eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
191 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 عروس‌کشون دیشب عروس کشون بودم؛ عروس کشونی به وسعت تمامی مردم اما این عروس‌کشون ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شب بود گمان نمی‌کردم کسی در خیابان باشد اما طولانی‌ترین توقف عمرم را روی پل صفاییه داشتم. تنها باری بود که از ترافیک نه تنها ناراحت نبودم، بلکه خوشحال بودم. بوق می‌زدم، بوق بوق بوووو بوووق بووووووق... لذتی داشت موتوری رد شد از کنارمان شوهر جلو و خانم مانتویی‌اش بر ترک آن، خانم پرجم ایران را گرفته بود و مغرورانه به اهتزاز در می آورد... دیشب مانتویی و چادری بودند فقیر و غنی آمده بودند. یک پراید که در عقب سمت چپ کلا تعویض شده بود و رنگ شده بود (شاید کلا اتاق چپی بوده)، عکس حاج قاسم را گرفته بودند و تکان می‌دادند و بوق می‌زدند... یک شاهین پلاس هم جلوی ما پرچم ایران را از سانروف وسط سقف داده بود بالا و یک بچه فینگیلی که تماما خوردنی بود با سر بند و دست بند منقش به نام اهل بیت از پنجره ماشین بیرون زده بود... دیشب همه شاد بودند، خانمی دور میدان صفاییه در ماشین کل می‌کشید و دیگری کنار ماشین من می‌گفت، بزن اون بوق قشنگه را تا صدایش بیاید... دیشب همه آمده بودند. و همه شاد بودند فکر نمی‌کردم ساعت دوازده و نیم شب کسی بیدار باشد اما همه خوشحال بودند... امیرعباس شاهسواری @neveshtanijat چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ضدمردم صبح بعد از اذان بلند شدم و گوشی را با چشم‌های خواب آلود و پف کرده (یحتمل این چنین است دیگر، بعد صورتم شبیه دامادها که سه نوبت پاکسازی و ماسک هسته هلو بر می‌دارند که نیست) نگاه کردم. کلیپ شادی مردم در غزه، اشک مرا درآورد. بیشتر از هرچیز با شادی آن‌ها شاد شدم... شادی مردم کرانه باختری، شادی الجزایری‌ها و مراکشی‌ها، شادی لبنانی‌ها، شادی کل احرار عالم و بعد کلیپ‌های طنز، صداگذاری گزارشگر تکواندو بر لحظه اصابت موشک تا شوخی‌هایی با گنبد آهنین که دیشب مثل آبکش شده بود. * من فکر نمی‌کردم کسی ناراحت باشد، حتی آنان که می‌گفتند نه غزه نه لبنان که فرارو را نگاه کردم، تیتر زده بود صدا و سیما یا ستاد جنگ این تیتر باعث شد، فرض من بیست ثانیه هم دوام نیاورد. تاریخ خالی از کسانی نبوده که سراسر نفاق هستند، نان جمهوری اسلامی را می‌خورند و به هیچ یک از مبانی و ایده‌های جمهوری اسلامی پایبند نیستند. برای آن‌ها که مشی‌شان پراگماتیسم است تنها چیزی که برای‌شان می‌صرفد منافع‌شان است. همان کلید واژه دهه نود، منافع ملی. من اسمش را گذاشته بودم منافع خلی، چون منطق‌اش چون آب بینی نیمه خشک شده، در ابتدا خشک و اواسط کشسان و در انتها آبکی است. هروقت دوست داشته باشند می‌گویند خشک است و هر وقت دوست نداشته باشند آبکی‌اش را نشان می‌دهند... آن‌ها نه برای ایران جان می‌دهند، که می‌گویند نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران... نه شجاعتش را دارند که بگویند جمهوری اسلامی را قبول نداریم... آن‌ها بی‌منطقی را پوش شکلات منطق جدید و منطق روشنفکری پیچیده‌اند. فقط بلندند در کافه‌ها بنشینند و تحلیل‌های نیم تنه به پایین ارائه بدهند... هیچ وقت بین مردم نیستند و هیچ وقت از شادی مردم شاد نیستند. آن‌ها به فکر دلارها و طلاهای‌شان هستند که در صندوق امانات بانک است... عجب صبری جمهوری اسلامی دارد. اگر من جای او بودم... امیرعباس شاهسواری @neveshtanijat چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱ قرار بود پروازِ مستقیم، بیاوردمان بیروت؛ آتشِ توی آسمان نگذاشت. ما داشتیم تدبیر می‌کردیم و خدا داشت تقدیر می‌کرد که بالاخره سر از دمشق درآوردیم! زینبیه؛ زیارتِ جدی‌جدی جنگی و جاده‌ی دمشق-بیروت. راننده جوری تاریخ سیاسی ایران را جویده بود که می‌توانست بیاید توی دانشگاه‌های ما وصایا تدریس کند. نیمکره راست داشت حرف‌های راننده را آنالیز می‌کرد و حظ می‌برد اما نیمکره راست داشت سوال‌های منطقی می‌پرسید. این که دقیقا باید چه چیزی را روایت کرد؟ این که واقع‌نگاری به نفع امیدگراییِ افراطی، تحمل می‌شود؟ این که اصلا این دو تا -واقعیت و امید- الزاما مقابل همدیگرند؟ هزار فکر و سوال توی سرم چرخ می‌زند. می‌ترسم به دامِ احساسی‌نویسی بیفتم. مثلا بنویسم که توی حیدریه، نرسیده به مرز لبنان، وقتی از پشت کوه و تپه‌هایی که داشتند تاریک و تاریک‌تر می‌شدند صدای پیرمردی که داشت پشت بلندگوی مسجدی که نمی‌دیدیمش دعای توسل می‌خواند، آمد، "تقشعر منه‌الجلود" را فهمیدم. یا بنویسم که راننده‌ -استاد مدعو درس وصایا در آینده- وقتی گفت "نحن نعشق الخمینی" با خودم کلنجار رفتم که آخر این آدم را چطوری می‌شود منطقی نوشت؟ وسط این کلنجارها رفتیم آن‌ورِ مرز. به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؟ نه الزاما! آن‌جا وسط جاده، توی آسمان آتش‌بازیِ واقعی دیدیم و بعد خبرش را تلفنی دادند به راننده. توی ظلمات بیروتِ بارانی، انگار فقط یک کافه نزدیکی‌های ضاحیه باز بود. یکی از جوان‌های توی کافه وقتی از راننده شنید که ایرانی هستیم، یک ماچ آب‌دار از ما گرفت و بعد با رفیقش، ما را بردند جلوی در یک هتل. توی راه جوانِ شیعه لبنانی، داشت توضیح می‌داد که رسانه‌ها چطور وانمود می‌کردند که ایران پشت لبنان و حزب‌الله را خالی کرده و چندبار با تاکید گفت که این‌ها را فقط بخش کوچکی از افکار عمومی لبنان باور کرد. می‌گفت حزب‌الله، بازوی ایران است و این بازو، نباید ضعیف شود. هنوز باورش نمی‌شود که سیدحسن دیگر نیست اما می‌گوید همان‌طور که ساختاری که امام خمینی ساخت زنده است، افکار سیدحسن هم زنده می‌ماند. معامله‌مان نشد. رفتیم یک جای ارزان‌تر و نزدیک‌تر به ضاحیه. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲ قبل از ظهر، حزب‌الله خبرنگارها را می‌برد به ملاقات ساختمان‌هایی که دیشب -وقتی ما خواب بودیم- هدف قرار گرفته بودند. همراهشان شدیم. روی آوار ساختمان‌ها، عکس‌های سیدحسن را گذاشته بودند و گهگاه، نوشته‌هایی حاکی از تداوم مقاومت. بئر‌العبد، جایی که اولین ساختمانِ فروریخته را نشانمان دادند، همان‌جایی که امریکایی‌ها سال ۱۹۸۵، برای ترور علامه سیدحسین