سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه ای بزگ در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه #شهید_ردانی_پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
وقتی داشت از انبارها بازدید می کرد، انبار پتوها را باز کردم. دو نوع پتو داشتیم: یکی پتوهای معمول #سربازی بود و نوع دوم پتوهای مرغوب گلبافت که “ظَلَمتُ نَفْسِی” می گفتیمیش و خودمان استفاده می کردیم.
حسین با دیدن پتوهای گلبافت در انبار خیلی ناراحت شد. گفت: این پتوها برای کیست؟ گفتم: برای نیروها؟
گفت: پس اینجا چه می کنند؟
گفتم: دیدم این پتوها نوتر و قشنگ تر است و نیروها هم می خواهند بروند عملیات فعلا بهشان ندادیم تا بعد چه شود؟
به حمید سلیمانی گفت: برو آن طرف و مرا کشید داخل انبار.
با لحن تند و غضب آلودی گفت: فقط به خاطر اینکه در این چهار پنج روزه نیروها در حال رفت و آمدند و خسته، با تو کاری ندارم؛ وگرنه طوری می زدم در گوشت که یکی از من بخوری یکی از دیوار.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_عدالت_محور_ در_سیره_شهدا
راوی: علی مسجدیان
#کتاب_زندگی_با_فرمانده ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۲۱.
@boreshha
برش ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید #استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.
برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست #لباس_شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود.
می گوید آمدیم زد و من #شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.
وقتی هم که #زندان_قزل_قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، #لباس_روحانیت بود. یک دست #عبا و #عمامه تمیز برایش می بردم.
#شهید_فضل_الله_محلاتی
#سیره_حوزوی_شهدای_روحانیت
#تقید_به_لباس_روحانیت
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸ .
@boreshha
برش ها
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی ها یقه اش را باز می گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می کرد.
شب ها من که می خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به #کمیته های دیگر هم سرکشی می کرد و گزارش جامعی ارائه می کرد.
یک بار گفتم: آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور.
گفت: به جدم قسم! تا زمانی که #صدام هست و تکلیف #جبهه مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می روم و فروشندگی می کنم.
آخر هم به خاطر روحیه اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه #فدائیان_اسلام را راه اندازی کرد.
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تکلیف_محوری در سیره شهدا
راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۸ و ۱۲.
@boreshha
برش ها
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
قرار بود سی ام فروردین ۹۳ اعزام شود. روز ۲۵ فروردین با عجله آمد خانه برای خداحافظی. لباس هایش را بستم. تا رفتم داخل اتاق گفت: مامان من رفتم خداحافظ. برق از سرم پرید.
خداحافظی هایش لذت دیگری داشت. آن قدر بغلش می کردم و می بوسیدمش که حد نداشت.
خودش هم خوشش می آمد. می گفت: مامان! بوسم کن، حالا پیشانی ام، حالا لپم، حالا ابرویم. اما موقع رفتن نگذاشت بغلش کنم. تا خواستم بغلش کنم مچ دستم را گذاشت روی سرش بوسید و گذاشت روی قلبش.
دوباره خواستم ببوسمش. گفت: نه.
سریع رفت سوار ماشین شد. حتی یک دست هم تکان نداد. می ترسید موقع رفتن دلش بلرزد.
وقتی پیکرش را آوردند، کفن را که کناز زدم خنده ام گرفت. با صورت سالم برگشته بود تا تمام بوسه هایی را که به من بدهکار است، از او بگیرم.
راوی: مادر شهید
مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۵۷-۵۶.
@boreshha
برش ها
#شهید_بهشتی
#شهید_بهشتی در مورد #نظم و وعدههایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار #شهید_صدر مباحثه داشتیم. روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای #مطهری جلوی در با شما کار دارد.
آقای بهشتی گفت: برو به آقای مطهری بگو اگر امری دارند به شما بفرمایند، من بعداً با ایشان تماس خواهم گرفت. ولی شهید مطهری فرموده بود با خود ایشان کار دارم. ایشان رفتند بیرون، وقتی برگشتند خیلی ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود.
توضیح دادند که درخواست شهید مطهری این بود که من به یکی از پزشکان متدین قول داده ام که همراه شما در مراسم خطبه عقدشان شرکت خواهیم کرد. من به ایشان گفتم: من معذرت می خواهم، ولی برای این ساعت برنامه دارم و نمی توانم در این مراسم شرکت کنم. آقای مطهری هرچه اصرار کرد من نپذیرفتم و ایشان با ناراحتی رفتنند.
بعد فرمودند: ناراحتی شان اشکالی ندارد. چون کار خلافی نکرده ام که ایشان از من ناراحت شود.
#شهید_سید_محمد_حسینی_بهشتی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#صراحت_مؤدبانه_در_سیره_شهدا
#نظم_در_سیره_شهدا
راوی: حجت الاسلام والمسلمین مهدی اژهای
کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲ و ۴۳.
@boreshha
برش ها
#شهید_عماد_مغنیه
عماد خیلی اهل #مطالعه بود. بیشتر از همه کتابهای مذهبی چهل حدیث امام، اقتصاد ما و فلسفه ما از #شهید_صدر و البته کتاب های #دکتر_شریعتی.
اوایل جوانیش بود و اوج بازار تفکر مارکسیسم. در همان سال ها بود که میرفت کتابهای اقتصاد ما و فلسفه ما از آیت الله شهید صدر را میخرید و به دوستانش هدیه میکرد.
کتابهای که خیلیها را در آن فضای چپ گرایانه، مسلمان نگه داشته بود.
مطالعه همین کتاب ها بود که باعث شده هویت اسلامی اش را از دست ندهد.
#سیره_فرهنگی_شهدا
#فرهنگ_کتابخوانی_در_سیره_شهدا
#انفاق_کتاب
کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۱۳ و ۱۶.
@boreshha
برش ها
#شهید_حسین_خرازی
شوخی های حسین هم دیدنی بود. وقتی دستش در #عملیات_خیبر قطع شد، اصفهان که بودم هر روز می رفتم عیادتش.
یک بار پرسید #ازدواج کردی یا نه؟ وقتی جواب منفی مرا شنید. اصرار کرد که یکی از خواهر هایم را می خواهم به تو بدهم و چه کسی بهتر از تو.
من خیس عرق شده بودم.
موقع رفتن گفت: من خبرش را به مادرم می دهم. شما هم برو مقدمات کار را انجام بده و به خانواده ات بگو.
فردای آن روز علی رضا صادقی را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. کلی به من خندید.
می گفت: حسین اصلا خواهر ندارد. تازه فهمیدم سرکار بودم.
روز بعد با هم رفتیم مشهد. موقع برگشت حسین مرا کنار خود نشاند. من که هنوز از درس قبلی عبرت نگرفته بودم، گفت: یک مطلبی هست که فقط به تو می توانم بگویم. گوشم را بردم کنار دهنش. ناگاه کمرم تیر کشید.
وقتی بطری آب یخ را خالی کرد، پشت کمرم، گفت: خوب! حالا دیگر با تو کاری ندارم.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_تفریحی_شهدا
#شوخ_طبعی_های_شهدا
راوی غلامحسین هاشمی
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۵۳ تا ۵۵.
@boreshha
برش ها
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
اولویت علی اکبر منافع #اسلام و #انقلاب بود و شجاعتش در این مسیر بسیار کار ساز بود. وقتی برای نیروهای انقلاب مشکلی پیش می آمد که نیاز به کمک هوا نیروز داشتند، باید از فرماندهان اجازه می گرفت و آنها که هنوز در مسیر اهداف امام نبودند، کار به مشکل برخورد می کرد.
وقتی کار به این صورت گره می خورد، بدون هماهنگی با فرماندهی به کمک نیروهای انقلابی می رفت و آنها را از مهلکه نجات می داد و پیروزمندانه به پایگاه بر می گشت.
به خاطر همین کارها، مورد مؤاخده فرماندهان قرار می گرفت و در چند مورد هم بازداشتش کردند.
چیزی را که آنها بی انظباطی می نامیدند، کمک به نیروهای سپاه و بسیج و نجات آنها از دست ضد انقلاب بود.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سیره_نظامی_شهدا
#آتش_به_اختیار اسلام و انقلاب
راوی: خلبان سیاوش شفیعیان
کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: نشر شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: ششم ۱۳۹۵؛ صفحه 44.
@boreshha
برش ها
#شهید_عبد_الله_میثمی
تازه ازدواج کرده بودم . بیست و هفت و هشت روزی می شد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت.
می گفت: چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟
مجبور کردم بروم و بیارمش. خانه خودش را خالی کرد و خانمش را فرستاد اصفهان. ما را فرستاد خانه خودش.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#تلاش_برای_تحکیم_مبانی_خانواده
کتاب یادگارن، جلد ۵؛ کتاب میثمی، چاپ دوم ۱۳۸۸، نویسنده: مریم برادران،ناشر روایت فتح، چاپ دوم- ۱۳۸۸؛ خاطره شماره ۶۴.
@boreshha
برش ها
#شهید_مهدی_باکری
قبلا در تلویزیون دیده بودمش. دل خوشی از او نداشتم. می گفتم این چه شهرداری است که حرف زدن هم بلند نیست. وقتی آمد خواستگاری نظرم عوض شد.
با خرید عروسی مخالف بودم با اصرار آقا مهدی رفتیم بازار.
یک حلقه به ارزش ۸۰۰ تومان خریدیم. وسایل زندگی مان هم کم و ساده بود.
یک سرویس غذا خوری ملامین، یک سماور، یک دست استکان نعلبکی و قاشق، یک دست رختخواب و دو تا فرش ماشینی.
مهدی بعد از خریدن فرش ها پیشنهاد داد فرش ها را به #مسجد دهیم و جایش موکت بگیریم. من هم قبول کردم.
یازدهم آبان ۱۳۵۹ ازدواج کردیم با #مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک #کلت کمری.
روز بعد مهدی به منطقه برگشت.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#مهریه_همسران_شهدا
#خرید_ساده_ازدواج
راوی: صفیه مدرس؛ همسر شهید
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۰.
@boreshha
برش ها
#شهید_علی_تجلایی
[قبل از آشنایی مان با علی آقا]رفتم بیمارستان برای عیادت علی آقا.
سه چهار تا از نیروهای امداد #هلال_احمر که خانم بودند بالای سرش بودند. می خواستند زخم هایش را پانسمان کنند؛اما اجازه نداد.
خواهش کرد که پرستار مرد برایش بیاورند.
خانم ها هم از فرصت استفاده کرده بودند و پای #روایت_گری ایشان نشسته بودند.
#شهید_علی_تجلایی
#سیره_تهذیبی_شهدا
#مراقبت_از_ارتباط_با_نامحرم
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸-۱۷.
@boreshha
برش ها
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
مصطفی در سخت ترین شرائط هم، مقید به #نماز_شب بود. یک بار در سرمای زمستان بچه ها را برای نماز شب بیدار کرد؛ اما کسی بلند نشد. یکی از بچه ها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی العفو.
مصطفی پتویی را دور خودش پیچید و از سنگر بیرون رفت و در بیابان مشغول نماز شد.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#سیره_عبادی_شهدا
#نماز_شب_شهدا
می گفت: پیامبر (ص) فرموده: بر شما باد به نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا باعث آمرزش گناهان، خاموش کننده خشم پروردگار و دافع آتش جهنم است.
کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
میگما
جناب آقای #روحانی امروز نطقی افاضه فرموده اند که "می گویند اگر FATF یا فلان کنوانسیون مالی تصویب شود اسلام از بین می رود؛ کدام اسلام از بین می ره؟! ای کاش تو اسلام را می فهمیدی!"
توقع نداریم که ایشان متوجه باشند یک کنوانسیون ذلیلانه تا چه می تواند منافع اسلام و کشور اسلامی را با خطر مواجه کند. اما انتظار می رود کمی فقط کمی حافظه تاریخی داشته باشند که وقتی قانون #کاپیتولاسیون که اتفاقا بین المللی هم نبود، اما #امام_خمینی (ره) در یک نطق تاریخی فرمودند:
"اى سران #اسلام، به داد اسلام برسید . اى علماى نجف، به داد اسلام برسید. اى علماى قم، به داد اسلام برسید؛ رفت اسلام . اى ملل اسلام، اى سران ملل اسلام، اى رؤساى جمهور ملل اسلامى، اى سلاطین ملل اسلامى، اى شاه ایران، به داد خودت برس. به داد همه ما برسید".
آقای شیخ حسن! فکر کنم متوجه شدی کدام اسلام از بین می رود، اسلام ناب، #اسلام_انقلابی. اما آن اسلامی که نوکر آمریکا و غرب باشد اتفاقا با این کنوانسیون ها تقویت می شود.
اگر فهم شما از اسلام کلمه شهادتین باشد که #داعش و رژیم صعودی علاوه بر لقله زبان علامت پرچم شان هم اقرار به همین شهادتین است. اما اگر مفهومی مانند توحید در اطاعت و تشریع به گوش تان خورده باشد، شاید بفهمید که این سخن شما به معنی اطاعت از دشمنان اسلام و ترک اطاعت خداست.
حال تو بگو متعلق به کدام اسلامی اسلام علی (ع) یا اسلام معاویه. اسلام ناب محمدی یا #اسلام_آمریکایی.
شما شاید برای سود بیست درصدی خیلی کارها بکنی اما این ملت، ملت عاشوراست که سر به روی نی می دهد تا در مقابل طاغوت سر خم نکند.
علاوه بر آن، این ملت انقلابی در طی چند سال ریاست شما خوب فهمیده که تا برخی مدیران جهول و عنود شما هستند چیزی از آن بیست درصد ها عایدشان نخواهد شد.
راستی نگفتی خودت کدام اسلام را می گویی؟!
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#fatf
#فتف
@boreshha
برش ها
#شهید_حمید_باکری
حمید خیلی #دل_نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز #بمباران داشتیم. یک بار گفتم: خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند و من کشته شده ام . برایم بخوانی «فاطمه جان شهادتت مبارک!».
مرتب دور اتاق می چرخیدم و سینه می زدم. صدایش در نمی آمد. دیدم دارد گریه می کند.
گفتم: خیلی بی انصافی! تو که می روی دلم مثل سیر و سرکه می جوشد و تحمل اشک هایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه می کنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.
گفت: فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمی گردم.
#شهید_حمید_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#ارتباط_کلامی_مؤثر_با_همسر در سیره شهدا
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ صفحه 33.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/