eitaa logo
برش‌ ها
381 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
351 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمانده هوانیروز استان کرمانشاه شهیدی که حکم شهادتش زودتر از حکم اخراجش به دستش رسید.
میگما آقای عبد الله ناصری در سخنانی وقیحانه مدعی شده که طبقه اصلی زنان موسوم به ها هستند. https://t.me/nasr_ch/17048 http://yon.ir/gWXhl بارها گفته ام که اصیل نه تنها میانه ای با فرهنگ دفاع مقدس ندارند که آن را عامل عقب ماندگی خود از فرهنگ می دانند. اما به خاطر نفاق شان، دم خروس گه گاه بیرون می زند. این همان دم خروس است. آنان که باید بدانند می دانند که عامل نفوذ پرستوها، روحیه است که و فرزندان خلف آنها اصلاح طلبان در رده های مدیریتی کشور رسوخ داده اند. چه کسانی در کاخ های شاه مخلوع سکونت دارند؟ چه کسانی در و مجموعه های تفریحی شاه و سرگرمند؟ چه کسانی روز در مجموعه های تفریحی خود مشغول آب بازی می شدند؟ چه کسانی در سفر خارج به استخرهای و ... می روند. چه کسانی سر در بیت المال دارند و به خاطر حمایت های برادران شان با خیال راحت می چرند و دیگران را هم از لگد و پارس و گاز خود مستفیض می کنند. انقلاب همیشه بر دوش پابرهنگان بوده و خواهد بود و همسران شهدا نیز از همین طیف اند و جنگ بین فقر و غنا، کوخ نشین و کاخ نشین، مستضعف و مستکبر همیشه جریان دارد و خواهد داشت. آقای ناصری! هم پرستوها و هم پرستو پروران افراد و ای هستند با تخم به وجود آمده و رشد می کنند و میانه های نه با دفاع مقدس دارند و نه با انقلاب. خودمانیم از شهدا چه خورده ای که این چنین هتاکانه همسران شان را متهم می کنی تا شاید دلت خنک شود. به راستی شما از کدامین قبیله ای! با کدامین شناسنامه؟ ؛نیش نوشت های پراکنده .
فرمانده و بنیان گذار تیپ سید الشهدا (ع) .
شیخ در زندگی فردی همیشه دستش خالی بود. خانه ای نداشت و برای تردد بین جبهه و اصفهان نیز، از استفاده می کرد. گاهی پدرش اعتراض می کرد که مگر تو در جبهه جنوب نیستی؟ پس چرا یک وسیله دولتی زیر پایت نیست؟ اما فایده ای نداشت. او هرگز بر خلاف عقیده باطنی خود عمل نمی کرد. یک روز از پدرش شنید: این طور که نمی شود تو خانواده ات را در اهواز در زیر سقفی شش متری سکنا داده ای! این خانه در شأن تو نیست. به فکر ای برای خودت باش شیخ تبسمی کرد و گفت: آقا جان! خدا نکند که من در دنیا خانه ای از مال بسازم. کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۶
در جبهه مریوان روی ارتفاع بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله باید پیاده از تپه ها بالا می رفتیم. رضا هر وقت می‌خواست بالای ارتفاع برود، یک ۲۰ کیلوئی نان را بر دوش می‌گرفت و با خود بالا می آورد. وقتی از او پرسیدم شما چرا این کار را می‌کنید؟ در پاسخ گفت: اگر من به عنوان مسئول این نیروها، چنین مشقت هایی را تحمل نکنم، نیروها هم علی رغم وجود فشار و سختی زیاد، نمی برند. کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸٫
در دیدگاه باغ کوه نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند. علی یک باره گفت: سعید! با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده گفتم چه می گویی؟ گفت: یادت هست قبل از انقلاب از مدرسه رفتیم سبزی مشهدی. دوران راهنمایی را می گفت که افتادیم داخل باغچه مشهدی، سبزی فروش محل و یک دسته کندیم و خوردیم. گفت: همین الان برو همدان و آن مرد را پیدا کن. یا بگیر یا پول تربچه ها را بده. به هر زحمتی بود پیدایش کردم. گفت: خوشِ حلالتان. راوی سعید چیت سازیان پسر عموی شهید کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۳۰ و ۳۱
پایگاه جامع #سیره_شهدا و #خاطرات_دفاع_مقدس به صورت موضوعی و مستند با فهرست های موضوعی متنوع http://www.boreshha.ir/
