eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
316 عکس
636 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبح سهشنبه تون بی نظیر 🍂تنور دلتون گرم از محبت ☕️زندگیتون سرشار از آرامش 🍂لحظه هاتون زیبا و شاد ☕️و چرخ روزگار به کامتون💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عطیه خندید:مگه نوه هات دخترن؟؟ زنعمو لباسهای چیندار دخترونه رو روی دستش گذاشت:یکی از نوه هام دختره،یه دختر به زیبایی مادرش که از همین الان روزهارو با انگشت میشمارم... عطیه لباسهاشو جمع کرد:اولین باره زنی رو دیدم برای تولد دختری خوشحالی میکنه، البته شما فقط یه دختر توی خونه داشتین که از بقیه آوازه زیباییشو شنیدم... زنعمو رو ترش کرد از گره مینارش پول لباسها رو داد وعطیه رو رد کرد رفت.... نرگس خندید:حالا چرا ناراحت شدین؟؟ زنعمو لباسهارو تا کرد:مردم چشمشون نحسی میاره ،چه معنی داره از زیبایی بچه من بگه.... پروانه اسپند به دست اومد چرخی زد وگفت: اگه بچه من دختره، شنیدم میگن به هرکی نگاه کنید بچه شکل اون میشه،منم به آساره نگاه میکنم تا دخترم همینقدر عزیزکرده بشه... زنعمو دستاش مشت شد:بچه ام خودش حال خوبی نداره ،شما هم هی حرف بزنید بهش... باخنده لباسه رو از زنعمو گرفتم:منم دختر کوچولو دوست دارم، اما دلم میخواد مثل شما بشه ،هم مهربون هم بهترین مادر دنیا که خدا اجازه داد سهم من بشه.... زنعمو لبشو گاز گرفت، با هم وارد اتاق که شدیم گفت:پناه برخدا دیگه این حرف رو نزن،دور از جون که دختر تو بشه مثل من،الهی بخت گرگ بیابون هم مثل بخت من نشه.... دلم گرفت از اینکه با تموم خوبی هاش اما عمو هیچ وقت شوهر خوبی واسش نشد فقط اذیتش کرد.... لباسهای دخترونه رو توی بقچه گذاشت ولباسهایی که برای من خریده بود آویز کرد:بیا آب گرم کردم حمام کن... باخنده گفتم:خودم حمام میکنم... آستیناشو بالا زد بلندم کرد ،کشوندم ته حیاط که با چادرهای قدیمیش یه اتاقک کوچکی ساخته بود برای حمام وگفت:باید بدنتو خودم ببینم ،نمیشه که این همه مدت دلدرد داشته باشی اما نشده باشی ،یه جای کار میلنگه از طاهره هم خبری نیست فردا حتما میبرمت شهر دیگه فایده نداره این حرف.... لباسهامو دونه دونه دراورد ،به شکم وکمرم نگاهی انداخت وشروع کرد با کاسه آب ولرم میریخت روی سرم.... وقتی مطمئن شد تمیز شدم تند تند خشکم کرد لباسامو تنم کرد ،درست مثل بچه کوچیک تر وخشکم میکرد،گاهی با خودم میگفتم زنعمو مادر واقعی منه، اما نمیخواد کسی بفهمه،اونقدر خوبه که حتی خوبی هم در برابرش شرم داره.... توی حیاط موهامو شونه کرد و بافت که گفتم:دلم واستون خیلی تنگ شده بود... مینار سرم کرد:باید دلتنگی هاتم سهم شوهرت بشه،باید غرق زندگیت بشی ،درسته من هزار آرزو داشتم واست، اما نشد که بشه اما تو دختر عزیز کرده منی ،تو باید زندگیتو دستت بگیری،یادت که نرفته صبح عروسی چی بهت گفتم؟ زنعمو با دل شکسته منو قسم داده بود ،دلمو فقط به شوهرم بدم، گفته بود از این به بعد برادر صدا بزنم بهترین مردهای زندگیم حتی آراز رو،خوب یادمه اسم آراز که اومد اشکش جاری شد، اما حمام عروسی هم زنعمو بود وتوی صحرا مرد اول وآخرم رو دانیار میدونست، میگفت عمو مرد نبود من نباید راه عمو رو پیش بگیرم... چرخیدم وحالا درست رو به روی هم بودیم:دانیار مرد خوبیه،خیلی رفتارهای منو تحمل کرده، ساواش میگه اهل تحمل نیست، میگه من رفتارهایی دارم که هیچ مردی نمیتونه تحملم کنه ،اما دانیار دوستم داره که هیچی نمیگه،دا،دانیار خیلی خوبه هوامو داره نگرانم نباش.... دستاشو دو طرف صورتم گذاشت:چشم بد از زندگیت به دور باشه مادر.... مادر بودنش شیرین بود هیچ وقت غم بی مادری سراغم نیومده بود همیشه کنارم بود حتی جای من از عمو کتک میخورد همیشه سپر بلای من بود... چندبار حمام کرده بودم اما فایده نداشت انگار رخت چنگ میزدن توی دلم آروم وقرار نداشتم.... چشمامو بستم با نوازشهای زنعمو خوابیدم..... در حیاط به صدا در اومد...توی حیاط حواسم به شیر بود که سر نره،هیزمهارو کمتر کردم در حیاط رو باز کردم با دیدن دانیار جیغ کشیدم خودمو توی ب..غلش انداختم که با خنده بلندم کرد:تو هنوز بزرگ نشدی خانم... چشم ازش برنمیداشتم وبلند بلند زنعمو رو صدا کردم که دانیار خندید:باشه باشه تو قدت بلند تر از منه کوتاه بیا... توی دروازه نشستیم بیشتر نزدیکش شدم که گفت:آساره خوب گوش کن من باید برم خیلی کار دارم نمیتونم بمونم فقط دلتنگت بودم اومدم یه سر بزنم...دستمو روی لبش گذاشتم:دیگه نمیذارم بری،میدونی چقدر این مدت نبودنت اذیتم کرد؟؟میدونی هر جا رو نگاه کردم جای خالیت قلبمو میزد؟؟...دانیار ابروهامو مرتب کرد:از این حرفها نزن کم طاقتم نکن من باید برم خیلی کار دارم فقط نبینم ونشنوم که بیتابی کنی یادت باشه هرجا که باشم به فکرتم،با خنده های تو میخندم پس قول بده قوی باشی دختر خوب... خواست بلند بشه که نذاشتم اما لبخندش از لبش رفت....آراز از صحرا میومد وبا دیدن دانیار گفت:نگران نباش مراقبشم... دانیار باهاش دست داد نگاهش به من بود گفت:خیلی مراقبش باش خیلی ضعیف تر از چیزیه که نشون میده...با مشت به بازوش کوبیدم:خیلی هم قوی ام... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خم شدم دستشو بوسیدم که فوری دستشو عقب کشید بغلم گرفت:آساره دیگه از این کارها نکن،هیچ وقت... پنج روزی میشد که اومده بودم خونه خودمون....شب بین خانجون وزنعمو خوابیدم... از عصر دلم شور میزد چندبار حمام کرده بودم اما فایده نداشت... انگار رخت چنگ میزدن توی دلم آروم وقرار نداشتم....چشمامو بستم با نوازشهای زنعمو خوابیدم..... در حیاط به صدا در اومد...توی حیاط حواسم به شیر بود که سر نره،هیزمهارو کمتر کردم در حیاط رو باز کردم، با دیدن دانیار جیغ کشیدم با خنده گفت:تو هنوز بزرگ نشدی خانم... چشم ازش برنمیداشتم وبلند بلند زنعمو رو صدا کردم که دانیار خندید:باشه باشه تو قدت بلند تر از منه کوتاه بیا... توی دروازه نشستیم ... گفت:آساره خوب گوش کن من باید برم خیلی کار دارم، نمیتونم بمونم فقط دلتنگت بودم اومدم یه سر بزنم... گفتم:دیگه نمیذارم بری،میدونی چقدر این مدت نبودنت اذیتم کرد؟؟میدونی هر جا رو نگاه کردم جای خالیت قلبمو میزد؟؟ دانیار ابروهامو مرتب کرد:از این حرفها نزن، کم طاقتم نکن من باید برم خیلی کار دارم فقط نبینم ونشنوم که بیتابی کنی، یادت باشه هرجا که باشم به فکرتم،با خنده های تو میخندم پس قول بده قوی باشی دختر خوب... خواست بلند بشه که نذاشتم اما لبخندش از لبش رفت.... آراز از صحرا میومد وبا دیدن دانیار گفت:نگران نباش مراقبشم... دانیار باهاش دست داد، نگاهش به من بود گفت:خیلی مراقبش باش، خیلی ضعیف تر از چیزیه که نشون میده... گفتم:خیلی هم قوی ام... به آراز نگاه کردم که دور شد ... وقتی دانیار سرشو بلند کرد چشماش سرخ بود لباش سفید ترک خورده وزخم... گفتم:بیا بریم از کف شیر به لبات بزنم تا نرم بشه،چرا گریه میکنی؟من هرجا که بری دنبالت میام، زنعمو بهم گفت همیشه باید کنار تو باشم، بهش قول دادم زن بودن رو کنار تو تجربه کنم وزندگیمون رو باهم بسازیم اون هم پر از عشق وحال خوب... دانیار گفت :باید برگردم نمیتونم بمونم...صدایی از حیاط اومد ،سر برگردوندم اما دیگه دانیار نبود...از دروازه بیرون زدم هیچ کس نبود، یه باد گرمی میوزید و سیلی میزد به صورتم...چشمام پر اشک شد ،دانیار رفته بود...وارد حیاط که شدم پر از شیر بود و دیگ وارونه شده بود روی هیزم‌ها ،هر چه صدای خانجون وزنعمو میزدم بیرون نمیومدن،هیچ کس صدای منو نمیشنید.... دهنمو باز کردم تا نفس بکشم انگار از بالای کوه پرت شده بودم و همه چی سیاه شده بود، یکدفعه که با سوزش صورتم نفسم برگشت.... چشم باز کردم همه چی خواب بود...زنعمو خیس عرق بود وگفت:بچمو چشم کردن ،حتی شباهم نمیتونه راحت بخوابه.... خانجون تسبیح دستش بود وصلوات میفرستاد... خانجون تسبیح دستش بود صلوات میفرستاد...زنعمو لیوان آبی دستم داد:بیا بخور جون دل،چیزی نیست خواب دیدی.... هنوز هم نفسم سنگین بود به زور بالا میومد....با دست لرزون لیوان رو گرفتم وتا آخرین جرعه سرکشیدم...دراز کشیدم بدون حرفی چشمامو بستم که زنعمو زد زیر گریه... خانجون با تشر گفت:هیس بذار بخوابه... زنعمو روی پاش زد:بچم از وقتی اومده حالش بده اما به ما نمیگه،ببین رنگ به رو نداره این دختری بود که روی تخم چشمام ازش مراقبت میکردم؟؟ببین به چه حالی افتاده‌... خانجون دراز کشید:هیس بذار بخوابه این بهتره واسش.... زنعمو دراز کشید اما خانجون مانع شد که منو بغل بگیره....وقتی مطمئن شدم خوابیدن آروم از اتاق بیرون زدم....دروازه تاریک بود ،هیزمها خاموش،آسمون سیاه سیاه،نه ماه ونه ستاره ای نداشت ....نسیم خنکی به صورتم میزد که تبمو پایین بکشه،تبی که پیشونیم سرد بود اما مغز سرم درد میکرد.... حامین روی تخت وسط حیاط خوابیده بود...اشکهام باریدن گرفت، دست گذاشتم روی دهنم صدام بالا نیاد...به سکسکه افتاده بودم، بیحال سرمو به دیوار تکیه دادم شروع کردم نفس کشیدن عمیق،نفسم تنگ میشد دلم تنگ بود ترس داشتم از این خواب عجیب،لبهای لرزونمو به دندون گرفتم من نباید بیشتر از این آدمهای این خونه رو نگران کنم حقشون نیست.... روی تخت گذاشتم بالشت زیر سرم گذاشت کسی صدام زد،حامین بود:چی شده؟دلتنگی؟؟ به اسمون تاریک خیره شدم:هیچ خبری ازش ندارم، خواب بد دیدم من میترسم،بهش گفتم از سفر میترسم اما قول داد زود برگرده الان یه هفته است، حامین چیکار کنم؟؟ گره مینار رو باز کرد:بذار سرت هوا بخوره تو که این همه دلنازک نبودی دختر... تلخ شدم:قول داده بود سه روزه برگرده... حامین خندید:یه روز و نصف راه تا اینجا،چطور حساب کردی که سه روزه فرستادیش فرنگ وبرش گردوندی؟؟ نگاهش کردم:بریم شهر بهش زنگ بزنم؟؟؟ :فردا قراره ببریمت مریض خونه ،از اون ور هم پرس وجو میکنم از مخابرات ببینم باید چیکار کنیم ،چون ما شماره ای ازش نداریم، اما اگه جواب نگرفتیم از همونجا راهی تهرون میشیم ،حتما بچه های شرکت ازش خبر دارن.... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به یاد شماره شرکت با ذوق نشستم:من شماره شرکت رو از حفظم... جون همون مادرت که الان داره از پنجره نگاهت میکنه آروم بگیر... به پنجره نگاه کردم ،توی اون تاریکی چشمای نگران مادرمو میدیدم...دستی واسش تکون دادم که فوری بیرون زد اومد پیشمون....حامین گوشه تخت دراز کشید:از دست شما مادر دختر ما بیرون هم جا نداریم.... زنعمو بغلم گرفت: جاییت درد میکنه؟؟ حامین جای من جواب داد:قلبش آه میکشه از دوری مجنونش.... زنعمو خم شد مشتی به بازوی حامین زد:بچه زبون به دهن بگیر ببینم دخترم چی شده.... دست زنعمو رو گرفتم:خواب بد دیدم ترسیدم نخواستم نگرانتون کنم.... زنعمو کنارم دراز کشید:هیچ وقت حرفهاتو از من نپوشون، به خیال اینکه من با ندونستنش آرومترم... سرمو توی سینه ش قایم کردم بوی خوب مادرونه اش آرومم کرد بدون دغدغه خوابیدم.... صبح وقتی بیدار شدم آفتاب هنوز درنیومده بود ،نماز که خوندم برادرهام راهی صحرا شدن که آراز گفت:من میمونم خودم میبرمتون شهر...نرگس نگاهش به من بود که حامین فوری گفت:شما برید صحرا، چون شهر چندجا کار دارم وسیله هایی هست که خودم باید بخرم نگران نباش مراقبم... آراز متوجه حرف حامین شد، دیگه ادامه نداد، اما چندبار توصیه کرد که هوای همدیگه رو داشته باشیم.... لباس پوشیدم که زنعمو گفت:گاری ببند به اسب آساره سوار اسب که میشه حالش بد میشه.... پشت گاری نشستیم راه افتادیم...از کنار رودخونه که میگذشتیم صدای جیغ میومد و چوپانها سمت ایل بالا میدویدن ،دو دستی روی سرشون میزدن....دست وپاهام بی حس شد که زنعمو فوری سرمو توی سینه اش فشرد گوشهامو با دستاش گرفت.... حامین اسب رو نگه داشت وپیاده دوید.... زنعمو صلوات میفرستاد...قلبم توی دهنم اومد که زنعمو گفت:حامین چه خبر شده ؟؟ با سکوت حامین بازم نفسم تنگ شد ،بی حس تر شدم میدونستم،من از دیشب میدونستم اتفاقی افتاده اما راه به جایی نداشتم.... از بغل زنعمو خودمو بیرون کشیدم،هر دو چشماشون سرخ بود،حامین از من رو برگردوند که از گاری پایین پریدم خودمو رسوندم بهش::حامین چی شده؟؟کسی طوریش شده؟؟نکنه باز هم مثل پارسال پسر علیمراد از بالای درخت افتاد؟؟ حامین سعی میکرد به چشمهام نگاه نکنه..... نالیدم:دانیار؟؟؟ صدای شیون زنعمو گوشهامو کر کرده بود،هیچی نمیشنیدم ، شروع کردم دویدن سمت ایل....چشمام سیاهی میرفت اما میدویدم وبا دهن باز نفس میکشیدم...دروغه من اشتباه فهمیدم،دانیار من حالش خوبه این هفته برمیگرده بهم قول داده بود.... وقتی به ایل رسیدم زنعمو زیور دست چندتا زن بود ،خودشو به زمین میکوبید... ایلدا بیهوش بود، ناریا ونارین یه گوشه افتاده بودن فقط نگاه میکردن...زنعمو داد میزد حرف میزد اما صداشو نمیشنیدم....کسی از پشت بغلم کرد نشوندم روی تخته سنگی...زنعمو بود با سیلی محکی که توی صورتم فرود اومد چشمامو باز کردم...زنعمو بود که با گریه گفت:گریه کن داد بزن سکوت نکن....لیوان آبی نزدیک لبم کرد که با دست کنارش زدم خودمو جلوی پای زنعمو زیور انداختم:چی شده؟؟چرا گریه میکنید؟؟؟ سرشو تکون میداد صورتش همه چنگ بود، صداش گرفته بود دیگه نمیتونست حرف بزنه... با کشیده شدن موهام به پشت افتادم...مادر طلایه بود که داد زد:تو هم مثل همون مادرت نحسی،سهراب کم بود حالا هم دانیار جوونمرگ شد... به پشت روی زمین افتاده بود ،پاشو راست کرد که روی شکمم بزنه اما زنعمو گوهر هولش داد که به پهلو زمین افتاد...زنعمو گوهر بلندم کرد خاکهای لباسمو تکوند:نحس خودتی،آساره تو رو نمیشناسه ،من که تو رو از بر ام....همه چی به هم گره خورده بود، زنعمو دستمو کشید از بین جمعیت بیرونم کشید به چادری ته ایل رفت بدون صدا وارد شد...پیرزنی دراز کشیده بود...زنعمو اشکهاشو پاک کرد: صاحب جان مهمون واست آوردم، یه عزیزکرده که بهت قول داده بودم مثل پاره تنم ازش مراقبت کنم.... پیرزن نشست:خوش اومدی مادر... زنعمو خم شد دستاشو گرفت وبوسید:دستت امانت تا برگردم.... زنعمو زود بیرون زد که پیرزن گفت:این سروصدا برای چیه؟؟؟ دیگه جونی نداشتم روی زمین دراز کشیدم که خودشو جلو کشید...چشماش سو نداشت، با دستاش صورتمو لمس کرد وگفت:چرا حرف نمیزنی؟بابت این سروصداها نترس ،فکر کنم مش حمید فوت شده خیلی وقته کسالت داشته، طبیبا عاجز بودن از درمونش... سروصدا بلندتر شد که دختر بچه ای نفس نفس خودشو توی چادر انداخت:ننه ننه،آقا دیگه نمیاد.. پیرزن لب ورچید:الهی زبونتو مار نیش بزنه... دختربچه باگریه گفت:به خدا راست میگم از شهر خبر آوردن،خان هنوز نیومده اما زیورخانم حالش بد شده بردنش شهر،ایلدا هم بیهوش توی چادره،همه دور هم میچرخن قیامت شده.. پیرزن با گریه دست گذاشت روی دهن دختر بچه:برو بیرون مگه نمیبینی کی اینجاست.... دختر بچه که تازه با حرف پیرزن چشم باز کرد با دیدن من هینی کشید دست روی لبش گذاشت فرار کرد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پیرزن ناله میکرد توی سر خودش میزد وگفت:خدا حکمتت چیه که منو به این حال انداختی، آرزوی مرگ دارم اجل نمیرسه اونوقت آقا،شاخ شمشاد طایفه رو میبری؟؟ دستاشو تکون داد:حجلش هنوز تازه است،عروسش چشم به راهه،مادرش دیگه طاقت نمیاره... سرم درد میکرد، موهام از ریشه سوز بدی به جونم انداخته بود...دستمو روی زمین گذاستم بلند بشم که پیرزن خم شد، دوباره صورتمو دستی کشید:تو باید بمونی اینجا،گوهر وقتی حرفی زده حتما دلیلی داشته...دستشو کنار زدم اما باوجود نابینا بودن منو کشید توی بغلش: گوش کن دختر جان... بیتابی کردم از بغلش بیرون زدم:من باید برم تهران،من باید برم.... باز همون درد پیچید توی شکمم که دولا شدم ناله کردم که پیرزن به صورت خودش زد:چی شدی؟؟....دستاش از صورتم پایین تا به شکمم رسید...زیر شکممو دستی کشید که چشماش شروع کرد باریدن وگفت:سیدا خونه ات خراب که لونه این طفل معصوم هم ویران شده بختش شده بخت تو،گوهر این دختر رو با چنگ و دندون بزرگش کرد کی این بچه یتیم رو بزرگش کنه؟نه گوهر نا داره نه زیور.... خودمو از بین دستاش کنار کشیدم که با گریه گفت:توراهی داری،نباید صدمه ببینی،این ایل هم به سان ایل پایین گرگ هایی داره که زخم خورده ن ممکنه بلایی سر تو بیارن،مراقب باش اون بچه ای که به شکم داری امانت شیرمردی چون دانیاره.... خندیدم بلند وبلندتر:دانیار من برمیگرده من میدونم دانیار منو تنها نمیذاره شما هیچی نمیدونید مرد من قول بده پای قولش میمونه...دست روی زانوهام گذاشتم بیرون زدم...زیر شکمم درد داشت اما درد دلم بیشتر بود....من باردار بودم اونم بچه ای که با هم منتظرش بودیم... به چادر خودم که رسیدم احساس کردم یکی دست گذاشته روی گلوم وفشار میده..نفس نفس میزدم از بین جمعیت خودمو توی چادر ام انداختم یه گوشه دراز کشیدم...پیراهن دانیار رو بغل گرفتم با بویی که توی دماغم پیچید با وجود نفس تنگی که پیدا کرده بودم اما خوابم برد.... یه زن با لباس بلند مشکی روی درخت داشت میخندید...دندونهاش زرد بود و ترسناک و با صدای بلند میخندید...شکمش جلو اومده بود، بچه به بغل گفت:تو حامله ای؟؟پس کو بچت؟؟ نفسم رفت که با سوزشی چشم باز کردم...جیغ زدم که زنعمو گوهر بغلم گرفت:هیسس،هیسسس...صلوات میفرستاد وبا مینارش عرق صورتمو خشک میکرد....قلبم آروم وقرار نداشت وبا گریه گفتم:دانیار کو؟ زنعمو پیراهن دانیار رو که دید گفت:بلند شو برمیگردیم ایل خودمون... دست لرزونشو گرفتم:میریم شهر؟؟دانیار برگرده مستقیم میره شرکت،بریم شرکت.... صدای داد وبیداد بیشتر شد که زنعمو منو به خودش فشرد با دستاش گوشامو سفت چسبید...هرچقدر دست وپا زدم از آغوشش بیام بیرون نتونستم.... گوشه چادر بالا رفت، عمو رشید با دیدن من مردونه شروع کرد گریه کردن...از بین دستای زنعمو میدیدمش ،ته دلم خالی شد، انگار از بلندی پرت شده باشم دیگه دست وپا نزدم...بیحال توی آغوش زنعمو دست از تقلا برداشتم که زنعمو هم متوجه شد شروع کرد تکون دادنم...عمو رشید خودشو بالای سرم رسوند و به زنعمو گفت:میتونید یه مدت دور از اینجا مراقبش باشید؟؟ زنعمو به صورت خودش زد:بچه ام بی سروصدا داشت زندگی میکرد، این شما بودین که وارد زندگی ما شدین، آرامش رو از مون گرفتین،این بود دختری که من لای پر قو نگهش میداشتم، نمیذاشتم پا روی زمین بذاره؟؟ عمو رشید روی دستاش بلندم کرد ،فقط چشمام میدید دیگه هیچ جونی در بدنم نبود.... عمو وقتی متوجه بیحالیم شد فوری زمین گذاشتم وبیرون زد...زنعمو آب میپاشید روی صورتم ،اما چشمام بسته شد همه جا تیره وتار....با نوری که به چشمام خورد پلک زدم...زنعمو داشت با کره پاهامو ماساژ میداد، وقتی دید چشم باز کرد با گریه بالای سرم اومد:الهی شکر ،الهی شکر نصف عمر شدم....پیرهن دانیار یه گوشه افتاده بود خودمو بالا کشیدم پیرهنشو روی صورتم فشردم شروع کردم نفس کشیدنش که زنعمو بیرون زد.... نشستم پیراهن رو به صورتم چسبوندم:مگه تو هم بیمعرفتی؟مگه تو هم مثل بابام که مادرمو تنها گذاشت،تو هم منو تنها گذاشتی با یه توراهی که لحظه شماری میکردی،ما که هنوز یه ماه هم نشده عروسی کردیم مگه نگفتی منو دوست داری واسه من همه کار میکنی پس چی شد که رفتی؟؟مگه نگفتی مرده و قولش؟؟؟ دستام مشت شد دندونام به هم میخوردن اما سردم نبود، تموم درد وجودم شد جیغ های پی در پی که بیشتر حالمو بد میکرد...دست گذاشتم روی گوشهام، چشمامو بستم شروع کردم جیغ زدن تا از این خواب آشفته بیدار بشم تموم بشه این همه بدبختی .... بوی آشنایی پیچید توی دماغم...زنعمو زیور بود که منو بین دستهاش گرفته بود....اونقدر جیغ زدم تا صدام گرفت وبالا نیومد.... زنعمو به صورتم نگاه نمیکرد با لکنت گفتم:دانیار کی برمیگرده؟؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو درازم کرد لحاف رو تا گردنم بالا کشید خواست بیرون بزنه که گفتم:منم مثل مادرم نحسم؟؟ صورتم به ضرب دستش چپ شد اما نموند وبیرون زد.... چادر پر بود از زنهایی که خاله گیسیا با احترام بیرونشون کرد...جوشونده رو طرفم گرفت که از دستش گرفتم، پرتش کردم روی قالی... خاله فقط نگاهم میکرد.... بلند شدم:میرم تهرون.... خاله مانع شد:تموم شد آساره،تموم شد ما دیروز دانیا.....سرشو بالا گرفت وبغضو قورت داد:دیروز سپردیمش به خاک،درست کنار عمو سهراب.... خندیدم...اشکهام میریخت اما میخندیدم ...خاله خواست بغلم کنه که کنار کشیدم:شما دروغگویید،شما میخواید منو اذ.یت کنید من نباید میومدم اینجا...گلوم میسوخت ،بیرون رفتم که ایلدا رو دیدم زیر درخت نشسته چشم به زمین دوخته.... دورش شلوغ بود ،قدم دوم رو برنداشته که یکی محکم هولم داد با سر خوردم زمین.... طلایه بود که لباس مشکی تنش بود،چشماش سرخ و ورم داشت...دست برد چوبی که روی زمین افتاده بود برداشت یکی محکم زد به شونه ام:از اولش هم که تهران دیدمت فهمیدم کی هستی اما شک کردم ...چوب دوم رو به دستم زد:دانیار دلش نرم بود اما من چرا کوتاه اومدم؟تو باید همون شب خوراک گرگها میشدی تا ما به این فلاکت نمیفتادیم.... راست میگفت؟یعنی من دانیارمو کشته بودم؟من اجل جون آدمهای زندگیم بودم؟ چوبش رو بالا برد که چشمامو بستم از خدا خواستم چوبش درست بزنه به قلبم تا من هم برم اونجا که هیشکی بخاطرم درد نکشه، اما اون چوب پایین نیومد وصدای جیغ طلایه به آسمون رفت که چشمامو باز کردم...آراز بود که چوب رو از دستش گرفته بود محکم به تن وبدن طلایه میزد.... چندتا از مردهای ایل جلو اومدن که حامین وایاس دوشادوش آراز وایسادن....آراز چوب رو پرت کرد که به صورت طلایه خورد وگفت:دفعه بعدی بهتره نباشه ،چون اونوقت جونتو میگیرم.... بدنم میسوخت .... مادر طلایه با دو خودشو بهمون رسوند:دست روی دختر من بلند میکنی؟؟؟این دختره نحس که از روزی که چشم باز کرد همه رو زیر گِل کرده، خدا میدونه توی دخمه عابدخان چه ها که سرش نیاوردن....هجوم آورد که موهامو بگیره اما زنعمو با لنگ کفشش توی صورتش زد:جرات داری انگشتت به بچه ام بخوره ببین چیکارت میکنم،اون دختره که میگی هم دختر خودته ،نه دختر آفتاب مهتاب ندیده من که از مادرش هم پاکتره،سوختنت از اینه که دختر تو رو نخواستن ،فعلا خان دستش گیره وساواش خان وبقیه تهرونن وگرنه میدونستی جای تو و دخترت کجاست،الان هم برو که اگه یه لحظه دیگه ببینمت چشم میبندم به اون کفن خیس وتکه تکه ت میکنم عبرت سایرین بشی... آراز رو به بقیه گفت:برمیگردیم ایل،اینجا جای ما نیست... رو به آراز گفتم:ببرم پیش دانیار... با هم حرکت کردیم،یه درخت بادام بود که دو قبر غریب رو به اغوش کشیده بود، یکی عمو سهراب وحالا هم دانیار من....بینشون دو وجبی فاصله بود، خودمو جا دادم که آراز عصبی گفت:داری چیکار میکنی با خودت؟؟هر چی ریختی توی خودت بس نبود؟؟؟ دستمو به خاک نمدار دانیار زدم:یا بلند شو یا مارو هم با خودت ببر،فقط یه انتخاب داری ،من مادرم نیستم اجازه نمیدم یه بچه دیگه مثل من قد الم کنه که بقیه نحس و بد یُمن صداش کنن و کسایی که دوستش دارن توی دردسر بیفتن،دانیار من به خودم قول دادم جز تو احدی رو به قلب راه ندم، اما تو به قولت وفا نکردی پس منتظر ما باش دیگه گریه نمیکنم، دیگه نمیذارم آراز به خاطر وجود من سختی بکشه و بین خودش ونرگس شکراب بشه، دیگه بسته از بس که زنعمو بخاطر من از عمو چوب خورد وصداش درنیومد وحالا جلوی چشماش به من تهمت میزنند؟؟حالا حتی به مادرم هم توهین میکنن ‌ومن نمیذارم این روزها دوباره تکرار بشه پس منتظرم باش بی وفا.... خواستم بلند بشم که زنعمو تا زانو خاکی بود وداد زد،منو بلندم کرد:آل میفته به جون بچه ام...بغلم کرد وبدون توجه به حرفهای آراز سوار گاری شد راه افتادیم سمت ایل... به خونه که رسیدیم عمو توی حیاط بود با دیدن من سرشو بلند کرد وبیرون زد.... پروانه وشبنم کمک کردن به اتاق بردنم که دست زنعمو رو گرفتم:منو از اینجا ببر.... زنعمو صدای حامین زد وگفت:هرجور شده سیاه چادر به پا کنید تا از این خونه بریم.... چشمامو که بستم باز همون زن سیاه پوش بود که با خنده های بلندش دندونهای زردشو نشونم میداد... بچه چندماهه رو با یه دستش گرفته بود واون یکی دستش رو شکم برآمده اش بود وگفت:پس کو بچه ت؟؟ تو نمیتونی بچه دار بشی..... با جیغ از خواب پریدم که پروانه یه لیوان آب به زور بهم داد...زنعمو هراسون خودشو توی اتاق انداخت با دیدنم زد زیر گریه:پس این خانجون کی میرسه بهش گفته بودم اون ده نمون.... پروانه بیرون زد وبا مقداری نمک برگشت که زنعمو گفت:چیکار میکنی؟؟. نمکهارو روی لباسم ریخت وگفت:توی خواب حرفهای خوبی نمیزد، همه ش از یه زن میگفت... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو روی پای خودش زد:خدا خودت به داد دل بچه ام برس...مگه در اتاق باز شد خانجون گفت:خدا خودش داده خودش هم گرفته ... دست روی پیشونیم گذاشت:تب نداره، شوکه شده ،این بی حسی هم برای همینه، پدرش هم همین بود فقط از تنش و آشوب دورش کنید... زنعمو با دستمال خیس صورتمو شست:تنش دست از زندگی ما برنمیداره والله ما سر خونه زندگی خودمونیم... خانجون به چارچوب در چشم دوخت:ایلدا توی بستر افتاده،زیور مثل دیونه ها دور خودش میچرخه،مردهای ایل هنوز تهرونن تا از ساواش خبر بیارن، اونوقت شما دهن به دهن کی میذارید؟؟اون خدابیامرز مگه داماد این خونه نبود که احترام زیر پا میذارید زبون باز میکنید؟؟آراز حق نداری به در این اتاق نزدیک بشی؟؟جلو جمع رفتی پیش آساره که چی؟ آراز به در کوبید که از چارچوب جدا شد و توی اتاق افتاد جلو اومد وگفت:نمیرسیدم الان آساره هم نبود... خانجون با مشت توی سینه آراز زد:چشماتو باز کردی وندیدی؟؟پس رشیدخان که درگیر شده بود برای چی بود؟؟گیسیا ونارین چرا پای برهنه میدویدن؟؟چند ساله دارم بهت میگم ؟؟ زنعمو زد زیر گریه:بچه ام...خانجون انگشت اشارشو رو به زنعمو تکون داد... :گوهر کاری نکن دست آساره رو بگیرم ببرم جایی که هرگز نتونی ببینیش،بهت گفته بودم باید روی پای خودش بایسته،گفته بودم بودنش با آراز باعث چه مصیبتی میشه یا نه؟؟بهت گفته بودم باید آراز زن بگیره و چرا آساره نمیتونه عروس این خونه بشه،گفته بودم این وابستگی باید قطع بشه، اما هر بار خواستم با خیال راحت زمین بشینم یکی با چوب زد به کمرم،این دختر حتی نمیتونه گریه کنه،حتی نمیتونه داد بزنه تا صداش باز بشه،این دختر داره داغون میشه وتا مرگ فاصله ای نداره،تا کی تو به دادش برسی،من تا کی زنده ام؟آراز چی؟؟اون میتونه لحظه به لحظه مراقبش باشه؟؟هیچ میدونی آوردنش به اینجا چقدر میتونه واسش خطرناک باشه یا اینکه به عشق مادری زدیش به بغل و راهی اینجا شدی؟؟؟ زنعمو فوری بلند شد:به خدا از اینجا میریم، گفتم بچه ها سیاه چادر به پا کنن توی دشت ،نمیمونیم اینجا.... خانجون چادرشو پرت کرد زمین،در چوبی رو به چارچوب تکیه داد و آراز رو بیرون کرد:اون حرفهایی که شنیدی توی ایل میدونی چه معنی میده؟؟میفهمی الان دهن به دهن چرخیده وتا کجاها قراره بپیچه؟؟؟ زنعمو زنگ از صورتش پرید که خانجون تسبیحشو دستش گرفت:اینبار خودت راست وریستش کن ،چون من قدم از قدم برنمیدارم دیگه... زنعمو جلوی پای خانجون افتاد:چیکار کنم؟ خانجون به من نگاه کرد:گوهر من میتسم،آساره یادگار رحیمه،امانت سیداست وکاش امانت قبول نمیکردم... زنعمو اشک میریخت که خانجون بلند شد یه پاکت بالا سرم آورد ،سرمی به دستم وصل کرد، داروهایی درآورد یکی یکی توی دهنم میریخت کمک میکرد قورت بدم وگفت:آساره ضعیفه، اگه اینجوری پیش بره هیچی ازش نمیمونه این دختر تازه دل بسته بود وخدا نکنه که به مادرش رفته باشه.... زنعمو بیرون زد که خانجون بالا سرم اومد:باید خوب بشی،میبینی این زن تو رو جگر گوشه خودش میدونه،تو اگه زبونم لال طوریت بشه گوهر هم تموم میشه،ما هم تموم میشیم.... چند روزی فقط میدونستم بیحال به یه گوشه نگاه میکردم...اونقدر زل میزدم تا جلوی چشمام تیره وتار بشه ،اما تا چشم رو هم میذاشتم باز اون زن سراغم میومد وبا خنده میگفت تو حامله ای؟؟پس کو بچه ات؟؟؟؟اونقدر ترسناک بود که هر بار با وحشت از خواب میپریدم.... زنعمو نمک،سوزن واسپند لای پارچه ای گذاشت زیر بالشتم اما افاقه نمیکرد دیگه از خواب واهمه داشتم.... چندبار به دور از چشم دیگران میخواستم از خونه بیرون بزنم، اما زنعمو چهار چشم مراقبم بود وخانجون تنهام نمیذاشت...بالخره تموم شد چشم انتظاریم وخاک نمدار دانیار بعد چهل روز با سیلی محکمی بهم فهموند خواب نیستم ودیگه برگشتی در کار نیست.... هیچ کس از دانیار با من حرف نزد فقط یه سنگ قبر نشون دادن از مرد زندگیم و مهر زدن به لبم،هیچ کس نگفت چی بهش گذشت و چرا منو تنها گذاشت... بین اون همه جمعیت چشمم فقط به قاب عکسی بود که لبخند دانیار منو ثبت کرده بود...ناخوداگاه دستم سمت شکمم رفت وگفتم:میدونی من حامله ام؟؟ میدونی چندبار خواستم تموم کنم این زندگی رو اما هربار یکی از اهالی خونه سر رسید ونذاشت؟؟ چهل روز برای تو شاید کم باشه ،اما برای من یه عمر گذشته وهیچی از اطرافم نمیدونم،مثل همون روزا که آراز نمیذاشت تنهایی بیرون بزنم میگفت فقط با زنعمو باشم ،حالا هم آراز نمیذاره،حامین هم از آراز بدتر شده،بعد تو همه بداخلاق شدن ،خنده از لب همه رفته،هرکی توی لاک خودش لونه کرده ،بیرون نمیزنه،حتی خان،ایلدا وزنعمو زیور هیچ کدوم نیومدن دنبالم که منو بیارن پیش تو،میبینی منو؟؟