من زندگی با شما را دوست دارم اما زندگی در کنار حسین (ع) تمام آرزوی من است، من دیدار روی شما را دوست میدارم، اما دیدن روی حسین (ع) تمام هستی من است...
📝کلامی از #مدافع_حرم طلبه #شهید_محمدامين_كريميان خطاب به پدر و مادرش
🌱
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نهم
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی #غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه #مجید را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم #شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون #تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای #معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل #الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی #نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!"
نگاه #نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از #عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن #مشکی رو در آر! #دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!"
بی آنکه به #چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ #غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به #خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش #تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال #همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت #تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های #یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با #تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های #تلخ پدر همچون #شمع میسوخت، به پایِ درد دل نگاه #مظلومانه_ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با #عصبانیت رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به #باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان #عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی #عصبی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان #عروس خانم رو بیارن!"
و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه #خارج شود، دستی سر شانه #مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای #زندگی کنی، باید راحت باشی، #اسیر که نیستی #داداش من!"
مجید نفس #عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به #گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من #بماند که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما #خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه #کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی #مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم #خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری #سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، #تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان #مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم #بیقراری میکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نهم به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دهم
به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند #شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ #نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من #ناراحت نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب #پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار #روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" #جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای #مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما."
در برابر پیشنهاد برادرانه #مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ #فرصت یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم #نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!"
سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم #مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر #منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی #خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به #سختی بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم #چادرتو بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به #دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی #زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم."
دستش را پیش آورد، انگشتان #سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی #حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای #محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از #سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی #کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم #خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم #نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با #بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش #زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه #عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای #عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام #سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای #باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من #حرف بزنی؟"
گلویم از #فشارِ_بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم #گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز #نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید.
باز هم حریف بی قراری های #قلبم نمیشد که صدای اذان #مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل #بیتابم آمده بود تا در آغوش #آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز #نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
#خبر_شهادت (۱)
🌸اصغر آقا بعد از شهادت سردار از اول بهمن کلا سر کار بودند، اصلا منزل نیامدند، فقط چند بار تلفنی با ما تماس گرفتند، چند بار اصرار کردم که بیایند منزل، می گفتند که کار داریم و کلا ۱۰ یا ۱۲ روز بود اصلا منزل نیامدند، روزی که اصغر آقا شهید شده بودند بدون اینکه اطلاعی داشته باشم، حالم خیلی بد بود و دلم گواهی می داد که اتفاقی افتاده است، دلشوره داشتم، زنگ زدم ایران از حال پدر و مادر خودم و خانواده شوهرم جویا شدم، شکر خدا همه خوب بودند، چند ساعتی را با همسایه ها بودیم، دیدم نه اصلا تاثیری ندارد و همان دلشوره وجود داشت.
🕔ساعت ۵ عصر بود یکی از دوستانم زنگ زدند که با حاج خانم طبقه بالایی کار داریم شما شماره ایشان دارید بدهید، همین موجب شد نگرانیم بیشتر بشود، با چند نفر از همسایه ها رفتیم طبقه بالا دیدیم حاج خانم زار زار دارند گریه می کنند و همین جا بود که دلم گواهی داد برای اصغر آقا اتفاقی افتاده است.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🥀
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#دمافطاری
تمامِ روز را به شوقِ آسمانِ تو...
پر و بالِ نفسم را بستم !
و لحظه یِ افطـــار ،
همین بی بال و پری بهانه می شود
تا اوج بگیرم در زُلالِ چشمانت...🕊
#روز_معلم
بر تمامی شهدای گلگون کفنی مبارک باشد که به ما ایثار و از خودگذشتگی آموختن...
مرد میدان بودن را آموختن...
بر حاج محمد
بر اصغر آقای حاج قاسم (اکبرِ حاج قاسم)
حاج قاسم و حاج قاسم ها....
مرد میدان می توانیم باشیم
باخون
قلم
قدم
اخلاق نیکو
حفظ حجاب
ترک گناه
و....
و هرچه برای پاسداری خون شهدا و حفظ اسلام است..
امیدوارم عاقبتمان ختم به شهادت بشود اِن شاءالله
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے🏴🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
نمی دهم به جَنان عطر کوچه باغت را
کمی به ما برسان تربت عراقت را..
📝ناصرشهریاری
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
گاهی
تمام خواهش های دنیا
خلاصه می شود در دو کلمه :
ای شهیدِ من...
مرا دریاب...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دهم به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت #تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی #زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه #مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و #حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟"
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که #نگاهی کردم و دیدم تازه نماز #عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه #سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه #تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟"
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را #فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از #خانه بیرون رفتم. میشنیدم که #مجید با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا #نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر #فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه #پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و #پله_ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت #خشمگین پدر مقابلم #ظاهر شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری #کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که #دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!"
و برای من که تازه #مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن #غریبه، چه نمایش #تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر #مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این #هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با #لبخندی پُر ناز و #کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، #همسر پدر شصت ساله ام باشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_یازدهم سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر #پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ #وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر #طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی #مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر #مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به #یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به #لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه #عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، #مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید.
برای یک لحظه #احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم #سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی #نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
#پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه #وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین #تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا #ساعتی بعد که در سالن #اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به #شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان #احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد.
گردنم را که از بیحرکتی #خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از #بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را #تشدید می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و #کبود شده بود.
#پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با #عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب #آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای #سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود.
چند تخت آن طرفتر #کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از #درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست #زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد #خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت #مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای #مجید، چشمانم را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر_انقلاب:
نباید جوری حرف بزنیم که معنایش این است که سیاست های کشور را قبول نداریم و دشمن را شاد کنیم...
۱۴۰۰.۰۲.۱۲
#ظریف
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
#دمافطاری
یک مُشت خاک ...
که به نگاهت بال و پَر گرفت!
قصد پرواز کرده است!
یا رحیمـ✨
زیر بالم را بگیـــر،
تا فقط بسمت تو، اوج بگیرد!
رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا
🌱
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا﴿۲۳، سوره احزاب﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
#شب_قدر
یاد کنیم شهدا را
آنهایی که در بهترین مکان جای دارند
و نزد پروردگارشان روزی می خورند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴
ابن ملجم به خیالش که مرا کشت، ولی
قاتل اصلی من، ضربِ در و مِسمار است...
🏴شهادت آقا #امام_علی (ع) تسلیت
در این #شب_قدر شهدا را شفیع قرار دهیم...
شهدایی که در نزد خدا و اهل بیت نامدارند و آبرو دارند...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
بار حضرتِ باران، کویر غم دارد
بهار، رایحه ی سیبِ عشق کم دارد
ز قیلُ قال جهان خسته ام، تو میدانی
دلم هوای #شب_جمعه ی حرم دارد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لبخندِ فرمانده
ماندگارترین یادگار،
در کوچه باغ های خاطراتمان است...
#شهید_بی_سر🥀
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🍃