میگما آورده اند شر خری فردی ضعیف النفس را فحش باران کرد. ضعیف النفس برای این که خودی نشان دهد بادی در غبغب انداخت و گفت: با که بودی؟ شر خر گفت: با تو. ضعیف النفس گفت: شانس آوردی که که با تو بودی، اگر با من بودی می دانستم چه کارت کنم. سخنان امشب روحانی همین حال و هوا را داشت. بعد از این همه نقض عهد طرف مقابل و توجیهات ذلیلانه ما، هنوز هم با ژستی فاتحانه به همان تقریبا هیچ دل خوش کرده، تازه می خواهد دو هفته منت کشی کند. به راستی هر آنکه عزت را در نزد مردمـ جوید، ذلیل خواهد شد. ؛ نیش نوشت های پراکنده @boreshha
مجید می گفت: آدم ها سه دسته اند:یک. دو. سه. . خام ها که هیچ. پخته ها هم دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته ها اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند توی همان . خودش هم در همین عشق سوخته بود. مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره 53. @boreshha
فرمانده گردان مالک اشتر تیپ 27 محمد رسول الله (ص) فرازی از وصیت نامه: ای ملت‌های دربند جهان، فقط با یک شیوه می توان با ظالمان و ستمکاران و متجاوزان مبارزه نمود و حق از دست رفته خود را از آن‌ها باز پس گرفت و آن است و آن هم اسلام محمد (ص) و علی (ع) و حسین (ع) و فرزندان و شاگردان آن‌ها نه اسلام متولیان به ناحق حرمین شریفین و نه . @boreshha
فرمانده گردان عمار یاسر تیپ 27 محمد رسول الله (ص) فراز از وصیت نامه: در راه خدا گام برداريد و براى اسلام و انقلاب مفيد باشيد و فقط پيرو باشيد و وابسته به هيچ دسته و نباشيد . البته همكارى و همفكرى با اسلاميان بكنيد ولى وابسته نباشيد كه اگر خطا كردند، بتوانيد آنها را از خود دور كنيد نه اينكه وابستگي تان باعث شود كه بر ضد قرآن و اسلام قدم بردارید .
قبل از انقلاب حمید های دکتر شریعتی و را از تهران می‌خرید می آورد دزفول. این کتاب ها در آن دوره کتب ممنوعه بودند. اگر از کسی می‌گرفتند اذیتش می‌کرد. وظیفه فروش کتاب ها با حسین بود. آنها را داخل کارتن می‌گذاشت و هنگام کنار مسجد آیت الله قاضی می فروخت. وقتی هم هوا روشن می شد، برمی گشت. هیچ کس باور نمی کرد که پسر بچه های ساله توزیع کننده کتابهای ممنوعه باشد. یک بار قرار بود یک را روی دوچرخه از میدان مثلث تا حسینیه ابوالفضل علیه السلام بیاوریم. آن روز نظامی ها داخل خیابان بودند و همه چیز را تحت کنترل داشت. وسط کوچه که رسیدیم نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. چون حتماً داخل کارتن را بازرسی می کردند. حسین گفت: از لباس های تان در بیاورید و روی کتاب ها بیاندازید. یک نظامی ها جلوی مان را گرفت و پرسید: داخل کارتن چه دارید؟ گفتیم لباس. وقتی دید بچه ایم بی خیال مان شد. راوی: فرزانه خبری(خواهر شهید) و علیرضا بهشتی کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۸ و 29. @boreshha
عباس هایی را که معمولا در دسترس همه نبود، نمی خورد. می گفتم: قوت دارد بخور. می گفت: قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزش کارم. چه طور ی را بخورم که گیر مردم نمی آید. بعد صدایش را تغییر می داد و آمیخته با شوخی می گفت: مگر تو مرا نشناختی زن. میوه را که بر می داشت بخورد، کلی در دستش می چرخاند و بر اندازش می کرد و می گفت: سبحان الله. تا کلی نگاه شان نمی کرد، نمی خورد. آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه 28. @boreshha
موقع ناهار بود. نه پول داشتیم و نه خوراکی. به مرتضی گفتم: چه کنیم؟ گفت: همین جا باش تا برگردم. رفتم جلوی بالکن مدرسه، را دیدم که سرش پایین بود و دور حوض می چرخید. فهمیدم به درد ما مبتلاست. مرتضی با دو تومانی که کرده بود، آمد. وقتی داستان میرزا جواد را به او گفتم. سریع رفت پایین و یک تومان پولش را به او داد. کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه 15. @boreshha
با شهید بهشتی کاری داشتم. برایم زمان در تقویم کوچک جیبی اش نوشت. فردا نُه صبح. صبح هر چه سعی کردم با بیست دقیقه رسیدم. با لبخند استقبال کرد و گفت: از وقت شما ده دقیقه مانده که آن هم با احوال پرسی و خوردن یک چای تمام خواهد شد. برای نوبت دیگر اقدام کردم. گفت: هفته بعد چهارشنبه بعد از نماز صبح. این بار قبل از نماز صبح در خانه شان رسیدم. در آغوشم گرفت و صحبت کردیم. بعد از نماز گفت: آقا جواد! من و انظباط را از آموخته ام. کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه 62. @boreshha
حاج آقا ردانی پور! علی نوری بود صدا می کرد. گوشه خاکریز افتاده بود، زخمی. می خواست. گفتیم: آب برایت خوب نیست؛ اما باز اصرار می کرد. مصطفی گفت: آب می دهم به شرطی که کم بخوری. به خاطر خون ریزی برایت خوب نیست. وقتی آب دادیم، ظرف آب را از نزدیکی لب های خشکیده اش برگرداند و گفت: این لحظات آخر بگذار مثل اربابم شهید شوم. رو به ، با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا … . سرش روی دامن مصطفی بود. صدای هق هق مصطفی از دور هم شنیده می شد. (ع) کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۶۸٫
معرفی و بررسی کتاب آقا مجتبی؛ خاطرات شهید سید مجتبی هاشمی yon.ir/HiSui
عمر از دست رفته یک لحظه هم سید را رها نمی کرد. شب ها با پای برهنه بر روی راه می رفت و صدای ناله و زمزمه اش بلندد بود تا اینکه برهنگی پا برایش عادی شد. در تمام عملیات ها بود؛ چه که از شدت گرما، بخار از همه جا بلند بود و چه در سرمای که سایرین با پوتین هم سردشان بود. هر وقت از پابرهنگی اش می پرسیدیم، بحث را عوض می کرد. می گفت: این طوری راحت ترم. اصرار که می کردیم، می گفت: دلم نمی آید در مناطقی که مطهر دوستانم ریخته با پوتین تردد کنم. یک بار در کرخه نشسته بودیم و صحبت می کردیم. سید گفت: من هیچ آرزویی ندارم، جز اینکه یک گلوله مستقیم بیاید و به قلبم بنشیند و شهید شوم. این طوری از شر راحت می شوم. برخی او را بشر حافی جبهه ها می دانستند. احساس_گناه شهدای_توابین پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۱۱۳-۱۱۱ و 117 .
میگما در روزهای اخیر، آن قدر درباره بزرگ نمایی می شود که حماقت فراموش گردد. همان قدر مورد سرزنش است که مورد نفرت. طوری از جنایت در اسقاط حکومت صحبت می کنند که آدم فکر می کند مصدق چقدر انسان نازنینی بود. مصدقی که به خیرخواهی های روحانیت پشیزی ارزش قائل نشد و حتی را زندانی ساخت، لیاقتش سقوط بود. دولتی که علی رغم نصیحت های ، تمام را در چشم بر هم زدنی نابود کند و اکثر پرسنل علمی مراکز هسته ای را اخراج کند و هم اکنون در کانال مذاکره با اروپا به فکر سودای است، حقش خواری و خفت و شکست است و از ترامپ و دار و دسته اش بیشتر لایق مذمت و نکوهش و تف و لعن و نفرین. طوری از تجربه در نشان دادن عهد شکنی آمریکا سخن می گویند که گویا اگر این طعمه نبود، باطن خبیث آمریکا رو نمی شد. اگر کسی طلا و جواهرات خود را در پیاده رو رها کند و برای غارت آن، به دزد ها چراغ سبز نشان دهد، تنهاترین درس اخلاقی که می تواند از این اتفاق بگیرد و یا لا اقل خود است نه خباثت سارقان. آری من جب المجرب حلت به الندامة. ؛ نیش نوشت های پراکنده. @boreshha
لباس احرام تنم بود و آماده رفتن به . گفتند: عباس زنگ زده. تا رفتم دم تلفن دیدم صف ۱۶-۱۵ نفره ای برای صحبت با عباس درست شده که آخرینش من بودم. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: برای خودت از خدا بخواه. دیگر مرا نخواهی دید. مبادا برگشتنی گریه کنی و ناراحت شوی. تو به من قول داده ای. ارتباطت را با (عج) بیشتر کن. دیگر در حال خودم نبودم. گوشی تلفن از دستم افتاد. رفتم اتاق مثل دیوانه ها سرم را به دیوار می کوبیدم طاقت نیاوردم. هنوز هم برخی با عباس مشغول صحت بودند. به زور گوشی را گرفتم. گفتم: عباس! به دادم برس. من نمی توانم از تو خداحافظی کنم. دیگر نه او می توانست چیزی بگوید نه من. وقتی گفتم خداحافظ. با گوشی تلفن با هم افتادیم روی زمین. آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۳-۴۲. @boreshha