eitaa logo
برش‌ ها
414 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
479 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
برش‌ ها
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم زیادی درست کرده بود. رفتم حضرت امیر (ع) و از ایشان کمک خواستم. وقتی هم که به ایران برگشتم به زیارت (ع) رفته و از حضرتش خواستم این مشکل حل شود به شرطی که در نیفتم. ورودی آذر شهر، افرادی زیادی با قربانی به استقبالم آمده بودند. همراه شان به مسجدی رفتم و نماز خواندم. پس از نماز آن فرد مخالف گفت: اگر رفتی، از مردم بپرس اگر من آدم بدی بودم چرا پشت سرم نماز خواندید و اگر خوب بودم چرا پشت سرم شایعه ساختید. وقتی روی منبر قرار گرفتم هر چه فکر کردم، دیدم طرح این موضوع باعث بی کردن همان فرد خواهد بود. در دل گفتم یا امام رضا (ع) قرار مان حل مسئله بدون گناه بود. بدون اینکه سخنرانی کنم از منبر پایین آمدم. راوی: شهید مدنی کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۱۱-۱۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_سید_حسن_معصوم_علی_شاهی_امامی
برش‌ ها
#شهید_سید_حسن_معصوم_علی_شاهی_امامی
سید حسن شجاع بود و لاور و ذخیره روزهای سخت عملیات. اصرار داشت از اول عملیات باشد. زیر بار نمی رفتیم. آمد اتاق فرماندهی آن قدر گریه کرد و به پایم افتاد تا قبول کردم. سر نیزه اش را در آورد. می گفت: می خواهم با این سر نیزه پهلوی نامردانی که را دریدند، بدرم». صبح زود وقتی رفتم آن طرف اروند، پیکر ش افتاده بود داخل کانال. شال سبزش همراهش بود و غلاف سرنیزه اش؛ اما از سر نیزه خبری نبود. (س) راوی: سردار مرتضی قربانی؛ فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلا کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۷۱ . @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
مادر سید مجتبی بیماری سختی گرفته بود. به همین خاطر سید را به دایه ای دادند و قرار شد هفته ای یک بار او را به دیدن مادرش بیاورد. دایه سه شب بود که یک خواب را می دید: صدای گریه سید می آمد. تا وارد اتاق شدم که آرامش کنم، دیدم خانمی سید مجتبی را بغل کرده و دو خانم همراه او هستند. گفتم: خانم! بچه را به من بدهید تا آرامش کنم. من دایه اویم. یکی از خانم ها با نارحتی نگاهم کرد و گفت: تو نباید بچه ما را نگه داری! زود او را به مادرش برگردان. سید را پیش مادرش بردم و گفتم: ظاهرا سید مجتبی راضی نیستند که بچه پیش من بماند. از همان اول هوایش را داشتند. (س) کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۸. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
برش‌ ها
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه می کردند. یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه همسر یکی از دوستانش کرده. راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
علی همیشه سرش در لاک خودش بود. یا می کرد و یا بود. قبل از انقلاب کاخ جوانان را اداره می کرد که بعد از انقلاب به “کانون اسلامی مبین” تغییر نام داد. “امامت” را هم منتشر می کرد. مدتی برادرانم از هر گونه فعالیت کانون منعم کردند. توسط یکی از دوستانم پیامی به علی فرستادم که دیگر قادر به همکاری با انجمن نیستم. او هم یادداشت کوتاهی برایم فرستاده بود: “انقلاب ما به این فعالیت ها احتیاج دارد و اگر این فعالیت های فرهنگی نباشد، پایدار نمی ماند.“ گویا می خواست اتمام حجت کند. این شد که بیشتر از دو سه ماه نتوانستم از فعالیت های انجمن دور بمانم. راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۲ و ۲۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_عبدالحسین_خبری
برش‌ ها
#شهید_عبدالحسین_خبری
حسین احساس مسئولیت عجیبی داشت. منتظر نمی ماند تا کاری به او واگذار شود. خودش پیگیر خیلی از مسائل بود. یک روز با یک روزنامه دیواری آمد پیشم. داد دستم و گفت باز کن. وقتی باز کردم دیدم خیابان ها و کوچه های محل را کشیده بود با تمام جزئیاتش. می گفت: این نقشه کوچه ها و خیابان های محله است و خانه تمام افرادی که به نحوی با مشکل داشتند و یا مشکلات اخلاقی داشتند مشخص کرده ام. حتی خانه محله هم در نقشه مشخص شده بود. در مسائل فرهنگی هم پیشتازی خودش را داشت. با اینکه من مسئول جلسات بودم؛ اما همیشه حسین پیشنهاد می داد. جلسه که تمام می شد حسین یک بحث علمی را مطرح می کرد و همه را پای کار می کشید و بحث ها معمولا تا دو یا سه ساعت ادامه داشت. گاهی داخل حسینیه بودیم و گاهی بساط خودمان را کنار رودخانه پهن می کردیم. در سیره شهدا راوی: عظیم مقدم دزفولی کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۳۸. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
مدتها پیش در یکی از #نیش_نوشت ها گفته بودم: میگما بنیاد شهید با شخم زدن مزار شهدا، طرح #یکسان_سازی_قبور_شهدا به منظور #مرده_سازی_از_مفهوم_شهید را به طور جهادی پیگیری می کند... متوکل عباسی نیز این گونه بود. الحمد لله شاهد از غیب رسید.
برش‌ ها
#شهید_علی_هاشمی
علی کبوتر جلد بود. حضور در مسجد روحش را جلا می داد و حتی ناتوانی جسمی اش را هم بر طرف می کرد. بود و حالش بد شده بود. هر چه اصرار کردم روزه اش را افطار نکرد. بلند شد رفت مسجد. تا نیمه شب خبری ازش نشد. نگران شدم. چادرم را سر کردم و رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجد است. گفتم: علی جان! حالت بهتر شد؟! گفت: بله! آمدم مسجد نماز و قرآن و دعا خواندم و می بینی که خوب شدم. راوی: مادر شهید کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: انشارات شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: چهارم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_محمود_اخلاقی
با همه می گرفت و همه را زمین می زد. محمود به او گفت: با من کشتی می گیری؟ طرف که محمود را عددی نمی دید، بهش خندید. وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش کرد و گفت: نمی خواستم زمینت بزنم، می خواستم بگویم: مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مردی بعد آرام بهش گفت: دوباره کشتی می گیریم جلوی همه. این بار تو برنده ای. نمی خواست زمین خوردن کسی را ببیند. راوی: حسین مختاری کتاب نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۱، خاطره شماره ۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_مصطفی_چمران
برش‌ ها
#شهید_مصطفی_چمران
بعد از پیروزی ، رئیس مجلس اعلای شیعه لبنان هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند. رفتیم ساختمان . وقتی موقع خواب شد، گفتند: کجا بخوابیم؟ عرف این بود که اقلا باید در هتلی اسکان شان می دادند. خیلی راحت گفت: صندلی ها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید. حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمس الدین مراجعه کردند. دکتر وقتی متوجه اعتراض ها شد، گفت: کشور ما کشور انقلاب است و هم میانه ای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل می خواهید بدانید نیستید. بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند. راوی: سید محمد غروی کتاب چمران مظلوم بود؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: هفتم- زمستان ۱۳۹۳؛ صفحه 25. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
محمد رضا تازه به ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. کذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون شوی. زیر بار نمی رفت. گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم. بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی. پا پیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟ گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت . ۹۰۰ کیلومتر را هر هفته از تا را عاشقانه طی می کرد. یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول اشکی است. در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم. راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن (ع) سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۸۳-۸۵. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