فضل‌الله -پدر معنوی حزب‌الله- بمب‌گذاری کردند؛ عملیاتی در جوابِ حمله حزب‌الله به مارینز آمریکا. بئر‌العبد نزدیک حاره حریک است؛ مرکز مقاومت؛ جایی که حزب‌الله در آن متولد شد، رشد کرد و قدرت گرفت. پشت موتور یکی از آشناها از بئرالعبد رفتم تا حی‌المقداد. یک ساختمان ویران‌شده‌ی دیگر درست در قلب مناطق مسکونی منتظرمان بود. حی‌المقداد یک منطقه عشیره‌نشین است، نزدیک مجمع سیدالشهداء؛ جایی که بیشتر سخنرانی‌های سیدحسن، آن‌جا انجام می‌شد. دوباره موتور و این‌بار منطقه حدث. تخریبِ ساختمانِ حدث، تازه‌تر بود. وسط دود و غبار غلیظ، جوانی رفت روی آوار ساختمان و رو به خبرنگارها برای اسرائیل رجز خواند و چه رجزی؛ "نحن احفاد علی‌بن‌ابی‌طالب" جلوی چشمِ احفادِ مرحب. حمله دوباره اسرائیلی‌ها برنامه بازدید را نیمه‌کاره گذاشت. با موتور رفتیم تا محل شهادت سیدحسن؛ جایی که هنوز آواربرداری در جریان بود و داشتند خاک‌های سرخ را می‌ریختند توی ورودی خیابان تا مسدودش کنند. همه‌جا حرف از حمله ایران است. هرچند بعضی‌ها می‌گویند اگر ایران انتقام هنیه را زودتر می‌گرفت، شاید، شاید و شاید سیدحسن می‌ماند اما دلِ همه از حمله ایران خنک شده. وسط اخبار حمله، خبر دیدار رهبری با نخبگان هم جلب توجه می‌کرد. ساعتی بعد از غروب، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و خلوت بیروت، رفتیم سمت آرام‌گاهِ عمادِ مقاومت و روضه‌الشهیدین. توی ورودی مقبره‌الشهدا، یک مزارِ نم‌ناک با دو تا عکس دیده می‌شد؛ تصاویر دو زنِ جوان. سهم زن‌ها از این جنگ، انگار کم‌تر دیده شده. این را از صدای هراسانِ ذکر گفتن زنی فهمیدم که توی مسیر دمشق-بیروت همراهمان بود. توی راه که حرف می‌زدیم، روی مقاومش را نشان می‌داد و بعدِ حمله، نگاهش مادرانه شد. چندبار با پسرش، تلفنی حرف زد. دعا می‌خواند، ذکر می‌گفت، صدایش بغض‌آلود بود و وقتی پرسیدیم درباره حمله چطور فکر می‌کند، گفت که خب، حالا اسرائیل هم جواب می‌دهد، و جنگ و باز جنگ... جنگ بد است! این را خانواده‌ای که دو جین عکس بچه‌های کم‌سن‌وسال را گذاشته بودند روی خاک سردِ روضه، خوب می‌فهمند اما گاهی برای نشان دادن قبح جنگ، باید جنگید. بگذریم... شب که داشتیم برمی‌گشتیم، یک جوانِ رعنای موتوری، جلوی‌مان را گرفت و چند تا سوال پرسید. دو سه دقیقه بعد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا
📌 موشک‌ها از کجا شلیک شدند؟! در نگاه اول گویی موشک‌ها را پرتابگرها شلیک می‌کنند؛ اما خوب که بنگری خواهی دید که محل شلیک جایی دیگر است. می‌دانی موشک‌ها از کجا شلیک شدند؟ از کف میادین شهرها و مساجد روستاها؛ از سردر دانشگاه‌ها، صحن حوزه‌های علمیه و میدان صبحگاه مدارس؛ از هرکجا که تجمع، تحصن یا زنجیره‌ای انسانی برپا بود؛ از منبر حسینیه‌ای که این شب‌ها رویش روضه سید خوانده شد؛ از پشت کرکره مغازه‌ فلافل فروشی که برای شهادت سید سیاهپوش شد؛ از کوچه‌‌ تنگ پایین شهر که گوسفند نذر مقاومت را کنار جویش قربانی کردند؛ از لالایی مادری که این شب‌ها با بغض و حماسه مخلوط شد؛ از ظرف شله‌زردی که رویش با دارچین نام سید را نوشته بودند؛ از لابه‌لای حجم صداهای زنانه‌ای که در روضه‌‌های خانگی جوشن صغیر خواندند؛ از میان دانه‌‌های تسبیح مادر شهیدی که برای رزمندگان مقاومت ختم صلوات گذاشته بود؛ از لای پینه‌های دست زن هفتاد ساله مشهدی که درآمد دوماه لیف بافتنش را نذر مردم لبنان کرد؛ و از حلقه گوشواره‌ها و النگوهایی که نذر جبهه مقاومت شد. آری، موشک‌ها را پرتابگرها شلیک نکردند؛ موشک‌ها را مردم میدان شلیک کردند؛ مردمی که با خدا در میدان بودند... علی‌اصغر مرتضایی‌راد @noghtewirgool چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 وسط قهوه‌خانه نمی‌دانم مال کدام شهر است، اما شاید عجیب‌ترین فیلمی است که از دیشب دیده‌ام. حتی عجیب‌تر از لحظات برخورد رعدآسای فتاح. فیلم را ببینید. عکس قاب شده پهلوان بالای دیوار، جعبه‌های قدیمی نوشابه که دیگر کمتر جایی می‌شود آن‌ها را دید، علمی که به دیوار تکیه‌اش داده‌اند، قلیان‌های روی میز و پیرمردی که آن وسط ضرب گرفته است، آدم‌هایی که اگر در کوچه و خیابان آن‌ها را ببینی و بخواهی از روی ظاهر قضاوتشان کنی، شاید خیلی نتوانی به انقلاب و دفاع از مظلوم ربطشان بدهی (و البته که چه قضاوت بی‌‌ربطی)، اما حالا نشسته‌اند وسط قهوه‌خانه و شلنگ قلیان به دست، خوشحالی می‌کنند و مرگ‌ بر اسراییل می‌گویند و فریاد خیبر خیبر یا صهیون سرمی‌دهند. از این به بعد هرکه گفت مردم ایران از مقاومت خسته‌اند، همین فیلم را نشانش دهید. اصلا هرکه گفت موشک عامل تفرقه است، همین را نشانش دهید و بگویید از قضا عامل وفاق یعنی موشک. موشکی که در دفاع از مظلومی به هوا خواسته و به زمین نشستنش تثبیت اقتدار و امنیت ملی است. امین ماکیانی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🔖 روایت در میدان، از مقاومت لبنان 🇱🇧 با راویان اعزامی راوینا به همراه شوید ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻 محمدحسین عظیمی ▪️ لامشکل ▪️ و الله خیرالماکرین ▪️ ترس و آرامش ▪️ شرمندگی ▪️ موبایل نُنُر ▪️ مدافع بچه‌های حرم ▪️ در بازداشت حزب‌الله - ۱ ▪️ در بازداشت حزب‌الله - ۲ ▪️ در بازداشت حزب‌الله - ۳ ▪️ در بازداشت حزب‌الله - ۴ ▪️ در بازداشت حزب‌الله - ۵ ▪️ ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت ▪️ دیو چو بیرون رود ▪️ دو خوشه انگور ▪️انفجارات ▪️ابنا حجه‌ابن‌الحسن ▪️ چطور حزب‌الله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟! ▪️ در حال تکمیل... ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻 محسن حسن‌زاده ◼️ قسمت‌های سلسله روایات «بیروت، ایستاده در غبار»: ▪️ اول ▪️ دوم ▪️ سوم ▪️ چهارم ▪️ پنجم ▪️ ششم ▪️ هفتم ▪️ هشتم ▪️ نهم ▪️ دهم ▪️ یازدهم ▪️ دوازدهم ▪️ سیزدهم ▪️ چهاردهم ▪️ پانزدهم ▪️ شانزدهم ▪️ هفدهم ▪️ هجدهم ▪️ نوزدهم ▪️ بیستم ▪️ بیست‌ویکم ▪️ در حال تکمیل... ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا | اینستا
📌 شکلات با طعم زیتون شکلات داریم تا شکلات. آنهایی که شکلات خورند می‌دانند. یکی‌شان آقایی‌ست که من او را ایرانی صدا می‌کنم و صبح زود بلند شده با چشم‌های پف کرده رفته درِ مغازه‌ تا برای دخترش یک پلاستیک پرِ شکلات بخرد؛ به‌خاطر همان موشکباران دیشب. می‌خواهد صبح همچین روز قشنگی دهن همه‌ی هم‌کلاس‌‌های دخترش را خوشمزه کند که می‌بیند ای بابا! مغازه بسته است. اتفاقا همان موقع مغازه‌دار می‌پیچد توی کوچه. آقای ایرانی او را از دور هم می‌تواند تشخیص دهد؛ آخه خیلی با او فرق می‌کند. زنجیر می‌اندازد گردنش، یقه‌اش را باز می‌گذارد، ریشش را تا ته می‌تراشد و... آقای ایرانی سلام می‌کند. کنار در می‌ایستد که مغازه‌دار ریموت را از جیبش در بیاورد و دکمه‌اش را بزند. در با تِقی آرام بالا می‌رود. و تا کرکره بالا برود مشغول صحبت با هم می‌شوند... - امروز خواب موندم. و الا من صُبا خیلی زود مغازه رو باز می‌کنم. دیشب تا دیروقت پای تلویزیون بودیم آقای ایرانی خیره می‌شود به او. یعنی او... او برای حمله‌ی موشکی ایران به اسرائیل خوابش نبرده؟! مگر می‌شود؟! حتما از ترس بوده، ترس پاسخ اسرائیل. به قیافه‌اش نمی‌خورد که...: «داشتید موشک‌بارون رو تماشا می‌کردید؟» با چشم‌های درخشان جواب می‌دهد: «آره!» آقای ایرانی می‌خواهد هرطور شده از مغازه‌دار اعتراف بگیرد: «حالا فردا هم اسرائیل می‌زنه ایرانو داغون می‌کنه، صبر کن» مغازه‌دار خم می‌شود: «نه بابا...» وسایل مغازه را از توی مسیر برمی‌دارد: «... جراتشو نداره. اگرم بزنه شل و ول می‌زنه‌. می‌ترسه بدبخت» و وسایل را می‌گذارد گوشه‌ی مغازه. آقای ایرانی خوشحال می‌شود. دهنش بدون شکلات شیرین می‌شود و اینبار حرف دلش را می‌زند: «موشکای دیشب خیلی چسبید!» - خیلی! به هم نگاه می‌کنند و با هم لبخند می‌زنند. درست است! خیلی با هم فرق دارند اما لبخندهایشان شبیه هم است. محدثه اکبرپور چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کسی تو را ندید... کسی تو را ندید سر بعضی‌ها گرم بود، گرم متلک‌ها زخم زبان‌ها «چرا نمی‌زنند؟ جگر ندارند که بزنند؛ نمی‌گذارند که بزنند؛ ما که گفته بودیم اگر فلانی بیاید نمی‌زنند.» بعضی‌ها داشتند کتلت می‌پختند... و انسانیت و شرفشان بود که عین یک تکه گوشت لخم توی تابه آب می‌رفت و کم می‌شد. بعضی‌ها به سلامتی شروع سرخ سیدی با لهجه عربی فصیح می‌نوشیدند و فرشته‌ها «هذا يوم فرحت به آل زیاد و آل مروان» را گریه می‌کردند «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» را هم بعضی‌ها چله گرفته بودند و دلواپس بودند. جوشن صغیر می‌خواندند و نگران بودند. صلوات پشت صلوات فوت می‌کردند به مختصاتی نامعلوم و شبهه‌ها کم کم در دلشان رخنه می‌کرد «نکند دیگر نزنند؟» سر دنیا گرم بود با دعاها، فحش‌ها متلک‌ها. کسی تو را ندید که آرام، مثل راه رفتن نرمه‌نسیمی در علفزار، بیابان به بیابان را سِیر کردی. انگار که نامرئی باشی، انگار که با طبیعت قرار گذاشته باشی رد تو را به اهل شب ندهد. دانه دانه ستاره‌هایت را در بطن بیابان از زیر خاک بیرون کشیدی. تمام روزهای پای تخته را، تمام شب‌های امتحان را، تمام مسئله‌ها را زندگی کرده بودی. برای همین لحظه یک عمر صدای تراشکاری‌ها و ریخته‌گری‌های کارگاه کاری کرده بود، گوش‌هایت مدام سوت بکشد. باکی نداشتی ریش‌های مشکی‌ات پای محاسبات مختصات نقطه‌ای خاکستری شده بود. چین‌های پای چشم‌های تیزت گواهی می‌داد چند هزار، فرمول چند صد مقاله، چند ده کتاب را زیرورو کرده‌ای که به یقین برسی، که بدانی بزنی می‌خورد... وقتی خیلی‌ها سرگرم سرزنش‌ات، بودند نماز مغربت را خواندی عکس سید و حاجی جلوی چشمت بود، دست‌هایت روی تن ستاره‌ای که ساخته بودی خطی به یادگار نوشت یا نه؛ نمی‌دانم. شاید نوشته باشی این عوض گریه دختربچه‌های سرزمین زیتون، شاید این یکی تلافی پیراهن مشکی که نگذاشتید بعد محرم و صفر بگذاریمش ته کمد. این را هم نمی‌دانم که صفحه اینستاگرام داری یا نه؟ طعن‌ها را، ملامت‌ها را، بازخواست‌ها را، دیدی یا نه؟ شد که دلت بگیرد و فرشته صبوری در خانه شلال موهای مشکی‌اش را روی شانه‌هایت بریزد و در آغوشت بکشد که دل قوی داری یا نه؟ کاش ندیده باشی... گفتم که کسی تو را ندید کسی تو را ندید تا ساعت هشت، وقت امام رضا آسمان ستاره باران شد. ستاره‌های تو نفیر کشیدند، شهاب شدند و بر فرق شب فرود آمدند. شهاب‌های ثاقبِ تو خنده را به لب بچه‌های غزه برگرداندند. وعده‌های تو صادق بود برادرم، ما را ببخش که «صبر» بلد نبودیم. سلام بر تو برادرم که پرچم عزیز ایران را بر فراز آسمان غصبی عبری‌ها آویختی... پرستو علی‌عسکرنجات چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳ روایت محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳ دو سه دقیقه بعد پشت موتورش بودم و داشتیم می‌رفتیم سیمکارت بخریم. از وابستگان حزب‌الله بود و مراقب کوچه‌پس‌کوچه‌ها. چند روز دیگر می‌خواهد برود جنوب، برای جنگ. می‌گوید این‌جا که می‌رویم خیلی با ماها، با شماها خوب نیستند؛ القصه که حرف نزن، خودم برایت سیمکارت می‌گیرم. بر خلاف تصور، مردِ مسیحی، با ما خوب است؛ آن‌قدر خوب که سه دلار تخفیف می‌دهد و چند تا کلمه‌ی فارسی می‌گوید که ارادتش را به ایران نشان بدهد. توی مسیر برگشت بیش‌تر با آن جوان گپ زدیم. طاهر می‌گفت بعد شهادت سید، کمرمان شکست اما حمله ایران، باعث شد دوباره بنشینیم؛ لااقل روی زانوهایمان. پارسال، مادرش شهید شده، توی خانه، به ضرب گلوله‌ی یک قناسه‌چی. توضیح بیش‌تری نمی‌دهد. فقط می‌گوید پارسال امیرعبداللهیان آمده خانه‌شان به تعزیت و یک شال از طرف رهبری بهشان داده که خیلی برایشان عزیز است. آن‌قدر بچه‌مثبت است که نمی‌توانم هیچ داده‌ی منفیِ ویژه‌ای از ذهنش بکشم بیرون. از سالم ماندن پیکر سیدحسن خوشحال است. می‌گوید مواد منفجره نتوانست به پیکر رهبرمان آسیب بزند. می‌گفت این‌جا می‌گویند مواد منفجره حاوی سم بوده و سید بر اثر کمبود اکسیژن و مسمومیت شهید شده. نمی‌دانم. هنوز هیچ‌چیز معلوم نیست. به مقصد که می‌رسیم، از موتورش می‌پرد پایین. همدیگر را یک طوری بغل می‌کنیم که انگار رفقای دوران دبیرستان بوده‌ایم. می‌گوید من اگر بروم جنوب، شهید می‌شوم؛ برگشتی، توی حرم امام رضا از من یاد کن. بدجوری متوکل و قضا و قدری است. می‌گوید دیدی همین‌طوری داشتید توی کوچه قدم می‌زدید، بعد من به تورتان خوردم، با هم آشنا شدیم، حرف زدیم و حالا سیمکارت داری؟ بعد هم می‌گوید اگر سروصدای موشک‌ها را شنیدید، بروید پارکِ نزدیک هتل. همان‌جایی را می‌گفت که کنار پیاده‌روش یک مردِ نسبتا تر و تمیز، تشک پهن کرده بود و تخت خوابیده بود. این‌جا مفهوم مسکن دارد تغییر می‌کند. بیرونِ خانه‌ها احتمال مرگ/شهادت کم‌تر از درون خانه‌هاست. گویی خانه دیگر محل سکونت/آرامش نیست. تصویرِ مغازه‌ای که با تلویزیونِ روشن رها شده بود، تصویرِ دو تا لیوان قهوه که توی ماشینِ ویران‌شده، سالم مانده بود و هزار تصویر دیگر را توی ذهنم بازسازی می‌کنم و چشم‌هام را می‌بندم. نیمه‌شب صدای داد و بیدادِ مردی، از هتل می‌کشدمان بیرون. منشا صدا را نمی‌فهمیم. بعدا معلوم می‌شود که یک جاسوس گرفته‌اند. محل استقرارمان توی خیابان الشیاح است. شب، بارها و بارها صدای انفجارهای دور و نزدیک، بیدارمان می‌کند. اسرائیل همچنان شهر را می‌زند و مردم همچنان منتظر ایران‌اند. صبح، مرد سنی که ما را می‌برد برای گرفتن یک‌سری مجوز، می‌گوید حمله ایران، دیر و کم‌شدت اما دلگرم‌کننده بود. می‌گوید ایران باید یک‌جوری اسرائیل را بزند که دیگر نتواند هواپیماهاش را بفرستد بالای سر لبنان. از دولت و ارتش لبنان و کشورهای عربی می‌پرسم اما او باز از ایران می‌گوید؛ انگار از هیچ‌کس، از هیچ کشوری جز ایران انتظار ندارد که کاری بکند. می‌گوید ایرانِ ۸۰ میلیونی نباید در برابر اسرائیلِ فوق فوقش ۶ میلیونی بایستد؟ تا سیاهه سفارش‌هاش بیش‌تر نشده سوال دیگری را پیش می‌کشم. از وفاق بین شیعه و سنی می‌گوید(این وفاق با آن وفاق فرق می‌کند!) دارم فکر می‌کنم که ایران، لبنان و جهان، چقدر یکی مثل امام موسی را کم دارد. توی این یکی دو روز عکس امام موسی را خیلی جاها توی بیروت دیده‌ام. دیشب از جوانِ عضو حزب‌الله درباره امام موسی پرسیدم. جوری اسم امام موسی را می‌بُرد که انگار دارد درباره کسی که یقین دارد زنده است حرف می‌زند. می‌گفت هنوز توی دل‌های ما امام موسی، امام است... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا
📌 ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل رسیدم میدون شهدا، جمعیتی که پرچم حزب الله، فلسطین و ایران در دست داشتند؛ الله اکبر و مرگ بر اسرائیل‌گویان جمع شده بودند. بین راه صدای بوق ماشین‌ها و نور چراغ‌شان هیجان و شور را بیشتر می‌کرد. جریان خون در رگ‌هایم با شنیدن این صداها بیشتر می‌شد. رفتم سمت جمعیت؛ یکی از رفقا شیرینی و شکلات خریده بود؛ صدایم کرد و ازم خواست که بین ماشین‌ها و مردم پخش کنم. مردم تبریک می‌گفتند و تشکر می‌کردند. بعضی‌ها هم مدام تکبیر می‌گفتند... الله اکبر الله اکبر رفتم سمت یک پیکان قدیمی به راننده که سن و سالی ازش گذشته بود شکلات تعارف کردم. تشکر کرد و پرسید: مناسبتش چیه؟ گفتم: حاجی با موشک اسرائیل رو زدیم! ذوق کرد؛ یک مشت شکلات برداشت. و گفت: ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل. بوق زد و رفت ولی شیرینی این جمله را هنوز هم حس می‌کنم: «ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل!» امیرمهدی جعفری چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینی مقاومت حوالی ساعت ۱۹:۳۰ از حوزه هنری بیرون زدم. فصلنامهٔ سوره سیمرغ بالأخره به دستم رسیده بود. لحظه‌ای که باید حس و حال شیرینی می‌داشتم چرا که برای اولین‌بار یکی از روایت‌هایی که نوشته بودم به چاپ رسیده بود. ولی من مثل ماتم‌زده‌ها در خیابان شریعتی قدم می‌زدم. از جلوی شیرینی فروشی رد می‌شدم که دو دل شدم شیرینی بخرم یا نه؟ شهادت سیدحسن عزیز، فوت یکی از اقوام، بی‌مهری‌های یک عده دوستِ گرگ‌صفت و مریضی خواهرم، دیگر ذوقی برایم نگذاشته بود که این لحظه را به خوشی یاد کنم. از جلوی مغازه عبور کردم. چند قدم بعد، دوباره خودم را مقابل یک قنادی دیگری پیدا کردم. بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، وارد مغازه شدم. نیم کیلو کشمشی و مشهدی خریدم و پیاده به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه نرسیده بودم که چند نقطهٔ ریز توجه‌ام را جلب کرد که از آسمان رد می‌شد. زیاد مکث نکردم و به راهم ادامه دادم. تا برسم خانه و وارد اتاقم بشوم، برادر کوچکم زنگ زد و با کلی ذوق و خوشحالی گفت: - داداش! داداش! زدن. موشک‌ها دارن می‌رن. من که تازه متوجه شده بودم آن نقطه‌های ریز چه چیزی بود، زود جلوی تلویزیون سبز شدم. روشنش کردم. بین شبکه‌های خبر و افق مدام در حال رفت و آمد بودم. بغض و سنگینی که روی سینه‌ام بود تبدیل به اشک شوق شد. انگار تمامی غم‌های امروز جای خودشان را به خوشی بی‌حد و مرز داده بود. یخچال را باز کردم تا آب بخورم، چشمم به شیرینی‌ها افتاد. انگار این‌ها برای چاپ روایت نبودند. شیرینیِ شخم شدن تل‌آویو توسط موشک‌های لشگر صاحب الزمان بودند. عطا حکم‌آبادی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🔖 صفحه‌ی اینستای راوینا به نشانی ravina.ir راه‌اندازی شد... https://www.instagram.com/ravina.ir?utm_source=qr&igsh=b25tMnhoNmVicDcz 🔹 نویسندگان و راویان محترم، برای مطالبی که قابلیت انتشار در اینستا دارند، هنگام ارسال روایت آی‌دی اینستای خود را بفرستند 🔹 در صورت تمایل می‌توانید در عکس‌استوری‌های روایی خود صفحه راوینا را نیز تگ نمایید ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 شیرینی امشب من خوردن داره... روی تراس نشسته بودند و حرف می‌زدند یک مرتبه صدای الله‌‌اکبرشان مرا به سمت آنها کشاند تا خواستم بپرسم چی شده، دستش را به سوی آسمان دراز کرد. - نگاه کن چه غرشی داشتند. اندوه بر چهره‌ی کارینا سایه انداخته بود. صدای مهیب موشک‌ها، قلبم را بلعیده بود. کارینا پرسید: حالا چی می‌شه!؟ انگار نمی‌شنیدیم. او فقط فیلم می‌گرفت. - بالاخره زدن، می‌دونستم می‌زنن، منتظرش بودم. گفتم: نگاه کن داره ازدل کوه درمیاد. - آره نوش جونشون . این دفعه کارینا فریاد زد. «الله اکبر» لبخندی ناخداگاه برچهره‌ام نقش بست. مثل پدرش صدایش بلند و رسا بود. زمان برایم بسیار فرخنده بود. از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. با خوشحالی گفتم: شیرینی امشب من خوردن داره. کارینا گفت: مامان به همین زودی پخت؟! - آره دخترم پخت. فروزان حسنوندی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا