eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعادارم🌹🌱 شبتون شهدایے🍧🕊🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 نه آسان دیدنِ رویت، نه ممکن دوری از کویت ندانم چون کنم در وادیِ حیرت گرفتارم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃 بدانید شهدا در این عالم خاکی نظارت دارند. بر عالم زندگی مدیریت دارند. اگر حاجتی دارید شهدا را می توانید واسطه قرار دهید. حجت السلام رفیعی| ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ محمدحسین جان در آغوش پدر📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ ارزشها را بشناس و اشخاص را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشـد! اول ارزشها، بعد اشخاص! نه اول اشخاص بعد ارزشها! یکی از مصیبتهایِ زمان ما این است که اشخاص دارند کم کم، جانشین ارزشها می‌شوند..! ✨در محضر خوبان 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💢 راهکار برای سر به راه کردن اشرار 🔺مدیریت حاج قاسم در پاکسازی منطقه شرق کشور خیلی‌ها اکراه داشتند که سردار کار را بپذیرد، چون کار سخت بود، اما سلیمانی مرد میدان بود. ماموریت را پذیرفت و ابتدا برای هر کاروان اشرار شناسنامه درست کرد تا ببیند فرماندهشان کیست، چقدر سلاح دارند و قصد و هدفشان چیست. اشرار مُخِل امنیت را زد و رعب و وحشتی در دل دیگر اشرار افتاد. سپس سران طوایف را جمع کرد و به آنان مهلت داد. خیلی‌ها آمدند و تسلیم شدند. صحبت طوایف این بود که بسیاری از اشرار بیکار هستند، حاج قاسم برای آنان کار ایجاد کرد، ۳۰۰ حلقه چاه زد و زمین به این افراد داد. اشرار تفنگ را گذاشتند و بیل برداشتند. در دل مردم❣ روایت عبدالحسین رحیمی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
‼️بچه زرنگ کرج، مردانه بگویید ایرانی‌ام آن روز پر دلهره فرا رسید. با حضور ابوبشیر (مأمور حفاظت منطقه) در گردان عمار، ورق برای ابوهادی برگشت. ابوبشیر گفت: آمده‌ایم برایتان دردسر درست کنیم. فقط خواهش می‌کنم سعی نکنید افغانستانی حرف بزنید که اینجا جایش نیست! ابوهادی گفت: از چی گفتَه می‌کنید؟ ابوبشیر نگذاشت جمله تمام شود: گفتم که، خودمانی حرف بزن. آقای شیخ علی تمام‌زاده، بچه زرنگ کرج! مردانه بگویید ایرانی‌ام و وقت ما را حرام نکنید! ابوهادی با بیان اینکه فرمانده او ابوحامد و سیدحکیم هستند، بعد از بازگشتن آن‌ها تکلیفش روشن خواهد شد. اما مرغ ابوبشیر یک پا داشت. وقتی ابوبشیر به او گفت اگر مقاومت کند او را به عنوان مظنون امنیتی دستگیر خواهد کرد، برآشفته شد و گفت: دستتان درد نکند، جاسوس هم شدم! جاسوس را چه کار می‌کنند، اصلاً حق تیر دارید. بیا بزن و به زور ببر. آخر سر هم ابوهادی را سوار تویوتای سفید هایلوکس ابوبشیر کردند و بردند! وقتی خبر اخراج ابوهادی به ابوحامد رسید، طاقت نیاورد و خیلی عصبانی پیش ابوبشیر رفت و گفت: "ابوهادی با بقیه آخوندها فرق دارد. تا حالا دیده‌ای یک روحانی بیاید و در غیاب فرمانده‌اش جارو دست بگیرد و اتاق او را تمیز کند، بعد هم انکار کند که کار او بوده است؟ دیگر چه کسی پیدا می‌شود که در همان هفته اول آمدنش با ماشین‌های عبوری این واحد و آن واحد، چند بار به مقر فرهنگی برود و کتاب به دوش بگیرد و بیاید تا ابوهادی را برنگردانم، آرام نمی‌گیرم!" 🔹بعد از این اتفاق، با توجه به خدمات فرهنگی ابوهادی در سوریه در آن مدت و علاقه‌ای که رزمندگان فاطمیون به او پیدا کرده بودند، نامه زد که حیف است چنین روحانی زبل و زیرک و با اخلاصی را که از همه گیت‌ها برای اعزام رد شده از دست بدهیم. این گونه شد که با حضور دوباره ابوهادی موافقت شد و قولی که ابوحامد داده بود، محقق شد. 🔺بار سوم که اعزام شد، شب آخر سربند یا زهرا را بر سر بست. روز جمعه به شهادت رسید و پیکرش هم روز یکشنبه به ایران آمد، اما مراسم تدفینش تا روز پنج‌شنبه به طول انجامید. چرا که بچه‌های گروه مقاومت شهید کلاهدوز، بچه‌های مسجد ولی عصر (عج) و حتی کارگران ایران خودرو برای امام جماعت شهیدشان هر کدام مراسم تشییع جداگانه ترتیب دادند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب آیت الکرسی برای اموات است... فاتحه ای نثار گذشتگان و بی وارث و بد وارثان و شهدای گلگون کفن بفرستیم💐 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ابرو در هم کشید و با حالتی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر بکشی؟!!!" و هنوز شکوائیه پُر و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در شد. مجید با دست چپش به در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته رفته؟ الان میرم بهش میگم." از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل به مهربانی من باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه و جر و بحث با مسئول ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد." از بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با خسته قدم به گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟" هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من اوقات تلخی عبدالله، به افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم." و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه میخواهد برود که باز هم به روی نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟" به گمانم باز درد در پیچیده بود که به سختی روی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی خونه نیس." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم به صورتش ماند که گرچه به نمی آورده تا دل مرا ، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: "من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر." مجید با دست روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: "نمی دونی کی برمیگرده؟" از اینکه میخواست باز هم به پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله را که به سمت در اتاق برداشته بود، کشید و رو به مجید طعنه زد: "این همه کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد را میکشید که سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: "بذار خیالت رو راحت کنم! که هیچی، ابراهیم و محمد هم از بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!" مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: "من دیروز هم به ابراهیم زدم، هم به محمد، ولی کدوم حاضر نیستن حتی یه بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون شهدایے☕️🌷🍃
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گَر دَهد دست ڪه روزے به وصال تو رِسم با تو گویم ڪه مرا بی‌تو چه‌ها پیش آمد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃اما اینبار این  است که خود را به آب و آتش می زند که از تو سخنی به میان آورد♡ . 🍃انگار سلول های مغزش تمام توانشان را به روی سِن آورده اند که همه ی تو را به تصویر خاطرها برسانند🌹 . 🍃درست است، تو همان شجاعتی هستی که حتی آوازه اش در میان آن همه دلاوری و پهلوانی به گوش  رسید❣️ . 🍃شجاعتی که نامش ، میشود گفت، لاله ای از دیار مردمان سلحشور . . 🍃درست سه سال پیش، ۲۸ ابان۱۳۹۶ علیرضا در هشتمین اعزامش برای دفاع از حرم  در شب شهادت  بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلویش دستان  را به گرمی فشرد و به رفقای آسمانیش پیوست🕊 . 🍃به راستی ما  چه خاطره ها با زخم پهلو داریم . ✍️نویسنده :  . 🌱 . 📅تاریخ تولد : ۲۸ بهمن ۱۳۶۲ . 📅تاریخ شهادت : ۲۸ آبان ۱۳۹۶ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر بروجن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔴برای ما خاک مهم نیست، عقیده مهم است 👌وظیفه اصلی من و شما دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی و حکومت اسلامی خواهد بود. ما نمی‌توانیم ببینیم دشمنان اسلام منسجم و متحد می‌خواهند اسلام را سرکوب کنند و آرام بنشینیم. ما نمی‌توانیم ببینیم دشمنان اسلام هر وقت دلشان بخواهد تجاوز کنند به کشورهای اسلامی و تمام ایده و عقیده و مرام یک ملت را زیر پا بگذارند و هر وقت دلشان خواست و نتوانستند بکشند عقب. ⛔️ما نمی‌توانیم ببینیم قرآن ما، پیامبر ما، ائمه ما، مکتب ما، اصالت ما مورد اهانت قرار بگیرد و ساکت بنشینیم. ما به‌ عنوان یک مسلمان که ایده و عقیده داریم به مراممان و مکتبمان و به‌ عنوان یک پیرو، پیرو ائمه هدی و اماممان و رهبرمان نمی‌توانیم در مقابل یاوه‌گویی‌ها و کج‌روی‌ها ساکت بنشینیم. 🔺لذا باید از آنچه داریم دفاع کنیم. برای ما خاک مهم نیست، برای ما عقیده مهم است پس دفاع بر ما واجب است و برای دفاع انسان مجاز است. اسلام به ما این حق را می‌دهد انسانیت و بشریت به ما این حق را می‌دهد که برای دفاع تا هر کجا دنبال دشمنمان برویم یعنی دنبالش کنیم، نگذاریم راحت باشد و فرصت بهش ندهیم که تجدیدقوا کند و بر ما و بر مکتب ما بتازد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | از این همه بی مهری قلبم شکست و غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون بزنی و واسه من کنی؟!!!" عبدالله چشمانش از گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو که تا الهه از و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از وقیحانه اش، کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!" و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید میزنم!" و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست خواست ساکت باشم، به سختی از روی بلند شد و دیدم همه صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: "میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!" زیر تازیانه های تند و عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق شده و نمیدانستم از درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: "لیاقت الهه، من نبودم! الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..." و آتشفشان عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سرم به شدت گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" میدیدم از شدت ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه هم از تو میکرد!" و مجید با جوابی، پاسخ داد: "الهه از من میکرد، ابراهیم و محمد چرا ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو گیر افتادید؟" و حالا نوبت او بود که با محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی بیارید! بلاخره یه روزی هم یه حرفی میزنید که به بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون و سوریه افتادن، و سُنی فرق میکنه؟!!! رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش کنم! من سرِ یه سفره با غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، ، بچه مون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان شده بود، قامتش از زانو و دوباره خودش را روی صندلی کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