#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوسه
ده روز بیمارستان بودم و حالم تقریبا خوب شده بود و باید کم کم مرخص میشدم ولی از هیچ کس حتی پدر و مادرم خبری نبود و کسی از خانواده ام رو تو این مدت ندیده بودم، مادر مرضیه هم مرخص شده بود ولی روزهای ملاقات مرضیه میومد دیدنم ،وقتی فهمید هنوز کسی نیومده ملاقاتم گفت حالا که کسی نیومده دیدنت بیا بریم خونه ی ما ،یه مدت پیش ما بمون تا همه چی روشن بشه و بی گناهیت ثابت بشه، بعد برگرد روستا..
ازش تشکر کردم و گفتم بر میگردم روستا، دوست ندارم پدر و مادرم سرشکسته بشن و به خاطر کاری که نکردم نتونن سر بلند کنن و مورد شماتت مردم روستا قرار بگیرن،باید برگردم تا بی گناهیمو ثابت کنم ... مرضیه آدرس خونه شونو تو یه برگه کاغذ نوشت و گفت هر وقت اومدی شهر حتما به ما سر بزن و مثل یه خواهر رو من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد حتما برات انجام میدم ،بعد از جیب لباسی که تنش بود یه مقدار پول در آورد و داد بهم اول قبول نمی کردم ولی اصرار کرد گفت برای رفتن به روستا به این پول احتیاج پیدا میکنی...
دیدم راست میگه و با شرمندگی پول رو ازش گرفتم..
مرضیه کارهای لازم برای مرخص شدنم رو انجام داد داروهایی که لازم بود رو از بیمارستان گرفت و با هم اومدیم بیرون، مثل آدمهای گیج به اطرافم نگاه میکردم و یاد روزی که با ارسلان اومدم شهر افتادم،روزی که خبر بار داریم رو دکتر بهم داد و منو غرق در خوشحالی کرد، یاد ذوق ارسلان و توصیه های مراقبتیش افتادم ،یاد بازار و خرید سوغاتی و دستهای قویش که دستامو محکم تو دستاس گرفته بود ، یاد آوری همه ی این خاطرات یه قطره اشک شد و از چشمم چکید....
رفتیم توی خیابونی که یه مینی بوس داشت که یه ساعت مشخصی مسافر سوار میکرد و از کنار روستای ما هم رد میشد، چند نفری از اهالی روستاهای دیگه که از شهر خرید کرده بودن تو صف نشسته بودن و منتظر مینی بوس بودن، رفتم کناری ایستادم و از مرضیه خواستم بره خونه شون و به خاطر من معطل نشه ،اما قبول نکرد، یک ساعت بیشتر نشسته بودیم که خبر اومد مینی بوس خراب شده و امروز مسافر جابه جا نمیکنه، نا امید و خسته نگاه به مرضیه کردم اونم با لبخند دستمو گرفت و گفت یه امشب رو از فکر اون عمارت و روستا و ارسلان خان بیا بیرون و تو خونه ی ما بد بگذرون..
گفتم آخه اینطوری نمیشه اگه کسی بیاد بیمارستان و بفهمه من مرخص شدم و شب رو هم خونه نرفتم با خودش چه فکری میکنه ،اون موقع میگن دیدی گفتیم این یه ریگی تو کفششه و معلوم نیست کجا رفته...
مرضیه گفت خوب الان میخوای چکار کنی نمی تونی که پیاده راه بیفتی سمت روستا،باید تا فردا صبر کنی...
دیدم هیچ راهی نیست و با مرضیه رفتیم سمت خونه شون،ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نمیدونم چرا این همه استرس داشتم، رسیدیم مادر مرضیه، عصمت خانم اومد استقبالمون، چقدر خانواده ی خونگرم و مهربونی بودن ،برادر مرضیه ،محمود وقتی فهمید من شب رو اونجا مهمونم به بهانه ی سر زدن به عمه اش رفت و گفت شب رو اونجا می مونه تا من معذب نباشم،هر چند زندگی فقیرانه ای داشتن ولی سخاوت و آرامش تو زندگی شون موج میزد و باهم خیلی خوب بودن..
بعد از شام رختخوابها رو پهن کردن رفتم تو جام ولی تا صبح پلک روی هم نذاشتم و نتونستم بخوابم تمام فکر و ذهنم توی روستا و خونه ی خان ننه میگذشت،با خودم گفتم حتما آقا معلم حقیقت رو به ارسلان نگفته ،وگرنه دلیلی نداشت ده روز منو تو بیمارستان رها کنن برن و دیگه هیچ سراغی ازم نگیرن خونه ی ستاره هم که شهر بود و میتونست بیاد بهم سر بزنه، پس همه به این نتیجه رسیدن که من یه زن خیانت کارم که اینطوری تک و تنها توی یه شهر غریب ولم کردن...
صبح زودتر از بقیه بلند شدم و تو رخت خوابم نشستم، عصمت خانم که نگرانیم رو دید گفت ماهور چرا بیداری ؟تا صبح حواسم بهت بود فقط از این پهلو به اون پهلو میشدی...
گفتم خوابم نبرد و نگرانم ،چطور تا بعد از ظهر صبر کنم تا مینی بوس درست بشه و منو ببره روستا، مرضیه هم که با صدای ما بیدار شد و چشمهای پف کرده و سرخ منو دید رو به مادرش گفت مامان میشه از آقا افضل خواهش کنیم ماهور رو به روستا برسونه،اینطور که من اینو میبینم اگه هر چه زودتر نره روستا دوراز جونش میمیره
عصمت خانم بلند شد و گفت پاشید یه لقمه صبحونه بخوریم تا ببینم چی میشه ..
بعد از صبحونه رفت بیرون و سریع اومد تو و گفت شانس آوردی ماهور،آقا افضل عروسیِ یکی از اقوامشون تو یکی از روستاهایی که از کنار روستای شما میگذره و داره با خانواده میره اونجا بهش گفتم قبول کرد تو رو هم ببره.. با خوشحالی بلند شدمو و روشونو بوسیدم و کلی ازشون تشکرکردم و رفتیم بیرون ،آقا افضل یه مزدا باری داشت که تو کوچه مشغول تمیز کردنش بودتا مارو دید برگشت ،سلام کردم خانمش و بچه هاشم اومدن بیرون،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوچهار
عصمت خانم کلی سفارش منو بهشون کرد و اونا هم خیالش رو راحت کردن ،سوار پشت وانت شدیم و به طرف روستا راه افتادیم، بالاخره بعد از دو ،سه ساعت رسیدیم، دیگه دل و روده ای برامون نمونده بود از بس ماشین تو دست انداز جاده های خاکی ما رو بالا پایین کرد ، به روستا رسیدیم ،ازشون کلی تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم و راه روستا رو در پیش گرفتم، نمیدونستم الان باید چکار کنم برگردم تو اون عمارت و از حق خودم دفاع کنم یا برم خونه ی پدرم
همینطور که راه میرفتم خودمو نزدیک به عمارت دیدم، در عمارت باز بود و یه پرچم مشکی رو سر در عمارت زده بودن ،صدای گریه و شیون از داخل عمارت میومد بیرون ، دیگه با دیدن پرچم نه پای رفتن داشتم و نه دل موندن، یعنی چه اتفاقی افتاده بود و چه بلائی سرمون اومده بود؟ ترس همه ی وجودمو گرفت و بی رمق و نا توان و پر استرس قدم برداشتم و وارد حیاط شدم ، وسط حیاط دیگ های بزرگی بود که چند تا آشپز مشغول پختن غذا بودن و مردم هم در رفت آمد ،یه کم که رفتم جلوتر غلام از دور منو دیدو سریع اومد نزدیک و با تعجبی که از توی صدا و صورتش معلوم بود گفت خانم جون اینجا چکار میکنید از جونتون سیر شدید ، تا الان کجا بودید ،نگاه به صورت غلام کردم و گفتم چی شده ؟چرا همه مشکی پوش شدن ؟چه اتفاقی افتاده غلام زد زیر گریه و گفت چیزی نپرس فقط تا میتونی از این روستا دور شو ،وگرنه این قوم الظالمین نمیزارن از اینجا جون سالم به در ببری ،اگه بری تو ،خونِت پای خودته
نمیدونستم تصمیم درست چیه یه قدم جلوتر رفتم که یهو یه نفر هولم داد و پرت شدم روی زمین خواستم بلند شم که صنم رو دیدم که موهام رو گرفته توی دستش و منو روی زمین میکشونه و با داد و فریاد فحش های بدی که بهم میداد و با صدای جیغ و دادش خان ننه و ارباب و بقیه اومدن بیرون، همه با تعجب و نفرت نگام میکردن ،هیچکس نبود که بیاد جلو و منو از زیر دست صنم بکشه بیرون،خان ننه داشت بهم نزدیک میشد نمیدونم چرا از دیدن گونه های چنگ خوردَش و رد خون خشکی که رو صورتش به جا مونده بود و لباس سیاهی که به تن کرده بود دلم ریش شد ، ربابه و خان ننه و اردلان خان تقریبا به یک قدمیم رسیدن که یهو خان ننه مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و گفت راحت شدی جوون رشیدمو ازم گرفتی، راحت شدی به خاطر تو که توش پسرم برای همیشه رفت و تو آتیش جزغاله شد، چقدر بهش گفتم تو لایق این خونه و زندگی و این همه محبت و آزادی نیستی،چقدر بهش گفتم این همه بهت بها نده ،اما تو با جادو و جنبلی که از اون مادربزرگت یاد گرفته بودی دهنشو بسته بودی و اختیار ازش گرفته بودی ، تو باعث مرگ بچه ام شدی ،خان ننه حرف میزد و من متوجه هیچکدوم از حرفاش نمی شدم و کاملا گیج شده بودم،همینطور که حرف میزد و بد و بیراه میگفت شروع کرد به نفرین کردن و کتک زدنم، انقدر شوکه شده بودم که حتی قدرت حرف زدن هم ازم سلب شده بود، اردلان اومد جلو و گفت ولش کن این ارزش کتک خوردن هم نداره ،وجودش حتی تو روستا هم مایه ننگِ..
بعد منو از زیر دست خان ننه بیرون کشید و دستمو گرفت و پرتم کرد بیرون از عمارت و گفت به خاطر آرامش روح برادرم نمی کُشمت ولی حتی دیگه سایه ات رو هم اینجا نبینم برای همیشه از اینجا برو، حرفهای اردلان رو تو ذهنم مرور کردم ،مرگ برادر یعنی چی، گفتم تو رو خدا بگو برای ارسلان اتفاقی نیفتاده و اون زنده اس،اردلان با لگد به پهلوم کوبید و گفت نمیخواد ادای زنهای وفادار رو در بیاری تو باعث و بانی مرگ ارسلان شدی...
شنیدن مرگ ارسلان تمام وجودمو به آتیش کشید نمی تونستم باور کنم که دیگه ارسلان وجود نداره و منو تنها و بی کس رها کرده، از ته دل داد زدم و گریه کردم ولی اردلان رفت تو عمارت و در رو بست، همونجا نشستم و ساعتها گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت و چند ساعت پشت در عمارت ناله کردم و ضجه زدم و برای مرگ ارسلان خون گریه کردم ولی گریه های من برای کسی اهمیت نداشت و هیچکس در عمارت رو باز نکرد، هوا رو به تاریکی میرفت که صدای آشنای ابراهیم منو به خودم آورد، گفت بلند شو ماهور، بلند شو که دیگه جای تو اینجا نیست... دیگه توانی تو تنم نمونده بود و نای راه رفتن نداشتم اما چاره ای نبود ، به کمک ابراهیم بلند شدمو راه افتادم،تو راه گریه میکردم و به ابراهیم می گفتم دیدی چه خاکی به سرم شد،دیدی چطوری بدبخت و بدنام شدم ،بعد از ارسلان من چطوری میتونم تو این روستا زندگی کنم، چطوری میتونم بیگناهیم رو ثابت کنم، حداقل تو بهم بگو چه بلائی سر ارسلان اومده، مگه نرفته بود شهر ، یهو چی شد ، این چه مصیبتی بود که سرم اومد ؟ابراهیم گفت ارسلان خان موقع برگشت از شهر خیلی سرعت داشته و اونشب هم بارون شدیدی می باریده ،و به گفته ی آدم های محلی که سر صحنه حاضر شدن گفتن ماشین ارسلان به کوه میخوره بعد از سقوط از دره
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رقیه میگم که جا موندم 🖤🖤
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌺مهربانا !
🌿به هر آنکه دوست میداری
🌺بیاموز که مهربانی
🌿از زندگی کردن برتر است
🌺و بهر آنکه دوست تر میداری
🌿بچشان که هیچ چیز
🌺برتر از محبت نیست
🌺صبحتون عالی
🌿دلتون همیشه مهربان❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوپنج
درجا آتیش گرفته و همه چی تو اون آتیش سوخته...
دوباره شروع کردم به گریه کردن ابراهیم بهم دلداری میداد و میگفت تو این ماجرا تو هیچ تقصیری نداری و تقدیر ارسلان خان اینطوری رقم خورده ،چرا این همه خودت رو سرزنش میکنی ،مقصر این اوضاع و مرگ ارسلان کسایی هستن که تو رو به این روز گذاشتن....
به نزدیک خونه که رسیدیم ابراهیم مِن و مِنی کرد و گفت الان که مثل قدیم از زیر زمین نمی ترسی؟
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد اوضاع خونه زیاد خوب نیست، از وقتی ارباب زمینها رو از پدرت پس گرفته بهادر و اسماعیل قسم خوردن خونت رو بریزن و کمر به کشتنت بستن...
بیشتر از خان ننه از اون دوتا می ترسیدم که جوون بودن و غیرتی..
ابراهیم که ترس رو تو چشمام دید گفت امشب رو تو زیر زمین بمون تا فردا یه فکری برات کنم...
ابراهیم جلوتر از من رفت از شانسم کسی تو حیاط نبود و با اشاره ی ابراهیم خودمو به زیر زمین رسوندم و یه گوشه ای کز کردم، ابراهیم رفت بالا و من تنها و بی کس دوباره شروع کردم برای خودم و سرنوشتم و بدنامی که موند روم و مرگ ارسلان گریه کردم،انقدر گریه کردم که دیگه نه اشکی برام مونده بود نه نایی
از خدا گله کردم ، چرا حالا که داشتم به اون زندگی عادت میکردم و روز به روز به ارسلان دلبسته تر میشدم، وقتی داشتم حس قشنگ مادر شدن رو داشتم تجربه میکردم، همچین طوفانی رو وارد زندگیم کرد و همه چیز رو باهم ازم گرفت... همشوهرمو،هم بچه مو ،هم آبرومو،من که در حق کسی بدی نکردم که لایق همچین مکافات و مجازاتی باشم،چرا قبل از ثابت شدن بی گناهیم باید همچین بلائی سرم بیاد که حتی خانواده ام برای کشتنم دست به کار بشن، از خدا به خودش شکایت کردم انقدر گفتم و گفتم که از فرط خستگی و بی حالی و ضعف دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم،چشمام گرم خواب شد که ارسلان رو کنار ماشینش دیدم که داره بهم دست تکون میده و صدام میکنه ،بلند شدم که برم طرفش ولی یاد کار و رفتارش افتادم و راهمو کج کردم و برگشتم یه خانم سفید پوش و قد بلند کنار چشمه روستا ایستاده بود ، بهش نزدیک شدم فقط چشمای درشت و مشکیش دیده بود و دهن و بینیش رو با روسری پوشونده بود، رفتم جلو یه نگاه بهم کرد و گفت کم گریه کن ما میدونیم تو گناهی نکردی،برگرد پیش شوهرت اون منتظرته، برگشتم خبری از ارسلان نبود،یهو برگشتم پیش اون خانم ، نگام کرد خواستم بگم ارسلام مُرده ،قبل از اینکه حرفی بزنم گفت نگران نباش همه چی درست میشه بعد همون زنجیر پلاکی که ارسلان بهم هدیه داده بود و توی صندوق قائم کرده بودم داد بهم خواستم ازش تشکر کنم که با کشیدن پتو هراسون از خواب بیدار شدم، به زور چشمای پف کرده ام رو باز کردم و از دیدن ابراهیم که بد موقع اومده بود کفری بودم ،ولی هیچی نگفتم، ابراهیم اشاره کرد به پتویی که روی زمین پهن بود و گفت بهتره اینجا بخوابی زمین خیلی سرده ، از اینکه به فکرم بود و نصفه شبی حواسش بهم بود ناراحتیم رو فراموش کردمو ازش تشکر کردم ، خواست بره که پرسید مثل قبلا از تنهایی موندن تو زیر مین نمیترسی که؟گفتم نه من دیگه عادت کردم به تنهایی و بی کسی و تاریکی، ابراهیم آهی کشید و از پله ها رفت بالا...
