eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 یادگار مادر نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقه‌ای می‌شد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نه‌ونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم می‌خواستم ده دقیقه‌ای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمی‌کرد. تا راننده بیاید بیست دقیقه‌ای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را می‌آورد توی دهانم. برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شماره‌اش را گرفته بود. تا شماره‌اش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوه‌‌ی کوچکش گوشی را می‌گرفت و فرار می‌کرد؛ خودش هم مدام می‌گفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمی‌داد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانه‌اش گویم (روستای چسبیده به شیراز) بود و می‌خواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصرالدشت (یکی از محلات شیراز) تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.  با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آن‌قدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشین‌ها گم شد. بهش نمی‌خورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرف‌ها می‌زد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آن‌جا بود. همه‌جا را آفتابِ اردیبهشت‌ماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانه‌ها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرنده‌ها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جواب‌های تک کلمه‌ای شروع کرد به گفتنِ خاطره:  - از همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان می‌گفت. از اینکه اسرائیل به‌زور می‌خواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا می‌کرد. از وقتی یادم می‌آید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم می‌رفتیم و شعار می‌دادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم می‌گذاشتیم. روزی که آن کودک بی‌گناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمی‌رود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدت‌ها توی ذهنم ماند. دلم می‌خواست می‌توانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت می‌کشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که می‌توانستم بکنم شرکت توی راهپیمایی‌ها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک می‌کردم. هیچ‌کدام اما دلم را آرام نمی‌کرد.  چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمی‌آمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را می‌داد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.  امسال که می‌خواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدم‌هایم را بلندتر برمی‌داشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفه‌ی اهدای کمک‌های مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آن‌طرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهره‌ی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را می‌کرد. روایتی از مصاحبه با زهراسادات موسوی زیبا گودرزی سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۲ مهر
نگذارید این پرچم سرخ بر زمین بیافتد روایت جواد موگویی | لبنان
۲۲ مهر
📌 نگذارید این پرچم سرخ بر زمین بیافتد امروز ۶۰هزار دلار دیگر واریز شد؛ یک خیر تهرانی. دوباره سفارش ۱۰هزار پتو دادیم. زمستان در پیش است. خبر آمد اسراییل انبار هلال احمر ایران در مرز سوریه-لبنان را زده. چند روز پیش هم چند تریلی کمک‌های عراق را در مرز سوریه زد. می‌خواهد لبنان را محاصره غذایی-دارویی کند. عین غزه. برخی آواره‌ها به لاذقیه و در زینبیه دمشق به حرم زینب(س) پناه بردند. برخی در شمال لبنان، برخی در خانه‌های اقوام سنی و مسیحی. اما تا کی؟ شیخ ظاهر: «حزب در اهل تسنن و مسیحی هم طرفدار دارد هم مخالف. اسراییل به‌دنبال ایجاد نارضایتی اجتماعی مخالفان علیه حزب است. و قدم بعد جنگ داخلی عليه بدنه اجتماعی حزب.» آواره‌ها می‌کوشند بار نباشند بر سایر طایفه‌ها. برخی روزها یک وعده غذایی هست. ولی اثری از استیصال نیست. کمپ‌ها منظم و بدون مزاحمت است. با این حال در چشم مخالفان حزب، مزاحم و گاه دشمن‌اند. اسراییل با همین هدف تک‌خانه‌هایی را در خارج ضاحیه می‌زند. برای احساس ناامنی سایر طوایف و ایجاد نارضایتی اجتماعی علیه حزب. حزب همزمان در دو جبهه می‌جنگد؛ رزم نظامی در جبهه جنوب علیه اسراییل و جبهه ساماندهی آواره‌ها در شهرها. گرچه حزب انبارهای غذایی مخفی دارد، اما این جنگِ یکی دوماهه نیست. بالاخره یک میلیون آواره کم خواهند آورد. زندگی چند خانوار در یک اتاق ملال‌آور است. ایضا کمبود شیرخشک، خشکبار، خرج‌های روزانه و... غالب آواره‌ها، مردهایشان در جبهه جنوب‌اند. افتادن پرچم حزب در شهرها، یعنی شکست در جبهه شهری. پشت جبهه فرو بریزد، جبهه جنوب شکننده خواهد شد. سرپانگه‌داشتن جبهه شهری یعنی افزایش تاب‌آوری جبهه نظامی. در جنگ غزه، راه‌ها بسته و همه‌مان به‌دنبال راهی برای کمک بودیم. گرچه راه ارسال به لبنان نیز فعلا مسدود است، اما اینجا همه چیز قابل خرید است. از کالا تا آدم! مهدی قمی خط واریز پول از تهران به یک صرافی در بیروت را راه انداخته، صراف کارمزدی نمی‌گیرد. همه کمک‌ها با هماهنگی کمیته اجتماعی حزب است. یا علی بگویید و نگذارید پرچم حزب در شهرها پایین بیافتد... جواد موگویی چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۲ مهر
📌 دلنوشته یک جامانده دیروز به هر دری زدم تا شاید من هم باشم در جمع میلیونی در مصلی تا اقامه کنم نمازجمعه‌ایی متفاوت را. اما گویا باید این بار هم نام من درصف جاماندگان ثبت می‌شد... هنوز زخم حسرت پیاده‌روی اربعین از روح و جانم التیام نیفتاده، که حسرتی دیگر را باید تجربه کنم. چرا باید همین امروز همسر و همسفر زندگی‌ام بیمار باشد. دیگر اصرار نکردم و راضی شدم به تقدیر. از صبح مثل نمازگزاران خود را آماده کردم. این بار سجاده ‌آماده‌ام فرق می‌کرد. سجاده‌ی یادگار مرحوم پدرم از سفر حج، آن را رو به قبله پهن کردم. می‌خواستم تا موقع نماز فقط برای سلامتی رهبرم و محفوظ بودن ایشان از چشم زخم دشمنان صلوات بفرستم. دشمن خیلی رجزخوانی کرده بود. ولی با دیدن صحنه گ‌ی ورود مردم از سراسر دنیا و حتی کشورهای دیگر، آرامشم بیشتر می‌شد. ازدحام جمعیت بی‌نظیر بود. با دیدن رهبر که از همیشه زودتر حضور پیدا کردند و تلاوت قرآنشان ضربان قلبم درگوشم پیچید. حس می‌کردم همه صدای آن را می‌شنوند. دستم را روی قفسه‌ی سینه فشار دادم و چند نفس عمیق کشیدم. دلم می‌خواست نماز زودتر شروع شود و بعد رهبر به سلامت برگردند. ولی ایشان نه تنها خطبه‌ها را کوتاه نکردند. بلکه خطبه دوم را به زبان عربی بسیار مفصل قرائت کردند. چقدر به مردم خصوصا مردم لبنان و فلسطین امید می‌دادند. یادآوری حوادث ترورها درسال شصت برای ما نیز دردآور بود. دوخطبه تمام شد. با امامت ایشان نماز را اقامه کردم. حتما ایشان بخاطر ازدحام جمعیت می‌رفتند و شخص دیگری نماز عصر را می‌خواند. ولی نه! نماز عصر هم خود اقامه کردند. حتی بعد نماز باز هم مراجعه نکردند و با مسئولین صحبت کردند. با دیدن این همه شجاعت به داشتن چنین رهبری به خود می‌بالم. امروز رهبرم دشمن را چه خوب و قشنگ تحقیر کرد. الحق که باید این نماز جمعه نصر را یوم الله دیگری درتاریخ انقلاب ثبت کرد. باید نوشت: «یوم الله اقتدار» زهرا زرگران شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۲ مهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 عشق سیدنا القائد جوان پرسید: این ویدئوی سیدنا القائد که بعد نماز دست به سر و صورتش می‌کشه، جریانش چیه؟ سید توضیح داد که: آقا داره خودشو با تربت کربلا متبرک می‌کنه. جوان سری تکان داد. بعد نماز بلافاصله دست به کار شد. دست می‌گذاشت روی مُهر و هی می‌مالید به سر و صورت و گردن و دست و پا و... ول کن نبود. تازه مُهرش هم تربت نبود. چه عشقی به آقا دارند این بچه شیعه‌های لبنان... وحید یامین‌پور @yaminpour شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۲ مهر
📌 روانشناس مجروحان لبنانی با دعوت یکی از دوستان که هیئت علمی دانشگاه تهران است، راهی بیمارستان امام خمینی شدیم... چند روز قبلش پیام داده بود به دنبال روانشناس و روانپزشک مسلط به زبان عربی‌ست برای مجروحان لبنانی که به ایران آمده‌اند؛ مجروحان حادثه تروریستی پیجرها... سریع به یکی از دوستان روانشناس و مسلط به زبان عربی زنگ زدم... هماهنگی‌ها انجام شد و چند نفری اعلام آمادگی کردند و گروهی در پیام‌رسان زده شد... روزهای شلوغی داشتم با مشغله‌های فردی-اجتماعی خودم؛ اما نام مجروحان لبنانی را که شنیدم قلبم تکان خورد. با خودم می‌گفتم من در این نظام هستی و جریان همیشگی خیر و شر کجا ایستاده‌ام؟ در میان انبوه خبرهای کشتار بی‌رحمانه اسرائیل در تمام این سال‌ها من چه نقشی داشته‌ام؟ و هزاران سوال بی‌پاسخ دیگر... پذیرفتم و رفتیم. بعد از ظهر روز چهارشنبه ۴ مهرماه ۱۴۰۳؛ ترافیک‌های شدید مسیرهای منتهی به بیمارستان امام را گذراندم. ماشین را بسیار دورتر پارک کردم و پیاده رفتم. وارد بیمارستان و ساختمان شدم. طبق هماهنگی با سوپروایزر محترم وارد بخش شدیم. بدو ورود مجروحی را دیدم که چشم‌هایش آسیب دیده و پانسمان شده بود و صورتش اثرات خونریزی و جراحت داشت و دست‌هایش نیز پانسمان بود و درکنارش خانمی نشسته بود. با خوشرویی بسیار و گرم، سلام و احوال پرسی کردند. همکارمان توضیح داد ما روانشناس و روانپزشک هستیم و آمده‌ایم ملاقات... پرستار بخش، توضیحی در مورد وضعیت روان مجروحان داد که مورد جدی و شدیدی نبوده است. و در حد اختلال خواب بوده و دارو تجویز شده بود... دانشجوهای پزشکی عرب‌زبان چه لبنانی و چه غیرلبنانی در تمام اتاق‌ها دیده می‌شدند که پروانه‌وار به گرد مجروحان می‌گشتند و مشغول تمیز کردن صورت‌های خونین و شست‌وشو و تعویض پانسمان‌های انگشتان دست‌ها بودند. مشخص بود درد زیادی دارند اما بسیار تلاش می‌کردند که آه و ناله‌ای نداشته باشند. وارد هر اتاق که می‌شدیم، جوان‌هایی خوشرو با این حجم جراحت بالا و نابینایی با پاسخ‌هایی با محتوای الحمدالله جواب می‌دادند... در ابتدای ویزیت‌ها و در تمام این دو روز قبل ملاقات به این فکر می‌کردم چه سوال‌هایی باید بپرسیم؟ چه برنامه درمانی و حمایت روانشناختی باید به آنها بدهیم؟ و حالا در اتاق اول و بعد از دیدن این مقدار از صبر و استقامت و مقاومت متحیر و سرگشته شده بودم. هجوم فکرهایم آنقدر زیاد بود که نمی‌دانستم چه کنم. به تلخی و غم چنین حادثه بی‌رحمانه‌ای که توسط اسرائیل انجام شده فکر کنم؛ به این همه جوان نخبه حزب الله که به یک شکل آسیب دیدند؛ به این همه آسیب جدی چشم‌ها و انگشتان؛ یا به این روحیه همراه با صبر، استقامت، معنویت و ایمان. همزمان تمام دانسته‌هایم از کتب روانشناسی و روانپزشکی در سرم رژه می‌رفتند که راز این مقاومت چیست؟ وارد تک تک اتاق‌ها می‌شدیم. هر مجروح یک نفر همراه داشت؛ اکثرا پدر یا برادرشان بودند. مجروحان بسیار دلتنگ همسر و خانواده و فرزندانشان بودند؛ چه قدر این محبت برایم شیرین و جذاب بود... مجروحی تنها سه روز از مراسم عروسی‌اش گذشته بود که این اتفاق برایش افتاد... عکس همسرش را نشانمان داد... اصرار داشت هر چه زودتر همسرش به ایران بیاید. می‌گفت: همسرم باشد در کنارم قرآن و دعا می‌خواند و برایم مایه آرامش خواهد بود. همسرش به او گفته بود تا آخر عمر در کنارش می‌ماند و افتخار می‌کند که همسر مجروح جنگ است. می‌گفت فکر نکنید عاطفه و احساس نداریم؛ اتفاقا خیلی هم احساساتی هستیم؛ اما هدف ما بزرگتر است و سروجان و مال و همه زندگی‌مان فدای صاحب الزمان... و چه قدر این بینش و انتخاب آگاهانه قابل تحسین و زیبا بود. برخی دیگر ابراز ناراحتی می‌کردند که با این وضعیت چشم‌ها دیگر نمی‌توانند مثل قبل برای کشورشان کارآمد باشند. برخی در مورد قبله سوال می‌کردند که با این شرایط نمازشان صحیح است یا نه؟ بعد از شنیدن صحبت‌ها و دغدغه‌هایشان، حالا دیگر وقت سوال پرسیدن ما بود. راز این مقاومت چیست؟ هر کدام به زبانی می‌گفتند: ایمان به خدا و نزدیک بودن به خدا. و من در حالی‌که قطرات اشک، روی گونه‌هایم بود به این فکر می‌کردم، من تا به حال برای نابودی اسرائیل چه کرده‌ام؟ فاطمه سادات باطنی چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۲ مهر
📌 دیو چو بیرون رود روی صندلی کافه خیابانی زیر سایه‌بانش نشسته بودم. کافه خیابانی اسمی است که برای یک یخچال پر از نوشابه و شربت و یک دستگاه قهوه‌ساز بزرگ که کنار خیابان‌های لبنان گُله‌به‌گُله به چشم می‌خورد، انتخاب کرده‌ام. منتظر آماده شدن "شای عراقی مع سُکَر" بودم که پسر جوان شلوارک‌پوش با قد معمولی و ته‌ریش سروکله‌اش پیدا شد. وقتی فهمید ایرانی‌ام شروع به زمزمه "الله‌اکبر این همه جلال" کرد. چشمم را از دستگاه قهوه‌ساز گرداندم سمت صدا، گلویم را صاف کردم و بی‌مقدمه ادامه دادم: "الله‌اکبر این همه شکوه"، پسر جوان که جا خورده بود، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با چشم براق ادامه داد: "الله‌اکبر در راه علی" و "فاطمه ایستاده مثل یه کوه" را با هم خواندیم. این تنها باری نبود که آوای مداحان ایرانی را در لبنان شنیدم. علاوه‌بر فاطمه نوجوان که با دیدن ما، پِلِی‌لیست گوشی‌اش را گذاشت روی مداحی‌های ایرانی و حاج مهدی رسولی و پویان‌فر را پخش کرد؛ علی، نوجوانِ فعال در بخش فرهنگی حزب‌الله هم برای این‌که دل ما را به‌دست آورد "دل بی‌تاب اومده" سیدمجید بنی‌فاطمه را پخش کرد. هادی، مترجم لبنانی‌مان که حین رانندگی مداحی ایرانی پخش می‌کند، در این‌باره نظرات دقیق‌تری دارد: "قبلا بیشتر مداحی‌ها حالت سنتی داشت ولی بعد از جنگ سوریه، کم‌کم مداحی‌های سبک جدید ایرانی تِرِند شد. شروعش هم با میثم مطیعی و هیئت مناجات بود‌. ماهی یک‌بار می‌آمد لبنان و مراسم داشت." هادی درس‌خوانده ایران است و فارسی را به لبنانی‌ها آموزش می‌دهد: "از خیلی مداحی‌ها، کپی‌اش با زبان عربی شامی هم درست شده ولی شیعه‌‌ها دوست دارند همان ایرانی‌اش را گوش کنند." هادی حین گوش دادن مداحی‌ها با آن حس می‌گیرد و تکرارشان می‌کند. تاکید دارد از پخش مداحی در ماشینش فیلم بگیرم: "مداحی‌هایی که از لفظ‌های عربی استفاده می‌کنند بیشتر دیده می‌شوند. مثلا الله‌اکبر این‌همه جلال بدون‌اینکه زبان فارسی بلد باشد می‌فهمد درباره جلال حضرت زهرا صحبت می‌کند یا مداحی حیدر، حیدر، اول و آخر حیدر هم همین‌طور" حرف‌های هادی که تمام می‌شود، ریکوردرم را خاموش می‌کنم و یاد حاشیه‌سازی سال‌های اخیر برای حضور مداحان ایرانی در کشورهای خارجی می‌افتم. رزمنده لبنانیِ در خط مقدم نبرد با شنیدن مداحی‌شان ماشه اسلحه‌اش را محکم‌تر می‌چکاند و همین دشمنان مقاومت را نگران می‌کند. گوشی هادی زنگ می‌خورد و پخش سرود "دیو چو بیرون رود" از ضبط ماشین قطع می‌شود. رشته افکارم هم. چند سالی بود که این سرود را در دهه فجر هم نشنیده بودم. لبخند را از صورتم جمع می‌کنم و چند ایده‌ مداحی برای مردم لبنان که به ذهنم رسیده را در سررسیدم یادداشت می‌کنم. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۲ مهر
ایستاده در غبار - ۱۳ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
۲۳ مهر
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش اول دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبلک، کسی پشت تلفن به دوست لبنانی‌مان گفت که اگر می‌خواهید شهید شوید، بسم‌الله؛ این شما و این بعلبک! اما خب، گمان ما این بود که ترس‌ها، بیش از واقعیت‌ها دارند می‌تازند. رسیدیم دم خانه‌ی مقصدمان. می‌گفتند توی حیاط نایستید که پهپادها ببینند، می‌زنند. دوست لبنانی‌مان هم اولش توی مزار سیده خویله، ماند که ببیند اگر ما زنده ماندیم بهمان بپیوندد(علی‌آقا سلام! شوخی می‌کنم!) در بدو ورود، یکی از ساکنین خانه گفت:"عه! شمایین، ما منتظرِ گاو بودیم که!" قاعده‌اش این بود که این را بیاورم اول متن اما خب، می‌خواستم کار را حیوانی شروع نکنم! قرار بود از کمک‌های مردم یک گاو در بعلبک بخرند و پیشکشِ آوارگان جنگ کنند که ماجرا، هم‌زمان شده بود با آمدن ما و تشخیص مساله برای صاحب‌خانه سخت شده بود. سرِ ناهار، صاحب‌خانه گفت که ماها فاتحه‌ی همه پروتکل‌های امنیتی را خوانده‌ایم. با گوشی نباید ور برویم؛ از بیروت نباید بیاییم؛ و توی هر خانه نباید بیش‌تر از سه نفر باشند؛ توی ماشین هم. لقمه توی دهانم بود و داشتم فکر می‌کردم که دشمن ما را متفرد و متفرق می‌خواهد. ناهار که تمام شد، صاحب‌خانه هراسان گفت که گوشی‌هایتان را خاموش کنید. یک ساعتِ مشخص هم تعیین کرد که از خانه برویم بیرون؛ نیم ساعت بعد! دو گروه شدیم. وسط راه از کنار راس‌الحسین گذشتیم و چقدر دلم سوخت که نتوانستم بروم. کمی جلوتر از راس‌الحسین، ماشینِ جلویی ایستاد:"با هم نباید بریم؛ ما میریم، شما برید مزار سیده‌خوله، ما براتون لوکیشن می‌فرستیم." رفتیم مزار. می‌گویند کاروان اسرا -خانواده‌ی محترمِ سیدالشهدا- در مسیر، از بعلبک گذشتند و خوله، همین‌جا به پدرش پیوست. حرم خوله باصفاست. ورودی حرم، نقاشی امام و رهبری را کشیده‌اند. توی حرم، یک سنگ هست که خادم مسجد می‌گفت مالِ محله‌ی سیده‌زینب است. توی یکی از انفجارات، یکی از مستحدثات نزدیک حرم آسیب می‌بیند و این سنگ را محض تبرک می‌آورند بعلبک؛ این‌طوری به حضرت زینب، ارادت دارند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر
ایستاده در غبار -۱۳ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
۲۳ مهر
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش دوم در حرم خوله، یک درخت سرو هم هست که می‌گویند امام سجاد آن را کاشته. وقتی خوله را به خاک می‌سپارند، امام، عصایش را فرو می‌برد توی خاک که نشانه‌ای باشد برای مزار و آن عصا، رشد می‌کند، سبز می‌شود، تنومند می‌شود و حالا، هم‌چنان کنارِ مزار خوله، سرسبز و زنده است. انتظارمان برای این که دوستان‌مان برایمان لوکیشن بفرستند، بی‌فایده است. یکی‌شان پیام داده که نمی‌تواند از گوشی‌ش استفاده کند. برمی‌گردیم بیروت. توی راه با دوست لبنانی‌مان از رطب و یابس جهان حرف‌های واگرا می‌زنیم؛ از برق در لبنان گرفته تا سیاست‌های امریکا. وسط حرف‌هایمان حزب‌الله دارد اسرائیل را می‌زند؛ بد هم می‌زند. دوست لبنانی‌مان می‌گوید این‌جا بعد شهادت سید، لطیفه‌ای رایج شد که: به حاج‌عماد گفتند اگر فرماندهان حزب‌الله را بزنند، چه می‌شود؟ حاج‌عماد گفت که خب، یکی به‌تر می‌آید جایش! گفتند اگر سید را بزنند چه؟ گفت سید، آدمِ عاقل و آرام‌مان است، بزنند که دیگر ما دیوانه‌ها می‌مانیم. حالا گویا این شب‌ها، کمی از نتایج بازی با دم شیر دارد آشکار می‌شود. قرار داریم؛ کجا؟ کنار ساحلِ مدیترانه. نمی‌دانم شما کنار ساحل با کی قرار می‌گذارید اما ما با حاج‌ابوالفضل قرار گذاشتیم و حقا و انصافا کیف کردیم. توی یک لچکی ایستاده بودیم و خیلی سریع باید سوال‌هایمان را می‌‌پرسیدیم که حاج‌ابوالفضل برود به قرار دیگرش برسد. حاج‌ابوالفضل شومان، یک خیریه دارد که رسمش را و حتی اسمش را از سیدحسن گرفته: خیریه‌ی "و تعاونوا" بعدِ جنگِ ۳۳ روزه، حاج‌ابوالفضل فکری می‌شود که یک خیریه راه بیندازد؛ خیریه‌ای که نمونه‌ای توی لبنان نداشته که بخواهد از آن الگوبرداری کند. و همه‌چیز آن‌قدر خوب پیش می‌رود که این تشکیلات هروز بیش‌تر از قبل از طرف سیدحسن، تشویق می‌شود. حاج‌ابوالفضل می‌گوید اسرائیلی‌ها، مکرر تهدیدمان کرده‌اند؛ دفترمان را توی حاره‌حریک زدند و دوباره گفتند که ساختمان‌مان را می‌زنند. بار دوم از جایمان تکان نخوردیم و دیگر به تهدیدهایشان اعتنایی نمی‌کنیم. این یعنی، طرفدارِ حزب‌الله باشی و مفید باشی، دیگر فرقی نمی‌کند که کارِ نظامی می‌کنی یا کارِ اجتماعی؛ هدفِ اسرائیل هستی! حاج‌ابوالفضل می‌گوید "و تعاونوا" بین طایفه‌ها و منطقه‌ها و مذهب‌ها فرقی نمی‌گذارد؛ هرجا مستضعفی هست، ما باید برویم زیر بال و پرش را بگیریم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر
ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
۲۳ مهر
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم سیدحسن، سه روز قبلِ شهادتش، نامه‌ای می‌فرستد برای حاج‌ابوفاضل که بشتاب و هوای آن‌ها که خانه‌هایشان را از دست داده‌اند و آواره شده‌اند را داشته باش. حاج‌ابوفاضل می‌گوید حالا روح سید در قلب‌های ما زنده است و به ما کمک می‌کند که کاری را که خواسته بود، کامل کنیم؛ تمامش کنیم. وقتی کار خیریه رونق گرفت؛ سیدحسن به ابوفاضل گفت که به مردم شمال هم مثل مردمِ جنوب برسند. اما وقتی تصمیم گرفتند که کمک‌ها را به مردم شمال برسانند، خیلی‌ها انتقاد کردند. حاجی می‌گوید به صراحت بگویم که نقدها این بود که مردم شمال، اهل‌سنت‌اند؛ خیریه شیعه را چه به کمک کردن به اهل‌سنت؟ انتقادات مردم را بردند پیش سیدحسن و به صراحت بیانش کردند.(فرصتِ انتقال حرف مردم به سید، مهیا بود) سید گفت همه فقرا، اقرباء ما هستند؛ سنی، شیعه، مسیحی یا دروزی. گفت که مذهب فقرا یا طایفه‌شان را وقت کمک کردن، درنظر نگیرید. سید، مساله را این‌طوری می‌فهمید و مردم هم وقتی موضع سید را شنیدند، آرام گرفتند. حاج‌ابوفاضل، می‌گوید این روزها درِ خانه‌ی خیلی از اهل‌سنتِ طرابلس و عکار، به روی مردم جنوب باز است و این‌ها، همه از برکت موضعِ سیدحسن، برای کمک به مردم شمال است. خیلی از اهل‌سنت شمال که لطف سیدحسن شامل حالشان شده بود، مثل شیعه‌ها نمی‌خواهند باور کنند که سید شهید شده. حاج‌ابوفاضل می‌گوید سید اگر شهید شد، فاضل‌تر از او هنوز هست؛ ما هنوز سیدالقائد را داریم. گوشی‌اش را نشانمان می‌دهد؛ یک کلیپ درباره پویشی که در آن زنانِ ایرانی، طلاهایشان را برای کمک به جبهه مقاومت اهدا می‌کنند. خب، همین‌طوری است که حاج‌ابوفاضل فکر می‌کند، یعنی یقین دارد که پایان این معرکه، پیروزی است و بس. دارد دیرش می‌شود و باید برود. جوری باصفاست که آدم نگرانش می‌شود. سایه‌ات بالای سر "و تعاونوا" مستدام باشد آقای ابوفاضل. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر
متخصص تشییع روایت زهرا داور | قم
۲۳ مهر
