eitaa logo
داستان های واقعی📚
38.2هزار دنبال‌کننده
258 عکس
492 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
ناخودآگاه شروع کردم به قهقه زدن و بلند بلند خندیدن، دکتر سریع متوجه حال خرابم شدو با تزریق آمپول و حرف زدن باهام سعی در کنترل اوضاع و آروم کردنم داشت، با صدای خنده ی من،مامان و بابا و ابراهیم هم اومدن توی اتاق و بهم مظلومانه نگاه میکردن، مامان اومد جلوتر و دستامو محکم گرفت و گفت ماهور تو رو خدا اینطوری نکن ،ننه بلقیس گفت بیچاره جنی شده ولش کنید ،بابا داد بلندی کشید و مامان موهامو نوازش کرد و گفت باید همه ی ما رو ببخشی ،ما در حق تو خیلی بد کردیم، من و بابات میتونستم جلوی بهادر و اسماعیل رو بگیریم و مقابل حرفهای بیخود مردم روستا بایستیم، ولی خودمون رو انقدر عقب کشیدیم تا اونها به خودشون اجازه بدن و به شایعه ها دامن بزن و برادرات رو برعلیه تو کنن و تومغزشون فرو کنن که فقط با مرگ تو اونا مرد میشن و با غیرت می مونن ، بابا هم با اون غررو مردونه اش بالای سرم ایستاد و گفت حلالمون کن در حقت خیلی ظلم کردیم، حالا آروم شده بودمو دیگه هیچی برام مهم نبود و فقط حرفهای دکتر فرهاد بود که تو ذهنم رژه میرفت ،، ارسلان زنده اس...تو جنوب کشور بوده و اتفاقات عجیبی براش افتاده که بهتره از زبون خودش بشنوی ،هر چند تازه از راه رسیده ولی میخواد تو رو ببینه و باهات حرف بزنه،اون میدونه تو بی گناهی و کاری نکردی.. نمیدونم حالا که میدونستم ارسلان زنده اس و بی تقصیر بودن منم مشخص شده ،چرا دیگه دلم نمی خواست ببینمش و به حرفاش گوش کنم، رو کردم به دکتر و آروم و نجواگونه گفتم من دیگه با ارسلانی که خودخواهانه باعث این همه گرفتاری برای خودمو خانواده ام و کشته شدن بچه ام شد کاری ندارمو،به محض خوب شدن حالم برای همیشه از اینجا میرم ، ننه که گوشهای تیزی داشت ،گفت تو بیخود میکنی ،شوهرت بوده حق داشته ،هر کس به جای اون بود تو اون لحظه سرت رو می گذاشت لب باغچه و گوش تا گوش میبرید،بازم چقدر مرد بود که به خاطر تو رفت که ته توی قضیه رو در بیاره، پاشو خودتو زیادی لوس نکن،جُلوپلاستو جمع کن برو خونت،اونجا با شوهرت حرف بزن و هر کاری خواستی بکن... دکتر فرهاد به ننه و بقیه اشاره کرد و گفت برید بیرون و بزارید فکراشو کنه و تو آرامش تصمیم بگیره، ننه زیر لب چند تا بد و بیراه گفت و از اتاق رفت بیرون و بقیه هم‌پشت سرش،ابراهیم لحظه ی آخر از دکتر تشکر کرد و گفت تو این هفته حسابی تو زحمت افتادید ،انشالله عمری باشه بتونم کارتون رو جبران کنم ،دکتر گفت هر کاری کردم به خاطر ارسلان بوده که از برادر هم بهم نزدیک تره، ابراهیم نگاه بهم کرد و گفت ماهور ارسلان تقصیر نداره، این فرهنگ و آداب و رسوم غلط که باعث شد این همه اتفاق شده،اون خودشم گرفتار شده ،فکراتو کن مطمئن باش هر تصمیمی بگیری من ازت حمایت میکنم و مثل برادر میتونی رو من حساب کنی، دکتر هم گفت ارسلان تنهاست و الان به من نیاز داره من میرم پیشش، تا با هم برگردیم ،تا اون موقع هم استراحت کن و هم حسابی فکر کن... در که بسته شد ،به تمام روزها و ساعتهایی که گذشت فکر کردم ،به ارسلان و خان ننه و رباب و صنم،خوشحال بودم که پاک بودنم به همه ثابت شده و ارسلان زنده اس و بالاخره دست بقیه رو شده ، حالا صنم و رباب به سزای عملشون میرسیدن و منو خانواده ام تو روستا سربلند بودیم و بقیه هم روسیاهی ، گناه و تهمتی که به من زدن براشون می موند ، کم کم به این نتیجه رسیدم ارسلان رو ببینم و به حرفاش گوش کنم تا دلیل غیبت یک ماهه اش رو بدونم، ماجراهایی که براش پیش اومده بود رو برام تعریف کنه ،حالا که بهش فکر میکردم احساس دلتنگی داشتم و دلم میخواست ببینمش و به حرفاش گوش بدم و دلیل این غیبت طولانی رو بدونم... بالاخره شب شد و ارسلان همراه دکتر فرهاد اومدن خونه ی پدرم، صداشون رو از توی حیاط میشنیدم که هر لحظه داشت نزدیکتر میشد و قلب منم به شدت توی سینه ام میکوبید،دوباره استرس اومد سراغم و دلشوره ی عجیبی داشتم و به این فکر میکردم الان چه برخوردی باید با ارسلان داشته باشم که در اتاق باز شد و ارسلان به تنهایی اومد تو، از دیدن ارسلان با اون همه ریش و موهای بلند تعجب کرده بودم ،خیلی لاغر شده بود ،اونم با دیدن من با این سر و صورت زخمی و رنگ پریده تعجب کرد ،احساس شرمندگی رو میتونستم توی صورتش ببینم ،اومد کنارم نشست و گفت ماهور منو ببخش تو رو خدا حلالم کن ، من در حقت خیلی بدی کردم ولی میخوام جبران کنم و چند روزه دارم فکر میکنم و تصمیم های جدی هم گرفتم،اول از همه کاری میکنم که خواهر رباب ،صنم، توی ده و جلوی همه ی مردم روستا به کاری که با تو کرد اعتراف کنه و حقیقت رو برای همه بازگو کنه و بگه چه کسایی مجبورش کردن که این کارو کنه ، من همه ی اونها رو به سزای عملشون میرسونم ،همه ی زمین هایی که خودم به پدرت بخشیدمو خان بابا ازشون گرفته بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رو بهشون پس میدم و بعد هم خونه ای که تو شهر دارم رو به نامت میزنم ،در آخر هم تصمیم خودمو گرفتم هر چند که سخته ولی باید از هم جدا بشیم ، تا تو با کسی که لیاقتت رو داره و از همه لحاظ بهت میخوره ازدواج کنی ، تو کنار من خوشبخت نیستی ،، من بهت ثابت کردم که نمیتونم ازت دفاع کنم و با بی عرضگی خودم باعث شدم بچه ای که برای اومدنش اون همه ذوق داشتی از بین بره،ارسلان حرف میزد و من انگار حرفاش رو خوب متوجه نمیشدم،شایدم می فهمیدم و نمیخواستم باور کنم که ارسلان چقدر خود رای و یک دنده اس که بدون حرف زدن با من و توضیح دادن در مورد نبودش ، همچین تصمیم مهمی گرفته باشه، یه نگاه به صورتش کردم و گفتم من کاری به بخشیدن زمین و مجازات صنم و کسایی که باعث این اتفاقها شدن ندارمو نمیخوام هیچ خونه ای هم به نامم بشه، ولی حالا که بدون گفتن حقیقت و پرسیدن نظر من قصد جدایی داری و میخوای با این کار از عذاب وجدانت کم کنی ، هیچ اشکالی نداره ،ولی من بدون جدایی از تو از این روستا میرم چون عشق و علاقه ای که به تو ،تو وجودم حس میکنم نمیتونم نسبت به کس دیگه ای داشته باشم ، من تو رو از ته دل بخشیدم و ازت هیچ کینه و ناراحتی به دل ندارم میتونی با خیال راحت بری و به زندگیت برسی..حرفام رو با اشکهایی که از چشمم سرازیر بود میزدم ،سنگینی نگاه ارسلان رو حس میکردم ،وقتی سر بلند کردم ریشهای ارسلان از اشک خیس شده بود ،نگاهم تو نگاهش گره خورد ،اون لبخند قشنگ همیشگی اومد رو لبهاش،،گفت اگه با طلاق و جدایی موافقت میکردی قسم خورده بودم که امشب خودم رو برای همیشه از این زندگی خلاص کنم ، من توی چهل سال عمری که از خدا گرفتم عشق رو تجربه نکردم تا وقتی تو وارد زندگیم شدی و فهمیدم که عاشقی حس قشنگیه... گفتم حالا که تو هم منو دوست داری دیگه از طلاق و جدایی حرف نزن ،الان دلم میخواد بدونم تو این مدت کجا بودی و چکار میکردی که منو بی خبر گذاشتی و رفتی... ارسلان شروع کرد به حرف زدن و گفت اون شب شوم ،بعد از اینکه یه کم آروم شدم و فهمیدم چه کردم ،نگاهم که به چشمات افتاد حسم بهم گفت که راست میگی و مرتکب خطایی نشدی ، اما یه شک و دودلی بدی توی دلم افتاده بود که حرفهای بقیه هم باعث قوت بخشیدن به این شک شده بود....به خاطر همین راه افتادم شهر دنبال آقا معلم ،پرسون پرسون خونه شو پیدا کردم ، وقتی دیدمش کلی عقده و سوال داشتم ازش که اولین سوال رو با سیلی محکمی که تو گوشش خوابوندنم پرسیدم که بین تو ماهور چی گذشته؟؟؟چرا یهو بی خبر از اون روستا رفتی ؟؟؟مگه ماهور از تو چی میخواست که صبر نکردی دلیل رفتنت رو بگی ؟؟ اما آقا معلم با صبر و طمأنینه منو به داخل دعوت کرد و گفت نمیدونم تو اون روستا چه اتفاقی افتاده و چی شده که شما با این حال و احوال اومدی اینجا، ولی دلیل رفتن من از اون روستا خواهر زنت صنم بود ، هر روز و هر ساعت مزاحمم میشد و برام نامه های عاشقانه می نوشت و خودش هم بهم ابراز علاقه میکرد ،طوری که کلافه ام کرده بود ،خواستم به خواهرش بگم ،اما موقعیت جور نمیشد،یکبار هم ماهور خانمو کنار باغچه دیدم و ازش خواستم کمکم کنه و با ربابه خانم صحبت کنه ،اما اون بدون شنیدن حرفام و جواب دادن بهم از کنارم رد شد و رفت ، فکر کردم با بد رفتاری و بی محلی صنم میره پی کارش اما یه روز که اومدم توی اتاقم،با وضع ناجوری منتظرم نشسته بود ، منم اوضاع رو اینطوری دیدم قبل از اینکه شرایط وخیم بشه بارو بَندیلمو بستم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم تا شرش گریبانمو نگیره...الانم آماده ام هرجا بگی باهات بیام و این حرفهاروپیش هر کسی هم بخوای بزنم... ارسلان آهی کشید وگقت شرمنده ی آقا رحمان هم شدم ازش معذرت خواهی کردم وحلالیت طلبیدم بعد از خداحافظی از در که اومدم بیرون هر کاری کردم ماشین روشن نشد که نشدیک ساعتی گذشت که آقا رحمان ساک حمام به دست اومد بیرون و منو تو اون حال دید ، رفت مکانیک آورد و بلاخره ماشین درست شد ، بهش گفتم از اینجا میخوام برم مشهد و بعد برم روستا ، اونم سوار ماشین شد و گفت تو رفیق راه نمیخوای و تنهایی سفر رفتن اونم زیارت فایده ای نداره... منم از خدا خواسته دعوتش کردم تا همراهم بیاد، دوباره برگشت خونه به ده دیقه نکشیده برگشت، گفت مادرم خواب بود و بیدارش نکردم تو راه از مخابرات به خونه ی همسایه زنگ میزنم و بهش خبر میدم که رفتم زیارت،همراه آقا رحمان راه افتادیم ،از کنار روستای خودمون گذشتیم و به طرف مشهد در حرکت بودیم ،دوباره ماشین دچار مشکل شد ،دیگه حوصله ی رانندگی با این ماشین رو نداشتم و به اقا معلم گفتم ماشین اشکال پیدا کرده و رانندگی باهاش بی فایده اس ،بیا بریم تو روستای پایین شب رو بمونیم و فردا یا ماشین رو درست میکنیم یا با اتوبوس برمی گردیم ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقا رحمانم قبول کرد و ماشین رو کنار جاده گذاشتیم و رفتیم تو روستا، فردا صبح که رفتیم سراغ ماشین ازش خبری نبود و دزد ماشین رو برده بود،همینطور که ارسلان داشت ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف میکرد، صدای همهمه و داد و فریاد از تو حیاط بلند شد ،از پنجره نگاه کردم دیدم دکتر فرهاد به سرعت از حیاط به بیرون دوید و بقیه هم پشت سرش، ارسلان سراسیمه درو باز کرد و از بهادر که داشت میرفت بیرون پرسید چه خبره ،چی شده ؟؟ بهادر گفت میگن خواهر زنتون صنم خانم خودش رو آتیش زده و یه بچه هم کنارش بوده ، یهو پاهام سست شد و همون جا نشستم، ارسلان منو به مادرم سپرد و خودش هم با عجله رفت، دو سه ساعت طول کشید تا اهالی خونه برگشتن و خبر اومد صنم با دختر کوچیکه ربابه که هفت سال بیشتر نداشت تو اتاق پایین خونه شون بودن که یهو مادرش شعله های آتیش رو میبینه و شروع میکنه به داد و فریاد و کمک خواستن،تا مردم روستا خودشون رو میرسونن فقط از اون دونفر خاکستر مونده بوده و هر دو تو آتیش سوختن، برای دختر ارسلان خیلی ناراحت شدمو شروع کردم به گریه کردن اون یه دختر معصوم و بی گناه بود که تاوان کار مادرش رو پس داد و این انصاف نبود ولی برای صنم ناراحت نشدم و از خدا خواستم اون دنیا عذاب بیشتری نصیبش بشه ،همینطور که این چند مدت به خاطر اون کلی عذاب و سختی متحمل شدم دوباره خونه به ماتم کده تبدیل شد و بعد از سه روز ارسلان اومد دنبالم و منو برگردوند تو اون خونه که همش برای من خاطره بد داشت و چیزی جز بدی و عذاب برام نداشت... اون روز که رفتم ارسلان همه رو جمع کرد و رو به همه گفت همینطور که قبلا هم‌گفتم و بهم ثابت شد ماهور از برگ گل هم پاک تره و هیچ خطایی نکرده بود،ولی کلی سختی کشید و در حقش ظلم شد تا بی گناهیش ثابت شد و معلوم شد همه چی یه نقشه بوده،هر چند میدونم غیر از صنم کسای دیگه هم تو این کار دست داشتن ولی فعلا کاری به کارشون ندارم اما بعد از این هر کس کوچکترین دخالتی تو کارمون کنه و بخواد موش بدونه تو زندگیمون،کاری میکنم مثل صنم قبل از مجازات خودش رو به درک واصِل کنه، دیگه کاری ندارم باهام چه نسبتی داره و کیه، خان ننه که حسابی از حرفهای ارسلان جا خورده بود بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقش... زندگی دوباره ی من تو اون خونه شروع شد در حالی که رباب منو باعث مرگ خواهر و دخترش می دونست و هر جا که من میرفتم اون نبود و اگر هم منو میدید راهش رو کج میکرد و میرفت، خان ننه هم فعلا آروم بود و کاری به کارم نداشت ارسلان بیشتر شبها پیش من می موند و میشه گفت رباب رو به طور کلی کنار گذاشته بود‌‌‌ چند هفته از اون ماجرا و اتفاق ها گذشته بود که از ارسلان پرسیدم، آخرم من نفهمیدم بعد از دزدیده شدن ماشینت چه اتفاقی افتاده و چرا این همه دیر به روستا برگشتی؟؟ ارسلان گفت بعد از دزدیده شدن ماشین ،دوباره برگشتیم روستا تا با یه وانت بریم خبر دزدیده شدن ماشین رو به ژاندارمری بدیم ، از رفتن زیارت هم‌منصرف شدم و با خودم گفتم وقتی برگشتم روستا با تو و خان ننه میریم پاپوس امام رضا، تصمیمی که گرفته بودم به اقا معلم گفتم،اونم با من موافق بود ،گفت تصمیم خوبی گرفتی ،پس راهمون از اینجا جدا میشه، من میرم زیارت و تو هم برگرد روستا، بالاخره یه وانت پیدا کردم که منو ببره ژاندارمری وقتی تو ماشین نشستم راننده شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت ،چند وقت پیش تو چند تا روستا پایین تر عروس ارباب به شوهرش خیانت کرده و وقتی رازش بر ملا شده با پسر عموش فرار کرده سمت جنوب که از اونجا بره کویت،مغزم از کار افتاد و تمام حرفهایی که دهن به دهن چرخیده بود تا رسیده بود به این روستا رو باور کردم و گفتم حتما انقدر شکنجه ات کردن و نتونستی بی گناهیت رو ثابت کنی مجبور به این کار شدی ازاونجادیگه ژاندارمری نرفتم و سوار اتوبوس رفتم سمت جنوب واونجا هم نا امیدازهمه جابدون خبرازتو برگشتم سمت روستا و بقیه ماجراها که خودت در جریانی... بالاخره معلوم شد ،کسی که تو آتیش سوخته بود به خاطر نقص ماشین و نگرفتن ترمز رفته ته دره و آتیش گرفته بود و آقا معلم هم خداروشکر بعد از زیارت صحیح و سلامت برگشته بود شهر.. همه چیز تو اون چند هفته خوب بود و روزها تو آرامش سپری میشد ،ولی من همچنان دلشوره داشتم و احساسم بهم میگفت پشت این آرامش طوفانی در راهه... بعد از دوماه دوباره حالت تهوع وبی حالی اومد سراغم و چون یکبار تجربه بارداری رو داشتم به این علائم آشنا بودم و به ارسلان خبر دادم و گفتم فکر کنم حامله ام، ارسلان خوشحال تر از همیشه گفت خیلی مواظب خودت باش و فعلا هم به کسی چیزی نگو، بزار یه مدت بگذره ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️ ⭐️خدایا همانطور که شب را 💙مایه آرامش قرار دادی ⭐️قرار دلهاے بیقرار ماباش 💙وجودمان را لبریز آرامش کن ⭐️شناختمان را فزونے بخش آمیـــن یـــا رَبَّ🙏 آرامشِ شب✨ حاصل آرامش درون است آرامشی الهی ،دلی شاد 💙 وانگیزه ای قدرتمند برای فردایی زیبا داشته باشید...🙏 شبتون سرشار از آرامش الهی 💙🙏 به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇 https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 💓الهی که 🌸امروز و هر روز 💓ضربان قلبتان 🌸به لبخندهای مکرر 💓تکرار شودو هرآنچه به 🌸دل آرزویش را دارین 💓بی بهانه ای از آن شماشود. به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇 https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
چشمی گفتم و قرار شد باهم بریم شهر ،ازش خواستم وقتی رفتیم شهر منو ببره تا به مرضیه سر بزنمو رفع دلتنگی کنم ، دوباره مثل قبل اول رفتیم پیش دکتر فرهاد ،اونم بارداریم رو تایید کرد و گفت به نظرم میاد بچه هات دوقلو باشن، ذوق و شوق هر دومون وصف ناپذیر بود و از این بابت خداروشکر کردیم بعد از خداحافظی از دکتر رفتیم سمت همون بازاری که دفعه قبل اومده بودیم ،برای مرضیه و مادرش کادو گرفتیم ،ارسلان گفت یه چیزی هم برای نجمه و پسرش بگیر، اونا به گردنت حق دارن و تو اون مدت همینطور که گفتی هواتو داشتن ،بعد از خونه ی مرضیه یه سر هم به آقا صمد اینا میزنیم، خوشحالیم کامل شد و بعد از خرید رفتیم سمت خونه ی مرضیه ، ولی وقتی با پرچم سیاه روی در مواجه شدم خشکم زد ،فقط از خدا میخواستم اتفاق ناگواری برای این خانواده نیفتاده باشه، در زدم صدای مرضیه توی حیاط پیچید کیه ؟منم ماهور درو باز کن ، در باز شد و وقتی مرضیه رو تو رخت عزا دیدم وا رفتم و نای حرف زدن نداشتم ، مرضیه سر رو شونم گذاشت و گفت ماهور بدبخت و تنها شدم ،سایه سرم ،مادر زحمتکشم رفت، منم های های برای فوت عصمت خانم اشک ریختم و گریه کردم، ارسلان که حالمو دید اومد جلو به مرضیه تسلیت گفت و رو به من اشاره کرد کافیه و ناراحتی و استرس برات خوب نیست مرضیه با دیدن ارسلان به خودش اومد و دعوتمون کرد تو ، رفتیم تو اتاق نشستیم و مرضیه با گریه و زاری گفت مادرش ناراحتی قلبی داشت و هیچ وقت دنبال درمان خودش نرفت و یه شب تو خواب سکته میکنه و برای همیشه از این دنیا که چیزی جز زحمت و بدبختی براش نداشت میره و راحت میشه... مرضیه تنهای تنها مونده بود و برادرش هم بعد از مرگ مادرش دچار افسردگی و شوک شده بود و دکتر ها بهش گفته بودن برای یه مدت باید از این‌جا دور بشه تا بتونه آروم بگیره،اما با اون وضع مالی کجا میتونستن برن که یهو ارسلان رو به مرضیه گفت اگه موافق باشید برای یه مدت همراه برادرتون بیاید روستای ما و با ما زندگی کنید ،هم ماهور از تنهایی در میاد هم شما مشکلتون حل میشه،مرضیه دو دل بود و قرار شد فکرشو کنه و هفته ی بعد ارسلان بیاد شهر تا از تصمیمشون با خبر بشه... بعد از خداحافظی رفتیم خونه ی نجمه ،اونم با دیدنمون کلی ذوق کرد ،پسرش پرید تو بغلم و تنفگی که براش خریده بودم و بهش دادم و با نجمه که حالا حسابی گرد و قلبمه شده بود و هفته های آخر بارداریش رو می گذروند رفتیم تو خونه، یک ساعتی اونجا بودیم که نجمه گفت منم فردا میام روستا و میرم خونه ی مادر صمد تا برای زایمان کنارم باشه، دست تنها با یه بچه برام سخته تو این شهر غریب، دلم براش سوخت که هنوز هم بعد از چند سال حق اومدن خونه ی پدری رو نداره ‌و باید حسرت بودن کنار مادرش رو داشته باشه، حالا که نجمه میخواست بیاد ، ازش خواستم صمد که اومد اجازه بگیره و همراه ما راهی بشه و سوار اتوبوس و مینی بوس نشه ، اونم خوشحال شروع کرد به بستن ساک ،تا اومدن صمد همه چی حاضر بود و نجمه بعد از اجازه گرفتن از صمد با ما همراه شد و همگی راهی ده شدیم... تا اونجا نجمه از ناراحتیش از این تصمیم خانواده اش و ظلمی که در حقش شده بود و باید با وجود خونه ی پدری میرفت خونه ی مادر شوهرش حرف زد و ارسلان گفت نگران نباش همه چی درست میشه، وقتی رسیدیم روستا ،ارسلان بدون هیچ حرفی ماشین رو جلوی خونه ی ننه بلقیس نگه داشت و به منو نجمه گفت پیاده شید ،نجمه متعجب نگاه به ارسلان کرد و ارسلان گفت بالاخره از یه جایی باید این کینه و کدورت تموم بشه ،تا کی میخوان ادامه بدن،تو کار خطایی نکردی و مهم الانه که در کنار شوهرت خوشبختی، دیگه به نجمه مهلت اعتراض نداد و کلون در رو به صدا در آورد، اسماعیل در رو باز کرد و ارسلان رو به داخل دعوت کرد ، ارسلان رفت تو و ما هم پشت سرش، تعجب رو از چشمای اسماعیل دیدم ،ولی از ترس ارسلان حرفی نزد وجلو تر رفت که خبر اومدن ما رو بده، اسماعیل پاش به خونه نرسیده بود که همگی اومدن بیرون، زنعمو چشماش برق میزد و ذوق داشت ولی از ترس ننه و عمو جرات جلو اومدن نداشت ، رفتیم تو اتاق ،ارسلان رو به عمو گفت مش رحمت ،دخترت چند ساله شوهر کرده ،اگه قرار بود تنبیه هم بشه بَسشه و براش کافیه، مگه برای شما خوشبختی بچه هات مهم نیست ،اون در کنار آقا صمد خوشبخته و زندگی خوبی داره ،چرا به خاطر حرف مردم، دخترت رو از دیدار مادرش محروم میکنی اونم تو موقعیتی که الان داره و بیشتر از همیشه به مادر نیاز داره ، بزرگی کن و به خاطر من ببخشش، عمو به خاطر اینکه ارسلان پسر ارباب بود جرات مخالفت نداشت و انگار خودش از خدا خواسته بود و دلش برای نجمه و پسرش تنگ شده بود، چون حرفی نزد و مخالفت نکرد، اما ننه گفت اون موقع که رفت دنبال خوشیشو به فکر آبروی خانواده اش نبود ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
 باید فکر اینجا رو میکرد که تو روستا انگشت نما شدیم،نجمه برای همه ی ما مُرده و ما کسی رو به اسم اون نداریم، نجمه صورتش خیس از اشک شد و زن عمو هم آروم گریه میکرد، ارسلان گفت ماهور همیشه از بزرگی و مهربونی و خیرخواهی شما صحبت میکنه ، شما ستون و بزرگ این خونه هستید و از قدیم هم گفتن بخشش از بزرگانِ،شما مثل همیشه بزرگی کنید و نوه تون رو ببخشید با حرفهای ارسلان انگار ننه باورش شده بود که مهربونه ،کم کم نرم شد و رو به ارسلان گفت اگه حرفی میزنم به خاطر خودشونه،الانم به خاطر شما حرفی ندارم میتونه پیش مادرش بمونه، نجمه بلند شد سریع دست ننه رو بوسید و بعد دستهای عمو رو بعد پرید تو آغوش مادرش و های های گریه کرد بالاخره بعد از چهار سال نجمه تونست برگرده خونه، خیالمون از بابت نجمه که راحت شد از همگی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه... ارسلان فردای اون روز ماجرای مرضیه و برادرش رو برای خان بابا تعریف کرده بود و اونم بدون هیج مخالفتی به تصمیم ارسلان احترام گذاشته بود و قرار شد اگه راضی به اومدن شدن توی اتاق آقا معلم زندگی کنن... آخر هفته ارسلان به خاطر کاری که توشهر داشت دوباره رفت شهر که هم کارش رو انجام بده هم به خاطر خوبی هایی که مرضیه در حقم کرده بود بره دیدنشو از تصمیمش با خبر بشه، یک شب رو تهران موند و فردا بعد از ظهر با مرضیه و برادرش حسین برگشت روستا، چقدر از دیدن مرضیه خوشحال شدمو راضی،بالاخره تو این خونه یه نفر همدمم میشد و من تنها نبودم... اتاق آقا معلم رو با مرضیه حسابی تمیز کردیمو قرار شد تا بهتر شدن حال حسین اونجا بمونن... مرضیه اوایل احساس غریبی میکرد ولی کم کم تونست خودش رو با شرایط وفق بده ،حسابی با زری دوست شده بود و کوروش و شهین رو هم خیلی دوست داشت ،اونا هم به مرضیه علاقه مند شده بودن و دور و برش میومدن، از اینکه خان ننه هم کاری به کار مرضیه نداشت و به چشم مهمون نگاش میکردم خیلی راضی بودم و خودمم هر کاری میکردم تا خدایی نکرده احساس غریبی نکنن و بهشون خوش بگذره... هفتمین ماه بارداریم بود و شش ماه از اومدن مرضیه و حسین گذشته بود و حال حسین هم حسابی خوب شده بود و اصرار به رفتن داشت، ولی حس میکردم مرضیه به این محیط عادت کرده و دلش با رفتن نیست،از ارسلان خواستم با حسین صحبت کنه که برای همیشه اینجا بمونن،ولی نمیدونم چرا حسین پا کرده بود تو یه کفش و از خر شیطون پایین نمیومد، ولی مرضیه میگفت تا به دنیا اومدن بچه ماهور بمونیم و بعد برگردیم...   