعد موفق میشه خونه رو به حالت نسبتاً جنگزده دربیاره.😵💫
این وسطا اگر نینی بذاره یا کتاب میخونم یا بخشی از کار مجازی رو پیش میبرم.
از ساعت ۱۰ به بعد نینی هم رسماً به جمعمون پیوسته، به طور موازی کارهای ناهار رو انجام میدم و جمع کردن ظروف و مراسمات تعویض پوشک و شیر دادن و بازی با نینی که خداروشکر خواهر هم تو این قسمت نقش مهمی داره.
بعد از نماز ظهر، دوباره 🤦♀ مختصری ریختوپاشها جمع میشن، چرا که با پیوستن آنی ۶.۵ ساله به جمع خواهرها انفجارهای عظیمتری در راهه.🫣
دو نفر پیاده و یک نفر سوار بر کالسکه میریم یه خیابون اونورتر دنبال کلاس اولی (ماجراهای وسط راه رو فاکتور میگیرم) و ساعت ۲ میرسیم خونه.
ناهار میخوریم و بعدم کمی کارتون برای رفع خستگی و حالا ماجراهای دو آنی به رهبری آنی بزرگ که نمیدونم بعد از ۶ ساعت مدرسه اون همه انرژی رو از کجا آورده، شروع میشه.🫠
حجم زیادی عروسک و اسباببازی و وسایل معقول و غیرمعقول میان وسط پذیرایی، این وسط منم و کتاب صوتی و دورهٔ مجازی عقبافتاده و کاری که از صبح نصفه مونده و نینی!🥴 با چرتهای تیکه پارهٔ اذیتکننده! که در مجموع نمیذاره خیلی به نتیجهی خاصی برسم. 😏
بازی و استراحت تا ساعت ۵ ادامه داره، ضمن آماده کردن مقدمات شام، کمکم ندا میرسه که وقت انجام تکالیفه، مختصر میان وعدهای و بعد هم با رمز یا همهٔ امامزادهها! پروژهٔ درس شروع میشه.🤓
ریاضی که شیرینه و محبوب قلبها زود تموم میشه، اما امان از فارسی🥶 فقط خدا میدونه روزی که درس جدید داده شده و همهی صداها و نشانهها قاطی شده چه نفسی از مادر بیچاره گرفته میشه تا تکالیف تموم بشن 🤯
خلاصه با چند باری جونبهلب رسیدن دو صفحه مشق و بخش و صداکشی و املا هم تموم میشه و مجوز آزاد باش کلاس اولی صادر میشه (نه که وسطش اصلاً آزاد نبوده!) و منم میرم که از خستگی تو افق محو بشم 🫥
کمکم میریم سراغ شام و خوابی که سعی میکنیم دیگه تا ۹:۳۰ به واقعیت پیوسته باشه.
حاشیههای وسط روز هم دیگه بماند. دعواها و نوازشهای خواهرانه، بدقلقیهای نینی، بهم ریختگیهای خونه به خصوص بعد از مسافرتهای ماهانهٔ دیدار خانوادهها که تا وسط هفته هنوز درگیر جمع کردن وسایل و شستن لباسها و... هستم.
بعد از سکوت شبانهٔ آنیها، دو ساعتی هم با نینی درگیرم تا بالاخره تن به خواب بده بلکه منم به دو تا کار و کتاب عقب افتادهم برسم.🤦🏻♀️ که معمولا از فرط خستگی تا صبح غش میکنم 😴
حالا لابد میپرسین با این همه داستان دقیقاً به کجای جملهٔ دوستت اعتقاد پیدا کردی!؟😕
راستش الان همین موجود زیر دو سال خونهٔ ما اصلیترین تفریح و عامل خستگی درکردن منه، خداروشکر با تموم شدن بیخوابیهای ماههای اول، کارهای جدید هر روزش، قل خوردنها و خندههاش به خواهرها خیلی حال و هوامون رو عوض میکنه و یه تنوع حسابیه برای همهمون.
اما لحظهٔ طلایی روز برای من فاصلهٔ کوتاه بین رفتن کلاس اولی تا قبل از بیدار شدن دختر دومیه، وقتی که روی تخت کنارش دراز کشیدم و از این زاویه که تو عکس میبینین نگاهش میکنم و خدای آفرینندهٔ این موجود شیرین رو شکر میکنم.😍
پ.ن۱: از الطاف خفیهٔ الهی به یک مادر اینه که بچهش پستونک بگیره و چه بهتر که وقتی پستونکش میافته با خوردن شست خودکفا باشه!
پ ن۲: راستش رو بخواین جدای از نظریهٔ قشنگ دوستم، وقتی همبازی بودن دو تا دختر اولی رو میبینم، دلم میخواد سومی هم یه همبازی داشته باشه و اگر خدای مهربونم لطف کنه و به جز پستونکخور بودن یه سری آپشن ویژهتر هم روی چهارمی نصب کنه، قول میدم به پنجمی هم فک کنم.😅🤭
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ٩، #مرتضی ٧، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ ساله)
چند وقت پیش به رسم آخر هفتهها خونهی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت میکردیم🤨 هرگز، هیهات🤪)
هرکس یه چیزی میگفت؛ یکی میگفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سختگیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچههاشون اسباببازی هدیه میداد؛ خیلی سفت و سخت اسباببازی رو پس میدادن و بچههاشون هیچی اسباببازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت میدونستن و شرکت نمیکردن ولی الان عروسیهای بدون گناه رو شرکت میکنن و...
خلاصه داشتیم غر میزدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول میکشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانمها😩(البته خودمونم همینطوریمها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻)
خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکتهای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍
گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلمها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر میکنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بیعیب ونقص داشته باشن.🥰
❌درحالیکه این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج میکنن، در کنار هم کمکم متوجه عیوب و نقایص وجودیشون میشن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉
شاید این تلاش و مجاهده سالهای سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل سال زندگی مشترک، چه فایدهای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕
اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث میشه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊
تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟
پینوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif