eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_نهم با گوشه #چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم #خشک
💠 | دلش از قیام مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: "شما میتونستی اون شب نگی تا زندگی ات حفظ شه! ولی به خاطر و علیهم السلام سکوت نکردی و این همه رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر(ص) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقي است که در برابر یک سلطان گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم کردید، هم مهاجرت!" و دوباره رو به من کرد: "شما هم به حمایت از این ، زحمت این مهاجرت سخت رو کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی!" و حقیقتاً به این من و مجید غبطه میخورد که چشمان و پُر چین و از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید: "شاید کاری که شما نفر تو این مدت انجام دادید، تو این عمر شصت ساله ام انجام بدم! خوش به حالتون!" حدس میزدم آسیداحمد و مامان به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ای میدرخشید و همچنان با من صحبت میکرد: "دخترم! این بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه تازه ای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند که برای خودشون دم و به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو قتل و میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل و پا کستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هرکس باهاشون هم نباشه، کافره و خونش حلال!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود دلش از قیام #غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد
💠 | سپس به محاسن و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله را هم با دقت کند، با آرامشی ادامه داد: "البته اینم بگم که این فرقه که حالا داره به همه این خط میده و با و بی بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو میدونه، در واقع یه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اعم از شیعه و ، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه پردازان بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه از اینا نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت همین نقطه و از همین جا فتنه به شکل راه افتاد. انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید داشت، تفکر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و رو کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریه پردازی یکی دو تا افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
می شـود کمی ما را دعــا کنیـد دلمان عجیب زخمی ست جـا نمی شــویم، نــه در زمیـــن، نــه در زمـان... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. اینکه افتاده به سمتِ تو مسیـ🛣ـرم کافیست تا قیامت شده ای نِعـ✨ـمَ الاَمیرم، کافیست جز حسین بن علی عشـ❤️ـقِ دگر نیست مرا در همین حـ👌ـد که به عشقِ تو فقیرم کافیست محسن زعفرانیه🖌 عکس از: احمد القریشی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
امیرالمؤمنین (ع) صریحاً فرموده‌اند: "جهاد مرگ را جلو نمی‌اندازد و فرار از آن عمر را طولانی نمی‌کند." شهادت، تنها انتخاب بهترین نوع مرگ است، که موجب می‌شود لحظه مرگ از تمام زندگی انسان زیباتر بشود برای ابد جاودانه بماند. این انتخاب را خدا انجام می‌دهد، برای کسانی که تمنا دارند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
هرچند خانواده های رزمنده به این نبودن های پی در پی عزیزانشان در شب های و دیگر شب و روزها خو گرفته اند... در این و آخرین ثانیه های ته تغاری پاییز، باز با ختم صلواتی می گوییم که یادشان هستیم... 🌸🍃یاد می کنیم شهدا و رزمندگان اسلام را با صلوات🌸🍃 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🥀🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. رحمت بی انتها هستی و کشتی نجات دلبرا، دل از گنهکاران همین القاب برد خواب دیدم بوسه ای می گیرم از شش گوشه ات ای ضریح عشق! رویایت ز چشمم خواب برد... محمد رسولی🖌 عکس از: احمد القریشی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃 موقع اعزام چیزی گفتند که در ذهنم برای همیشه حک شد و همیشه در خاطرم می ماند. گفت: «هرکجا ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم.» بحث دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیها السلام) را مطرح کرد. برای فاطمه از حضرت رقیه و حضرت زینب و واقعه کربلا می‌گفتند تا فاطمه بداند که اگر اتفاقی افتاد برای چه پدرش رفته است؟ کجا رفته و چرا رفته است؟ و آرمان اصلی پدرش در زندگی چه بوده؟ 🍃۱۴ دی ماه سال ۹۰ راهی سوریه شدند و دو هفته بعد هم به آرزوی دیرینه اش رسید. به خاطر شغلش همیشه نگرانی از دست دادنش، نبودنش و ندیدنش را داشتم، هر بار که به مأموریت می رفت برایش دعا می کردم تا برمی‌گشت. مأموریت آخرش حتی به فکرم هم نمی رسید که با دو هفته مأموریت، محرم را برای همیشه از دست می دهم. 🌷هر بار که به ماموریت میرفت به هر نحوی می شد من را راضی می کرد و راهی میشد. و ماموریت آخرش با صحبت هایی که کردندمن راضی از رفتنش بودم چون خود را مدافع حریم اهل البیت (علیه السلام) می دانست. طی دوهفته‌ای که سوریه بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم. یک روز قبل از شهادتش با هم صحبت نکردیم و وقتی به شهادت رسید دو روزی می شد که هیچ خبری از او نداشتم. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 و حسینی بای و همسرش در زوجینو! 🕊جشن ازدواج مان را در آسایشگاه جانبازان برگزار کردیم.🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ✋ 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت‌ها و دعاهای دلنشین و معنادار ششمین شهید مدافع حرم شهرستان فسا، جانباز با (ع) در آخرین سفر به مشهد مقدس، چند روز پیش از شهادت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_یکم سپس #دستی به محاسن #انبوه و سپیدش کشید و مثل اینکه
💠 | لبخند زد و رو به کرد: "این طایفه هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور و امنی هستش، مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا مردم رو شستشو بدن!" سپس مهربانش از شادی درخشید و با لحنی از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و جانانه کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض کردید!" و باز دلش پیش بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، ! طبیعیه که از افکار خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت وایسادی! احسنت!" سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک معتقد بود، به پای نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و ، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با پدر و برادارن همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟" و دلم برای غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شدن." و آسید باور کرد که حقیقتاً من و در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_دوم لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهاب
💠 | نمیدانم از این همه و بیکسی ما، چه شد که با صدایی از احساس، من و را مخاطب قرار داد: "ببینید چه شبی تو چه وارد شدین! این همه و پسر شیعه و سُنی تو این بودن، ولی امشب امام زمان(عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!" و را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان(عج) پَر میزد که خدیجه با هوشمندی دنبال حرف را گرفت: "دخترم! من میدونم که به اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و شما عقیده ای به تولد اون تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات دلم!" و شاید به همین بهانه از تمام روزهایی که در جلسات و دعا بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایشهای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش را به نمایش گذاشتم: "ولی من خودم دوست دارم تو این باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!" و نه فقط چشمان مامان و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را کنم که زیر لب زمزمه کردم: "نمیدونم شاید نظر اون عده از اهل سنت که معتقدن امام زمان(عج) الان در قید هستن درست باشه!" نگاه مجید به پای چشمانم به نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت پلکی هم نمیزد ومن با صدایی که بوی گریه میداد، ادامه دادم: "آخه... آخه امشب من کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه..." و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر برای مباحثه نداشتم که در سکوتی فرو رفتم که همین شربت و شکری که امشب از جام جملات آسیداحمد در وصف اتحاد و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده ای خدایی قرار گرفته و با چه شیرینی به خواب رفتیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یادش به خیر؛ سال ۹۲ و در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو؛ حاج قاسم به صورت سرزده آمد و به احترام مادر شهیدان، ایستاده سخنرانی کرد و اما امروز، حاج قاسم به استقبال شهید سوم آن مادر رفت. در گلو بغض غریبی ست نمیدانم چیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون امام رضایے🏴
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. الدخیل ای امام دلربا،‌ حسین (ع)‌ راهِ دل جُز به بی کران نخورَد جز به کویِ”حسین جان” نخورَد سر فرازی نصیبِ سر نشود تا که بر خاکِ آستان نخورد حسن لطفی🖌 عکس از: رضا الرسام📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
: امام حسین و هیئت رو از من نگیرید چون طاقت نمیارم... شهید ۲🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_سوم نمیدانم از این همه #غربت و بیکسی ما، چه #حالی شد ک
💠 | چه افسانه ای بود این تنگ غروب ساحل در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد. چشمم به خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان و پژواک امواج هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانه ای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس میکرد: "الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!" از این همه نفسی عشقش به آرامی و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: "اتفاقاً منم هر چی میکنم نمیدونم چه کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!" و آنچنان با صدای خندید که خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، کردند و من از خجالت سرم را انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: "خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!" و من میخواستم خنده ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمی آورد که به نیم رخ صورتم دوخت و عاجزانه کرد: "پس تو رو خدا یه وقت نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!" و باز صدای و شیرینش در دریای گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از خنده، اشک از جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: "مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!" و او همانطور که از شدت خنده بُریده بالا می آمد، جواب داد: "تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل آدم از و احساسم میگفتم!" از لفظ "بچه آدم!" باز گرفت و به شوخی تمنا کردم: "آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از بگی؟" و من هنوز غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر ، حسرت کشید : "الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود بودم اینطور از ته دلت بخندی!" و به جای خنده، صدایش در بهاری نشست و زیر لب کرد: "خدایا شکرت!" که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جانمان هم التیام یافته و دیگر در اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: "مجید! تا حالا تو زندگی ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!" صورتش دوباره به لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: "منم همینطور! این روزها روزهای زندگیمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_چهارم چه افسانه ای بود این #منظره تنگ غروب ساحل #خلیج_
💠 | میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن تیر ماه، حقوق معوقه پالایشگاه هم به حساب واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی کند. چند روزی هم میشد که کار در دفتر را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس میکرد. حقوق در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا مورد نیازی می آوردند و اوقات ما را میهمان سفره با میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار در مسجد هم بود و خدا را شکر میکرد. با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر بهتر شده و بتواند به سر کارش در بازگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