من همون زنی هستم که بهم قول خوشبختی دادی، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 پنجره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانی🌨 لذت ببر🍁 🌨الهی با هر قطره از باران 🍁یکی از مشکلات 🌨زندگیتون بـریـزه 🍁و بارش این نعمت الهی 🌨رحـمت،بـرکت ،شـادی 🍁و سرزندگی براتـون بیاره ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتی تموم میشه بی کسی هات ،اما بدتر کردی حالمو،حالا با یه بچه کنج دیوار اتاق به انتظارت ساعتها به در خیره میشم اما تا کی؟؟باز هم دیگران از من مراقبت کنن وبچمو بزرگ کنن؟؟ دانیار زن و بچه تو رو بقیه باید تحمل کنن؟اونم زن شومی مثل من که دیگه کسی حاضر نمیشه بهش تف بندازه،کاش من میمردم جای تو،یا نه،جای مادرم، اونوقت دیگه همه راحت میشدن ،همه خوشبخت میشدن درد توی دل هیچ کدوم از این آدمها نبود.... زمزمه زنهای ایل به گوشم میرسید ،منو بیوه یک ماهه میدونستن که از وقتی برگشتم به این ایل ،جز بلا با خودم هیچی نداشتم ،راست هم میگفتن،این مردم هرچه از من میگفتن راست بود و حق داشتن.... نمیخواستم باز هم زنعمو گوهر غصه من و حرفهای پشت سرمو بخوره،پیر شده بود ،من واقبالم پیرش کرده بودیم ،زنی رو که حقش این همه بدبختی وبد بیاری نبود.من هم برادر زاده مردی بودم که تموم جوونیش رو ازش گرفت،عمو یه جور زدش و من هم یه جور دیگه،این زن حقش نبود من توی زندگیش باشم... برای آخرین بار به سنگ قبر خیس دانیار نگاه کردم...لبهای ترک خورده ام رو با لبم خیس کردم، لبخندی نثار عکس خندونش کردم و رو گرفتم....دور شدم از جماعتی که میگفتن باز اومده یه بلایی به سر این خانواده جوون مرگ بیاره،دور شدم و چه میدونستن از نیومدن دانیار چه بر من گذشت، که حتی لب باز نکردم که مبادا دل کسی بترکه از غمی که دیگه هیچی از من نذاشته.... دخترک شر وشیطون شده بود منزوی و گوشه نشین.... کوچ کردیم به دشت گلهای وارونه،این گلها دیگه به نظرم زیبا نبودن،حتما غمی داغونشون کرده بود که کمر خم کرده بودن و نای ایستادن نداشتن....توی تاریکی شب مینشستم به تماشای ستاره ها و نمیدونستم کی اسم منو آساره گذاشته که تاریک تر از وجود من خدا کنه خلقت نشه و پا به زمین نذاره...روزهارو میخوابیدم تا نگاه پر از ترحم کسی رو احساس نکنم... با تاریکی شب از رختخوابم بیرون زدم...پشت به اتاقک گلی نمداری که دو هفته ای میشد بنا شده نشستم... ستاره ها نورانی تر شده بودن ،ماه خودنمایی میکرد....با صدای خش خشی سر برگردوندم که دیدم یه زن داره سمت تپه ها میره....نرسیده به تپه پشت درخت دستی کشیدش وگفت:هیس منم.... نگاهش کردم که یه لحظه چهره مادر نرگس رو دیدم ،فاصله ای نبود ومن میون بوته ها زانوی غم بغل گرفته بودم...بخیالم که اشتباه دیدم آخه مادر نرگس این موقع شب اون هم اینجا چه میکرد؟؟ سرمو روی پاهام گذاشتم که نرگس گفت:هرکاری بگید انجام میدم فقط ببریدش که نبینمش.... چشمامو بستم که مادرش گفت:فقط کافیه بکشونیش این ور تپه بقیه ش با ما،تو دیگه کاریت نباشه.... نرگس خندید:همه میدونن دیونه شده ،پس میشه کارشو راحت تموم کرد که مادرش گفت:تو کاریت نباشه این موضوع دیگه با عابد خانه،میفرستش جایی که جای آدمیزاد نیست.. چشمه اشکم جوشید...من که با نرگس مشکلی ندارم پس چرا از من بیزاره؟چرا با مادرش دست به یکی کرده برای دادن من به پیرمردی چون عابدخان؟؟عمو هم میخواست همین کارو انجام بده...به ماه نگاه کردم:دانیار میبینی؟؟منو یادت هست؟؟کجا برم؟؟کجا که مزاحم کسی نباشم وخجالت نکشم از سربار بودن؟؟ به یاد عمو وخاله پریچهر دستمو روی شکمم گذاشتم ،شاید این بهتر باشه برای همه،هرچقدر دور تر باشم بقیه در آرامش میمونن.... نرگس آروم وبا احتیاط به چادرش برگشت که عمو ومادر نرگس باهم از تپه پریدن اونور...باز هم عمو بود که میخواست منو تحویل بده،هیچ وقت از من خوشش نیومده بود و همیشه با نفرت نگاهم میکرد و حالا تموم تلاشش رو میکرد که دو دستی تقدیمم کنه به دایی جانش که حتی به تنها خواهر خودش هم رحم نکرد... تا صبح پلک روی هم نذاشتم...ستارها خاموش شدن هوا روشن، اما من دیگه نمیتونستم بخوابم و حالا موجودی در وجودم التماس زندگی میکرد، التماس اینکه اگه میخواد رنگ دنیا رو نبینه، لااقل درست چشم ببنده برای همیشه...دستامو روی شکمم گذاشتم:منو ببخش دانیار،منو ببخش که امانت دارخوبی برای این موجود بیگناه نیستم ،میدونی چی میگم؟؟این بچه میشه شبیه من،هرکسی بخواد ازش حمایت کنه صدمه میبینه و خوشی به دلش نمیاد ،من اگه زنده بمونم همه این آدمها زجر میکشن و داغونتر میشن،منو ببخش که نمیتونم تنها یادگارتو به خانواده ت بسپرام.... با سایه ای که روی صورتم افتاد لبخند محوی زدم که حامین کنارم نشست:میخوای باهم بریم شهر واست لباس بخرم؟میخوای مسابقه اسبسواری بذارم یه جایزه به انتخاب خودت تعیین کنم؟ نگرانم بود درست مثل همیشه.... خواستم باز هم شاد باشم ، اما نتونستم،من دیگه مرده بودم و از حیات نفس کشیدن بلد بودم... بیصدا بلند شدم وبه اتاق برگشتم... زیر لحاف که خزیدم زنعمو از لحاف گرفت پرتش کرد بیرون،بالشت وتشک هم پرت کرد، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستمو گرفت کشوندم ،بیرون یه حمام آراز زده بود و زنعمو شروع کردریختن آب روی سرم...لباس تنم بود وبا لباس حمامم میکرد... خانجون سراسیمه خودشو توی حمام انداخت که زنعمو داد زد:امروز یا منو میکشه یا من هر دومون رو میکشم، دیگه طاقت ندارم مثل مجسمه ببینمش،کسی حق دخالت نداره،شوهرش مرده حق داره، اما مگه کم شوهر مرده توی ایل ریخته؟مگه زهرا دختر قربون همین یه هفته پیش نامزدشو توی رودخونه از دست نداد؟همه ش هم دو روز بوده نکاحش کرده بودن،میبینی زهرا چه راحت میاد سر رودخونه ظرف میشوره؟؟این دختره از بس لی لی به لالاش گذاشتیم دیگه حتی روی پای خودش هم بند نمیشه...زنعمو شکایت منو به خانجون میکرد .... زنعمو سنگ پا رو پرت کرد که به در چوبی خورد...فارغ از هیاهوی درونم خندیدم... یاد دانیار افتادم،یاد توصیه ها و اما و اگرها،یاد تکون دادنهای دستش وقتی سوار بر اسب دور میشد....آروم گفتم:بهم قول داده بود واسم سوغاتی بیاره، اما من گفتم از سفر میترسم،بهم گفته بود دل نباید بلرزه اما از بعد رفتنش فقط خودش میدونه چه بر من گذشته،گفتم اگه زنش بشم هر دو ایل آشتی میکنن تو،مادر هرروز به دیدن خانواده وبستگانش میره اما من شومم...جیغ زدم ...از حمام فرار کردم که بین راه به آراز رسیدم ،ترسیده بود وگفت:چی شده؟کی اذیتت کرده که جیغ کشیدی؟؟ نگاهش کردم، چشمای همیشه پر غم ونگرانش،آراز هم بخاطر من پیر شده بود آراز هم داشت عذاب میکشید... گفت:مگه با تو نیستم؟چرا جیغ کشیدی؟؟ اون نباید به من نزدیک میشد نرگس و مادرش همه فن حریف بودن وهر کاری ازشون برمیومد...آراز نباید مثل من بدبخت میشد ،منی که از روز تولدم توی حصار خانواده بودم تا صدمه نبینم تا شکوفا بشم وبقیه خوشحال بشن از این امانتی که دستشون سپرده شد، اما من امانت نحسی هستم که به هرکسی نزدیک بشم حتما آسیب میبینه،حتما روح وجسمش ترک برمیداره....به اتاق پناه آوردم...خانجون بیحرف فقط دونه های تسبیحشو میشمرد وذکر میگفت...به سقف که نگاه کردم گفت:خان فرستاده دنبالت، بهش گفتم باید با خودت صحبت کنم....زجه های زنعمو زیور ونفرت مادر طلایه جلوی چشمام اومد وگفتم:نمیرم من به اون ایل برنمیگردم.... خانجون شروع کرد مالیدن پاهاش وگفت:میای بریم یه سر به پدر ومادرت بزنی؟؟؟ بلند خندیدم:همونا که تنهام گذاشتن ورفتن؟؟همونا که میدونستم دنیا تاریک وسیاهه اما منو دو دستی تقدیم کردن وپا پس کشیدن؟؟ خانجون چیزی توی چای حل کرد وگفت:بیا اینو بخور تو باید قوی باشی.... سرمو به دیوار تکیه دادم:هر وقت خواستم قوی باشم یکی با چماق زد به کمرم که دیگه نتونستم پا شم..... خانجون با دستهای پینه بسته اش که بیشتر از سنش بود چای بهم داد...خواست بلند بشه که گفتم:پیشم بمون تا بخوابم،تنهام نذار اون زنه سیاهپوش بازم میاد.... سرمو روی پاهاش گذاشتم ،چشمامو که بستم قطره اشکش چکید روی لبم....دلم خواب میخواست، یه خواب راحت به دور از این همه ناملایمتی و درد وبدجنسی آدمهای رنگی رنگی... با صدای پچ پچ چشم باز کردم خانجون داشت قرآن میخوند...زنعمو پایین پاهام نشسته بود داشت گریه میکرد....سرمو به پاهای خانجون فشردم:بعد از این همه مدت این اولین خوابی بود که نترسیدم... به نظرتون چی میشه؟؟زن سیاهپوش کیه؟ خانجون قرآن رو بوسید روی صندوقچه گذاشت موهامو بالا داد:از اون زن کابوسهات بگو... اول خواستم از بچه ام بگم، از اون پیرزن نابینا وحرفهاش اما لب گزیدم.اگه طلایه یا عمو میفهمیدندکه حامله ام حتما کینه شون بیشتر میشد و‌عمو بخاطر عابد خان و اینکه به ایل بالا بیشتر لطمه بی آبرویی بزنه ،منو با این حالم تحویل میداد.....به خانجون نگاه کردم:یه زن با پیراهن بلند مشکی،موهاش مثل موهای خودم فرفریه،حامله است وشکمش خیلی بزرگه، یه بچه کوچیک بغلش داره وتا چشمامو میندم میاد روی درخت با صدای بلند میخنده ومیگه:تو حامله ای؟؟پس کو بچه ات؟؟جیغ که میزنم دستشو طرف من دراز میکنه:تو نمیتونی مادر بشی اون بچه برای منه.... همین لحظه است که از خواب میپرم همه ش همین حرفهارو میزنه... زنعمو فوری پرید بیرون رو نگاهی انداخت،در اتاق رو بست واز داخل قفل انداخت....نگاهی به خانجون کرد که خانجون گفت:به احتمال زیاد همزاد داری... زنعمو قرآن کوچیکی کنار بالشتم گذاشت:نه همزاد نیست بچمو طلسم کردن تا دیونه ش کنن،آره میخوان بچمو از من بگیرن.... خانجون به فکر فرو رفت وزنعمو روی منقل اسپند میریخت که اتاق شد پر از دود که به سرفه افتادم... خانجون موهامو نوازش کرد:آخرین بار کی بوده؟؟ رنگ از صورتم پرید که زنعمو با تعجب گفت:چی میخواید بگید؟؟؟ خانجون نگاهش به من بود وگفت:این دختر چندهفته با شوهرش زندگی کرده،وقتی اومد خونه حالش بد بود ، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مدام از دلدرد شاکی بود همین الان بفرست دنبال طاهره بیاد معاینه ش کنه به احتمال زیاد حامله است و یه نفر اینو خوب میدونه که آساره نمیتونه سر آسوده زمین بذاره.... زنعمو روی پای خودش کوبید:اما اگه حامله بود که با اون همه جوشونده و دارو حتما بچه میفتاد،آساره تا چهل روز لب به غذا نمیزد به زور بهش غذای آبکی میدادم که جون داشته باشه فکر نکنم حامله باشه وگرنه حتما میفهمیدم... خانجون صورتمو سمت خودش کج کرد:آخرین بار کی بوده؟؟ دیگه نتونستم به سکوتم ادامه بدم وگفتم:وقتی اومده بودم خونه بهتون سر بزنم یکی دو هفته ای از موعدش گذشته بود که گاهی این اتفاقا میفتاد حتی گاهی دو ماه یکبار گاهی سه ماه... خانجون دو دل بود و گفت:آخرین بار ؟؟ چشم به لحاف دوختم:از قبل عروسیم بود .... خانجون بلند شد توی اتاق چرخی خورد وگفت:گوهر اگه صلاحشو میدونی تا آساره رو بفرستم ایل بالا دیگه نباید یه لحظه هم اینجا بمونه.... زنعمو نفس عمیقی کشید:زیور حالش خوب نیست، بقیه هم دست کمی ازش ندارن اگه اونجا بلایی سرش بیارن چی؟؟دیدی که چطور بهش حمله ور شدن واگه دیرتر میرسیدیم چه بلایی سرش میاوردن... خانجون آهی کشید:توی طوفانی گیر کردیم که هر لحظه باید منتظر بلایی باشیم.با اینجور دست دست کردن ما بی شک بدتر میشه اوضاع،آساره اگه باردار باشه که حتم دارم هست و این نشونه بزرگیه خداست، پس باید برگرده به ایل مادرش تا حرف وحدیثی پیش نیاد، اینجا بمونه ضربه میخوره،هم از بابت نبود شوهرش، هم از بودن آراز و یا حتی حامین،خیلیها هستن که منتظر کوچکترین فرصتن تا از آب گل آلود ما ماهی بگیرن، پس نباید بهونه دست کسی بدیم.... زنعمو دستاش میلرزید وگفت:ما که از همه دور شدیم با کسی هم رفت وامد نداریم ،حالا بذار یکی رو میارم معاینه ش کنه ،من میدونم حامله نیست ،ولی برای اطمینان هم که شده باید ببرمش پیش دکتر چون حال روحیش هم خوب نیست.... خانجون دستای زنعمو رو گرفت:من میدونم جونت به جونش بسته است ،میدونم از دوریش درد میکشی وطاقت نداری،میدونم داری آب میشی وقتی میبینی حالش خوب نیست، اما من مثل تو نیستم ،من دارم میبینم که این وسط خیلی ها دارن موش میدونن ودارن زیادی به خانواده ام نزدیک میشن،گوهر من یه دختر تنها بودم که از بچگی شاهد همچی بودم و آواره شدم، اگه شوهر خدابیامرزم نبود فقط خدا میدونست چه بلایی سر من میاوردن ،پس به خدا اعتماد کن آساره رو بسپار به خدا،به خودش قسم بهت برمیگردونه این دختر رو ، فقط دندون روی جیگر بذار تا ببینیم چی میشه... زنعمو دستاشو از دستای خانجون بیرون کشید:ببرش... دست برد برای باز کردن در که خانجون گفت:خودت آمادش کن ،خودت تحویلش بده وقبلش مطمئن باش جای دخترت امنه ،حتی اگه لازم بود میتونی تا چند ماه هم همونجا پیشش بمونی،میتونی بهش سر بزنی، اما بذار بره چون میدونم تو هم از چیزهایی که اطرافمون دارن اتفاق میفتن باخبری، فقط داری جلز ولز میخوری ،اما تا کی میتونی مراقبت کنی؟تا کی میتونی حواست به همه چی باشه؟مطمئن باش یه جا ناغافل جوری میزنن که دیگه کاری از ما برنمیاد ،پس بذار آساره روی پاهای خودش بایسته،آساره نه اولیه نه آخری،اگه باردار باشه یعنی مسئولیت سختی روی دوش داره که فقط از پس خودش برمیاد نه من وتو.... زنعمو تند گفت:‌پس بذارید اول مطمئن بشم میبرمش پیش طاهره‌.... خانجون توی فکر رفت وبعد مکث طولانی گفت:نمیشه ببریش، حتی با این خوابها که تعریف میکنه شک ندارم زیر نظریم و تا قدم از قدم برداریم همه میفهمن،آساره اگه حامله باشه فعلا به صلاح نیست احدی بفهمه،خودش تا الان متوجه شده که چقدر در خطره.... زنعمو آهی کشید... اما خانجون چشم از من برنمیداشت وبه زنعمو گفت:هر چی لازمه برای آساره بقچه ببند... زنعمو تا بیرون زد، خانجون کنارم نشست:همه آدمها پست یه روزی دستشون پیش همه رو میشه،اما من یه مادرم ونمیتونم دست به نفرین بلند کنم ،اما حالا که مجبورم از خودم دورت کنم تا در امان باشی، میخوام اینو بدونی که مادرت از تو سختترهاشو تحمل کرد تا تو الان گوهر رو داشته باشی که به جرات میگم به اندازه آراز دوستت داره وخدارو شاهد میگیرم از لباس خودش زد از خوراک خودش زد تا تو جلوی چشماش بخندی وقد بکشی، پس هرگز بخاطر سختی ها وامتحانهای روزگار خودتو نباز وعقب نکش،اینکه من میفرستمت ایل بالا فقط برای این هستش که بهتر از اینجاست ،وگرنه اونجا هم باید چهار چشمی مراقب خودت باشی چون آدمهایی هستن که بلای جونتن.... دستای پینه بسته ش صورتمو قاب گرفت ،اول بوسیدم وبعد زمزمه کرد:میسپارمت به خدا،مادرت هم اول سپردت به خدا بعد به گوهر،خدا رو شاکرم که تا به امروز روسیاه نشدم پیش پسرم و از این به بعدش هم دلم امنه به همون خدایی که تا به الان مراقبت بوده و هست... ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو با یه بقچه برگشت ولباسهامو جمع کرد....اما من همه حواسم به حرفهای خانجون بود یعنی از نرگس وکارهاش،از عمو ونقشه هاش باخبر بوده ودهن بسته؟؟؟ شب وقتی دور هم جمع شدیم خانجون از رفتن من با احدی حرف نزد... به برادرهام نگاه کردم، به محبتشون که توی این روزهای سختم کنارم هستن مثل تموم روزهایی که گذشت وسعی میکردن با حرفهای وخاطراتشون منو به خنده واردارن،به آراز نگاه کردم که بی شک بهترین مرد روی کره زمینه که برای خوشی من از خوشی خودش هم گذشت و منی که همه رو به دردسر انداختم، چه وقتی که کنارشونم وچه وقتی که دور ام ازشون ... آراز پر از غم بود برای منی که خوب میشناختم و از حفظ بود دخترکی که روی پیش چشمهای خودش بزرگش شده بود.... به نرگس نگاه کردم شاید به خودش حق میداد ومیترسید من بیوه ،قلب شوهرشو بخوام برگردونم به خودم ،اما من خیلی وقته به قلبم فهمونده بودم آراز مال من نیست، که اگر بود هیچ زنی حتی به اسم هم نمیتونست کنارش باشه.... سرمو که روی بالشت گذاشتم، اجازه دادم چشمهام بعد مدتها بارونی بشه وفقط اشک بود که کمی از درد دلمو بیرون میریخت.... با دستی که برای ماساژ کمرم پیش قدم شده بود آروم گرفتم ،زنعمو بود که لحظه ای تنهام نذاشته بود ،حتی نمیدونست اطرافش چی میگذره از بس چشمش به من بود که تنها دخترش،که یادگار سیدای عزیزش غمگین نباشه....اونقدر ماساژ داد تا توی بغلش خوابیدم....یه خواب بدون اون زن سیاهپوش....هوا گرگ ومیش بود که بیدار شدم ،زنعمو وسایلمو جمع کرد با احتیاط سوار اسب شدم که حامین بیدار شد کوچکترین سروصدایی بیدارش میکرد ،حتی صدای نفس کشیدن هم واسش سروصدا بود.... چشمهاشو مالید وبا دیدن من روی اسب از جا پرید:چی شده؟؟؟ خانجون کشیدش کنار باهاش حرف زد اما حامین مُجاب نشد واز اسب پایین آوردم: نمیذارم تنهایی جایی بره یه بار رفت بسته دیگه،یه بار دیگه گفتین، باید شوهرش بدیم بسه دیگه ،تا کی یه بارهای شما قراره ادامه پیدا کنه؟نمیبینید با تصمیم های شما واون پدرم داره چه بلایی سر آساره میاد؟؟اصلا زنده است که باز هم میخواید بفرستینش؟؟؟ زنعمو روی زمین افتاد شروع کرد گریه کردن...خانجون دست روی دهن حامین گذاشت ولی حامین کوتاه نیومد دست خانجون رو پس زد:عزیزمی قبول،کلامت حقه قبول اما دیگه درباره آساره تصمیم نگیرید دیگه بخاطر خیر وصلاحش از ما،از خانواده خودش دورش نکنید ،چون دیگه کوتاه نمیام، دیگه نمیخوام شاهد بدبختی های بیشتر از این باشم.... باصدای حامین بقیه از اتاق بیرون زدن وآراز رو به خانجون گفت:تو که از پسرت بدتر شدی، نفسمونو گرفتی با خیرخواهیت،ما خیر وعاقبت بخیری نخوایم باید چه گلی به سرمون بزنیم؟؟؟ خانجون به آراز نگاهی انداخت، دست منو گرفت وارد اتاق شدیم...بیرون سروصدا بود، اما خانجون با بستن در اتاق اجازه نداد کسی وارد بشه....آرامش خاصی داشت، شروع کرد قران خوندن،شاید هم با کلام خدا میخواست دلشو آروم کنه.... با طلوع خورشید پسرا رفتن اما آراز موند، وقتی خانجون در اتاق رو باز کرد وارد اتاق شد....خانجون کنار کشید که آراز نیم نگاهی به من انداخت و به خانجون گفت:بخاطر احساس من میخوای دورش کنی؟؟؟ خانجون تکیه داد به متکا:دورش میکنم چون دیگه جایی نداره اینجا.... آراز چشماشو محکم فشرد وباز کرد:عقدش میکنم.... خانجون رنگ از صورتش پرید وگفت:هنوز یه هفته از چهلم اون خدابیامرز نگذشته که زبون باز میکنی برای تازه عروسش.... قلبم مچاله شد از این حرف آراز،از آرازی که بیشتر از جونم دوستش دارم... آراز بدون توجه به خانجون گفت:اونی که از من گرفتش تو بودی،اونی که منو مجبورم کرد یه دختر غریبه رو توی اتاقم تحمل کنم تو بودی،پس چرا اونموقع ها که مرگ منو با چشمهات میدیدی لب باز نکردی؟؟چرا گذاشتی اون همه سال داغون بشم؟چرا دختری رو که از قبل تولدش زن خودم میدونستم رو راحت از من جدا کردی و وقتی برگشت جلوی چشمام شوهر دادی، باز هم مجبورم کردی خودم دستشو بذارم توی دست مرد دیگه ای و روانه خونه ای کنم که هیچ ازش نمیدونستم؟تو خیلی بیشتر از خیلی به دل من بدهکاری،تو و پسرت که هرگز ازش پدری ندیدیم.شماها خیلی به من،به روح و جسمم صدمه زدین ولی دیگه تحمل نمیکنم دیگه به حرمت سن وسالتون سکوت نمیکنم کوچکترین حرکتی ازتون ببینم ساده نمیگذرم به نظرم بهتر باشه کمی وجدان نداشته تون رو بیدار کنید، این همه سال درد ما رو شنیدین پس بد نیست حالا ما صدای شما رو بشنویم....دستشو توی جیبش فرو برد:نرگس زن من نبوده ونیست، هم اتاقی منو میتونید تحویل خانواده به اصطلاح ریشه دارش بدید، تا دست مادرش بیاد که هیچ کاری نمیتونه بکنه ،نه خودش ونه جادوگری که تربیت کرده انداخته به جون زندگی من، که حتی خانجونم هم داره به نفعش کار میکنه...... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانجونم داره به نفعش کار میکنه وشده یکی از مهره هاش تا با چرخش انگشتش جا به جا بشه... خانجون به پنجره وسپس به در اتاق نگاهی انداخت:آساره حامله است نمیتونه به نکاح تو دربیاد حرامه به تو.... آراز چند قدم عقب رفت، اما نگاه پر از دردی به من کرد:شماها همه مارو بدبخت کردین ،هر کدوم از ما بخاطر شما به مشکلی داریم ،درد میکشیم وصدامون درنمیاد ،ولی برای من مهم نیست فقط بلند شو همونجور که دست نرگس رو گرفتی وارد زندگی من کردی، همون‌طور هم از زندگی من بیرونش کن ،به نفعته خودت این کار رو انجام بدی وگرنه خوب میدونی که با دیدنش اون شب همراه مادرش و پدر من،میتونستم چه بلایی سرشون بیارم،زنی که مادرش با داشتن شوهر، زیر سر نامردی چون پدر من میشینه، به دخترش هم نمیشه اعتماد کرد و ممکنه حتی برای برادرهام هم توطئه کنه ،اونوقت بدون شک شما اولین نفری هستین که به بیگناهی اون زن وهمدستهاش بلند میشید.... خانجون فقط نگاه میکرد که بلند شدم:حق نداری به خانجون بی احترامی کنی... چرخید سمتم وبا تشر گفت:طرفشو نگیر، خودش خوب میدونه تلخی روزهای من از کجا آب میخوره وباعث وبانیش کیه... گفتم:خانجونم گناهی نداره ،این من بودم که بعد رفتنم لال شدم وبرنگشتم تا مدتها،این من بودم که با به دنیا اومدنم همه رو توی دردسر انداختم، حتی جون مادرمو هم گرفتم، این من بودم که حتی با ورود به زندگی دانیار اون هم به کام مرگ فرستادم، اما دیگه کافیه دیگه بستمه،خسته شدم از این زندگی که هرروزش سر ستیز داره برای منی که دارم به همه صدمه میزنم با نفس کشیدنم....انگشت اشارمو بالا بردم:نرگس تو رو دوست داره، حتما از تو محبت نمیبینه که دلش گرم زندگیش بشه و توی دام مادرش و عمو افتاده، اما اینو آویزه گوشت کن من هرگز زن تو یا هیچ مرد دیگه ای نمیشم،هیچ وقت به من فکر نکن...عقب عقب رفتم:من نحسم،طالح منو با بدیمنی نوشتن،یادمه عمو همیشه اینو بهم میگف ،اما من چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم ...پاهام سست شد روی متکا نشستم که آراز گفت:حالت بد شده؟؟؟ با چشمای اشکی نگاهش کردم:دلم میخواد بمیرم اما بخاطر اینکه غصه دارتون نکنم زنده ام.... آرازبا فریاد گفت:لعنت به همتون،لعنت به تک به تکتون... زنعمو سراسیمه خودشو توی اتاق انداخت وصدای گریه ش بود که به گوشم میرسید.... آراز از من فاصله گرفت:یکی رو بیارید ببیندش،که اگه باردار باشه صداش جایی درز نکنه،آساره رو عقد خودم میکنم تا اگه بچه ای هم در میون باشه به اسم خودم گواهی بگیرم براش.... خانجون خواست لب باز کنه که آراز دستشو بالا برد:بدون نقشه های شومتون جلو میرید، اینبار فقط طبق خواسته های من، وگرنه بلایی که سر زندگی من آوردین هزاران برابرشو به زندگیتون برمیگردونم.... گفت:دیگه نبینم توی این چاردیواری خودتو حبس کنی،از الان با من میای صحرا تا خسته بشی وسر شب راحت بخوابی... زنعمو مانع شد که آراز با تشر گفت:این شماهایید که دارید حالشو بد میکنید و از زندگی دورش کردید، پس بهتره رفتارتون رو درست کنید وازش یه دختر ضعیف نسازید..... بیرون زدیم، اما اینبار جلوی چشمهای نرگس با غرور راه رفتم، دیگه بهترین مرد دنیار رو نمیخواستم تحویل زنی بدم که همدست عمومه،نمیخواستم زندگی آراز هم مثل زنعمو پر از غم باشه... به گله که رسیدیم پسرا هر کدوم پکر گوشه ای نشسته بودن، این اندوه فقط بخاطر من بود ،شروع کردم دویدن وصدا زدن اسمشون....چشمشون به من که افتاد جمع شدن زیر سایه درخت...دور هم نشستیم که ایاس نگران گفت:حالت خوبه؟جاییت که درد نداره... غصه هارو توی دلم دفن کردم چهره شادی به صورتم نقاب کردم:خوبم میخوام هرروز باهاتون بیام صحرا... بهرود گفت:پس ما هرروز باید با بیدار شدنت مکافاتی داشته باشیم آره؟؟ با خنده تند تند سری تکون دادم که بلند شدن به کشتی گرفتن....دوستشون دارم، باهاشون حالم خوبه اما اونا بخاطر من حالشون خوب نیست همیشه نگرانن،همیشه دلواپس دختر کوچولوی خونه ان که مبادا زمین بخوره نتونه بلند شه.... آراز گفت:همه چی درست میشه آینده روی خوشش رو نشونمون میده... چونه مو روی زانوهام گذاشتم:آینده رو دوست ندارم، کاش همیشه گذشته بود، اون روزها که با دو خودمو بهتون میرسوندم وزنعمو نفس نفس با تشر اسممو صدا میزد که آروم راه برم اما گوش نمیدادم،کاش زندگی توی دعواهای عمو خلاصه میشد که پشت زنعمو سنگر میگرفتم و دردم فقط همین بود... اون روزی که خبر آوردن دانیار تصادف کرده چند دقیقه قبلش پیرزنی معاینه ام کرد وگفت باردارم،من بچه دانیار رو توی شکمم دارم، بچه ای که میخواستم باهاش از بیمعرفتی پدرش انتقام بگیرم ،اما هر بار دستم لرزید. آراز به من نزدیک نشو،نمیخوام تو رو هم از دست بدم اگه بلایی سرت بیاد خودمو نیست ونابود میکنم... با داد گفت:ساکت شو،یه بار دیگه از این حرفها ازت بشنوم من میدونم وتو،فهمیدی؟؟؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حتی فریادش رو هم دوست داشتم چون از دوست داشت.... بهرود با خشم گفت:معلومه داری چیکار میکنی؟؟آوردیش حالشو عوض کنی یا گند بزنی به حالش؟ آراز چشم از من برنمیداشت وبه بهرود گفت:برو.... بهرود گفت:هر وقت حالت خوب شد بیا دنبالش.... آراز گفت:دِ نمیفهمه چی داره به زبون میاره،پاک عقلشو از دست داده نمیدونم کی توی گوشش خونده که مدام میگه من شومم، نزدیکم نشید.... حامین جلو اومد:فعلا حالش خوب نیست درک کن.... آراز خنده عصبی کرد:فقط خودش حالش بده؟؟بقیه در اوج آرامشن؟؟چشماشو باز کنه تا ببینه چطور داریم با دیدن حال وروزش داغون و دلخونتر میشیم ،حالش بده قبوله،روزای سختی داره قبوله اما راهش حرف زدن از مرگه؟؟ حامین نگاهم کرد وگفت:کم کم بهتر میشه بهش وقت بدین،آساره الان ناراحته یه حرفهایی میزنه اما خوب میدونیم که بخاطر مادرمون هم که شده سعی میکنه زودتر حالش خوب بشه.... همه دور هم نشستیم که ایاس گفت:چرا حرف نمیزنی و دردهاتو بیرون نمیریزی؟اونقدر تک وتنها سختی هاتو توی این مدت به دوش کشیدی که همچین فکرهایی به سرت میزنه،مادرمون نیست که غصه بخوره فقط ماییم پس حرف بزن،ما هیچی نمیگیم وبا گوش دادن میتونیم کمی از دردهاتو تسکین بدیم.... سرمو بالا گرفتم:دانیار قول داده بود برگرده، اما درست روزی که منتظرش بودم، رفت وپشت سرش رو نگاه نکرد، حتی نمیدونم چی به سرش اومد توی کشور غریب،حتی نمیدونم کی کفن ودفنش کردن،وقتی چشمامو باز کردم گفتن زندگیت تموم شد، دیگه منتظر مردی که چشم به راهشی نباش.من حتی نتونستم شیون کنم ،حتی نتونستم دهنمو باز کنم اسمشو بلند بلند صدا کنم ،زیاد نبود زندگیمون، اما با رفتارهاش با قول وقرارهاش کم کم یه حسی بهش پیدا کرده بودم که اگه ازم دور میشد قلبم شروع میکرد اذیت کردنم ،حتی بوی عطرش هم هوا بود واسه ریه هام ،ولی نفهمیدم زندگیم چی شد؟چرا تموم شد؟ولی نفهمیدم زندگیم چی شد؟چرا تموم شد؟چرا کسی بهم نگفت بریم فرنگ دنبالش؟چرا با من مثل غریبه ها رفتار کردن حتی منو باعث وبانی رفتن وبد عهدی دانیار میدونستن؟؟ساواش برادرم بود، مثل شماها دوستش دارم .همه اون سالهایی که تهرون بودم هر وقت میومد دیدنم کمتر غصه دوری شمارو میخوردم ،جای شمارو برام پرکرده بود،از بعد دانیار سراغمو نگرفت شاید اونم منو مقصر میدونست که رفت وپشت سرش هم نگاه نکرد.... پروانه ای روی دامنم نشست، اونقدر زیبا بود که انگار خدا سر فرصت نشسته بود هرچی رنگه توی بالهای این پروانه نقش کشیده....لبخند نشست روی لبم:یهو اومد ومنو از دست گرگها نجات داد ،مراقبم بود و وقتی به آغوش خانواده ام برگردوندم اونوقت جلو اومد واز عشقش گفت...همیشه فکر میکردم عشق فقط شمایید ،اما اونم به دلم راه باز کرد راهی که به هر سو نگاه میکنم دانیاره که یا میخنده یا میگه مواظب خودت باش.... به آراز نگاه کردم:از عقد کردن من حرف نزن،هیچ وقت نگو منو به نکاح خودت درمیاری،من میدونم چقدر منو دوست داری و نگران منی، اما دیگه از من حمایت نکن، بذار دورهمی وشادی هاتون رو ببینم، نرگس بخاطر وجود منه که پناه برده به همچین آدمهایی،یادمه یه روز از عشق تو گفت،از دوست داشتنهات و من چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم یه همچین فرشته ای کنارته،دوستت داره وباوجود من احساس خطر میکنه، اون یه زنه ونمیتونه ببینه من کنار تو ام شاید چون.... آراز مشک رو بالا گرفت شروع کرد آب خوردن...با پشت دست دهانشو پاک کرد:تو فقط یه شب دیدیش کنار پدرم ومادرش،همون یه شب هم دیدم که گریه کردی،آساره تو خوب میدونی خواب زن ومرد این خانواده خیلی سبکه و با قدم اول بیدار میشیم ،پس جوری رفتار نکن که خلاف احساس خودت باشه... مظلوم نگاهش کردم:از بس از تو بی مهری دیده توی چاله اونا افتاده فکر میکنه با .... حامین تکه چوبی که لای دندونش بود رو دور انداخت:فکر میکنه با تحویل تو به پدرم وبعدش هم عابد خان،دل آراز رو به دست میاره وخوشبخت میشه درسته؟؟؟ خجالت زده سرمو پایین انداختم که آهی کشید:پدر ما غرق شده،هرکسی هم که طرفش باشه از خودشه و این یعنی نرگس هم درست بشو نیست، ربطی هم به تو نداره وگرنه بقیه پسرا که تو رو جلوی زنشون روی سرشون میذارن پس چرا اونا حسادت نمیکنن؟دیدی شبنم وپروانه چقدر دوستت دارن؟؟وقتی حالت بد بود پروانه از بالای سرت تکون نمیخورد ،هرکی نمیدونست فکر میکرد خواهر خونی توئه،شبنم مدام دمنوش درست میکرد ولباساتو با دستای خودش میشست پس نگو هر زن دیگه ای هم که بود،لباساتو با دستای خودش میشست، پس نگو هر زن دیگه ای هم که بود اینجوری توی دام میفتاد ،به نظرم اومدن نرگس به زندگی ما از اولش هم نقشه پدرم بود واون همه نقش بازی کردن باد هوا بوده.... ایاس خندید:شاهنامه آخرش خوشه،یه آشی واسشون بپزم که یه من روغن داشته باشه.... به آراز چشم دوختم:همیشه از خدا خوشبختیتو خواستم اما.... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙خدایـا🤲 ✨مثل ﻫﻤﯿﺸﻪ 🌙ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ ✨و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎن ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ 🌙بدون آنکه متوجه شویم ✨گره از کارمان گشودی 🌙خـدایـا🤲 ✨هر لحظه و همیشه 🌙کنارمان باش 🌙✨شبتان آرام✨🌙 🌙✨در پناه حق ✨💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ‏یه عمر کار میکنی و پول در میاری تا باهاش بهترین چیزها رو به دست بیاری، ولی دریغ که بعدش میفهمی بهترین چیز عمری بود که در راه پول درآوردن از دستش دادی! قدر روزای زندگی را بدونیم 🍁 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بهرود مشک آب رو دستم داد:خیلی هم خوشبخته فقط کله ش خرابه اعصاب نداره... همه خندیدن اما من غصه خوردم ،چون خوب میدونستم آراز چقدر خوبه وته دلش با منه،منی که ارزش این همه دوست داشتن ندارم.... حامین گوسفندا رو جمع کرد:بهتره برگردیم که الان مادرمون با چوب میاد چون دخترکش گرسنشه... سنگی سمتش پرت کردم وباهم راه افتادیم... زنعمو بقچه ش آماده بود که با دیدنمون فوری جا انداخت... نرگس خوشحال خودشو به آراز رسوند که برخلاف همیشه آراز لبخندی زد در جواب شوق نرگس.... ایاس بسم الهی زیر لب گفت و حالامیدونستم که همه از قبل نقشه های نرگس رو میدونستن،دستش رو شده بود برای اهل خونه.... خانجون بدون حرفی ناهارشو خورد اما تا بلند شد من هم دنبالش راه افتادم....آرد وآب قاطی کرد میخواست کلوچه درست کنه...گردو ریختم روی دستش که گفت:تو هم مثل آراز فکر میکنی؟؟؟ یکی از گردو هارو توی دهنم گذاشتم:آراز خیلی دوستتون داره ،ما آدما هر کی رو بیشتر دوست داشته باشیم بیشتر اذیتش میکنیم چون مال خودمون میدونیم، اون ادم رو و همه عصبانیت وخوشی هامون رو باهاش شریک میشم ،شما روی پاهای خودتون آراز رو بزرگش کردین... خانجون چونه هارو گرد کرد وبه تنور چسبوند:بهش چی جواب دادی؟؟؟ متوجه حرفش شدم وگفتم:نمیخوام ازدواج کنم، من قبلا دلمو دادم دست مردی که یه روزی اصلا ازش خوشم نمیومد وحالا شده خواب وبیداریم... خانجون از جیبش بسته ای که با پارچه سبز امامزاده پیچیده بود رو با سوزن قفلی به پیراهنم بست:این دعارو از خودت دور نکن تا شبا راحت بخوابی.... مینارم رو روی بسته سبزرنگ انداخت:آراز نباید به تو دل ببنده ،نذار بچه ام باز هم صدمه ببینه،دیگه طاقت ندارم غم چشمهاتون رو ببینم، گاهی از خدا گله دارم که چرا همون سالهای جوونی منو توی اون بیابون نکشت که الان هر کدوم از بچه هام غمی داشته باشن وپسرام یکیش زیر گل و اونیکی دست راست برادر نامردم... خانجون دانیا وآدمهارو یه جور دیگه میدید..پای حرفهاش که مینشستم همه حق بود، از فرستادن من به اون ایل تا سکوتش وازدواج آراز،خانجون یه جور حق میگفت،آراز یه جور،من هم یه جور دیگه....تا حالا شده یه مسئله رو به چند شیوه درست حل کنی؟؟خانجون دنبال بهترین جواب بود برای این معما،یه جواب که همه جوره برای همه بهتر باشه وکمترین خطا رو داشته باشه... سرمو پایین انداختم که کلوچه ای کنار دستم توی سینی گذاشت،کتری سیاه شده رو از روی آتیش برداشت برای هر دومون چای ریخت وگفت:زیور حالش خوب نیست،ایلدا وخان یه پاشون ایله و یه پای دیگه شون طبیب خونه،اوضاع اصلا خوب نیست درست مثل اون وقتها که سهراب خدابیامرز پر کشید داغ جوون سخته ،من کشیدم ،وقتی پسرمو با دستای خودم تحویل گِل دادم و دست خالی برگشتم،وقتی عروسمو کنار پسرم گذاشتم وباز هم دست خالی برگشتم ،یادمه همون روز دست به آسمون شدم وگفتم عزای بعدی برای من باشه ،دیگه جون اومدن به این تپه رو ندارم.... کلوچه رو از وسط نصف کرد وادامه رشته کلامش رو گرفت:اگه دلت با آرازه بمون وعقدش شو،حتی اگه حامله هم باشی، به همه میگیم که نکاح آراز شدی وچندی بعد هم مادر شدنت... اما اگه دلت فقط با شوهرته، پس بهتره تا آروم شدن دلت برگردی پیش زیور،فقط من میدونم که چقدر زیور الان به تو احتیاج داره و بوی پسرشو از تو استشمام میکنه ،چندبار اومدن دنبالت،چندبار عموهات به قصد بردنت تا خونه اومدن، اما گفتم تا حالت بهتر نشه اجازه نمیدم برگردی،درسته به حرفم احترام گذاشتن اما من نمیتونم مانع دیدن دخترشون بشم،همونطور که از گوشت و پوست و خون منی،جگرگوشه اونا هم هستی...بشین فکرهاتو کن انتخابت هرچی باشه دیگه مانع نمیشم هرچی خودتون صلاح میدونید همون کار رو انجام بدین...من یه عمر مجبور شدم تصمیم بگیرم تصمیمات من بدون خطا نبوده، اما توی اون لحظه به خیالم بهترین تصمیمهارو میگرفتم چون بچه هامو دوست دارم وزندگیم به خوشی شما بنده.... چای و کلوچه میخورد که گفتم:من به آراز هم گفتم ،زنش نمیشم چون شوهر دارم چون دلم پیش دانیاره،چون هنوز منتظرم برگرده دستمو بگیره با خودش ببره تهرون.... نسیم خنکی به صورتم برخورد کرد .... چشمامو بستم ویاد دانیار قبل رفتنش افتادم...کلوچه رو برداشتم که خانجون گفت:دیگه همه چی پای خودت،یه جوری تصمیم بگیر که بدهکار دلت نباشی... خم شدم روی شونه اش رو بوسیدم که پیشونیم رو بوسید وبلند شد...با رفتنش ته دلم خالی شد حالا من شده بودم اونوقتهای خانجون که تک وتنها برای زندگیش تلاش می‌کرد.... به خودم که اومدم کتری خالی شده بود ونیمی از کلوچه هارو خورده بودم...لب پایینمو گاز گرفتم که شبنم بغل دستم نشست:حالا من حامله ام تو چرا اینهمه میخوری؟؟ لبامو که جمع کردم با خنده بلندی گفت:نوش جونت میدونم کلوچه خیلی دوست داری.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستشو گرفتم:اینکه بهرود و ایاس به من توجه میکنند شما ناراحت میشید؟؟فکر میکنید من میخوام اونارو از شما بگیرم؟؟ شبنم چشماش گرد شد:چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟ما از قبل اینکه بیایم توی این خونه میدونستیم یه دختر زیبا اینجا هست که پسرعموهاش عاشقشن،وقتی میبینم شوهرم اینطور هواتو داره حسودی که نمیکنم هیچ،به خودم هم افتخار میکنم که کنار مردی هستم که اینطور هوای خانوادشو داره.... به نرگس نگاه کردم که چیزی رو زیر مینارش قایم میکرد وتند زد بیرون وگفتم:پس چرا نرگس از من بدش میاد؟ شبنم آهی کشید:چون از اول میدونست آراز تو رو دوست داره،یعنی همه ایل میدونستن،یادمه مادرم میگفت آراز زنشو خودش بزرگ کرده ،به خلق وخوی خودش بارش آورده،هیچ کس جرات اومدن به این خونه رو برای خواستگاری از تو نداشت، و گرنه قلم پاشو خورد میکردن پسرا،نرگس خیلی چسبید به آراز که دلشو به دست بیاره، اما آراز هیچ وقت محلش نذاشت تا اینکه تو اومدی،اما خوش رفتاریاش زیاد دووم نیاورد، نمیدونم چی دیده بود، اما از اون روز به بعد رفتارش با نرگس سردتر شد ،نرگس هم اونقدر که چسبیده به خانواده ش اگه به شوهرش چسبیده بود الان حال وروزش بهتر بود.... پروانه با بقچه ای موسیرکوهی برگشت وگفت:این مرغ رو نرگس واسه چی میخواست؟؟ خندیدم:فکر کنم منو دیده همه کلوچه هارو خوردم ،ترسیده مرغش رو هم بخورم ،چون زیر مینارش گذاشته بود وپرید بیرون..... شبنم خندید اما پروانه با اخم بقچه رو باز کرد:بیاید اینارو تمیز کنید که باید خشک کنیم برای تموم سالمون.... خودش هم فوری رفت پیش خانجون... غروب توی اتاق نشسته بودم که نرگس اومد داخل، اما با دیدن من دست وپاشو گم کرد وگفت:آروم اومدم فکر کنم خوابی نخواستم بیدار شی.... دیگه دستش واسم رو شده بود، اما چهره بی تفاوتی به خودم گرفتم که لبخندی زد وکنارم نشست: ماشاالله چقدر چاق شدی، انگار آب رفته زیر پوستت... چاق شده بودم؟؟منی که به آینه نگاه نمیکردم ،منی که توی این مدت لباسها به تنم زار میزد من چاق شده بودم؟؟؟ نگاهش کردم:آره از بس که دلم خوشه وخوشی زندگی بهم نشسته ،لپام گل انداختن.... با این حرفم لرزه ای به تنش افتاد، اما خودشو جمع کرد:نه منظورم اینه ماشاالله خوش خوراک شدی،راستی اگر احتیاج داشتی دستمال واست بیارم..... با این حرفش دلشوره عجیبی گرفتم، اما خودمو نباختم وگفتم:این مدت همه ش بودم اما در حد کم... نمیتونستم از چشماش چیزی رو بخونم وهمین هم اذیتم میکرد...نرگس آهانی گفت وبلند شد:من هم جای خواهرت هر چی لازم داشتی فقط لب تر کن..... خواست از در اتاق بیرون بزنه که گفتم:مراقب آراز باش، من خواهرشم و دوست داشتنش وظیفشه،مثل تموم برادرها،مثل تموم خواهرهایی که برادرشون رو دوست دارن من هم آراز رو دوست دارم، اما دوست داشتن ما کمی عمیق‌تره ،چون من پیش آراز بزرگ شدم چون تنها بودم،چون خدا مهر پدر ومادرم رو توی دل آراز گذاشت تا مراقب من باشه،گفتم وظیفشه چون اگه کوچکترین بی محلی ازش ببینم اون روزم جهنمه،دوست داشتنمون حسادت نداره،نگرانی نداره،من هیچ وقت دلم نمیخواست زندگی شما بخاطر من طوریش بشه،همون روز اول که باهام حرف زدی بهت گفتم دلشو به دست بیار،گفتم آراز بهترین مرد دنیاست اما حالا میبینم تو اصل راه رو گم کردی، شاید هم نخواستی که تلاش کنی... برگشت نگاهم کرد:چرا فکر میکنی من تلاش نمیکنم؟؟همه که مثل تو لای پر قو بزرگ نشدن،تو اگه پدر مادر نداشتی، اما زنعموت بهتر از مادرت بود واست،اونقدر نوارشت میکنه که اصلا نفهمیدی بی مادری چیه،پدر نداشتی اما پسرعموهات از پدر بیشتر هواتو داشتن،چشم باز کنی میبینی اینجا هیچ پدر و مادری به بچه ش این همه محبت نمیکنه که تو دیدی،حتی برادری جلوی دیگران به خواهرش محبت نمیکنه ،اما داداشا ی از شدت دوست داشتنهای زیاد هر کاری بخوای انجام میدند...تو تلاش کردی برای این عشق؟؟تو چیکار کردی که زنعموت از غمت تب میکنه؟؟آراز میمیره واست،حامین و ایاس همه جوره مراقبتن وبهرود چشم ازت برنمیداره؟؟ تو چقدر تلاش کردی که شوهرت دوست داشتن یادت داد؟چقدر واسش بدو بدو داشتی که حالا از نبودش نمیتونی راحت نفس بکشی؟اول یه نگاه به زندگی خودت بنداز بعد از راه زندگی دیگران بپرس.تو حتی خودت حمام نمیکنی وزنعموت آستین میده بالا،اگه تشرهای خانجون نباشه حتی لقمه رو خودش میجوه بعد میذاره توی دهنت،خوب اگه دور و ورت رو نگاه کنی میبینی تو هیچ کاری نکردی، فقط یه ذره از بقیه قشنگتری که همینم قد کوتاهت تلافیش کرده،نگران آراز هم نباش من زن اول وآخرش هستم، قبلا ضعیف بودم اون حرفهارو بهت زدم اما حالا فهمیدم مهم قلب منه،زندگیمو خودم میسازم با اعتماد به خودم.... حرفهاش هرچند گاهی درست بود اما ته کلامش چقدر تلخ بود ،چقدر عمق چشماش پر بود از کینه از تنفر..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ومن چطور فکر میکردم این دختر دختر خوبیه وبهترین زن هستش برای آراز؟چرا از آراز خواسته بودم حواسش به زندگیش با نرگسی باشه که از مادرش بدتره ومعلوم نیست چی در سر داره.... بلند شدم نزدیکش شدم:چه خوب که تلاش میکنی برای زندگیت،اما من برای این همه عشقی که دور واطرافمه زحمت نکشیدم،فقط دوستشون دارم اونم از ته دل وبا تموم وجود و راز زندگی همینه،اینکه آدمها رو همونطور که هستن دوست داشته باشیم زشت وقشنگ،کوتاه وبلندیاشون هم نبینیم،راستی قدکوتاهمو توی سرم زدی، اگه به گوش عزیزانم برسه این زبون سرخت سرتو به باد میده، بهت پیشنهاد میدم غلافش کنی به هر حال عروسی گفتن خواهرشوهری گفتن،قبلا خواهرشوهرا ابهت سرسختی داشتن ومن این آداب و رسوم رو حفظ میکنم راه ورسمش هم بلدم،تو هم که هستی نگاهت میکنم هرجا کم آوردم ازت میپرسم.... انگار تازه فهمیده بود چی گفته که دست روی شونه ام گذاشت:شوخی هم سرت نمیشه آساره؟البته ببخشید آخه فکر میکردم با این حرفها سر به سرت میذارم حال واحوالت عوض میشه، آخه کنج اتاق پوسیدی ،البته حق هم داری هر تازه عروس دیگه ای هم بود شاید بدتر از تو میشد.... دلم نمیخواست بیشتر از این حرفهاشو بشنوم ولبخند خشکی زدم.... پروانه فانوس هارو روشن میکرد که خوشحال رفتم کمکش...فتیله هارو بالا میکشیدم که گفت:از فرداشب خودت میشی مسئول خاموش وروشن کردنشون،نمیدونستم خوشت میاد.... فانوس که روشن شد آویزش کردم:روشنایی رو دوست دارم، هرچند که این مدت به سیاهی شب خو گرفته ام... پروانه ناراحت گفت:میدونم چقدر تلاش میکنی که خودتو شاد نشون بدی بخاطر بقیه، اما با تقدیر که نمیشه جنگید،سخته،دردناکه اما خدا خودش داده خودش هم گرفته، تو رو جون خانجون اینقدر خودتو اذیت نکن،اگه حتی رفتن به ایل بالا آرومتون میکنه، خودم با زنعمو صحبت میکنم.... کنار پروانه نشستم:چند وقت دیگه نی نیت به دنیا میاد؟؟؟ دستمو روی شکمش گذاشت:بیا ببین مثل پدرش یه جا بند نمیشه.... حسش میکردم که پروانه گفت: فکر کنم ماه ششم باشم ،دیر متوجه ش شدم اما شبنم ماه هفتمه هر دوتامون هم شکم نداریم.... دستمو روی شکمش چرخوندم که خم شد طرفم گونه امو بوسید: ایشالا مادر شدن خودت... نگاهش که کردم غمگین لبشو گاز گرفت....خجالت کشید از چشمای من،تا میومدن حرفی بزنن یاد موقعیت من میفتادن وفوری خجالتزده ادامه کلامشون رو قورت میدادن.... لبخند غمگینی زدم که گفت:دیدم نرگس از اتاقت زده بیرون،نذار بهت نزدیک بشه چون دستی توی جادو جنبل داره ،عصری اونی که زیر بغل زده بود مرغ سیاه بود ومعلوم نیست برای چی میخواسته که اونطور باعجله بیرون زد، وقتی هم برگشت خاکی بود پس نذار وارد اتاقت بشه،لباسهات هم وقتی تنت میکنی صلوات بفرست که یه مدتیه کارهای عجیب غریب میکنه، خانجون هم گفته کنکاش نکنیم توی زندگیش ،هرچند رفتاراش باعث تعجبمون میشه... پاهامو دراز کردم:نمیدونم چی بگم... پسرا برگشتن خوشحال بلند شدم که حامین دستی واسم تکون داد....به خیالم میتونم گلی رو دستشو بذارم توی دست حامین، اما همین یه کار هم نتونستم درست انجام بدم....قدم قدم بهشون نزدیک شدم که ایاس بقچه ای پرت کرد توی هوا گرفتمش....بوی بادام تازه پیچید توی دماغم...یه سنگ برداشتم وبرگشتم که حامین داد زد:یه وقت خجالت نکشی به خاطر شکمت یه خسته نباشید هم به ما نگفتی.... بقچه رو سفت چسبیدم وجلوی در اتاق نشستم:سلامت باشی برادر... زنعمو جا انداخت ودور هم نشستیم دونه دونه بادام میشکوندم ومیخوردم که زنعمو از دستم گرفت:باز هم که مثل بچگی هات تا چشمت میخوره به بادام تا همه رو ته نکشه ولکن نیستی... با لب ولوچه آویزون نگاهش کردم که تیلیت آماده جلوم گذاشت:بیا بخور مقویه چندبار بهت بگم با هرچیزی که میبینی شکمتو پر نکن....یکدفعه زنعمو دستپاچه بود بلند شد کاسه تیلیت رو داخل مجمع گذاشت مقداری سبزی هم کنارش ،دستمو کشید وارد اتاق که شدیم گفت:از این به بعد حق نداری جلوی کسی حتی آب توی دهنت بریزی،گرسنه ت هم بود در اتاق رو از داخل قفل کن تنهایی دست توی دهنت کن.... با دهن باز نگاهش میکردم که روی پای خودش زد:من حتم دارم بارداری، اما این خبر نباید جایی درز کنه، فعلا مجالش نیست کاش به حرف خانجون گوش میدادم دندون روی جگر میذاشتم و ردت میکردم بری ایل بالا... کنار زنعمو نشستم:چی شده چرا درست وحسابی حرف نمیزنی،من که دیگه بچه نیستم وهزار سالم شده با این همه بدبختی... با این حرفم بغض گلوشو گرفت:از بچگی چه آرزوها که واست نذاشتم،خدا بهم دختر نداد وبا اومدن تو چراغ خونه ام روشنتر شد شدی محرم حرفهام،دختر خونه ام،مونس پسرام اما.... لعنت خدا به شیطانی گفت وآروم ادامه داد:همه خانواده ت دلنگرانتن اگه میبینی نیومدن چون خانجون مانع شده وگرنه به زور هم که شده میومدن ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستتو میگرفتن میبردنت خصوصا عمو رشید وخاله ت گیسیا که هیچ کس جلودارشون نیست.