eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
888 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 مَنْ عَبَدَاللّهَ حَقَّ عِبادَتِهِ آتاهُ اللّهُ فَوْقَ اَمانيهِ وَكِفايَتِه هركس خدا را چنان كه حق عبادت اوست، عبادت كند خداوند بيش از آرزوها ونيازش به او عطا مى نمايد.  (ع)| بحارالأنوار، ج۷۱، ص۱۸۴📖 🌱✨🌱✨🌱✨🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️ دهه شصتی‌ها فرمانده میدان، دهه هفتادی‌ها میدان‌دار، دهه هشتادی‌ها پیاده نظام و دهه نودی‌ها نیروی احتیاط‌اند، ما جبهه‌ای‌ها از لقاءالله جاماندیم بپایید و مراقب باشید از بقیه‌الله جا نمانید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | غروب ۱۷ مرداد ماه سال ۹۲ از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن میداد. خورشید چادر حریرش را از سر جمع کرده و آخرین درخششهای به رنگ عقیقش از لابه لای زلف جوان، به حیاط خانه سرک میکشید. بی توجه به روزه داری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله میکشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در میجوشید، همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن را نزدیک میدید، در حیاط با صفای خانه زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدمهای سبک را به خودش میدید. سه در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه شهادت امام علی (ع) به یاد درد و رنج مادر و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان ناله های عاجزانه ام خدا را به نام و فرزندانش داده بودم و در این چند روز آنقدر خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری بودم که مژده آمدنش را بدهد. هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میدآورد، چندان کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بی رنگتر و صورتش استخوانی تر شده بود، ولی من به نجواهای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجه هایی که از قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمی شدم! همانگونه که یادم داده بود، از ته دلم امام علی (ع) را صدا زده، به کَرم امام حسن (ع) شده و با امام حسین (علیه السلام) دل کرده بودم و حالا به وعده ای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی داشتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هوا و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب رفتم. یکی از خانم های در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از ، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، نمیشم!" سپس بشقاب را به دستم داد و را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه امسال را نه به حلاوت و شیرینی که به اشتیاق شفای ، با شادی نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🍱برای انجام کار خیر و دادن نذری، خَیِّران منطقه را وارد کار می کردند و بیشتر مواقع هزینه شام و نهار هیئت را از جیب خودش پرداخت می کرد و کسی هم نمی دانست. 🌷اصغر آقا زمان ازدواج با بنده مدرک سیکل داشتند، اما چون خود را انقلابی می دانست به درس خواندن ادامه داد و فوق دیپلم را اخذ نمود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱 با دست کوچکش گره‌ها باز می‌کند طفل سه ساله ایست که اعجاز می‌کند... 💖ایام ولادت نازدانه (ع) (س) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 وَكَم مِن ضالٍّ رأى قُبَّةَ الحُسينِ(ع) فاهتَدى... و چه بسیار گمراهانی که با دیدن گنبد حسین هدایت شدند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱 یادِ یاران قدیم نرود از دل تنگ.. 🎙 کلام فاتح الـی بیت المــقدس درباره (عج) 🎁حاج احمد تولدت مبارک ۱۳۳۲.۰۱.۱۵ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 🕊یک‌بلدچی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت میتواند دست ‌دیگران را‌ بگیرد و راه، را از چاه نشان ‌بدهد. ✨ شاه کلید توفیق در عملیات ها، دست بلدچی هاست. آنها باید گردان‌های پیاده را از دل‌معبر و میدان عبور دهند و برسانند بالای سر دشمن و از میدان تعلقات ‌بگذرند. آن‌وقت میتوانند گردان ها را آنگونه‌ که میخواهند هدایت کنند. ✍ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 حُبّ حسین (ع) در دلی بیدار می‌ شود که از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا گذشته باشد ... ✍ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 (۵۶) 😔باورم نمی‌شد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش در آن حال هم برایم غیرقابل تحمل بود. ✨دلم می‌خواست چیزی که دوست داشت و لایقش بود اتفاق بیفتد و به آرزویش برسد اما انتخاب بین شهادت و از دست دادنش سخت بود. 😢هم خاطرات زندگی مشترکمان جلوی چشمم بود و هم اشک‌های همسرم. نمی‌خواستم خودخواه باشم. دیده بودم چقدر برای رسیدن به شهادت زحمت کشیده است. 💖دل به دریا زدم و دعا کردم به چیزی که لیاقتش را دارد برسد و به قول خودش امام علی (ع) به او نگاه کند. چند ساعت نگذشت که آرزویش برآورده شد و اتفاقی که سال‌ها منتظرش بود افتاد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
💠 | شب عید فطر با عطر امیدی که به مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر." سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا ؟" از سؤال سرشار از ، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم !" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین ، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان ، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم اعتقاد داشتم که همه امور به اراده پروردگارم بستگی دارد و میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان زندگی اش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریه ها و ضجه های شبهای آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: "الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إن شاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من که تو همین شبهای قدر رو از خدا گرفتیم!" و این از پاکی قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان می آورد که پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔔زنگ عبرت 📆سال 1400 و تعیین وظیفه ای برای همه! نام امسال تقسیم کار و تعیین وظیفه عمومی است: 🔹اگر میتوانی در مسیر تولید قدم بگذار 🔸اگر نمی‌توانی، از تولید داخل پشتیبانی کن 🔹اگر آن هم نمیتوانی، حداقل با رأی درست در خرداد از مسیر تولید مانع زدایی کن! 🔸در این جهاد همه (مردم و مسئولین) باید تلاش کنیم... 📊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
إِنّ حُبّنَا لَتُسَاقِطُ الذّنُوبَ كَمَا تُسَاقِطُ الرّيحُ الْوَرَقَ محبّت ما اهل بيت سبب ريزش گناهان است، چنان‏كه باد، برگ درختان را مى‏ ريزد. (ع)| حياة الامام الحسين، ج ۱ ص۱۵۶📘  پ.ن : البته اگر حضرات محبوب ما هستند باید در عمل کاری را انجام دهیم که آنها دوست دارند، وگرنه محبتی که لق لقه ی زبان است و در عمل پی نفس خودمون باشیم، به درد نمی خورد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 👌خیلی ها حاج اصغر را با 🎉جشن های نیمه شعبانی که میگرفت یادشون میاد. هرسال در محله ملک آباد بزرگترین جشن را میگرفت. جشن هایی که همیشه مثال زدنی بود. 📆دو تایم‌در سال بود که همه دوستان رو دور هم‌جمع میکرد. اولیش محرم دومیش نیمه شعبان. 😅یه جوری شده بود که در سال هایی که حاج اصغر نبود، چند وقت قبل نیمه شعبان بچه ها دور هم جمع میشدن میگفتن پایه هستید از اون جشن های اصغری بگیریم. ✍پیج رسمی فرمانده‌پایگاه کوثر(مسجد حضرت‌ولیعصر عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لبخندی زدم و با آغاز کردم: "مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ته دلم (ع) رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین (ع) حرف زدم. ولی تو..." و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از اجازه داد تا ادامه دهم: "خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم." هر کلامی که میگفتم، بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هرچه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ به زبان بیاورم: "مجید! من اومدم امامزاده، گرفتم، هر روز دارم دعای میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!" در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی محبت پرسید: "چی رو امتحان کنم الهه جان؟" و من بیدرنگ جواب دادم: "خُب تو هم مثل من بگیر، مثل من نماز بخون..." و پیش از این که خطابه ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم و با کلماتی ساده پاسخم را داد: "الهه جان! من که از تو نخواستم بشی! من از تو نخواستم دست از خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!" سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: "ولی تو از من میخوای از عقایدم بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!" و پیش از آن که به من هر پاسخی دهد، با لحنی ادامه داد: "الهه جان! من و تو همینجوری با هم ! من همینطوری که هستی هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو کم ندارم!" سپس رنگ تمنا گرفت و با هلال که لحظه ای از آسمان صورتش نمیشد، تقاضا کرد: "نمیشه تو هم همینجوری که هستم، داشته باشی؟" و خاطرش آنقدر بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا کلام پُر خواسته دلش را برآورده سازم: "مجید جان! منم همینجوری که هستی دارم!" و همین جمله ساده و از محبتم کافی بود تا به مباحثه مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای سراغ نداشته باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به خاطرم آمد امشب ختم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در میهمان بودیم، این ختم صلوات میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: "مجید جان! رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم." و با گفتن این حرف، از بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت رفتم. تسبیح رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: "چندتا صلوات باید بفرستی؟" دانه های را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: "هر شب هزارتا." مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: "اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم." و منتظر نشد تا پاسخ را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی نشست و با گفتن "پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم." صلوات اول را فرستاد و ختم را آغاز کرد. چه حس بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 هم سری هم در سری بر ما همه تاجِ سری پادشاهی میکنی ای شاه تاجَت بر قرار... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