کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_هفت (68) - پرهام، پرهام پر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_سی_و_نه
پرهام که حس کرد زیاده روی کرده. کمی سکوت کرد و بعد با لحن ملایم تری پرسید:
- کادو چی؟ جریان کادو چیه؟
- سها یه کادو به فربد داد.
پرهام گُر گرفت. نفسش تند شد. رگ گردنش باد کرد و شقیقه هایش به ضربان افتاد. رفتن سها به بیمارستان را می توانست توجیه کند. حرف زدن سها با فربد را می توانست توجیه کند ولی دادن کادو هیچ توجیهی نداشت. مگر چقدر با هم صمیمی بودن که به فربد کادو داده بود. نه، حتماً چیزی بینشان بود. هیچ کس به یک پسر غریبه بی دلیل کادو نمی دهد. یعنی چقدر با هم صمیم بودند؟ یعنی تا کجا ها پیش رفته بودند؟ یعنی همه ی آن شبهای که سها تنها در خانه بود با فربد بود؟ یعنی هر شب با هم بودند و به ریش او می خندیدند؟ داشت از عصبانیت می مرد. با تمام قدرت فریاد زد:
- چرا؟
نازلی عصبانی تر داد کشید:
- من نمی دونم. به منم مربوط نیست. دست از سر من بردار. حالم از خودت و اون زندگی نکبتت به هم می خوره. لعنت به روزی که پای تو و شیدای بی همه چیز به زندگیم باز شد.
و تماس را قطع کرد. پرهام برای چند ثانیه شوکه به موبایل درون دستش نگاه کرد و بعد با حرص دندانهایش را روی هم فشرد. دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. حالا باید چکار می کرد؟ با این فکر و خیال چطور زندگی می کرد؟ نمی توانست بایستد و ببیند پشت سرش هر غلطی دلشان می خواهد می کنند و بعد هم به ریشش می خندند. باید حساب همشان را می رسید. باید پدرشان را در می آورد. مرد نبود اگر هر دوتایشان را نمی کشت. بدون این که حرفی بزند از شرکت بیرون زد و سوار ماشینش شد.
ولی نازلی نشسته بر روی صندلی های آبی فرودگاه به عصبانیت بیش از حد پرهام فکر می کرد. تجربه های زیادی از غیرت های خرکی داشت. از مردهای که با شنیدن یک حرف و یا دیدن یک صحنه، دیگ غیرتشان به جوش می آمد و به اسم ناموس و ناموس پرستی به خودشان حق می دادند، بزنند، بکشن و بدرند. می دانست پرهام از قماش مردهای خطه او نیست ولی بازهم دلش آرام و قرار نداشت.
می ترسید پرهام کار اشتباهی کند. نمی خواست مسبب بدبختی کسی باشد. ولی از طرفی نمی دانست دخالت کردن در این مسئله کار درستی است، یا نه.
با تردید و دو دلی دست روی موبایلش گذاشت و با ناخن چند ضربه به صفحه خاموش آن زد. ولی در آخر شماره فربد را گرفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل
فربد با دیدن شماره نازلی ابرویی بالا انداخت. کم پیش می آمد نازلی با او تماس بگیرد. حتماً مسئله مهمی بود.
- سلام
- فربد، فکر کنم باید الان بری خونه سها
- چی؟
نازلی نفس عمیقی کشید و گفت:
- من سها رو دیدم که داشت بهت کادو می داد، به شیدا گفتم. فکر نمی کردم بره به پرهام بگه. ولی رفته گذاشته کف دست پرهام. پرهام خیلی عصبانی بود. فکر می کنه یه چیزی بین تو و سهاست. می ترسم بره سراغ سها. می ترسم یه کار اشتباهی کنه. باید بری جلوش و بگیری.
نفس فربد بند آمده بود. از چیزی که شنیده بود چنان شوکه شده بود که قدرت حرف زدن را از دست داده بود. نازلی که سکوت فربد را دید، تلفن را قطع کرد. حرفش را زده بود و بقیه اش دیگر به او مربوط نمی شد. تلفنش را خاموش کرد و داخل کیفش انداخت. دیگر نمی خواست هیچ چیزی در مورد هیچ کسی بشنود. فقط می خواست پیش پسرش برود.
فربد اما هنوز گیج و منگ به تلفنش نگاه می کرد. چند دقیقه طول کشید تا معنی حرفهای نازلی را درک کند. پرهام به او و سها شک کرده بود. این مسخره ترین و احمقانه ترین چیزی بود که می توانست بشنود. به نازلی زنگ زد. باید دوباره با نازلی حرف می زد. باید می فهمید این چرت و پرتها یعنی چه؟ ولی تلفن نازلی خاموش بود. نکند حرفهای نازلی واقعیت داشته باشد. نکند پرهام به سراغ سها برود و کار اشتباهی انجام بدهد. باید به سها خبر می داد.
شماره سها را گرفت. یک بار، دو بار، سه بار ولی سها جواب نمی داد. بعد شماره پرهام را گرفت پرهام هم جواب نمی داد. باید پیش سها می رفت. باید از او محافظت می کرد. امروز جمعه بود و سها حتماً در خانه بود. روپوش سفید رنگش را از تنش در آورد و با گفتن چند جمله از بیمارستان بیرون دوید. در طول مسیر چند بار دیگر هم با سها و پرهام تماس گرفت. ولی باز هم هیچ کدام جواب نمی دادند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. اگر پرهام دست به کار احمقانه ای بزند؟ نه از پرهام بعید بود. پرهام آنقدرها هم کله خراب و بی منطق نبود. امکان نداشت به سها آسیب بزند.
فربد عصبانی پایش را روی گاز گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد. هیچ جوره نمی توانست قبول کند که پرهام به او شک کرده باشد. اصلاً چطور حرف نازلی و شیدا را باور کرده بود. چرا با خودش تماس نگرفته بود. هر چقدر هم عصبانی بود، باید اول به سراغ او می آمد
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سی_و_نه پرهام که حس کرد زیاده روی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_یک
(69)
سها که تازه از حمام بیرون آمده بود. پیراهن و شلوار راحتی به تن کرد و همانطور که با حوله ی کوچکی آب موهایش را می گرفت به سراغ موبایلش که مثل همیشه روی میز وسط هال، رهایش کرده بود رفت. با دیدن دوازده تماس از دست رفته از فربد و نُه تماس از پرهام شوکه شد. چه اتفاقی افتاده بود که هم پرهام و هم فربد با او تماس گرفته بودند. ضربان قلبش بالا رفت. از این که بازهم اتفاقی افتاده باشد، عصبی شد. تازه داشت، احساس آرامش می کرد. زخم کهنه اش تا حدود زیادی ترمیم پیدا کرده بود. یک ماه از قراره سه ماهش با پرهام سر آمده بود. کار تعمیر خانه جدیدش تقریبا در حال اتمام بود. کار آتلیه خوب پیش می رفت و سفارشات هر روز بیشتر می شد. پرهام مزاحمش نشده بود. حتی مجبور نشده بود، برای چهلم خانم جان به مشهد برود. فقط منتظر پایان این دو ماه بود. دلش نمی خواست چیزی این آرامش را برهم بزند. فقط دوست داشت این دوماه باقی مانده از تعهدش را در سکوت و آرامش بگذراند و برای آینده اش برنامه ریزی کند. جانی برای یک تنش دیگر نداشت.
غرق در افکارش بود که موبایل در دستانش لرزید. نگاهش را به اسم فربد روی گوشی دوخت و قبل از باز کردن پیام نفس عمیقی کشد:
"سها خونه نمون یکی به پرهام گفته من و تو با هم رابطه داریم. اونم داره میاد اونجا. زنگ زد هر چی از دهنش در اومد به من گفت. می ترسم بیاد اونجا یه حرف نامربوط بهت بزنه. برو خونه بابات یا برو پیش دوستت. فقط خونه نمون."
چشم های سها از چیزی که خوانده بود گرد شد. رابطه با فربد. این چرت و پرتها از کجا در آمده بود؟ عصبانی شد. از حرفی که شنیده بود عصبانی شد. از تهمتی که به او زده بودند عصبانی شد. از درخواست فربد برای رفتن عصبانی شد. از همه ی این مسخره بازیها عصبانی شد. چرا باید می رفت؟ مگر کاری کرده بود که بترسد و برود؟ او جایی نمی رفت می ماند و جواب این یکی را می داد. هم به پرهام و هم به فربد که فکر می کرد، اجازه دارد، برایش تعیین و تکلیف کند. خسته شده بود از این همه مسخره بازی. از این زندگی عجیب و غریب و پر از حاشیه و پر تنش. پرهام چه از جانش می خواست. فربد کجایی این قصه ایستاده بود. خدا لعنتشان کند. خدا همشان را لعنت کند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_دو
با شنیدن صدای زنگ خانه از جا پرید. با کمی مکث از جا بلند شد و به سمت آیفون رفت. با دیدن فربد پشت در اخمی کرد. در را باز کرد و با توپ پر به انتظار ایستاد.
فربد با شتاب وارد خانه شد و گفت:
- چرا جواب تلفنم و نمی دی سها؟
- چی شده؟
- پیامم و نخوندی؟ پرهام....
- خوندم. ولی معنیشون نمی فهمم؟ چرا پرهام باید یه همچین فکری بکنه؟
- الان وقتش نیست. برو لباست و بپوش بریم. تو ماشین بهت می گم
- من با شما جایی نمیام
- یعنی چی می خوای وایسی و اجازه بدی بیاد اذیتت کنه؟
- من کاری نکردم که برم شما هم لطفاً از خونه ی من برید بیرون.
- یعنی می خوای بمونی؟
سها عصبانی بود. بیشتر از تهمتی که پرهام به او زده بود، از دست فربد عصبانی بود که فکر می کرد اجازه دارد توی مسائل خصوصی زندگیش دخالت کند. با لحن سردی گفت:
- من با شما حرفی ندارم. لطفاً بفرمائید بیرون.
فربد با تعجب به سها نگاه کرد و گفت:
- سها یعنی واقعاً می خوای باز با این وضعیت توی این زندگی بمونی؟
سها در سکوت به فربد نگاه کرد. فربد نفسی گرفت و آرام گفت:
- سها می دونم به خاطر خونوادت نمی خوای جدا بشی ولی این زندگی نیست. باید خودت و نجات بدی.
سها نگاهش را از روی صورت فربد برداشت. فربد یک قدم به سها نزدیکتر شد. لحنش ملایم تر شده بود:
- تو طلاق بگیر من خودم همه جوره پشتتم. مثل یه مرد.
- داری چه گهی می خوری؟
با صدای فریاد پرهام، سها و فربد به سمت در برگشتند. پرهام با صورتی برافروخته و چشمهایی که به خون نشسته بود به سمت فربد حمله کرد و با حرص یقه فربد را گرفت و او را به دیوار کوبید و داد زد:
- چی تو گوش زن من، زر، زر می کردی؟
فربد پوزخندی زد و دستهای پرهام را از یقه اش جدا کرد و او را به عقب هل داد و گفت:
- زنت، حالا شد زنت. وقتی که هفته به هفته ولش می کنی و می ری پی خوش گذرونی یادت نبود زن داری حالا غیرتت گل کرده. اون موقع که ساعت سه نصفه شب، یه غریبه زنت و می اره بیمارستان کجا بودی خوش غیرت؟ اون موقع که زنت زیر عمل داشت جون می داد کجا بودی آقای شوهر؟ اصلا فهمیدی زنت پنج روز تو بیمارستان بستری بود. نه از کجا باید بفهمی وقتی تمام مدت تو بغل یکی دیگه خوابیدی.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_یک (69) سها که تازه از حما
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_سه
پرهام برای لحظه ای مات به سها که آرام و بی صدا ایستاده بود نگاه کرد. حالا می فهمید، چرا سها این قدر لاغر شده بود. آب دهانش را قورت داد و با خشم دوباره به فربد حمله کرد. هر اتفاقی هم که افتاده بود، سها زنش بود و اجازه نمی داد کسی به ناموسش نزدیک شود.
ولی سها که به دیوار چسبیده بود و به دعوای دو مرد خیره شده بود، حال خوبی نداشت. از دیدن دعوا بیزار بود. همیشه از دعوا می ترسید. حتی خودش هم نمی دانست، چرا این قدر از دعوای آدمها وحشت می کند. بابا مصطفی مرد آرامی بود، هیچ وقت صدایش از یک حدی بلند تر نمی شد. مامان شیرین با تمام بدیهایش اصلاً آدم دعوایی و پرخاشگری نبود. سیاستهای خاص خودش را داشت. طور دیگری اذیت می کرد نه با داد و بیداد و دعوا. هیچ وقت با بابا مصطفی دعوا و یا بحث نمی کرد. حتی تا حالا نشده بود، صدایش را برای سها بلند کند.
ولی همیشه یک خاطره تاریک از یک دعوا در ذهن سها بود که عذابش می داد. خاطره ای که نمی دانست از کی و کجا در ذهنش ریشه انداخته بود. خاطره فریادهای دو مرد و جیغ های مکرر یک زن و ظرف شیشه ای که به سمتش می آمد و سیاهی و تاریکی بعد از آن. هیچ وقت در مورد این خاطره با کسی حرف نزده بود. حتی با دکتر نخعی. اصلاً نمی دانست چیزی که در ذهنش است یک خاطره واقعی ست یا قسمتی از یک کابوس شبانه. هر چه بود این خاطره با هر داد و بیدادی در ذهنش پر رنگ می شد و اذیتش می کرد. برای همین این قدر نسبت به دعوا حساس و ضعیف بود. به طوری که اگر توی خیابان دو نفر را می دید که با هم دعوا می کنند، دست و پایش را گم می کرد. حالا توی خانه اش دو مرد به جان هم افتاده بودند. آن هم به خاطر او. قلبش در سینه می کوبید و پاهایش شروع به لرزیدن کرد.
فربد که مشتش را توی صورت پرهام کوبید، تحمل سها به پایان رسید. دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و با حالتی هیستریک فریاد زد:
- بسه، بسه، بسه، بسسسسسه
و بعد بدون توجه به چهره بهت زده فربد و پرهام به سمت اتاقش دوید در را پشت سرش کوبید و خودش را روی تختش انداخت. در خودش جمع شد. چشم هایش را بست و دستهایش را محکم تر روی گوشهایش فشار داد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_چهار
فربد نگاهش را از در ی که سها به هم کوبیده بود گرفت و به سمت پرهام که هنوز خیره به در بسته اتاق بود، نگاه کرد. موهای پرهام آشفته شده بود و چشمهایش سرخ، سرخ بود. گونه چپش کبود شده بود و ردی از خون از بینیش به سمت لبهایش در حال حرکت بود. وضع خودش هم بهتر از پرهام نبود. یقه لباسش پاره شده بود و گوشه لبش از ضربه مشت پرهام زخم شده بود و می سوخت. شقیقه هایش نبض می زد و نفسش به شماره افتاده بود.
پرهام با لبه آستینش خون جاری شده از دماغش را پاک کرد و به سمت فربد برگشت. هیچکدام دیگر حال دعوا کردن نداشتند. بازوی فربد را گرفت و او را به سمت اتاقش برد و به سمت کاناپه گوشه اتاق هل داد. فربد مقاومتی نکرد. روی کاناپه نشست و به صورت پرهام که به دیوار تکیه داده بود و خیره به فربد منتظر گرفتن جواب سوالاتش بود، نگاه کرد.
خودش هم فهمیده بود، زیاده روی کرده. فهمیده بود چیزی بین سها و فربد نیست. ولی هنوز عصبانی بود. از دست هر دویشان عصبانی بود. اگر مشکلی پیش آمده بود، چرا سها به او چیزی نگفته بود؟ چرا به فربد گفته بود؟ مگر چه صنمی با فربد داشت؟ فربد چرا به او نگفته بود که سها مریض است؟ مگر دوستان چندین و چند ساله نبودند؟ این همه پنهان کاری برای چه بود؟
فربد انگار سوال پرهام را از توی چشمهایش خوانده باشد، گفت:
- خودش خواست بهت چیزی نگم. حتی ترانه می خواست باهات تماس بگیره، ولی سها نذاشت. گفت نمی خواد تو بدونی.
- چی شده بود؟
- نیمه شب دچار درد آپانتیسیت می شه. ظاهراً زنگ می زنه به تو ولی به جای تو، شیدا تلفن و بر می داره و می گه، رفتید کیش و مزاحم تون نشه.
پرهام بهت زده چند دقیقه به فربد نگاه کرد و بعد با چهره ای که از خشم رو به کبودی می رفت، فریاد زد:
- شیدا غلط کرده.
فربد اخمی کرد و با صدایی که سعی می کرد بالا نرود به پرهام توپید:
- آروم. چته تو.
پرهام دندانهایش را روی هم فشار داد تا دوباره فریاد نزند. ولی حرکت سریع قفسه سینه اش نشان از حال بدش می داد. فربد ادامه داد:
- من کار شیدا رو تائید نمی کنم، ولی می تونم درک کنم چرا این کار رو کرده. بهتره به جای سرزنش این و اون خودت و یه کم سرزنش کنی که با زندگی دوتا دختر بازی کردی. تو فقط زندگی سها رو خراب نکردی پرهام، تو زندگی شیدا رو هم خراب کردی
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_سه پرهام برای لحظه ای مات
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_پنج
پرهام سرش را پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت. نمی توانست ادعا کند شیدا در کنارش خوشبخت است. شیدا پول داشت. او را داشت، ولی آرامش نداشت. این را به وضوح در این ده ماه زندگی مشترک دیده بود. شیدا همیشه عصبی بود. ترسیده، مضطرب و خشمگین بود. حتی خواب درست و حسابی هم نداشت بارها خودش شیدا را وقتی که کابوس می دید و در خواب ناله می کرد، بیدار کرده بود. حق با فربد بود او آرامش زندگی شیدا را گرفته بود. همانطور که زندگی سها را گرفته بود. ولی می خواست جبران کند.
سر بالا آورد و گفت:
- چون نتونسته بود با من تماس بگیره به تو زنگ زد؟
فربد پوزخندی زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. پرهام هیچ وقت آدم نمی شد. به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت:
- سها اصلاً به من زنگ نزد. ساعت دو ، سه نصفه شب با یه آژانس اومد بیمارستان. شیفت من بود. حالش خیلی بد بود. مجبور شدیم اورژانسی عملش کنیم. ترانه عملش کرد. عفونت وارد بدنش شده بود. البته بازم خدا رو شکر خیلی شدید نبود، زود تونستیم جمعش کنیم. ولی اون شب خیلی اذیت شده بود. ظاهراً دردش از سر شب شروع شده بوده ولی تا اون موقع تحمل کرده.
- جریان کادو چیه؟
این حجم از بیشعوری در مغزش نمی گنجید. با حرص گفت:
- یعنی خیلی احمقی، این همه حرف زدم برات. اون وقت تو، هنوز تو فکر یه حرف بچگانه ای که یه دختر احمق تر از خودت تحویلت داده.
- طفره نرو.
- سها برای تشکر از من و ترانه به خاطر اون پنج روزی که تو بیمارستان بود. برامون هدیه گرفت. باور نمی کنی برو از ترانه بپرس. فکر می کنی هر کی به هر کی هدیه می ده حتما باهاش رابطه داره.
پرهام روی پاهایش نشست. آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را بین دستهایش مخفی کرد. حالش بد بود. حالا همه چیز معنی پیدا کرده بود. حال بد سها. رنگ پریدگی و لاغریش. بودنش در خانه ی دوستش. غش کردنش در مشهد. وای که چقدر احمق بود. چرا با این که به مریض بودن سها شک کرده بود، چیزی از او نپرسیده بود؟ چرا آنقدر از سها غافل شده بود؟ چرا این طور سها را تک و تنها رها کرده بود؟ چرا یک لحظه فکر نکرده بود، شاید سها به چیزی بیشتر از پول احتیاج داشته باشد؟ اگر بلایی سرش می آمد چه؟ چطور باید جواب خانواده اش را می داد؟
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_شش
او سها را در این موقعیت قرار داده بود. او کاری کرده بود که سها نتواند از حمایت خانواده اش برخوردار باشد. لااقل باید موقع رفتن به کیش به سها اطلاع می داد. باید سها را به کسی می سپارد و یا طوری برنامه می ریخت که سها اینقدر تنها و بی کس نباشد. خراب کرده بود. خراب کرده بود. چرا فکر می کرد همین که سها جایی برای ماندن و پولی برای خرج کردن دارد، کافی است و دیگر مشکلی ندارد؟ چرا همیشه وقتی گند یک قضیه در می آمد، تازه به عواقب کاری که کرده بود پی می برد؟ سها حق داشت که این زندگی را به هم بزند و برود.
سها حق داشت برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. ولی نه. قرار نبود بگذارد سها برود. نه فقط به خاطر آن قرار داد کوفتی. به خاطر این که هر چه بیشتر می گذشت، حسش به سها قوی تر می شد. سها زنش بود و نمی خواست او را از دست بدهد. باید سها را کنار خودش نگه می داشت ولی با گند امروز کار خیلی، خیلی سخت تر شده بود. حالا محال بود سها کوتاه بیاید. آهی از سر حسرت کشید و از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت. از داخل کمد پیراهنی را در آورد و به سمت فربد پرت کرد و گفت:
- بپوش، برو.
فربد پیراهن را که جلوی پایش افتاده بود، برداشت و با کندی از جایش بلند شد. نمی خواست برود. نگران سها بود. ولی می دانست بودنش تنش را بیشتر می کند و این برای حال سها خوب نبود. پیراهن به دست به سمت سرویس بهداشتی رفت تا کمی خودش را جمع و جور کند.
چند دقیقه بعد با صورت و موهایی خیس و در حالی که پیراهن پرهام را به تن کرده بود از سرویس بهداشتی بیرون آمد و از کنار پرهام که به چهار چوب در تکیه زده بود، رد شد. پرهام با چشم فربد را تعقیب کرد. فربد قبل از خارج شدن از خانه به سمت پرهام برگشت و گفت:
- اذیتش نکن. به ظاهر قویش نگاه نکن. دختر حساسیه. خیلی حساس.
پرهام دندان هایش را روی هم فشار داد. از این که فربد طوری رفتار می کرد که انگار سها را از او بیشتر می شناسد. خوشش نمی آمد. ولی واقعیت این بود، او اصلاً سها را نمی شناخت. هیچ وقت سعی نکرده بود سها را بشناسد. لزومی به این کار نمی دید تا همین چند وقت پیش سها را رفتنی می دانست ولی حالا دلش می خواست سها را بشناسد. دلش نمی خواست سها برود.
فربد پوزخندی به نگاه خیره پرهام زد و سری از تاسف تکان داد و از خانه خارج شد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_پنج پرهام سرش را پایین اندا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_هفت
(70)
سها که چشم باز کرد. هوا تاریک شده بود و خانه در سکوت فرو رفته بود. اصلاً نفهمید چطور در آن وضعیت خوابش برده بود و چقدر خوابیده بود. سرش درد می کرد و دلش از گرسنگی به قار و قور افتاده بود.
با یاد آوری دعوای پرهام و فربد دوباره چشم بستم، نمی دانست چه بر سر فربد و پرهام آمده. البته برایش چندان هم مهم نبود، فقط دوست نداشت دوباره ببیندشان. امیدوار بود حسابی از خجالت هم در آمده باشند. شاید مقصر اصلی این جریان پرهام بود. ولی سها از دست فربد هم به اندازه پرهام عصبانی بود. فربد نباید با آمدن به خانه سها این فکر را در پرهام تقویت می کرد که چیزی بین آنها است.
آه بلندی کشید و دوباره چشم باز کرد. با وجود این که به شدت گرسنه اش بود ولی دوست نداشت از تختش بیرون بیاید. می ترسید همین که پا از اتاق بیرون بگذارد، با پرهام رو به رو شود. احتمال این که پرهام هنوز در خانه مانده باشد، زیاد بود. ولی چاره ای نداشت تا ابد که نمی توانست روی تخت بماند. باید بیرون می رفت و با پرهام روبه رو می شد.
با بی حالی خودش را بلند کرد و روی تخت نشست و دستی به موهای آشفته اش کشید. امیدوار بود فربد همه چیز را به پرهام گفته باشد و او را توجیه کرده باشد. نه به این خاطر که از پرهام می ترسید، نه. فقط حوصله بحث و جدل را نداشت. گنجایش یک دعوای دیگر را نداشت. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد.
از اتاق که بیرون آمد از بوی غذای پیچیده در خانه شوکه شد. چراغهای سالن و آشپزخانه روشن بود و اثری از درگیری چند ساعت پیش نبود. صداهایی که از آشپزخانه می آمد، نشان می داد کسی آنجا کار می کند. با شناختی که از پرهام داشت بعید می دانست او پا به آشپزخانه بگذارد و آشپزی کند. با احتیاط به سمت آشپزخانه رفت و به دختر بلند و خوش استایلی که پشت به او در حال هم زدن محتویات قابلمه روی گاز بود نگاه کرد.
ترانه با شنیدن صدای پای سها برگشت و با لبخند گفت:
- چه به موقع بیدار شدی. غذای منم آماده شده. برو دست و روت و بشور، بیا با هم شام بخوریم من که خیلی گرسنمه.
سها ولی هنوز خیره به ترانه بود. ترانه اینجا چه کار داشت؟ شاید هنوز خواب بود و داشت خواب می دید؟ نگاهش را برای دیدن پرهام یا فربد به اطراف چرخاند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_هشت
ترانه یک قدم به جلو برداشت و گفت:
- هیچ کس نیست. فقط منم. خیالت راحت.
سها گیج تر شد. ترانه دوباره به سراغ قابلمه رفت و گفت:
- پرهام بهم زنگ زد. تعریف کرد، چی شده. می ترسید اگه پیشت بمونه تو بیشتر به هم بریزی. از یه طرفم می ترسید تنهات بذاره. می گفت حالت خوب نیست. ازم خواهش کرد، بیام امشب و پیشت بمونم.
سها ابرویی بالا انداخت این همه ملاحظه کاری از پرهام بعید بود. پرهامی که او می شناخت باید صد باره او را از خواب بیدار می کرد تا جواب سوالاتش را بگیرد. ترانه دستی به بازوی سها کشید و گفت:
- زیاد بهش فکر نکن. تا من میز و میچینم. برو دست و صورتت و بشور.
سها بی حرف به سمت سرویس بهداشتی رفت. حالا که خدا خواسته بود و پرهام برای اولین بار در زندگیش مثل آدم رفتار کرده بود، دلیلی نداشت، بیشتر از این خودش را ناراحت کند. ته دلش از این که تنها نبود خوشحال بود. می شد این یک شب را به خودش استراحت بدهد و از فردا دوباره بشود همان سهای بدبخت و بیچاره با هزارتا گرفتاری.
وقتی به آشپزخانه برگشت. ترانه میز را چیده بود و داشت سوپ را داخل کاسه ای بلوری می کشید، نیم نگاهی به سها کرد و گفت:
- ببخشید بی اجازه دست به وسایلت زدم. پرهام می خواست غذا از بیرون سفارش بده نذاشتم. گفتم یه چیز مقوی تر و سالم تر بخوری بهتره. امیدوارم لوبیا پلو دوست داشته باشی.
سها به دیس لوبیا پلوی وسط میز که با ته دیگهای سیب زمینی تزئین شده بود نگاه کرد. به نظر خوشمزه می آمد. همانطور که پشت میز می نشست گفت:
- به زحمت افتادی.
- زحمتی نبود. خودم دوست داشتم. می دونی من عاشق آشپزیم ولی خیلی کم پیش میاد آشپزی کنم. مامان مهی نمی ذاره.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- آشپزی من و قبول نداره.
و طوری از ته دل خندید که سها را هم به خنده انداخت. ترانه کاسه ی سوپ را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- می دونی مامان مهی اعتقاد داره من شلخته م تمیز کار نمی کنم. برای همین نمی ذاره پام و بذارم تو آشپزخونه. پیش خودمون باشه یه ذره وسواس دار. ولی فکر کنم عاشق تو بشه. آخه آشپزخونت خیلی تمیزه. یعنی همه ی خونت خیلی تمیزه. یه بار باید مامان مهی را بیارم اینجا، تو رو ببینه. آخه یکی دیگه از اعتقاداتش اینه که تمام دوستام هم مثل خودم شلختن.......
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_هفت (70) سها که چشم باز کرد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_چهل_و_نه
سها سر کج کرده بود و با لذت به پر حرفی های ترانه گوش می کرد. چه خوب بود که ترانه اینجا بود. چه خوب بود که از چیزهای معمولی حرف می زد. چه خوب بود که بحث را به سمت فربد و پرهام نمی کشاند و از او درمورد وضعیت زندگیش نمی پرسید. گذراندن یک شب معمولی در کنار یک دوست. همان چیزی بود که سها به آن احتیاج داشت.
ترانه خودش را روی مبل رها کرد و گفت:
- وای مدتها بود اینجوری نرقصیده بودم. لعنتی چه کیفی می ده.
سها قبل از این که روی زمین دراز بکشد صدای موسیقی را کم کرد و گفت:
- باز خدا رو شکر همسایه طبقه پایین، رفتن سفر وگرنه تا حالا صد باره اومده بودن بالا.
ترانه خنده بلندی کرد و گفت:
- آره بخدا، دوساعته با صدای بلند آهنگ گذاشتیم و داریم بپر، بپر می کنیم.
سها هم با صدای بلند خندید و گفت:
- خیلی وقت بود این طوری احساس سرخوشی نکرده بودم. دستت درد نکنه.
این پیشنهاد ترانه بود که بعد از غذا موسیقی گوش بدهند و کمی برقصند. سها اول تمایلی به این کار نداشت بیشتر به احترام ترانه قبول کرده بود تا همراهیش کند ولی حالا خوشحال بود که حرف ترانه را گوش کرده.
ترانه آهی کشید و گفت:
- قبلاً با بچه ها خیلی شبا دور هم جمع می شدیم و تا صبح می زدیم و می کوبیدیم و حرفای چرت و پرت، مثبت هجده می زدیم. عشقمون این بود که بشینیم پشت سر پسرای دانشگاه غیبت کنیم. اسمشم گذاشته بودیم شبای دخترونه. ولی خیلی وقته دیگه از این کارا نمی کنیم.
- یه شبم باید نهال و دعوت کنم سه تایی یه شب دخترونه راه بندازیم. می تونیم کلی پشت سر پرهام و فربد غیبت کنیم.
ترانه با خنده گفت:
- فکر خوبیه. من که پایه ام.
سها دست و پایش را از چهار طرف روی فرش کشید. چند وقت بود باشگاه نمی رفت و عضلاتش خشک شده بودند. باید ورزش را دوباره شروع می کرد. به سمت ترانه که برای لحظه ای سکوت کرده بود، برگشت. با دیدن صورت ترانه که حاله ای از غم آن را پوشانده بود، آهی کشید. مهم نبود چقدر بخندند و ادای آدمهای شاد را در بیاورند. بعضی غم ها هیچ وقت از دل آدم بیرون نمی رفت.
تکلیف خودش مشخص بود. طرف حسابش پرهام خودخواه، پول دوست و بی منطق بود. می دانست چرا به این روز افتاده و از کدام سوراخ گزیده شده.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه
ولی هر چه فکر می کرد، نمی فهمید چرا کار ترانه و فربد به اینجا کشیده بود. هر دویشان آدمهای معقول و دوست داشتنی بودند. چرا باید این طور از هم جدا بیفتند و حسرت همدیگر را بخورند. خیلی دلش می خواست بداند، چه چیز این دو تا عاشق را از هم دور کرده. نفس عمیقی کشید و دل به دریا زد و گفت:
- ناراحت نمی شی اگه یه سوالی ازت بپرسم؟
ترانه به سمت سها که حالا به پهلو دراز کشیده بود و یک دستش را زیر سرش اهرم کرده بود، نگاه کرد. لبخند غمگینی زد و پرسید:
- می خوای در مورد من و فربد بدونی؟
- وقتی این قدر همدیگر رو دوست دارید، چرا جدا شدید؟
- مطمئنی فربد دوستم داره؟
- مطمئنم. همونقدری که مطمئنم تو فربد و دوست داری؟ اصلاً مشکلتون چی بود؟
- فربد بهت نگفته؟
- به پرهام گفته تو نخواستی. فربد فکر می کنه تو به خاطر یکی دیگه اون و ول کردی. یعنی این چیزی که به پرهام گفته. شایدم این چیزی که پرهام برداشت کرده. دقیق نمی دونم.
ترانه پوزخندی زد و گفت:
- من نخواستم؟
و بعد سرش را با تاسف تکان داد. سها خودش را کمی جلو کشید و گفت:
- بینتون چی گذشته که هر کدوم تقصیر رو می ندازه گردن اون یکی؟
ترانه به پشتی مبل تکیه زد و به صفحه خاموش تلویزیون خیره شد. سها از جایش بلند شد و چهار زانو نشست و به صورت غرق در فکر ترانه نگاه کرد. واقعاً دوست داشت، بفهمد چه اتفاقی بین این دو نفر افتاده. ترانه که نگاه منتظر سها را روی خودش دید. آهی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
- من و فربد همکلاس بودیم ولی زیاد همدیگر رو نمی شناختیم. یعنی برخوردی با هم نداشتیم. من تو کلاس سرم تو لاک خودم بود و زیاد به کسی توجه نمی کردم. کلاً آدمی نبودم که به این راحتی با کسی صمیمی بشم. تازه وقتی که مینا به زور من و وارد گروه کرد، توجهم به فربد جلب شد. اوایل که گروه تشکیل شده بود. تعداد برنامه های که می ذاشتن خیلی زیاد بود. ما تقریبا هر هفته برنامه داشتیم. برای همین من و فربد زیاد همدیگر رو می دیدیم. تو همین رفت و آمدها من به فربد علاقمند شدیم. ولی فربد زیاد چیزی نشون نمی داد. رفتارهاش خیلی محترمانه و دوستانه بود ولی نمی تونستم بگم بهم علاقه داره. یه وقتای خیلی خوب بود و هوامو داشت ولی یه وقتهای هم اصلاً طرفم نمی اومد. منم به همین خاطر سعی می کردم زیاد به فربد نزدیک نشم چون واقعا نمی دونستم دوستم داره یا نه.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_چهل_و_نه سها سر کج کرده بود و با
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_یک
- یه چند سالی همین جوری گذشت. تا حدوداً چهار سال پیش که تو یه برنامه کوه من زمین خوردم و فربد من و رسوند درمونگاه. از اون موقع رابطمون تغییر کرد و عملاً با هم دوست شدیم. بعد از دو سال رابطمون اونقدر جدی شد که دیگه به ازدواج فکر می کردیم. روزی نبود که در مورد ازدواج و آینده حرف نزنیم. حتی در مورد اسم بچه هامون هم حرف زده بودیم. وقتی کار استخدام هر دو تامون تو بیمارستان درست شد. تصمیم گرفتیم موضوع رو با خونواده هامون درمیون بزاریم و همه چیز و رسمی کنیم. من با مامان مهی حرف زدم ولی فربد هی بهونه می اورد و عقب مینداخت.
سها اخمی کرد و پرسید:
- یعنی نمی خواست به خونوادش بگه؟ یا گفته بود و اونا مخالفت کرده بودند؟
- این و نمی دونم. هیچ وقت نگفت خونواده ام ناراضی هستن. هر وقت ازش می پرسیدم به خونواده ات گفتی یا نه؟ یه بهونه ای می اورد. یه روز می گفت مامانم اینا می خوان برن سفر، بیان بهشون می گم. یه روز می گفت بابام مریض شده بهتر بشه می گم. بلاخره هر دفعه یه بهونه ای می اورد. تا پارسال همین موقع ها بود که مادر فربد اومد دیدنم. یادم میاد تو و پرهام تازه نامزد کرده بودید و من به خاطر کار پرهام خیلی عصبانی بودم. تو خونه هم با شیدا درگیر بودم و ازش می خواستم خودش و از این رابطه بیرون بکشه. بی محلی های فربد هم زیاد شده بود و مدام من و می پیچوند. اون روزا حال زیاد خوبی نداشتم. وقتی مادر پرهام اومد سراغم فکر کردم بلاخره، فربد در مورد من با مادرش حرف زده و مادرش برای این که با من آشنا بشه اومده دیدنم، ولی قضیه چیز دیگه ای بود.
ترانه ساکت شد و به فکر فرو رفت. معلوم بود، یاد آوری آن روزها اذیتش می کند. سها با این که به شدت کنجکاو شده بود ولی ساکت ماند تا ترانه خودش را پیدا کند. ترانه لبخند تلخی زد و ادامه داد :
- مادر فربد نیومده بود، عروس آینده شو ببینه. اومده بود بگه، فربد عاشق دختر خاله اش.
- چی؟
ترانه با حرص خندید و سر تکون داد.
- این جوری که مادر فربد برام تعریف کرد، چند سال پیش مهتاب و فربد نامزد می کنن ولی چون برای مهتاب یه موقعیت کاری خوب تو اروپا پیدا می شه نامزدی رو به هم می زنه و می ره اروپا.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_دو
- فربد هم که عاشق مهتاب بوده تمام سعیش و می کنه تا مهتاب رو برگردونه. ولی مهتاب حاضر به برگشت نبوده. فربد وقتی از مهتاب نا امید می شه، برای فراموش کردنش با من دوست می شه. حالا مهتاب برگشته و به فربد پیشنهاد داده تا دوباره با هم باشن. مادرش بهم گفت، فربد از یه طرف دوست داره برگرده پیش مهتاب، چون هنوز عاشق مهتابه و از یه طرف هم چون به من قول ازدواج داده عذاب وجدان داره برای همین عصبی و پرخاشگر شده. مادرش یه سری عکس و یه تعداد اسکرین شات از چتهای مهتاب و فربد و رو هم به من نشون داد که حرفاش و تائید می کرد. گفت وظیفه داشته بهم بگه. تا با چشم باز تصمیم بگیرم. گفت نمی خواسته بعداً مدیون من باشه.
- تو باور کردی؟
- آره. همه چیزش می خوند. فربد همیشه از مهتاب حرف می زد و ازش تعریف می کرد. من اون موقعه ها فکر می کردم چون همبازی دوران بچگیشه این قدر ازش تعریف می کنه.
- این که نشد دلیل؟
- فقط این نبود. تاریخ رفتن مهتاب با تاریخ دوست شدن من و فربد جور در می اومد. یعنی، فربد درست دو ماه بعد از رفتن مهتاب از ایران به من پیشنهاد دوستی داد در صورتی که قبلش هیچ توجهی خاصی به من نداشت. این اواخر هم فربد خیلی گیج و عصبی شده بود که من می ذاشتم به حساب عصبانیتش از پرهام ولی در واقع به خاطر برگشتن مهتاب بوده. عکس ها و اسکرین چتها هم بود. همه چیز با حرفهای مادر فربد می خوند.
- از خود فربد نپرسیدی؟
- ازش خواستم بیاد بریم تو یه کافه تا با هم حرف بزنیم. قبول کرد. وقتی اومد، گردنبندی رو که برام خریده بود و گذاشتم جلوش و گفتم بیا جدا شیم. اونم گردنبند و برداشت و گفت اگه تو می خوای باشه و رفت.
- خب، چرا این کار رو کردی؟ چرا مستقیم ازش نپرسیدی؟
- سها تو هم مثل من یه دختری. اگه بهش می گفتم تو دختر خاله ات می خوای اونم می گفت آره دیگه چیزی از من می موند. من می خواستم اگر قراره جدا بشیم من کسی باشم که رفتم نه این که فربد من و کنار گذاشته باشه. ولی انتظار یه همچین برخوردی هم ازش نداشتم فکر می کردم عصبانی بشه و ازم دلیل بخواد اون موقع منم بهش بگم می دونم دخترخالت و دوست داری و منم اونقدر عاشقت نیستم که ما بین تو و دخترخالت قرار بگیرم. ولی اون انگار از خدا خواسته بود با اولین حرف من ول کرد و رفت. حتی نپرسید چرا؟
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_یک - یه چند سالی همین جور
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_سه
سها در حالی که هر دو ابرویش را از تعجب بالا داده بود و سرش را به چپ و راست تکان می داد، گفت:
- نوچ، یه جای کار می لنگه. اگه این قدر دختر خالش و دوست داره پس چرا هنوز چشمش دنبال توه. چرا تو این یه سال با دختر خالش عروسی نکرده. نه. من که فکر می کنم موضوع یه چیز دیگس.
- من دیگه اینا رو نمی دونم شاید مهتاب دوباره قالش گذاشته یا داره سر می دونتش. ولی یه چیزی رو مطمئنم فربد عاشق مهتابه.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟ نمی تونی چون مادرش همچین حرفی زده بگی حتما راسته.
- خودم دیدمشون همین چند ماه پیش تو بیمارستان یه جوری دست انداخته بود پشت کمر دختر خالش و نگاش می کرد که انگار تنها زن روی زمینه.
سها با ناراحتی چشم بست. با تمام توضیحات ترانه هنوز هم فکر می کرد، یک چیزی این وسط درست نیست. کاش می توانست با فربد هم صحبت کند تا حقیقت ماجرا را بفهمد ولی با اتفاقاتی که امروز افتاده بود. دوست نداشت حالا، حالا چشمش به فربد بیفتد. ترانه لبخندی زد و گفت:
- حالا من یه سوال می پرسم
- چی؟
- می خوای چیکار کنی؟
- چی رو؟
- زندگی با پرهام. فربد می گفت، پرهام یه قرار داد جدید امضا کرده که باباش ضامنشه. نمی خواد تا پایان قرار داد حرف طلاق و پیش بکشه می ترسه باباش به وسیله همون قرار داد شرکتش و ازش بگیره. می خوای باهاش تا پایان قرار داد بمونی.
سها پوزخندی زد و گفت:
- نه. قرار نیست به ساز پرهام برقصم.
- می خوای همه چیز و به خونوادت بگی؟
- اگه مجبور بشم حقیقت و می گم هر چند ترجیح می دم کسی از ماهیت این یک سال زندگی مشترکم خبر دار نشه. ولی دیگه از ترس حرف مردم خودم و عذاب نمی دم. دو ماه دیگه چه پرهام همکاری کنه چه نه. من همه چیز و تموم می کنم.
- چرا دو ماه دیگه؟
- چون من اصول اخلاقی خودم و دارم. من مثل پرهام نیستم. مهم نیست چقدر مشکل دارم مهم اینه که به تعهدم پایبندم. اگر قرار باشه تو هر معامله ای تا به مشکل بر می خوریم، بزنیم زیر تعهداتمون سنگ رو سنگ بند نمی شه. اعتماد از جامعه می ره. من و پرهام معامله کردیم. این که من مفاد قرار داد را بد نوشتم تقصیر خودمه. من دوتا چیز از پرهام خواستم اونم هر دوتاش را هم عملی کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_چهار
- هم مهریه ام و داد هم کسی رو وارد حریم شخصیم نکرد. پس دلیلی برای برهم زدن زودتر از موعد ندارم و قصد این کار را هم ندارم ولی حتی یک روز هم بیشتر از مدتی که تعهد دارم تو این بازی نمی مونم.
ترانه لبخندی زد و گفت:
- ولی فکر کنم پرهام تمام تلاشش و برای نگه داشتنت بکنه.
سها شانه ای بالا انداخت و گفت:
- چه بهتر، این جوری رفتنم بیشتر کیف می ده. می دونی منم مثل تو دوست دارم اونی که ول می کنه و می ره من باشم نه پرهام.
- دیگه از این که پشت سرت حرف بزنن نمی ترسی؟
- نه، یعنی نه مثل قبل. نمی گم ترسم کاملاً از بین رفته بعضی چیزا اونقدر توی ذهن و روح آدم ریشه می کنه که از بین بردنش سالها زمان می خواد. ولی من قبول کردم هر اتفاقی بیفته مردم پشت سرم حرف می زنن. پس بهتره به جای این که به فکر حرف مردم باشم به فکر خودم باشم.
ترانه خنده ای کرد و گفت:
- راستش و بگو تو این یه ماه چه اتفاقی افتاده که این قدر شجاع شدی.
سها به بهزاد فکر کرد و گفت:
- یکی رو دیدم. یکی که خیلی سال پیش بهم ضربه بدی زده بود. یکی که باعث شده بود من توی همه ی سالهای زندگیم احساس حقارت کنم. وقتی بعد از سالها برای اولین بار دیدمش بدجوری به هم ریختم. ولی وقتی خوب دقت کردم دیدم کسی که این همه سال به خاطرش زندگی رو به خودم تلخ کردم هیچی نیست. می دونی مثل این بود که سالها از یه سایه گنده و سیاه می ترسی ولی وقتی می ری جلو و از نزدیک نگاش می کنی می فهمیدی فقط یه عروسک چوبی کوچیکه که چون تا حالا از زاویه بدی بهش نگاه می کردی اینقدر بزرگ و ترسناک دیده می شده. همون موقع بود که فهمیدم بیشتر ترسهای ما بی خوده. یعنی اونقدر که فکر می کنیم جایی برای ترسیدن نداره. حرف مردم و قضاوتهاشون هم مثل همون سایه سیاه. اگر از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنی اونقدر ها هم وحشتناک نیست. دیگه نمی خوام خودم به خاطر چیزهای الکی اذیت کنم.
- خوشحالم که این و می شنوم.
- خودم هم خوشحالم. بعد از سالها احساس سبکی و راحتی می کنم. احساس می کنم آزاد شدم.
ترانه از جایش بلند شد و گفت:
- بهتر بریم بخوابیم. تو رو نمی دونم ولی من فردا باید برم سرکار
سها همانطور که به رفتن ترانه نگاه می کرد گفت:
- باهاش حرف بزن.
ترانه برگشت و با تعجب به سها نگاه کرد. سها لبخندی زد و دوباره گفت:
- با فربد حرف بزن. نذار واقعیت پشت سای
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_سه سها در حالی که هر دو ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_شش
نه لباس محلی می پوشید و نه به زبان محلی حرف می زد. خودش را از همه ی آداب و رسوم شهرش دور کرده بود تا اول از همه به خودش ثابت کند که اهل کوخک نیست.
ولی جدا شدن از نیما چشم هایش را باز کرده بود و پرده ای که سیزده سال روی منطقش را پوشانده بود، کنار زده بود. حالا حس می کرد، چقدر دلش برای زادگاهش تنگ شده. چقدر دلش برای بودن در این خانه ی کوچک و قدیمی تنگ شده. چقدر دلش برای آغوش مادر و دستهای پینه بسته پدرش تنگ شده. چقدر دلش برای پوشیدن لباس محلی و حرف زدن به زبان خودشان تنگ شده. چقدر دلش برای خوردن یک غذای محلی در کنار خواهر و برادرهایش تنگ شده. چشم بست و ریه هایش را از هوای گرم و تفتیده کویر پر کرد. چقدر دلش برای این هوا تنگ شده بود.
مجید چمدان به دست از کنارش گذشت و گفت:
- آبجی چمدونت و می برم اتاق خودم. شب باید اتاق من بخوابی.
نازلی باشه ای گفت و پشت سر مجید راه افتاد. اتاق را خودش دوسال پیش برای مجید درست کرده بود. پدرش را وادار کرده بود تا از انباری کوچکی که پشت خانه بود، دری به داخل خانه باز کند و بعد با هزینه خودش انبار را رنگ کرده بود و برای مجید تخت و کمد و میز و صندلی خریده بود. بماند که چقدر مورد شماتت خواهر و برادرهایش قرار گرفته بود که مجید را لوس کرده و باعث شده بچه های آنها هم زیاد خواه شوند. ولی دوست داشت مجید زندگی بهتری را تجربه کند. زندگی که لایقش بود.
پا داخل اتاق مجید که گذاشت. خشکش زد. بالای تخت فلزی روی دیوار. پوستر بزرگی از نیما چسبیده شده بود. یکی از پوسترهای تبلیغاتی آلبوم دوم نیما بود. نیما در یک بلوز جذب سفید و شلوار جین ایستاده بود و در حالی که بدنش را به یک سمت خم کرده بود، گیتار می زد. بک گراند پوستر تصویری از کویر بود و در بالای پوستر چشم های نازلی در قاب سیاه رنگی خودنمایی می کرد. اسم نیما با خطی درشت به رنگ سیاه در کنار اسم آلبوم تقریباً نیمی از پوستر را پوشانده بود. مجید که متوجه نگاه خیره نازلی به پوستر چسبیده به دیوار شده بود، به یک حرکت بر روی تخت پرید و جلوی پستر ایستاد و با هیجان گفت:
- دیدیش آبجی. عکس نیما نیکنامه. من عاشقشم. تمام آهنگاش و حفظم
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_پنج
(71)
- آبجی نیره.
نازلی چمدانش را پایین گذاشت و به پسرش که با خوشحالی به سمتش می دوید، نگاه کرد. چیزی به قلبش چنگ زد و چشم هایش پر از اشک شد. به نظرش مجید نسبت به چند ماه پیش قد کشیده و بلندتر شده بود. پسرکش بزرگ شده بود. برای خودش مردی شده بود. نفس عمیقی کشید و بغضش رو فرو داد و با اخم ساختگی گفت:
- هزار بار نگفتم، بهم بگو نازلی. نیره چیه؟
مجید که با زحمت چمدان بزرگ نازلی را از روی زمین بلند می کرد، خنده بلندی سر داد و گفت:
- به قول داداش ساسان اگه نازلی خوب بود برای نازلی شعر می خوندن نه برای نیره. بعد شروع به خواندن شعر نیره کرد. به همان شکلی که ساسان همیشه می خواند.
نازلی لبخند تلخی زد و برای لحظه ای چشم بست. اسم ساسان غم را دوباره به قلبش آورد و بغض نشسته در گلویش را بیشتر کرد. برای رهایی از حال بدش. پس گردنی آرامی به مجید زد و گفت:
- بچه پررو
صدای خنده مجید بلندتر شد و لبهای نازلی به خنده باز شد. چقدر دلش می خواست، مجید را مثل دوران کودکیش سخت در آغوش بگیرد و تا جایی که می تواند ببوسد. خیلی وقت بود که دیگر مجید را بغل نمی کرد. نه مجید این کار را دوست داشت و نه او می خواست رفتاری خارج از عرف داشته باشد. همیشه حریم خودش و مجید را نگه داشته بود تا خدای نکرده کسی به نسبت واقعیشان شک نکند. همیشه پا روی حس های مادرانه اش گذاشته بود تا مجید زندگی نرمال تری داشته باشد.
حالا که نمی توانست یک دل سیر پسرش را بغل کند، می توانست خودش را مهمان آغوش گرم پدر و مادرش کند. پدر و مادری که با لباس محلی به انتظارش ایستاده بودند. نازلی صورت پیر و چروکیده مادرش را بوسید و سر روی شانه های نحیف و لاغر پدرش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید.
بعد از سالها از بودن در این شهر احساس آرامش می کرد. از روزی که برای فرار از گذشته ی رقت انگیزش پا از این شهر بیرون گذاشته بود. دیگر اینجا را شهر خودش نمی دانست. دوست نداشت به این شهر برگردد. دوست نداشت در شهری که نیما را از دست داده بود، نفس بکشد. در ضمیر ناخوداگاهش رفتن نیما را به شهر نسبت می داد. فکر می کرد اگر اهل کوخک نبود، نیما رهایش نمی کرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_شش نه لباس محلی می پوشید
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت
بعد بدنش را دقیقاً شبیه به نیما به یک سمت خم کرد و در حالی که یکی از آهنگهای جدید نیما را با صدای بلند می خواند، شروع به زدن گیتار فرضی کرد.
نازلی قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط با چشم های گشاده شده به حرکات مجید نگاه می کرد. نمی توانست هیچ دلیل قانع کننده ای برای این عکس بیاورد. تا آنجا که می دانست مجید اهل موسیقی گوش کردن نبود و بیشتر وقتش را در کوچه با دوستانش می گذراند. حالا چطور به موسیقی علاقمند شده بود آن هم نیما.
مجید دست از خواندن برداشت و با همان هیجان قبل ادامه داد:
- می دونستی وقتی جوون بوده تو کوخک زندگی می کرده؟
ابروهای نازلی بالا پرید. مجید دوباره ژست کیتار زدن به خودش گرفت و همانطور که بالا و پایین می پرید گفت:
- همه تو مدرسه ازش حرف می زنن. گفته می خواد بیاد کوخک یه مدرسه بسازه. داره یه آهنگ هم در مورد کویر می سازه. می خواد آهنگش و تقدیم کنه به مردم کوخک. گفته وقتی برای افتتاح مدرسه بیاد آهنگش و می خونه. همش و تو پیجش نوشته. من عضو پیجش شدم. هر شب می رم تو صفحه اش هر چی گفته می خونم بعد می رم مدرسه برای همه تعریف می کنم. آخه تو کلاس ما فقط من تبلت دارم.
نازلی پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد. پس روش جدید نیما برای کسب محبوبیت بیشتر، بازی با احساسات مردم کوخک بود. حالا که استفاده اش را از نازلی برده بود، نوبت کوخک شده بود. چه چیزی بیشتر از یک سلبریتی مهربان و مردم دوست که به فکر درس و مدرسه یک سری بچه فقیر در یک استان محروم است، می تواند توجه مردم را جلب کند؟ مردم عاشق این همه مهربانی و انسان دوستی و فداکاری می شوند و خودشان را برای این سلبریتی به آب و آتش می زنند. حتماً در قدم بعدی چند کمپین برای کمک به مردم کوخک راه می اندازد و از بقیه پول می گیرد و به اسم خودش کارهای خیر می کند و خدا می داند چقدر از این پولها به جیب خودش سرازیر می شود. نازلی فکر کرد، آدمهای فقیر شاید خودشان پول نداشته باشند. ولی همیشه منبع درامد خوبی برای پولدار ها هستند.
- آبجی فکر می کنی نیما نیکنام، کی بیاد کوخک؟
نازلی به جای جواب دادن به سوال مجید پرسید:
- این عکس و از کجا اوردی؟
- علی بامدی تو مغازش می فروخت. همه ی بچه ها خریدن. همه بچه های مدرسه عاشق نیما نیکنام شدن. ولی آبجی من از همه بهتر آهنگاش و می خونم.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هشت
بچه های بی گناه کوخک. همین که یکی اسم شهر بینوایشان را آورده بود، از خوشحالی روی پاهایشان بند نبودند. نیما با دست گذاشتن روی این شهر بچه ها را به آینده ای بهتر امیدوار کرده بود. ولی نازلی خوب می دانست این تب تند، چند صباحی بیشتر دوام نمی آورد و همین که نیما سودهایش را از این بازی تبلیغاتی ببرد دوباره کوخک تبدیل می شود به همان شهر فراموش شده قبل.
مجید صورتش را به پوستر نزدیک کرد و از نازلی پرسید.
- آبجی نگا کن، من شکل نیما نیکنامم؟
چشم های نازلی از ترس گشاد شد. ولی مجید بدون توجه به صورت وحشت زده نازلی ادامه داد:
- نرگس می گه من شکل نیما نیکنامم.
- نرگس؟
- آره. نوه کربعلی حسن
مجید که انگار یاد چیز بامزه ای افتاده باشد، خنده ای کرد و گفت:
- آبجی وقتی نرگس بهم گفت من شکل نیما نیکنامم. عباس اینقدر حسودی کرد. دعوا راه انداخت.
خنده ریزی کرد و ادامه داد:
- نرگس از من خوشش میاد.
- تو چی؟ تو هم از نرگس خوشت میاد؟
لپهای مجید رنگ گرفت ولی اخم هایش را در هم کرد و با عصبانیتی که به آن صورت سرخ شده از خجالت نمی آمد، گفت:
- نخیرم.
نازلی به این عشق و عاشقی نوجوانی خندید. باید این نرگس خانم که دل پسرش را برده بود، می دید.
مجید دوباره پرسید:
- حالا شکلش هستم؟
نازلی چینی به دماغش داد و گفت:
- نه.
مجید لحظه ای وا رفته به نازلی نگاه کرد و بعد دستی داخل موهایش کشید و گفت:
- به خاطر موهامه. اگه موهام مثل موهای نیما نیکنام گوتاه کنم شکل خودش می شم.
مجید سر کج کرد و با التماس ادامه داد:
- آبجی رفتیم تهران من و می بری آرایشگاه موهام مثل موهای نیما نیکنام کوتاه کنم. مش ممد بلد نیست اینجوری کوتاه کنه.
نازلی خسته از این بحث، آرام گفت:
- باشه. حالا برو بیرون من می خوام لباسامو عوض کنم.
وقتی مجید با دو از اتاق بیرون رفت. نازلی خسته روی تخت نشست. تمام حسهای خوبش پریده بود. یک زمانی از شباهت بیش اندازه مجید به نیما لذت می برد. ولی حالا این شباهت مایه عذابش شده بود. مجید سیبی بود که با نیما از وسط نصف شده بود. همان چشم ها، همان دماغ و همان دهن. فقط کمی رنگ پوستش تیره تر بود. و این شباهت هر روز بیشتر می شد. ده سال دیگر مجید کاملاً شبیه پدرش می شد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت بعد بدنش را دقیقاً شب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه
فکری مثل خوره به جانش افتاد، یعنی ممکن بود مجید وقتی بزرگ شود، از روی همین شباهت بفهمد، نیما پدرش است؟ آنوقت می فهمید او مادرش است. اگر می فهمید چه عکس العملی نشان می داد؟ اصلاً او را به خاطر این پنهان کاری می بخشد؟ نه نمی بخشید. حتماً از نازلی به خاطر این که او را از پدرش دور کرده بود، متنفر می شد. از این که با داشتن چنین پدری، چنین زندگی سختی را گذرانده، بود. شاکی می شد. مهم نبود نازلی چقدر برایش توضیح می داد که این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد ولی باز هم مجید از نازلی متنفر می شد و او را نمی بخشید. با حرص دستی توی صورتش کشید. مجید نباید هیچ وقت می فهمید نیما پدرش است وگرنه زندگیش نابود می شد.
شاید بهتر بود مجید را به تهران نبرد. ممکن بود کسی از روی شباهت بفهمد که مجید پسر نیما است. از حماقت خودش خنده اش گرفت. امکان نداشت همچین اتفاقی بیفتد. این فکر احمقانه ترین فکر دنیا بود. خیلی ها در دنیا به هم شبیه هستند، پس همشان با هم نسبت دارند؟ هیچ کس به خاطر شباهت نمی تواند مجید را به نیما ربط دهد.
نمی توانست پسرش را به خاطر یک احتمال احمقانه از زندگی که حقش بود دور کند. اگر پدرش برایش پدری نمی کرد، لااقل او باید برایش مادری می کرد. مجید در این شهر کوچک هیچ آینده ای نداشت باید او را به تهران می برد و در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد. مجید باید درس می خواند و برای خودش کسی می شد. او این را به مجید مدیون بود. نمی توانست به خاطر یک ترس احمقانه زندگی مجید را خراب کند. قرار نبود، نیما و مجید هیچ وقت همدیگر را ببیند. مطمئن بود نیما هیچ وقت به سراغش نخواهد آمد. پس کافی بود از نیما فاصله بگیرد آن وقت هیچ کس نمی توانست مجید را به نیما ربط بدهد. نیما برای او تمام شده بود. همانطور که او برای نیما تمام شده بود. پس جای هیچ ترس و نگرانی نبود.
نازلی آهی کشید و از جایش بلند شد. از امروز قرار بود زندگی جدیدی برای خودش درست کند. زندگی که در آن فقط یک نازلی بود و یک مجید. قرار نبود پای هیچ مرد دیگری به زندگیش باز بشود. دوباره از این که ساسان را در زندگیش نداشت، قلبش فشرده شد. ولی این بهترین تصمیمی بود که می توانست بگیرد. نازلی آدم آویزون شدن به کسی نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت
(72)
آزیتا برای هزارومین بار از پشت پنجره به شبح غول پیکر مردی که به دیوار رو به روی خانه اشان تکیه داده بود، نگاه کرد. این پنجمین شبی بود که سیا از سر شب تا نزدیکی های صبح بدون این که یک کلمه حرف بزند، آنجا می ایستاد. آزیتا در آن تاریکی شب نمی توانست رد نگاه سیا را ببیند. ولی مطمئن بود چشم های سیا بر روی پنجر اتاقش قفل شده و منتظر کوچکترین اشاره از جانب اوست.
آزیتا، آه بلندی کشید، پرده را انداخت و به سمت تختش رفت. روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد. قلبش از شدت دلتنگی فشرده شده بود و اشک بی مهابا صورتش را پوشانده بود.
دل تنگ بود. دل تنگ سیا. دل تنگ حرفهایش. دل تنگ مهربانیهایش. دل تنگ صداقتش. دل تنگ دوست داشتن هایش. دل تنگ بودنش. حتی دلتنگ آن تک بوسه ای که بر لبهایش نشسته هم بود. آزیتا با تمام وجودش دل تنگ سیا بود.
هیچ وقت در زندگیش چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت این طور دلش برای کسی تنگ نشده بود. هیچ وقت تا این اندازه بودن در کنار کسی را نخواسته بود. دیگر نمی توانست از زیر این واقعیت که عاشق سیا شده شانه خالی کند. او عاشق شده بود و این از نظر آزیتا ترسناک بود. عشق یعنی ضعف و آزیتا نمی خواست ضعیف باشد. اگر عاشق می شد نمی توانست به سمت هدفهایش برود. سیامک فرسنگها با آرزوهای آزیتا فاصله داشت. باید پا روی دلش می گذاشت تا به آرزوهایش برسد.
با شنیدن صدای موبایل. آه از نهاد آزیتا بلند شد. دست برد و موبایلش را برداشت. بازهم سیا بود بازهم یک پیام معذرت خواهی دیگر. پیام را باز کرد:
- آزی جان. نمی خوای باهام حرف بزنی. من که ازت معذرت خواستم. تو بگو چیکار کنم تا از دلت در بیاد. به خدا هر کاری بگی می کنم.
هنوز از خواندن پیام فارغ نشده بود که پیام دوم آمد.
- آزی تو رو خدا اینجوری نکن. بیا بزن تو گوشم. بیا فوشم بده. هر کاری دوست داری بکن ولی باهام قهر نکن. بابا به خدا غلط کردم. گُه خوردم اصلاً نفهمیدم چی شد.گریه آزیتا شدیدتر شد . چطور به سیا می گفت دردش آن بوسه نیست؟ دردش عشقیست که توی قلبش جوانه زده و هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود.
پیام سوم اما مثل تیر توی قلب آزیتا نشست:
- اگه بگی برم می رم. به والله می رم. می رم و دیگه پشت سرم و نگاهم نمی کنم. فقط کافی یک کلام بگی.
گریه اش شدت گرفت. نمی خواست سیا برود ولی باید به سیا می گفت که برود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه فکری مثل خوره به جانش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_یک
نمی توانست این عشق را بپذیرد. هر کاری می کرد نمی توانست به سیا به عنوان کسی که قرار بود تا آخر عمر با او زندگی کند، نگاه کند. سیا چیزی نداشت. چطور می توانست به مادرش و به دوستانش بگوید، عاشق آدمی مثل سیا شده. حتی خجالت می کشید به مونا که بهترین دوستش بود از سیا بگوید. تا قبل از آن بوسه به سیا فقط به عنوان یک وسیله فکر می کرد. وسیله ای برای رسیدن به اهدافش ولی حالا فهمیده بود عاشق سیا شده و این آزیتا را می ترساند.
اصلاً نفهمید کی؟ کجا؟ و چطور؟ عاشق سیا شده. در تمام سالهای زندگیش او کسی بود که عاشقش می شدند، به دنبالش می دویدند و در آخر دست از پا درازتر بر می گشتند. آزیتای که همه را عاشق خودش می کرد، حالا عاشق شده بود. آن هم عاشق پسر خلافکار و بی پول شهر. از طنز نهفته در این اتفاق لبخند تلخی روی لبهایش نشست.
طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و دوباره به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به شبح سیاه رو به رو نگاه کرد. سیا هنوز آنجا بود. غمگینانه لبخند زد و به سیا خیره شد. حرکات دست سیا نشان می داد که باز دارد، سیگار می کشد. آزیتا از ناراحتی لبهایش را به هم فشار داد.
امروز صبح به آن سمت کوچه رفته بود و ته سیگارهای که سیا شب گذشته دود کرده بود را شمرده بود. 33 سیگار آن هم در یک شب. آزیتا نگران بود. نگران سیا. نگران سلامتیش. نگران خوابش. نگران خورد و خوراکش. نگران کارش. آزیتا هیچ وقت در زندگیش نگران کسی نشده بود. حالا نگران سیا بود. هر لحظه و هر ثانیه نگران سیا بود.
کاش می توانست جلو برود و به سیا بگوید دیگر سیگار نکشد. به او بگوید برود بخوابد. بگوید ناراحت نباشد. بگوید دوستش دارد.
ولی نمی توانست. اگر به عشقش به سیا اعتراف می کرد باید تا آخرش می ایستاد و او مرد ایستادن تا آخر کار نبود. خودش را می شناخت او نمی توانست با موقعیت سیا کنار بیاید. نمی توانست به دوستانش بگوید عاشق یک غول بی شاخ و دم خلاف کار شده که توی یک خانه ی کلنگی 60 متری در جنوب شهر با مادر پیرش زندگی می کند.
نه او زن این زندگی نبود. پس بهتر بود، آنقدر بی محلی می کرد، تا سیا خودش نا امید می شد و می رفت. می دانست با این بی محلی ها دل سیا را می شکند. ولی چاره ای نداشت. این بهتر از آن بود که سیا را امیدوار کند و بعد به خاطر بی پولی کنارش بگذارد. آن وقت سیا نابود می شد. شاید حتی دوباره به سمت خلاف می رفت. نه نمی خواست سیا آسیب ببیند. این هم یکی دیگر از اولین های آزیتا، از کی آسیب دیدن آدمها برایش مهم شده بود؟ سیا او را عوض کرده بود. عشق سیا او را تغییر داده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_دو
دوباره به سمت تختش رفت و این دفعه روی آن نشست و پاهایش را توی بغلش گرفت و سر بر روی زانوهایش گذاشت. از سر استیصال چند بار پیشانیش را محکم روی زانوهایش کوبید. درد توی سرش پیچید ولی از درد قلبش کم نکرد. تک، تک سلولهای بدنش به او فرمان رفتن می داد. باید بلند می شد و به سمت سیا پرواز می کرد ولی عقل و منطقش او را از سیا دور می کرد.
سیا به درد زندگی نمی خورد باید از سیا دور می ماند. باید این عشق را در نطفه خفه می کرد. ولی نمی توانست. این حس نوپا را دوست داشت. عشق با تمام سختی هایش قشنگ بود و آزیتا اولین باری بود که عشق را تجربه می کرد. هم دلش می خواست عاشق بماند و هم از این عشق واهمه داشت. بین خواستن و نخواستن دست و پا می زد. آزیتا داشت می مرد و کسی نبود که به دادش برسد.
دلش می خواست با صدای بلند فریاد بزند و بگوید خدااااا چرا حالا؟ چرا سیا؟ یاد یکی از حرفهای سها افتاد که گفته بود. عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی خدا کنه اگه آدم عاشق می شه عاشق آدم اشتباهی نشه و او عاشق آدم اشتباهی شده بود. سیا اشتباه ترین آدم برای عشق و عاشقی بود او باید عاشق یکی مثل پرهام می شد یکی که هم پول داشت و هم قیافه. ولی نشده بود. هیچ وقت عاشق پسرهای مثل پرهام نشده بود با این که در اطرافش همیشه پر بود از این پسرها ولی هیچ وقت عاشق هیچکدامشان نشده بود. نفس عمیقی کشید و به پرهام فکر کرد. آیا سها عاشق پرهام بود. یعنی سها بعد از بهزاد، باز هم عاشق یک آدم اشتباهی شده بود.
سر بالا آورد و به سقف نگاه کرد به سها و بهزاد فکر کرد. به کاری که در حق سها کرده بود. خیلی وقت بود به خاطر عذابی که به سها داده بود، پشیمان بود. ولی برای اولین بار بود که به عمق فاجعه پی برده می برد. برای اولین بار بود که می فهمید چه بلایی سر سها آورده. بغض گلویش را فشرد. ، حالا می فهمید چرا آن شوخی بچگانه آن طور روح و روان سها را از هم دریده بود. او سهای عاشق را نابود کرده بود. چه چیزی بدتر از آن که کسی که دوستش داری. پست بزند و تحقیرت کند.آزیتا دل شکانده بود و حالا قرار بود تاوان دل شکست سها را بدهد.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنجاه_و_نه فکری مثل خوره به جانش
قرار بود از عشقش دور بماند. قرار بود تا آخر عمر حسرت سیا را بکشد. این تاوان دل شکسته سها بود. ولی چاره ای نداشت. باید تا آنجا که ممکن بود از سیا دور می ماند. باید از سیا محافظت می کرد. اگر با سیا می ماند دل سیا را هم می شکست و آزیتا نمی خواست دوباره دلی را بشکند.آن هم دل سیا را.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
قرار بود از عشقش دور بماند. قرار بود تا آخر عمر حسرت سیا را بکشد. این تاوان دل شکسته سها بود. ولی چا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_سه
دوباره بلند شد و به سمت پنجره رفت. سیا نبود. قلبش ایستاد. سیا رفته بود. زود رفته بود. خیلی زود. اگر دیگر نمی آمد، چه؟ اگر کاملاً نا امید شده باشد، چه؟ چه کار کند با این دلتنگی. چه طور سیا را فراموش کند. بغض درون گلویش بزرگتر شد حس آدم بی پناهی را داشت که تنها پناهگاهش را از دست داده بود. بغضش که ترکید کف هر دو دستش را محکم روی دهانش گذاشت و فشار داد تا صدای گریه اش از اتاق بیرون نرود. او سیا را می خواست. او آغوش سیا را می خواست. او بودن سیا را می خواست. پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند روی زمین آوار شد. پیشانیش را روی زمین گذاشت و از ته دل گریه کرد.
از شدت گریه نفسش بند آمد. سر بالا آورد و با دهانی باز اکسیژن را به ریه هایش فرستاد. داشت خفه می شد. باید می رفت. دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت. باید می رفت. ولی کجا؟ مهم نبود فقط باید می رفت. باید دور می شد حتی اگر شده برای چند ساعت.
از جایش بلند شد و به پالتوی آویزان شده پشت در اتاقش چنگ زد. با شتاب آن را به تن کرد و از اتاقش بیرون آمد. سکوت و تاریکی حاکم بر خانه نشان از خواب بودن همه ی اعضای خانواده داشت. آرام و بی صدا از خانه بیرون رفت. سوار آسانسور شد و مستقیم به پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد. امیدوار بود چند ساعت رانندگی در نیمه شب اعصابش را آرام کند.
ریموت را زد و ماشین را آرام از پارکینگ بیرون آورد. شبح غول پیکر سیا جلوی ماشین ظاهر شد. آریتا خشکش زد. قلبش از حرکت ایستاد. سیا آنجا بود. نرفته بود. لبهای آزیتا به خنده باز شد. قلبش با بیشترین شدت ممکن شروع به تپیدن کرد. خون در رگهایش فوران کرد. بدنش گرم شد و چشم هایش از خوشحالی برق زد. سیامک اما آرام و بی صدا رو به روی ماشین ایستاده بود و خیره به آزیتا نگاه می کرد. آزیتا از ماشین پیاده شد. برای چند ثانیه بهت زده ایستاد و بعد با تمام سرعت به سمت سیا دوید و خودش را در آغوش سیا انداخت و سرش را بر روی سینه پهن و بزرگ سیا گذاشت. سیا دستهایش را دور بدن آزیتا حلقه کرد و او را به خودش فشار داد. قلب آزیتا آرام گرفت. سبک شد. بر روی ابرها شروع به پرواز کرد. آزاد شده بود. دیگر از هیچ چیز نمی ترسید. آزیتا برای اولین بار در تمام زندگیش احساس امنیت می کرد. چرا که در امن ترین جای جهان قرار داشت در آغوش کسی که عاشقش بود
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_چهار
(73)
شیدا پا روی پا انداخت و به در کافه خیره شد. بیشتر از نیم ساعت بود که آن جا به انتظار نیما نشسته بود. زود آمده بود. نمی توانست توی خانه بماند. از دیشب که به نیما پیام داده بود و گفته بود، پیشنهادش را قبول می کند، نتوانسته بود، لحظه ای آرام بگیرد. می دانست اگر پرهام بفهمد غوغایی به پا می کند. ولی برایش مهم نبود. آن هم با کاری که پرهام کرده بود.
