eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
820 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۲ 🍃🌸 🌱شدیم دوست خانوادگی یکدیگر. باخبر شدم که علی مدتی در ستاد پشتیبانی جنگ کرمان کارکرده. ت
۴۳ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ ✨جنگ چریکی بلد بود. قدرت فرماندهی داشت، اطلاعات قابل قبولی از جنگ داشت و کاملا آماده بود. همه بچه ها می دانستند که علی اگر در خانه نباشد، حتما در مسجدهست. بیشتر اوقات او در خانه نبود. درست از زمانی که پای او به جبهه بازشد، علی در آنجا حضور داشت. نه یک حضور معمولی بلکه چشمگیر و خیلی زود عرض اندام کرد. بی آنکه ادعایی داشته باشد. ✨ شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. در این دوره هم دست به گریبانش بود. اما خم به ابرو نمی آورد. کسی نشنیده شمایتی داشته باشد. ظاهرش چیزی جز شادی و طراوت نشان نمیداد. اما آتشی در درونش شعله می کشید، تماشایی. رسید به جایی که به خود فکر نمیکرد. برای اینکه نمونه خپد را بسیار می دید. او زمانی زیر چادر زندگی میکرد که می توانست از پس مخارج خانه ای اجاره ای برآید. می توانست ولی نکرد. دارو ندارش را انفاق کرد، مخفیانه هم انفاق کرد.❣ دوستانش گفتند وگرنه کسی باخبر نمیشد. هرشب جوانکی بلندبالا و لاغر اندام کوله ای به پشت داشت و دری را می زد و چیزی می گذاشت و میرفت. یقین دارم که علی با چشم گریان درِ خانه ها را می زد. کار او تبلور رنج او بود. خدا دل فراخی به او داده بود. صحنه سازی نمیکرد. بارها دیده بودم او با مسعول تدارکات دعوا میکرد و لباس میگرفت و بین بسیجیها قسمت میکرد، ولی همیشه پوتین سوراخ به پا داشت. همیشه می توانستی شست پایش را ببینی. در کجا؟ در که نیزار پوتین رزم را پاره میکند. دوستان صمیمی اش هم مثل او بودند. 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. چندبار تقاضای اعزام به جبهه را داده بود. چندین نامه برای من نوشت که از بخواهم با اعزام او موافقت کند. به چه مکافاتی توامستم او را به جبهه منتقل کنم. اولین بار وارد طرح و عملیات لشکرشد. ما در طرح و عملیات یک جمع ۱۷_۱۸ نفره داشتیم. هنه شان کارآمد پ باتقوا. میرحسینی بود، ، رحیمی، کازرونی و... علی میگفت من معاون آخرین نفرهستم. علی تاامکانات را جفت و جور نمیکرد، دست به کار نمیزد. برای خودش سینه سپر نمیکرد ولی برای بچه ها حان میداد. حاضرنبود تارمویی از کسی کم شود، آن هم به دلیل عدم هماهنگی و کمبودها. این روحیه نظر فرماندهان را جلب کرد و موقعیت رزمی او را تغییر داد. مرتب مسعولیت عوض میکرد. شد پل بین فرماندهان لشکر و فرماندهان گردانها. برای خودش جمع کوچکی داشت. شامل:بسیم چی، پیک، نیروی اطلاعاتی، مهندسی و لجستیکی. چادر میزد، سنگر میساخت و عملیات را هدایت میکرد. چنین نیرویی سلاح بر نمی دارد و نمی جنگد. بسیاری از افراد او را نمی شناسند، شاهد فعالیتهای او نیستند، بنابراین گمنام باقی می مانند. حضور او در سراسر جبهه مشهود است اما نه به چشم. یک حضور نامرئی است و نمی توان حذفش کرد. ۸: 🌷منطقه برای عملیات آماده شد، بدون کوچکترین مشکلی. یک هفته مانده به شروع عملیات، فرماندهان گردانها را خواستیم و آنها را فرستادیم تا از نزدیک با منطقه آشنا شوند. آنها باید محل استقرار گردان خود و دیگران را می دانستند، از نقطه حرکت تا نقطه تثبیت گردانها را شناسایی میکردند، از جا و مکان درمانگاه و تدارکات و تجهیزات مطلع می شدند و... دوسه روز مانده به شروع عملیات، فرماندهان گروهانها را هم فرستادیم. علی و امثال او با همه آشنا شدند و هماهنگی لازم را به عمل آوردند و ماند تا شب عملیات. همراه با ورود فرماندهان، علی هم وارد منطقه شد. نیرو را با کامیونهای سربسته از جنگل اهواز حرکت دادیم و از آبادان گذشتیم و رسیدیم به نهرهای معروف. شب قبل مشکلی پیش آمده و نیرو را از آبادان برگرداندیم. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. #علی چندبار تقاضای اعزام به جبهه ر
۴۵ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌾هوا بارانی بود و می غرید. آب گِل آلود بود. ابتدا به آن طرف اروند رسیدند. قرار بود آنها با نور چراغ قوه علامت بدهند تا نیرو حرکت کند. با اولین قایق به آن سوی اروند رسید. عراقیها متوجه شدند و چراغ زدند و چندقایق را طرف خود کشاندند و عده ای از بچه های مارا شهیدکردند. حرکت فریب آنها لو رفت و قایق ها پشت سر یکدیگر به مقصد رسیدند. زمین چسبنده بود و حرکت بچه ها را کند میکرد. از زمین و زمان آتش می بارید. هدف رسیدن به جاده استراتژیک بود. یکی از ایستگاههای عملیات بود. بچه هاباید آنجا به یکدیگر ملحق میشدند. نقطه بعد جاده البحار یا بصره بود. علی بود. عده ای از عراقیها نتوانسته بودند عقب نشینی کنند. بنابراین بین نیروهای ما محاصره شده بودند. اطراف کارخانه نمک نبردی سخت و تن به تن در گرفت. حسین خزاعی یکی از دوستان علی بعداز اشغال میدان قشله شهیدشد. علی روی الحاق کار میکرد و سخت درگیربود . بچه ها نمی توانستند خبر شهادت حسین را به او بدهند. آنها خیلی یکدیگر را می خواستند. وقتی خبرشهادت حسین را به او دادند، آشفته شد. اشک توی چشمانش حلقه زد، ولی خویشتن داری کرد. گفت میخواهم حسین را ببینم. ترس این را داشت که جنازه حسین در منطقه بماند. او که راه افتاد عده ای همراهش کردند. حسین را آوردند سه راه قشله. علی به سختی راه میرفت. حسین را بوسید. دلداریش دادیم و حرکت کردیم طرف پایگاه موشکی. پایگاه سقوط کرد. آنجا ماندیم. پ یزدانی با ما بودند. وقتی اذان مغرب را زدند، علی با آب قمقمه اش وضو گرفت. رفتیم میان سنگر که نماز بخوانیم. علی رفت بیرون و پشت سنگر جای خلوتی پیداکرد. پشت سرش استادم و نمازخواندیم. علی نشست برای دعای توسل. طوری دعا خواند که طاقتم تمام شد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۶ 🍃🌸 🌾تثبیت خط کارخانه نمک ۱۵ روز طول کشید. دشمن به هیچ قیمتی عقب نشینی نمیکرد. فشار پایگاه م
