#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_هفتادویک
بعد هم یکم خودمو مرتب کردم..
خانوم جان موشکافانه نگاهم می کرد، انگار میخواست حرفی بزنه اما چیزی نمی گفت ..
_خانم جان چیزی شده؟ مشکوک نگاهم می کنید...
والا جهان خانوم از دیشب یه طور دیگه شدی.. همش لبخند داری.. سرحالی... کارهای عجیب می کنی... معمولا از خواب بیدار میشی سرحال نیستی .. الان حتی داری ارایش می کنی...
_حالا این خوبه یا نه؟
+خوبه ولی اگر خبریه به منم بگو...
_چه خبری؟؟
+گفتم شاید پشت اون گل ها چیز خاصی باشه .. یه طوری میچینیشون انگار میدونی کی فرستاده...
_خندم گرفت، هنوزم نمی شد چیزیو از خانوم جان پنهان کرد... کنارش نشستم دستشو گرفتم و گفتم:اره میدونم کی فرستاده؟ یه عاشق قدیمی...
خانوم جان فورا به سمتم برگشت و بی درنگ گفت علی؟
پس هنوز یادش بود حتی اسمشو.. بعد از اینهمه سال...
سرمو تکون دادم، نمی دونم چرا اشکام چکید ..حتما اشک شوق بود...
خانوم جان هم گوشه چشمشو پاک کرد و گفت :جهان خانوم خداروشکر ... سال هاست فکری مثل خوره تو سرمه .. از وقتی جهانگیرم پر پر شد .. فکر می کردم تاوان دل شکسته تو و علیه...من نباید اونطور شما رو جدا می کردم.. خودخواهی کردم، می خواستم بری پاریس و افتخار من بشی... که شدی....خداروشکر زنده ام و این روزا رو میبینم...
دستشو گرفتمو بوسیدم و گفتم خانوم جان هر چیزی سر وقت خودش خوبه اتفاق بیفته، برای من و علی وقتش الان بود ...
با خودم فکر کردم شاید منم وقتی میفهمیدم علی ناباروره ،ارزوی مادر شدن جاشو به عشقم میداد .. شاید اونی که بعد از چندسال طلاق می گرفت من بودم..وقتش الان بود که من هم مادر بودم هم میتونستم عشقمو داشته باشم....
خانوم جان بهم گفت از علی دعوت کنم بیاد خونمون...
گفتم ناهار قراره بریم بیرون بعدش حتما میارمش...
با وسواس خاصی حاضر شدم سعی می کردم طوری لباس بپوشم که علی دوست داشته باشه، ارایش ملایمی کردم و از عطری زدم که میدونستم علی عاشق بوشه.. گوشواره ای که سال ها پیش علی بهم از طرف مادربزرگش هدیه داده بود انداختم گوشم و روسریمو سرم کردم...
راس ساعت یک علی اومد دنبالم ... دیگه برام مهم نبود کسی ببینه جلوی چشم های حسن رفتمو سوار ماشینش شدم... علی برام دسته گلی زیبا گرفته بود و داد دستم...
باهم رفتیم سمت اقدسیه یه باغ رستوران ...فضای عالی و نون داغ کباب داغ ... شوخی های بامزه علی .. عاشقانه های خاصش همه و همه خاطراتی شیرینو برام از اولین قرار ناهارمون رقم زد...
موقع برگشت به علی اصرار کردم بیاد داخل و خانوم جانم میخواد ببینتش... علی هول شده بود، گفت آخه دست خالی که نمیشه، لااقل بزار یه شیرینی ای چیزی بگیرم...
کنار شیرینی فروشی ایستاد، یه جعبه بزرگ شیرینی خرید ..
با هم رفتیم خونه ..علی مثل جوونای بیست ساله خجالتزده با خانوم جانم سلام و احوال پرسی می کرد .. دوزانو جلوی خانوم جان روی زمین نشسته بود و هرچی خانوم جان می گفت فقط گوش میداد ... هرچقدر گفتم بلند شو روی مبل بشین، می گفت خجالت می کشیم جلوی خانوم جان ... خندم گرفته بود، همه شوخ طبعی و پررویی اش فقط برای من بود، در مقابل خانوم جان از خجالت تا بناگوش قرمز شده بود...
بلاخره با کلی خجالت و عذر خواهی کنار خانوم جانم روی مبل نشست...
تمام مدت من با خنده حرکاتشو نگاه می کردم ..انگار نه انگار نزدیک شصت سالشه...
خانوم جان یهو طرف من برگشت و گفت:جهان خانوم میبینم که با دیدن علی آقا گل از گلت شکفته ...
خندمو جمع کردمو با خجالت گفتم نه خانوم جان به صحبت های شما گوش میدادم...
خانوم جانم هم گفت مطمئنم حتی یک کلمه از حرف های منو متوجه نشدی...
هرسه خندیدیم و چه شیرین بود اون لحظه...
علی اینقدر عجله داشت که دو روز بعد اکرم خانوم با اعظم خانوم اومدن خونمون و قرار عقد گذاشتن...
خانوم جانم با رضایت گفت اختیار دار خودشه ...
اکرم خانوم مدام قربون صدقه ام میرفت و می گفت اینقدر خوشحال شده برادرش گفته دوباره جهان خانومو پیدا کردم و با ذوق می گفت :پاگذاشتن تو این خونه بعد از اینهمه سال برای من مثل رویا بود... چشماش خیس شد، اروم گفت کاش مادرم بود و خوشبختی اقا داداشمو میدید...
اعظم با خنده گفت آبجی مثلا اومدیم قرار عقد برادرمونو بزاریما...
خانوم جانم سراغ صدیقه خانومو گرفت .. اکرم خانوم با ناراحتی گفت:والا خواهرم بعد از انقلاب بخاطر شغل همسرش رفت قم .. اولش قرار بود دو سال باشه اما خاک قم گیراست دیگه موندن...
خانوم جانم با لحن شوخی گفت شرط و شروطی ندارید؟.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_آخر
خانوم جانم رو به اکرم خانوم چشمکی زد و گفت: بهر حال بقول صدیقه خانوم جنگ اول به از صلح آخر...
اکرم خانوم شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت والا ما شرمنده شماییم، خداشاهده به اعظم گفتم آخه ما با چه رویی بریم اونجا؟
خانوم جانم با روی خوش گفت دیگه رسیدن این دو تا عاشق بهم کار خداست، مطمئنم آسمون بیاد زمین یا زمین بره آسمون اینبار برای همن.. منو شما کاره ای نیستیم وقتی اون بالایی خودش همه چیزشونو جفت و جور کرده...
با بچه هام تماس گرفتم ،با اینکه فکر می کردم گفتنش سخت باشه اما عشق قدرتی بهم داده بود که راحت باهاشون صحبت کردم... هرچند هردو غافلگیر شده بودن و البته حق هم داشتن ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود ..اما با روی باز به تصمیمم احترام گذاشتن ...نتونستن خودشون در مراسم ما باشند اما قول دادم هرچه سریعتر همراه علی یه سفر بریم فرانسه و ببینیمشون..
چند روز بعد مراسم عقد کنون من بود ...کت و دامن شیری شیکی خریدم به همراه روسری کرم.
علی بهم گفت هرطور راحتم لباس بپوشم ..اما خودم از شوهر خواهراش خجالت می کشیدم خصوصا شوهر صدیقه خانوم که روحانی بود و قرار بود محرمیت مارو بخونه...
وقتی بله رو گفتم احساس کردم دلم سبک شد انگار بار غمی که سال ها تو دلم خونه کرده بود به یکباره از بین رفت...
اکثر حاضرین برای ما اشک شوق میریختن .. واقعا باورش سخت بود بعد از سی و هشت سال به هم رسیدن...
بله منو علی اواخر سال هفتاد با هم ازدواج کردیم، تنها شرط من زندگی در کنار خانوم جانم بود که علی هم با روی باز قبول کرد.. درست یکماه بعد از ازدواج ما خانوم جان برای همیشه مارو ترک کرد .. انگار حالا که خیالش از بابت من راحت شده بود اونم رفت تا به عشقش بپیونده...
بچه هام زندگی خوبی دارند و خوشبختن، نوه هام بزرگ شدن، پاوه حتی پنج تا نوه هم داره...
معمولا چند ماه در سال با علی میرفتیم فرانسه به بچه ها سرمیزدیم ،اما چندسالیه برای علی مسافرت سخت شده بهمین خاطر از سال ۹۳ با وجود این گوشی های هوشمند و شبکه های اجتماعی که راحت میتونم با بچه ها در ارتباط باشیم دیگه نرفتیم ...البته قبل از کرونا بچه ها اومدن پیشمون...
اقدس عزیزم قبل از کرونا به رحمت خدا رفت ،اما بچه هاش و نوه هاش که منو خاله جهان صدا میزنن هنوز باهام در ارتباطن و حالمو میپرسند...
در کنار علی زندگی عاشقانه ای دارم و خدارو شکر می کنم بابت همه اتفاقات قشنگ زندگیم...♥️
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_اول
نگاهی تو آینه به خودم انداختم صورت پهن و سفیدم با رژگونهی صورتی زیباتر شده بود.
ابروهای پهن و مشکیمو دخترونه برداشته بود و خوش حالت تر از قبل توی صورتم خودنمایی میکرد.
آرایشگر نگاهی به زهره انداخت و گفت: ماشالله ... هزار ماشالله عروستون واقعا زیباست ...
زهره لبخندی زد و گفت: صدالبته که زیباست، شماهم کم هنرمند نیستی عزیزم ممنونم
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: مرسی واقعا عالی شده ...
زهره خندید و گفت: چشم و ابروی مشکی خیلی جذابه، کمتر کسی رو دیدم که اینجوری چشماش مشکی باشه...
همون لحظه صدای زنگ گوشیم حواسم رو به خودش جلب کرد،اسد بود؛ جواب دادم: سلام..
صدای مردونه ی اسد از پشت خط به گوشم رسید: سلام عزیزم ... آماده ای؟
گفتم: آره، کارم تموم شده...
اسد گفت: پنج دقیقه دیگه دم درم..
تلفن و قطع کردم؛ زهره شنل رو کشید روی سرم و گفت: آقا داداشم یه کم حساسه...دوس نداره خوشگلیای زنشو کسی ببینه...
حرفی نزدم و با ذوق به خودم تو آینه خیره شدم، چند لحظه بعد صدای زنگ در آرایشگاه به صدا در اومد و شاگرد آرایشگاه با شوخی و خنده قبل از ورود اسد ازش شیرینی گرفته بود....
صدای دست زدن و تبریک میومد، سعی کردم جلوم رو ببینم.. اسد نزدیکتر شد، آرایشگر گفت؛ آقا دوماد روشو بگیر، اینطوری جلو پاشو نمیبینهها..
اسد شنل ساتن نباتی رنگمو عقب تر داد...
نگاهمون توهم گره خورد. چشمای وحشیش برقی زد و زیر لب گفت: خیلی ماه شدی ...
زهره اومد کنارمون و گفت: راه بیفتیم داداش مهمونا منتظرن کلی کار دارین هنوز..
با راهنمایی های فیلمبردار سوار شدیم و راه افتادیم به سمت باغی برای عکاسی ...
عکاس ژستهای مختلفی میداد و با هربار نزدیک شدنش بهم تپش قلبم بیشتر میشد ...
موقع گرفتن عکس تکی نگاش کردم. کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید و کراوات قرمز رنگ ... بخاطر ورزشکار بودنش هیکل جذابی داشت. نگاهش بهم افتاد و بالبخند جوابمو داد...
تو راه تالار اسد گفت: شكيبا ...
با لبخند گفتم: جانم؟
نگاه عاشقانه ای بهم انداخت و گفت: اولین باری که دیدمت آرامش نگاهت جذبم کرد، هفده سال دختر خونه بودی، از این به بعد خانوم خونه ی منی، خیلی دوستت دارم...
خندیدم و گفتم: منم ...
راهی تالار شدیم تا شروع کنیم زندگیمون رو...........
صدای کل کشیدن و دست و بوی اسپند همه جارو پر کرده بود.
مامان فخری با چشمای پر از اشک منو تو آغوشش گرفت و بهم تبریک گفت...
عطیه خانم، مادر اسد، به سمتمون اومد ... محکم پسرش رو تو بغلش گرفت و صورتش رو بوسه بارون کرد، به من که رسید سری تکون داد و گفت: عروس مبارکت باشه ...
متوجه نگاه فامیل شدم، لبخند زورکی زدم و گفتم: ممنونم..
زن دایی کوچیکم با پرویی گفت: مادرشوهر عروستو نبوسيديا!
عطیه خانوم با زیرکی گفت: خدا تومن پول آرایشگاه نداده که من و تو با ماچ و بوسهمون خرابش کنیم دختر ... راه و باز کنین عروس دوماد به مهموناشون برسن ...
اسد دستم رو گرفت و به سمت مهمونا رفتیم، با همه سلام علیک کردیم و بهشون خوشآمد گفتیم، فامیلای هر دو طرف بودن و جمعیت زیادی بود.
زهره و راحله خواهر بزرگتر اسد، به سمتمون اومدن، زهره همونطور که روبوسی نمادی جلو مردم باهام میکرد گفت: شنلتو در نیاری ها!
نگاهی بهش انداختم و حرفی نزدم، یادم نمیاد اسد چیزی گفته باشه.
به اتاق عقد رفتیم؛ بابا فرامرز و مامان فخری کنارهم نشسته بودن، چشمم افتاد به شيما، خواهر کوچیکم، که با پیراهن عروس کوچیک سفید رنگی تو آینه ی روبروش به خودش با لذت نگاه میکرد... خنده ام گرفته بود.
حاج آقا بعداز سلام و صلوات خطبه ی عقد و جاری کرد... عطیه خانوم با چشمای اشکی گردنبندی رو به گردنم انداخت و رو به اسد گفت کفت چقدر جای بابات خالیه پسرم ... خوشبخت بشین ...
تشکری کردم و به سالن اصلی رفتیم. مهمونا مشغول بزن و برقص بودن، زندایی کوچیکم که اسمش سحر بود اومد کنارمون و گفت: شکیبا جان عزیزم بیا شنلتو دربیارم برات...
مشغول باز کردنش شده بود که همزمان زهره اومد کنارش و دستشو پس زد و گفت: نه نه ... عيبه جلو مردم وا نکنی یه وقت..
زندایی سحر گفت: وا ...چه عیبی عزیزم؟
زهره پشت چشمی نازک کرد و عمدا طوری که اسد صداشو بشنوه گفت: داداش خوشش نمیاد سحر خانوم، از بی حجابی بدش میاد..
زندایی که سرتق تر از این حرفا بود رو به اسد گفت: آره آقای داماد؟ نه بابا، فکر نکنم اینهمه مهمون و دختردایی و دخترخاله بی حجاب دارن میرقصن، دامادمون بدش میومد که اینطوری با ذوق به مهموناش نگاه نمیکرد..
همزمان که شنل و از سرم در آورد و رو به زهره گفت: بعدشم...خدا تومن پول آرایشگاه ندادین که زیر دو متر پارچه قایمش کنین....!
بعدم اینجا همه زنن،اینجا نامحرمی نیست.
زهره با اخم نگاهی به اسد انداخت. اسد گفت: اشکالی نداره فقط مردا اومدن سرت کن شکیبا جان..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دوم
باشه ای گفتم و روبه زندایی گفتم زندایی جون مهمونا دارن نگامون میکنن..
