eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
269 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. کریم اگر که نباشد گدا عزا دارد جواد آنکه سخا و بسی عطا دارد فدای تو شوم ای رحمت خداوندی گدای درگهت از جود تو بقا دار سید علی اصغرپور🖌 عکس از: حسنین الشرشاحی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
گویند یڪ دست صداندارد امّا... بےدست‌ هاغوغامے‌ڪنند  ای شهیدبےدست  یارےمان ڪن... 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مسیحیان هم، سالِ نو را با یادِ تو، تحویل می کنند! 🌿میلاد حضرت عیسی (ع) و فرارسیدن سال نو میلادی بر دوستان و شهدای مسیحی مبارک باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
✨🕊 😞شبی که حاج قاسم به شهادت رسید، اصغر آقا منزل بودند، دو شب بود منزل نیامده بودند، خیلی خسته بودند، گفتند که لباسهایم را تمیز کن، چون فردا صبح ساعت ۸ می خواهم سرکار بروم. 🌱گفتم فردا جمعه است یک استراحتی کنید، گفتند نه کار دارم باید حتما بروم، اینها را که گفتند و خوابیدند، نزدیک ساعت سه نصف شب بود تلفن اصغر آقا زنگ خورد، سراسیمه بلند شد گوشی را جواب داد و تلویزیون را روشن کرد و تند تند کانال ها را عوض می کرد، گفتم چه خبر شده؟ 📲گفت هیچی، نت گوشیت را روشن کن. گفتم چی شده چرا اینطوری می کنید؟ گفت که حاج قاسم شهید شده.. من باور نکردم، گفتم واقعیت داره؟ گفتند بله... در همین موقع یکی از دوستانش یک عکس فرستاده بود که پایینش نوشته بود حاج قاسم به شهادت رسید...😭💔 /خبرگزاری مهر نشر مجدد به بهانه دومین سالگرد شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹فیلم| بغض‌ رهبر معظم انقلاب هنگام نقل خاطره‌ای از روایت بغض‌آلود رهبر انقلاب از انتظار پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش پ.ن : خدا ذلیل کنه کسی رو که اشک عزیزدلِ ما رو درآورد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ⏱ساعت به وقت پرواز پرستوها... 🕊۱:۲۰ بامداد ۱۳ دی، ساعتی که پرکشیدی . . . و دل ما را هم بردی . . . 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
المجدُ للشهدا.mp3
6.1M
من کربلاء نبتَ الاباء مُسلسِلاً فی نبضِ حزبِ الله نصراً مُبهرا از کربلا پدران در زنجیر جوانه زدند یک پیروزی خیره کننده در قلب حزب الله وجود دارد... به یاد همه شهدای مدافع حرم آل الله در کل جبهه مقاومت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
هزار شب..... به سحر آمد و سحر شد شام ولی شبی که تو رفتی سحر نگشته هنوز
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
عشق ما رو زدن همین! و البته این پایانش نخواهد بود... شروع کردن، تمامِش میکنیم! جوری که مفتضحانه به قعر تاریخ، مانند یزیدیان بروند... و خدا لعنت کند ظالمین را از اول تا آخِر... 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. روی دیوار قلبم عکس کسی است که هرگاه دلم تنگ بهشت میشود به چشمان او خیره میشوم... پ.ن : آقای اصغر و حاج قاسم برای خدا مخلص بودند... ما چگونه ایم؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
. جاذبه همان چشمهای توست؛ نگاهم کن که بی تو در زمین و آسمان معلّق خواهم ماند... ۱۳ دی، دومین سالگرد شهادت آقامصطفی، بچه ی ری، شهید جبهه مقاومت🕊 شادی روحش صلوات🌷 🦋 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | از که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم در ایستاده و مثل همیشه به رویم . کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و داد: "نمیدونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به صورت چرخاند تا کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!" و در برابر نگاه ، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم میکردم این یک که اومدیم تو این ، شرایط زندگی تو عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم و جشن و شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه هست و تو هم خواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!" نمیدانستم چه میخواهد و خبر نداشتم او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم دیگر آنچنان با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که میخواد با حسین(ع) درد دل کنی؟" و نمیدانم چرا دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون محرم دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی مرا بُرده باشد، امام حسین(ع) است و من هنوز هم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و دست رد زدم: "نه!" ولی او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در را کرده بود که سنگینی را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و را شنیدم: "پس چرا اونشب که قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن اومدی، ولی بعد اون همه بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا نکردی که به خاطرش ثواب کردی و شدی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. 