چطور توانسته بود به خاطر آن دختره، ایکبیری عوضی سرش داد بزند و جای خوابش را عوض کند. باید تلافی این کار پرهام را سرش در می آورد. حتی اگر خود پرهام نمی فهمید که شیدا دارد تلافی می کند ولی باید این کار را می کرد، تا آرام بگیرد. از دست پرهام آنقدر عصبانی بود که به خوب و بد، کاری که می خواست انجام دهد، فکر نمی کرد. فقط می خواست خودش را آرام کند.
با عصبانیت نفسش را بیرون داد و فکر کرد، پرهام حق نداشت آن طور سرش داد بزند آن هم به خاطر سها. مگر او چه کار کرده بود؟ کاری را کرده بود که هر دختر دیگری هم جای او بود، انجام می داد.
وقتی سها در آن نیمه شب به موبایل پرهام زنگ زد، فهمیده بود اتفاقی در تهران افتاده. سها آدم زنگ زدن به پرهام نبود، شیدا این را خوب می دانست. ماه ها بود تلفن پرهام را کنترل می کرد از همه ی تماسهای پرهام خبر داشت. می دانست رابطه پرهام و سها خیلی کم و محدود است و سها تا مجبور نشود به پرهام زنگ نمی زند آن تماس نیمه شب فقط خبر از یک اتفاق بد در تهران می داد و اتفاق بد در تهران، یعنی لغو مسافرتی که شیدا آن همه برایش، برنامه ریزی کرده بود. نمی توانست بگذارد سها مسافرتش را خراب کند.برای همین سها را دست به سر کرده بود و پیام را پاک کرده بود و پرهام را مجبور کرده بود، چند روزی بیشتر در کیش بمانند، تا آبها از آسیاب بیفتد.
بعد از برگشت از تهران می ترسید سها حرفی به پرهام بزند. ولی وقتی سکوت سها را دید، خیالش راحت شد. مطمئن شد، سها آن قدر از دست پرهام ناراحت و عصبانی است که چیزی به پرهام نخواهد گفت.
در واقع با یک تیر دو نشان زده بود، هم نگذاشته بود مسافرتش خراب شود و هم رابطه سها و پرهام را خرابتر از قبل کرده بود.
ولی حالا نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود که سها بعد از این همه مدت دهان باز کرده و در مورد آن تلفن حرف زده.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_سه دوباره بلند شد و به سمت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_پنج
شاید این قضیه به رابطه فربد و سها مربوط می شد. نباید در آن مورد به پرهام حرف می زد، اشتباه از خودش بود. نازلی به او گفته بود که اگر پرهام در این مورد چیزی بفهمد، تمرکزش روی سها بیشتر می شود ولی او گوش نکرده بود.
با یاد آوری نازلی لبخند کوچکی روی لبهایش نشست. از نازلی خبر نداشت بعد از شب کنسرت که نازلی از فرستادن عکسها ناراحت شده بود، دیگر جواب تلفنهایش را نداده بود. نمی دانست نازلی کجاست و چه کار می کند. برایش هم مهم نبود. تقصیر او نبود که نیما نازلی را به کنسرت دعوت نکرده بود.
نازلی اگر کمی شعور داشت می فهمید نیما لقمه گنده تر از دهانش است و نباید برای خودش فکر و خیال الکی کند. باید به همان ساسان بسنده می کرد. نازلی و ساسان به درد هم می خوردند. آدم باید حد خودش را بداند. شانه ای بالا انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد. مشکلات نازلی به او مربوط نمی شد. او دینی به نازلی نداشت هر کاری نازلی برایش کرده بود، جبران کرده بود. خیلی بیشتر هم جبران کرده بود. هرچند نازلی هم کاری برایش نکرده بود.دیگر حوصله آدم های سطح پایینی مثل نازلی را نداشت. از اول باید در انتخاب دوستانش دقت بیشتری می کرد ولی حالا هم دیر نشده بود. خدا را شکر توانسته بود چندیدن دوست سطح بالا، که سرشان به تنشان بیارزد پیدا کند. نازلی هم مثل ترانه لیاقت او را نداشت.
با وارد شدن نیما به کافه صورت شیدا مثل گل باز شد. با ناز از جایش بلند شد و منتظر رسیدن نیما به میزش شد. نیما با آن خنده زیبا که دل هر دختری را می برد، به سمت شیدا آمد و بعد از دست دادن با شیدا، گفت:
- ببخشید دیر کردم.
- نه، من زود اومدم. شما سر وقت اومدید، مثل همیشه. آن تایم و به موقع.
لبخند نیما عمق بیشتری گرفت با دست به صندلی شیدا اشاره کرد و گفت:
- بفرماید بشینید.
هر دو روی صندلیهای چوبی، پشت میز گرد دو نفره کافه ای در حوالی تجریش نشستند و دوباره به هم لبخند زدند.
نیما قبل از این که به سمت بار کافه بچرخد رو به شیدا گفت:
- اجازه بدید اول سفارش بدیم.
بعد با دست به پسر جوان پشت بار اشاره کرد. پسر سری برای نیما تکان داد و به سمتشان آمد. شیدا در تمام مدتی که نیما سفارش می داد، با لبخند ملیحی که روی لبهایش نشسته بود، به نیما نگاه می کرد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_شش
پسر که از میز دور شد. توجه نیما دوباره به سمت شیدا جلب شد
شیدا در آن لباسهای مارکدار خارجی و آرایش ملایم صبحگاهی زیباتر از همیشه شده بود. کاملاً معلوم بود از کسی برای لباس و آرایشش مشورت می گیرد. این تغییر در نحوه پوشش و آرایش در این مدت کم نمی توانست خود به خود انجام شده باشد. حتی رفتار و حرکات شیدا هم نسبت به قبل خانمانه تر و حساب شده تر شده بود. دیگر از آن ابراز علاقه های هیجانی خبری نبود. هرچند مصنوعی بودن بعضی از حرکاتش توی ذوق می زد، ولی چندان مهم نبود. با کمی تمرین می توانست این نقیصه را برطرف کند. شیدا قابل انعطاف و شکل پذیر بود و همین ویژگی او را برای کاری که نیما از او می خواست، مناسب می کرد. نیما نفس عمیقی کشید و با جدیت بیشتری شروع به صحبت کرد.
- دیشب که پیامتون خوندم خیلی خوشحال شدم. از وقتی که به پیشنهادم جواب منفی دادید، داشتم دنبال یه کیس مناسب می گشتم ولی واقعا نتونستم کسی رو که مثل شما مناسب این کار باشه پیدا کنم. از این که نظرتون عوض شد و قبول کردید با ما همکاری کنید، واقعاً خوشحال شدم.
شیدا به یک ممنون گفتن زیر لبی اکتفا کرد. این هم یکی از چیزهای بود که از دوستان جدیدش یاد گرفته بود. کوتاه و تاثیرگذار حرف زدن. نیما سری تکان داد و گفت:
- چی شد آقای طاهباز نظرشون عوض شد و رضایت داد که شما با ما همکاری کنید؟
شیدا به آقای طاهباز گفتن نیما خندید. سرش را کج کرد و گفت:
- خوب هر کی یه قلقی داره. پرهام هم قلق خودش و داره.
نیما از تصور قلق پرهام توی گلو خندید و به پشتی صندلی تکیه داد. شیدا ولی با ناز گردنش را تکان داد و منتظر ماند تا نیما حرفهایش را ادامه دهد. نیما دست از خندیدن برداشت و نگاهش را توی صورت شیدا چرخاند. شیدا چشم از نیما بر نداشت. پسر جوان با سفارشات برگشت و خط نگاه نیما و شیدا را برهم زد.
بعد از رفتن پسر، نیما گفت:
- همونطور که قبلاً گفتم. اولش کارمون و با یه کلیپ سه دقیقه ای برای تبلیغات تو اینستاگرام شروع می کنیم. اگه خوب پیش رفت، می تونیم تو کارهای تبلیغاتی دیگه هم با هم همکاری کنیم. البته من بیشتر تو فکر یه نما آهنگ هستم. یه کار خوب تو دستم دارم که می خوام روش نما آهنگ بزارم و فکر می کنم چهره شما برای این کار فوق العاده س. ولی خب، این مال بعده، بهتره الان در موردش حرف نزنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_سه دوباره بلند شد و به سمت
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت:
- منم موافقم. بهتره عجله نکنیم.
- درسته بانو.
ابروهای شیدا در هم رفت. تا حالا ندیده بود نیما کسی رو جز نازلی به لقب بانو خطاب کند. اصلاً دلش نمی خواست جای نازلی باشد و یا به سرنوشت نازلی دچار شود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت: - منم موافقم. بهتره عجله نکنیم. - درسته بانو. ابروهای شیدا در هم رفت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_هفت
پشت چشمی برای نیما نازک کرد و گفت:
- بانو؟ آدم احساس قدیمی بودن بهش دست می ده.
چشم های نیما هیز شد. خودش را جلو کشید و به میز تکیه داد و گفت:
- دوست دارید چی صداتون کنم؟
شیدا هم خودش را جلو کشید و توی صورت نیما خیره شد و گفت:
- شیدا
نیما زیر لب زمزمه کرد:
- شیدا
نگاه هر دو برای لحظه ای از چشم ها به سمت لبها رفت و بعد از آن دوباره در چشم های هم گره خورد. رنگ نگاهشان تغییر کرد و لبخند روی لبهایشان برای لحظه ای ناپدید شد. شیدا از این نگاه معذب شد، رو از نیما گرفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. نیما با کمی تاخیر کمر راست کرد. نگاهش را به سمت دیگر سالن داد و جرعه ای از اسپرسو اش را خورد. ولی شیدا فقط لبه لیوان چای سبزش را به لبهای صورتی رنگش چسباند تا وقت کافی برای آرام کردن خودش داشته باشد. ضربان قلبش بالا رفته بود و احساس گرما می کرد. جرات نگاه کردن دوباره به صورت نیما را نداشت.
صدای زنگ تلفن نیما، به داد هر دویشان رسید. نیما نگاهی به صفحه موبایلش انداخت. تلفنش را ریجکت کرد و از جایش بلند شد و گفت:
- متاسفانه باید برم. مدیر برنامه هام تو چند روز آینده باهات تماس می گیره و پیش قرارداد و برات می فرسته.
شیدا به اهووم گفتنی اکتفا کرد. لیوان چایش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. هیچ کدام برای دست دادن پیش قدم نشدند. نیما با گفتن می بینمت از شیدا رو برگرداند و به سمت در کافه حرکت کرد ولی شیدا دوباره روی صندلیش رو به روی در نشست و به رفتن نیما نگاه کرد. به شدت هوس کشیدن یک سیگار را کرده بود ولی توی کافه نمی توانست سیگار بکشد. کیفش را روی دوشش انداخت و از کافه خارج شد و به سمت ماشینی که پرهام به تازگی به مناسبت تولدش، برایش خریده بود، رفت.
پشت فرمون نشست و از داخل کیفش یکی از آن سیگارهای خارجی زنانه را که به تازگی به کشیدنش معتاد شده بود، در آورد و گوشه لبش گذاشت. این هم یکی دیگر از چیزهای بود که از پرهام مخفی کرده بود. می دانست با آن دیدگاه نیمه سنتی که پرهام دارد با سیگار کشیدنش موافقت نمی کند ولی خب، قرار نبود پرهام از همه ی زیر و بم زندگی او خبر دار شود.
سیگارش را با فندکی که یکی از دوستان تازه اش به او هدیه داداه بود، آتش زد. توی یکی از پارتی های نیما با این دوستان جدید آشنا شده بود. یه گروه از دخترهای پولدار و آزاد که سبک زندگیشان دقیقاً آن چیزی بود که شیدا می پسندید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_هشت
با شنیدن صدای زنگ موبایلش پُک دیگری به سیگارش زد و موبایل را از داخل کیفش در آورد. برادرش بود. پوزخندی گوشه لبش نقش بست. تلفن را روی بلندگو گذاشت. سرش را به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- سلام داداش، خوبی؟
- سلام شیدا جان. تو خوبی؟ آقا پرهام خوبن؟پوزخند شیدا عمیق تر شد. شیدا جان!!! دقیقاً از کی برای این برادر غیرتی که سر یک متلکی که یکی دیگر به او انداخته بود، دو روز تمام او را زیر مشت و لگد گرفته بود، شیدا جان شده بود. انگار نه انگار این همان برادری بود که رو به روی پدرش ایستاده بود و فریاد زده بود، فقط دخترهای خراب توی خوابگاه زندگی می کنند و او به هیچ وجه نمی گذارد شیدا برای درس خواندن به خوابگاه برود. حالا همان برادر، احوال پسری را که خواهرش را پنهانی صیغه کرده بود، می پرسید و به اندازه سر سوزنی از بی آبرویی نمی ترسید. اینها همه معجزات پول بود. پول آدمها را عوض می کرد.
- آبجی می خواستم ببینم، داری یه چند تومانی بهم قرض بدی؟ می خوام برای امیر حسین یه لبتاب بخرم پول ندارم. می دونی که برای درسش لازم داره.
شیدا ابرویی بالا انداخت. قرض؟ قرضی که قرار نبود هیچ وقت پس داده شود. مثل تمام پولهای که این مدت به جیب برادرش سرازیر کرده بود و می دانست هیچ وقت دیگر رنگشان را نمی بیند. نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی می کرد، عادی باشد، گفت:
- نه دادش. قرض چرا؟ خودم براش می خرم. بگو مشخصات لب تابی رو که می خواد برام بفرسته.
- آخه اینطوری که نمی شه؟
- چرا دادش. خوبم می شه. می خوام برای برادرزاده یه لبتاب هدیه بخرم چه عیبی داره؟ اصلاً فکر کن برای تولدشه مگه یه ماه دیگه تولدش نیست بذار به حساب کادو تولدش.
صدای خنده برادرش که بلند،شد، شیدا با حرص گوشه لبش را گزید.
خیلی وقت بود که فهمیده بود، تنها چیزی که مهم است پول است و بس. وقتی پول داشته باشی همه چیز داری. قدرت، شهرت، اعتبار، زیبای، محبوبیت، عشق و احترام، همه برایت کُرنش می کنند و گوش به فرمانت می ایستند. وقتی پول داشته باشی چیزهای که تا دیروز عار و ننگ بود، تبدیل می شود به اعتبار و ارزش. ولی بی پولی یعنی خفت، خاری، بدبختی، توسری خوردن و زیر دست بودن. شیدا قرار نبود دیگر طعم بی پولی را بکشد. نمی گذاشت سها یا هر دختر دیگری، پرهام را از دستش بیرون بیاورد.
کانال 📚داستان یا پند📚
شیدا لبهایش را غنچه کرد و گفت: - منم موافقم. بهتره عجله نکنیم. - درسته بانو. ابروهای شیدا در هم رفت
اگر تا قبل از این فقط به خاطر عشق کنار پرهام مانده بود. حالا انگیزه قوی تری برای نگه داشتن پرهام داشت. پرهام برای او بود و برای او می ماند. شیدا این جنگ را به هیچ کس نمی باخت. باید به خانه بر می گشت و هر جوری بود، دل پرهام را بدست می آورد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_هفت پشت چشمی برای نیما نازک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_شصت_و_نه
(74)
نهال ظرف ترشی را به سمت سها هل داد و گفت:
- بیا از این ترشی هم بخور. مادر شوهرم انداخته. خوشمزه اس.
سها تشکری کرد و کمی از ترشی را کنار ظرف غذایش ریخت. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود که بلاخره سها و نهال بعد از یک روز سخت کاری به آتلیه برگشته بودند و توی اتاق پشتی آتلیه ناهار می خوردند. نهال در حالی که لیوان دوغی برای خودش می ریخت، گفت:
- یعنی داشتم از گشنگی می مردم، چقدر زیاد بودن. هر چی عکس می گرفتیم تموم نمی شدن. چقدر هم شلوغ می کردن، سرسام گرفتم.
- بچه مدرسه این دیگه. خودت هم همسن اینا بودی، همین قدر شلوغ می کردی.
و به خودش فکر کرد که هیچ وقت در دوران مدرسه، دانش آموز شلوغ و پر سرو صدایی نبود. نهال لبش را پاک کرد و گفت:
- حالا خوبه کل مدرسه نبودن، فقط بچه های یه پایه بودن. ولی انگار هر چی می اومدن تموم نمی شدن.
- این ماه کارمون همینه. نزدیک عیده. همه می خوان عکس یادگاری بگیرن. دیروزم یه قرار داد جدید برای عکس های سفره هفت سین و جشن شب چهار شنبه سوری با مهد شقایق بستیم. این شد ششمین قرار داد این ماه. عکس های متفرقه هم هست. کار زیاده، حواسمون باید جمع کنیم.
- مدرسه نازنین هم هست. اونم باید حساب کنی.
سها سرش را تکان داد و به دختر کوچولویی فکر کرد که به واسطه او با مدرسه ای خاص، پُر از بچه های آسمانی آشنا شده بود. البته یک مدرسه دولتی با بودجه کم. وقتی مادر نازنین در مورد مدرسه نازنین و مشکلاتش برای سها تعریف کرد، سها تصمیم گرفت. خودش به مدرسه سری بزند تا اگر کمکی از دستش بر می آید، انجام دهد. بعد از دیدار با مسئولین مدرسه، قرار شد عکس های بچه ها با سفره هفت سین امسال را رایگان بگیرد. با وجود حجم کاری زیادش در آخرین ماه سال اصلاً از پیشنهادی که داده بود، پشیمان نبود. لحظاتی که در آن مدرسه و با آن فرشته های معصوم می گذراند، زیباترین لحظات عمرش بود.- مدرسه نازنین با خودم. یه جور ردیفش می کنم که به کار آتلیه لطمه نخوره. دوتا پنج شنبه بعد از ظهر می رم. ادیتشم تو خونه انجام میدم.
- تنهایی سختت می شه.
- نیرو نداریم. همین جوریم کار بچه ها زیاده. نمی تونم ازشون بخوام یه کار اضافه هم برای من انجام بدن.
- با شروین برو این روزا کارش از همه کمتره..
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد
سها سری تکان داد و به نهال نگفت که رابطه اش این روزها اصلا با شروین خوب نیست. شروینی که به شدت از او دوری می کرد. نگاه به صورتش نمی کرد. جوابهای سر بالا می داد و بیشتر وقتش را بیرون آتلیه می گذراند.
می دانست مشکل شروین چیست ولی نمی توانست کاری برایش انجام دهد. نمی خواست امیدی واهی به شروین بدهد. هنوز برای جدایی از پرهام راه درازی پیش رو داشت. حتی جدایی از پرهام هم چیزی را عوض نمی کرد. دلش نمی خواست دوباره وارد یک رابطه جدید شود. می خواست تمام فکرش را روی کارش متمرکز کند. حتی به ادامه تحصیل هم فکر کرده بود یا مهاجرت، ولی ازدواج، نه.
از این که شروین از او گریزان بود، ناراحت و معذب بود. شروین را دوست داشت. دلش می خواست رابطه اش با شروین مثل رابطه اش با علیرضا باشد. ولی احساسات شروین مانع از این دوستی بود. فقط امیدوار بود این دوری کردن ها باعث شود، علاقه شروین به او ازبین برود و دوباره مثل قبل شوند. مثل اوایل کارشان. دوتا دوست. دوتا همکار.
نهال قاشق دیگری از غذایش را توی دهانش گذاشت و با همان دهان پر پرسید:
- از پرهام چه خبر؟ دیگه اذیتت نمی کنه که؟
سها با یادآوری پرهام لبخندی زد و گفت:
- خدا رو شکر تو این یکی دو هفته ای که از آن ماجرا می گذره. دور و بر من آفتابی نشده ولی هر شب زنگ می زنه، احوال پرسی می کنه. می گه....
و بعد صدایش را تغییر داد و ادای پرهام و را در آورد:
- چیزی لازم نداری؟ مشکلی ندار؟ می خوای بیام اونجا تنها نباشی؟
صدای خنده بلند نهال، سها را هم به خنده انداخت. نهال همانطور که می خندید، گفت:
- بچه پررو، تو بهش چی می گی؟
- چی بگم. می گم خوبم. کاریم ندارم.
- بهش بگو تا الان کجا بودی، مرتیکه خر.
- چرا بگم؟ که فکر کنه تا الان از نبودش ناراحت بودم؟ هیچ وقت نمی گم. به نظر من بی اعتنایی بهترین کاره.
- خب، وقتی تو هم با این آرامش جوابش و می دی، فکر می کنه، داره دلت و بدست میاره.
- بذار فکر کنه. چه بهتر. اون وقت کمتر به پر و پام می پیچه. ببین نهال کمتر از دو ماه مونده. هفت اردیبهشت همه چی تموم می شه. من می رم دنبال زندگیم اون می مونه با خونواده اش.
- عید و می خوای چیکار کنی؟ عید که مجبوری باهاش بری این طرف و اونطرف
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_شصت_و_نه (74) نهال ظرف ترشی را ب
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_یک
چشماهای سها از هیجان کاری که می خواست انجام دهد برق زد. از جایش بلند شد و گفت:
- برای عید نقشه دارم.
و جلوی نگاه متعجب نهال از اتاقک پشت آتلیه بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک بروشور برگشت. پشت میز نشست و بروشور را به دست نهال داد و گفت:
- برای یه ارود ده روزه ی عکاسی تو طبیعت ثبت نام کردم. سوم عید شروع می شه. فقط دو روز اول عید اینجام. یعنی فقط می رم دیدن خونواده خودم و خونواده پرهام. تصمیم دارم همون روز اول عید، جلو همه موضوع اردو رو مطرح کنم. این جوری پرهام تو عمل انجام شده قرار می گیره. دیگه نمی تونه حرفی بزنه. مجبوره قبول کنه.
- چرا مجبوره؟ اگه همونجا جلوی همه بگه نه نمی ذارم بری. چی؟
- نمی کنه. یعنی اگه بگه من نمی دونستم زنم می خواسته بدون اطلاع من بره یه مسافرت دو هفته ای خیلی براش بد می شه. دیگه نمی تونه تریپ، ما زندگی خوبی داریم و جلوی خونواده اش برداره و این چیزی که من می خوام. می خوام اون بگه ما مشکل داریم.
- نمی دونم، ولی به نظر من حواست و بیشتر جمع کن. می ترسم پرهام از همین مسئله استفاده کنه و تقصیرا رو بندازه گردن تو.
- بذار بندازه. منم خیلی حرف برای گفتن دارم. تا اینجا سکوت کردم که بدون آبروریزی این قضیه تموم بشه. اگه اون بخواد آبروریزی کنه، منم ساکت نمی شینم.
نهال نفسی گرفت و نگاه دقیقتری به بروشور اندخت. حس می کرد، سها آنقدر هم که ادعا می کند، قوی نیست و ته دلش هنوز از اتفاقاتی که قرار است بیفتد می ترسد. ولی ترجیح داد در این مورد سکوت کند. خوب می دانست سها قرار است روزهای سختی را تجربه کند و او به عنوان یک دوست وظیفه دارد، همه جوره پشت سها بایستد. برای این که حرف را عوض کند، اشاره ای به بروشور کرد و گفت:
- خیلی باحاله. منم دلم می خوام بیام.
- هنوز وقت ثبت نام داره. تو هم بیا ثبت نام کن با هم بریم.
- نمی تونم. به عنوان عروس بزرگ خونواده دادگر، عید باید در معیت مادر شوهر باشم.
- شلوغش نکن هر کی حرفات و بشنوه فکر می کنه عجب خونواده شوهر زورگویی داری. من که می دونم مادر شوهرت چقدر آدم خوبیه و چقدر هوا تو داره. اگه بگی می خوای بری اردو، مطمئنم مخالفت نمی کنه.
نهال سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_دو
- خدایی مادر علیرضا زن خیلی خوبیه. اصلاً همشون خیلی خوبن. مثل خود علیرضا. ولی وقتی آدم ازدواج می کنه باید یه سری رسم و رسومات و رعایت کنه. اونام رسم دارن عید برای دید و بازدید همگی با هم برن این طرف و اونطرف. ازم انتظار دارن همراهشون باشم. همونطور که من یه سری توقعات از شوهرم و خانواده اش دارم. اونها هم یه سری توقعات از من دارن. وقتی وارد زندگی مشترک می شی دیگه تنها نیستی. باید به خواسته های طرف مقابلت هم توجه کنی. همونطور که اون باید به خواسته های تو توجه کنه.
سها دست از خوردن کشید و لحظه ای به صورت نهال نگاه کرد و گفت:
- قدر بدون نهال. این که یکی رو داشته باشی خیلی خوبه. تنهایی خیلی سخته. من همیشه تنها بودم حتی همون موقع هم که دختر توی خونه بودم تنها بودم.
و به روزهای گذشته فکر کرد. هیچ وقت تعطیلات عید را دوست نداشت. همیشه وصله ناجوری بین فامیلهای شیرین جون بود با این که سالها بود هیچ برخورد بدی از آنها ندیده بود و مدتها بود که با ادب و احترام با او برخورد می کردند. ولی بازهم نتوانسته بود با آنها صمیمی و راحت باشد. وقتی میهمان برایشان می آمد، بیشتر وقتش را توی اشپزخانه می گذراند تا کمترین برخورد را با میهمانها داشته باشد و وقتهای هم که بقیه به مهمانی می رفتند به بهانه های مختلف توی خانه می ماند و خودش را با کتاب خواندن و فیلم دیدن سرگرم می کرد. همیشه آرزو داشت عید به مسافرت برود تا مجبور نباشد، در این دید و بازدید ها شرکت کند. ولی هیچ وقت شرایط رفتن به مسافرت را پیدا نکرده بود. حالا قرار بود، برای اولین بار در زندگیش، عید امسال را آن طور که دوست داشت بگذراند.
نهال لبهایش را غنچه کرد و گفت:
- ولی بهت حسودیم شد.
سها با ناباوری به نهال نگاه کرد و گفت:
- حسودی؟ اونم به من؟ دیونه ای به خدا. من آرزو داشتم جای تو بودم یه خونواده خوب داشتم با یه شوهر که عاشقم بود. خیلی ناشکری.
- تو هم یکی رو داری که عاشقته. فقط نمی خوای قبول کنی.
سها چشم غره ای به نهال رفت ولی نهال دست بردار نبود. سرش را کج کرد و گفت:
- چرا یه فرصت به خودت و شروین نمی دی؟ نمی گم الان برو باهاش دوست بشو. می گم فقط تو ذهنت شروین و خط نزن. بهش به عنوان یه گزینه فکر کن.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_یک چشماهای سها از هیجان ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_سه
- راستی خونه رو تحویل گرفتم.
نهال سری از روی تاسف برای سها تکان داد. سها وقتی نمی خواست از چیزی حرف بزند، هیچ کس نمی توانست مجبورش کند. سها بدون توجه به نهال حرفش را ادامه داد و گفت:
- تعمیراتش خیلی طول کشید. ولی خیلی قشنگ شده. باید بیای ببینی.
- مبارکت باشه.
- ولی از وقتی خونه رو تحویل گرفتم گیجم. نمی دونم چطوری باید وسایل یه خونه ی 150 متری رو تو یه خونه 70 متری جا بدم.
- مجبوری یه سری چیزا رو بفروشی.
- دلم نمیاد. می دونی بابام چقدر این در و اون در زد تا پول جهازم رو جور کرد؟ وقتی بابام سکته کرد، مامان شیرین گفت زیر بار فشار خرید جهاز من این طور شده. خیلی بهش گفتم من جهاز به این گرونی نمی خوام ولی قبول نکرد. نمی دونم! نمی خواست جلوی حاج صادق کم بیاره یا دلش می خواست برای دختر پروانه همه کاری بکنه که یه همچین جهاز پر و پیمونی بهم داد که حالا مونده رو دستم. نه دل فروختنش رو دارم و نه جای گذاشتنش.
نهال سری تکان داد و گفت:
- چی بگم والا. حالا می خوای چیکار کنی؟
- احتمالاً یکی از اتاق رو انباری کنم و وسایلی که نیاز ندارم بچینم توش. تا بعد ببینم چی می شه. از دیشب شروع کردم وسایل داخل کمدها و انباری رو بسته بندی کردن که یواش، یواش منتقلشون کنم به خونه جدید. چیزای که تو چشم نیست و کمتر استفاده داره.
نهال نگاهی به چهره مشتاق سها کرد و آرام گفت:
- فکر می کنی پرهام سر قولش بمونه و طلاقت بده؟
سها قاشقش را توی بشقاب خالی گذاشت و گفت:
- امیدوارم. دوست ندارم بعد از این همه سختی کار به دعوا و داد و بیداد بکشه. ولی کوتاه نمیام نهال. اگه قبول کرد که توافقی جدا بشیم که هیچ. اگه نه. خودم می رم تقاضای طلاق می دم. فربد و ترانه گفتن تو دادگاه به نفعم شهادت می دن. طول می کشه ولی بلاخره مجبوره طلاقم بده.- سخته.
- می دونم باید اون موقع که حرف مهریه رو زدم ازش حق طلاق رو هم می گرفتم، ولی واقعاً تو اون موقعیت که خودش می گفت من و نمی خواد، تقاضای حق طلاق به نظر مسخره می اومد.
- فکر کنم باید یه زره آهنی برای خودت بخری. با شناختی که من از پرهام پیدا کردم بعید می دونم باهات راه بیاد. جنگ سختی پیش رو داری.
سها شانه ای بالا انداخت و گفت:
- من برای بدترینها خودم و آماده کردم.꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_چهار
(75)
پرهام ماشینش را رو به روی آپارتمان سها نگه داشت و به پنچره روشن اتاق خواب سها نگاه کرد. بعد از آن جنجال دیگر سها را ندیده بود. به توصیه فربد و ترانه کمی از سها فاصله گرفته بود تا سها آرام تر شود. ولی انگار سها خیال کوتاه آمدن نداشت. با این که جواب تلفنش را می داد، ولی آنقدر سرد حرف می زد که پرهام جرات نزدیک شدن به او را به خودش نمی داد. البته، پرهام هم قصد کوتاه آمدن نداشت. باید دل سها را بدست می آورد و او را با خودش همراه می کرد.
تنها امیدش به تعطیلات نوروز بود. تا به بهانه ی دید و بازدید، به سها نزدیک شود و خودش را در دل سها جا کند. مطمئن بود، سها دوستش دارد و فقط به خاطر عصبانیت است که او را از خودش می راند. اگر فقط چند روز کنار سها می ماند، همه چیز را درست می کرد. به خودش اطمینان داشت. زنها را خوب می شناخت. کافی بود کمی به آنها محبت کنند، کمی خرجشان کنند و نازشان را بکشند. آن وقت همه چیز را فراموش می کردند.
البته سها کمی سرسخت تر بود. باید برای سها نقشه بهتری می کشید، مثلاً باید او را به جای خاصی می برد و برایش کار خاصی می کرد. باید به سها می فهماند که برایش مهم است. فقط اگر می توانست چند روز با سها تنها شود، همه چیز را درست می کرد. ولی چطور می توانست چند روز کنار سها بماند؟ با دید و بازدید کارش پیش نمی رفت. باید فکر دیگری می کرد.
تنها فکری که به نظرش رسید رفتن به مسافرت بود. اگر عید سها را به مسافرت می برد، آن وقت خیلی چیزها حل می شد. حتی می توانست این مسافرت به ماه عسلشان تبدیل شود. ولی راضی کردن سها کار ساده ای نبود. باید بهانه خوبی برای این مسافرت می آورد بهانه ای که سها نتواند آن را رد کند. ولی چه بهانه ای؟ چطور می توانست کسی را که حتی او را توی خانه اش راه نمی داد، وادار کند که با او به مسافرت بیاید؟
چشم از پنجره اتاق خواب سها گرفت و به کندی موبایلش را از داخل جیب کاپشنش در آورد و روی شماره سها ضربه زد و منتظر شنیدن صدای سها شد.
به ثانیه نکشید که سها جواب داد:
- سلام، خوبم، احتیاجی به چیزی ندارم. ممنون که نگرانم هستی. مشکلی پیش بیاد خبرت می کنم.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_سه - راستی خونه رو تحویل
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_پنج
پرهام با حرص چشمهایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید تا جواب تندی به سها ندهد. با صدای که به شدت سعی می کرد، شاد و سرحال بنظر برسد، گفت:
- سلام. اجازه هست منم حرف بزنم.
- اگه حرفت تکراری نیست، بگو.
- می خوام ببینمت.
- چرا؟
- می خوام ازت معذرت خواهی کنم.
- کردی، پذیرفته شد. حالا اگه کاری نداری من می خوام برم بخوابم.
- بخوابی؟ تازه ساعت نُه.
- امروز کارم زیاد بود، خستم.
- چرا کارت زیاد بود؟
- برای عکاسی رفته بودیم..................
سها ساکت شد. داشت داخل دام پرهام می افتاد. قرار نبود مکالماتش با پرهام طولانی شود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوشحال شدم صدات و شنیدم. خداحافظ
و قبل از این که پرهام بتواند حرف دیگری بزند، گوشی را قطع کرد. پرهام فحشی زیر لب داد و موبایل را روی صندلی شاگرد، پرت کرد.
سها سرسخت تر از این حرفها بود. باید یک فکر اساسی می کرد، مسافرت خوب بود ولی محال بود سها قبول کند. مگر این که مجبور به آمدن می شد. مثلا یک مسافرت دستجمعی آن هم، با هر دو خانواده. این طور سها نمی توانست نه بگوید. هرچند، وقتی همه بودند، نمی توانست آن طور که دوست دارد با سها رفتار کند و دل سها را ببرد باید مراعات خیلی چیزها را می کرد، ولی باز هم خوب بود. اصلاً بهترین کار بود. سها مجبور بود، جلوی خانواده ها با او در یک اتاق بماند و این فرصت خوبی بود تا بتواند علاقه خودش را به سها نشان دهد. فقط این وسط می ماند شیدا. نمی توانست شیدا را تنها بگذارد، آن هم حالا که با نازلی قهر بود. نازلی هر عیبی داشت، مواظب شیدا بود.
با خستگی چرخی به گردنش داد و آهی از سر درماندگی کشید. نمی دانست باید به کدام یک از بدبختی هایش فکر کند. سها، شیدا، شرکت، پدرش، گیج شده بود، آدم حل کردن این همه مشکل با هم نبود.
سرش را بلند کرد و دوباره به پنجره اتاق خواب سها نگاه کرد. چراغ اتاق خاموش شده بود. انگار سها راست گفته بود که می خواست بخوابد. مگر چه کار می کرد که این قدر خسته می شد؟
شانه ای بالا انداخت و دوباره به شیدا فکر کرد. بهتر بود شیدا را برای تعطیلات نوروز به گرمسار پیش خانواده اش می فرستاد. این طور خیالش از شیدا راحت می شد. هر چند مجاب کردن شیدا هم برای رفتن به گرمسار کار ساده ای نبود. مخصوصا حالا که با هم قهر بودند.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_شش
نزدیک به دو هفته بود از قهرشان می گذشت. البته قهر، قهر هم نبودند. با هم حرف می زدند. ولی خیلی رسمی و سرد. آن هم در صورت لزوم. پرهام که بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند، وقتی هم به خانه بر می گشت خودش را با گوشیش سرگرم می کرد. شیدا ولی مثل بچه های لجباز خودش را در اتاق خواب قایم می کرد تا جلوی چشم پرهام نباشد. این اولین باری بود که کارشان به این جا کشیده شده بود. همیشه بعد از هر دعوایی یا شیدا برای آشتی کردن پیش قدم می شد، یا این که آنقدر گریه می کرد تا دل پرهام به رحم می آمد و به سراغش می رفت. ولی این بارهیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند.
پرهام حق را به خودش می داد. تمام این اتفاقات تقصیر شیدا بود، اگر شیدا جواب تلفن سها را نمی داد، کار به اینجا نمی کشید که به بهترین دوستش تهمت بزند و سها را از خودش برنجاند. شیدا زیاده روی کرده بود.
اگر همان شب به او گفته بود که سها تماس گرفته، به فربد زنگ می زد و از او می خواست، تا سها را به بیمارستان ببرد و بعد خودش با اولین پرواز به تهران بر می گشت و کارها را سر و سامان می داد. ولی شیدا با بچه بازیش همه چیز را به هم ریخته بود. پرهام هنوز از دست شیدا عصبانی بود. نه فقط به خاطر کاری که کرده بود، بیشتر به این خاطر که شیدا حاضر نبود، اشتباهش را قبول کند.
وقتی آن شب با عصبانیت به سراغ شیدا رفته بود و با داد و بیداد، تمام حرصش را سر شیدا خالی کرده بود، انتظار داشت شیدا مثل همیشه بعد از کلی گریه برای معذرت خواهی پیش قدم شود، ولی برعکس تصورش شیدا اصلاً گریه نکرده بود و با پرویی گفته بود که کارش درست بوده و اگر باز هم در چنین موقعیتی قرار بگیرد، همان کار را می کند.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_پنج پرهام با حرص چشمهایش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هفت
ماشین را روشن کرد تا به نزدیکترین گلفروشی برود، ولی برای لحظه ای مکث کرد. با یک سبد گل نمی توانست دل شیدا را بدست آورد، باید کمی دست و دلبازانه تر عمل می کرد. باید نشان می داد هیچ کس در این زندگی به اندازه شیدا برایش مهم نیست و هر کاری می کند، فقط به خاطر شیدا است. شیدا احتیاج به اطمینان خاطر داشت تا دوباره دل به پرهام ببندد و دست از لجبازی بردارد. الان زمان قهر و لجبازی نبود.
یک ساعت بعد ماشینش را داخل پارکینگ ساختمانی که با شیدا در آن زندگی می کرد، پارک کرد و بعد از برداشتن سبد گل بزرگی که خریده بود از ماشین پیاده شد. قبل از قفل کردن در ماشین، دستی به جیب شلوارش کشید تا از بودن جعبه گوشواره ایی که برای خریدشان تا مرکز شهر رفته بود، مطمئن شود. نفس عمیقی کشید و به سمت آسانسور رفت.
به دیوار آسانسور تکیه داد و به فکر فرو رفت. در بد مخمصه ای افتاده بود. نه راه پس داشت و نه راه پیش ولی باید این بازی را لااقل تا شش ماه دیگر ادامه می داد، بعد از آن وقت داشت برای زندگیش یک تصمیم درست و حسابی بگیرد.
الان حوصله فکر کردن به مشکلاتش را نداشت. عادت نداشت، همزمان به دو چیز مختلف فکر کند. حالا که پیش شیدا بود، فقط به شیدا فکر می کرد. فردا می توانست به سها یا مشکلات دیگرش فکر کند.
در خانه را که باز کرد، برای لحظه ای خشکش زد. خانه از تمیزی برق می زد و بوی غذا خانه را پر کرده بود. در این دوهفته شیدا دست به سیاه و سفید نزده بود تا نهایت اعتراضش را به پرهام نشان دهد و این خانه تمیز و بوی غذا به معنی آتش بس بود.
لبخند روی لبهای پرهام نشست. پس شیدا قصد آشتی کردن داشت. برای لحظه ای فکر کرد، برگردد و گل و هدیه را دوباره توی ماشین پنهان کند ولی قبل از این که تصمیم اش را عملی کند، شیدا با یک پیراهن زیبا به رنگ فیروزه ای که دامنش به زور رانهای خوش فرمش را می پوشاند و یقه بازش سخاوتمندانه سینه ی سفید و زیبایش را به نمایش گذاشته بود، جلوی رویش ظاهر شد. ضربان قلب پرهام بالا رفت و بدنش داغ شد. دلش برای شیدا تنگ شده بود. لبخندی زد و یک قدم به شیدا نزدیک شد. بوی ادکلن شیدا توی بینیش پیچید. حالش دگرگون شد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هشت
به نظرش شیدا با آن آرایش ملایم و موهای جمع شده بالای سرش از همیشه زیباتر شده بود.
شیدا با لبخند منتظر ماند تا پرهام سبد گل را به سمتش بگیرد. پرهام ولی آنقدر محو زیبایی شیدا شده بود که یادش رفت برای چه کاری امده است. شیدا سرش را کج کرد و با ناز گفت:
- برای منه.
پرهام که تازه سبد گل درون دستش را به خاطر آورده بود. با خنده گفت:
- خانم دیگه ای اینجا می بینی؟
شیدا منظور دار ابروی بالا انداخت. پرهام اخمی کرد و گفت:
- شروع نکن.
- نمی کنم.
پرهام قدم دیگری به شیدا نزدیک شد. ولی به جای این که سبد را به دست شیدا بدهد آن را روی میز گذاشت و در یک حرکت شیدا را در آغوش گرفت. شیدا با سرخوشی خندید و خودش را بیشتر توی بغل پرهام جا داد. پرهام اولین بوسه را بر روی گردن شیدا زد. شیدا آرام سرش را بالا آورد و لبهایش را در معرض دید، پرهام قرار داد.
پرهام نفهمید چطور سر از اتاق خواب در آورد. فقط وقتی به خودش آمد که بدن لخت شیدا را در آغوش گرفته بود. احساس سبکی می کرد. نمی توانست منکر این قضیه شود که از بودن در کنار شیدا لذت می برد. او شیدا را دوست داشت. دلش نمی خواست شیدا را از دست بدهد. آه بلندی کشید و بیشتر از قبل شیدا را به خودش فشار داد. شیدا که مثل بچه گربه ملوسی خودش را توی بغل پرهام جا داده بود. گاز ریزی از سینه پرهام گرفت که حس خوب پرهام را بیشتر و لبخند روی لبهایش را عمیق تر کرد.شیدا سرش را به گوش پرهام نزدیک کرد و گفت:
- برام گل گرفته بودی که آشتی کنی؟
پرهام چشم بست و آرام گفت:
- آره، امشب اومدم ازت معذرت بخوام. با این که هنوز معتقدم کارت اشتباه بود، ولی ازت معذرت می خوام که صدام و روت بلند کردم.
شیدا نفسی گرفت و گفت:
- منم معذرت می خوام. نباید اون کار رو می کردم. حق با تو بود.
پرهام لبخندی از سر رضایت زد و حلقه دستش را به دور بدن شیدا تنگ تر کرد. شیدا سرش را روی سینه پرهام جا به جا کرد و به صدای قلب پرهام گوش داد و گفت:
- خیلی عجیبه که هر دو تامون تو یه روز تصمیم گرفتیم از هم معذرت بخواهیم.
- عجیب نیست، چون عاشق همیم. دلامون به هم راه داره.
- آره، ما عاشق همیم. هر اتفاقی هم بیفته عاشق هم می مونیم.
پرهام چشم بست و زیر لب زمزمه کرد:
- می مونیم
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هفت ماشین را روشن کرد تا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_نه
(76)
نازلی روی صندلی کنار ایستگاه پرستاری نشسته بود و با خوشحالی منتظر پایان ساعت کاریش بود. یک هفته بیشتر تا پایان سال باقی نمانده بود و بیمارستان هم مثل هر جای دیگر در این شهر بزرگ در تکاپوی استقبال از سال نو بود. ولی در قلب نازلی عید دیگری بود. تا چند ساعت دیگر مجید به تهران می رسید و این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که قرار بود، برایش بیفتد.
بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با پدرش توانسته بود، اجازه مجید را بگیرد تا او را برای ایام عید به تهران بیاورد. قرار بود برادرش مجید را تا مرکز استان بیاورد و او را سوار هواپیما کند تا به تنهایی به تهران بیاید. خودش نمی توانست مرخصی بگیرد و کسی را هم نداشت تا به دنبال مجید بفرستد. از فکر این که پسرش آنقدر بزرگ شده که می خواهد به تنهایی این مسیر طولانی را طی کند. لبخند روی لبهایش نشست. مجید پسر قوی بود. مثل خودش.
از وقتی به تهران برگشته بود به چیزی جز آمدن مجید فکر نمی کرد. کل خانه را خانه تکانی کرده بود و تنها اتاق خانه را برای مجید در نظر گرفته بود. برنامه داشت با خود مجید به خرید برود. دوست داشت مجید اتاقش را به سلیقه خودش بچیند. اتاقی که قرار بود در آن درس بخواند، بخوابد، بازی کند و زندگی جدیدی را تجربه کند.
نازلی تصمیم خودش را گرفته بود. مجید را برای همیشه پیش خودش می آورد، فقط باید منتظر پایان سال تحصیلی می ماند. آن وقت مجید را به تهران می آورد، در یک مدرسه خوب ثبت نام می کرد و تا آخر عمر از او مراقبت می کرد. دیگر دور بودن از پسرش بس بود. می خواست نقش خودش را به عنوان یک مادر ایفا کند حتی اگر مجید هیچ وقت نمی فهمید او مادرش است.
فکر روزهای که قرار بود با مجید بگذراند، هیجان زده اش می کرد. برای تک تک روزهای عید برنامه ریخته بود می خواست با مجید به همه پارکها، موزه ها و سینما های تهران برود. می خواست با مجید به کافه و رستوران برود. می خواست با مجید سوار ترن هوایی شود و از بالای بام تهران به شهر نگاه کند. می خواست با مجید به کوه و جنگل و دشت برود. حتی شاید با مجید برای یک سفره چند روزه به شمال می رفت تا پسرش دریا را هم ببیند. ولی قبل از آن باید با مجید به خرید می رفت.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد
می خواست حسابی پسرش را نو نوار کند. حتی می خواست به دل مجید راه بیاید و او را به یک آریشگاه خوب ببرد تا موهایش را مثل موهای نیما کوتاه کند. می خواست هر کاری از دستش بر می آید برای مجید انجام دهد.
دست داخل کیفش کرد و برای هزارمین بار به چکی که نیما به او داده بود، نگاه کرد. مبلغ چک بالا بود، خیلی بالاتر از آن چیزی که نازلی تصور می کرد. انگار نیما می خواست با دادن این مقدار پول، دینش را به نازلی ادا کند و خودش را از عذاب وجدان برهاند. نازلی با این پول، نه تنها می توانست تمام هزینه های مجید را بپردازد و او را در یک مدرسه خوب ثبت نام کند، حتی می توانست خانه بهتری رهن کند. یک خانه ی دو خوابه در یک محله بهتر.
هنوز اقدامی برای نقد کردن چک نکرده بود. بارها تصمیم گرفته بود، چک را پاره کند و دور بریزد ولی پشیمان شده بود. از یک طرف غرورش اجازه نقد کردن چک را نمی داد و از طرف دیگر نیازهای مجید او را وادار به خرج کردن آن پول می کرد. باید بین غرورش و آسایش مجید یکی را انتخاب می کرد و او آسایش مجید را انتخاب کرده بود. با این که از تصور خنده تمسخر آمیز نیما وقتی متوجه نقد شدن چک می شد، حس بدی می گرفت ولی باید این کار را می کرد.اصلاً به درک. بگذار نیما به او بخندد، بگذار نیما فکر کند او آدم پول پرستی است که برای پول هر کاری می کند. او که قرار نبود، دیگر نیما را ببیند. بگذار نیما در دلش بگوید که نازلی هم با پول خریده شد. نیما عادت داشت همه را با پول بخرد او هم یکی مثل همه. اصلاً این پول حق مجید بود و او حق نداشت مجید را از داشتن این پول محروم کند. ریال به ریالش را خرج مجید می کرد. این پول برای مجید حلالتر از شیر مادر بود.
- عهه نازلی اینجایی؟
نازلی با شنیدن صدا سرش را بالا آورد و با تعجب به شیدا که با چشم هایی خمار و لبخندی پر از غرور جلویش ایستاده بود، نگاه کرد. شیدا خنده ای کرد و گفت:
- فکر نمی کردم اینجا ببینمت؟
نازلی خیره به شیدا با لحن بی تفاوتی گفت:
- من این جا کار می کنم.
شیدا نگاهی به اطراف انداخت و دماغش را به حالت چندش جمع کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_نه (76) نازلی روی صندلی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک
- می دونم. منم یه وقتی اینجا کار می کردم خیلی سخت بود. خدا رو شکر دیگه مجبور نیستم کار کنم.
نازلی نگاه خیره اش را از روی شیدا بر نداشت و بدون حرف منتظر ماند، حوصله بحث کردن با شیدا را نداشت. اصلاً چه چیز باید به شیدا می گفت. شیدا ولی انگار از این بحث خوشش آمده بود، نگاه دوباره ای به اطراف انداخت و با حالت دلسوزانه ای گفت:
- ولی واقعاً چه جوری صبح تا شب این بو رو تحمل می کردم.
نازلی پوزخندی زد و به شیدا در آن لباسهای شیک مارکدار که پول هر تکه اش بیشتر از حقوق یک ماه او بود، نگاه کرد. انگار نه انگار این همان دختری بود که یک روز با یک چمدان کهنه به خانه اش پناه آورده بود، پول چطور آدمها را عوض می کرد. آرام گفت:
- تو چرا اومدی؟
شیدا با ناز گردنش را تکان داد و گفت:
- اومده بودم دکتر کلانتری رو ببینم.
بعد دستی روی بینیش کشید و ادامه داد:
- می خوام دماغم و برام عمل کنه. اومدم اینجا باهاش حرف بزنم برام خارج از نوبت، وقت بده. آخه می دونی، یکی بهم گفته اگه دماغم و یه کم کوچیک و سربالا کنم، چهرم فوق العاده می شه.
نازلی حس کرد، منظور از آن یک نفر نیماست. پوزخندی زد و گفت:
- حتماً خوب می شه.
- شنیدم رفته بودی کوخک؟
نازلی از جایش بلند شد. نمی دانست هدف شیدا از این مکالمه چیست؟ ولی خودش قصد نداشت بهترین روز زندگیش را به خاطر شیدا خراب کند. همانطور که از کنار شیدا می گذشت، گفت:
- باید برم. یه جایی کار دارم می ترسم دیرم بشه.
شیدا سرش را کج کرد و گفت:
- حیف ماشینم و نیوردم وگرنه خودم می رسوندمت.
خنده اش گرفت، شیدا داشت پُز ماشینش را به او می داد، آرام سرش را به سمت شیدا چرخاند و گفت:
- آره، حیف شد.
و به سرعت از کنار شیدا گذشت.
کمی که دور شد،نفس عمیقی کشید و سرش را با ناراحتی تکان داد. هر چقدر هم که می خواست خودش را نسبت به رفتار پر از تحقیر شیدا بی تفاوت نشان دهد، نمی توانست. اگر در جای دیگری بود حتماً جواب دندان شکنی به شیدا می داد و موقعیتش را توی صورتش می کوبید و روزهای گذشته را به رویش می آورد. ولی از این شیدای جدید می ترسید. این شیدا را نمی شناخت. نمی دانست ممکن است چه کاری انجام دهد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_دو
شیدا ممکن بود برای نشان دادن برتریش به او داد و بیداد کند و آبرو ریزی در آورد. نازلی بر عکس شیدا کارش را دوست داشت و نمی خواست مشکلی در محیط کاریش پیش بیاید.
از بیمارستان که بیرون آمد هنوز در فکر شیدا بود. هر چه قدر فکر می کرد دلیل این رفتارهای شیدا را نمی فهمید. او شاید در حق خیلی ها بدی کرده بود ولی هیچ وقت در حق شیدا بدی نکرده بود. تنها فکری که به نظرش می رسید این بود که شیدا با این رفتارها می خواست عذاب وجدانش را تسکین دهد. شاید هم این ذات شیدا بود و فقط تا الان موقعیت بروز آن را نداشته. در این که شیدا آدم بی چشم ورویی بود، شکی نداشت مگر همین کار را با ترانه هم نکرده بود. مگر بعد از سالها خوردن نان و نمک بر سر سفره ترانه، نمکدانش را نشکسته بود. چرا باید فکر می کرد او برای شیدا عزیز تر از ترانه است.
پا به خیابان که گذاشت ماشین نیما را آن طرف خیابان جلوی بیمارستان دید. شوکه به نیما که پشت فرمان نشسته بود، نگاه کرد. نیما این جا چه کار داشت؟ یعنی برای دیدن او آمده بود؟ امکان نداشت. شاید کسی را به بیمارستان آورده بود؟ شاید برای عیادت بیماری آمده بود؟ شاید خودش مریض شده بود؟
خیلی طول نکشید که با دیدن شیدا که به سمت ماشین نیما می دوید، جواب سوالش را گرفت. شیدا با سرعت از خیابان گذشت و با خنده ای که حتی از آن فاصله توی صورتش مشخص بود، روی صندلی کنار نیما نشست. نیما به سمت شیدا چرخید و چیزی به شیدا گفت. شیدا از شدت خنده سرش به سمت عقب رفت.
لبخند نازلی تلخ شد و اشک درون چشم هایش حلقه زد. قلبش از این همه پستی تیر کشید. با این که مدتها بود، قبول کرده بود، رابطه نیما و شیدا بیشتر از یک دوستی ساده است. ولی دیدن آنها در کنار هم مثل یک خنجر در قلبش فرو رفت. حس زن شوهر داری را داشت که مچ شوهرش را با بهترین دوستش گرفته است. حالش بد بود. دردی که در آن لحظه توی سینه اش حس می کرد، بیشتر از دردی بود که وقتی نیما رهایش کرده بود، کشیده بود. دلش می خواست بلایی سر هر دویشان بیاورد. دلش می خواست تلافی کند. باید هر دو جواب این خیانتشان را می دیدند.
موبایلش را بیرون آورد، تا به پرهام زنگ بزند. باید به پرهام می گفت، زنش کجاست. باید به پرهام نشان می داد با چه آدم عوضی ازدواج کرده.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک - می دونم. منم یه وقتی
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_سه
دستش را به سمت شماره پرهام برد، ولی خیلی زود پشیمان شد. نباید خودش را وارد این بازی می کرد. باید تا آنجا که ممکن بود از آدمهایی مثل شیدا، نیما و پرهام دور می ماند. این آدمها فقط به او آسیب می رساندند. باید می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. مخصوص حالا که قرار بود مجید را پیش خودش بیاورد. برای محافظت از مجید هم که بود، باید از این آدمها دوری می کرد هر کدام از آنها ممکن بود به شباهت مجید و نیما شک کنند. باید خیلی زود چک را نقد می کرد و خانه اش را عوض می کرد. نباید می گذاشت چشم هیچ کدامشان به مجید بیفتد. رو برگرداند و سوار اولین تاکسی شد تا هر چه زودتر خودش را به فرودگاه برساند.