راحله که کنار مادرش از دور نظاره گر بود اومد سمتمون و گفت بیا زهره، چکار به این کارا داری..........
تا آخر مجلس عطيه خانوم و دختراش تو قیافه بودن، بعد از رقصیدن نشستیم تو جایگاه و گفتم: اسد جان..
اسد عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت: جانم ... گفتم اگه از مدل لباس خوشت نمیومد خب میگفتی...
اسد سری تکون داد و گفت: نه مشکلی نیست... فقط اخر مجلس آقایون اومدن حجابتو سرت کن، نمیخام از فرداشب نقل مجالس شیم.
سری تکون دادم و به جمعیت خیره شدم... اون شب بعداز کلی گریه کردن شیما و اشکای یواشکی مامان و بابا مراسم عروس کشون تموم شد و وارد خونه مون شدیم.
خیلی خسته بودم رفتم جلوی آینه نشستم و مشغول باز کردن گیره ی موهام شدم. اسد اومد کمکم.
بعد از درآوردن لباس عروسم با کمک اسد، لباس راحتی پوشیدم و روی تخت ولو شدم و اسد هم اومد کنارم دراز کشید.....
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم؛ نگاهی به ساعت انداختم ... هفت تموم..
بدنم از خستگی دیشب درد میکرد، از جام بلند شدم گوشیم رو برداشتم، مامان زنگ زده بود.
دوباره باهاش تماس گرفتم، صداش تو گوشم پیچید؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود: سلام مامان...
- سلام دخترم، خوبی مامان حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم خوبم ممنون.... مامان پرسید اسد خوبه؟
گفتم خوبه هنوز خوابه ... مامان ادامه داد: خب دخترم خودت حالت چطوره خوبی؟
خندیدم و گفتم؛ مامان چقدر حالمو میپرسی
مامان گفت: بچه ای دیگه دختر منظورم اینه دیشب همه چی خوب بود مشکلی نداشتی؟
با یادآوری دیشب خجالت زده گفتم آره ... خوبم، مامان گفت: عطیه خانوم ازمون خواست رسم قدیم و بجا بیاریم منم گفتم مشکلی نیست هرکسی رو که خواستین بفرستین مثل اینکه اسد اجازه نداد.. نمیدونم چه کاریه با برگه سلامت بازم اینکارا ... بگذریم.. تو برو یه دوش بگیر، صبحانهتو از قبل گذاشتم برات، یه چای درست کن، ظهر نوبت آرایشگاهت دیر نشه..
چشمی گفتم و تلفن و قطع کردم. اسد با صدای من بیدار شده بود؛ گفت: صبح بخیر خانوم خانوما...
خجالت زده نگاهمو به سمت دیگه ای دوختم و گفتم: سلام.. صبحت بخیر..
اسد خندید و گفت؛ خیلی خوابم میاد اما بیدارم کردی، گفتم؛ ببخشید من میرم دوش میگیرم، تو بخواب اسد.
قبل از اینکه حرفی بزنه سریع بلند شدم و به سمت حموم رفتم.......
از اینکه امروزم آرایشگر دوباره بخواد موهامو اینطوری درست کنه غصه ام گرفته بود...
از حموم بیرون اومدم، حوله ام رو دور خودم پیچیدم ...
اسد رو بهم گفت: تنها میری آرایشگاه؟
گفتم نه قرار زهره باهام بیاد ... سری تکون داد و گفت: پس بهش زنگ بزن آماده باشه میریم دنبالش
بعد از چندتا بوق صدای سرد زهره پیچید تو گوشم: بله ...
- سلام آبجی زهره خوبی؟
زهره بعد از مکثی گفت: سلام ممنون....
ادامه دادم: آماده میشی بیایم دنبالت بریم آرایشگاه؟
زهره انگار از قبل آمادهی جواب دادن بود فورا گفت: نه ... نمیتونم کلی کار ریخته سرم...
ناچار گفتم: آبجی راحله چطور؟ اون میاد؟
زهره گفت: نه زنداداش راحله ام وردست مامان کمکش مونده..
حرفی نزدم و خداحافظی کردم. تنهایی راه افتادیم سمت آرایشگاه. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد، همینطور که مشغول بود گفت: تنها اومدی امروز عروس خانوم؟
لبخندی زدم و گفتم: همراهام امروز کار داشتن..
آرایشگر که حالا فهمیده بودم اسمش مهساست، خندید و گفت: اونطور که خواهرشوهرت دیروز بهت چسبیده بود گفتم امروزم همراهته حتما
لبخندی زدم و چیزی نگفتم، بالاخره از یک محله بودیم و نمیخواستم پشت سرشون حرفی باشه. بحث و عوض کردم و گفتم: مهسا جون آرایش امروزم ساده باشه موهامم ساده باز باشه
سری تکون داد و مشغول شد. دو ساعت بعد آماده بودم. پیراهن ساده ی کرم رنگی پوشیدم که تا روی زانوهام بود و آستینهاش حلقه ای بودن.
مانتوی بلندی تنم کردم که لختی پاهام معلوم نباشن و شال حریر کرم رنگی سرم کردم تا بهونه به دستشون ندم.
پاتختی تو رستوران کوچیکی برگزار میشد، اسد منو به رستوران رسوند و بعداز احوالپرسی جزئی با فامیل رفت تا به کاراش برسه...
فاميلای من و اسد تو دسته شده بودن و هرکدوم یه قسمت نشسته بودن، از همون بدو ورود متوجه جو سنگینی که ایجاد شده بود، شدم.
مامان به سمتم اومدم و منو تو آغوشش گرفت، زیر گوشم گفت: نمیدونم چرا عطیه خانوم و دختراش تو قیافه ان، دخترم تو اهمیتی نده و مثل همیشه خانوم باش..
چشمامو باز و بسته کردم و گفتم: خیالت راحت مامان.........کادوهای فامیل که اکثرش مبلغ نقدی بود داده شد، طبق رسوم باید پول رو میزاشتم تو سینی و میبردم به مادرشوهرم تعارف میکردم و اون هم مبلغی به عنوان شاباش بهم میداد و سینی رو بهم برمیگردوند..
سینی رو به سمتش گرفتم، از دستم گرفت و گذاشت رو میز خودش،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سوم
از جاش بلند شد و گفت: خوشبخت بشی عزیزم این کادوهام برات نگه میدارم رفتیم خونه بهت میدم..
حرفی نزدم و بعداز رقص و خوردن شربت و شیرینی، مراسم تموم شد. همگی رفته بودن و فقط خودمون خانوادهها مونده بودیم.
شیما با بچگی گفت: آجی.. سینی کادوها و پولت، برم بیارم؟
عطیه خانوم چشماشو ریز کرد و گفت: شكيبا جان میدونی که خرج عروسی با بچم اسد بوده، الانم کلی بدهی داریم، جیب تو و اسد نداره، میبرم خونه شب بفرستش بیاد حساب و کتاب کنیم بدم بهش...
مامان دخالتی نکرد و مشغول جمع کردن کیف و وسایلاش شد.
نگاهم افتاد به راحله و زهره که باهم اشاره رد و بدل میکردن، به آرومی گفتم هرطور خودتون ميدونين...
عطیه خانوم که خیالش راحت شده بود، اشاره ای به راحله زد و گفت بریم مادر اسد که ما رو نمیرسونه حالا خودش زن داره..
زهره گفت زنگ زدم به سهراب مامان الان میاد دنبالمون...
همزمان اسد هم رسیده بود رو بهشون گفت: بیاین سوار شیم برسونمتون...
عطیه خانوم با مظلومی گفت: نه مادر.. تو خودت خسته ای زن و مادر زنتو ببر..
با تعجب از این تغییر موضع ناگهانی، راه افتادم به سمت ماشین.
من و مامان نگاهمون رفت به سمت اسد که وسطشون ایستاده بود و با دقت به حرفای مادرش گوش میداد...
بعداز رسوندن مامان و شیما با خستگی وارد خونه شدم، ظرف غذاهایی که مامان داده بود و گذاشتم رو میز آشپزخونه و رفتم تا دوش بگیرم.
از حموم اومدم بیرون اسد با لبخند گفت: لباسات رو بپوش بریم خونه مامان عطی،بهش گفتم شب میریم اونجا..
سری تکون دادم و آماده شدم. خونمون فاصله ی زیادی نداشت حدودا ۵ دقیقه ای با ماشین راه بود.
وقتی رسیدیم زهره و شوهر و بچه هاش هم بودن. راحله مجرد بود و حدودا بیست و شش سالش بود...
سرگرم بچه ها بودم که دیدم عطیه خانوم طوری که صداش رو همه بشنون گفت: اسد جان مامان، با سهراب نشستیم تموم حساب کتاب هارو انجام دادیم، با هدیه عروسی و خرج تالار و آرایشگاه و همه چی، یه مقدار بدهکار شدی که با پول کادوی امروز بی حساب میشی، الان میگم که فردا روز ازم حساب نخوای...
اسد با بیخیالی گفت: باشه مادر درست میشه.. غصه نخور ...
عطیه خانوم گفت: والا نمیدونم این آرایشگاها پول خون باباشونو از مردم میخان... چه خبرش بوده با این قیمتش..
زهره پشت سرش زود گفت: کاری هم انجام نداد ، اتفاقا اصلا آرایشش قشنگ نبود...!
خجالت زده از اینکه جلوی آقا سهراب این حرفا رو میزدن ، نگاهی به اسد انداختم که بیخیال به حرفاشون گوش میداد.
مامان عطی گفت؛ شكيبا ما شام خورديم، اسد بچه ام عادت نداره غذای مونده بخوره، املت میخورین براتون درست کنیم؟
سری تکون دادم و گفتم؛ فرقی نداره؛ خودم درست میکنم...
زهره با پوزخند گفت نه بابا شما تازه عروسی فعلا بشین دست به سیاه و سفید نزن ...
متوجه نمیشدم چرا اینجوری رفتار میکردن...
همزمان که راحله رفته بود املت درست کنه ، مامان عطی زیرچشمی نگاهی به من و اقا سهراب انداخت و گفت؛ نمیدونی صاحب تالار چقدر ازم تعریف میکرد، میگفت چه مادر مهربونی، شما دختر خدابیامرز حاج یزدان هستین؟ شما کجا و اینجا کجا ؟باعث افتخاره... زهره و راحله هم از بین اینهمه جمعیت شناخت، میگفت اصالت از خودتون و فامیلات میباره...
سهراب هم با سادگی گفت؛ مامان عطى ماشالله خیلی فامیل دارینا..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ آدم باید اصالت داشته باشه، طایفه سرشناس داشته باشه.
راحله صدامون کرد بیاین شام آمادست...
رفتیم تو آشپزخونه و اسد با اشتها مشغول خوردن شد.
راحله نگاهی بهم انداخت و گفت؛ راستی زنداداش، اون دخترعمو کوچیکت چرا اینطوریه؟
با تعجب گفتم؛ چطوری؟
راحله گفت؛ آخه کیو دیدی با اون هیکلش بیاد وسط مجلس؟ كم كمش صد کیلو وزنشه... چه اعتماد به نفسی داره...
غذا تو گلوم گیر کرده بود، جواب دادم آدم چاق دل نداره؟ نباید تو عزا و عروسی شرکت کنه؟
راحله همزمان خندهای کرد و رو به زهره گفت؛ شكیبا ناراحت شد...
اسد نگاهی بهم انداخت و روبه راحله گفت؛ چکار به این کارا داری تو آخه...
راحله ترسیده از اینکه اسد عصبانی شه، ظرف خیارشور و آورد جلوش گذاشت و گفت؛ بخور داداش تو کار زنا دخالت نکن ببین چه ترده..
تضاد رفتاری رو قشنگ حس میکردم، سعی میکردم به روی خودم نیارم.
بعد از کلی تعریف مامان عطی از خودش و خرج عروسی برگشتیم خونه...
نمیدونم چرا اما اونطور که باید سرحال نبودم حس خوبی نداشتم.
اسد نگاهی بهم انداخت و گفت؛ ساکتی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی خستهام... و دیگه حرفی نزدم..
روز بعد بیدار شدم و صبحانه رو حاضر کردم. خیره به چای روبروم شدم، بخاطر نو بودن کتری اونطور که باید طعمش خوب نشده بود.
اسد بیدار شد و با حوله رو دوشش اومد کنارم؛ لبخند زد و گفت؛ به به ... سلام خانوم خونه..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهارم
با خوشرویی جوابشو دادم، بعداز اینکه صبحانه شو خورد از جاش بلند شد. پرسیدم؛ کجا میری؟
گفتم میرم باشگاه ،برمیگردم...
بعد اینکه اسد رفت ،شیما خواهرم زنگ زد ،از دوریه من گریه میکرد،قربون صدقهی شیما رفتم و سعی کردم آرومش کنم. بعد از چنددقیقه بابا گوشی رو برداشت و حالمو پرسید، و برای شام دعوتمون کرد.
موقع قطع کردن گفت که مامان به راحله زنگ زده و اونارو هم دعوت کرده اما مامان عطی گفت فشارش بالا رفته و ناخوش احوال نمیتونن بیان.
به اسد زنگ زدم و بهش اطلاع دادم، خودمو با کارای خونه مشغول کردم. غروب شد به خونه ی مامان رفتیم و مثل همیشه با روی باز ازمون استقبال کردن. شیما از کنارم تکون نمیخورد و بهم چسبیده بود...
بابا رو به اسد گفت؛ خب پسرم کارای مغازه به کجا رسید؟
اسد گفت؛ والا اینی که امروز دیدم هم جاش عالیه و هم قیمتش مناسب، حالا قرار شد فردا برم برا قرارداد.
بابا سری تکون داد و گفت؛ مطمئنی میتونی از عهده اش بر بیای؟ قصابی شغل سختیه، باید چم و خم کار رو بلد باشی، گولت میزنه، خیلی باید حواست باشه....
اسد سری تکون داد و گفت؛ خیالتون راحت باباجان من یه رفیق دارم از شمال مال زنده رو با قیمت مناسب برام میاره.
مامان صدامون کرد و رفتیم برای خوردن شام.
حدودا یک ماهی از عروسیمون گذشته بود، اسد مغازه رو اجاره کرده بود و قصابی رو به راه کرد، غروبا هم میرفت تو باشگاه بدنسازی دوستش کمک مربی. اکثر مواقع موقع رفتن به مغازه همراش میرفتم خونه مامان عطی تا هم حوصلم سر نره هم تنها نمونم خونه.
صبح زود گوشیش زنگ خورد، متوجه اسم راحله شدم، گوشی رو بهش دادم، بعداز مکالمه کوتاهی متوجه شدم که مامان عطی دیشب حالش بد شده و بردنش بیمارستان. چون قبلا عمل باز قلب کرده بود و سابقه فشار بالا داشت.
لباسم رو پوشیدم و باهم به خونشون رفتیم، ظاهرا حالش خوب بود؛ با دیدنمون چشماش و بست.
اسد دستش رو گرفت و گفت: مامان .. حالت خوبه؟ راحله چرا به من زنگ نزدی دیشب ببرمتون آخه؟
مامان عطی با صدای آرومی گفت؛ نه مادر ... تو خودت خسته ای از صبح تا شب داری جون میکنی واسه یه لقمه نون.. سهراب و زهره اومدن بردنم، تو برو مادر برو به کارت برس اول صبحی اینجا نمون.
