eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
804 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت ، رعایت و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از به این شباهت‌ها پی نبردم اما مثلا احمدآقا می‌آمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا و دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامه‌ها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا را شرح می‌داد و می‌گفت که این را تعریف کرده. (شهیدپورهنگ) (شهید پاشاپور) مشرق نیوز📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 والله هرکس به این نظام تیر انداخت آواره شد... 🔹 ، شهید حاج قاسم سلیمانی: من تمام علمای شیعه و سنی را می‌شناسم، اشهد بالله که از مراجع ایران تا غیر ایران، سرآمد همه آنان این مرد تاریخی یعنی «آیت‌الله العظمی خامنه‌ای» است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنان که سفره را روی فرش کوچک اتاق پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای امروز رژیم به مردم مظلوم و مقاوم را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک ، حدود ده روز از آغاز بی رحمانه اسرئیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه خود را با خون می کردند. تلویزیون روشن بود و من همان طور که در راه آشپزخانه به اتاق هال می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت بار هم گوش میکردم. حالا معنای آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی میگفت منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و کشیده که دوستان وهابی شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتا ماه بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا می زدند و اینها همه غیراز پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می داد. بشقاب و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد را میان سفره گذاشتم که کسی به درزد. حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر پیش از افطار برایم خوراکی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از برگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره و عاشقانه مان با هم کنیم. من هم لب به نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم کنیم که سرانجام به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر بندر عباس با اسکله را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه از راه رسیده و می دانستم به عزای امام علی(ع)، پیراهن پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی .» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا کنه!مراسم ساعت ده شروع میشه» و لقمه را از گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه شد. با همه احترامی که برای مراسم در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل ، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اربابم امید قلب بی‌تابم دلم گرفته دریابم، سلام اربابم... 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
🍃🌸 اگرچه وصل نصیبم نشد همین کافیست یکی دو بار حوالی یار دیده شدم... . . . السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفت‌وگوی یک بانوی مسلمان روسی با در مسجد جامع مسکو: سلام ما را به برسانید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای شهیدان! از همان لحظه ای که تقدیر، ما را از شما جدا کرد، تاکنون یاد شما، خاطره های دنیای پاک شما؛ امید حیاتمان گشته... 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