مسیر بیمارستان تا فرودگاه طولانی و پر از ترافیک بود. نازلی عصبی و نگران موبایلش را در آورد تا به مجید زنگ بزند و بگوید دیرتر می رسد. ولی قبل از این که تماس برقرار شود، موبایل خاموش شد. نازلی با تعجب به صفحه سیاه موبایل نگاه کرد. فراموش کرده بود، موبایلش را در شارژ بزند. نفس پر حرصش را بیرون داد و موبایل خاموش را داخل کیفش پرت کرد.
تا رسیدن به فرودگاه حتماً از نگرانی می مرد. قرار بود قبل از مجید آنجا باشد. حالا معلوم نبود کی برسد. می دانست پرواز تاخیر ندارد. برادرش زنگ زده بود و ساعت دقیق پرواز هواپیما را گفته بود. زیر لب فحشی به شیدا داد.
به خاطر او و آن نیمای آشغال بود که دیر به فرودگاه می رسید. خدا هر دویشان را لعنت کند. اگر بلای سر پسرش می آمد، چه کار باید می کرد؟ اگر کسی متوجه تنها بودن مجید می شد و او را اذیت می کرد چه خاکی باید توی سرش می ریخت؟ اگر مجید بچگی می کرد و از فرودگاه بیرون می آمد، چطور در این شهر بی در و پیگر پیدایش می کرد؟ خدا ، خدا می کرد، مجید آنقدر عاقل باشد که جایی نرود. دلش آشوب بود. انگار کسی توی دلش رخت می شست. زیر لب شروع به خواندن آیت الکرسی کرد تا دلش آرام گیرد.
وقتی بلاخره تاکسی جلوی در سالن فرودگاه متوقف شد. یک ساعت از نشستن هواپیمای مجید می گذشت. به سرعت از ماشین بیرون پرید و با تمام توان از پله های منتهی به سالن فرودگاه بالا رفت و خودش را بین هزاران آدمی که از مثل مور و ملخ به هر طرف می رفتند، انداخت. کمی طول کشید تا توانست مجید را پیدا کند. چمدان به دست با لبهایی خندان داشت با مردی که رو به رویش ایستاده بود، حرف می زد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_چهار
نازلی ترسیده به سمت مجید دوید. احساس خطر می کرد. مجید نباید با غریبه ها حرف می زد. باید از همین امروز به مجید نحوه زندگی در این کلان شهر بزرگ را یاد می داد. اینجا کوخک نبود، اینجا نمی شد به هر کسی اعتماد کرد. به مجید که رسید بدون حرف بازوی مجید را کشید و او را از مرد دور کرد. مرد به سمت نازلی برگشت. نگاه نازلی روی چشم های غمگین و لبهای بدون لبخند، ساسان خشک شد. مجید با تعجب بازویش را از دست نازلی بیرون کشید و گفت:
- آبجی اومدی؟ چرا تلفت خاموش بود؟
ولی نازی چیزی نمی شنید، فقط خیره به ساسان نگاه می کرد. ساسان که سوال نازلی را از نگاه بهت زده اش خوانده بود، گفت:
- دیر کردی، تلفنتم خاموش بود، مجید به من زنگ زد. این اطراف بودم اومدم پیشش.
نازلی بغضی که می رفت توی گلویش شکل بگیرد را قورت داد. ولی چندان موفق نبود. تمام سعی اش را کرد تا ساسان متوجه حال بدش نشود. با لبخندی که به زور گوشه لبش نشانده بود، گفت:
- ممنون. شارژ موبایلم تموم شده بود، خودم هم تو ترافیکم گیر افتاده بودم.
ساسان فقط سرش را تکان داد و حرف دیگری نزد. نازلی حس کرد در حال خفه شدن است. هر لحظه ممکن بود بغض درون گلویش بشکند. دست برد و چمدون مجید را بلند کرد و گفت:
- بریم.
ساسان چمدان را از دست نازلی گرفت و گفت:
- با نیما اومدی؟
نازلی خجالت زده، گفت.:
- نه، من و نیما به هم زدیم.
خودش هم نمی دانست، چرا این حرف را به ساسان زد. ساسان با همان نگاه جدی و صورت بدون لبخند، گفت:
- پس بریم، من می رسونمتون.
نازلی وا رفت. انتظار نداشت ساسان با شنیدن خبر جدایش از نیما، آن قدر بی تفاوت رفتار کند. دل نازلی شکست. کاش ساسان چیزی می گفت. حتی اگر مسخره اش می کرد، بهتر از این بی محلی بود. برای لحظه ای تصمیم گرفت چمدان را از دست ساسان بگیرد و راهش را از ساسان جدا کند ولی پشیمان شد. اگر این کار را می کرد نمی توانست جواب نیما را بدهد.سیا مسیرش را تغییر داد و وارد جاده خاکی و خلوتی شد. آزیتا که دیگر تحملش تمام شده بود، توقف کرد. سیا با قطع شدن صدای موتور آزیتا به پشت سرش نگاه کرد، چند متری از آزیتا جلو افتاده بود، راه رفته را برگشت و موتورش را رو به روی موتور آزیتا نگه داشت و با حرص کلاهش را از سرش برداشت و پیاده شد. آزیتا با پاهای لرزان از روی موتور پایین آمد و به سختی کلاهش را از سرش برداشت.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_یک - می دونم. منم یه وقتی
باشه ای زیر لب گفت و پشت سر ساسان که با مجید هم قدم شده بود، به سمت در خروجی راه افتاد.
روزش خراب شده بود. تمام حس های خوبش پریده بود. چهره بدون لبخند ساسان همانقدر درد داشت که دیدن شیدا در ماشین نیما. اگر نیما را به خاطر شیدا از دست داده بود. ساسان را به خاطر حماقت های خودش از دست داده بود. به خاطر زیاده طلبیش. به خاطر رویاهای احمقانه اش.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_سه دستش را به سمت شماره پ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنج
(77)
آزیتا که روی موتور زیبا و جمع و جور سفید رنگی نشسته بود، کلاه کاسکتش را از سر برداشت و ریه هایش را از هوای آخرین روزهای اسفند ماه پر کرد و به سیا که کنارش روی یک موتور گنده سیاه رنگ نشسته بود، نگاه کرد. از تضاد بین خودش و سیامک لذت می برد، سیامک لبه کلاه کلاسکتش را بالا زد و به معنی چیه؟ سرش را برای آزیتا تکان داد. آزیتا خنده ای کرد و گفت:
- یه دور دیگه مسابقه بدیم.
سیا، نچی کرد و رویش را برگرداند. امروز به اصرار آزیتا به جای تمرین در پیست به شهر آمده بودند. سیا چندان راضی نبود. موتورها امانت بودند. یعنی بی اجازه از تعمیرگاه برشان داشته بود و اگر آسیبی می دیدند، پدر هر دویشان را در می آورند. ولی از موتورها مهمتر، خود آزیتا بود. با این که آزیتا دانش آموز خوبی بود و خیلی زود موتور سواری را یاد گرفته بود، ولی سواری با این موتورهای مسابقه، درون شهر خطرناک بود. سیامک دوست نداشت آزیتا آسیبی ببیند. ولی دل، نه گفتن به آزیتا را هم نداشت. مخصوصاً وقتی چشمهای سبزش را توی چشم های سیا می دوخت و با لحن ملتمسانه ای می گفت" خواهش می کنم، به خاطر من" آن وقت بود که سیامک کم می آورد و به همه ی خواسته های آزیتا تن می داد. کلافه سرش را بالا برد. آزیتا با عشوه، دوباره گفت:
- بریم.
سیا نفس صدادارش را بیرون فرستاد و تهدید وار گفت:
- فقط همین یه دور. تا آخر همین خیابون می ریم و برمی گردیم.
آزیتا لبخندی زد و به جای جواب دادن به سیامک کلاهش را روی سرش گذاشت. از موتور سواری توی پیست های خالی خسته شده بود. دوست داشت جلوی چشم مردمی که با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، ویراژ بدهد. آزیتا عاشق دیده شدن بود، عاشق جلب توجه. عاشق نگاه های پر از تحسین آدمهای اطرافش و نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. می خواست به همه نشان بدهد، او چیزی دارد که دیگران ندارند.
سیا دوباره تاکید کرد:
- آزیتا، فقط همین یه دور. بعد بر می گردیم سمت تعمیرگاه. باشه.
آزیتا باشه ای گفت و خودش را روی موتور جا به جا کرد و منتظر علامت سیا ماند. هر دو موتور همزمان با غرشی بلند از جا کنده شدند.
سیا خیلی زود از آزیتا جلو افتاد، آزیتا چشم از سیا برداشت و به فرعی که چند متر جلو تر بود نگاه کرد. لبخندی زد، خودش را روی موتور کج کرد و به داخل فرعی پیچید.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_شش
عاشق این بود که سیا را عصبی و نگران کند. او را به دنبال خودش بکشد و بعد از آن با یک ناز و عشوه از دلش در بیاورد.
موتور از داخل فرعی وارد کوچه پر درخت خلوتی شد. آزیتا سرعت موتور را کم کرد و کمی جلوتر توقف کرد. نمی خواست زیاد از سیا دور شود. همین که سیا به پشت سرش نگاه می کرد و با ندیدن او نگران می شد، بس بود.
همان موقع چشمش به پرهام افتاد که از عرض خیابان عبور می کرد. خشم تمام وجودش را پر کرد، هنوز از دست پرهام ناراحت بود. مخصوصاً این که پرهام هر وقت او را می دید به نوعی مسئله سقط بچه را به رویش می آورد و اذیتش می کرد. انگار از درماندگی آزیتا لذت می برد. برای یک لحظه فکری مثل برق از سرش گذشت. باید حال پرهام را می گرفت. بدنش را روی موتور صاف کرد، نفس عمیقی کشید و با سرعت به سمت پرهام راند.
اتفاقات بعدی در کسری از ثانیه افتاد. پرهام به سمتی پرت شد و چند متر آن طرف تر روی زمین پرت شد.
کنترل موتور از دست آزیتا در رفت و همراه با موتور روی زمین افتاد. درد توی بدنش پیچید و نفسش بند آمد. به زور خودش را از زیر موتور بیرون کشید و به سمت پرهام برگشت. پرهام روی زمین افتاده بود و خون از سرش بیرون میزد. آزیتا ترسیده به تصویر رو به رویش خیره ماند.
- راه بیفت. زود باش
با صدای فریاد سیا به خودش آمد. اصلاً نفهمید سیا کی به آنجا رسیده بود. فریاد دوباره سیا او را از جا پراند. به سرعت روی موتور سوار شد و با تمام قدرت پشت سر سیا شروع به حرکت کرد. به سرعت از شهر خارج شدند و وارد بزرگراه منتهی به تعمیر گاه شدند.سیا مسیرش را تغییر داد و وارد جاده خاکی و خلوتی شد. آزیتا که دیگر تحملش تمام شده بود، توقف کرد. سیا با قطع شدن صدای موتور آزیتا به پشت سرش نگاه کرد، چند متری از آزیتا جلو افتاده بود، راه رفته را برگشت و موتورش را رو به روی موتور آزیتا نگه داشت و با حرص کلاهش را از سرش برداشت و پیاده شد. آزیتا با پاهای لرزان از روی موتور پایین آمد و به سختی کلاهش را از سرش برداشت. سیا با عصبانیت به سمت آزیتا رفت. ولی آزیتا توی حال خودش نبود، دست و پایش می لرزید و نفسش به شماره افتاده بود. فکرش روی جسد بی جان پرهام و خونی که روی زمین ریخته شده بود، جا مانده بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنج (77) آزیتا که روی م
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هفت
سیا فریاد زد:
- از همین می ترسیدم. می دونستم یه بلایی سرمون میاد. می دونستم نباید به حرفت گوش کنم. اصلاً تو، توی اون خیابون چی کار می کردی؟ هان، تو اون خیابون چی کار می کردی، آزی؟
آزیتا بی توجه به فریادهای سیا زیر لب زمزمه کرد:
- مُرد. پرهام مُرد. من کشتمش. من پرهام و کشتم.
سیا با تعجب به صورت رنگ پریده و ترسیده آزیتا نگاه کرد و گفت:
- چی می گی؟ پرهام کیه؟ ببینم تو چیکار کردی آزی؟ پسره رو می شناختی؟
آزیتا خیره به صورت سیا با خودش حرف می زد.
- نمی خواستم بکشمش. فقط می خواستم بترسونمش. نمی خواستم بکشمش. به خدا نمی خواستم بکشمش.
سیا عصبی دستش را روی شانه های آزیتا گذاشت و محکم تکانش داد. رنگ چشم های آزیتا برگشت. بدنش شل شد و قبل از آن که سیا بتواند کاری کند از زیر دست سیا لیز خورد و روی زمین افتاد.
سیا مستاصل روی زمین خاکی نشست و آزیتا را در آغوش گرفت. گریه اش گرفته بود. چرا باید حالا که برای اولین بار، زندگی روی خوشش را به او نشان داده بود، این بلا سرشان بیاید. اگر آزیتا را می گرفتند، چه خاکی باید توی سرش می ریخت.
نگاه دوباره ای به بدن بی جان آزیتا کرد. باید کاری می کرد. باید از آزیتا محافظت می کرد. نمی گذاشت دست کسی به آزیتا برسد. حتی اگر شده خودش، همه چیز را گردن می گرفت، نمی گذاشت صدمه ای به آزیتا برسد. آزیتا ظریف بود، شکننده بود. آزیتا از پس این فشار بر نمی آمد. تحمل زندان را نداشت. نه، نمی گذاشت کسی آزیتا را اذیت کند.
سعی کرد، فکرش را متمرکز کند. باید به همه چیز فکر می کرد. به پیکر مردی که چند کیلومتر آنطرفتر کف خیابان افتاده بود و به موتوری که آثار تصادف روی آن بود. باید خوب فکر می کرد. باید یه راه چاره پیدا می کرد.
خیابان خلوت بود ولی حتماً چند نفری آزیتا را دیده بودند. آنجا محله باکلاسی بود و پر از فروشگاه ها و شرکتهای مهم. حتماً دوربین های امنیتی از صحنه تصادف فیلم گرفته بودند. چه کار باید می کرد. تنها شانسی که آورده بود، این بود که قبل از حرکت پلاک هر دو موتور را در آورده بود. ولی بازهم نمی توانست مطمئن شود که پلیس موتورها را شناسایی نکند. موتورها خاص بودند و می توانستند ردشان را بزنند، مگر چند نفر در این شهر از این موتورها داشتند. خوب می دانست وقتی پای قتل در میان باشد، پلیس تا مجرم را نمی گرفت ول نمی کرد.
باید اول موتورها را بر می گرداند. باید تمام آثاری که از تصادف ممکن بود روی موتور باقی مانده باشد را پاک می کرد. نباید ردی باقی می گذاشت..
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد_و_هشتاد_و_هشت
ولی اول باید فکری به حال آزیتا می کرد. نگاهی به اطراف انداخت. دو موتور و یک دختر بیهوش وسط بیابان. چه کار باید می کرد؟ نمی توانست از کسی کمک بگیرد. هر چقدر تعداد کسانی که از موضوع اطلاع پیدا می کردند، بیشتر می شد، احتمال لو رفتنشان هم بیشتر می شد. نمی توانست خطر کند. باید خودش به تنهایی همه چیز را جمع و جور می کرد.
سیا با شنیدن صدای ناله ی آزیتا نفس حبس شده را رها کرد. دستش را نوازش گونه روی صورت آزیتا کشید و گفت:
- پاشو قربونت برم. پاشو.
آزیتا چشم هایش را باز کرد و به چشم های غمگین سیا نگاه کرد. سیا دماغش را بالا کشید و گفت:
- این چه کاری بود، کردی؟
آزیتا بغض کرده نگاهش را از سیا گرفت. سیا پیشانی آزیتا را بوسید و گفت:
- پاشو عزیزم. پاشو. باید زودتر بریم تعمیر گاه. باید تا کسی نفهمیده موتورها رو بذاریم سرجاشون.
آزیتا به سختی از جایش بلند شد. توان حرکت نداشت ولی حق با سیا بود. باید کاری می کرد. سیا به آزیتا کمک کرد تا دوباره سوار موتور شود. نگرانش بود. نمی دانست حالا که شوک اولیه تصادف از بین رفته، قدرت مقابله با ترسی که وجودش را پر کرده بود را دارد یا نه. ولی چاره دیگری نداشت. مجبور بود این فشار را به آزیتا تحمیل کند.نیم ساعت بعد جلو در تعمیرگاه توقف کردند. تعمیر گاه را یه خاطر مسابقاتی که قرار بود در ایام نوروز برگزار شود، یک هفته زودتر تعطیل کرده بودند و کارکنان را به تعطیلات زود هنگام فرستاده بودند.
سیا قبل از وارد شدن به تعمیر گاه، دوربین های امنیتی را قطع کرد. سالها همکاری با خلافکارها خیلی چیزها به او یاد داده بود. وقت زیادی نداشت هر لحظه ممکن بود، کسی متوجه قطع بودن دوربین های امنیتی بشود و برای سر کشی به تعمیرگاه بیاید.
بعد از این که جایی گوشه تعمیرگاه برای آزیتا درست کرد و او را خواباند به سراغ موتورها رفت. باید هر چه زودتر همه چیز را به حالت اول برگرداند. وقتی کارش با موتورها تمام شد هوا تاریک شده بود. گرسنه و خسته بود. به سراغ آزیتا رفت. آزیتا توی خواب ناله می کرد. دستی به پیشانی آزیتا کشید. به نظرش تب داشت.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هشتاد_و_پنج (77) آزیتا که روی م
نگاه دوباره ای به همه جا انداخت وقتی از مرتب بوده همه چیز خیالش راحت شد. به سراغ دوربین های امنیتی رفت و دوباره آنها را راه انداخت. درها را قفل کرد و آزیتا را در اغوش گرفت و از تعمیر گاه بیرون رفت. باید به محل تصادف بر می گشت تا بفهمد چه بر سر آن پسره، پرهام آمده است. ولی قبل از آن باید آزیتا را به جای امنی می برد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand