eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
و کسی کاری به کارم نداره و بیشتر وقتم رو در کنار سهراب و سیاوش میگذروندم تا از آب و گل در بیان و بتونن از خودشون مراقبت کنن... یک سال گذشت و بچه ها شروع کردن به راه رفتن و جلوی چشمم بزرگ شدن ،هر چقدر سهراب مظلوم و آروم بود ،سیاوش برعکس شیطون تر و جسورتر بود و این تضاد تو همون یک سالگی مشخص بود و هر کس میدیدشون به زبون میاورد،حالا هر دو راه میرفتن و به مراقبت بیشتری نیاز داشتن کمک تو کارهای خونه ی یه طرف و نگهداری از این دوتا یه طرف البته دلنگرانی هایی هم ازاطرافیان وجود داشت که باعث میشد بیشتر مراقب بچه ها باشم... تا اینکه صدای خان ننه در اومدو مدام غر میزد که انگار آسمون پاره شده و فقط تو دوقلو زاییدی ، بچه ها رو ول کن و به کارها برس ،تا کی میخوای مثل چی دنبال بچه هات باشی ،همش دنبال بهانه میگردی تا از زیر کار در بری،فکر نکن حواسم نیست،من رباب نیستم شوهرش رو از چنگش در آوردی و حرف نزد و ساکت شد ، از فردا اگه کاری رو زمین بمونه من میدونم و تو.. گفتم بخدا هر کاری باشه من انجام میدم ولی بچه ها رو نمیتونم تنها بزارم، یادتون نیست بچه ی زری چطوری زیر کرسی خفه شد ،اگه خدایی نکرده از پله ها قل بخورن ،یا وقتی تنور روشنه بیفتن تو تنور چه خاکی بریزم رو سرم ،اونوقت کی جواب ارسلان خان رو میتونه بده؟ خان ننه گفت اینقدر حرف نزن، اگه تو کار کن باشی بچه ها رو شیر بده و بزارشون تو اتاق من ،خودم حواسم بهشون هست، اختر و افسر که دست تنها نمیتونن به این همه کار رسیدگی کنن ،تو و زری و رباب هم باید پا به پاشون کمک کنید و کارها رو سرو سامون بدید.. دیگه بحث فایده ای نداشت و چشمی گفتم و رفتم دنبال کارهایی که باید انجام میدادم.. از فردا بچه ها رو حسابی سیر میکردم و میبردم تو اتاق خان ننه و خودم هم پا به پای بقیه مشغول کار میشدم.. کارهامون چند برابر شد ،چون ارباب کلی گاو و گوسفند خریده بود و دوشیدن و درست کردن مشتقات شیر ،مثل ماست و کره و روغن کلی وقت گیر بود و چند نفر رو میخواست، تو این بین یه دختری چهارده ساله به اسم پری که از خانواده ی فقیر روستا بودن برای کارهای خونه و دوشیدن دامها به کلفت ها اضافه شد ولی بازم کار زیاد بود و باید از صبح علی الطلوع تا شب کار میکردیم و آخر شب هم خسته و کوفته می رفتیم توی اتاقمون،شبها انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،ولی خوشحال بودم که از غرغرهای خان ننه خلاص شدم و زندگی آرومی رو میگذروندم... بچه ها نزدیک به دوسالشون شد که دوباره حالت تهوع و سرورد اومد سراغم و فهمیدم که دوباره باردارم ، به ارسلان که گفتم خداروشکر کرد و کلی خوشحال شد ، دوباره ویارهای شدید و حالت تهوع های گاه و بیگاه اومد بود سراغمو امونمو بریده بود و حسابی ضعیفم کرده بود ،طوری که توان کار کردن رو ازم گرفته بود، یه روز که خان ننه وضعیتمو دید،انگار دلش به رحم اومده بود یا معجزه شده بود که گفت از فردا نمیخواد صبح زود بیایی پایین،بمون پیش بچه هات و با عُق زدنات حالمو بد نکن و منو هم از خورد و خوراک ننداز...حتی مهربونیشم با طعنه وکنایه بودولی من همون رو هم قبول داشتم وخوشحال ازاین استراحت اجباری بودم... یک هفته گذشت و من همچنان حالم بد بودوشبها بیدار بودم و خواب نداشتم یه شب  به هوای آب خوردن رفتم تو آشپز خونه که صدای گریه و التماسهای پری رو شنیدم و صدای سیلی که خورد تو گوشش و بعد هم صدای پر از تحکم اردلان که گفت اگه همین الان به حرفم گوش نکنی به خان بابا میگم اون پدر فلج و خانواده ی بدبختت رو از این روستا بندازه بیرون تا به بدبختی بیفتن،پری التماس میکرد اما اردلان پر رو تر از این حرفها بود که به خواهش های اون دختر بدبخت توجه کنه، نمیدونستم چکار کنم ،تنها فکری که به ذهنم رسید، دوباره با عجله برگشتم بالا و ارسلان رو بیدار کردم و گفتم خیلی تشنمه،چراغ هم نفت نداره و میترسم برم پایین ،ارسلان بلند شد و رفت پایین،منم پشت سرش رفتم ،اما چند قدم دورتر ایستادم ، ارسلان که صدای پری رو شنید قدم تند کرد و در آشپز خونه رو با سرعت هل داد ،یه کم رفتم نزدیک تر،پری بیچاره مثل شکاری که از تله ی شکار چی رها شده باشه با رنگی پریده و صورت خیس از اشک از آشپزخونه پا به فرار گذاشت،بیچاره تو اون تاریکی انگار منو ندیدیا خجالت کشید و به سرعت رفت تو اتاق ته حیاط پیش افسر و اختر، ارسلان یقه ی اردلان رو گرفته بود و محکم چسبونده بودش به دیوار و ازش پرسید کی میخوای دست از این کارهای احمقانه ات برداری، چطور دلت اومد دختر بدبخت رو اینجا گیر بیاری و همچین درخواست بیشرمانه ای ازش داشتی باشی،اون همسن دخترتِ، اردلان خواست دهن باز کنه که مشت محکم ارسلان کوبیده شد توی دهنش ،یقه اردلان رو ول کرد و گفت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخدا قسم فقط یک بار دیگه بخوای تو این خونه از این کارها بکنی خودم پرتت میکنم بیرون و پیش بقیه رسوات میکنم، تو زن داری ،بچه داری ،دست از این کارات بردار و بچسب به زندگیت،تو این چند وقته نگاه به زنت کردی که داره روز به روز آب میشه و هر روز ساکت تر از قبل ،چرا دلت براش نمیسوزه؟؟ اردلان گفت روزی که بدون مشورت و پرسیدن نظر من رفتن خواستگاری و بریدن و دوختن باید به اینجا فکر میکردن، من زری رو نمیخوام و خودش هم میدونه و از کارامم خبر داره ،تو نمیخواد کاسه ی داغ تر از آش بشی، ارسلان سیلی دوم رو محکم تر زد و گفت خان بابا تو این ده آبرو داره ،من نمیزارم با آبروش بازی کنه ، بعد از ده دوازده سال یادت افتاده که زنت رو دوست نداری ،این پنبه رو از گوشت در بیار که اینجا هر کاری دلت بخواد انجام بدی ... اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت ،منم سریع از پله ها رفتم بالا تا وقتی از آشپز خونه میاد بیرون منو نبینه، هر چند از جر و بحث بین ارسلان و اردلان ناراحت بودم ،اما از اینکه تونسته بودم از بی آبرو شدن پری جلوگیری کنم خوشحال بودم.. ارسلان اومد بالا و منو که دید گفت واقعا آب میخواستی یا عمدا بیدارم کردی که اردلان رو ببینممنم حقیقت رو بهش گفتم و اونم در حالی که هنوز ناراحت بود گفت پس خوبه تشنت نبود چون فراموش کردم برات آب بیارم ،منم خندیدم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم... از فردای اون روز پری دیگه پا تو عمارت نذاشت و کارهای اونم افتاد گردن ما ،اما راضی بودم چند برابر کار کنم اما با آبروی یه دختر خانواده دار تو این روستای کوچیک بازی نشه و انگشت نمای مردم نشه... یک هفته ،ده روزی از اون ماجرا می گذشت و اردلان رو کمتر میدیدم و سر سفره ی ناهار و شام هم حاضر نمیشد و غذاش رو تو اتاقش میخورد، فکر میکردم به خاطر کاری که کرده شرمنده اس ولی تنها چیزی که تو اردلان وجود نداشت احساس شرم بود،اینو وقتی فهمیدم که یه روز وقتی سفره ی ناهار رو جمع کردیم ،صدای داد و بیداد و جیغ جیغ های یه زن رو شنیدیم که به گوشم آشنا بود ،همه هول و هراسون رفتیم تو حیاط ،از دیدن چیزی که میدیدم و می شنیدیم همگی هاج و واج ایستاده بودیم به تماشا، مرضیه رو دیدم که موهای رنگ شده اش رو از زیر کلاهی که گذاشته بود رو سرش ریخته بود روی شونه هاش، سرخاب سفیداب کرده بود و پیراهن ماکسی بلند تنش بود... ظاهر و لباسش مناسب مجلس عروسی توی شهر بود نه تو این روستا...همینطور که داشتم نگاش میکردم با صدای جیغش به خودم اومد، داشت اردلان رو صدا میزد ،خان ننه رفت جلوتر و گفت چته،افسار پاره کردی،چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ،با اردلان چکار داری؟ این موقع روز کی اومده خونه که این دومین بارش باشه ... مرضیه همونجا نشست و گفت اینجا میشینم تا بیاد و تکلیف منو روشن کنه ، معلوم نیست سرش کجا گرمه که منو با بچه ی تو شکمم یک ماهه تنها گذاشته و ازش خبری نیست... بیچاره زری با شنیدن بچه پاهاش سست شدو باکمک گرفتن از دیوار مانع افتادنش شد، ارباب که از توایون شاهد ماجرا بودرو به خان ننه گفت بیاید تو ببینم چه خبر شده ،آبرو و حیثیت برام نذاشتید... خان ننه جلو رفت و بقیه هم پشت سرش راه افتادیم..خان بابا رو به مرضیه گفت این حدفا چی بود که بهم میبافتی.. مرضیه سرش رو انداخت پایین و خودش رو زد به موش مردگی و با گریه و زاری گفت ،بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه ،همش تقصیر پسرتون بود ،انقدر زیر گوشم خوندو حرفهای عاشقانه زد که خام حرفاش شدم ،وقتی این جا بودم خودش یه صیغه محرمیت خوند و کم کم بهم نزدیک شد تا ازش آبستن شدم ،اما وقتی فهمید مجبورم کرد بچه رو به هر روشی که ممکن بود بندازم، بعد از اون که رفتم شهر اومد عقدم کرد و الانم که فهمیده دوباره حامله ام ،یک ماهه گذاشته رفته،الان اومدم شما تکلیف منو روشن کنید و یه راهی جلوی پام بزارید و بگید باید با یه بچه توی شکم ،بی پشت و پناه چه کنم؟ خان بابا بنده ی خدا مونده بود به مرضیه چی بگه ،نگاهش به زری که افتاد یه لا الله الا الهی گفت و ادامه داد ،وقتی زن اردلان شدی مگه از من پرسیدی و اجازه گرفتی ؟؟حالا هم برو بیرون تا وقتی اون بیاد و تکلیفت رو روشن کنه.. مرضیه به گریه اش شدت بخشید و گفت ،شما بزرگتری کن و یه راهی جلوی پای من بزار، بخدا من به جز اردلان هیچکس رو ندارم، از روزی که حسین از جریان منو اردلان باخبر شده طردم کرده، تو یه کارخونه مشغول کار شده و همونجا هم می مونه و دیگه از من سراغی نمیگیره،آخه من بدبخت مگه خلاف شرع کردم که خام زبون چرب اردلان شدم که در باغ سبز بهم نشون داد و گفت زری رو طلاق میده و با بچه هاش میاد شهر پیش من زندگی میکنه.. خان بابا گفت دهنت رو ببند،بخدا اگه اردلان همچین کاری کنه دیگه اسمش رو نمیارم و آقش میکنم و از ارث و میراث محرومش میکنم ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد بره با دست خالی هر کاری دلش میخواد بکنه، الانم برو بیرون تا اردلان پیداش بشه.. مرضیه بلند شد بره بیرون که اردلان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق خان بابا و درو باز کرد، انگار کسی اومدن مرضیه رو بهش خبر داده بود که انقدر هول و دستپاچه بود ، سلام کردو یه نگاه به دورتادور اتاق انداخت ، نگاهش روی مرضیه موند و خواست چیزی بگه که خان بابا گفت حرفهایی که این دختر میزنه درسته؟تو اونو عقد کردی، اون از تو حامله اس، اردلان که فهمید مرضیه همه چی رو تعریف کرده گفت آره عقدش کردم ،گناه و خلاف شرع که نکردم... خان بابا چند قدم برداشت و سیلی محکمی زد در گوش اردلان و گفت نمیدونم به کی رفتی که انقدر وقیح و بی شرمی، خجالت نمیکشی، اردلان خودش رو نباخت ،همینطور که به گلهای قالی زل زده بود گفت ،من یه دختر بی کس و بی پناه رو زیر پر و بال خودم گرفتم ، بعد به زری اشاره کرد و گفت مگه تو این دوسال برای اینو بچه ها کم و کسر گذاشتم که همتون نگرانش هستی؟ اردلان گفت چرا ارسلان دوتا دوتا زن بگیره ایراد نداره ولی برای من عیب به حساب میاد؟خان بابا گفت قضیه ارسلان فرق میکرد اون به خاطر اصرار من تن به این کار داد،ولی تو چی ؟ اردلان گفت من میخوام همینجا زندگیم رو با مرضیه شروع کنم ، زری اگه مشکلی نداره بمونه و بچه هاش رو بزرگ کنه،اگه براش سخته و چشم دیدن مرضیه رو نداره میتونه برگرده تو همون خونه ی پدرش... خان بابا از عصبانیت سرخ شده بودو رگ گردنش متورم شده بود و من حسابی ترسیده بودم ،اما مرضیه که خودش رو پیروز این میدون می دونست اشکاش بند اومده بود و حالا لبخند پیروزی به لب داشت، زری سر به زیر داشت دستش رو گرفتم توی دستم یخ کرده بود و اشکاش همینطور گوله گوله از چشماش میریخت روی یقه ی پیراهنش، دلم براش کباب بود ولی کاری ازم ساخته نبود و فقط میتونستم هزار بار به خودم لعنت بفرستم که چرا پای این عفریته رو به این خونه باز کردم، همینطور که دستهای زری رو فشار میدادم ،از صدای پر از تحکم و بلند خان بابا به خودم اومدم که به اردلان گفت اون که از این خونه باید بره تو هستی و این زن گربه صفت که جواب خوبی رو با بدی داد و بدون در نظر گرفتن زندگی زری ،خام حرفهای تو شد، اگه اونو میخوای باید قید ما و خانواده ات رو بزنی،جای زری و بچه هاش هم تو همین خونه اس و خودم حواسم بهشون هست و نمیزارم آب تو دلشون تکون بخوره... اردلان بلند شد و گفت حرف آخرتون همینه؟ باشه من میریم ولی یادتون باشه حق من این نبود ،شما از بچگی بین منو ارسلان و بقیه فرق میزاشتید، الانم همینطوره ،اون میتونه با دوتا زنش اینجا باشه اما من نه، بعد به مرضیه گفت پاشو که باید بریم شهر.. خان بابا گفت هیچوقت حق برگشتن نداری ،همین الان تو حضور این جمع میگم تو دیگه پسر من نیستی و از ارث هم برای همیشه محرومی و همین فردا میرم اسمت رو از توی سجلم خارج میکنم... پاهای اردلان از رفتن سست شد ،مرضیه که کلمه محرمیت از ارث رو شنید دوباره ننه من غریبم بازی در آورد و گفت من بَدم ،پس نوه ای که تو شکمم هست چی ،اون چه گناهی کرده که شما از مادرش متنفرید؟یا پدرش مثل پسرهای دیگه تون عزیز نیست... خان گفت فقط به خاطر این همه پرو بودنته که حالم ازت بهم میخوره،اردلان شاید کس دیگه ای رو عقد میکرد راحت تر باهاش کنار میومدم،تا توی بی شرمو ... زری دوازده ساله عروس این خونه اس من تا الان صداش رو نشنیدم از بس که باحیاست و آبرو داره ،بچه اش مُرد، در حضور من جیکش در نیومد...  حالا تو ،،معلوم نیست بچه ای در کار هست یا نه از وقتی اومدی ده بار بچه ام بچه ام کردی،نه اردلان پسر منِ ،نه اون بچت نوه ی منه، همون که گفتم هر دوتاتون از اینجا برین بیرون ، مرضیه یه نگاه به خان ننه کرد و گفت حداقل شما یه چیزی بگو،مگه اونوقت نگفتید ای کاش اردلان زن نداشت ،تو رو عروس خودم میکردم، تو از همه ی اینا بهتر و سرتری،الان که عروستون شدم و میخوام کنیزیتون رو کنم هیچی نمیگیدو میزارید به همین آسونی ،این مجازات سخت درحقمون انجام بشه؟؟ خان ننه هم به خاطر اردلان ناراحت بود و به خان بابا گفت مرد یه کم کوتاه بیا ،حالا کاریه که شده ،پسرت کار خلاف شرع که نکرده، برای یه مرد که این کارها زشت نیست، خُب دوسش داشته ،یادت رفته زری رو به زور براش گرفتی ،حالا با کسی که میخواسته ازدواج کرده، بزار همینجا یه اتاق درست کنه و سایه اش رو سر زن و بچه اش باشه‌.. خان بابا رو کارد میزدی خونش نمیومد یه نگاه پر از غضب به خان ننه کرد و گفت ،این حرفهارو رو جمع کن،یعنی چی ،چون مَرده اشکال نداره،تو خودت میتونی یه هوو رو قبول کنی ،منم به زور با تو ازدواج کردم اگه یادت باشه یک سال اول حتی یک کلمه هم باهات حرف نمیزدم ،پر پر زدنت رو یادت رفته ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو فقط به خاطر اینکه ماهور شبیه عشق اول من بود شدی دشمن خونیش و همیشه زیر متلک ها و آزارت رنجش میدادی،دیگه نذار دهن باز کنم بیشتر از این به گذشته برگردم و خاک کِرم زده رو شخم بزنم، فقط اینو بدون خیانت زن و مرد نمیشناسه،همون موقع منم میتونستم برم دنبال عیاشی ،ولی همیشه خدارو در نظر گرفتم و پامو کج نذاشتم، ولی این پسر هر روز یه گندی میزنه و فکر میکنه خیلی زرنگه و کسی خبر دار نمیشه ، اما خبرها خیلی زود به من میرسه، همین چند شب پیش دختر مش قاسم رو تو همین آشپز خونه خِفت کرده بود که ارسلان به موقع میرسه،دختره ی بدبخت رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد و تا چند روز از ترس تو تب میسوخته و همش کابوس میدیده، حالا کارش تو روستاهای اطراف بماند... اردلان کاملا رنگ از رخسارش پرید و مرضیه هم دوباره شروع کرد به جیغ و داد و نفرین اردلان و حرفهایی که نباید میزد رو زد،اردلان که جو رو سنگین دید برگشت سمت مرضیه و یه سیلی محکم زد تو گوشش و گفت ساکت شو ،من مَردم هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکس هم مربوط نیست... مرضیه خودشو نباخت و جواب سیلی اردلان رو با آب دهنی که پرت کرد تو صورتش داد و گفت خیلی پستی ، حالا که اینطوریه و هر کاری میخوای میکنی،منم میرم دنبال خوشی خودم و به تو هم مربوط نیست و حق نداری دورو بر من آفتابی بشی،بعد کلاهی که روسرش بود رو برداشت و رفت سمت در ، اون موقع حجاب اجباری نبود ولی زنهای روستا همگی حجاب داشتن و بی روسری بودن زن عیب و بی آبرویی محسوب میشد... مرضیه لحظه ی آخر برگشت و به خان بابا گفت اومدن من اینجا هم نقشه ی خودش که گفت اگه بیایی،همه تو عمل انجام شده قرار میگیرین و مجبور میشن قبولت کنن و باهم میتونیم زندگی کنیم، بچه ای هم در کار نیست و همش دروغ بود ، ولی من تو عقدش هستم و یه زمین پنج هزار متری هم پشت قبالمه، من اون زمین رو از حلقوم میکشم بیرون و میرم با پسر خان روستای کناری ازدواج میکنم که قبل از اردلان پیگیرم بود و کلی هم بهم ابراز علاقه میکرد، اردلان که حالا رگ غیرتش باد کرده بود گفت بیخود میکنی حق نداری پات رو از اینجا بیرون بزاری،من طلاقت نمیدم.. مرضیه خیلی ریلکس گفت تو بیخود میکنی طلاقم ندی،یه کاری میکنم که همه تو این روستا و روستاهای اطراف با انگشت نشونت بدن،فکر نکن مادر ندارمو بی کس و تنها هستم،چند تا دایی و عموی قلچماق دارم که اگه بهشون بگم میان خاک اینجا رو به توبره میکشنمن انقدر مار خوردم که افعی شدم ، پس بهتره بدون سر و صدا و دعوا مرافعه ،زمینو بهم بدی ،وگرنه بد میبینی فکر کردی همه مثل زری بی دست و پان که هر کاری کنی بهت هیچی نگن، من تا وقتی پیشت بودم که مطمئن بودم دست از دله بازی برداشتی ،ولی حالا تو اون ور جوب و من اینور جوب،از الان راهمون از هم جداست.. بعد هم بدون توجه به داد و بیداد های اردلان از اتاق رفت بیرون ، اردلان که تو جمع سکه ی یه پول شده بود بلند شد که بره بیرون ،خان بابا گفت اگه بری دنبالش ،دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه، اردلان گفت پس چکار کنم باید راضیش کنم وگرنه اون زمین رو از چنگم در میاره.. خان گفت یاد می گیری دیگه از کارا نکنی،چه بری دنبالش چه نری اون زمین رو ازت میگیره... اردلان نشست و زانوی غم بغل گرفت ،من از اتاق اومدم بیرون و از تو ایون رفتن مرضیه رو نگاه کردم که چه پیروزمندانه قدم بر میداشت،از اینکه شرش از سرمون کم شده بود و روی اردلان هم کم شده بود و پیش ما ضایع شده بود خیلی خوشحال بودم ، اصلا فکر نمی کردم مرضیه همچین آدم پر رویی باشه و به همین راحتی بتونه تو روی ارباب و اردلان بایسته و حق خودش رو بگیره‌‌‌  مرضیه که رفت نفس راحتی کشیدم و از اینکه زری مجبور نبود همچین آدم هفت خطی رو به عنوان هوو تحمل کنه خدارو هزار بار شکر کردم ، با صدای کوبیده شدن در اتاق ارباب به خودم اومدم،اردلان رو دیدم خواست از پله ها بره پایین که پشیمون شد یه قدم به سمتم برداشت و با نفرت یه نگاه تو صورتم کرد و گفت این نونی بود که تو ،تو سفره ی من گذاشتی و بدبختم کردی،اگه از حرفش کوتاه نیاد ،هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... هر چند ترسیدم از تهدیدش،ولی از اونجایی که تو این چند سال ازش شناخت پیدا کرده بودم ، سری تکون دادم و گفتم مگه من گفتم باهاش باشی ، اینو من آوردم ،پری بیچاره و بقیه رو کی بهت معرفی کرد ؟یادته روزی که از بیمارستان برگشتم اینجا به خاطر خطای نکرده چطور منو زیر مشت و لگد گرفتی و از خونه انداختی بیرون ، برای تویی که به زن پاک و مهربونی مثل زری خیانت میکنی و همه هم خبر دارن باید چه مجازات در نظر گرفت؟؟اردلان با صورت از عصبانیت سرخ شده یه قدم دیگه اومد جلو و خواست بزنه تو گوشم که خان بابا از اتاق اومد بیرون و تو حالت شوک پرسید داری چیکار میکنی ،اگه ارسلان بفهمه ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹💫خدایا 🌹گل امیـد را در 💫دلهای ما بکار تا جوانه 🌹مهر و دوستی بزند 🌹حس آرامش یعنـی: 💫بدونیم  🌹خدایی داریم 💫که همیشه حواسش 🌹به زندگیمون هست... شـبتون زیبا و در پناه خدا🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون شاد و بینظیر یک اقیانوس عشق یک دریا مهربانی یک آسمان آرامش یک دنیا شور و شعف یک روز عالی هزاران لبخند زیبا را برای تک تکتون آرزومندم روزتون زیبـا و به شادکامی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنده ات نمیزاره، اردلان دستش رو پایین آورد و از پله ها به سرعت رفت پایین، زری اومد کنارمو با نگرانی گفت تو رو خدا به ارسلان خان چیزی نگی،عصبانی میشه باهم دچار اختلاف میشن و خدایی نکرده کارشون به جاهای باریک میکشه، اردلان رو که میشناسی بزرگ و کوچیک حالیش نیست و احترام نگه نمیداره...  گفتم خیالت راحت حرفی نمی زنم،خودم جوابش رو دادم دیگه احتیاج به دخالت ارسلان نیست... خان بابا هم گفت آفرین زن هر حرفی رو به شوهرش نمی زنه و شر رو میخوابونه و دنبال فتنه گری نمیشه،بعد غلام رو صدا زد و گفت قلیونش رو آماده کنه و رفت تو حیاط... زری ازم پرسید به نظرت مرضیه برای همیشه رفت یا دوباره سروکله اش پیدا میشه؟ گفتم خیالت راحت اون دنبال زمین و ثروتی که قرار بود به اردلان برسه بود،حالا که خان بابا آب پاکیو ریخت رو دستش و قسم خورد که از ارث محرومش میکنه ، دیگه اردلان به کارش نمیاد،همون زمین رو ازش میگیره و میره پی زندگیش... زری با غمی که توی صداش بود گفت خدا کنه سر اردلان به سنگ بخوره و دیگه از این کاراش دست برداره ،بخدا اگه اینطوری پیش بره برای شهین بدبختم اگه بخواد ازدواج کنه ،پیش خانواده ی شوهرش مایه سرافکندگی میشه... گفتم ،فقط دعا کن مرضیه بتونه زمین رو ازش بگیره تا این بفهمه یه من ماست چقدر کره داره و هر زنی تو نمیشه براش،اونوقت که قدرتو میدونه... زری انشاالهی گفت و بعد هم رفت پیش کوروش و شهین.. سه ،چهار ماهی از اون اتفاقات گذشت و مرضیه به راحتی تونست زمینی که اردلان مهرش کرده بود رو ازش بگیره و بعد ازش جدا بشه و برای اینکه به قول خودش اردلان رو حسابی بچزونه رو حرفش ایستاد و با پسر خان روستای پایین ازدواج کرد و یه عروسی مفصل گرفت و خان بابا رو با تمام خانواده دعوت کرد عروسی تا شکسته شدن اردلان رو ببینه،هر چند فقط خان بابا رفت ولی اونشب حال اردلان حسابی گرفته بود و معلوم بود ناراحته‌... اما زری از همه بیشتر خوشحال بود و حسابی کبکش خروس میخوند و خیالش برای همیشه از جانب مرضیه راحت شد... منم از خوشحالی زری خوشحال بودم و وقتی اردلان با دوستاش رفت بیرون با زری کلی زدیم و با اون شکم گنده و جلو اومدم رقصیدیم ، ولی الان هم بعد از گذشت سالها نمیتونم باور کنم یه آدم مثل مرضیه تا چه اندازه میتونه رنگ عوض کنه و یهو از یه فرشته به شیطان تبدیل بشه و تمام حرمت ها رو زیر پا بزاره و به خاطر مال و ثروت غرور یه مرد رو اینطوری زیر پاهاش له کنه و بره با رقیبش ازدواج کنه.... بعد از اون شب انگار اردلان آروم تر شده بود ،کم کم شب نشینی هاش کمتر شده بود و همراه ارسلان و کیوان و کیان به روستا و زمین ها سرکشی میکرد و مشغول کار شده بود و تو دام و دامداری و خرید و فروش حسابی خودش رو سرگرم کرده بود و همگی از این بابت خوشحال بودن و برای دلگرمی بیشترش به کار و زندگی، خان بابا با فروش چند راس دام و چند قطعه زمین تو روستا و پولی که پس انداز داشت، یه قطعه زمین خیلی بزرگ خرید و به قطعه های دویست متری تبدیلش کرد و هر کدوم رو سه دانگ سه دانگ به اسم پسراش و عروساش کرد، پنجاه سال پیش همچین کاری از هر کسی ساخته نبود و با شماتت اطرافیان همراه بود که چرا ارباب الان که خودش زنده اس داره مال و اموالشو حراج میکنه و علاوه بر پسرها به عروسها هم ارثیه میده، ولی ارباب به حرف هیچکس گوش نمیکرد و کاری که خودش می دونست درسته رو انجام میداد، حالا که سهم هر کس رو داده بود تنها ستاره مونده بود، ولی من فکرکردم چون ستاره دختره ،ارباب سهمی بهش نمیده اما یه دهنه مغازه ی بزرگ خرید و به اسم ستاره و خان ننه کرد و با این کارش حق پدری رو تموم کرد ماچقدر از این همه سخاوت و آینده نگری خان بابا خوشمون اومده بود اون یه مرد به تمام معنا بود که در حین اقتدار ،قلب مهربون و رئوفی داشت و همیشه بهترین تصمیم ها رو میگرفت و نمیذاشت حق کسی پایمال بشه.... بالاخره نه ماه بارداری من با تمام استرس ها تموم شد و درد اومد سراغم،ارسلان بدون توجه به جیغ و دادو بد و بیراهایی که خان ننه میگفت و بیمارستان رفتن رو عیب میدونست ،بچه ها رو به زری سپرد و منو به زور سوار ماشین کرد و برد بیمارستانی که دکتر فرهاد یکی از موسسینش بود و بستریم کرد،هنور نیم ساعت نگذشته بود که دردم چند برابر شد و منو بردن تو سالن زایمان،با کمک دکتر ها و رسیدگیشون صدای گریه بچه ام توی سالن پیچید ،دکتر لبخندی زد و گفت خدا یه دختر تپل و خوشگل بهت هدیه کرده ،منم خداروشکر کردم که بعد از دوتا پسر صاحب دختر هم شدم... یک ساعت بعد به بخش منتقلم کردن و به خاطر دکتر فرهاد یه اتاق خیلی تمیز و نور گیر رو بهم دادن که یه تخت بیشتر توش نبود و به قول امروزی ها خصوصی بود،چند دیقه بعد ارسلان به همراه نجمه با یه بقچه لباس برای بچه و یه پاکت آجیل اومد تو، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از دیدن نجمه و شعور و درک بالای ارسلان ذوق کردم و اشک شوق ریختم.. نجمه اومد کنارمو بهم تبریک گفت و بعد هم دکتر فرهاد همراه پرستار بخش بچه رو آوردن که بهش شیر بدم ، ارسلان یه نگاه بهش کرد و رو به دکتر کرد و گفت چقدر شبیه ماهوره ،خداروشکر به من نرفته همگی باهم خندیدن ...دخترمو که بغل کردم تمام درد و رنجمو فراموش کردم و محبت عجیبی نسبت بهش تو دلم حس کردم... دو شب بستری بودم و تو این دوروز همسر دکتر هم بهم سر میزد و نمی ذاشت حس غریبی و تنهایی داشته باشم،شبها هم دکتر،ارسلان رو با اصرار زیاد میبرد خونه ی خودشون.. بالاخره دوروز تموم شد و با ارسلانو دخترم از دکتر خداحافظی کردیم و برگشتیم روستا، تو راه ارسلان ازم پرسید دوست داری اسم دخترمون رو چی بزاریم؟ گفتم فرقی نداره هر چی خان بابا انتخاب کنه من راضی هستم ،ارسلان گفت اسم پسرارو خان انتخاب کرده ،اسم دخترمون رو خودت انتخاب کن...م نم به خاطر این بیت از شعر حافظ که همیشه زمزمه میکردم و دوسش داشتم ((ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد،، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد))اسم شقایق رو انتخاب کردم،خان بابا برای شقایق هم قربونی سر برید ، ولی دیگه جشنی در کار نبود و اسم گذاری خودمونی برگزار شد... بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و جلوی چشمام قد میکشیدن و زندگیمون نسبتا آروم شده بود ، برادرام بهادر و اسماعیل ازدواج کردن و سر و سامون گرفتن و همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه شوهر خدیجه،دختر رباب افتاد توی چاه آب و تا مردم بخوان نجاتش بدن بنده ی خدا خفه شد و از دنیا رفت و خدیجه بیوه شد و چون تو این چند سال بچه دار نشده بود ،دوباره برگشت پیش ربابه... خدیجه به خاطر مرگ همسرش چند وقتی گوشگیر بود و با کسی صحبت نمیکرد و حوصله ی هیچکس رو نداشت، اگه سهراب و سیاوش یا شقایق میرفتن پیشش با نیشگونی که ازشون میگرفت اشکشون رو در میاورد،من بهش حق میدادم که اعصاب درست و حسابی نداشته باشه و تا جایی که ممکن بود رعایت حالشو میکردم و بچه ها رو بدون هیچ اعتراضی ازش دور میکردم ، اما سکوت من باعث شد انقدر پر رو بشه که به خودش اجازه بده سهراب و سیاوشو سر کوچکترین بهونه ای به باد کتک بگیره و اذیتشون کنه ... اوضاع رو که اینطوری دیدم دیگه نمیزاشتم بچه ها برن پیشش و بهشون گفته بودم زیاد دورو بر خدیجه نرن،اینطوری برای همه مون بهتر بود و باعث تشنج و دعوا هم نمیشد.. شقایق دو سالش داشت تموم میشدو سهراب و سیاوش هم وارد پنج سالگی میشدن که اهالی روستا از ارسلان خواستن حالا که روستا معلم نداره من به بچه هاشون خوندن و نوشتن یاد بدم ،وقتی ارسلان بهم گفت و نظرمو پرسید خیلی خوشحال شدم... اتاق پایین خونه که قبلا برای آقا معلم بود رو دوباره آماده کردیم و درس دادن من به بچه ها شروع شد هفت تا شاگرد داشتم سه تا دختر و چهار تا پسر، سهراب و سیاوش و کوروش رو هم با خودم بردمو سر کلاس اول نشوندم و به اونا هم درس میدادم ،روزهایی که شقایق تو کلاس بیتابی میکرد و حوصله اش سر میرفت کوروش بغلش میکرد و میبرد میذاشتش پیش زری، کوروش حسابی هوای شقایق رو داشت و بیشتر از خودم مراقبش بود... درس دادن به بچه ها انقدر برام خوشایند بود که هر روز زودتر از بقیه بیدار میشدم و کارهایی که مربوط به من بود رو انجام میدادم تا مبادا خان ننه ساز مخالف بزنه و مانع درس دادنم بشه،اونم که میدید هیچ خللی تو کارهای خونه پیش نمیاد و همه چی مثل سابق پیش میره ،زیاد گیر نمی داد و اگه هم چیزی میگفت به خاطر ذاتش بود که دوست داشت دیگران رو اذیت کنه و تحمل دیدن خوشی عروس هاش رو نداشت... ولی من دیگه قِلق خان ننه دستم اومده بود و با کار بیشتر و سکوت درمقابلش ،کار خودمو پیش میبردم .. یه روز سر کلاس بودم و به بچه های کلاس اولی درس دادم و رفتن تو حیاط بازی کردن ،چند دیقه بیشتر نگذشته بود که کوروش سراسیمه اومد و گفت زنعمو بدو بیا که خدیجه داره شقایق رو میکشه، نمیدونم چطوری دنبال کوروش راه افتادم ،کوروش میدوید و منم پشت سرش، رفتیم ته حیاط،ارباب یه حموم بزرگ درست کرده بود و اهالی خونه آب گرم میکردن و اونجا حمام میکردن، در حمام رو کوروش باز کرد ولی از کسی خبری نبود...  گوشه گوشه ی حمام رو نگاه کردم هیچکس نبود ،اما کف حموم خیس بود ،دل نگران از نبود شقایق با تمام قدرت دویدم سمت عمارت ،خان ننه که منو دید از رنگ پریده و صورت نگرانم متوجه حالم شد و پرسید، چیه، چی شده جن دیدی،گفتم شقایق کجاست؟صداش نمیاد نگران شدم ،شونه ای بالا انداخت وبه حالت مسخره ای گفت مگه به من سپرده بودیش،من خبر ندارم ازش، نترس اینجا آدم خوار نداریم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بدون هیچ حرفی پا تند کردم و از پله رفتم بالا ،در اتاق رباب رو باز کردم ، رباب و خدیجه دست پاچه و نگران نگام کردن، خدیجه گفت چیه ؟همینطور سر تو انداختی پایین میایی تو ، طویله که نیست ،گفتم شقایق کو،چکارش کردی ،خدیجه طلبکار زل زد تو صورتمو ،گفت خوردمش، این چه سوالی میپرسی؟انقدر کلافه بودم که کنترلمو از دست دادم و جیغ کشیدم... ازت میپرسم شقایق کو؟؟ خدیجه از فریادی که کشیدم ترسید ولی خودش رو نباخت ، گفت بشکنه این دست که نمک نداره،از سر و روی بچه ات کثافت میبارید،آب گرم کردم و بردمش حموم، الانم تو اتاق خودتون خوابیده،نمیخواد بیخودی ادای مادرهای مهربون رو در بیاری ،خیلی به فکر بچهاتی ،نمیخواد به بچه های مردم درس بدی ، بشین بچه های خودت رو سروسامون بده،الانم شقایق خوابه نمیخواد بری بچه رو زابراه کنی... حرفاش رو باور نکردم، رفتم سمت اتاق درو باز کردم ،خدیجه راست میگفت شقایق خواب بود ،از اینکه به حرف کوروش اعتماد کرده بودم و زود قضاوت کردم ناراحت و پشیمون شدم، با خجالت برگشتم پیش خدیجه و بغلش کردم و ازش حلالیت گرفتم و گفتم یه لحظه کنترلمو از دست دادم منو ببخش، اونم حرفی نزد فقط یه نیشخندی زد و به رباب نگاه کرد ،از اتاقشون اومدم بیرون... دیگه حوصله درس و کلاس رو نداشتم و به کوروش گفتم برو به بچه ها بگو برن خونه هاشون ،امروز تعطیله ... بعد از رفتنشون دوباره بیا بالا باهات کار دارم ، کوروش که رفت برگشتم تو اتاق خودمون،در رو که بستم شقایق با جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شد ، بغلش کردم ،جاش رو خیس کرده بود و تا کمر توی آب بود‌‌‌ گریه میکردو آروم نمیشد،،اتاق رو گذاشته بود رو سرش ،هر کاری میکردم نمی تونستم آرومش کنم ،اصلا سابقه نداشت شقایق به این شدت گریه کنه و ساکت نشه ،همینطور که تو خونه می چرخوندمش،از صدای ضجه هاش خان ننه هم اومد بالا ، اما رباب و خدیجه از اتاق بیرون نیومدن ..خان ننه گفت چیه چرا اینطوری ضجه میزنه ؟ گفتم نمیدونم هر کاری میکنم ساکت نمیشه ، خان ننه اومد بچه رو از بغلم گرفت.. شقایق از گریه ی زیاد کبود شده بود و دیگه نفسش بالا نمیومد، از نگرانی خودمم پا به پاش گریه میکردم ... خان ننه که از خیسی شقایق چندشش شده بود ،گذاشتش زمین،گفت لباسهاش رو عوض کن،شاید خیسِ سردی کرده و دل درد گرفته، رفتم براش لباس آوردم، دستش رو گرفتم بیچاره بچه ام دیگه نفسش در نیومد ،خان ننه هول شد و دوباره بغلش کرد و گفت ،بچه از جایی نیفتاده ؟چیزی شده امروز؟ گفتم نمیدونم پیش خدیجه بود ،چطور مگه ؟ خان ننه گفت این دستش یا شکسته یا از جا دراومده، چون بهش دست که میزنی جیغش در میاد ،به آرومی شلوارش رو در آوردم ،خواستم لباسش رو عوض کنم که دیدم حق با خان ننه اس و بچه تاب و توانش رو از دست داده، به هر سختی بود لباسهاش رو عوض کردم و روسری که رباب سر شقایق کرده بود رو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد و قادر به انجام دادن هیچ عکس العملی نبودم ،خان ننه هم که این وضعیت رو دید رنگ از روش پرید و به سرعت رفت بیرون و خدیجه رو صدا زد ،خدیجه با رنگ پریده و دستپاچه اومد تو اتاق، خان ننه بدون هیچ سوالی یه دونه سیلی محکم خوابوند تو صورتش، خدیجه شروع کرد به کولی بازی در آوردن ،که دوباره چی شده و این چه پاپوشی برای من و مادرم دوخته،خواهرم و خاله ام صنم تو آتیش سوختن کافی نبود ،باز چه خوابی برامون دیده ؟؟ خان ننه که دید خدیجه داره دست پیش میگره،سیلی دوم رو محکم تر خوابوند تو صورتش و گفت ساکت شو ، به خان بابا و ارسلان میگم کاری باهات کنن که حتی اسم خودت رو هم فراموش کنی،تو چطور دلت اومد همچین بلائی سر این بچه ی بدبخت بیاری، مگه اون خواهرت نیست ،تو با این کار روی شمر و یزید رو هم سفید کردی... خدیجه خودش رو زد به بی خبری و گفت مگه چکار کردم ،گناه کردم که بردمش حموم ؟ از این همه سنگدلی و وقاحت حالم بهم میخورد و گریه های بی وقفه ی شقایق هم بدجور دلم رو به آتیش میکشید، کوروش رو که شاهد تمام ماجرا بود و حالا با چشمهای اشکبار داشت ما رو نگاه میکرد،آروم صدا کردم و در گوشش گفتم بره دنبال ارسلان و بهش بگه حال شقایق خوب نیست و سریع خودشو برسونه... دیگه از این زندگی و آدمهای این خونه خسته شده بودم ،من و بچه هام بین این همه آدم که سراسر کینه بودن و دلشون از سنگ امنیت جانی نداشتیم، هر چیزی برام قابل تحمل بود الا بازی با جون بچه هام که تمام دلخوشی من توی زندگی بودن... رباب هم کنار خدیجه ایستاده بود و به شقایق که از گریه کبود شده بود نگاه میکرد و میگفت حتما جن به بچه دست زده و بچه رو دیونه کرده ،بخدا خدیجه کاری نکرده، الکی بهش تهمت نزنید... خان ننه که تو این چند سال همیشه هوای رباب و بچه هاش رو داشت و از گل نازک تر بهشون نمی گفت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و ساکت شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده؟؟ ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیه؟ تمام اینها کار دختر عقده ای توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گفت: بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش... درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه... صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم... ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه؟؟ منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی .. ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمه،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه؟؟ خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو حیاطِ ،لباس و سرو روش خیلی کثیف بود با خودم بردمش حموم ،همینطور که مشغول شستنش بودم ،یهو صابون رفت زیر پاش و باعث شد لیز بخوره منم خواستم دستش رو بگیرم که یهو موهاش اومد تو دستمو ناخواسته کنده شد و دوباره پرت شد روی زمین، ارسلان گفت ساکت شو دختره ی عقده ای، فکر کردی ما بچه ایم و این چرت و پرتها رو باور میکنیم، رباب گفت آره جایی که ماهور هست ،حرفهای ما دروغه و فقط ماهور راست میگه.. ارسلان گفت آخه بچه ی دو ساله چطوری روی یه سطح سیمانی لیز میخوره؟توی اون حموم اگه روغن هم بریزی بازم لیز نیست،حداقل فکر میکردی یه دروغ بهتری میگفتی... خان بابا هم معلوم بود حرفهای خدیجه رو باور نکرده، اما برای خوابیدن شر گفت ،بسه دیگه حتما راست میگه، الانم برید شکسته بند رو بیارد دست بچه رو نگاه کنه، ارسلان گفت احتیاج به شکسته بند نیست، ماهور آماده شو ببریمش شهر ،وقتی هم برگشتم دیگه نمیخوام رباب و این دختر هفت خط اینجا باشن... خان گفت تو بزرگی کن و ببخش ،حتما بچه بازیگوشی کرده تو حمومو کنترلش از دست خدیجه در اومده، ربابه خواست چیزی بگه که کوروش گفت ، خدیجه دروغ میگه ،اصلا شقایق نیفتاد، من صدای گریه اش رو شنیدم و رفتم طرف حموم ،دیدم که خدیجه موهای شقایق رو گرفته و میکوبه به دیوار و بعد هم بلندش کرد و محکم انداختش رو زمین ...منو که دید فرار کردم، ارسلان یه نگاه به خدیجه کرد و گفت این چی ،اینم دروغ میگه؟این حرفها رو هم ماهور یاد این داده تو به همین مادر و همون خالت رفتیوفکر میکنی با اومدن ماهور درحق شما ظلم شده، در حالی که به ماهور ظلم شده که مجبور با منی که همسن پدرشم زندگی کنه و یه عده آدم عقده ای و پر از کینه رو تو این خونه تحمل کنه بعد چرخید سمت خدیجه و موهاش رو گرفت و محکم پرتش کرد سمت پله ها ،اما تو آخرین لحظه تونست از نرده ها بگیره و مانع افتادنش شد... صدای گریه شقایق دوباره بلند شد ارسلان آروم بغلش کرد و گفت من میرم پایین ،تو هم سهراب و سیاوش رو آماده کن، با خودت بیارشون،خان ننه که تا الان ساکت بود گفت اون دوتا رو کجا میبرید، بزار بمونن، من خودم مواظبشونم، اونجا دست و پاگیرتون میشن... ارسلان گفت بچه های من با وجود این ابلیس ها تو این خونه امنیت ندارن و جونشون در خطره،خان ننه هر کاری کرد ارسلان قبول نکرد و توی گریه و ضجه ی شقایق سوار ماشین و راهی شهر شدیم مثل همیشه دکتر فرهاد بود که به دادمون رسید ،بچه ها رو گذاشتیم پیش همسر دکترو با خودش همراه شدیم ما رو برد پیش یه دکتر جراح ارمنی که تو کارش خیلی ماهر بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن شقایق و معاینه اش آهی کشید و گفت این طفل معصوم رو چکار کردید این چه حال و روزیه؟کی این بلا رو سرش آورده؟ ارسلان که خجالت زده بود سکوت کرده بودو حرفی نمیزد،منم تنها کاری که ازم ساخته بود گریه کردن بود ،دکتر فرهاد گفت یه از خدا بی خبر سر یه خصومت شخصی این بلا رو سر بچه در آورده... چشمهای دکتر گرد شده بود و با همون لهجه ی شیرین گفت همچین آدم پستی رو باید تو بیمارستان روانی بستری کرد اون حتما یه بیمار خطرناک و زنجیریه، خلاصه دکتر گفت دست این بچه با گچ گرفتن درست نمیشه و باید عمل بشه ،دکتر فرهاد که به تشخیص دکتر ارمنی ایمان داشت ، بدون هیچ حرفی و پرسیدن نظر ما برای فردا وقت عمل گرفت، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و کلی نذر و نیاز کردم که شقایق هر چه زودتر حالش خوب بشه و عملش موفق باشه، دکتر گفت اگه دست دست کنید احتمال آسیب به رگها و تاندول های دست هست که شاید باعث لمس شدن انگشتاش بشه... بالاخره شب رو به هر سختی بود سپری کردیم ، شقایق رو بردن اتاق عمل ، یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون،توی حیاط بیمارستان فقط دعا میکردمو اشک میریختم،ارسلان گفت نگران نباش ،فرهاد خیلی از کار این دکتر مطمئنِ و میگه به پنجه طلا معروفه... گفتم دلواپسی برای حال شقایق دوساله ام که باید کلی درد بکشه تا خوب بشه یه طرف ،نگرانی و استرسی که من چند سال تو عمارت تحمل میکنم و هیج وقت هم تمومی نداره یه طرف، اون از بلائی که صنم سرم آورد و تا پای مرگ رفتم و بچه ی تو شکمم رو از دست دادم، اینم از حال روز الانم ، اصلا دوست ندارم اینو بگم ولی من دیگه حالم از اون عمارت و زندگی تو اون خونه بهم میخوره،چرا نباید هیچ وقت رنگ آرامش رو ببینیم و یه شب بی استرس سر رو بالشت بزاریم؟؟ ارسلان آهی کشید و گفت خوب میگی چکار کنم،پدر و مادرمو سر پیری ول کنم به امون خدا و تنهاشون بزارم؟؟ همینطور که گریه میکردم گفتم من دیگه طاقت یه توطئه و مصیبت دیگه رو ندارم ،تو رو خدا یه فکر درست و حسابی کن ... ارسلان گفت ربابه رو طلاق میدم ،با یه خونه ی جدا از عمارت میگیریم براش تا با خدیجه و اسما بره اونجا زندگی کنه،اینطوری از شرش خلاص میشی، من دلم نمی خواست برگردم ولی نمی تونستم رو حرف ارسلان هم حرف بزنم،پس تو سکوت به اشک ریختنم ادامه دادم و زیر لب آیه الکرسی رو دعاهایی که بلد بودم زمزمه میکردم و از خدا میخواستم حال شقایق خوب بشه و من به راحتی از شر این خانواده ی کینه توز راحت بشم... عمل شقایق تموم شد و منتقلش کردن بخش ،بیچاره بچه ام از کتف تا نوک انگشتاش رو بانداژ کرده بودن و آتل بسته بودن ،دلم براش کباب شد ،آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تاوانِ به این سنگینی پرداخت کنه، ارسلان حال خرابمو که میدید شرمنده میشد،ولی شرمندگی اون برای من فایده ای نداشت و کم کم داشتم ازش سرد میشدم و احساسی که بهش داشتم رو از دست میدادم،اون میتونست این مشکل رو حل کنه ولی انگار چسبیده شده بود به اون روستا،زندگی و زنده بودن و امنیت ما براش اولویت نبود،از اون روز تصمیم گرفتم تغییر کنم و بشم یه آدم دیگه،کسی که برای حفظ زندگیش و بچه هاش بجنگه و دیگه سکوت نکنه ،باید تغییر رویه میدادم و از اون ماهور ساده و مهربون و با گذشت فاصله میگرفتم و میشدم یکی مثل خودشون تا بتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون... اون روز تو بیمارستان موندنم و قرار شد برای مراقبت بیشتر و مشخص شدن نتیجه ی عمل شقایق یک هفته بستری باشه، شبانه روز توی بیمارستان کنار شقایق بودم و سهراب و سیاوش هم تو خونه دکتر فرهاد بودن و با بچه های دکتر حسابی دوست شده بودن و سرشون گرم بود، ارسلان هم که نمی خواست سربار دکتر و خانواده اش بشه ،به بهونه کار داشتن رفت روستا و قرارشد دو روز بعد برگرده، روزی که ارسلان نبود همسر دکتر فرهاد که برای ملاقات شقایق اومده ،یه نگاه به چهره زیبا و معصوم شقایق کرد و گفت ،واقعا باورم نمیشه یه خواهر همچین بلائی سرش خواهرش بیاره ،آخه مگه ممکنِ، من که دلم از همه جا پر بودو شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن باهمسردکتر فرهاد که اسمش شهلا بود،اون هر دقیقه بیشتر چشماش گرد میشد و با ناباوری به حرفام گوش میداد، حرفام که تموم شد ‌اشکی رو که از گوشه ی چشمش جاری بود با دستمال نخی گلدوزی شده اش پاک کرد و گفت ،فکر نمی کردم ارسلان خان انقدر بی فکر باشه،فرهاد همیشه از عقل و درایت و مردونگی ارسلان خان تعریف میکنه، یه جورایی شوهر من مُرید شوهر توئه... گفتم ارسلان خودش خوبه و واقعا مَرده و چیزی از مردونگی کم نداره ،اما چون پسر ارشده خانوادَشه ،نمیتونه رو حرف اونا حرف بزنه یا بخواد یه زندگی مستقل تشکیل بده و از اونا دور بشه،اون بیچاره هم تو بد موقعیتی گیر کرده و نمیتونه یکی رو انتخاب کنه، اگه ارسلان از اون روستا بیاد بیرون ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای ارباب خیلی بد میشه و مردم پشت سرش حرف میزنن و عزت و اعتبارش میره زیر سوال... همسر دکتر گفت یعنی اعتبار پدرش مهم تر از زندگی خانوادشه،من امروز با فرهاد حرف میزنم که ارسلان رو متقاعد کنه یه مدت بیاید با ما زندگی کنید تا وقتی زمینی که گفتی رو ارسلان شروع به ساختن کنه و برید تو خونه ی خودتون ،لبخند تلخی زدمو گفتم ارسلان قبول نمیکنه،اون خانواده اش رو تنها نمیزاره... شهلا گفت گفتنش ضرر نداره ،اون و فرهاد حرف هم رو بهتر میفهمن و همدیگرو خیلی قبول دادن ازش تشکر کردم و گفتم امیدوارم قبول کنه و من از شر اون خونه و روستا خلاص بشم... یک هفته تموم شد و دکتر دوباره شقایق رو معاینه کرد و گفت عمل خوب بوده و میتونه مرخص بشه ،اما دوهفته ی دیگه باید دستش بانداژ شده بمونه و با آتل باشه تا همه چی با موفقیت تموم بشه و مشکلی براش پیش نیاد.. اون روز دکتر فرهاد اومد بیمارستان دنبالمون و گفت ارسلان دو سه ساعت دیگه میرسه ، الانم میریم خونه ی ما تا بیاد... بعد از یک هفته موندن شبانه روزی تو بیمارستان، وقتی سهراب و سیاوش رو دیدم باورم نمیشد اینا همون بچه های آفتاب سوخته و همیشه خاک و خولی هستن،شهلا خانم حسابی بهشون رسیده بود و جفت بچه های خودش براشون لباس خریده بود و کاملا مثل شهری ها شده بودن،انقدر از این همه لطف شرمنده شده بودم که نمیدونستم چطوری از خانواده ی با محبت دکتر باید تشکر کنم و این لطفشون رو جبران کنم، حتی شهلا خانم وقتی نجمه اومده بود دنبال بچه ها ،قبول نکرده بود بچه ها رو باهاش همراه کنه و مثل یه خواهر مهربون ازشون مراقبت کرده بود... شهلا برام کنار شقایق رختخواب پهن کرد و یه دست لباس و یه حوله داد بهم و گفت یه دوش بگیر و بعد یه کم استراخت کن تا ناهار آماده بشه ،این چند روز حسابی خسته شدی و دیگه رنگ به رو نداری ، دوباره با شرمندگی تشکر کردم و راهی حموم شدم ،از اینکه یک نفر مثل خدیجه و ربابه بد ذات باشن و یک نفر هم مثل دکتر و خانواده اش انسانهای واقعی ،آدم رو به فکر وا میداشت که این همه تضاد و اختلاف برای چیه، ولی من به این نتیجه رسیدیم که همیشه خوبیه که می مونه و ظلم و بدی پایدار نیست... بعد از حموم کنار شقایق دراز کشیدم و برای دو ساعت راحت ترین خواب این چند سال گذشته رو تجربه کردم،وقتی بیدار شدم ،پرده رو زدم کنار دیدم که ارسلان اومده و با دکتر مشغول صحبت هستن، دکتر صحبت میکرد و ارسلان در سکوت به حرفاش گوش میکرد، مطمئن شدم که شهلا خانم باهاش صحبت کرده و اون سعی در راضی کردن ارسلان برای موندن داره.. از پنجره فاصله گرفتم ،برگشتم پیش شقایق،اونم بیدار شده ،با احتیاط بغلش کردم و رفتم پیش شهلا خانم،سفره ناهار رو پهن کرده بود و مشغول بافتنی کردن بود.. یه نگاه مهربون بهم کرد و پرسید خوب خوابیدی؟ لبخندش رو با لبخند جواب دادم و گفتم عالی بود.. خداروشکری گفت و رفت بچه ها رو صدا زد ،دکتر و ارسلان هم همراه بچه ها اومدن داخل هال ارسلان و دکتر هم پشت سر بچه ها اومدن تو هال و یه راست رفتن سر سفره.. سلام کردم، ارسلان با دیدنم تعجب کرد و گفت چقدر لاغر شدی ماهور ،حتما تو این چند روز حسابی اذیت شدی، حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن غذا شدم که دکتر فرهاد رو به من کردو گفت ،شقایق باید دو هفته ی دیگه برای باز کردن آتل دستش و معاینه مجدد بیاد دکتر ، به نظرم برای بچه ها این رفت و آمد سخت باشه و اذیت بشن ، با ارسلان صحبت کردم اگه موافق باشی این دو هفته ‌رو همین جا بمونید و همش در رفت و آمد نباشید ،بعد به شوخی خنده زد به پهلوی ارسلان و گفت ،خدا رو چه دیدی شاید تو این دوهفته از فضای شهر نشینی خوشت اومد و موندگار شدی،ارسلان هم لبخند کمرنگی زد و گفت آخه نمیخوام بیشتر از این مزاحم شما بشم، دکتر فرهاد گفت ما از این حرفها باهم نداریم، اینجا خونه ی خودته،اتاقهای اون ور حیاط خالی مونده ،بعد از ظهر یکیو میارم تا باهم یه دستی به سر و روش بکشه ،تا این دوهفته اونجا راحت باشید .. شهلا نگاهی بهم انداخت و دزدکی چشمی بهم زد ،متوجه منظورش که نزدیک شدن به هدفممون بود شدم،بعد از ناهار تو جمع کردن و شستن ظرفها کمک کردم و با شهلا مشغول صحبت شدم ،ارسلان و دکتر فرهاد هم رفتن سر وقت اتاقهای اونو حیاط،خونه دکتر خیلی بزرگ و با صفا بود ،یه حیاط بزرگ و یه حوض آبی رنگ وسط دو تا ساختمون قرار داشت ،یه طرف که خونه بزرگتر بود دکتر و خانواده اش زندگی میکردن و خونه ی اون ور خالی از سکنه بود و برای راحتی خودشون به کسی هم اجاره نداده بودن ،به قول شهلا قسمت بود خالی بمونه تا یه خواهر و همدم خوب مثل تو بیاد توش زندگی کنه،بعد بهم گفت محبتت رو به ارسلان چند برابر کن و ازش دوری نکن بزار به خاطر علاقه اش به تو و بچه ها برای همیشه راضی به موندن بشه ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب در آغوشِ مهتاب 💫آرام بخوابید بی‌ترديد فردا 🌸بهتـرين روزِ 💫زندگی شما خواهد بود 🌸به شكوه تقدير شك نكنید 💫الهی که بهترین اتفاقات 🌸سهم زندگیتون بشه شبتون به رنگ آرامش 🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹 صبح مثل معجزه میماند، آغاز دوباره‌ی یک زندگیست... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و از اون روستا برای همیشه دل بکنه ... حرفها و نصیحت هاش رو با جون و دل گوش میدادم و تصمیم داشتم هر طور شده ارسلان رو راضی به موندن کنم... یه سینی شربت برداشتم و به هوای کمک کردن رفتم اون ور، ارسلان و دکتر انقدر گرم صحبت بودن که متوجه حضور من نشدن، شنیدم که ارسلان به فرهاد میگه ،بخدا منم یه زندگی آروم و بی دغدغه میخوام،ولی این چند روز که رفتم به خان بابا و خان ننه گفتم میخوام برای یه مدت برم شهر و یه کم از فضای اینجا دور بشم،خان ننه گریه و زاری سر داد و گفت اگه بری هیچوقت حلالت نمیکنم و آقت میکنم،حالا که ما پیر شدیم و به تو نیاز داریم میخوای بزاری بری ،به خاطر یه الف بچه میخوای قید پدر و مادرتو بزنی؟؟ فرهاد پرسید خان بابا چی گفت ،ارسلان جواب داد،بابا رو که میشناسی چیزی بروز نمیده ،ولی از چهره اش و آهی که کشید متوجه شدم راضی به رفتنم نیست، بخدا بین دوراهی بدی گرفتار شدم و نمیدونم باید چکار کنم؟ دکتر گفت میدونم سخته ولی باید درست ترین راه رو انتخاب کنی ،وگرنه زن و بچه هات ضربه ی بدی تو این زندگی میبینن،الانم خدا کنه شقایق از لحاظ روحی و صحبت کردن به مشکلی بر نخوره ،اون وقته که نمی تونی هیچ وقت خودتو ببخشی، ارسلان سرش رو به علامت تایید حرفهای دکتر تکون داد و منم با تک سرفه ی ساختگی وارد اتاق شدم و سیتی شربتو گرفتم سمت ارسلان و با خنده گفتم بیچاره خانمها اسمشون بد در رفته ،شما از وقتی اومدید دارید حرف میزنید، هیچ کاری که نکردید، دکتر خندید و گفت قضیه من و فرهاد فرق میکنه، ما اونورم که بودیم همیشه ی خدا تا وقت گیر میآوردم صحبت میکردیم ،الانم نگران نباش شربت رو بخوریم و بریم کمک احمد آقا که امشب اینجا رو تمیز و مرتب تحویلتون بدیم تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون چند ساعت بعد اتاق ها تمیز و مرتب شد و یه تخته فرش و موکت اضافه داشتن که به کمک شهلا خانم پهن کردیم،چند دست بهمون رختخواب دادن.. اونشب بالاخره خانواده ی پنج نفریمون تو یه خونه ی جدا و راحت دور هم جمع شدیم، بچه ها حسابی ذوق داشتن و خوشحالی میکردن و منم تو این شادی همراهیشون میکردم و با خنده های بچه گونه و از ته دلشون میخندیدم و سر به سر ارسلان میذاشتم و مجبورش میکردیم به خندیدن... دو هفته ای که اونجا بودیم یکی دوبار هم به نجمه سر زدیم و اونم اصرار داشت همین جا بمونیم و دیگه برنگردیم روستا،من از خدام بود ولی ارسلان هیچ حرفی از رفتن یا موندن نمیزد... دوهفته تموم شد و شقایق رو بردیم دکتر و آتل دستش رو باز کردن و دکتر بعد از معاینه و تکون دادن دستش از عمل راضی بود و گفت که خوب شده و دیگه نیاز به مراجعه مجدد نیست، تو راه رفتن به خونه ی دکتر ،ارسلان گفت خداروشکر که همه چی بخیر گذشت، الانم بریم با خانواده ی دکتر خداحافظی کنیم وقبل از تاریک شدن هوا برگردیم روستا، از شنیدن حرفهای ارسلان وا رفتم ،فکر میکردم بالاخره ارسلان به خودش اومده باشه و به خاطر ما هم که شده از برگشتن منصرف شده باشه،اما دعا و نفرین خان ننه و ارباب مهم تراز زندگی و آینده منو بچه هاش بود. ..بدون اینکه نگاه به چهره ی ارسلان کنم ،گفتم من دیگه بر نمی گردم تو اون روستا.. ارسلان ماشین رو کنار خیابون نگه داشت، گفت چشمم روشن یک ماه نشده اومدی شهر عوض شدیو رو حرف من حرف میزنی و نه میاری؟ گفتم من تا الانم به خاطر تو بود که اونجا رو تحمل کردم،به خودم انگ زدن سکوت کردم، تا پای مردن کتکم زدن سکوت کردم،توی آتیش کینه ربابه و خواهرش سوختم و یادگاریاش هنوزم رو دست و سینه ام مونده حرفی نزدم،بچه مو تو شکمم کشتن حرف نزدم،ولی نمیتونم در مقابل جون بچه هام ساکت بشینمو حرف نزنم،تا یکی یکی اونا رو هم جلوی چشمم بکشن،اگه شقایق اون روز دچار معلولیت میشد باید چه خاکی تو سرم میریختم، اون موقع می تونستی تا آخر عمر خودت رو ببخشی؟؟ ارسلان که تا اون روز انقدر منو شاکی و ناراحت ندیده بود ،همینطور زل زده بود به دهنم و با دقت گوش میداد،حرفام که تموم شد ،گفت میگی من چکار کنم چطوری پدر و مادرمو تنها بزارم و بیام شهر؟اونا به من وابسته هستن،مثلا من پسر بزرگشونم،باید عصای دستشون باشم حالا که وقت کمک کردن بهشونه به نظرت بی انصافی نیست تو اون روستا تنها بمونن و بشن نقل دهن مردم روستا؟ گفتم آخه این چه حرفیه، اونا به جز تو سه تا دیگه پسر دارن..اردلان و کیوان و کیان که پیششون هستن ،اونا با من مشکل دارن با زن و بچه های اونا که کاری ندارن من اونجا امنیت ندارم،تو رو خدا برای یکبار هم که شده به فکر زن و بچه ی خودت باش... حرفام که به اینجا رسید شروع کردم به گریه کردن ارسلان گفت گریه نکن،امروز برمی گردیم،اونجا یه فکر اساسی میکنیم،یا رباب رو طلاق میدم یا کلا از اون عمارت بیرونش میکنم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از این به بعد قول میدم بیشتر از قبل هوای تو و بچه هارو داشته باشم ... گفتم بخدا اینجا برای بچه ها بهتره جای پیشرفت داره آخه برگردیم تو اون روستا که چی بشه؟ببین حال بچه هات اینجا چقدر خوبه... ارسلان گفت من الان موقعیت اینجا موندن رو ندارم، تا کی میخوای سربار فرهاد باشیم؟ اونا معرفت به خرج دادن ما که نباید سوءاستفاده کنیم... گفتم بخدا شهلا خانم از خداشه،از تنهایی در میاد ، اگه دوست نداری اینجا بمونیمو راحت نیستی، بریم تو خونه ای که چند وقت پیش خان بابا خرید تا یه کاری دست و پا کنی و بتونیم زمین خودمون رو آباد کنیم... ارسلان که کم کم داشت عصبانی میشد ،گفت انگار مرغ تو به پا داره و قرار نیست دست از لجبازی برداری،من هر چی میگم تو باز داری حرف خودتو میزنی، برای آخرین بار میگم برمی گردیم روستا،با خان بابا صحبت میکنیم اگه راضی شد، همگی باهم میایم شهر و زمین هامون رو آباد میکنیم،من نمیتونم بیام اینجا و اونها رو تنها بزارم، از لحن تند ارسلان ترسیدمو سکوت کردم... ارسلان ماشین رو روشن کرد و تا رسیدن به خونه ی دکتر یک کلمه هم حرف نزدیم و من فقط آروم آروم اشک ریختم و به بخت بد خودم لعنت فرستادم...رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه ،سهراب و سیاوش که مشغول بازی بودن رو صدا کردم تا بیان و برای رفتن آماده بشن، شهلا خانم که صدامو شنید اومد توی حیاط ،با دیدن چشمهای سرخ و چهره ی غمگینم زد تو صورتش و گفت خاک به سرم ،برای شقایق اتفاقی افتاده ؟ دکتر چی گفت؟عملش خوب نبوده؟دوباره باید عمل بشه؟بیچاره انقدر هول کرده بود که پشت هم سوال می پرسید...منتظر جواب هم نبود، رفتم جلو بغلش کردمو گفتم خداروشکر همه چی خوب بوده و احتیاج به ویزیت دوباره نیست... یه نفس از سر آسودگی کشید و گفت همچین قیافه ات ماتم زده اس که نصف عمر شدم حالا که همه چی خوبه تو چرا ناراحتی؟ بغضم دوباره ترکید و گفتم ارسلان پا کرده تو یه کفش که باید امروز برگردیم و برای موندن به هیچ صراطی مستقیم نیست... شهلا گفت ناراحت نشی ها بر عکس تعریف های فرهاد ،به نظرم ارسلان خیلی خودرای تشریف داره،مگه میشه یه آدم عاقل این همه ظلم به زن و بچه اش رو ببینه وای بازم کوتاه بیاد و خانواده اش رو مجبور کنه که برگردن تو دهن شیر... گفتم الان میگی چکار کنم؟من کسی رو ندارم که ازم حمایت کنه مجبورم به خواسته اس گوش بدمو برگردم تو اون جهنم... شهلا سری از روی تاسف تکون داد و گفت بخدا موندم به این مرد با این هیکل و هیبَتو سبیل های کلفت باید چی گفت؟ شهلا به اینجا که رسید صدای یا الله یا الله گفتن ارسلان بلند شد و اومد تو حیاط، شهلا خانم سلام کرد و گفت آقا ارسلان اینجا انقدر بهتون تلخ گذشت که برای رفتن انقدر عجله میکنید؟ ارسلان هم کلی ازش تشکر کرد و گفت شما حق خواهری رو برای ما تموم کردیدوتا آخر عمر ما رو مدیون خودتون کردید، انشااله عمری باشه تا بتونیم جبران کنیم،نزدیک به یک ماه سربار شماییم اگه اجازه بدید رفع زحمت کنیم،شهلاگفت من تو این شهر تنها و غریبم تازه یه خواهر خوب پیدا کرده بودم و امیدوار بودم که می مونید و ما رو هم از تنهایی در میارید من کلی برنامه چیده بودم و میخواستم برای بچه ها معلم زبان فرانسه و موسیقی بگیریم تا به هر چهار تاشون درس بده ، با رفتنتون مانع پیشرفت این طفل معصوم ها میشید...  ارسلان گفت خدا رو چه دیدید شاید خیلی زود بر گشتیم و دوباره مزاحمتون شدیم،ولی الان شرایط موندن نداریم،اگه بخواییم بیام شهر زندگی کنیم باید برگردیم اسباب اثاثیه مون رو جمع کنیم ،انقدر یهویی و دست خالی که نمیشه... شهلا گفت بله حق با شماست امیدوارم هر چه زودتر به این نتیجه برسید که زندگی تو شهر از هر لحاظ برای شما و خانواده تون بهتره و خیلی زود دوباره همدیگرو ببینیم... ارسلان باانشا الهی صحبت ها رو خاتمه داد و رو به من کرد و گفت عجله کن تا دیر نشده راه بیفتیم، باید سر راه بریم از فرهاد هم خداحافظی کنیم، ناراحت و ناامید رفتم تو اتاق و ساک لباس و وسایل بچه ها رو برداشتم و برگشتم تو حیاط.. سهراب و سیاوش رو موقع خدا حافظی با گریه از پسرهای دکتر جدا کردیم و در آخر به دروغ قول دادیم که آخر هفته دوباره برمی گردیم، به هر سختی بود خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم،سر راه از دکتر هم به خاطر همه تلاشها و زحمت هاش تشکر کردیم و به سمت روستا حرکت کردیم‌. یادآوری اون خونه و آدماش حالمو بدتر میکرد و غمم رو بیشتر، حوصله ی هیچکس رو نداشتم مخصوصا ارسلان رو که مقصر تمام این اتفاق ها میدونستمش، اگه وقتی بهم تهمت زدن و انگ بهم چسبوندن ارسلان قرص و محکم جلوی همه می ایستاد و خونه مون رو جدا میکرد، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لازم نبود این همه سختی و بلا رو تحمل کنم و حتی دیگه از سایه ی خودمم بترسم ،با فکرهای درهمی که اومده بود سراغم چشمام رو بستم و خودمو زدم به خواب ،هر از چند گاهی صدای ارسلان رو میشنیدم که با سهراب و سیاوش حرف میزدو میخواست منم به حرف بیاره اما من خسته تر از این حرفها بودم که بخوام لب باز کنم بالاخره رسیدیم به روستا و صدای بوق ماشین برای باز کردن در اون خونه ی نحس، بلند شد... مش غلام درو باز کرد و رفتیم تو حیاط شقایق رو بغل کردم و دست سیاوش و سهراب رو گرفتم و رفتم سمت عمارت به پایین پله ها رسیدیم خان ننه از اتاقش اومد بیرون،سلام کردم،جوابمو خیلی سرد داد و گفت حال شقایق چطوره،بالاخره خوب شد؟ گفتم بله صبح دکتر دیدش و گفت بهتره ولی باید مراقب باشه و تا یه مدت حواسم بهش باشه که دوباره بلائی سرش نیاد... یه اخمی کرد و گفت چرا فقط باید بلا سر تو و بچه هات بیاد،حالا خوبه کاری هم تو این خونه نمیکنی ،نمی تونی از سه تا بچه هم مراقبت کنی،اگه عوض اینکه به فکر معلم بازی بودی ،مراقب شقایق بودی ،اینطوری نمیشد... با عصبانیت نگاش کردم و یه کم صدامو بردم بالا و گفتم خیلی جالبه، یکی آدم روانی و دیونه بچه ی منو به قصد مرگ کتک زده،دستش رو از چند جا شکسته، موهاش رو از ریشه در آورده مقصرش منم،اگه میشه خدیجه و رباب رو صدا کنید تا ازشون معذرت خواهی کنم، مقصر منم که تو این خونه امنیت ندارم و هر روز یه نقشه ی جدید برام میکشید، ولم کنید از جون من و بچه هام چی میخوایید ،فکر کنید ما مُردیم، اون تو و پسرت کاری به من و بچه هام نداشته باشید، خان ننه که انتظار این برخورد رو از من نداشت یه مکث کرد و همینطور که به من زل زده بود اومد نزدیکتر، مچ دستمو گرفت و گفت فکر نکن ‌ دو روز رفتی شهر هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی،تا الان کسی جرات نداشته تو روی من بایسته و با من یکی به دو کنه،حواست رو جمع کن ،میدم وسط حیاط به دار بکشنت،هوا برت نداره، همینطور که ارسلان رو از رفتن منصرف کردم ،میتونم راضیش کنم طلاقت بده...خان ننه تهدیدم میکرد و هر لحظه رنگ صورتش سرخ تر میشد، ازش ترسیده بودم ولی ظاهرمو حفظ کردمو و به زور دستمو از توی دستش در آوردمو و گفتم من از خدامه طلاق بگیرمو جون خودمو و بچه هامو بردارمو برم ، بعد به سرعت از پله ها بالا رفتم که گفت وقتی طلاقت بدیم حسرت یه لحظه دیدن بچه هات رو تا آخر عمر با خودت به گور میبری ،از حرفش تنم لرزید ولی به راه خودم ادامه دادم و رفتم تو اتاقم و تا شب نه خودم نه بچه هام پامون رو از اتاق بیرون نذاشتیم ، شب هم رختخواب خودمو بین بچه هام پهن کردم و رختخواب ارسلان رو زیر پنجره، قبل از اینکه بیاد ،نور چراغ رو کم کردم و خودمو زدم به خواب،ولی قشنگ میتونستم حالت چهره اش رو تصور کنم ،چند بار طول و عرض اتاق رو طی کرد و بعد رفت توی جاشو خوابید... صبح قبل از بیدار شدن همه رفتم تو آشپز خونه یه سینی صبحانه آماده کردم و یه مقدار نون اضافه هم برداشتم و رفتم بالا، ارسلان که تازه از خواب بیدار شده بود با تعجب به سینی توی دستم نگاه کرد ، ولی حرفی نزد لباس هاش رو تنش کرد و از اتاق رفت بیرون ،به ده دیقه نرسیده، دستو رو شسته دوباره برگشت تو اتاق، لبخند روی لب داشت ،پرسید خیره انشااله ،چطور شده صبحونه رو آوردی تو اتاق ،گفتم چون میخوام شش دُنگ حواسم به بچه هام باشه و نزارم دیگه اتفاقی براشون بیفته و بعد مادرت منو مقصر بدونه و متهمم کنه به بی عرضگی به همه بگو من دیگه خورد و خوراکمو جدا میکنم و با قاتل بچه ی تو شکمم و کسی که میخواست دخترمو بکشه سر یه سفره نمیشینم... ارسلان همینطور که سینی صبحانه رو میکشید سمت خودش ،گفت تو با این کارت باعث میشی بیشتر از قبل ازت کینه به دل بگیرین، این وسط خان ننه و بقیه هم بیشتر برن سمت اونا و زندگی رو برات سخت کنن... یه خنده ی عصبی کردم و گفتم مگه از این سخت ترم میشه؟تو قول دادی یه خونه ی جدا تو روستا برام درست کُنیو از اینجا بریم،من دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم، خودت گفتی نمی تونیم بریم شهر، چون خان بابا بهت وابسته اس اما میتونیم تو همین روستا بمونیم،ولی تو یه خونه ی جدا .... ارسلان لقمه ای به دهان گذاشت و گفت یه مدت صبر کن تا ببینم چکار میتونم کنم.. گفتم چقدر صبر آخه من نزدیک ده ساله تو این خونه ام و همیشه گفتی صبر کن،تحمل کن،منم همیشه گفتم چشم ،ولی واقعا دیگه نمیتونم چرا متوجه نیستی جون بچه هامون تو این خونه در خطره،فکر کردی خدیجه با کتک خوردن و حرف شنیدن آتیش کینه اش خاموش شده ،من مطمئنم اون منتظر یه فرصت دیگه اس تا دوباره زهرش رو بریزه و منو بچزونه، اونا رحم و مروت ندارن بخدا دیگه خسته شدم... ارسلان با حرص نگام کرد و گفت منم از تو و غرغرات خسته شدم تو میخوای از اینجا بری و منو از خانواده ام دور کنی... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدیجه و رباب همه اش بهانه اس،اون یه کاری کردودیگه جرات نمیکنه به این سه تا نزدیک بشه،اگه این اتفاق دوباره افتادخودم زنده به گورش میکنم... از این طرز حرف زدن ارسلان خیلی ناراحت شدم،اصلا ازش توقع نداشتم بغض کردم ولی سکوت نکردم و گفتم بعد از اینکه یه بلائی سر بچه هام اومد،کشتن خدیجه یا هرکس دیگه مگه دردی ازمن دوا میکنه؟ ارسلان لقمه شو انداخت تو سینی و با حرص بلند شد و از اتاق رفت بیرون... ارسلان که رفت بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ،بچه ها ناراحت بهم زل زده بودن ونگران نگام میکردن سهراب اومد با سر انگشتاش اشکمو پاک کرد و گفت مامان ناراحت نشو بزار بزرگ بشم خودم ازاینجا میبرمت شهریه خونه مثل خونه ی فرزین و فرید (پسرهای دکتر فرهاد) برات میخرم... بغلش کردم و گفتم قوربونت برم من خونه نمیخوام فقط باید قول بدید خیلی هوای همو داشته باشید و تا وقتی اینجا هستیم،همدیگرو یک لحظه تنها نزارید و هر چی شد و هر کس خواست اذیتتون کنه به من خبر بدید... اون روز تا شب بیرون نرفتیم و هیچکس هم سراغی ازمون نگرفت ارسلان هم خیلی سر سنگین اومد تو اتاق و بدون هیچ حرفی رفت تشکش رو پهن کرد و خوابید ، منم کنار بچه هام خوابیدم...فردا هم دوباره بند و بساط صبحانه رو برداشتم آوردم بالا.... ارسلان صبح که از خواب بیدار شد ،با دیدن سینی حرفی نزدلباس پوشید و رفت بیرون یک هفته تمام به این صورت گذشت نه ارسلان حرف میزد نه من،بیشتر تعجبم از این بود که چرا خان ننه هیچ عکس العملی نشون نمیده و بی تفاوت از کنار این قضیه میگذره... یک هفته گذشت که کوروش اومد بالا و گفت زنعمو، خان بابا باهات کار داره و گفت زود بری پایین،کوروش که بزرگتر بود رو گذاشتم پیش بچه ها و خودم رفتم پایین،در اتاق خان بابا رو زدم و رفتم داخل،سلام کردم با خوشرویی جوابمو داد و لبخندی زد و گفت فکر نمی کردم انقدر نامهربون باشی،یک هفته خودتو بچه هات رو تو اتاق زندانی کردی و ما رو از دیدنشون محروم کردی که چی بشه،تو که اینطوری نبودی ،دلم تو این خونه به ارسلان و شما خوش بود شما هم که دارید بی وفایی میکنید و مثل بقیه از من پیرمرد دوری میکنید... دلم براش سوخت، راست میگفت اون که گناهی نداشت و در حق ما بد نکرده بود ،همیشه هم طرف من بود ازش شرمنده شدمو با خجالت گفتم خان ،بخدا قصد جسارت نداشتم،فقط میخوام کمتر جلوی چشم ربابه و خدیجه و بقیه باشم تا بلکه خودمو بچه هام از نقشه و کینه شون در امون بمونیم و بهمون آسیبی نرسه... خان خندید و گفت اون یه خبطی کرده ،تو گذشت کن و بگذر،دلمو زدم به دریا و گفتم بخدا من یه شب خواب راحت ندارم ،همش با استرس و دلشوره زندگی میکنم ،از نگاهای پر از خشم خدیجه و پچ پچ هاش با رباب میترسم،اون فک میکنه من به دلخواه خودم شدم هووی مادرش ولی نمیتونه همش از روی ناچاری بود،اگه اختیار داشتم هیچوقت این زندگی رو انتخاب نمی کردم‌. خان نگام میکرد منم ادامه دادمو گفتم:ارسلان به من قول داد یا خونه ی اونا رو جدا کنه یا خونه ی منو،اگه بزرگی کنید و مثل همیشه تصمیم درست بگیرید تا آخر عمر کنیزیتون رو میکنم... خان نگاشو به چشمام دوخت و گفت من دیگه تو سراشیبی زندگی ام و عمر زیادی ندارم، خودمم از اینجا موندن خسته شدم ،دلم میخواد یه کم از هیاهوی دورو برم کم کنمو از اینجا برم ولی چه کنم که پای بند این روستا شدمو و دل کندن ازش برام سخت شده، ولی تو نگران نباش از ارسلان و اردلان میخوام به اتفاق هم برن و دنبال یه معمار خوب بگردن و زمین ها رو آباد کنن ،خدا رو چه دیدی شاید تو همین آینده ی نزدیک همگی بارو بندیلمونو جمع کنیم و برای همیشه از اینجا بریم ،تو هم یه کم دندون رو جیگر بزار و بیشتر از این برای خودت دشمن تراشی نکن،من بهت قول میدم به زودی زودی مشکلت رو حل کنم و نزارم دوباره اتفاق بدی بیفته،خان بابا گفت تو هم به خاطر من گذشت کن و بشو همون ماهور سابق... سرمو انداختم پایین و گفتم شما بگی الان بمیر میمیرم ،من کی هستم که بخوام رو حرف شما نه بیارم،لبخند خان پررنگتر شد و گفت زنده باشی عروس که روسفیدم کردیو حرف من ریش سفید رو زمین ننداختی ،رفتم جلوتر و گفتم من کنیز شمام ،اگه جسارتی هم کردم فقط به خاطر حفظ جون بچه هام بوده ، خم شدم که دستش رو ببوسم ،دست های چروک و مردونه اش رو کشید و به حالت نوازش آورد روی سرمو ‌و گفت عاقبت بخیر بشی... از اتاقش اومدم بیرون ،از پله ها رفتم بالا که با خدیجه روبرو شدم،بدون اینکه بهش نگاه کنم از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق ،اونم زمزمه وار یه چیزهایی گفت و رفت پایین.... از اون روز به خاطر خان دوباره رفتم پایین ،ولی هوای بچه هارو هم داشتم و ازشون غافل نمیشدم،اما با ارسلان همچنان سرد بودمو و زیاد باهاش دمخور نمیشدم و هنوز هم از دستش ناراحت بودم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد از یه مدت به خواست ارباب قرار شد زمین های روستا به خود اهالی روستا فروخته بشه و بعد از این هر کس رو زمین خودش کار کنه و ارباب رعیتی کم کم جمع بشه و مردم هم از کارگری برای ارباب خلاص بشن و بتونن یه لقمه بیشتر بزارن تو سفره ی زن و بچه ها شون... اهلی روستا انقدر از این تصمیم ارباب خوشحال بودن و همه در صدد خرید زمین ها بودن و سعی در جور کردن پول برای خرید زمین داشتن،این طور که معلوم بود ارباب تصمیم خودش رو گرفته بود و روی قول و قراری که با من گذاشته بود پایبند بود،هر تکه زمین که فروش میرفت من از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم چون داشتم به هدفم که شهر نشینی و دوری از این عمارت و خانواده بود نزدیک میشدم... سه چهار ماه از اون قضایا گذشت که ارباب دستور داد ارسلان و اردلان راهی شهر بشن برای پیدا کردن معمار و خرید مصالح و آباد کردن زمین ها... چقدر خوشحال بودم که سهراب و سیاوش میتونن تو شهر برن مدرسه و برای خودشون کسی بشن و آینده ی خوبی براشون تصور میکردم و با رویا و خیالبافی دلمو خوش میکردم و امیدمو بیشتر... دو هفته بود که اردلان و ارسلان رفته بودن شهر و تو این مدت کیوان و کیان کمک دست خان بودنو به کارها و امور روستا رسیدگی میکردن و به خاطر نبود اون دوتا، اینا بیشتر تو عمارت رفت و آمد میکردن و بیشتر اوقات ناهار رو شام رو با ما میخوردن و به خاطر همین زن و بچه هاشون هم رفت و آمد رو بیشتر کرده بودن،اما این وسط نمیدونم چرا خان ننه ساز مخالف میزد و مخالف صد در صد شهر نشینی بودو مدام منو نفرین میکرد  و میگفت تو شومی و میخوای خانوادمون رو از هم بپاشی،تو قصد جون ما رو کردی و تا ما رو زیر خاک نکنی دست از سرمون برنمیداری، ولی منو خوب نشناختی یه کاری میکنم مرغ های آسمون به حالت گریه کنن... از حرفها و تهدیداش می ترسیدم ولی به روی خودم نمیاوردم و بیشتر از قبل حواسمو جمع میکردم،خلاصه اینکه یک سال تمام اردلان و ارسلان و گاهی هم کیان و کیوان نوبتی به شهر میرفتن و یه مدت می موندن تا از کار کردن کارگر ها و پیشرفت ساخت و ساز مطمئن بشن و خودشون رو سر کارگرها باشن تا درست کار کنن... یک سال به هر سختی بود گذشت و کم کم خونه ها مراحل پایانی رو میگذروندو پسرهای ارباب هم هر وقت میومدن به ارباب گزارش کار میدادن و از پیشرفت کار با آب و تاب برای ارباب تعریف میکردن ،ارباب هم با جون و دل گوش میکرد و براشون دعای خیر میکرد،تو این گیر و دار من دوباره باردار شدمو ویارهای شدید و حالا تهوع های عذاب آورم شروع شد ، از این بارداری اصلا خوشحال نشدم ،چون دیگه بچه نمیخواستم ،روزی که متوجه شدم باردارم شروع کردم از بلندی پریدن ، چیزهای سنگین بلند کردنو انواع و اقسام جوشونده ها رو خوردن، ولی انگار جنین دودستی به این دنیا چسبیده بود و حاضر نبود به هیچ قیمتی دل از این دنیا بکنه،دیگه چاره ای نبود و هیچ دوا درمونی برای سقط کار ساز نبود تو فکر یه راهکار تازه بودم که سهراب موقع بازی با کوروش و سیاوش افتاد توی تنور انگار یهو از خواب غفلت بیدار شدمو و دچار عذاب وجدان، ولی خداروشکر لحظه ی افتادن سهراب زری اونجا بود و زودی از تو تنور درش آورده بود و به جز یه سوختگی جزئی بلائی سر پسرم نیومده بود،وقتی ارسلان شنید، سرزنشم کرد و گفت چون به خاطر این نعمت خدا ناشکری کردی سهراب افتاده تو تنور و این حادثه یه تلنگر و تنبیه از جانب خدا بوده... منم پشیمون از کارم ،تصمیم به نگه داشتنش کردم و از سعی و تلاش برای سقط بچه دست کشیدم... ماهای سوم چهارم بارداریم رو سپری میکردم که کار ساخت خونه ها تموم شد ،یه شب خان بابا همه رو جمع کرد و گفت حالا که زمین ها آباد شد و خونه ها ساخته شد ،میتونید از فردا شروع کنید به جمع کردن اسباب اثاثیه و کم کم راهی شهر بشید، ولی منو خان ننه فعلا اینجا می مونیم تا به بقیه کارها سرو سامون بدیم و بعد از اینکه یه آدم مطمئن پیدا کردم برای مراقبت از این خونه کم کم باروبندیلمون رو میبندیم و میایم شهر پیش شما...  از این خبر همگی انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت ،کیوان و کیان گفتن ،ما همه ی وسیله هامون رو جمع کردیم،هر چند فکر نکنم این چیزها نیاز بشه و باید اونجا دوباره وسیله بخریم... خان گفت حالا که شما آماده ی رفتن هستید ،میتونید همین فردا یا پس فردا ماشین بگیرید و راهی بشید، بعد هم ارسلان و اردلان میان و آخر از همه هم منو خان ننه خان بابا به اینجا که رسید ،خان ننه مثل کوهی از آتشفشانی که در حال انفجار بود ،منفجر شد و گفت کجا دنیا رسم بوده که پدر و مادر پیر بمونن کار کنن،بعد بچه ها خیلی راحت برن دنبال خوشیه خودشون ،الانم چون کیان و کیوان اسباب و اثاثیه جمع کردن میتونن برن ،ولی اردلان و ارسلان نه ،یا ما هم با هم میریم یا هیچکس حق رفتن نداره، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مگه من چی از اینا کم دارم(اشاره به من و زری) که بمونم اینجا و حمالی کنم تا اینا مثل خانم زندگی کنن و به ریش من بخندن،بخدا قسم اگه اردلان و ارسلان برن من خودمو میکشم تا اینا یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنن و هیچوقت زندگی راحت و آسوده ای نداشته باشن... اردلان گفت ننه ،شما که تا دیروز مخالف رفتن بودی و همش آه و ناله میکردی چطوری از این روستا و عمارت دل بِکنی، حالا چی شد این همه ذوق و شوق رفتن داری؟؟ خان ننه گفت الانم راضی به رفتن نیستم ولی وقتی همگی دارید میرید من چرا بمونم و از دوری شما بسوزم؟ بعد شروع کرد به گریه کردن... خان بابا گفت زن کم داد و بیداد راه بنداز ،اینا که رفتن و جاگیر شدن ماهم میریم پیششون من بهت قول میدم،خان ننه گفت قولهای تو به درد من نمیخوره ،شاید تو نبود اینجا یه اتفاقی افتاد و نیاز به کمک داشتی ،اونوقت چه گِلی به سرمون بگیریم؟ خان بابا گفت سه چهار ماه بیشتر طول نمی کشه، به دام و باغ و زمین هایی که برامون مونده سرو سامون بدیم بعد میریم،یهو خان ننه با جیغ و داد و گریه بلند شد و گفت حالا که تو همش طرف پسرها و عروس هات هستی و میخوای منو مسخره ی مردم روستا کنی و حرفم و بندازی سر زبونها، منم خودمو میکشم و از دست تو و همه ی اینها راحت میشم... یهو جلوی چشم ما و بچه ها کبریت رو برداشتو نفت چراغ رو ریخت روی خودش و کبریتیو کشید... من که فقط مات و مبهوت نگاش میکردمو، شوکه شده بودم ،بچه ها ترسیده بودنو شروع کردن به گریه کردن و جیغ زدن ولی ارسلان تو یه چشم بهم زدن پتوی زیرش رو برداشت و پیچید دور خان ننه و آتشی که هنوز گر نگرفته بود رو خاموش کرد،خان ننه هم از ترس بیهوش شد، اردلان با یه ظرف آب اومد رو سر خان ننه و آب رو پاچید رو سر و صورتِش،خان ننه کم کم به هوش اومد، وقتی دید همه هول کردن و نگران نگاش میکنن و خیالش از اینکه بلای جدی ای سرش نیومده راحت شد ،دوباره جون تازه ای گرفتو شروع کرد به گریه کردن و خودش رو زدن که چرا نذاشتید خودمو از دستتون راحت کنم، منو نجات دادید که بمونم اینجا و حمالی شمارو کنم ؟حالا که اینطوریه از داروی کک ((دارویی که مخصوصا کک برای پشم گوسفند بود))میخورم و خودمو راحت میکنم... ارسلان یهو بی مقدمه گفت:خان ننه داد و بیداد و دعوا ،مرافعه که نداره، تو راست میگی ما نباید همگی بریمو شما تنها بمونید، من و زن و بچه هام می مونیم ،بقیه برن وقتی کارهارو سر سامون دادیم ما هم با هم میریم... خان ننه چشماش برقی زدو وقتی خان بابا هم از سر ناچاری قبول کرد،خیالش راحت شد و دوباره آه و ناله کرد که دستام میسوزه ،زیر گردنم سوخته ،اگه اینجا بمونم عفونت میکنه پس منم همراه کیان و کیوان میرم شهر که برم دکتر،ربابه و خدیجه هم همراه من بیان که اونجا مراقبم باشن،همه ی اهل خونه میدونستن داره فیلم بازی میکنه و از دردش خبر داشتن ،ولی انقدر هفت خط بود که چاره ای جز قبول پیشنهادش نبود و بالاخره موفق شد،اینطوری شد که خان ننه و رباب و دختراش اسباب اثاثیه شون جمع کردن و پس فردا بعد از کلی متلک گویی و سفارش به من و زری همراه کیان و کیوان راهی شهر شد من که قرار بود از همه زودتر برم و این خونه ساختن ها و جدا شدن ها به خاطر من بود حالا موندنم تو این روستا با کلی کار که باید انجام میدادم،اونا که رفتن خان بابا با شرمندگی نگام کرد و گفت عروس ببخش که تو موندی و اونا رفتن... خندیدم و گفتم اشکال نداره همین که شما اینجا هستید برای من دلگرمیه و کافیه ... خان بابا هم خندید و گفت مشکل وجود اونا بود حالا که نیستن میتونیم یه نفس راحت بکشیم و هر دو باهم خندیدیم.. اون روز بعد از رفتن اونا من و زری دست به کار شدیم و تا غروب آفتاب مشغول کار بودیم و حسابی خسته شده بودیم.. روزها از پی هم میگذشتن تا اینکه اختر و افسر بلاخره ازدواج کردنو بعد از سالها کار کردن مجبور شدن از اون عمارت برن...عملا من و زری با این همه کار دست تنهامونده بودیم،کار زیاد بود ولی همین که مزاحمی وجود نداشت و از بابت بچه ها و امنیتشون خیالمون راحت بود زیاد اذیت نمی شدیمو زندگی آرومی رو تو این خونه داشتم تجربه میکردیم.. ارسلان و خان بابا هم گاو و گوسفند ها رو میدادن غلام تا ببره تو میدون شهر نزدیک روستا بفروشه،من و زری هم کارهای نیمه تموم رو تموم میکردیم و روزگار رو میگذروندیم تا موقع رفتن بشه و بتونیم زندگی تو شهر رو تجربه کنیم... همه ی اهالی روستا از اینکه قرار بود خان برای همیشه بره شهر ناراحت بودن و دوست نداشتن روستا بی صاحب و بی بزرگتر باشه، چون خدایی خان بابا خوب ریش سفیدی میکرد و تو هر دعوا و مرافعه به بهترین شکل میانداری میکردو شر رو از سر مردم روستا کم میکرد... خان هم گاهی دودل میشد بین رفتنو موندن...   ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی اول راهه ،یکی آخر راه... زندگی همینقدر کوتاهه... زندگی رو به هم سخت نگیریم.... ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام صبح بخیر دوستان روز خوبی پیش رو داشته باشید❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میترسم خودمم تنها اینجا بمونم اون اونجا برای شما دردسر بشه و نذاره آب خوش از گلوتون پایین بره و اذیتتون کنه... ارسلان آهی کشید و یه نگاه به صورتم کرد و خواست حرف بزنه که من جلوتر از اون گفتم خان بابا یا همه باهم میریم یا ما هم اینجا می مونیم،هر چند شهر از همه لحاظ برای پیشرفت بچه ها خوبه، ولی من راضی نیستم حالا که دلت به رفتن نیست به خاطر ما مجبور بشی به ترک دیار... خان خواست حرفی بزنه که اردلان گفت الان چند ماه از رفتن کیان و کیوان داره میگذره، رفت و آمد و ساخت و سازش با من و داداش ارسلان بود، الان اونا با خیال راحت رفتن اونجا زندگی میکنن، اگه شما قصد رفتن نداری و دلت نمیاد این دهات و آدمها و عمارتت رو ول کنی بمون،ولی من دیگه خسته شدمو حوصله ی اینجا موندن رو ندارم،بعد رو به زری گفت از همین امروز وسیله ها رو جمع کن که تو یکی دوروز آینده ماهم از اینجا میریم،،مگه چی از کیان و کیوان و زن و بچه ی راحت طلبش کم داریم که باید اینجا بمونیم؟ اردلان حرفهاش که تموم شد دیگه منتظر واکنش بقیه نموند و از سر سفره بلند شد و رفت بیرون... خان بابا لبخند تلخی زد و یه نگاه به زری کردو گفت حق با اردلانِ،قرار بود یکی دوماهه کارها راست و ریست بشه و الان چهار ماهه از اون روز میگذره،تو هم پاشو برو وسایل جمع کن تا اردلان شر درست نکرده و عصبانیتش رو سر تو خالی نکرده.. زری هم با شادی که از عمق چشماش پیدا بود و لبخند به لب بلند شد و رفت سر جمع کردن اسباب اثاثیه و آماده شدن برای رفتن.. اتاق که خلوت شد خان بابا با شرمندگی رو به منو ارسلان گفت همه چی به اسم ماهور تموم شد و به نفع بقیه،حالا که همه ترک دیار کردنو راضی به موندن نشدن ،شما هم دست بجنبونید که تا آخر ماه تهران باشیم چون با این وضعیت ماهور هم اینجا دست تنها مونده، به صلاح نیست... گفتم نگران من نباشید مادرم و خانواده ام اینجا هستن،من دلواپسی ندارمو هیچ عجله ای هم برای رفتن ندارم، من که حرف میزدم ارسلان با عشقی عمیق نگام میکرد و میتونستم از نگاهش بفهمم که چقدر دوسم داره و بهم افتخار میکنه... سفره رو جمع کردم و رفتم کمک زری ،باهم وسیله ها رو جمع کردیم،زری گفت از اینکه بالاخره دارم از اینجا میرم خیلی خوشحالم، ولی برای تنها موندن تو اینجا عذاب وجدان دارم و دلم به رفتن نیست،ای کاش شما هم میومدید ،چند هفته بیشتر به زایمانت نمونده ای کاش اردلان راضی بشه و تا وقت زایمانت بمونیم که تنها نباشی ،بخدا اینطوری شوق رفتن برام زهرمیشه.. خندیدم و گفتم نگران نباش به مادرم میگم این هفته های آخر بیاد اینجا و حواسش بهم باشه،تو با خیال راحت برو نگران هیچی نباش،خدارو چه دیدی شاید شرایط برای اومدن ما هم جور شدو اومدیم،هر چند الان که از ربابه و خدیجه و خان ننه دورم،زندگی آرومی دارم و حاضر نیستم این آرامش رو با وجود اونا از دست بدم ،پس ناراحت نباش و بدون من با میل خودم اینجا هستم و زیاد دلم به اومدن نیست... زری که دید بی خیالمو ،ناراحت نرفتن نیستم با سرعت بیشتری وسیله ها رو جمع میکرد سه روز بعد هم بین گریه و ابراز دلتنگی اردلان و زری و بچه هاش راهی تهران شدن.. چقدر خونه بعد از رفتنشون سوت و کور شد ،بچه ها یه گوشه کز کرده بودن و ناراحت از دست دادن هم بازیشون بودن،منم به یکساعت نکشیده دلتنگ زری و بچه هاش شدمو و خودمو با بافتن فرش مشغول کردم... ده روز از رفتن زری گذشته بود که دردهای گاه و بی گاه میومد سراغم، ارسلان رفت دنبال مادرم و اونو یا خودش آورد که یک هفته ای کنارم باشه.. کم کم دردها بیشتر شد و فهمیدم که موقع زایمانمِ،مامان که از حالم فهمیده بود سریع فرستاد دنبال قابله و تا اومدن اون خودش هم مشغول آماده کردن آبگرم و پارچه ی تمیز شد ،بالاخره درد تمام بدنمو گرفت و احساس میکردم بند بند وجودم داره از هم باز میشه ،جیغ می کشیدم و گریه میکردم قابله هم فقط میگفت با تمام توانت تلاش کن که بچه داره میاد، دیگه توان نداشتم،  تلاشهای آخر رو هم کردمو تمام نیرومو به کاربستم تا بالاخره صدای جیغ منو صدای گریه بچه در هم آمیخت،با تنی بی جون و چشمهای بی رمق زل زدم به دستهای قابله که ناف بچه رو بردید و توی دستمال پیچیدش،نگام کرد و با خنده گفت ماشالا احسنت به تو دختر که روی مادرتو سفید کردی و بازم برای ارباب نوه ی پسر آوردی، حلالت باشه اون نونی که تو این خونه خوردی... لبخندی زدمو چشمام رو بستم... مادرم با یه کاسه کاچی و یه بشقاب تخم مرغ که تو روغن محلی غوطه ور بودن اومد بالای سرم و به زور همه رو به خوردم داد... ارسلان هم از اینکه دوباره پسر دار شده بود حسابی خوشحال بود و کبکش خروس میخوند و حسابی دورو برم میومد و تو وقتایی که مادرم تو اتاق نبود حسابی قربون صدقه ام میرفت ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ده روز از به دنیا اومدن پسرم گذشت، ارباب اسمش رو خشایار گذاشت و براش یه گاو قربونی کرد ،ولی چون خان ننه و بقیه نبودن و منم دست تنها بودم گوشتش رو بین مردم روستا تقسیم کرد... ارباب به خان ننه پیغام فرستاد که یکی دوماه برگرده روستا تا همگی باهم بریم شهر، اونم گفته بود من دیگه نمیتونم برگردم تو اون روستا و از بوی دام و پهنِ گاو حالم بهم میخوره و دیگه برنمی گردم، تو هم اگه تونستی از اونجا دل بکنی بیا،وگرنه بمون همونجا.. وقتی خان بابا داشت این حرفها رو به ارسلان میزد من نمیدونستم از این همه تغییر و شهر نشینی یهویی بخندم یا گریه کنم،ولی خان بابا دل شکسته و ناراحت گفت تو پا سوز من نشو ، دست زن و بچه ات رو بگیر برو ،من کلا قید شهر رفتنو زدم، اصلا دلم نمیخواد زنی که بعد از ۴۵سال زندگی انقدر راحت منو تنها گذاشت رو ببینم ،تا الان هم آب نبود وگرنه شنا گر ماهری بود... ارسلان گفت آخه خان اینجا موندن هم دیگه فایده نداره ،ما همه چی رو فروختیم و به جز این خونه و چند تا گاو و گوسفند که چیزی برامون نمونده،بهتر شما هم دل از اینجا ببُری و همه باهم بریم... اما ارباب به خاطر رفتار خان ننه افتاده بود رو دنده ی لج و با حالت کنایه و مسخره میگفت من دلم نمیخواد دیگه اون پیرزن شهری رو ببینم،حالا از بوی روستا حالش بهم میخوره عجباااا... ارسلان اون روز هر کاری کرد ارباب راضی به ترک کردن روستا نشد،منم به ارسلان گفتم بزار چند وقت بگذره و حرفهای خان ننه رو فراموش کنه حتما راضی به رفتن میشه..  از اینکه خان ننه به همین راحتی رنگ عوض کرده بود و دیگه پا تو روستا نمی ذاشت لج همه رو درآورده بود و با این حرف و حرکتش باعث کفری شدن بقیه شده بود،اما چاره ای نبود و باید تا راضی شدن ارباب صبر میکردیم و نمیشد پیر مرد رو تو این خونه تنها گذاشت و امیدمون به این بود که بلاخره خان بابا حرفهای زنش رو فراموش کنه و بتونه دل از اینجا بکنه،اما از اونجایی که چند ماه بود که خان ننه رفته بود و هیچ سراغی از شوهرش نگرفته بود باعث شد که خان بابا کلا از رفتن منصرف بشه و تنها موندن تو پیری رو به زندگی با خان ننه ترجیح بده... ولی مدام اصرار به رفتن ما داشت و تاکید میکرد با وجود مش غلام و مش قربون که کارگر های عمارت بودن میتونه از پس خودش بر بیاد و احتیاج نیست ما تو روستا بمونیم،اما مگه آدم دلش میومد خان بابا رو تنها بزاره و بره،پس منم از رفتن منصرف شدمو قرار شد بمونیم تو روستا.. حالا که کسی نبود با خیال راحت به کارها رسیدگی میکردم و بعضی روزها غروب دست بچه هامو میگرفتم و به خانواده ام سر میزدمو روزگار رو در آرامش میگذروندم ،دوباره درس دادن به سهراب و سیاوش رو شروع کردم و کلاس اول رو خودم بهشون یاد دادم و فقط رفتن شهر و امتحان دادن و قبول شدن... یک سال از رفتن خان ننه و بقیه می گذشت که بالاخره خان ننه و با اردلان و زری اومدن روستا که ارباب رو راضی به رفتن کنن،هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم، خان ننه در حالی که از ماشین پیاده میشد با دستمال سفید ابریشمی جلوی دهن و بینیشو گرفته بود که بوی روستا اذیتش نکنه بعد با افاده ای که مخصوص ملکه ها بود قدم برمی داشت، دیگه از اون لباس محلی خبری نبود و حالا مثل شهری ها لباس پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود،بچه ها رفتن استقبالش و پریدن بغلش، با پیف پیفی که کرد بچه ها رو از خودش دور کرد و گفت چند وقته حموم نرفتید،چرک و کثافت از سر روتون میباره،معلوم نیست این مادرتون سرش کجا گرمه که شما رو انقدر شلخته و کثیف ول کرده به حال خودتون... پرفتم جلو زری رو بغل کردمو به بقیه سلام کردم،از ترس ضایع نشدن فقط با خان ننه دست دادم،اونم یه چپ چپ نگام کرد و بدون هیچ حرفی رفت سمت خونه... زری از پشت سر یه شکلک براش در آورد و همینطور که میرفتیم تو گفت چی شد ؟کی می آیید پس؟ گفتم فعلا معلوم نیست خان میل به رفتن نداره.. زری گفت ای کاش ما هم نمی رفتیم شهر و اینجا می موندیم، بخدا هر چقدر از این پیرزن دور باشی انقدر راحتی... گفتم برای دلخوشی من میگی؟ زری آهی کشید و گفت نه بخدا این زن پدر ما رو در آورده... زری همینطور که تند تند داشت خبرها رو میداد یهو صدای جیغ خان ننه بلند شد از ترس سریع پا تند کردیم و دویدیم سمت خونه،خان ننه رو دیدیم که داره جیغ و داد میکنه و با نوک کفشاش به در اتاق خان بابا میکوبه،اما خان قصد باز کردن درو نداشت و مثل همیشه آروم ولی پر صلابت گفت ،تا الان هر جایی بودی برگرد همون جا... خان ننه در میزد و میگفت خوب خودت دلت نمی خواست بیایی،خودت اصرار کردی که برم، حالا سر پیری این اداها چیه که در میاری مگه بچه شدی؟ خان بابا گفت خداروشکر که فهمیدی پیر شدی ولی داری ادای جوونها رو در میاری، یک سالِ رفتی تازه فیلت یاد هندوستان کرده و یادت افتاده شوهر داری، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
الانم برو هر جایی که بودی،خان ننه یه لگد محکم تر به در کوبید و گفت برام مهم نیست که درو باز نمیکنی ،حقته که تو همین روستا بمونی تا وقتی بمیری، حرف خان ننه که به اینجا رسید ارباب با حالت خشم درو باز کرد و با عصایی که دستش بود کوبید تو سر خان ننه و خون از پیشونی خان ننه جاری شد،هیچکس از ارباب انتظار همچین کاری رو نداشت و انگار همه تو شوک فرو رفته بودیم که دوباره صدای داد و بیداد بلند شد و ارباب با ضربه ی دیگه ای به پهلوی خان ننه باعث شد صدای خان ننه خفه شه و شروع کنه به گریه کردن ،اردلان رفت بین ارباب و مادرش ایستاد و مانع کتک خوردن بیشتر خان ننه شد ، ارباب گفت فکر کردی دوروزه رفتی شهر هر کاری دلت میخواد میتونی کنی،بعد از این خواستی چیزی ی قبلش مزه مزه اش کن، حالا هم پاشو برو هر جایی که بودی ،تو تمام این چند سال عمری که از خدا گرفتم فقط این یک سال رو خوب زندگی کردمو در آرامش بودم و جنگ اعصاب نداشتم هر روز و هر ساعت مجبور نبودم غرغر تحمل کنم... خان ننه که حالا به خودش اومده بود شروع کرد به نفرین کردن و ضجه زدن که تمام این کارا زیر سر این دختره ،ماهوره که تو رو چیز خور کرده تا دست رو من بلند کنی و تو خونه رام ندی ، همینطور که با دعا و جادو از این خونه همه رو تاروند و خودش موند تا به خانواده ش با خیال راحت برسه همون طور هم تورو طلسم کرده تا منو بزنی و از خونه بیرونم کنی و تو یک سال یه سراغی از من و پسرهات نگیری... ارباب با حرفای خان ننه دوباره جوش آورد و خواست دوباره بهش حمله کنه که اردلان و ارسلان جلوش رو گرفتن و گفتن به شیطون لعنت بفرست خان ،آخه این کارها از شما بعیده ،خان دوباره برگشت سمت اتاقش و گفت یه چیزی میگم ختم کلام چون بحث با آدم کودن و از خود راضی راه به جایی نمیبره ،فقط اینو بدون تو انگشت کوچیکه ی ماهور هم نمیشی،من تو این مدت فهمیدم ماهور یه فرشته اس و خدا چقدر ارسلان رو دوست داشت که همچین زن نجیب و بساز و مهربونی رو قسمتش کرد اونی که جادوگره تویی که شوهر پیرت رو گذاشتی اینجا و به حرف مردم فکر نکردی و با خیال راحت رفتی پی خوشیت... تویی که پنجاه سال باهات زندگی کردم تا اسم شهر اومد منو زیر پا له کردی ،ولی ماهوری که جای نوه ی توئه پشت شوهرشو خالی نکرد و به خاطر منو ارسلان قید شهر رفتن رو زد،الانم دهن تو ببند وگرنه بد میبینی... ارباب درو بست و خان ننه همونجا روی پله نشست و زری رفت کنارش ولی من به بهانه ی دم کردن چای رفتم تو آشپز خونه... از کتک خوردنش ناراحت نشدم که هیچ خوشحال هم شدم ،حقش بود باید طوری کتک میخورد که دیگه نایی برای حرف زدن و تیکه انداختن براش نمی موند... دوباره با سینی چای برگشتم تو ، اردلان و ارسلان ننه رو دوره کرده بودن و داشتن بهش دلداری میدادن و میگفتن بابا پیر شده و کم حوصله وگرنه سابقه نداشته خان همچین کاری کنه، تو دلم گفتم خان بیچاره جونش به لبش رسیده و از دست این زن با این رفتارهای بچگونه اش خسته شده و حق داره ولی از ترس حرفی نزدم و سینی چای رو گذاشتم وسط و دوباره برگشتم که برای ناهار تدارک ببینم،زری هم اومد تو آشپزخونه و شروع کرد به بشکن زدنو گفت تو این چند وقته که از اینجا رفتم تا الان انقدر از ته دل خوشحال نبودم ، از حالت خوشحالی کردن زری خنده ام گرفته بود که یهو دیدم ارسلان جلوی در ایستاده ،قبل از اینکه زری چیزی بگه سریع پرسیدم ارسلان کاری داری؟؟ اونم گفت یه دستمال تمیز خیس میخوام که پیشونی ننه رو تمیز کنم ، دستمال رو دادم دستش و رفت زری بیچاره رنگش پریده بود پرسید به نظرت حرفامو شنید؟؟ گفتم فکر نکنم اگه شنیده باشه هم دروغ که نگفتی ،حقش بود.. زری یه نفس عمیق کشید و اومد کمک منو گفت ،ماهور ای کاش خان بابا از خر شیطون بیاد پایین و این پیرزن رو مجبور به موندن اینجا کنه ،اونوقت تو هم میتونی بیایی اونجا پیش هم باشیم، ولی اگه این پیرزن موندگار نشه اینجا و برگرده، اومدن تو هم بی فایده اس ،چون هفت خط تر از قبل شده و حسابی همه مون رو میچزونه و رباب و خدیجه هم شدن کلفت زیر دستش و از خودشون هیچ اراده ای ندارن و همش جلوی این خم و راست میشن، چند باری رباب خواست برگرده روستا ولی خان ننه اجازه نداد و همش میگه به زودی ارسلان میاد و اونوقت میتونی باهاشون تو یه خونه زندگی کنی ،وظیفشه که به هر دوتاتون توجه کنه و فرق بینتون نذاره   و طبق سنت پیغمبر باید بینتون عادلانه رفتار کنه...اگه بخواد خلاف این کاری کنه من میدونم و اون و تا آخر عمر یک کلمه هم باهاش حرف نمیزنمو شیرمو حلالش نمیکنم.. رباب و خدیجه هم با حرفهای این پیرزن خام میشن و بیشتر کُلفتیش رو میکنن.. باحرفهای زری ،بیشتراز قبل از دست خان ننه کفری شده بودم و اعصابم بهم ریخت، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این همه سختی رو تحمل کرده بودم و همه رفته بودن شهر و من تو این روستا مونده بودم که در آخر هم برم با رباب و خدیجه که دشمن خودمو بچه هام بودن زندگی کنم ؟؟فکر کرده،من به هیچ وجه زیر بار اینکه بخوام با خدیجه زیر یه سقف برم نمیرفتم... ناهار رو آماده کردیم و سفره ی ناهار پهن شد،ارسلان و اردلان هر کاری کردن خان بابا سر سفره نیومد و گفت عمرا من با این پیرزن سر یه سفره بشینم ،ناهارش رو گذاشتم توی سینی و خودم رفتم در اتاقشو زدم ،درو باز کرد سینی رو گذاشتم جلوش و گفتم نمیشه که گرسنه بمونید،تا کی میخوایید توی اتاق خودتون رو زندانی کنید ،هر چند من خیلی کوچیکتر از این حرفام که بخوام حرفی بزنم اما میخوام بگم،شما بزرگتر همه ی ما هستید و از همه هم عاقل ترید من همیشه به تصمیم هایی که گرفتید ایمان داشتم ولی به نظرم این کارتون جلوی عروسها و نوه ها تون اصلا درست نیست‌‌.. خان بابا یه نگاه به صورتم کرد و گفت میدونی چیه من بعد از پنجاه سال زندگی با این زن و تحمل تمام رفتارهای بد و اخلاق های مزخرفش ،انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم که به همین راحتی یکسال منو تنها بزاره و بره،بعد از یکسال هم طلبکارانه بیاد... فکر میکنی مردم پشت سرم حرف نمیزنن،الان همه میگن خان روستا پیش زن و بچه هاش هیچ ارزش و اعتباری نداره و به همین راحتی ولش کردنو رفتن ،بازم رحمت به شیری که تو خوردی و با وجود این همه سختی موندی و پشت منو شوهرت رو خالی نکردی،ولی بقیه چی،تا حرف زندگی تو شهر اومد از خدا خواسته تو یه روز اسباب و اثاثیه شون رو جمع کردنو رفتن... گفتم من تا آخر عمر کنیز شمام و اینو بدونید اگه تا صد سال دیگه هم بخوایید تو این روستا بمونید ،منم همین جا می مونم و کنارتون هستم.. خان خندید و گفت دیدی با معرفتی،الانم برو ناهارت رو بخور و به اونا هم بگو بعد از ناهار راه بیفتن و برگردن شهر،من تا وقتی زنده ام همین جا زندگی میکنم و باید همین جا هم خاک بشم... خدا نکنه ای گفتم و از اتاق اومدم بیرون رفتم کنار زری نشستم، ارسلان نگام کرد و گفت خان بابا حرفی زد انگار پکری،گفتم نه حرفی نزد فقط گفت: من تا آخر عمر شهر برو نیستم... بعد با مِن و مِن ادامه دادمو گفتم ارباب گفت بعد از ناهار هم خان ننه با هر کس که اومده با همونم باید برگرده شهر ،تحمل دیدنش رو ندارم بره همون جایی که بود،خان ننه با حرص قاشق توی دستش رو پرت کرد توی بشقابوگفت وقتی من از اینجا رفتم این پیر مرد انقدر خرفت نشده بود معلوم نیست که چه کارش کردید،حتما یکی چیز خورش کرده تا منو از چشمش بندازه تاخودش به چشم بیاد و عزیز بشه،که این سر پیری پا کرده تو یه کفشو که نمیخواد منو ببینه،خودش گفت برو حالا چی شده که این همه ادا در میاره،نکنه حالا که پاش لب گوره ،میخواد زن بگیره؟؟که این همه تلاش میکنه که منو دست به سر کنه و از اینجا دور کنه،فکر کردهمگه از رو جنازه ی من رد بشه... از طرز فکرش خنده ام گرفته بود،آخه ارباب تو سن هفتاد سالگی چه وقت زن گرفتنش بود،اون بنده ی خدا اگه میخواست زن بگیره که باید سی چهل سال پیش این کارو میکرد و تا این پیرزن ادب بشه... خان ننه همینطور که غر میزد گفت حالا که اینطوریه من همین جا می مونم و بر نمی گردم شهر ببینم کی میخواد منو به زور بیرون کنه،اونوقت که آبرو و حیثیتش رو می برم از اینکه خان ننه احساس ترس کرده بود و تصمیم به موندن گرفته بود غصه دار شدم ،چون وقتی نبود زندگی راحت و بدون استرسی داشتیم ، حالا اگه می موند حتما هر روز یه برنامه ی تازه ای برامون درست میکرد، خواستم حرفی بزنم انگار ارسلان فکرمو خوند که رو به مادرش گفت به نظرم بهترین تصمیم رو گرفتید، خان بابا هم ببینه به خاطرش از رفتن منصرف شدی حتما آروم میشه و کم کم این روزهای تنهایی رو فراموش میکنه،اونوقت من و ماهور و بچه ها هم میتونیم مثل کیان و کیوان و اردلان بریم شهر ،سر خونه زندگیمون،اینطوری برای سهراب و سیاوش که وقت مدرسه رفتنشونه خیلی خوب میشه، خان ننه با تعجب به دهن ارسلان چشم دوخته بود و بعد از اینکه حرفاش تموم شد گفت :نفهمیدم چی گفتی ،یعنی منو پدرتون اینجا تنها بمونیم ،اونوقت شما برید شهر ، این فکرهای مسخره رو از سرت بیرون کن ،اگه قراره اینجا بمونم باید یکی از شما چهار تا پسر پیشم باشید،کیان و کیوان که بچه هاشون مدرسه میرن و خودشون هم تو کارخونه استخدام شدن ،می مونه تو و اردلان ،اردلان که بیکار می چرخه ولی کوروش مدرسه میره و نمیتونه به خاطر اون بمونه،پس باید خودت اینجا باشی،چون به شهر عادت نکردی که دل کندن ازش برات سخت باشه،زنت هم که از روز اول تو این روستا چشم بازکرده و الانم زندگی تو این خونه مثل زندگی تو بهشته براش.. از حرفهای خان ننه کفری شده بودمو اعصابم بهم ریخته بود و داشتم تحملمو از دست میدادم که ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
  ارسلان خنده ی تلخی کرد و گفت مگه خودت و بقیه که از اینجا رفتید کجا به دنیا اومدید و شصت هفتاد سال کجا زندگی کردید،شما که باید وابستگی بیشتری به اینجا داشته باشید ،پس اینجا کنار شوهرتون بمونید و به زندگی تو این بهشت رضایت بدید و انقدر با آبروی خان بازی نکنید... خان ننه بازم شروع کرد به جیغ و داد و خودشو زد به بیهوشی.. برای من و زری عادی شده بود این رفتارها و فیلم بازی کردناش ،همینطور که به صورت چروکیده اش نگاه میکردم آرزو کردم که هیچوقت دیگه چشماشو باز نکنه ،تا همگی از شرش خلاص بشیم... اردلان لیوان آب کنار دستش رو برداشت و پاچید توی صورتش، خان ننه به هوش اومد و دوباره از هوش رفت،اردلان گفت بابا اینجا موندن و رفتن انقدر ارزش نداره که بخواییم به خاطرش مادرمونو بکشیم،تو رو خدا انقدر باهاش بحث نکنید‌.. ارسلان گفت راست میگی به خاطر رفتن به شهر که نباید پدر و مادر مونو فدا کنیم و تنهاشون بزاریم، پس بهتره ،زن و بچه ات رو بزاری اینجا و بری شهر، اسباب و اثاثیه ات رو جمع کنی و برگردی پیششون و اینجا بمونی ،چون من دیگه حوصله ی اینجا موندن رو ندارم ،اردلان دوباره آبی زد به صورت خان ننه اینبار سریع تر از قبل به هوش اومد و بدون معطلی گفت : اردلان نمیتونه دوباره برگرده و بشه مسخره ی مردم روستا که تو شهر نتونست گلیمش رو از آب بکشه و دوباره برگشته روستا، میخوای پسر من اینجا انگشت نما بشه؟؟ ارسلان گفت من نمیدونم از اول قرار بر رفتن ما بود،حالا همه رفتن الا ما... حرفهای ارسلان به اینجا که رسید صدای عصای خان بابا که به زمین خورده میشد به گوش رسید، همگی ساکت شدیم و برگشتیم به سمت صدا،ارباب گلویی صاف کرد و رو به خان ننه گفت یک سال با آرامش زندگی کردم نمیدونم چه ذات کثیفی داری که تو هر جا پا میزاری شر درست میکنی و آسایش رو از اونجا می گیری، تو که یکساله رفته بودی ،چرا دوباره برگشتی تا اینطور خوار و خفیف بشی و بچه ها جلوی روت برای تنها گذاشتن و رفتن باهم بحث کنن،بعد رو به ما گفت من از روز اول گفتم احتیاج به هیچکدومتون ندارم،همتون برید ،گفتم که من میتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون و زندگی خودمو اداره کنم ، گفتم من به اینجا وابسته هستم و پدر و مادرم تو این روستا دفن شدن و نمیتونم همه چی رو زیر پا بزارم و برم،شما بودید که اصرار داشتید بمونید تا من تنها نباشم،حالا هم تا غروب وقت دارید ،همه تون از جلوی چشمم دور شید ،دیگه نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم.. قبل از اینکه کسی بخواد چیزی بگه ارباب از عمارت رفت بیرون، دلم براش کباب شد،میخواستم برم دنبالش و بهش بگم تا وقتی هست تنهاش نمیزارم، ولی ارسلان گوشه ی دامنم کشید و اشاره کرد که بشینم، خان ننه که رفتن ارباب رو نگاه میکرد رو به زری گفت پاشو بچه هات رو صدا بزن و جمع و جور کن که بریم،انگار نوبرش رو آورده همون حقشه که تنها بمونه، پیر مرد غرغروی مغرور،بعد به اردلان گفت چیه تو هم بروبر منو نگاه میکنی پاشو برو اون لگن و روشن کن که تا هوا تاریک نشده از این خراب شده بزنیم بیرون... ارسلان گفت یعنی چی که بریم ،به همین راحتی میخوای شوهرت رو بزاری بری،فردا یه بلائی سرش اومد با چه رویی میخوای برگردی؟؟ خان ننه گفت اصلا نترس ،بادمجون بم آفت نداره، اون همه ی ما رو با دستهای خودش خاک نکنه، دست از این دنیا برنمیداره،یادت نیست پدرش صدسالگی رو هم رد کرده بود و بعد از خوردن سر چهارتا زن مرد ،اینا همه عمرشون زیاده مثل ما نیستن که جوون مرگ بشن،یه نگاه به زری کردم و لبخند کمرنگی زدم سرمو انداختم پایین.... هر چقدر ارسلان اصرار کرد و خواست که خان ننه بمونه فایده نداشت و گفت من اینجا بمون نیستم و الان خیلی پشیمونم که این همه راه اومدم ،اونم اینجا بمونه و هر کاری دلش میخواد بکنه،حرفاش که تموم شد خیلی سریع و فرز بلند شد و از اتاق رفت بیرون و کنار ماشین منتظر اردلان و زری ایستاد... زری هم با نا امیدی از ما خدا حافظی کرد و رفت تو ماشین نشست... اونا که رفتن بچه ها رو سپردم به سهراب و رفتم سمت قبرستون ،میدونستم خان بابا اونجاست، پیر مرد سر خاک مادرش نشسته بود و مظلومانه چشم به خاک دوخته بود، رفتم فاتحه ای نثار روح مادرش کردم و ازش خواستم برگردیم خونه، بلند شد و دنبالم راه افتاد،بین راه پرسید بچه ها رو چکار کردی؟؟گفتم سپردمش به سهراب، خان بابا انگار انتظار نداشت و باور نکرده بود که به همین راحتی زنش و اردلان بزارن برن ، تا خونه دیگه حرفی نزد... از اون روز سه سال گذشت و دیگه خان بابا از زنش اسمی نبرد و ما هم تو همون روستا ماندگار شدیم و دوباره با پی گیری های ارسلان معلم جدید به روستا اومد و سهراب و سیاوش کلاس چهارم رو تموم کردن و شقایق هم کلاس اول رو به پایان رسوند ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا اینکه یه روز سرد زمستونی وقتی رفتم خان بابا رو برای صبحونه صدا کنم ، هر چقدر در زدم هیچ صدایی نشنیدم خیال کردم زودتر بیدار شده و رفته تو حیاط که قدم بزنه، درو آروم باز کردم و دیدم خان بابا کنار رحل قرآن دراز کشیده، فکر کردم خوابش برده رفتم جلوتر و با چهره ی بی روح خان بابا مواجه شدم، چیزی رو که میدیدم نمی تونستم باور کنم ،مگه میشه خان بابایی که هیچ مشکلی نداشت و انقدر سرحال بود به همین راحتی چشماشو بسته باشه و دیگه نفس نکشه؟؟  گفتم شاید از حال رفته دستش رو توی دستم گرفتم یخ کرده بود و سرد سرد بود، گوله های اشک بی محابا روی صورتم میریخت و از فکر اینکه دیگه خان بابا نیست قلبم به درد اومده بود، یه نگاه یه صورت مهربونش کردم و بعد انگار تازه از خواب بیدار شده باشم جیغ بلندی کشیدم و ارسلان رو صدا زدم ارسلان سراسیمه اومد تو اتاق،وقتی خان بابا رو دید و صورت خیس از اشک منو ، متوجه همه چی شد...آروم اومد رو سر خان بابا ،سرش رو بلند کرد و گذاشت روی پاش و شروع کرد به های های گریه کردن،شونه های مردونش به شدت می لرزید و اشکاش میریخت رو صورت خان بابا ، ازش میخواست بلند شه و چشماش رو باز کنه.. حالم خودم خوب نبود ولی سریع رفتم پایین به مش غلام خبر دادم و گفتم برو از مخابرات زنگ بزن به اردلان و خبر فوت خان رو بده،بعد هم شیخ روستا رو خبر کنه، مش غلام با چشمانی اشکبار با ناباوری رفت سمت مخابرات،دوباره برگشتم پیش ارسلان،ارسلان برای تنهایی و مهربونی پدرش مویه سر داده بود و با سوز عجیبی گریه میکرد ،دلم از این همه غم ریش شد وبه درد اومد.... تا اومدن مردم روستا همینطور که پا به پای ارسلان گریه میکردم،سر ارباب رو گذاشتم رو بالشتی که کنارش بود ، خودش رو به قبله بود و از رحل قرآن و سجاده ی کنارش معلوم بود بعد از نماز صبح این اتفاق براش افتاده ،قرآن کنارش رو برداشتم بزارم رو طاقچه، از لای قرآن پاکتی که مهر و موم شده بود افتاد ،برش داشتم و دادمش به ارسلان ، ارسلان بدون اینکه به پاکت نگاه کنه دوباره گذاشتش لای قرآن و بهم گفت قرآن رو بزار توی صندوقچه ی خان بابا، همین کارو کردم‌.. صدای مردم روستا که با صلوات و گریه و زاری از راه رسیدن توی حیاط عمارت پیچید ، شیخ با تعدادی از اهالی اومدنو با لا اله الا الله گفتن خان بابا رو گذاشتن روی تخته و برای غسل دادن بردنش ته حیاط، نمیخواستم بچه ها شاهد این صحنه ها باشن، مش غلام رو صدا کردم و شقایق و خشایار رو همراهش فرستادم خونه مادرم ، در چشمی بر هم زدنی خونه پر شد از مهمون ،پدرم و عمو و برادرامم اومدنو تو کارها کمک حال ارسلان شدن... ارسلان نذاشت قبل از اومدن خواهر ،برادراش خان بابا رو دفن کن و گفت باید منتظر بمونیم... دو سه ساعت بعد بچه های خان بابا ،همراه خان ننه و ستاره و عروسها و نوه ها بر سر و سینه زنان و گریه کنان از راه رسیدن،همه برای مرگ خان بابا ناراحت بودن و از ته دل گریه میکردن،موقع دفن، خان ننه انقدر به سر و صورتش زد که از حال رفت نمیدونم مثل همیشه داشت فیلم بازی میکرد یا عذاب وجدان داشت که اینطور ضجه میزد،رباب و خدیجه زیر بغلش رو گرفتن و از سر مزار دورش کردن،بالاخره مراسم تشیع تموم شد و مردم روستا برای ناهار جمع شدن خونه ی ارباب،سوم و هفتم ارباب به بهترین شکل برگزار شد و کم کم همه رفتن و موقع رفتن بچه های ارباب شد ، اردلان رو به ما گفت حالا که خان بابا به رحمت خدا رفت بهتره هر چه زودتر تکلیف این خونه زندگی روشن بشه تا شما هم با خیال راحت و بدون هیچ وابستگی به فکر اومدن باشید و با ما همراه بشید...ارسلان گفت خوبیت نداره به این زودی به خونه و ملک و املاک بابا چوب حراج بزنیم ، فکر کردی اونموقع مردم و قومو خویش پشت سرمون چه حرفایی میزنن ؟میشم نقل مجلس اهلی روستا ما که این همه سال به خاطر خان بابا اینجا موندیم فعلا تا چهلمش هم می مونیم و بعد از اون یه فکری میکنیم، خان ننه با کمال پررویی در حالی که گریه میکرد و مظلوم نمایی گفت ارسلان راست میگه شما برید کار دارید و بچه ها تون مدرسه میرن منم می مونم و برای چهلم خان که اومدید همه باهم برمی گردیم...رباب و خدیجه هم گفتن ما هم میخواییم کنارتون بمونیم و اونجا بدون شما دلتنگ میشیم،قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم ارسلان گفت لازم به موندن کسی نیست همون طور که وقتی خان زنده بود از روستا و بوی روستا حالتون بهم میخورد ،الانم پاشید جمع و جور کنید و برید به کارهاتون برسید،خان ننه یه نگاه به ارسلان کرد و گفت به در میگی که دیوار بشنوه،من با بقیه کار ندارم ولی تو حق نداری منو از خونه زندگی خودم بیرون کنی، فکر کردی حالا که خان نیست بمونی و با خیال راحت ملک و املاکی که ازش مونده رو بالا بکشی ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
الهی درسڪوت شب تمام سختی روزمان را بـه تـو می سپاریم سـلامت را ارمغان فردای من و دوستانم کن و همزمان باطلوع آفتاب فردایت هدیه ای الهی ازنوع آرامش خودت بـه زندگی همـه ما هدیه فرمـا 🌙شبتون زیبـا و در پناه خدا ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوشبحال من که دوستانی عزیز و مهربان مثل شما دارم دوستان عزیزم دستاشون بالا ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