بعداز رفتن اسد، رفتم تو آشپزخونه کمک راحله، همیشه من سعی میکردم اون و به حرف بگیرم؛ با اینکه دختر پر حرفی بود اما دریغ از یک کلمه حرف یا درد دل موقع کار کردن.... نمیدونم علت اینهمه سکوت و خودشو گرفتن چی بود.
از حرفاشون متوجه شدم بعدازظهر قرار بود خاله مهری و دختراش بیان به دیدنش...
مامان عطی که انگار حالش خیلی بهتر شده بود رو به راحله گفت؛ دختر انقدر برنج نریز برا نهار، دوتا پیمونه کوچیک کافیه ... قرمه سبزی دیروزم هس دیگه چیزی نزار..
تعجبم از این بود که اینهمه از خود تعریف میکرد ما غذای مونده نمیخوریم و سفره مون همش رنگ و وارنگ، چطور میتونست اینهمه خساست به خرج بده..............
ظهر از بس غذا کم بود از خجالتم نتونستم بیشتر از چهار تا قاشق برنج بخورم و خودمو کنار کشیدم.
سرمو با گوشی گرم کردم تا عصری خاله مهری و دختراش رسیدن.... خاله وقتی که اومد زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و روبه مامان عطی گفت؛ وای خواهر دیشب کسی نبود زودتر ببرتت دکتر؟ اسد کجا مونده بود؟
مامان عطی پوزخندی زد و گفت؛ از قدیم گفتن پسر که زن میگیره همسایه مادرشه ،چه توقعاتی داری خواهر جان..
دختر خاله بزرگ چرخید رو به راحله گفت؛ بمیرم برات خواهر توام پاسوز خاله شدی، دلرحمی دیگه.
مامان عطی پاشد سرجاش نشست و گفت؛ قربون دهنت دخترم ،بچم راحله کم خواستگار نداره، اما درک داره... وقتی دید داداشش زن گرفته و کنارم نموندن، خودشو پاسوز من کرده...
خاله مهری وقتی متوجه شد حالت صورتم تغییر کرده با زیرکی گفت؛ البته که جوونا باید برن سر خونه زندگیشون..شکیبا جان هم عروس خوبیه..
مامان عطی جواب داد؛ آره خداروشکر..... دنیا همینه...چه میشه کرد.
تو جمعشون کاملا احساس اضافی بودن میکردم، با اومدن زهره جو سنگین تر شده بود.
به اسد پیام دادم؛ میتونی بیای دنبالم؟ جواب داد که سرکارم و خوشش نمیومد من با آژانس برگردم خونه، انرژی منفی جمع شون که پراز غیبت و تهمت به فامیل بود حالم رو بد کرده بود و شدیدا بیحال شده بودم.
بالاخره عزم رفتن کردن، از اقا سهراب خواهش کردم منو به خونه ببره.
زهره که قصد موندن خونه ی مادرش رو داشت تغییر عقیده داد و گفت که همراهمون میاد تا شوهرش منو برسونه...
درسته سنم کم بود و بی تجربه اما متوجه رفتار و کردارشون میشدم. وقتی رسیدم خونه تو تختم دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد، با صدای اسد از خواب بیدار شدم، هوا تاریک شده بود، بعداز گپ زدن کوتاهی شام حاضری درست کردم و رفتم تا لباس کارش رو بشورم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌼ســـلام
🍃صبح چهارشنبه تون بخیر
🌼روزتون ختم به زیباترین خیرها
🍃امیـــدوارم
🌼امروز حاجت
🍃دل پاک و مهربانتون
🌼با زیباترین
🍃حکمتهای خدا یکی گردد🌼
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پنجم
وقتی بوی گوشت خام به مشامم خورد توی معدم شروع به جوشش کرد و تموم محتویات معدم رو همونجا بالا آوردم... همه جارو به گند گشیده بودم و خجالت زده به اسد نگاه میکردم....
اسد گفت؛ چیشده شکیبا؟ بریم دکتر؟ چیزی خوردی؟
خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم... سریع لباس هارو بردم تو تشت حمام و آبی به صورتم زدم. همزمان متوجه زنگ گوشیم شدم مامان بود، عادت داشت تو این یک ماه صبح و غروب باهام تماس میگرفت.
جواب دادم؛ سلام مامان ..... بعد از گپ کوتاهی تلفن و قطع کردم بهش نگفتم حالم بد نخواستم نگرانش کنم.
موقع شام غذای مورد علاقه ام کباب تابهای رو کشیدم، وقتی اولین لقمه رو گذاشتم دهنم دوباره همون حس و حالت تهوع سری دوییدم به سمت دستشویی.........
از دستشویی بیرون اومدم و به اسد گفتم؛ میشه شامتو خوردی بری از داروخانه برام کیت بخری؟
اسد قاشقش رو تو بشقابش گذاشت و گفت؛ نه ... یعنی به این زودی؟
سری تکون دادم و گفتم نمیدونم..
اسد متوجه کلافگیم شد و اومد نزدیکم و گفت؛ غصه نخور خانومی... چه زود چه دیر بچه کلا خوبه....
با شوخی و خنده شامش رو خورد و رفت داروخانه. نگاهی به خط های روی کیت انداختم با اینکه مطمئن بودم اما دوباره نوشته های طرز استفاده اش رو چک کردم.....درسته... من باردار بودم..
آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون، اسد پرسید؛ چی شده؟ آروم گفتم؛ مثبته..
اسد خندید و خوشحال بود. شوک شده بودم اصلا نمیدونستم چکار کنم، مستاصل نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ به این زودی فکرش رو نمیکردم....
اسد لبخندی زد و گفت؛ کاریه که شده عزیزم ، نگران چی هستی؟
ناراحت گفتم؛ آخه ما هنوز فرصت نکردیم ماه عسل بریم... هنوز دوماه نشده که عروسی کردیم..
گفت؛ نشده باشه، مگه خلاف شرع کردیم؟ بیخیال این حرفا شكيبا...اینا همه برا بستن دهن مردمه. برا خودت زندگی کن، دیر و زود سفر رفتن و نرفتن، عشق و جدایی، بی پولی و پولداری، همه چیمون به خودمون مربوطه.. برا من اصلا نظر مردم مهم نیست...
سکوت کرده بودم، اسد از جاش بلند شد و رفت میوه آورد، اشتهام کور شده بود، از بیرون ساکت بودم و از داخل هیجان زده.
نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ حواست هست چقدر میخوری؟!
ژستی گرفت و بازوهاش و به رخ کشید و گفت؛ خرج کردم برا این هیکل خانوم، با پودر خوردن که بدن ساخته نمیشه...
کوسن مبل و به طرفش پرت کردم نگران بودم... اسد همه چی رو به شوخی و خنده میگرفت و سر سری رفتار میکرد.برعکس خانواده اش که برای هر چیزی فلسفه میبافتن.
گوشیمو برداشتم و به زندایی سحر زنگ زدم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛
به به عروس خانوم نامرد....
با شنیدن صدای شادش منم سرحال شدم، گفتم؛ سلام زندایی جون خوبی؟ دایی چطوره؟ سبا خوبه؟
زندایی غرغر کنان گفت؛ از احوالپرسیای شما شکیبا خانوم، تا دیروز ور دل خودم پلاس بودی و سیسی صدام میکردی... الان شدم زندایی جون؟! از عوارض شوهر کردنه..........
جدی شدم و گفتم؛ سحرجون یه سوال دارم ازت ...
زندایی گفت؛ گوش میکنم عزیزم چی شده؟
همه چیز و براش توضیح دادم بعداز شنیدن حرفام باخنده گفت؛ خیلی خب ... کاریه که شده عزیزم، اولش که مبارکت باشه... فردا میری آزمایشگاه، بعداز آزمایش مطمئن شدی میای دنبالم باهم میریم پیش یه دکتر خوب تحت نظر باشی.
ازش تشکر کردم. بعد از قطع کردنش اسد که منتظر بود گفت؛ بریم بخوابیم خانومم؟
با اینکه حس میکردم بو هارو شدیدتر و تندتر از قبل حس میکنم و حالم بد، باهاش رفتم تا استراحت کنم.
تا نیمههای شب به خودم فکر میکردم، به اینکه میتونم از پس نگهداری یه بچه بربیام یا نه... ....
....
- خانوم شکیبا مرادی..
با شنیدن اسمم رفتم سمت مسئول جواب آزمایشگاه نگاهی بهم کرد و گفت؛ مرادی شمایی؟ مثبته..
برگه رو گرفتم و به سمت اسد رفتم، چشمکی بهم زد و گفت؛ خب ... مثل اینکه جدی جدی توراهی داریم، نمیخای به مامانت اینا بگی؟
گفتم چرا میخام بگم.
اسد گفت؛ پس دوتا جعبه شیرینی میخریم میریم پیش هر دوتاشون.
بعداز خرید اول رفتیم خونه مامان فرخنده. با دیدن شیرینی دستم نگاهی مشکوک بهم گفت؛ خیر دخترم شیرینی چی؟
اسد گفت؛ دارین مادربزرگ میشین مادرجان... چقدرم بهتون میاد..
مامان با خنده گفت؛ راس میگه شكيبا؟
سری تکون دادم که مامان اومد سمتم و صورتم و بوسید و گفت بهتون تبریک میگم انشالله سالم و سلامت به دنیا بیاریش دخترم........
خداروشکر میکردم که بابا فرامرز این وقت روز خونه نیست وگرنه کلی خجالت میکشیدم...
شیما هم مدرسه بود و از سوال پیچ کردناش در امان بودم.
هرچی مامان اصرار کرد برای نهار نموندیم، باید میرفتیم پیش مامان عطى.
برخلاف مامان خودم، راحله و مادرش بعداز شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدن. اینو از لحن خشک و سردشون و حالت نگاشون فهمیدم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_ششم
موقع نهار مامان عطى تموم محتویات سفره رو خالی کرده بود تو بشقاب اسد و تند تند بهش میگفت بخور ، ماشالله پسر دهن داری این غذاها سیرت نمیکنه!
اسد منو خونشون گذاشت و گفت که بعد از باشگاه میاد دنبالم.
بعد از رفتنش مامان عطی کمی این پا و اون پا کرد و پرسید؛ حالا مطمئنی بارداری شکیبا؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛ بله مامان....
راحله مردمک چشماشو تو کاسه چرخوند و باحالت همیشگیش گفت؛ خیلیی خب ... بحث چندماه فامیل هم حسابی در اومد..
سوالی نگاش کردم و گفتم؛ چطور؟
راحله مثل مادرش چشماشو ریز کرد و گفت؛ الان اگه خبر حاملگیتو بشنون، انقدر ماه شمار میزارن ببینن کی حامله شد، عروس عطیه کی میزاد، اینا باورشون نمیشه که الان باردار بودی...
حرفاش بوی خوبی نمیداد... ناچار گفتم؛ چه ربطی داره راحله جون این چیزا خصوصی ترین بحث یه زن و شوهره.....
مامان عطی گفت؛ دختر جان ما این قوم و میشناسیم، حداقل صبر میکردی از خونه بابات در بیای... بعد...
سرمو انداختم پایین و گفتم؛ نمی دونم مادرجون...
مامان عطی گفت؛ خیلی خب، حواستون باشه فعلا به کسی چیزی نگین... اسد پسر منه، مثل بابای خدابیامرزش... هرچی باشه مرد تو باید مدیریت کنی هم خودتو هم زندگیتو....
متوجه نمیشدم چی میگه، شاید خودم خام بودم و کم تجربه... و شاید هم اوناخوششون نیومده بود.
به خونه برگشتیم، روز بعد زندایی سحر برام از دکتر زنان نوبت گرفته بود، باهمدیگه تو مطب نشسته بودیم و منتظر تا نوبتم شه.
نگاهی به سر و صورتم انداخت و گفت؛ شکیبا از عروسی به بعدت نرفتی آرایشگاه؟
لبخندی زدم و گفتم؛ نه زندایی..
دوباره زندایی گفت؛ به خانواده اسد گفتی خبر بارداریتو؟ ... سری تكون دادم و گفتم آره..
زندایی موشکافانه نگام کرد و گفت؛ بازم اظهار فضل کردن خواهر شوهرات؟
جواب دادم؛ حرف خاصی نزدن... اما حس میکنم زیاد خوشحال نشدن از اینکه باردارم، میگن زود باردار شدی ... در دهن مردم و نمیشه بست...
زندایی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ برخلاف ظاهر مهربون و احوالپرسی های قشنگشون تو مردم، اون چیزی نیستن که نشون میدن، انقدر خودتو وا نده از اول فردا میشن همه کاره زندگیت، ببین کی گفتم...
مکثی کردم و گفتم؛ ندیدم تا حالا زیاد تو زندگیم دخالت کنن آخه..
زندایی پوزخندی زد و گفت؛ تازه اول راهی دختر، بزار یکسال بگذره، اونوقت میفهمی کی به كيه.
منشی صدام کرد، داخل اتاق شدم. دکتر جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود، شرح حال کوتاهی بهش دادم، بعداز نوشتن سونوگرافی گفت که بهتره سه ماه اول رو احتیاط کنم، قرار شد بعد از گرفتن سونو تو نوبت بعدی بیام مطبش.
تو راه برگشت اسد تماس گرفته بود که برم پیش مامان عطی، چون شب دیر میاد خونه، اما حسابی گرسنه ام بود و میدونستم سرزده برم از غذا خبری نیست... برا همین خستگی رو بهونه کردم و برگشتم به خونه.
حس جدیدی داشتم، هنوز به خونه و وسایل نو و جهیزیه ام عادت نکرده بودم که احساس نوپای مادر شدن تو وجودم جوونه زد...
رفتم جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، چشم و ابروی مشکی و صورت سفید و پهن، زیر چشمم از بعد عروسیم کمی گود افتاده بود. قدی متوسط و اندامی نسبتا تو پر ... یعنی بچه ام شبیه من میشد؟ اصلا دختره یا پسر؟ جنسيتش اصلا برام مهم نبود..
خیلی گرسنه ام بود میخواستم برا خودم پیتزا سفارش بدم اما میدونستم اسد خوشش نمیاد!
اشتیاق شدیدی نسبت به خوردن گوشت مرغ داشتم، پس تصمیم گرفتم خوراک مرغ درست کنم.
منتظر آماده شدن غذا بودم که بابا باهام تماس گرفت، وقتی جواب دادم صدای خوشحالش به گوشم رسید؛ ابراز خوشحالی کرد از اینکه شنید داره بابابزرگ میشه
و چقدر حرف زدن باهاش حالم رو خوب کرد.. چقدر ازش انرژی مثبت گرفتم.
تنهایی شامم رو خوردم. اسد خسته و کوفته برگشته بود، بعداز دوش گرفتن اومد کنارم نشست.
پرسیدم؛ اوضاع مغازه چطوره؟
اسد خیره شد به تلوزیون و گفت؛ مشتری آنچنانی ندارم هنوز اونطور که باید جا نیفتادم...
لبخندی زدم و گفتم؛ درست میشه عزیزم
اسد گفت خب .. حال دختر بابا چطوره؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم؛ حالا از کجا میدونی دختره؟
اسد با شیطنت گفت؛ آخه من عاشق دخترم... از جاش بلند شد و رفت روبروی آینه ایستاد، فیگوری گرفت و گفت؛ شکیبا حس میکنم یه كم لاغر شدم نه؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم نه زیاد ...
اسد گفت؛ دوس ندارم هیکلم بهم ریزه میخوام هرجا میریم همه محو اندام ورزشکاری شوهرت شن..
اخمی ساختگی کردم و گفتم؛ چه حرفا اونوقت چرا همه باید محو اندام و زیبایی شما شن جناب؟!
اسد که انگار رو ابرا سیر میکرد گفت؛ تموم قشنگی و جوونی آدما به چهره و اندامشونه، آدم باید به خودش برسه...
روز اولی که دیدمت عاشق چشم و ابروی سیاهت شدم، همین زیباییت بود که جذبم کرد.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پنجم
اگه زیبا نبودی یا حداقل چهرهات مورد پسندم نبود، کار به ازدواج نمیرسید..
فکری کردم و گفتم؛ یعنی اخلاقیات مهم نیست؟ چهره ی زیبا داشتن کافیه؟ باهر رفتاری؟ اما من اینطوری فکر نمیکنم..
اسد خندید و گفت؛ این حرفا رو باید روز اول خواستگاری تو اتاقت میزدیم خانومی جان .. اینا برای اول آشنایی نه الان که یه دسته گل به آب دادی، خوب و بد داریم باهم زندگی میکنیم...
رو بهش گفتم: راستی چرا هیچکدوم از دوستاتو دعوت نمیکنی خونه تا باهم آشنا شیم؟ یا حداقل بریم بیرون ؟
اسد گفت؛ الانا که تازه مغازه رو باز کردم سخت مشغولم تا مشتری بگیرم و مغازه جون بگیره، وقتش رو ندارم ،خودت که میبینی عزیزم، من دوست و رفیق زیاد دارم، چون رفیق بازی زیاد کردم، از کوچیکی مجبور شدم که برم سرکار و به واسطه همون آدمای زیادی رو میشناسم.. اما راستش صلاح نمیبینم هرکسی رو وارد حریم شخصی خونه ام کنم، این روزا آدما رو سخت میشه شناخت... حالا فرصت زیاده...
گفتم؛ اما من خیلی حوصلم سر میره..
لبخندی زد و گفت؛ خب برو خونه مامان خودت یا پیش راحله ..
نمیخواستم برم اونجا چون فکر میکردم خلوتشون رو بهم میریزم.........
فکری کردم و گفتم؛ شیما تعطیله زنگ میزنم بابا فرامرز بیارتش پیشم.
اسد گفت؛ چه بهتر اینجوری ،از دلتنگیش کمتر میشه... و بعد با گوشیش مشغول شد.
گفتم؛ این گوشیت چی داره که انقدر محوش میشی... خب برا منم نصبشون کن..
اخم نامحسوسی کرد و گفت؛ چیز خاصی نمیبینم ،بیشتر چیزای ورزشی میبینم ،فضای مناسبی برای تو نیست عزیزم...
شونه ای بالا انداختم و به تلویزیون خیره شدم.
روزها میگذشت. روزای تعطیل شیما به خونمون میومد تا تنها نباشم...
خیلی کمتر به خونه ی مامان عطی میرفتم تا بحث الکی پیش نیاد...
به همراه زندایی سحر تو مطب دکتر نشسته بودیم، منشی صدام کرد، وقتی سونوگرافیمو به دکتر نشون دادم گفت؛ خب شكيبا جان ، اوضاع همه چی خوبه، اما بخاطر مختصر دردی که داری و شرایط جنین بهتره که استراحت کنی و از کار سخت دوری کنی...داروهاتم به موقع بخور، ماه بعدی همین روز منشی بهت نوبت میده بیا پیش من ببینمت.
تشکری کردم و ازش خداحافظی کردم.
زندایی سحر گفت: شام قرمه سبزی گذاشتم یه زنگ به شوهرت بزن بگو میای خونه ما اونم بیاد.
تعارفی کردم و گفتم ممنون بیشتراز این مزاحمت نمیشم.
زندایی اخمی کرد و گفت؛ دلت پوسید تو خونه دختر... نگاه الانت نکن دوروز دیگه این بچه دنیا بیاد وقت سر خاروندن نداری...
به اسد زنگ زدم و گفتم شام خونه ی دایی مجتبی دعوتيم... و گفت که یه کم دیرتر میاد..
بعد از مدتها خونه دایی مجتبی حسابی بهمون خوش گذشت، کلی گفتیم و خندیدیم ، اسد و دایی کوچیکم تقریبا همسن و سال بودن.
موقع برگشت اسد گفت؛ راستی شکیبا امروز راحله زنگ زد بهم، میگفت حسابی دلشون تنگ شده...چرا بهشون سر نمیزنیم.
لبخندی زدم و گفتم؛ منم خیلی وقته ندیدمشون فردا حتما میریم..
حواسم رفت پی اینکه اگه کارم دارن یا دلشون تنگ شده چرا به خودم یه بار زنگ نمیزنن....
صبح فردا اسد وقتی به قصابی میرفت منو هم رسوند خونه مامان عطی.. وقتی در حیاط و باز کردم با یه خونه ی بهم ریخته مواجه شدم، زهره هم وسط حیاط ایستاده بود.
با دیدنم انگار که میخواست بقیه هم متوجه اومدنم بشن با صدای بلند گفت؛ مامان عطی عروست اومده....
راحله تشتی از ظرفای نشسته رو آورد وسط حیاط و گفت؛ به به عروس خانوم .. خوبی؟
سلام کردن انگار رسمشون نبود و حتی جواب سلام رو نمیدادن و فقط احوالپرسی میکردن. گفتم؛ ممنونم شما خوبین.........
راحله گفت؛ از وقتی حامله شدی سایه ات سنگین شده..
توجهی به حرفش نکردم و داخل خونه رفتم. مامان عطی رو زمین نشسته بود و سفره صبحانه جلوش ... شیر و خامه محلی گردو و عسل، مربا و ارده . انگار فقط وقتی من اینجا بودم یخچالشون خالی بود.
همینکه منو دید خودشو کنار کشید و گفت؛خوبی شکیبا اسد کجاست؟
تشکری کردم و گفتم؛ رفته مغازه..
جواب داد بشین صبحونه بخور...
گفتم ؛ ممنون خوردم. مامان عطی گفت من که یه استکان چای خالی هم نتونستم بخورم... از بس که قرص و دارو میخورم تموم معدم پر... راحله ... راحله بیا سفره رو جمع کن..
از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. با اینکه دکتر بهم استراحت داده بود کم کم بهشون کمک میکردم تا جمع و جور کنن.
زهره همچنان در حین کار از شوهرداری خودش تعریف میکرد...
نفسی تازه کرد و روبه مادرش گفت؛ مامان عطى هفتهی قبل که رفتم خونه مادر سهراب تموم خونهشو دسته گل درست کردم و اومدم انقدر دعام کرد که نگو،گناه داره پیرزن..
مامان عطی با افتخار نگاهی بهش کرد و گفت؛تو تربیت کرده ی منی دختر، هرکی ببینتت نشناخته میدونه دختره عطیه ای... بکن مادر،خودت خیر میبینی..
زهره رو به راحله گفت؛ همه فامیل میگن تو کجا و بقیه جاریهات کجا...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_ششم
سعی کردم زیاد تو بحثشون دخالت نکنم...
رفتم تو آشپزخونه و مشغول شستن سبزی ها برای نهار شدم.
راحله اومد سمتم سبزیهای شسته شده رو دوباره ریخت تو تشت آب و با لبخند الکی گفت؛ ببخش شکیبا جون من یه کم وسواسم، حتما باید سبزی هارو چندباره بشورم..
بهم برخورده بود،گفتم؛ والا منم تميز شستمش اینجوری که تو میشوری فقط تفاله اش باقی میمونه..
چند لحظه بعد موقع نهار، زهره پرسید؛ راستی شکیبا جنسیت بچه مشخص نشد؟
با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تازه هشت هفته هم نشدم چه جوری مشخص شه؟
خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت؛ آها .. راست میگی فک کردم بیشتری..
متوجه منظورش شدم و گفتم کلا دوماهم نگذشته از عروسیمون..
راحله پرید وسط حرفمون و گفت؛ زن عمو مهلقا تو سوپری دیدتم، بهم گفت شنیدم عروستون حاملست...گفتم آره، زن حسابی زل زد تو چشام گفت عروستون نزاشت مهر عقدش خشک شه...
مامان عطی با عصبانیت گفت؛ بیخود کرده ، چرا بهم نگفتی زنگ بزنم حق شو بزارم کف دستش؟ یادش رفته جوونیاشو...
مغزم قفل کرده بود، این همه حرف و یک کلاغ چهل کلاغ از کجا میومد!
زیر شکمم کمی درد گرفته بود، رفتم تو اتاق تا کمی استراحت کنم. زهره به بهونهی خوابوندن بچه اش اومد کنارم و گفت؛ خسته شدی شکیبا ؟
آروم گفتم؛ نه ... یکمی درد داره زیرشکمم دکتر بهم استراحت داده بود.........
زهره مکثی کرد و گفت؛ تا میتونی خودتو حفظ کن زنداداش بخاطر خودت میگم...
پرسیدم؛ یعنی چی منظورتو نمی فهمم؟
زهره چشماشو ریز کرد و گفت؛ زن باید زرنگ باشه تو این نه ماه نزدیک داداشم نشو، هم برا خودت خوبه هم بچه ات، بعد از زایمانم بیشتر قدرتو میدونه... من که موقع بارداری سامیار همین کار و کردم. بعد زایمان سهراب مثل پروانه دور سرم میچرخید.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. روزا به سرعت میگذشتن، اسد هروز ناامیدتر از روز قبل از وضع بعد قصابی مینالید، چک زیادی دست مردم داشت و استرس وضع مالیمون باعث شده بود فشارم بالا بره و هربار مجبور شم به درمانگاه برم...
تو راه برگشت از درمانگاه طلبکار زنگ زده بود، اسد گوشیشو جواب نداد؛ نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تا کی جواب نمیدی؟ حداقل جواب بده نزار از این جریتر شن..
اخمی کرد و گفت؛ بیخیال شکیبا به اندازه کافی مغزم درگیر هست... بزار ببینم چه خاکی تو سرم میریزم..
حرصم گرفته بود از کاراش، گفتم؛ خب یه مدت نرو باشگاه همه ی آدما که صبح تا ظهر نمیان گوشت و چرخ کرده بخرن عزیز من از پنج عصر میبندی میری باشگاه تا فردا صبح، عملا داری شیفتی کار میکنی... خب معلومه که بعد چندماه هنوز مغازه پا نگرفته..
اسد خیره به خیابون گفت؛ از اولم میدونستی که باشگاه و بدن سازی عشق منه، علاقه ی منه.. نمیتونم ازش دست بکشم..
پوزخندی زدم و گفتم؛ انگار از یه دنیای دیگه به همه چی نگاه میکنی اسد جان، ما باید بخاطر زندگیمون ،پا گرفتن اوضاع مالیمون از بعضی لذتا و علایق مون چشم پوشی کنیم، نمیگم نرو باشگاه، برو اما این تایم از کمک مربی بودن با اون چندرغاز پولی که رفاقتی دوماه در میون میگیری نمیصرفه..
اسد عصبانی گفت؛ تو الان چیت کمه؟یخچالم که شکر خدا پر خورد و خوراکتم که به راه.
بهم برخورده بود با چشمای پراز اشک نگاش کردم و گفتم؛ یعنی درکت در همین حده؟ من چیم کمه؟ نمیدونی شریک زندگیتم نگرانتم؟ همه چی خورد و خوراک؟
اسد متوجه بغضم شد و دستی به صورتش کشید بعداز مکث کوتاهی گفت؛ آخه قربونت برم میبینی وضع منو بدتر رو مخم رژه میری، تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم..
سکوت کردم و از پنجره ی ماشین به رهگذرای بیرون چشم دوختم...
شب بعد از شام اسد بهم نزدیک شد، ازش فاصله گرفتم، سوالی نگاهم کرد، نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم؛ میدونی که شرایطمو عزیزم...
اسد کلافه با دستاش سرش رو گرفت. از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
تا وقت خواب عذاب وجدان داشتم؛ اما با حرفای دکتر و زهره، سلامت بچه ام برام مهمتر بود..
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی اسد از خواب پریدم.
از صحبتاش متوجه شدم دوباره چکش برگشت خورده ...
نخواستم حرفی بزنم به آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم.
اسد همینطور که با شخصی پشت خط بحث میکرد اومد رو میز نشست. بعداز قطع کردن تلفن نگاه درمونده ای بهم انداخت.
چای رو گذاشتم جلوش و گفتم؛ میخای به بابا فرامرز بگم؟ شاید بتونه کمکمون کنه...
اسد نفسش رو فوت کرد و گفت؛ چه کمکی عزیزم، حقوق مخابرات كفاف خرج خودشونو به سختی میده، نه نگرانش نکن.
گفتم؛ خب الان کی بود که زنگ زد؟
اسد نگاهشو ازم دزدید و گفت؛ رفیق شمالم بود میگفت آشناشون راضی نشده و حکم جلبمو گرفته...
ترسیده گفتم؛ ای وای اسد....
اسد خنده مصنوعی کرد و گفت؛
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هفتم
نترس عزیزم، چه بهتر اصلا! وقتی بندازنم زندان میفهمن هیچی ندارم و مجبورن قسط بندی كنن....
نتونستم خشممو کنترل کنم، با صدای بلندی گفتم؛ چه بهتر؟ همین؟ اصلا به فکر من و این بچهی تو شکمم هستی؟ فکر خودت و آبروت چطور؟ منو دست کی بسپری؟ کی بره دنبال کارات؟ بله .. بایدم بگی چه بهتر..
اسد گفت: کاری که شده، حالا میگی چکار کنم؟
درمونده گفتم؛ حداقل ماشین و طلاهامو بفروش بزنی به یه زخمی..
اخماشو توهم کشید و گفت؛ عمرا ... با این اوضاع قیمتا پیاده شیم دیگه به این زودیا نمیتونیم ماشین بخریم، طلاتم به اندازه ای نیست که بخاد دردی دوا کنه...
با صدای آرومی گفتم؛ پس تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه، حداقل با خانوادت درمیون بزار اسد..
دستم رو گرفت و گفت؛ چی بگم بهشون مامان عطى مريضه، حرص و جوش من بدترش میکنه، به هرکی رو زدم نداشت. تو خودتو ناراحت نکن برا بچه ضرر داره..
از جاش بلند شد و آماده شد تا بره.
پرسیدم؛ کجا میری حالا؟
اسد گفت؛ جلبمو دارن خونه نباشم بهتره، مغازه ام که نمیتونم برم، میرم ببینم میتونم از کسی پول قرض کنم..
رفت، بعد از رفتنش بیحال رفتم رو کاناپه دراز کشیدم، حس خوبی نداشتم و میدونستم تو دردسر بدی افتادیم...
تا ظهر خودم و مشغول کارای خونه کردم، با وجود بیحالیم اما نسبت به کارا تر و فرز بودم.......
نهار و آماده کردم و منتظر شدم تا اسد برگرده، ساعت از دو گذشته بود یادم افتاد که شاید نخاد بخاطر جلبش برگرده خونه. با گوشیش تماس گرفتم، خاموش بود، دوبار ، سه بار ...
نگاهی به ساعت انداختم ،از پنج عصر گذشته بود، از جام پا شدم، مقدار کمی از قیمه و برنج برا خودم کشیدم و مشغول شدم اما ذهنم درگیر بود.
شاید گوشیش باتری تموم کرده، شایدم بخاطر طلبكارا خاموشش کرده... اما سابقه نداشت بهم خبر نده، نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟
دلشوره ی بدی به جونم افتاد، مثل دیوونهها با خودم صحبت میکردم. زمستون بود و هوا زود تاریک شده بود. تو خونه راه میرفتم، از بیخبری و استرس قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، میترسیدم دوباره فشارم بره بالا.
گوشیم و برداشتم و شماره زهره رو گرفتم؛ بعداز دو بوق جواب داد؛ الو سلام آبجی زهره خوبی؟ و براش توضیح دادم اسد از صبح نیومده خونه و گوشیش خاموشه، تا سهراب رو بفرسته دنبالش حدودا دو ساعت بعد، زنگ خونه به صدا دراومد.
در و باز کردم زهره و سهراب بودن، تعارف کردم اومدن داخل. رو بهش پرسیدم؛ خب چی شد آبجی خبر داری ازش ؟
سهراب بجاش جواب داد؛ اره شكيبا خانوم.. خوشحال گفتم کجا مونده پس؟
سهراب ادامه داد رفتم در مغازش پرس وجو کردم گویا همون اول صبح رفت مغازه تا چیزی برداره ، مامور اومد بردتش...
درمونده گفتم؛ گرفتنش؟ ای وای... زهره گفت: زنداداش تو نباید به ما میگفتی اسد تا خرخره تو قرضه؟ یعنی ما انقد غریبه بودیم؟
لبخندی به روش زدم و گفتم؛ نه زهره جان این چه حرفیه، حقیقتش خواست اسد بود نمیخواست ناراحتتون کنه.
زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ الان بهتر شد؟ خوشحالمون کردین؟ والا زن گرفته ازمون جدا که نیفتاده؛ این حرفا بهونس..
سهراب پرید وسط حرفش و گفت؛ زهره جان، قبلا بهم گفته بود که چک داره دست مردم ،اما نمیدونستم تا این حد، حالا اتفاقی که افتاده..
زهره گفت؛ باید به مامان عطی بگیم خودش بشنوه از دستمون ناراحت میشه..
روبه سهراب گفتم: حالا چی میشه آقا سهراب؟ ما باید چکار کنیم؟
سهراب گفت: فعلا که کاری از دستمون برنمیاد، فردا میرم سراغ طلبکاراش و باهاشون حرف میزنم..
زهره گفت؛ پاشو شکیبا، وسايلتو جمع کن بريم خونه مامان عطی.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم. با همدیگه راه افتادیم سمت خونه مامان عطیه.
وقتی رسیدیم مامان عطی با دیدنمون گفت؛ خیر باشه شما باهم این وقت شب؟
روبهم پرسید؛ اسد کجاست شکیبا؟ زهره انگار منتظر بود برسه ؛ در جوابش گفت؛ اسد و گرفتن مامان........
مامان عطی با دستاش چنگی به صورتش انداخت و گفت؛ خاک عالم چرا؟ مگه بچم چکار کرده؟
زهره گفت؛ چک داده دست مردم...
بعدشم همه چیز و براش توضیح داد. مامان عطى صورتش از حرص قرمز شده بود و با عصبانیت با خودش حرف میزد.
راحله رفت به سمت جعبه قرصاش و بهش دوتا قرص داد...
رو بهم گفت؛ نباید به ما میگفتی دختر؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛ خودش اینطور خواسته بود..
مامان عطی عصبانی گفت؛ چی رو خودش خواسته بود، تو زن اون خونهای وقتی میبینی داره با سر میره تو دیوار نباید جلوشو بگیری ؟ چون خودش میخاد؟
راحله گفت؛ آخر این بلند پروازی هاتون کار دست خودتون داده..
نمیدونستم از چی حرف میزنن، فقط نگاشون میکردم، متوجه منظورشون نمیشدم.
سهراب متوجه سنگینی جو شد و خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هشتم
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم، میدونستم از شام خبری نیست... زهره گفت؛ مامان تخم مرغ هست املت درست کنم؟
مامان عطی گفت آره مادر نمیدونستم میای اگر نه یه چیزی درست میکردم..
رو بهم پرسید؛ چقدر قرض داره دقیقا... گفتم؛ نمیدونم..
مکثی کرد و دوباره پرسید؛ طلبکاراش کی هستن کجایی ان؟ جواب دادم نمیدونم اصلا نمیشناسم، کاراشو به من توضیح نمیداد...
راحله همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت؛ زنای الان فقط پول میخوان، اینکه از دهن شیر میاد یا از زیر سنگ مهم نیست...
جواب دادم؛ یعنی فکر میکنی بخاطر من افتاده تو قرض؟
راحله با پررویی زل زد تو چشمام و گفت؛ نیفتاده؟!
خواستم جوابشو بدم که زهره گفت: خیلی خب حالا دادگاه و محاکمه تون رو بزارین واسه بعدا فعلا بزارین یه لقمه غذا کوفت کنیم...
اشتهام کور شده بود اما بخاطر اینکه کشش ندم رفتم سر سفره و دو لقمه خوردم.نمیدونم اینهمه کینه از کجا میومد.
بعداز شام دوباره بحث ها پیش کشیده شد و بیشتراز اینکه نبودن اسد مهم باشه ،بفکر این بودن که با رفتن اسد به زندان دشمن شاد شدن و فامیلا دلشون خنک شده..
بعداز رفتن زهره و سامیار ، رفتم تو اتاق مجردی اسد و رو تختش دراز کشیدم. چشمم افتاد به عکس بدنسازای مختلف رو دیوار،دلم هواشو کرد و بغض گلومو گرفت ... من به اندازه کافی حساس شده بودم؛ چطور میتونستم نبودش رو طاقت بیارم... تصمیم گرفتم فردا به مامان زنگ بزنم و باهاشون در میون بزارم..
نیمه شب تشنه ام شده بود رفتم به آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، نگام افتاد به مامان عطی که تشکش رو کنار بخاری گذاشته بود و خواب هفت پادشاه و میدید...
بی سر و صدا برگشتم به اتاقم، هرکاری کردم خوابم نمیبرد، اونقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم که خسته شدم. هوا گرگ و میش بود که از شدت سردرد خوابم برده بود.....
دو ساعتی نگذشته بود که با سر و صدای راحله و مامان عطی بیدار شدم. باصدای بلند حرف میزدن و چنان صدای استکان و نعلبکی از تو پذیرایی میومد که هرکی نمیدونست فکر میکرد یه لشکر مهمون دارن. از جام بلند شدم و رفتم بیرون و بهشون سلام دادم، طبق معمول جواب سلامم رو ندادن.
راحله گفت؛ معلومه اتاق مجردی اسد و دوس داشتیا خوب خوابیدی..
لبخندی زدم به روش ...
مامان عطی گفت؛ دیشب تا خود صبح، کلاغ و کبوتر خوابیدن، ولی من چشم روهم نزاشتم، نمیتونستم بخوابم بس که دلم آشفته بود..
خندیدم و گفتم؛ مامان عطى، دوبار اومدم از اتاق بیرون هر دوبار و شما خواب بودین...
مامان عطی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ این قرصایی که من میخورم فیل و از پا میندازه... تو حال خودم نبودم دختر جان..
نمیدونم چه اصراری داشت خودش رو مریض و بدحال جلوه بده...
رو به راحله گفتم راحله جان عزیزم امروز نهار با من..
راحله گفت؛ نه خودم درست میکنم..
جواب دادم؛ غریبه که نیستم..
تا ظهر با حرفای مامان عطی سر شد، سعی میکردم تیکه هاشو ندید بگیرم، به قول مامانم، مادرشوهره دیگه دلش به همین چیزا خوشه، شاید اگه این حرفا رو از زبون مادرمون بشنویم بدمون نیاد!
موقع پیمونه برنج، موقع پختن مرغ، حتی ریختن روغن برا سرخ کردن اومد بالاسرم و فقط میگفت هوا دست خودتو داشته باش.. کمتر بریز کی میخوره .. واقعا متعجب بودم از رفتارش..
راحله رفته بود بازار برا خرید، همینطور که تو آشپزخونه داشتم آشپزی میکردم، متوجه شدم یه تراول کف آشپزخونه افتاده... با توجه به اخلاقی که ازشون شناخته بودم دست بهش نزدم...مامان عطى رو صدا زدم، وقتی اومد پول و بهش نشون دادم و گفتم؛ مال شماست؟
خونسرد پول و برداشت و گذاشت رو طاقچه، متوجه شدم که این پول و برا امتحان کردن من انداخته زمین... از رفتارش خوشم نیومد اما مجبور بودم تحمل کنم.
بعد از نهار، اسد با گوشیم تماس گرفت، با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن.
گفت نگرانش نباشم، چند روزی طول میکشه تا بیاد بیرون..
بعداز صحبت خیلی کوتاهی با مامان عطی، تماس قطع شد.
زهره دوباره اومده بود، همزمان با اومدنش راحله هم از خرید برگشت؛ دوباره بحث بدهکاریهای اسد پیش کشیده شد...
راحله گفت؛ همه اهل محل فهمیدن اسد کلی قرض بالا آورده و افتاده زندون ... آبرومون تو محل رفت...
زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ چی بگم والا، نمیدونم کی به خانواده سهراب خبر داده ... به قول خودشون زنگ زدن خبر حالم رو بگیرن... اما نیت شون سرکوفت بود! شانس منه دیگه..
با تعجب گفتم؛ چه بی آبرویی آخه آبجی؟مگه دزدی کرده یا هیزی خدای ناکرده؟ چرا به خودتون و ما سخت میگیرین آخه......
مامان عطی دستاش رو به سرش گرفت و انگار مشغول تماشای فیلم شده باشه بدون هیچ حرفی نگامون میکرد. انگار از رفتار دختراش بدش نیومده بود.
زهره گفت؛ بدت نیاد شکیبا جان اما این قرض و بی پولی اسد همش مال قصابی نبود...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رحمت الهی .....
به وسعت آسمانها پهن است
الهی دلتان بوسه گاه خورشید
چشمتان ستاره باران
دلتان کهکشان نور !
شبتان در پناه خدا 🕊
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دوباره انارهای سرخ
دوباره عطرنمناک خاک
دوباره زندگی
دوباره برگ🍁
دوباره عشق❤️
دلتون گرم به مهرومهربانی❤️
شادیهاتون درفصل عاشقی های ناب
وفصل رنگهای زیبا، بی پایان🔴
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_نهم
سختگیری های شما باعث شد داداشم خودشو بندازه تو دردسر..
با تعجب گفتم؛ متوجه منظورت و نمیشم چه
سختگیری؟
زهره نگاشو ازم چرخوند و گفت: چندبار اومد خواستگاری آقات قبول نکرد، داداشم خاطرخواه تر از قبل شد. آخرشم که براش شرط گذاشتین باید از خودش خونه و شغل مناسب داشته باشه... خب با دست خالی اینم شد نتیجه اش بفرما..
تازه داشت برام روشن میشد اینهمه ادا برا چیه. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم، قطعا این حرف دل مامان عطی هم بود، پس رو بهش گفتم؛ علت قبول نکردن بابام اختلاف سنی مون بود، وقتی متوجه اصرار و علاقهی اسد شد قبول کرد.. اینکه بخواد از خودش یه خونه و شغل داشته باشه واسه رفاه حال خودمون بود... تا اونجایی که یادمه پول خونه از فروش زمین شهرستان بوده، بابت شغلشم هیچوقت با ما مشورت نکرد، حتی آقام گفت بهش این شغل حساسه و گولت میزنه، باید حواست باشه..
زهره گفت اگه اون زمین بود الان میتونست بفروشه و به یه زخمی بزنه..
پوزخندی زدم و گفتم؛ آره... عوضش اجارهی خونه و اجاره ی مغازه ای که بیخود داره خاک میخوره هم داشتیم... اینا مسائل خانوادگیتون بود عزیزم، با فروش زمین اگه مشکلی داشتین باید باهم درمیون میزاشتین نه که الان پتک کنین تو سر من....!
مامان عطی گفت؛ الان موقع این حرفا نیس... ما تو خونمون تا بحال اصلا از این بحثا نداشتیم، رسم نداریم بزرگتر و کوچیکتر تو رو هم در بیان...
پوزخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم، عادتش بود، حرفشو میزد و بعدش جانماز آب میکشید.
شماره بابا فرامرز و گرفتم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛ شنیدن صداش برام آرامبخش بود.
گفتم؛ سلام باباجون خوبین؟
- سلام دختربابا، شکر خدا خودت خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم؛ ممنونم بابا، میشه بیاین دنبالم؟ من خونه مامان اسدم ...
بابا گفت؛ اتفاقا الان میرفتم نهار... باشه دخترم... آماده شو میام..
بعد از قطع کردنش تو اتاق منتظر نشستم ... صدای غر زدنای راحله رو میشنیدم که حرفاش سراسر تیکه بود.
نمیدونستم خونه مستقل خریدن انقد به مزاجشون بد اومده بود، لابد توقع داشتن با این اخلاقشون باهم زندگی کنیم...
بابا رسید و زنگ زد که بیرون در منتظرمه،پ. کیفم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.
مامان عطی چشماشو ریز کرد و پرسید؛ آماده شدى... کجا میری؟
جواب دادم بابا اومده دم در منتظرمه میرم خونشون..
ابرویی بالا انداخت و گفت؛ آها...باشه، بودی حالا.......
تشکری کردم و با یه خداحافظی جمعی از در اومدم بیرون ...
سوار ماشین بابا شدم و راه افتادیم. تو راه بابا پرسید؛ چه خبر شکیبا جان، خوبی خودت بابا؟ اصل احوالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم؛ خداروشکر باباجون.
بابا گفت؛ اسد خوبه؟ کجاست که زنگ زدی امروز بابا بیاد دنبالت؟
فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم؛ اسد و گرفتن بابا... بخاطر چک هایی که دست مردم داشت دیروز گرفتنش..
بابا با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ میدونستم این پسر پشتکار ایستادن مغازه رو نداره، چرا زودتر بهم نگفتی دخترم؟
نگامو دزدیدم و گفتم؛ خودش اینطوری خواست، دوس نداشت نگران شین...
بابا دستی به صورتش کشید و گفت؛ نگران نباش بابا جان، حالا کی دنبال کاراشه؟
گفتم؛ آقا سهراب دامادشون و یکی از دوستاش..
بابا گفت؛ خیلی خب منم عصری میرم باهاش حرف میزنم ببینم چه میشه کرد.
تشکر کردم و به سمت خونه رفتیم. وقتی رسیدیم با دیدن شيما تموم ناراحتی هام یادم رفت و اونو تو بغلم گرفتم... حقا که خونه پدری تیکه ای از بهشت بود.
مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه داد زد؛ شیما ... مگه نمیگم نپر تو بغلش دختر؟
بعد از ظهر کنارهم نشسته بودیم همه چیز و براش توضیح دادم، خیلی ناراحت شد و گفت؛ پیش اومده دخترم، کاریش نمیشه کرد، انشالله درست میشه..
لبخند مصنوعی زدم و گفتم نوبت سونوگرافی داشتم ....
مامان گفت؛ خب باهم میریم دخترم..
- نه میخام برم برا تعیین جنسییت میخام اسد باشه..
مامان دستی به سرم کشید و گفت؛ میاد دخترم، زندگی بالا و پایین زیاد داره تازه اول راهی..
جواب دادم؛ نمیدونم اما انگار خانوادش منو مقصر میدونن....
مامان گفت؛ حرفی بهت زدن؟
گفتم؛ تو حرفاشون انگار فکر میکنن مسبب این بدهی هاش خونه خریدنه ،در صورتی که اسد اصلا سر خونه هیچ بدهی نداشت.
مامان گفت؛ اشکالی نداره دخترم بزار بگن... این گوش در و اون گوشت دروازه شه از من میشنوی به حرفای بیهوده بها نده، نزار حاشیه درست شه، فکر خودتو و تو راهیت باش.
نگاهی به اتاقم انداختم، شیما با پوستر و کاغذ دیواری کارتونهای مورد علاقه اش تزئینش کرده بود...
اومد کنارم و گفت؛ آجی ... میشه بمونی اینجا؟ لبخندی به روش زدم و گفتم؛ بله که میشه قربونت برم.
شیما گفت؛ پس بیا باهام جدول ضرب کار کن.. بابا همیشه اخبار میبینه، مامانم که عصبانی میشه...
کتاباشو برداشتم و مشغول شدم.
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دهم
دوروزی میشد که خونه پدری مونده بودم.
تو این دوروز مامان نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم و تموم غذاهای مورد علاقه مو درست کرده بود.
بابا با طلبکارای اسد صحبت کرده بود. سه نفر بودن، شرایط رو براشون توضیح داد و قبول کردن که نیمی از پول رو بگیرن و بقیه اش رو قسط بندی کنن.........
با مامان رفتیم به خونه و همه ی طلاهامو به غیر از گوشواره گوشم و حلقه ی ازدواجمون فروختم، مبلغ زیادی نبود.
شب که برگشتیم بابا گفت؛ دخترم تو قرعهکشی خونگی اسمم در اومده تقریبا یک ماهی میشه که تو حسابمه؛ خودت میدونی که تنها سپردمه، با پول طلات میدم به طلبکاراش، اما بهش نگو که از من گرفتی ، بگو از دایی قرض کردی، اینجوری خجالت نمیکشه، برا پس دادنش هم تلاش میکنه...
مامان فرخنده خندید و گفت آقا فرامرز تو هر شرایطی به فکر جیب خودتیا..
بابا لبخندی زدو گفت؛ نه خانوم مال من مال بچه هامه چه فرقی داره... دخترم، اسد پسر خوبیه اما کمی یک دنده و سر به هواست، اونطور که باید نمیچسبه به کارش، آخرشم نمیتونه جمعش کنه... از اول زندگی باید یاد بگیره رو پای خودش وایسه..
گفتم؛ ممنون بابا جون دستتون درد نکنه، آقا سهراب چکار کرد نتونست براش از کسی پول جور کنه؟
بابا گفت؛ نه دخترم از کسی نمیشه توقعی داشت، تو این اوضاع هرکی بتونه زندگی خودشو جمع کنه خيليه... انشالله فردا درست میشه کاراش..
دو روز بعد، بعد از کلی دوندگی و خواهش و التماس که اون هم بابا فرامرز انجامش داد، بالاخره اسد از زندان اومد بیرون...
ظهربود و مامان نهار درست کرده بود، منتظر اسد بودیم، که بابا تنها برگشت، رفتم جلو و گفتم؛ خسته نباشی بابا، پس اسد کو؟
بابا لبخندی زد و گفت؛ فرستادمش پیش مادرش، آقا سهراب گفت بنده خدا ناخوش احواله، اسد رفت دیدنش تا آرومش کنه...
حرفی نزدم ، حدودا یک ساعتی منتظر موندیم تا اسد برگرده.
وقتی برگشت خوشحال تر و مشتاق تر از همیشه به استقبالش رفتم...
اون هم با دیدنم خوشحال شد اما جلوی خانواده خجالت میکشید و تنها با احوالپرسی گوشه ای نشست...
بعد از نهار به همراه بابا تو پذیرایی نشسته بودن و درباره کار حرف میزدن...........
مامان سینی چای رو گذاشت جلوشون و گفت؛ خب پسرم، الان تصمیمت چیه؟ میخای چکار کنی؟
اسد دستی به ته ریشش کشید و گفت؛ میرم مغازه، کار میکنم درست میشه ... مامان گفت؛ انشالله...
گفتم نمیشه بری دنبال یه کار دیگه؟ آخه تو این چندروزی چه فرقی کرده؟ هنوزم کم تجربه ای..
بابا گفت؛ قصابی شغل بدی نیست دخترم، فقط باید چم و خم کار رو بلد باشه، تو کار باید جدی بود، حساب حساب و کاکا برادر، اینطور که من فهمیدم خیلیا ازت نسیه خرید کردن درسته؟
اسد لبخندی زد و گفت؛ تقریبا بیشتراز نصفشون...
بابا گفت؛ درسته که شرایط مالی مساعد نیست، اونیکه واقعا نیاز داره بحثش جداست... اما اینطوری که نمیشه حتی اجاره ی مغازه رو در آورد... وقتی یه مال گوشتی میخری اول بفروشش خرجش در بیاد بعد برو سراغ بعدی، بلندپروازی زیاد کار دست آدم میده..
اسد سرش رو پایین انداخت و گفت؛ چشم.
وسایلم رو جمع کردم ،بابا فرامرز مارو رسوند خونه. وقتی داخل شدیم اسد نگاهی بهم انداخت و زل زد تو چشمام گفت؛ خوبی شکیبا؟ دلم برات تنگ شده بود...
خندیدم و گفتم؛ شدى مثل فيلما! یه هفته ام نشده اون تو بودی...
هردو خندیدیم، دوس نداشتم از رفتار خانواده اش بهش چیزی بگم... بعد از چند روز کنارهم نشستیم و گپ زدیم ....
چندروزی گذشت، اسد دوباره طبق روال قبل به مغازه و باشگاه میرفت، با این تفاوت که صبح ها زودتر بیدار میشد.
امروز نوبت سونوگرافی برای تعیین جنسیت و سلامت جنین داشتم، مثل همیشه استرس گرفته بودم. مهمترین دغدغه ی این روزام سلامت هدیهی کوچیکی بود که تو بطن وجودم رشد میکرد.
اسد داخل نیومد دراز کشیدم رو تخت، دکتر که خانم میانسالی بود بدون کوچکترین نگاهی با مهارت خاصی دستگاه رو روی شکمم میچرخوند ... و بعد چیزهایی رو تو کامپیوترش ثبت میکرد ...
با استرس گفتم؛ خانم دکتر وضعیت سلامتش چطوره؟ دکتر با مهربونی گفت؛ خوبه همه چیش عالیه........
دکتر گفت؛ بچه اولته درسته؟
لبخندی زدم و گفتم بله .... ادامه دادم؛ دختره یا پسر؟
دکتر گفت؛ چی دوس داری خودت؟
خندیدم و گفتم؛ دختر پسرش فرقی نداره فقط سالم باشه..
دکتر گفت؛ به احتمال خیلی زیاد پسره..
لبخندی به صورتم نقش بست.... تا حالا تصوری از مهمون کوچولوی تو شکمم نداشتم.
برگه رو ازش گرفتم و بعداز تشکر از در بیرون رفتم.
اسد سرش تو گوشیش بود، با دیدنم اومد جلو و گفت؛ چی میگفت دکتر؟
خندیدم و گفتم؛ سالمه خداروشکر..
اسد گفت؛ شکیبا، دختره یا پسر؟
با بدجنسی رومو اونطرف کردم و گفتم؛ هنوز مشخص نیست ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_یازدهم
اسد نگاه مشکوکی بهم انداخت... میدونستم که چقدر عاشق دختره و میخوره تو ذوقش...
اسد گفت؛ کی بیایم خوبه؟ یه هفته بعد، یه ماه بعد؟
نگاش کردم و پقی زدم زیر خنده، نزدیکم شد و گفت؛ شکیبا ... با ذوق گفتم؛ پسره ...
اسد خندید و گفت؛ تو رو خدا راستشو بگو اذیتم نکن...
گفتم؛ جون خودت که قسم آخرمه پسره...
اسد گفت؛ خداروشکر... اشکالی نداره انشالله سال بعد خدا بهمون یه دختر میده..
جیغ کوتاهی کشیدم و مشتی به بازوش زدم راه افتادیم به سمت خونه. منو رسوند و خودش به مغازه رفت،خداروشکر اینبار بیشتر به کارش چسبیده بود.
دو سه روزی گذشت، صبح با صدای زنگ گوشی اسد از خواب بیدار شدم. این روزا گوشیش حسابی زنگ میخورد و مشتریهای زیادی داشت، خودشم از کارش حسابی راضی بود.
نگاهی بهم کرد و گفت؛ ببرمت خونه مامان عطی تنها نمونی؟
گفتم؛ نه عزيزم من استراحت دارم اونجا روم نمیشه فقط بخورم و دراز بكشم....
لبخندی زد و گفت راحله دیشب بهم زنگ زد و گفت خیلی وقت ازت خبر ندارن دلشون تنگ شده...
جواب دادم؛ چرا به خودم زنگ نزد آبجی؟ باشه پس بهش زنگ بزن شب میریم خونشون و برمیگردیم اینطوری زحمتشون زیاد نمیشه..
اسد سری تکون داد و گفت؛ برم مشتری دارم دیرم میشه...
خندیدم و گفتم؛ آخه کدوم مشتری اول صبح گوشت میخاد، برو عزیزم بسلامت..
ذهنم رفت پیش راحله، مطمئن بودم دلش برا من تنگ نشده و فقط خواسته به اسد برسونه که من خونشون نمیرم.... اگر نه چرا به خودم زنگ نزده؟!
مامان و بابا با فهمیدن جنسیت بچه خوشحال شدن و ذوق خریدن سیسمونی رو میشد از صداشون فهمید ...
تا عصر استراحت کردم بیدار شدم و دوش گرفتم تا کم کم حاضر شم. مانتوی بارداری کرمی رنگی که خریده بودم و تنم کردم و نگاهی به خودم انداختم، کمی تپل تر شده بودم و خداروشکر حالت تهوع هام كاملا برطرف شده بود...
همون لحظه اسد وارد شد، به استقبالش رفتم و بهش خسته نباشید گفتم. نگاهم افتاد به دستش ، گوشت کبابی و آبگوشتی و چرخ کرده...
گفتم؛ اسد جان اینهمه گوشت چرا آخه داشتیم تو یخچال.
اسد حوله اش رو برداشت و همینطور که به سمت حمام میرفت گفت؛ برا مامان عطی گذاشتم کنار خانومی...
چیزی نگفتم بالاخره بچه اش بود و وظایفی نسبت به خانواده اش داشت...
صدای گوشیش توجهمو جلب کرد، کنجکاویم گل کرد و رفتم سراغش ... پیام تبلیغاتی بود. خیلی مشتاق بودم ببینم تو فضای مجازی چی داره که همه دارن.
رفتم داخلش سر در نمی آوردم، اما عکس دخترا و زنای رنگوارنگ با پوششهای افتضاح حالمو بد کرد، اینا تو گوشیش چکار میکردن؟ یعنی اینارو میدید؟ حالا چه جوری میتونستم به روش بیارم ...
صداش منو به خودم آورد...
- شكيبا اون تیشرت سفیدمو شستی؟
سریع گوشی رو گذاشتم و رفتم به اتاق. لبخند مصنوعی زدم و گفتم؛ آره گذاشتمش رو شوفاژ... الان سردت میشه اینطوری..!
اسد بازوهاش و آورد بالا و گفت؛ ببین بازوهارو هیکل و ببین ... این تن سردش میشه؟
تازه توجهم بهش جلب شد و گفتم؛ موهای تنتو چرا زدی؟
اسد خندید و گفت؛ صبح بخیر خانوم ... الان دیدی؟ خیلی وقته بخاطر باشگاه میزنمشون...
چشمکی زد و گفت؛ این جوری جذاب تره؟ مگه نه؟
تیشرت و انداختم سمتش و گفتم؛ من قرار بود بپسندمت که با همون موها پسندیدمت..... اسد با صدای بلند خندید.
راه افتادیم به سمت خونه مامان عطی، تو راه اسد کلی خرید برا خونشون انجام داد، از میوه و سبزی و سیب زمینی و پیاز تا خشکبار...
سوار ماشین شد نگاهمو دید گفت؛ خداروشکر اوضاع مغازه داره روبراه میشه، گفتم بعد مدتها یه کم بهشون برسم، پول که قبول نمیکنن..
حرفی نزدم، میترسیدم چیزی بگم فکر کنه دارم حسادت میکنم یا بخاطر پولی که بهش قرض دادیم دارم منت میزارم...
با کمک هم خریدهارو بردیم، زهره و پسرش طبق معمول بودن. سامیار، پسر زهره، با دیدنم به سمتم اومد و بوسیدمش.
بعد از سلام و احوالپرسی مامان عطی رو به اسد گفت؛ اسد جان مادر چرا اینهمه خودتو انداختی تو خرج آخه الان چه وقت اینکارا بود ... من از تو توقعی ندارم.........
اسد گفت نه مامان جان خودم نیستم بالا سر تو و راحله...حداقل اینطوری یه کم خیرم بهتون برسه...
مامان عطی گفت؛ الهی خیر ببینی پسرم...
زهره دوباره جمع و گرفته بود دستش، از جاش بلند شد و یکی یکی ادای رقصیدن مهمونای عروسیمون رو درمیآورد، بقیه هم قاه قاه به کاراش میخندیدن.
تعجبم از این بود که هیچکس رو در شأن خودشون نمیدیدن با این نوع رفتارشون.
آقا سهراب اسد و صدا زد و کارش داشت.
با رفتنش دوباره بحثهای خاله زنکی شروع شده بود...
زهره نگاهی به مامان عطی انداخت و گفت؛ مامان شنیدی پسرعمه ماشین شاسی بلند خریده؟
مامان عطی زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت؛ چرا نخره مادر، مثل زن اون من ندیدم تا بحال..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دوازدهم
ده ساله عروسی کرده دوتا مانتو هم نخریده..
اصلا اهل طلا و لباس و بریز و بپاش نیست... مرد دریاست ... زن سد! اینجور زنا برا شوهراشون جمع میکنن دیگه...
میدونستم منظورش به منه، یه مانتوى جديد تنم دیده بودن و دوباره شروع شده بود..
خندیدم و اشاره ای به النگوهای زهره زدم و گفتم؛ وا مامان جان اینجوری نگو به آبجی زهره برمیخوره ...یعنی الان طلا داره شوهرشو بیچاره کرده؟..
زهره سریع گفت؛ نه اصلا و ابدا .. من نصف سرمایه طلاهام و از خونه پدریم بردم، اون موقعها تو نبودی من کار میکردم و پس انداز کردم.. بعدشم شكيبا جان من کم برا زندگیمون جمع نکردم..
خندیدم و گفتم؛ والا یه دست صدا نداره مرد بریزه و بپاشه زن حتی اگه ده سال که هیچ پنجاه سالم خرج نداشته باشه به جایی نمیرسن.
مامان عطی گفت؛ قناعت تجارته دختر....
راحله ظرف کاهو رو گذاشت جلوم و گفت؛ خیلی خب کارشناسی بسه زنداداش.. فعلا این کاهو هارو خرد کن...
بعدم خیلی ماهرانه بحث و عوض کرد و گفت؛ خب رفتی دکتر؟ معلوم شد بچه چیه؟
سری تكون دادم و گفتم آره..
زهره و راحله باهم همزمان پرسیدن؛ خب بچه چیه؟
لبخندی زدم و گفتم؛ به احتمال زیاد پسر...