من اشتباه کردم که مانع رفتنت شدم دست وپاهام بشکستی،زبونم لال میشد اما کاش رفته بودی... دستاشو محکمتر فشردم که نالید:اون رحمت باز اینورا سروکله ش پیدا شده، میترسم باز هم بخواد بهت صدمه بزنه،بچه ها حواسشون هست اما غفلت یه لحظه است ویه عمر بدبختی....صورتمو با دستاش گرفت:فقط از دست خودم غذا میخوری اونم تنهایی تا ببینم چه از دستم برمیاد... اونشب بعد خوابیدن زنعمو وخانجون از اتاق بیرون زدم...حامین تو حیاط بود... گفت:باز بیخوابی زده به سرت..... اخمی کردم که گفت شد:بخاطر فشار روحیه.. چشمم به ستاره ها بود وگفتم:حامین من باید چیکار کنم؟؟ ستاره ای نشونم داد:قوی باش که با هر بادی نلرزی.... چشمامو بستم:اما من دیگه تنها نیستم یادگار دانیار رو دارم به دوش میکشم.... حامین فوری بلند شد:یعنی چی این حرفها؟؟ نگاهمو به آسمون دوختم:با یه بچه تنهام گذاشت، بچه ای که میخواستم نابودش کنم اما لرزیدم از فکرش.... حامین با صدای نسبتا بلندی گفت:توی این خونه چرا هیشکی راست نمیگه؟شده عمارت ملعون شده عابدخان .. گفتم:هیس نمیخوام بقیه بدونن... عصبی سرشو با دستاش گرفت:کی همچین حرفی بهت زده؟؟ اشکم جاری شد:خدا کنه دختر نباشه چون نمیخوام یه آساره دیگه پا به این دنیا بزاره... حامین گفت:یکی مثل تو باشه که خودم نوکرشم.. عصبی شدم چون حالت اصلا خوب نیست، اصلا شرایط خوبی نداری که بخوای مادر بشی،ببخشید داد زدم... دماغمو بالا کشیدم که ادامه داد:سکوت نکن، باید همه بدونن که بارداری چون تو مدت کمی با خانزاده زندگی کردی ،پس این خبر باید بپیچه،میدونم دوست ودشمن زیاده اما نمیشه سکوت کرد، چون پشت این سکوت میتونه هر تهمتی باشه که ما نمیتونیم سکوت کنیم دربرابرش... سرمو روی بالش گذاشتم:خانجون ومادرمون گفتن فعلا سکوت بهتره،گفت اگه بخوام حرفی بزنم بهتره برم ده بالا، اما آراز نمیذاره میگه اینجا خونه منه،خصوصا که با چشمای خودش دیده طلایه ومادرش منو به باد کتک گرفتن دیگه اصلا دلش آروم نمیگیره من به اون ایل برم... حامین دستی به گردنش کشید:به هر حال نمیشه که حرفی نزنیم چون شرایط برای تو سختتر میشه،خودت خوب میدونی خیلیا دنبال اینن که به ما ضربه بزنن وبرای اینکار تو رو نشونه میگیرن،اونا خوب میدونن تو قوت قلب مایی پس باید خودت زبون بازکنی وحرف بزنی،فردا صبح موقع صبحانه جلوی همه میگی بارداری فهمیدی؟ به حامین نگاه کردم که گفت:من هستم،تا روزی که زنده ام هم نوکر خودتم هم اون فندق دایی.. با شنیدن اسم فندق ناراحتی هام پر کشید:دوستش داری؟ به ستاره ها نگاه کرد:حالا دو تا ستاره توی خونه ماست اگه دختر باشه اسمشو میذارم ستاره اگه پسر باشه امید.. چهار زانو نشستم:اگه نتونم بزرگش کنم چی؟اگه مثل من بشه؟ حامین دستشو زیر سرش گذاشت:اگه مثل تو بشه که خوبه، مگه بهتر و درخشانتر از تو هم داریم توی دنیا؟؟ لبخند غمگینی زدم که گفت:خانزاده خیلی دوستت داشت، اونقدر که آراز عقب کشید تا شاهد خوشبختیت باشه،دیگه هیچ وقت با غم حرف نزن،هیچ وقت با یأس درباره خودت حرف نزن،اما وقتایی که درمورد خودت بد حرف میزنی نمیتونم خودمو کنترل کنم،بعد جوابت ندم پس مراقب حرفهات باش که پیش ما از بهترین خواهرمون بد نگی،فقط خدا کنه قدش بلند باشه اگه به من بره که نور علی نوره... خندیدم... بعد این همه سختی بهترین خبر خوشی بود که شنیدم،شاید برخلاف انتظارم این بچه با تولدش تو رو به ما برگردونه، دوباره شاهد شیطنت هات وصدای خنده هات باشیم دلم برای اون روزها تنگ شده..شاید با پخش شدن این خبر مجبور باشیم تو رو بفرستیم ایل بالا برای مدتی،ولی هرجا هم که باشی چهار چشمی مراقبتم،فقط خوشی تو واسم مهمه پس بهم قول بده در هر شرایطی هم که باشی مراقبت خودت باشی واز خودت مواظبت کنی ،یادت باشه ناراحتی تو قلب همه ما رو به درد میاره پس به زندگی برگرد میدونم حرفهام اصلا عاقلانه نیست وتو در بدترین بحران زندگی هستی اما من یه برادرم که دیگه تحمل تنهایی ها وگوشه نشینی های خواهرمو ندارم،ما خیلی به تو وابسته ایم آساره،آدمهای خارج از این خونه با خودشون میگن تو فقط دختر عموی مایی ...اما فقط خدا میدونه چقدر عزیزی برای ما حتی از خواهر واقعی هم اگه بود توبیشتر به دلمونی، پس زودتر خوب شو گاهی وقتا باید بعضی خاطرات رو گوشه دلت مخفی کنی تا باز روی پای خودت بایستی... به نظرم وقتش شده برگردی، ما هم اینجا یه سری کارها و خونه تکونی هایی داریم که در نبود تو با خیال راحت انجام میدیم ،به وقتش خودم میام دنبالت قول میدم... آروم گفتم:اما بقیه چی؟ایاس گفته بود حق ندارم حتی بهشون سر بزنم.. حامین لبخند زد:ایاس نمیدونه که خوهار ما یه امانتی توی شکمش داره، آراز اگه مخالفه چون هراس داره،خودم باهاشون صحبت میکنم.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم:اما با خانجون دعوا کردی... حامین آهی کشید:گاهی احساس میکنم بعد بابا،خانجون ومادرمون هم مقصر بودن توی این اوضاع، اما وقتی میبینمشون به خودم میگم هیچ زنی در دنیا ما رو به اندازه این دو زن دوست نداره... اونشب با حامین خیلی حرف زدیم، نصیحت کرد کلی قول گرفت...صبح وقتی همه روی سفره نشسته بودن(دور سفره)حامین گفت:آساره باید برگرده ایل شوهرش... هنوز کلامش تموم نشده بود که بهرود قاشق رو توی ماهیتابه کوبید:یه بار گفتم نه دیگه تکرار نشه... حامین محکمتر جواب داد:اگه نره آبروشو تو میخری؟؟ ایاس نگاهی به من انداخت:حرفتو بزن منظورت چیه؟؟ خانجون ومادرم نگاهم کردن که سرمو پایین انداختم وحامین گفت:باید برگرده تا بتونه بچه ای که توی شکم داره رو با آبرو به دنیا بیاره ،تا حرفهای زن زنکا دهن به دهن نچرخه، پس بهتره برگرده غیر از این بشه من تحمل نمیکنم کسی کوچکترین حرفی بزنه چون خوب میدونید چقدر حساسم.... خانجون چشماشو ریز کرد که آراز گفت:از کجا میدونه بارداره؟؟دوباری حالش بد شد که نمیتونه بارداری باشه.... ایاس بلند شد:آساره بپوش میبرمت شهر، حتی یه لحظه هم ریسک نمیکنم که باز هم یه عمر پشیمونی وتپش قلب داشته باشم... زنعمو از سفره فاصله گرفت:بارداره،همون روزی که برگشت فهمیدم، اما دندون روی جیگر گذاشتم که صدام درنیاد من یه مادرم،حس مادری اشتباه نمیکنه... ایاس سمت اتاقش میرفت وگفت:من به جز خودم واحساسم دیگه به کسی اعتماد نمیکنم، شما کسی هستید که یادمون دادید آساره عزیزمون باشه، در صورتی که دختر داشتن توی ایل شرم وخجالتباریه، اما ما تک دخترمون رو حتی اجازه ندادیم روی زمین راه بره،دیگران اگه میشنیدم بچه شون دختره تا مدتها از چادر بیرون نمیزدن،یادمون دادید دختر مرواریده ومادر صدفش، پس حفظش کردیم گرما سرما رو ازش دور کردیم،توی ایلی که از مثه چی با دختر حرف میزنن وکنج خونه دفنش میکنن ما عزتش و داشتیم،دختر عمو نبود ،من اصلا چهره عمو وزنعمو رو به یاد ندارم، آساره خواهرموم شد درصورتی که اینجا،بین این مردم دختر داشتن طعنه،اما شما با ما چه کردید؟؟دورش کردید ولب نزدین از زنده بودنش،شما یه روزی سخت تقاص پس میدید، اینو بهتون قول میدم ،ما روزای سختمون رو فراموش نمیکنیم روزایی که درکنارمون اما دشمنی کردید با دلمون وبه خیالتون صلاح میدونستید اما چی شد؟؟الان خوشبخته؟الان همون دختر سرزنده وخوشروئه؟الان مشکلات ایل حل شده یا روابط از سر گرفته شده؟؟اون پیرمرد هم که روز به روز جوونتر میشه ودندون طمئش محکمتر وتیز تر،میبینید مشکلات ما حل که نشد ،هیچ بدتر هم شد ودرمونی هم نداریم که بریزیم به این دردها، بلکه صبح که بیدار میشیم مثل قبلنا بگیم وبخندیم... ایاس با مشت به تنه درخت زد:میبرمش طبیب خونه اما اگه معلوم بشه بارداره باز هم دلیلی نمیبینم خواهرمو تک وتنها بفرستم تهروون یا ایل بالا که هرروز بهش حمله کنن یا کسی بخواد کمتر گل بهش بگه، اینو توی گوش تک به تکتون فرو کنید... خانجون خواست حرفی بزنه که بهرود گفت:مراقبش باش در مورد شرایطش هم با طبیب حرف بزن.... بهرود گفت:آماده شو با گاری میریم.... بی حرف وارد اتاق شدم ،لباس که میپوشیدم که شبنم وارد اتاق شد وگفت خودم باهات میام، بهرود خواسته کنارت باشم.... شبنم حامله بود وگفتم:نه نمیخواد تو خودت وضعیت مناسبی نداری این راه...حرفمو قطع کرد:منم میام اوضاع برادرزادتو چک کنم زیادی شیطنت میکنه... زنعمو که اومد شبنم عقب رفت که زنعمو چادرشو سرش انداخت:نمیخواد خودم همراهشون میرم.... با ایاس راه افتادیم....راه بوی دانیار میداد، همون راهی که خوشحال بودم وقتی میومدیم سمت ایل ،ساواش ودانیار میخندیدن ومن سبکبال پر میزدم که زودتر برسم وراه تموم کنه.... از کنار خونه باغ که گذشتیم برگشتم نگاهش کردم چشمم افتاد به طلایه،پشتش به من بود معلوم بود میخواست با ماشین به شهر بره، شاید هم میخواست برگرده تهرون.... زنعمو چادرشو روی پاهام انداخت سرمو به سینش چسبوند...میدونستم داره گریه میکنه بازم بخاطر من وبدبیاری های من... به اولین طبیب خونه که رسیدیم پیاده شدیم ... روی صندلی که نشستم ایاس با دکتر زنی اومد که تا چشمش به من افتاد:این بچه رو میخوای معاینه کنم؟؟ زنعمو چنان اخمی کرد که ایاس گفت تقریبا بیست سالشه بچه نیست... خانم دکترخندید:شناسنامشو زود گرفتین؟آخه این بچه و نوزده بیست مگه میشه؟؟ زنعمو بلند شد:یه ماشالا یی هم بگید، به جایی برنمیخوره،ما سن دخترمون رو میدونیم که شوهرش دادیم، شما فقط بچمو چک کنید ،چون این مدت حال وروز خوبی نداشته.... خانم دکتر با دیدن اخمهای مادرم خندید:مادرجون ناراحت نشید من منظور بدی ندارم.... روی تخت دراز کشیدم که ایاس بیرون زد، زنعمو هم بالای سرم بود وگوشه چادرش رو به دندون گرفته بود میجوید... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کارش که تموم شد خندید:مبارکه بارداره ... زنعمو اشکش چکید اولین قطره ش روی پیشونیم افتاد که خانم دکترگفت:یه آزمایش واسش مینویسم باید انجام بده، چون جسه ریزی داره حتما باید زیر نظر ماما باشه ومرتب چک بشه که بهش سخت نگذره وزایمان راحتی داشته باشه... زنعمو گفت:کجا باید برم برای آزمایش؟؟ به ته راهرو اشاره کرد وتوی برگه چیزی نوشت داد دستمون... آزمایش دادم...ماما بالای سرم که اومد شروع کرد معاینه ها وتوصیه های لازم... پنجره اتاق رو باز کرد:شوهرت خیلی دوستت داره،مادر شوهرت هم رفته دارو بگیره.... میدونستم ایاس رو میگه لبخند نشست روی لبم که گفت:اولین باریه میبینم یه مرد اینطور برای زنش نگرانه، مخصوصا که از ده اومدین واین چیزها توی ده ممنوعه است.... خندید توی طاقچه نشست که گفتم:برادرمه،با مادر وبرادرم اومدم... ابروهاش بالا پرید:واقعا اینقدر دوستت دارن یا نگران توراهی تو ان؟؟؟ به سرمی که وصل بود وقطره هاشو میشمردم خیره شدم:واقعا دوستم دارن، همیشه همینجورین،قلبشون جز خوبی هیچی نداره... ماما خندید:پس خوشبحالت چون حتی توی شهر هم از این خبرا نیست، چه برسه به ده وتعصبات پسر دوستانه شون... لبخند غمگینی زدم که سرم‌ رو از دستم جدا کرد:هنوز باورم نمیشه تو نوزده بیست سالته،دکتر که گفت تعجب کردم ،فقط مادر کوچولو این رخت سیاه رو از تنت دربیار،لباس های شاد بپوش،بگو‌بخند تا یه بچه درست شبیه خودت به دنیا بیاری ،فکر کنم خدا موقع خلقتت سر فرصت نشست گل وابتو قاطی کرده که جز زیبایی هیچی توی صورت قشنگت نیست... چه میدونست که صورت زیبا دل رو آروم نمیکنه،کاش اونقدر زشت بودم که جای تموم زشت بودنم دلم آروم بود.. با باز شدن در اتاق زنعمو و ایاس با هم وارد شدن..فوری از تخت پایین پریدم که ماما رو به مادرم گفت:میدونم این رخت سیاه از پر کشیدن یکی از عزیزانتون خبر میده، اما شرایط دخترتون طوریه که هم خیلی ضعیفه وهم حساس،اوضاع روحیشون اصلا جالب نیست دو هفته دیگه بیاید برای جواب آزمایش،با دیدن آزمایش میتونم راهنمایی های لازم و همچنین معاینات دوره ای تا زایمان رو انجام بدم فقط مراقبش باشید از غم وفکر به دور باشه برای حالش بهتره... زنعمو چادرشو جلوتر کشید تشکر کرد وبیرون زدیم.. با ایاس وارد بازار که شدیم زنعمو هرچی لباس رنگ شاد بود برداشت،ایاس حتی برای پروانه هم خرید نکرد...یه قدم رفتم عقب نگاهم به تلاششون برای دلخوشی من بود همه عمرم حواسشون به من بود اونقدر نگرانم بود ودوستم داشتن که کسی این همه دوست داشتن رو باور نمیکرد، من دهاتی بودم اما دختر بودنم مایه ننگ خانوادم نبود بیوه شدم اما بیوه شدنم هم باعث شرمشون نشد..دستم نشست روی شکمم:حالا دیگه مطمئن شدم دانیار... مطمئن شدم دانیار یادگارش رو توی وجودم گذاشته بود وپر کشیده بود...بغضمو قورت دادم نفس عمیقی کشیدم با خنده گفتم:همه ش که شد من،پس خودتون وبقیه چی؟ ایاس گفت:اینا که کار توئه... لباس های زیبایی واسه توراهی های ایاس وبهرود برداشتم که زنعمو گفت: ایشالا خرید بچه خودت.. نفسم گرفت از ظلم زمانه،از نبود دانیار بی وفا....اما لبخند رو از لبم کنار نزدم به اندازه کافی نگران من بودن که بیشتر از این طاقت نداشتن.. توی راه زنعمو گفت:حالا که مطمئن شدیم آساره باید برگرده ایل بالا تا زایمانش...ایاس نگاهی بهمون انداخت:تا بوده دختر موقع زایمان خونه پدرش بوده وکنار مادرش،به آساره که رسید دنیا عوض شد؟؟خودم میبرمش شما هم کنارش هستین دو روزی که اونجا میمونه بعد هم خودم میام دنبالتون،ما اینجا کنارشیم اما اونجا.. زنعمو بین حرف ایاس اومد وگفت:اونجا چی؟؟هزار بار اومدن وخانجون مانع شد تنها کسی که نیومد زیور بود که اونم حال وروز خوشی نداره وگرنه خاله هاش که با دعوا اومده بودن، پس نگو چیزی رو که خبر نداری ازش،دو نفر که بد باشن نمیشه که به پای اون ایل نوشت... ایاس اهانی گفت و ادامه داد:پس موافقی بفرستیمش تا ۹ماه دیگه؟؟ زنعمو چادرشو بیشتر به خودش نزدیک کرد وتازه معنی حرفهاشو درک کرده بود ،با صدای گرفته گفت:باید بره تا فردا روز کسی زبون نکشه،چندروزی رو میمونم پیشش ،که خیالم راحت باشه هرروز هم میرم سر میزنم.. به خونه که رسیدیم خواستم به پرم که ایاس به مادرم نگاه کرد:بزرگ شده دیگه؟ زنعمو حق به جانب گفت:دعا به درگاه حق کن یه دختر مثل دختر عاقل من گیرت بیاد... ایس گفت:نه همین یکی از سرمون زیاده دوتا اگه بشن شبا نمیذارن چرت بزنیم... میدونستم این خبر اصلا خوشحالشون نکرده بود اما بخاطر من میخندیدن... وقتی بقیه خبر رو شنیدن خانجون پر از غم به اتاق برگشت.... پسرا هیچ کدوم حرفی نزدن که حامین لباسهارو از زنعمو گرفت:باز هم که فقط برای فانوس خونه ت خرید کردی که.... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یادمان باشد با آمدن زمستان  اجاق خاطـرہ ها را روشن بگذاریم 🍂🌸 تا دچـار سـردے ؋ـاصلـہ ها نشـویم ...  شبتون خوش....💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼زندگی درکِ همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی‌ست که نشاید آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرفِ امروز پر از بودن توست 🌼 صبح جمعه تون بخیر🌼🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو هلش داد:خودت برو شهر که حسودی نکنید... به دنبال خانجون وارد اتاق شدم که داشت زیر قالی هارو نگاه میکرد...با دیدنم گوشه قالی رو رها کرد وگفت:بالخره همه میفهمیدن وبا بالا اومدن شکمت نمیشد این قضیه رو از کسی مخفی نگه داشت، اما حالا بیشتر مراقب بچه ات باش تا افسوس نخوری....لباسهام به چوب لباسی که با میخ به دیوار زده بود اویزون بود وخانجون دونه دونه تکوند وگفت:لباسهات هم قبل پوشیدن خوب بتکون.... نشستم :چرا همه ش میترسی؟؟؟ کنارم نشست:چون تو هرگز بدی ندیدی،چون تا بوده فقط خوب دیدی وخوبی، پس نمیتونی درک کنی آدمها تا چه حد میتونن پست باشن،به نرگس نزدیک نشو چون دوباره رفت وآمدشو با مادرش شروع کرده، مادرش هم اهل همه برنامه ای هست.... به در اتاق نگاه کردم:مادرش همیشه بد بود، شما میدونستین اما اجازه دادید دختر همچین زنی بشه زن آراز... خانجون آهی کشید:آراز نمیتونست تو رو بگیره،فکر کردی من اونقدر بدجنس ام که به نوه های خودم بد کنم؟؟گوهر تو را تا هشت ماه از سینه خودش شیر داد، حامین تا سه سالگی شیرمیخورد ونمیدونم از خدا بود که برای تو شیر مادر باشه ،تو به پسرها حلالی، ومن نمیتونستم اجازه بدم زن آراز بشی، اینو به پدربزرگت هم گفته بودم، اما هربار که تو رو از آراز دور میکردم باز دووم نمیاورد این دوری رو،چون آراز تو رو خودش بزرگ کرده بود ،تا گوهر دم ظرف شستن ولباس شستن بود آراز فوری گوسفندارو میدوشید و تو رو شیر میداد... توی فکر رفت وخندید:یادمه یکی از گوسفندارو اورده بود توی اتاق،دست وپاهاشو بسته بود وتو رو گذاشت زیر گوسفند که راحت شیر تازه بخوری... خندیدم که دستامو گرفت:گوهر میگه چون هر روز بهت شیر نداده و آراز بین شیر دادنهاش فاصله مینداخته با شیر گوسفند، پس تو میتونی زن آراز بشی اما نمیشه،چندجا پرسیدم گفتن نمیشه وگرنه من هم به دلم بود بشی زن آراز،اونقدر مرد هست که به بزرگی پسرم در دنیا مردی ندیدم ... سرمو روی سینه ش گذاشتم:پس اگه برادرمه چرا نمیذاشتی باهاش گرم بگیرم و دعوام میکردی؟ خانجون پشت دستمو به لبش چسبوند وبوسید:چون پسرعموته،درسته بخاطر شیری که خوردیم نمیشه ازدواج کنید اما این هم درست نیست،به پسرام اعتماد دارم اما باز هم باید مراقب باشم.اونا تو رو،هنوزم همون آساره کوچولو میدونن،دختر بچه ای که با راه رفتنش ذوق میکردن وبا حرف زدنش دست وسوت میزدن،دوستت دارن یکی از یکی بیشتر،هیچ وقت نشد از داشتنت شرمسار باشن وبا ذوق به خونه میومدن تا با تو بازی کنن،بزرگ شدن اما هنوز هم به دید دخترکوچولوی خونه نگاهت میکنن،هنوزم وقتی به شهر میرن واسه تو خرید میکنن تا ذوق کردنتو ببینن،خدا اگه پدر ومادرتو از مون گرفت، اما مهرشون رو توی دل بچه هام کاشته که اینقدر دوستت دارن،از این خونه که بیرون بزنی به هرکی بگی یه دختر میشناسی که برادرهاش اینقدر دوستش دارن، بدون شک بهت میخندن چون فکر میکنن دیونه ای،چون هیچ وقت به یه دختر تا این حد بها نمیدن،من هم یه روزی دختر بودم که از خونه پدرم بیرونم کردن ،اون هم برادر خودم،هرچند که پدرم هم تا زنده بودم در حقم پدری نکرده بود ،ولی شماهارو جوری بار آوردم که هوای همو داشته باشید، پشت هم باشید که پسرا برادرانه هواتو داشته باشن وبخاطر دختر بودنت ازت دوری نکنن،دنیای ما پر از پستی بلندیه ومن همه تلاشم رو کردم که شما مثل من زندگی نکنید ،اما گاهی کم آوردم ،گاهی اشتباه کردم... خانجون چقدر حرفهاش غم داشت.چقدر ناملایمتی تحمل کرده بود وحالا هم ما با حرفهامون دلشو میشکوندیم وهیچی نمیگفت.... زنعمو وارد اتاق شد:با بچه ها صحبت کردم، یکی دو روز آساره رو میبرم پیش زیور تا خودشون این خبر رو پخش کنن توی ایل... خانجون به زنعمو نگاه کرد:پس همین الان راه بیفت که نرگس زودتر از شما کاری نکنه، چون من دیگه به چشمای خودم هم اعتماد ندارم... زنعمو تند تند لباسهامو پیچید توی کیف دستی وگفت:پس همین الان راه میفتم، اما چون هوا به تاریکی میخوره شب اونجا میمونیم نگران ما نباشید.... هنوز خستگی راه توی تنمون بود که راه افتادیم ،حامین همراهمون بود وقتی به ایل رسیدیم زنعمو دستمو محکم فشرد:خودم این خبر رو میدم وهرچی شد تو فقط سکوت کن.... خاله گیسیا مجمع بزرگی روی سرش بود، میخواست وارد چادر زنعمو زیور بشه که با دیدن ما مجمع رو زمین گذاشت ومحکم بغلم گرفت... وارد چادر که شدیم زنعمو سرش بسته بود وبیحال زیر لحاف دراز کشیده بود، ایلدا هم کنارش... سلام کردم که ایلد فوری بلند شد...چشمم به زنعمو زیور بود که با دیدنم اشک میریخت وصداش بالا نمیومد... ایلدا دلتنگی میکرد وگفت:بالخره اومدی... زنعمو زیور خسته پلک میزد ولبخند محوی روی لبش نشست:دانیار تا رفت فقط سفارش عروسش رو میکرد، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگار میدونست برگشتی درکار نیست وقراره توی اون تصادف لعنتی گیر کنه وته دره.... باز حالش بد شد که خاله گیسیا فوری خودشو رسوند بهش ولیوان آبی دستش داد...اولین بار بود از اون تصادف میشنیدم وگفتم: دانیار من کجا گیر افتاده بود؟؟ زنعمو گوهر فوری صورتمو به سینه ش چسبوند:هیس تو الان باید بیشتر مراقب خودت باشی... با گریه گفتم:نذاشتن برای آخرین بار ببینمش،نذاشتن صداش بزنم بلکه بلند شه،وقتی چشمامو باز کردم گفتن دانیار رفته اون هم برای همیشه،گفته بودم از سفر میترسم، اما گفتی بسپرش به خدا،ولی خدا سنگ قبرشو نشونم داد...هق هق میکردم که با دست خیسش صورتمو شست وگفت:قسمت بود... بغضمو قورت دادم توی چشمای اشکیش نگاه کردم:پس چرا قسمت من اینقدر تلخ بود؟؟ زنعمو گوهر بیشتر منو به خودش فشرد که خاله گیسیا فوری گفت: برم واسه آساره لباس بیارم... یاد پیراهن دانیار افتادم وبلند شدم:نه خودم میرم...خواست مانع بشه که گوش نکردم وبه چادر خودم رفتم..همه چی درب وداغون بود پر از خاک،لباسها کف چادر بود و قالی ها زیر ورو،انگار زلزله اومده بود...از بین لباسها چشمم به پیراهن دانیار افتاد بوسیدمش وبوییدمش،همونجا توی خاک وخُل نشستم،حتی منقل هم یه گوشه افتاده بود ویه تیکه از قالی سوخته بود... خاله گیسیا با دیدنم گفت:بیا بریم چادر خانبابا... پیراهن دانیار رو بغل کردم:دانیار رفت ،من هم زدن ونتونستم بمونم ،بعد رفتنم چادرم رو هم ویران کردن؟ خاله کنارم نشست:وقتی رفته بودیم تهرون این اتفاق افتاد خان هم به حساب طلایه ومادرش رسید، اما هیچ کدوم از ما اجازه نداشتیم وارد چادرت بشیم حتی زنعمو زیور... اجازه دادم بغضم بشکنه با گریه گفتم:ساواش چرا نیومد دیدنم؟اونم منو مقصر میدونه؟؟ خاله آهی کشید:اون حتی نموند برای تشییع،یه پاش فرنگه،یه پاش تهرونه ،اصلا اینجا نیومد هیچ کس ازش خبر نداره،هیچ کس نمیدونه بعد از دانیار چی به ساواش گذشت،همه میدونن که پسرعمو نیستن واز برادر به هم نزدیکتر بودن ،ساواش کمرش شکسته،اونم با دانیار روحش مرد وفقط جسمشه که داره تلاش میکنه با کار زیاد روزها رو شب کنه،از ماهم فاصله گرفته اصلا بهمون سر نمیزنه... بلند شدم قالی هارو پهن کردم ولباسهامو دونه دونه جمع میکردم که خاله دستمو گرفت.... نگاهش کردم:بذار خونمو خودم تمیز کنم، من حالم خوبه میخوام خودم به زندگیم برسم، از این به بعد خودم زندگیمو دستم میگیرم واجازه نمیدم کسی به جای من حرف بزنه وتصمیم بگیره،طلایه ومادرش هم مراقب خودشون باشن، چون من دیگه اون آساره لال بدردنخور نیستم حالا دیگه زندگی رو از حفظم... جارو برداشتم که زنعموگوهر وارد چادر شد لبخند زدم:خاک گرفته میخوام خودم تمیز کنم...باوجود اینکه وسایلم رو جمع کرده بودم اما با نگاه به قالی گفت:فقط خاک نگرفته....رد پای گِلی بود روی قالی که زنعمو گفت:بهتره اول شسته بشه بعد بیای اینجا...شب رو توی چادر زنعمو زیور بودیم کلامی حرف نمیزد چشماش سرخ بود...سفره که انداختن زنعمو گوهر فقط بخاطر احترام یه تکه نون خورد و عقب کشید، گرسنه ام بود اما حالم خوب نبود همه جا دانیار رو میدیدم خنده هاشو میشنیدم وصدایی که میگفت مراقب خودت باش زودبر میگردم... ایلدا بشقاب برنج رو جلوم گذاشت که عقب کشیدم:سیرم... قاشق رو پر از برنج کرد:باید بخوری تا جون بگیری... نگاهش کردم وتوی دلم گفتم:پس چرا برای مادرم از این کارها نکردی؟چرا از دور دوستش داشتی؟مادرم وقتی مثل من بود وقتی جوون بود ومنتظر شوهرش بود چرا هیچ کس بهش رحم نکرد؟ بغضمو قورت دادم:شام خوردم و راه افتادم... میدونستم باور نکرد اما هیچی نگفت وسفره دست نزده جمع شد... بیرون زدم خبری از خانبابا نبود حامین با چندتا از پسرعموها کنار اتیش نشسته بود که با دیدنم خودشو بهم رسوند... گفتم:دارم خفه میشم... روی تپه ای نشستیم که گفت:باید کنار بیای،سخته اما تو سختتر از اینهارو دووم آوردی پس قوی باش... صبح زود حامین قالی هارو جمع کرد باهاشون لب رودخونه رفتم...زنعمو اجازه نداد کمک کنم خودش وحامین قالی هارو شستن... کنار رودخونه نشسته بودیم که با صدای اسب سرمو بالا گرفتم...آراز بود که با دیدنمون گفت:چرا شما برای شستن اومدین کنار رودخونه؟یه مرد اونجا نبود؟؟ زنعمو به من اشاره کرد وگفت:این قالی هارو خودم واسه آساره بافتم و آوردم، خودمم بشورم وگرنه هرکاری کردن که خودشون بشورن کوتاه نیومدم... آراز به حامین نگاه کرد:بلند شو قالی هارو ببریم ایل،همونجا خشک بشه که مادرمون چندروزی رو اینجا نمونه... خندیدم از حرفش که بعد مدتها خندید... پسرا قالی هارو با اسب به ایل آوردن اما خودشون نموندن وبرگشتن... زنعمو زیور توی بستر بود با کلی دارو کنارش،ایلدا ازش مراقبت میکرد اما میلی به خوردن دارو نداشت.... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بی خبر از همه راه امامزاده رو گرفتم وخودمو به سنگ قبری رسوندم که اسم دانیار روش حک شده بود....از کوزه آب رو روی سنگش ریختم:خوبی بیمعرفت؟؟با کف دستم سنگش رو شستم سیمانش کرده بودن ونذاشتن گِلی بمونه....دستمو روی شکمم گذاشتم:میدونی بچه دار شدیم،وسط این همه درد یکی اومده میگه گریه نکن،فکر نکن،غمگین نباش اما مگه چقدر میتونم سکوت کنم؟مگه چقدر تحمل دارم من؟دلم واست تنگ شده کاش زودتر من هم بمیرم دیگه توان این همه غم رو ندارم تو رفتی ومن با بودنم برای همه دردسر درست کردم،خودم هیچ،بقیه از دیدنم داغونن،حق خانواده ام داشتن دختری مثل من نیست.حالا که رفتی بذار حرفهامو بزنم با تو دیگه روراست باشم و چیزی رو مخفی نکنم... خسته شدم خیلی خسته،خونه خودمون نرگس وعمو،اینجا هم طلایه ومادرش،زنعمو هم حالش خوب نیست، نگاهم که میکنه هزار بار میگم خدایا مرگ من هم برسون،شاید منو که میبینه یاد مادرم میفته، حق هم داره شوهرش به خاطر مادرم رفت وحالا تو هم رفتی ومن فقط چند هفته کنارت بودم...اشکهامیریخت وخندیدم:دیدی خوشبخت نشدیم؟حتی ساواش هم از بعد تو دیگه بهم سر نزد، سراغمم نگرفت.. اونقدر گریه کردم که اشکم بند اومد ،بیحال شدم بی حس شدم.از یه جایی به بعد دیگه بدن دربرابر حجم سختی ودردها واکنش نشون نمیده خسته میشه،آروم میگیره ومن هم آروم گرفتم...ما بین قبر عمو سهراب ودانیار دراز کشیدم.با اینکه فاصله ای نداشت اما جا شدم خندیدم:ریزه میزه بودنم بالخره به یه دری خورد، من که بمیرم میام اینجا مابین شما،اما نه نمیام اینجا چون میترسم اون دنیا هم با بودن کنارتون باعث رنجشتون بشم،نه نمیام قول میدم دور باشم از هر دوتاییتون... چشمام روی هم رفت...کنار رودخونه داشتم میدویدم جیغ میزدم میخندیدم،شکمم جلو اومده بود زنعمو داشت دادوبیداد میکرد که واسه من خطرناکه اینطور دویدن اما گوش نمیدادم،دانیار دستی واسم تکون داد که گفتم:چرا دیر اومدی؟میدونی چقدر منتظرت بودم؟؟ دستشو روی سرش گذاشت:سرم درد میکرد، خواستم یه چرت بزنم اما خوابم برد حالا بیا بریم... زنعمو با دانیار سلام علیک کرد وبا کلی سفارش ریز ودرشت بالاخره راضی شد راهیمون کنه...یه خراش روی پیشونی دانیار بود گفتم:چرا زخمی شده سرت؟؟ گفت:چیزی نیست خوب شده....مگه نگفتم مراقب خودت باش تا برگردم پس چرا توی این تاریکی اینجا اومدی؟؟مگه بهت نگفته بودن تنهایی نباید جایی باشی تا کارها راست وریست بشه؟ به آسمون نگاه کردم:مگه الان شبه؟؟ نگرانی خاصی به چهرش اومد وگفت:همین الان برو ایل،من اینجا میمونم ،پس زودتر خودتو به چادر برسون که مادرم تنهاست کنارش بمون تا برگردم... خواستم مخالفت کنم که با تشر گفت:همین الان برمیگردی دیگه هم تنهایی جایی نمیری...صداش کمی بالا رفته بود که تکون خفیفی خوردم...چشمام که باز شد فهمیدم همه چی خواب بوده، دستمو روی قبر دانیار گذاشتم:خیالت خیلی باوفاتر از خودته.... هوا داشت تاریک میشد وگرگها این موقع بیرون میزدن....خم شدم روی اسم مرد زندگیمو بوسیدم وپا تند کردم بلند بلند گفتم:مراقبم تا برگردی اما دیر نکن... یه لحظه وایسادم وبه عقب نگاه کردم:من چرا همچین حرفی زده بودم؟؟دانیار که دیگه هرگز برنمیگشت و دیدارمون به قیامت بود... دستمو روی شکمم گذاشتم وبچه ای که حتی حسش هم نمیکردم رو نوازش کردم:نگرانش نباش قول میدم سالم به دنیاش بیارم هر چند که دنیا خیلی بده... شروع کردم دویدن که بین بُرش دو تپه یه لحظه پام پیچید واخی گفتم... نشستم پامو نگاهی انداختم نصف ناخن پام شکسته بود وزخم شده بود اما تا خواستم بلند بشم با دیدن عمو و دو مرد غریبه فوری سرمو خم کردم داشت از من میگفت وامامزاده اما از کجا بو برده بود من رفتم پیش دانیار؟؟به کسی نگفته بودم اگه هم کسی متوجه شده بود پس چرا الان اومده بودن؟؟کمی که دور شدن لنگان لنگان وبیصدا سمت ایل رفتم ،همه فکرم از بودن عمو اون هم سرخاک دانیار بود اون میدونست من اومده بودم امامزاده اما از کجا خبر داشت؟؟کی منو دیده بود واگه از ایل پایین بود پس چرا همون موقع که خواب بودم منو با خودش نبرد وبه عمو وآدمهای عابدخان خبرداده بود؟؟ با دیدن فانوسی دست تکون دادم، عمو رشید با عصبانیت گوشمو اسیر دستاش کرد وگفت:باید حتما بمیری که یه جا بشینی؟؟ حق داشت وحالا خوب میفهمیدم چقدر نگران من هستن...هیچی نگفتم وتند تند منو دنبال خودش میکشید که یه لحظه وایساد وبا اخم گفت:پات چی شده؟؟ نگرانیش ته دلمو قرص کرد وگفتم:هیچی نیست فقط زمین خوردم... همه عصبانیتش فروکش کرد و گفت:میدونم میخوای با دانیار تنها حرف بزنی،میدونم حق ندارم از تو بخوام توی چادر بمونی اما مجبورم که مانع رفتنت بشم، مجبورم که نذارم تنهایی از ایل دور بشی.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به نگرانی هاش لبخند زدم:از اینکه با تموم بد بودنم ،با تموم دردسرساز بودنم باز هم مراقب من هستین، ممنونم ببخشید که بخاطر من اذیت میشید... پیشونیم رو بوسید:هزار سالت هم که بشه برای ما بچه ای،از این به بعد هرجا که خواستی بری تا اینجایی منو خبر کن،ایل پایین هم پسرعموهات هستن خیالم از بابتشون راحته... به چادر که رسیدیم زنعمو گوهر نگران داشت بالا پایین میرفت جلوی چادر وبادیدنم روی دست خودش زد:گفتم بچه ام طوریش شده که دیر کرده خدا منو مرگ بده نگاه به چه روزی افتاده... عمو رشید زمین گذاشتم:طوری نیست حالش خوبه فقط پاش زخم برداشته که سطحیه... زنعمو بی توجه به عمو منو توی چادر برد و همونطور که شلوارمو بالا میزد گفت:بذار بریم خونه ،من میدونم وتویی که حرف حساب توی گوشت نمیره... خم شدم بوسیدمش که نالید:تو که میدونی نباید تنها بیرون بزنی... به زنعمو زیور نگاه کردم که نشسته بود با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:دانیار تو رو به من سپرد ودیگه برنگشت امانتشو پس بگیره...دستشو روی گلوش فشار داد ومعلوم بود اذیتش میکنه‌‌ حرف زدن ،اما بریده بریده گفت:نذار بچه ام اون دنیا دلنگران باشه... اشکی نداشتم که برای زنعمو زیور ومظلومیتش بریزم، یه زن تنها که یه روزی با شکم پر خبر شوهرش رو واسش آورده بودن وحالا باید نگران عروس بیوه اش باشه.... سرمو پایین انداختم...زنعموگوهر اروم ناخنم رو چید وبا تکه پارچه تمیزی انگشتمو بست... نگاهم نمیکرد ومیدونستم دلخوره از دستم... چشمامو بستم ،یاد دانیار افتادم چقدر واقعی بود وکاش هرگز از خواب بلند نمیشدم ،صدای توی گوشم پیچید مراقب خودت باش تا برگردم... اونشب اونقدر با خیال دانیار حالم خوب بود که فراموش کردم از عمو بگم، و ای کاش گفته بودم.....شب موقع خواب سایه ای رو بالای سرم دیدم اما تا بلند شدم هیچی نبود... چشمامو که بستم باز هم همون پیرزن سیاه پوش بود، شکمش بزرگتر شده بود ودندونهاش یکی درمیون افتاده بود...هرچه میخواستم صلوات بفرستم لبهام چفت شده بود...پیرزن جلوتر اومد صورتش پر خراش بود وداد زد:گفته بودم تو نمیتونی بچه دار بشی،اون بچه رو بده به من.... میلرزیدم ودستهامو حصار شکمم کردم که خندید:تو نمیتونی بچه دار بشی،تو هیچ وقت نمیتونی مادر بشی... چشمام پر از اشک شد وبا قطره اولی که چکید روی گونه ام چشمام باز شد...بین دستای زنعمو گوهر بودم...وقتی دید چشمامو باز کردم نفس راحتی کشید:باز هم همون پیرزن؟؟ سرمو تکون دادم که چشمش روی شکمم قفل شد...دستام حصار شکمم بود وخواب وبیدار نمیشناختم برای حفاظت از بچه ای که یه روزی ازش متنفر بودم... زنعمو به پیراهنم نگاه کرد ودعابندی که خانجون به پیراهنم بسته بود رو لمس کرد:یعنی چی؟چرا تو باید همچین کابوسهایی ببینی حتی اینجا که از همه دوری... نفس حبس شدمو رها کردم:بچمو میخواد ،با خودم کاری نداره فقط بچمو میخواد،تاحالا بهم میخندید ومیگفت کو بچه ات؟اما حالا میگه بچه رو بده به من... زنعمو شروع کرد صلوات فرستادن وتوی اغوش خودش تن خستمو جا داد:بخوام خودم بیدار میمونم بخواب که خسته ای... صبح که بیدار شدم هنوز توی آغوش زنعمو بودم...خاله گیسیا مجمع رو زمین گذاشت چه صبحانه مفصلی چیده بود وگفت:گوهرخانم آساره دیگه بزرگ شده... با اومدن ایلدا زنعمو مجمع رو کنار زد:من باید چیزی رو بهتون بگم البته باید زودتر میگفتم اما دیشب با چیزی که دیدم یقین پیدا کردم که درحق آساره سحروجادو کردن، اما کی وچرا رو نمیدونم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم یا همین الان میفرستین پی میرآقا یا خودم دخترمو میبرم امامزاده پیشش، چون حقیقتا دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم از بس این مدت مثل شمع جلوی چشمام آب شده، ومن سرسری گذشتم، اما دیشب هرچی صداش میزدم و تکونش میدادم فقط میلرزید دیگه نمیتونم سکوت کنم... ایلدا دستمو گرفت:درست حسابی بگو چی شده،چه کابوسی میبینه؟؟ نگاه ایلدا کردم وهمه کابوسهارو درست از روزی که اومدم اینجا واون پیرزن نابینا بهم گفت باردارم رو تا به دیشب تعریف کردم.... زنعمو گوهر خودشو جلو کشید:تموم این مدت زبون بستی ودرد کشیدی؟ نگاهش کردم وهیچ نگفتم تا بیشتر از این عذابش ندم با حرفهام که بلند شد:بهتره بریم امامزاده اونجا بهتره.... وارد امامزاده که شدیم میراقا داشت قرآن میخوند وبادیدنمون به احترام بلند شد:خوش اومدید بفرمایید...به زنعمو نگاه نمیکرد ومتوجه بغض صداش شدیم... زنعمو گوهر با میراقا صحبت کرد که میرآقا قران رو باز کرد...یه دعا نوشت وباشمع برگ دعا رو بست وگفت:این دعارو از خودت دور نکن،مرتب اسپند دود کن چیزی نیست ایشالا ،خدابزرگه هرکس نیرنگ میکنه به خودش برمیگرده... وقتی بیرون زدیم زنعمو زیور موند و نیم ساعتی بعد ما بیرون زد.... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستمو بین دستاش گرفت:تا موقع تولد بچه پیش من میمونی و دست به آب هم که بخوای بری باخودم میری... به چادرکه برگشتیم زنعمو گوهر با زنعمو زیور صحبت کرد، دلش به رفتن نبود اما جای موندن هم نداشت ،بهم قول داد مرتب سرمیزنه وخوب میدونستم طاقت دوری نداره... دم غروب بود که خانبابا از راه رسید تهران بود وبا دیدنش سرمو پایین انداختم...پیراهنش سیاه نبود ومثل همیشه آبی به رنگ آسمون پوشیده بود، به من که رسید دست زیرچونه ام زد که زدم زیر گریه... هیچی نگفت واجاره داد آروم بشم...دستمو گرفت واشکهامو پاک کرد:دلمون واست تنگ شده بود جای تو خیلی خالی بود... توی چشماش نگاه کردم میخندید،خبری از غم نبود ،خبری از درد نبود ،اما خانبابا که عاشق دانیار بود پس چرا ناراحت نبودش نبود؟چرا برخلاف همه لباس سیاه از تنش دراورده بود؟؟ خم شد آروم کنار گوشم گفت:هیس،دیگه گریه نکن دخترم... اشکهام خشک شده بود که رو به همه گفت:برای شب نمیخواید دست به کار شام بشید... ایلدا یه لحظه جا خورد، اما بی حرف سراغ دیگ روی آتش رفت... با خانبابا وارد چادر که شدیم گفت:شنیدم از زندگی فاصله گرفتی، گویا قول وقرارت رو فراموش کردی... چقدرآروم بود ،چقدر فرق داشت با اونروزی که از دانیار شنید وجلوی اهل ایل اشک میریخت وروی زانو زمین افتاد ،حتی با روز چهلم هم فرق میکرد وبه جرات میشد گفت موهای جوگندمی خانبابا بور شده بودن... سکوتمو که دید آهسته گفت:صبور باش، یاد بگیر در هر شرایطی صبر پیشه کنی تا بتونی زندگی کنی.... با یاد یادگاری دانیار توی شکمم آروم گرفتم که خانبابا خندید:این روزها خیلی حالم خوبه اما قول دادم فعلا صبوری کنم ولی مگه میشه؟ به متکا تکیه داده بود و کمی خم شد طرف من:دانیار زنده است وبرمیگرده.... با دادی که زدم خندید ودست روی دهنم گذاشت:هیس دختر،تو که تمام ایل رو خبردار کردی.... با انگشت اشکهامو کنار زد:این مدت ساواش یه پاش تهران بود یه پاش دبی،توی اون تصادف ساواش همراهشون نبود وماشین ته دره ومدارکی که پرت شده بود بیرون، همه گواه دانیار بود وراننده ای که قرار بوده برسوندش سر پروژه ای ،اما ماشین وادمهای سوخته داخلش رو بیرون کشیدن که ساواش تا چند روزی هیچ خبری نفرستاد وتنها طلایه بود که خودشو به ما رسوند....درست زمانی که ساواش خبراورد که دانیار یه مدت بیمارستان بوده و به خاطر ضربه ای که به سرش خورده دچار فراموشی شده، جزئیاتش رو نمیدونم اما دانیار زنده است واین قبری رو که ما بدون تحویل گرفتن ...زبونش رو گاز ریزی گرفت وادامه داد:میدم خرابش کنن، فقط کمی باید صبرکنی تا به وقتش... اشکهام دست خودم نبود وگفتم:چرا همه میگن به وقتش؟این به وقتش چیه که از روزی که به دنیا اومدم همه همینو میگن؟میدونید چندنفر اون بیرون از زندگی سیرن؟؟ خانبابا دستشو توی لگن آب زد و صورتم رو شست:میدونی زنده بودن وبرگشتن دانیار معجزه است؟؟ سرمو تکون دادم:شما چرا دنبالش نگشتین؟؟چرا قبول کردید که دانیار مارو تنها گذاشته؟چرا قبرخالی رو به نامش زدین؟؟ خانبابا آهی کشید:حتی از راننده هم هیچ چیزی نموند ،یه چهارتا آهن توی هم فرو رفته بیرون کشیدن.... طاقت نیوردم دویدم طرف چادر زنعمو زیور،همه چی و بهش گفتم و زیور شوکه بهم نگاه میکرد.. فوری از چادر بیرون زد.... خاله گیسیا اومد داخل چادر.. حرفهای خانبابا یادم رفت فراموش کردم که باید زبون به دهن بگیرم تا وقتش،شاید هم از کلمه به وقتش اونقدر تنفر پیدا کرده بودم که دیگه نمیخواستم بشنوم، یا کسی ازش با من حرفی بزنه...خندیدم بلند وبلندتر اما صدای شادیمو دیگه نمیشنیدم وگفتم:دانیار داره میاد، بهم گفته بود میاد وحالا داره واسه همیشه میاد... خاله راه رفتن واسش سخت شد وزمین افتاد منو بغلم کرد:الهی بمیرم برای خواهرم وحالا برای تو که به همچین حال وروزی افتادی.... از گریه هاش،از آغوشی که فشرده میشد برای من ،همه وهمه فریاد میزد که خاله فکر میکنه زده به سرم.... ایلدا هراسان وارد چادر شد وگفت:گیسیا تو برو بیرون، من خودم پیش آساره میمونم.... خاله که رفت تا خواستم زبون باز کنم، ایلدا انگشت اشارشو روی لبم گذاشت: وقتی خان به من هم حرفی نزده یعنی وقتش نرسیده که حرفی بزنه،میدونم میخواستی زیور هم مثل خودت شاد کنی، اما راه شاد کردنش این نبود، ما هنوز نمیدونیم چرا اون تصادف رخ داده واز بعد دانیار توی شرکت چی گذشته، واین حرف تو اگه امشب دهن به دهن بپیچه مشکلات بدتری به بار میاره حالا فهمیدی چرا خان از تو خواسته صبوری کنی ولام تا کام حرف نزنی؟؟ با تعجب نگاهش کردم دلخور بود وبی حرف بیرون زد....من بیگدار به آب داده بودم؟؟زنعمو یه مادر بود،اونم باید میدونست ومن چه کرده بودم؟اگه اتفاقی برای دانیار وساواش بیفته چی؟اصلا اون آدمها کینه ای ،چی میخوان؟مگه تصادف میتونست عمدی باشه؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مرگ یه نفر چه منفعتی برای دیگران داره که بخوان دست به همچین کارهای پلیدی بزنن؟؟ با یاد عموی خودم دهنم خشک شد یعنی ممکنه پای عمو وعابد خان درمیون باشه؟؟ فوری خودمو به چادرخانبابا رسوندم، ایلدا داشت زنعمو رو آروم میکرد و خانبابا سربه زیر حرفی نمیزد... سرمو پایین انداختم:ببخشید همه اینا تقصیر من بود... خانبابا شونه هاش تکون خورد اما اینبار میخندید وبا صدایی که پر از شوق بود گفت:تموم خصوصیات مادرت رو به ارث بردی هیچ کاری هم نمیشه کرد... شرمنده نگاهش کردم که به کنار خودش اشاره کرد...کنارش نشستم که گفت:فکر کنم الان متوجه شدی که به وقتش یعنی چی؟پس اگه کسی بهت حرفی زد وخواست امانت دار باشی باید رعایت کنی... لب پایینمو گاز گرفتم:که زنعمو گفت:فردا من هم باهاتون میام تهران،دیگه نمیتونم یه لحظه هم اینجا منتظر بمونم... خانبابا مخالفت کرد وگفت:قرار نیست فردا بیاد، من هم اگه میرم بخاطر یه سری کارهاییه که باید انجام بدم، اما تا رسید، فوری میایم ایل وکسی پای موندن نداره شهرغریب... زنعمو بیتابی میکرد ومن از حرفی که زدم شرمنده بودم ،کاش صبر میکردم تا خود خانبابا سر صحبت رو باز کنه ،نه اینکه این موقع شد صدای جیغ زنعمو بلند بشه و اینجور بیتابی کنه.... زنعمو بیجون خودشو روی زمین کشید و به خان بابا که رسید گفت:ارواح خاک پیربابا منو با خودت ببر دیگه نمیتونم،بعد سهراب دندون روی جگرم گذاشتم برا بچه هام، اما دیگه نمیتونم ،نگو صبر کن،نگو به زودی میاد منو ببر هرجا که هست فقط ببر... پیراهن خانبابا توی دستای زنعمو چروک شده بود و زنعمو فقط اشک میریخت والتماس میکرد... خانبابا اونقدر دلش بزرگ بود که چشمی گفت وادامه داد:بدون هیچ وسیله ای فردا با خودم به تهرون میبرمت ،اما اونجا هم باید منتظر بمونیم اینجا بمونی بهتر نیست؟؟ زنعمو تندتند سرشو تکون داد که خانبابا گفت:ایلدا فردا هرکی پرسید بگو زیور حالش بد شده میبرمش شهر،فعلا از برگشت دانیار چیزی به کسی گفته نمیشه... ناخونامو با دندون میگرفتم، دلم میخواست من هم همراهشون برم اما زبون گفتن نداشتم چون خجالت میکشیدم... ایلدا سری به بیرون زد و بعد چنددقیقه برگشت گفت:گیسیا ونارین همه رو رد کردن که زیور خواب بد دیده...جا انداخت وخان برای راحتی زنعمو بیرون زد...دنبالش به چادر خودمون رفتم...توی چادر ما نشسته بود، دست به قالی ها میکشید و با دیدنم گفت:هنوز نم دارن بذار بیشتر آفتاب بخورن.... جا پهن کردم که گوشه تشک رو بالا داد وگفت:میدونم میخوای بیای ،اما بمونی بهتره،زیور هم اگه میبرم بخاطر بیطاقتیشه، اما این مدت که نیستم بیشتر مراقب خودت باش، از ایلدا وخاله هات فاصله نگیر، هرجا خواستی بری همراهشون باش تا ببینیم چی میشه... چشمی گفتم وبیرون زدم.... زنعمو بیدار بود ایلدا بیدار بود، من هم تا صبح چشمم به در چادر تا که هوا روشن شد....صبح زود راه افتادن ،عمو مختار،رشید،کوهیار،حداد وچندتا از پسرعمو ها هم آماده رفتن شدن که خانبابا مخالفت کرد ،ولی حریف عمو رشید نشد و راه افتادن...ایلدا دست روی شونه ام انداخت:خورشید ما هم بلاخره طلوع میکنه دلت با خدا باشه... عمو ها هوامون رو داشتن و زنعموگوهر هرروز بهم سر میزد...بعد اون دعایی که میرآقا توی امامزاده واسم نوشت دیگه از اون پیرزن سیاهپوش خبری نبود و شبا راحت سرمو روی بالشت میذاشتم... سرظهر بود که صدای جیغ پیچید...زنعو گوهر میخواست راه بیفته ،اما سراسیمه خودشو به چادر ته ایل رسوند...پیرزنی که از اقوام زنعمو بود فوت کرده بود و نوه هاش دورش گریه میکردن...لحاف کشیدن روش و تا بهمن آقا تشخیص داد تموم کرده، همون لحظه برای غسل بردنش سر رودخونه.....تک وتنها توی چادرم نشسته بودم وبه این فکر میکردم که اونروز اون پیرزن مهربون گلایه از خدا میکرد که چرا با وجود نابینا بودنش خدا بهش عمر طولانی داده ودانیار...زبونمو گاز گرفتم واز فکر وخیالش در اومدم...خدارحمتش کنه چقدر خوشحال بود که من باردارم وچقدر اشک میریخت که دانیار نیست که پدرشدنش رو تبریک بگه و کللل بکشه و تموم اهل ایل بریزن توی چادرش.... اشکهایی که این روزها محرم وگاه وبیگاهم بود رو با پشت دستم پاک کردم که پسربچه ای خودشو انداخت توی چادر...بادیدنم نفس نفس گفت:خانم یکی کارتون داره گفته از ایل پایین اومده برادرتونه.... خواست بره که یه مشت از نخود کشمش توی ظرف ریختم توی دستاش:دستت درد نکنه الان میام... با ذوق خاصی گفت:ممنونم و رفت... می نارم رو محکم بستم ،چون برادرهام روی موهام حساسیت خاصی داشتن ،بیرون زدم ،حتما باخبرشدن از فوت اون پیرزن که فامیل ما هم میشه و زنعمو اونقدر دوستش داشت که خودش برای شستن وغسل کردنش به رودخونه رفته بود.... ایل در رفت وامد بود ومردها رفته بودن امامزاده که قبر رو آماده کنن، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