دوباره خزیدم روی پتو و چشمام رو بستم ولی یک لحظه اون خانم و خواب رو نتونستم فراموش کنم...
فردا صبح صدای بابا و برادرام رو که برای رفتن بیرون از خونه حاضر میشدن شنیدم، خیلی وقت بود بهادر و اسماعیل رو ندیده بودم و دلم میخواست برم بیرون و ببینمشون، دلم میخواست خانواده ام پشتم بودن و به خاطر یه سری حرفها و تهمت ها به همین راحتی منو فراموش نمیکردن و هوام رو داشتن، ولی افسوس و صد افسوس که حرف مردم دیدگاهشان خیلی مهمتر از من و سرنوشتم بود،از گوشه ی پنجره ی کوچیک زیر زمین بیرون رو نگاه میکردم مردها کم کم رفتن بیرون و مامان هم مشکی به تن مشغول آب و جاروی حیاط شد، بوی خاکی که بلند شد منو برد به دورانی که با هزاران حرف و تیکه ی ننه بلقیس حیاط رو آب و جارو میکردم، میخواستم آروم صداش کنم که با شنیدن صدای ننه بلقیس درجا میخکوب شدم و دهنم رو بستم، صدای عصای ننه که به زمین میخورد نزدیک و نزدیک تر میشد،سریع رفتم پتو و بالشت رو برداشتم و انتهای زیر زمین جایی که هیچ دیدی نداشته باشه پنهون شدم و نفسم رو توی سینه حبس کردم ، چند دیقه گذشت و ازش خبری نشد و من با خیال راحت برگشتم سمت پنجره ولی شاید کمتر از ده دیقه نگذشته بود که صدای داد و فریاد بهادر و اسماعیل خونه رو پر کرده بود،صدای مامان رو شنیدم که التماس میکرد تا بگن چی شده،بهادر گفت یعنی تو نمیدونی چی شده ،اون دختره دیشب پرو پرو اومده تو روستا و رفته جلوی عمارت ،اونا هم مثل چی بیرونش کردن ، حالا راستشو بگو ببینم تو کدوم سوراخ قایمش کردی؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوشش
مامان اظهار بی اطلاعی میکرد ولی اونها دست بردار نبودن و محکم و مطمئن به مامان می گفتن تو میدونی و از اومدنش خبر داری،زود بگو اون کجاست که حسابش رو کف دستش بزاریم، ننه بلقیس گفت میگماز صبح مثل مرغ سرکنده اس نگو که نازدونه اش تشریف آورده تا کاری که کرده رو تماشا کنه...
از این همه بی محبتی دلم به درد اومد
ولی جرات بیرون رفتن رو هم نداشتم
بهادر و اسماعیل رفتن بالا تا دنبال من بگردن، میخواستم از اون خونه فرار کنم اما ننه بلقیس و زن عمو توی حیاط بودن و حتما ننه بعد از دیدنم برادرامو خبر میکرد، دیگه نا امید و خسته تکیه به دیوار دادم و نشستم،با شنیدن صدای ابراهیم که گفت اینجا چه خبره،خونه رو گذاشتید رو سرتون بارقه ای از امید تو دلم روشن شد و یه کم از استرسم کم شد، ولی وقتی خان ننه گفت چیه اینا مثل تو بی غیرت نیستن وقتی خواهرت با صمد فرار کرد دست روی دست گذاشتی و کلاهت رو بالاتر گذاشتی، اینا غیرت دارن و تا خونش رو نریزن آروم و قرار ندارن و دست روی دست نمیزارن...
ابراهیم گفت از کجا مطمئن هستید که ماهور گناهکاره و خطا کرده،اگه بلائی سرش بیاد و بعد بیگناهیش ثابت بشه میتونید خودتون رو ببخشید؟بهادر و اسماعیل گفتن اگه کاری نکرده بود چرا اسمش شده نقل دهن مردم، حتما کاری کرده که زمینهامون رو گرفتن و تو روستا خوار و ذلیلمون کردن، بهادر داشت میومد سمت زیر زمین که ابراهیم هول گفت انقدر خودتون رو خسته نکنید من دیروز ماهور رو دیدم و مطمئنم که بی گناهه ولی چون به بی عقلی و غیرت الکیتون ایمان داشتم همون دیروز عصر فرستادم بره شهر خونه ی نجمه، اگه ماهور رو میخوایید باید خونه ی نجمه رو پیدا کنید ، ننه بلقیس شروع کرد به نفرین کردنش و بی غیرت خطاب کردنش و گفت تو اگه غیرت داشتی جلوی نجمه رو میگرفتی، ابراهیم در جوابش گفت نجمه با عشقش ازدواج کرد و الانم خوشبخته همین کافیه....
بهادر برگشت سمتشو با ابراهیم گلاویز شد و شروع کرد به گفتن بد و بیراه ،اما ابراهیم با صبر و حوصله و منطق کم کم تونست آرومشون کنه وقتی جون مادرش رو قسم خورد که اگه خیانت من ثابت بشه اولین نفریه که منو میکشه و
مهلت یک ماهه خواست برای اثبات بیگناهی من،بهادر و اسماعیل کم کم آروم شدن و رفتن بیرون از خونه ،ننه بلقیسم که خودش رو زده بود به بی حالی و ضعف دست و پا به اتفاق مامان و زن عمو رفتن تو...
تمام اون صحنه ها و گریه کردنهای مامان و طرفداری ابراهیم و اون پنجره ی کوچیک زیر زمین رو هیچوقت فراموش نکردم و لحظه به لحظه اش یادمه....
کم کم خونه خلوت شد و دوباره سکوت حاکم شد ، از دیروز هیچی نخورده بودم و احساس ضعف میکردم که بعد از یک ساعت ابراهیم با چند لقمه نون و پنیر اومد تو زیر زمین، لقمه ها رو داد دستم و گفت ماهور آماده باش هوا که که تاریک شد باید بری شهر...
گفتم آخه من که کاری نکردم ،باید بمونم و ثابت کنم که همه چه نقشه بوده و یه توطئه...
ابراهیم گفت لجبازی نکن بخدا اگه اینا گیرت بیارن نمی زارن زنده بمونی، دو ساعت دیگه مینی بوس از بغل روستا رد میشه ، باید بری خونه ی نجمه تا یه کمی اوضاع آروم بشه،بعد خبرت میکنم که برگردی مطمئن باش هر کاری میکنم تا بیگناهیت برای همه روشن بشه ، حرفهای ابراهیم درست بودو خیر و صلاح من تو رفتن بود ، گفتم باشه من آماده ام و کاری ندارم هر چی تو بگی، ابراهیم گفت من میرم بالا که ننه بلقیس شک نکنه یک ساعت دیگه وقتی صدای سوت زدنمو شنیدی بیا بالا برو کنار چشمه وایستا تا من خودمو بهت برسونم ،خدا کنه کاری پیش نیاد بتونم تا خونه ی نجمه همراهیت کنم چون اگه شک کنن حتما میان دنبالمون، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم و از اینکه بخوام با ابراهیم از اون روستا برم اصلا حالم خوب نبود ، فکر میکردم اگه تو روستا بپیچه یا کسی منو با ابراهیم ببینه همه ی شک ها به یقین تبدیل میشه و ربابه و خان ننه هم با سربلندی میگن هر چی گفتن راست بوده ، چند بار خواستم بگم می مونم و نمیام ولی ترسی که از مُردن و کشته شدن به دست برادرام مانع حرف زدنم شد
صدای سوت ابراهیم رو که شنیدم به سرعت باد از زیر زمین رفتم بالا و با عجله و به حالت دو خودمو به چشمه رسوندم و پشت درختی که همیشه نجمه و صمد قرارهای عاشقونه شون رو میذاشتن پنهون شدم، چند دیقه بعد ابراهیم بهم ملحق شد وبه سرعت از روستا دور شدیم،
از دور صدای ماشین شنیده میشد ابراهیم گفت شاید آشنا تو مینی بوس باشه ،بهتره ما رو باهم نبینن،تو هم صورت رو بپوشون و منم به حالت دو میرم چند متر اونورتر وایمیستم ،ابراهیم اینو گفت و ازم دور شد ،منم روسریم رو دور دهنمو بینیم کشیدم،ماشین وقتی ایستاد سوار شدم ،سیصد چهار صد متر اون ور تر هم ابراهیم سوار شد و راهی شهر شدیم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوهفت
تمام طول مسیر رو آروم آروم به یاد ارسلان اشک ریختم و از خدا خواستم قبل از رسیدن به شهر جونمو بگیره و راحتم کنه و نزاره اینطوری تنها و بی کس نفس بکشم و سربار دیگران بشم...
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به شهر رسیدیم، ابراهیم زودتر پیاده شد و منم پیاده شدم و با فاصله چند متری ازش قدم برداشتم یه کم که دور شدیم و مینی بوس هم راه افتاد، ایستاد تا بهش رسیدم...
خونه ی نجمه خیلی دور بود و اون وقت شب هیچ ماشینی رد نمیشد و مجبور شدیم پیاده راه بیفتیم، دیگه رمقی برام نمونده بود که یه وانت جلومون ترمز کرد ، ابراهیم آدرس رو گفت و اونم سوارمون کرد، شاید با ماشین بیست دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم...
ابراهیم زنگ زد و به دقیقه نکشیده صدای خوابالوی صمد رو شنیدم که در رو باز کرد و از دیدن ما خواب از سرش پرید و با تعجب بهمون نگاه کرد، ابراهیم خندید و گفت تا کی میخوای زل بزنی بهمون برو کنار تا بیابم تو،صمد انگار تازه به خودش اومده باشه ،رفت کنار و ما رو دعوت کرد داخل و نجمه رو صدا کرد، نجمه هم دست کمی از صمد نداشت ولی خیلی زود به خودش اومد و محکم بغلم کرد و با روی باز بهمون خوش آمد گفت ، نجمه تند تند سوال میکرد و از مرگ ارسلان متاسف شد و از توطئه ای که برام چیده بودن کفری شد و گفت نباید دست روی دست گذاشت، بعد به ابراهیم گفت باید یه کاری کنی تا مردم روستا و ارباب بفهمن که ماهور بی گناهه...
پ ابراهیم رفت تو فکر و گفت آخه از دست من چه کاری بر میاد خودمم چند روزه دارم به این فکر میکنم که بی گناهی و پاکی ماهور رو به همه ثابت کنم اما تمام فکرام به بن بست میخوره و راه به جایی نمیبره، صمد که تا اون موقع ساکت بود گفت بهترین راه پیداکردن معلم روستاست،حالا که ارسلان خان نیست حتما اون میتونه بهمون کمک کنه و حقیقت رو برای ارباب بازگو کنه، ابراهیم با خوشحالی نگاه به صمد کرد و گفت چرا تا الان به فکر خودم نرسیده بود بعد خندید و گفت خنگم دیگه ،خنگ بودن که شاخ و دم نداره...
صمد گفت چون چند روزه ذهنت درگیر و استرس داری نتونستی فکرت رو متمرکز کنی و راه درست رو پیدا کنی، حرفهای صمد دوباره نور امید رو تو دلم روشن کرد و خیالم راحت شد که حداقل خانواده ام تو روستا خوار و ذلیل نمیشن و با افتخار میتونن تو روستا سر بلند کنن...
اونشب رو تا صبح با نجمه از هر دری حرف زدیم از اینکه نجمه خوشبخت بود و از فرارش با صمد پشیمون نبود خوشحال بودم و حس خوبی داشتم...
صبح ابراهیم به صمد گفت من باید برگردم روستا و یه بهونه ای برای غیبتم جور کنم تا خانواده ام شک نکنن،میترسم بهادر و اسماعیل برای پیدا کردن ماهور راهی شهر بشن و به زور و دعوا آدرس خونه تون رو از خانوادت بگیرن و درد سر درست کنن ،ولی یکی دوروز دیگه میام تا دنبال آقا معلم بگردم و هر طور شده با خودم ببرمش روستا که خودش به همه بگه تو هیچ تقصیری نداشتی و همه چی زیر سر اون رباب و خواهرش بوده...
ابراهیم رفت و منپیش نجمه موندنم، اون روز متوجه شدم نجمه بچه ی دومش رو هم بارداره و صمد هم خیلی هواش رو داره و همش بهش هشدار میداد مراقب خودش و بچه اش باشه.
صمد که رفت من به نجمه کمک کردم و کارها که تموم شد ازش خواستم بریم به مرضیه که تو همون شهر زندگی میکرد سر بزنیم،آدرس رو که بهش گفتم خندید و گفت با خونه ی ما پنج دقیقه هم فاصله نداره و تندی حاضر شد و دست پسرش رو گرفت با من راهی خونه ی مرضیه شد،
مرضیه از دیدنم کلی ذوق کرد ولی با شنیدن ماجراهای این دوروز کلی ناراحت شد و غصه خورد،این بین مرضیه و نجمه حسابی گرم گرفتن و خداروشکر، شدیم سه تا دوست صمیمی...
به اصرار مرضیه ناهار رو باهم خوردیم و بعد از ظهر برگشتیم خونه،تو راه برگشت نجمه گفت مرضیه خیلی دختر خوب و خونگرمیه،نظرت چیه به ابراهیم معرفیش کنیم ،به نظرم خیلی بهم میان،تو ذهنم ابراهیم و مرضیه رو کنار هم قرار دادم و دیدم واقعا به هم میان ،اگه هر دو قبول میکردن زوج مناسبی میشدن، به نجمه گفتم از این بهتر نمیشه،خدا کنه وقتی ابراهیم بر میگرده موافقت کنه مرضیه رو ببینه، هر دو خوشحال از این کشف بزرگ برگشتیم خونه...
دوروز گذشت و از ابراهیم خبری نبود ،تو خونه ی نجمه معذب بودم و خجالت می کشیدم و شبها تا صبح در سوگ ارسلان اشک می ریختم و حتی یک لحظه هم نمی تونستم مرگش رو باور کنم،با خودم تصمیم گرفتم اگه از ابراهیم خبری نشه برگردم روستا و به همه ی شایعه ها و بی آبرویی که دنبالم بود هر طور شده خاتمه بدم حتی با مردنم...
اما سومین روز ابراهیم با سر و صورت زخمی اومد ،از دیدنش تو اون وضع تعجب کردیم و دلیش رو پرسیدیم گفت تو روستا چو افتاده بود که ماهور وقتی اومده دیده ارسلان مرده با خیال راحت فرار کرده و رفته دنبال همون معلم نمک نشناس ....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوهشت
ابراهیم گفت من هم جلوی همه ایستادم و گفتم ماهور پاک و من خودم بی گناهیش رو ثابت میکنم ،که باعث درگیری بین منو اردلان خان و اهالی اون عمارت شوم شد،شرمنده ی ابراهیم شدم و خودم رو تا آخر عمر مدیونش میدونستم..
اون روز صمد هم زودتر اومد خونه و با ابراهیم رفتن دنبال آقا معلم، هوا کامل تاریک شده بود شش هفت ساعتی بود که رفته بودن و ازشون خبری نبود تمام تنم رو نگرانی گرفته بود و خودم رو با پسر نجمه و کار خونه سرگرم کرده بودم که در باز شد و صمد و ابراهیم اومدن تو،از قیافه ی هر دو شون خستگی می بارید، زودی پریدم تو حیاط و گفتم چی شد تونستید آقا رحمان رو پیدا کنید؟
ابراهیم نا امیدانه نگام کرد و گفت آقا رحمان یه قطره آب شده و رفته تو زمین، بیچاره مادرش ضجه میزد و میگفت دو هفته ای میشه که ازش خبری نیست و به پاسگاهها و کلانتری ها هم خبر دادن و پیگیر پیدا کردنش هستن، مادرش میگفت دوهفته ی پیش یه آقایی اومد دم در خونه و حسابی با رحمان جر و بحث کرد و صداش رو برد بالا ولی پسرم انقدر متین و با حوصله باهاش برخورد کرد که خودش شرمنده شد،نمیدونم تو اون روستای خراب شده چه اتفاقی افتاده بود که خان روستا یقه ی پسرمو گرفت ،اما رحمان بردش تو اتاق و یک ساعت بعد به خوشی از هم جدا شدن و اون آقا که ارسلان خان اسمش بود با شرمندگی و طلب حلالیت از رحمان خداحافظی کرد و رفت، یک ساعت بعد از اون رحمان که پریشون بود رفت بیرون و تا الان خبری ازش نشده، هر چیه زیر سر ارسلان خانِ که میگن مُرده، ما شکایت کردیم و مامورها دارن پیگیری میکنن و بالاخره همه چی روشن میشه و معلوم میشه پسرم کجاست....
دلم بیشتر شور زد و نگران آقا معلم هم بودم چون اون تنها کسی بودکه میتونست همه چی رو روشن کنه یعنی چه اتفاقی براش افتاده و بینشون چی گذشته بودوچرا بعد از اون دیدار آقا معلم نیست شده بود و ازش خبری نبود؟هر چی که بود نشانه های خوبی نبود و خبرهای خوبی به همراه نداشت...
ابراهیم گفت ماهور جات این جا امن نیست چون برادرات با خانواده ی صمد درگیر شدن و آدرس خونه ی نجمه رو خواستن،اگه پیدات کنن زنده ات نمیزارن، منم تمام امیدم به آقا معلم بود که اونم معلوم نیست چه بلائی سرش اومده و کجا رفته...
گفتم من میخوام برگردم روستا دوست ندارم مشکلی برای نجمه و صمد پیش بیاد ،بزار هر چی میشه بشه مرگ یه بار و شیون یه بار، ابراهیم گفت بچه بازی در نیار فکر میکنی با این همه حرف اگه اونا هم نکشنت ،میتونی تو اون روستا زندگی کنی، مطمئن باش هیچ کس نمی زاره از یک کیلومتری خانواده اش رد بشی ،هم زنها ازت فراری میشن و هم مردها از ترس زناشون و ارباب، اوضاع روستا از چیزی که تو فکر میکنی خیلی بدتره ،طوری که خانواده ات ،حتی پدر و مادرت میگن فقط با مرگ ماهوره که میشه این لکه ی ننگ رو پاک کرد...
حرفهای ابراهیم مثل خنجری بود که تمام تنم رو تیکه تیکه میکرد و قلبم و میشکافت،مستاصل و خسته ، شروع کردم به گریه کردن و نفرین کسایی که همچین نقشه شومی کشیدنو باعث آوارگی و بی خانمانی من شدن و چند تا خانواده رو عزا دار کردن، نجمه بغلم کرد و گفت نگران نباش ،ماه پشت ابر نمی مونه و همه چی معلوم میشه فقط باید صبور باشی...
آخه چقدر صبر باید میکردم و تا کی باید فراری بودم و از چشم خانواده ام پنهون میشدم، زندگی اینطوری برام ارزش نداشت و دلم نمی خواست اینطوری ادامه بدم..
به ابراهیم گفتم موندن من اینجا باعث دردسر برای نجمه و صمد میشه ، نمیتونم اینجا بمونم، هر سه رفتن تو فکرو گفتن نگران نباش یه فکری برای رفع این مشکل هم میکنیم..
گفتم اگه اجازه بدید یه دکتر اینجا هست که از دوستهای صمیمیِ ارسلانِ ،یه بار با ارسلان رفتیم خونه شون ،خودش رو خیلی مدیون ارسلان میدونست و بارها ارسلان گفت که مثل برادرم می مونه ،من میدونم میشه رو کمکش حساب کرد،بریم باهاش صحبت کنیم شاید منو به عنوان کارگر مطبش یا خونه اش قبول کنه،یا یه راه چاره ای برام داشته باشه، صمد با ناراحتی گفت یعنی انقدر اینجا بهت بد میگذره؟
گفتم بد نمی گذره اما نگران وضعیت نجمه ام که اگه آدرس رو پیدا کنن برای شما هم بد میشه..
اما اصرار نجمه و صمد و ابراهیم برای دندون رو جیگر گذاشتنم،تسلیمم کرد و همون جا موندنم...
ابراهیم رفت روستا و من شبانه روز با فکر ارسلان سر میکرد و تبدیل شده بودم به یه آدم افسرده و بی حوصله که دلیلی برای زندگی نداشت،ده روز از رفتن ابراهیم گذشته بود و حس اضافه و سربار بودن رو داشتم و دیگه از اینکه بخوام با نجمه و صمد سر یه سفره بشینم خجالت می کشیدم،تصمیم خودم رو گرفتم و یه روز به نجمه گفتم دلم برای مرضیه تنگ شده و میخوام برم ببینمش،چادر مو سر کردم و راهی شدم اما نه خونه مرضیه ،از اونجایی که هوش خوبی داشتم و سواد هم داشتم پرسون پرسون مطب دکتر فرهاد رو پیدا کردم و رفتم بالا
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلونه
همون منشی پشت میز نشسته بود و چند تا برگه ی شماره جلوش بود که به نوبت به بیمار ها میداد،چشمش به من که افتاد رفت تو فکر و بعد از چند لحظه پرسید قبلا هم بیمار دکتر بودید، سرمو انداختم پایین و گفتم زن دوستشون ارسلان خان هستم، منشی شماره ای که بهم داده بود رو گرفت و گفت مریض که اومد بیرون شما میتونید برید داخل، چند نفری جلوتر از من اونجا بودن،گفتم احتیاجی نیست ،عجله ندارم، منتظر می مونم تا نوبتم بشه، خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم و رفتم سراغ قفسه ای که چند تا کتاب توش بود ازش اجازه گرفتم و یکی از کتابها رو برداشتم، شروع کردم به خوندن و بعد از نیم ساعت سر بلند کردم مطب تقریبا خالی شده بود و مریض قبل از من از اتاق اومد بیرون و با اشاره ی اون آقا کتاب رو بستم و رفتم داخل ،سلام کردم ،دکتر فرهاد سرش رو بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت ماهور؟ گفتم بله خودمم،از پشت میزش بلند شد و گفت ارسلان کجاست بیرون نشسته، اسم ارسلان رو که آورد ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ،سریع یه لیوان آب داد دستم و گفت اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی، حرف بزن ببینم چی شده ،همینطور که اشکام جاری بود برای دکتر یه مختصر از اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و زل زدم به صورتش و منتظر عکس العملش شدم ، دکتر دست گذاشت روی سرش و همونجا نشست صدای هق هق مردونه اش اتاق رو پر کرد ،منتظر هر واکنشی بودم الا اینکه دکتر فرهاد با اون ابهت ،بخواد های های گریه کنه،منشی اومد تو و دکتر رو
از روی زمین بلند کرد ، دکتر فرهاد روی صندلی نشست و گفت کی این اتفاق ها افتاده ، ارسلان از برادر هم بهم نزدیک تر بود ،تو کشورغریب وقتی از همه جا خسته میشدم و نای ادامه دادن نداشتم ارسلان بود که به دادم میرسید و نمیذاشت کم بیارم ،من تموم زندگیم رو مدیون ارسلانم، الانم هر کاری از دستم بیاد بر برای تو انجام میدم
دکتر فرهاد ازم خواست تا به طور کامل ماجراهایی که برام اتفاق افتاده رو براش به طور کم و کاست توضیح بدم و در آخر گفت ازت میخوام همه چی رو مو به مو برام بگی حتی اگه به ضررت باشه فقط و فقط راست بگی،قسم خوردم و شروع کردم به حرف زدن و همه ی جریان رو براش تعریف کردم، دکتر فرهاد هاج و واج نگام کرد و از این همه بی رحمی و روباه صفتی افراد اون خونه ابراز تاسف کرد و گفت میتونی مثل یه برادر بزرگتر یا یه پدر رو من حساب کنی ،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم و در توانم باشه بهت کمک میکنم، بعد از پشت میزش بلند شد و گفت خانمم از دیدنت خوشحال میشه امروز ناهار رو مهمون ما باش، ازش تشکر کردم و گفتم دختر عموم منتظرمه و نگرانم میشه و باید برگردم ، بعد در حالی که خجالت میکشیدم گفتم تا وقتی همه چی معلوم بشه و بتونم برگردم روستا میخوام برم سرکار ،اگه کاری سراغ داشتید میشه بهم خبر بدید،هر کاری هم باشه انجام میدم فقط آبرومندانه باشه، دکتر دست کرد تو جیبش و یه دسته اسکناس در آوردگرفت جلومو گفت احتیاج به کار کردن نیست هر چقدر پول نیاز داشتید بگید من بهتون میدم ارسلان خیلی به گردن من حق داره من کلی بهش بدهکارم، دستش رو پس زدم و گفتم پول نمیخوام ممنونم ،فقط نمیتونم یه جا بشینیم و سربار کسی باشم ،ازش خداحافظی کردم و از در مطب اومدم
بیرون ،صدام کرد و گفت من دنبال کار برات میگردم و بهت خبر میدم ،فردا هم میرم روستا تا ببینم تو اون عمارت چه خبره، ازش کلی تشکر کردم و عذر خواهی به خاطر زحمتی که بهش داده بودم خواستم راه بیفتم که گفت بشین تو ماشین میرسونمت، سوار شدم و آدرس خونه ی نجمه رو بهش دادم.
سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه ، در زدم نجمه درو باز کرد اما مثل همیشه نبود و بدون هیچ حرفی رفت داخل و منم پشت سرش راه افتادم ، چادر مو برداشتم و نگاه به حرکات عصبی نجمه میکردم ،، ازش پرسیدم چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، پسرشو بغل کرد و گفت خوبم و رفت کنار آشپزخونه نشست و مشغول خوابوندن پسرش شد ، بغض راه گلومو بسته بود و بهش حق میدادم تو این دو سه هفته ازم خسته شده باشه و نتونه دیگه یه نون خور اضافی رو تحمل کنه، همون جا دراز کشیدم و چشمامو بستم روسریم رو کشیدم روی صورتمو آروم و بی صدا اشک ریختم
دلیل این رفتار سرد نجمه رو نمی فهمیدم، شاید صمد باهاش دعوا کرده بود و بابت مونده من غر زده بود،هر طور بود باید یه کار دست و پا میکردم و گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم
تو این فکرا خیالها بودم که خوابم برد ،وقتی بیدار شدم صدای پچ پچ نجمه و صمد به گوشم رسید...
اسمم رو که میون حرفاشون شنیدم همونجا نشستم و گوش دادم ولی ای کاش کر میشدم و اون حرفها رو از زبون دختر عموم نمیشنیدم ،نجمه گفت باید هر طور شده برگرده روستا و صمد در جوابش گفت گناه داره اگه برگرده میکشنش،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاه
نجمه گفت به درک نکنه قاپ تو رو هم دزدیده که راضی به رفتنش نیستی و ازش طرفداری میکنی؟
صمد لااله الا اللهی گفت و از در آشپز خونه اومد بیرون ،وقتی صورت خیس از اشک منو دید متوجه شد که همه ی حرفاشون رو شنیدم ، خجالت زده و شرمنده رفت توی حیاط، بلند شدم تصمیم خودم رو گرفتم چادر مو سر کردم، وسیله خاصی نداشتم که بردارم ،رفتم کنار در آشپزخونه و رو به نجمه کردم و گفتم تو این دو سه هفته در حقم خواهری کردی ، ببخشید که این چند وقت مزاحم زندگیتون شدم و آرامشتون رو بهم زدم، دیگه اجازه هیچ حرفی ندادم و به سرعت از خونه زدم بیرون، به پهنای صورت اشک می ریختم ، از کوچه که رد شدم ،صدای صمد رو شنیدم که دنبالم میومد و اسمم رو صدا میزد ،اما من دوست داشتم برم جایی که هیچ کس نباشه و با تمام وجود خدارو صدا بزنم و از ته دل فریاد بزنم تا گوشه ی چشمی بهم بندازه و از این زندگی نکبتی خلاصم کنه..صدای صمد تو هیاهوی آدمهایی که تو رفت و آمد بودن و با تعجب به من خیره شده بودن گم شد و من بی هدف تو خیابون میچرخیدم ،هیچ جایی برای رفتن نداشتم و پاهام هم دیگه یارای رفتن نداشت ،یاد مینی بوسی که از شهر میرفت روستا افتادم و رفتم سمت جایی که باید سوار مینی بوس میشدم ولی وسط راه یادم افتاد پولی برای دادن کرایه ندارم، همونجا روی جدول کنار پیاده رو نشستم و سر روی زانوم گذاشتم، تو اون لحظه حتی دیگه نای گریه کردن هم نداشتم و چشمه ی اشکم خشک شده بود، از همه جا نا امید بودم که احساس کردم کسی کنارم نشست خودمو جمع و جور کردم و سرمو بالا گرفتم ، از دیدن صمد تعجب کردنم،یعنی تو این چند ساعت پا به پای من اومده بود، تعجبم رو که دید لبخندی زد و گفت چه عجب نشستی دیگه ...داشتم ازپا درمیومدم، گفتم تو رو خدا برگرد تا بیشتر از این نجمه نگران و حساس نشده...
گفت بخدا نجمه الان خیلی پشیمونه،وقتی تو اومدی بیرون خودش ازم خواست که برت گردونم، الان بلند شو بریم خونه ،تو آرامش تصمیم میگیریم که باید چکار کنیم..
گفتم اگه میشه تو یه مسافر خونه برام اتاق بگیر فردا که هوا روشن شد میگردم یه کار پیدا میکنم که جای خواب هم داشته باشه...
گفت مسافر خونه سجل میخواد ،به یه زن تنهای بدون سجل هم کسی اتاق نمیده،صمد گفت پاشو بریم که الان نجمه منتظرته و از حرفاش پشیمون شده، هیچ راهی نداشتم...بی کسی و بدبختی کاری با آدم میکنه که خرد شدن غرور و شخصیت دیگه برات مهم نباشه و مجبوری تن به کاری بدی که میلی بهش نداری...
دنبال صمد سلانه سلانه راه افتادم ،نجمه بچه بغل وسط کوچه ایستاده بود و سرک میکشید منو که دید اومد جلوتر و گفت ببخشید ندونستم انقدر دل نازک شدی که همه چی بهت بر میخوره، از متلکش معلوم بود از کارش پشیمون نیست ،ولی من چاره ای نداشتم به جز تحمل حرفاش برای اینکه یه جای خواب داشته باشم و شب رو بیرون نمونم، رفتیم تو،سفره ی شام پهن بود ولی من با تمام ضعفی که داشتم میلی به غذا نداشتم ، ولی به اصرار صمد رفتم سر سفره، نجمه بعد از یه سکوت طولانی پرسید راستی اون روز مرضیه میگفت حال مادرش خوب نیست امروز که تو رفتی چطور بود بهتر شده ؟ گفتم من امروز نرفتم پیش مرضیه، رفته بودم پیش دکتر فرهاد که دوست صمیمی ارسلان بود ،ازش کمک خواستم که هم تو روشن شدن مرگ ارسلان کمکم کنه ،هم برام کار پیدا کنه ،از اونجا خواستم برم مرضیه رو ببینم ولی چون دکتر مریض داشت و مطب شلوغ بود و منتظر تموم شدن ویزیت مریض ها شدم، کارم طول کشید و دیگه برگشتم خونه که نگران نشی...
نجمه رنگ صورتش سرخ شد و اشکش سرازیر شد اومد بغلم کرد و گفت میمردی زودتر بگی ،من از صبح هزار تا فکر و خیال کردم تو رو خدا حلالم کن، منو ببخش ، صبح که تو رفتی یکی دوساعت بعد مرضیه اومد بود که تو رو ببینه ،گفتم مگه ماهور پیش تو نیومده اظهار بی اطلاعی کرد و گفت تو رو ندیده، منم شک مثل خوره افتاد به جونم و وقتی دیر کردی شَکّم به یقین تبدیل شد که حتما جایی رفتی یا با کسی قراری چیزی گذاشتی که صبح انقدر هول از خونه بیرون رفتی
دیگه چیزی برای گفتن نداشتم و بهش حق دادم وقتی یه روستا پشت سرم حرف میزنن و خانواده ی ارسلان با خفت بیرونم کردن ،نجمه هم همچین فکری در موردم کنه..
صبح به نجمه گفتم میخوام برم دنبال کار ، اگه وقت داری تو هم بیا باهم بریم، نجمه که از دیروز شرمنده بود گفت من که با یه بچه بغل و یکی تو شکم نمیتونم راه بیفتم ،خودت برو ولی خیلی مراقب باش، ازش خداحافظی کردم راه افتادم سمت جایی که چند تا کار خونه بود، اون موقع چیزی که زیاد بود کار بود و هر کس دنبال کار بود حتما پیدا میکرد ،ولی برای یه زن تنها کار کردن تو کارخونه ای که اکثر کارگراش مرد بود سخت بود، بالاخره بعد از پرس و جو یکی از نگهبانهای کارخونه گفت سواد داری ؟ تایپ بلدی؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💕هر که با عشق بر این
دایره پیوسته 🌷ســــــــلام🌷
💕مهرجویانه بدین قافله
دلبسته 🌷ســــــــلام🌷
💕از دل و دیده به هر
دوست و عزیزی 🌷ســــــــلام🌷
💕صبحتون بخیر
روزتـون زیبـا و پراز موفقیت🌷
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهویک
گفتم شش کلاس سواد دارم ولی تایپ بلد نیستم، گفت برو تو با مسئول استخدام حرف بزن ،الان دنبال یه ماشین نویس میگردن...
گفتم اخه بلد نیستم ،جواب داد حالا شانستو امتحان کن...
رفتم سمت سالن اصلی یه خانم جوون با کت و دامن مشکی با موهای دم اسبی پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن بود ،سلام کردم ،سرشو بلند کرد ،به آرومی جواب داد و پرسید امرتون، هول شده بودم و آب دهنم خشک شده بود
به سختی گفتم دنبال کار میکردم،یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت ، چه کاری بلدی؟
گفتم هر کاری باشی انجام میدادم ،حتی نظافت اینجا رو، از پشت میز که بلند شد متوجه شدم بارداره، گفت سواد که نداری؟
گفتم چرا شش کلاس درس خوندنم ،با تعجب نگام کرد و گفت کار ماشین نویسی چی ؟
گفتم نه ولی اگه بهم بگید زود یاد میگیرم...
گفت من تا یک ماه دیگه وقت زایمانمه و میخوام برم مرخصی ،بعد از سه چهار ماه هم برمیگردم سر کارم، این کار به درد تو نمیخوره چون موقتیه ،بهتره دنبال یه کار دائم باشی،با مِن و مِن گفتم منم دنبال یه کار موقتم،چون زیاد تو این شهر نمی مونم و باید برگردم روستا،الان احتیاج به این کار دارم...
یهو بی مقدمه گفت برو بشین پشت میز، نمیدونم دلش برام سوخت یا از اینکه خیالش راحت شد دائمی نیستم، اجازه داد جاش بشینم،خودش هم اومد کنارمو شروع کرد به یاد دادن کار با ماشین تایپ،همون طور که بهش گفتم ،هر چیزی رو یک بار تکرار میکرد و من سریع انجام میدادم، لبخندی زد و گفت معلومه که باهوشی، فردا صبح اینجا باش ،الان مدیر بخش آقای مهدوی نیستن ،من باهاش صحبت میکنم فردا که اومدی بهت جواب میدم،با خوشحالی و تشکر زیاد ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ...دعا دعا میکردم آقای مهدوی قبول کنه و من بتونم تو اون کارخونه مشغول به کار بشم...
خبر رو به نجمه دادم و تا صبح از ذوق و استرس خوابم نبرد،صبح زود مرتب تر از روز قبل آماده شدم و رفتم سمت کار خونه، ساعت ۹بود که رسیدم ، به خانممنشی که اسمش فتانه بود سلام کردم ،لبخندی زد و گفت به موقع اومدی آقای مهدوی تا نیم ساعت دیگه جلسه داره،قبل از جلسه و بیرون رفتن از کارخونه هماهنگ کردم که تو رو ببینه این فرم رو پر کن و برو تو اتاق ، اسم و فامیل، سن و تحصیلات رو پر کردم، روی وضعیت تاهل کمی مکث کردم ولی من که مرگ ارسلان رو باور نکرده بودم و امید به برگشت داشتم پس کادر متاهل رو پر کردم و با اجازه ی فتانه خانم بلند شدمو با پاهای لرزون رفتم سمت اتاق مدیریت،
سلام کردم ،یه مرد حدود سی ساله،کت و شلوار پوش و کراوات زده پشت میز نشسته بود، سر بلند کرد و گفت فرم رو بده به من و بشین ،فرم رو گذاشتم روی میز،رفتم و نشستم،شروع کرد به خوندن فرم ، یهو سر بلند کرد و گفت تو سیزده سالته؟ اونوقت تو این سن دنبال کاری؟ گفتم بله سیزده سالمه..
گفت شناسنامه همراته؟
گفتم تو روستاست ولی اگه بخوایید براتون میارم، یه کم رفت تو فکر و گفت اینجا جای بچه بازی نیست من نمیتونم با موندنتون موافقت کنم ...
گفتم بخدا من به این کار نیاز دارم قول میدم هیچ کار خطا و بچگونه ای ازم سر نزنه که باعث ناراحتی شما بشه، آهی کشید و گفت متاسفم نمیتونم...
از اتاق اومدم بیرون ،فتانه خانم پرسید چی شده ،جریان رو براش تعریف کردم ،اونم تعجب کرد و گفت کمه کم بهت بیست سال میخوره، من فکر نکردم سیزده ساله باشی،وگرنه همون دیروز بهت می گفتم نمیشه و زحمت اومدن رو هم بهت نمیدادم...
نا امیدانه ازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون، پیاده راه افتادم سمت میدون اصلی که نیم ساعت با کارخونه فاصله داشت، یه خیابون خلوت و ساکت که پرنده پر نمیزد ،قدمهامو تند کردم که زودتر برسم به ته این خیابون، گریه میکردم و اشکمم سرازیر بود و از این همه بی کسی خسته بودم ، یهو نمیدونم چرا چاله ی جلوی پامو ندیدم و با پا رفتم توش و با سر خوردم زمین، همونجا نشستم، زانوی شلوارم پاره شده بود و کلی شن و ماسه رفته بود توی دستم ، پام خیلی درد میکرد با احتیاط از چاله پامو کشیدم بیرون، دردی که می کشیدم هم مزید بر علت شد و شدت گریه ام بیشتر شد ،صدای ماشین که اومد از ترس خودمو جمع و جور کردمو ،پامو آروم کشیدم روی زمین و رفتم کنار دیوار، چند تا ذکر گفتم و صلوات فرستادم تا ماشین دور شد و گرد و خاک به پا کرد ، نفس راحتی کشیدم و خواستم بلند شم که دیدم ماشین دنده عقب گرفته و داره بهم نزدیک میشه ،ته دلم خالی شد و فاتحه ی خودمو خوندنم و تصمیم گرفتم اگه بهم دست بزنه همونجا خودمو بکشم، ولی وقتی صدای آقای مهدوی رو شنیدم که گفت این چه سر و وضعیه؟چرا چسبیدی به دیوار؟برگشتم سمتش ،صورت خیس اشک و لباس خاکیمو که دید گفت :حیوونی ،چیزی بهت حمله کرده؟همینطور که بغضم به زور قورت میدادم گفتم نه افتادم تو چاله...
پرسید الان بهتری؟آسیب ندیدی؟ از آقای مهدوی خجالت میکشیدم...
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهودو
خوبمی گفتمو،قدم برداشتم که برم ،اما درد پام امونمو برید، گفت پات یا شکسته یا در رفته باید بری دکتر، در ماشین رو باز کرد و گفت من جلسه دارم و نمیتونم ببرمت دکتر،آدرس بده تا خونه تون میرسونمت ، بیا بشین تو ماشین، با این وضعیت که نمی تونی راه بری، هر کاری کرد قبول نکردم ،چون هم جلسه داشت و هم ماشینش انقدر تمیز بود که حیفم اومد خاکی بشه، آقای مهدوی که دید پافشاریش فایده نداره، گاز ماشین رو گرفت و رفت....
لنگان لنگان راه افتادم به میدون رسیدم ، کلی ایستادم تا یه ماشین کرایه ای اومدو سوارم کرد۰، رسیدم دم در از راننده خواهش کردم چند لحظه صبر کنه چون پول نداشتم که بهش بدم ،کلید انداختم تو در و نجمه رو صدا کردم،نجمه منو که دید زد تو صورتش ،گفتم هیچی نشده فقط ببخشید میشه کرایه راننده جلوی در رو حساب کنی، نجمه رفت پول برداشت و داد به راننده و برگشت ، ماجرا رو براش تعریف کردم ، سریع رفت بیرون و با یه آقای پیری که شکسته بند بود اومد تو،پامو نگاه کرد و گفت مشکلی نیست ،فقط رگ به رگ شده، یاد روزی افتادم که دستم شکسته بود ،اونم همین حرفو زد ،تو فکر بودم که یهو پامو یه تکون داد و صدای جیغم خونه رو پر کرد، پام از چند جا در اومده بود و زانوم هم آسیب دیده بود ،گفت تا چند روز نباید تکونش بدی که عادت نکنه و زود به زود دچار در رفتگی نشه
دوروز بود خونه بودمو کم کم درد پام کمتر شده بود،یه روز نزدیکای غروب بود که در زدن نجمه درو باز کرد ،وقتی صدای تعارف کردنش رو شنیدمو بعد منشی شرکت فتانه خانم رو دیدم از تعجب شاخ در آوردمو باورم نمیشد ،اون کجا و اینجا کجا ...حیرت منو که دید با اون لبخند دلنشینش اومد جلو و گفت حالت بهتره ، آقای مهدوی گفت اونروز که از شرکت رفتی حالت خوب نبوده و آسیب دیدی منو فرستاد که جویای احوالت بشم ، ازش تشکر کردم و گفتم خوبم ولی اینجا رو چطوری پیدا کردی ، خندید و گفت توفرمی که پر کردی بود، فتانه خانم نیم ساعتی نشست و از من در مورد زندگیمو خانواده ام پرسید، یه مختصر توضیح دادم ،اهی کشید و وقت رفتن گفت ، آقای مهدوی گفتن تو شرکت نمیتونن بهت کار بدن ولی اگه همچنان برای کار کردن اصرار داری ، میتونی از مادر آقای مهدوی که چند سال زمینگیره و به تازگی پرستارش رفته و دنبال پرستار جدید هستن مراقبت کنی، خوشحال از پیشنهادش سریع قبول کردم و گفتم باشه ، فتانه خانم گفت حالت که بهتر شد دوباره برگرد شرکت تا با آقای مهدوی صحبت کنی تا خودش شرایط رو برات توضیح بده، ازش تشکر کردم و برای شنبه ی هفته ی آینده قرار گذاشتیم
اما نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود و هر لحظه منتظر یه اتفاق بد بودم و این اتفاق بد درست لحظه ای که داشتم به یه آرامش نسبی میرسیدم افتاد،اون شب در حالی که خواب بودیم ،در خونه ی نجمه با صدای هولناکی کوبیده شد و وقتی صمد رفت درو باز کرد اسماعیل و بهادر و برادر ابراهیم شاهین ریختن تو خونه، صمد هر کاری کرد جلودارشون نبود و باهم گلاویز شدن و صدای جیغ و داد نجمه هم باعث نشد دست از سر صمد بردارن،
صدای جیغ و داد نجمه هم باعث نشد دست از سر صمد بردارن،همسایه ها اون وقت شب از بالای دیوار و از توی کوچه سرک میکشیدن و بالاخره چند نفر اومدن از هم جداشون کردن ولی بهادر از همه گذشت و اومد رسید به من که داشتم گریه میکردم و تمام بدنم از ترس می لرزید، بی اعتنا به گریه هام یه سیلی زد توی گوشمو از موهام گرفت و کشوندم روی زمین، بهم فحش میداد و بدو بیراه میگفت، بهادر حرفهایی میزد که تا مغزاستخوان میسوزوندم، بالاخره بردم جلوی در و به کمک شاهین و اسماعیل انداختم پشت یه وانت و چند تا هم لگد نثار صمد کردنو منو با خودشون بردن، هر سه تاشون پشت وانت نشستن فقط راننده وانت جلو بود و اینها میخواستن مراقب باشن که فرار نکنم و تو ده آبروش نره تا منو به مجازات کاری که نکرده ام برسونن، ولی من نه دلم میخواست زنده بمونم نه جایی داشتم برای فرار ،پس بهترین راه مرگ بود و راحت شدن از این زندگی،،
آفتاب در حال طلوع کردن بود که به روستا رسیدیم ، وانت جلوی در خونه نگه داشت و از همون بالا بهادر با لگد پرتم کرد پایین، بازم درد تو پاهام پیچید و قدرت راه رفتن رو ازم گرفت،اما همینطور روی زمین کشیدنم و بردنم انداختنم تو طویله، بهادر گفت فقط صدات در بیاد خودم همین جا خفه ات میکنم و همینجا هم چالت میکنم،خفه میشی تا فردا صبح
بعد درو بست به اسماعیل گفت یک ساعتی اینجا بمون ،تا آقاجان بیدار بشه و اینو تحویلش بدیم تا حق این گیس بریده رو کف دستش بزاره، اسماعیل باشه ای گفت و بعد همه جا ساکت شد،فقط هر از گاهی صدای آه های از ته دل اسماعیل رو میشنیدم ،از همون پشت در شروع کردم به حرف زدن باهاش و بهش گفتم من بی گناهم و اونا دارن اشتباه میکنن،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهوسه
اسماعیل گفت تمام روستا حرف از تو و کاریه که کردی، آخه چرا این کارو کردی مگه چی کم داشتی؟ارسلان خان با اینکه سنش زیاد بود اما آدم خوبی بود و حقش نبود به خاطر تو و اون کار احمقانه ات این بلا سرش بیاد...
گفتم آخه چطوری باید بگم این تهمت ها و انگ بدبودن همه اش زیر سر ربابه و خواهرش صنم بوده و روح من از این ماجرا بی خبر بوده ...
اسماعیل گفت نامه ها چی میگن ؟اونا که دروغ نیست ؟ با این کارت باعث شدی دوباره برگردیم به اون فقر و فلاکت و زمین های ارباب رو پس بدیم و روی زمینهای مردم کار کنیم ...
حرف زدن فایده نداشت و مرغ اسماعیل یه پا داشت،و بدبودنوو خیانت منو بیشتر باور داشت تا بی گناهیمو،پس سکوت کردم و فقط و فقط دست به دامن خدا شدمو با خواهش و ضجه و التماس ازش میخواستم بی گناهیم ثابت بشه بعد هم از این دنیای بی رحم برای همیشه برم جایی که نه تهمتی باشه و نه بدی و بی عدالتی،سر به دیوار طویله تکیه داده بودم که یهو در باز شد و بهادر و بابا تو چهار چوب در ظاهر شدن ،بابا زل زد توی صورتم و با چهره ای که انگار ده سال پیر تر شده بود اومد به یک قدمیم که رسید یهو اون مردی که در نظرم خیلی با ابهت و قوی میومد مثل بچه ها زد زیر گریه، گفت این چه کاری بود چرا با آبروی ما بازی کردی، اگه شوهرت رو دوست نداشتی لال که نبودی می گفتی ، طلاق میگرفتی، چرا به شوهرت خیانت کردی ،نگفتی تو ده انگشت نما میشیم،نجمه کم بود تو هم اضافه شدی ، چی کم داشتی که همچین کاری کردی؟ ارسلان از تو بزرگتر بود درست ،ولی نباید باعث خفت ارباب و مرگ پسرش میشدی، تو کاری کردی که هیچکس به برادرات کار نمیده ، دیگه کسی از خانواده ی ما دختر نمیگیره، ارباب همه چی رو ازمون گرفته و باید برای کار و سیر کردن شکممون آواره ی شهر بشیم و از دیار خودمون بریم...
گریه کردم و گفتم بخدا من بی گناهم ،من هیچ خطایی نکردم ،زن اول ارسلان و خواهرش برام پاپوش دوختن، بخدا صنم التماس کرد که عاشق معلم شده و براش نامه بنویسم،آخه چرا باور نمیکنید ،یهو مثل دیونه ها سرمو چند بار کوبیدم به دیوار طویله و گفتم اگه همه چی با مرگ من تموم میشه و حرفها تموم میشه من خودمو میکشم تا این لکه ی ننگ از این روستا و این خانواده پاک بشه، ولی فقط دلم میخواد بدونید من با آبرو و حیثیت هیچکس بازی نکردم ، از سرم خون جاری بود ،بابا بدون اینکه حرفی بزنه خواست بره بیرون که یهو ننه بلقیس اومد تو و گفت با دو کلمه خام شدی و فکر کردی دخترت پاکه، آخه از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، غیرتت کجا رفته که به همین راحتی داری از گناهش می گذری، بابا برگشت طرفم وقتی نگاهش به صورت غرق در خونم افتاد مامان رو صدا زد و گفت بیا صورت این بچه رو تمیز کن ، من میدونم که راست میگه ،دختر من از گلم پاک تره ، ننه اومد کنار بابا ایستاد،یه سیلی زد تو گوشش و گفت حاشا به غیرتت،اگه این تو این خونه نفس بکشه یا جای اون اینجاست یا من ، بعد به بهادر گفت از این به بعد یه کم کلاهتو بالاتر بزار ، بهادر که از این حرف ننه غیرتش به جوش اومده بود گفت مرد نیستم اینو زنده بزارم و از کنار بابا رد شد و حمله کرد به من و تا جایی که میخوردم کتک زدم.. بابا و مامان هم حریفش نمیشدن و خون جلوی چشماش رو گرفته بود...دیگه انگار راه نفسم بسته شده بود و نفس های آخر رو می کشیدم که صدای ابراهیم و دکترفرهاد رو شنیدم و گلاویز شدن ابراهیم و بهادر رو دیدم و بیهوش شدم و دیگه چیزی یادم نیست تا وقتی
توی اتاق بزرگی که برای مهمون بود کسی حق رفتن به اونجا رو نداشت و توی رختخواب مخمل قرمز چشمام رو باز کردم و یه نگاه به دورو برم کردم چشمهای نگران دکتر فرهادرو دیدم که بهم زل زده بود، از اون طویله و جنگ و دعوا و کتک کاری خبری نبود و همه جا رو سکوت فرا گرفته بود و یه آرامش عجیبی برقرار بود، دکترکه چشمهای باز و پر از تعجبم رو دید گفت خدا رو شکر که به هوش اومدی، حالت بهتره؟
در حالی که بدنم درد میکرد و گوشه ی لبم که پاره شده بود می سوخت،به زور گفتم خوبمو پرسیدم پس بقیه کجا هستن،چرا اینجا انقدر آرومه،من اینجا چکار میکنم مگه بهادر قرار نبود منو بکشه تا هم من راحت شم و هم خودش؟
دکتر آهی کشیدو گفت توی حیاط نشستن، چون سر و صدا و تنش برای تو خوب نبود ازشون خواستم تا حالت روبراه نشده مزاحم استراحت کردنت نشن از حرفهای دکتر تعجب کرده بودم ،مگه حال منم برای کسی مهم بود که انقدر خونه رو آروم کرده بودن ؟گفتم لابد به خاطر احترام به دکتر و رودربایستی که دارن فعلا از کتک زدنو شماتت کردنم دست برداشتن و منتظر رفتن دکترن تا به حسابم برسن و دوباره زیر مشت و لگد بگیرنم، اما با حرفی که دکتر زد تا مرز سکته رفتم و برگشتم و دچار حمله ی عصبی عجیبی شدم که ....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهوچهار
ناخودآگاه شروع کردم به قهقه زدن و بلند بلند خندیدن، دکتر سریع متوجه حال خرابم شدو با تزریق آمپول و حرف زدن باهام سعی در کنترل اوضاع و آروم کردنم داشت، با صدای خنده ی من،مامان و بابا و ابراهیم هم اومدن توی اتاق و بهم مظلومانه نگاه میکردن، مامان اومد جلوتر و دستامو محکم گرفت و گفت ماهور تو رو خدا اینطوری نکن ،ننه بلقیس گفت بیچاره جنی شده ولش کنید ،بابا داد بلندی کشید و مامان موهامو نوازش کرد و گفت باید همه ی ما رو ببخشی ،ما در حق تو خیلی بد کردیم، من و بابات میتونستم جلوی بهادر و اسماعیل رو بگیریم و مقابل حرفهای بیخود مردم روستا بایستیم، ولی خودمون رو انقدر عقب کشیدیم تا اونها به خودشون اجازه بدن و به شایعه ها دامن بزن و برادرات رو برعلیه تو کنن و تومغزشون فرو کنن که فقط با مرگ تو اونا مرد میشن و با غیرت می مونن ، بابا هم با اون غررو مردونه اش بالای سرم ایستاد و گفت حلالمون کن در حقت خیلی ظلم کردیم، حالا آروم شده بودمو دیگه هیچی برام مهم نبود و فقط حرفهای دکتر فرهاد بود که تو ذهنم رژه میرفت ،، ارسلان زنده اس...تو جنوب کشور بوده و اتفاقات عجیبی براش افتاده که بهتره از زبون خودش بشنوی ،هر چند تازه از راه رسیده ولی میخواد تو رو ببینه و باهات حرف بزنه،اون میدونه تو بی گناهی و کاری نکردی..
نمیدونم حالا که میدونستم ارسلان زنده اس و بی تقصیر بودن منم مشخص شده ،چرا دیگه دلم نمی خواست ببینمش و به حرفاش گوش کنم، رو کردم به دکتر و آروم و نجواگونه گفتم من دیگه با ارسلانی که خودخواهانه باعث این همه گرفتاری برای خودمو خانواده ام و کشته شدن بچه ام شد کاری ندارمو،به محض خوب شدن حالم برای همیشه از اینجا میرم ، ننه که گوشهای تیزی داشت ،گفت تو بیخود میکنی ،شوهرت بوده حق داشته ،هر کس به جای اون بود تو اون لحظه سرت رو می گذاشت لب باغچه و گوش تا گوش میبرید،بازم چقدر مرد بود که به خاطر تو رفت که ته توی قضیه رو در بیاره، پاشو خودتو زیادی لوس نکن،جُلوپلاستو جمع کن برو خونت،اونجا با شوهرت حرف بزن و هر کاری خواستی بکن...
دکتر فرهاد به ننه و بقیه اشاره کرد و گفت برید بیرون و بزارید فکراشو کنه و تو آرامش تصمیم بگیره، ننه زیر لب چند تا بد و بیراه گفت و از اتاق رفت بیرون و بقیه همپشت سرش،ابراهیم لحظه ی آخر از دکتر تشکر کرد و گفت تو این هفته حسابی تو زحمت افتادید ،انشالله عمری باشه بتونم کارتون رو جبران کنم ،دکتر گفت هر کاری کردم به خاطر ارسلان بوده که از برادر هم بهم نزدیک تره، ابراهیم نگاه بهم کرد و گفت ماهور ارسلان تقصیر نداره، این فرهنگ و آداب و رسوم غلط که باعث شد این همه اتفاق شده،اون خودشم گرفتار شده ،فکراتو کن مطمئن باش هر تصمیمی بگیری من ازت حمایت میکنم و مثل برادر میتونی رو من حساب کنی، دکتر هم گفت ارسلان تنهاست و الان به من نیاز داره من میرم پیشش، تا با هم برگردیم ،تا اون موقع هم استراحت کن و هم حسابی فکر کن...
در که بسته شد ،به تمام روزها و ساعتهایی که گذشت فکر کردم ،به ارسلان و خان ننه و رباب و صنم،خوشحال بودم که پاک بودنم به همه ثابت شده و ارسلان زنده اس و بالاخره دست بقیه رو شده ، حالا صنم و رباب به سزای عملشون میرسیدن و منو خانواده ام تو روستا سربلند بودیم و بقیه هم روسیاهی ، گناه و تهمتی که به من زدن براشون می موند ، کم کم به این نتیجه رسیدم ارسلان رو ببینم و به حرفاش گوش کنم تا دلیل غیبت یک ماهه اش رو بدونم، ماجراهایی که براش پیش اومده بود رو برام تعریف کنه ،حالا که بهش فکر میکردم احساس دلتنگی داشتم و دلم میخواست ببینمش و به حرفاش گوش بدم و دلیل این غیبت طولانی رو بدونم...
بالاخره شب شد و ارسلان همراه دکتر فرهاد اومدن خونه ی پدرم، صداشون رو از توی حیاط میشنیدم که هر لحظه داشت نزدیکتر میشد و قلب منم به شدت توی سینه ام میکوبید،دوباره استرس اومد سراغم و دلشوره ی عجیبی داشتم و به این فکر میکردم الان چه برخوردی باید با ارسلان داشته باشم که در اتاق باز شد و ارسلان به تنهایی اومد تو، از دیدن ارسلان با اون همه ریش و موهای بلند تعجب کرده بودم ،خیلی لاغر شده بود ،اونم با دیدن من با این سر و صورت زخمی و رنگ پریده تعجب کرد ،احساس شرمندگی رو میتونستم توی صورتش ببینم ،اومد کنارم نشست و گفت ماهور منو ببخش تو رو خدا حلالم کن ، من در حقت خیلی بدی کردم ولی میخوام جبران کنم و چند روزه دارم فکر میکنم و تصمیم های جدی هم گرفتم،اول از همه کاری میکنم که خواهر رباب ،صنم، توی ده و جلوی همه ی مردم روستا به کاری که با تو کرد اعتراف کنه و حقیقت رو برای همه بازگو کنه و بگه چه کسایی مجبورش کردن که این کارو کنه ، من همه ی اونها رو به سزای عملشون میرسونم ،همه ی زمین هایی که خودم به پدرت بخشیدمو خان بابا ازشون گرفته بود
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهوپنج
رو بهشون پس میدم و بعد هم خونه ای که تو شهر دارم رو به نامت میزنم ،در آخر هم تصمیم خودمو گرفتم هر چند که سخته ولی باید از هم جدا بشیم ، تا تو با کسی که لیاقتت رو داره و از همه لحاظ بهت میخوره ازدواج کنی ، تو کنار من خوشبخت نیستی ،، من بهت ثابت کردم که نمیتونم ازت دفاع کنم و با بی عرضگی خودم باعث شدم بچه ای که برای اومدنش اون همه ذوق داشتی از بین بره،ارسلان حرف میزد و من انگار
حرفاش رو خوب متوجه نمیشدم،شایدم می فهمیدم و نمیخواستم باور کنم که ارسلان چقدر خود رای و یک دنده اس که بدون حرف زدن با من و توضیح دادن در مورد نبودش ، همچین تصمیم مهمی گرفته باشه، یه نگاه به صورتش کردم و گفتم من کاری به بخشیدن زمین و مجازات صنم و کسایی که باعث این اتفاقها شدن ندارمو نمیخوام هیچ خونه ای هم به نامم بشه، ولی حالا که بدون گفتن حقیقت و پرسیدن نظر من قصد جدایی داری و میخوای با این کار از عذاب وجدانت کم کنی ، هیچ اشکالی نداره ،ولی من بدون جدایی از تو از این روستا میرم چون عشق و علاقه ای که به تو ،تو وجودم حس میکنم نمیتونم نسبت به کس دیگه ای داشته باشم ، من تو رو از ته دل بخشیدم و ازت هیچ کینه و ناراحتی به دل ندارم میتونی با خیال راحت بری و به زندگیت برسی..حرفام رو با اشکهایی که از چشمم سرازیر بود میزدم ،سنگینی نگاه ارسلان رو حس میکردم ،وقتی سر بلند کردم ریشهای ارسلان از اشک خیس شده بود ،نگاهم تو نگاهش گره خورد ،اون لبخند قشنگ همیشگی اومد رو لبهاش،،گفت اگه با طلاق و جدایی موافقت میکردی قسم خورده بودم که امشب خودم رو برای همیشه از این زندگی خلاص کنم ، من توی چهل سال عمری که از خدا گرفتم عشق رو تجربه نکردم تا وقتی تو وارد زندگیم شدی و فهمیدم که عاشقی حس قشنگیه...
گفتم حالا که تو هم منو دوست داری دیگه از طلاق و جدایی حرف نزن ،الان دلم میخواد بدونم تو این مدت کجا بودی و چکار میکردی که منو بی خبر گذاشتی و رفتی...
ارسلان شروع کرد به حرف زدن و گفت اون شب شوم ،بعد از اینکه یه کم آروم شدم و فهمیدم چه کردم ،نگاهم که به چشمات افتاد حسم بهم گفت که راست میگی و مرتکب خطایی نشدی ، اما یه شک و دودلی بدی توی دلم افتاده بود که حرفهای بقیه هم باعث قوت بخشیدن به این شک شده بود....به خاطر همین راه افتادم شهر دنبال آقا معلم ،پرسون پرسون خونه شو پیدا کردم ، وقتی دیدمش کلی عقده و سوال داشتم ازش که اولین سوال رو با سیلی محکمی که تو گوشش خوابوندنم پرسیدم که بین تو ماهور چی گذشته؟؟؟چرا یهو بی خبر از اون روستا رفتی ؟؟؟مگه ماهور از تو چی میخواست که صبر نکردی دلیل رفتنت رو بگی ؟؟ اما آقا معلم با صبر و طمأنینه منو به داخل دعوت کرد و گفت نمیدونم تو اون روستا چه اتفاقی افتاده و چی شده که شما با این حال و احوال اومدی اینجا، ولی دلیل رفتن من از اون روستا خواهر زنت صنم بود ، هر روز و هر ساعت مزاحمم میشد و برام نامه های عاشقانه می نوشت و خودش هم بهم ابراز علاقه میکرد ،طوری که کلافه ام کرده بود ،خواستم به خواهرش بگم ،اما موقعیت جور نمیشد،یکبار هم ماهور خانمو کنار باغچه دیدم و ازش خواستم کمکم کنه و با ربابه خانم صحبت کنه ،اما اون بدون شنیدن حرفام و جواب دادن بهم از کنارم رد شد و رفت ، فکر کردم با بد رفتاری و بی محلی صنم میره پی کارش اما یه روز که اومدم توی اتاقم،با وضع ناجوری منتظرم نشسته بود ، منم اوضاع رو اینطوری دیدم قبل از اینکه شرایط وخیم بشه بارو بَندیلمو بستم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم تا شرش گریبانمو نگیره...الانم آماده ام هرجا بگی باهات بیام و این حرفهاروپیش هر کسی هم بخوای بزنم...
ارسلان آهی کشید وگقت شرمنده ی آقا رحمان هم شدم ازش معذرت خواهی کردم وحلالیت طلبیدم بعد از خداحافظی از در که اومدم بیرون هر کاری کردم ماشین روشن نشد که نشدیک ساعتی گذشت که آقا رحمان ساک حمام به دست اومد بیرون و منو تو اون حال دید ، رفت مکانیک آورد و بلاخره ماشین درست شد ، بهش گفتم از اینجا میخوام برم مشهد و بعد برم روستا ، اونم سوار ماشین شد و گفت تو رفیق راه نمیخوای و تنهایی سفر رفتن اونم زیارت فایده ای نداره...
منم از خدا خواسته دعوتش کردم تا همراهم بیاد، دوباره برگشت خونه به ده دیقه نکشیده برگشت، گفت مادرم خواب بود و بیدارش نکردم تو راه از مخابرات به خونه ی همسایه زنگ میزنم و بهش خبر میدم که رفتم زیارت،همراه آقا رحمان راه افتادیم ،از کنار روستای خودمون گذشتیم و به طرف مشهد در حرکت بودیم ،دوباره ماشین دچار مشکل شد ،دیگه حوصله ی رانندگی با این ماشین رو نداشتم و به اقا معلم گفتم ماشین اشکال پیدا کرده و رانندگی باهاش بی فایده اس ،بیا بریم تو روستای پایین شب رو بمونیم و فردا یا ماشین رو درست میکنیم یا با اتوبوس برمی گردیم ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهوشش
آقا رحمانم قبول کرد و ماشین رو کنار جاده گذاشتیم و رفتیم تو روستا، فردا صبح که رفتیم سراغ ماشین ازش خبری نبود و دزد ماشین رو برده بود،همینطور که ارسلان داشت ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف میکرد، صدای همهمه و داد و فریاد از تو حیاط بلند شد ،از پنجره نگاه کردم دیدم دکتر فرهاد به سرعت از حیاط به بیرون دوید و بقیه هم پشت سرش، ارسلان سراسیمه درو باز کرد و از بهادر که داشت میرفت بیرون پرسید چه خبره ،چی شده ؟؟
بهادر گفت میگن خواهر زنتون صنم خانم خودش رو آتیش زده و یه بچه هم کنارش بوده ، یهو پاهام سست شد و همون جا نشستم، ارسلان منو به مادرم سپرد و خودش هم با عجله رفت، دو سه ساعت طول کشید تا اهالی خونه برگشتن و خبر اومد صنم با دختر کوچیکه ربابه که هفت سال بیشتر نداشت تو اتاق پایین خونه شون بودن که یهو مادرش شعله های آتیش رو میبینه و شروع میکنه به داد و فریاد و کمک خواستن،تا مردم روستا خودشون رو میرسونن فقط از اون دونفر خاکستر مونده بوده و هر دو تو آتیش سوختن، برای دختر ارسلان خیلی ناراحت شدمو شروع کردم به گریه کردن اون یه دختر معصوم و بی گناه بود که تاوان کار مادرش رو پس داد و این انصاف نبود
ولی برای صنم ناراحت نشدم و از خدا خواستم اون دنیا عذاب بیشتری نصیبش بشه ،همینطور که این چند مدت به خاطر اون کلی عذاب و سختی متحمل شدم
دوباره خونه به ماتم کده تبدیل شد و بعد از سه روز ارسلان اومد دنبالم و منو برگردوند تو اون خونه که همش برای من خاطره بد داشت و چیزی جز بدی و عذاب برام نداشت...
اون روز که رفتم ارسلان همه رو جمع کرد و رو به همه گفت همینطور که قبلا همگفتم و بهم ثابت شد ماهور از برگ گل هم پاک تره و هیچ خطایی نکرده بود،ولی کلی سختی کشید و در حقش ظلم شد تا بی گناهیش ثابت شد و معلوم شد همه چی یه نقشه بوده،هر چند میدونم غیر از صنم کسای دیگه هم تو این کار دست داشتن ولی فعلا کاری به کارشون ندارم اما بعد از این هر کس کوچکترین دخالتی تو کارمون کنه و بخواد موش بدونه تو زندگیمون،کاری میکنم مثل صنم قبل از مجازات خودش رو به درک واصِل کنه، دیگه کاری ندارم باهام چه نسبتی داره و کیه، خان ننه که حسابی از حرفهای ارسلان جا خورده بود بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقش...
زندگی دوباره ی من تو اون خونه شروع شد در حالی که رباب منو باعث مرگ خواهر و دخترش می دونست و هر جا که من میرفتم اون نبود و اگر هم منو میدید راهش رو کج میکرد و میرفت، خان ننه هم فعلا آروم بود و کاری به کارم نداشت
ارسلان بیشتر شبها پیش من می موند و میشه گفت رباب رو به طور کلی کنار گذاشته بود
چند هفته از اون ماجرا و اتفاق ها گذشته بود که از ارسلان پرسیدم، آخرم من نفهمیدم بعد از دزدیده شدن ماشینت چه اتفاقی افتاده و چرا این همه دیر به روستا برگشتی؟؟
ارسلان گفت بعد از دزدیده شدن ماشین ،دوباره برگشتیم روستا تا با یه وانت بریم خبر دزدیده شدن ماشین رو به ژاندارمری بدیم ، از رفتن زیارت هممنصرف شدم و با خودم گفتم وقتی برگشتم روستا با تو و خان ننه میریم پاپوس امام رضا، تصمیمی که گرفته بودم به اقا معلم گفتم،اونم با من موافق بود ،گفت تصمیم خوبی گرفتی ،پس راهمون از اینجا جدا میشه، من میرم زیارت و تو هم برگرد روستا، بالاخره یه وانت پیدا کردم که منو ببره ژاندارمری وقتی تو ماشین نشستم راننده شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت ،چند وقت پیش تو چند تا روستا پایین تر عروس ارباب به شوهرش خیانت کرده و وقتی رازش بر ملا شده با پسر عموش فرار کرده سمت جنوب که از اونجا بره کویت،مغزم از کار افتاد و تمام حرفهایی که دهن به دهن چرخیده بود تا رسیده بود به این روستا رو باور کردم و گفتم حتما انقدر شکنجه ات کردن و نتونستی بی گناهیت رو ثابت کنی مجبور به این کار شدی ازاونجادیگه ژاندارمری نرفتم و سوار اتوبوس رفتم سمت جنوب واونجا هم نا امیدازهمه جابدون خبرازتو برگشتم سمت روستا و بقیه ماجراها که خودت در جریانی...
بالاخره معلوم شد ،کسی که تو آتیش سوخته بود به خاطر نقص ماشین و نگرفتن ترمز رفته ته دره و آتیش گرفته بود و آقا معلم هم خداروشکر بعد از زیارت صحیح و سلامت برگشته بود شهر.. همه چیز تو اون چند هفته خوب بود و روزها تو آرامش سپری میشد ،ولی من همچنان دلشوره داشتم و احساسم بهم میگفت پشت این آرامش طوفانی در راهه...
بعد از دوماه دوباره حالت تهوع وبی حالی اومد سراغم و چون یکبار تجربه بارداری رو داشتم به این علائم آشنا بودم و به ارسلان خبر دادم و گفتم فکر کنم حامله ام، ارسلان خوشحال تر از همیشه گفت خیلی مواظب خودت باش و فعلا هم به کسی چیزی نگو، بزار یه مدت بگذره ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
⭐️خدایا همانطور که شب را
💙مایه آرامش قرار دادی
⭐️قرار دلهاے بیقرار ماباش
💙وجودمان را لبریز آرامش کن
⭐️شناختمان را فزونے بخش
آمیـــن یـــا رَبَّ🙏
آرامشِ شب✨
حاصل
آرامش درون است
آرامشی الهی ،دلی شاد 💙
وانگیزه ای قدرتمند برای فردایی زیبا
داشته باشید...🙏
شبتون سرشار از آرامش الهی 💙🙏
به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 💓الهی که
🌸امروز و هر روز
💓ضربان قلبتان
🌸به لبخندهای مکرر
💓تکرار شودو هرآنچه به
🌸دل آرزویش را دارین
💓بی بهانه ای از آن شماشود.
به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهوهفت
چشمی گفتم و قرار شد باهم بریم شهر ،ازش خواستم وقتی رفتیم شهر منو ببره تا به مرضیه سر بزنمو رفع دلتنگی کنم ،
دوباره مثل قبل اول رفتیم پیش دکتر فرهاد ،اونم بارداریم رو تایید کرد و گفت به نظرم میاد بچه هات دوقلو باشن، ذوق و شوق هر دومون وصف ناپذیر بود و از این بابت خداروشکر کردیم
بعد از خداحافظی از دکتر رفتیم سمت همون بازاری که دفعه قبل اومده بودیم ،برای مرضیه و مادرش کادو گرفتیم ،ارسلان گفت یه چیزی هم برای نجمه و پسرش بگیر، اونا به گردنت حق دارن و تو اون مدت همینطور که گفتی هواتو داشتن ،بعد از خونه ی مرضیه یه سر هم به آقا صمد اینا میزنیم، خوشحالیم کامل شد و بعد از خرید رفتیم سمت خونه ی مرضیه ، ولی وقتی با پرچم سیاه روی در مواجه شدم خشکم زد ،فقط از خدا میخواستم اتفاق ناگواری برای این خانواده نیفتاده باشه، در زدم صدای مرضیه توی حیاط پیچید کیه ؟منم ماهور درو باز کن ، در باز شد و وقتی مرضیه رو تو رخت عزا دیدم وا رفتم و نای حرف زدن نداشتم ، مرضیه سر رو شونم گذاشت و گفت ماهور بدبخت و تنها شدم ،سایه سرم ،مادر زحمتکشم رفت، منم های های برای فوت عصمت خانم اشک ریختم و گریه کردم، ارسلان که حالمو دید اومد جلو به مرضیه تسلیت گفت و رو به من اشاره کرد کافیه و ناراحتی و استرس برات خوب نیست مرضیه با دیدن ارسلان به خودش اومد و دعوتمون کرد تو ، رفتیم تو اتاق نشستیم و مرضیه با گریه و زاری گفت مادرش ناراحتی قلبی داشت و هیچ وقت دنبال درمان خودش نرفت و یه شب تو خواب سکته میکنه و برای همیشه از این دنیا که چیزی جز زحمت و بدبختی براش نداشت میره و راحت میشه...
مرضیه تنهای تنها مونده بود و برادرش هم بعد از مرگ مادرش دچار افسردگی و شوک شده بود و دکتر ها بهش گفته بودن برای یه مدت باید از اینجا دور بشه تا بتونه آروم بگیره،اما با اون وضع مالی کجا میتونستن برن که یهو ارسلان رو به مرضیه گفت اگه موافق باشید برای یه مدت همراه برادرتون بیاید روستای ما و با ما زندگی کنید ،هم ماهور از تنهایی در میاد هم شما مشکلتون حل میشه،مرضیه دو دل بود و قرار شد فکرشو کنه و هفته ی بعد ارسلان بیاد شهر تا از تصمیمشون با خبر بشه... بعد از خداحافظی رفتیم خونه ی نجمه ،اونم با دیدنمون کلی ذوق کرد ،پسرش پرید تو بغلم و تنفگی که براش خریده بودم و بهش دادم و با نجمه که حالا حسابی گرد و قلبمه شده بود و هفته های آخر بارداریش رو می گذروند رفتیم تو خونه، یک ساعتی اونجا بودیم که نجمه گفت منم فردا میام روستا و میرم خونه ی مادر صمد تا برای زایمان کنارم باشه، دست تنها با یه بچه برام سخته تو این شهر غریب، دلم براش سوخت که هنوز هم بعد از چند سال حق اومدن خونه ی پدری رو نداره و باید حسرت بودن کنار مادرش رو داشته باشه، حالا که نجمه میخواست بیاد ، ازش خواستم صمد که اومد اجازه بگیره و همراه ما راهی بشه و سوار اتوبوس و مینی بوس نشه ، اونم خوشحال شروع کرد به بستن ساک ،تا اومدن صمد همه چی حاضر بود و نجمه بعد از اجازه گرفتن از صمد با ما همراه شد و همگی راهی ده شدیم...
تا اونجا نجمه از ناراحتیش از این تصمیم خانواده اش و ظلمی که در حقش شده بود و باید با وجود خونه ی پدری میرفت خونه ی مادر شوهرش حرف زد و ارسلان گفت نگران نباش همه چی درست میشه، وقتی رسیدیم روستا ،ارسلان بدون هیچ حرفی ماشین رو جلوی خونه ی ننه بلقیس نگه داشت و به منو نجمه گفت پیاده شید ،نجمه متعجب نگاه به ارسلان کرد و ارسلان گفت بالاخره از یه جایی باید این کینه و کدورت تموم بشه ،تا کی میخوان ادامه بدن،تو کار خطایی نکردی و مهم الانه که در کنار شوهرت خوشبختی، دیگه به نجمه مهلت اعتراض نداد و کلون در رو به صدا در آورد، اسماعیل در رو باز کرد و ارسلان رو به داخل دعوت کرد ، ارسلان رفت تو و ما هم پشت سرش، تعجب رو از چشمای اسماعیل دیدم ،ولی از ترس ارسلان حرفی نزد وجلو تر رفت که خبر اومدن ما رو بده، اسماعیل پاش به خونه نرسیده بود که همگی اومدن بیرون، زنعمو چشماش برق میزد و ذوق داشت ولی از ترس ننه و عمو جرات جلو اومدن نداشت ، رفتیم تو اتاق ،ارسلان رو به عمو گفت مش رحمت ،دخترت چند ساله شوهر کرده ،اگه قرار بود تنبیه هم بشه بَسشه و براش کافیه، مگه برای شما خوشبختی بچه هات مهم نیست ،اون در کنار آقا صمد خوشبخته و زندگی خوبی داره ،چرا به خاطر حرف مردم، دخترت رو از دیدار مادرش محروم میکنی اونم تو موقعیتی که الان داره و بیشتر از همیشه به مادر نیاز داره ، بزرگی کن و به خاطر من ببخشش، عمو به خاطر اینکه ارسلان پسر ارباب بود جرات مخالفت نداشت و انگار خودش از خدا خواسته بود و دلش برای نجمه و پسرش تنگ شده بود، چون حرفی نزد و مخالفت نکرد، اما ننه گفت
اون موقع که رفت دنبال خوشیشو به فکر آبروی خانواده اش نبود
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهوهشت
باید فکر اینجا رو میکرد که تو روستا انگشت نما شدیم،نجمه برای همه ی ما مُرده و ما کسی رو به اسم اون نداریم، نجمه صورتش خیس از اشک شد و زن عمو هم آروم گریه میکرد، ارسلان گفت ماهور همیشه از بزرگی و مهربونی و خیرخواهی شما صحبت میکنه ، شما ستون و بزرگ این خونه هستید و از قدیم هم گفتن بخشش از بزرگانِ،شما مثل همیشه بزرگی کنید و نوه تون رو ببخشید
با حرفهای ارسلان انگار ننه باورش شده بود که مهربونه ،کم کم نرم شد و رو به ارسلان گفت اگه حرفی میزنم به خاطر خودشونه،الانم به خاطر شما حرفی ندارم میتونه پیش مادرش بمونه، نجمه بلند شد سریع دست ننه رو بوسید و بعد دستهای عمو رو بعد پرید تو آغوش مادرش و های های گریه کرد بالاخره بعد از چهار سال نجمه تونست برگرده خونه، خیالمون از بابت نجمه که راحت شد از همگی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه...
ارسلان فردای اون روز ماجرای مرضیه و برادرش رو برای خان بابا تعریف کرده بود و اونم بدون هیج مخالفتی به تصمیم ارسلان احترام گذاشته بود و قرار شد اگه راضی به اومدن شدن توی اتاق آقا معلم زندگی کنن...
آخر هفته ارسلان به خاطر کاری که توشهر داشت دوباره رفت شهر که هم کارش رو انجام بده هم به خاطر خوبی هایی که مرضیه در حقم کرده بود بره دیدنشو از تصمیمش با خبر بشه، یک شب رو تهران موند و فردا بعد از ظهر با مرضیه و برادرش حسین برگشت روستا، چقدر از دیدن مرضیه خوشحال شدمو راضی،بالاخره تو این خونه یه نفر همدمم میشد و من تنها نبودم...
اتاق آقا معلم رو با مرضیه حسابی تمیز کردیمو قرار شد تا بهتر شدن حال حسین اونجا بمونن...
مرضیه اوایل احساس غریبی میکرد ولی کم کم تونست خودش رو با شرایط وفق بده ،حسابی با زری دوست شده بود و کوروش و شهین رو هم خیلی دوست داشت ،اونا هم به مرضیه علاقه مند شده بودن و دور و برش میومدن، از اینکه خان ننه هم کاری به کار مرضیه نداشت و به چشم مهمون نگاش میکردم خیلی راضی بودم و خودمم هر کاری میکردم تا خدایی نکرده احساس غریبی نکنن و بهشون خوش بگذره...
هفتمین ماه بارداریم بود و شش ماه از اومدن مرضیه و حسین گذشته بود و حال حسین هم حسابی خوب شده بود و اصرار به رفتن داشت، ولی حس میکردم مرضیه به این محیط عادت کرده و دلش با رفتن نیست،از ارسلان خواستم با حسین صحبت کنه که برای همیشه اینجا بمونن،ولی نمیدونم چرا حسین پا کرده بود تو یه کفش و از خر شیطون پایین نمیومد، ولی مرضیه میگفت تا به دنیا اومدن بچه ماهور بمونیم و بعد برگردیم...
بالاخره با کلی اصرار و خواهش قرار شد بعد از به دنیا اومدن بچه ی من برگردن شهر...
تو اون مدت مرضیه حسابی بهم میرسید و کلی هوامو داشتو هم صحبت و دوست خوبی برام بود، گاهی بین صحبت هامون از اهالی خونه می پرسید ،درمورد برادرهای ارسلان ،کیوان و کیان و اردلان ،درمورد ثروت خان و اینکه بعد از مرگش هر کدوم از پسرهاش صاحب ارث زیادی میشن و میتونن با خیال راحت از روستا برن و تو شهر زندگی کنن ، وقتی این حرفها رو میزد کلی سرزنشش میکردم ،دوست نداشتم برای خان بابا مرگ آرزو کنه ، اونم با اخم ریزی که میکرد میگفت خُبه خُبه حالا خدارو شکر زیاد آدمهای خوبی نیستن که انقدر سنگشون رو به سینه میزنی ،اگه خوب بودن تکه تکه ام میکردی، هر کس به جای تو بود یه باره دیگه برنمیگشت تو این خونه..
تو اون مدت هر چقدر به مرضیه نزدیکتر میشدم اما زری روز به روز ازم فاصله میگرفت و انگار از یه چیزی ناراحت بود ،هر وقت میخواستم باهاش صحبت کنم و دلیل حال بدش رو بپرسم یا فرصت نمیشد یا مرضیه پیشم بود و زری با گفتن خوبم و چیزی نیست از کنارم رد میشد ،دیگه با مرضیه هم زیاد دمخور نمیشد و بیشتر تو لاک خودش بود ،نزدیک به زایمانم بود و هفته های آخر رو میگذروندم که مرضیه با خان ننه رفتن امام زاده برای زیارت و زری اومد تو اتاقم،خیلی ناراحت بود و از چهره اش کاملا معلوم بود، بعد از یه سکوت طولانی دهن باز کرد و گفت ماهور تو رو خدا یه کاری کن مرضیه از اینجا بره ،میشه دیگه اصرار به موندنش نداشته باشی ؟همینطور که نگاش میکردم ،پرسیدم چرا مگه چی شده، چکار کرده ؟؟
جواب داد واقعا ماهور نمی بینی یا خودت رو زدی به کوری؟ مرضیه داره خونه خرابم میکنه ،تو این مدت به چیزی مشکوک نشدی ؟
گفتم نه بخدا من متوجه چیزی نشدم آخه بگو ببینم چی شده جون به لبم کردی؟
ادامه داد واقعا نمی بینی از وقتی اردلان مرضیه رو دیده بیشتر ساعت ها رو تو خونه اس، نمی بینی دیگه با دوست و رفیقاش نمیره شب نشینی و شکار و تفریح،نمی بینی چطور دورو وَر مرضیه میاد و حواسش بهش هست؟نمی بینی مرضیه چطوری قاپ بچه هام و دزدیده و مدام کوروش رو میبره پیش خودش یا به بهانه دلتنگی کوروش میاد تو اتاق ما؟
زری حرف میزد و من ناباورانه به لبهای خشک و صورت زردش نگاه میکردم و چیزی برای گفتن نداشتم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجاهونه
اما باور نمی کردم مرضیه همچین آدمی باشه که بخواد زن دوم اردلان بشه و خونه خراب کن زری،به زری گفتم زیاد حساس شدی ،من با مرضیه حرف میزنم و اگه اینطوری که تو میگی باشه حتما ازش میخوام از اینجا بره و دیگه هیچوقت حتی اسمش رو نمیارم،زری گفت بعد از باور حرفام خدا کنه مرضیه هم بدون درد سر از اینجا بره و شر نشه بعد هم مثل همیشه آروم و بی صدا بلند شد از در اتاق رفت بیرون و من با قرار دادن این پازل بهم ریخته کنار هم و فکر کردن به رفتارهای مرضیه، میدیدم زری پربیراه هم نمیگه و حتما چیزی حس کرده یا دیده که انقدر پریشون و ناراحته...
از فردا مرضیه رو بیشتر زیر نظر گرفتم و رفتار و کارهاش رو تو ذهنم حلاجی میکردم و به این موضوع پی بردم که زری راست میگه و من این مدت سرمو مثل کبک کردم زیر برف و از دورو برم بیخبرم،شاید هم دلم نمی خواست باور کنم کسی که بهش اطمینان کردم و این همه بهش اعتماد داشتم بخواد به زری که مثل خواهر شده بود براش خیانت کنه،پس حتما حسین هم یه بوهایی برده بود که اصرار به رفتن داشت، بعد از اطمینان از قصد مرضیه، حالا مونده بودم چطور ازش بخوام از اینجا بره،هم می ترسیدم حاشا کنه هم ترس داشتم موضوع بینشون جدی باشه و اردلان از موضوع خبر دار بشه و زری رو مقصر بدونه و اذیتش کنه،بهترین راه این بود که موضوع رو سر بسته با حسین در میون بزارم و بهش بگم که زری به بودنشون حساس شده و زندگی رو به خودش و بچه ها سخت گرفته ، اما هیچوقت حسین تنها نبود روزها با ارسلان و بقیه میرفت بیرون و شبها هم در کنار بقیه و مرضیه بود و فرصت مطرح کردن موضوع نبود ، تو این مدت انقدر استرس و فکر و خیال اومده بود سراغم که با وجود بارداری ،،هم از خواب افتاده بودم هم از خوراک ، دیگه چاره ای نبود و موضوع رو به ارسلان گفتم و ازش خواستم اون روز حسین رو با خودش نبره و اجازه بده بدون اینکه مرضیه خبر دار بشه من همراه حسین یه سر به مادرم بزنم و تو راه هم با حسین صحبت کنم، ارسلان کلافه از کار مرضیه و رفتار اردلان گفت من خودمم یه حدس هایی زده بودم و میخواستم بهت بگم ولی گفتم شاید شَکَّم بی مورد باشه و نخواستم بهشون تهمت ناروا بزنم، پس همه باخبر بودن الا من ساده که به خاطر اعتماد بیش از حدم به مرضیه نمیخواستم خیانتش رو در حق زری قبول کنم...
آماده شدمو رفتم از خان ننه برای رفتن اجازه بگیرم که صدای مرضیه رو شنیدم که مشغول حرف زدن با خان ننه بود و حسابی داشت ازش تعریف میکرد و میگفت من تو عمرم آدمی به خوبی و مهربونی شما ندیدم ، ولی تو این مدتیکه اینجا هستم به این پی بردم همون قدر که شما خوش قلب هستید به همون اندازه هم بدشانس هستید و کسی قدر خوبی ها تون رو نمیدونه ، خوشبحال عروس ها تون که همچین جواهری مادرشوهرشونه ،هم با کمالاتید هم کاردون...
اگه خودم با گوشهای خودم نمیشنیدم باورم نمیشد که این مرضیه اس که داره این حرفها رو میزنه، کسی که مدام پیش من بد خان ننه رو میگه و براشون آرزوی مرگ داره ،اما حالا داره حسرت عروس هاش رو میخوره و براش زبون میریزه، هر چه زودتر باید از این مرضیه مظلوم نما فاصله میگرفتم و برای همیشه میذاشتمش کنار، در زدم رفتم تو دیدم مرضیه موهای خان ننه رو شونه زده و در حال بافتن موهاشِ، منو که دید از پشت به خان ننه ادا در اورد و دهن کجی کرد ،داشتم شاخ درمیاوردم یه آدم تا چه اندازه میتونست بوقلمون صفت باشه و در کسری از ثانیه رنگ عوض کنه، بدون اینکه بهش محل بدم یا بخوام به حرکتش واکنش نشون بدم رو به خان ننه گفتم ننه بلقیس حالش خوب نیست اگه اجازه بدید یکی دو ساعت برم ببینمش ، ننه گفت به من چه مثلا تو خونه باشی برای من چکار میکنی،تو این زمونه یه غریبه از صد تا خودی بهتره ، چهار سال عروس این خونه ای یکبار شده بیایی منو حموم کنی یا موهام رو شونه بزنی و گیس کنی،بازم دست مرضیه درد نکنه ،شیر مادرش حلالش باشه که همچین دختری تربیت کرده، از شما که آبی گرم نمیشه... گفتم ولی خان ننه از قدیم گفتن خودی گوشتت رو بخوره استخونت رو دور نمیریزه ،اما غریبه نمک میخوره و نمک دون میشکنه ...
حالت چهره ی مرضیه عوض شد ولی
حرفی نزدمنم ایستادن روجایز ندونستم و با اجازه ای گفتمو از اتاق اومدم بیرون
صدای تپش قلبم رو که حسابی داشت به سینه ام می کوبید میشنیدم و با عجله از حیاط عمارت رفتم بیرون ، ارسلان رفته بود ولی حسین کنار در زنبیل به دست ایستاده بود و منتظرم بود ،نگاه به زنبیل تو دستش کردم ، گفت آقا ارسلان دادن و گفتن دست خالی خونه مادرتون نرید، نگاه به داخل زنبیل انداختم یه گونی برنج و یه بوقلمون سربریده توش بود ، اون زمان شاید خانواده ام تو سال یکی دوبار برنج میخوردن اونم شب عید ، از این
سخاوت ارسلان حیرت زده شده بودم و همراه حسین راه افتادم، چند بار خواستم سر حرف رو باز کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شصت
اما نگاه به چهره ی مظلوم حسین میکردم خجالت می کشیدم،دلمو زدم به دریا و خواستم حرف بزنم که حسین گفت ،ماهور خانم میشه یه خواهشی ازتون کنم؟
نگاش کردمو گفتم بگو، با نوک کفشش همینطور که با شن و خاک روی زمین بازی میکرد ،گفت میشه در حقم خواهری کنید و مرضیه رو راضی به رفتن کنید من دیگه حالم خوبه و دلم میخواد برگردم شهر ،ولی هر کاری میکنم هزار تا دلیل میاره برای نیومدن و اینجا موندن، ولی من میدونم اگه اینجا بمونم دوباره حالم بد میشه و برمیگردم به همون دوران بعد از مرگ مادرم...
گفتم از چیزی ناراحتی؟کسی کاری کرده یا حرفی بهت زده که برای رفتن عجله داری؟
جواب داد ،من نمیخوام بیشتر از این چیزی بگم ولی دوست ندارم حالا که شما به ما اطمینان کردی و به خونه زندگیتون رامون دادی باعث سر افکندی شما بشیم و مشکلی براتون بوجود بیاریم...
گفتم راستشو بخوای منم امروز از ارسلان خواستم که تو رو با خودش نبره ،چون باهات حرف داشتم و ازت کمک میخواستم..
حسین آهی کشید و گفت هر کاری که باشه براتون انجام میدم و از هیچ کمکی دریغ نمیکنم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم ،قصد امروز منم مطرح کردن این موضوع بود، ولی خجالت می کشیدم باهات در میون بزارم،حالا که خودت سر حرفو باز کردی باید بگم منم از خُدامه مرضیه هر چه زودتر از اینجا بره ،چون احساس میکنم داره از اعتماد من سو استفاده میکنه و یه کارهایی میکنه که در شانش نیست... حسین گفت پس تنها من نیستم که به رفتار مرضیه مشکوک شدم ،شما هم متوجه کاراش شدید...
گفتم بهتره در موردش حرف نزنیم فقط ازت میخوام قبل از اینکه دیر بشه دستش رو بگیری و از اینجا ببریش، حسین گفت بخدا هر شب با هم دعوا داریم ولی گوشش به حرفهای من بدهکار نیست، میگه تو بیخودی حساس شدی و چیزی بین منو اردلان نیست، چون اینجا احساس آرامش دارم و تو هم حالت بهتره دلم نمیخواد دوباره برگردم تو اون خونه و برای یه لقمه نون بدبختب بکشیم،اینجا همه چی برامون مهیاست و همه ی اهل خونه هم هوامونو دارن...
