eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
316 عکس
636 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبحال من که دوستانی عزیز و مهربان مثل شما دارم دوستان عزیزم دستاشون بالا ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نه اونقدرها هم که تو فکر میکنی ما ساده نیستیم، همین جا می مونم و ببینم کی جرات داره به من بگه از اینجا برو... ارسلان از خشم و عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد،رو کرد به مادرشو بقیه گفت عوض تشکرتونه ،چهار سال رفتید پی خوش گذرونیتون الان اومدی دست گذاشتی رو مال و اموالی که من هیچ چشم داشتی بهش ندارم و شکر خدا انقدر دارم که محتاج نباشم،ولی وقتی خان بابا بهت گفت بمون باهم بریم چرا تنهاش گذاشتی،همون موقع میخواست طلاقت بده ولی من و ماهور منصرفش کردیم،حالا اومدی و با ریختن دو قطره اشک ادای زنهای مهربون و میخوای در بیاری ،عوض اینکه بگی پسرم زن و بچه اش رو تو این روستا نگه داشت تا آبرومون نره داری بهم برچسب کلاه برداری و مال مردم خوری میزنی... کیان و کیوان که دیدن ارسلان خیلی عصبانی و ناراحته، گفتن ،داداش تو بعد از خان بابا برای ما حکم پدر رو داری و ما بیشتر از چشمامون بهت اطمینان داریم، اگه کل این خونه زندگی رو هم به آتیش بکشی حق داری و ما اعتراضی نداریم،واقعا تو به خاطر ما از خودگذشتگی کردی و ما قدر دان همه ی اینها هستیم و میدونیم که چه لطفی در حقمون کردی... ستاره که تا اون‌ موقع ساکت ترین عضو خانواده بود و همچنان تو شوک مرگ پدرش بود،رو کرد به منو گفت ،ماهور جان ازت خواهش میکنم بابا مو حلال کنی،اگه خدایی نکرده تو این سالها مخصوصا این چهار سال آخر که براش هم دختر بودی و هم عروس حرفی چیزی ازش شنیدی به حساب کهولت سن بزاری و ازش کینه به دل نگیری، هر کدوم از ما اگه برای پدرمون کاری کردیم وظیفه مون بوده و منتی نیست ،اما تو بیشتر از همه ی ما فداکاری کردی،هر وقت میومدم روستا کلی ازت تعریف میکرد و همیشه میگفت خدا کنه ماهور منو به خاطر خودخواهیم ببخشه و حلالم کنه،من بودم که باعث شدم ماهور زن ارسلان بشه و با سن کم کلی سختی بکشه، دیدم کیا بهش بد کردن ولی کاری براش نکردم، ستاره گریه میکرد منم با اشکی که بی اختیار روی گونه ام جاری بود گفتم من خان بابا رو از پدرمم بیشتر دوست داشتم و هیچوقت ازش بدی ندیدم، اگه تا صد سال دیگه هم دلش به رفتن از اینجا نبود تنهاش نمیذاشتم و کنارش می موندنم... ستاره خواست حرفی بزنه که خان ننه با عصبانیت رو کرد به ستاره و گفت بسه دیگه نمیخواد با تیکه انداختن ها بیشتر پُر روش کنی،هر کاری کرده به عنوان عروس این خونه‌ وظیفه اش بوده ،من خودم ده سال از پدر شوهر پیر و مادر شوهر زمینگیرم مراقبت کردم و مثل دسته گل نگهشون داشتم ،یکی هم نگفت دستت درد نکنه و این همه لی لی به لالامون نذاشتن و همیشه ی خدا هم ازم طلبکار بودن... ستاره گفت من طبق خواسته ی پدرم و وظیفه ی خودم از ماهور خواستم حلالش کنه به گذشته هم کاری ندارم، شاید اون موقع اونا فهم نداشتن ما که نباید رفتار اشتباه اونا رو ادامه بدیم... اردلان با لبخند گفت خان ننه،بابا بزرگ رو که عمو احمد نگه میداشت و بنده ی خدا خونه ی ما نبود که بخوای ازش مراقبت کنی .... خان ننه گفت دهن تو ببند تو اون موقع بچه بودی و یادت نیست که مثل کلفت جلوی بیست سی نفر کلفتی میکردم.... ارسلان رو کرد به کیوان و گفت این حرفها رو بزارید کنار ،به خاطر اینکه حرفی پشت سرم نباشه بهتره بری صندوقچه ی پدر و از اتاقش بیاری، وصیت نامه رو میخونیم ولی بعد از چهلم بهش عمل میکنیم.... فقط برو بیار که خیال بقیه از مال و اموال باقی مونده راحت بشه ،کیوان با اکراه بلند شد و رفت سمت اتاق ،چند دقیقه بعد صندوقچه به دست اومدو رفت کنار ارسلان نشست، ارسلان در صندوقچه رو باز کرد و قرآن خان بابا رو از توش در آورد و بعد صندوقچه رو سر و ته کرد و تمام محتویات صندوقچه که چند تا پاک مهرو موم شده و ورقه و یه کیسه پر از سکه و چند تا تسبیح و انگشتر با سنگ قیمتی بود ریخت روی زمین،ارسلان لای قرآن رو هم باز کرد و پاکت توش رو برداشت و گذاشت کنار بقیه ی مدارک اولین پاکت رو برداشت،وصیت نامه ی خان بابا بود ،تاریخش برای ده روز پیش بود ،یعنی سه روز قبل از مرگش ،انگار خبر داشت که داره روزهای پایانی عمرش رو سپری میکنه و خودش رو برای وداع با این دنیای فانی آماده کرده بود.. ارسلان شروع کرد به خوندن وصیت نامه که صفحه ی اولش بیشتر شبیه به یه دل نوشته بود و تو برگه های بعدی سهم همه رو مشخص کرده بود،ارسلان نوشته ها رو میخوند و من بیشتر از قبل عاشق این مرد میشدم مردی که تا آخرین لحظه خودش رو مدیون من می دونست و ازم طلب بخشش کرده بود.. چند قطعه زمینی که فعلا نفروخته بود و دست بعضی از مردم روستا که خیلی فقیر بودن و به نون شبتون محتاج مونده بود رو بهشون بخشیده بود و تاکید کرده بود کسی حق نداره بابتش ریالی ازشون پول بگیره دوتا باغچه هزار متری رو به مش قربون و مش غلام بخشیده بود که از بچگی خونه زاد بودنو ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به ارباب صادقانه خدمت کرده بودن... بعد رسید به سهم الارث بچه هاش،همه چیز رو کامل و به طور عادلانه بینشون تقسیم کرده بود ارسلان رو وکیل خودش قرار داده بود و ازشون خواسته بود رو حرفش حرف نزنن، در آخرین برگه نوشته بود این خونه ی آبا و اجدادیه،انقدر مال به جا گذاشته که نیاز به این خونه نشه و اگه امکانش رو داشتن خونه رو نگه دارن تا بتونن تابستونها ازش استفاده کنن،بنده ی خدا بعد از مرگش هم به فکر آسایش بچه هاش بود و دل کندن از این روستا رو برای همیشه به صلاح نمیدونست، شاید هم دلش میخواست دوباره بچه هاش دور هم جمع بشن و تا روحش شاهد دور همی و شادیشون باشه‌.. ارسلان پاک اول رو کنار گذاشت و اون پاکتی که لای قرآن بود و مهر و موم شده بود رو برداشت ، بازش کرد ،ورقه ی داخلش رو در آورد و یه نگاه گذرا بهش انداخت و بعد شروع کرد به خوندن و با تعجب گفت این قولنامه ی زمین چند هکتاری فلان قسمت تهرانِ، که ما سالها قبل فکر میکردیم خان بابا اون رو فروخته ،ولی همه ی اون زمینو به نام ماهور و ستاره کرده... از شنیدن اسمم تعجب کردم و باورم نمیشد خان بابا بخواد همچین کاری کنه ،آخه من که کاری نکرده بودم که خان بخواد همچین لطفی در حق من کنه... یک آن زیر چشمی نگاهم به رباب و خان ننه و خدیجه بود که به انباری از باروت تبدیل شده بودنو فقط و فقط نیاز به یه جرقه داشتن برای انفجارکه این قولنامه برای خان ننه این موقعیت رو فراهم کرد و با داد و بیداد گفت بخدا این زن یه جادوگره،اون پیرمرد بدبخت رو چیز خودش کرده، مگه همچین چیزی ممکنه،چرا باید همچین کاری کنه ،حتما نقشه ی خودتونه،یه عروس مگه چه حقی داره که تو مال و اموال پدرشوهرش شریک بشه و بهش ارث برسه،خان ننه داد و بیداد میکرد و کل خونه رو گذاشته بود رو سرش و بین داد و بیداد ها بعد از سالها از بین حرفهای خان ننه فهمیدم که ستاره دختر واقعی خان ننه نیست و سالها قبل خان بابا یه زن رو صیغه میکنه و بعد از به دنیا اومدن ستاره اون زن سر زا از دنیا میره و چون اون زمان،خان ننه هم باردار بوده و بچه اش مرده به دنیا میاد ،ستاره رو جای اون بچه جا میزنن و بدون اینکه به کسی چیزی بگن ستاره رو بزرگ میکنن، حالا می فهمیدم چرا خان ننه هیچ حسی به ستاره نداره و هیچوقت اومدن یا نیومدن ستاره براش مهم نبود، ولی خان بابا برعکس عاشق ستاره بود و همیشه هواش رو داشت، ستاره انگار از این ماجرا خبر داشت چون هیچ عکس العملی نشون نداد اما بقیه هم یه جورایی شوکه شده بودن و انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتن و بیشتر از اون تو بهت این بودن که چرا خان بابا همچین کاری کرده و انگار منو لایق این بخشش نمیدونستن.. اما از ترس ارسلان حرفی نمیزدن ولی به خان ننه هم چیزی نمیگفتن و سعی در کنترل کردنش نداشتن و همینطور چشم به دهنش دوخته بودن ،خان ننه یه کم آروم میشد و دوباره شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و نفرین کردن من،بقیه هم کاری از دستشون ساخته نبود چون خان بابا اون زمین ها رو رسما به اسم من و ستاره کرده بودو همه چیز تموم شده بود.. خوندن وصیت نامه ها تموم شد ارسلان دوباره همه چیز رو داخل صندوق گذاشت و روبه خان ننه گفت تا الان هر چقدر فحش دادی ،بدو بیراه گفتی،تهمت زدی کافیه دیگه تمومش کن و بزار حرمت و احترام بینمون حفظ بشه ، نه من نه هیچکس دیگه از این وصیت نامه و کار خان بابا خبر نداشت و هر چی که هست باید بهش عمل کنیم و به خاطر مال دنیا ،روح پدرمون رو با حرفها و کنایه ها آزار ندیم... اردلان به شوخی ولی معنی دار گفت اگه به زن منم چند هکتار زمین میرسید ،تو دلم قند آب میشدو حرف از تموم کردن و فیصله دادن به ماجرا میزدم داداش.. خان ننه دوباره گریه سر داد وگفت چند سال تو این خونه بدبختی و سختی کشیدم نه پدرتون دونست نه اطرافیانش ،نه شماها قدردان بودید،پنجاه سال شریک زندگیش بودم اینم سر پیری دستمزدم بود... ارسلان خواست چیزی بگه که جلوتر از اون گفتم من هیچ چشم داشتی به این زمین ندارم و الانم حاضرم تمام و کمال هر چی که برای من هست رو ببخشم به شما ،بلند شدم برم بیرون که ستاره گفت هیچکس حق نداره به وصیت نامه ی بابا اعتراض کنه ،مال و اموال خودش بوده به هرکس که دلش خواسته بخشیده،خداروشکر همه چی هم کاملا قانونی و مهر و موم شده بود،هر کس هم ناراحت باید بدونه که پدر منم چهار سال اینجا تو دلتنگی و ناراحتی زندگی کرد و فقط ارسلان و ماهور بودن که تا آخرین لحظه کنارش بودن و هواش رو داشتن و تو هیچ شرایطی تنهاش نذاشتن،خان بابا هم مثل همیشه نذاشت حق کسی که چند سال از زندگی خودش ،،رفاه وآسایش بچه هاش زد ،پایمال بشه.. ستاره مثل خان بابا همیشه طرف حق بود و بی رودربایستی حرفش رو میزد و برای خوش آمد کسی کاری که دلش نمیخواست رو نمیکرد، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای همین بی ریا بودنش همه دوسش داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن ،فقط کسایی که دل خوشی از ستاره نداشتن ،ربابه و خدیجه و خان ننه بود که حالا دلیل دشمنیشون با ستاره رو می فهمیدم... بالاخره وصیت نامه خونده شد و دوباره داخل صندوقچه گذاشته شد تا بعد از چهلم خان بابا در حضور شیخ و چند تا از بزرگای ده مجدد خونده بشه... اون روز خان ننه ای که انقدر سنگ موندن و حفظ آبرو کردن رو به سینه میزد، بعد از خوندن وصیت نامه از موندن منصرف شد و همراه بقیه راهی تهران شد،یک ماه از فوت خان گذشت و ما هم کم کم تو این روزها تصمیم به رفتن گرفته بودیم و اکثر کارها رو برای مهاجرت به شهر انجام داده‌ بودیم و با مش غلام هم صحبت کردیم با خانواده اش تو این عمارت زندگی کنن و ازش مراقبت کنن و نزارن که خراب بشه... دو سه روز قبل از چهلم خان بابا دوباره خان ننه و همراه بچه هاش اومدن روستا ،تو اون چند روز حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و بهم محل نداد ،در عوض محبتش رو به ارسلان و بچه هام چند برابر کرده بود و این حجم از قربون صدقه رفتن و محبت کردن از خان ننه بعید بود مگر اینکه نقشه و حیله ای توی ذهنش باشه.... سعی میکردم بهش فکر نکنم و با بقیه در تدارک مراسم چهلم باشم تا اون طوری که شایسته خان بابا هست برگزار بشه... بالاخره مراسم چهلم خان بابا به بهترین شکل برگزار شد و همه چی به خوبی تموم شد یکی دو روز بعد از چهلم، ارسلان چند نفر از بزرگا و شیخ روستا رو جمع کرد و وصیت نامه خان رو دوباره خوندن، وقتی مش غلام و مش قربون متوجه شدند که هر کدوم صاحب هزار متر زمین شدن به خاطر سخاوت خان بابا و از خوشحالی مثل بچه ها گریه میکردن و مدام از ارسلان و برادراش تشکر میکردن و برای شادی روح خان دعا میکردن... در آخر دوباره فاتحه ای نثار روح خان کردن و بعد از تسلیت دوباره خدا حافظی کردن و رفتن،چون مراسم خان با عید نوروز یکی شده بود ،بقیه هم عجله ای برای رفتن نداشتن و تصمیم بر این شد که تکلیف دام و طیور مشخص بشه و ما هم بعد از سیزدهم نوروز همراه بقیه راهی شهر بشیم،تو این سیزده روز متوجه شدم هم برای خدیجه ،هم اسما خواستگار پیدا شده ،ولی خان ننه موکولش کرده به بعد از رفتن ما به شهر و جاگیر شدنمون و گذشتن یه مدت از مرگ خان بابا... خوشحال شدم که هر دو سرو سامان میگیرن و یه جورایی از شر خدیجه هم راحت میشدم بالاخره همه چی همینجوری که میخواستیم تموم شد و وسیله هامون رو بار ماشین کردیم و راهی شهر شدیم... دل کندن از خانوادَم و اون روستا که بیست و خورده ای سال از زندگیمو توش گذروندم بودم و بزرگ شده بودم برام سخت بود ولی برای آینده ی بچه هام چاره ای نبود و باید می رفتیم... بالاخره به شهر رسیدیم،ماشین توی یه کوچه پر درخت و بزرگ نگه داشت ، پیاده شدیم ، ارسلان درو باز کرد و وانت اسباب اثاثیه ها اومد تو، بچه ها با ذوق پریدن توی حیاط و منم پشت سرشون ،چشمی توی حیاط چرخوندم جلوی روم یه حیاط تقریبا ۵۰ متری با یه حوض آبی وسط حیاط و یه باغچه کوچیک که گل و گیاه توش نبود ، بعد یه زیر زمین که چند تا پله میخورد میرفت پایین و اینور حیاط چند تا پله و یه تراس بزرگ بود که منتهی میشد به خونه ای که روی زیر زمین بنا شده بود،سریع از پله ها رفتم بالا ، در باز بود و روبروم یه سالن پذیرایی بزرگ بود رفتم داخل، آشپز خونه با دوتا اتاق کنار هم قرار داشتن و همگی به بهترین شکل درست شده بود و خونه حسابی بزرگ و دلباز بود و به خاطر پنجره های بزرگی که داشت خیلی هم نور گیر بود و خیلی از فضای خونه خوشم اومد ،بعد از دیدن خونه رفتم کمک ارسلان،وسیله ها خالی شده بود ماشین از حیاط رفت بیرون ،همینطور که محو تماشای حیاط بودم صدای خدیجه و خان ننه منو سر جام میخکوب کرد، برگشتم خان ننه رو دیدم که به خدیجه گفت آینه و قرآن رو ببر بزار رو طاقچه... خدیجه هم بدون هیچ حرفی رفت سمت بالا، همینطور که با تعجب داشتم رفتن خدیجه رو نگاه میکردم، رباب و اسما هم از راه رسیدن خان ننه که تعجبم رو دید آروم طوری که ارسلان نشنوه گفت چیه ماتت برده؟ توی همه ی عمرت فکر نمیکردی از اون روستا پاشی بیایی شهر و تو همچین خونه ای زندگی کنی ؟؟ حرفی نزدمو و نخواستم اول کاری،تو خونه ی جدید دعوا مرافعه راه بیفته و خان ننه دوباره شروع کنه به داد و بیداد و مظلوم نمایی ...جارو رو برداشتم و رفتم بالا، شروع کردم به آب پاشی کردن و جارو زدن سالن همینطور که داشتم کار میکردم به این فکر میکردم نکنه رباب و دختراش بخوان با ما زندگی کنن و دوباره روز از نو و روزی از نو شروع بشه و اون اتفاق های روستا شروع بشه اگه قرار بود بعد از تحمل این سختی ها دوباره با رباب تو یه خونه زندگی کنم چه فایده ای داشت این همه جارو جنجال و حرف شنیدن و مهاجرت کردن به شهر ادامه دارد ‌..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من میخواستم تو آرامش زندگی کنم و بچه هامو بدون دلهره و دلواپسی بزرگ کنم و آزادانه بزارم تو حیاط بازی کنن بدون اینکه هر لحظه به این فکر کنم مبادا کسی بلائی سرشون بیاره... تقریبا نظافت خونه تموم شده بود ،رفتم تو حیاط و ارسلان که با بچه ها مشغول تمیز کردن حوض و پر کردنش بود رو صدا زدم که کمک کنه و فرشها رو بیاره که پهن کنیم، جلو تر از ارسلان ربابه اومد بالا و گفت ماهور جون یه کم انصاف داشته باش،بنده ی خدا ارسلان خان از صبح سر پا بودن ،هر کاری داشتی بگو منو دخترا بیاییم کمکت... بعد بدون اینکه منتظر واکنش من باشه خدیجه رو صدا زد و یکی یکی قالی ها رو بردن بالا، منم همینطور که به رفتار شک برانگیز این مادرو دختر نگاه میکردم چند تا وسیله برداشتمو پشت سرشون راه افتادم‌‌ مشغول پهن کردن فرشها شدم،ربابه و خدیجه رفتن پایین ، هوا تاریک بود و گرسنگی حسابی بهم فشار آورده بود و دیگه نای کار کردن نداشتم،رفتم سمت آشپز خونه، اجاق گاز نداشتیم،چراغ علاءالدین رو روشن کردم و رفتم سمت سبد تخم مرغ ها که شقایق گفت مامان رباب خانم صداتون میکنه، رفتم سمت تراس که رباب گفت بیا پایین سفره انداختیم و منتظر تو هستیم شام آماده اس، دلم نمیخواست برم پایین و دوباره به رباب اعتماد کنم و گول این ظاهر مهربونش رو بخورم،یکبار به رباب اطمینان کردم و حاصلش مرگ بچم و بی آبرویی و کلی کتک خوردن و آوارگی برام بود،ولی چاره ای نبود نمیخواستم اولین روز از در دعوا وارد شم ،دست شقایق رو گرفتم و خشایار رو بغل کردم و رفتم سمت زیر زمین ، از دیدن اون زیر زمین بزرگ که انقدر قشنگ و تمیز چیده شده تعجب کردم،اونجا فهمیدم رباب و بچه هاش بعد از مرگ خان بابا و برگشتن از روستا اینجا مستقر شدن، سفره پهن بود و همه چی آماده بود ،نشستم کنار سهراب و سیاوش، تازه شروع به خوردن کرده بودیم که در زدن ،سهراب بلند شد و با صدای کیه کیه درو باز کرد ، چند دیقه بعد همراه خان ننه برگشت، خان ننه یه نگاه به سفره کرد و یه نگاه به ما و رفت یه گوشه کز کرد و نشست، ارسلان کنار خودش براش جا باز کرد و گفت بیا یه لقمه غذا بخور، اما خان ننه با لبهای آویزان گفت :خوب شد خودم اومدم مبادا یکی از بچه ها رو می فرستادید دنبالم، انقدر نگاه درودیوار کردم خسته شدم ،ارسلان گفت ماهم اینجا مشغول بودیم و فراموش کردیم ،حالا بیا سر سفره ،بالاخره خان ننه با ناز و ادا اومد کنار ارسلان نشست،بعد از شام سفره رو جمع کردیم، رو به بچه ها گفتم بریم بالا که خیلی خسته ام ،خان ننه هم بلند شد و رو به خدیجه و اسما گفت ننه شما هم پاشید باهم بریم که امشب تنها نباشم،با مظلومیت رو به ارسلان گفت خداروشکر ماهور بچه هاش دورو برش هستن و با اونا میتونه بمونه ،امشب رو تو پایین پیش رباب بمون که این چند وقته از دلتنگی و دوری تو دیگه ذله شده بود و مدام گریه میکرد ،ارسلان خواست چیزی بگه خان رو به سهراب و سیاوش گفت پاشید برید بالا که همگی امروز خسته شدید،   بدون اینکه حرفی بزنم دست بچه هامو گرفتم و رفتم بالاولی تا خود صبح از اداهای خان ننه و فکر کردن به سرانجام زندگیم خوابم نبرد... فردا زودتر از همیشه با سردرد شدید مشغول ادامه کارهای باقی مونده شدم ،تا زودتر به زندگیم سر و سامون بدم... بچه ها که بیدار شدن صبحونه رو آماده کردمو بعد هم روی چراغ خوراک پزی ناهار مو بار گذاشتم،تا جایی که میتونستم خودمو مشغول کردم، نمیخواستم فکر و خیال کنمو خودمو آزار بدم ولی تصمیم داشتم ارسلان که اومد بهش قول و قراری که داشتیم رو گوشزد کنم و ازش بخوام برای ربابه و دخترش خونه ی جدا بگیره و مثل اوایل ازدواجمون یک روز پیش من و بچه هاش باش و یک روز هم پیش رباب و دختراش، ولی این جا و تو این خونه نباشن که بودنشون هم از لحاظ روحی ،هم روانی واقعا آزارم میاد و با دیدنشون صحنه ی سر و دست شکسته و زخمی شقایق میومد جلوی چشمم و می ترسیدم دوباره این اتفاق ها تکرار بشه تا ظهر از ارسلان خبری نشد... دستشویی ته حیاط بود، به بهونه ی دستشویی رفتم که دیدم رباب از حموم که گوشه ی حیاط بود و کنار سرویس بهداشتی در اومد ،یه لبخند مصنوعی زد و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت بنده ی خدا ارسلان خان انگار این چند وقت خیلی تو فشار بوده و خسته اس که الان این همه با آرامش خوابیده ،هر چند میتونه یه دلیلشم این باشه که تا دیر وقت بیدار بودیمو ،الانم اومدم خودم حموم کردم و برای ارسلان خان هم گرمش کردم که بیدار شد دوش بگیره ،چون هر دو حموم لازم بودیم... وای که چقدر بدم اومد از طرز حرف زدنو جار زدن روابط خصوصیش به خاطر ناراحت کردن و آزار دادن من،هیچ واکنشی نشون ندادمو رفتم سمت دستشویی ،که دوباره گفت خدا به خان ننه عمرو سلامتی بده که انقدر فهم و شعور داشت که بفهمه ارسلان شوهر منم هست و چقدر دلتنگش بودم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سری تکون دادمو هیچی نگفتم و رفتم داخل دستشویی،انقدر منتظر شدم تا رباب از پله ها بره پایین و دوباره نبینمش... صدای پاش که قطع شد سریع رفتم بالا بچه ها گرسنه بودن ،سفره رو پهن کردمو صداشون کردم و دور هم نشسته بودیم که صدای ماهور ماهور گفتن ارسلان پیچید توی خونه، به پاش بلند شدم ،یه نگاه به صورتم کرد و گفت چی شده ؟گفتم یه کم خسته ام و دیشب چون جام عوض شده بود تا صبح این پهلو اون پهلو شدمو خوابم نبرد... گفت آره منم تا صبح نخوابیدم و بعد از اذان صبح خوابم برد.. بعد از ظهر بچه ها رو خوابوندم و رفتم که با ارسلان صحبت کنم و بهش بگم من از این وضعیت راضی نیستم ،استکان چایی رو گذاشتم تو سینی که یهو بی هوا در اتاق باز شد و خان ننه تو چهار چوب در ظاهر شد از دیدنش تعجب کردم،بعد هم صدای زری اومد که داشت به ننه تیکه مینداخت و به کوروش میگفت هر جا رفتی اول در بزن و منتظر باش درو برات باز کنن همینطوری نری تو.. خان ننه اما بی اهمیت به زری اومد رفت کنار ارسلان و به پشتی تکیه زد،سلام و خوش آمد گویی کردمو دوباره برگشتم و با سینی چای اومدم کنارشون‌... خان ننه رو به کوروش گفت برو رباب رو هم صدا بزن ،بیچاره چقدر تو اون تاریکی و نم زیر زمین بشینه،کوروش رفت و خان ننه یه نگاه به دور و اطراف کرد رو به ارسلان ادامه داد بخدا انصاف نیست،اگه بخوای سنت پیغمبر رو هم در نظر بگیری باید عادلانه رفتار کنی و بین هیچکدوم فرق نزاری،آخه این عادلانه نیست که اون بدبخت تو اون دخمه باشه... ارسلان گفت میگی چکار کنم ،میخوای ما با چهار تا بچه بریم پایین اون بیاد بالا زندگی کنه... خان ننه آهی کشید و گفت به خاطر خودت میگم چون من بهتر از هر کس دیگه ای تو رو میشناسم که چقدر خدا و پیغمبر برات مهمه و نمیخوام آخرتت رو به این دنیا بفروشی، چند روز دیگه برای دخترات خواستگار میاد به نظرت خودت بد نیست ،بعدا نمیزنن تو سر بچه هات که مادرت تو یه زیر زمین نمور زندگی میکرد.. ارسلان گفت خوب اونوقت مهمونها میان بالا بعد هم زیر زمین به اون خوبی و بزرگی چه ایرادی داره؟؟ خان ننه یه نگاه به من کرد و رو به ارسلان گفت مبادا بخوای با حرف این و اون ،این زیر زمینم ازشون بگیری ها ،اونوقت که دیگه بچه هات نمیتونن پیش فامیل شوهر سر بلند کنن.. ارسلان حرفی نزد و تو سکوت منو نگاه میکرد ،منم سینی رو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، خودمو با کار سرگرم کردم که ربابه و دختراش هم رسیدن،آشپز خونه دیوار داشت و مثل الان اپن نبود،منو نمیدیدن و توش راحت بودم... خان ننه همینطور مشغول پچ پچ بود و هر از چند گاهی هم به خاطر من با صدای بلند میخندید، ولی برای من بی اهمیت بود و اصلا مهم نبود.. ربابه اومد تو آشپزخونه و رفت سر جاظرفی و چند پیاله برداشت و پر خشکبار کرد و طوری که دیگران بشنوند گفت ماهور ،از خان ننه عزیز تر که نداریم ،اینا رو قایم کردی برای کی؟خان ننه نخوره کی بخوره؟آروم بهش گفتم این جا خونه ی منه و فضولیش به تو نیومده، برای هر کس که دلم بخواد میارم ،پاچه خواری برای خان ننه که یه روز اینوری و یه روز اونوری فایده نداره... ربابه بی اهمیت و بی خیال پیاله ها رو برداشت و رفت کنار خان ننه نشست ،خان ننه هم مثل همیشه خودش رو لوس کرده بود و هر از گاهی یه نگاه چپ چپ به من مینداخت و از رباب که براش پسته و بادوم مغز میکرد تشکر میکرد و میگفت اگه تو این چند سال تو نبودی معلوم نبود چه بلائی سر من میومد، الانم تو اون خونه احساس دلتنگی میکنم ، این دوروزم که ارسلان اینا اومدن نمیتونم تو خونه بند بشم، رباب با ادا و اطوار گفت چون ارسلان خان پسر بزرگته بهش بیشتر وابسته هستی ، بعد رو کرد به ارسلان و گفت تو رو خدا خونه ی خان ننه رو بده اجاره تا اونجا تنها نباشه و بیاد همین جا با من زندگی کن،خدیجه و اسما هم که شوهر کنن من تنها میشم... از شنیدن این حرفها داشتم شاخ در میآوردم الان دلیل قوربون صدقه رفتن های خان ننه و مظلوم نمایی ربابه رو می فهمیدم اونها دوباره کمر به بدبخت کردن من بسته بودن و تلاش داشتن تا بازم دورهم جمع بشن و روزگار منو بچه هامو سیاه کنن... زری هم منو نگاه میکرد و حرص میخورد ولی از ترس خان ننه نمی تونست حرفی بزنه،منم تو سکوت داشتم به حرفشون گوش میکردم‌. که خان ننه گفت رباب جان من نمیخوام مزاحم زندگی شما بشم ،دیگه آفتاب لب بومم و دلم نمیخواد ارسلان بیچاره تو زندگیش دچار مشکل بشه ،چون فکر نکنم بقیه راضی به اومدن من باشن... ارسلان بادی به غبغب انداخت و گفت مگه من مرده باشم که تو بخوای تو اون خونه تنها زندگی کنی،مردم پشت سرمون چی میگن ،نمیگن با چهار پسر مادرشون تو خونه تک و تنها مونده،ارسلان که حرف میزد مادرش شروع کرد به گریه کردن و برای ارسلان دعا کردن که خدا از بزرگی کمت نکنه ، ادامه دارد ‌..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خاک دست بزنی طلا بشه ،اگه تو و رباب نبودید من باید چکار میکردم داشتم منفجر میشدم و دیگه سکوت رو جایز ندونستم و اینو خوب درک میکردم جمع شدن خان ننه و رباب و خدیجه یعنی نابودی زندگی من... همینطور که داشتم با استکان چایی بازی میکردم ، رو کردم سمت ارسلان و گفتم ای کاش خان بابا هیچوقت از این دنیا نمی رفت، اون یه آدم با فهم و شعور بود که همیشه طرف حق بود و هیچوقت ندیدم مثل بعضی ها بزنه زیر قول و قرارش،ای کاش پام می شکست و تو همون روستا می موندم.. من اومدم اینجا که بچه هام آینده ی خوبی داشته باشن و خودمم یه زندگی آروم و بدون استرس داشتم و نیاز نباشه بچه هامو تو خونه حبس کنم از ترس اینکه مبادا بلائی سر شون بیاد،اون روزها که خواهر رباب و خودش برام نقشه کشیدن و بهم تهمت زدن یادمم نرفته، روزی که جسم نیمه جون شقایق رو که تمام بدنش کبود بود و سر و دستش شکسته بودو رسوندم دکتر و چند هفته اسیر خونه دیگران و بیمارستان بودم تا حالش خوب بشه شاید از ذهن شما پاک شده ولی من یادم نرفته،حالا هم نمیخواد به خاطر آزار و اذیت منو نقشه های توی سرتون بهم تعارف تیکه پاره کنید، مگه نمگید پایین نمور و تاریک و دلگیره،پس بهترین راه اینه که رباب و دختراش برن با خان ننه زندگی کنن ،تا هم ننه از تنهایی در بیاد هم رباب از این زیر زمین نمور راحت بشه،بعد در حالی که دیگه هیچی برام مهم نبود و جونم به لبم رسیده بود ادامه دادم اون روز که اون بلا رو خدیجه سر شقایق آورد ارسلان قول داد که از رباب جدا بشه ولی من ساده دلم نیومد رباب آواره بشه و گفتم براش خونه ی جدا بگیر، جایی دور از من ،مثل سابق یه روز پیش منو بچه هام باش و یه روز پیش رباب تا حق هیچ کس ضایع نشه،من نیومدم توی این شهر غریب و بی دروپیکر که دوباره اون روزها برام تکرار بشه و با دلهره زندگی کنم،من همه ی حرفهایی که باید میزدمو زدم،از جام بلند شدم و خواستم برم سمت اتاق که صدای های های گریه کردن رباب و جیغ های پی در پی خان ننه که منو بچه هامو نفرین میکرد سرجام میخکوبم کرد، رباب رو به ارسلان گفت دستت درد نکنه که بعد از مرگ خان اینطوری حرمت ننه رو حفظ کردی ،تا سایه ی خان بابا رو سر ننه بود هیچکس جرات بی احترامی بهش رو نداشت ولی حالا چی... خان ننه گفت ول کن این دختر یه جادوگره، بیچاره بچه ام گرفتار شد ،خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه که اینطوری اینو انداخت تو هچل، آخه یکی نبود بهش پسرای خودت چه گلی به سرت زدن که دنبال وارث برای این بدبخت بودی، بعد شروع کرد به گریه کردن و چادرش رو انداخت روسرش ،رباب و دختراش رفتن افتادن به دست و پاش که ما نمیزارم اینطوری از اینجا بری ،مگر اینکه از روی جنازه ی ما رد بشی،خان ننه هم با گریه و ضجه و مظلوم نمایی گفت اختیار این خونه تو دست ‌یه مرد نیست و همه چی افتاده دست این مار خوش خط و خال ،بیچاره ارسلان از خودش اختیار نداره و من برای عاقبتش ناراحتم ،من میرم که این راحت اینجا جولان بده ... گفتم من قصد بی احترامی نداشتم هر وقت هم به عنوان مهمون بیاد اینجا قدمتون روی چشمم،ولی کشش زندگی یکجا رو ندارم دیگه.. خان ننه رو کرد به ارسلان و گفت تحویل بگیر زنت میگه یعنی از همین الان مادرت رو ول کن تا تو تنهایی خودش بمیره،ارسلان بلند شد دست مادرش رو گرفتو گفت بیا بشین این کارا چیه، هنوز نرسیده این همه بلوا به پا کردید بسه دیگه تمومش کنید ،بخدا تو این دوروز خسته ام کردید،تا کی باید بین شما کشمکش باشه ،چرا نمی تونید باهم تو صلح و آرامش زندگی کنید ،من که برای هیچکدومتون کم نذاشتم... بعد رو کرد به منو ادامه داد اونوقت گفتم طلاقش بدم گفتی گناه داره ،دلت نمیخواد آواره بشه و بچه هاش بی مادر بشن،قبل از اینکه من چیزی بگم خان ننه گفت آخه پسر تو چرا انقدر ساده‌ای، بیشتر از پنجاه سال با پدرت زندگی کردم به زن جماعت رو نمی داد و همیشه اون کاری که خودش می دونست درسته انجام میداد،الان تو فکر میکنی ماهور دلش برای رباب سوخته که گفته طلاقش نده،نه عزیزم اون به فکر خودش بوده که مبادا مسئولیت اسما بیفته گردنش و از رفاه و آسایش خودش و بچه هاش کم بشه،الانم چون پشتش به تو و اون زمینی که خان بدبخت به نامش زده گرمه اینطوری دور برداشته و مادر و بچه هاتو میچزونه و بی احترامشون میکنه... گفتم من به کسی بی احترامی نکردم فقط خواستم قول و قراری که ارسلان خان باهام گذشته بود رو بهش یادآوری کنم ،بخدا دیگه خسته شدم از متلک شنیدن و تیکه بارم کردن و سکوت کردن در مقابل همه بیشتر از ده سال من عروس شما شدم و یه روز خوش ندیدم... خان ننه اومد جلو و گفت چکارت کردیم فکرشو میکردی از جایی که یه لقمه نون برای خوردن پیدا نمیکردی بیایی برسی به همچین جایی، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌺✨شبتون زیبـا 🌸ستارہ بخت تون همیشہ روشن⭐️ 🌺لحظہ هاتون لبریز از آرامـش🙏 🌸شب تون پر از لحظہ هاے 🌺ناب عاشقے با خدا🙏 شبتون پرستارہ     ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نیایش صبحگاهی 🌺 پروردگارا دلهایمان راعاشقانه به تو می سپاریم پناهمان باش آرامش ،سلامتي  عاقبت بخیری و عمر باعزت را نصیبمان کن🙏 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد خیلی آروم گفت من میخواستم برم حالا که انقدر زبونت دراز شده کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی ... همین که خواستم جواب بدم یه ناله ی بلندی کردی و یهو بیهوش شد،ارسلان و بقیه انقدر هول کرده بودن که انگار اولین باره همچین نمایشی بازی میکنه، هر کاری میکردنو صداش میزدن چشماش رو بسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد، رباب و دختراش ضجه میزدن و اشک میریختن،تو این بین هم هر از چند گاهی میگفتن اگه بلائی سرش بیاد چطوری میخوای تو روی بقیه نگاه کنی ؟جواب پسرهاشو چی میدی ، یعنی خان ننه انقدر بار اضافی بود که نتونی باهاش کنار بیایی،مشکلت اگه ما بودیم قبل از اومدن می گفتی از اینجا می رفتیم، فکر میکردیم بابا همون طور که پدر بچه های توئه،پدر ماهم هست و خواستیم نزدیکش باشیم ،بالاخره با داد ارسلان همه ساکت شدن و ارسلان خان ننه رو کول کردو برد گذاشتش تو ماشین ،رباب هم چادر انداخت رو سرش و باهاشون رفت ،خدیجه و اسما هم رفتن پایین،زری که از ترس تا اون لحظه تو شوک بود ،خونه که خلوت شد پرسید وااای ماهور چکار کردی؟ چطوری جرات کردی این حرفها رو بزنی ؟بخدا من تا مرز سکته رفتم و برگشتم.. خودمم حالا دیگه احساس خطر میکردم و با تهدید خان ننه ترسیده بودم و گفتم نمیدونم بخدا دیگه خسته شدم مرگ یه بار شیون یه بار،بزار هر چی میخواد بشه،هر سری یه نقشه ای برام میکشن... زری گفت میفهمم قبل از اینکه شما بیاید رباب مثل کلفت برای خان ننه کار میکرد و هر روز براش آرزوی مرگ میکرد،نمیدونم چی شد که یهو انقدر راحت رنگ عوض کرد خان ننه این همه عزیز شد... گفتم فقط به خاطر اینکه نزارن یه آب خوش از گلوی من پایین بره دست به یکی کردن ای کاش میدونستم چه دشمنی بامن دارن، مگه من به خواست خودم شدم زن ارسلان بعد منم یه عروسم ،رباب هم یه عروس چرا خان ننه فقط با من لجِ و از من بدش میاد؟ زری گفت چون ارسلان خان خیلی دوست داره و همیشه ازت طرفداری میکنه و بعدشم اینکه تو خان ننه رو یاد عشق اول خان بابا میندازی.. گفتم بابا این کینه ی مسخره چیه که باعث زندگی من شده اون دوتا هر دو به رحمت خدا رفتن و هیچکدوم نیستن ،گناه من این وسط چیه که شبیه نشون کرده ی اربابم.. خلاصه با زری کلی حرف زدم و هر لحظه که می گذشت بیشتر از قبل دچار استرس میشدم،زری بلند شد و گفت برم که قبل از اومدن اردلان خونه باشم این روزها دوباره بداخلاق شده و هر لحظه دنبال به بهونه میگرده برای دعوا، اگه ازشون خبری شد سهراب رو بفرست به منم خبر بده که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه... زری رفت و منم یه گوشه نشستم و شروع کردم برای بخت خودم گریه کردن،شب شد و از ارسلان و بقیه خبری نشد تا آخر شب مثل مرغ سرکنده بودم و همش فکرهای بد میومد سراغم و می گفتم نکنه به هوش نیاد و منو مسبب مرگش بدونن ،اونوقت باید چکار کنم و عاقبتم چی میشه؟چند باری سهراب و سیاوش رو فرستادم تو کوچه و جلوی در خان ننه تا ببینن اومدن یا نه ،ولی هر بار نا امید نگام میکردن و معلوم بود هیچ خبری ازشون نیست.،اون شب در بیخبری و استرس صبح شد ،با صدای بسته شدن در از جا بلند شدم سریع پرده رو کنار زدم ولی کسی تو حیاط نبود ،گفتم حتما خدیجه و اسما بودن که رفتن خونه ی خان ننه وگرنه این وقت صبح کجا رو داشتن که برن،رفتم پایین و اسما رو صدا زدم هیچ جوابی نیومد، چند بار زدم به شیشه که خدیجه با صورت بزک کرده و خیلی بدلباس که سعی داشت زیر چادر بد لباسیش رو پنهون کنه روی پله ها ظاهر شد ،از دیدنش تعجب کردم اونم که تعجب منو دید گفت چیه کار داشتی ؟ گفتم نه در بسته شد فکر کردم از ارسلان خبری شد،دیدم که کسی نیست فکر کردم شما رفتین بیرون خواستم مطمئن بشم که کسی خونه نیست،بعد همینطور که میخواستم به داخل سرک بکشم و سر از کارش در بیارم پرسیدم اسما خوابه؟با اخم گفت نخیر دیشب دلتنگ و نگران خان ننه بود فرستادمش خونه ی عمو اردلان تا با شهین باشه ،بی تابی نکنه الانم اگه فضولیت تموم شده برو کنار که میخوام برم حموم و بعدش هم برم خونه خان ننه ببینم چه بلائی سر اون بدبخت آوردی... همینطور که به خودش مسلط بود و میخواست استرسش رو پنهون کنه،برگشت حوله و لباسهاش و برداشت و از جلوی من رد شد ، یهو یه دستی بهش زدمو و گفتم فکر نکنی من سادم دیدم که یه نفر از در رفت بیرون ،برگشت سمتمو بیخیال بهم نزدیک شد گفت چی دیدی ؟ خان ننه رو انداختی رو تخت بیمارستان خیالت راحت نشد میخوای به منم به تلافی کارهای گذشته خودت انگ بزنی ،کور خوندی من مثل مادرم نیستم که جلوت سکوت کنم و بخوام برات نقشه بکشم اگه بخوای پا رو دم من بزاری کاری میکنم که دیدن بچه هات برات حسرت بشه،شقایق که یادت نرفته هنوز حالا هم برو از جلوی چشمم که کله ی صبحی دیدنت برای من مطمئنا بدشگونی میاره.. از این همه وقاحت و پررویی حالم بهم میخورد ادامه دارد ‌..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی بحث کردن باهاش بی فایده بود،فقط بهش گفتم منم اون ماهور ساده ی چهار سال پیش نیستم اگه سایه ات از کنار بچه هام رد بشه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ، هر کاری هم میکنی به خودت مربوطه فقط تو این خونه یکبار دیگه چیزی ببینم رسوای عالمت میکنم... دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و برگشتم بالا از فکر اینکه خدیجه دیشب تو اون زیر زمین چکار میکرده و با کی بوده حالمو بد میکرد و امنیت و آبروی خودمم در خطر میدیدم.. بالاخره ظهر شد و ارسلان و مادرش و رباب از راه رسیدن اومدن بالا ،رباب سریع رفت سراغ لحاف تشک ها و برای خان ننه جا انداخت.. از ارسلان پرسیدم چی شد چرا از دیشب تا الان منو بیخبر گذاشتی؟ گفت چطوری خبرت میکردم تا صبح اسیر بیمارستان بودیم، دکترم گفت بهش حمله ی عصبی دست داده،باید یه مدت استراحت کنه تو خونه ی خودش هم که نمی تونست تنها باشه اصرار کردم که بیاد اینجا تا حالش خوب بشه البته اگه تو ناراحت نمیشی به ربابه هم گفتم بیاد بالا ازش مراقبت کنه تا تو اذیت نشی.. حرفی نزدم ولی مطمئن بودم تمام اینها یه نقشه اس برای اذیت کردن من... خان ننه تو رختخواب خوابیده بود و آه و ناله میکرد، رباب هم رفت بیرون تا برای درست کردن سوپ و ناهار مایحتاج تهیه کنه ارسلان گفت خسته ام ،تا صبح نخوابیدم میرم یه کم استراحت کنم... اونا که رفتن و خونه خلوت شد بچه ها رو فرستادم تو حیاط تا سرو صدا نکن ،خواستم برگردم تو آشپز خونه که دیدم خان ننه تو جاش نشسته، صدام کرد و گفت بیا اینجا رفتم جلو و گفتم بفرمائید کارم داشتید، یهو بی مقدمه یه سیلی خوابوند توی گوشم و گفت آخرین بارت باشه بخوای حاضر جوابی کنی و منو از خونه ی پسرم بیرون کنی و خودتو بزنی به موش مردگی، من اومدم اینجا و از اینجا هم تکون نمیخورم میخوام ببینم چه کار میتونی کنی... نمیدونستم باید چکار کنم کلا شوکه شده بودم و همینطور که دستم رو روی جای سوزش سیلیش می کشیدم به چشمای پر از خشمش زل زده بودم... گفت حالا پاشو برو و یادت بمونه با دم شیر بازی نکنی ،من اون ارباب نیستم که این خونه زندگی رو به همین راحتی در اختیارت بذارم... گفتم منم اون ماهور ساده و احمق نیستم که بزارم بقیه برام تصمیم بگیرن و من فقط تماشاچی باشم،از جام بلند شدم و گفتم پس همه اش یه نقشه بود و فقط میخوایید با زدن خودتون به مریضی توجه دیگران رو جلب کنید؟؟ جوابمو نداد و منم دوباره برگشتم سمت آشپزخونه.واقعا از دست این جادوگر با این کارها و حیله هاش مونده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم تا شرش از سر زندگیم کم بشه؟؟ یک هفته از اومدن خان ننه گذشته بود و عوض اینکه بهتر بشه روز به روز خودش رو بد حال تر میکرد و میگفت یه طرف بدنم حس نداره و نمیتونم تکونش بدم و از ارسلان میخواست شبها کنارش بخوابه تا اگه به چیزی احتیاج پیدا کرد کمکش کنه و میگفت نمیخوام زیر بار منت عروس باشم و کمک رباب رو قبول نمیکرد... اسما برعکس خدیجه و مادرش دختر خوب و مهربونی بود و همیشه آروم و سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت،ولی از ترس خدیجه هیچوقت جرات نمیکرد به من نزدیک بشه یا به بچه هام محبت کنه من اینو از حرکات و نگاهش میفهمیدم... بالاخره بعد از یک ماه همه چی فراهم شد و اسما رفت خونه ی بخت،خدیجه هم خواستگار داشت ولی هر کدوم رو به یه بهانه ای رد میکرد و بعد از یه مدت با راضی کردن خان ننه و قربون صدقه رفتنش قرار شد بره کلاس خیاطی و خیاطی یاد بگیره،خدیجه حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر میرفت کلاس و حدودای ساعت هشت و نه میرسید خونه،ارسلان و بقیه هم هر روز بیشتر از قبل هواش رو داشتن و نمیزاشتن آب تو دلش تکون بخوره ولی منی که میدونستم تمام اینها فیلمشه هر روز داغون تر از قبل بودم و تو فکر اینکه دستش رو برای ارسلان و بقیه رو کنم... خان ننه تو این مدت در گوش ارسلان خوند که به فکر راه اندازی یه کاری باشه و کمتر تو خونه بشینه و میگفت خونه نشینی برای تویی که یه عمر صبح زود بیدار شدی و کار کردی مثل سم می مونه و بهتره یه حجره توی بازار بخره و برای خودش کار کنه و سرگرم باشه... ارسلان هم که از بیکاری توی خونه حوصله اش سر رفته بود،پیشنهاد خان ننه رو سریع قبول کرد ولی پول کافی برای خرید حجره تو یه جای خوب نداشتیم که خان ننه بهش پیشنهاد داد که خونه ی به اون بزرگی که به دردش نمیخوره ،اونو که به اسم خان بابا بود بفروشه و سهم برادراش رو بده و با سهم خودش و خان ننه یه حجره توی بازار بخره و کارو کاسبیش رو راه بندازه‌‌. راضی بودم ارسلان تمام روز تو خونه باشه و با نون و پنیر سر کنم اما این پیشنهاد رو قبول نکنه ،اما از اونجایی که قدرت نفوذ کلام خان ننه بیشتر بود و این چند روز هم حسابی قربون صدقه ی ارسلان میرفت ارسلان خام شدو قرار شد خونه رو بفروشنو ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارسلان با سهم ارثیه خودش و مقدار پولی که داشت یه حجره بخره... به ارسلان گفتم نمیخواد خونه ی مادرت رو بفروشی خوب اون زمینی که داریم بفروشیم و باهاش کار و کاسبی راه بنداز، ارسلان خندید و گفت میدونی اون زمین کجاست؟ اون جا بیابون کی میاد اون زمین رو بخره ،صاحب اول و آخر اون زمین خودتی ،گفتم مگه خودت نگفتی اطراف شهر و چند تایی خونه اطرافش ساخته شده حتما کسی پیدا میشه که بخرش... ارسلان گفت اگه پیدا هم بشه خیلی طول میکشه چون متراژ زمین زیاده هر کسی نمیتونه بخره باید به قطعه های کوچیک تر تبدیل بشه که اونم خیلی زمان میبره،بعد از اون هم وقتی مادرم با فروش خونه مشکل نداره چرا باید برای فروش زمین عجله کنیم و مفت بفروشیم؟ خلاصه هر چی من گفتم ارسلان یه بهونه ای آورد و در آخر من تسلیم شدم،تو این گیرو دار کیان و کیوان هم ساز رفتن به خارج رو کوک کردن و با تمام مخالفت های خان ننه و ارسلان ،همه ی خونه زندگیشون رو فروختن و سهم ارثشون از فروش خونه خان ننه رو هم گرفتن و برای همیشه رفتن خارج از کشور با رفتن اونا خان ننه بیشتر از قبل خودش رو بیمارو رنجور نشون میداد و وابستگیش به ارسلان رو دوصد چندان کرده بود و همه ی زندگی ما شده بود خان ننه و خرده فرمایشاتش... هر وقتم میخواستم اعتراضی کنم ،ارسلان میگفت چکار کنم مادرمه، میخوای بندازمش بیرون،اون بنده ی خدا از تنها داراییش که خونه اش بود و سر پناهش به خاطر من گذشت کرد تا من با بیکاری دچار سرخوردگی و کسالت نشم اونوقت تو همش داری زیر آب مادرمو میزنی ،آخه اون پیر زن بدبخت چکار به کار تو داره خوبه همه کارهاش رو رباب انجام میده و دم نمیزنه،این فقط تویی که باید غر بزنی و همش بد مادرمو بگی ... نمیدونم چرا تو این مدت ارسلان این همه عوض شده بود و روز به روز فاصله اش از من بیشتر میشد،گفتم یه مدت سکوت کنم و کمتر حرف بزنم شاید فرجی شد و ارسلان متوجه شدکه چقدر با وجود خان ننه که تو هر کاری حتی تربیت بچه ها دخالت میکنه زندگی برام سخت و طاقت فرسا شده... خلاصه اینکه ارسلان حجره ی توی بازار رو خرید و تبدیلش کرد به فرش فروشی و حسابی سرگرم کار شده بود... با فروش خونه،خان ننه عملا بی سرپناه شد و به ناچار و از روی اجبار و بی کسی مجبور شدم وجود خان ننه رو قبول کنم هر چند قرار بود با رباب زندگی کنه اما بعد از چند روز گفت زیر زمین نم داره و تمام تن و بدنم درد میکنه و نمیتونم اون جا زندگی کنم ،به ارسلان گفت یه خونه ی کوچیک براش اجاره کنه اما ارسلان مخالف بود و همش میگفت تو به خاطر من خونه رو فروختی حالا من انقدر نامرد شدم که تو رو ببرم بزارم مستاجری،در حالی که همه از اون خونه سهم داشتن و هر کدوم با گرفتن سهمشون زندگی بهتری رو شروع کرده بودن ،اما این ما بودیم که باید در صدد جبران بر میومدیم و نمیذاشتیم خان ننه آب تو دلش تکون بخوره،اما من راهی نداشتم و نمی تونستم جلوی حیله گری خان ننه بایستیم، یا باید میرفتم و بچه هام رو نمیدیدم،یا باید می موندنم و سکوت میکردم ،من راه دوم رو انتخاب کردم موندن و سوختن و دم نزدن... کم کم بچه ها رفتن مدرسه و منم خودمو با یاد دادن و کمک کردن تو درساشون سرگرم کردم تا کمتر فکر و خیال بیاد سراغم... یک سال بود که اومده بودیم شهر و زندگی با تمام پستی و بلندیهای ادامه داشت،یک سال از مرگ خان بابا گذشته بود که برای اسما هم خواستگار اومد،روز خواستگاری ،اسما مثل همیشه نبود و انگار خواستگارش رو دوست نداشت اما با اصرار های خدیجه و اجبار رباب و خان ننه که میگفتن این خانواده اصل و نصب دارن و پولشون از پارو بالا میره و پسر در خدمت نظامِ و افسره ،بالاخره راضی به ازدواج شد.... خدیجه همیشه هم میگفت چون هوشم خوبه و زود یاد گرفتم اونجا کار میکنم و بهم حقوق میدن و به خاطر همین حسابی به خودش میرسید و با پول دهن خان ننه و رباب رو هم بسته بود و هیچکس ازش هیچ سوال و جوابی نمیکرد و خیالش از همه طرف راحت بود،ولی یه حسی بهم میگفت دروغ میگه و خیاطی رفتن و کار کردن این همه درآمد نداره و موقع بیرون رفتن از خونه احتیاج به این همه چیتان پیتان نیست،اما مدام با خودم تکرار میکردم به من مربوط نیست و همین که سرگرم کار خودشه و کمتر به من و بچه هام گیر میده برام کافیه فقط دعا میکردم هر کاری که میکنه شرش دامن منو زندگیم رو نگیره... خدیجه کم کم زودتر از خونه میرفت بیرون و دیرتر میومد تا اینکه ارسلان متوجه این رفت و آمد های مشکوکش شد و مانع رفتنش به خیاطی شدو گفت از فردا حق نداره پاش رو از خونه بیرون بزاره، هر چقدر خان ننه گفت و رباب اصرار کرد ارسلان کوتاه نیومد و حرف خودش رو تکرار کرد... دوروز بود خدیجه خونه بود ولی مثل مرغ سرکنده بود و مدام به زمین و زمان گیر میداد ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوروز بود خدیجه خونه بود ولی مثل مرغ سرکنده بود و مدام به زمین و زمان گیر میداد ،یه روز ظهر که رفته بودم خرید موقع برگشت یه خانم جوون ،با تیپ و قیافه ی عالی و سرخاب سفیداب کرده و موهای رنگ شده و کت دامن کرم رنگ جلوی در خونه ایستاده بود،رفتم جلو سلام کردم ،پرسیدم با کی کار داره، یه لبخند قشنگ اومد روی لبش و گفت با مرجان جون کار دارم دوروزه ازش بی خبرم نگران شدم خواستم ببینم چرا بیخبر و یهویی غیبت کرده و سر کار نیومده... فهمیدم منظورش خدیجه اس ،بهش تعارف کردم بیاد تو تا صداش کنم... اومد تو حیاط ،رفتم پایین پله ها و آروم رو بهش گفتم مرجان خانم تو حیاط یه خانمی منتظرته و باهات کار داره،بدون اینکه حرفی بزنه سریع پرید بیرون،تا اون خانم رو دید انگار وا رفت ،من رفتم بالا ولی اونها حدود یک ربع بیست دیقه باهم صحبت کردن و بعد اون خانم رفت،منم رفتم دنبال کار خودم ولی تو ذهنم اون خانم رو فراموش نکردم... چقدر دوست داشتم موهامو مثل اون خانم رنگ کنمو انقدر شیک و تمیز باشم و بوی عطرم تو فضا پخش بشه... اون روز تموم شد و فردا شب تازه سفره شام رو جمع کرده بودیم که در زدن،سیاوش رو فرستادم درو باز کنه ،سیاوش برگشت و گفت آقا جان، یه خانم و آقا با گل و شیرینی تو حیاط منتظرن... ارسلان رفت بیرون و چند دقیقه بعد با اون خانمی که دیروز اومده بود و یه آقای حدود پنجاه ساله ولی سرحال و شیک پوش یا الله گویان اومدن داخل خونه،بعد از خوشامد گویی رفتم برای دم کردن چایی که متوجه شدم اون خانم و آقا خواهر برادرن و طبق گفته ی خودشون پدر مادرشون رو توی زلزله از دست داده بودن و هیچکس رو تو ایران نداشتن و تمام اقوامشون خارج از ایران زندگی میکردن،الانم هم اومده بودن خواستگاری برای خدیجه... اون خانم که اسمش شراره بود گفت برادرم یکبار ازدواج کرده و همسرش فوت شده ،منم بعد از اینکه دختر خانم شما رو دیدمو از نجابتش خوشم اومد و وقتی باهاش صحبت کردم متوجه شدم یه ازدواج ناموفق داشته ،به خاطر همین مزاحمتون شدم برای برادرم ازشون خواستگاری کنم،برادرم از مال دنیا همه چی داره فقط یه همدم کم داره که اگه اونم شما موافقت کنید و جواب مثبت بدید خوشحال میشم،ارسلان خان خواست چیزی بگه که خان ننه پیش دستی کرد و گفت فکرامونو میکنیم و بهتون خبر میدیم بعد از رفتن شراره و برادرش، ارسلان گفت این مرد فکر کنم یکی دوسالی هم از من بزرگتره،نمیدونم چطوری به خودش اجازه ی همچین کاری داده و خجالت نکشیده،خان ننه گفت نکنه انتظار داری برای یه زن بیوه خواستگار بهتر از این پیدابشه ،چه ایرادی داره پول دارو خوشتیپ و با خانواده نیست که هست ،خداروشکر پدر و مادرشم مردن و کسی نیست که بخواد اذیتش کنه ،از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته و یه پوزخندی زدم که از تیر رسش دور نموند و ادامه داد همه که مثل من نمیشن هوای عروسها شون رو داشته باشن بعضی ها ازخداشونه تن به سر عروسشون نباشه... اون حرف میزد و من فکر میکردم واقعا به حیله گری و موذی بازیش واقف نیست یا خودش رو میزنه به اون راه؟ خلاصه از اونجایی که خدیجه اصرار به این ازدواج داشت و اون طور که رباب برای زری گفته بود که خدیجه تهدید کرده اگه با ازدواجش موافقت نکنن فرار میکنه، بالاخره رضایت به ازدواجشون دادن و طی یه مراسم خیلی ساده و خودمونی خدیجه رفت خونه ی بخت... درست یک هفته ی بعد بود که خدیجه با موهای رنگ شده ،ابروهای نازک هشتی وآرایش غلیظ اومد...چقدر تغییر کرده بود و انگار تو این چند روز حسابی بهش خوش گذشته بود و آب زیر پوستش اومده بود خدیجه اون روز ناهار موند و سر سفره شروع کرد به حرف زدنو گفت من و شوهرم قصد داریم برای یه مدت بریم کویت زندگی کنیم و احتمال داره زمان موندنمون طول بکشه و نتونم به این زودی بیام بهتون سر بزنم ،رباب گریه میکرد و دوست نداشت خدیجه از کشور خارج بشه و مدام میگفت من طاقت دوریت رو ندارم ،مگه اینجا چی کم دارید که میخوایید برید اونور اما خدیجه گفت تصمیم خودشون رو گرفتن و فردا شب عازم رفتن هستن....  خدیجه تا غروب موند بعد هم در حالی که بغض کرده بود مادرش رو محکم بغل کرد و خدا حافظی کرد و رفت،خدیجه که رفت رباب بد اخلاق تر شده بود و همش به من گیر میداد و میگفت اگه اصرار های تو برای شهرنشینی نبود الان تو همون روستا دور هم بودیم و بچه هام هر کدوم یه سمت آواره نبودن، هر چقدر بهش میگفتم من تقصیری ندارم گوشش بدهکار نبود و اصرار داشت با آوار شدنت رو زندگیم و در آوردن ارسلان از چنگم باعث بدبختی من شدی ،ولی خودتو بچه هات در کنار هم خوشبخت زندگی میکنید و تنهایی و بی کسی من برات مهم نیست،من توضیح میدادم و سعی داشتم باهاش مهربون باشم و همه چیز رو فراموش کنم اما اون کمر به نابودی زندگیم بسته بود و هیچ جوره کوتاه نمیومد ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم بیشتر فکرمو بدم به کار خونه و مراقبت از بچه هام، اما بیرون رفتن های مداومش و دستپاچگی هاش کنجکاویم رو تحریک میکرد و دوست داشتم سر از کارش در بیارم... اما چند روزی بود که سردرد های عجیبی داشتم و مدام حالت خواب آلودگی و کسالت داشتم ،فقط دنبال یه گوشه دنجی بودم که بخوابم ،از بچه هام غافل شده بودم ،شقایق نگرانم بود و مدام دورو برم میومد و کارهای مربوط به خشایار رو مثل یه مادر مهربون انجام میداد،روزها از پی هم میگذشتن و من هر روز رنگ پریده و بی حال تر میشدم، با خودم گفتم شاید باردارم، اما با عادت ماهیانه شدنم مطمئن شدم که خبری از بارداری نیست،یه مدت بود ترس و دلهره ی بدی توی دلم افتاده بود و دلیلش رو نمیدونستم، شبها وقتی میرفتم دستشویی همش حس میکردم یکی پشت سرم ایستاده ،وقتی برمیگشتم حس میکردم خودش رو پنهون کرده ،همش صداهای جورواجور میشنیدم ،منی که بچه ی روستا بودم حالا تا تَقی به توقی میخورد هراسون از جام می پریدم، خان ننه هم که اوضاع رو اینطوری میدید مدام بهم سرکوفت میزد و میگفت خودت رو به خاطر وجود من مریضی میزنی که من خسته بشم و از اینجا برم؟اما کور خوندی من از اینجا جم نمیخورم ،میخوای بمیر میخوای بمون... حتی دیگه حوصله ی بحث کردن با خان ننه رو هم نداشتم و میذاشتم انقدر غر بزنه و بدوبیراه به خودم و بچه هام بگه تا خسته بشه... رباب هم که حالا تنها شده بود از صبح زود میومد بالا و خیلی شبها هم همینجا میخوابید من کم کم حالم بدتر شد و انگار یه چیزهایی میدیدم که بقیه نمیدیدن ، رو پشت بوم همیشه یه نفر بود که داشت نگام میکرد و انگار مثل سایه دنبالم بود...روز به روز این حس تو وجودم قوت میگرفت و من رنجور تر و بی حوصله تر از قبل میشدم... ارسلان هم متوجه حال خرابم شده بود و یه روز حجره رو تعطیل کرد و منو برد دکتر ،کلی برام آزمایش نوشتن و از سر و سینه ام عکس گرفتن،وقتی جواب آزمایش ها اومد همه چی خوب بود و هیچ چیز مشکوکی نبود ، ولی من چرا روز به روز بدتر میشدم،وقتی ارسلان اومد و گفت همه چی خوبه و مشکلی نیست، خان ننه گفت من از اول میدونستم این چیزیش نیست وفقط تنها بهانه اش وجود من تو این خونه اس ،داره این کارها رو میکنه و این اداها رو در میاره و بچه ها رو ول کرده به حال خودشون تا منو ذله کنن و از اینجا فراری بدن ،وگرنه هیچیش نیست و مشکلی نداره... ارسلان گفت ننه یه نگاه به رنگ و روی زردش بنداز ببین چقدر لاغر شده ،این قیافه که دروغ نمیگه،خان ننه گفت خیلی مونده تا تو این مار خوش خط و خال رو بشناسی،از اینکه تو خونه ام نشسته بود و انقدر گستاخانه راجع بهم حرف میزد کفری شده بودم ولی سکوت کردم... بی اهمیت بودن منو که دید بلند شد و رو به رباب گفت پاشو بریم پایین،یه مدت منو نبینه حتما حالش خوب میشه‌.. ارسلان خواست مانع مادرش بشه اما خان ننه اعتنا نکرد و همراه رباب رفت پایین منم مثل یه مرده ی متحرک بلند شدمو بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم و چشمام رو بستم،نمیدونم چقدرخوابیده بودم که با صدای شقایق که صدام میزد بیدار شدم ، گفت مامان بیدار شو شام بخوریم،شقایق ۷،۸ساله ی من انقدر تو این یکی دوماه که حالم خوب نبود،بزرگ شده بود و مسئولیت پذیر بود که به فکر سرو سامون دادن به امورات زندگی بود،بلند شدم دستاش رو گرفتم و محکم بغلش کردم و صورت نازش رو بوسیدم.. شقایق چند تا سیب زمینی و تخم مرغ آب پز کرده بود و یه دوپیازه خوشمزه درست کرده بود اما من اشتها نداشتم و فقط به خاطر بچه ها همراهیشون کردم‌.. اونشب اما ارسلان بالا نیومد و شب رو کنار رباب و خان ننه صبح کرد... بچه ها خودشون صبحونه خورده بودنو بدون اینکه منو بیدار کنن راهی مدرسه شده بودن نمیدونم ساعت چند بود ولی آفتاب افتاده بود وسط اتاق چشمام رو باز کردم دیدم یه آدم قد بلند با چادر مشکی که روی صورتش کشیده بود،روبروم ایستاده بود،فکر میکردم خواب میبینم خواستم بلند شم و داد بزنم و کمک بخوام ولی انگار لال شده بودم و هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد، نیم خیز شدم که صدای قهقه بلند و وحشتناکی پیچید توی اتاق،انقدر ترسیدم که فکر کردم برای یه لحظه قلبم از زدن ایستاد،دیگه هیچی نفهمیدم و نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم وقتی صدای رباب و سوزش سیلی که به صورتم میخورد رو احساس کردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،گفتم اون خانم کو کجا رفت رباب گفت کی؟دیونه شدی؟ خانم کجا بود من یکساعت تو حیاط بودم کسی رو ندیدم بیاد بالا یا از در بره بیرون،گفتم بخدا یه نفر تو اتاق بودم،من مطمئنم،رباب یه نگاه توی چشمام کرد و گفت خدا به دور حتما دیونه شدی، این حرفها چیه میزنی آدم میترسه ازت،هیچکس اینجا نبوده حتما خیالاتی شدی..به زور بلند شدم و تکیه دادم به پشتی و رفتم تو فکر ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من میدونستم خواب نبودم و این اتفاق تو بیداری برام افتاده ،گفتم حتما یه جا خودش رو قایم کرده،گفتم قسم میخورم یه نفر تو اتاق بود،رباب بلند شد و راه افتاد همه جا رو وارسی کرد و منم دنبالش راه افتادم،هیچکس تو خونه نبود ،رباب گفت دیدی خیالاتی شدی کسی اینجا نبوده و نیست..سکوت کردمو دیگه حرفی نزدم تا رباب کمتر بهم بگه دیونه شدی... رباب بلند شد که بره گفت با این حالت نمیخواد بلند شی ،ناهار رو من درست میکنم یا بیاید پایین یا براتون میارم بالا،بچه ها از مدرسه میان گناه دارن گشنه و تشنه بمونن، یهو یاد خشایار افتادم گفتم خشایار کو؟ توجاش نبود،خندید و گفت مادر مهربون اون بدبخت از گشنگی پناه آورده بود پایین الانم تو حیاط داره بازی میکنه ،پرده رو زدم کنار رو دیدم خشایار تو حیاطه ،خیالم راحت شد ،رباب رفت پایین و منم بلند شدم و جارو رو برداشتم و خونه رو جارو زدمو گرد گیری کردم هرطور بود باید به این حالم غلبه میکردم و دوباره سر پا میشدم،جارو رو گذاشتم کنار خواستم برم تو حیاط که دوباره اون آدم کنار در ورودی ایستاده بود،اینبار صورتش رو پوشونده بود ولی چشماش دیده بود همینطور که به صورتم زل زده بود داشت بهم نزدیک میشد با تمام قوا جیغ زدم ولی اصلا نترسید و بهم نزدیک شد دیگه توان مقابله باهاش رو نداشتم تمام بدنم می لرزید و پاهام سست شد و بازم از حال رفتم و وقتی بیدار شدم صدای خان ننه و رباب رو شنیدم که میگفتن این جنی شده و کم کم کارش تمومه،،خان ننه گفت بیچاره ارسلان ببین چند سال گرفتار دست کیه،از اینکه از حال رفته بودم ازشون خجالت می کشیدم... اشک تو چشمام جمع شده بود و آروم آروم روی گونه هام جاری،خان ننه گفت پاشو خودتو جمع کن این اداها چیه در میاری،حیله گری دیگه بسه،چی شد هر بلائی باید سر تو در بیاد چند سال از این چیزا ندیده بودم،انقدر میخوری میخوابی عقلت ذائل شده و خیالات برت داشته... گفتم آخه چرا حرف منو باور نمی کنید، بخدا خونه رو که جارو کردم یهو دیدم یه نفر چادر به سر داره نزدیکم میشه،چطوری بگم که توهم و خیالات نبود، خان ننه یه نگاه به دوروبرش کرد و بسم اللهی گفت و فوت کرد به اطراف... بلند شد که بده ازش خواهش کردم تا اومدن بچه ها منو تنها نذاره و همینجا بمونه‌.. رباب با بی رحمی گفت مگه خودت نبودی که میخواستی تنها زندگی کنی و حوصله ی خان ننه ی بیچاره رو نداشتی حالا چی شده اصرار میکنی بمونه؟حرفی نزدم و نگاه پر از خواهشمو به صورت خان ننه دوختم... خان ننه یه نگاه بهم انداخت و انگار دلش نرم شد ،به رباب گفت تو برو پایین من تا بچه ها از مدرسه بیان پیشش می مونم... رباب با ناراحتی رفت پایین و منو خان ننه موندیم،تا یک هفته دیگه خبری از هیچ جن و انسی نبود و کم کم داشتم همه چیز رو فراموش میکردم،ولی از لحاظ روحی و جسمی اصلا حال خوبی نداشتم و به شدت ناتوان شده بودم،منی که تو روستا اندازه سه چهار نفر کار میکردم حالا برای انجام کارهای روز مره ی خودم هم مونده بودم و توان نداشتم،ارسلان که حالمو اینطوری میدید حسابی آشفته شده بود و قرار شد از طریق دکتر فرهاد یه دکتر خوب پیدا کنه و من رو برای ویزیت ببره،تقریبا آخر هفته بود که دکتر فرهاد و همسرش اومدن خونه مون... زن و شوهر از دیدن رنگ و روی پریده ی من و لاغری بیش از حدم تعجب کرده بودن.. فرهاد کلی ارسلان رو سرزنش کرد که چرا اقدام خاصی نکرده و شاید وضعیت من خطرناک باشه و یه بیماری نهفته باشه که تو اولین آزمایش و عکس چیزی نشون نداده و داره اینطور منو قطره قطره آب میکنه.. قرار شد دکتر فرهاد پیش یکی از دکتر فرنگ رفته و معروف برام وقت بگیره و بهمون خبر بده که بریم پیشش،خانم دکتر فرهاد موقع رفتن کلی به من توصیه کرد و گفت حسابی مراقب خودت باش و سعی کن یه کار هنری یاد بگیری یا شعر حفظ کنی و کتاب بخونی تا ذهنت از درگیری و آشوب رها بشه.. بعد خیلی صریح و رک رو به ارسلان گفت فکر نمی کردم ماهوری که جای دختر شماست رو اینطوری رنجور و شکسته ببینم در حالی که شما دست روی دست گذاشتید و انقدر بی خیالید.. ارسلان که شرمنده شده بود سرش و انداخت پایین و گفت حق با شماست من این مدت خیلی درگیر کار بودن، ماهورم همه چی رو ازم مخفی میکنه و چیزی راجع به بیماریش نمیگه.. خانم دکتر فرهاد گفت ارسلان خان احتیاج به گفتن نیست، به قول شاعر رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون،خانم دکتر فرهاد انقدر قشنگ حال ارسلان رو گرفت که ارسلان دیگه ساکت شد و حرفی نزد.. شنبه صبح بود که بچه ها رو راهی مدرسه کرده بودم و خودمم به هر زحمتی بود بلند شدمو و سفره ی صبحونه رو جمع کردمو و آبگوشت ناهارم رو بار گذاشتم و پنجره ها رو باز کردم تا هوای خنک بخوره توی صورتمو کرختی رو ازم دور کنه،خان ننه و رباب هم رفته بازار.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی شکرت الحمدالله. ...شکر شکر شکر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گاهی عکس‌ها هم بو می‌دهند بوی خوش گذشته بوی زندگی‌های دوست داشتنی بوی قرمه سبزی‌های خوش طعم مادر بوی عطر تند سبزی‌های خشک شده‌ی معطر بوی مرزه و ترخون و سیر ترشی اعجاز طعم چای کتری لعابی روی چراغ نفتی و ما کودکانی که بزرگ شدیم ولی هنوز دل در دوران کودکی داریم شاید دلمان هنوز جایی گوشه‌ی همین عکس‌ها جا مانده... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خشایار که حوصله اش سر رفته بود ازم اجازه گرفت و رفت خونه زری،منم طبق توصیه خانم دکتر رفتم سرطاقچه تا کتاب بخونم،چند تا کتاب شعر و داستان بود دیوان حافظ رو برداشتم و شروع کردم به حفظ کردن شعر هاش ،برای تمرکز بیشتر چشمامو بستم یهو یه درد بدی توی سرم پیچید و دستی حلقه شد دور موهامو منو روی زمین کشوند هر چقدر داد زدمو التماس کردم هیچکس نبود که به فریادم برسه همینطور که منو می‌کشید گریه میکردمو خواهش میکردم که ولم کنه اما گوشش بدهکار نبود ،تو حالت گریه و ضجه دستم رو دراز کردم که چادر از سرش بکشم ،دستمو محکم به چادرش کشیدم ،و چادر از سرش افتاد ولی از چیزی که میدیدم تعجب کردم،زیر چادر یه مرد بود با پیراهن و شلوار سیاه و نقابی که به صورتش زده بود و هیچ چیز پشت اون نقاب معلوم نبود جز چشم های به خون نشسته ی مشکیش ،که آدم رو دچار وحشت میکرد،اون که دید من تقلا در شناختنش و آزاد کردن خودم از دستش دارم منو تا توی آشپز خونه کشوند و با یه پا زد به چراغ خوراک پزی و ظرف آبگوشت پخش زمین شد و یهو نفت چراغ هم ریخت روی گلیم ،اونم موهامو ول کرد و منو توی شعله های آتیش که از برخورد شعله ی چراغ و نفت ریخته شده روی گلیمو هر لحظه داشت شعله ور میشد رها کرد و گفت باید بمیری و تقلا نکن برای زنده بودن ..بعد در آشپز خونه رو بست و رفت خواستم از جام بلند شم ولی دودی که فضای آشپزخونه رو پر کرده بود مانع نفس کشیدم میشد و کم کم احساس خفگی کردم ،چون از زندگی هم خسته شده بودمو و نا امید چشمام رو بستم و دیگه هیچ انرژی برای دست و پا زدن برام نمونده بود،سرفه هام شدت گرفت و چشمام در حال بسته شدن بود که صدای جیغ های پی درپی شقایق و زری و دستهایی که به در کوبیده میشد به گوشم رسید ،صدای شقایق منو به خودم آورد و دلم براش پر کشید و از اینکه به همین راحتی تسلیم مرگ شده بودم از خودم بدم اومد،تمام نیرومو جمع کردم و خودمو کشوندم سمت در اما در قفل بود... دوباره نا امید نشستم و صورتم که از شراره های آتیش گر گرفته بود و داغ داغ بود رو تو دست هام گرفتم و سعی داشتم مانع از سوختن صورتم بشم... صدای کوبیده شدن شدید به در بلند شد ،خودمو کشیدم کنار و در به سرعت از جا در اومد و پرت شد وسط آتیش اردلان رو دیدمو دیگه متوجه هیچی نشدمو وقتی چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم و دکتر ها و پرستارها روی سرم بودن و هر کدوم مشغول یه کاری بودن و در حال بدوبدو، بعد ها فهمیدم چون دکتر فرهاد با اکثر دکتر های اون بیمارستان دوست بود سفارشمو کرده بود و اونها هم حسابی هوامو داشتن و بهم رسیدگی میکردن... بعد از اینکه کارشون تموم شد و سِرُم توی دستم رو تنظیم کردن رفتن بیرون،تمام سر و صورت و پام بانداژ شده بود و این باندها منو به وحشت مینداخت ،دوست داشتم و آرزو میکردم آسیب جدی ندیده باشم و بعد از چند روز بستری حالم خوب بشه... اون روزها بدترین روزهای عمرم بود ،به خاطر دودی که استنشاق کرده بودم ریه هام دچار مشکل شده بود و سرفه های شدید میکردم،هر روز دکتر ها و پرستارها پوستهای اضافی که روی دست و پا و گردنم بود رو میکندن تا بعد از بهبودی جمع نشه و پوست چروک پیدا نکنه،هر بار که این کار رو میکردن مرگ رو به چشم میدیدم و از درد و سوزش بیهوش میشدم،ارسلان هر روز میومد بهم سر میزد و تو این سر زدنها بالاخره پرسید ،چرا با خودت این کارو کردی ؟بخدا حواسم بهت بود که چند روزه تو حال خودت نبودی ، شب قبل به خان ننه و رباب گفتم دوسه روزی مراقب بچه ها باشن تا من و تو باهم بریم پابوس امام رضا، میخواستم یه کم از این فضای دور شی و امام رضا خودش شفات بده،از دستش دلخور بودم ، با عصبانیت بهش گفتم من مریض نبودم که از امام رضا شفا بخوام،مطمئنم یه نفر برام‌نقشه کشیده که منو از پا دربیاره،من داشتم کتاب میخوندم و شعر حفظ میکردم که یه نفر موهامو کشید تا آشپز خونه بردمو بعد هم که اونجا رو به آتیش کشید،ارسلان با تعجب منو نگاه میکرد ،حرفهای من که تموم شد گفت بخدا چند وقته رباب میگه کارهای عجیب و غریب میکنی و انگار جن زده شدی ولی من نمیخوام باور کنم،تو رو خدا از این حرفها نزن و هر چی که ساخته ی ذهنت هست رو بریز بیرون... با صدایی شبیه داد گفتم من دیونه نیستم مگر اینکه بخوان دیونه ام کنن،بخدا زیر اون چادری که از سرش کشیدم و الانم وسط خونه اس یه مرد قوی و پر زور بود،باهام حرف زد و تهدیدم کرد که باید بمیری... ارسلان چشمهای غمگینشو بهم دوخت معلوم بود که حرفهامو باور نکرده گفت یه کم استراحت کن بزار زودتر خوب بشی ،بچه ها خیلی بیتابی میکنن مخصوصا شقایق که همش یه گوشه کز کرده و ساکت تر از قبل شده ،هر چقدر باهاش حرف میزنم و بهش دلداری میدم و میگم هیچی نشده و خیلی زود خوب میشی گوشش بدهکار نیست نگاهمو ازش دزدیدمو.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تصمیمی که تو این چند روز گرفته بودمو بهش گفتم،من دیگه بر نمی گردم بچه ها باید به این شرایط عادت کنن، جایی که منو یه دروغ گو فرض کنن و بهم بگن جنی و دیونه جای من نیست،چند سال با تمام طعنه ها ،سرکوفت ها و سختی ها،تهمت هایی که بهم زدن ساختم و دم نزدم اما دیگه تحمل ندارم ،ده دوازده ساله که من روی خوشی رو ندیدم،الانم میگم من خیالاتی نشدم و یه مرد اومده تو خونه و اذیتم میکنه و شبها سایه به سایه دنبالمه میگی خیالاتی شدی و باور نمیکنی،هیچوقت فکر نمی کردم روزی به اینجا برسم که حتی قید بچه هامو بزنم ،من تو اون خونه امنیت جانی ندارم و مطمئنم که یکی اون مرد رو اجیر کرده تا منو دیونه نشون بده و از اون خونه بیرون کنه،حالا هم من میرم تا اون طرف هم به مقصودش برسه و راحت بشه از دسیسه و نفشه کشیدن‌.. ارسلان گفت به خدا تو زده به سرت این چرت و پرت ها چیه که میگی؟کی میخواد که تورو دیونه کنه ؟؟این حرفها چیه که میزنی بعد از اینجا برمیگردی خونه منم بهت قول میدم ته توی این قضیه رو در بیارم و همه چی رو روشن کنم... گفتم من دیگه رو قولهای تو حساب نمیکنم ،به هیچکدوم از قول و قرارهات پایبند نبودی... ارسلان سرشو تکون داد و پُفی کرد و شروع کرد تو اتاق قدم زدن،در باز شد و ستاره و همسرش هم اومدن دیدنم،ستاره که منو تو اون وضعیت دید شروع کرد به گریه کردن.. منم که دلم پر بود پا به پاش گریه کردم ، ستاره دستمو گرفت و گفت آخه چرا با خودت اینطوری کردی ،چرا تو که حال روحیت خوب نبود یه دکتر درست و حسابی نرفتی ؟چرا از دردات با من حرف نزدی؟ گفتم ستاره خانم تو هم مثل بقیه فکر میکنی من دیونه شدم و این بلا رو خودم سر خودم آوردم، برای بار هزارم میگم حدود یک ماه یه نفر سایه به سایه دنبالمه، من خودم چادر از سرش کشیدم ،نقاب زده بود ولی چشماش رو دیدم... ستاره رفت تو فکر و بعد رو به ارسلان گفت قراره شوهرش احمد بره ماموریت و اجازه بده ماهور بعد از ترخیص یه مدت بیاد خونه ی من تا حالش بهتر بشه و یه کم از اون فضا دور بشه... ارسلان چیزی نگفت ،ولی من به ستاره گفتم تو این چند روز حسابی فکر کردم و تصمیم دادم از ارسلان جدا بشم و دیگه برنمی گردم ستاره با تعجب نگام کرد بعد از مکث کوتاهی گفت حق داری عزیزم من جای تو بودم حتما همین کارو میکردم،ولی بعد از مرخصی نیاز به مراقبت داری ،یه مدت بیا پیش من بعدا هر تصمیمی گرفتی من خودم تا آخرش کمکت میکنم به روح آقاجون بهت قول میدم... ستاره زن خوبی بود و من میتونستم روقولش حساب کنم،بهش گفتم آخه نمیخوام مزاحمت بشم و باعث دردسرت بشم ... خندید و گفت کم تعارف کن چند سال ما باعث زحمت تو بودیم ،حالا یه فرصت پیش اومده کمی از محبتی که به خان بابا کردی رو جبران کنم ،هر چند جبران این محبتت با عهده ی بعضی ها بود که خودشون رو زدن به خواب غفلت،بعد یه نگاه به ارسلان انداخت.. ارسلان منطور ستاره رو متوجه شد ولی حرفی نزد... من ده روز بیمارستان بودم و بعد از ده روز ارسلان و ستاره اومدن برای ترخیص ،بعد از توصیه های دکتر برای مصرف پماد و نحوه ی ،شستشو و مراقبت دنبال ستاره راه افتادمو سوار ماشین شدیم،ارسلان جلوی در خونه ی ستاره پیاده مون کرد و بعد از گفتن مراقب خودت باش و تشکر از ستاره گازی به ماشین داد و به سرعت دور شد... ستاره خیلی مهربون بود و بچه های خوب و مودبی هم تربیت کرده بود که مثل پروانه دورم می چرخیدن و حسابی مهمون نواز بودن،از اینکه ستاره این همه خوشبخت بود و تو زندگی راحت بود خوشحال بودم چون لیاقتش خیلی بیشتر از اینها بود و هر چی که داشت حقش بود... سه روز از بودنم اونجا می گذشت ، آخر هفته بود که ارسلان بچه ها رو آورد خونه ی ستاره ،دلم براشون لک زده بود و حسابی دلتگشون بودم ،شقایق تا رسید بهم نگام کرد وبه خاطر سوختگی مردد بود به پریدن تو بغلم ،اما من دستامو باز کردم و محکم بغلش کردم،بغضش ترکید و منم همراهش اشک ریختم،ارسلان شام رو خورد و شب رو هم همونجاموند... آخر شب بود، ستاره گفت ماهور تصمیمت چیه ،واقعا میخوای از ارسلان طلاق بگیری؟فکر بچه هاتو کردی،دیدی چقدر براشون دلتنگ بودی، میتونی دوریشون رو تحملکنی؟ گفتم میگی چکار کنم بازم برگردم تو اون خونه ،کنار رباب و خان ننه زندگی کنم ،این همه خودمو زدم به اینور اون ور تا بیام شهر راحت زندگی کنم،حالا عوض اینکه اوضاع بهتر بشه بدتر شده و چیزی فرق نکرده واقعا دیگه تحمل این زندگی برام سخته یه بار تهمت بهم زدن و الان هم دارن برچسب دیوانگی و جنی بودن رو بهم میچسبونن ستاره گفت این چند روز هیچی ازت نپرسیدم تا حالت بهتر بشه ، الان دوست دارم از زبون خودت بشنوم چی شده؟ از اول شروع کردم هر چی که تو این مدت بهم گذشته بود رو برای ستاره تعریف کردم ستاره تو بهت و حیرت به حرفام گوش میداد ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حرفام که تموم شد گفت ماهور من تا آخر راه باهاتم،کاری میکنم دست کسایی که سعی در رسوایی تو دارن و دارن برات دسیسه میچینن تا تو رو دیونه نشون بدن برای همه رو کنم،به روح خان بابا بهت قول میدم آرامش رو به زندگیت برگردونم تو فقط به حرفام خوب گوش کن بهم قول بده جاتو خالی نکنی و بهم اطمینان کنی... به حرفاش فکر کردم و دیدم من این همه سختی تو زندگی کشیدم یک بار هم این راه رو برای آخرین بار امتحان کنمو همه چی رو بسپرم دست ستاره... بهش گفتم باشه این بارم با وجودی که از ارسلان خیلی دلخورم اما به خاطر تو تحمل میکنم... دوهفته بعد با مراقبتهای ستاره حالم خیلی بهتر شده بود، ارسلان هم اومد دنبالم،ستاره هم که شب قبل همسرش از ماموریت اومده بود ازش اجازه گرفت و بچه هاش رو سپرد بهش و با من همراه شد... همه چی خوب پیش میرفت و تو این مدت رباب حسابی به من و بچه هام رسیدگی میکرد و نمیذاشت ستاره هم تو خونه دست به سیاه و سفید بزنه،زری هم هر روز میومد بهمون سر میزد و کمک حال رباب و بچه ها بود... منم حالم بهتر شده بود و با وجود ستاره داشتم همه چی رو فراموش میکردم و دیگه کم کم داشت باورم میشد شاید همه چی خیالات بوده و من تو اون مدت واقعا مریض شده بودم،وقتی ستاره بود خان ننه انگار از بودنش راضی نبود و نمی تونست وجودش رو تحمل کنه به خاطر همین به ارسلان گفت خیلی وقته از برادرم بی خبرم و شب که اومدی منو ببر اونجا میخوام چند روزی بمونم ،شب که ارسلان اومد خان ننه برد تا چند روزی از دست متلک هاش راحت بشیم.. اون شب نزدیک اذان صبح بود که رفتم دستشویی ، دوباره اون سایه رو دیدم ،میدونستم که جن نیست و یه آدم معمولیه ولی بازم ترس برم داشت سریع راه رفته رو برگشتم سمت خونه که صداش رو شنیدم گفت دیونه، دیونه تو باید بمیری.. بدون مکث به سرعت پریدم تو خونه همینطور که نفس نفس میزدم ستاره رو بیدار کردم و گفتم اون مرد بازم بالا پشت بوم بود،ستاره بلند شد یه چاقو برداشت و از پله ها رفت بالا ،بهش گفتم ارسلان رو بیدار کنم؟ گفت نمیخواد اون چوب رو بردار پشت سرم بیا منم با یه چماق پشت سرش راه افتادم،درو باز کرد و چراغ رو روشن کرد ،هیچ کس اون بالا نبود ستاره گفت کسی نیست ،اگه هم بوده رفته دوباره برگشتیم پایین،ستاره تو جاش دراز کشید وچشماش رو بست،یهو بلند شد و گفت ماهور من فردا صبح بعد از صبحونه میگم حالا که سرپا شدی دیگه برم که چند وقته بچه هام تنها موندن،تو هم بعد از تشکر خیلی عادی بگو کار خوبی میکنی منم میخوام چند وقت تنها باشم و بعد از رباب هم تشکر کن  و بگو چند روزی نیاد بالا تا تو بتونی خودت کارهات رو انجام بدی و مسئولیت رسیدگی به امور زندگیتو به دست بگیری،به ارسلان هم بگو حالا که ستاره نیست چند روزی برو پایین تا من فکرامو کنم و خودمو برای فراموش کردن گذشته آماده کنم و با انرژی بیشتری زندگی مو شروع کنم... نگاش میکردم و به حرفاش با دقت گوش میدادم ،میدونستم ستاره بی دلیل هیچی نمیگه و حتما نقشه درست و حسابی داره و از کاری که میخواد کنه مطمئنِ و منم برای نجات زندگیم و رو شدن دست کسی که میخواست زندگیم رو از هم بپاشه هر کاری که ازم میخواست رو انجام میدادم... فردا صبح هر کاری که گفته بود رو یه بار دیگه تو ذهنم مرور کردم،وقتی ستاره به ارسلان گفت که امروز میخواد برگرده خونه ازش تشکر کردم و بعد رو به رباب حرفهایی که ستاره گفته بود رو تکرار کردم ، رباب هم از خدا خواسته خندید و گفت خدا عمرت بده چند روزی میخوام برم به اسما سر بزنم به خاطر تو نرفتم، بعد رو به ارسلان گفت اگه اجازه بدی برم خونه اسما و امشب رو اونجا بمونم بچه ام حال نداره... ارسلان رو به من گفت بچه ها مدرسه هستن و ستاره هم که میره ،تنها تو خونه مشکلی نداری ،گفتم نه تا کی این و اون باید اسیر من بشن بالاخره که چی؟؟ ارسلان به رباب گفت آماده شو سر راه تو رو هم ببرم،رباب طفره رفت و گفت من دم دمای ظهر میرم،صبح کله ی سحر برم اونجا چکار کنم؟ نزدیکای ساعت یازده بود که رباب اومد بالا، ستاره خودش رو پنهون کرد و رباب که مطمئن شد کسی خونه نیست،ازم خداحافظی کرد و رفت،بعد از رفتنش ستاره اومد بیرون و گفت خداروشکر همه چی اون طور که میخواستیم پیش رفت،بعد از خالی شدن خونه رفتم جارو برداشتم و مشغول جارو کردن شدم حالا که ستاره بود دلم قرص بود و ترسی نداشتم، همینطور که مشغول بودم همون سایه سیاه رو پشت سرم دیدم ،داشت بهم نزدیک میشد برگشتم سمتش که دوباره با اون صدای خشن و ترسناک گفت خیلی جون سختی ، مگه بهت نگفتم باید بمیری؟ حالا که ستاره تو خونه بود و داشت آروم آروم چماق به دست از پشت سر بهش نزدیک میشد ،قوت قلب گرفتم و گفتم تو رو خدا بگو کی تو رو اجیر کرده ؟من که با کسی کاری ندارم،تو رو خدا دست از سر من بردار، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
  اومد نزدیک طوری که صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم، خواست حرفی بزنه که یهو صدای فرود اومدن محکم چوب روی سر و گردن و ناله اش توی خونه پیچید،اون مرد خیلی قوی بود تو یه حرکت بلند شد و به سمت ستاره خیز برداشت از ترس اینکه بلائی سر ستاره نیاره قاب عکسی که توی طاقچه بود رو برداشتم و چند بار محکم و دیونه وار کوبیدم روی سر و گردنش،روی زمین ولو شد در حالی که خون از سرش جاری شده بود چشماش رو بست و بی حرکت افتاد... تازه به خودمون اومده بودیم ستاره به چماق توی دستش و منم به قاب عکس نگاه میکردم ،یهود هر دو زدیم زیر گریه ،گفتم واای ستاره اگه مرده باشه بدبخت میشیم ،اومدیم درستش کنیم بدترش کردیم.. ستاره اومد نزدیک آینه کنار قرآن رو برداشت گرفت جلوی بینیش،بعد گفت نترس زنده اس بپر برو طناب بیار که باید دست و پاش رو محکم ببندیم بعد به هوشش میآریم.. در حالی که تمام بدنم می لرزید و دچار افت فشار شده بودم ،سریع رفتم دنبال پیدا کردن طناب،طنابرو آوردم و با ستاره دست و پاش رو محکم بستیم و نقاب روی صورتش رو برداشتیم،برای هیچکدوم از ما آشنا نبود و تا حالا جایی ندیده بودیمش،سرش رو که خونریزی داشت با دستمال تمیز بستیم تا خونش بند بیاد... ستاره رفت با یه کاسه آب اومد و محکم پاچید توی صورتش، یهو در حالی که مات و مبهوت ما رو نگاه میکرد به هوش اومد ،حالا اون بود که به غلط کردن افتاده بود و التماس میکرد دست و پاش رو باز کنیم... ستاره گفت اول بگو ببینم کی تو فرستاده اینجا از طرف کی اجیر شدی که همچین بلائی سر این بیاری؟ سکوت کرده بود و به زمین خیره شده بود ولی مشخص بود که در تقلای باز کردن دستاشه... ستاره گفت زیاد زور نزن نمی تونی بازشون کنی ،بعد به دروغ گفت یکی از همسایه هارو فرستادیم دنبال آژان ،حالا حرف نزن ولی اونا بلدن زبونت رو باز کنن... رنگش پرید و گفت تو رو خدا این کارو نکنید ،من سابقه دارم اگه یه بار دیگه گیر بیفتم معلوم نیست حالا حالا چقدر باید اون تو بمونم.. ستاره گفت اگه میخوای گیر نیفتی همه چیزو تعریف کن.... آقاهه لب باز کرد و گفت چند وقته با یه زنی که یکسال بود طلاق گرفته بود و تو یه خونه کار میکرد دوست بودم و قرار بود باهم ازدواج کنیم ولی برام شرط گذاشت و تنها شرطش این بود که این خانم رو بکشم،من قاتل بودن رو قبول نکردم اونم بعد از یه مدت گفت پس بترسونش تا کم کم دیونه بشه و تو دارالمجانین بستری بشه،هر وقت اون بستری شد من به عقد تو در میام ،چند بار ازش پرسیدم چکار کرده که این همه ازش کینه داری،فقط یک کلام میگفت اون زن مانع خوشبختی من شد و باعث شد از کسی که دوستش داشتم دور بشم  و از رو لج و لجبازی با یه آدم روانی ازدواج کنم و پنج سال از بهترین روزهای زندگیم رو تو جهنم سپری کنم.. گفتم اسم اون زن چیه؟بخدا من هیچوقت با هیچکس همچین کاری نکردم ،من تا الان آزارم به یه مورچه هم نرسیده اون بهت دروغ گفته،مرد که مردد بود تو بردن اسم اون زن ، یه کم من و من کرد و گفت تو رو خدا ازم نخوایید اسمش رو بگم ،منو ول کنید بخدا دیگه اینورا پیدام نمیشه،بخدا منم گول خوردم و عشقش چشمامو کور کرده بود اون زن تنها نیست و یه زن دیگه هم دستش باهاش تو یه کاسه اس،اونِ که این موقعیت رو فراهم کرد تا تنها تو رو‌گیر بندازم و این بلاها رو سرت بیارم،الانم منتظرن تا خبر ببرم براشون... ستاره گفت یا همین الان میگی اون دونفر کین ؟یا منتظر آژان میشینم بیاد کت بسته ببرنت و ازت اعتراف بگیرن،خودت هم میدونی جرمت خیلی سنگین ،هم به خاطر امروز هم اون روزی که خونه رو به آتیش کشید، ولی اگه راستش رو بگی همین الان دستت رو باز میکنیم که بری ما فقط میخواییم دشمن این خونه رو بشناسیم وگرنه با تو کاری نداریم... مرد که حالا صداش می لرزید گفت تو رو خدا قول بدید که منو ول میکنید.. ستاره گفت قول میدیم فقط زود باش تا سر و کله ی برادرم و بچه ها پیدا نشده اون موقع دیگه دست من نیست و با اونا طرفی.. مرد یه کم صداش رو صاف کرد و گفت اون زن اسمش مرضیه اس که با یه زنی به اسم مرجان همدست ،البته مرجان الان ایران نیست ولی همه چیز رو از طریق مرضیه با مادرش هماهنگ میکنه.. من و ستاره هر دو از تعجب ماءمون برده بود و با شنیدن اسم مرضیه فقط تونستیم بهم نگاه کنیم ،ستاره گفت دروغ که نگفتی؟ مرد قسم خورد و گفت بخدا هر چی گفتم راست بود،حالا دستامو باز کنید که برم.. ستاره خندید و گفت کجا بری تو و اون مرضیه و هر کس که تو این کار دست داشته باید مجازات بشن تا یاد بگیرن دیگه تو زندگی کسی موش ندونن و برای کسی نقشه نکشن.. مرد هر چقدر التماس کرد ستاره گوشش بدهکار نبود،ر پذیرایی رو قفل کرد و گفت برم دنبال آژان،گفتم من‌میترسم منم همراهت میام باهم بریم،دنبال ستاره راه افتادم که بریم دنبال آژان که وسط راه ستاره پشیمون شد و گفت برگردیم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میترسم تو اون زمانی که میریم و برمیگردیم فرار کنه اونوقت دیگه دستمون به هیچ جا بند نیست،بیا بریم به یکی از کاسبهای محل بگیم دزد اومده و اونو بفرستیم دنبال آژان... ستاره قدمهاشو تند کرد و برگشتم سمت خونه... سر کوچه مغازه ی یه حاجی بزازی بود ،ستاره رفت و ماجرای دزد رو گفت و ازش خواهش کرد شاگرد مغازه اش رو بفرسته ،اونم با روی خوش قبول کرد و سریع شاگردش رو فرستاد خودش هم گفت اگه کمک میخواییم مغازه رو ببنده و همراهمون بیاد.. ستاره تشکر کرد و گفت نه احتیاج نیست دست و پاش رو بستیم،از حاجی خدا حافظی کردیمو پیچیدیم تو کوچه که دیدیم رباب با عجله و دست پاچه کلید انداخته تو در و داره درو باز میکنه ،انقدر هول بود که متوجه ما نشد و رفت تو و درو بست ،ماهم آروم چند لحظه بعد پشت سرش رفتیم بالا،اونم به حالت دو از پله ها رفت بالا و رفت سمت در ولی از اونجایی که در ورودی قفل بود هر کاری کرد نتونست بازش کنه ،برگشت سمت حیاط که با ما سینه به سینه برخورد کرد،رنگ از رخسارش پریده بودو انگار لال شده بود و به لکنت افتاده بود ،با تته پته گفت عه ستاره خانم شما نرفتید؟من دل نگران تنهایی ماهور بودم نتونستم برم خونه خونه اسما و از وسط راه برگشتم الانم که با در قفل روبرو شدم ترسیدمو داشتم میرفتم خونه زری،گفتم شاید ماهور اونجا باشه ستاره خندید و گفت عه خوب کاری کردی،پس همینطور که داری میری دنبال زری اگه اردلان هم خونه بود صداش کن بیاد که باهاش کار دارم... آشکارا صدای رباب می لرزید و رنگ به رو نداشت، ولی با همون حال پرسید خیر باشه چیزی شده با اردلان خان چکار داری؟ ستاره گفت خیره، بالاخره کسی که میخواست ماهور رو دیونه نشون بده و راهی بیمارستانش کنه رو پیدا کردیم و الان هم کَت بسته توی اتاق منتظر آژان نشسته... رباب یه گوشه کنار دیوار نشست و گفت:یعنی اون مرد الان داخل اتاقه،ستاره گفت آره تو از کجا میدونی اون مردِ،ما که چیزی از مرد و زن بودنش نگفتیم،رباب حالا دچار استرس شده بودو کاملا معلوم بود اونم تو این ماجرا نقش داره ،گفت نمیدونم همینطوری حدس زدم..‌ ستاره گفت پس چی شد نمیری دنبال زری، رباب از جاش به زور بلند شد و از پله ها رفت پایین ماهم پشت در تکیه دادیم و منتظر رسیدن اردلان و آژان نشستیم...   اون آقا هم مدام التماس میکرد و میگفت شما قول دادید اگه اسم اونا رو بگم ولم کنید،بخدا اگه منو تحویل آژان بدید هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید اون موقع دیگه با من طرفید و نمیزارم یه آب خوش ازگلوتون بره پایین ،انقدر دوست و آشنا دارم که اگه خودمم برم زندان اونا حسابتون رو برسن،من وقتی دستگیر بشم اعتراف میکنم اومده بودم دزدی و گیر افتادم مطمئن باشید به هیچی اعتراف نمیکنم و اسمی از هیچکس نمیبرم،هر چی هم به من نسبت بدید میگم که دروغ بوده و من از هیچی خبر ندارم و شما قصد بدنام کردن دیگران رو دارید... من که از تهدیداش ترسیده بودم ،به ستاره گفتم اگه واقعا بزنه زیر همه چی اونوقت چی ؟چطوری میخواییم ثابت کنیم که کار خدیجه و مرضیه اس،کی باور میکنه که مرضیه بعد از چند سال خدیجه رو پیدا کرده و برای دیونه کردن من نقشه کشیدن؟میترسم با این کار دوباره اردلان مرضیه رو ببینه و برای زری بد بشه... ستاره گفت خوب میگی چکار کنیم؟ گفتم نمیدونم فقط خوب فکر کنیم و یه تصمیم درست بگیریم.. ستاره گفت پس به آژان تحویلش نمیدیمو وقتی اومد میگیم اشتباه شده و یه جوری دست به سرش میکنیم ولی تا اومدن ارسلان نگهش میداریم تا همه چی رو به ارسلان توضیح بده بعد از اون هر چی ارسلان تصمیم بگیره همونه... گفتم اره اینطوری بهتره.. همینطور که اون داد میزد و تهدید میکرد صدای زنگ بلند شد،حالا که مطمئن شده بود آژان پشت درِ ،التماس میکرد که مادر پیر داره و اگه بره زندان مادرش دق میکنه و این بار رو بهش رحم کنیم‌‌ ستاره گفت ساکت باش تحویلت نمیدیم ولی باید صبر کنی تا مرد خونه بیاد همه چیز رو میگی و بعد ولت میکنیم که بری‌‌‌ ستاره رفت و به هر سختی بود آژان رو دست به سر کرد و دوباره برگشت‌‌ کم کم بچه ها از مدرسه اومدن ،به خاطر اینکه نترسن فرستادمشون تو زیر زمین خونه ی رباب،اسم زیر زمین که اومد تازه یادمون افتاد یک ساعت رباب رفته دنبال زری و اردلان ،ولی از هیچکدوم هیچ خبری نبود، سیاوش رو صدا زدم و گفتم برو خونه ی عمو اردلان و ببین برای رباب اتاقی افتاده ؟اگه عمو هم بود خبرش کن بیاد اینجا... سیاوش رفت و بعد از ده دقیقه همراه اردلان و زری سراسیمه خودشون رو رسوندن،ستاره همه چیزو برای اردلان تعریف کرد و اردلان در اتاق رو باز کرد و تا اون آقا رو دید رفت جلو و چند تا سیلی محکم خوابوند تو گوشش بعد هم ارسلان از راه رسید،از دیدن وضعیت آشفته ی خونه و دیدن اردلان و اون مرد تعجب کرد و یه نگاه به من کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
    این مرد اینجا چکار میکنه؟ بعد از شرح ماجرا ارسلان رفت جلو و همینطور که با دقت نگاه به اون مرد میکرد یهو رو به اردلان گفت ،اینو نمیشناسی،اردلان با تعجب گفت نه تا حالا ندیدمش... ارسلان گفت این اصغر برادر زاده ی ارباب چند ده پایین تر از ده خودمونه،چند باری وقتی رفته بودم تو اون ده دیده بودمش،یه آدم پست که آوازه اش تو اون ده و چند تا ده اطراف پیچیده بود چطور تو نمیشناسیش؟ اردلان وقتی اسم اون مرد رو شنید همینطور که بهش زل زده بود گفت تو برادر فلانی نیستی؟ اونم سرش و انداخت پایین و با شرمندگی گفت چرا هستم... اردلان دوباره رفت یقه اش رو گرفت و گفت چقدر پستی ، تو علاوه بر خراب کردن زندگی برادر من ،به برادر خودت هم خیانت کردی،شنیده بودم اون زن با برادر شوهرش از روستا فرار کرده اما باور نمی کردم تا این حد پست باشه که بخواد زیر پای برادر شوهرش بشینه،البته از اون‌ پست تر تویی که باعث مرگ برادرت شدی ،حالا میرم زنگ میزنم مخابرات روستا تا بیان اینجا خودشون به حسابت برسن... ما که از حرفهای اردلان چیزی نمیفهمیدیم و همینطور بهش خیره شده بودیم که ستاره پرسید این کیه و جریان چیه؟ اردلان گفت این برادر شوهر مرضیه اس ،سه چهار سال بعد از ازدواجش خبرش پیچید که با برادر شوهرش فرار کرده و هیچکس ازشون خبر نداشت ،بیچاره شوهرش انقدر ناراحت بود از این آبروریزی که چند وقت پیش شنیدم خودش رو حلق آویز کرده،بعد با حرص گفت حالا میدونم باهات چکار کنم.. منم به این فکر میکردم واقعا یه زن چقدر میتونست بد باشه و خیانت کردن تو ذاتش باشه که باعث مرگ همسرش بشه و بعد از سالها به خاطر کینه بخواد زندگی یکی دیگه رو به ورطه ی نابودی بکشونه ک دیونه اش کنه، از اون بدتر اینکه خدیجه هم تو این کار دست داشت... ارسلان رو به اردلان گفت پاشو ماشینو روشن کن ببریم تحویلش بدیم تا اون مار خوش خط و خال هم دوباره خودشو مخفی نکرده ،پیداش کنن و به سزای عملش برسوننش... اصغرگفت،بخدا اگه منو تحویل بدید به زناتونم گفتم هیچ اسمی از کسی نمیبرم ،برای دزدی هم چند ماه زندانی میشم و دوباره آزاد میشم، اونوقت دیگه... اردلان اجازه نداد حرف بزنه و تا میخورد کتکش زد و گفت حالا برای ما خط و نشون میکشی یه بلائی به سرت بیارم به کارهای نکرده هم اعتراف کنی چه برسه به بقیه چیزها... اصغر که حالا متوجه خشم اردلان شده بود گفت بخدا من تو اون روستا مشغول کار خودم بودم ،انقدر این زنِ زیر پای من نشست و برام ادا اومد که منم کم کم از راه بدر شدم و تن به نقشه هاش دادم ،انگار منو جادو کرده بود که پا رو همه چیز حتی زندگی و آبروی خودم و برادرم گذاشتم و باهاش از اون روستا زدم بیرون... اردلان گفت خوب حالا مثل بچه ی آدم حرف بزن ببینم چی شده و چرا سر از اینجا در آوردی؟ اصغر دوباره از اول شروع کرد به حرف زدن و گفت بعد از اینکه اومدیم شهر مرضیه تو یه خونه مشغول به کار شد و هر روز به من وعده های سر خرمن میداد،منم در حالی که میدونستم داره به هم خیانت میکنه اما بازم دوسش داشتم و عشقش چشممو کور کرده بود و هر چی میگفت بی چون و چرا قبول میکردیم، تا اینکه پاپیچش شدم که عقد کنیم ،اما اون شرط گذاشت که باید اول خانواده ی ارسلان رو که اومدن شهرپیدا کنیم و زنش رو که زندگی مرضیه رو خراب کرده به سزای کارش برسونن بعد از دیونه شدن ماهور خانم و بستری شدنش تو تیمارستان، باهم عقد میکنیم‌.. من هر چی گشتم شما رو پیدا نکردم تا اینکه مرضیه یه روز دخترتون خدیجه رو که با یه آقای پیر و یه زن جوون اومده بودن تو اون خونه میبینه و کم کم باهم رفت و آمدشون بیشتر میشه و خدیجه هم از خدا خواسته با مرضیه تو این کار دست به دست هم میدن تا زودتر به نتیجه برسن... بعد هم فکر میکنم خدیجه با اون آقا و خانم رفتن کویت و بقیه کارها رو سپرد به مادرش و برای اینکه این کار زودتر به نتیجه برسه یه پول خوبی هم به من داد و کلی هم سفارش کرد که کار بی نقص باشه... حرفهای اصغر به اینجا که رسید مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن و التماس کردن که تحویلش ندن و بزارن بره.. اردلان یه نگاه به ارسلان که دست روی قلبش گذاشته بود و هر لحظه رنگ صورتش به سرخی میزد ،انداخت و دستپاچه زد روی سرش و سریع رفت زیر شونه ی ارسلان که مانع از افتادنش بشه،ارسلان دیگه داشت نفس کم میآورد ،کمک کردیم و سوار ماشین کردیمش من و ستاره جلو نشستیم و به زری سفارش کردیم درها رو قفل کنه و بچه ها رو با خودش ببره... ارسلانو به بیمارستان رسوندیم ،سریع بستریش کردن و کارهای درمانش رو شروع کردن.. من و ستاره تو سکوت اشک میریختم و به درگاه خدا دعا و نذر و نیاز میکردیم که مشکل جدی برای ارسلان پیش نیاد و تو این موقعیت خدایی نکرده بلایی سرش نیاد و تنهامون نذاره ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⭐خـــــ💛ــــدایــــــــا ⭐خدایا من از تو معجزه می‌خواهم ⭐معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت ⭐معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند ⭐تو خود بهتر میدانی ⭐الهی آمین🙏 ⭐چشمانتان غـرق در اشک شـوق ⭐شبتون در پناه خداوند مهربان 🌹شب تون بخیر🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریور چه عاشقانه🍁 روزهایش را ورق می زند تا برسد به پاییز🍂 مجالی نیست باید رنگ ها را مهمان🍁 برگ ها کرد پاییز می آید🍂 و باز شهریور می ماند و عاشقانه هایش🍁 پیشاپیش پاییزتون زیبا🍂🍁 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دکتر ها و پرستارها بعد از کلی رفت و آمد، بالاخره زبون باز کردن و گفتن ارسلان دچار سکته قلبی شده و اگه زود به بیمارستان نمی رسید حتما تموم میکرد و تنها شانسی که آورده رسوندن به موقعش بوده،اونا هم تمام تلاش خودشون رو کردن و باید دو سه روزی بستری باشه تا شرایطش نرمال بشه.. هر کاری کردم نذاشتن من پیشش بمونم و اردلان منو ستاره رو رسوند خونه ی خودشون و دوباره برگشت بیمارستان.. تمام مدت انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم و تا رسیدم توی خونه یه گوشه ای خزیدم و چشمامو بستم ،ستاره هم رفت از بیرون زنگ بزنه به همسرش و ماجرای اصغر رو بگه و ازش برای تحویل دادنش کمک بخواد... یک ساعت بعد همسر ستاره اومد و به اتفاق رفتیم خونه ، با کمال تعجب همه ی درها باز بود و از اصغر هم خبری نبود،رفتم سمت زیر زمین ببینم رباب برگشته یا نه ، همه جا تاریک بود و خونه سوتو کور بود و کسی پایین نبود،دوباره برگشتم بالا که ستاره گفت حتما رباب و مرضیه اومدن و دست و پاش رو باز کردن و فراریش دادن... گفتم مهم نیست ما میخواستیم ارسلان آدمهای دوروبرش رو بشناسه و متوجه بشه که من دیونه نشدم و دروغ نمی گم، حالا که همه چیز روشن شده و ارسلان خان و بقیه فهمیدن من خیالاتی نشده بودم برام کافیه... ستاره گفت باید از همون اول تحویلش میدادم تا بقیه رو هم لو میداد تا به جرم دزدی، آتیش زدن خونه ازشون شکایت میکردیم تا براشون درس عبرت بشه و یکبار دیگه از این کارا نکنن... با گریه گفتم فقط دعا کن ارسلان خوب بشه و سایه اش رو سرم باشه من دیگه هیچی نمیخوام... ستاره که دید حالم خوب نیست دیگه حرفی نزد و بعد از برداشتن یه مقدار لباس و دفتر و کتاب بچه ها دوباره برگشتیم خونه ی زری.. ارسلان چهار روز بیمارستان بستری بود و تو این مدت یه طرف صورتش و سمت چپش ،مخصوصا دستش دچار بی حسی و خواب رفتگی شده بود و دکتر بعد از معاینه دستور ترخیص داد و قرار شد با انجام ورزش های حرکتی که دکتر دستورش رو داده بود به مرور زمان حس دست و سمت چپ بدنش برگرده،تو این مدت هم از رباب هیچ خبری نبود و انگار یه قطره آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود ، اسما هم ازش بیخبر بود  و میگفت خیلی وقته ازش سراغی نگرفته...حالا دیگه مطمئن بودم فهمیده دستش رو شده و رفته خودشو قایم کرده.. خان ننه هم که از موضوع با خبر شده بود از خونه ی برادرش برگشت و مدام با دیدن وضعیت ارسلان غصه میخورد و رباب و دختراش و نفرین میکرد و بعد هم ستاره رو مقصر می دونست که باعث شده ارسلان تو این موقعیت قرار بگیره و دچار حمله ی قلبی بشه و میگفت من از اولم از این دختره ی سرخود خوشم نمیومد،نمیدونم خان بابا توی این دختره چی دیده بود که انقدر بهش بها میداد و اینطوری پُررو بارش آورد که الان با اون نقشه ی مزخرفش کم مونده بودباعث جون بچه ام بشه... هر کس هم میگفت این وسط تنها کسی که هیچ تقصیر نداره ستاره اس زیر بار نمی رفت و قبول نمیکرد... بالاخره با پیگیری های اردلان و شوهر ستاره مشخص شد که رباب هم از طریق آشناهایی که از قبل رابط بین رباب و خدیجه بودن از ایران خارج شده و رفته پیش خدیجه، روزی که اردلان اومد و خبر رفتن رباب رو داد،خان ننه باورش نمیشد که رباب بتونه از این شهر بره بیرون چه برسه که از کشور بره،ارسلان هم به مادرش غر میزد که باعث این اتفاق ها تو هستی وقتی خواستم به خاطر کاری که ماهور کرد طلاقش بدم افتادی به دست و پام و التماس کردی که آبرومون میره ،الان با این وضعیت و فرارش که بیشتر سرشکسته شدیم و آبرومون رفت ،حالا چی داری بگی ؟ خان ننه حرفی برای گفتن نداشت و تنها کاری که ازش برمیومد فحش و بدوبیراه گفتن پشت سر رباب و خدیجه بود... اردلان شب وقتی از خواب بودن ارسلان مطمئن شد آروم صدامون کرد توی حیاط طوری که ارسلان نشنوه گفت اینطور که از بچه ها شنیدم خدیجه با منوچهر یه ازدواج سوری کرده اونور از هم جدا شدن ولی هر دو تو کارهای خلاف هستن و اینطور که میگفتن دخترهای شهرستانی رو گول میزنن و میبرن کویت وکشورهای دیگه.... من و زری و ستاره همینطور مات و مبهوت به دهن اردلان خیره شده بودیم و هیچکدوم از شنیدن این حرفها که باورش خیلی سخت بود ،یارای حرف زدن نداشتیم،اردلان کلی سفارش کرد و ازمون قول گرفت که تو این وضعیت به ارسلان چیزی نگیم وگرنه دیگه تاب و تحمل این بی آبرویی رو نداره و خدایی نکرده بلایی سرش میاد ما هم قول دادیم و این حرفها رو توی سینه مون دفن کردیم... بعد از دو سه هفته هر روز ارسلان روبه راه رفتن و انجام ورزش هایی که دکتر سفارش کرده بود مجبورش میکردم... و دکتر فرهاد هم هر دوسه روز یکبار میومد و به ارسلان سر میزد و توی حیاط وادارش میکرد که راه بره ولی ارسلان انگار خیال خوب شدن نداشت ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و هر روز با تکرار این جمله که مرگ خیلی بهتر از این زندگی و آبروریزی که درست شده، بی حال تر و بی حوصله تر میشد و عوض پیشرفت در بهبودی پسرفت میکرد و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود‌‌‌ مدام به درگاه خدا عجز و لابه میکردم و ازش میخواستم منم برای چند صباحی هم که شده رنگ خوشی و آرامش ببینم و حال ارسلان رو خوب کنه و منو بچه هامو از اینم بدبخت تر نکنه،با دیدن ارسلان توی رختخواب دلم ریش میشد و کارم تو خفا گریه کردن و کمک خواستن از اردلان و دکتر فرهاد بود.. دکتر فرهاد هم با دیدن بدن بی جون ارسلان رفت و آمد هاشو زیاد کرده بود و هر روز با سرم و آمپول های تقویتی میومد و یکی دو ساعتی کنار ارسلان می‌نشست و وادارش میکرد برای سلامتیش تلاش کنه وقتی دکتر بود اوضاع ارسلان بهتر بود،انگار دکتر فرهاد بیشتر از همه ی ما زبون ارسلان رو میفهمید یه روز شنیدم ارسلان به دکتر سفارش ما رو میکنه و ازش میخواد اگه یه زمانی نبود مثل برادر هوای ما رو داشته باشه ، دکتر هم کلی بهش تشر زد که از مرد قوی بنیه ای مثل تو بعیده که با یه مریضی ساده اینطوری خودتو ببازی و تلاش نکنی برای اینکه آرامش رو به زندگی زن و بچه هات برگردونی،اما ارسلان در جوابش گفت با نبود من آرامش خود به خود به زندگی ماهور برمیگرده اون تا وقتی من هستم طعم خوشبختی رو نمی چشه، بعد آه بلندی کشید و ادامه داد هیچوقت خودمو به خاطر ازدواج باهاش نمیبخشم،تو این مدت خیلی اذیت شد ،به حرفاش شک میکردم و هیچوقت نتونستم همراه خوبی براش باشم،خان بابا همیشه بهم سفارش میکرد حواسم بیشتر به ماهور باشه و مواظب نقشه های رباب و بقیه باشم، تا وقتی هم بود هوای ماهور و خیلی داشت ولی بعد از رفتنش همه چی فراموش شد و منم غرق در کار شدم کلا همه چی رو بیخیال شدم ،ماهور خیلی جوونه بعد از من میتونه از عهده ی خودش و بچه هاش بر بیاد و یه زندگی خوب براشون بسازه... حرفهای ارسلان مثل یه خنجر بود که تو قلبم فرو میرفت با چشم هایی که از شدت گریه سرخ شده بود به بهانه ی چایی بردن رفتم تو اتاق ،سینی رو گذاشتم جلوی دکتر و کنار ارسلان نشستم، یه نگاه بهم کرد و گفت این چه قیافه ای من که هنوز نمردم اینطوری گریه میکنی؟ خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم ارسلان اگه برای سلامتیت تلاش نکنی و بخوای با این کارات منو تنها بزاری مطمئن باش هیچوقت حلالت نمیکنم و نمیبخشمت،من به جز تو هیچکس رو ندارمو حتی نمیتونم یه لحظه زندگی بدون تو رو تصور کنم ،پس مثل قبل یه مرد قوی باش و هر چه زودتر سرپا شو من همون ارسلان سابق رو میخوام نه این ارسلان که دست از دنیا شسته و علیل یه گوشه افتاده،اگه هنوزم خاطر منو میخوای به خاطر من تلاش کن،دیگه هق هق گریه امونم نداد و از اتاق زدم بیرون... صدای دکتر که به ارسلان میگفت روی هر چی مردِ سفید کردی ،بیچاره دلم برای این زن میسوزه از وقتی زنت شده یه روز خوش ندیده ،یا استرس کشیده یا زخم زبون شنیده تو رو خدا یه تکونی به خودت بده،ارسلان حرفی نزدو منم رفتم تو حیاط نشستم، شقایق که مشغول شستن حیاط بود آب رو بست و اومد کنارم نشست ،سهرابم که مشغول درس خوندن بود سرش رو بالا گرفت و نگاه چشمهای خیس کردمو گفت مامان بخدا تو این چند ماه کلا از بین رفتی یه نگاه تو آیینه به خودت بنداز ،تو خودت اول از همه باید قوی باشی،بعد از بقیه بخوای که محکم باشن ،اگه اینطوری پیش بره فکر کنم آقا جان خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا در بیایی... شقایق گفت ایکاش هیچوقت نمیومدیم شهر ،تو اون روستا بیشتر خوش بودیم، از روزی که اومدیم اینجا همیشه چند تا مشکل باهم رو سرمون آوار شده،دلم برای خشایار میسوزه که هر روز پناه میبره به زنعمو زری.. حرفشون که تموم شد دیدم که راست میگن و این مدت انقدر نگران ارسلان بودم که زندگیو بچه هامو فراموش کردم ،بهشون قول دادم قوی باشم و همه چی رو بسپارم به خدا و با توکل به بزرگیش زندگیمو درست و حسابی اداره کنم و هوای بچه هامو داشته باشم‌.. صورتمو شستم و برگشتم تو آشپز خونه تا یه شام مفصل درست کنم، به دکتر هم اصرار کردم بره شهلا خانم و بچه هاشو برای شام بیاره ،اونم قبول کرد و اونشب بعد از مدتها خونه مون رنگ آرامش گرفت و لبخند روی لب بچه هام نشست... یکی دو هفته ی دیگه هم گذشت و ارسلان کم کم سرپا شد ولی هنوز دستش حس زیادی نداشت و موقع حرف زدن گوشه لبش کج میشد و این اعتماد به نفسش رو گرفته  بود ،ولی هر طور بود راضیش کردم به کمک سیاوش و سهراب حجره رو باز کنه و مشغول به کار بشه تا از فضای خونه و رختخواب و استراحت بیش از حد دور بشه... خداروشکر زندگی داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد،خان ننه هم کم کم از تک و تا افتاده بود هر چند زبونش نیش داشت ولی کمتر بهم گیر میداد و زیاد کاری به کارم نداشت، انگار دیگه باورش شده بود ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من هیچ نقشی تو این همه اتفاق نداشتم و همه این دردسر ها زیر سر خودش و رباب و دختراش بوده ،منم تا جاییکه ممکن بود بهش احترام میذاشتم تا این ارامش بهم نریزه... بعد از این ماجرا و پشت سر گذاشتنشون حالا که همه چی آروم بود،دلم حسابی هوای پدر و مادرم کرده بود و دوست داشتم تو تعطیلاتی که پیش رو بود برم روستا... به ارسلان گفتم اونم موافقت کرد و قرار شد همگی برای چند روز راهی روستا بشیم،بالاخره بعد از مدتها وقتی جلوی اون عمارت بزرگ ایستادیم،دلمو فکر و خیالم به گذشته پر کشید و تمام اون روزها جلوی چشمام رژه میرفتن، قبل از دیدن پدرومادرم ،سر مزار خان بابا رفتیم و از اونجا به اتفاق بچه ها راهی خونه ی مادرم شدیم، در خونه باز بود داخل حیاط رفتیم و مادرمو صدا زدم ،وقتی صدامو شنید و اومد بیرون مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه پریدم بغلش و بوی تنش رو با قدرت راهی ریه هام کردم،مامانم از دیدن منو بچه ها هم شوکه شده بود هم هیجان زده بود، به داخل دعوتمون کرد ،رفتیم توی اتاق مهمون ،بوی بدی توی اتاق پیچیده بود ،بچه ها جلوی بینیشون رو گرفته بودن و انگار از این بوی بد دچار حالت تهوع شده بودن ،با شرمندگی پرسیدم مامان بوی بد برای چیه؟اشک توی چشماش جمع شد و گفت این بوی ظلم و ستم و زبون تلخ ننه بلقیسِ‌.. متعجب نگاش میکردم که پرده ی بین دو اتاق رو کنار زد ،چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم،ننه بلقیس تو رختخواب بود ،انگار یه بچه ی پنج شش ساله خوابیده بود،اون قد بلند و اون هیکل درشت،انگار آب رفته بود،بلند شدم رفتم نزدیک تر چشماش رو باز کرد یه نگاه به صورتم انداخت اما توان حرف زدن نداشت... گفتم مامان چی شد این چه حال و روزیه؟ جواب داد بیشتر از یکسال که ننه زمین گیر شده ،چند بار هم بابات و عموت بردنش شهر دکتر ولی هیچکس نتونسته تشخیص بده بیماریش چیه،ولی فکر کنم سرطان معده داره چون هر چی میخوره بالا میاره،دیگه بی اختیاری ادرار پیدا کرده و مثل بچه ها جاشو خیس میکنه ، الانم فقط دعا کن خدا ازش راضی باشه و ببخشدش... از دیدن ننه بلقیس تو اون وضعیت خیلی ناراحت شدم ،به مامان گفتم چرا بابا و عمو تا شهر اومدن ولی خونه ی من رو قابل ندونستن و یه سر به من نزدن،از جوابی که مامان داد انقدر تعجب کردم که چند بار گفتم شوخی میکنی؟مگه همچین چیزی میشه؟ مامان خندید و گفت چرا نمیشه ابراهیم از اول پسر با جنم و خوبی بود و با بقیه فرق داشت من اونو اندازه ی بهادر دوست داشتم تو این مدت خیلی کمک حال عمو و بابات بوده ،بیشتر کارهای ننه بلقیس رو ابراهیم انجام میداده،انقدر تو این مدت درگیر زندگی و اتفاقاتش بودم که از خانواده ام غافل بودم باورم نشد ابراهیم تو اون سن چند سال جلوتر از ما رفته شهر و اونجا شروع کرده به درس خوندن و الان دانشجوی پزشکی شده، براش از ته دل خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت باشه و موفق... مامان شروع کرد به مالیدن پمادهای دست ساز به جای زخم های بستر ننه و بعد هم به من گفت برو پیش بقیه تا من جاشو عوض کنم خواستم کمکش کنم که نذاشت... بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و به بهونه ی نشون دادن باغ ،بچه ها رو بردم توی حیاط ، تو حیاط بودیم که زن عمو و دختراش هم از راه رسیدن ،چقدر خوشحال بودم از دیدنشون بچه ها تو حیاط مشغول بازی شدن و منو زن عمو رفتیم بالا... مامان هم کارش تموم شده بود و از اتاق ننه اومد بیرون ،دور هم مشغول خوردن چایی شدیم و از خاطرات گذشته گفتیم... اونشب ارسلان هم اومدو بعد از مدتها همه دورهم جمع شدیم ، سه روز تو روستا بودیم و به خاطر مدرسه بچه ها باید برمی گشتیم روز آخر برای خداحافظی رفتم خونه ی مامان که دیدم صدای شیون بلند شده ،ننه بلقیس بالاخره بعد از تحمل کلی سختی از دنیا رفته بود،به اصرار ارسلان من موندنم و ارسلان بعد از ظهر با بچه ها برگشت... مراسم ختم برگزار شد و بعد از سوم ننه که مهمون ها رفتن تازه چشمم به ابراهیم خورد ،واقعا تو این چند سال چقدر تغییر کرده بود ، یه جوون برازنده شده بود، چهره اش پخته تر شده بود ، صحبت کردنش مثل شهری های اصیل شده بود ، اومد جلو و سلام کرد و ابراز خوشحالی از دیدنم... سلامش رو جواب دادم و گفتم فکر نمیکردم یه برادر سالها بغل گوش خواهرش باشه ولی سراغی ازش نگیره... ابراهیم زل زد تو چشمام و گفت منم باور نمیکردم کسی که ..یه مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دختر عموته ، تو رو مثل برادر قبول داره تو این سالها حتی یک بار هم حالتو نپرسه و ازت خبر نگیره،منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه.. سرمو انداختم پایین ،غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم ،با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم، ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه،شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم ،اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن،تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن... به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم ،از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری؟اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم.. بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید، تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسه بازم برام دردسر درست میشه،تو این سالها طوری شده بودم که از هر واکنشی می ترسیدم و دوست نداشتم خودمو تو درد سر بندازم،ولی چاره ای نبود،دوباره از خانواده هامون خداحافظی کردیم ،ابراهیم ساک رو از دستم گرفت و خودش جلوتر از من راه افتاد و به بهادر گفت با ماهور تا لب چشمه بیا که خدایی نکرده بعدا براش مشکلی پیش نیاد... از این حرفش خوشحال شدمو با بهادر راهی شدم،نیم ساعتی منتظر ماشین شدیم ولی انگاراتوبوس اونروز خیال اومدن نداشت، گرمای آفتاب اذیت میکرد و صورتم سرخ شده بود،ابراهیم گفت میخوای برگرد از مخابرات زنگ بزن که فردا ارسلان خان بیاد دنبالت... پرسیدم پس تو چی؟ گفت من میرم روستای بغل اونجا یه نفر وانت داره میگم تا یه جایی برسونم، بعد اونجامینی بوس پیدا میشه ... گفتم ارسلان رانندگی براش سخته،خدایی نکرده میترسم تنهایی بیاد و براش اتفاقی بیفته ، منم تا اون روستا میام...  ابراهیم حرفی نزد و راه افتاد ،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدای ماشین به گوشمون رسید،بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ، اتوبوس حرکت کرد و شاگرد راننده به صندلی های آخر اشاره کرد و گفت اون دوتا صندلی خالیه دست خانمت رو بگیر که نیفته.. ابراهیم بدون توجه به حرف شاگرد راننده،گفت مواظب باش ،دستت رو به صندلی ها بگیر و برو بشین‌.. بلاخره تلو تلو خوران روی صندلی کنار پنجره جاگیر شدم،ابراهیم هم نشست ،چشمامو بستم اونم یه کتاب از توی کیفش در آورد و مشغول خوندن شد،منم خوابم برد... نمیدونم چند ساعت از راه افتادن اتوبوس گذشته بود که چشمامو باز کردم و یه نگاه به ابراهیم که سخت مشغول خوندن بود انداختم و پرسیدم چقدر دیگه میرسیم. خندید و گفت ماشااله ،چند وقت بود نخوابیده بودی؟دیگه چیزی نمونده یک ساعت دیگه میرسیم.. خندیدم و گفتم دارم نیرو جمع میکنم برای این مدتی که نبودم و میدونم وقتی برسم انقدر کار دارم ‌که وقت کم بیارم... ابراهیم نگاهش رو از کتاب گرفت و گفت آره حق داری چهار تا بچه رو سرو سامون دادن واقعا توان زیادی میخواد، کتابش رو بست و آهی کشید و بی مقدمه گفت ماهور از زندگیت راضی هستی؟ از سوالش جا خوردم ولی خیلی عادی گفتم اره خدارو شکر بچه های خوبی دارم و با ارسلان هم خوبیم و مشکلی نداریم.. لبخندی زد و گفت خداروشکر... پرسیدم ابراهیم راستی چرا ازدواج نمیکنی؟ کم کم داری پیر میشی ها،بهادر و عباس از تو کوچیکترن ولی بچه هاشون وقت مدرسه رفتنشونه، زن عمو هم از این بابت خیلی ناراحت بود... گفت فعلا درس و هدفم از همه چی مهم تره... گفتم خوب ازدواج کن برای هدفتم تلاش کن... دوباره نگام کرد یاد روزی افتادم که توی زیر زمین بهم حسش رو گفته بود و ازم میخواست باهاش فرار کنم ،نگامو دزدیدم که گفت من تو زندگی یه بار عاشق شدم و تا ابد هم به اون حس وفا دارم و دلم نمیخواد اون احساس قشنگ رو فراموش کنم... منظورش رو قشنگ می فهمیدم ،ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اشتباه نکن یه وقتی میاد که تنها می مونی و از این تصمیمت پشیمون میشی... ابراهیم سرش رو به صندلی تکیه داد و زل زد به بالا و انگار فکر و خیالش پر کشید به گذشته های دور،منم دیگه ادامه ندادم و دست کردم توی کیفم و لقمه هایی که مامان برام گذاشته بود رو در آوردم و یکی خودم برداشتم و یکی هم دادم به ابراهیم،ابراهیم هم از توی کیفش یه کتاب شعر در آورد و گفت بخون بزار حوصله ات سر نره،کتاب رو ازش گرفتم و با اشتیاق شروع کردم به خوندن و دیگه تا رسیدن به شهر حرفی نزدیم.‌ وقتی اتوبوس ایستاد رفتیم پایین ،ابراهیم آدرس خونه رو گرفتوبه راننده ی سواری داد و گفت اول برو به این آدرس و بعد هم منو برسون فلان دانشگاه،هر چقدر اصرار کردم که خودم میرم،قبول نکرد،رسیدم سر کوچه، دعوتش کردم بیاد خونه ،با گفتن یه وقت دیگه مزاحم میشم ،ازم خداحافظی کرد اون رفت و منم رفتم سمت خونه بالاخره بعد از ده روز رسیدم خونه، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن بچه ها حسابی ذوق کردم و دلتنگیم بر طرف شد... از اون روزها و از مرگ ننه بلقیس پنج شش سالی می گذشت ،تو این مدت انقلاب پیروز شده بود و جنگ ایران و عراق به نیمه رسیده بود و تمام مدت تو استرس و صدای آژیر خطر و پناه گرفتن تو زیر زمین خونه می گذشت، سهراب و سیاوش نسبت به هم سن و سالهای خودشون دوسالی زودتر دیپلم گرفته بودن و هر دو برای کنکور آماده میشدن و شقایق هم دوره ی راهنمایی رو تموم کرده بود و وارد دبیرستان میشد ،خشایار هم ابتدایی بود و کم کم همگی از آب و گل در اومده بودن و به جز غصه ی جنگ،درد دیگه ای نداشتم تا اینکه سهراب پا کرد تو یه کفش که من میخوام برم جبهه،روزی که با رضایتنامه ای که از طرف بسیج محله گرفته بود اومد خونه و اصرار کرد رو یادم نمیره ،انقدر گفت و گفت و دلیل آورد که دیگه از شنیدن حرفاش خسته شده بودم ،گریه کردم و گفتم تو خودت میدونی من با چه بدبختی شما رو بزرگ کردم ،خودم بچه بودم ولی برای شما مادری کردم و به خاطر شما همه ی سختی ها رو به جون خریدم الان حق من نیست که بخوای پا رو حرفم بزاری و بری،من دلم میخواد تو رو تو لباس سفید پزشکی ببینم ، سهراب گفت قول میدم کنکور بدم ولی یه سال دیرتر،چون حفظ یه وجب از خاک وطنمو امنیت شما از درس و دکتر شدن واجب تره ،راضی به رفتنش نمی شدم ولی افتاد به دست و پامو بالاخره بعد از یک هفته تلاش موافقت منو ارسلان رو گرفت،لباسهای سربازی که بعد از بردن رضایت نامه گرفته بود رو آورد، با ذوق زیاد شروع کرد به اتو کردنشون و دوختن اتکیت اسمش روی سینه اش،ذوق اش انقدر زیاد بود که منو نگران میکرد وقتی زمان رفتن رسید مثل ابر بهار گریه میکردم ،اومد بغلم کرد و گفت مامان تو باید مثل همه ی این سالها خیلی قوی باشی،بخدا اگه گریه کنی و بخوای غصه بخوری هیچوقت نمیبخشمت،خیلی زود برمیگردم و اونجا هم حسابی مواظب خودم هستم اصلا نگران نباش... محکم بغلش کردم و با تمام وجودم دستم رو دور شونه های مردونه اش انداختم و ازش خواستم صحیح و سالم برگرده،سهراب که رفت روح منم با خودش برد،من مادر بودم وقتی سهراب و سیاوش رو خدا بهم داد سیزده ،چهارده ساله بیشتر نداشتم،حس مادری و خواهری رو انگار همزمان تجربه میکردم و این دوری برام خیلی سخت بود ،توی خونه مثل یه مرده ی متحرک شده بودم که کارم فقط ذکر گفتن و قرآن خوندن برای سلامتی همه رزمنده ها اللخصوص سهراب بود،خان ننه هم به منو ارسلان سرکوفت میزد که انقدر بی عرضه هستید که نتونستید جلوی بچه تون رو بگیرید و به همین راحتی سپردیدش جلوی توپ و تانک دشمن،چرا تو این همه جوونِ فامیل فقط باید پسر شما بره جنگ...ارسلان هر چی بهش میگفت پیش ماهور از این حرفها نزن بیشتر لج میکرد و طعنه هاش رو زیاد تر میکرد،تحملم که تموم میشد بدون اینکه بهش حرفی بزنم از ترس اینکه مبادا سهراب رو نفرین کنه میرفتم توی زیر زمین و ساعتها گریه میکردم... سه ،چهار ماهی از رفتن سهراب می گذشت که تو مسجد با یه گروه خانم خیر آشنا شدم که برای رزمنده ها مایحتاج تهیه میکردن و به جبهه میفرستادن، کم کم وارد گروهشون شدم و پا به پاشون کار میکردم و خودمم تا جایی که ممکن بود از نظر مالی کمکشون میکردم ،با این کار حالم بهتر شده بود و دیگه حال سهراب رو درک میکردم که خیلی ها تک فرزندشون رو برای دفاع از میهن فرستادن و این وظیفه ی شرعی هر مسلمونی هست و به همه واجبه... آخرای زمستون بود که خبر دادن روستامون بمباران شده و بیشتر خونه ها خراب شدن و خیلی از اهالی روستا فوت شدن،همون شبونه با اصرار و گریه زیاد با ارسلان و سیاوش به سمت روستا راه افتادم، فقط به خودم قوت قلب میدادم که همه کس و کارم سالم هستن و اتفاق بدی نیفتاده و حتما شایعه یا بزرگ نمایی بوده،ولی وقتی وارد روستا شدم انقدر شدت بمباران و خرابی ها و کشته شده ها زیاد بود که نمی تونستم خونه ی پدرمو پیدا کنم ، با پاهایی که از شدت اضطراب و استرس لرزون بودن و انگار هر کدوم یه تُن شده بودن خودمو کشون کشون رسوندم وسط ده ،سیاوش دستمو گرفته بود و مواظب بود نیفتم ،وقتی خونه ی خراب شده پدرمو دیدمو که جز مشتی خاک چیزی ازش به جا نمونده بود شروع کردم صورتمو خراشیدن، موهامو کندن و مویه سر دادن، رفتم جلوتر چند نفر که لباس سربازی و نظامی تنشون بود به همراهی تعداد کمی از اهالی روستا که موقع بمباران اونجا نبودن و حالا عزیزاشون رو از دست داده بودن مشغول تفحص بودن و داشتن اجساد یا کسایی که فکر میکردن هنوز زنده هستن از زیر خروارها خاک میکشیدن بیرون، همینطور اجساد رو کنار هم ردیف کرده بودن،هیچ لحظه ای تو زندگی بدتر از این نیست که یه شبه همه ی کس کارتو از دست بدی،پدر و مادر و خواهر و برادر و عموها و زنعموهام و بچه هاشون ، همگی جونشون رو از دست داده بودن ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