eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
257 دنبال‌کننده
35 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نجات از خودکشی من و از وقت گرفته بودیم، در موضوعی با ایشان صحبت کنیم. حاج آقا معمولا، جای مشخصی نداشت و هر ساعت با شخصی قراری و در مکانی. از افرادی که فکر میکردیم بدانند ایشان کجاست سوال کردیم تا بالاخره در ایشان را پیدا کردیم. وقتی به بهداری رسیدیم حاج آقا داشت، خوشحال از بهداری بیرون می‌آمد. متوجه شدیم ایشان موفق شده فردی که مدتی کرده و نزدیک به بود را از تصمیمش منصرف کند. حاج آقا چند مرتبه از ایشان که از بود، خواسته بودند که اعتصاب غذای خود را بشکند ولی نپذیرفته بود. این مرتبه حاج آقا کُرد را جمع کرده و آنها را واسطه کرده بود. ما می‌دانستیم که این شخص شده به است و به قول خودش از زندان فرار کرده و پناهنده شده و دلیل اعتصاب او هم اینست که چرا عراقی ها ایشان را به رزمندگان آوردند و باید به اردوگاه پناهندگان ببرند. وقتی حاج آقا ابوترابی، خوشحال از بهداری بیرون آمد، آقای تیموری گفت ما سوال دیگه ای داشتیم ولی این سوال هم الان پیش آمد. چرا شما این شخص که ضد جمهوری اسلامی است و به پناهنده شده و الان هم با دست خودش می‌خواهد به زندگیش پایان دهد، نجات دادید؟ حاج آقا گفتند، وظیفه ما است. وظیفه ای که داشتند. اگه ایشان راست بگوند و از زندان فرار کرده و پناهنده شده باشد، وظیفه و است که به جرم ایشان رسیدگی کنند. الان وظیفه ما این است از کاری که ایشان را به نمی‌رساند نجات دهیم. روحش شاد و راهش پر رهرو راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹کرامت امام رضا ع پیرمردی داشتیم به نام ، بچه شهرستان کوشک . روزی مریض بود و دکتر او را در بهداری، بستری کرد. من او را که محاسنی بلند وسفید داشت خیلی دوست داشتم. همه اسرا حتما باید در هفته دو مرتبه، صورتشان را با تیغ اصلاح می کردند، فقط پیرمردها معاف بودند. آقای جلالی، چهره ای نورانی داشت. در این مدتی که بهداری بود، شبها می رفتم کنار تخت او می نشستم و از او می خواستم از زندگیش برایم تعریف کند. یک شب گفت می خواهم داستان اولین بار که به مشرف شدم را برایت تعریف کنم. گفت از کوچکی شاگرد مغازه بودم و در محلمان هم فعالیت می کردم. هر سال برای هیات می رفتند مشهد، ولی من توان مالی نداشتم که بروم. یک سال دلم خیلی شکسته بود و از ع خواستم که مرا بطلبد. فردای آنروز، یکی از هیاتیها آمد و گفت یک نفر از خدمه ها مریض شده و نمی تواند امسال بیاید. شما می توانی بجای او بیایی؟ بشرط اینکه وقتی هیات می روند برای ، شما در بمانی و کارهای پذیرایی برای برگشتن آنها را انجام بدهی و احتمالا زیاد نتوانی به برسی. من قبول کردم و با آنها راهی شدم. وقتی رسیدیم من واقعا نمی توانستم به زیارت بروم تا بالاخره فرصتی پیدا شد. حمام و غسل زیارت کردم و رفتم حرم. وارد صحن شدم. دست به سینه گذاشتم که زیارت بخوانم دیدم بلد نیستم در این فکر بودم که کسی دست روی شانه ام زد و گفت با من بیا تا زیارتنامه بخوانم. او حرکت کرد و از کنار ، از پله ها بالا رفت. روی پشت بام رو به حرم ایستاد و گفت هر چه می خوانم بخوان. در حینی که شروع بخواندن کرد، یک لحظه دیدم دور تا دور حرم را آب گرفته مثل دریا و از این دریا انواع جانور مثل گرک و حیوانات دیگر بیرون می آیند، اما به محض اینکه پایشان به زمین می رسد مثل آدم می شوند. من وحشت کردم تکانی خوردم دیدم تو صحن جلوی ایستاده ام .. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۱) از اول که به درآمدیم، عراقی‌ها نسبت به اسرا رفتار متفاوتی داشتند. را چون مامور به دفاع از کشورشان می‌شناختند با رفتاری ملایم تر، اما با نیروهای ، رفتاری خصمانه و تندتر، که چرا به جبهه آمده‌اید؟ با هم که نپرس..!! اگر شناسایی می‌شدند و یا قیافه اسیر طوری نشان می‌داد که ظن سپاهی بودن بر او داشتند، و و بعضاً . اما بچه‌ها غیر از گروه‌های رفاقتی قبل از اسارت و یا گروه رفقای جدید و همزبان در اردوگاه، سعی می‌کردند یکپارچگی عمومی را در دید عراقی‌ها حفظ کنند. سال ۶۱ در (قدیم)، تقریبا همه شش آسایشگاه، ترکیبی از نیروهای بسیجی و ارتشی بود. عراقی‌ها مرتباً از طریق ارشد اردوگاه پیام می‌دادند که (بسیجی ها) و ارتشی‌ها باید از همدیگر جدا و در آسایشگاه‌های مجزا اسکان بگیرند. به چه دلیل؟ من هنوز هم نمی‌دانم!! از عراقی‌ها فشار و سخت‌گیری و از بچه‌ها و حتی بعضی اوقات بعد از ، شعار همگانی "ارتشی بسیجی یه لشکر الهی". کار بالا گرفت ...!! یک روز که همه برای ساعت ۸ صبح آماده شده بودند، درها را باز نکردند. ظهر شد و عصر شد و کم کم متوجه شدیم از طرف آنها اعمال تنبیه شده است. روز بعد، با ماندگاری شرایط، بچه ها تصمیم به و عراقیها هم بدون توجه به اعتراض ما، ناهار را هم قطع کردند. با اتمام ذخیره داخل آسایشگاه، تامین آب از پشت درهای بسته هم غیر ممکن شد!!. این ماجرا چند روز طول کشید، نه خوراک، نه آب، نه و نه آزاد باش !! محوطه اردوگاه خالی از بچه‌ها و در آسایشگاهای با در بسته هم یکی یکی از و از رمق و جنب و جوش می‌افتادند. روزانه چند مرتبه بچه های هر آسایشگاه با صدای بلند می‌خواندند و می‌خواستند صدای مظلومیتشان را به مردم و نگهبانان پشت دیوارهای اردوگاه برسانند. متنی تهیه می‌شد، جمله به جمله توسط یک نفر خوانده، و بقیه افراد که پشت پنجره‌ها جمع شده بودند، آن جمله را در اردوگاه با فریاد می‌خواندند. نداااا 😲 نداااا 😲 ایها الجنود العراقیون 😲 و ... حدود یک هفته یا بیشتر در این شرایط گذشت البته بچه‌ها از همان ابتدای بستن در آسایشگاه با و خوراک موجود در آسایشگاه، این شرایط را پشت سر گذاشتند. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۲) روزانه هر نفر دو قرص ( شبیه به نان همبرگر کوچک )، سهمیه داشت که معمولاً خمیر آن قابل استفاده نبود. بچه‌ها این خمیر را به صورت تکه تکه خشک و برای در کیسه‌ای نگهداری می‌کردند. در شرایط و کمبود آب و غذا - خیلی از بچه‌ها می‌گرفتند و خود را با خواندن اذکار و مشغول می‌کردند. - اندوخته‌های نان خشک شخصی در یک جا جمع آوری و روزانه به هر نفر از آسایشگاه، سهمیه (چند تکه کوچک) داده می‌شد. - اگر کسی نیاز به داشت، فقط با یک دستمال خیس یا تیمم - برای هم بدل از وضو - برای بعد از دستشویی هم فقط چند سی سی آب با ، تحویل افراد می‌شد. و بدین منوال بچه‌ها هم خود را حفظ کردند و هم بر و فرایض خود مداومت.. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۳) جای خواب من زیر پنجره بود. و پنجره بالای سر من نزدیکترین پنجره به شیر آب بیرون. راهرو نسبتا عریض زیر بالکن طبقه دوم از یک طرف به دیوار آسایشگاه و بعد از عرض راهرو، بلافاصله به محوطه و شیر آبی که در زاویه دید پشت بام بود. که سابقه ورزشکاری و بدنی قوی داشت چند روز بود به میله‌ها و پنجره بالای سر من ور می‌رفت. بالاخره توانست جوش میله را با هر زور و زحمت بود بشکند و میله قطور را با دست چند بار خم و راست کند. شرایط باید خیلی عادی نشان داده می‌شد تا برای نگهبانی که مرتب پشت پنجره‌ها قدم می‌زد جلب توجه نکند. ذخیره آب ته کشیده بود. هوا روزها گرم و حتی بعضی اوقات ، را از خارج آسایشگاه قطع می‌کرد. در فرصت مناسب، بعد از رد شدن سرباز عراقی از پشت پنجره مذکور، حسینی نسب، با یک حرکت ، میله را خم و از لای میله های پنجره، با یک سطل خودش را گذاشت پای شیر آب. به طوری که از هول و استرسش سطل را به زمین کوبید و شیر آب را تا آخر باز کرد. مستقر در کیوسک با صدای سطل متوجه شد و لوله آهنی که دم دستش بود را از بالا به طرف او پرتاب کرد که به کمر او اصابت کرد. حسینی نسب بیچاره با رنگ پریده و ترسان، سطل نیم پر شده را برداشت و به طرف پنجره .... میله خم شده را فورا به حالت اول درآورد و شرایط برای آمدن سربازان عراقی عادی شد. چند سرباز عراقی به دو آمدند پای شیر آب. همه درها و پنجره‌های اطراف را کردند و خدا را شکر از دیدن پنجره با میله شکسته کور شدند و بخیر گذشت. ماجرا ادامه دارد... (در ۴ قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ارتشی، بسیجی، یه لشکر الهی (۴) پس از یک هفته بچه ها دیگر تاب و تحمل را از دست داده بودند، درهای آسایشگاه‌ها را شکستند و بیرون آمدند. جنب و جوش به برگشته بود سرویس بهداشتی، حمام، و ... اما هنوز از و خوراکی خبری نبود. سربازان عراقی که از این دسته جمعی، ترسان از محوطه اردوگاه خارج و به مقرشان پناه برده بودند، نگهبان‌های روی پشت بام و خارج از اردوگاه را چند برابر کردند. شب به یاد ماندنی سردی بود. درهای آسایشگاه‌ها تا صبح باز، اردوگاه در دست بچه‌های خودی و شیفت های نوبتی بچه ها برای نگهبانی در برابر ناگهانی عراقی‌ها. را دیدم با پتو برای خودش بالاپوشی گرم درست کرده بود و به نگهبان‌های آسایشگاه‌ها سرکشی می‌کرد. عصر فردای آن روز وقتی زندگی در و در جریان بود، ناگهان در اصلی اردوگاه باز شد و تعداد زیادی از سربازان عراقی با و و و میله و نبشی آهنی و... ، با فریاد و نعره کشان به داخل اردوگاه حمله ور شدند. هر کس از طرفی فرار می‌کرد ولی تقریباً هیچکس از زیر آنها نه...😭 خیلی از بچه‌ها و ، چند نفر با چشم از حدقه درآمده و حتی دو نفر شهید شدند. بعد از بچه‌ها و جمع کردن همه در یک گوشه اردوگاه، ارشد و مسئولین از ، وارد اردوگاه شدند. با دستور افسر ارشد عراقی، بالاخره و از یکدیگر جدا و در همین حال ماشین‌های غذا، نان و چلو و مرغ مفصل هم وارد اردوگاه شد😊 پایان ماجرا... (آخرین قسمت) راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی(۱) ، یک شب داشت تحلیلی ارائه میداد و در آن تحلیل اشاره کرد به یکی از روحانیون برجسته قزوین. من که خود اهل بودم، از این خبر به فکر فرو رفتم که روحانی شهید چه کسی است؟ مدتی گذشت، یک روز که تازه به اردوگاه ما آمده و شنیده بود من اهل قزوین هستم، مرا صدا زد و پرسید، را میشناسی؟ گفتم بله، هم خودشو و هم پدرش را گفت، ایشان شده و الآن در (سازمان اطلاعات عراق) است. با آمدن هیات به ، ما گزارش اسارت او را برای پیگیری به صلیب داده و در نامه ای به یکی از روحانیون قزوین، بنده اسارت ایشان را اطلاع دادم . هربار که صلیب به اردوگاه می آمد، ما جویای وضعیت حاج اقا می شدیم تا این که یکروز صلیب خبر آورد او به انتقال داده شده است. دی ماه سال شصت ، در (قدیم) بحث (تولید بلوک) پیش آمد. بچه مذهبی ها میگفتند ما برای کار نمی کنیم. با فشار عراقیها، کار به کشید. درهای آسایشگاهها را به مدت چهار ماه بستند، طوریکه در۲۴ ساعت فقط ده دقیقه درها را باز میکردند برای رفتن به دستشویی آنهم با اعمال شاقه. خلاصه هم عراقی ها خسته شده بودند و هم ما. هر کس هم وساطت کرده بود فایده نداشت. عراقی ها می گفتند تا بلوک نزنید، ما درها را باز نمی کنیم. ماجرا ادامه دارد.... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی(۲) اواخر فروردین ۶۱، یک روز ۱۵۰ اسیر جدید وارد اردوگاه شدند وقتی اسرای جدید از جلوی آسایشگاه ما رد می شدند، یکی با صدای بلند گفت هم بین آنهاست.... شنیدن این خبرباعث خوشحالی ما بود هر چند اکثر اسرا ایشان نمی شناختند که چه گنجینه عظیمی نصیب شان شده است. درها بسته بود و ما نمی توانستیم به دیدار ایشان برویم. ولی همان روز اول یا دوم بود که ایشان تشریف آوردند پشت پنجره و با بچه ها سلام علیک کردند. کسی به ایشان گفته بود که طلبه ای قزوینی هم داخل آسایشگاه هست. حاج آقا من را صدا زدند. من امدم پشت پنجره سلام علیکی و یادی از (یکی از روحانیون شهید قزوین) و چند دقیقه ای صحبت کردیم ولی با ازدحام بچه ها دیگر مجال ادامه صحبت نبود. یکی از اسرا گفت ما چند وقتی استکه نماز را جمع میخوانیم (هم شکسته وهم کامل). حاج آقا همان موقع که پشت پنجره بودند فرمودند بعد از یکماه ماندن، دیگر نماز کامل است تا اینکه دوباره شما را جابجا کنند. و این اولین بود که ایشان رفع کردند. ماجرا ادامه دارد.... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹تحویل سال نو آغاز سال جدید بود و بچه‌ها منتظر تحویل بودند. من و و دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. یکی از انها نگاهش افتاد به مرحوم که سر جایش نشسته و به فکر فرو رفته بود. سید سادات گفت، خوبه بریم پیش حسن آقا و عید را تبریک بگیم. با هم رفتیم پیش حسن آقا. خیلی خوشحال شد و گفت تو این فکر بودم که اگر بودم و پیش خانواده، مثل همه پدرها برای تنها دخترم میرفتم میخریدم و ..... حسن آقا دخترش شیرخوار بود که شده بود و وقتی از اسارت برگشت دخترش ده ساله بود. روحش شاد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اولین ملاقات با شپش😳🥴 ابتدای اسارت، حدود دو هفته ای تو بودیم. هر روز ، و دیگر زحمت کشان بهداری، پایم را عوض می کردند. چند روز بعد از درگیری ما را آوردند ❤️. همون شب اول سر صف بودیم که احساس کردم چیزی توی زیر پیراهنم راه می‌ره. یه نگاه انداختم دیدم یه جوجوی خیلی کوچیکی داره تو زیر پیراهنه قدم میزنه🤔😔. با تعجب زیاد از مرحوم (رحمة الله علیه) که کنارم نشسته بود، سوال کردم: حامد این چیه؟!😳 با خونسردی گفت: 😏 من 😱😭😳 حامد 😊☺️ شپش 💃💃💃 بعدشم گفت: آخر شب تو هم مثل بقیه لباست رو دربیار و شپش هارو بکش😅 تا وقتی که رفتیم (قدیم) که اون موقع اسرای قدیمی اونجا بودن، با شپش دورانی داشتیم. اونجا بود که دوستان قدیمی کمک کردن تا لشگر شپش ریشه کن شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹قرآن بعد از پیگیری‌های زیاد از طریق بالاخره برای هر یک جلد آوردند. بچه‌ها خیلی مشتاق قرائت و آموزش قرآن بودند. هر آسایشگاه حدود ۱۲۰ نفر و فقط یک جلد قرآن...!! قرآن را به چند قسمت (هر قسمت چند جزء) تقسیم و آن را با همان امکانات محدود صحافی کردند. حالا مقداری شرایط بهتر شده بود هر نفر می‌خواست قرآن بخواند، نوبت می‌گرفت و هر کس می‌دانست، نوبت قبل و بعد از او چه کسی است. البته نوبت‌ها محدود به روز نبود. مثلاً یک نفر که ساعت ۲ نیمه شب نوبت داشت نفر قبلی او را از خواب بیدار و قرآن را تحویل او می‌داد. اینطور بگویم که خوشبختانه قرآن‌ها روی زمین نمی‌ماند. کلاس‌های هم برای افراد نابلد، تشکیل و هر روز به صف انتظار قرآن اضافه می‌شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan