#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_نوزدهم
.
تو راه برگشت رفتم زیر همون درخت همیشگی.حامد اونجا نبود، امامن احساس میکردم مثل همیشه اونجاوایساده! واسه همین یه لبخند زدمو گفتم ببخشید که از دیروز نخندیدم و ماجرای منیرو برا جای خالی حامد تعریف کردم.
دوست نداشتم برگردم خونه. چون اونجا سوختن وپژمرده شدن منیرو میدیدم وجیگرم آتیش میگرفت. برای همین خیلی آروم راه میرفتم.وقتی رسیدم خونه مشخص بود منیر کتک مفصلی از مادرم خورده. اماهنوز نرفته بود و اونجابود.
مادرم دوباره رفت تا ببینه حوریه رومیتونه بیاره یانه، اما باز خان بهش اجازه نداده بود وگفته بود منیر خودش باید برگرده.
مادرم دستمالی به سرش بسته بود وجلوآفتاب داغ سرظهر نشسته بود و اشک میریخت.
انگار از درو دیوار خونه غم میبارید و ما زیر این بارون بی امان پناهی نداشتیم.مادرم تافرصتی گیر میاورد منیرو میزد و گاهی هم پدرم ازخونه مینداختش بیرون تاشاید برگرده سرخونه ش. اما اون همه اینا روبه جون میخرید و نمیرفت خونه خودش.
چندروزی از اومدن منیر گذشته بود.مادرم همچنان هرروز میرفت خونه خان تا شاید بتونه راضیشون کنه وحوریه رو بیاره.
منیر حال خوبی نداشت.نبود حوریه و یادآروی روزهای سختی که تو خونه خان کنار عبدالله گذرونده بود، روزبه روز بیشتر داغونش میکرد.
عروسی پسر زیورخانوم بود وحتما خان وخانواده ش هم دعوت بودن.چون ده ما خیلی کوچیک بود میشد گفت تقریبا تمام ده دعوت بودن.
مادرم مونده بود این عروسیو چطور بگذرونه که تو عروسی کسی درمورد منیر و عبدالله حرف نزنه و باعث عصبانیت خان نشه.
مادرم همش تو خونه راه میرفت وپشت دستش میکوبید.من ولی خوشحال بودم که یه شب میتونیم شاد باشیم و منیر حوریه رو ببینه.منیر دوست نداشت بیاد،اما خان بهجت خانومو فرستاده بود دنبال منیر که آبروش تو ده نره وبعد ازعروسی به منیر نشون بده یه من ماست چقدر کره داره.
منیر مثل بید میلرزید. امامیدونست اگه با بهجت خانوم نره، خان چه بلایی سرش میاره.بهجت خانومم که انگار روبروی سپاه دشمن وایساده بود، با کسی حرف نمیزد و بلند بلند به منیر میگفت چیه؟ نون نخوردی مگه تو دختر! دیربجنبی میرما، اونوقت خودت جواب خانو بده.
منیر هیچ لباس یا وسیله ای خونه ما نداشت.اما هی از این اتاق به اون اتاق میرفت و مادرم پشت سرش راه میرفت ومیگفت بجنب دیگه، حالا دیگه دردت چیه؟
منیر بیچاره که انگارداشت میرفت پای چوبه دار با بغض تنشو دنبال بهجت خانوم کشوند و رفت .
وقتی رفتن مادرم نفس عمیقی کشیدو دستاشو برد بالا و از ته دلش خدارو شکرکرد. شب عروسی بود. اما با رفتن منیر من دیگه حال عروسی رفتن نداشتم.با این حال اول خاتون و هاشم رو آماده کردم و بعد خودم اماده شدم.لباس خاصی نداشتیم، همینکه لباسهای تنمون روعوض میکردیم یعنی آماده بودیم.
مادرم یه دیس ملامین آبی رنگ داشت که بعد ازعروسی منیر معصومه خانوم براش آورده بود. اونو کادو کرد که هدیه بده به زیورخانوم.
پدرمو و اصغرو کاظم هم وقتی ازصحرا برمیگشتن خودشون می اومدن. برای همین ما منتظرشون نموندیم وراه افتادیم به سمت خونه زیورخانوم.
وقتی رسیدیم، فهمیدیم قسمت زنونه تو خونه هاجرخانوم همسایه ست و مردا تو خونه خودشون.
هاجر خانوم فقط یه پسر داشت که یک سالی میشد از ده بالا براش زن گرفته بود وحالا با عروسش زندگی میکرد.
مادرم میگفت هاجر خانوم هفده هجده تا بچه زاییده که فقط همین یکی زنده مونده و همشون مرده بودن.
یادمرگ برادرهام وحال روز خودمون افتادم و دلم برای هاجر خانوم سوخت. حتماخیلی زجرکشیده بود.امادر عوض عروس خوشگل و مهربونی داشت.
اسم عروسش زهرابود تقریبا همسن وسال من بود و با خوشرویی با همه سلام واحوالپرسی میکرد.
خیلی از زهرا خوشم اومده بود. بخاطر همین رفتم و کنارش نشستم.همش چشمم به در بود که ببینم سرور خانوم ومنیر کی میان.
بعداز نیم ساعتی اوناهم اومدن، اما سرور خانوم اونطرف اتاق نشست و منیرو طوری نشوند که پشتش به ماباشه.حوریه چسبیده بود به بغل منیرو منیرم هی بوسش میکرد.
گاهی منیر برمیگشت ومارو نگاه میکرد. اما با چشم غره های سرور خانوم زود برمیگشت.
تاآخرمجلس مادرم حوریه رو نگاه کرد و قربون صدقه ش رفت.بعداز شام زهرا عروس هاجر خانوم گفت منیر پاشو برقصیم.من اصلارقص بلد نبودم وحال وحوصله رقصیدنم نداشتم.بهش گفتم نه من بلد نیستم. اونم خندیدو گفت عیب نداره. هرکاری من کردم تو هم بکن.
زهراصورت گرد و پوست سفیدی داشت وقدشم تقریبا کوتاه بود. اما عجیب خواستنی بود ومن خیلی ازش خوشم اومده بود.چند باری سرچشمه دیده بودمش ،اما تا بحال از نزدیک باهاش حرف نزده بودم. برای همین خیلی به دلم نشسته بود و پا شدم کمی باهاش رقصیدم .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستم
عروسی که تموم شد زهرا بغلم کرد و گفت قمرتاج من خیلی از تو خوشم میاد. منم لبخندی زدم و گفتم منم خیلی دوستت دارم و با خودم تصمیم گرفتم هروقت رفتم سرچشمه، برم و پیش زهرا بشینم.
تو راه برگشت مادرم همش از حوریه میگفت و از بی لیاقتی منیر.نمیفهمیدم چطور میشه کسی نوه شو بیشتر از بچه ش دوست داشته باشه.یعنی واقعا سوختن و نابود شدن منیرو نمیدیدن و براشون مهم نبود چی سرش میاد، ولی دلتنگ حوریه بودن.
وقتی رسیدیم خونه و داشتم رختخوابا رو پهن میکردم صدای در زدن اومدو بعدش صدای منیر که داد میزد در و باز کنید.
کاظم دویدو درو باز کرد. منیر که حوریه رو بغل کرده بود خودشو انداخت توخونه و درو بست.
مادرم رو ایوون وایساده بود.تا دید منیر اومد تو ،گفت حیدر پاشو دخترت باز اومده قهر!
منیر مثل بید میلرزید و حوریه گریه میکرد.بابام رفت تو حیاط که دوباره در زدن.منیر خودشو به در چسبونده بود التماس میکرد کسی درو باز نکنه،که بابام گرفت از کتف منیرو پرتش کرد اونطرف و دروباز کرد.
عبدالله اومد تو خونه و پشتشم الله یار و کریم دوتا از نوکرای خان.سر و وضع عبدالله خیلی نامرتب و بهم ریخته بود. انگار حالش از همیشه بدتر بود.یکم تو حیاطو نگاه کردو تا چشمش به منیر افتاد رفت به سمت منیرو میخواست منیرو بزنه که الله یارو کریم و بابام نذاشتن وسعی داشتن آرومش کن.
حوریه که خیلی ترسیده بود همش جیغ میزدو گریه میکرد.مادرم حوریه رو از منیر گرفت وآورد بالا.
انگار نه انگار که آخرشب بود. همه همسایه هاریخته بودن پشت درو سعی میکردن توخونه سرک بکشن.معلوم بود بابام درمونده شده و نمیدونه چیکارکنه! چون نه به عبدالله حرفی میزد،نه به منیر.
عبدالله یا داد میکشید، یا میخندید. ولی باهمه دیوونگیش معلوم بود اونم عصبانیه.الله یار و کریم با عبدالله حرف میزدن تا بلاخره راضیش کردن وبردنش.
اونا که رفتن بابام شروع کرد به کتک زدن منیر بیچاره و میگفت تو آبرو برام نزاشتی، کاش جای اون پسرام تو میمردی.
منیر بیچاره زیر دست وپای پدرم داشت له میشد و هی میگفت بخدا عبدالله با چاقو منو زده اگه فرار نمیکردم منو میکشت.
اصغر و مادرم وکاظم سعی میکردن نزارن بابام منیرو بزنه. بلاخره به هر زحمتی بود کشیدنش کنار.منم چشمای حوریه روگرفته بودم و اونو به خودم چسبونده بودم تا این صحنه ها رو نبینه.
بدری هم گوشه ایوون خاتونو بغل کرده بود و گریه میکردن.
مادرم رفت تا منیرو بلند کنه که جیغ زد و شروع کرد به زدن خودش.منیر غرق خون بود و با کمک اصغر اومد بالا تو ایوون نشست.
بابام گوشه حیاط سیگارشو چاق کرده بود و تند تند بهش پک میزد.مادرم وحشت زده منیرو نگاه میکرد تا ببینه خونریزی از کجاست که منیر دست راست شو آورد بالا و محل بریدگی تقریبا عمیقیو نشون مادرم داد.
زخم تقریبا رو گرفته بود و مادرم با دستمالی که از تو مطبخ بدری بهش داد، دست منیرو بست که منیر با صدای ضعیفی گفت یکی هم تو پهلومه. مادرم گفت ذلیل مرده چیکار کردی آخه من از دست تو چقدر بدبختی بکشم.
منیر با گریه وصدایی که بخاطر درد کشیدن ناله مانند بود گفت بخدا تا رفتیم تو خونه، عبدالله با چاقو افتاد دنبالم و به هق هق افتاد. راست هم میگفت چون لباس های مهمونیش تنش بود و معلوم بود وقت نکرده عوضشون کنه.
مادرم هم گفت وقتی چند روز خونه ت رو ول کنی و بخاطر هیچ و پوچ بیای قهر، همین میشه دیگه! جونت در بیاد لیاقتت همینه و با دست کوبید تو سر منیرو رفت.
داشتم حوریه رو میخوابوندم که منیر گفت بخدا اگه بخاطر این بچه نبود میموندم تامنو بکشه و راحت شم از این زندگی.
نمیتونستم دلداریش بدم چون هردومون میدونستیم منیر هیچ راه نجاتی نداره وباید بسوزه و بسازه. بخاطر همین ساکت موندم تاهرچقدر دوست داره درد ودل کنه و از سختی هایی که کشیده بود بگه.
فردا صبح، خان بهجت خانومو فرستاده بود حوریه رو ببره و به ما بگه که میخواد طلاق منیرو بده.باشنیدن این حرف مادرم که انگار از پشت بوم افتاده بود آخ بلندی گفت وبا داد رو به منیر گفت دیدی آخرش خونه خرابم کردی؟دیدی آبروی مارو بردی؟مردم لعنتم میکنن با این دختری که تربیت کردم.میگفت وگریه میکرد.اون از غصه طلاق منیر و رفتن آبرو،منیر از غم دوری حوریه.
بهجت خانوم که اومد حوریه روببره، منیر سفت بغلش کرده بود و اونم دستاشو حلقه کرده بود دور گردن منیر.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستویکم
منیر دست و پای بهجت خانومو میبوسید و بهش التماس میکرد که حوریه رو نبره! اما اون میگفت کاریه که خان ازش خواسته واگه حوریه رو نبره خودش و هشت تا بچه ش از نون خوردن میفتن.
منیر التماس میکرد و بهجت خانوم حوریه رو میکشید و آخر منیر با اون دست بریده زورش به بهجت خانوم نرسیدو بهجت خانوم حوریه رو برد.
منیر روی زمین افتاده بود و زار میزد. حتی تو مرگ برادرهام هم ندیده بودم اونطورگریه کنه.هرکاری میکردم آروم نمیشد که نمیشد.
بعد ازظهر خان همون چند تا وسیله جهزیه منیرو به اضافه چند دست لباس پس فرستاد.انگارکه دو روز بعدش منیرو طلاق داده بودن، چون بهجت خانوم اومد خونه ما وخبر طلاق رو داد و رفت.
خبر به گوش پدرم رسیده بود و منیر مثل مرده ای بی جون گوشه اتاق افتاده بود که پدرم اومد خونه و با ترکه آلبالو افتاد به جون منیر.
خودمو مینداختم رو منیر تا کمتر کتک بخوره.اما برای پدرم فرقی نمیکرد وفقط میزد.
مادرم گوشه ای وایساده بود و نگاه میکرد. حتی حس ترحمم توچشماش نبود.بلاخره پدرم خسته شد و دست از زدن برداشت ومنیرو تهدید میکرد که از خونه پاشو بزاره بیرون یا باصدای بلند حرف بزنه میکشتش.
بعدم رفت نشست گوشه حیاط رو به مادرم میگفت حالا من با این رسوایی چطور تو مردم سرمو بلند کنم .
دست منیر دوباره به خونریزی افتاده بود.زود از دفتر اصغر که توکمد بود دوتا برگه کندم و آتیش زدم وگذاشتم رو دستش.
هروقت دست یکی از ما میبرید و خونریزیش زیاد بود مادرم اینکارو میکرد و میگفت خونشو بند میاره.
منیر مثل مرده ای بی حرکت افتاده بود و بی صدا اشک میریخت.
حال منیر بد بود، اماهیچ کس بهش توجه نمیکرد.هربارم که گریه میکرد یا از درد ناله میکرد، مادرم چند تا تو سر منیر میکوبید و نفرینش میکرد.
حتی برای درمان جای چاقو خوردگی سراغ حاج رحیم هم نفرستاد و میگفت خودش خوب میشه.
معلوم بود منیر خیلی درد میکشه، اما ازترس چیزی نمیگفت و اصلا از اتاق کنج ایوون بیرون نمی اومد.
هر بار که چشمم به منیر می افتاد حس میکردم کسی با چاقو تو قلبم میزد. اماهیچ کاری برای روح و جسم زخم خورده منیر نمی تونستم بکنم.
یک ماه از رفتن حامد گذشته بود و تو این مدت غم دوری حامد و دیدن ذره ذره آب شدن منیر دلمو خون کرده بود.
سر چشمه، همه پچ پچ میکردن و اگه ازکنارم رد میشدن زخم زبون میزدن.
مادرم هم از ترس نیش وکنایه همسایه ها زیاد بیرون نمیرفت. هربارم همسایه ای به بهونه گرفتن چیزی می اومد خونمون، می رفت تو اتاق و میگفت بگو مادرم ناخوشه خوابیده.
بعداز ظهر گرمی بود و حیاط و آب وجارو کرده بودم.
مادرم تو سایه دیوار روی زیراندازی درازکشیده بود وچرت میزد که درزدن.
خاتون که درو بازکرد، هاجرخانوم اومد تو و با دیدن مادرم با خوشرویی باهاش سلام علیک کرد.
معلوم بود مامانم اصلا خوشش نیومده که هاجر خانوم به خونمون اومده بود. اما از سرناچاری دعوتش کرد به اتاق مهمونخونه! اما هاجر خانوم گفت یه توک پا اومده مادرمو ببینه ومیخواد زود بره وهمونجا روی زیر انداز توی حیاط نشست.
رفتمو یکم شربت شیره درست کردم تا بیارم براشون.تا شربتو براشون بردم حرفشونو قطع کردن .
احساس کردم چشمای مامانم خوشحاله و هر کلمه که از دهن هاجر خانوم خارج میشه رنگ و روی مادرم بازتر میشه.
هاجر خانوم یکم نشست و تشکر کرد و گفت دیگه باید بره ومادرم با لبخندی که تو این یک ماهه هرگز به لبش نیومده بود بدرقه ش کرد. تا هاجر خانوم رفت انگار که جون تازه ای گرفته باشه بلند شد و سری به مطبخ و طویله و بقیه جاهای خونه زد.
خیلی دلم میخواست بدونم هاجر خانوم چی گفت که با حرفش به مادرم جون دوباره داد. اما چه اهمیتی داشت.مهم این بود که مادرم وقتی خوشحال بود کمتر منیرو کتک میزد و فحش میداد.
رفتم پیش منیرو آروم آروم براش تعریف کردم که چی شده، اما اون اصلا کنجکاو نشد و انگار دیگه براش فرقی نداشت دورو برش چی داره میگذره.
جای زخم هایی که خورده بود بهتر شده بود. اما دست راستش که چاقو خورده بود به حالت مشت بسته مونده بود. منیر میگفت نمیتونه بازش کنه.منم روزی چند بار سعی میکردم آروم دستشو باز کنم اما دوباره دستش به حالت مشت برمیگشت.
مطمئن بودم شب مادرم در مورد هاجر خانوم با بابام حرف میزنه. برا همین آخرشب رفتم و دوباره پشت در گوش وایسادم.
مادرم با خوشحالی داشت میگفت که هاجر خانوم اومده و گفته که میخوان منو بگیرن برای برادر زهرا.انگار زهرا بعد از شب عروسی با خانواده ش در مورد من حرف زده و یکی دوبار مادرشو آورده سرچشمه و اونم منو دیده و پسندیده .
بابامم که انگار از شنیدن حرفهای مادرم خوشحال بود گفت خیره، خداروشکر! من همش فکر میکردم که اومدن منیر بخت بقیه دخترا رو میبنده .پس زودتر به هاجر بگو که ما راضی هستیم تا پشیمون نشدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستودوم
مادرم گفت خودش گفته فردا دوباره میاد. خیالت راحت فردا بهش میگم.
انگار کسی دنیا رو دور سرم چرخوندو کوبیدش توی سرم.پاهام سست شد و همونجا نشستم روی زمین .قلبم تند تند میزد و آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم.نمیدونستم بایدچیکار کنم که منو به برادر زهرا ندن.تصمیم گرفتم فردا که رفتم سر چشمه به خود زهرا بگم که من کس دیگه ای رو دوست دارم. اماممکن بود زهرا به بقیه بگه و من توی ده رسوا بشم.
باچشمهای گریون رفتم تو اتاقو توی جام نشستم.منیر مثل همیشه سرشو کرده بود زیر پتو، داشت گریه میکرد.حق هم داشت یک ماهی می شد که حوریه رو ندیده بود واین برای یه مادر بزرگترین شکنجه دنیا محسوب می شد.
تا صبح گریه کردم وهربار فکری به ذهنم می رسید. امازود از انجامش ناامید می شدم.دم دمای صبح بودکه خوابم بردو یک ساعت بعد با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و شروع کردم به انجام دادن کارهای خونه. بعد ظرفارو برداشتم و رفتم سر چشمه.بارسیدن به باغها داغ دلم تازه شد.رفتم و زیر درخت کمی گریه کردم و به حامد گفتم که زود برگرده ودوباره به سمت چشمه به راه افتادم.
اینبار دیگه نرفتم کنارزهرا بشینم و احساس کردم با این کارم میتونم بهش بفهمونم که اصلا از خواستگاری کردنشون خوشم نیومده.خیلی زودظرفارو شستم ودوباره برگشتم خونه.
بعداز ظهر دوباره هاجر خانوم اومد و مادرم با اصرار زیاد بردش تو اتاق مهمونخونه و صدازد قمر شربت بیار.
شربتو آماده کردم و دادم بدری برد.اینبار هاجرخانوم بیشتر موند وبعد از دوسه ساعتی پاشد رفت.
تصمیم داشتم هرطور شده،جلوی این ازدواج رو بگیرم تا حامد برگرده.برای خانواده م مهم ازدواج کردن ما بود. مهم نبود طرف کی باشه و چطور باشه، همین که ما ازدواج میکردیم اونا خیالشون راحت می شد.
حالم خیلی بد بود و همصحبتی نداشتم. کسی هم نبود که راهنماییم کنه و مشورتی ازش بگیرم. چند روز بعد مادرم از صبح خیلی خیلی زود همه ما رو بیدار کرد و مشغول تمیز کردن خونه شدیم.حتی اون روز به منیر هم غر نزد واز همیشه اخلاقش بهتر بود.
بعد از ظهر هاجر خانوم و زهرا و مادرش و یکی دیگه از خواهراش و چند تا زن دیگه و یه ضرب زن که غریبه بود،اومدن خونه ما و توی طبق یه دست لباس و یه روسری ویه چادر رنگی و یه جفت کفش و یه ظرف خیلی کوچیک نقل آورده بودن.
انگار از قبل با مادرم هماهنگ بودن. چون مادرم اصلا غافلگیر نشد و تازه فهمیدم چرا از صبح خیلی خوشحال بود.
وقتی اونا اومدن سریع رفت و به منیر سپرد که اصلا از اتاق بیرون نیاد. بدری رو هم فرستاد دنبال چند تا از زن های همسایه که بیان خونه ما.
جرات نداشتم پیش اونا چیزی بگم.ولی صبر کردم تا برن و به مادرم بگم ازدواج نمیکنم.
زهراهمش منو میبوسید و بهم محبت میکرد. ضرب زن شروع کرد به ضرب زدن و زهرامی رقصید و بقیه کل می کشیدن.
بغض به گلوم چنگ مینداخت و راه نفس کشیدنم و میبست.دلم میخواست بلند شم و همه رو ازخونه بیرون کنم. امامیدونستم که بعدش حتما میمیرم. تو دلم گفتم کاش منیرو زودتر طلاق میدادن، اونوقت بابام با ازدواج من وحامد موافقت میکرد.
مدام تصویر حامد و خنده های قشنگش جلوی چشمام بود.تصمیم گرفتم که هر طور شده بگم که مخالف این ازدواجم .
بعداز چندساعتی که به بلندای یک عمرگذشت، مهمونا رفتن و مادرم با خنده و من با اخم های تو هم بدرقه شون کردیم.
مادرم که خیالش راحت شده بود مهمونا رفتن، نیشگونی ازم گرفت و گفت چه مرگت بود؟عین آینه دق نشسته بودی ونگاه میکردی!تمام قدرتموجمع کردم و با صدایی که کمی از ترس میلرزید گفتم من نمیخوام با برادر زهرا که حالافهمیده بودم اسمش هادیِ ازدواج کنم.
با سیلی محکمی که تو دهنم خورد مزه شوری خون رو احساس کردم و بعد از اون مادرم افتاد به جونم و شروع کرد به کتک زدن من.بدری ومنیر سعی میکردن مادرمو ازم جدا کنن،اماقدرت مادرم بیشتر بود که یه دفعه چشام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشامو باز کردم منیر رو دیدم که با چشمهایی که از گریه ورم کرده بود کنارم نشسته بود و زل زده بود بهم.تادیدچشام بازه گفت چشماتو ببند قمرتاج، بابا خونه ست الان بفهمه به هوش اومدی میاد ومیکشتت.گفتم بزار بکشه من زن هادی نمیشم، حتی اگه بمیرم.
منیر گریه میکرد و نوازشم میکرد.باصدای آرومی که کسی متوجه نشه گفت قمرتاج لج بازی نکن بخوای ادامه بدی میکشنت.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوسوم
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم. به دست مشت شده منیر نگاه کردم و گفتم اگه بخوام به حرف اینا گوش بدم سرنوشتم بدتر از تو میشه.
منیر آهی کشیدو گفت:نمیدونم ،شاید منم باید همون وقت مثل تو میگفتم که نمیخوام زن اون دیوونه بشم.حداقل الان دستم فلج نمیشدو بچه م ازم دورنبود.
دوتایی داشتیم گریه میکردیم که در باز شد و بابام اومد.انگار میدونست بیدارم. چون کمربندشو دور دستش پیچیده بود.تا دید چشام بازه بهم گفت بعد از اینکه مهمونا رفتن چه غلطی کردی؟و با کمربند افتاد به جون من.
قدرتش بیشتر از مادرم بود و خیلی محکم میزد.منیر بیچاره هر بار خودشو مینداخت روی من که نزاره بابام منو بزنه. اما بابام اون و
هم میزد و میگفت اینا همش تقصیر توئه.اگه تو خوشی نمیزد زیر دلت الان این برا من دُم در نمی آورد .حالا هردوتونو آدم میکنم تا درس عبرت بشه برا بدری وخاتون.
اینقدر مارو زد که دیگه جون مقاومت نداشتیم و مثل یه مرده گوشه اتاق افتاده بودیم.بعدم کشون کشون مارو برد تو زیر زمین انداخت و در زیرزمینو بست .
جونی نداشتیم که تکون بخوریم. اما دلم برا منیر میسوخت که به آتیش من گرفتار شده بود. خواستم داد بزنم بزارید منیر بیاد بیرون، اون کم از دست عبدالله نکشیده که درعین ناباوری دیدم روزنه های پشت در یکی یکی داره تاریک میشه.
بابام پشت در زیر زمینو با خشت و گل پوشوندو با مادرم اتمام حجت کرد که تا وقتی ما آدم نشدیم، اگه مارو بیرون ببره خودش میدونه و خدای بالا سرش.
با شنیدن حرفهاش دلم بیشتر به درد می اومد وصدای ناله منیر دلمو می سوزوند.
اونشب تو زیر زمین با منیر کلی حرف زدیم و گریه کردیم و من از حامد براش گفتم.وقتی شنید هههیع بلندی گفت. تو تاریکی زیر زمین چهره ش مشخص نبود، اما از سکوت تقریبا طولانیش میشد فهمید که خیلی تعجب کرده.
کمی که گذشت گفت قمرتاج اگه کسی اینارو بدونه زنده نمی مونی.با بغض گفتم الانم بدون حامد زنده نیستم.
با اینکه تابستون بود، اما زیر زمین خیلی سرد بود وچون ما چیزی نداشتیم که زیر مون پهن کنیم روی ساج های چوبی که مادرم نون هارو توش میزاشت خوابیدیم.
فردا صبح صدای مادرم از پشت دیوار می اومد که ما رو نفرین میکردو میگفت نمیدونم شما به کی رفتید که لیاقت خوشبختی ندارید.قمر به خدا شیرمو حلالت نمیکنم. غروب که بابات برگشت بهش میگی غلط کردم،وگرنه این دیوار خراب شه زنده نمیزارمت.
مادرم یه سری از وسایل خوراکی رو تو زیر زمین میزاشت.بخاطر پوشوندن در هیچ نوری نبود و جایی دیده نمیشد.کورمال کورمال رفتم و کمی نون آوردم و با منیر خوردیم.
به منیر گفتم کاش تو جلو نمی اومدی.حداقل الان تو هم اینجا نبودی.منیر آهی کشید و گفت اون بالا با اینجا برای من فرقی نداره.
درکش میکردم اینقدر ما بی ارزش بودیم که حتی دست منیرو برای مداوا نبردن و منیر مشت جمع شده شدش دیگه باز نمی شد.
تو زیر زمین ساعت ها به سختی میگذشت .دلم میخواست درو باز کنن و حداقل منیرو ببرن. امامیدونستم بابام دل سنگ تر از این حرفهاست که به این زودی ها مارو بیرون ببره.
سه روزبه سختی گذشت و بابام دیواری که جلودر کشیده بودو خراب کرد.در که باز شد نور آزار دهنده ای به چشمهامون خورد.بابام اومد جلو و لگدی به پهلوم زد وگفت بیاین بیرون.
نمیدونستم چی شده که بابام دلش به رحم اومده! اما دوست نداشتم برم بیرون. منیر هم حالش بهتر از من نبود.اماچون به شدت بدنمون کثیف بود و تو اون سه روز آب نخورده بودیم منیر گفت بیا بریم بیرون تا پشیمون نشدن.
مادرم بقچه لباس هامون داد دستمونو گفت برید حمام.
دلم برای هاشم خیلی تنگ شده بود و همش بغلش میکردم و میبوسیدمش. اما منیر دوباره رفت کنج اتاق و زانوهاشو بغل کردو اشک ریخت.
فردا بعداز ظهر دختر عمه بابام و زن عموش اومدن خونه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوچهارم
مادرم منو صدا زد تو اتاق.زن عموی بابام خیلی مهربون بود ومنو نشوند کنارش و بی مقدمه شروع کرد به نصیحت کردن.
مادرم با اخمهای تو هم زل زده بود ومنو نگاه میکرد. تو نگاهش مشخص بود که داره بهم میگه حرف اضافی بزنی پوستتو میکنم. اما من بعداز حرفهای زن عمو آروم گفتم من دوست ندارم زن هادی بشم.
مادرم حسابی عصبانی شده بود.اماحرمت مهمونا رو نگه داشت و از جاش تکون نخورد.
دختر عمه بابام سید بود و ما بهش میگفتیم سید رحیمه.یه کاغذاز زیر چادرش آورد بیرون وبا عصبانیت گفت گوهر میگه تو زبون نفهمی، من باورم نمیشد. بعدم انگشتمو گرفت زد توجوهر وخواست بزنه رو کاغذ.منم هی دستمو پس میکشیدم که سید رحیمه یکی کوبید تو سرمو انگشتمو زد به کاغذ.
دستاش خیلی سنگین بود یه لحظه حس کردم سرم گیج رفت.زن عمو توچشاش ناراحتی پیدا بود و معلوم بود دلش برام سوخته.
وقتی دیدم کار از کار گذشته و دیگه اثر انگشت من پای اون برگه ست دلم آتیش گرفت و به مادرم گفتم اصلا چرا از ما امضا میگیرین؟ وقتی همه چیز زوریه! منیرو به زور شوهرش دادین، بدبختش کردین،حالا نوبت منه؟
مادرم دیگه ملاحظه مهمونارو نکرد وافتاد به جونم .کتک سختی خوردم. اما حداقل دلم خنک شده بود که حرفامو گفتم.
دیگه حساب اینکه حامد چند روزه رفته از دستم درآومده بود و نمیدونستم وقتی بیادو بفهمه ازدواج کردم چه عکس العملی نشون میده.اما دعا کردم که هیچ وقت دیگه به اینجا برنگرده و تو شهرشون خوشبخت باشه.
یکی دوروز بعدهاجر خانوم اومد خونه ما و همونجا دم در با مادرم حرف زدو رفت.
مادرم نگفت که هاجر خانوم چی گفته. منم دلم نمیخواست بدونم. چون میدونستم هرچی هست مربوط به منه.
آرزو میکردم کاش به شب عروسی پسر زیورخانوم برمیگشتیم و من هیچ وقت اونجا نمی رفتم.
دیگه تو کارهای خونه کمکی نمیکردم و مادرم هم خیلی کاری به کارم نداشت.این ازدواج برام مثل مردن بودو همش دعا میکردم قبل از ازدواج بمیرم.
چند روزی از اومدن هاجر خانوم گذشته بود که مادرم صبح زود اومد و با مهربونی مارو صدا کرد.اینقدری مادرمو میشناختم که نگفته بدونم چه خبره و چرا مهربون شده! برای همین رفتم و خودمو انداختم روی پاش و گفتم تورو خدا مامان نزار من زن هادی شم.تورو خدا نزار سرنوشت منم مثل منیر شه.
مادرمو میشناختم، اما بازم فکر میکردم شاید التماس هام دلشو به رحم بیاره. مادرم خم شد و یه دسته از موهامو گرفت تو دستش و گفت تو آدم نمیشی نه؟حالا هم مثل دخترهای خوب پاشو کمک کن میخوام خونه روتمیز کنم. بعداز ظهری مشاطه میخواد بیاد.
آخه دختر من مادرتم. من که بد تو رو نمیخوام، منم آرزوم خوشبختیه توئه.یه نگاه به منیر بکن. حالا زهرا از توخوشش اومده، اونا راضی شدن تو رو واسه برادرشون بگیرن و گرنه تو این ده دیگه هیچ کس نمیاد شماها رو بگیره و نشست به گریه کردن.
منیر باخجالت سرشو انداخته بود پایین. معلوم بود خجالت میکشه! اما تقصیر اون نبود که! همه این بدبختی ها بخاطر بی فکری پدر و مادر ما و بی ارزش شمردن ما دخترا بود.بخاطر اینکه منیر بیشتر از این غصه نخوره پا شدم شروع به تمیز کردن خونه کردم. منیر هم با اینکه دیگه نمیتونست مشتشو باز کنه، اما تو کارها کمکم میکرد.نزدیکای ظهر بود که کارها تموم شد و به دستور مادرم لباسهامو عوض کردم .
بعد از ظهر همون روز زهرا و دوتا از خواهراش و مادرش و چند تا دیگه از فامیلاشون به اضافه مشاطه و یه ضرب زن اومدن خونه ما.اینبار مادرم از قبل خودش همسایه رو دعوت کرده بود. اونا قبل از مهمونا اومده بودن.بدری شربت آماده کرده بود و از مهمونا با نقل و نبات پذیرایی میکرد.
منیر هم به دستور مادرم تو اتاق بود و نباید می اومد بیرون.زهرا یه آینه کوچیک خیلی قشنگ گرفته بود روبروم و وقتی مشاطه میخواست بند بندازه، آروم زیر گوشم گفت قمر از خدا بخواه دامن منم سبز بشه.
زهرا رو دوست داشتم. کلا خانواده مهربون و خوبی بودن وتو این مدت کم هروقت خونه ما می اومدن بهم محبت میکردن.با اینکه سعی میکردم خوددار باشم، اما با بند اول قطره اشکم چکید و تا آخرش آروم گریه کردم .مشاطه نفهمید یا خودشو زد به اون راه نمیدونم، اما کار خودشو میکرد.
ضرب زن ضرب گرفته بود و زهرا وخواهرش که اسمش رقیه بود می رقصیدن و بقیه با صدای بلند دست میزدن و کل میکشیدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوپنجم
از چهره همه خوشحالی می بارید، اما من نمیتونستم خوشحال باشم .احساس میکردم قلبم به حامد تعلق داره و تو نبود اون، دارم بهش خیانت میکنم. اما این تقصیر من نبود و تو این تصمیم گیری هیچ نقشی نداشتم.
بعد از اینکه کار مشاطه تموم شد، آینه رو گرفت جلو صورتم تا من خودمو توآینه ببینم.با اینکه چشمام از شدت گریه قرمز شده بود، اما بازهم خیلی قشنگ شده بودم.رنگ پوستم کمی روشنتر شده بود و ابروهامو گرد برداشته بود که خیلی بهم می اومد.
از دیدن خودم تو آینه خوشم اومد.اما بایادآوری حامد همه ذوقم به حسرت تبدیل شدو سرمو انداختم پایین.
زهرا صورتمو بوسید وگفت خیلی خوشگلتر شدی قمرتاج، تو ده عروسی به قشنگی تو ندیدم.
بااینکه خیلی ناراحت بودم، اما لبخند کمرنگی به زهرا زدم.مادرم خیلی خوشحال بود و بدری و خاتون رو صدا زد تا اونا هم بیان برقصن.همش منتظر بودم مادرم منیرو هم صدا بزنه، اما اینکارو نکرد.
مادر هادی زن خوبی بود و به دلم نشسته بود.منوبوسیدو یه انگشتر تو دستش داشت که اونو در آورد انداخت تو دست من.با دیدن انگشتر تو دستم چشمام برق زد و ازش تشکر کردم.
بعداز یکی دوساعت مهمونا میخواستن برن که مادر هادی گفت ایشالا آخر این هفته میاییم تا عروسو ببریم خزینه.مادرم هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت گفت دختر خودتونه، صاحب اختیارین.
مهمونا که رفتن، مادرم انگشترو از من گرفت و گفت تو گمش میکنی، هروقت اومدن ببرنت میدم بهت.حرفی نزدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه.
دلم نمیخواست برم پیش منیر،میترسیدم بیشتر ناراحت شه. اما چاره ای نبود، چون از بابام خجالت میکشیدم و مجبور بودم برم تو اتاق منیر. با دیدنم لبخندی زد و گفت مبارکت باشه قمرتاج، انشالله که خوشبخت شی.
آهی کشیدم، دلم میخواست بگم حالا که حامد نیست من دیگه خوشحال و خوشبخت نمیشم. اما قسمت برای من اینطور رقم خورده بود و سکوت کردم.
انگار که منیر حرف تو چشمامو خونده باشه گفت قمرتاج ما تو زندگیمون تصمیم نمیگیریم. پس بهتره غصه نخوری و حامدو فراموش کنی. اینطوری راحت تر میتونی با تصمیمی که برات گرفتن کنار بیای.
منیرو بغل کردم و بغضم ترکید. هم برای دل خودم و سرنوشتم و هم برای منیرو حوریه ای که دوماهه ندیده بودش و دستی که بخاطر بی مسئولیتی خانواده مون ناقص شده بود.
اونشب وقتی میخواستم بخوابم به حامد فکر کردم و اینکه چرا نیومده! خیلی دلتنگش بودم. بعد با خودم فکر کردم شاید مادرش راضی نشده که بیاد و از یه ده خیلی دور برای پسرش زن بگیره.
با فکر کردن به این موضوع سرمو کردم زیر پتو و از ته دلم اشک ریختم.
فردا صبح دلم نمیخواست از جام بلند شم، اما مجبور بودم.خونه که تمیز شد مادرم لباس هاو ظرفها رو گذاشت تا با بدری ببریم چشمه.
در طول راه مدام به روزهایی که به دیدن حامد میرفتم و به حرفهاش فکر میکردم و بیشتر دلم براش تنگ میشد.
به باغها که رسیدم چند بار به درخت نگاه کردم. اما حامد اونجا نبود.وقتی به چشمه رسیدیم، زهرا زود ظرفاشو برداشت و اومد کنار من نشست و هی آروم آروم از هادی و اینکه اونا پنج تا دخترن وهادی تک پسره و از ده شون که از ده ما خیلی کوچیکتره و خیلی چیزای دیگه حرف زد.
زهرا با ذوق حرف میزد اما من اصلاحواسم پیشش نبودواصلا نفهمیدم چطور لباس ها رو شستم و برگشتم خونه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوششم
مادرم تو این هفته سرگرم تهیه جهیزیه مختصری بود تا به من بده. تقریبا میشد گفت بیشترشون رو از وسایل هایی که تو خونه بود،گذاشته بود.
روزهامیگذشت و هرچی به آخر هفته نزدیکتر میشدیم من غمگین تر می شدم.هرروز منتظر بودم حامد برگرده و منو از این ازدواج نجات بده و یا معجزه ای بشه و من زن هادی نشم.اما نه زمان منتظر حامد موند و نه معجزه ای اتفاق افتاد.
آخر هفته بود و زهرا و مادرش و چهارتا خواهر دیگه ش و همون ضرب زنی که دفعه قبل با خودشون آورده بودن تو حیاط منتظر من بودن. مادرم بقچه لباس هارو جمع کرده بود و چند تا از همسایه هارو هم دعوت کرده بود که با ما بیان.
تو ظرف هایی لقمه های نون و پنیر و سبزی و هندونه های قاچ شده و شربت گلاب آماده کرده بود تا با خودمون به حمام ببریم.
از بچگی همیشه این مراسمو دوست داشتم. هر بار موقع حموم بردن یکی از عروسای ده میشد، اینقدر به مادرم التماس میکردیم تا ما رو هم ببره.اما حالا هیچ ذوقی نداشتم.توی حمام ضرب زن ضرب میزد و صداش تو کل حمام میپیچید و زنها کل میکشیدن.
نمیدونم صداهایی که توی حمام می پیچید بد بود یا گوش من تحمل شنیدن صداهارو نداشت. ولی هرچی بودحوصله منو سر برده بودو باعث میشد از شدت ناراحتی گریه کنم.
ذوق وحسرت رو تو نگاه دختر بچه هایی که با مادرشون اومده بودن می دیدم.
مادرم خوراکی هایی که آماده کرده بود رو بین بقیه تقسیم میکرد و دلاکی که توی حمام بود، باتمام قدرتی که تو بدنش بود،منو میشست. من هربارآخی میگفتم واون اخم میکرد.زهرا همش دور و بر من بودو همش به دلاک دستور میداد.
به خونه که برگشتیم خاتون و بدری خوشحال اومدن و کنار من نشستن و منو نگاه میکردن. از نگاه بامزه شون خندم گرفت و بغلشون کردم.
برای تنها کسایی که دلم تنگ میشد فقط خواهرا و برادرام بودن و احساس میکردم اگه از این خونه برم هیچ وقت دلتنگ پدرو مادرم نمی شم.
دو روز دیگه مراسم عروسی بود با اینکه من حتی یکبار هادی رو ندیده بودم، اما چون خواهراش خیلی به هم شبیه بودن فکر میکردم اونم باید شبیه خواهراش باشه.دلم میخواست این دو روز به اندازه اومدن حامد کش بیاد و حامد برگرده و منو با خودش ببره . با اثر انگشتی که به زور از من گرفته بودن میدونستم که دیگه زن هادی محسوب میشم.اما تو دلم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم .
مادرم خیلی خوشحال بود و مدام در حال انجام کاری بود . پدرم یک روز قبل از حنابندون گوسفندی سر برید که باهاش غذای عروسی رو بپزیم . مادرم همه فامیل و همسایه ها رو دعوت کرده بود . آخرین روزهای تابستون بود و هوا کمی سرد شده بود. نمیدونم غم یادآوری عروسی منیرو حضور برادرام بود یا دلتنگی حامد که اشکهام بند نمی اومد و هرچی گریه میکردم دلم خالی نمی شد .منیر همش دلداریم میداد و میگفت اگه نتونم با سرنوشتم کنار بیام از غصه دق میکنم و جوری که مادرم متوجه نشه میگفت اصلا شاید هادی از حامد بهتر باشه . تو که تا حالا ندیدیش . حتما اونم مثل خانواده ش مهربونه.منير حرف میزد دل من بیشتر میگرفت . مادرم اومد تو اتاق و وقتی دید دارم گریه میکنم کوبید تو سرم و چندتا نیشگون از پهلوم گرفت . شدت گریه م بیشتر شد. اما نه از درد کتک خوردن ،قلبم از دوری حامد و ظلمی که خانواده م بهم کرده بودن به درد اومده بود .
مادرم با سرزنش گفت مگه خبر مرگ منو برات آوردن آخه چرا گریه میکنی تو؟!هیچ معلومه چه مرگته!؟ اینقد گریه کردی که شدی شبیه دربون جهنم، خدا منو مرگ بده بلکه از دست شماها خلاص شم.ای خدا مگه من چه گناهی کردم که گیر اینا افتادم .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوهفتم
حرف های مادرم درد دلمو بیشتر می کرد و هرکاری میکردم اشکام بند نمی اومد . مادرم که دید حرفهاش بی تاثیره رو به منیر گفت تو بهش یه چیزی بگو.تو که خودت آینه عبرتی . این کور شده انگارتو رو نمی بینه.منیر سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. مادرم با حرص رفت بالای سر منیرو بادست منیرو نشون داد و گفت : اینو میبینی اینجا نشسته ، این بخاطر بی لیاقتیشه که الان اینجاست, چون قدر شوهرو بچه و زندگیشو ندونست . خوشی زد زیر دلش و زندگی به اون خوبی رو ول کرد اومد اینجا .
وقتی دید ما حرفی نمی زنیم، با حرص گفت اصلا چیکارت دارم، بشین اینجا اینقدر گریه کن تا بمیری .
مادرم که رفت منیر زد زیر گریه، جیگرم می سوخت از اونهمه مظلومیتش و برای اینکه منیر بخاطر من بیشتر حرف نشنوه، پاشدم و از اتاق رفتم بیرون .
پشت پنجره نشسته بودم و به فردا فکر میکردم . فردا عروسی بود ومن دلهره داشتم . با اینکه روزهای خوب و خوشی تو خونه پدریم ندیده بودم، اما فكر دل کندن ازش برام سخت بود . تنها خاطرات خوبم رفتن به چشمه و دیدن حامد بود . با آوردن اسم حامد دوباره اشکم سرازیر شد. فردا با سردرد و از صدای مادرم که از صبح خیلی زود ما رو بیدار میکرد از خواب پاشدم . چون مراسم حمام عروس قبلا برگزار شده بود،مادرم به بقچه داد دستم و گفت برو حمام و زود برگرد . خیلی گشنه بودم، اما با فكر غرزدن مادرم حرفشو گوش کردم و رفتم . وقتی اومدم گوشه حیاط یه دیگ بزرگ آبگوشت روی هیزم بود و بوی آبگوشت همه جارو پر کرده بود .
مادرم گفت کجایی پس دو ساعته و با عجله هولم داد به سمت اتاق و گفت مشاطه اومده . مشاطه اخم هاشو توهم کشیده بود و تو اتاق داشت چایی میخورد.تا منو دید گفت کجایی دختر از صبح معطل تو شدم. ببخشیدی گفتم و رفتم نشستم زیر دستش . اول به صورتم سفید آب زد و بعدم یکم سرخاب به گونه هام مالید . آخرسرم یه سرمه تو چشمام کشید . بعدم آینه رو گرفت جلو صورتم و گفت مبارکت باشه . تشکر کردم و بعد مادرم اومدو موهام و بافت و همون یه دست لباسی که خانواده هادی برام آورده بودن داد که برم و بپوشم . چون اون زمان برق نبود معمولا عروسی هارو روز میگرفتن تا همه جا روشن باشه . لباسهارو پوشیدم و رفتم جلو آینه تا خودمو ببینم . لباسهابه تنم گشاد بود ولی چون نو بودن من ازشون خوشم اومده بود .
مشغول برانداز کردن خودم تو آینه بودم که در باز شد و منیر با اسفند اومد تو.اسفندو دور سرم چرخوندو چند تا ماشالا گفت . وقتی منیرو میدیدم و نگاهم به دستش می افتاد جیگرم میسوخت. بغضمو قورت دادم و نگاهش کردم . اسفندو گذاشت پشت درو اومد کنارم نشست . با لبخند گفت قمرتاج خیلی خوشگل شديا! از حرفش ذوق کردم و خندم گرفت. بعد گفت از الان به بعد فکر کن هیچ کس به اسم حامد نمیشناختی و فقط به زندگیت فکر کن .خداروشکر شوهرتو دیوونه نیست و این یعنی میتونی روش حساب کنی . زندگی بالا و پایین داره، کم و زیاد داره با همه چی شوهرت بساز . امروز از اینجا میری تا زندگی جدیدی رو شروع کنی، پس همه خاطره های تلخ و شیرینو بزار همینجا و برو برای خودت زندگی کن .
منیر با لحن مهربونش حرف میزد ومنم ساکت گوش میکردم .
حرفهاش که تموم شد گفت همینجا بشین تا بعدا بیام ببرمت تو اتاق مهمونخونه.با رفتن منیر احساس ترس و دلهره با هم اومده بود سراغم و من برای آروم کردن خودم مدام صلوات میفرستادم . مهمونا اومده بودن و اینو می شد از صدای ضرب و دست زدن زن های ده فهمید . مادرم که اومد تو اتاق، فهمیدم منیر بیچاره باز تو اتاق کنج ایوون مونده و بهش گفتن که بیرون نیاد.
از مادرم پرسیدم منیر کجاست ؟ با صدای آرومی گفت تو اتاقه چیکار به اون داری، بیا برو تو مهمونخونه.
گفتم نه تا منیر نیاد من تو اتاق نمیرم.اون خواهرمه باید کنارم باشه . میدونستم مادرم پیش مهمونا ملاحظه میکنه و حرفی نمیزنه. بعدشم من از این خونه میخوام برم، برای همین جرات پیدا کرده بودم . مادرم جوری که کسی نبینه نیشگونی ازم گرفت و گفت بیا برو تو اتاق بزار امروز تموم شه بره.
گفتم نه تا منیر نیاد من تو اتاق نمیرم و رفتم سمت اتاق کنج ایوون . درو که باز کردم دیدم منیر یه گوشه نشسته،دستشو گرفتم و گفتم پاشو باهم بریم .چون من بدون تو توی اتاق نمیرم.
منیر نگاهی به مادرم کردو گفت نه من اینجا راحت ترم، الان بیام تو مهمونخونه همه میخوان پچ پچ کنن .
گفتم همه میدونن عبدالله دیوونه بود.آخرم زد دستتو ناقص کرد. کسی حرفي نمیزنه،اگه کسی هم حرفي زد تو محل نده . اگه تو نیای منم تو اتاق نمیرم .
مادرم با مشت کوبید تو کمرم و باحرص از اتاق رفت بیرون . با کلی اصرار دست منیرو گرفتم و با هم به مهمونخونه رفتیم . با دیدنم همه کل کشیدن ومنير منو برد بالای اتاق نشوند و خودشم کنارم نشست .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوهشتم
بين مهمونا چشمم به سید رحيمه افتاد.
نگاهم و ازش گرفتم و تو دلم گفتم هیچ وقت حلالت نمیکنم . منیر مدام دستشو پشتش پنهون میکرد و سعی میکرد جایی بشینه که کمتر توی دید باشه .
مادرم با خوشحالی مدام اسفند دود میکرد و گاهی نقل روی سر من می پاشید . بعد از ظهر بود که زهرا و دو تا از خواهراش وچند تا از بزرگای فامیلشون اومدن که من و به خونه شون ببرن.
دلم شور میزدو هرکار میکردم نمیتونستم آروم شم . منير مدام درگوشم حرف میزد و بهم دلداری میداد . پدرم اومد تو اتاق و سرمو بوسید. بعد بهم گفت خوب گوش کن ببین چی میگم . با چادر سفید میری خونه شوهرت و با کفن ازش میای بیرون.هروقت خواستی میتونی بیای اینجا مهمونی، اما برای قهر هیچ وقت اینجا نیا . بقیه صلوات فرستادن و بابام از اتاق رفت بیرون.
مادرم چادر رنگی رو انداخت روی سرم و عمه ی هادی پارچه قرمزی رو انداخت روی اون . بقیه صلوات فرستادن و سید رحیمه و زن عموی بابام دست منو گرفتن و با هم بیرون رفتیم .
اسب خاکستری رنگی وسط حیاط بود که میخواستن منو با اون ببرن . با کمک اصغرو مادرم سوار شدم .
چند تا از همسایه ها و بدری و خاتون و اصغر و كاظم و چند تا از فامیلا همراه من می اومدن .
دلم میخواست منیر هم همراهم می اومد. اما میدونستم که مادرم اجازه نمیده . فاصله ده ما تا ده بالا تقریبا زیاد بود و بقیه پیاده می اومدن . گاهی زن ها کل میکشیدن و گاهی هم صلوات میفرستادن .توراه مدام خاطرات خونه مون و برادرهامو مرور میکردم و هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم .
وقتی رسیدیم بچه ها بدو بدو رفتن تو خونه. بعد صدای ضرب و دست زدن از تو خونه اومد. مادر هادی با اسفند اومد جلو در و پشت سرش هم بقیه اومدن .
از زیر چادر خیلی چیزی مشخص نبود.اصغر کمکم کرد و از اسب پیاده شدم. گوسفندی جلو پام سر بریدن و منو به داخل خونه بردن . همه منتظر بودن که هادی بیاد و منو به داخل خونه ببره.
اما هادی نبود و همه دنبالش میگشتن.
یکی از مردا گفت هادی داره طويله رو تمیز میکنه،عروسو ببرید تو خونه، خوب نیست عروس تو حیاط بمونه .
صدای خنده بعضی ها رو شنیدم و بغض گلومو گرفت و منو بردن توی یه اتاق.
مادر هادی اومد و چادرمو از سرم درآورد و منو بالای خونه نشوند . همه زنها دورم نشسته بودن و دست می زدند. .
بدری و خاتون پایین خونه نشسته بودن و با ناراحتی منو نگاه میکردن .صداشون کردم و نشوندمشون کنار خودم .
چون هوا تاریک می شد و چراغ به اندازه کافی نبود خیلی زودغذای مهمونا رو دادن و تقریبا همه مهمونا رفتن. از طرف ما فقط سید رحیمه و زن عموی بابام موند .
کمی که گذشت هادی با مادرش و زهرا اومد توی اتاق.هادی تقريبا قد کوتاه و پوست سفیدی داشت . صورتش مثل صورت مادرش بود. سرش و انداخت پایین و کنار من ایستاد . مادرش با مهربونی دست منو تو دست هادی گذاشت و گفت ایشالا که خوشبخت بشید.
زن عموی بابام کلی سفارش به من کرد وهمه از اتاق رفتن بیرون. بعد از اینکه بقیه رفتن هادی رفت و یه گوشه نشست و به زمین نگاه میکرد .
از سرپا ایستادن پاهام درد گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم. رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم . هادی که انگار از کارهای من تعجب کرده بود زل زده بود به منو فقط نگاه میکرد.
اولین شبی بود که دور از خونه و خانواده م بودم و این برام سخت بود .فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم.هادی رفته بود و من اصلا متوجه رفتنش نشده بودم .
با هول از جا پریدم و نمیدونستم ساعت چنده . مادرم با یه سینی که توش چند تا تخم مرغ آبپز و پنير و کره و کاچی بود اومد تو اتاق . به محض رسیدن گفت چرا تا الان خوابیدی ؟تو دیگه عروس شدی، باید قبل از همه بیدار شی.
با شرمندگی سرمو انداختم پایین و تند تند رختخواب ها رو جمع کردم. مادرم سینی صبحانه رو گذاشت رو زمین و گفت اینجا اتاق عروس عموی هادیه. اتاق هادی و مادرش پایینه. قمرتاج هرچی خانواده شوهرت گفتن میگی چشم . نشنوم یه وقت چشم سفیدی بکنی . آفتاب نباید صبحونه خوردن عروسو ببینه، امروز آخرین باری باشه که دیر از جا بلند می شی. مرد خدای دومه زنه! شوهرت هرچی گفت، هرکاری کرد میگی چشم و رو حرفش حرف نمی زنی . مادرم کلی نصیحتم کرد و بعد گفت صبحونتو که خوردی پاشو الان مهمونا میان.
دلم از حرفهای مادرم گرفته بود. انتظار داشتم حالمو بپرسه یا حداقل با مهربونی با من حرف بزنه .اما می دونستم که توقع نا بجاییه و با حسرت شروع کردم به خوردن صبحونه .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستونهم
میلی به خوردن صبحونه نداشتم. اما چند تا لقمه کوچیک خوردم تا بعدا دلم ضعف نره .لباس نو دیگه ای نداشتم که برای مراسم پاتختی بپوشم .دوباره همون یک دست لباسی که دیشب تنم بود رو پوشیدم .موهامو شونه کردم و دوباره گیس بافتم و تو اتاق نشستم تامادرم بیاد دنبالم .
حدود نیم ساعت بعد زهرا با خوشرویی در زد و اومد تو اتاق صورتمو بوسیدو گفت خوبی؟نمیدونم چرا از حرفش خجالت کشیدم و ممنون زیر لبی گفتم که سید رحیمه و زن عموی بابام هم اومدن تو.
سید رحيمه اخمهاش تو هم بود و چپ چپ نگام میکرد . زهرا که رفتار سيد رحيمه رو دید خندید و گفت قمرجان زود آماده شو تا بیام با هم بریم تو اتاق خاله زینب .
زهرا که رفت سيد رحيمه گفت خجالت نکشیدی تا لنگ ظهر خوابیدی؟ سرمو انداختم پایین که زن عمو گفت خسته بوده حتما
و با مهربونی لبخندی زد وگفت خوشبخت بشی الهی دخترم،خدارو شکر و از اتاق رفت بیرون .
با رفتن اونا زهرا صدام کرد تا منو با خودش به اتاق خاله زینب ببره.از اتاق که رفتم بیرون تازه فضای خونه رو دیدم .
خونه خیلی بزرگی بود که دور تا دورش اتاق بود و زیر ایوون هم پراز اتاق بود و حوض خیلی کوچکی وسط حیاط بود و اطراف حیاط هم درخت کاشته بودن.
زهرا منو به اتاق مستطیل شکل و بزرگی برد که جز پشتی و فرش چیزی داخل اتاق نبود و از بوی اتاق میشد فهمید تازه رنگش کردن .
حدود پونزده یا بیست نفر زن تو اتاق بودن که هیچ کدوم از فامیل های ما نبودن. زهرا منو کنار اونا نشوند و خودش رفت . میدونستم بدری و خاتون نمیتونن امروز بیان اما فکر میکردم مادرم منیرو با خودش آورده .
کمی که گذشت مهمونای ما هم از راه رسیدن وخاله زینب که کمی از مادر هادی پیرتر بود با مهربونی بهشون خوش آمد میگفت .
کمی که گذشت سید رحیمه و زن عمو و مادرم هم اومدن تو اتاق . مادرم کنار مادر هادی نشست.مادر هادی روی مادرمو بوسید و یه پارچه که توی یه پلاستیک بود و هدیه داد به مادرم .
خانواده هادی ثروتمند نبودن، اما خیلی مهربون بودن و تو همون مدت کم می شد این مهربونی رو حس کرد .
مهمونا که رفتن، خواستم تو جمع و جور کردن خونه کمک کنم که زهرا نذاشت. هادی چهارتا خواهر داشت که همشون ازدواج کرده بودن و چون خونه شون خیلی دور بود، بعد از ناهار با بقیه مهمونا رفته بودن.فقط زهرا مونده بود تا بعدا با مادر من برگرده .
مادر هادی دستمو گرفت و گفت پاشو دخترم با هم بریم اتاق خودمون. بعدم منو برد توی یکی از اتاق های زیر ایوون که با یه پله از کف حیاط جدا می شد .
اتاق متوسطی بود که وسایلی که مادرم به عنوان جهیزیه بهم داده بود، گوشه اتاق چیده بودن. از اتاق خوشم اومده بودو داشتم اتاقو نگاه میکردم که مادر هادی گفت هادی سه ساله بود که باباش مرد و چون ما خونه نداشتیم اومدیم و با خواهرم زینب زندگی کردیم . اینجا خونه خواهرم زینبه. اما خدا شاهده که از وقتی ما اومدیم اینجا، همیشه با ما مهربون بوده و هیچ منتی سر ما نزاشته .
بجز خواهرم زینب یکی از دختر خاله های هادی و خواهر کوچکترم هم اینجا زندگی میکنن، البته اونا خودشون از خونه سهم دارن.
بعدم منو برد تو حیاط و یکی یکی اتاق بقیه رو نشونم داد . به من گفت هادی پسر مهربونیه ،اما یکم زود عصبانی میشه! سعی کن وقتایی که عصبانی میشه حرفی نزنی تا بعدا خودش آروم شه .
تا بحال هیچ کس اینطور مهربون با من حرف نزده بود. بخاطر همین مادر هادی رو خیلی دوست داشتم و تو دلم خداروشکر می کردم .
کارها که تموم شد مادرم و زهرا میخواستن برن که مادرم منوبرد یه گوشه تا دوباره نصیحتم کنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سی
با اینکه همیشه مادرم با لحن تهدیدو سرزنش با من حرف می زد، اما از اینکه میدونستم داره میره و من اینجا تنها می مونم، دلم گرفت . دوست داشتم بغلش کنم، اما می دونستم مادرم خوشش نمیاد. بخاطر همین ساکت موندم تا حرفهاش تموم شه .
بعدم روبه مادر هادی گفت قمرتاج از امروز دیگه مثل دخترهای شماست . اختیارش دست خودتونه .
مادر هادی آروم به کمرم زد و گفت خیالت راحت گوهر خانوم،مثل چشام ازش مواظبت می کنم .
مادرم که رفت احساس غریبی می کردم و نمی دونستم باید چیکار کنم .
مادر هادی گفت از غذای ظهر برای شب مونده . بیا بریم توی اتاق و استراحت کن .
هوا تقريبا تاریک شده بود که هادی به خونه اومد . چون مادرم خیلی سفارش کرده بود باید به همشون احترام بزارم، زود رفتم جلو در وایسادم تا بهش سلام بدم .
اونم وقتی منو دید لبخند زد و یه روسری آبی که ریشه های بلندی داشت از جیب کتش در آورد و گفت اینو برای تو گرفتم .
روسری رو که دیدم انگار دنیارو بهم داده بودن و خیلی ذوق کردم. زود رفتم تا روسری رو نشون مادر هادی بدم .
مادر هادی وقتی دید خیلی خوشحالم بهم خندید و گفت مبارکت باشه . احساس میکردم من خوشبخت ترین زن دنیام و همش تو دلم خداروشکر می کردم . هادی وقتی دید روسریو سرم زدم همش نگام میکرد و می خندید.
وقت خواب چون ما یه اتاق داشتیم ، من نمیدونستم باید چطور رختخواب ها رو پهن کنم .
مادر هادی همیشه اول صبر می کرد ببینه من خودم چیکار میکنم و اگه حس میکرد نمی دونم چه کاریو چطور انجام بدم، با مهربونی بهم میگفت چیکار کنم .
اونشب هم رختخواب من و هادی رو بالای اتاق پهن کرد و رختخواب خودشو برد پایین خونه و گفت از فردا شب اینطور رختخواب هارو پهن کن.
بعدم پشتشو کرد و دراز کشید توی رختخوابش و خوابید .
هادی هم وقتی دید که مادرش خوابید ،رفت و تو رختخواب دراز کشید و چشماشو بست .
چراغ گرد سوزو خاموش کردم و خوابیدم . اینقدر که تو فکر حرف ها و سفارش های مادرم بودم، از صبح خیلی خیلی زود بیدار شدم و سماور زغالی رو روشن کردم و گوشه اتاق نشستم تا هادی و مادرش بیدار شن .
کمی که هوا روشنتر شد رفتم و شیر گاوها رو دوشیدم. توی این ده چشمه نبود و تو هر خونه ای یه چاه آب بود .از چاه با دلو آب کشیدم .دلو خیلی سنگین بود ولی بهتر از چشمه رفتن بود . توی حیاط نشستم وظرفهای دیشب و شستم .
از اینکه هادی و مادرش ببینن که وقتی اونا خوابن من همه کارها رو انجام دادم تو دلم خوشحال بودم و تند تند کار میکردم تا وقتی اونا بیدار شدن کاری نباشه.
یکم بعد دیدم مادر هادی اومدو گفت کی بیدار شدی قمرتاج؟! چرا نخوابیدی؟
با ذوق گفتم من همیشه زود بیدار میشم، شیر گاوهاروهم دوشیدم و ظرف هارو هم شستم .
مادر هادی نگاه تحسین باری به من کرد و گفت خسته نباشی.رفتم توی اتاق و چایی و دم کردم .
دو هفته از عروسی گذشته بود که کاظم اومدو ما رو دعوت کرد به خونه مون. خیلی دلم برای خونه مون تنگ شده بود و تا ظهر همه کارها رو انجام دادم که زودتر بریم .
چون اوایل پاییز بود وفصل برداشت محصول بود، هادی صحرا بود وتا غروب خونه نمی اومد . مادر هادی که دید من خیلی ذوق دارم برای رفتن به خونه مون گفت من رضا رو میفرستم صحرا تا به هادی بگه که شب خونه مادرت دعوتیم.اگه اجازه بده من تورو زودتر ببرم که خانواده ت رو ببینی .
سلام دوستان عزیزم 😀
هزارتا عذر خواهی بابت بدقولیها...🙏🏻
ازاین به بعد جمعه ها ۱۰ قسمت از رمان ارسال میشود .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیویکم
با اینکه دلتنگ خانواده م بودم،اما دوست نداشتم بدون هادی جایی برم و به مادر هادی که ما ننه جان صداش میکردیم گفتم نه صبر میکنم تا هادی هم بیاد و همه با هم بریم .
ننه جان,رضا نوه خاله هادی رو فرستاد تا به هادی بگه که شب خونه بابام دعوتیم . اون روز هادی زودتر اومد خونه و لباس هاشو عوض کرد و با ننه جان و خاله هادی راه افتادیم به سمت دهمون . راه کمی دور بود اما اون روز برای من مسافت از همیشه طولانی تر بود و حس میکردم هرچی میریم نمی رسیم و سعی میکردم تند تند راه برم.
هادی خندید و گفت قمرتاج خسته میشی اینقدر تند راه نرو! اما اشتیاق من برای رسیدن به خونه مون قابل کنترل نبود . بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به خونه مون رسیدیم. از شدت خوشحالی قبل از همه وارد حیاط شدم.
حیاط مثل همیشه آب و جارو زده بود و می دونستم که از صبح مادرم و منير و بدری و حتی خاتون کلی کار کردن تا خونه مرتب باشه.
گوشه حیاط روی اجاق دیگ غذا بود و مادرم که چادرشو به کمرش بسته بود کنار اجاق وایساده بود .
تا چشمش به ما افتاد با خوشرویی اومد و سلام کرد و ننه جان و بغل کرد و بوسید.
هادی اخم هاشو کرده بود تو هم و ساكت یه گوشه نشسته بود. چون در طول راه همش می گفت و می خندید با خودم گفتم شاید احساس غریبی میکنه. به کاظم اشاره کردم که بره و پیش هادی بشینه .
اما بازهم اخم های هادی تو هم بود و حرفی نمی زد . میدونستم که منیر تو اتاق کنج ایوونه و حتما مادرم بهش سفارش کرده که از اتاق بیرون نیاد .
بلند شدم و رفتم تو اتاق .منیر با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم . چند بار بوسیدمش و بغلش کردم . یکم که گذشت منیر گفت قمرتاج هادی آدم خوبیه ؟ از زندگیت راضی هستی
لبخندی زدم و گفتم آره خیلی مهربونه . این روسری که سرمه رو هادی برام خریده . منیر نگاهی به روسریم انداخت و گفت خداروشکر ایشالا که همیشه دلت خوش باشه قمرتاج .
نگاهم به دستش افتاد و پرسیدم تو چطوری ؟حالت خوبه ؟ میدونستم منیر خوددار تر از این حرفهاست که بخواد گلایه و یا درد دلی کنه که دوری حوریه داره نابودش میکنه. ولی دلم میخواست که بدونه برام مهمه و چقدر دوستش دارم.
منير هم لبخند بی جونی زدو گفت خوبم.
وقتی دیدم بیشتر از این دوست نداره حرف بزنه، دستشو گرفتم و گفتم پاشو با هم بریم تو اتاق مهمونخونه .
منیرتکون نمی خورد و هی میگفت اینجا راحت تره، اما من به زور بردمش و با هم وارد اتاق شدیم .
مادرم با خاله زینب و ننه جان مشغول حرف زدن بود و با دیدن ما نگاه معنا داری به منیرانداخت . هادی همچنان تو خودش بود وكاظم هم ساکت کنارش نشسته بود .
تو دلم برای منیر دعا کردم که دست منیر خوب شه و خدا یه شوهر خوب بهش بده . اونشب خیلی بهم خوش گذشته بود و دلم میخواست بیشتر کنار خانواده م بمونم. مادرم یه پارچه چادری به من و یه پارچه شلواری به هادی هدیه داد .
دلم میخواست دوباره مادرمو بغل کنم، اما فقط ازش تشکر کردم . هادی همچنان اخم هاش تو هم بود و با اشاره به مادرش گفت که دیگه بلند شیم و بریم . با اینکه دلم می خواست بیشتر کنار خانواده م بمونم اما بلند شدم و از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم.
دلم میخواست کنار هادی باشم و تند تند راه میرفتم تا به هادی برسم و باهاش حرف بزنم .
اما اون سرشو پایین انداخته بود و همچنان تند تند راه میرفت . برای اینکه سر حرفو باز کنم گفتم از پارچه ای که بهت دادن خوشت اومد ؟
هادی سرشو چرخوند سمتم ،تو همون تاریکی شب می شد فهمید چشماش عصبانیه .زود یاد حرف ننه جان افتادم و ساکت شدم وقدم هامو آروم برداشتم تا بقیه راه و با ننه جان و خاله برم .
در طول راه همش از لحظه ای که هادی به خونه اومد تا موقع خداحافظی کردن رو مرور کردم. اما نفهمیدم که چرا هادی ناراحت شده .
وقتی به خونه رسیدیم زود رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم تا بخوابیم .
ننه جان جوراب هاشو درآورد و تو جاش دراز کشید.هادی هم داشت لباس هاشو عوض میکرد .خیالم راحت شده بود که هادی ناراحتیش یادش رفته و رفتم بیرون که برم دستشویی . وقتی از دستشویی اومدم بیرون احساس کردم کسی زیر ایوونه. ولی چون برق نبود و چراغ گرد سوز هم دست خودم بود چیزی مشخص نبود .
وقتی میخواستم برم توی اتاق کسی دستمو گرفت و منو کشید توی انباری زیر ایوون. خیلی ترسیده بودم میخواستم جیغ بکشم که دیدم هادیه و داره با چشمهای سرخ شده منو نگاه میکنه .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیودوم
تا خواستم بپرسم چی شده شروع کرد به کتک زدن من و گفت از مهربونی ننه جان سوءاستفاده میکنی ؟ تو اینقدر بی ادبی که زودتر از بزرگترت وارد خونه میشی؟ حالا آدمت میکنم تا ایندفعه جلو جلو راه نیفتی!جرات نفس کشیدن نداشتم و هادی هم دست از زدن بر نمیداشت . باورم نمی شد هادی اینقدر بی رحم باشه و این بیشتر دلمو می سوزوند.آخرین ضربه رو که زد گفت این بار آخرت باشه که جلوتر از بزرگترت راه میفتی و رفت تو اتاق.می دونستم دلم شکسته که اشک هام تمومی نداره و گرنه درد کتک خوردن زود آروم می شد.تنم دردمیکرد،ولی درد قلبم بیشتر بود.باورم نمی شد هادی منو کتک زده،اونم چون از شوق دیدن خانواده م یکم زودتر وارد خونه شدم.داشتم گریه میکردم که صدای ننه جان و شنيدم.آروم گفتم بله.ننه جان اومد توی انباری و گفت اینجا چیکارمیکنی دخترجان؟هوا سرده پاشو بیا تو.بلند شدم و رفتم تو اتاق . ننه جان چراغو گرفت تو صورتم و گفت چرا گریه کردی ؟زود گفتم دلم برای خانواده م تنگ شده.ننه جان لبخندی زدو گفت الان که از اونجا اومدی پاشو دختر جان دو سه روز دیگه خودم میبرمت ببینشون و بعدم سرمو بوسید. تنم درد می کردو دلم شکسته بود . دلم نمیخواست کسی بفهمه که هادی منو زده . نگاهم به هادی افتاد که تو رختخواب خوابیده بود . چراغ گردسوزو خاموش کردم تا نیمه های شب آروم آروم اشک ریختم . فردا صبح با سردرد شدیدی بیدار شدم وکارهارو انجام دادم.تو اون خونه فقط من و معصومه عروس خاله هادی صبح خیلی زود بیدار می شدیم وبقیه کمی دیرتر بیدار می شدن.هادی که بیدار شد نگاهش کردم تا ببینم تو نگاهش شرمندگی و پشیمونی هست؟ اما بازهم با چشمهای عصبانی نگاهم کرد.از ترس سرمو زود انداختم پایین و با خودم گفتم اگه دوباره منو بزنه قهر میکنم و از اینجا میرم.پنج روز بعد مادرم با خاتون اومد خونه مون تا به من سر بزنه . با اینکه همه ی ما تو خونمون نون می پختیم،اما برام نون و سرشیر و پنیر آورده بود.ننه جان خیلی زن فهمیده ای بود. بعد از اینکه مادرم اومد خاله زینب و بهانه کرد و رفت . تا ننه جان رفت قضیه اونشب رو برای مادرم تعریف کردم و انتظار داشتم ناراحت بشه. اما مادرم با خونسردی گفت ببین دختر جان یه چیز میگم آویزه گوشت کن. هیچ کس از کتک خوردن نمرده، همین بابات تا دیروز منو می زد . مرد خدای دوم زنه، هرکاری کرد تو حق نداری حرف بزنی. بعدشم حق با هادی بوده، تو چرا زودتر از مادرش و خاله ش اومدی تو خونه ؟ مگه ما فرار می کردیم یا راه دورتر می شد؟ باید صبر می کردی اول اونا بیان داخل خونه .
بغضم گرفته بود و انتظار نداشتم مادرم این حرفا رو بزنه. برای همین گفتم اگه هادی دوباره منو بزنه من قهر میکنم و میام خونه . مادرم که انگار حرف بدی شنیده، دستشو برد بالا و گفت این دفعه این حرف و بزنی میزنم تو دهنتا، بعدم به خاتون گفت پاشو بریم خاتون، این انگار حرف حالیش نیست . یه دقیقه هم اومدم به این سر بزنم اعصابمو خورد کرد.من چی میگم این چی جواب ده . اون از منیر که مثل آینه دق هر روز جلو چشمامه، اینم از این که انگار دختره شاهو زدن ،میخواد قهر کنه بیاد خونه ما،دلم خوشه دختر بزرگ کردم . بعدم خم شد تو صورتم و گفت اونشب اومدی مهمونی ، فکر نکن بیای قهر از این خبراست! مثل آدم بشین سر جاتو زندگیتو بکن . بعدم بی خداحافظی رفت .
مادرم که رفت اشک هام سرازیر شد. هم بخاطر اینکه بی دلیل کتک خورده بودم و هم برای اینکه کسی ازم دلجویی نمی کرد و پشت و پناهی نداشتم.برای اینکه خودمو آروم کنم گفتم شایدم بقیه درست میگن. من نباید زودتر از ننه جان و خاله می رفتم تو خونه .با اینکه اتاق خاله زینب بالا بود، اما ننه جان که فکر میکرد مادرم هنوز خونه ماست نیومده بود پایین.
رفتمو صداش کردم، وقتی دید مادرم رفته با ناراحتی گفت چرا گذاشتی مادرت بره؟برای ناهار باید نگهش می داشتی . سرمو پایین انداختم و گفتم میخواستم نگهش دارم ولی خودش نموند . روزها می گذشت و هادی مثل همیشه اخلاقش خوب شده بود و من سعی میکردم هیچ کاری نکنم که باعث عصبانیتش بشه. باورم شده بود که اونشب حق با هادی بوده و من اشتباه کرده بودم. ننه جان آش بلغور برای ناهار بار گذاشته بود.هوا کمی سوز داشت و ننه جان تو اتاق زیر کرسی مشغول بافتن لیف بود. هادی چوب آورده بود که باید توی انباری میذاشتیم تا برای کرسی ذغال درست کنیم.
بیشتر کارهارو انجام داده بودم ودست هام از شدت سرما یخ کرده بود.زیر کرسی رفتم تا کمی دست هامو گرم کنم و خستگی از تنم بره.
باید می رفتم و چوب هارو توی انبار میذاشتم.هادی با اینکه کاری توی صحرا نداشت، اما صبح ها می رفت بیرون و ظهرها به خونه برمی گشت .
بوی آش دلمو به ضعف انداخته بود و با اینکه هنوز ظهر نشده بود احساس میکردم که خیلی گشنمه!
ادامه فردا شب ان شاءلله
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوسوم
بعد از اینکه تنم گرم شد بلند شدم و رفتم توی حیاط . از روزی که هادی برام روسری خریده بود بیشتر وقت ها اون روسریو سرم میکردم.
هادی بر عکس مادر و خواهراش زبون محبت کردن نداشت و به نظر من اون روسری نشونه عشق و علاقه هادی به من بود .
وقتایی که روسریو سرم میکردم فکر میکردم از همیشه خوشگلترم و تو دلم قند آب میکردن.
اون روز هم همون روسری آبی سرم بود وشروع کردم به جمع کردن چوب ها لای طناب تا به انباری ببرمشون .
چوب ها رو لای طناب پیچیده بودم و داشتم گره طنابو محکم می کردم تا بلندشون کنم و به انباری ببرم .
معصومه روی ایوون ایستاده بود داشت میگفت وقتی چوب ها رو برده انبار رگ کمرش گرفته و کمرش درد میکنه .
دونه های ریز برف می بارید و میخواستم خیلی زود همه چوب هارو ببرم تو انباری وتا برف بیشتر نشده کارمو تموم کنم.
هادی درو باز کردو اومد توی خونه, بهش سلام کردم و خم شدم تا چوب ها رو بردارم که ریشه روسریم گیر کرد به چوب ها.
برای اینکه روسریم خراب نشه، همونطور که دستم به طناب بود سرمو تکون دادم تا روسریم کنار بره و نخ کش نشه. چوب ها رو روی دوشم گذاشتم و رفتم به سمت انباری.
انباری چون توی اتاقی بود که توش تنور بود خیلی تاریک بود . تا چوب ها رو گذاشتم زمین و خواستم طنابشو باز کنم یه نفر با چوب زد تو کمرم . میخواستم برگردم تا ببینم کیه که ضربه ها تند تند به بدنم میخورد .احساس می کردم جای شاخه های شکشته که روی چوب بود توی تنم فرو میره و جاش و میسوخت .
هادی بی امان میزدو فحشم می داد که انگار تو آدم نمی شی، میدونی تو این خونه پسرخاله منم زندگی میکنه، سرو گردنت و واسه کی تاب میدی ؟ برای کی عشوه میریزی و تا جایی که میخوردم منو با چوب میزد .
میخواستم بگم سرمو تکون دادم که روسری که تو برام خریدی نخ کش نشه، اما اینقدر محکم میزد که فقط برای اینکه کتک نخورم داد میزدم و میگفتم غلط کردم .
ننه جان و احمد و خاله زینب و معصومه همه ریخته بودن تو انباری و می خواستن هادی رو از من جدا کنن .
ننه جان تو سرو صورتش میکوبید و با صدای بلند گریه می کرد . دماغم خون اومده بود و انگار جایی از سرم شکسته بود. چون صورتم غرق خون شده بود .
معصومه و خاله میخواستن منو ببرن توی اتاق که هادی نذاشت. یه اتاق خالی که مواد غذایی رو میذاشتیم اونجا و گوشه ایوون بود، گفت منو ببرن توی اون اتاق .
ننه جان التماس می کردو هادی میگفت حرفم یک كلامه، بلاخره معصومه و خاله منو بردن تو اون اتاق و خاله دستمالی به سرم فشار میداد که خون سرم بند بیاد .
معصومه آروم آروم گریه می کرد و صورتمو تمیز می کرد .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوچهارم
تمام بدنم درد میکرد و احساس میکردم غرورم شکسته، خاله از اتاق خودش رختخوابی برام آورد و پهن کرد زیرم تا روش بخوابم. بعدم گفت هادی که آروم شد میبرمت اتاق خودم .
صدای گریه ننه جان قطع نمی شد وهمش با هادی دعوا می کرد . احمد هادی رو نصیحت می کرد.
هرچی گریه می کردم انگار دردم بیشتر می شد. ننه جان اومد تو اتاق و با گریه سرم رو بوسید و هی قربون صدقه م می رفت . دستمو گرفت تا بلندم کنه و منو به اتاق ببره.دلم نمیخواست باهاش برم. دلم میخواست اینقدر تو اون اتاق بمونم تا بمیرم .
می دونستم اگه برم توی اتاق هادی دوباره منو می زنه. گفتم ننه جان من الان تو اتاق نمیام ،هادی دوباره منو می زنه.
ننه جان همش میگفت شرمنده ام قمرتاج، الهی برات بمیرم، همش فکر میکردم هادی زن بگیره اخلاقش درست میشه و آروم آروم اشک می ریخت.
نمیدونم از سردی هوا بود یا از کوفتگی بدنم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دوباره یادم افتاد که چقدر کتک خوردم. ننه جان نشسته بود کنارم و هی اشکامو پاک می کردو ازم میپرسید که چیکار کردی که هادی تو رو زد.
من حرف میزدم و ننه جان هم با من اشک می ریخت . می دونستم که اگه هادی بیاد خونه،دوباره منو می زنه.
وقتی ننه جان رفت بیرون تا بره دستشویی، چادرمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون . تمام بدنم کبود شده بود و لبم پاره بود.
چادرو تا نیمه های صورتم کشیدم پایین تا کسی منو نبینه و با وجود دردی که توی تنم بود به سمت خونه مون به راه افتادم .
از ده که خارج شدم کمی خیالم راحت شد. میدونستم برم خونه مون مادرم راهم نمیده و کتکم می زنه. اما دلم خیلی شکسته بود و دوست نداشتم دیگه به اون خونه برگردم .
از ترس اینکه الان فهمیدن من رفتم و دنبالم می گردن بلند شدم و دوباره راه افتادم به سمت خونه مون .
تقریبا نزدیکای دهمون رسیده بودم که دیدم احمد و معصومه صدام میزنن.
چشمم به روسری آبی که گوشه اتاق افتاده بود خورد.دیگه دوستش نداشتم و برام نماد عشق و محبت هادی نبود.
یکم که گذشت به کمک ننه جان بلند شدم تا برم دستشویی.چشمم که به آینه افتاد تازه فهمیدم چرا ننه جان نمیزاره از جا بلند شم ومیگه استراحت کن تا خوب شی .
تمام صورتم كبود بود وگوشه لبم خیلی بد پاره شده بود . آه سردی کشیدم و به حیاط رفتم .
چوب ها هنوز گوشه حیاط بودو معصومه داشت توی حیاط ظرف می شست.تا منو دید اومد کمکم و با ترحم زیر بغلمو گرفت .
ظهر شده بود و هنوز هادی به خونه نیومده بود . معلوم بود که ننه جان خیلی نگرانشه.چون همش می رفت توحیاط و می اومد توی اتاق.
غروب که شد هادی برگشت خونه.توی دستش دوتا پاکت بود . ننه با خوشحالی رفت سمتشو پاکت هارو ازش گرفت و گفت کجا بودی ننه،دلم هزار راه رفت.
هادی با خونسردی گفت رفته بودم شهر.
بعدم یکی از پاکت هارو از دست ننه گرفت و پرت کرد روی کرسی به طرف من و گفت اینو برای تو خریدم .
ننه جان با ذوق پاکت رو باز کرد و گفت دستت درد نکنه پسرم.توی پاکت یه لباس سبز بافتنی بود که گلهای ریزی داشت .
ننه جان لباس رو سمت من گرفت و گفت مبارکت باشه،خیلی قشنگه.
هادی با مهربونی نگاهم می کرد، انگار که انتظار داشت خوشحال شم و ازش تشکر کنم .
اما من دلم شکسته بود و توقع نداشتم سر هیچ و پوچ هادی منو اینطور کتک بزنه .
لباس رو از دست ننه جان که خوشحال و منتظر نگاهم میکرد گرفتم و گذاشتم کنارم.
هادی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده گفت پاشو بپوش ببینم بهت میاد .
سرم رو انداختم پایین و با بغض گفتم فعلا بدنم درد میکنه، هروقت خوب شدم میپوشم .
ننه جان مدام زیر لب الهی شکر میگفت و رفت که بساط سفره رو پهن کنه .
چند روزی گذشته بود و حالم بهتر شده بود . چون توی این ده حمام نبود، همه اهالی ده برای حمام کردن به ده ما می رفتن .
بقچه لباسهامو جمع کردم که به دهمون برم و به هادی هم گفتم که ظهر میرم خونه مادرم و بعداز ظهر برمیگردم .
وقتی به دهمون رسیدم اول به حمام رفتم و بعد رفتم سمت خونمون.
مثل همیشه در نیمه باز بود برای همين در نزدم و رفتم توی خونه .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوپنجم
مادرم با دیدنم جا خورد و تا چشمش به بقچه توی دستم افتاد اخم هاشو توی هم کشید وگفت اومدی چیکار؟آخر کار خودتو کردی؟
تا اومد با ملاقه توی دستش بکوبه تو کمرم گفتم اومده بودم برم حمام,گفتم یه سرم به شما بزنم.
انگارانتظار چنین حرفی رو نداشت و گفت خوش اومدی برو بالا تا منم بیام.
رفتم توی اتاق، بدری و خاتون بازی می کردن و تا منو دیدن پریدن بغلم. توی دست هر دوتاشون النگوهای پلاستیکی رنگی خیلی قشنگی بود. گفتم النگوها رو کی براتون خریده؟ بدری حرفی نزد. اما خاتون زود گفت خاله آورده. پرسیدم کدوم خاله؟بدری دست خاتونو کشید و گفت بیا بریم سر بازی مون.
تازه یادم افتاد از کماج هایی که هادی گرفته بود،گذاشته بودم تا براشون بیارم ولی یادم رفته بود.
بقچه مو گذاشتم روی طاقچه، دو سه تا پارچه خیلی قشنگ پیراهنی و چادری و دوتا روسری توی پلاستیک روی طاقچه بود. پارچه هارو برداشتم و نگاهشون کردم.روسری هارو هم سرم زدم. خیلی قشنگ بودن!دوباره همه رو تا کردم و گذاشتم توی پلاستیک و رفتم توی حیاط.
منیر توی مطبخ،سیب زمینی پوست می گرفت و تا منو دید باخوشحالی بغلم کرد.
سیب زمینی ها رو از دست منیر گرفتم و شروع کردم به پوست گرفتن.
منیر گفت حالت خوبه قمرتاج بهتر شدی؟؟
با تعجب نگاهش کردم. تعجبمو که دید گفت عفت خانوم همسایه زهرا اینا انگار از کبری خانوم شنیده بود که هادی تورو زده و افتادی تو رختخواب.چندروز پیش اومد اینجا وبه مامان گفت هنوز دوماه نیست که دخترت رفته و عروس تازه رو گرفتن زیر بار کتک! برو دخترتو بیار تا اونجا از دست نرفته.
تا اون لحظه فکر می کردم مادرم خبرنداره، ولی وقتی فهمیدم خبر دارن و یه سر به من نزدن، بغض گلومو گرفت.
منیر تا دید میخوام گریه کنم گفت توروخدا گریه نکن قمرتاج,مامان بدونه بهت گفتم پوست از سرم میکنه.
آروم گفتم کاش ماهم پسر بودیم منیر, حداقل دوستمون داشتن. منیر آهی کشید و هیچی نگفت.
کارها که تموم شد با منیر رفتیم توی اتاق, چشمم به طاقچه افتاد. دیگه پارچه ها روی طاقچه نبودن.باذوق گفتم اینجا چه خبره منیر؟منیرگیج نگاهم کردو گفت هیچی؟گفتم برای اصغر میخوان برن خواستگاری یا برای تو خواستگار اومده؟وااای نکنه برای بدری خواستگار اومده؟؟خدا کنه از بدری خوششون نیاد. منیر اگه اینم مثل ما بدبخت شه چی؟
منیر که هاج و واج نگاهم می کرد گفت:چرا این حرفارو میزنی؟گفتم ازم پنهون نکن که خودم وقتی بقچه مو گذاشتم روی طاقچه, پارچه هارو دیدم.
رنگ صورت منیر پریدو گفت من برم تا دستشویی و بیام.معلوم بود میخواد از گفتن یه چیزی فرار کنه. با خودم گفتم نکنه خان دوباره میخواد برش گردونه و این پارچه هارو فرستاده. ولی حتی برای عروسیش هم همچین پارچه و روسری قشنگی برای منیر نیاورده بودن.
اومدن منیر خیلی طول کشید. دوباره رفتم حیاط,مادرم و منیر پچ پچ می کردن. تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن.
مادرم آش بار گذاشته بود. تو اون هوای سرد حتی بخار آش هم هوس انگیز بود. رفتم و کنارشون وایسادم.مادرم گفت اینجا وایسادی چیکار؟ مگه خزینه نبودی، برو بالا تا سرما نخوردی.به هادی گفتی میای اینجا دیگه ؟
دلم ازش خیلی گرفته بود و آروم گفتم بله بهش گفتم که میام.هادی هم گفت برو غروب خودم میام دنبالت.
مادرم سری تکون دادو حرفی نزد.نگاهی به مادرم کردم، دست هاشو گذاشته بود لای چادری که به کمرش بسته بود و با اخم زل زده بود به دیگ.تو نگاهش هیچ مهرو محبتی نبود.
من انتظار داشتم وقتی خبر دار شده هادی منو کتک زده به دیدنم می اومد یا حداقل الان حالمو میپرسید. اما خودشو به اون راه زده بود و تند و تند کارهاشو انجام می داد.
به مادرم گفتم کمک لازم داری بگو منم کمکتون کنم.
مادرم همونطور که کارهاشو انجام می داد گفت نه توبرو بالا تا سرما نخوردی.
تو دلم پوزخندی زدم. نگران سرما خوردن من بود، اما اصلا نپرسید وقتی کتک خوردی و پنج روز تمام تورختخواب افتادی حالت چطور بود.
دست منیرو کشیدم و با خودم بردمش بالا. ازش پرسیدم نگفتی پارچه ها از کجا اومده.تورو خدا اگه خان برات فرستاده تا دوباره برت گردونه قبول نکنیا.یادت رفته چقدر کتک خوردی؟
منیر آروم گفت اونا رو خان نیاورده؟حامد آورده
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوششم
وقتی اسم حامدو شنیدم احساس کردم یه پارچ آب یخ خالی کردن روی سرم . دهنم خشک شده بود وقدرت حرف زدن نداشتم.توی یک لحظه تپش قلبم روی هزار رفت و دلم میلرزید.
منیر متوجه حال خرابم شد و با دست کوبید توی دهن خودش و گفت وای تورو خدا اینجوری نکن قمرتاج. مامان بفهمه بهت گفتم منو می کشه.خاک توی سرم ببین چیکار کردم.
منیر سعی می کرد بدون اینکه کسی متوجه شه منو آروم کنه و همش به خودش بدو بیراه می گفت. ترس رو می شد از تو چشماش خوند.
قطره اشکم از گوشه چشمم سر خوردو روی گونه م افتاد.منیر حال خراب دلمو نمی فهمید و من هم ازش انتظاری نداشتم.با صدای آروم ولی لرزونی پرسیدم کی اومدن؟
منیر که معلوم بود حسابی ترسیده گفت نمیدونم،اصلا من غلط کردم. دروغ گفتم اونارو خان فرستاده.
می دونستم ترسیده که من حرفی بزنم و اونوقت مامان حسابشو برسه. اما گفتم بخدا چیزی نمیگم. حرفی نمیزنم، فقط بگو کی اومدن؟کیا اومدن؟
منیرگفت تورو خدا ول کن قمرتاج، اصلا من غلط کردم بهت گفتم. من نبودم. بعدم دوباره کوبید تو دهن خودش.
گفتم تورو خدا بگو منیر، حالمو نمی بینی ؟ حالا که گفتی همه چیزو بگو.
منیر وقتی دید دارم بهش التماس میکنم با تردید آب دهنشو قورت دادو گفت سه شب پیش بود که اکرم خانوم و عباس آقا و حامدو مادرش اومدن اینجا. انگار عباس آقا اینا بهشون گفته بودن تو عروسی کردی، ولی حامد باور نکرده بود.اون پارچه ها رو مادرش آورد وگفت ما اینا رو به نیت قمرتاج خانوم گرفتیم. اما انگار قسمت این دوتا جوون با هم نبوده، اما حالا خواهش میکنم این پارچه هارو هرچند ناقابله به عنوان کادو عروسی از طرف ما بدین به قمرتاج جان.بعدم آهی کشیدو گفت ایشالا که خوشبخت بشه و با دلخوشی تنش کنه.
منیر انگار که تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت قمرتاج مادرحامد از صداش معلوم بود که داره گریه میکنه.مامان نمیخواست پارچه هارو قبول کنه اما اینقدر مادر حامد اصرار کردکه قبولشون کرد.
پرسیدم خود حامد چی گفت؟
منیر نگاهی بهم کردو گفت اون حرفی نمیزد. اما موقع رفتن معلوم بود که خیلی ناراحته، چند بارم سرشو برگردوندو اتاقو نگاه کرد. انگار باورش نمی شد تو عروسی کردی.
پرسیدم مادرش چه شکلی بود؟
منیر گفت مادرشم قد بلند بود و کمی چاق بود. من از پشت پنجره دیدمشون. تاریک بود، زیاد چهرشون مشخص نبود. اینارو هم که گفتم پشت در گوش وایساده بودم.
قمرتاج تورو خدا چیزی نگی ها، مامان منومیکشه بفهمه بهت گفتم.منیر قسمم میداد که حرفی نزنم و به روی خودم نیارم. اما من فقط حرکت لبهاشو میدیدم .تو دلم عزای بزرگی برپا بود و اشک هام از ته قلبم می جوشید و ازچشم هام فرو می افتاد.
حامد مثل آبی بود که ماهی بیرون افتاده از تنگ آب و نجات می داد. ولی این آب دیر به این ماهی مرده رسیده بود.
اولین باری که دیدمش وشعر محلی که برام خوند، تمام حرف هامون، همه رو دوباره مرور کردم.
دلم میخواست میتونستم حامدو ببینم و ازش بپرسم چرا اینقدر دیر اومده، اما اینکار ممکن نبودو من الان زن هادی بودم.حتی فکر کردن به حامد گناه محسوب می شد.
منیر همش قسمم میداد که گریه نکنم و میگفت مامان بفهمه گریه کردی متوجه می شه که من بهت گفتم. تورو خدا قمرتاج منو نده زیر کتک مامان.
خودم هم نمی خواستم گریه کنم، اما دلم آروم نمی شد.کتک هایی که از هادی سر هیچ و پوچ اونم تو ماههای اول زندگیم خوردم و مقایسه کردن رفتارش با حامد مثل مشت محکمی بود که به صورتم میخورد و دردمو بیشتر میکرد.
چشم هام از شدت گریه ورم کرده بود و منیر بیچاره از ترس فهمیدن مامان رنگش پریده بود.
دلم میخواست برم بیرون و از مادرم بپرسم اینکه مارو به هر قیمتی شوهر میده چه لذتی داره براش؟ اما میدونستم برای مادرم مهم نیست و این وسط فقط منیر ضرر میکنه.
رفتم حیاط و آبی به دست و صورتم زدم.مادرم مشکوک نگاهم کردو گفت چرا گریه کردی؟
گفتم یاد برادرهام افتادم، دلم گرفت.انگار فهمید دروغ میگم اما همینکه جرات راست گفتنو نداشتم براش کافی بود. رفت که از تو کوچه هاشم و کاظم رو صدا کنه.
بابام با اصغر رفته بودن شهرو ما ناهارو بدون حضور اونا خوردیم .
مادرم پای سفره مثل کسی که دنبال سرنخ یا مدرک جرم میگرده، من و منیر رو زیرنظر داشت و مدام نگاهمون میکرد.
بغض راه گلومو بسته بود و اجازه نمی داد یه لقمه هم از گلوم پایین بره. اما ازترس مامانم هرجور شده کمی غذا خوردم.
سفره رو جمع کردیم و به مادرم اصرار کردم که با منیر بریم چشمه و ظرفهارو بشوریم .
مادرم که چپ چپ نگاه به منیر می کرد گفت اولا که خودت میدونی ظرفهارو جمع میکنیم و فردا صبح بدری و خاتون میبرن چشمه میشورن. دوما همین مونده منیر بره چشمه تا آبروم بره .اصلا تو اینجا مهمونی، چیکار داری ظرفا رو کی می شوریم.بعدم زیر کرسی دراز کشیدو خوابید.
ادامه فردا شب ان شاءالله
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوهفتم
دلم میخواست میدونستم مادرم پارچه هارو کجا قایم کرده تا یکبار دیگه نگاهشون میکردم.
مطمئن بودم اونا رو خود حامد خریده و برای خرید هر کدومشون کلی ذوق کرده، اما پیدا کردنشون محال بود.
برای اینکه مامانم بیدار نشه چهارتایی رفتیم تو اتاق، منیر نگاهی به لباسم کردو گفت چقدر رنگ سبز بهت میاد.
نگاه به لباسم کردم و یاد کتکی که از هادی خوردم افتادم .آهی کشیدم و نشستم از فردای عروسی تا همون لحظه که پیش منیر بودم وبراش تعریف کردم.
منیر هم ساکت و آروم به حرفهام گوش می داد.وقتی حرفهام تموم شد گفت قمرتاج خوبیش اینه که هادی دیوونه نیست. سعی کن با محبت و حرف زدن خودت سر براهش کنی و زندگیتو بسازی.اینجا تو این خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرت نیست.
خوب میفهمیدم منیر از چی داره حرف میزنه و بهش گفتم خیالت راحت منیر قول میدم به حرفهات گوش کنم.
غروب هادی اومد دنبالم.برای بچه ها آبنبات قیچی خریده بودو مادرم با خوشحالی ازش پذیرایی میکرد.
بعد از شام برگشتیم خونه، توراه هادی گفت قمرامروز که توخونه نبودی، خونه خیلی سوت و کور بود.من اصلا دلم نمیخواست برم خونه.تا دیدم هادی مهربون شده زود گفتم قول بده دیگه منو نزنی.
هادی نگاهی بهم انداخت و گفت تو عصبانیم نکن، وگرنه من که کاری به کارت ندارم.
وقتی دیدم هادی قبول نمیکنه مقصره، دیگه حرفی نزدم.
چندروز بعد توی حیاط مشغول لباس شستن بودم که زهرا خوشحال از دراومد تو و تا منو دید بغلم کردو بوسیدو قربون صدقه م می رفت.
از کارش تعجب کردم و گفتم چه خبره زهرا خوشحالی؟
گفت قدمت خیربوده. درست از وقتی تو عروس ما شدی. چقدر قدمت خیره برامون بزار منم دستمو به سرت بکشم تاخدا دامن تورو هم سبز کنه.
ننه جان تا خبرو شنید رفت و اسفنددود کرد و دور سر هر دومون چرخوند.
بوی اسفند که بهم خورد انگار ته دلمو چنگ زدن و شروع کردم به عق زدن.من حالم بهم میخورد و ننه جان قربون صدقه م میرفت.بعدم گفت چیزی نیست ننه جان بار شیشه به خودت داری.
باورم نمی شد.چون با کتکی که من خورده بودم، حتی اگه حامله هم بودم بچه باید میفتاد.
تو دلم گفتم خدایا اگه حامله هم هستم کاری کن هادی دیگه منو نزنه.
زهرا اون روز خونه ما موند تا شب هم شوهرش بیاد.غروب وقتی هادی اومد و ننه جان بهش گفت من حامله م، نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
از عکس العملش ناراحت شدم. ولی با خودم گفتم شاید بخاطر خجالت از ننه جان و زهراست.
از اون به بعد زهرا تقریبا هرروز خونه ما بود و میگفت چون ویارش زیاده و حالش خیلی بد میشه، نمیتونه غذابخوره. ولی وقتی هم می اومد خونه ما، تو تمام کارها به من کمک می کرد.
بودن زهرا برام یه دلخوشی بزرگ محسوب می شد.چون خیلی مهربون بود و همیشه هوامو داشت.
ننه جان دوباره خودش شیرگاوها رو می دوشید و هادی هم طویله رو تمیز میکرد.
باورم نمی شد هادی اینقدر کمکم کنه و مواظبم باشه.از اینکه باردار بودم خیلی خوشحال بودم و همش دعا می کردم بچه م دختر باشه تا جای همه نامهربونی هایی که مادرم با ما داشت، من با دخترم مهربون باشم و براش مادری کنم.
هر چیزی که دلم میخواست هادی برام میخریدو به خونه می آورد.ننه جان از اینکه اخلاق هادی تغییر کرده بود،همش خداروشکر میکرد.
وقتی مادرم به خونمون اومد ننه جان بهش گفت که من باردارم. مادرم الهی شکری گفت و بعدش روبه من گفت دیدی حالا من خیر و صلاحتو میخواستم.
حرفهای مادرم مثل خنجری بود که تو قلبم فرو می رفت. اما همینکه هادی دیگه منو نمی زد و با شنیدن خبر بارداریم سر به راه شده بود، راضی بودم و توقع دیگه ای نداشتم. احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده.
ننه جان هر بار من و زهرا پیش هم بودیم برامون اسفند دود می کردو یه تخم مرغ دور سر هردومون میچرخوندو میکوبید تو کوچه تا چشم بد ازمون دورباشه.
همیشه میگفت صلوات بفرستید تا آل ازتون دورباشه وبهتون صدمه نزنه.
روزها پشت هم می گذشت وشکم من هر روز بزرگتر می شد.زهرا هر چیزی که خودش هوس میکرد بخوره، ازش برای منم می آورد و به منم میگفت هرچی خوردم براش نگه دارم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوهشتم
عید گذشته بود و اردیبهشت ماه از راه رسیده بود.تقریبا شش ماهه باردار بودم.ابرهای سیاه مدام توی آسمون بودن ومیباریدن.همه کشاورزا خوشحال بودن و بقیه هم خداروشکر میکردن.
هادی در چاه رو باز میکرد و توی حیاط هم جوی های کوچیکی درست کرده بود تا آب مستقیم به داخل چاه بره.
باید حتما حمام می کردم. ازصبح زود کارهارو انجام داده بودم تا به دهمون برم.بقچه لباس ها رو گرفتم دستمو به راه افتادم.
بارون شدت خیلی بیشتری گرفته و صدای رعدو برق آدم رو میترسوند.با بارش بارون وخیس شدن لباس هام کمی سردم شده بود وسعی می کردم تندتر راه برم.
حمام ده اول روستا قرار داشت و این برای من خیلی خوب بود.وقتی رسیدم حمام روی سکو نشستم تاکمی نفسم جا بیاد.حمام خیلی شلوغ نبود. اماصدای حرف زدن همون چند نفر هم توی حمام پیچیده بود و گوشو اذیت میکرد.
یکم که گذشت لیلاخانوم هم بابچه هاش اومد توی حمام. اول یکمی نگاهم کردو بعد پرسید کی اومدی؟
لبخندی زدم و گفتم تازه رسیدم. تو راه خسته شدم، نشستم نفسم جا بیاد.
گفت پس نرفتی خونه مادرت؟
گفتم بعدازحمام میرم، اینجا سر راه بود.
لیلا خانوم آهان کشداری گفت و شروع کرد به درآوردن لباس های خودش و بچه هاش.وقتی وارد خزینه شدم احساس کردم همه یه جوری نگاهم میکنن.اما اهمیت ندادم و زود خودمو شستم و اومدم بیرون.
از آقا حمدالله تنها بقال ده، یکم آبنبات برای بچه ها خریدم و محکم گوشه روسریم گره ش زدم.
تقریبا نزدیکای خونمون بودم که صدای گریه از توی خونه شنیدم.
سرعتمو یکم بیشتر کردم.
در باز بود ورفتم توی حیاط. زیر بارش شدید بارون بیشتر همسایه ها به صورت دایره ای دور مادرم و منیر و گرفته بودن و بعضی ها گریه میکردن و بعضی ها پچ پچ میکردن.
منیر با صدای بلندی گریه میکردو از صدای مادرم مشخص بود که میخواد آرومش کنه.
بدری و خاتون گوشه حیاط نشسته بودن، اونا هم گریه میکردن.وقتی این صحنه ها رو دیدم پاهام دیگه همراهیم نمی کردن که راه برم.خاطره مرگ برادرهام یکی یکی زنده می شد و دلم میخواست فکر کنم مادرم منیرو کتک زده که منیر داره گریه میکنه.
همسایه ها تا منو دیدن دوباره شروع کردن به پچ پچ. جلوتر که رفتم صورت منیر از شدت چنگ زدن غرق خون بودو موهاش پریشون از زیر روسری نیمه بسته زده بود بیرون و هی داد میزد و گریه میکرد.
وقتی دیدم مادرم گریه نکرده و داره منیرو آروم میکنه، خیالم کمی راحت شد.
منیر که تازه منو دیده بود،باصدای بلندتری جیغ کشیدو گفت دیدی قمرتاج بدبخت شدم؟دیدی خدا بچه مو ازم گرفت؟دیدی چه خاکی به سرم شد؟
معنی حرفهاشو نمی فهمیدم و بقچه به دست با اشک هایی که ازدیدن حال خراب منیر پایین می ریخت پرسیدم چی شده؟
منیر دست هاشو میبرد بالا و میکوبید توی سرشو میگفت بچه م مرد.بچه مو آب چشمه با خودش برد.مادرم دست های منیرو محکم گرفته بود.میخواست نزاره خودشو بزنه و همش می گفت اینا مصلحت خداست. صبور باش دختر .پس من چی بگم که پنج تا پسرمو خدا تو یه سال ازم گرفت.
معلوم بود مادرم هم ناراحته، اما داره خودداری میکنه تا منیر آروم شه.شاید این اولین بار بود اینهمه محبت تو نگاهش بود.
باشنیدن حرفهای منیر بقچه از دستم افتاد و بعدش خودم زمین خوردم.
باورم نمی شد خدا تنها دلخوشی منیرو هم که فقط گاهی از دور نگاهش میکرد رو هم ازش گرفته باشه.
اگه منیر تا اون روز زنده مونده بود،فقط بخاطر حوریه بود.نا خودآگاه نگاهم سمت خاتون کشیده شد.خاتونی که همش پنج سالش بود و شش ماه از حوریه بزرگتر بود.جیگرم سوخت و آتیش گرفت و شروع کردم به گریه کردن .
همسایه ها میگفتن گریه نکن، برای بچه ت خوب نیست. اما مگه میشد گریه نکرد.حوریه ای که فقط چهار سال رنگ مادر به خودش دیده بود و پدرش یه دیوونه بود.
یاد وقتی که منیر با حوریه اومده بودن خونه مون و حوریه رو به سینه م چسبونده بودم تا کتک خوردن مادرشو نبینه افتادم.یاد وقتی که بهجت خانوم اومدو حوریه رو با خودش برد.یاد نگاه معصومش که مثل مادرش مظلوم و ساکت بود.حالا دیگه مادرم منیرو آروم میکردو همسایه ها منو.
به نظرم چون سن حوریه کمتر بود داغش سنگین تر بود و بیشتر آدمو میسوزوند.
منیر وقتی شنیده بود، به خونه خان رفته بود و اونا راهش نداده بودن.اصغر و کاظم و بابام و مردهای ده با نوکرهای خان رفته بودن تا جنازه حوریه رو پیداکنن.
اشک های منیر همه رو آتیش می زدو می سوزوند.منیر آروم و قرار نداشت و به زور از خونه بیرون رفت ونشست اول ده که اگه حوریه رو آوردن بتونه ببینتش.
من و مادرم هم باهاش رفتیم. بارون دیگه شدت قبل رو نداشت و نم نم میبارید.
منیر همچنان زجه میزد و مادرم آروم آروم گاهی برای حوریه و گاهی اسم برادرهامو می آورد و هربار برای یکیشون گریه می کرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیونهم
خبر به ده بالا هم رسیده بود و ننه جان و خاله و هادی هم اومده بودن.
شب شده بود ومردای ده هنوز جنازه حوریه رو پیدا نکرده بودن. چون هوا تاریک بود و جایی مشخص نبود، برگشته بودن خونه تا فردا دوباره برن و دنبال حوریه بگردن.
میگفتن خان کلفتی که حوریه رو با خورش به چشمه برده،تاسرحد مرگ کتک زده و توی طویله زندانیش کرده تا بعدا تکلیفشو مشخص کنه.
ننه جان نگران من بودو من نگران منیری که دیگه نه صداش در
میومدو نه جایی ازصورتش سالم مونده بود.
اونشب تا صبح همسایه هابه خونه ما می اومدن ومی رفتن و به منیر دلداری میدادن.
هر بار ذهنم پر می زد به شبی که منتظر برگشتن احمدو رضا بودیم.انگارداغ حوریه،همه داغ ها رو تازه کرده بودو ما رو آتیش میزد.
به هرجون کندنی بود اونشب رو گذروندیم و دوباره پدرو برادرم و مردای ده و نوکرهای خان به اضافه هادی رفتن تاحوریه رو پیدا کنن.
مردا که رفتن منیر دوباره چادرشو زد سرشو رفت که اول ده بشینه.منم چادرمو پوشیدم وبا چند تا از همسایه ها و مادرم همراهش رفتیم.
ظهر شده بود وخاله زینب وننه جان اومده بودن که منو برگردونن خونه.ننه جان همش نگران بود برای بچه اتفاقی بیافته، امامن دلم راضی نمیشد منیرو بزارم وبیام.
نزدیکای غروب بود که چند تا مردغریبه بچه ای رو روی دست گرفته بودن وبه سمت ده ما میومدن.
منیر با دیدنشون شروع کرد به گریه کردن ودوید سمتشون.وقتی به مردها رسیدو بچه رو دید،جیغ زد واز هوش رفت.
مادرم تو سرو صورت خودش میکوبید وقربون صدقه قدوبالای کوچیک حوریه می رفت.
توی ده قیامت به پا شده بود وتا بحال ندیده بودم مردم برای کسی تا این حد عزاداری کنن.
مادرم بچه رو از مرد غریبه گرفت و همه جای بدن حوریه رو میبوسید.
خبر به گوش خان هم رسیده بود واهالی خونه خان هم با شیون و زاری اومدن.
سرور خانوم بدن بی جون حوریه رو از مادرم گرفت و همه با هم راه افتادیم به سمت خونه خان.
خونه خان یکپارچه سیاهپوش شده بودو مثل عروسی منیر و عبدالله باز همه ده اونجا جمع شده بودن.
عبدالله هم با همه دیوونگیش سیاه پوشیده بودو تو سروصورت خودش میزد.
آخر شب هرکاری کردیم منیر به خونه برنگشت و با پدرومادرم و اصغر خونه خان موندن.
ننه جان میگفت شگون نداره زن حامله چشمش به مرده بیفته و بچه ش چشمش شور میشه. منم میخواستم کنار منیر بمونم وآخر حریف ننه جان نشدم و با اونا برگشتم به خونه.
قرار بود فردا به گورستان ده بریم و حوریه رو به خاک بسپاریم.تاصبح چشم روی هم نزاشتیم وبا طلوع آفتاب به سمت خونه خان براه افتادیم.
ازچشمهای منیر و مادرم معلوم بود که تا صبح نخوابیدن.منیر بالای سر حوریه نشسته بود وگریه میکرد.سرور خانوم هم حالش خیلی بد بودو با صدای گرفته از خاطرات حوریه تعریف میکرد وخودشو میزد.
نیم ساعتی که گذشت،مردم ده اومدن. همه با هم به سمت گورستان ده به راه افتادیم.
منیر مدام از حال می رفت و وقتی هم که حالش بهتر میشد شروع میکرد به زدن خودش.
وقتی حوریه رو به خاک سپردیم همه برگشتن خونه خان، اما من و مادرم چون منیر از قبرجدا نمی شد همونجا کنار منیر موندیم.
پدرم و برادرم همراه هادی و خانواده ش برگشتن خونه ما.بعد از یک ساعت به هر زحمتی بود منیرو راضی کردیم وبرگشتیم خونه.منیر خودشو مقصر مرگ حوریه میدونست و میگفت اگه من بالای سرش بودم الان بچه م زیرخاک نمیخوابید.
بی تابی منیر منو یاد بی تابی های مادرم تو مرگ برادرهام مینداخت و باورم نمی شد منیری که صدا ازش در نمی اومد، اینطوری از مرگ بچه ش زجه میزنه.
غروب که شد منیر چادرشو سرش کرد و یه گرد سوز گرفت دستش تا بره گورستان. همش میگفت حوریه بچه س از تاریکی میترسه و مادرم نمیزاشت که بره.
بلاخره منیر اینقدر گریه کردو التماس اصغر کرد که با اصغر به گورستان رفتن تا چراغ گردسوزو بزارن روی قبرحوریه.
بعد از شام هادی و ننه جان و خاله زینب به خونه برگشتن. اما من از هادی اجازه گرفتم که تا سوم حوریه کنار منیر بمونم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_چهلم
بعد از سه روز ننه جان و زهرا اومدن دنبالم و منو به خونه بردن.وقتی به خونه برگشتم اصلا دست و دلم به کار نمی رفت و فقط به خونه مون و منیر فکر میکردم.
اما هر دوسه روز درمیون به دهمون میرفتم تا بیشتر کنار منیر باشم.هر چند که به قول مادرم داغ اولاد داغی بود که هیچ وقت سرد نمی شد.
اما حال منیر رفته رفته کمی بهتر شده بودو کمتر بی تابی میکرد.
نیمه های مرداد ماه بود و زهرا خونه ما بود.از صبح که اومده بود همش می گفت دلم درد میکنه و به دستور ننه جان مدام توی اتاق راه می رفت.با اینکه قبلا زایمان مادرمو دیده بودم، اما وقتی حال زهرا رو می دیدم می ترسیدم.ننه جان همش نگران بودو به زهرا می گفت باید خونه خودت می موندی ننه،اومدی اینجا چیکار؟همه توی اتاق ما جمع شده بودن و معصومه آب گرم کرده بود و یه دست رختخواب هم برای زهرا گوشه اتاق پهن کرده بود.معصومه همش به زهرا سفارش میکرد اگه دردش خیلی بیشتر شد، بهمون خبر بده که رضا رو بفرستیم دنبال قابله.حدود یکساعت که گذشت درد زهرا بیشتر شد و رضا رفت دنبال قابله.اما تا قابله بخواد بیاد زهرا حالش بدتر شد و ننه جان بچه شو به دنیا آورد.بچه زهرا یه پسر خوشگل با پوست گندمی و موهای مشکی بود.زهرا از اینکه بچه ش پسره بلند بلند خداروشکر می کرد.به من می گفت قمر تو هم امروز فردا زایمان میکنی و بچه توهم پسر میشه، چون من دستمو روی سرت کشیدم.ننه جان زود یکم آرد وچند تا تخم مرغ چرخوند دور سر زهرا و بچه ش، گذاشت کنار تا بعدا صدقه بده تا بلا از زهرا و بچه ش دور شه.بعدم یه قرآن کوچیک آورد و گذاشت زیر بالش هردوتاشون.قابله وقتی اومدو دید زهرا زایمان کرده، اخم هاشو تو هم کشید و گفت چون منو تا اینجا کشوندین باید دستمزد منو بدین.ننه جان هم از شیری که صبح دوشیده بود، توی دبه ریخت و با کمی پنیر خونگی وتخم مرغ بجای دستمزد به ننه هاجر داد.ننه جان دوباره رضا رو فرستاد ده ما، تا به کبری خانوم بگه زهرا زایمان کرده و اونا هم بیان خونه ما.بااومدن اونا و رفت و آمدی که توی خونه بود، کار من بیشتر شده بود وننه جان هم بخاطر زهرا خیلی وقت نمی کرد به من کمک کنه.شوهر زهرا تا یکم کارش توی صحرا سبک می شد، زود به خونه می اومد تا کنار زهراو بچه باشه و همین موضوع باعث می شد هادی مدام بهم چشم غره بره و منو دعوا کنه.منم سعی میکردم زیاد توی اتاق نباشم و بیشتر وقتمو توی مطبخ یا طویله می گذروندم تا این چند روز بگذره و زهرا به خونه خودشون برگرده.مدتی که زهرا خونه ما بود,همش استرس داشتم که کاری نکنم که هادی عصبانی شه اما هربار که هادی منو می دید با اخم غلیظی نگاهم میکرد.
کبری خانوم هر روز به خونه ما می اومد و عصر که میشد به ده بر میگشت.بخاطر نگهداری از زهرا نمی تونستم به دهمون برم و تو اون مدت هم مادرم یکبار بهم سرنزده بود.شب هفتم زهرا از راه رسیده بود وهمه تو اتاق خاله زینب جمع شده بودن.ننه جان خانواده منم دعوت کرده بود که مادرم ناخوش احوالی منیرو بهونه کرده بود و نیومدن.شوهر زهرا بازهرا خیلی مهربون بود.با اینکه اون زمان ها اسم بچه هارو بزرگترها میزاشتن اما از زهرا پرسید چه اسمی دوست داری برای بچه بزاری؟کبری خانوم با شنیدن این حرف رنگش عوض شدو گفت وا پناه برخدا، نه حرمتی مونده و نه احترامی و چادرشو توی صورتش کشید.معلوم بود کبری خانوم حرمت نگه میداره و داره جلوی زبونشو میگیره.شوهر زهرا هم گفت بچه خودمه، دلم میخواد اسمشو مادرش بزاره.ننه جان که دید الانه که دعوا راه بیافته زود به زهرا اشاره کردو زهرا هم گفت که منم دلم میخواد مادربزرگش اسمشو بزاره.کبری خانوم که خیلی از این حرف خوشش اومده بود قری به سر و گردنش دادو گفت البته چه فرقی میکنه ولی به یاد شوهر خدابیامرزم، اسم بچه رو مراد میزاریم.دلم میخواست حالاکه شب هفتم زهرا تموم شده به خونه شون برن. اما ننه جان به کبری خانوم گفت یازدهم که بگذره خودم میارمش.ماه آخرم بودو فشار اونهمه کار، حسابی منو از پا در میاورد.از صبح کمرم درد می کردو ننه جان میگفت الان وقت زایمانت نیست و کمردردت بخاطر کار کردنه. گفت که از فردا دوباره خودش هم بهم کمک میکنه.
سفره شام رو پهن کرده بودیم و مشغول غذا خوردن بودیم که یهو درد خیلی زیادی توی کمرم پیچید.تا بحال اینطور دردی نکشیده بودم و ناخودآگاه آخی گفتم.
ننه جان باهول همش میپرسید چی شده؟ اما من از وحشت نگاه هادی، زبونم قفل شده بودو درد از یادم رفته بود.
نمی دونستم چی باید بگم تا بقیه دوباره مشغول غذا خوردن بشن. برای همین زود بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.نگاه هادی رو میشناختم و می دونستم که الان از دستم عصبانیه، اما از ابنکه باردار بودم و بخاطر بچه منو نمیزد خیلی خوشحال بودم.یکم که گذشت دوباره رفتم توی اتاق و مشغول خوردن غذا شدم .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_چهلویکم
چون ما فقط یه اتاق داشتیم و کبری خانوم تنها بود،شوهر زهرا شب ها به خونه خودشون برمیگشت.اونشب هم رفته بود و همه توی رختخواب دراز کشیده بودیم. تازه چشمهام گرم خواب شده بود.احساس کردم هادی از جا بلند شدو بعد بالشتو برداشت.میخواستم ببینم کجا میره که بالشتو گذاشت روی صورتم و محکم فشار داد.راه نفسم بسته بودو هرکاری میکردم نمیتونستم بالشتو از روی صورتم بردارم.پاهامو محکم به زمین می کوبیدم تا ننه جان یا زهرا به کمکم بیان.ننه جان که انگار ازشنیدن سرو صدا کلافه شده بود گرد سوزو روشن کردو مارو دیده بود. با دادو بیداد اومد به سمت هادی.ننه جان وزهرا به زور هادی عقب کشیدن.نفسم سخت بالا و پایین می شد ومدام سرفه میکردم.بخاطر ضربه هایی که با پاهام به زمین کوبیده بودم کمرم خیلی درد میکرد.زهرایه لیوان آب بهم داد و همش هادی رو سرزنش میکرد که چرا با این طفلک اینطور رفتار می کنی؟نمیگی بچه داره خدا قهرش میاد.هادی رو دیگه خوب میشناختم. میدونستم خیلی بددله و تا حرص دلش خالی نشه ول کن من نیست.هنوز توی چشمهاش برق عصبانیت بود!برای اینکه دلش خنک بشه و دیگه کاری به کارم نداشته باشه، شروع کردم به زدن خودم و بلند بلند گریه کردن. بچه توی شکمم ترسیده بودو مدام تکون می خورد.خاله زینب و معصومه اومده بودن تا ببینن چه خبره و با ترحم به من نگاه میکردن و هی از ننه جان و زهرا می پرسیدن چی شده! احمدم که می دونست هادی بد دله، همونجا توی حیاط وایساده بود.از اونهمه بدبختی خودم، دلم برای خودم می سوخت و اشک هام بند نمی اومد.ننه جان توی سر هادی کوبیدو گفت زورت به این دختر می رسه، اخه تو از خدا نمی ترسی؟هادی هم مثل همیشه زل زده بود به زمین و حرف نمیزد.خاله و معصومه و زهرا و ننه جان و حتی احمد از توی حیاط هادی رو نصیحت میکردن. هادی هرچند لحظه یکبار سرشو بالا میاورد و با چشم های سرخ از عصبانیتش به من نگاه می کرد.یکم که گذشت خاله و معصومه رفتن و ننه جان رختخواب منو پیش خودش پهن کرد و گردسوز و خاموش کردتا بخوابیم.تا صبح از ترس هادی خواب به چشمهام نیومد.درد شدیدی توی دل و کمرم احساس میکردم، ولی از ترس هادی جیک هم نمی زدم.
دم دمای صبح بود که چشمهام گرم خواب شدو خوابم برد.وقتی بیدار شدم هادی رفته بود و زهرا هم بقچه لباس هاشو گذاشته بود پایین خونه و داشت مراد رو قنداق میکرد.از همه شون خجالت می کشیدم و نمیدونستم اگه پرسیدن چرا هادی میخواست خفه ت کنه چی جواب بدم.زهرا که دید بیدارم، گفت قمرتاج خوبی؟بخدا روسیاهم پیشت قمر.خدا منو ببخشه که اینقدر اینجا موندم تا هادی بخاطر ما تورو بزنه.بخدا صد بار به شوهرم گفتم زیاد نیاد اینجاها، ولی میگفت بخاطر مراد دلش تنگ میشه.من امروز میرم ولی تورو خدا تو منو حلال کن.
زهرا حرف میزدو من آروم آروم اشک می ریختم.هادی غرورمو پیش همه شکسته بودو دلم میخواست این بچه توی شکمم نبود واز اینجا می رفتم.زهرا تا دید دارم گریه میکنم، اومد پیشم نشست و گفت گریه نکن تورو خدا، هادی یکم بد دله، اونم بچه به دنیا بیاد از سر ش میفته. آهی کشیدم و گفتم ننه هم میگفت که فکر می کرده هادی زن بگیره دست بزنش از سرش می افته و دوباره شروع کردم به گریه کردن.ننه جان که رفته بود کهنه های مرادو بشوره از در اومد تو با دیدن من سرشو انداخت پایین.بعدم چادرشو سرش کردو گفت من برم زهرا رو بزارم خونه ش و برگردم.با اینکه هادی صحرا بود اما از اینکه اونا برن و من توی خونه بمونم میترسیدم. برای همین زود بلند شدمو و گفتم منم میام که بقچه ها رو بیارم.وقتی با ننه جان به خونه برگشتیم، جای خالی زهرا و مراد خیلی معلوم بود. اما من خیالم راحت بود که دیگه شوهر زهرا به اینجا نمیاد.شهریور داشت به نیمه می رسید.از صبح که بیدار شده بودم دل درد و کمردرد امونمو بریده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.ننه جان که حال مو دید رضا روفرستاد دنبال ننه هاجر که اینبار هم دیر نرسه و بعدش بره به مادرم خبر بده.بعدم به من گفت که توی اتاق راه برم و خودش آبو گذاشت که گرم شه. بعدم گوشه اتاق رختخواب پهن کرد تا من بخوابم.
مادرم تو این مدت به من سر نزده بود وحتی برای بچه وسیله ای نیاورده بود.
ننه جان با پارچه هایی که توی خونه داشتیم برای بچه یه دست لباس دوخته بود وقنداق آماده کرده بود.
ننه هاجر اومده بود و مادرم پیغام فرستاده بود که هروقت زایمان کرد خودم میام.ننه هاجر مدام غر می زد و هادی و احمد از صحرا برگشته بودن.
با اومدن اونا جرات ناله کردن نداشتم و مدام لب هامو گاز میگرفتم تا صِدام در نیاد.اونشب ننه جان از ننه هاجر خواهش کرد که شب خونه ما بخوابه. ننه هاجرم با اکراه که باید برم و مگه فقط این یه نفر توی این چند تا ده پا به ماهه و همه به من احتیاج دارن قبول کرد شب خونه ما بمونه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_چهلودوم
از شدت درد به خودم می پیچیدم.هادی تو اتاق خاله زینب خوابیده بود. اما باز میترسیدم صدام در بیاد و هادی بشنوه. اما دیگه دم دمای صبح بود که طاقتم تاق شدو صدای دادم به هوا رفت.
ننه هاجر چینی به پیشونیش انداخت و گفت حالا دیگه وقتشه بخواب سرجات، دختر از دیشب سرمونو بردی.
به سختی جون کندن بچه به دنیا اومدو ننه هاجر همش به من غر میزد که چرا کولی بازی درمیاری، والا ما هشت تا هشتا بچه زاییدیم یه دونه از این اداها از خودمون در نیاوردیم.
دردم اینقدر زیاد بود که یادم رفت بپرسم بچه چیه!
ننه جان زود بچه رو از دست ننه هاجر گرفت و مشغول تمیزکردن شد.وقتی خوب تمیزش کرد بچه رو گرفت سمت من و گفت ببین قمرجان خدا چه پسرخوشگلی بهت داده، بیا قشنگ نگاش کن خستگی از تنت دربره.
جونی توی تنم نمونده بود.ولی ننه جان راست می گفت. بچه رو که دیدم مهرش تاعمق وجودم رفت ولبخند بی جونی زدم. مثل پسر زهرا کمی سبزه بودو موهاش سیاه بود.
ننه جان لباس هایی رو که دوخته بود،پوشید تن بچه و گذاشتش کنار من.
ننه هاجر مدام غر میزد که دستمزد منو بده برم از دیروز اینجا اسیرشدم. خدامی دونه الان چندتا زن پا به ماه منتظر من موندن. ننه جان همونطورکه با خوش خلقی قربون صدقه ننه هاجر میرفت،شیروپنیر و نبات وآرد وکمی بلغور وجو داد دست ننه هاجرو ازش تشکرکرد.
ننه هاجر که دیگه دستمزدشو گرفته بودو خیالش راحت شده بود، برای عاقبت بخیری بچه دعا کردو رفت.
با رفتن اون، خاله زینب ومعصومه زود اومدن توی اتاق تا بچه روببینن.معصومه بعد از رضا، خدا بهش بچه ای نداده بودو خاله زینب بعد از گرفتن بچه اونو کمی بالا برد و گفت خدا بحق این نعمت اول صبح دوباره دامن عروس منم سبز کن و بعدش صلواتی فرستاد.
چشمهای معصومه غمگین شدو گفت من برم آقا هادی رو صدا بزنم تا بیاد و پسرشو ببینه.
هادی که اومد توی اتاق، ننه جان زود بچه رو برداشت و برد نشونش داد. هادی با دیدنش لبخندی زدو بچه رو از ننه جان گرفت و همونجا گفت ننه جان اسمشو چی بزاریم .
ننه جان خندید وگفت هولی مگه پسر جان؟ یکم صبر کن.
هادی گفت حالا اسمشومیزاریم تا بعد، نمیشه که تا شب هفت بچه اسم نداشته باشه.
ننه جان گفت تا شب هفت محمد صداش میزنیم تا بعدا براش اسم بزاریم.
از دیدن خوشحالی هادی به خودم افتخار می کردم و با خودم گفتم حتما این بچه باعث خوشبختیم میشه و رنگ و روی شادی رو به این خونه میاره.
فردا صبح هادی زودتر از همیشه بلند شدو از خونه رفت بیرون.با اینکه رضا برای مادرم خبر برده بود که زایمان کردم، اما هنوز مادرم به خونه ما نیومده بود و ننه جان از من مواظبت میکرد.
غروب که شد هادی با مادرم به خونه ما اومد.توی دستش دو تا پلاستیک کوچیک بودو از در که اومد تو زود پلاستیک ها رو داد به من و گفت ببین برای محمدچی خریدم.
پلاستیک ها رو که نگاه کردم دو دست لباس برای محمد بود و دو تا کلاه نخی.
هادی با ذوق منو نگاه میکرد تا ببینه عکس العمل من چیه، از دیدن نگاهش خنده م گرفت و گفتم خیلی قشنگن، دستت درد نکنه.
مادرم که رفتار هادی رو دید با غرور اومدو بچه رو گرفت تو بغلش و مشغول عوض کردن لباس های بچه شد.
مادرم همینکه لباس های بچه رو عوض میکرد، برای منم توضیح میداد باید چیکار کنیم و چطوری بچه رو بغل بگیرم.بعد که حرفهاش تموم شد، محمدو داد بغل من و گفت حالا بگیر ببینم فهمیدی چی گفتم.
توی دلم از اینکه مادرم یک روز دیرتر اومده بود کنارم، ناراحت بودم.میخواستم بگم دیروز که نبودی ننه جان بهم گفت و یادم داد چیکار کنم. اماچون می ترسیدم قهر کنه وبره، آروم گفتم بله یادگرفتم ومشغول شیردادن محمدشدم.خواهرهای هادی هم به خونه ما اومده بودن و چون اتاق کوچیک بود،تعداد خیلی بیشتر به چشم می خورد.
همه دورم جمع شده بودن و هرکدوم در باره اینکه محمد شبیه کیه نظر میدادن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_چهلوسوم
مادرم چون دیگه حال و حوصله سروصدای زیادی نداشت، گفت این تازه زایمان کرده، بخواین همینطوری دورش جمع بشین، سر دردمیگیره و یه عمری تو جونش می مونه.دیگه یا شبیه مادرشه یاپدرش دیگه،چهار روزدیگه که بزرگتر شه بیشتر مشخص میشه شکل کیه.
خواهرهای هادی که انتظار همچین حرفی رو نداشتن جا خوردن. می دونستم خانوم تر از این حرفهان که بخوان حرمت مادر منو بشکنن و بهش چیزی بگن. اما از اینکه ناراحت شده بودن، منم ناراحت بودم. اما نمی تونستم به مادرم حرفی بزنم.
برای همین همه رفتن تو اتاق خاله زینب تا دور و بر من کمتر شلوغ باشه.اوناکه رفتن طوری که مادرم عصبانی نشه گفتم چرا این حرفو زدی، ناراحت شدن!
مادرم گفت:خب بشن، چیکارکنم؟ تو خامی، جوونی، اولین زایمانته. حالیت نیست، الان سرت خالیه! صدا که بپیچه توش یه عمری سر درد میگیری.
تو اون یازده روزی که مادرم کنارم بود هر بار با زبونش کسی رو می رنجوند. اما چون مادرم بود، من نمیتونستم بهش اعتراضی کنم و بقیه هم گذشتشون زیاد بودو حرفی نمیزدن.
شب هفتم محمد که رسید، مهمونی کوچیکی گرفتیم و همه توی اتاق خاله زینب جمع شدیم.
خانواده منم همه بجز منیر اومده بودن وپدرم با خودش دو سه دست لباس وقنداق و یک دست لباس بافتنی که معلوم بود کار مادرمه و کمی نبات که مادرم همه رو از قبل آماده کرده بود،به عنوان سیسمونی آورده بوده.
ننه جان گفت حالا که تو این چند روز بچه رو محمد صدا زدیم خوب نیست اسم دیگه ای روش بزاریم. محمد اسم خوبیه و بقیه هم موافقت کردن.
روز یازدهم مادرم بقچه لباس های من و محمدو جمع کرد تا به همراه ننه جان و خاله زینب و معصومه به حمام ده بریم.
ننه جان نقل و نبات و شربت و هندوانه و لقمه های نون و پنیر و سبزی آماده کرده بود.توی یه کاسه ماست و شیره ریخته بود و توی سینی نون گذاشته بود تا با خودمون به حمام ببریم.
توی راه، خاله زینب برای سلامتی من و بچه شعر میخوندو بقیه دست میزدن.وقتی به حمام رسیدیم اول خاله زینب ومادرم منو شستن و بعد محمدو شستن.در آخر هم ننه جان از کسایی که توی حمام بودن پذیرایی کرد.
اونایی که حمام کرده بودن وبه خونه شون رفته بودن، برای چشم روشنی با خودشون ماست و پنیر و نون و نبات وتخم مرغ و از اینجور چیزا برای ما می آوردن و میدادن به ننه جان.
بعد از حمام به خونه ما رفتیم.منیر آبدوغ خیار درست کرده بودو منتظر ما بود تا به خونه بریم. تا چشمش به ما افتاد زود دویدو بچه رو از بغل ننه جان گرفت و بوسید.
تا عصر که اونجا بودیم منیر یک لحظه هم از محمد جدا نمی شد. حتی وقتی که محمد خواب بود، هم منیر اونو بغل کرده بود.
روزها می گذشت و ننه جان توی نگهداری از محمد خیلی به من کمک می کرد.منم اخلاق هادی دستم اومده بودو تا جایی که میتونستم کاری که هادی رو عصبانی کنه انجام نمیدادم.
تقریبا محمد شش ماهه بود که یه روز کاظم اومد خونه ما و گفت که مادرم گفته امروز با ننه جان بریم خونه شون.
معمولا من هروقت می رفتم دهمون حمام از اونجا به خونه مادرم میرفتم.خیلی پیش نمی اومد که مادرم مارو دعوت کنه، برای همین دلم شور افتاده بود.
زودآماده شدیم و همراه کاظم به خونه ما رفتیم.مادرم تا مارو دید با خوشحالی اومدو محمد رو از من گرفت و مارو دعوت کرد اتاق مهمونخونه.
درو دیوارو خونه از همیشه تمیزتر بودو خوشحالی از صورت مادرم میبارید.وقتی رفتیم توی اتاق مهمونخونه چند تا طبق گوشه اتاق بود.مادرم روی طبق ها پارچه قرمز انداخته بودو خیلی چیزایی که توی طبق بود مشخص نبود.
مادرم گرم خوشامد گویی با ننه جان بود که رفتم پیش منیرو ازش پرسیدم اون طبق ها مال چیه؟
منیر لبخندی زدو گفت میخوان برای زن اصغر ببرن.
با شنیدن این حرف مثل کسی که توی سرش بزنن بی حرکت موندم و بعد پرسیدم مگه برای اصغر زن گرفتن؟چرا به من نگفتن؟
منیر پوزخندی زدو گفت ما هم دیشب فهمیدیم. ولی اصغر خودش خوشحاله.خداروشکر قمرتاج بلاخره یه نفر تواین خونه از اینکه ازدواج میکنه خوشحاله.
پرسیدم تو دیدی زنشو؟
گفت نه، ولی تو امروز میبینیش.
گفتم مگه تو نمیای؟
منیر گفت نه من حوصله ندارم. حالا عروسی که کنن میاد تو این خونه ،دیگه اونوقت میبینمش.