مامان عطی گفت وای خداروشکر نذر کرده بودم بچه پسر شه... اسد بچه ام برادر نداشت خدا بهش پسر داد...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با اومدن اسد دوباره به جلد قبلی شون برگشتن و خبری از نیش و کنایه نبود..........
انرژی منفی که از جمعشون میگرفتم حالمو بد میکرد؛ بخاطر اسد حفظ ظاهر کردم و تا آخر شب که برگردیم سعی کردم زیاد وارد بحث شون نشم...
به خونه برگشتیم. صبح روز بعد بیدار شدم، بعداز رفتن اسد حوصله ام سر رفته بود،خانواده پدریم شهرستان بودن منم حسابی دلتنگشون بودم اما از خانواده مادری بیشتر با دایی مجتبی و زنش در ارتباط بودم، چون از همه کوچیکتر بودن و زندایی هم خونه دار بود ...
بهش زنگ زدم، بعداز دو بوق جواب داد، ازش خواستم اگه کاری نداره بیاد پیشم، اونم از خدا خواسته قبول کرد.
چای رو حاضر کردم و مشغول پختن کیک شدم تا رسیدنش آماده میشد، برای نهار هم کشمش پلو با مرغ درست میکردم چون غذای مورد علاقه ی سحر بود.
یکساعت بعد رسید با خودش یه جعبه شیرینی و یه جعبه ی کوچیک هدیه داشت. ازش تشکر کردم و گفتم؛ دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی... کادو به چه مناسبت؟
زندایی خودش بازش کرد و گفت؛ مناسبت بهتر از این که یه گل پسر داریم؟
با ذوق لباس نوزادی رو از دستش گرفتم، خیلی نرم و لطیف بود... دوباره ازش تشکر کردم گفتم؛ پس حلما کجاست؟
زندایی خندید و گفت؛ گذاشتمش خونه مامانم، خیلی وقت بود من و مجتبى تنها بیرون نرفته بودیم .... لازم بود واقعا...
خندیدم و گفتم؛ ای شیطون ... پس حسابی خلوت کردین.
زندایی لباساش رو در آورد و گفت؛ لازم بود شكيبا، واقعا بعضی وقتا فشار کار و بچه داری و مشکلات روزمره باعث میشه آدما خودشونو فراموش کنن... حالا انشالله متوجه میشی بعدها که چی میگم...
چای رو جلوش گذاشتم و گفتم؛ خب.. دیگه چه خبر؟
زندایی برام از بقیه خانواده و دلتنگی هاشون گفت... اینکه بی معرفت شدم و بهشون سر نمیزنم...
فکری کردم و گفتم؛ یه روز باهم بریم خونه ی دایی محمد چطوره؟
سری تکون داد و گفت؛ آره حتما تو چرا جایی نمیری شکیبا؟ حتما بايد دعوتت كنن؟
خندیدم و گفتم؛ نه به جون خودم، دایی محمد و زنش که شاغلن...
زندایی سحر پرید وسط حرفم و گفت؛ خوبه حالا انقدر خودتو توجیه نکن .. فهمیدیم، از اسد چه خبر؟ کاراشو رو به راه کرد؟
جواب دادم؛ آره خداروشکر ایندفعه بیشتر چسبیده به کار ... خودش که راضیه..
زندایی گفت؛ خداروشکر توام بیشتر حواست بهش باشه، حمایتش کن از لحاظ عاطفی ...
لبخندی زدم و گفتم؛ این مدت بخاطر حاملگیم خیلی از هم دور شدیم...
زندایی پرسید ؛ چطور؟ با خجالت گفتم؛ دکتر منع کرده... یعنی منع که نه گفته مراعات کنم...
زندایی با اخم نگام کرد و گفت؛ شکیبا اینکار درست نیست اونم گناه داره...
لبخندی زدم و گفتم؛ سلامت بچه ام برام مهمه زندایی... نمیدونی هنوز نیومده چقدر بهش وابسته شدم..
زندایی خندید و گفت؛ میدونم چی میگی عزیزم بلاخره بچه عزیزه، ولی اونم شوهرته...
زندایی رو تا شب نگهداشتم و زنگ زد دایی مجتبی هم برای شام اومد.
حدودا یک ماهی گذشت، تو این یکماه بیشتر به فامیلا سر زدم و سرم رو اینطوری گرم کردم، اسد کارش خیلی خوب شده بود و تونسته بود دوتا از قرض هاشو پرداخت کنه..
شب اسد از باشگاه برگشته بود و مشغول دوش گرفتن بود. صدای زنگ گوشیش کلافه ام کرده بود، مدتی بود که زنگخور زیادی داشت و میگفت مشتری ان...
یه لحظه شک کردم نگاه به صفحه گوشیش انداختم... کریمی نوشته شده بود..
صفحه پاسخ و لمس کردم و حرفی نزدم، صدای بم و مردونه پشت خط به گوشم رسید ؛ الو الو داش اسد ... الو ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیزدهم
سریع گوشی رو قطع کردم و دیگه به سمتش نرفتم. یه لحظه از فکر خودم خجالت کشیدم و سعی کردم نسبت به تلفناش بی اعتنا باشم.
از حموم اومد بیرون و کنارم نشست خندید و گفت؛ مامان خانوم شام چی داریم؟
لبخندی زدم و گفتم؛ حالا چرا مامان خانوم؟
اسد گفت آره دیگه کلا یه ماه خانومی ما بودی ،الان مدتیه شدی مامان خانوم...
رفتم کنارش نشستم و گفتم؛ خیلی دوسش دارم اسد ...
گفت؛ منم دوس دارم پسر بابا رو، هم خودشو ،هم مامان شو..
همون لحظه تلفنش شروع کرد به زنگ زدن، اسد جواب داد؛ بله .. سلام داداش.. نه نیستم ... گفتم نیستم دیگه..
بعدم قطع کرد رو بهش گفتم؛ چقدر گوشیت زنگ میخوره اسد؟
اسد روبروی آینه فیگوری سرسری گرفت و گفت؛ مشتری ان، ناراحتی خوشگلم؟
همونطور که غذارو میکشیدم گفتم؛ ناراحت چرا خداروشکر.. مشتری روزیه... انقد باهاشون بد حرف نزن میپرونیشون..
اسد خندید و گفت؛ خیالت راحت باشه عزیزم.........
صبح شد، اسد بعداز دوش کوتاهی اومد به آشپزخونه و گفت؛ شکیبا جان ، خیلی وقت درگیر کار و بدهی و مغازه ام، دوستام یکی دوروزی میرن شمال؛ ازم خواستن منم باهاشون برم.... راستش منم بدم نمیاد تو چی میگی؟
لبخندی زدم و گفتم؛ از کی تا حالا مجردی میری سفر؟ اونم با رفقایی که من نمیشناسم؟ اونم در صورتیکه یه زن حامله ماه عسل نرفته تو خونه تنها میمونه؟
اسد خندهاش گرفته بود ... اومد جلو و گفت؛ قربونت برم خانم خوشگلم... اول اینکه دوتاشون متاهلن ،فقط یکی شون مجرد... دوم اینکه وقتی خانوماشون نمیان باهاشون کجا ببرمت بین اینهمه مرد؟ سوم اینکه شما عاشق خونه پدری هستی، برو اونجا تکیه بزن به تخت پادشاهی و ملکه باش!! و آخرم اینکه من بابت هردو مورد شرمندهام انقد نزن تو روم خانوم ... دست من نبود باور کن ...
به حالت مسخره ای که به صورتش داده بود خندیدم و گفتم خیلی خب اسدخان ... اگه با اینهمه قرض و بدهی بهت خوش میگذره برو، من چی بگم...
اسد خندید و گفت؛ فقط بدهی دایی مجتبی مونده که اونم جور میشه غصه نخور...
پرسیدم؛ مغازه چی پس؟ فاسد نمیشن؟
همونطور که به سمت گوشیش میرفت گفت؛ نه درستش کردم خیالت راحت..
رفتم به اتاقم تا کیفمو جمع کنم گفتم؛ پس تو تصمیمتو گرفته بودی؟!
اسد تو راه گفت؛ میری خونه مامان عطی بمونی؟ یا ببرمت خونه آقات؟
نخواستم ناراحت شه گفتم؛ میرم خونه بابا اینا، خونه مامان عطی روم نمیشه همش در حال استراحت باشم، همش راحله بزاره برداره سختشون میشه..
اسد گفت خیلی خب.. اما در کل خیلی دوست دارن، همیشه بهم میگه شکیبا رو مثل زهره و راحله دوس دارم، خودمونیما از مادرشوهر شانس آوردی...
به حرفش خندیدم.. واقعا اسد غرق تو دنیای دیگه ای بود و انگار نمیدونست اطرافش چی میگذره.
رسیدیم به خونه؛ بعد از کلی سفارش بهش پیاده شدم. این وقت روز شیما مدرسه بود، نشستم رو صندلی آشپزخونه و همینطور که مامان مشغول آشپزی بود باهم درد دل میکردیم... یکی از قشنگترین لذتهای دنیا به نظرم حرف زدن با مادر بود...
مامان گفت؛ حال مادر شوهرت چطوره دخترم؟ جواب دادم خوبه شکر...
مامان که متوجه سردی لحنم شده بود گفت؛ دخترم سعی کن بدون حاشیه زندگی کنی، خودتو درگیر بحثای خاله زنکی نکن... دنیا بی ارزش تر از اون چیزیه که فکرشو کنی...
سری تکون دادم و تو دلم گفتم؛ خبر نداری که برا یک لقمه غذای اضافه خوردن و خرید یک روسری چه حاشیه هایی که نمیسازن، انگار برای بعضیا مال این دنیا ارزشمند.....
غروب شده بود شیما کنارم نشسته بود کتاب توی دستش رو نشونم داد و گفت؛ آجی... رادمهر چطوره؟
فکری کردم و گفتم؛ اوووم... رادمهر... قشنگه...
شیما گفت؛ پس میزاریم رادمهر .. برم به بابا بگم؟
خندیدم و سعی کردم جلوش و بگیرم گفتم؛ نه عزیز دلم... هنوز مونده تا دنیا اومدنش، شاید نظرمون عوض شد...
همون لحظه صدای زنگ گوشیم اومد اسد بود، جواب دادم....
بعداز قطع کردن مامان گفت؛ چی میگفت دخترم؟
گفتم هیچی گفت تازه رسیدن و دارن کباب درست میکنن! چقدر دلم کباب خواست..
يهو بابا كنترل تلوزیون و کنار گذاشت و گفت؛ الان میرم میخرم برات بابا..
مامان گفت؛ شام گذاشتم فرامرز جان..
بابا فرامرز گفت؛ خودمون میخوریم خانوم، دوتا سیخ کباب میگیرم این بچه ها بخورن...
شیما گفت؛ حالا نمیشد دلت پیتزا بخاد؟
از حرفش خنده ام گرفت... شام خوردیم و کنارهم خوابیدیم ..
صبح بعداز راهی کردن شیما و بابا من و مامان به بازار رفتیم وارد سیسمونی فروشی شدم، با دیدن اونهمه لباسهای کوچولو دلم غنج میرفت... انگار اینجا یه دنیای دیگه ای بود...
نگاهی به لیست توی دستم انداختم و گفتم؛ خیلی زیاد نیست اینا؟
مامان خندید و گفت؛ نه دخترم ... تازه کمم هست. نوزاد شیر بالا میاره خودشو کثیف میکنه و...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهاردهم
هزار تا کار دیگه ،یکی دو دست لباس نوزادی براش کافی نیست.حالا خوبیش به اینه که تو فصل گرما زایمان میکنی..
عید نزدیک بود و قرار شد که خرید سیسمونی رو بزاریم برا بعد عید. بعد از اون باهم به آرایشگاه رفتیم و بعداز اصلاح صورت و ابرو برگشتیم به خونه. مادرم همیشه برام مثل یه دوست و همراه بود.
بعد از نهار حواسم رفت پی گوشیم، از دیروز از اسد بیخبر بودم، حتی یه پیام هم بهم نداده بود. گوشی رو برداشتم؛ بعد از چندتا بوق خواستم قطع کنم که جواب داد؛ سلام کردم صداش پیچید تو گوشم؛
+ سلام شکیبا خوبی؟
لبخندی رو صورتم ظاهر شد گفتم؛ چه خبر عزیزم خوش میگذره؟
دور و برش شلوغ بود ... صدا به صدا نمیرسید... اسد گفت بد نیست ....جات خالیه عزیزم..
خواستم حرفی بزنم که همون لحظه صدای زنی از پشت خط به گوش رسید؛ اسد ... کجایی پس بیا کبابا سوخت...
لبخند از صورتم محو شد... فکر کردم دارم اشتباه میشنوم، گفتم؛ اسد؟ صدای زن بود؟
اسد با حالت دستپاچه ای گفت؛ آره عزیزم، خانوم یکی از بچه هاست، حالا برات توضیح میدم، نگران نباش خانوم شوهرتو نمیدزدن..
سکوت کردم نمیدونستم چی بگم ..
اسد گفت؛ من بهت زنگ میزنم شکیبا،میشنوی صدامو؟ فقط تونستم بگم خداحافظ و گوشی رو قطع کردم........
همونجا تو اتاق رو تخت شیما خشکم زده بود... شک مثل خوره به جونم افتاده بود...
نمیدونم چقدر تو همون حالت مونده بودم اما هجوم فکرو خیالای مختلف داشت خفه ام میکرد....
مامان با یه سینی چای وارد اتاق شد با دیدنم گفت؛ شکیبا؟ چت شده مادر ؟ خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم آره مامان چطور مگه؟
مامان نزدیکم نشست و گفت؛ رنگت شده مثل گچ ...
سعی کردم به روی خودم نیارم لبخند مصنوعی زدم و گفتم؛ نمیدونم واقعا؟
مامان نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت؛ چای تو بخور دخترم..
مامان باهام صحبت میکرد اما انگار اصلا نمیشنیدم چی میگفت... جوابش رو با تکون سر میدادم. آخرش هم بلند شد و رفت.
صبر کردم تا شیما از اتاق بره بیرون، گوشی رو برداشتم و دوباره بهش زنگ زدم ... جواب نداد.
حالم بد شده بود، حس اضافی بودن بهم دست داد ،دلم هزار راه میرفت... تو همین حين اسد زنگ زد، جواب دادم؛ الو اسد..
متوجه لحن ناراحتم شد، صدای سرخوشش تو گوشی پیچید : جانم خانومی؟
با ناراحتی گفتم اونجا چه خبره؟ مگه نگفتی هیچ زنی باهاتون نیست؟ پس اون صدای کی بود؟
اسد مکثی کرد و گفت؛ فرشاد و میشناسی؟ خانومش پیله کرد که باید باهاش بیاد.. البته تو ویلای کناریمون هستن، ما مردا جداییم..
پرسیدم فقط زن فرشاد؟ اسد گفت؛ خانومش و دخترخاله اش باهمن.. بعد با لحن آرومتری گفت؛ شکیبا؟ این سوالا برا چیه؟ تو به من اعتماد نداری؟
با ناراحتی گفتم؛ چرا قبول نکردی منم باهات بیام؟
اسد گفت آخه قربونت برم کجا میاوردمت با اون وضعت بین اینهمه مرد؟ منو که میشناسی..
اخمی کردم و گفتم؛ غیرتت فقط برا منه؟
اسد گفت؛ یعنی چی شکیبا دیگه داره بهم بر میخوره ها..
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. اعصابم بهم ریخته بود، سعی کردم با فکر اینکه بخاطر بارداریم زیادی حساس شدم خودم و آروم کنم.
یک روز دیگه هم گذشت و اسد بالاخره برگشت. اومد دنبالم، با دیدنش همه ناراحتی هامو فراموش کردم. تو راه نگام کرد و گفت؛ شکیبا بهت حق میدم بترسی شوهرتو ازت بدزدن... خداییش تو خوابم همچین شوهر خوشتیپی نمیدیدی، مگه نه؟
بعد هم بلند زد زیر خنده. مشتی به بازوش زدم و گفتم؛ کم برا خودت نوشابه وا کن آقا اسد..
با بدجنسی گفت؛ یادمه چقد نذر کرده بودی تا بیام خواستگاریت..!!
اینبار خودمم خنده ام گرفته بود. دوستش داشتم... اسد مرد زندگیم بود و پدر بچهام، روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم........
چند روزی گذشت. فردا تحویل سال نو بود و اسد حسابی سرش شلوغ بود، صبح ها دیرتر میرفت و شبا دیرتر می اومد خونه.
با گوشیش تماس گرفتم.. مثل همیشه مشغول بود..
بعد از چند دقیقه خودش باهام تماس گرفت... گفت؛ جانم شکیبا؟
با عصبانیت گفتم؛ اسد؟ پس کی بریم خرید؟
اسد گفت؛ اومدم خانوم.. حاضر شو ده دقیقه دیگه بیا دم در.
شنل مشکی رنگی پوشیدم به همراه شال زرشکی رنگ... این روزا هرکی منو میدید بهم میگفت خوشگلتر شدم..کمی تپل تر شده بودم و موها و ابروهام براق تر. چشمای مشکیم تو آینه خوشحال بود...
آروم رفتم دم در، اسد همزمان رسید. با دیدنم خندید و گفت؛ بادکنکی شدی برا خودت شکیبا خانوم!
اخمی کردم و گفتم؛ خیلی بدجنسی..
تو راه اسد گفت؛ عزیزم فقط خریدای خودتو انجام بده ،بقیه خرید خونه با من ،دوس ندارم با این شکمت راه بیفتی همه نگات کنن....
با اینکه حرفشو با خنده زد، اما بهم برخورده بود، بارداری نه چیز بدی بود و نه گناه! چرا باید خودمو از دید دیگران پنهان میکردم..
حرفی نزدم و پیاده شدم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا!
این گمان را به تو ندارم
که مرا در حاجتی که عمرم
را در طلبش سپری کردهام،
از درگاهت باز گردانی!💝
#خداجونم🌿
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامامامزمانم
*به چیزے وابستهِ باش؛
ڪهِ بَرات بِمونه،
ارزش داشتهِ باشه ڪهِ وابستهش بِشی
نه این دُنیا ڪهِ به هِیچے بَند نِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی عَج*
#العجلمولایغریبم
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پانزدهم
بعداز خرید مانتو و شلوار بارداری به همراه یک کفش طبی و شال، برگشتم خونه...
اسد بعداز رسوندنم گفت؛ تو برو بالا، بقیه چیزا رو پیامک کن خودم میخرم..
با صدای بلند گفتم؛ وسایل سفره هفت سین یادت نره ...
سری تکون داد و رفت.
اون شب هم گذشت، فردا بعد از تحویل سال نو راه افتادیم به سمت خونه مامان عطى..
وارد شدیم، بعداز سلام و دیده بوسی نشستیم.
مامان عطی رو به اسد گفت؛ پسرم حال و کارت چطوره؟
اسد گفت؛ شکر خدا..
مامان عطی گفت؛ حواست هست چند وقته به ما سر نزدین؟
اسد گفت؛ شرمنده مامان سرم شلوغه این روزا...
مامان عطی گفت؛ دشمنت شرمنده پسرم، همینکه به فکر زندگیتی خدارو شکر.
راحله با بشقاب میوه اومد کنارمون نشست و گفت؛ به مامان میگم داداش انگار شوهر کرده والله از روزی که زن گرفت یه دل سیر ندیدیمش..
اسد خندید و گفت؛ دست شما درد نکنه راحله خانوم..
خنده مصنوعی کردم، میدونستم که عادی ترین حرفاشون هم با منظوره.
مثل همیشه گوشی اسد پشت سرهم زنگ میخورد.
مامان عطی گفت؛ وا.. این چه مشتریه که روز اول عيد انقدر بفكر شكمشونن، دیدی بازدیدی، مردم ماشالله چه کباب خور شدن..
اسد خندید و گفت؛ آره مامان ... مشتریهای من ثابتن..
با تعجب گفتم؛ خب.. مگه ماهانه خرید گوشت نمیکنن؟ یا هفتگی؟ چرا هرروز میان؟
اسد مکثی کرد، خواست حرفی بزنه که مامان عطی گفت؛ بگو خداراشکر دختر ... مشتری روزیه، به ما چه کی چی میخوره..
حرفی نزدم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه به راحله کمک کنم.
مامان عطی هم مثل همیشه مشغول پچ پچ کردن با اسد شد........
تعطیلات عید به دید و بازدید گذشت.
روز سیزده بدر به همراه مامان عطی و راحله رفتیم باغ یکی از دوستای بابافرامرز... دایی هاهم باهامون اومده بودن...
همگی کباب مهمون اسد بودیم. مامان عطى جمع رو به دست گرفته بود، چنان از خوبیای خودش تعریف کرد که همه باور کردن چه زن خوب و فهمیده ای کنارشون نشسته و بهش احترام میزاشتن. زن با سیاستی بود.
من بیشتر یکجا نشسته بودم و آقایون و بقیه بیشتر کارارو انجام میدادن... بین همهمه جمع نگاهم افتاد به اسد که با گوشیش حرف میزد. بعد از قطع کردن نزدیکم شد و گفت؛ یکی از دوستام کارم داره همین نزدیکاس میرم بهش سر میزنم زود میام..
کنجکاو گفتم؛ کدوم دوستت؟ از کجا میدونست اینجایی که اومد؟
اسد گفت؛ اتفاقی متوجه شد، حالا زودی میام..
بعدهم رفت و حدودا نیم ساعت بعد برگشت. نمیدونم چرا اما حس خوبی به این تلفناش نداشتم.. اینهمه تماس برای خرید گوشت از نظر من نرمال نبود.. اما سعی کردم به روی خودم نیارم...
اون روز و روزهای بعد هم به همین منوال و سرعت برق گذشت...با این تفاوت که اسد موفق شد بدهی هاشو بده! اوضاع مالی مون روبراه تر شده بود.
هوا رو به گرمی میرفت، به ماه آخر نزدیک شده بودم، همینطور که سیبم رو گاز میزدم رو بهش پرسیدم؛ امشب دیر اومدی؟
اسد نشست کنارم و گفت؛ کارم تو باشگاه طول کشید.
لبخندی زدم و گفتم؛ خسته نمیشی از اینهمه تمرین؟
اسد خندید و گفت؛ من عاشق اندامم... عاشق زیبایی ام.. به نظرم آدم باید به خودش برسه، چه مرد چه زن..
دلم گرفت، گفتم؛ منظورت به منه؟
اسد دستی به صورتش کشید و گفت؛ حساس شدی شکیبا، نه عزیز من ، چه منظوری ، توام بچه تو به دنیا آوردی میشی مثل قبل، اینکه غصه نداره..
سیب نصفه ام رو زمین گذاشتم و گفتم؛ فردا مامان میاد میریم برا خرید سیسمونی..
اسد لبخندی زد و گفت؛ مبارک باشه خانوم..
از جام بلند شدم رفتم تا بخوابم... خیلی وقت بود که من رو تخت میخوابیدم و اسد پایین. میگفت بد خوابه و میترسه پاهاش به شکمم بخوره.
نگاهی تو آینه به خودم انداختم، حسابی چاق شده بودم و صورتم تپل شده بود، با کمی راه رفتن پاهام درد میگرفت.شکم برآمده و بزرگم حسابی تو چشم بود.. از ماه ششم به بعد پوست شکمم کش اومده بود و ترکهای بزرگ قرمز رنگی رو شکمم ظاهر شده بود.خواستم پیراهنمو بپوشم که اسد اومد و نگاهش رو شکمم موند... مکثی کرد و گفت؛ شکیبا ؟ شکمت چی شده؟
دستپاچه گفتم؛ این یه چیز طبیعیه... اکثر خانوما تو بارداری بخاطر کشیده شدن پوست شون اینطوری میشن.........
اسد گفت؛ جاش میمونه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم... مهمه برات؟
اسد متوجه ناراحتیم شد و گفت؛ نه خب .. اما حیف پوستت..
همونطور که تو تختم دراز میکشیدم گفتم؛ پدر مادر شدن به این آسونیا نیست... باید از خیلی چیزات بگذری ... قشنگی پوست یکی از این چیزاس، تازه اولشه. من ناراحت نیستم بابتش همینکه با لگدای کوچولوش خودشو بهم نشون میده برام یه دنیا می ارزه..
اسد بدون هیچ حرفی چراغ و خاموش کرد و مشغول ور رفتن با گوشیش شد.
صبح فردا با مامان رفتیم و وسایل سیسمونی رو خریدیم.. شیما هم این وسط فیلش یاد هندستون کرد و برا خودش کلی عروسک و لباس خرید.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_شانزدهم
چندروزی مامان روزا میومد کمکم تا اتاق بچه رو چیدیم... اتاقی با تم آبی رنگ...
نگاهی به کاغذدیواری طرح فیل روی دیوار انداختم، خیلی بامزه بود.
مامان خودش ساک بیمارستان و برام بست...
روزهای آخر واقعا برام سخت شده بود. شب با شکم برآمده ام به سختی این پهلو اون پهلو میچرخیدم، نفس کم می آوردم و سوزش معده امونم رو بریده بود. اما شوق دیدن تیکه ای از وجودم منو به وجد میآورد.
دکتر نگاهی به پرونده ام انداخت و گفت؛ خب عزیزم... پیاده روی هاتو انجام میدی دیگه؟
سری تکون دادم و گفتم؛ بله خانم دکتر...
دکتر لبخندی زد و گفت؛ زایمان طبیعی سختترین و قشنگترین قسمت مادر شدنه. از این به بعد بیشتر حواست به خودت باشه.. هر لحظه ممکنه دردت شروع بشه.. همونطور که قبلا گفتم اصلا نمیترسی و آرامش خودت رو حفظ میکنی... با آمادگی کامل میری بیمارستان..
تشکری کردم و از مطب بیرون رفتم، اونطرف خیابون اسد کنار مردی ایستاده بود. با دیدن من ازش جدا شد و اومد سمتم.
پرسیدم؛ کی بود؟
اسد گفت؛ یکی از بچه محلای قدیمی..
راه افتاد به سمت خونه، پرسید؛ چی میگفت دکتر؟
جواب دادم؛ تاریخ زایمان و برا بیستم همین ماه زده، پیاده روی و تمرينامو مرتب انجام بدم تا زایمان راحتتری داشته باشم.
اسد گفت؛ شکیبا گفتم که هزینه شو میدم عمل کن. دوس ندارم اینطوری..
اخمی کردم، نتونستم خودمو کنترل کنم..........
جواب دادم؛ اسد من به عنوان یه مادر حق ندارم نوع زایمان مو انتخاب کنم؟ یعنی چی من دوس ندارم؟ این بدن تو نیست که بخای راجع بهش تصمیم بگیری...
اسد حرفی نزد و پیاده ام کرد. تو خونه سرم حسابی گرم کارای عقب افتادم بود، به کمک مامان یه گردگیری حسابی کرده بودیم تا بقول خودش بعد از فارغ شدنم دغدغه ی تمیزی خونه رو نداشته باشم.
همینطور نشسته بودم که متوجه زنگ در شدم. مامان عطی و راحله رو پشت آیفون دیدم..
- چه بی خبر... در و باز کردم وارد شدن. بعد از سلام و احوالپرسی نشستن رو مبل و رفتم براشون چای گذاشتم.
مامان عطی گفت؛ بشین نمیخوریم خودتو اذیت نکن..
لبخندی زدم و گفتم؛ چه اذیتی ...
راحله گفت؛ والله میدونی ما بی خبر جایی نمیریم، اسد خیلی وقت بود که گله میکرد چرا خونمون نمیاین و ترکم کردین و .. مامان هم گفت که من بیام این روزای آخر تا زایمانت کمکت باشم ... مامانم که تنها نمیشه گذاشت، گفتم خونه پسرته کی از اون بهت نزدیکتر..
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم؛ اختیار دارین خودتون صاحب خونه این..
راحله لباساش رو در آورد و کیفش رو گرفت بالا و گفت؛ خب حالا ما کجا اسکان کنیم زنداداش؟
بعدم به حرف خودش خندید. دو تا اتاق بیشتر نداشتیم و به اجبار گفتم؛ اتاق بچه یا پذیرایی نمیدونم هرکجا خودتون راحتين..
مامان عطی که تموم مدت مثل کارآگاه ها بهم خیره شده بود گفت؛ برای ما فرقی نمیکنه عروس، راحله ببینم اتاق بچه امو؟
و باهم به اتاق بچه رفتن. نفسمو فوت کردم. چطور اسد بدون هماهنگی بامن ازشون چنین چیزی خواسته بود؟
به آشپزخونه رفتم تا برای شام برنج بزارم.
راحله اومد کنارم و گفت؛ چکار میکنی شکیبا؟
گفتم؛ شام میزارم براتون..
راحله قابلمه رو از دستم گرفت و گفت؛ نه یه چیز مختصر میخوریم دیگه.
مامان عطی از پذیرایی گفت؛ مگه شام برنج میخورین شما؟
سری تكون دادم و گفتم؛ گاهی اوقات..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ مردم مونده غذای سه روز و با چه عزتی میخورن... ننه مون شمال زمین زراعت داره یا بابامون؟ خریدار برنج که اینجوری حیف و میل نمیکنه بعدشم دخترم ، چاق میشی، چاقی سم برا آدم، من الان هربار میرم دکتر، بهم میگه ماشالله یک کیلو اضافه وزن بیشتر نداری..
نگاهی به اندام چاقش انداختم... مهمان خونه ام بودن ... سعی کردم حرفی نزنم. لبخندی زدم و گفتم؛ بخاطر خودتون بود... پس شام ماکارونی میزارم براتون...
راحله گفت؛ خودم کارا رو انجام میدم..
تشکری کردم و وارد اتاق خواب شدم. با اسد تماس گرفتم، مثل همیشه اشغال بود.
یکبار دوبار ... بوق اشغال .. کلافه از این صحبتهای بی دلیلش، چیزایی که برا خونه لازم داشتم رو براش پیامک کردم.
خوب شد که خونه رو تمیز کرده بودم، وگرنه تا مدتها نقل مجالس مادر و دخترا میشدم.
اسد زودتر از همیشه و با دست پر رسید ... راحله مثل همیشه کم غذا درست کرده بود و سر سفره مامان عطی همه رو پیشکش اسد کرده بود، خودشونم مهمان بودن و اسد بقیه رو ریخت جلوشون...
خنده ام میگرفت همیشه همین بودن، انگار من فقط زیادی بودم!
اسد از موندنشون مطلع شده بود. نگاهی بهم انداخت و گفت؛ خب خداروشکر از این بابت خیالم راحت شد، راحله تو کار خونه خیلی وارد و فرزِ..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و سری تکون داد ، گفت؛ آره مثل جوونیای خودمن... منم همه کارا با خودم بود مرد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