۴۷ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🌷زندگی در حذف شده بود. گویی در آن دشت نمور و بی انتها چنین چیزی وجود نداشته است. وقتی پاتک دشمن شروع میشد، ما جشن می گرفتیم چون حرکات ما شبیه انسانهای زنده میشد. یعنی داد می زدیم، می دویدیم، می زدیم و میخوردیم و کشته میشدیم. بدترین لحظات، زمان سکوت بود. نه جنگ و نه صلح، فقط انتظار و بلاتکلیفی. پافشاری ما دشمن را جریح کرد و آخرین چشمه از ترفندهای خود را بکار گرفت. اول هواپیماها را آورد و تاتوانست کوبید. بعد عملیات را پیش گرفت. در عملیات شیمیایی یک گردان نیرو از رده خارج شد. بچه هایی که سرشار از ایمان بودند خم به ابرو نمی آوردند. خداوند طاقت دیگری به آنها داده بود. یکی از آنها بود. در آن شرایط از مستحبات هم نمیگذشت. . دلمان به حضور این افراد گرم بود. می ارزید که پشت سرشان نمازبخوانیم. نفسشان پرخیر و برکت بود. آنها اینطور عمل میکردند که شایسته شدند.❣ خط کارخانه نمک بعداز ۱۵ روز سخت تثبیت شد. بخشی از این تثبیت ریشه درفداکاری علی داشت. ✨ رسیدیم به جاده . جاده استراتژیک بصره به دست ما افتاد. این یعنی زدن شارگ اقتصادی . خبر سقوط فاو ، صدام را زمینگیر کرد. به تلافی درآمد. هواپیماهایش را فرستاد سوی مراکز اقتصادی ما. جنگ شهرها را راه انداخت. رعب و وحشت ایجاد کرد. کارهمیشگی اش بود. هر وقت نمی توانست رو در رو بجنگد، از پشت خنجر میزد. سنگر زدیم و برای بچه ها جان پناه درست کردیم و زخمی ها را فرستادیم عقب و تجدید قوا کردیم. همه این زحمت ها به دوش علی بود. شب و روزش را گذاشته بود برای این کار. خواب و خوراک نداشت. مسعول خط آنقدر کار داشت که نمی توانست به امور شخصی اش برسد. او حتی از دعاهای یومیه غافل نمیشد. کارهای علی از سر اجبار نبود. باشوق و ذوق مستحبات را انجام میداد. بخشی از وجودش بود. مسأله این است که سنی نداشت.🌱 گلوله ها زمین را گود کرده و باران گودالها را پرکرده بود. نمک هم به آن اضافه شده بود. ازهمین آب میخوردیم و وضو میگرفتیم. خاکریز اول را سینه خیز زدیم. روزهای بعد خاکریزی داشتیم مرتفع و قشنگ و محکم. این یکی از کارهای علی در اطراف کارخانه نمک بود. خاکریز اول، پرده سیاه ناامیدی را درید. وقتی خط تثبیت شد کسی را گذاشتیم جای علی و او را آوردیم عقب برای استراحت یکی_دو روزه. علی پس از ۱۵ روز توانست خودش را بشوید و زیر سایبانی بنشیند و همان نان و آبلیموی معروفش را بخورد. سرسفره گفتم نمک بیاورید. علی گفت:حیف شد. ماش زودتر گفته بودی. تازه نمک های تنش را شسته بود. به زحمت توانستیم یکی دو روز نگه اش داریم و برگشت و ماند تا سه_چهار ماه... 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، هم در مرحله آماده سازی عملیات ۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از پاییز ۶۴ تا تابستان ۶۵. بیست ساله بود اما سرشار از تجربه. برنده علی بود. ظاهری شاد و شوخ و پر جنب و جوش و مردم دار و پرجاذبه و درونی پرآشوب و غمگین. روزها شاد جلوه میکرد و شبها گرفته. علی را باید با تلاوت قران شناخت، سر دعای توسل و ندبه و زیارت عاشورا و نماز. صوت جلیل او نشان میداد چگونه مردی است. را گرفتیم و تثبیت شدیم که شنیدیم عراق برای بار دوم را گرفته و صدام اعلام کرد، مهران در برابر فاو. تابستان آن سال مهران آزاد شد. از مهران همین را بگویم که جنگ گوشت و آهن بود. بعداز خاتمه عملیات ۱ ، زمزمه ازدواج را سرداد. متعجب شدم آخر گفته بود بعداز جنگ عروسی خواهد کرد. دلیلش هم این بود که شهیدخواهد شد، پس چرا دختر مردم را غمگین کند. گفتم خودم میروم خواستگاری. کسی را نشان دارم که لنگه اش در زمین نیست. پرسید:چه کسی را؟ گفتم:خاله ام. خوشحال شد و بناکرد پرس وجو. گفتم:خانه دار است، اصل و نسب داراست، مومن و متقی است و زیبا عین پنجه آفتاب. علی دیگر در پوست خود نمی گنجید و دم به ساعت دورم می گشت و پرس وجو میکرد. گفتم:طاقت داشته باش تا پایمان به کرمان برسد. رفتیم . چندروز استراحت کردیم و به اتفاق علی رفتیم منزل خاله مان. دوسه نفردیگر هم همراهمان بودند. هرقدر پافشاری کردم که گل و شیرینی بخرد، به شیرینی اکتفا کرد. رسیدیم کوچه خاله مان و در به روی آقا داماد و همراهان بازشد و پیرزنی پیشواز آمد. همین که گفتم سلام خاله ، علی از خنده روی پایش نشست.😂 گفت:خیلی جالب بود. به این میگویند پاتک شوخی. با بگوبخند چای و شیرینی خوردیم و برگشتیم. چندروز بعد گفت که دختر آقای کیانی را برای علی در نظر گرفته. با او صلاح و مصلحت کردیم. راضی بود. مادرعلی را خبر کردیم. گفت هرچه قسمت باشد. من بودم و و حاج آقامحمدی و علی و چندنفر دیگر. گفت:علی است. از مال دنیا چیزی ندارد، اما جوان صادق و باغیرتی است. اگر راضی به وصلت هستید، بسم الله. شیرینی را خوردیم. اشک شوق می ریختم. علی را سالها میشناختم و حالا شاهد سروسامان گرفتنش بودم.💞 🌾تااینکه بحث عملیات ۴ پیش آمد. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، #علی هم در مرحله آماده سازی عملیات #والفجر۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از
۴۹ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همرزم شهید) 💠 🍂❣ 🕊🌾 ۴… گفت که در قرارگاه بمانم و امکانات عملیات را فراهم کنم. همه کارها در شبها انجام شد. را بمباران میکرد. عهد کرده بود که بیت المقدس تکرار نشود. روی کارها نظارت داشت. وجودش خیالمان را قدری آسوده میکرد. علی باز لاغر و تکیده شد. وقتی حرف عملیات وسط آمد، چهره او دگرگون شد. حال و هوای دیگری پیدا کرد. به قول خودش نور بالا میزد. به بچه ها میگفت عمودی میروی و ساندویچی بر میگردی. علی دیگر آماده رفتن بود. گفت:دیگر آرزویی ندارم، غیراز . دلم از این گرفت که چطور باید دوری اش را تحمل کنم. در این سالهای عزیز و فراموش نشدنی بایکدیگر بودیم. اگر فاصله ای پیش می آمد، نامه می فرستادیم. روز قبل از عملیات آمد به سنگر ما و گفت:دارم میروم. کاری نداری؟ نگاهی به چهره اش انداختم و به خود گفتم:علی را از دست دادی.💔 گفتم: علی! نگاهم کردو گفت:چه میگویی؟ گفتم:نمی خواهی وصیت کنی؟ تکانی خورد و خوب نگاهم کرد. گفتم:شهیدمیشوی. رفت و ساعتی بعد آمد و پاکت سربسته ای را به من داد و گفت:خداحافظ.✨ پرسیدم:کاری نداری برایت انجام بدهم؟ گفت:نه، به مادرم سلام برسان.❣ نشستم و گریه کردم. امیدم داشت می رفت. یار روزهای سختی من داشت لحظه به لحظه دور میشد. به تنهایی خودم داشتم فکرمیکردم. به مادرش. مرور میکردم و زار می زدم. 🌾❣دشمن متوجه حرکت ما شده بود. .(جفاست آنکه میگوید عملیات خورد.) ولی باید حرکت میکردیم. از آن لحظه ای که بچه های پا در آب گذاشتند، دشمن بنا کرد به تیراندازی. روی آب ، زیرآب، می زد. رفتند آن ور آب و رسیدند به اول جزیره . پشت سرآنها بچه های . خط را شکستند. دشمن باور نکرد. علی با اولین گروه وارد جزیره شد. باید می رفت و گردانها را هدایت میکرد. مدام در تماس بودیم. امکانات و تجهیزات هم به مقصد رسید. درگیری شروع شد. حجم آتش سنگین بود. عراق تا صبح کوبید. تلفات زیاد داشتیم. در گرماگرم هدایت، به علی فکرمیکردم. آن جملات کوتاه و بریده در مغزم تکرار میشد. وصیتنامه اش همراهم بود. هزار جور فکر از سرم می گذشت. میگفتم کاش می توانستم او را برگردانم. آرزو میکردم زخمی شود. ولی برگردد. . دلم برای خودم میسوخت، و الا علی آماده و شایسته بود... 👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۵۰ صفحه آخر❣ 🍃🌸 ❣آن روز رسید. روزی که مه آلودو سرد و نمور بود. از جزیره برگشته و صبح رفته بود. هنوز تنور نفرت دشمن داغ نشده بود. هنوز مست خون نشده بود. گاهی می پرسیدم چه وقت حرص خونریزی اش خواهد خوابید؟ پشت بیسیم منتظر بودم. خسته و درمانده میخواستم خودم را امیدوار کنم. عهد کردم دهان آن رزمنده ای را که خبر سلامتی را بدهد، ببوسم، به پایش بیفتم و هرگز فراموشش نکنم. ساعت از نه صبح گذشته بود که شنیدم علی از ناحیه پیشانی زخمی شده. لرزیدم، فرو ریختم. میل نداشتم بیش از این بشنوم. 💔پیش از آنکه علی را به گلزار ببرند، رسیدم. می دانستم که او را به بیمارستان نمازی شیراز رسانده اند و خواسته اند نجاتش بدهند. ولی تقدیر همان بود که می دیدم. " "❣🌹❣ نزدیک مسجدصاحب الزمان(عج) به او رسیدم. اگر پیراهن چاک می دادم، دشمن علی شاد میشد. سوار آمبولاسی شدم که او را می برد. رویش را باز کردم. آسوده خوابیده بود با تبسمی زیبا برلب.✨🕊 صورتش را بوسیدم. صدایش کردم، خواستم شفاعتمان را بکند. قدری سبک شدم. آرامشی که در چهره اش موج میزد، سبکم کرد. فقط حال و روز مادرش رنجم میداد. مدام میگفتم بعدازاین چه خواهد کرد. علی را بردیم و کنار شهدای دیگر گذاشتیم. به زحمت توانسته بودم منطقه را رها کنم. باید برمیگشتم. هنوز ۴ به آخر نرسیده بود. تازه تدارک عملیات بعدی را هم داشتیم. بین راه به نقش در جبهه فکر میکردم. او را در و میدیدم که بی وقفه کار میکرد تا شرایط مناسبی برای رزمندگان فراهم کند. هور غصه دل علی بود. مدام طرح می داد و اجرا میکرد. علی بود که چهار راه مرگ را از شهرت انداخت. می توانم خودم را فراموش کنم اما را هرگز.🕊🕊🕊 را اگر بنگری در گوشه گوشه آن پر است از علی شفیعی ها.. شهدایی خاص و مظلوم و غریب... کربلای۴ قصه یک عمر دلدادگیست. اگر به عمق اروندش بنگری باز هم خواهی جست از تکه تکه بدنهای بجای مانده از ، از رزمنده هایی که در حجم آتش کینه و نفرت بعثی ها ، در قایق هایشان سوختند... ۴ قصه یک عمر گریه کردن است با مناجات شبانه شهدایش... کربلای۴ همچنان هم جاریست و شهدایش هنوز هم صدایمان می زنند.. 🍂💔🌾 @Karbala_1365
گر بهاے بودن سر جدا گردیدن است... ما بہ عشق تاوان آن را میدهیم... تا بماند تا ابد ذکر بر مأذنه هستے و دار و ندار و را میدهیم 🔻شهیدبی سر محمد پنیری وشهید حسین پنیری شهدا رایاد کنیم با ذکر صلوات مْ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_دوم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میخواستم وضوبگیرم که باهمان راه رفتن شلینگ تخته اش آمد، گفتم باهات کار دارم. جواب داد:نوکرتیم آق کریم! باجدیت گفتم:گوش کن آقای ! اینجا گردان غواصیه. یه باید خیلی توش و توان و جثه قوی داشته باشه. یه غواص باید شب و روز توی آب باشه. فکر میکنم شما اینجا خیلی اذیت می شین. بهتره برید گردان پیاده که کارش کمتره. همینطور که صحبت کردم ، دیدم سرش را انداخته پایین و گاهی با نوک پوتین به سنگ ریزه های جلوی پایش ضربه می زند. سکوت او برایم مایه تعجب و البته خوشحالی بود که حتما صحبت های من را پذیرفته که جوابی نمیدهد. صحبتم که تمام شد سرش را بالا آورد. چشمانش از اشک خیس شده بود.🌺 باهمان لحن داش مشتی ولی بغض آلود گفت:حاجی من میدونم که چرا داری نصیحتم میکنی و میگی که از غواصی برم. نقل ضعیف بودن جثه و کم سن وسالی من نیست. اینها بهانه است. شما از تیپ و قیافه من خوشتون نمیاد و گرنه بچه تراز من توی غواصی زیاده. حالا خواهش میکنم، التماس میکنم که بذاری همین جا بمونم.😔💔 انگار بااین جمله دلم را قاپید.💗 ازش خوشم آمد و گفتم:باشه بمون.🌸 با خوشحالی رفت و انگار از قبل به بچه ها اشاره کرده باشد، ریختند دوروبرش و قیچی و شانه آوردند و موهای سرش را کوتاه کردند و مثل یک بچه مدرسه ای از این رو به اون رو شد. اما لحن بیانش همچنان داش مشتی و داملایی بود.😂 بعداز نمازظهروعصر، بچه ها چادرها را به هم وصل کردند که باهم سرسفره وحدت بنشینند. جمع را او صمیمی ترمیکرد و تیکه های بامزه می گفت و سفره وحدت شور میگرفت و من خوشحال شدم که اورا جواب نکردم.♥️ 🍃آموزش های شبانه روزی را شروع کردیم. پنهانی به حاج محسن گفته بودم که باید از جایی مثل عبور کنیم. این حدس من بود وگرنه به درستی نمی دانستم که منطقه عملیاتی همان جایی است که نیروهای پیاده را هفته قبل در خرمشهر آرایش داده بودم. حاج محسن هم که استاد شنا و غواصی بود، سنگ‌تمام می‌گذاشت. معلمی و مدرسه در شهر را رها کرده بود و تکیه گاه اصلی من در آموزش بچه‌ها بود. آب سرد بود و شبها سردتر؛ اما او روزی دو نوبت بچه ها را داخل آب می برد. نوبت اول توی روز ، و نوبت دوم از ساعت یک نیمه شب به بعد. تا یکی دو ساعت به اذان صبح مانده، آموزش ادامه داشت. تا آن وقت که بچه‌ها با تن لرزان، لباس غواصی را از تن در می آورند و لباس خاکی می پوشیدند و به قول ، می رفتند به موقعیت منورها.✨ ✨این اصطلاح را اولین بار از او شنیدم. وقتی که بعد از تمرین سنگین شبانه و ساحل کشی از آب بیرون آمدم و لجن ها را از تنم پاک کردم و گل‌های خشک شده لای موهای سر و ریش هایم را با شانه جدا کردم و دو سه پتو از سرما به خودم پیچیدم و تنها سرم از پتو بیرون بود، که لشکر پشه کوره ها یک ریز می چرخیدند و رگباری نیشم می‌زدند. کنارم منطقی خوابیده بود. خواب که نه ، از آن چرت زدن های ملال‌آور که حالتی بین خواب و بیداری است. گاهی سرش را از زیر پتو در می آورد و می گفت:لامصبا از روی لباس غواصی هم مته میزنند تا ته گوشت ، تا برسه به استخوان. پشه ها را می گفت.😐 🍂_____________________ پ.ن: ۱_مجید پورحسینی با آن جسم نحیف و سن کم در شب عملیات کربلای۴ ، غواص آرپی جی زن شد و در اروندرود مردانه جنگید و همانجا به شهادت رسید.🌹 ۲_علی منطقی که درعملیاتی ایثارگرانه ماسک خود را به کس دیگر میدهد و خود شیمیایی میشود، که در سال ۷۲ براثر عارضه شیمیایی بشهادت رسید.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 بازنشستیم لب آب و برایمان نی‌زد. صدای شورانگیز نی علی، در شبی که آسمان غم زده سدگتوند پراز ستاره ها شده بود، دلمان را گرم کرد. نه تنها در نی زدن که در رشته‌های مختلف ورزشی و هنری استاد بود و در میان هنرهایش، شنا و غواصی اش همه را وادار به تحسین می‌کرد. او را از سال‌های نوجوانی می شناختم. توی اصیل محله صدف، در یک استخر باغی به اسم "اصیل و قلمبه" وقتی به آب می افتاد، یک نفس چند ساعت شنا می کرد. آن روز آنجا هم سرآمده همه شناگران محله بالای صدف بود و من همیشه فکر می کردم که اگر یکی توی همدان پیدا شود که تشنه تر از من به آب و شنا باشد، او علی شمسی پور است. توی گتوند هم در کنار معاونان گردان غواصی _ حاج محسن و حاج حسین بختیاری _ شمسی پور هم به آموزش غواصان کمک می‌کرد. آن شب همراه نی زدن علی ، که ته صدایی داشت، زمزمه‌ای کرد و برایمان چند خط خواند. کمی سینه زدیم و اشک ریختیم که یکباره حاج محسن برای اینکه حال و هوا را عوض کند، پرید داخل آب و پشت سرش علی شمسی پور، من و بقیه هم وارد آب شدیم و زودتر از شب‌های قبل آموزش شبانه غواصی را شروع کردیم. تا همان یک ساعت مانده به نماز صبح، که به قول علی ، منورها روشن می شدند داخل آب بودیم. من زودتر از بقیه از آب بیرون آمدم و دیدم که حاج آقا عنایتی فانوس به دست به طرف ما می آید شاید می خواست با همان یک قاشق ، تن های خیس و لرزان غواصان را مثل گذشته گرم کند. من دور از چشم او، یک بسته انفجاری " سی۴" برداشتم تا در میان بچه هایی که از آب بیرون می آمدند بیندازنم. کمی مکث کردم که ده_دوازده نفر به حاج آقا عنایتی نزدیک شدند. یکی شان علی بود. به خیالم پنهانی فیتیله انفجاری را روشن کردم، ماده ای که فقط موج انفجار و صدای مهیبی داشت و آن را وسط جمع انداختم. دست برقضا افتاد کنار حاج آقا عنایتی که فانوس به دست ایستاده بود. شمسی پور سی۴ را دست من دیده بود و برای این که به حاج آقا عنایتی آسیبی نرسد، مثل عقاب پرید و سی۴ را گرفت و به جایی دورتر پرتاب کرد. همین که منفجر شد، موج انفجار او را کله پا کرد. کمی گیج و منگ شد و برای اینکه به خودش بیاید، دوباره پرید توی آب و تا اذان صبح توی آب چرخید. این اولین بار نبود که من با انواع انداختن مواد منفجره کنار پای بچه ها، آنها را برای شنیدن صدای انفجارهای ناگهانی آماده می کردم. بچه ها همیشه نیم نگاهی به دست یا لباس غواصی من داشتند که آیا مواد انفجاری با خودم دارم یا نه...☺️ یک بار هم توی روز ، سی۴ را وسط جمع غواصانی گذاشتم که لباس خاکی تنشان بود و بند هایشان را به هم گره زدم و شماره ۱۰ ،شمارش معکوس دادم و گفتند اگر دیر بجنبید و دور نشوید، سی۴ منفجر میشود. تقلای بچه‌ها برای دور شدن از سی۴ دیدنی بود. عده‌ای با هم می پریدن تا دور شوند.😄 عد‌ه ای همدیگر را می کشیدند و چند نفری هم گره بند پوتین ها را باز می‌کردند.😅 ولی بیشترشان درمانده و عاجز، منتظر شنیدن صدای انفجار بودند🙁 که فتیله به ماده انفجاری رسید و چون چاشنی نداشت، منفجر نشد.😖 ایام آموزش در داشت به روزهای آخر می رسید. روزهایی که با و شروع می‌شد و تمرین‌های چند ساعته صبح، بعد از ظهر و شب در آب و شب زنده داری تا صبح. این همان برنامه ای بود که می‌توانست توفیق ما را برای یک نبرد سنگین آبی، قطعی و حتمی کند...🕊🌹 …. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 … 💧 ۳۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 هنوز یکی_دو روز از بستری شدنم در نگذشته بود که علی شمسی پور به عیادتم آمد. باورم نمی شد که او زنده مانده باشد. وقتی او را دیدم، انگار همه بچه های غواصی را دیده ام. او هم با تن مجروح و البته بعد از ما به تنهایی از سمت دشمن، از ساحل شنا کرده بود. کاغذ و قلمی کنارم بود، نوشتم: علی جان از بقیه بچه ها چه خبر؟ کدام بیمارستان هستند؟ کیا شهید شدند؟ علی که چند ساعت داخل آب بود و بسیاری از ماجراها را توی روشنایی روز دیده بود گفت: خلاصه کنم. به غیر از سیدحسین معصوم زاده و که تو رو آوردند، هیچ کدام از بچه ها زنده برنگشتند. باورم نمی شد که از جمع ۷۲ ، فقط ما چهار نفر زنده مانده باشیم. حسرت جاماندن از قافله بچه‌ها، چشمانم را در اشک نشاند. شمسی پور اسم یک یک آنها را می گفت که چگونه شاهد شهادتشان بوده است. بعد از رفتن علی شمسی‌پور غمی به بزرگی ، به سینه ام سنگینی کرد. پیکر هیچ شهیدی برای خانواده اش نیامده بود و برخلاف عملیات‌های قبلی، خبری از تشییع پیکر شهدا نبود. قیافه های نورانی و سیمای دوست داشتنی یک یک بچه ها در خاطرم مرور شد؛ " حاج محسن جام بزرگ، ، ، ، سیدرضاموسوی، ، ، قاسم بهرامی، و…" و یاد شب رهایی و شماره هایی افتادم که به آنها دادم. شماره هایی که تا عدد یاران رسید و ۷۲ نفر و حالا از این مقتل ۴ ، فقط ما چهار نفر آمده بودیم. غرق در این افکار آغشته به بودم که فرمانده گردان حضرت علی اکبر را آوردند، که مثل من مجروح شده بود. از ۳۲ غواصی که او به آب فرستاد هم خبری نبود و حتماً دسته غواصی گردان قاسم ابن الحسن هم همین سرنوشت را پیدا کرده بود. حاج ستار ابراهیمی مثل یک قصه گو آنچه را که بر او و گردانش گذشته بود، همان جا در بیمارستان برایم تعریف کرد: " خبر عقب‌نشینی به من رسیده بود. بسیاری از قایق ها را عراقی ها با دوشکا و پدافندهوایی و آرپی‌جی وسط زدند. من با هفت_هشت نفر، که یکی از آنها برادرم بود، داخل یک قایق، از میان سد آتش دشمن عبور کردیم و به جای رسیدیم که خط را شکسته بودند. پیش روی و پاکسازی را به طرف خط دوم ادامه دادم، اما تنها بودم. بیشتر بچه ها، از جمله برادرم صمد، پیش چشمم به رسیدند. با روشن شدن هوا و فشار دشمن و رسیدن آنها به سنگر های قبلی شان، ناچار شدم که بدون لباس غواصی به آب بیفتم و داخل یک کشتی به گل نشسته پنهان شدم. یک روز و یک شب آنجا بودم. تا دو خودی از بچه های به کمکم آمدند و مرا مثل تو در حالی که زخمی بودم روی آب کشیدند تا به ساحل آمدیم. دسته غواص های گردان من و دسته غواص های گردان قاسم بن الحسن هم مثل غواص های تو، آن سوی آب، و تنها ماندند. مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و شاید هم اسیر." حاج ستار همین گزارش را به فرمانده لشکر داده بود و هنوز نه من و نه حاج ستار نمی‌دانستیم که همه لشکرها برای ادامه عملیات ۴ به رفته اند تا عملیات بزرگ ۵ را آغاز کنند. کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی هم پیدا شد. همانان که اگر لباس غواصی به آنها می‌رسید و آن سوی آب می رفتند ، سرنوشتشان مثل بقیه غواصها می‌شد… … 🍂_____________________ پ.ن: یک ماه بعد ، حاج ستار ابراهیمی در عملیات کربلای۵ ، در نخلستان های حاشیه نهر جاسم به شهادت رسید. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۳۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 ✨همه توی یک زیرزمین در حسینیه همدانی های مقیم جا شدیم. شب در هوای گرفتن شفای یکی از _حمیدحمیدزاده_ که در بمباران قطع نخاع شده بود، در یکی از حجره‌های داخل جمع شدیم، دعا خواندیم، اشک ریختیم و سینه زدیم. تا جایی که سروصدای ما، آرامش حرم را به هم ریخت و چند نفر از خدام آمدند و گفتند:"اگر می‌خواهید سینه بزنید، برید توی حیاط." و خیلی محترمانه بیرونمان کردند. بههمان برخورد. طوری که چند نفر این تعبیر را داشتند که:امام رضا شفا که نداد هیچ ، جوابمان هم کردند. حرف پخته‌ای نبود. فردا یکی ازهمان خدام آمد جلوی حسینیه همدانی ها و بدون هماهنگی قبلی گفت:شما مهمان حضرت هستید. تشریف بیارید برای ناهار. آن دو_سه نفر که فکر می‌کردند امام رضا با ما قهر کرده، شادی کنان گفتند:امام رضا آشتی کرد. این هم نشانه اش. البته نه جواب کردن مادر آن شب و نه وعده ناهار امروز، هیچ کدام نشانه قهر و آشتی امام نبود. اما خُب عده ای دل نازکی داشتند. بعد از این ماجرا، دوباره در حجره ای اجتماع کردیم. اینبار هر کس در حال و هوای خودش بود. درست مثل خلوت شبهای و آن شب زنده داری های بی تکلف که به قول منورها تا صبح می سوختند؛ اما لو نمی رفتند. اینجا هم دست از شیطنت برنمیداشت. از حرم که برگشتیم، بساط کُشتی در زیرزمین به پا شد و بعد که بچه ها حسابی عرقشان درآمد، شروع کرد نی زدن و مسعود اسدی دوبیتی‌های باباطاهرعریان را خواند: به صحرا بنگرم صحراتِه وینُم به دریا بنگرم دریاتِه وینُم به هرجا بنگرم کوه و درو دشت نشان از قامت رعناتِه وینم ✨🍃 به این مصرع آخر که رسید، علی منطقی با دست اشاره به قدبلند من کرد و دو_سه بار گفت:"قامت رعناتو بینم؟! " و تا دستم به لنگه دمپایی رفت، دستش را جلوی صورتش کج کرد و گفت: "بشکند این دست که نمک نداره. اگه من و سیدحسین تورو با این قد و بالای رعنا، یک کیلومتر توی نمی‌کشیدیم، امروز مزدمان لنگه دمپایی نبود. ❣یک شب همین آنچنان در هوای دوستان سوخت که نه از گریه، که از نعره های جانسوزش، زائرینی که در طبقه بالای حسینیه همدانیها بودند، ریختن پایین که:چه خبره؟ چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ علی منطقی در اوج گریه ای که از سر صدق و اخلاص بود، یکباره با همان صورت پر از 💧 به پیرمرد معترضی که جلوی اتاقمان ایستاده بود گفت:پدر جان اگر به شما خبر بدهند که همه برادرانتان باهم یکجا شهید شدن، آتیش نمی‌گیرید؟!💔🍂 علی دروغ نگفته بود. او در حسرت دوستان شهیدش که مثل و بلکه نزدیکتر از برادر بودند، می‌سوخت.❣ اما این حرف را با نمکی از شیطنت جوری گفت که پیرمرد با او همدردی کرد و با اعتراض به ما گفت:خب چرا این وقت شب به این بنده خدا خبر برادراشو دادین؟ به صورت پر از اشک منطقی، گره خنده افتاده بود. پیرمرد شک کرد. همین که خنده علی و بقیه بچه‌ها آشکارتر شد، پیرمرد عصبانی شد و گفت: مثل اینکه همه شما دیوانه‌ای به جای حسینیه همدانی ها، برید دارالمجانین(دیوانه خانه).😏😠 🌸از مشهد که برگشتیم در مسیر سری به استاندار قبلی همدان _ دکتر صالح مدرسه ای _ زدیم که استاندار اراک شده بود. تا جمع ما را دید، یادشب عملیات ۴ افتاد که با امام جمعه مان آمده بود. تا خاست خاطره آن شب را برایمان یادآوری کند، رئیس دفترش پیغام داد که:حاج آقا! بازدید از کارخانه دیر شده. استاندار گفت:اینها دوستان من هستند و از جبهه آمده اند. همه شون با من میان بازدید. و ما که تا دیروز توی حجره راهمان نمی‌دادند، مثل همراهان و مشاوران استاندار، کلاه ایمنی بر سر گذاشتیم و از کارخانه های صنعتی در حاشیه شهر اراک بازدید کردیم😌 و از همان جا بعد از ناهار عازم دزفول شدیم... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
خداحافظ ای چاه ها ...💔🍂 @Karbala_1365
💢تحيّر بشريت در برابر علي عليه‌السلام 🕊 ؟! به راستي او كيست كه همگان محو كمالات و صفات اويند؟ او كيست كه بعضي در مقام تمجيد او از حد فراتر رفته و او را خدا خطاب كرده‌اند و برخي ديگر درمقام دشمني در برابر ايشان برخاستند. او كيست كه دشمن مكارش - عمر و عاص- در مقام تمجيد او مي‌گويد: علي در بين مردم مانند در بين خاكستر بي‌ارزش است. 🕊علي_كيست؟! آيا انساني را سراغ داريد كه در روز،مانند شير به دنبال رزق حلال و رسيدگي به امور معاش مسلمين بوده و درشب از خوف درحال جان دادن باشد؛ به راستي علي عليه‌السلام نوري است كه در بطن انسانيت واين زمين خاكي نمي‌گنجدو اين بدن گنجايش نور الهي او را ندارد. «لوانزلناهذاالقرآن علي جبل لرايته خاشعاًمتصدعاًمن خشيه الله»آري بدن علي عليه‌السلام در حال انفجار بود؛ همان‌طور كه اگر آيات الهي در دل كوه خوانده شود، كوه طاقت شنيدن آيات قرآن را ندارد.علي عليه‌السلام كسي است كه شب‌ها را به عبادت و با خداي خويش مشغول بودو دعاي معروف مناجات كوفه حاكي از سوز دل آن حضرت و مقام و رتبه‏ اعلاي او مي‌باشد.  🕊 ؟! علي عليه‌السلام كسي است كه در اوج قدرت فرمانروايي، خود را با نان جو و نمك سير مي‌كرد. او كسي است كه حكمران خود(عثمان بن حنيف) رابه دليل شركت در مجلس اغنيا مواخذه مي‌كند. آري، علي عليه‌السلام عمل به تظاهر نمي‌كرد؛ بلكه وجودش با حق اتصال و پيوند خاصي داشت. همچو او كيست كه درجنگ‌ها بازوان پيغمبر(ص) باشد و در خطاب به او بگويد: "لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار" شجاعتش بس وصف‌ناپذير است، زره او پشت نداشت و در جواب اين عمل مي‌گفت كه هيچ‌گاه پشت به دشمن نمي‌كنم تا دشمن بتواند برمن از پشت غلبه كند. آري كيست مانند او، كه هدف از شمشير زدنش فقط رضاي حق باشدو براي اينكه كارهايش درجهت حق اعتلا يابد، عمر بن عبدود را به دليل خشم خود نمي‌كشد و صبرمي‌كند تا خشمش فرو نشيند و بعد او را به هلاكت مي‌رساند؛ آري « از علي آموز عمل ». 🕊 ؟! او كسي است كه شب‌ها، هنگام تاريكي قدم در كوچه‌هاي پر فتنه و خيانت كوفه مي‌گذاشت تا مبادا يتيم و مستضعفي گرسنه بخوابدو چيزي براي خوردن نداشته باشد و عمل را آنقدر پنهاني انجام مي‌داد كه مردم تازه پس از آن حضرت، فهميدند چه كسي طعام را به و يتيمان مي‌رسانده است؛ در حالي كه خود به نان و نمك و كفش وصله‌دار بسنده مي‌كرد. 🕊 ؟! او كسي است كه اگر آفريده نمي‌شد، كسي لياقت همسري (س) را نداشت.او كسي است كه فرزندي تربيت كرد تا خاندان و ياران خود را فداي حق كند و خود نيز به مقام " " و به مقام مطمئنه رسد و سوره‏ فجر خطابي به او باشد.(ياايتهاالنفس المطمئنه) 🕊 ؟! او كسي است كه در مكتبش شاگرداني را تربيت كرد كه تا پاي جان در راه حق استقامت ورزيدند. شاگرداني داشت همچون مالك، ، ميثم تمار، مقداد و... كه هر كدام خود بحر معرفتي بودند كه هركس را ياري غوطه‌ور شدن در امواج اين درياها نيست. 🕊 ؟! در كمال صراحت از مظلوميت خود مي‌گويد: "به من به اندازه‏ ريگ‌هاي بيابان و كرك‌هاي بدن حيوانات ظلم شده است.💔🍂 " آري، جز او چه كسي مي‌تواند در برابر غصب خلافت الهي كه حق اوست براي حفظ اسلام و شوكت آن سكوت اختيار كند و 25 سال خانه‌نشين شود.💔 آري، همچو او كيست كه علامه‏ي اميني براي اثبات اينكه و اميري بر مسلمين، حق علي عليه‌السلام است، چهل سال زحمت بكشد و خون دل خورد؛💔 صدق گفتار كلام اوست كه مي‌فرمايد: "براي نوشتن الغدير ده هزار جلد كتاب خطي را مطالعه كرده و به صدهزار جلد مراجعه‏ مكرر داشته‌ام. 🕊 ؟! او كسي است كه درمنبر وعظ و سخنراني، سخنانش به جان نفوذ مي‌كرد و موجب روشنايي دل و جان مي‏گرديد ودليل آن شد كه آن را جمع‌آوري كند ولقب به آن دهد و ديگران آن را ( برادر ) نامند. آري، واقعاً علي عليه‌السلام را نتوان شناخت كه اگر (ع) را كس بشناسد، انسان كامل راشناخته است. كجاست آن ظرفي كه گنجايش وجود علي عليه‌السلام و ولايتش را داشته باشد؛ وجودي كه ولايت علي عليه‌السلام رابپذيرد و سر تعظيم در برابر ولايت اوبه زير آورد؟ درآخر به گفته‏ي يك نويسنده‏ي مسيحي پيرامون علي عليه‌السلام اكتفا مي‏كنيم: «همه‏ي كمالات انساني و تمامي عناصر فضيلت دروجود (ص) و بهترين بنده‌اش علي بن ابي‏طالب مجسم شده است." 👆 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
♥️🕊 ••••🕊 ✍تازه اول راه بودم که یه کتاب رسید دستم...🌸 صفحه‌های کتاب رو که ورق زدم رسیدم به یک خاطره خُشگل از همرزم یک شهید بنام " "✨ نوشته بود: " توی تظاهرات همیشه با بودم. برای فردا قرارگذاشتیم که از دَم خونه علی بریم تظاهرات... فردا رسید و رفتم سراغ علی. مادرش گفت: درحال نمازه، بیا داخل منتظرش بمون... رفتم داخل که چشمم افتاد به علی. درحال قنوت نمازش بود . دلم لرزید. خوب می‌شد دید که این حال نمازش باهمیشه فرق داره. توی قنوتش شنیدم که گفت: 🕊✨ اون روز علی قبل از تظاهراتِ ضدشاه غسل کرده بود و نماز شهادت خوند و بعد هم توی همون تظاهرات "شهیدشد..."🕊❣ " خیلی از این روایت خوشم اومد. به الگوی از رفتم غسل شهادت کردم و شروع کردم نمازشهادت خواندن... الله‌اکبر....✨ در رکعت دوم ، قنوت گرفتم و مثل علی گفتم: 🕊❤️ دستام رو پایین آوردم ، خواستم برم رکوع که جلوی چشمم باز شد... شهیدی رو در کنار سنگری چفیه به گردن باصورتی دلنشین و زیبا روبروی خودم دیدم که داشت به من لبخند میزد....❤️✨ فقط برای چندثانیه کوتاه دیدمش و بعدش محو شد..🍃 بعداز نماز حالم دگرگون شد. تامدتها اون صحنه فکرم رو مشغول کرده بود تااینکه یک روز دوباره رفتم سراغ همون کتاب و خواستم ببینم اسم کامل شهید چی بود. اما باورکردنی نبود چنین داستانی اصلا در اون کتاب وجود نداشت...🍃✨ سالها گذشت تااینکه ازلابه‌لای دفترچه یادداشتم برگه‌ای قدیمی افتاد. باورکردنی نبود همون داستان شهادت و علی بود ، اما من کی و کجا این یادداشت رو خودم نوشتم؟😢 دست خط متعلق به خودم بود اما من کی این خاطره رو نوشتم؟؟ اللهُ‌اَعلم اسم شهیدرو نگاه کردم. چقدر آشنا بود. علی سید بود و تا اونشب نمیدونستم. " ....." از شدت اشک زبانم بند رفته بود.😭😭😭 توذهنم هزاران سوال اومد که چرا امشب؟ چرا امشب که سخت به دعامحتاج بودم؟ و میخواستم ازاین دفترچه قدیمی دعا‌های ناب رو که یادداشت کرده بودم بخوونم ، دوباره بیای سراغم؟! و اینبار با خط خودم به اسم خودت!!!😭...چرا؟؟؟ ❣🕊 🍂حالابعدازگذشت سالها از این ماجرا نمیدونم چرا این خاطره رو گفتم!! اما علی‌آقا امشب هم مثل همون شب که خودت رو بهم نشون دادی، سخت محتاج‌دعام...و سخت محتاج نگاه چشم‌های‌زیبایت... امشب هم بعدازسالها دوباره سری به کلبه‌خاموشم بزن. تو اولین کسی هستی که حالم رو فهمید.💔 ازتو فقط یک نام زیبا برای من موند...✨🌹 •••••🕊 🕊🌹 نام کامل شهیددر برگه درج شده است. اما به دلایلی دراینجا نیاوردیم. ارسالی‌اعضای‌کانال👇 🕊 ❤️❣ 🌸 @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
ماه ربیع الاول، بهار ماه هاست ماه حقانیت علی(ع) است. و به قرآن در این ماه میتوان عظمت و فضیلت امام (ع) را اثبات نمود. ؟ 👇👇👇 ✅ شب اول ماه ربیع به نام «لیلة المبیت» مزیّن است ✅در این شب یک حادثه مهمّ تاریخی واقع شد و آن این که در سال سیزدهم بعثت، رسول خدا از مکّه به قصد هجرت به سوی مدینه، از شهر خارج شد و در «غار ثور» پنهان گردید و امیر مؤمنان علی علیه السلام برای اغفال دشمنان، فداکارانه در بستر رسول خدا خوابید و مشرکان قریش که خانه رسول خدا را محاصره کرده بودند، به گمان آن که رسولدر بسترش آرمیده است، تا صبح منتظر ماندند و چون صبحگاهان با شمشیرهای برهنه به منزل آن حضرت هجوم بردند تا رسول اللّه را بکشند، علی(ع) را دیدند که از آن بستر برخاست! بدین سان، رسول خدا در فرصتی مناسب خود را از چنگال مشرکان قریش نجات داد و علی علیه السلام نیز با این فداکاری، عشق و علاقه و برادری خود را نسبت به رسول خدانشان داد؛ این در حالی بود که هر زمان ممکن بود کسی را که در بستر خوابیده به قتل برسانند. ✅آیه شریفه «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبادِ؛ بعضی از مردمِ (با ایمان و فداکار) جان خود را در برابر خشنودی خدا می فروشند؛ و خداوند نسبت به بندگان مهربان است»(سوره بقره، آیه 207) در حقّ آن حضرت نازل شد. 🍃🌸
خیلی شجاع بود 🕊🌾🌾✨ خیلی مردونه برا حمایت از دین جانش را می‌داد. نترس و بود... تو حرم میکرد که بی بی بخرتش میگف ببین بی_بی نوکرت اومده ببین منو بخر، ⇜بزار بشم فدات ⇜بشم مثل عباس مثل اکبرت ⇜عربا عربا بشم ⇜بزار مثل علی لب_تشنه جون بدم .. خوش به سعادتت …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
📌به‌وقت‌معرفی..!⁦ «#شهید_علی_جمشیدی» تنهاشهید‌بسیجی‌خانطومان! 🎈تاریخ‌تولد: ۱۳۶۹٫۰۸٫۱۵ 🕊تاریخ‌‌شهاد
♦️خواهر بزرگوار شهید جمشیدی: فرزند دهم و آخر خانواده بود که سال ۶۹ با خواهر آخرمان که دو قلو بودند متولد شد. در بین شهدای خان‌طومان تنها بسیجی آن جمع بود که به شهادت رسید.🕊 . . برادرم بسیار بچه فعالی🤩 بود و از دوران ابتدایی در بسیج و ستاد امر به معروف رفت و آمد می‌کرد✌️🏻. گاهی که مناسبتی پیش می‌آمد به ستاد می­‌رفت و شب­ها همانجا می­‌خوابید و صبح به مدرسه می­‌رفت. درسش که تمام شد کنکور داد و در رشته معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران سربازی‌اش را هم طی کرد. ---❁•°🕊️•°❁--- . ✧| به‌ معنای واقعی کلمه مجاهد فی سبیل‌الله، خستگی‌ناپذیر و مسئولیت‌پذیر بود👌🏻. او دغدغه دین داشت، امر به معروف را در تمام برنامه‌هایش مد نظر داشت و از هر نظر ممتاز و به‌معنای واقعی کلمه مرد اقدام و عمل بود. حتی در وصیت‌نامه‌اش📝 هم اشاره کرده که در این راه چه دغدغه‌هایی داشت و چه خون دل‌هایی خورده، اگر کاری را شروع می‌کرد برای اتمام آن شبانه‌روز پای کار می‌ایستاد. ✧| مظلوم‌ترین و مخلص‌ترین بسیجی بود که هیچ‌کس او را نشناخت. عاشق زیارت عاشورا و مناجات حضرت علی«ع» بود، بر سر مزار شهدای گمنام می‌نشست و مناجات حضرت علی«ع» را می‌خواند.  به‌دنبال شهرت و پست نبود و بی‌ریایی از ویژگی‌های بارز بود.  تمام کارهایش در گمنامی بود او در بسیج سازندگی فعال بود و به مناطق محروم در سیستان بلوچستان برای کمک می‌رفت و در آن مناطق همه را می‌شناختند.❤️✌️🏻 ---❁•°🕊️•°❁--- «مادرم برای رفتن به سوریه شرط گذاشت» 🌿خواهر بزرگوار شهید: مادرم ابتدا راضی نبود برای همین برای شرط گذاشت که اگر نماز صبح‌هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن می دهد. خب من هیچ وقت ندیدم نماز صبحش قضا شود اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟ گفتم: قول بده و نذر کن می‌توانی انجام بدی، مامان هم راضی میشه.♡ ---❁•°🕊️•°❁---
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
سختی‌هایی‌که‌برای‌رفتن‌به‌سوریه‌تحمل‌کرد|•• ♦️• یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می­‌کرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه برادر دیگرم که پاسدار است به او گفت اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی دید اما برادرم گفت اینها آموزش محسوب نمی­‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند. ♦️• برادرم گفت باید تیراندازی هم یاد بگیری. به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید آن هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو سه³ نفر برتر🏅شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه³ نفر اول شود. او وقتی می دید هر چه می گوید انجام می دهد و بیشتر اصرار می کند می خواست او با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. تمام آموزش‌­ها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچه‌های تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست می­‌کنم و این شد که عاقبت 🗓تیر ماه رفت. ---❁•°🕊️•°❁--- او مدت‌ها تلاش می‌کرد تا خود را به حرم حضرت زینب«س» برساند و در کارها بسیار جدی و پیگیر بود. هنگام کار اگر غذایی بین بچه‌ها تقسیم می‌شد، تا همه بچه‌ها غذا نمی‌خوردند لب به غذا نمی‌زد. او در مناطق عملیاتی جنوب از جمله معراج‌الشهدای اهواز و یادمان و خادم شهدا بود.
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله
🌼🌼🌼 🌺 من را در دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟ من علی را کنار دیده ام؛ میان ، دشت و ، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت . روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣ و اما داستان واقعیِ 💕 🌷این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 🍂❣ ❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدر بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣ تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش . نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂 ادامه‌داستان‌رابخوانیددر👇 سردارشهیدعلی شفیعی https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃 ❤️ امام محمد باقر (علیه السلام)، از پدرش، از جدش نقل كرده است كه فرمود: هنگامی كه این آیه: ☀️ «وَكُلَّ شَیْءٍ أحْصَیْنَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِینٍ» (یس/12) ☀️ 🔰بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شد، ابوبکر و عمر از جای خود برخاستند و گفتند: ای رسول خدا! امام مبین، همان است؟ ❤️ پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خیر. ❓آن دو گفتند: آیا است؟ ❌ باز پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خیر. ❓آنها پرسیدند:‌ آیا است؟ ❌ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خیر. ☑️راوی می‌گوید كه: در همان لحظه، (علیه السلام) وارد شد و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این است؛ او امامی است كه تبارك و تعالی، را در او كرده است. 📚 معانی الاخبار / ص195 ‌‌❣❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
خـدایـا... بگیـر از مـن! آن چـه که "" را می گیـرد از مـن...😔😔 این روزهــا عجیب دلم؛ به سیم خـاردار هـای ! گیـــر کرده است... را گفتنـد: یا علـی ما فعلتَ حتی نصیرَ علیـاً ؟! چه کردی که شدی!؟ فرمود: إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبــی! نگهبـــان بودم...
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
*کراماتِ شهید*🌙 *شهید سید جواد موسوی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۱ / ۱۳۶۴ محل تولد: شنبه بازار،فومن‌،گیلان محل شهادت: فاو *🌹 بر تخت اتاق عمل آرام گرفته بود و او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه 💥پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند🥀او ساکن بود و خانواده‌اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل🩺از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی...🥀اما ساعتی نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد‼️بعد از وصل کردن دقایقی بعد علی حرف زد: مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد💫بسیار پریشان شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم🍃که بر بالینم ایستاده و می‌گفت: علی جان نگران نباش.🌙من از دردم با او می‌گفتم🥀و او مرا دلداری داده و می‌گفت: علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی💫 در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد.»🌙از او سوال کردم شما کیستید ؟⁉️با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم...🌙و برای شفایت آمده‌ام.»💫هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر.»🍃این خانواده بعد از این موضوع و آدرس شهید را در گیلان پیدا🌙و برای قدردانی از مقام شهید در منزل ایشان حاضر شدند🌷شهید سید جواد موسوی خط‌شکن و نیروی غواص از لشکر ۲۵ بود🕊️و آن طرف اروند با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو و صورت و دست به شهادت رسیده بود*🕊️🕋 شهید سید جواد موسوی فومنی ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💎 حضرت باقر علیه السلام فرمود: ♦️ علیه السلام پنج سال حكومت كرد و هيچ خشت پخته و خشت خامى بر هم ننهاد، و هيچ ملكى را مخصوصِ خود نفرمود، و هيچ سرخ و سپيدى به ميراث باقى نگذاشت. به مردم نان گندم و گوشت مى‏ خورانيد، ولى چون به خانه خود برمى ‏گشت نان جو و سركه و روغن زيتون مى خورد. 📚الكافي، ج ‏۶، ص ۳۲۸ روضة الواعظين، ج ‏۱، ص ۱۱۷؛ .   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
برو به ميدون دست يارت باشه برو به ميدون پسرم نگهدارت باشه برو که اشک بدرقه ي راه تويه برو دعاي هميشه همراه تويه پدراننه   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