📌 متخصص تشییع امیرخانی اول کتاب جانستان کابلستان از مأموری نوشته که به او گفته بود: متخصص انتخابات. من چه شده‌ام؟ متخصص تشییع. از شب حاج قاسم شروع شد. پیکر چاک چاکش را آوردند قم و ما بچه را از عصر کشیدیم خیابان تا شب. از پیکر جا ماندیم، بچه مریض شد، لای جمعیت رفتیم و تجربه نزدیک به آن هفتاد عاشق کرمانی را در چادرها و کفش های مانده در مسیر دیدیم. گریه‌هامان را کردیم. گذشت تا آقای رئیسی شب قبل از تحویل چمدان‌هایم برای مکه. بچه‌ها را دوباره در بیابان‌های قم کشیدیم، مثل همه تشییع‌ها بی‌بلندگو و آشوب. سینه زدیم و سینه زدیم. جگرمان قدری آرام شد، خنک نه! بعد هنیه، امان از این اسماعیل ذبیح. داغ بود و شرم و شرم و شرم. دیگر فقط نمی‌سوختیم، ذوب می‌شدیم. در داغی تهران بچه‌ها را کشیدیم و برایشان بستنی خریدیم و به خاطر کوله، سربازها صدبار گشتندمان و ما گفتیم: حالا؟ حالا چه فایده؟ انگار که مثلاً ما مراقبش نبوده‌ایم، یا این جوانک‌های سرباز. داغ‌ها سرد نمی‌شد، ولی می‌شد به زندگی برگشت. رسیدیم به داغ سیدحسن... هرازگاهی کسی می‌گفت اگر کربلا بردندش، برویم ها. بعد هی چرتکه می‌انداختیم از پول بلیط تا اینکه کاش آخر هفته نباشد، یکی بماند بچه‌ها را بگیرد یا ببریمشان و داغ آماس کرده، داغ, ما را مدفون کرده. مثل همان چشم سوختگان پیجرها، اشک حلقه می‌شود اما فقط تل انبار می‌شود و نمی‌چکد. چشم، بیشتر می‌سوزد و گلو و جگر، آخ از جگر. حالا پیکر شهید نیلفروشان پیدا شده. باید برویم، برویم از تهران تا قم تا اصفهان دنبالش برویم و سینه بزنیم و شور بگیریم، بلکه بشود این بار را در جاده‌ها قدری سبک کنیم. از تشییع خسته‌ام، در غزه چه طور خسته نشوند؟ یا ضاحیه؟ زهرا داور ble.ir/Aghlozendegy شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر
بیروت، ایستاده در غبار - ۲.mp3
9.52M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
۲۳ مهر
📌 📌 دوباره جوانه می‌زنیم میزها را یکی‌یکی نگاه کردم تا رسیدم به میزی که لوازم‌هایش ریزه میزه بود. چشم‌هایم دنبال فروشنده‌اش گشت که دیدم پشت میز نشسته؛ یک دختر ده دوازده ساله. بعضی از شیشه‌ها، خاک داشت و چندتایی هم از شیشه‌ها گلدان شده بود. دستم را گذاشتم روی گلدان‌ها و گفتم: «چرا رو شیشه‌ها، این عکس‌ها رو زدی؟» از روی صندلی بلند شد و گفت: «آخه خاله می‌خواستم به همه بگم هرچقدرم خوب‌های ما رو بکشن، ما دوباره جوانه می‌زنیم مثل همین گل‌ها.» مهناز کوشکی پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | بازارچه نصر واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر
و الله خیرالماکرین.mp3
3.95M
📌 🎧 🎵 و الله خیرالماکرین با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
۲۳ مهر
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدی‌اطهر | تبریز
۲۳ مهر
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
بوی سبزترین فصل سال روایت مولود سعیدی‌اطهر | تبریز
📌 بوی سبزترین فصل سال در حال کانال‌گردی بودم که تبلیغی توجه مرا به خودش جلب کرد. واریز مستقیم کمک‌های مردمی به حساب دفتر رهبر معظم انقلاب برای کمک به رزمندگان مقاومت لبنان. وارد صفحه که شدم گزینه‌های متفاوتی برای انتخاب داشتم. از میان گزینه‌ها "کمک به رزمندگان لبنان" را انتخاب کردم‌. دستم روی عبارت "مبلغ به ریال" لغزید... ۱۰۰ هزار؟ ۲۰۰ هزار؟ یک میلیون؟ چقدر؟ خیلی سبک و سنگین کردم. هر مبلغی که به ذهنم می‌رسید دچار تردید می‌شدم! بعد کلی کلنجار رفتن با خودم به تفاهم نرسیدم و از صفحه بیرون آمدم. از بابت انتخاب مبلغی که به نتیجه نرسیده بودم، کلافه بودم. راستش در برابر کسانی که از جان برای رسیدن به جانان می‌گذشتند، کم آورده بودم. کدام دارایی من با آنچه که سید حسن نصرالله و یارانش پرداخته بودند، برابری می‌کرد؟ باید چشمانم را می‌بستم و از چیزی می‌گذشتم که برایم با ارزش‌ترین بود. باید می‌توانستم... حساب‌های بانکی‌ام را چک کردم. گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. فکری مثل برق از سرم گذشت. برخاستم و به طرف جعبه‌ی چوبی روی میز کنسول رفتم. بازش کردم. انگشتر طلای یادگاری مادرم درخشید. نگاهش که می‌کردم، تکه‌ای از وجود مادرم را در آن می‌یافتم. برداشتم و به دستم کردم. دست چپم را روی دست راستم گذاشتم. چقدر دست راستم شبیه دست راست مادرم شده بود... یک لحظه دچار تردید شدم. چشمانم را بستم و سرجایش گذاشتم. درب جعبه را بستم... از خودم بدم آمد‌... شرمنده‌ی خودم شدم. دوباره جعبه را باز کردم‌. انگشتر را برداشتم و در مشتم فشردم‌... صبح فردا از درب پایگاه که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و به آسمان نگاه کردم. همان لحظه یاد شعری از قیصر امین پور افتادم: به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم که بوی سبزترین فصل سال می‌آید مولود سعیدی‌اطهر سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر
همسایه‌های بلوک راست روایت طیبه فرید | شیراز
۲۳ مهر
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
همسایه‌های بلوک راست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 همسایه های بلوک راست فقط یک لحظه چشمتان را ببندید و تصور کنید شب است و موشک گ‌هائی از سرزمین‌های اشغالی به سمت محل زندگی شما شلیک شده. تا به خودتان بجنبید اولین موشک با صدای مهیبی به یکی از آپارتمان‌های مسکونی مجاور خانه‌تان خورده. صدای جیغ بچه‌ها و بوی دود و ریختن شیشه‌ها و لرزش ساختمان و... تمام تمرکزتان را به هم می‌ریزد. فقط جانتان را برداشته‌اید و پله‌ها را دوتا یکی کردید که به خیابان برسید. جائی که این روزها در جنوب لبنان از داخل خانه‌ها امن‌تر است. جمعیت درحال فرار به نقطه‌ای نامعلومند. از همسرتان که همراه بچه‌های حزب الله در خط مقدم جنگ است خبری ندارید. تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و باخبر شوید کدام همسایه از بمباران جان سالم به در برده، یکی دو روز گذشته. با خبر شدید بلوک سمت چپ خانه تان به تلی از خاکستر تبدیل شده و آدم‌هایش همه زیر آوار مانده‌اند. مدام توی ذهن خسته و‌ درب‌و‌داغانتان قیافه زن‌ها و بچه‌های بلوک چپ را که عصرها توی فضای سبز مجتمع با هم چای و کیک می‌خوردید مرور می‌کنید. به مجتمعی که حالا وسط فضای سبزش یک گودال عمیق است. ممکن بود شما جای همسایه‌های بلوک چپ باشید. اما نیستید... آدم زنده‌مانده زندگی می‌خواهد. دلتان برای خانه تنگ شده. برای آشپزخانه با همه جزئیاتش. برای ساعت روی دیوار و عقربه‌ای که نشان می‌دهد چیزی نمانده که صدای زنگ بلند شود و همسر و دخترهای محبوبتان از مدرسه برگردند. حتی خیال این خاطرات برای چند دقیقه خنده کم جانی را می‌نشاند روی لبتان. هنوز توی خیالتان صدای زنگی بلند نشده که یادتان می‌آید آن شب موقع فرار از بمباران فرصت نکردید به جز لباس‌هایی که تنتان بوده چیزی بردارید. توی دلتان بارها اسرائیل را نفرین می‌کنید... حالا چشم‌هایتان را باز کنید. شما در امانید. هیچ‌موشکی به سمت محله شما شلیک نشده. همه اهل خانه، همه همسایه‌ها در سلامتند. ساعت روی دیوار نشان می‌دهد که تا آمدن همسر و دخترهایتان چیزی نمانده. عطر غذا توی خانه پیچیده. تلفنتان را بر می‌دارید تا روایت‌های زنده جنوب لبنان را بخوانید. کمیل باقرزاده رایزن فرهنگی ایران در بیروت استوری مهمی گذاشته! «مادرها و خواهرهای مومنه ما در جنوب لبنان که در نتیجه حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به سرعت از خانه‌های خود خارج شدند نیازمند چادر مشکی هستند. «یا زینب» بگوئید و از طریق شماره حساب زیر برای خرید چادر اقدام کنید» به همسایه‌های بلوک چپ فکر می‌کنید. به جنگی که به شما ربط پیدا می‌کند. به اینکه لبنان این روزها خط مقدم ماست. به اسرائیل که می‌خواهید سر به تنش نباشد. به رگ غیرتتان بر می‌خورد. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۳ مهر