eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
6⃣6⃣3⃣ 🌷 💠يك ربع به شهادت 🌷با بيست نفر از دوستان در بستان همكار بودم. هر جا كه مى رفتيم، با هم بوديم. بين ما دوستى و صميميت💞 زيادى پديد آمده بود. يك روز كه از به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت: آقاى بلوچ اكبرى! را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزرى 🚜گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد . 🌷گفتم: نمازم را مى خوانم، بعد مى روم. اما اصرار كرد و گفت: برو جايى كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان! ديدم اصرار فايده اى ندارد😞. همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و . 🌷فاصله تا گروهان حدود ١/٥ كيلومتر بود. به گروهان كه رسيدم، هواپيماهاى🛩 عراقى شروع به بمباران💥 كردند. من سريع رفتم داخل . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم در هاله اى از دود غليظ و سياه 🌫گم شده است. 🌷وقتى برگشتم، ديدم تعدادى از دوستان شده اند. بچه هايى كه داشتند براى دوستانشان گريه مى كردند😭، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب 😧پرسيدند: تو زنده اى؟! ؟! گفتم: شهادت 🌷لياقت مى خواهد. من حالا حالاها كنار شما هستم. 🌷با بچه ها رفتيم داخل اتاقى كه پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اى درست در اى كه من مى خواستم نماز📿 بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده 🔥و از بين برده است. بچه ها گفتند: شانس آوردى! اگر فرمانده اصرار نكرده بود، تو حالا اينجا نبودى، توى آسمان ها🕊 بودى! 🌷حرف آنها واقعيت داشت. اصرار فرمانده براى رفتن من خواست بود. اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با مى سوختم، اما تقدير الهى چيز ديگرى بود😔. راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣6⃣4⃣ 🌷 💠 شهیدی که با خواندن زیارت عاشورا بر سر مزارش حاجت میدهد👇👇 🌷 🔹روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: "من هرچه از خدا بخواهم با خواندن در کنار مزار سید بر آورده میشود." 🔸آن روز گفت: "آقا سید، من این زیارت عاشورا را به شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، (سلام الله علیها) را نصیب ما کند."☺️ 🔹روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد☎️ و گفت: "با یک کاروان راهی هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود😃 شب ی بعد در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) نائب الزیاره بودیم!" 🌷☘🌷☘ 🔸در بین بچه های همکار این ماجرا را تعریف کردم. اینکه هرکسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ می رود و با قرائت زیارت عاشورا📖 از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود🙏. 🔹هفته بعد سید را در عالم خواب😴 دیدم. گفت: " فلانی(از همکاران محل کار)، این مطلب را بگو..." 🔸روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: "تو درباره ی چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. هم خواندم. اما مشکل من حل نشد."❌😔 گفتم: "اتفاقا سید برات پیغام📩 داده. گفته تو دو تا مشکل داری!" 🔹از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: "سید پیغام داد و گفت: " مشکل اول تو با توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) حل می شود✅. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!" رنگ از رخسار دوستم پریده بود😨. گفت: درسته" 🌷☘🌷☘ 🔹توی سفر همین مطالب را گفتم. نوروز 1388 بود. یکی از کاروان  جلو آمد و گفت: "من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم🚫. برو به این که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره😔 برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده در خطره." 🔸من هم بعد از سفر🚌 به سراغ مزار سید رفتم و بعد از همین مطالب را گفتم. نوروز سال 1389 همان روحانی با من تماس گرفت📞. می خواست آدرس سید را بپرسد. 🔹گفت: "با همان دختر شهید و همسر و 👶 می خواهیم بریم سر مزار سید!" 🌷☘🌷☘ 🔸 به یکی از دوستانش گفته بود: "هروقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا را بخوانید. بار هم در ✓اول و ✓آخر آن نام مادرم (سلام الله علیها) را ببرید.👌" نقل از: 📚منبع/ کتاب"علمدار" کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی شادی روحش ❤️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣7⃣7⃣ 🌷 ⚜سال ۹۲ فرمانده ی بودم.رسول اومده بود پیشم برای محل کارمون چند تا مورد رو هماهنگ کنیم👌.بچه ها زنگ زدند☎️ گفتند (که از بسیجی های پایگاهمون بود) در شاه عبدالعظیم(ع)، با درگیر شده و سرباز ناجا👮 رو که ظاهرا از آنها دفاع کرده بوده زده! ⚜و بعد بچه های ناجا رو بردن بازداشتگاه.با رفتیم میدون هادی ساعی شهرری؛مرکز کلانتری اونجا بود. کارت شناسایی🏷 نشون دادم و رفتم داخل. ⚜کارهای مربوط به سجاد رو انجام دادیم، اون سرباز رو هم گرفتیم✅ و خدا رو شکر از درش آوردیم.سجاد داشت کارهای ترخیص رو انجام میداد و قبل از اینکه بیاد، منو رسول برگشتیم↷. ⚜بعد از دو سه ماه از اون جریان، رسول 🌷.به سجاد گفتم که برای آزادیت از کلانتری، با اون اومده بودیم.بخاطر این موضوع یه خاصی پیدا کرده بود با رسول☺️... ⚜همیشه میومد سر مزارش🌷؛ میگفت: "این شهید برای وساطت من اومده بوده میشه بازم منو کنه..." همیشه بهم میگفت؛تا اینکه خودشم به ملحق شد🕊... روحشون شاد🕊🌷 🔺نقل از دوست و همکار شهیدان و 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 💠💠 و ( 4 ) ◀️شیطان در معرفی درخت به آدم علیه السّلام، آن را “شجره الخلد و ملک لا یبلی” معرفی می کند. در قرآن کریم، همچنان که در خصوص “شجره طیبه”، “شجره خبیثه” و “شجره زقّوم” و تفاسیرآن آمده است، لزوماً به معنای درخت با ویژگی های دنیوی نیست. ◀️ واقعیت ملکوتی شجره، خاندان ها و گروه هایی از انسان ها هستند که با یکدیگر بستگی داشته و مجموعه واحدی را شکل می دهند. عنوان “شجره نامه” از همین رویکرد گرفته شده است. با این ترتیب “درخت جاودان” نمی تواند چیزی جز علیهم السّلام بوده و در این صورت “پادشاهی کهنه ناشدنی” را باید به ملک تعبیر نمود. ◀️بر این اساس می توان به عنوان یک احتمال چنین تفسیر نمود که شیطان علیهم السّلام در را به آدم علیه السّلام نشان داد و به او این چنین وانمود کرد که بدون گذر از ابتلائات و آزمون های الهی، می توان به سادگی در همین جنت به این ملک دست یافت. ظاهراً از همین رو بود که با نزدیک شدن آدم علیه السّلام به درخت و خوردن میوه آن، در برابر عظمت این ملک، نقائص و “سوآت” آدم علیه السّلام آشکار شد و به دنبال آن از بهشت هبوط نمود. ◀️به هر حال شیطان از همین مجرای به ظاهر تنگ-که در آن در کنار انواع نعمتهای حلال تنها یک چیز تحریم شده بود-وارد شده و اغوای خود را آغاز می کند. وی به تبیین دلیل منع می پردازد و تلاش می کند تا آدم و حوا علیهما السّلام عقل و برداشت خود را بر اطاعت خداوندی که از فلسفه آن اطلاعی ندارند، حاکم کنند و سرانجام برای آنان قسم می خورد که وی خیر آنان را می خواهد. ◀️ظاهراً استدلال های شیطان کارگر نمی افتد و ایشان مقام اطاعت را از دست نمی دهند، اما بر اساس روایات ، آدم علیه السّلام که تا آن زمان را تجربه نکرده بود، قسم شیطان را باور می کند و هر دو از آن درخت ممنوعه می خورند. ◀️در اینجا تورات و تلاش کرده اند تا جریان را این گونه بیان کنند که ابتدا حوا فریب شیطان را خورد و سپس وی دست به کار فریفتن آدم علیه السّلام شد، در صورتی که آیات مربوط به این داستان با بکار بردن ضمیر تثنیه که ویژه دو نفر است، صریحاً بیان می دارد که هر دو فریفته قسم شیطان شدند و به این عمل ممنوع مبادرت کردند. ◀️ این گونه تفاسیر را بایستی در راستای تضعیف مقام زن و تنزل دادن وی به موجودی بیشتر همکار شیطان تا همراه انسان و باز از این طریق سست نمودن دانست که اسلام به جدّ در مقابل آن ایستاده و تلاش نموده تا زن را به جایگاه واقعی خود برساند. ◀️به هر حال با این گناه و توبه از آن و هبوط به زمین، آدم و حوا علیهما السّلام با کوله باری از تجربه عالم برزخ و دشمنی شیطان زندگی زمینی خود را آغاز می کنند. مدت وقوف این دو مخلوق الهی در جنت برزخی و شکل گیری این وقایع در روایات یک نیمروز بیان شده است. شیطان هم با آنان به زمین دنیا می آید تا قسم خود را محقق سازد. 🔹🔹🔹 ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
به موبایل👆 #پیام دادم.... جواب اومد پسرش هستم. پرسیدم چندتا خواهر برادری؟ کیهانی عزیز سه تا پسر داشته، دختر نداشته. جالب اینجاس که پسر شهید چه جواب داده است...👆 یادمه سال 82 یا عید سال بود که تو مرکز مطالعات #علمیه که #بودیم. ایشون گفتن دوست دارم خدا بهم بیستا پسر بده، بعد بیستا اسم ردیف کرد. بعد ایشون گفتن که همه جبهه باشن، همشونم # اونوقت به اسم با هم تبادل اطلاعات کنیم. # # # میگفت: میگم از #به همه # همش هم اداي بچه های بیسیمچی را در میاورد با اسامی آقا زاده هاش... #Ÿ شادی روحش # 🌷🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 🔹بین عملیات ها بود که داشتیم تو مسجد🕌 محل استقرارمون می کردیم. شب، قبل از خواب با کلی صحبت می کردیم. 🔸یه شب بهش گفتم الان چیکاره ای⁉️ - درس📚 می خونم. - کجا❓ - مدرسه . با شوخی گفتم طلبه ای؟!☺️ - نه بابا می خونم. 🔹- اِ چه جالب حقوق می خونم. - می خوای چیکاره بشی بعد درس⁉️ - فعلا که دارم درس می خونم می خوام یه کار پیدا کنم، حالا بعدش یه فکری💬 می کنم. 🔸- بابا بیا درس و بیخیال شو برو ، زود کارت پایان خدمت💳 و بگیر بیا 🚨 با هم همکار شیم.- آره خیلی خوبه، اتفاقا این جور کارا که و از داره رو خیلی دوست دارم😍 درسم تموم شه🗞 حتما تو آزمون استخدامی شرکت می کنم. 🔹اینجا بود که این یادم افتاد: 💎کوه باشی، سیل یا باران⛈ چه فرقی می‌‌کند؟ 💎سرو باشی، باد یا توفان🌪 چه فرقی می‌‌کند؟ 💎مرزها سهم زمیـ🌍ـنند و سهم آسمان 💎آسمانِ یا ایران🇮🇷 چه فرقی می‌‌کند؟ 💎قفل باید بشکند🔓 باید را بشکنیم 💎حصرِ الزهرا و چه فرقی می‌‌کند؟ 💎مرز ما ❤️ است هرجا آنجا خاک ماست 💎سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌‌کند⁉️ 💎هر که را صبح نیست شام مرگ هست😔 💎بی شهادت🌷 با خسران چه فرقی می‌‌کند⁉️ 💎شعله 🔥در شعله تن ققنوس میسوزد 💎لحظۀ آغاز با چه فرقی می‌‌‌کند؟ 🔺نقل از دوست و همرزم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔹خاطره ای از زبان همکار شهید احمدی روشن: 🔮هفته ای چهار پنج بار بین #نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد🚖 نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ #هشت_سال کارش همین بود. ساعت چهار صبح🌥 می نشست توی ماشین🚕 و راه می افتاد. 🔮گاهی وقت ها تازه ساعت یازده شب🕚 جلسه اش #شروع می شد. بعد از آن راه می افتاد و می آمد سمت #تهران، هفت صبح🕰 توی تهران جلسه داشت. خستگی نمی شناخت❌ به قول بچه ها لودری کار می کرد. 🔮یک بار حساب کردم، #مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر🎰 رفته و آمده؛ #ده_برابر دور کره‌ی🌍 زمین. 🔮این که #ایران توانسته است در جمع ۱۰ کشور برتر جهان🗺 در انرژی #هسته‌ای برسد مدیون رشادت‌های #احمد_ روشن ها است🌷 #شهید_احمدی_روشن 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠 تدارکات و پشتیبانی گردان 🔻همکار شهید 🌷حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود. با وجود این، اونقدر با جربزه بود که خیلی زود تبدیل به یکی از #ارکان اصلی گردان شد. 🌷مسئولیت تدارکات و پشتیبانی گردان رو به حسین سپردند. هم زبر و زرنگ بود، هم به خاطر طول سالهای حضورش در #بسیج، تجربش زیاد بود. 🌷[کار تدارکات یک گردان رزمی کار سنگینیه]. اما حسین خیلی دقیق و با برنامه بود. خیلی راحت از پس کار سخت و سنگین تدارکات بر می اومد. . #شهید_حسین_ولایتی_فر 🌷 #شهید_حادثه_تروریستی_اهواز 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣9⃣0⃣1⃣ 🌷 💠رفتم که سر مچشو بگیرم 🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم داشته باشه. 🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) 🔰واقعا باورش برام که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس ؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن بود. 🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا نشده⁉️ بیا بریم الانه که بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال و من طبق وظیفه ای که دارم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن میخ آهنین در سنگ. این ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم. 🔰خواستم کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من . با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 و از انبار زدم بیرون. 🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار هنوز تموم نشده. 🔰گفتم مسلمون تو این هوای و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری ، زنگ می زنم📞 به و می گم که این پسر دیوونه شده. 🔰(راستش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت . ولی من راضی نشدم✘ تا ازش نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵 راوی: همکار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨🌸✨🌸✨🌸 🍃همکار و و یکی از دوستان بسیار نزدیک بود و دوروز بعد از شهادت ایشان در سوریه (ریف دمشق) به رسید 🍃 رنگ بالای سر مزار شهید اهدایی آستان مقدس حضرت (ع) است. 🍃یک روز پیش از شهادت یکی از دوستانش می شود و هنگامی که اکبر به بالای سرش می رود به اکبر می گوید: شهید شده و چند شب قبل از در خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید ) در بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است. 🍃فردای آن روز اکبر هم در مطهر (ع) بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع نائل شد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷یک بار از من پرسیده بود: چقدر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟؟؟؟!!! 🌷گفتم: از همان زمانی که حقوقم را میگیرم؛ منتظرم که موعد بعدی پرداخت حقوق کی میرسه! 🌷آهی از سر کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا میکشند، کمی از آن را برای میکشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند، امام منتظر ندارد😔 🔺 راوی: همکار و همرزم شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 💠 پیشگام در کار خیر 🔰بچه های گردان بعد از دوستانمان🌷 در تصمیم گرفتند که در طی ماه📆 از کسانی که راضی هستند بیست هزار تومان پول بگیرند💰 و به یاد خودمان آن را به کسانی که نیازمند هستند بدهند و تا الان این کار می شود✅ 🔰روزی یکی از برادران همکار👤 نظر دادند که اگر میشود ما به فروشگاه برویم با وامی که می گیریم بخریم و در طی ماه قسطش💸 را بدهیم. 🔰فروشگاه هم یه نفر👤 می خواست که به آن فرد وسیله بدهند و طبق ماه از فیشش📃 کم کند کسی قبول نکرد❌ جز ، بعد به میثم گفتند: امکان داره کسی در طی ماه این بیست هزار تومن و ندهد🚯 آنوقت باید چه کار کرد⁉️ 🔰میثم با لبخند گفت: در طی ماه از فیشم داره حالا اگه کسی نداده باشه ثواب بیشتری می برم☺️ و باید چند تا از این بیست تومنی ها پرداخت کنم💰 و این خود سبب برای من میشود و خدا به من بیشتر نظر میکند😍 🔰من قبول میکنم فیش حقوقی و بدم📃 ولی بچه های حاضر قبول نکردند. ولی با لبخند می گفت: من که حاضرم😅 حالا خودتان میدانید راوی: همرزم شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♦️هر دو «سردارزاده» بودند و هم‌ دانشگاهی. درسشون که تموم شد، شدند #همکار دست تقدیر #همرزمشون هم کرد👥 در جبهه‌های سوریه، برای دفاع از حریم اهل بیت. ♦️آخه هر دو، عاشق❤️ سینه چاک #امام_حسین بودند. ↼یکی‌شون شد؛ #فرمانده تیپ سیدالشهدا ↼یکی‌شونم #تخریبچی تیپ سیدالشهدا✅ ♦️القصه؛ #تخریبچی زودتر شهید شد🕊 اونم چه #شهیدی...! فرمانده هرچی که تو روضه‌ها خونده و شنیده بود حالا به چشم می‌دید😔 یه پتو آورد و شروع کرد به #جمع_کردن گلی که پرپر شده🌷 بود. ♦️تخریبچی شو تو بغل گرفت💞 و گفت: ای بی‌معرفت! #رفتی و منو با خودت نبردی؟ اما تخریبچی بی‌معرفت نبود. سه روز🗓 بعد اومد سراغ فرمانده. دستش رو گرفت و #باهم پر‌کشیدند🕊 تا خود خدا. همون‌جایی که #حسین(ع) ساکن بود. ♦️خلاصه قصه شون هم شد: ⇜عشــ💖ـقِ سیدالشهدا ⇜ #تیپ سیدالشهدا ⇜محضر #سیدالشهدا #شهید_محمدحسین_محمدخانی (حاج عمار) فرمانده تیپ سیدالشهدا #شهید_روح_الله_قربانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰گذشـــتن از عزیزتــرین هـا 🔸من در مدتے نزدیڪ بہ یڪســـال هـم با #حامد در ستاد کنگرہ شهدا🌷 همکار بودم و هـم با یڪدیگر هـمسایــہ دیوار بہ دیوار🏘 بودیم ، دغدغہ اش در رابطہ با جمع آورے اطلاعات و #خاطرات_شهدا بہ شڪلے بود ڪہ داوطلبانہ تا ساعاتے از شب🕰 بہ دنبال ضبط و #ثبت_خاطرات هـمرزمـــان👥 شهـدا بود. 