هم بند فضل الله یک کمونیستی بود که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. همیشه نمازخواندن های دیگران را مسخره می کرد. فضل الله که نماز می خواند، او را هم دعوت به نماز کرد. زندانی گفت: بی خود مرا با شیطان در جنگ نیانداز که من به چیزی اعتقاد ندارم. آن شب خیلی با هم صحبت کردند. زندانی همان شب خواب پدرش را می بیند که روبروی آتش تنور نشسته و عصبانی نگاهش می کرد. فضل الله چهل روز با او مدارا می کند تا آنکه بعد از چهل روز زندانی کمونیست پا روی غرورش می گذارد و از فضل الله کمک می خواهد. فضل الله می گوید دل سپردن اول راه است و پاک شدن از گناهان قدم بعدی. به حمام می فرستدش تا غسل_توبه کند. لباس خودش را هم می دهد تا بپوشد و شهادتین بگوید. بعد از مدتی آزاد که می شود، به خانه برادرش می رود. همان ابتدای ورود مهر و جا نماز می خواهد و مسیر قبله را. برادرش آمده بود پی فضل الله. می گفت چه کردی با این برادر من که از اول عمرش نه نماز بلد بود و نه خوانده و نه روزه گرفته بود. هر چه می پرسید فضل الله طفره می رفت. می گفت: اگر من هم چیزی گفته باشم، خودش آمادگی داشته. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲-۳۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_مرتضی_مطهری
برش‌ ها
#شهید_مرتضی_مطهری
مرتضی همیشه مراقب بود. یک دفتر همراهش داشت که هر چیز مفیدی- اگر چه داستان باشد- می شنید، می کرد و نویسی های الفبایی و موضوعی اش به راه بود. هر کتابی هم که می خواند حاشیه اش را پر می کرد از یادداشت هایش. می گفت: هر وقت مرتضی سر درسم حاضر می شد از شدت شوق و شعف، حالت به من دست می داد. به خاطر اینکه می دانستم با بودن او هر چه می گفتم، هدر نمی رفت. کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۷. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
هدایت شده از فارس پلاس
▪ #پوستر | پاسدار انقلاب 🔸شهادت جمعی از سربازان قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تسلیت می‌گوییم #پاسداران_وطن #ایران_قربانی_تروریسم 🖌دانیال فرخ - کانال #فارس_پلاس: @Fars_plus
#پوستر شهدای حمله تروریستی زاهدان #اصفهان_تسلیت #ایران_قربانی_تروریسم #شهادت_همچنان_جاری_است
شهید_محمد_بروجردی
برش‌ ها
شهید_محمد_بروجردی
وقتی قرار خواستگاری فاطمه دختر خاله اش شد، راضی بود. هم بازی بچگی هایش بود. میرزا تصمیم گرفته بود که مراسمش ساده باشد. مراسم خانه رضا بی غم؛ شوهر خاله اش بود . میهمان های مجلس، دایی حسین و محمد شقاقی دوست صمیمی اش و خانواده عروس و داماد بودند. زنها در دو اتاق بودند و مردها در حیاط فرش شده، نشسته بودند. این ازدواج_ساده را خیلی ها نمی پسندیدند. همان ها که می گفتند “میرزا خرابکار است”، بعد از ازدواجش هم گفتند: “ازدواجش هم مثل مسلمان ها نبود”. کتاب غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🖼 | مادرِ مردها 🏴 ۱۳‌جمادی‌الثانی، سالروز وفات حضرت ام‌البنین‌(س)‌ 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
برش‌ ها
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
می خواستم فصل تابستان را برای تبلیغ به آذر شهر بروم. خدمت رسیدم برای دریافت نصیحت. در ضمن خاطره ای فرمودند: هر جا امکان خودنمایی دیدی کوتاه بیا. اگر در حال دیدی شخصی بهتر از تو وارد مجلس شد را تحویل او بده. می گفت: در نجف مجلس مهمی در حال برگزاری بود. سخنران جلسه بود که نیامده بود. تعدادی از من خواستند منبر بروم. مشغول سخنرانی بودم که علامه وارد مجلس شدند. من هم صلواتی از مردم گرفتم و مجلس را تحویل ایشان دادم. آیت الله قمی که این “ادب نسبت به بزرگان” را از من دید، با اصرار مرا وادار کرد که درس اخلاقی در نجف برگزار کنم و خودشان هم در تمامی آن جلسات شرکت می کرد. همه این ثمرات به خاطر زیر پا گذاشتن خودم در محضر بزرگان بود. راوی: حجة الاسلام بروجردی کتاب سید اسد الله؛ خاطراتی از شهید سید اسد الله مدنی، نویسنده: علی اکبری مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: اول – ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۱. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/