🍃من به قربانِ صحـ✨ـن و سرای حسین (ع)🍃 ارزش کرببلا را چه کسی می داند قلب ما را به خدا هجر تو می سوزاند کربلایی شدن از کرببلا رفتن نیست کربلایی ست هر آنکس که تو را می خواند جواد کلهر🖌 عکس از: محمد المخر📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سنم به جنگ نمی رسید. گمان می کردم شهدا چطور در یک شب شهید می شوند؟! آیا تمام مسیر را در یک شب طی می کنند. او را که دیدم، فهمیدم از مدت ها قبل برای شهادتش برنامه ریزی کرده بود. سعی می کرد رفتارش را شبیه شهدا کند تا عاقبتش هم مثل آن ها شود... (طلبه) دفاع پرس📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙نیمه شب بود که از خواب پریدم. دیدم عبدالمهدی پتوش روش نیست. تعجب کردم. آخه هواسرد بود... 😦نگاه کردم متوجه شدم پتوی خودش رو انداخته روی دونفر بسیجی که کمی مسن سال بودند... دلم سوخت. رفتم منم پتوی خودمو بندازم رو عبدالمهدی که فهمیدم بیداره! بهش گفتم بیداری؟! نخوابیدی؟! گفت خوابم نبرده. به شوخی گفتم سرما را خوردیا!!! حقت بود چه قدر گفتم برو تو اتاق خودت... پتوم رو انداختم روش، قبول نمیکرد. گفت حداقل تو هم بکش روت پتو رو. گفتم نه. خلاصه اصرار کردم قبول کرد و خوابیدیم تا نماز صبح... 👌از این کاری که کرد و بین ما موند و سرما را به جون خرید خیلی خوشم اومد و روحیه گرفتم... همیشه این جمله رو تکرار میکرد که : "اول من یک بسیجی ام تا اینکه بخوام یک پاسدارباشم." ¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤♢¤ (ره): من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه می خورم و از خدا می خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ام... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه هنرمندانه به هدف زد و من چه از تیررس گریختم که با پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم بذارم..." که خندید و با عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی بذاری؟ مگه امام جواد(ع) اونجا نشسته بود؟" به سمتش برگشتم و در آیینه چشمان ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس کردی داره میکنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک سُنی را شاهد پاک گرفت: "میبینی ؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو نداشته باشی، اون داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین محکمی به صورتم زد که به یاد بغضی گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه کاری نکرد زنده بمونه؟" و حالا حوریه، در آتش زیر خاکستر مادرم هم بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه از اشک پُر شد و میان زمزمه کردم: "پس چرا منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون میکنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم دهم که سرم را پایین تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. هم خجالت میکشید در برابر مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!" نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش بود، دل او هم میسوزد: "الهه جان! منم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار بی حکمت نیس!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم میدانستم همه امور بر اراده پروردگارم میشود، ولی وقتی دلم سر باز میکرد و داغ تازه میشد، جز به بارش قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، را پاک کردم تا متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!" باورم نمیشد چه میگوید که کردم و پیش از آنکه محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین شد و پشت سرش محمد و که یوسف را در کشیده بود، از بیرون آمدند. میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و نبود و من چقدر شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که شده بود، مدام میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای من؟ میدونی چقدر برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه طرد شدم، نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بوکسور ایرانی مداحی را به عنوان موسیقی ورود به رینگ انتخاب کرد علیرضا قنبری برای موزیک ورودیه خودش در مسابقات ترکیه مداحی فاطمیه رو انتخاب کرد. شیرمادر و نون پدر حلالت دلاور😉 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