🔹صبح هـا ڪہ با یڪدیگر بہ محل کار میرفتیم یڪسرہ #خندہ و شوخے بود و من ڪہ در حرف ڪم مے آوردم شروع میڪردم بہ مشت زدنش😅 حامد میخندید و در عوض موقع پیادہ شدن🚗 براے اینڪہ من را اذیت ڪند درب ماشین را تا آخر #باز میگذاشت و میرفت🚶 🔸خانہ هـم ڪہ میرسیدیم صداے شلوغ ڪارے و توپ بازے⚽️ و ... کاملاً شنیدہ میشد، وقتے بہ #حامد مے گفتم بازے رو بزار دیرتر، میگفت: «اول ڪہ رسیدم خونہ باید با #ریحـــانہ بازے ڪنم» 🔹خیلے بہ #ریحانہ وابستہ بود ... براے نزدیڪانے ڪہ وابستگے💞 حامد بہ دخترانش را دیدہ بودند، اینڪہ حامد چگونہ از دخترانش دل ڪند💕 و براے جهــــاد راهـے #سوریه شد ســ❓ـوالے است که جوابے ندارد. #شهید_حامد_کوچک_زاده #شهید_مدافع_حرم 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰هر چند و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان را می‌دیدم. 🔰شبی که می‌خواست شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد😢 دلم آشوب بود💗 🔰از همان لحظه شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا بلرزد. 🔰یدالله، در سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم😔 🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها☎️ کاهش یافت و به‌طبع و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند 🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه ...» 🔰بعد از این تماس تا روز تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت بگیرم 🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را می‌دانست ولی برای قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که است. راوی: همسرشهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 0⃣1⃣ ❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند. کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود. سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده می‌کردند. 🍃بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتاب‌ها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتاب‌ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده می‌شود. ♨️جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتاب‌ها کرد و گفت: این کتاب‌ها جزو بیت‌المال و برای آن مکان بود. چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی‌آوردی باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت می‌طلبیدی. خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتاب‌ها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم. خدا به داد کسانی برسد که بیت‌المال را ملک شخصی خود کرده‌اند! 🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم. مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت، ❇️ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت. وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر می‌کنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند. تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن. 💥تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند! راست می گویند که مرگ خبر نمیکند. در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که: روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد. یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد. 🔰خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیت‌المال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار می‌گیرد. 🔆در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم. یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می‌فهمیدیم.چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود! بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت‌ها را می داد. 💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید. نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند. یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم. 🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه‌ها می‌خواهد من را اذیت کند. ♻️لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت! داد میزد: کی بود، چی شد!؟وحشت کردم. سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچه‌ها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست. لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. 🌀حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟ گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم. خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم. به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید. فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم. 🌿رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد. من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم. حاجی گفت: جون من را نجات دادی ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰21 تیر 70📆 محسن در نجف‌آباد به دنیا آمد. رشد این در خانواده‌ای علمی بود و خاندان حججی معروف هستند، آیت‌الله حججی در زمان رضاخان بیشترین خدمت را به منطقه اصفهان داشت، زمانی که از سر زنان و عمامه از سر علما بر می‌داشتند این عالم ربانی در گوشه و کنار دست افراد مستعد را می‌گرفت🤝 و به حوزه می‌برد 🔰در نمایشگاه دفاع مقدسی که در نجف‌آباد برپا شده بود با زهرا عباسی همکار می‌شود و همین آغازی می‌شود برای آشنایی و ازدواج💞 به قول همسر محسن، واسطه آشنایی این دو بودند، 11 آبان 91 خطبه عقد جاری و محسن در 21 سالگی داماد می‌شود☺️ دو سال بعد در مرداد 93 مراسم برگزار می‌شود. 🔰27 تیرماه 96؛ محسن برای بار به سوریه اعزام شد🚌 در مأموریت اولش بیشتر در حلب و لاذقیه عملیات داشتند اما این بار قرار بود به نزدیکی مرز با عراق بروند🗺 به گفته همسر شهید، این دفعه که می‌خواست برود گفت: دعا کن من دوباره سردار را ببینم، می‌خواهم از او بخواهم کاری بکند که من همانجا در بمانم و تا تمام نشدن جنگ💥 برنگردم ایران. 🔰طبق آنچه داعش👹 منتشر کرده، همه چیز از 16 مرداد سال 96 شروع شد، از ، در عملیاتی در منطقه مرزی بین سوریه و عراق، زمانی که با تنی مجروح💔 در پشت سنگری در کنار اجساد نیمه‌جان تعدادی از هم‌رزمانش👥 آخرین را می‌کند 🔰آن زمان هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که این جوان ایرانی🇮🇷 قرار است چه بر سر داعش بیاورد، شاید اگر داعشی‌ها می‌دانستند که همین شهید🌷 آن‌ها را ظرف 3 ماه ریشه کن خواهد کرد ترجیح می‌دادند با او کاری نداشته باشند. 🔰نمی‌دانستند و فیلم و تصویری📸 که از او منتشر کردند تا به خیال خود خط و نشانی بکشند و نشان دهند اگر دستشان به ایران و برسد چه می‌کنند؛ چه نتیجه معکوسی↪️ به همراه دارد، تصاویری که با آن ترکیب دود و آتش🔥 صحنه را بر هر مخاطب آشنا با تاریخ تداعی می‌کند 🔰اما همه ارتباط با کربلا فقط این عکس نبود، تصاویر بعدی که به صورت محدود انتشار پیدا کرد از پیکر بی‌سر😔 و بی‌جان او بود تا به پیروی از مرادش داشته باشد. 18 مرداد 96 محسن به آرزویش رسید🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 1⃣2⃣ ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. 💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود. یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم. چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند.. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! 💥چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود. اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمی‌توانست آن نزدیک شود. 🌴شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. 🦋آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند! جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ... 💥چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید... 🥀سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاه‌های خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم. 🌾جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید.. 🍀روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🍃خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... 🍂چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🌸جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند 🌿از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خط‌شکن محور باشی... ادامه دارد... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
3⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰وقتی وارد خانه شدیم مادرش به استقبالمان آمد. زنی آرام بود و آهسته و محکم سخن می گفت. دردهایش💔 را می شد در چشمانش مرور کرد. می گفت: سعید در شب دوم چشم به دنیا گشود و هجرتش🕊 نیز در شب تولد علی اکبر(ع) بود. 🔰دبستان و راهنمائی را در چاه ملک و دبیرستان را در خور گذراند بعد به خدمت رفت و در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد. تا قبل از استخدام در نیروی انتظامی کارها و حرفه های🛠 زیادی را تجربه کرد گاهی اوقات به چاه کنی و بنائی و و مدتی نیز در مخابرات و مدت دو سال هم در کارخانه ای در یزد مشغول به کار شد. 🔰تلاش فراوانی کرد تا در نیروی انتظامی شد او دوره ی آموزشی خود را در پادگان شهید بهشتی🌷 اصفهان گذراند و سپس در کرمان مشغول انجام وظیفه شد. وقتی به استخدام نیرو درآمد عقد کرد💍 🔰پسر آرامی بود خیلی و اجتماعی بود، دوستان زیادی داشت👥 با همه ی اقوام رفت و آمد می کرد. سعید دفتر خاطرات📖 داشت و تمام مدت زندگی خود را نوشته بود. 🔰چند روز قبل از شروع ماه مبارک رمضان سال 88📆 حدود ساعت 4 صبح به همراه تعدادی از همکاران از گشتی در محور کهنوج، قلعه گنج برگشتیم. وقتی برای استراحت وارد آسایشگاه شدم با صحنه جالبی روبرو گشتم. 🔰چون هنوز وقت نشده بود همه چراغ های آسایشگاه خاموش بود. انتهای آسایشگاه فردی را دیدم👤 که کنار کمد لباس نشسته بود و با نور کم سوی گوشی همراهش📱 در حال انجام کاری بود. 🔰نزدیکتر که شدم دیدم است که در حال خوردن سحری است. با لبخندی به او گفتم: بیکاری😏 توی این روزه میگیری؟ در جواب گفت: چند روز از روزه های پارسال رو نتونستم بگیرم و . از جوابش تعجب کردم😦 و با خود گفتم که چطور در این دوران که خیلی از مردم حتی بدهی خود به دیگران را فراموش کردنده اند او حرف از بدهی خود به خـ♥️ـدا میزند. 🔰حالا وقتی به آن روز و به آن حرف فکر می کنم💬 میفهمم که زمین داشتن چنین او را نداشت از این رو آسمانی شد🕊 و به خیل پیوست و هزار خاطره دیگر که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود❌ راوی: همکار شهید (شهید امنیت) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📍 بخشی از زندگینامه شهید حسین همکار و رفیق صمیمی اش بود، وقتی قرار شد برای ماموریت کاری برود سیستان،او هم درخواست سیستان داد، به همین راحتی ها موافقت نمیکردند، اصرار کرد، با اینکه میتوانست نرود و در شهر و استان خودش بماند، اما شوق شهادت و حضور جهادی در مناطق سخت در جانش شعله ور بود، هرجور بود همه را قانع کرد، خانواده را برداشت و رفت سیستان، میگفت شهید عشوری دوسال و چندماه در سیستان ماند و شهید شد، من هم مثل او، راست میگفت، مثل او شد، دو سال و چند ماه...! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: شهید مدافع حرم سید محمد حسین میردوستی در سال ۱۳۷۰/۴/۱۳ در شهرستان شاهرود در خانواده ولایتی به دنیا آمد آخرین فرزند خانواده بود، فرزند چهارم دارای دوخواهر ویک برادر بزرگتر پدرش از جانبازان دفاع مقدس عمویش سید مجتبی میردوستی درسال ۶۱ وداییش علی اصغر میر شاهی در سال ۶۶ در دفاع مقدس به شهادت رسیدند آقا سید محمد حسین عضو یگان ویژه سپاه صابرین وبا برادر بزرگترش همکار بودند، برادرش اقا محمد قاسم در سال ۹۲ از ناحیه چشم جانباز شدند آقا سید محمدحسین متاهل ودارای یک فرزند پسر به نام سید محمد یاسا بود سال ۹۴ داوطلبانه عازم سوریه شد ودر عملیات محرم در حلب سوریه روز تاسوعای حسینی به شهادت رسید پدر آقا سید محمد حسین بعد از شهادت فرزندش ۳ سال در سوریه همرزم شهید سردار حاج قاسم بود وجانباز شدند مزار شهید بهشت زهرا قطعه ۵۰ است شهید مدافع حرم🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠🌷 شهید مدافع حرم 🌱🕊 وقتی محل کار بود، گاهی دو دقیقه از وقـت اداری‌ اش را بـه کـــــــــار شـخـصـی اختصاص می‌داد. همه این دو دقیقه‌‌هـــا و یا بیشتر و کمتر را یــــادداشت می‌کرد و برای خودش مرخصی ســاعتی رد می‌کرد. ✅ این در حالی بود که چون فرمــــــانده دسـتـه بـود، می‌تـوانـسـت از اخـتـیــــــــارات فرماندهی‌ اش استفاده کند؛ اما نمی‌کرد. 📝 به نقل از همکار شهید 📚 برگرفته از کتاب «طاهرخان طومان» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣5⃣ احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گلایه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن! همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت "🌷نویسنده:سنیه_منصوری " ادامه‌ دارد... 🇮🇷
💭🌱 جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر می‌کنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟ یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم. همان پلاکی که توی سفر راهیان‌نوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️‍🩹 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌿 محمد حسینی هم سن و سال ادموند بود. قد متوسط، موهای مشکی و کمی مجعد که چهره اش را نمکین تر جلوه میداد، مثل پدر لاغراندام بود و در اکثر اوقات ته ریش داشت، در این‌ یکی دو سال اخیر به دلیل مطالعه زیاد و استعداد ژنتیکی بالا عینک به چشم میزد. مردی ساکت و متفکر، در جایی که لازم بود یک سخنور بی رقیب، برخلاف پدر که چهره ای مهربان و صبور داشت، محمد خیلی جدی و در بعضی مواقع حتی سخت و خشن به نظر میرسید. البته شاید به دلیل رشته تحصیلی اش در دانشگاه بود که باعث میشد در برخورد اول خیلی رسمی و غیر صمیمی به چشم بیاید اما در باطن، شخصی مهربان و صمیمی بود. او از رشته علوم سیاسی مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه فردوسی مشهد فارغ التحصیل شده و چون بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی اش پدر بیشتر از این تجرد پسر را صلاح ندیده بود، تصمیم گرفت برای او آستین بالا زده و هر چه زودتر مقدمات ازدواجش را فراهم کند. به همین دلیل همگی برای مدتی به ایران آمدند و در همان مشهد با معرفی خانواده ریحانه به واسطه یکی از دوستان سابقش که در وزارت امور خارجه با هم همکار بوده و سال ها پیش در مشهد ساکن شده بودند، بساط جشن ساده ای را فراهم دیده و آن ها را به عقد هم درآوردن. مریم فرزند دوم خانواده دو سال از محمد کوچک تر و سه سال بزرگتر از ملیکا، حدود سی سال داشت، برخلاف خواهر و برادر اعتقاد چندانی به نظم و ترتیب نداشت، اهل دلسوزی زیاد برای دیگران نبود، از آن دسته انسانهایی که در بیشتر اوقات منفعت خودش ارجحیت داشت. از کودکی هم دختر دلسوزی برای پدر و مادر نبود، طبع دمدمی اش باعث میشد که هر روز عاشق یک چیز باشد، یک روز عاشق کوهنوردی، یک روز عاشق نقاشی در طبیعت، یک روز دوست داشت معارف اسلامی بیاموزد و روز دیگر در پی نظریه های مُدرنیته جوامع غربی میرفت، هر چه پدر و مادر تلاش کردند تا راه و رسم زندگی درست و صحیح را به او بیاموزند اما از آنجایی که بعضی از خصلت‌ها در ذات هر کسی ریشه دارد، قابل تغییر و اصلاح نیست. به همین دلیل خانواده حسینی ترجیح میدادند تا پیدا کردن خانه مناسبی برای سکونت دائمی کنار پسر و عروسشان بمانند. شوهر مریم، حمید، درمجموع مرد متدین، خوب و خانواده‌ دوستی بود. کارمند یکی از بانک های کشور، هم سن و سال همسرش، مرد ساده دل و خونسردی که کمتر پیش می آمد از چیزی ناراحت و عصبانی‌ شود! شاید همین خصلت باعث میشد تا بتواند به راحتی کنار زنی مثل مریم زندگی کند و مشکلی نداشته باشه. ملیکا که از موضوع گفتگوی غیر منتظره خواهرش، آن ‌هم در جمعی که همه حضور داشتند حتی بچه های برادرش، کاملاً جاخورده بود، نگاهی به پدر انداخت. وقتی دید پدر از صحبت مریم عصبانی و ناراحت شده است، ترجیح داد جوابی ندهد و با بشقاب غذا مشغول بازی شد؛ اما مریم هیچ توجهی به احساس پدر نکرد و همچنان ادامه داد: خب حالا چی میشه؟!... مکثی کرد و گفت: من که فکر نمیکنم مردهای اروپایی زیادم باوفا باشند، به هر حال اونا تو جامعه ای بی بند و بار بزرگ شدند. هر چی اراده کنن دم دستشون هست، پس دلیلی نداره که متعهد به یه نفر باشند! من مطمئنم بعد از یه مدت تو رو فراموش میکنه و میره سراغ یکی دیگه، با اون ثروت و قیافه که هیچوقت تنها نمیمونه، فقط این وسط زندگی تو خراب ‌شده که باید بشینی بچه اون مرد رو بزرگ کنی. محمد قبل از پدرش از کوره در رفت و درحالیکه تُن صدایش را بالا برده بود، گفت: مریم خانم بسه لطفاً، الان وقت ناهاره و جای اظهار نظرهای بچگانه شما نیست. - وا! مگه من چی گفتم؟! دارم راست میگم دیگه! والا به این مردهای ایرانی هم اعتباری نیست چه برسه اون مرد که اون طرف دنیاست و کلی ثروت و امکانات داره... 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh