eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
849 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم دنیایی حیدر حیدر 🌙 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ... ای پناه هر طرد شده... 🌱 🌱فرازی از دعای جوشن کبیر 🌱به نیابت از شهدا، حاج اصغر و حاج محمد و مردمیدان حاج قاسم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
‏هرکی تو دنیا سر سفره بشینه و فقط از دست اون رزقش رو بگیره، نهایتاً میتونه طلب رزقِ دائمِ بکنه و «عند ربهم یرزقون» بشه و سرشار بشه از برکت. «وارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ رِزْقاً وَاسِعاً حَلَالًا طَیِّباً» 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
من زندگی با شما را دوست دارم اما زندگی در کنار حسین (ع) تمام آرزوی من است، من دیدار روی شما را دوست می‌دارم، اما دیدن روی حسین (ع) تمام هستی من است... 📝کلامی از طلبه خطاب به پدر و مادرش 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر شده، خشمی در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن رو در آر! ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!" بی آنکه به مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت فرو رفت و فقط صدای گریه های و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های پدر همچون میسوخت، به پایِ درد دل نگاه نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان خانم رو بیارن!" و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه شود، دستی سر شانه زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای کنی، باید راحت باشی، که نیستی من!" مجید نفس کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان را میدیدم که برای حال خرابم میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به پیراهن نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب عزایش را عوض میکرد. عبدالله هنوز به دیوار خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما." در برابر پیشنهاد برادرانه ، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!" سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر پاسخ ما نشد و با قامتی از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم." دستش را پیش آورد، انگشتان را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من بزنی؟" گلویم از به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. باز هم حریف بی قراری های نمیشد که صدای اذان بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل آمده بود تا در آغوش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 (۱) 🌸اصغر آقا بعد از شهادت سردار از اول بهمن کلا سر کار بودند، اصلا منزل نیامدند، فقط چند بار تلفنی با ما تماس گرفتند، چند بار اصرار کردم که بیایند منزل، می گفتند که کار داریم و کلا ۱۰ یا ۱۲ روز بود اصلا منزل نیامدند، روزی که اصغر آقا شهید شده بودند بدون اینکه اطلاعی داشته باشم، حالم خیلی بد بود و دلم گواهی می داد که اتفاقی افتاده است، دلشوره داشتم، زنگ زدم ایران از حال پدر و مادر خودم و خانواده شوهرم جویا شدم، شکر خدا همه خوب بودند، چند ساعتی را با همسایه ها بودیم، دیدم نه اصلا تاثیری ندارد و همان دلشوره وجود داشت. 🕔ساعت ۵ عصر بود یکی از دوستانم زنگ زدند که با حاج خانم طبقه بالایی کار داریم شما شماره ایشان دارید بدهید، همین موجب شد نگرانیم بیشتر بشود، با چند نفر از همسایه ها رفتیم طبقه بالا دیدیم حاج خانم زار زار دارند گریه می کنند و همین جا بود که دلم گواهی داد برای اصغر آقا اتفاقی افتاده است. 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
تمامِ روز را به شوقِ آسمانِ تو... پر و بالِ نفسم را بستم ! و لحظه یِ افطـــار ، همین بی بال و پری بهانه می شود تا اوج بگیرم در زُلالِ چشمانت...🕊
بر تمامی شهدای گلگون کفنی مبارک باشد که به ما ایثار و از خودگذشتگی آموختن... مرد میدان بودن را آموختن... بر حاج محمد بر اصغر آقای حاج قاسم (اکبرِ حاج قاسم) حاج قاسم و حاج قاسم ها.... مرد میدان می توانیم باشیم باخون قلم قدم اخلاق نیکو حفظ حجاب ترک گناه و.... و هرچه برای پاسداری خون شهدا و حفظ اسلام است.. امیدوارم عاقبتمان ختم به شهادت بشود اِن شاءالله @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 نمی دهم به جَنان عطر کوچه باغت را کمی به ما برسان تربت عراقت را.. 📝ناصرشهریاری @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 گاهی تمام خواهش های دنیا خلاصه می شود در دو کلمه : ای شهیدِ من... مرا دریاب... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه وارد شود، به تب و تاب افتاده و هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟" شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که کردم و دیدم تازه نماز را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟" با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از بیرون رفتم. میشنیدم که با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر برای ماندن نمیگذاشت. نگاه تارم را به راه دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت پدر مقابلم شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!" و برای من که تازه را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن ، چه نمایش بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با پُر ناز و ، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، پدر شصت ساله ام باشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دختری ریزنقش و سبزه رو که چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ ک بودن در حضور او چقدر کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید. برای یک لحظه کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم. گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا بعد که در سالن بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و شده بود. از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب خونت، الان میاد." و من که رمقی برای گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آن طرفتر مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست به خانه برگردم و همین که به یاد افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای ، چشمانم را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: نباید جوری حرف بزنیم که معنایش این است که سیاست های کشور را قبول نداریم و دشمن را شاد کنیم... ۱۴۰۰.۰۲.۱۲ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 یک مُشت خاک ... که به نگاهت بال و پَر گرفت! قصد پرواز کرده است! یا رحیمـ✨ زیر بالم را بگیـــر، تا فقط بسمت تو، اوج بگیرد! رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا
🌱 مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا﴿۲۳، سوره احزاب﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. یاد کنیم شهدا را آنهایی که در بهترین مکان جای دارند و نزد پروردگارشان روزی می خورند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