eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
892 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
باید کاری کنیم که علی اکبر زمان باشیم و امام حسین(ع) خریدار ما باشد... 🖌 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شما قضاوت کنید 🤦🏻‍♂🤷🏻‍♂ ۱- عراقچی سال ۹۳ پست میزنه و میگه ما ۷ نفر اعضای تیم مذاکره کننده در مقابل ۵۰ نفر مذاکره میکردیم! ۷ نفر در برابر ۵۰ نفر! ۲- عکسی در فضای مجازی منتشر و گفته میشود اعضای مذاکره کننده با خانواده برای مذاکره رفته اند. چرا باید ۴۰ نفر برای مذاکره به وین بروند!! ۳- عکس مربوط به سال ۹۰ و زمان ریاست جمهوری احمدی نژاد بوده است! 👆نمود ضعف و آزادی بی قید و بند برای ‼️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | صدای "یا الله!" مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و آسید احمد با تعارف وارد خانه شد. به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت باشد. من و مجید گرچه به یاد و سختی این همه همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: "ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون بود، از امروز دست شماس!" سپس به صورت نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این نمیتونی سر کارِت..." نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم نگاهش میکند که لبخندی زد و با ادامه داد: "البته کارهای هم هست که خیلی نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه کنی تا إن شاءالله بهتر شی!" سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به سپید و انبوهش دست میکشید، با زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه هیچی از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای میکنه!" از جدیت کلامش، به تپش افتاده و احساس میکردم هم کمی شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب درآورد، مقابل روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم خواستی به خودم بگو!" زبان من و بند آمده و نمیدانستیم چه بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش شد و دیگر نمیخواست بیش از این بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!" و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به من چرخاند و با صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. مناجات زائر کربلا در جوار حریم حسینی📸 با "محبت" آمدی، صید کمندم کرده ای با همین ترفند ساده، پایبندم کرده ای بی بهاتر از همه هستم ولی با لطف خود در میان عاشقانت ارجمندم کرده ای... سید علی اصغرپور📸 عکس از: قاسم العمیدی🖌 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕌🍃اصغر محور همه فعالیت‌هایش را مسجد قرار داده بود. همیشه می‌گفت اول مسجد بعد و هیئت و بقیه کارها. خیلی با داداش رفیق بودیم. با شناختی که از اصغر دارم می‌گویم دلش برای مستضعفین جهان می‌تپید. (آقا حمید) rey.ostan-th.ir📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که (عج) رو دوست داشته باشه، کاری نمی کنه که امام دلش بشکنه... نه امید است به من تا که امیدت باشم نه مفیدم که مگر «شیخ مفیدت» باشم... استاد سید حسین مومنی🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💌 شهید💌 مراسم تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم محمدرضا (علی) بیات 💠مراسم تشییع: 📆روز پنج شنبه ۱۱ آذرماه ۱۴۰۰ ⏰ساعت ۹ صبح 🗺 خیابان ابوذر، خیابان گلچین، بین خیابان رزاقی و خیابان عیوض خانی از مقابل درب مسجد ناظریه (پایگاه بسیج کوثر) به سمت آستان مقدس امامزاده حسن (ع) 📿اقامه نماز در آستان امامزاده حسن (ع) 💠و حرکت به سمت بهشت زهرا(س) قطعه ۲۶ (علی) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ سایه‌ی گلدسته هایت بر سرِ ما مستدام پادشاه مُلک ایران، حضرت سلطان، سلام 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید در را بست و من با عجله را برداشتم و به درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو شرم و شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت آسید احمد و نیاز زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او میکشیدم که میدانستم رفتار پدر خودم ما را اینچنین کمک دیگران کرده و غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز را خواندیم و مهیای رفتن به خانه میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید را به دستم داد و نمیخواست با حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم ، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟" و من هنوز از دستش بودم که با دلخوری زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟" صدایش در نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون دیدم آتیش گرفتم! برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟" که مجید از بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! باش!" و عبدالله از آنطرف میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا چی میگم! تو بگو کجایید، من خودم میام با صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!" باز خواهری ام به افتاده و دلم نمی آمد بیش از این کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا باشم که را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!" ولی دست بردار نبود و با سؤال کرد: "آخه شما رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا کرد تا یه جای پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ 🎥 ببینید| شخصی محضر امام رضا علیه السلام آمد اظهار نیاز کرد... لئن شکرتم لأزیدنّکم ✨در محضر خوبان 🎙 🔴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے☕️🍪✨
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. آنقدر عاشقیم که املا نمی شود مستی ما که در قلمی جا نمی شود زلف مرا به پنجره های ضریح عشق طوری گره زدند، دگر وا نمی شود سید علی اصغرپور🖌 عکس از: احمد القریشی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مراسم تشییع شهید محمدرضا بیات... فعلا پیکر شهید در راه است. شهیدان پورهنگ، پاشاپور و امرایی و... از دور نظاره گرند... خوش به حال شهدا وای به حال من و تو😭😭😭
آفتاب امروز سوزان است محمدرضا، به یاد روزهایی که پیکرت زیر آفتاب بود...
تشییع شهید به یاد همگی دوستان
.... امروز که لابلای مزارها دنبال حاج اصغر و حاج محمد می گشتم... حسابی حرص خوردم!😅 تقریبا ۵ دور، دور مزار گردیدم و دریغ از قطعه ۴۰ و مزار این دو! اولین بار که نبود میرفتم... آخر سر گفتم این دفعه اگر گشتم نبودید دیگر رفتم سراغ قطعه ۵۰ و شهدای دیگر... چرا اذیتم می کنید، نمی خواهید میروم خب😢 از شما چه پنهان اما باز دنبال مزارشان بودم. مگر میشود بیای اینجا مزار اصغر و محمد نروی؟ نمیشود. من حتی خادمشان هم که نبودم اتفاقی باز مزار محمد بودم... می دانستم مدافع حرم هست و قلبا با شهدای دیگر دوستش داشتم. . . . آخر سر تابلوی قطعه ۴۰ را بعد از کلی دور شهدا گشتن دیدم.. پیش خودم خندیدم و گفتم که نیایَم جلو و ببینم که باز ۴۰ نیستی!😁 نزدیکای مزارشان که رسیدم یک دفعه ای و کاملا ناخودآگاه یاد خاطره ای از دوست مشترکشان افتادم. او می گفت اصغر و محمد خیلی شوخ و شلوغ بودند. به هر وسیله ای که می توانستند شوخی می کردند و فقط باید از دستشان فرار میکردی! خودش خاطره داشت.😅 باورتان میشود احساس می کردم محمد و اصغر نشسته اند دارند می خندند از شوخی خودشان و این ۵ دور گرداندن من. این حجم از گم شدن بین مزار شهدا عجیب بود. هرچند از احساس آخری که پیش آمد دیدم هنوز هم این دو حتی در آن عالم هم دست از شوخی و شلوغ کاری بر نمیدارن. خسته شده بودم از این مزار و آن مزار گشتن و نبود اثری از آنها، اما نتیجه قشنگی عایدم شد و خاطره ای بانمک! هنوز هم همان اصغر و محمد هستند و چه خوبند این دو رفیقِ خوش قلبِ شوخ... |قطعه ۴۰،شهیدان پاشاپور و پورهنگ ۱۱آذرماه۱۴۰۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
و البته اضافه کنم که این شوخی را عمو محمد یعنی شهید ناظری پایان داد. اکثرا که رفته بودم کنار عکس حاج قاسم عکس عمو محمد هم بود دقیقا همان جا و نزدیک مزار این دو شهید شوخ طبع. تا دیدمش گفتم باید همین باشد که بعد دیدم درست است و تابلوی قطعه ۴۰. عمو محمد دلش به حالم سوخته بود شاید گفته بود اذیت نکنید خسته است. بالاخره عمو ناظری هست دیگر...😁 آخرین مزاری هم که رفتم مزار دوست پدرم بود. گفتم میدانم تو را سریع پیدا می کنم، عموی عزیزِ منی خب. از همان بچگی و دوره ی کودکی ام. سریع هم پیدا شد... امیدوارم نگاه و لطف شهدا تا ابد با شما باشد... التماس دعا شبتون حسینی🍎
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. دردمندان بیشتر واقف زِ احوال همند از من درد آشنا پرس آنچه بر مجنون گذشت . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌷 مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. ۷ ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد. یکبار هم سال ۷۵ زمانی که  پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلیکوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند. . . . 🍃دخترم [بعد از شهادت مهدی]، خواب دیده و از مهدی پرسیده بود راستش را بگو، شب اول قبر نکیر و منکر آمدند، که گفته بود تا زخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند.🍃  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🤫 سکوت‌های آدمیزادی! ⚡️بعضی وقتها اتفاقایی میفته، که کُفرِ آدمو درمیاره...↓ اتفاقاً این اتفاق‌ها، بیشتر زمان‌هایی میفته که عجله داریم، توی یه بحران گیر کردیم، کارمون یه جا گیره و ... ☜ اینجور وقتها، واکنشِ آدمیزادی چیه؟ اصلاً چرا این اتفاق‌های اعصاب خُرد کن میفته؟ | پاسخ ☜ متن موجود در تصویر |  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