میدونستم مادرم نمیزاره که بیاد. واسه همین گفتم تا تو نیای منم نمیرم.
منیر نگاهی به من کردو گفت تورو خدا درد سر درست نکن قمر، توبرو کاری هم به کار من نداشته باش.از اینکه اصغرمیخواست زن بگیره خیلی خوشحال شدم و همش دلم میخواست زودتر بعدازظهر شه و زن اصغرو ببینم.
مادرمچند تا از زن های فامیل و همسایه هارو هم دعوت کرده بودو به زری خانوم هم گفته بود بیاد.هرکاری کردم نتونستم مادرمو راضی کنم تا بزاره منیر هم بیاد.آخر سرهم یکی کوبید تو کمرم و گفت اگه تو هم نمیخوای بیای نیا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_چهلوچهارم
منیر محمدو ازم گرفت و گفت تو برو، ناراحت منم نباش. من محمدو نگه میدارم.تو راه من همه فکرم پیش منیر بود ومی دونستم دلش شکسته،اما خب مادرم حرفش یک کلام بودو کاریش نمی شد کرد.
ننه جان از مادرم پرسید گوهر خانوم حالا اسم عروست چیه؟مادرم قری به سرو گردنش داد و گفت اسمش پروین دختر صنم خانومه.
پروین رو سر چشمه زیاد دیده بودم و میشناختمش.لاغر بود و پوست گندمی داشت زیبایی خاصی تو چهره ش نداشت، اما دوست داشتنی بود.
پنج تا خواهر بودن و فقط یه دونه برادر داشت،سه تا از خواهراش ازدواج کرده بودن و در کل خانواده خوبی بودن.
به خونه صنم خانوم که رسیدیم مادرش درو باز کردو زری خانوم شروع کرد به ضرب زدن.
به اتاق مهمونخونه رفتیم و یکی یکی طبق ها رو وسط اتاق گذاشتیم. زن ها کل میکشیدن و مادرم و زن عمو وسط اتاق می رقصیدن.
مادر پروین با خوشحالی نقل روی سر همه میپاشیدو کل می کشید.
یکم که گذشت پروین با سه تا از خواهرهاش اومدن توی اتاق و دوباره بساط ضرب زدن و دست و رقص به پا شد.
از پروین خوشم می اومدو موشکافانه نگاهش میکردم تا ببینم اثری از نارضایتی توی صورتش هست یا نه.اما با دیدن لبخندش خیالم راحت شد و خدارو شکر کردم.
مادرم با اومدن پروین پارچه ها رو از روی طبق ها برداشت تا چیزهایی که برای پروین آورره رو نشون بقیه بده.
توی طبق اولی قندو یکم روغن و کمی گوشت و خیلی کم برنج بود.اونموقع ها بیشتر غذاها آش یا آبگوشت بود.ما سالی یکبار هم به زور برنج میخوردیم و اینکه مادرم برنج آورده بود، یعنی خیلی ولخرجی کرده بود.
مادرم همه رو یکی یکی اسم میبرد و بقیه دست میزدن.برای پروین یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز خریده بودن و یه بلوز و دامن قهوه ای روشن.
وقتی مادرم روسری رو نشون داد احساس کردم قلبم از جا کنده شد.یکی از روسری هایی بود که حامد برای من آورده بود و بعدش یکی از پارچه هارو هم نشون داد.با دیدن اونا بغض گلومو گرفت. با خودم گفتم چطور دلش اومده کادوهای منو به یکی دیگه میده .کاش اونارو برای بدری یا منیر نگه میداشت.
اینقدر حالم با دیدن پارچه و روسری بد شده بود که دیگه نفهمیدم مادرم چی داره میگه.
مادر پروین با خوشحالی از مادرم تشکر کردو طبق ها رو کنار اتاق گذاشت.
زن عمو که بزرگتر جمع به حساب می اومد،اعلام کرد که تایک ماه دیگه جشن عروسی میگیریم و پروین رو به خونه مون میبریم.
صنم خانوم هم گفت که تایک ماه دیگه جهیزیه پروین رو آماده میکنه.همه شروع کردن به دست زدن، بعدم زن عمو کاغذو از توی لباسش درآورد و داد به صنم خانوم تا پروین امضاش کنه برای عقد.
پروین هم با لبخندی که نمیتونست پنهانش کنه خطی زیر کاغذ کشید که همون امضا محسوب می شدو بقیه صلوات فرستادن.
زن عمو کاغذو دوباره تا کردو گذاشت توی لباسش.بعداز یک ساعتی که بیشتر به حرف زدن های معمولی گذشت، همگی بلندشدیم تا به خونه برگردیم.
وقتی به خونه برگشتیم ازمادرم پرسیدم خیلی پارچه و روسری که برای پروین گرفته بودین قشنگ بودن، اوناروکی خریده؟
مادرم با بی تفاوتی گفت گرفتیم دیگه چه فرقی میکنه؟برو یکم به محمد شیر بده، بیا اینجا کمک دستم شام درست کنیم.
اصغر خیلی خوشحال بودو با اینکه سعی میکرد نشون نده، ولی بازاز حرکاتش خوشحالیش مشخص بود.
وقتی رفتم توی مطبخ که با کمک منیر ظرفهارو ببریم توی مهمونخونه، زود اومدو در مورد پروین ازم سوال کرد.
به نظرم میخواست بدونه پروین هم از این ازدواج راضیه یا نه.
منم همه چیو ریز به ریز براش تعریف کردم. اصغرلبخندی زدو نفس راحتی کشید.
با رفتن اصغر گفتم منیر انشالله که یه بخت خوبم نصیب تو بشه و از این زندگی راحت شی .
منیر نگاهی به دستش انداخت و گفت اونوقت که سالم بودم، عبدالله منو گرفت. وای به الان که یه دستمم ناقصه.
بعد از شام با ننه جان و هادی به خونه برگشتیم.همش تو فکر عروسی اصغر بودم و دعا میکردم توی عروسی برای منیر یه خواستگارخوب پیدا شه.
چون می دونستم عروسی اصغر نزدیکه، دلم میخواست بیشتر به خونه مون سر بزنم. اما کارهای زیاد خونه این اجازه رو بهم نمی داد و منم هر یک روز درمیون به بهانه حمام به دهمون می رفتم وبه خانواده م سر میزدم.
قبلا از اینکه مجبور بودم اونهمه راه برای حمام رفتن طی کنم ناراحت بودم ،اما الان ازاینکه دهمون حمام نداشت خوشحال بودم و خداروشکر می کردم.
یک هفته ای به عروسی اصغر مونده بود و این خوشحالی با حال و هوای عید یکی شده بود.
از چاه آب کشیده بودم تا لباسها روبشورم وبعدش به دهمون برم.
تند تند به لباس ها چنگ میزدم که زودتر تموم شه.ننه جان کنار خاله زینب روی ایوون قلیون میکشیدن و آروم آروم درمورد معصومه و بچه دار نشدنش حرف میزدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_چهلوپنجم
نزدیک های ظهر بود که هادی اومد خونه و یک راست رفت توی اتاق و منو صدا کرد.باعجله رفتم توی اتاق تا ببینم هادی چیکارم داره.هادی تا منو دید لبخندی زدو از زیر کتش یه پلاستیک آورد بیرون و داد دست من، گفت بیا ببین برات چی خریدم.
با خوشحالی پلاستیک رو از دستش گرفتم و لباسی که توش بود و آوردم بیرون.یه بلوز آبی بود که روش گلهای درشتی داشت و روی شونه هاش خیلی کم حالت پف داشت و یه دامن مشکی بلند که زر زری های نقره ای خیلی قشنگی داشت.
با دیدن لباس ها ذوق زده شده بودم وحسابی دست و پامو گم کرده بودم و همش از هادی تشکر میکردم.
هادی که دید من خیلی خوشحال شدم از جیب کتش یه سرمه هم در آورد و گفت اینم خریدم بزنی به چشمات.
زود سرمه رو از توی دستش گرفتم و نگاهش کردم.ننه جان هم سرمه داشت وتوی چشمش می کشید، اما هیچ وقت به من نمی داد.
از دیدن سرمه بیشتر از لباسی که برام گرفته بود ذوق کردم و تا کسی نبود، دوتا بوس محکم از صورتش کردم.
هادی بلند خندید و گفت از این به بعد هروقت برم شهر، برات سرمه میخرم تا ماچم کنی. ولی یادت باشه اینو فقط توی خونه میزنی، حق نداری رفتی بیرون به چشمات سرمه بکشی.
چشم محکمی گفتم و لباس هارو تا کردم و گذاشتم روی طاقچه تا وقتی ننه جان اومد بهش نشون بدم.
اون روز هادی اینقدر مهربون شده بود که قید رفتن به خونمون رو زدم وموندم خونه.
ننه جان که اومد توی اتاق لباس ها و سرمه رو نشونش دادم. ننه جان هم مثل من خوشحال شدو به هادی گفت یه روسری هم میخریدی که توی عروسی روسری نو سرش باشه.
هادی نگاهی به ننه جان کردو گفت چشم بعدا برم شهر میگیرم.اما چون محمد هم لباس لازم داشت به هادی گفتم بجای روسری برای محمد یه لباس بخره.
هادی گفت باشه برای محمد هم میخرم.نگاهم به ننه جان افتاد که هیچ توقعی نداشت و خیلی وقت بود چیزی نخریده بود.برای همین دامنمو گرفتم سمت ننه جان وگفتم این برای شما من دامن دارم.
ننه جان نگاهی به دامن انداخت و گفت من نمیخوام دخترجان، تو بپوشی انگار من پوشیدم.
هرچی به ننه جان اصرار کردم دامن رو قبول نکردو گفت مبارک خودت باشه و آروم در گوشم گفت هرچی که شوهرت برات میخره،بپوش واستفاده کن تا بفهمه که بهش اهمیت دادی.
ننه جان حرفهاش مثل طلا بود.حرفهاشو کوتاه و کامل میزد.چشمیگفتم و رفتم که سفره شامو پهن کنم.
هادی با محمد مشغول بازی بودو ننه جان تسبیح فیروزه شو توی دستش میچرخوند.
سرمه روگذاشتم توی لباسم ورفتم توی حیاط وآروم معصومه روصدا زدم.معصومه از بالای ایوون نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم که بیاد پایین. وقتی اومد سرمه رو نشونش دادم وگفتم من بلد نیستم،اینو توی چشم من میکشی؟
معصومه که انگار تردید داشت، کمی نگاهم کرد که گفتم خود هادی امروز برام خریده.انگارخیالش راحت شده بود که چوب سرمه رو از توی ظرفش درآورد و یکم فوتش کردوگفت تکون نخوریا،منم از ذوقم حتی نفس نمی کشیدم.وقتی سرمه رو توی چشمام کشید گفت وااای چقد بهت میاد قمرتاج.
بااین حرفش ذوق کردم.دلم میخواست زود برم و خودمو توی آینه ببینم.سرمه رواز معصومه گرفتم و ازش تشکر کردم.زود رفتم توی اتاق کسی حواسش به من نبود.رفتم جلوی آینه و خودمو نگاه کردم.سیاهی چشمام دوبرابرشده بودو نگاهم توی صورتم می درخشید.از دیدن خودم توی آینه حظ کردم.دلم میخواست زودتر هادی منو ببینه و بفهمه که بهش اهمیت دادم .
سفره رو که پهن کردم،به ننه جان و هادی گفتم که بیان شام بخورن .هادی اول که نگاهم کرد متوجه نشد.اما مثل کسی که تازه چیزیو دیده باشه، زل زد به چشمام.از نگاهش ترسیدم. اما وقتی دیدم چشماش برق میزنه و لبخندروی لبهاشه، خیالم راحت شدو شروع کردم به کشیدن غذا.
هادی همش منو نگاه میکردو قند توی دل من آب می شد.ننه جان متوجه نگاه هادی شد وبا لبخند غذاشو میخورد.
با خودم تصمیم گرفتم هرشب قبل از اومدن هادی توی چشمام سرمه بکشم.
توی ده ما خیلی مراسم حنابندون رسم نبود و معمولا فقط یک شب عروسی میگرفتن. اما پدرم قرار بود برای اصغر حنابندون هم بگیره.
ازیک روز قبل، بقچه لباس هامو جمع کردم تابرم به خونه مون،هرچی به ننه جان اصرار کردم که بامن بیاد نیومدو گفت برای روز عروسی میاد.
وقتی رسیدم به خونه مون خیلی خوشحال بودم.بدری در خونه رو تا سر کوچه آب و جارو کرده بودو توی خونه هرکس مشغول انجام دادن کاری بود.
خاتون زود اومدو محمدو ازم گرفت و بقچه لباسهامو گذاشتم روی ایوون.
قرار بود بعد از ظهر جهیزیه پروین رو بیارن و مادرم داشت اتاق رو جارو میزد.
زود رفتم و جارو از دستش گرفتم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم.
بوی رنگ هنوزم توی اتاق بود.مادرم یکی از فرش های مهمونخونه رو توی اتاق اصغر پهن کرده بود و روی طاقچه چند تا گلدون گل گذاشته بود.یکدست رختخواب هم از طرف خودش گوشه اتاق چیده بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_چهلوششم
بعداز اینکه کارهای خونه تموم شد،مادرم لباسهایی که برای منیرو بدری و خاتون دوخته بودو نشونم داد. ازاینکه اوناهم لباس نو داشتن تا توی عروسی بپوشن خیلی خوشحال شدم.
بعد از ظهر بیشتر همسایه ها و زن های فامیل اومدن خونه ما تا وقتی جهیزیه پروین رو میارن ببینن. توی چند تاطبق جهیزیه پروین رو که یک دست رختخواب و آفتابه و لگن و دوتا بشقاب و قاشق وچنگال و دوتا لیوان و آینه کوچیک و یه صافی و دوتا قابلمه و یه چراغ گرد سوزو و یه سینی بود آوردن.
به نسبت جهازی که توی ده میدادن وما از خونه پدرم برده بودیم، جهیزیه پروین خیلی زیاد بودو همه در باره اینکه صنم خانوم چقدر زیاد برای پروین جهاز گذاشته حرف میزدن.
طبق ها رو توی اتاق اصغر بردن وسه تاخواهرهای پروین مشغول چیدن وسایلها شدن.مادرم دم به دقیقه اسفند دود میکردو ما هم با شربت گلاب از مهمونا پذیرایی میکردیم.
چیدن جهیزیه که تموم شد سید رحیمه با دبه میزدو بقیه دست میزدن و می رقصیدن. بعدم همه به خونه خودشون رفتن، اما مادرم و زن عمو وسید رحیمه و چند تا از همسایه ها رو برای شام خونه مون نگهداشت.
صبح حنابندون پدرم یه گوسفند کشت تا با گوشتش برای مهمونی غذا بپزیم.پدرم قرار بود برای عروسی سازو دهل بیاره.همش میگفت این اولین خیر توی خونه منه و دلم میخواد همه چی خوب باشه.برای شام،از صبح زود، توی حیاط آبگوشت بار گذاشته بودیم و قرار بود که پروین رو به حمام ببریم. اماچون مادرم نذاشت بازهم منیر با ما بیاد، منم نرفتم و کنار منیر توی خونه موندم.
مهمونا اومده بودن و مادرم توی یه کاسه استیل حنا درست کرده بود.غروب که شد با زری خانوم و همسایه هاو زن های فامیل،حنا رو برای عروس بردیم.روی هم پونزده نفر هم نمی شدیم.
صنم خانوم هم چند تا فامیلهاشون و همسایه هاشونو دعوت کرده بود. بعد از اینکه سید رحیمه توی دست پروین حنا گذاشت،زری خانوم ضرب زد تا بقیه برقصن.نیم ساعتی که گذشت برگشتیم خونه تابه مهموناغذا بدیم.
صبح روزعروسی بود و از صبح همه مشغول انجام دادن کارها بودیم.ناهار عروسی روبار گذاشته بودیم وهمه لباسهای نویی که داشتیمو پوشیده بودیم.احساس میکردم من از همه قشنگ تر شدم و همه نگاهم میکنن.سرمه رو توی لباسم گذاشته بودم تا مهمونا که اومدن به چشمام بزنم.
هادی رو صدا زدم وازش اجازه گرفتم تا یکم سرمه به چشمام بزنم.هادی یکم نگاهم کردو گفت بزن، ولی خیلی کمرنگ بزن.از اینکه هادی بهم اجازه داده بود خیلی ذوق زده بودم و احساس میکردم خوشحالیم صدبرابر شده.
سرمه رو بردم پیش منیرو با اصرار اول برای اون زدم.شادی توی صورت منیر پیدا بودو از دیدن لبخند رو لبش همش خدا رو شکر می کردم.آینه رو دادم دستش تا خودشو ببینه.
کمی خودشو نگاه کردو گفت قشنگ شدم؟
باخنده گفتم آره، ولی نگاه کن من بزنم از تو قشنگ تر میشم.بعدم رفتم جلوی آینه و کمی هم برای خودم زدم وموهامو شونه کردم و از دوطرف گیس بافتم.
منیر با خنده نگاهم میکرد.مهمونا اومده بودن وتوی حیاط بساط سازو دهل به راه بود.توی مهمونخونه زری خانوم ضرب میزد.
اولین بار خان برای عروسی عبدالله سازو دهل آورده بودو بعد از اون هرکس که میخواست سنگ تموم بزاره برای عروسی پسرش سازو دهل میاورد.
واقعاعروسی اصغر ازعروسی پسر خان هم باشکوه تر بودو مردها توی حیاط دست به دست هم داده بودن وکردی می رقصیدن.
مادرم روی ایوون پارچه کشیده بود تا کسی به سمت مهمونخونه دید نداشته باشه و بیشتر زن ها از لابلای پارچه توی ایوون رقص مردا رو نگاه میکردن.
قرار شد ناهار مهمونا رو که دادیم و ظرفها رو شستیم بریم و عروس رو به خونه مون بیاریم.
توی وان های بزرگ آب گرم پر کرده بودن و توش پودر رختشویی ریخته بودن .کاسه ها رو توی اون میچرخوندیم و توی وان دیگه آب میکشیدیم.
چادرمو محکم به کمرم بسته بودم وبه کمک بدری و سید رحیمه ظرف ها رو می شستیم.تند تند ظرف ها رو توی وان میچرخوندم تا زودتر برم بالا پیش مهمونا.
ظرف ها که تموم شد از زیر زمین اومدم بیرون تا به مهمونخونه برم.مردها خیلی قشنگ میرقصیدن!
قبل از اینکه برم بالا وایسادم و رقصشونو نگاه کردم.توی مهمونخونه هم همه میرقصیدن.رفتم و منیرو بلند کردم تا باهم برقصیم.
داشتم می رقصیدم که مادرم صدام زد. رفتم پیشش گفت هادی تو زیر زمین وایساده صدات میزنه،برو ببین چیکارت داره.چادرمو انداختم روی سرم و رفتم پایین.
تا رسیدم توی زیر زمین هادی با کمربند افتاد به جونم.دستام و سپر صورتم کرده بودم و میگفتم خودت اجازه دادی سرمه بکشم.سعی میکردم با دستام سرمه رو از چشمام پاک کنم.
هادی کمر بندو یه دور دیگه دور دستش پیچوند و گفت آره،ولی نگفتم وایسا و رقص مردا رو نگاه کن.یکم که آدم حسابت کردم دور برت داشت ودوباره شروع کرد به زدن.