🌱بلباسیها نگذاشتند آب در دل کسی تکان بخورد
👤دکتر محمدباقر قالیباف :
فداکاری و از خودگذشتگی بلباسی ها بود که نگذاشت آب در دل بچههای این آب و خاک تکان بخورد. خود را به مسیر سیل انداختند تا کسی را آب نبرد...
مهر/۱۳۹۹
پ.ن : حال که #انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران را در پیش داریم بیایم به شخصی رای دهیم که هم با روحیه ی جهادی مملکتمان را از این وضعی که دولت ناامیدی و بی تدبیری بر سر مردممان آورده اند نجات دهد، هم حامی خون شهدا و پیرو راه شهدا باشد... نه خائن به ملت و خون پاک و مطهر شهدا!
در ۲۸ خرداد با انتخاب درست اجازه ندهیم مجدد ایران به دست کسی بیفتد که خون شهدایمان پایمال شود و مردممان با وعده های پوشالی دولت! شرمنده خانواده باشند. به کسی رای ندهیم که با چشم به غرب و گدایی غرب، زندگی مردم را معطل کند... که چه خوب می دانیم هیچ وقت غربی ها نخواسته و نمی خواهند آب خوش از گلوی ایران و ایرانی پایین برود. در انتخاب حواسمان را جمع کنیم که دشمن ساکت نمی نشیند و با هر تهمت و افترائی حتما ما را نسبت به کاندیدای انقلابی بدگمان خواهد کرد. چشم و گوشمان به رهبر معظم انقلاب باشد و به فردی جهادی و انقلابی رای بدهیم... نه دروغگویی که برای رسیدن به اهدافش هرکاری می کند و برنامه ای برای این وضع موجود ندارد. به بلباسی منش ها رای دهیم برای ایرانی قوی...
📸 #شهید_محمد_بلباسی
🗳 #من_رای_میدهم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: "عبدالله! #نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و #مسخره_اش میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!"
صورت سبزه عبدالله از شدت #عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از #تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: "عبدالله! نوریه #گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون #خونه داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ #وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن..."
دستش را روی فرمان #گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار #غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که #بغضم را فرو خوردم و گفتم: "عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی #بابا رو از چنگش درمیارن!"
که به سمتم صورت #چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: "میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من #نمیفهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!"
سپس به عمق #چشمان غم زده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر #فریادش را خواست: "الهه جان! #قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره #وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول #خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به
حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!"
سپس چشمانش در گرداب #غم غرق شد و با لحنی لبریز #تأسف ادامه داد: "بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به #دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلا ً انگار یه #آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعه ها #فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه #سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه!
بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت #سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو #اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟
میگفت اگه حکومت سوریه #سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت #ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه #نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هرچه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!"
سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات #پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: "الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً #نسل_شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و #اسرائیل دارن تو سوریه گله گله آدم میکشن، میگه #برادر_مجاهد!!!!"
و برای من که هر روز شاهد #توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه #شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که #چهارچوب بدنم برای زندگی و #شوهر شیعه ام میلرزید.
دیگر گوشم به گلایه های عبدالله نبود و نه #تنها قلب خودم که تمام وجود #دخترم از وحشت عفریته ای که در خانه مان لانه کرده بود، میلرزید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
يک لحظه از نگاه تو کافی است
تا دلم سودا کند دمی،
به همه ی جاودانه ها
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
مدد نما تو بر این سائلی که غمزده است
و در میان دو عالم فقط تو را دارد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای کمک #حاج_قاسم و #شهید_محمد_ناظری به یک دختر #بدحجاب
🎞 نقل از دختر بزرگوار شهید ناظری در برنامه یک و بیست که همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ و دو دختر از شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم هم حاضر هستند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴جا دارد در گذشت ناگهانی همسر #شهید_محمد_ناظری را نیز خدمت خانواده معززشان تسلیت عرض کنیم.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دل هایی،
که تو دریایِ عشقِ تو فدا شد!
چه دشت هایی،
که گلزار شهید و لاله ها شد…
🎙 تقدیم به #شهیدان_هسته_ای و #شهیدان_معزز_گلگون_کفن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥موضع گیریِ کاندیدای ریاستِ جمهوری،
برای ملّتی که بوعدهی پیامبر اسلام، زمینهساز حکومت آخرین حجت خداست، سرشار از ناگفتههاست ؛ 👇
من در مقابل جریانی قرار دارم ؛ که میخواهد کاخ سفید را حسینیه کند !
#انتخابات
#استاد_شجاعی🎙
پ.ن : #شهید_کوروش_باباپور :
ما نمیخواهیم فقط کربلا و قدس را آزاد کنیم بلکه هدفما اینست که کاخ سفید را به حسینیه تبدیل کنیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای #برادرم به زبان آوردم: "عبدالله! من خیلی #میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید #شیعه_اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟"
و حالا نوبت عبدالله بود که در #پاسخ دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند: "الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه #موندی؟ چرا انقدر خودت و #مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش #نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره #تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه #اسیر کردی؟"
که سرم را #پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان #غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم: "عبدالله! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جداشم! هر جای اون #خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم..."
و من دیگر نه تنها به خاطر #خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دستی به #نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و #قاطعانه ادامه دادم:
"نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش #پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ #مزاحمی سرِ راهش نیس..."
که عبدالله به میان #حرفم آمد و هشدار داد: "اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو #عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا #بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!" سپس #اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی #افسرده ادامه داد:
"اون خونه زمانی خوب بود که #مامان زنده بود و هر روز همه مون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که #ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که یادی از ما اصلاً نمیکنه. اینم از حال و روز تو!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های #درشت رگبار باران، شیشه #ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به #خانه برسیم.
مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم #دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا #مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این #چاه بیفته!"
و او آنقدر از بازگشت پدر #ناامید بود که با لحن سرد و #خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:
"الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل #محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا #حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی #نوریه رو از دست نده! پس تو هم #بیخودی خودت رو اذیت نکن!"
و بعد مثل اینکه #چیزی به خاطرش رسیده باشد، با #مهربانی نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو #داشبورد."
از اینکه برادرم برایم هدیه ای #خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ #داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین #نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت #بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به #عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش #خریده باشم!"
با نگاه خواهرانه ام از #محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که #نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام #پیشت! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از #تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید #اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به #هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش #شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه #خستگی، باز به رویم #میخندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و #دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه #گلی را پنهان کرده است.
دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار #شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب #جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش #قطرات باران را از روی گلبرگهای #سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به #دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم #شیطنت کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل #خرزهره!!!!"
و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای #خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر #نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش #کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی #لبریز شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🥈 یکی اومده که از تو بهتره...
شما چکار میکنی؟
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کلید دلها
دست خداست...
التماس دعا🌹🌱
شبتون شهدایے🍹🍪✨
❤️🍃
غبار بودم
و شش گوشه ات عقيقم كرد
گناه بودم
لطف شما ثوابم كرد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شوخی مردم با زاکانی
اوه اوه اوه😄
#انتخابات🗳
برداشت از کانال طنزیف📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬توئیت زاکانی پس از انصراف از نامزدی انتخابات ریاست جمهوری
#رئیسی✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 قدردانی سیدابراهیمرئیسی از اقدام علیرضا زاکانی
➕از برادر گرانقدرم جناب آقای دکتر علیرضا زاکانی که براساس تکلیف انقلابیاش تصمیم به حضور در انتخابات گرفت و «مومنانه» به رقابت پرداخت و امروز هم «مسولانه» تصمیم گرفت، «صمیمانه» تشکر و قدردانی میکنم. سیدابراهیمرئیسی
#برای_مردم
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🇮🇷حمایت جانباز معزز دفاع مقدس، سرباز انقلاب آقای مالمیر از سید ابراهیم #رئیسی
#ارسالی_از_برادر_بزرگوار✉️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
از قومان و دوستان و آشنایان می خواهم که همچنان حسین وار به میدان جنگ هجوم بیاورند...
#شهید_مهدی_پیشوا
ahlolbait.com 📸
🌱
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پ.ن :
همیشه میدان جنگ، میدان خون و گلوله نیست. #انتخابات هم میدان جنگیست که اگر وارد نشویم و رای ندهیم باز مملکت دست کسانی می افتد که ابروی ایران را می برند، خون عزیزانمان را پایمال می کنند، و برای خانواده ها شرمندگی می خرند!
#من_رای_میدهم برای کوتاه شدن دست #سرطان_اصلاحات و جریان اشرافی گری! و کوتاهی دست غربگداها از منافع مملکتم!
در این میدان خواهیم بود..
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
برادر شهید :
تمام دغدغه اصغر سربلندی انقلاب و اسلام بود.
#انتخابات
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
پرده اتاق #خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم #عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و #دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان #خوش کند.
هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، #احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه #حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب #کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً #کامل شده و به جز چند تکه لباس #نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ #حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و #نیم قد بود.
قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق #کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف #آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید #اسباب نوزادی چیزی کم #نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات #سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از #گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت #تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، #اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را #تدارک میدیدم.
هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت #ضعف بدن فشارهای پی درپی #عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم #سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و #رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
#نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به #پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل #آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره #نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید #خودش بکشاند و من چقدر از حضورش #متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم #لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی #تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر #پاسخی، با بی حوصلگی #منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه #عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای #پذیرایی که برای #طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
و دیگر گریزی از این #میزبانی اجباری نداشتم که از #آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد #سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ #وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام #جوابش را گرفت که لبخندی #مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!"
و بعد مثل اینکه وجود #حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر #زرق و برق پُر شد و با حالتی #پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، #توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً #عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و #کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار #پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک #وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه #منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "
حالا تو هم اگه #حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