بالاخره با کلی اصرار و خواهش قرار شد بعد از به دنیا اومدن بچه ی من برگردن شهر... تو اون مدت مرضیه حسابی بهم میرسید و کلی هوامو داشتو هم صحبت و دوست خوبی برام بود، گاهی بین صحبت هامون از اهالی خونه می پرسید ،درمورد برادرهای ارسلان ،کیوان و کیان و اردلان ،درمورد ثروت خان و اینکه بعد از مرگش هر کدوم از پسرهاش صاحب ارث زیادی میشن و میتونن با خیال راحت از روستا برن و تو شهر زندگی کنن ، وقتی این حرفها رو میزد کلی سرزنشش میکردم ،دوست نداشتم برای خان بابا مرگ آرزو کنه ، اونم با اخم ریزی که میکرد میگفت خُبه خُبه حالا خدارو شکر زیاد آدمهای خوبی نیستن که انقدر سنگشون رو به سینه میزنی ،اگه خوب بودن تکه تکه ام میکردی، هر کس به جای تو بود یه باره دیگه برنمیگشت تو این خونه.. تو اون مدت هر چقدر به مرضیه نزدیکتر میشدم اما زری روز به روز ازم فاصله میگرفت و انگار از یه چیزی ناراحت بود ،هر وقت میخواستم باهاش صحبت کنم و دلیل حال بدش رو بپرسم یا فرصت نمیشد یا مرضیه پیشم بود و زری با گفتن خوبم و چیزی نیست از کنارم رد میشد ،دیگه با مرضیه هم زیاد دمخور نمیشد و بیشتر تو لاک خودش بود ،نزدیک به زایمانم بود و هفته های آخر رو میگذروندم که مرضیه با خان ننه رفتن امام زاده برای زیارت و زری اومد تو اتاقم،خیلی ناراحت بود و از چهره اش کاملا معلوم بود، بعد از یه سکوت طولانی دهن باز کرد و گفت ماهور تو رو خدا یه کاری کن مرضیه از اینجا بره ،میشه دیگه اصرار به موندنش نداشته باشی ؟همینطور که نگاش میکردم ،پرسیدم چرا مگه چی شده، چکار کرده ؟؟ جواب داد واقعا ماهور نمی بینی یا خودت رو زدی به کوری؟ مرضیه داره خونه خرابم میکنه ،تو این مدت به چیزی مشکوک نشدی ؟ گفتم نه بخدا من متوجه چیزی نشدم آخه بگو ببینم چی شده جون به لبم کردی؟ ادامه داد واقعا نمی بینی از وقتی اردلان مرضیه رو دیده بیشتر ساعت ها رو تو خونه اس، نمی بینی دیگه با دوست و رفیقاش نمیره شب نشینی و شکار و تفریح،نمی بینی چطور دورو وَر مرضیه میاد و حواسش بهش هست؟نمی بینی مرضیه چطوری قاپ بچه هام و دزدیده و مدام کوروش رو میبره پیش خودش یا به بهانه دلتنگی کوروش میاد تو اتاق ما؟ زری حرف میزد و من ناباورانه به لبهای خشک و صورت زردش نگاه میکردم و چیزی برای گفتن نداشتم ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما باور نمی کردم مرضیه همچین آدمی باشه که بخواد زن دوم اردلان بشه و خونه خراب کن زری،به زری گفتم زیاد حساس شدی ،من با مرضیه حرف میزنم و اگه اینطوری که تو میگی باشه حتما ازش میخوام از اینجا بره و دیگه هیچوقت حتی اسمش رو نمیارم،زری گفت بعد از باور حرفام خدا کنه مرضیه هم بدون درد سر از اینجا بره و شر نشه بعد هم مثل همیشه آروم و بی صدا بلند شد از در اتاق رفت بیرون و من با قرار دادن این پازل بهم ریخته کنار هم و فکر کردن به رفتارهای مرضیه، میدیدم زری پربیراه هم نمیگه و حتما چیزی حس کرده یا دیده که انقدر پریشون و ناراحته‌... از فردا مرضیه رو بیشتر زیر نظر گرفتم و رفتار و کارهاش رو تو ذهنم حلاجی میکردم و به این موضوع پی بردم که زری راست میگه و من این مدت سرمو مثل کبک کردم زیر برف و از دورو برم بیخبرم،شاید هم دلم نمی خواست باور کنم کسی که بهش اطمینان کردم و این همه بهش اعتماد داشتم بخواد به زری که مثل خواهر شده بود براش خیانت کنه،پس حتما حسین هم یه بوهایی برده بود که اصرار به رفتن داشت، بعد از اطمینان از قصد مرضیه، حالا مونده بودم چطور ازش بخوام از اینجا بره،هم می ترسیدم حاشا کنه هم ترس داشتم موضوع بینشون جدی باشه و اردلان از موضوع خبر دار بشه و زری رو مقصر بدونه و اذیتش کنه،بهترین راه این بود که موضوع رو سر بسته با حسین در میون بزارم و بهش بگم که زری به بودنشون حساس شده و زندگی رو به خودش و بچه ها سخت گرفته ، اما هیچوقت حسین تنها نبود روزها با ارسلان و بقیه میرفت بیرون و شبها هم در کنار بقیه و مرضیه بود و فرصت مطرح کردن موضوع نبود ، تو این مدت انقدر استرس و فکر و خیال اومده بود سراغم که با وجود بارداری ،،هم از خواب افتاده بودم هم از خوراک ، دیگه چاره ای نبود و موضوع رو به ارسلان گفتم و ازش خواستم اون روز حسین رو با خودش نبره و اجازه بده بدون اینکه مرضیه خبر دار بشه من همراه حسین یه سر به مادرم بزنم و تو راه هم با حسین صحبت کنم، ارسلان کلافه از کار مرضیه و رفتار اردلان گفت من خودمم یه حدس هایی زده بودم و میخواستم بهت بگم ولی گفتم شاید شَکَّم بی مورد باشه و نخواستم بهشون تهمت ناروا بزنم، پس همه باخبر بودن الا من ساده که به خاطر اعتماد بیش از حدم به مرضیه نمیخواستم خیانتش رو در حق زری قبول کنم... آماده شدمو رفتم از خان ننه برای رفتن اجازه بگیرم که صدای مرضیه رو شنیدم که مشغول حرف زدن با خان ننه بود و حسابی داشت ازش تعریف میکرد و میگفت من تو عمرم آدمی به خوبی و مهربونی شما ندیدم ، ولی تو این مدتیکه اینجا هستم به این پی بردم همون قدر که شما خوش قلب هستید به همون اندازه هم بدشانس هستید و کسی قدر خوبی ها تون رو نمیدونه ، خوشبحال عروس ها تون که همچین جواهری مادرشوهرشونه ،هم با کمالاتید هم کاردون... اگه خودم با گوشهای خودم نمیشنیدم باورم نمیشد که این مرضیه اس که داره این حرفها رو میزنه، کسی که مدام پیش من بد خان ننه رو میگه و براشون آرزوی مرگ داره ،اما حالا داره حسرت عروس هاش رو میخوره و براش زبون میریزه، هر چه زودتر باید از این مرضیه مظلوم نما فاصله میگرفتم و برای همیشه میذاشتمش کنار، در زدم رفتم تو دیدم مرضیه موهای خان ننه رو شونه زده و در حال بافتن موهاشِ، منو که دید از پشت به خان ننه ادا در اورد و دهن کجی کرد ،داشتم شاخ درمیاوردم یه آدم تا چه اندازه میتونست بوقلمون صفت باشه و در کسری از ثانیه رنگ عوض کنه، بدون اینکه بهش محل بدم یا بخوام به حرکتش واکنش نشون بدم رو به خان ننه گفتم ننه بلقیس حالش خوب نیست اگه اجازه بدید یکی دو ساعت برم ببینمش ، ننه گفت به من چه مثلا تو خونه باشی برای من چکار میکنی،تو این زمونه یه غریبه از صد تا خودی بهتره ، چهار سال عروس این خونه ای یکبار شده بیایی منو حموم کنی یا موهام رو شونه بزنی و گیس کنی،بازم دست مرضیه درد نکنه ،شیر مادرش حلالش باشه که همچین دختری تربیت کرده، از شما که آبی گرم نمیشه... گفتم ولی خان ننه از قدیم گفتن خودی گوشتت رو بخوره استخونت رو دور نمیریزه ،اما غریبه نمک میخوره و نمک دون میشکنه ... حالت چهره ی مرضیه عوض شد ولی حرفی نزدمنم ایستادن روجایز ندونستم و با اجازه ای گفتمو از اتاق اومدم بیرون صدای تپش قلبم رو که حسابی داشت به سینه ام می کوبید میشنیدم و با عجله از حیاط عمارت رفتم بیرون ، ارسلان رفته بود ولی حسین کنار در زنبیل به دست ایستاده بود و منتظرم بود ،نگاه به زنبیل تو دستش کردم ، گفت آقا ارسلان دادن و گفتن دست خالی خونه مادرتون نرید، نگاه به داخل زنبیل انداختم یه گونی برنج و یه بوقلمون سربریده توش بود ، اون زمان شاید خانواده ام تو سال یکی دوبار برنج میخوردن اونم شب عید ، از این سخاوت ارسلان حیرت زده شده بودم و همراه حسین راه افتادم، چند بار خواستم سر حرف رو باز کنم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
  اما نگاه به چهره ی مظلوم حسین میکردم خجالت می کشیدم،دلمو زدم به دریا و خواستم حرف بزنم که حسین گفت ،ماهور خانم میشه یه خواهشی ازتون کنم؟ نگاش کردمو گفتم بگو، با نوک کفشش همینطور که با شن و خاک روی زمین بازی میکرد ،گفت میشه در حقم خواهری کنید و مرضیه رو راضی به رفتن کنید من دیگه حالم خوبه و دلم میخواد برگردم شهر ،ولی هر کاری میکنم هزار تا دلیل میاره برای نیومدن و اینجا موندن، ولی من میدونم اگه اینجا بمونم دوباره حالم بد میشه و برمیگردم به همون دوران بعد از مرگ مادرم... گفتم از چیزی ناراحتی؟کسی کاری کرده یا حرفی بهت زده که برای رفتن عجله داری؟ جواب داد ،من نمیخوام بیشتر از این چیزی بگم ولی دوست ندارم حالا که شما به ما اطمینان کردی و به خونه زندگیتون رامون دادی باعث سر افکندی شما بشیم و مشکلی براتون بوجود بیاریم... گفتم راستشو بخوای منم امروز از ارسلان خواستم که تو رو با خودش نبره ،چون باهات حرف داشتم و ازت کمک میخواستم.. حسین آهی کشید و گفت هر کاری که باشه براتون انجام میدم و از هیچ کمکی دریغ نمیکنم... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم ،قصد امروز منم مطرح کردن این موضوع بود، ولی خجالت می کشیدم باهات در میون بزارم،حالا که خودت سر حرفو باز کردی باید بگم منم از خُدامه مرضیه هر چه زودتر از اینجا بره ،چون احساس میکنم داره از اعتماد من سو استفاده میکنه و یه کارهایی میکنه که در شانش نیست... حسین گفت پس تنها من نیستم که به رفتار مرضیه مشکوک شدم ،شما هم متوجه کاراش شدید... گفتم بهتره در موردش حرف نزنیم فقط ازت میخوام قبل از اینکه دیر بشه دستش رو بگیری و از اینجا ببریش، حسین گفت بخدا هر شب با هم دعوا داریم ولی گوشش به حرفهای من بدهکار نیست، میگه تو بیخودی حساس شدی و چیزی بین منو اردلان نیست، چون اینجا احساس آرامش دارم و تو هم حالت بهتره دلم نمیخواد دوباره برگردم تو اون خونه و برای یه لقمه نون بدبختب بکشیم،اینجا همه چی برامون مهیاست و همه ی اهل خونه هم هوامونو دارن... گفتم باهاش بازم حرف بزن و اصرار کن ولی نگو من ازت خواستم میترسم وقتی بدونه منم بهش مشکوک شدم وقیح تر بشه و لج کنه،ولی اگه قبول نکرد مجبورم خودم ازش بخوام که برگرده ،چون دوست ندارم زندگی زری که در حقم خواهری کرده با ندونم کاری من از هم بپاشه... حسین گفت من شرمنده ی شما شدم باید ببخشید قول میدم همه ی تلاشمو کنم و تا یکی دوروز دیگه با مرضیه برگردم شهر... بالاخره رسیدیم خونه ی مادرم ،حسین رو به داخل دعوت کردم قبول نکرد و گفت ارسلان خان گفتن برگردم پیششون زنبیل رو تا توی حیاط اورد و گفت بعد از ظهر مش غلام میان دنبالتون،بازم عذر خواهی کرد و راهشو کشید و رفت،مامان رو صدا کردم با شنیدن صدام خوشحال اومد بیرون و پشت سرش زنعمو و بچه ها هم اومدن ،یکی یکی بغل شون کردم و رفتم کنار ننه بلقیس نشستم .. مامان با افتخار زنبیل رو آورد گذاشت جلوی ننه و گفت ماهور آورده، ننه هم برنج و بوقلمون رو که دید کلی تحویلم گرفت و گفت دیدی گفتم فقط تو دخترهامون ماهور از همه عاقل تره و قشنگ زندگیش رو تو مشتش گرفته .. دیگه از هر چی آدم دورنگ بود بدم میومد و حوصله شنیدن حرف هاش رو نداشتم ننه هم بلند شد و بعد به زن عمو اشاره کرد که بوقلمون رو تمیز کنه و برنج رو هم ببره بزاره تو اتاق ننه... ننه وزنعمو رفتن و مامان گفت با پدرت صحبت کردم و اجازه گرفتم که موقع زایمانت پیشت باشم و دوسه روزی بمونم ، دوسه دستم رختخواب برات دوختم که به عنوان کادو برات میارم... ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتت نیستم و احتیاج به رختخواب نیست اونجا همه چی هست اما مامان میخواست پیش خان ننه سربلندم کنه.‌. ناهار رو کنارشون خوردم رفتم تو حیاط برای دستشویی که ابراهیم رو دیدم از وقتی برگشته بودم دیگه ندیده بودمش،از دیدنم با اون شکم گنده تعجب کرد،لبخند زدوگفت به به چه عجب از این ورا، خوش اومدی .. خندیدم و گفتم بعد از اون اتفاقها نتونستم ازت تشکر کنم ،تو حقم برادری رو تموم کردی و خیلی تلاش کردی برای اثبات بی گناهیم... ابراهیم گفت چون مطمئن بودم تا آخر عمرم میتونی رو من حساب کنی ،بازم تشکر کردم ،خواست چیزی بگه که صدای مش غلام رو شنیدم که اومده بود دنبالم خداحافظی کردم و برگشتم خونه... مرضیه تو حیاط مشغول پهن کردن لباسهای خان ننه رو بند رخت بود ،تا منو دید اومد کنارمو و حال مادرو خانواده ام رو پرسید... به سردترین حالت ممکن جوابش رو دادم و همون جا گذاشتمشو راهمو کشیدم و رفتم بالا،اما اون ول کن نبود و بعد از پهن کردن لباس ها اومد تو اتاقم، بدون مقدمه گفت چیزی شده ؟چرا باهام اینطوری رفتار میکنی حتما از اینکه موندنمون اینجا طولانی شد ازم خسته شدی و روت نمیشه بهم بگی از اینجا بریم؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حق داری قرار بود یکی دوماه اینجا باشیم ولی الان هفت ماهه مزاحمتون شدیم ،مرضیه سعی داشت با حرفاش و بغض ساختگیش،، احساساتم رو به غلیان در بیاره و تحت تأثیر قرار بده ، اما من دیگه اون ماهور ساده نبودم که با دو قطره اشک تمساح ریختن خودم رو ببازم و دوباره کوتاه بیام،مخصوصا الان که پای زندگی زری مظلوم و بی کس درمیون بود.... مرضیه همینطور مظلوم نمایی میکرد و من تو سکوت نگاش میکردم ، در آخر خسته شد و گفت حداقل یه چیزی بگو، حالا که خودش پیش قدم شده بود منم راحت گفتم :راستش رو بخوای فکر میکنم حالِ حسین خوب شده و خودش هم خیلی مایل به رفتنه و دوست نداره اینجا بمونه، قرار ماهم این بود تا روبراه شدن حال و احوال حسین اینجا باشید، الانم به نظرم جایز نیست بیشتر از این اینجا بمونی، تو یه دختر جوونی که ممکن با کوچکترین خطایی کلی حرف پشت سرت باشه و من دلم نمیخواد همچین چیزی پیش بیاد... مرضیه گفت مگه چیزی شده ؟کسی چیزی گفته؟ گفتم قرار نیست کسی حرفی بزنه ،حقیقت اینه که منم دوست ندارم دیگه اینجا باشید ،لطفا وسایل رو جمع کن و فردا از اینجا برو ...مرضیه انتظار این همه رک و صریح بودن رو ازم نداشت و همینطور که با بهت نگام میکرد گفت تا الانم در حقم لطف کردی ولی باید خان ننه هم اجازه ی رفتن بهم بده، چون هفته ی پیش که گفتم حسین ازم میخواد از اینجا بریم، گفت بیخود کرده من بهتون عادت کردم ، میخوام بمونی و فقط چشم و گوش من تو این خونه باشی و کارهایی که ازت میخوام رو برام انجام بدی ،اگه خان ننه مخالفتی نداشته باشه من حرفی ندارم و میرم.. از این همه پررویی لجم گرفته بود و بدون هیچ ملاحظه ای گفتم من امشب با ارسلان و خان بابا صحبت میکنم تا به خان ننه بگن موندنت اینجا به صلاح نیست ... مرضیه شونه ای بالا انداخت و در حالی که میخواست خودش رو بی تفاوت نشون بده ،رفت سمت در که دوباره برگشت سمتمو گفت حتما زری حرفی زده وگرنه تو آدمی نیستی که بیخودی بخوای حرفی بزنی یا همچین اخلاقی نداری بخوای منو از اینجا برونی... گفتم به زری چه ربطی داره ؟مگه مشکلی با زری پیدا کردی؟من یه روزی خواستم لطفت رو جبران کنم حالا فکر میکنم جبران شده و باید برگردی.. مرضیه انقدر وقیح شده بود که از اتاق من رفت بیرون و در اتاق رباب رو زد و با صدای بلند طوری که من بشنوم سلام داد و رفت تو و دروبست...اینطور که بوش میومد رباب هم از همه چی خبر داشت و انگار یه جورایی میخواست حال زری رو بگیره ولی من عزمم رو جزم کردم که به هر قیمتی که شده قبل از زایمانم،مرضیه رو از این عمارت بندازم بیرون... تا شب که ارسلان بیاد فقط تو خونه قدم میزدم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت، ارسلان که اومد از رنگ و روی پریده ام فهمید حال خوبی ندارم، پرسید چیزی شده ؟منم سیر تا پیاز اتفاقات و حرفهایی که بین منو مرضیه رد و بدل شده بود براش تعریف کردم ، ارسلان گفت نگران نباش ،حسین هم باهام صحبت کرده و خواهش کرده که هر طور شده عذرشون رو بخوام طوری که به مرضیه بر بخوره و خودش بند و بساطش رو جمع کنه تا از اینجا بریم...الانم بیا پایین شام بخوریم قول میدم خودم همه چی رو درست کنم... رفتم پایین ،زری طبق معمول تو آشپزخونه بود و افسر و اختر هم سفره ی شام روچیده بودن، مرضیه بایه لباس قشنگ و تمیزبا موهایی که مثل شهریها درستش کرده بود و از روسری انداخته بود بیرون اومد گوشه ی پایینی سفره نشست، ارسلان و خان بابا بالای سفره نشستن، اما اردلان درست روبروی مرضیه نشست و هرازچندگاهی یه نگاه ریزی بهش میکردو مرضیه هم دزدکی بهش لبخند میزداز هر دو شون چندشم میشد و حالم بهم میخورد و دلم برای زری که مظلومانه نگاه به اردلان میکرد کباب بود،نمیدونم چرا تا به الان به حرکاتشون دقیق نشده بودم و حالا که داشت کار از کار میگذشت ازخواب زمستونی بیدار شده بودم،شام رو به هر سختی بود خوردم و بعد از جمع شدن سفره حسین رفت قلیون خان بابا رو چاق کرد و مرضیه خواست بلند شه که ارسلان گفت چند لحظه بشین باهات کار دارم، مرضیه نگران و دست پاچه بدون حرفی نشست و چشم به دهن ارسلان دوخت ،ارسلان گفت روزی که ماهور از شهر اومد کلی ازت تعریف کرد و همیشه میخواست لطفی که در حقش کردی رو جبران کنه، وقتی گفتی حال حسین خوب نیست منم دیدم بهترین وقته که حال دل ماهور رو با دعوت کردن شما به این جا خوب کنم،اما حالا بعد از هفت ماه ماهور دیگه دلش نمیخواد تو این جا باشی و منم برای نظرش احترام قائلم و ازت میخوام همین حالا از این جا بری،چون قبل از منم ماهور باهات صحبت کرده نیاز به حرف اضافه ای نیست... مرضیه شروع کرد به اشک ریختن که اردلان گفت مگه این دوتا بنده ی خدا جای کسی رو تنگ کردن یا به کسی آزار رسوندن تا جایی که یادمه خان بابا همیشه مهمون نواز و غریب نواز بود ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این رسم مهمون داری نیست... ارسلان گفت همین که گفتم ،دوست ندارم حرفی بزنم و حرمت ها شکسته بشه... اردلان خواست حرفی بزنه که ارسلان گفت عوض اینکه سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنی حواست به اهل و عیال خودت باشه که روز به روز دارن آب میشن و تو عین خیالت نیست...اینم که گفتم آخرین حرفیه که زده ام، اگه اینا این جا بمونن فردا من برای همیشه از این روستا میرم،اردلان دیگه جرات حرف زدن نداشت ،چون می دونست ارسلان حرفش حرفِو ،به هیچ وجه کوتاه نمیاد... مرضیه انقدر بی شخصیت شده بود که نگاه پر التماسش رو به خان ننه دوخت تا اون حرفی بزنه،خان ننه رو به ارسلان کرد و گفت پسرم اگه مرضیه تو این خونه اس به خواست تو و ماهوره،حالا که نمیخوایید این جا باشه انتخاب با شماست ،منم حرفی ندارم و از اولم با ورود یه غریبه به این خونه مخالف بودم حالا که بهتر خودت به این نتیجه رسیدی، بعد بدون اینکه به مرضیه نگاه کنه ،گفت خسته ام و میرم که بخوابم... من که از این حرف خان ننه هاج و واج بودم و خود مرضیه هم کاملا مشخص بود چقدر از اینکه خان ننه به این سرعت پشتش رو خالی کرده شوکه شده، بلند شد و گفت تا الانشم در حقم لطف کردید ،فردا صبح آفتاب نزده از اینجا میریم و به سرعت از اتاق رفت بیرون... نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه شر مرضیه از سر زندگی زری کم شد و بالاخره راضی به رفتن شده، منم به بهونه ی بی حالی از اتاق اومدم بیرون ،خواستم برم بالا که زری اومد کنار پله ها و کلی ازم تشکر کرد و گفت زندگیم رو مدیون تو و ارسلان خان هستم ،هیچکس به جز ارسلان خان نمی تونست این زن رو از اینجا بیرون کنه... گفتم خودم آوردمش ،خودمم عذرش رو خواستم و کاری نکردم ،تو منو ببخش که ندونسته پای همچین آدمی رو به این جا باز کردم ، با تک سرفه ی اردلان که به سرعت از اتاق اومد بیرون و رفت سمت حیاط هر دو ساکت شدیم،زری رفت کنار کوروش و منم از رفتن توی اتاقم پشیمون شدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم، چند قدمی که برداشتم صدای گریه ی مرضیه که سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و آروم صحبت کنه به گوشم رسید ، همون جا پشت درخت گردو ایستادم ،که صدای اردلان رو شنیدم که گفت فعلا برو تا آب ها از آسیاب بیفته و یه کم اوضاع آروم بشه، بخدا منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری و دلم برات تنگ میشه،اما مطمئن باش خیلی زود میام بهت سر میزنم و عقدت میکنم نگران هیچی نباش، مرضیه گفت من چطور میتونم از اینجا برم،یادت رفته روز اولی که میخواستی خامم کنی، چه وعده وعیدهایی بهم میدادی، خودت نگفتی من به خاطر تو با عالم و آدم می جنگم، هر کاری دلم بخواد میکنم، کسی جرات نداره تو کار من دخالت کنه و حرف حرف خودمه حالا که بدبختم کردی کجا برم ، تا آخر عمر باید با یه سرشکستگی سر کنم....  اردلان گفت چرا به حرفام گوش نمیکنی؟ من هفته ی بعد میام و عقدت میکنم نگران چی هستی؟من مَردم، حرف زدم رو حرفمم هستم ،تو دلواپس هیچی نباش، بعداز اینکه عقدت کردم دوباره میارمت اینجا ،برات یه خونه ی جدا درست میکنم،زری هم خواست مثل ربابه می مونه و با بودنت کنار میاد نخواست هم ،کوروش رو ازش میگیریم طلاقش میدم با شهین بره هر جا که میخواد... مرضیه با صدای نازک و لوسی گفت راست میگی یا میخوای از سرت بازم کنی، اردلان گفت دیونه نشو من بدون تو میمیرم بعد رفت جلوتر و... ،دیگه دلم نمی خواست هیچ صدایی بشنوم و یا چیزی ببینم چطور مرضیه به اردلان همچین اجازه ای داده بود و به همین راحتی خودش و سرنوشتش رو به دست اردلان سپرده بود، اردلانی که آوازه اش تو روستا و چند روستای اطراف هم پیچیده بود... باورم نمیشد تو این خونه و به همین راحتی کنار گوش زری ،اردلان و مرضیه بهش خیانت کرده باشن، زری در حق هیچکس بد نبود و زن مهربونی بود این حقش نبود که این بلا سرش بیاد... به خیال خودم میخواستم هر چه زودتر به این رابطه پایان بدم تا کار به جاهای باریک نکشیده ،ولی حالا که میشنیدم و میدیدم این رابطه تا چه حدی پیش رفته و مرضیه تن به کاری که نباید رو داده از درون میسوختم و آتیش میگرفتم و خودمو لعنت میکردم.... آروم و بی صدا از درخت فاصله گرفتم و بدون اینکه به ارسلان حرفی بزنم رفتم توی رختخوابم و چشمام رو بستم،اونشب تا صبح خواب به چشمم نیومد و به سرنوشت مرضیه و زری فکر کردم و خودم رو مقصر این ماجرا میدونستم که نا آگاهانه پای آدم شیطان صفتی مثل مرضیه رو به این عمارت باز کردم... فردا مرضیه قبل از رفتن اومد تو اتاقم ،از قیافه اش غم میبارید، سلام کرد و گفت من تا یه ساعت دیگه از اینجا میرم ،تو در حق من خواهری رو تموم کردی ولی خیلی دلم میخواد دلیل این تغییرناگهانی و سردی رفتارت بفهمم،مگه تو نگفتی من برای بچه هات باید خاله باشم و ازشون مراقبت کنم ،حالا چی شد نظرت عوض شد و قبل از زایمانت اصرار به رفتنم داری؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
         شبتان آرام آسمان رویاهایتان پر از ستاره✨ به امید فردایی پر از بهترین ها✨ شبتون در آغوش اَمن خـــدا✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و حق با جناب صائبه، که می‌فرماید: ناخوشی‌ها از دلِ بی ذوقِ ماست ذوق اگر باشد، همه دنیا خوش است! ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم بهتر بدون هیچ حرفی برای همیشه از اینجا بری من از کسایی که نمک میخورن و نمکدون میشکنن متنفرم ، اگه حتی یک درصد هم فکر میکردم همچین آدمی هستی که بخوای رو زندگی یکی دیگه خراب بشی ، هیچوقت همچین کاری نمی کردم و لال میشدم و ازت نمیخواستم پا تو این خراب شده بزاری، همینطور که با چشمهای از حدقه در اومده نگام میکرد... گفتم،ازت خواهش میکنم برای همیشه برو جای دیگه ای به غیر از اینجا دنبال خوشبختی بگرد ،از وقتی تو اومدی زندگی منم مختل کردی... یه پوزخندی زد و گفت نه اینکه قبل از من چقدر خوشبخت بودی، فکر کنم یادت رفته تو هم با اومدنت تو این خونه،، زندگی رباب رو بهم ریختی،شوهرش رو ازش گرفتی ،باعث شدی بچه اش بمیره،خواهرش خودکشی کنه،فکر نکن خیلی آدم خوبی هستی ،خودت هم رو زندگی یکی دیگه خراب شدی ،چی شد الان که نوبت به من رسید همه چی بد شد ، از اینکه انقدر بی محابا داشت به رابطه اش با اردلان اشاره میکرد اعصابم بهم ریخته بود و دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم، رفتم روبروش ایستادم و گفتم من تو خونه ی پدرم نشستم و با عزت و آبرو اومدن خواستگاریم ،ارسلان به خاطر مشکل رباب و بچه دار نشدنش مجبور به ازدواج شد و منم به حکم دختر بودنم حق اعتراض نداشتم، نه ارسلان به رباب خیانت کرد نه من به همنوع خودم ، ای کاش اینو میفهمدی که نباید به کسی که تو این چند ماه سنگ صبور حرفات بوده و مثل یه خواهر بوده برات به همین راحتی خیانت کنی و قاپ مردای خونه رو بدزدی ، اما اینو تو گوشت فرو کن قبری که بالای سرش گریه میکنی توش مُرده نیست،رو بد کسی انگشت گذاشتی، اون کسی نیست که پایبند قول و قرارش باشه و بهت وفادار بمونه،حالا هم از جلوی چشمم دور شو و برای همیشه از این عمارت برو... مرضیه پشت کرد به منو گفت من میرم، ولی خیلی زود برمیگردم اونوقتِ که نمیزارم یه آب خوش از گلوی تویی که باعث رفتنم شدی بره پایین ... مات و مبهوت شده بودم و با حرفاش شوکه شدم، اون درو بستو رفت و من بی اختیار شروع کردم به گریه کردن... یک هفته بعد از رفتن مرضیه، درد زایمان اومد سراغم و سریع فرستادن دنبال قابله ی روستا، زری آب گرم کرد و چند تا دستمال تمیز آماده کرد، از درد به خودم میپیجیدم و به زمین چنگ مینداختم، ارسلان به خاطر حضور خان ننه نمی تونست بیاد کنارم ، فقط به خان ننه میگفت پس این قابله چی شد ؟چرا ازش خبری نیست؟ این داره میمیره، خان ننه درو باز کرد و گفت خوبه خوبه برو بیرون و تو کارهای زنونه دخالت نکن، نترس هیچیش نمیشه، مگه ماها جون نداشتیم،والا هیچکس هم دورو ورمون نبود و دلسوز هم نداشتیم، به زور ارسلان رو از اتاق بیرون کرد و رو به من گفت تو هم نمیخواد ننه من غریبم بازی در بیاری ،تا قابله برسه پاشو راه برو و سریع خودت رو به زمین نزن..به زور از دیوار گرفتم و شروع کردم راه رفتم،چند بار طول و عرض اتاق رو قدم زدم ولی دیگه توان نداشتمو اشکام سرازیر شد ، زری دستمو گرفت و کمکم کرد که بشینم... خان ننه چپ چپ نگام کرد و گفت من حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم برم ببینم این قابله کجا مونده ، خان ننه که رفت زری گفت توروخدا ماهور موقع زایمان میگن دعا برآورده میشه ،برای سربراهی اردلان و گرم شدن دلش به من و بچه هاش دعا کن،گفتم حتما حتما دعا میکنم و از ته دل براش آرامش و راحتی آرزو کردم، صدای یا الله ارسلان اومد و در باز شد و همراه مامانم اومدن تو ، با دیدن مامان اشکامو پاک کردم و قوت قلب گرفتم ،ارسلان اومد کنار دستمو گفت ای کاش به حرف کسی گوش نمی کردم و میبردمت شهر بیمارستان، بعد به مامان گفت توروخدا خیلی مواظب ماهور باشید،مامان گفت نگران نباش حواسم بهش هست ، ارسلان بدون در نظر گرفتن حضور مامان و زری دستمو گرفت تو دستاش و گفت ماهور مثل همیشه قوی باش و محکم، بیرون اتاق میشینم و منتظر به دنیا اومدن بچه و سلامتی خودت می مونم بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون... مامان رو به زری گفت از مرد به این گندگی این کارا بعیده... زری لبخندی زد و گفت هر چقدر ارسلان خان با احساس و دلرحمه،برعکس اردلان نه احساس داره و نه رحم... یهو درد شدیدی توی شکم و پهلوم پیچید ،همزمان با صدای جیغ من قابله و خان ننه هم اومدن تو ، قابله یه نگاه به رنگ پریده ام کرد و سریع دستور داد اتاق رو خلوت کنن و دستمال و آبگرم رو بزارن کنارش، زری تند تند هر چی قابله میگفت رو انجام میداد و قابله با گفتن که وقتشه، زود باش زود باش،بهم قدرت میداد که همه ی توانمو جمع کنم تا هر چه زودتر از این درد خلاص بشم ، انگار چهار ستون بدنم از هم جدا شده بود،دیگه نایی نداشتم ،یک آن تمام توانمو جمع کردمو وجیغ بلندی از درد کشیدم که صدای جیغ منو صدای صلوات و گریه ی بچه در هم آمیخت و بچه ام به دنیا اومد ، و بعد هم دومین قل هم به دنیا اومد و من دیگه چیزی نفهمیدم ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فقط صدای همهمه و خوشحالی و تبریک گفتن هارو میشنیدم و صدای اذانی که کل خونه رو پر کرده بود،نمیدونم چقدر گذشت که مامان کاچی به دست روی سرم نشسته بود و نگام میکرد، چشمام رو که باز کردم گفتم بچه ام کو مامان ؟سالمه؟چیزیش نیست؟دختره یا پسر؟ مامان خم شد پیشونیمو بوسید و گفت سربلندم کردی،شیری که خوردی حلالت باشه،بچه هات هر دو سالمن ،بعد از این میشی نور چشمی ارباب و خان ننه و شوهرت ،میتونی با این دوتا پسر اینجا خانمی کنی و اسب خوشبختی رو بتازونی.. دروغ چرا از اینکه هردوی بچه ها پسر بودن خوشحال بودمو از ته دل خداروشکر کردم که بالاخره از دست متلک ها و تهدید های خان ننه و رباب خلاص میشدم و میتونستم یه نفس راحت بکشم،وقتی پسرهامو دیدم از خوشحالی گریه میکردم،انقدر ریزه بودن که می ترسیدم بهشون دست بزنم و بغلشون کنم، مامان هر دو رو قنداق پیچ کرده بود و یکی یکی داد بهم که بهشون شیر بدم ،چه احساس قشنگی بود وقتی با عشق شیره ی وجودمو بهشون میدادم، دستهای کوچیک و نحیفشون رو نوازش میکردم... هفت روز از به دنیا اومدن بچه ها گذشت،، ستاره آخرین باری که از این روستا رفته بود دوسال پیش بود و حالا همراه بچه هاش برای چشم روشنی و دیدن برادرزاده هاش اومده بود، وقتی دیدم بغلم کرد و گفت ماهور باید منو ببخشی که اون روز حرفهای تو رو باور نکردم و بهت کمک نکردم که بیگناهیت رو ثابت کنی و بدون حمایت ازت از اینجا رفتم ، تو این مدتم به خاطر شرمندگی دیگه نیومدم ، ولی وقتی شنیدم بچه هات به دنیا اومد دلم طاقت نیاورد و اومدم که هم اونا رو ببینم ،هم ازت حلالیت بطلبم... صورتش رو بوسیدم و گفتم تو در حق من خیلی خوب بودی ،هر کس هم به جای تو بود حتما شک و تردید میومد سراغش،من ازت هیچ ناراحتی ندارم و خیلی هم خوشحالم که دوباره میبینمت و دلم حسابی برات تنگ شده بود... دهمین روز خان بابا یه جشن حسابی گرفت و به تمام مردم روستا ولیمه داد و هفت تا گوسفند قوربونی کرد،حسرت رو تو چشمهای زنهای روستا میدیدم که چطور نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن ،و خیلی ها هم بهم میگفتن خوش بحالت خدا چقدر دوست داشته که دوتا پسر با هم بهت داده ،عزیز بودی عزیزترم میشی ،الان دیگه خیال خان از بابت وارث برای ارسلان راحت شده ، اما من از این همه آه و حسرت می ترسیدم و دوست نداشتم حسرت پشت سر زندگیمو بچه هام باشه و خدایی نکرده باعث اتفاق بدی بشه... اونشب خان بابا توی جمع برای سلامتی بچه ها و دوری از چشم زخم نذر کرد که هر سال عاشورا برای بچه ها گوسفند قوربونی کنه و تا وقتی زنده اس خودش و بعد از اون ارسلان این نذر رو باید ادا کنه، ارسلان هم با جون و دل قبول کرد و با صلوات مهمونها ،خان بابا تو گوش بچه ها اذان گفت و اسمشون رو گذاشت سیاوش و سهراب، هر دو اسم رودوست داشتم و راضی از انتخاب اسم هاشون بودم... ارسلان از داشتن دوتا پسر خیلی خوشحال بودو نمی تونست ذوق خودش رو پنهون کنه، همون شب یه سینه ریز سنگین برام خریده بود و داده بود به ستاره که بندازه گردنم ،وقتی ستاره گفت اینم کادوی ارسلان خان برای ماهور،به وضوح ناراحتی رو تو چهره ی رباب دیدم ،نتونست خودش رو کنترل کنه و از اتاق رفت بیرون،منم از این واکنش های رباب میترسیدم و دلم نمی خواست حس حسادتش تحریک بشه و کاری کنه که برام پشیمونی به بار بیاره،اونشب تموم شد و مهمون ها رفتن و موقع رفتن ننه بلقیس به مامان اشاره کرد که آماده بشه و همراهش بره و دیگه موندنش اینجا کافیه،مامان بعد از کلی سفارش که حواست به بچه ها باشه و یه لحظه تنهاشون نذار از سر اجبار با ننه بلقیس و بابا رفت... بعد از مامان ،ارسلان حسابی بهم میرسید و بیشتر وقتش رو کنار سهراب و سیاوش بود، باهاشون سرگرم شده بود و با اون ابهت مدام قربون صدقه شون میرفت، تو اون دوره این کارها از یه مرد بعید بود و گاهی هم زشت به شمار میرفت، ارسلان همه ی سنت ها رو زیر پا گذاشته بود و برخلاف بقیه ی مردهای اون دوره که در حضور پدر و مادرشون سمت بچه ها نمی رفتن یا اسمشون رو صدا نمیزدن، اسم بچه هاشو صدا میزدو بغلشون میکرد، هر چقدر خان ننه چش غره میرفت و زیر لب غر میزد گوش ارسلان بدهکار نبود و کار خودش رو میکرد،از وقتی بچه ها به دنیا اومدن بیشتر شبها پیش من بود ولی مدام اصرار داشتم پیش رباب و اسما هم بره،چون اونا هم حق داشتن و نباید حقوقشون پایمال میشد ،ولی ارسلان انگار تازه پدر شده بود و میگفت من نمیتونم از این دوتا دل بکنم و شب بدون این دوتا بخوابم،به خاطر پافشارای من هفته ای یک شب میرفت پیش ربابه و اونم صبح زود قبل از رفتن یک ساعتی میومد کنار بچه ها... از اینکه ارسلان انقدر خوشحال بود از ته دل خوشحال بودم و خداروشکر میکردم که کم کم دارم رنگ خوشبختی رو میبینم و همه چی تقریبا آروم داره پیش میره ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و کسی کاری به کارم نداره و بیشتر وقتم رو در کنار سهراب و سیاوش میگذروندم تا از آب و گل در بیان و بتونن از خودشون مراقبت کنن... یک سال گذشت و بچه ها شروع کردن به راه رفتن و جلوی چشمم بزرگ شدن ،هر چقدر سهراب مظلوم و آروم بود ،سیاوش برعکس شیطون تر و جسورتر بود و این تضاد تو همون یک سالگی مشخص بود و هر کس میدیدشون به زبون میاورد،حالا هر دو راه میرفتن و به مراقبت بیشتری نیاز داشتن کمک تو کارهای خونه ی یه طرف و نگهداری از این دوتا یه طرف البته دلنگرانی هایی هم ازاطرافیان وجود داشت که باعث میشد بیشتر مراقب بچه ها باشم... تا اینکه صدای خان ننه در اومدو مدام غر میزد که انگار آسمون پاره شده و فقط تو دوقلو زاییدی ، بچه ها رو ول کن و به کارها برس ،تا کی میخوای مثل چی دنبال بچه هات باشی ،همش دنبال بهانه میگردی تا از زیر کار در بری،فکر نکن حواسم نیست،من رباب نیستم شوهرش رو از چنگش در آوردی و حرف نزد و ساکت شد ، از فردا اگه کاری رو زمین بمونه من میدونم و تو.. گفتم بخدا هر کاری باشه من انجام میدم ولی بچه ها رو نمیتونم تنها بزارم، یادتون نیست بچه ی زری چطوری زیر کرسی خفه شد ،اگه خدایی نکرده از پله ها قل بخورن ،یا وقتی تنور روشنه بیفتن تو تنور چه خاکی بریزم رو سرم ،اونوقت کی جواب ارسلان خان رو میتونه بده؟ خان ننه گفت اینقدر حرف نزن، اگه تو کار کن باشی بچه ها رو شیر بده و بزارشون تو اتاق من ،خودم حواسم بهشون هست، اختر و افسر که دست تنها نمیتونن به این همه کار رسیدگی کنن ،تو و زری و رباب هم باید پا به پاشون کمک کنید و کارها رو سرو سامون بدید.. دیگه بحث فایده ای نداشت و چشمی گفتم و رفتم دنبال کارهایی که باید انجام میدادم.. از فردا بچه ها رو حسابی سیر میکردم و میبردم تو اتاق خان ننه و خودم هم پا به پای بقیه مشغول کار میشدم.. کارهامون چند برابر شد ،چون ارباب کلی گاو و گوسفند خریده بود و دوشیدن و درست کردن مشتقات شیر ،مثل ماست و کره و روغن کلی وقت گیر بود و چند نفر رو میخواست، تو این بین یه دختری چهارده ساله به اسم پری که از خانواده ی فقیر روستا بودن برای کارهای خونه و دوشیدن دامها به کلفت ها اضافه شد ولی بازم کار زیاد بود و باید از صبح علی الطلوع تا شب کار میکردیم و آخر شب هم خسته و کوفته می رفتیم توی اتاقمون،شبها انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،ولی خوشحال بودم که از غرغرهای خان ننه خلاص شدم و زندگی آرومی رو میگذروندم... بچه ها نزدیک به دوسالشون شد که دوباره حالت تهوع و سرورد اومد سراغم و فهمیدم که دوباره باردارم ، به ارسلان که گفتم خداروشکر کرد و کلی خوشحال شد ، دوباره ویارهای شدید و حالت تهوع های گاه و بیگاه اومد بود سراغمو امونمو بریده بود و حسابی ضعیفم کرده بود ،طوری که توان کار کردن رو ازم گرفته بود، یه روز که خان ننه وضعیتمو دید،انگار دلش به رحم اومده بود یا معجزه شده بود که گفت از فردا نمیخواد صبح زود بیایی پایین،بمون پیش بچه هات و با عُق زدنات حالمو بد نکن و منو هم از خورد و خوراک ننداز...حتی مهربونیشم با طعنه وکنایه بودولی من همون رو هم قبول داشتم وخوشحال ازاین استراحت اجباری بودم... یک هفته گذشت و من همچنان حالم بد بودوشبها بیدار بودم و خواب نداشتم یه شب  به هوای آب خوردن رفتم تو آشپز خونه که صدای گریه و التماسهای پری رو شنیدم و صدای سیلی که خورد تو گوشش و بعد هم صدای پر از تحکم اردلان که گفت اگه همین الان به حرفم گوش نکنی به خان بابا میگم اون پدر فلج و خانواده ی بدبختت رو از این روستا بندازه بیرون تا به بدبختی بیفتن،پری التماس میکرد اما اردلان پر رو تر از این حرفها بود که به خواهش های اون دختر بدبخت توجه کنه، نمیدونستم چکار کنم ،تنها فکری که به ذهنم رسید، دوباره با عجله برگشتم بالا و ارسلان رو بیدار کردم و گفتم خیلی تشنمه،چراغ هم نفت نداره و میترسم برم پایین ،ارسلان بلند شد و رفت پایین،منم پشت سرش رفتم ،اما چند قدم دورتر ایستادم ، ارسلان که صدای پری رو شنید قدم تند کرد و در آشپز خونه رو با سرعت هل داد ،یه کم رفتم نزدیک تر،پری بیچاره مثل شکاری که از تله ی شکار چی رها شده باشه با رنگی پریده و صورت خیس از اشک از آشپزخونه پا به فرار گذاشت،بیچاره تو اون تاریکی انگار منو ندیدیا خجالت کشید و به سرعت رفت تو اتاق ته حیاط پیش افسر و اختر، ارسلان یقه ی اردلان رو گرفته بود و محکم چسبونده بودش به دیوار و ازش پرسید کی میخوای دست از این کارهای احمقانه ات برداری، چطور دلت اومد دختر بدبخت رو اینجا گیر بیاری و همچین درخواست بیشرمانه ای ازش داشتی باشی،اون همسن دخترتِ، اردلان خواست دهن باز کنه که مشت محکم ارسلان کوبیده شد توی دهنش ،یقه اردلان رو ول کرد و گفت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخدا قسم فقط یک بار دیگه بخوای تو این خونه از این کارها بکنی خودم پرتت میکنم بیرون و پیش بقیه رسوات میکنم، تو زن داری ،بچه داری ،دست از این کارات بردار و بچسب به زندگیت،تو این چند وقته نگاه به زنت کردی که داره روز به روز آب میشه و هر روز ساکت تر از قبل ،چرا دلت براش نمیسوزه؟؟ اردلان گفت روزی که بدون مشورت و پرسیدن نظر من رفتن خواستگاری و بریدن و دوختن باید به اینجا فکر میکردن، من زری رو نمیخوام و خودش هم میدونه و از کارامم خبر داره ،تو نمیخواد کاسه ی داغ تر از آش بشی، ارسلان سیلی دوم رو محکم تر زد و گفت خان بابا تو این ده آبرو داره ،من نمیزارم با آبروش بازی کنه ، بعد از ده دوازده سال یادت افتاده که زنت رو دوست نداری ،این پنبه رو از گوشت در بیار که اینجا هر کاری دلت بخواد انجام بدی ... اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت ،منم سریع از پله ها رفتم بالا تا وقتی از آشپز خونه میاد بیرون منو نبینه، هر چند از جر و بحث بین ارسلان و اردلان ناراحت بودم ،اما از اینکه تونسته بودم از بی آبرو شدن پری جلوگیری کنم خوشحال بودم.. ارسلان اومد بالا و منو که دید گفت واقعا آب میخواستی یا عمدا بیدارم کردی که اردلان رو ببینممنم حقیقت رو بهش گفتم و اونم در حالی که هنوز ناراحت بود گفت پس خوبه تشنت نبود چون فراموش کردم برات آب بیارم ،منم خندیدم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم... از فردای اون روز پری دیگه پا تو عمارت نذاشت و کارهای اونم افتاد گردن ما ،اما راضی بودم چند برابر کار کنم اما با آبروی یه دختر خانواده دار تو این روستای کوچیک بازی نشه و انگشت نمای مردم نشه... یک هفته ،ده روزی از اون ماجرا می گذشت و اردلان رو کمتر میدیدم و سر سفره ی ناهار و شام هم حاضر نمیشد و غذاش رو تو اتاقش میخورد، فکر میکردم به خاطر کاری که کرده شرمنده اس ولی تنها چیزی که تو اردلان وجود نداشت احساس شرم بود،اینو وقتی فهمیدم که یه روز وقتی سفره ی ناهار رو جمع کردیم ،صدای داد و بیداد و جیغ جیغ های یه زن رو شنیدیم که به گوشم آشنا بود ،همه هول و هراسون رفتیم تو حیاط ،از دیدن چیزی که میدیدم و می شنیدیم همگی هاج و واج ایستاده بودیم به تماشا، مرضیه رو دیدم که موهای رنگ شده اش رو از زیر کلاهی که گذاشته بود رو سرش ریخته بود روی شونه هاش، سرخاب سفیداب کرده بود و پیراهن ماکسی بلند تنش بود... ظاهر و لباسش مناسب مجلس عروسی توی شهر بود نه تو این روستا...همینطور که داشتم نگاش میکردم با صدای جیغش به خودم اومد، داشت اردلان رو صدا میزد ،خان ننه رفت جلوتر و گفت چته،افسار پاره کردی،چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ،با اردلان چکار داری؟ این موقع روز کی اومده خونه که این دومین بارش باشه ... مرضیه همونجا نشست و گفت اینجا میشینم تا بیاد و تکلیف منو روشن کنه ، معلوم نیست سرش کجا گرمه که منو با بچه ی تو شکمم یک ماهه تنها گذاشته و ازش خبری نیست... بیچاره زری با شنیدن بچه پاهاش سست شدو باکمک گرفتن از دیوار مانع افتادنش شد، ارباب که از توایون شاهد ماجرا بودرو به خان ننه گفت بیاید تو ببینم چه خبر شده ،آبرو و حیثیت برام نذاشتید... خان ننه جلو رفت و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم..خان بابا رو به مرضیه گفت این حدفا چی بود که بهم میبافتی.. مرضیه سرش رو انداخت پایین و خودش رو زد به موش مردگی و با گریه و زاری گفت ،بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه ،همش تقصیر پسرتون بود ،انقدر زیر گوشم خوندو حرفهای عاشقانه زد که خام حرفاش شدم ،وقتی این جا بودم خودش یه صیغه محرمیت خوند و کم کم بهم نزدیک شد تا ازش آبستن شدم ،اما وقتی فهمید مجبورم کرد بچه رو به هر روشی که ممکن بود بندازم، بعد از اون که رفتم شهر اومد عقدم کرد و الانم که فهمیده دوباره حامله ام ،یک ماهه گذاشته رفته،الان اومدم شما تکلیف منو روشن کنید و یه راهی جلوی پام بزارید و بگید باید با یه بچه توی شکم ،بی پشت و پناه چه کنم؟ خان بابا بنده ی خدا مونده بود به مرضیه چی بگه ،نگاهش به زری که افتاد یه لا الله الا الهی گفت و ادامه داد ،وقتی زن اردلان شدی مگه از من پرسیدی و اجازه گرفتی ؟؟حالا هم برو بیرون تا وقتی اون بیاد و تکلیفت رو روشن کنه.. مرضیه به گریه اش شدت بخشید و گفت ،شما بزرگتری کن و یه راهی جلوی پای من بزار، بخدا من به جز اردلان هیچکس رو ندارم، از روزی که حسین از جریان منو اردلان باخبر شده طردم کرده، تو یه کارخونه مشغول کار شده و همونجا هم می مونه و دیگه از من سراغی نمیگیره،آخه من بدبخت مگه خلاف شرع کردم که خام زبون چرب اردلان شدم که در باغ سبز بهم نشون داد و گفت زری رو طلاق میده و با بچه هاش میاد شهر پیش من زندگی میکنه.. خان بابا گفت دهنت رو ببند،بخدا اگه اردلان همچین کاری کنه دیگه اسمش رو نمیارم و آقش میکنم و از ارث و میراث محرومش میکنم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد بره با دست خالی هر کاری دلش میخواد بکنه، الانم برو بیرون تا اردلان پیداش بشه.. مرضیه بلند شد بره بیرون که اردلان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق خان بابا و درو باز کرد، انگار کسی اومدن مرضیه رو بهش خبر داده بود که انقدر هول و دستپاچه بود ، سلام کردو یه نگاه به دورتادور اتاق انداخت ، نگاهش روی مرضیه موند و خواست چیزی بگه که خان بابا گفت حرفهایی که این دختر میزنه درسته؟تو اونو عقد کردی، اون از تو حامله اس، اردلان که فهمید مرضیه همه چی رو تعریف کرده گفت آره عقدش کردم ،گناه و خلاف شرع که نکردم... خان بابا چند قدم برداشت و سیلی محکمی زد در گوش اردلان و گفت نمیدونم به کی رفتی که انقدر وقیح و بی شرمی، خجالت نمیکشی، اردلان خودش رو نباخت ،همینطور که به گلهای قالی زل زده بود گفت ،من یه دختر بی کس و بی پناه رو زیر پر و بال خودم گرفتم ، بعد به زری اشاره کرد و گفت مگه تو این دوسال برای اینو بچه ها کم و کسر گذاشتم که همتون نگرانش هستی؟ اردلان گفت چرا ارسلان دوتا دوتا زن بگیره ایراد نداره ولی برای من عیب به حساب میاد؟خان بابا گفت قضیه ارسلان فرق میکرد اون به خاطر اصرار من تن به این کار داد،ولی تو چی ؟ اردلان گفت من میخوام همینجا زندگیم رو با مرضیه شروع کنم ، زری اگه مشکلی نداره بمونه و بچه هاش رو بزرگ کنه،اگه براش سخته و چشم دیدن مرضیه رو نداره میتونه برگرده تو همون خونه ی پدرش... خان بابا از عصبانیت سرخ شده بودو رگ گردنش متورم شده بود و من حسابی ترسیده بودم ،اما مرضیه که خودش رو پیروز این میدون می دونست اشکاش بند اومده بود و حالا لبخند پیروزی به لب داشت، زری سر به زیر داشت دستش رو گرفتم توی دستم یخ کرده بود و اشکاش همینطور گوله گوله از چشماش میریخت روی یقه ی پیراهنش، دلم براش کباب بود ولی کاری ازم ساخته نبود و فقط میتونستم هزار بار به خودم لعنت بفرستم که چرا پای این عفریته رو به این خونه باز کردم، همینطور که دستهای زری رو فشار میدادم ،از صدای پر از تحکم و بلند خان بابا به خودم اومدم که به اردلان گفت اون که از این خونه باید بره تو هستی و این زن گربه صفت که جواب خوبی رو با بدی داد و بدون در نظر گرفتن زندگی زری ،خام حرفهای تو شد، اگه اونو میخوای باید قید ما و خانواده ات رو بزنی،جای زری و بچه هاش هم تو همین خونه اس و خودم حواسم بهشون هست و نمیزارم آب تو دلشون تکون بخوره... اردلان بلند شد و گفت حرف آخرتون همینه؟ باشه من میریم ولی یادتون باشه حق من این نبود ،شما از بچگی بین منو ارسلان و بقیه فرق میزاشتید، الانم همینطوره ،اون میتونه با دوتا زنش اینجا باشه اما من نه، بعد به مرضیه گفت پاشو که باید بریم شهر.. خان بابا گفت هیچوقت حق برگشتن نداری ،همین الان تو حضور این جمع میگم تو دیگه پسر من نیستی و از ارث هم برای همیشه محرومی و همین فردا میرم اسمت رو از توی سجلم خارج میکنم... پاهای اردلان از رفتن سست شد ،مرضیه که کلمه محرمیت از ارث رو شنید دوباره ننه من غریبم بازی در آورد و گفت من بَدم ،پس نوه ای که تو شکمم هست چی ،اون چه گناهی کرده که شما از مادرش متنفرید؟یا پدرش مثل پسرهای دیگه تون عزیز نیست... خان گفت فقط به خاطر این همه پرو بودنته که حالم ازت بهم میخوره،اردلان شاید کس دیگه ای رو عقد میکرد راحت تر باهاش کنار میومدم،تا توی بی شرمو ... زری دوازده ساله عروس این خونه اس من تا الان صداش رو نشنیدم از بس که باحیاست و آبرو داره ،بچه اش مُرد، در حضور من جیکش در نیومد...  حالا تو ،،معلوم نیست بچه ای در کار هست یا نه از وقتی اومدی ده بار بچه ام بچه ام کردی،نه اردلان پسر منِ ،نه اون بچت نوه ی منه، همون که گفتم هر دوتاتون از اینجا برین بیرون ، مرضیه یه نگاه به خان ننه کرد و گفت حداقل شما یه چیزی بگو،مگه اونوقت نگفتید ای کاش اردلان زن نداشت ،تو رو عروس خودم میکردم، تو از همه ی اینا بهتر و سرتری،الان که عروستون شدم و میخوام کنیزیتون رو کنم هیچی نمیگیدو میزارید به همین آسونی ،این مجازات سخت درحقمون انجام بشه؟؟ خان ننه هم به خاطر اردلان ناراحت بود و به خان بابا گفت مرد یه کم کوتاه بیا ،حالا کاریه که شده ،پسرت کار خلاف شرع که نکرده، برای یه مرد که این کارها زشت نیست، خُب دوسش داشته ،یادت رفته زری رو به زور براش گرفتی ،حالا با کسی که میخواسته ازدواج کرده، بزار همینجا یه اتاق درست کنه و سایه اش رو سر زن و بچه اش باشه‌.. خان بابا رو کارد میزدی خونش نمیومد یه نگاه پر از غضب به خان ننه کرد و گفت ،این حرفهارو رو جمع کن،یعنی چی ،چون مَرده اشکال نداره،تو خودت میتونی یه هوو رو قبول کنی ،منم به زور با تو ازدواج کردم اگه یادت باشه یک سال اول حتی یک کلمه هم باهات حرف نمیزدم ،پر پر زدنت رو یادت رفته ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو فقط به خاطر اینکه ماهور شبیه عشق اول من بود شدی دشمن خونیش و همیشه زیر متلک ها و آزارت رنجش میدادی،دیگه نذار دهن باز کنم بیشتر از این به گذشته برگردم و خاک کِرم زده رو شخم بزنم، فقط اینو بدون خیانت زن و مرد نمیشناسه،همون موقع منم میتونستم برم دنبال عیاشی ،ولی همیشه خدارو در نظر گرفتم و پامو کج نذاشتم، ولی این پسر هر روز یه گندی میزنه و فکر میکنه خیلی زرنگه و کسی خبر دار نمیشه ، اما خبرها خیلی زود به من میرسه، همین چند شب پیش دختر مش قاسم رو تو همین آشپز خونه خِفت کرده بود که ارسلان به موقع میرسه،دختره ی بدبخت رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد و تا چند روز از ترس تو تب میسوخته و همش کابوس میدیده، حالا کارش تو روستاهای اطراف بماند... اردلان کاملا رنگ از رخسارش پرید و مرضیه هم دوباره شروع کرد به جیغ و داد و نفرین اردلان و حرفهایی که نباید میزد رو زد،اردلان که جو رو سنگین دید برگشت سمت مرضیه و یه سیلی محکم زد تو گوشش و گفت ساکت شو ،من مَردم هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکس هم مربوط نیست... مرضیه خودشو نباخت و جواب سیلی اردلان رو با آب دهنی که پرت کرد تو صورتش داد و گفت خیلی پستی ، حالا که اینطوریه و هر کاری میخوای میکنی،منم میرم دنبال خوشی خودم و به تو هم مربوط نیست و حق نداری دورو بر من آفتابی بشی،بعد کلاهی که روسرش بود رو برداشت و رفت سمت در ، اون موقع حجاب اجباری نبود ولی زنهای روستا همگی حجاب داشتن و بی روسری بودن زن عیب و بی آبرویی محسوب میشد... مرضیه لحظه ی آخر برگشت و به خان بابا گفت اومدن من اینجا هم نقشه ی خودش که گفت اگه بیایی،همه تو عمل انجام شده قرار میگیرین و مجبور میشن قبولت کنن و باهم میتونیم زندگی کنیم، بچه ای هم در کار نیست و همش دروغ بود ، ولی من تو عقدش هستم و یه زمین پنج هزار متری هم پشت قبالمه، من اون زمین رو از حلقوم میکشم بیرون و میرم با پسر خان روستای کناری ازدواج میکنم که قبل از اردلان پیگیرم بود و کلی هم بهم ابراز علاقه میکرد، اردلان که حالا رگ غیرتش باد کرده بود گفت بیخود میکنی حق نداری پات رو از اینجا بیرون بزاری،من طلاقت نمیدم.. مرضیه خیلی ریلکس گفت تو بیخود میکنی طلاقم ندی،یه کاری میکنم که همه تو این روستا و روستاهای اطراف با انگشت نشونت بدن،فکر نکن مادر ندارمو بی کس و تنها هستم،چند تا دایی و عموی قلچماق دارم که اگه بهشون بگم میان خاک اینجا رو به توبره میکشنمن انقدر مار خوردم که افعی شدم ، پس بهتره بدون سر و صدا و دعوا مرافعه ،زمینو بهم بدی ،وگرنه بد میبینی فکر کردی همه مثل زری بی دست و پان که هر کاری کنی بهت هیچی نگن، من تا وقتی پیشت بودم که مطمئن بودم دست از دله بازی برداشتی ،ولی حالا تو اون ور جوب و من اینور جوب،از الان راهمون از هم جداست.. بعد هم بدون توجه به داد و بیداد های اردلان از اتاق رفت بیرون ، اردلان که تو جمع سکه ی یه پول شده بود بلند شد که بره بیرون ،خان بابا گفت اگه بری دنبالش ،دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه، اردلان گفت پس چکار کنم باید راضیش کنم وگرنه اون زمین رو از چنگم در میاره.. خان گفت یاد می گیری دیگه از کارا نکنی،چه بری دنبالش چه نری اون زمین رو ازت میگیره... اردلان نشست و زانوی غم بغل گرفت ،من از اتاق اومدم بیرون و از تو ایون رفتن مرضیه رو نگاه کردم که چه پیروزمندانه قدم بر میداشت،از اینکه شرش از سرمون کم شده بود و روی اردلان هم کم شده بود و پیش ما ضایع شده بود خیلی خوشحال بودم ، اصلا فکر نمی کردم مرضیه همچین آدم پر رویی باشه و به همین راحتی بتونه تو روی ارباب و اردلان بایسته و حق خودش رو بگیره‌‌‌  مرضیه که رفت نفس راحتی کشیدم و از اینکه زری مجبور نبود همچین آدم هفت خطی رو به عنوان هوو تحمل کنه خدارو هزار بار شکر کردم ، با صدای کوبیده شدن در اتاق ارباب به خودم اومدم،اردلان رو دیدم خواست از پله ها بره پایین که پشیمون شد یه قدم به سمتم برداشت و با نفرت یه نگاه تو صورتم کرد و گفت این نونی بود که تو ،تو سفره ی من گذاشتی و بدبختم کردی،اگه از حرفش کوتاه نیاد ،هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... هر چند ترسیدم از تهدیدش،ولی از اونجایی که تو این چند سال ازش شناخت پیدا کرده بودم ، سری تکون دادم و گفتم مگه من گفتم باهاش باشی ، اینو من آوردم ،پری بیچاره و بقیه رو کی بهت معرفی کرد ؟یادته روزی که از بیمارستان برگشتم اینجا به خاطر خطای نکرده چطور منو زیر مشت و لگد گرفتی و از خونه انداختی بیرون ، برای تویی که به زن پاک و مهربونی مثل زری خیانت میکنی و همه هم خبر دارن باید چه مجازات در نظر گرفت؟؟اردلان با صورت از عصبانیت سرخ شده یه قدم دیگه اومد جلو و خواست بزنه تو گوشم که خان بابا از اتاق اومد بیرون و تو حالت شوک پرسید داری چیکار میکنی ،اگه ارسلان بفهمه ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹💫خدایا 🌹گل امیـد را در 💫دلهای ما بکار تا جوانه 🌹مهر و دوستی بزند 🌹حس آرامش یعنـی: 💫بدونیم  🌹خدایی داریم 💫که همیشه حواسش 🌹به زندگیمون هست... شـبتون زیبا و در پناه خدا🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون شاد و بینظیر یک اقیانوس عشق یک دریا مهربانی یک آسمان آرامش یک دنیا شور و شعف یک روز عالی هزاران لبخند زیبا را برای تک تکتون آرزومندم روزتون زیبـا و به شادکامی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنده ات نمیزاره، اردلان دستش رو پایین آورد و از پله ها به سرعت رفت پایین، زری اومد کنارمو با نگرانی گفت تو رو خدا به ارسلان خان چیزی نگی،عصبانی میشه باهم دچار اختلاف میشن و خدایی نکرده کارشون به جاهای باریک میکشه، اردلان رو که میشناسی بزرگ و کوچیک حالیش نیست و احترام نگه نمیداره...  گفتم خیالت راحت حرفی نمی زنم،خودم جوابش رو دادم دیگه احتیاج به دخالت ارسلان نیست... خان بابا هم گفت آفرین زن هر حرفی رو به شوهرش نمی زنه و شر رو میخوابونه و دنبال فتنه گری نمیشه،بعد غلام رو صدا زد و گفت قلیونش رو آماده کنه و رفت تو حیاط... زری ازم پرسید به نظرت مرضیه برای همیشه رفت یا دوباره سروکله اش پیدا میشه؟ گفتم خیالت راحت اون دنبال زمین و ثروتی که قرار بود به اردلان برسه بود،حالا که خان بابا آب پاکیو ریخت رو دستش و قسم خورد که از ارث محرومش میکنه ، دیگه اردلان به کارش نمیاد،همون زمین رو ازش میگیره و میره پی زندگیش... زری با غمی که توی صداش بود گفت خدا کنه سر اردلان به سنگ بخوره و دیگه از این کاراش دست برداره ،بخدا اگه اینطوری پیش بره برای شهین بدبختم اگه بخواد ازدواج کنه ،پیش خانواده ی شوهرش مایه سرافکندگی میشه... گفتم ،فقط دعا کن مرضیه بتونه زمین رو ازش بگیره تا این بفهمه یه من ماست چقدر کره داره و هر زنی تو نمیشه براش،اونوقت که قدرتو میدونه... زری انشاالهی گفت و بعد هم رفت پیش کوروش و شهین.. سه ،چهار ماهی از اون اتفاقات گذشت و مرضیه به راحتی تونست زمینی که اردلان مهرش کرده بود رو ازش بگیره و بعد ازش جدا بشه و برای اینکه به قول خودش اردلان رو حسابی بچزونه رو حرفش ایستاد و با پسر خان روستای پایین ازدواج کرد و یه عروسی مفصل گرفت و خان بابا رو با تمام خانواده دعوت کرد عروسی تا شکسته شدن اردلان رو ببینه،هر چند فقط خان بابا رفت ولی اونشب حال اردلان حسابی گرفته بود و معلوم بود ناراحته‌... اما زری از همه بیشتر خوشحال بود و حسابی کبکش خروس میخوند و خیالش برای همیشه از جانب مرضیه راحت شد... منم از خوشحالی زری خوشحال بودم و وقتی اردلان با دوستاش رفت بیرون با زری کلی زدیم و با اون شکم گنده و جلو اومدم رقصیدیم ، ولی الان هم بعد از گذشت سالها نمیتونم باور کنم یه آدم مثل مرضیه تا چه اندازه میتونه رنگ عوض کنه و یهو از یه فرشته به شیطان تبدیل بشه و تمام حرمت ها رو زیر پا بزاره و به خاطر مال و ثروت غرور یه مرد رو اینطوری زیر پاهاش له کنه و بره با رقیبش ازدواج کنه.... بعد از اون شب انگار اردلان آروم تر شده بود ،کم کم شب نشینی هاش کمتر شده بود و همراه ارسلان و کیوان و کیان به روستا و زمین ها سرکشی میکرد و مشغول کار شده بود و تو دام و دامداری و خرید و فروش حسابی خودش رو سرگرم کرده بود و همگی از این بابت خوشحال بودن و برای دلگرمی بیشترش به کار و زندگی، خان بابا با فروش چند راس دام و چند قطعه زمین تو روستا و پولی که پس انداز داشت، یه قطعه زمین خیلی بزرگ خرید و به قطعه های دویست متری تبدیلش کرد و هر کدوم رو سه دانگ سه دانگ به اسم پسراش و عروساش کرد، پنجاه سال پیش همچین کاری از هر کسی ساخته نبود و با شماتت اطرافیان همراه بود که چرا ارباب الان که خودش زنده اس داره مال و اموالشو حراج میکنه و علاوه بر پسرها به عروسها هم ارثیه میده، ولی ارباب به حرف هیچکس گوش نمیکرد و کاری که خودش می دونست درسته رو انجام میداد، حالا که سهم هر کس رو داده بود تنها ستاره مونده بود، ولی من فکرکردم چون ستاره دختره ،ارباب سهمی بهش نمیده اما یه دهنه مغازه ی بزرگ خرید و به اسم ستاره و خان ننه کرد و با این کارش حق پدری رو تموم کرد ماچقدر از این همه سخاوت و آینده نگری خان بابا خوشمون اومده بود اون یه مرد به تمام معنا بود که در حین اقتدار ،قلب مهربون و رئوفی داشت و همیشه بهترین تصمیم ها رو میگرفت و نمیذاشت حق کسی پایمال بشه.... بالاخره نه ماه بارداری من با تمام استرس ها تموم شد و درد اومد سراغم،ارسلان بدون توجه به جیغ و دادو بد و بیراهایی که خان ننه میگفت و بیمارستان رفتن رو عیب میدونست ،بچه ها رو به زری سپرد و منو به زور سوار ماشین کرد و برد بیمارستانی که دکتر فرهاد یکی از موسسینش بود و بستریم کرد،هنور نیم ساعت نگذشته بود که دردم چند برابر شد و منو بردن تو سالن زایمان،با کمک دکتر ها و رسیدگیشون صدای گریه بچه ام توی سالن پیچید ،دکتر لبخندی زد و گفت خدا یه دختر تپل و خوشگل بهت هدیه کرده ،منم خداروشکر کردم که بعد از دوتا پسر صاحب دختر هم شدم... یک ساعت بعد به بخش منتقلم کردن و به خاطر دکتر فرهاد یه اتاق خیلی تمیز و نور گیر رو بهم دادن که یه تخت بیشتر توش نبود و به قول امروزی ها خصوصی بود،چند دیقه بعد ارسلان به همراه نجمه با یه بقچه لباس برای بچه و یه پاکت آجیل اومد تو، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از دیدن نجمه و شعور و درک بالای ارسلان ذوق کردم و اشک شوق ریختم.. نجمه اومد کنارمو بهم تبریک گفت و بعد هم دکتر فرهاد همراه پرستار بخش بچه رو آوردن که بهش شیر بدم ، ارسلان یه نگاه بهش کرد و رو به دکتر کرد و گفت چقدر شبیه ماهوره ،خداروشکر به من نرفته همگی باهم خندیدن ...دخترمو که بغل کردم تمام درد و رنجمو فراموش کردم و محبت عجیبی نسبت بهش تو دلم حس کردم... دو شب بستری بودم و تو این دوروز همسر دکتر هم بهم سر میزد و نمی ذاشت حس غریبی و تنهایی داشته باشم،شبها هم دکتر،ارسلان رو با اصرار زیاد میبرد خونه ی خودشون.. بالاخره دوروز تموم شد و با ارسلانو دخترم از دکتر خداحافظی کردیم و برگشتیم روستا، تو راه ارسلان ازم پرسید دوست داری اسم دخترمون رو چی بزاریم؟ گفتم فرقی نداره هر چی خان بابا انتخاب کنه من راضی هستم ،ارسلان گفت اسم پسرارو خان انتخاب کرده ،اسم دخترمون رو خودت انتخاب کن...م نم به خاطر این بیت از شعر حافظ که همیشه زمزمه میکردم و دوسش داشتم ((ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد،، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد))اسم شقایق رو انتخاب کردم،خان بابا برای شقایق هم قربونی سر برید ، ولی دیگه جشنی در کار نبود و اسم گذاری خودمونی برگزار شد... بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و جلوی چشمام قد میکشیدن و زندگیمون نسبتا آروم شده بود ، برادرام بهادر و اسماعیل ازدواج کردن و سر و سامون گرفتن و همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه شوهر خدیجه،دختر رباب افتاد توی چاه آب و تا مردم بخوان نجاتش بدن بنده ی خدا خفه شد و از دنیا رفت و خدیجه بیوه شد و چون تو این چند سال بچه دار نشده بود ،دوباره برگشت پیش ربابه... خدیجه به خاطر مرگ همسرش چند وقتی گوشگیر بود و با کسی صحبت نمیکرد و حوصله ی هیچکس رو نداشت، اگه سهراب و سیاوش یا شقایق میرفتن پیشش با نیشگونی که ازشون میگرفت اشکشون رو در میاورد،من بهش حق میدادم که اعصاب درست و حسابی نداشته باشه و تا جایی که ممکن بود رعایت حالشو میکردم و بچه ها رو بدون هیچ اعتراضی ازش دور میکردم ، اما سکوت من باعث شد انقدر پر رو بشه که به خودش اجازه بده سهراب و سیاوشو سر کوچکترین بهونه ای به باد کتک بگیره و اذیتشون کنه ... اوضاع رو که اینطوری دیدم دیگه نمیزاشتم بچه ها برن پیشش و بهشون گفته بودم زیاد دورو بر خدیجه نرن،اینطوری برای همه مون بهتر بود و باعث تشنج و دعوا هم نمیشد.. شقایق دو سالش داشت تموم میشدو سهراب و سیاوش هم وارد پنج سالگی میشدن که اهالی روستا از ارسلان خواستن حالا که روستا معلم نداره من به بچه هاشون خوندن و نوشتن یاد بدم ،وقتی ارسلان بهم گفت و نظرمو پرسید خیلی خوشحال شدم... اتاق پایین خونه که قبلا برای آقا معلم بود رو دوباره آماده کردیم و درس دادن من به بچه ها شروع شد هفت تا شاگرد داشتم سه تا دختر و چهار تا پسر، سهراب و سیاوش و کوروش رو هم با خودم بردمو سر کلاس اول نشوندم و به اونا هم درس میدادم ،روزهایی که شقایق تو کلاس بیتابی میکرد و حوصله اش سر میرفت کوروش بغلش میکرد و میبرد میذاشتش پیش زری، کوروش حسابی هوای شقایق رو داشت و بیشتر از خودم مراقبش بود... درس دادن به بچه ها انقدر برام خوشایند بود که هر روز زودتر از بقیه بیدار میشدم و کارهایی که مربوط به من بود رو انجام میدادم تا مبادا خان ننه ساز مخالف بزنه و مانع درس دادنم بشه،اونم که میدید هیچ خللی تو کارهای خونه پیش نمیاد و همه چی مثل سابق پیش میره ،زیاد گیر نمی داد و اگه هم چیزی میگفت به خاطر ذاتش بود که دوست داشت دیگران رو اذیت کنه و تحمل دیدن خوشی عروس هاش رو نداشت... ولی من دیگه قِلق خان ننه دستم اومده بود و با کار بیشتر و سکوت درمقابلش ،کار خودمو پیش میبردم .. یه روز سر کلاس بودم و به بچه های کلاس اولی درس دادم و رفتن تو حیاط بازی کردن ،چند دیقه بیشتر نگذشته بود که کوروش سراسیمه اومد و گفت زنعمو بدو بیا که خدیجه داره شقایق رو میکشه، نمیدونم چطوری دنبال کوروش راه افتادم ،کوروش میدوید و منم پشت سرش، رفتیم ته حیاط،ارباب یه حموم بزرگ درست کرده بود و اهالی خونه آب گرم میکردن و اونجا حمام میکردن، در حمام رو کوروش باز کرد ولی از کسی خبری نبود...  گوشه گوشه ی حمام رو نگاه کردم هیچکس نبود ،اما کف حموم خیس بود ،دل نگران از نبود شقایق با تمام قدرت دویدم سمت عمارت ،خان ننه که منو دید از رنگ پریده و صورت نگرانم متوجه حالم شد و پرسید، چیه، چی شده جن دیدی،گفتم شقایق کجاست؟صداش نمیاد نگران شدم ،شونه ای بالا انداخت وبه حالت مسخره ای گفت مگه به من سپرده بودیش،من خبر ندارم ازش، نترس اینجا آدم خوار نداریم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بدون هیچ حرفی پا تند کردم و از پله رفتم بالا ،در اتاق رباب رو باز کردم ، رباب و خدیجه دست پاچه و نگران نگام کردن، خدیجه گفت چیه ؟همینطور سر تو انداختی پایین میایی تو ، طویله که نیست ،گفتم شقایق کو،چکارش کردی ،خدیجه طلبکار زل زد تو صورتمو ،گفت خوردمش، این چه سوالی میپرسی؟انقدر کلافه بودم که کنترلمو از دست دادم و جیغ کشیدم... ازت میپرسم شقایق کو؟؟ خدیجه از فریادی که کشیدم ترسید ولی خودش رو نباخت ، گفت بشکنه این دست که نمک نداره،از سر و روی بچه ات کثافت میبارید،آب گرم کردم و بردمش حموم، الانم تو اتاق خودتون خوابیده،نمیخواد بیخودی ادای مادرهای مهربون رو در بیاری ،خیلی به فکر بچهاتی ،نمیخواد به بچه های مردم درس بدی ، بشین بچه های خودت رو سروسامون بده،الانم شقایق خوابه نمیخواد بری بچه رو زابراه کنی... حرفاش رو باور نکردم، رفتم سمت اتاق درو باز کردم ،خدیجه راست میگفت شقایق خواب بود ،از اینکه به حرف کوروش اعتماد کرده بودم و زود قضاوت کردم ناراحت و پشیمون شدم، با خجالت برگشتم پیش خدیجه و بغلش کردم و ازش حلالیت گرفتم و گفتم یه لحظه کنترلمو از دست دادم منو ببخش، اونم حرفی نزد فقط یه نیشخندی زد و به رباب نگاه کرد ،از اتاقشون اومدم بیرون... دیگه حوصله درس و کلاس رو نداشتم و به کوروش گفتم برو به بچه ها بگو برن خونه هاشون ،امروز تعطیله ... بعد از رفتنشون دوباره بیا بالا باهات کار دارم ، کوروش که رفت برگشتم تو اتاق خودمون،در رو که بستم شقایق با جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شد ، بغلش کردم ،جاش رو خیس کرده بود و تا کمر توی آب بود‌‌‌ گریه میکردو آروم نمیشد،،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،هر کاری میکردم نمی تونستم آرومش کنم ،اصلا سابقه نداشت شقایق به این شدت گریه کنه و ساکت نشه ،همینطور که تو خونه می چرخوندمش،از صدای ضجه هاش خان ننه هم اومد بالا ، اما رباب و خدیجه از اتاق بیرون نیومدن ..خان ننه گفت چیه چرا اینطوری ضجه میزنه ؟ گفتم نمیدونم هر کاری میکنم ساکت نمیشه ، خان ننه اومد بچه رو از بغلم گرفت.. شقایق از گریه ی زیاد کبود شده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد، از نگرانی خودمم پا به پاش گریه میکردم ... خان ننه که از خیسی شقایق چندشش شده بود ،گذاشتش زمین،گفت لباسهاش رو عوض کن،شاید خیسِ سردی کرده و دل درد گرفته، رفتم براش لباس آوردم، دستش رو گرفتم بیچاره بچه ام دیگه نفسش در نیومد ،خان ننه هول شد و دوباره بغلش کرد و گفت ،بچه از جایی نیفتاده ؟چیزی شده امروز؟ گفتم نمیدونم پیش خدیجه بود ،چطور مگه ؟ خان ننه گفت این دستش یا شکسته یا از جا دراومده، چون بهش دست که میزنی جیغش در میاد ،به آرومی شلوارش رو در آوردم ،خواستم لباسش رو عوض کنم که دیدم حق با خان ننه اس و بچه تاب و توانش رو از دست داده، به هر سختی بود لباسهاش رو عوض کردم و روسری که رباب سر شقایق کرده بود رو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد و قادر به انجام دادن هیچ عکس العملی نبودم ،خان ننه هم که این وضعیت رو دید رنگ از روش پرید و به سرعت رفت بیرون و خدیجه رو صدا زد ،خدیجه با رنگ پریده و دستپاچه اومد تو اتاق، خان ننه بدون هیچ سوالی یه دونه سیلی محکم خوابوند تو صورتش، خدیجه شروع کرد به کولی بازی در آوردن ،که دوباره چی شده و این چه پاپوشی برای من و مادرم دوخته،خواهرم و خاله ام صنم تو آتیش سوختن کافی نبود ،باز چه خوابی برامون دیده ؟؟ خان ننه که دید خدیجه داره دست پیش میگره،سیلی دوم رو محکم تر خوابوند تو صورتش و گفت ساکت شو ، به خان بابا و ارسلان میگم کاری باهات کنن که حتی اسم خودت رو هم فراموش کنی،تو چطور دلت اومد همچین بلائی سر این بچه ی بدبخت بیاری، مگه اون خواهرت نیست ،تو با این کار روی شمر و یزید رو هم سفید کردی... خدیجه خودش رو زد به بی خبری و گفت مگه چکار کردم ،گناه کردم که بردمش حموم ؟ از این همه سنگدلی و وقاحت حالم بهم میخورد و گریه های بی وقفه ی شقایق هم بدجور دلم رو به آتیش میکشید، کوروش رو که شاهد تمام ماجرا بود و حالا با چشمهای اشکبار داشت ما رو نگاه میکرد،آروم صدا کردم و در گوشش گفتم بره دنبال ارسلان و بهش بگه حال شقایق خوب نیست و سریع خودشو برسونه... دیگه از این زندگی و آدمهای این خونه خسته شده بودم ،من و بچه هام بین این همه آدم که سراسر کینه بودن و دلشون از سنگ امنیت جانی نداشتیم، هر چیزی برام قابل تحمل بود الا بازی با جون بچه هام که تمام دلخوشی من توی زندگی بودن... رباب هم کنار خدیجه ایستاده بود و به شقایق که از گریه کبود شده بود نگاه میکرد و میگفت حتما جن به بچه دست زده و بچه رو دیونه کرده ،بخدا خدیجه کاری نکرده، الکی بهش تهمت نزنید... خان ننه که تو این چند سال همیشه هوای رباب و بچه هاش رو داشت و از گل نازک تر بهشون نمی گفت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و ساکت شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده؟؟ ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیه؟ تمام اینها کار دختر عقده ای توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گفت: بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش... درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه... صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم... ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه؟؟ منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی .. ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمه،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه؟؟ خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو حیاطِ ،لباس و سرو روش خیلی کثیف بود با خودم بردمش حموم ،همینطور که مشغول شستنش بودم ،یهو صابون رفت زیر پاش و باعث شد لیز بخوره منم خواستم دستش رو بگیرم که یهو موهاش اومد تو دستمو ناخواسته کنده شد و دوباره پرت شد روی زمین، ارسلان گفت ساکت شو دختره ی عقده ای، فکر کردی ما بچه ایم و این چرت و پرتها رو باور میکنیم، رباب گفت آره جایی که ماهور هست ،حرفهای ما دروغه و فقط ماهور راست میگه.. ارسلان گفت آخه بچه ی دو ساله چطوری روی یه سطح سیمانی لیز میخوره؟توی اون حموم اگه روغن هم بریزی بازم لیز نیست،حداقل فکر میکردی یه دروغ بهتری میگفتی... خان بابا هم معلوم بود حرفهای خدیجه رو باور نکرده، اما برای خوابیدن شر گفت ،بسه دیگه حتما راست میگه، الانم برید شکسته بند رو بیارد دست بچه رو نگاه کنه، ارسلان گفت احتیاج به شکسته بند نیست، ماهور آماده شو ببریمش شهر ،وقتی هم برگشتم دیگه نمیخوام رباب و این دختر هفت خط اینجا باشن... خان گفت تو بزرگی کن و ببخش ،حتما بچه بازیگوشی کرده تو حمومو کنترلش از دست خدیجه در اومده، ربابه خواست چیزی بگه که کوروش گفت ، خدیجه دروغ میگه ،اصلا شقایق نیفتاد، من صدای گریه اش رو شنیدم و رفتم طرف حموم ،دیدم که خدیجه موهای شقایق رو گرفته و میکوبه به دیوار و بعد هم بلندش کرد و محکم انداختش رو زمین ...منو که دید فرار کردم، ارسلان یه نگاه به خدیجه کرد و گفت این چی ،اینم دروغ میگه؟این حرفها رو هم ماهور یاد این داده تو به همین مادر و همون خالت رفتیوفکر میکنی با اومدن ماهور درحق شما ظلم شده، در حالی که به ماهور ظلم شده که مجبور با منی که همسن پدرشم زندگی کنه و یه عده آدم عقده ای و پر از کینه رو تو این خونه تحمل کنه بعد چرخید سمت خدیجه و موهاش رو گرفت و محکم پرتش کرد سمت پله ها ،اما تو آخرین لحظه تونست از نرده ها بگیره و مانع افتادنش شد... صدای گریه شقایق دوباره بلند شد ارسلان آروم بغلش کرد و گفت من میرم پایین ،تو هم سهراب و سیاوش رو آماده کن، با خودت بیارشون،خان ننه که تا الان ساکت بود گفت اون دوتا رو کجا میبرید، بزار بمونن، من خودم مواظبشونم، اونجا دست و پاگیرتون میشن... ارسلان گفت بچه های من با وجود این ابلیس ها تو این خونه امنیت ندارن و جونشون در خطره،خان ننه هر کاری کرد ارسلان قبول نکرد و توی گریه و ضجه ی شقایق سوار ماشین و راهی شهر شدیم مثل همیشه دکتر فرهاد بود که به دادمون رسید ،بچه ها رو گذاشتیم پیش همسر دکترو با خودش همراه شدیم ما رو برد پیش یه دکتر جراح ارمنی که تو کارش خیلی ماهر بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