گفتم باهاش بازم حرف بزن و اصرار کن ولی نگو من ازت خواستم میترسم وقتی بدونه منم بهش مشکوک شدم وقیح تر بشه و لج کنه،ولی اگه قبول نکرد مجبورم خودم ازش بخوام که برگرده ،چون دوست ندارم زندگی زری که در حقم خواهری کرده با ندونم کاری من از هم بپاشه... حسین گفت من شرمنده ی شما شدم باید ببخشید قول میدم همه ی تلاشمو کنم و تا یکی دوروز دیگه با مرضیه برگردم شهر...
بالاخره رسیدیم خونه ی مادرم ،حسین رو به داخل دعوت کردم قبول نکرد و گفت ارسلان خان گفتن برگردم پیششون
زنبیل رو تا توی حیاط اورد و گفت بعد از ظهر مش غلام میان دنبالتون،بازم عذر خواهی کرد و راهشو کشید و رفت،مامان رو صدا کردم با شنیدن صدام خوشحال اومد بیرون و پشت سرش زنعمو و بچه ها هم اومدن ،یکی یکی بغل شون کردم و رفتم کنار ننه بلقیس نشستم ..
مامان با افتخار زنبیل رو آورد گذاشت جلوی ننه و گفت ماهور آورده، ننه هم برنج و بوقلمون رو که دید کلی تحویلم گرفت و گفت دیدی گفتم فقط تو دخترهامون ماهور از همه عاقل تره و قشنگ زندگیش رو تو مشتش گرفته .. دیگه از هر چی آدم دورنگ بود بدم میومد و حوصله شنیدن حرف هاش رو نداشتم ننه هم بلند شد و بعد به زن عمو اشاره کرد که بوقلمون رو تمیز کنه و برنج رو هم ببره بزاره تو اتاق ننه...
ننه وزنعمو رفتن و مامان گفت با پدرت صحبت کردم و اجازه گرفتم که موقع زایمانت پیشت باشم و دوسه روزی بمونم ، دوسه دستم رختخواب برات دوختم که به عنوان کادو برات میارم... ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتت نیستم و احتیاج به رختخواب نیست اونجا همه چی هست اما مامان میخواست پیش خان ننه سربلندم کنه..
ناهار رو کنارشون خوردم رفتم تو حیاط برای دستشویی که ابراهیم رو دیدم از وقتی برگشته بودم دیگه ندیده بودمش،از دیدنم با اون شکم گنده تعجب کرد،لبخند زدوگفت به به چه عجب از این ورا، خوش اومدی ..
خندیدم و گفتم بعد از اون اتفاقها نتونستم ازت تشکر کنم ،تو حقم برادری رو تموم کردی و خیلی تلاش کردی برای اثبات بی گناهیم...
ابراهیم گفت چون مطمئن بودم تا آخر عمرم میتونی رو من حساب کنی ،بازم تشکر کردم ،خواست چیزی بگه که صدای مش غلام رو شنیدم که اومده بود دنبالم خداحافظی کردم و برگشتم خونه... مرضیه تو حیاط مشغول پهن کردن لباسهای خان ننه رو بند رخت بود ،تا منو دید اومد کنارمو و حال مادرو خانواده ام رو پرسید...
به سردترین حالت ممکن جوابش رو دادم و همون جا گذاشتمشو راهمو کشیدم و رفتم بالا،اما اون ول کن نبود و بعد از پهن کردن لباس ها اومد تو اتاقم، بدون مقدمه گفت چیزی شده ؟چرا باهام اینطوری رفتار میکنی حتما از اینکه موندنمون اینجا طولانی شد ازم خسته شدی و روت نمیشه بهم بگی از اینجا بریم؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شصتویک
حق داری قرار بود یکی دوماه اینجا باشیم ولی الان هفت ماهه مزاحمتون شدیم ،مرضیه سعی داشت با حرفاش و بغض ساختگیش،، احساساتم رو به غلیان در بیاره و تحت تأثیر قرار بده ، اما من دیگه اون ماهور ساده نبودم که با دو قطره اشک تمساح ریختن خودم رو ببازم و دوباره کوتاه بیام،مخصوصا الان که پای زندگی زری مظلوم و بی کس درمیون بود....
مرضیه همینطور مظلوم نمایی میکرد و من تو سکوت نگاش میکردم ، در آخر خسته شد و گفت حداقل یه چیزی بگو، حالا که خودش پیش قدم شده بود منم راحت گفتم :راستش رو بخوای فکر میکنم حالِ حسین خوب شده و خودش هم خیلی مایل به رفتنه و دوست نداره اینجا بمونه، قرار ماهم این بود تا روبراه شدن حال و احوال حسین اینجا باشید، الانم به نظرم جایز نیست بیشتر از این اینجا بمونی، تو یه دختر جوونی که ممکن با کوچکترین خطایی کلی حرف پشت سرت باشه و من دلم نمیخواد همچین چیزی پیش بیاد...
مرضیه گفت مگه چیزی شده ؟کسی چیزی گفته؟
گفتم قرار نیست کسی حرفی بزنه ،حقیقت اینه که منم دوست ندارم دیگه اینجا باشید ،لطفا وسایل رو جمع کن و فردا از اینجا برو ...مرضیه انتظار این همه رک و صریح بودن رو ازم نداشت و همینطور که با بهت نگام میکرد گفت تا الانم در حقم لطف کردی ولی باید خان ننه هم اجازه ی رفتن بهم بده، چون هفته ی پیش که گفتم حسین ازم میخواد از اینجا بریم، گفت بیخود کرده من بهتون عادت کردم ، میخوام بمونی و فقط چشم و گوش من تو این خونه باشی و کارهایی که ازت میخوام رو برام انجام بدی ،اگه خان ننه مخالفتی نداشته باشه من حرفی ندارم و میرم..
از این همه پررویی لجم گرفته بود و بدون هیچ ملاحظه ای گفتم من امشب با ارسلان و خان بابا صحبت میکنم تا به خان ننه بگن موندنت اینجا به صلاح نیست ...
مرضیه شونه ای بالا انداخت و در حالی که میخواست خودش رو بی تفاوت نشون بده ،رفت سمت در که دوباره برگشت سمتمو گفت حتما زری حرفی زده وگرنه تو آدمی نیستی که بیخودی بخوای حرفی بزنی یا همچین اخلاقی نداری بخوای منو از اینجا برونی...
گفتم به زری چه ربطی داره ؟مگه مشکلی با زری پیدا کردی؟من یه روزی خواستم لطفت رو جبران کنم حالا فکر میکنم جبران شده و باید برگردی..
مرضیه انقدر وقیح شده بود که از اتاق من رفت بیرون و در اتاق رباب رو زد و با صدای بلند طوری که من بشنوم سلام داد و رفت تو و دروبست...اینطور که بوش میومد رباب هم از همه چی خبر داشت و انگار یه جورایی میخواست حال زری رو بگیره ولی من عزمم رو جزم کردم که به هر قیمتی که شده قبل از زایمانم،مرضیه رو از این عمارت بندازم بیرون...
تا شب که ارسلان بیاد فقط تو خونه قدم میزدم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت، ارسلان که اومد از رنگ و روی پریده ام فهمید حال خوبی ندارم، پرسید چیزی شده ؟منم سیر تا پیاز اتفاقات و حرفهایی که بین منو مرضیه رد و بدل شده بود براش تعریف کردم ، ارسلان گفت نگران نباش ،حسین هم باهام صحبت کرده و خواهش کرده که هر طور شده عذرشون رو بخوام طوری که به مرضیه بر بخوره و خودش بند و بساطش رو جمع کنه تا از اینجا بریم...الانم بیا پایین شام بخوریم قول میدم خودم همه چی رو درست کنم...
رفتم پایین ،زری طبق معمول تو آشپزخونه بود و افسر و اختر هم سفره ی شام روچیده بودن، مرضیه بایه لباس قشنگ و تمیزبا موهایی که مثل شهریها درستش کرده بود و از روسری انداخته بود بیرون اومد گوشه ی پایینی سفره نشست، ارسلان و خان بابا بالای سفره نشستن، اما اردلان درست روبروی مرضیه نشست و هرازچندگاهی یه نگاه ریزی بهش میکردو مرضیه هم دزدکی بهش لبخند میزداز هر دو شون چندشم میشد و حالم بهم میخورد و دلم برای زری که مظلومانه نگاه به اردلان میکرد کباب بود،نمیدونم چرا تا به الان به حرکاتشون دقیق نشده بودم و حالا که داشت کار از کار میگذشت ازخواب زمستونی بیدار شده بودم،شام رو به هر سختی بود خوردم و بعد از جمع شدن سفره حسین رفت قلیون خان بابا رو چاق کرد و مرضیه خواست بلند شه که ارسلان گفت چند لحظه بشین باهات کار دارم، مرضیه نگران و دست پاچه بدون حرفی نشست و چشم به دهن ارسلان دوخت ،ارسلان گفت روزی که ماهور از شهر اومد کلی ازت تعریف کرد و همیشه میخواست لطفی که در حقش کردی رو جبران کنه، وقتی گفتی حال حسین خوب نیست منم دیدم بهترین وقته که حال دل ماهور رو با دعوت کردن شما به این جا خوب کنم،اما حالا بعد از هفت ماه ماهور دیگه دلش نمیخواد تو این جا باشی و منم برای نظرش احترام قائلم و ازت میخوام همین حالا از این جا بری،چون قبل از منم ماهور باهات صحبت کرده نیاز به حرف اضافه ای نیست...
مرضیه شروع کرد به اشک ریختن که اردلان گفت مگه این دوتا بنده ی خدا جای کسی رو تنگ کردن یا به کسی آزار رسوندن تا جایی که یادمه خان بابا همیشه مهمون نواز و غریب نواز بود ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شصتودو
این رسم مهمون داری نیست...
ارسلان گفت همین که گفتم ،دوست ندارم حرفی بزنم و حرمت ها شکسته بشه... اردلان خواست حرفی بزنه که ارسلان گفت عوض اینکه سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنی حواست به اهل و عیال خودت باشه که روز به روز دارن آب میشن و تو عین خیالت نیست...اینم که گفتم آخرین حرفیه که زده ام، اگه اینا این جا بمونن فردا من برای همیشه از این روستا میرم،اردلان دیگه جرات حرف زدن نداشت ،چون می دونست ارسلان حرفش حرفِو ،به هیچ وجه کوتاه نمیاد...
مرضیه انقدر بی شخصیت شده بود که نگاه پر التماسش رو به خان ننه دوخت تا اون حرفی بزنه،خان ننه رو به ارسلان کرد و گفت پسرم اگه مرضیه تو این خونه اس به خواست تو و ماهوره،حالا که نمیخوایید این جا باشه انتخاب با شماست ،منم حرفی ندارم و از اولم با ورود یه غریبه به این خونه مخالف بودم حالا که بهتر خودت به این نتیجه رسیدی، بعد بدون اینکه به مرضیه نگاه کنه ،گفت خسته ام و میرم که بخوابم...
من که از این حرف خان ننه هاج و واج بودم و خود مرضیه هم کاملا مشخص بود چقدر از اینکه خان ننه به این سرعت پشتش رو خالی کرده شوکه شده، بلند شد و گفت تا الانشم در حقم لطف کردید ،فردا صبح آفتاب نزده از اینجا میریم و به سرعت از اتاق رفت بیرون... نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه شر مرضیه از سر زندگی زری کم شد و بالاخره راضی به رفتن شده، منم به بهونه ی بی حالی از اتاق اومدم بیرون ،خواستم برم بالا که زری اومد کنار پله ها و کلی ازم تشکر کرد و گفت زندگیم رو مدیون تو و ارسلان خان هستم ،هیچکس به جز ارسلان خان نمی تونست این زن رو از اینجا بیرون کنه...
گفتم خودم آوردمش ،خودمم عذرش رو خواستم و کاری نکردم ،تو منو ببخش که ندونسته پای همچین آدمی رو به این جا باز کردم ، با تک سرفه ی اردلان که به سرعت از اتاق اومد بیرون و رفت سمت حیاط هر دو ساکت شدیم،زری رفت کنار کوروش و منم از رفتن توی اتاقم پشیمون شدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم، چند قدمی که برداشتم صدای گریه ی مرضیه که سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و آروم صحبت کنه به گوشم رسید ، همون جا پشت درخت گردو ایستادم ،که صدای اردلان رو شنیدم که گفت فعلا برو تا آب ها از آسیاب بیفته و یه کم اوضاع آروم بشه، بخدا منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری و دلم برات تنگ میشه،اما مطمئن باش خیلی زود میام بهت سر میزنم و عقدت میکنم نگران هیچی نباش، مرضیه گفت من چطور میتونم از اینجا برم،یادت رفته روز اولی که میخواستی خامم کنی، چه وعده وعیدهایی بهم میدادی، خودت نگفتی من به خاطر تو با عالم و آدم می جنگم، هر کاری دلم بخواد میکنم، کسی جرات نداره تو کار من دخالت کنه و حرف حرف خودمه حالا که بدبختم کردی کجا برم ، تا آخر عمر باید با یه سرشکستگی سر کنم....
اردلان گفت چرا به حرفام گوش نمیکنی؟ من هفته ی بعد میام و عقدت میکنم نگران چی هستی؟من مَردم، حرف زدم رو حرفمم هستم ،تو دلواپس هیچی نباش، بعداز اینکه عقدت کردم دوباره میارمت اینجا ،برات یه خونه ی جدا درست میکنم،زری هم خواست مثل ربابه می مونه و با بودنت کنار میاد نخواست هم ،کوروش رو ازش میگیریم طلاقش میدم با شهین بره هر جا که میخواد...
مرضیه با صدای نازک و لوسی گفت راست میگی یا میخوای از سرت بازم کنی، اردلان گفت دیونه نشو من بدون تو میمیرم بعد رفت جلوتر و...
،دیگه دلم نمی خواست هیچ صدایی بشنوم و یا چیزی ببینم چطور مرضیه به اردلان همچین اجازه ای داده بود و به همین راحتی خودش و سرنوشتش رو به دست اردلان سپرده بود، اردلانی که آوازه اش تو روستا و چند روستای اطراف هم پیچیده بود...
باورم نمیشد تو این خونه و به همین راحتی کنار گوش زری ،اردلان و مرضیه بهش خیانت کرده باشن، زری در حق هیچکس بد نبود و زن مهربونی بود این حقش نبود که این بلا سرش بیاد...
به خیال خودم میخواستم هر چه زودتر به این رابطه پایان بدم تا کار به جاهای باریک نکشیده ،ولی حالا که میشنیدم و میدیدم این رابطه تا چه حدی پیش رفته و مرضیه تن به کاری که نباید رو داده از درون میسوختم و آتیش میگرفتم و خودمو لعنت میکردم....
آروم و بی صدا از درخت فاصله گرفتم و بدون اینکه به ارسلان حرفی بزنم رفتم توی رختخوابم و چشمام رو بستم،اونشب تا صبح خواب به چشمم نیومد و به سرنوشت مرضیه و زری فکر کردم و خودم رو مقصر این ماجرا میدونستم که نا آگاهانه پای آدم شیطان صفتی مثل مرضیه رو به این عمارت باز کردم...
فردا مرضیه قبل از رفتن اومد تو اتاقم ،از قیافه اش غم میبارید، سلام کرد و گفت من تا یه ساعت دیگه از اینجا میرم ،تو در حق من خواهری رو تموم کردی ولی خیلی دلم میخواد دلیل این تغییرناگهانی و سردی رفتارت بفهمم،مگه تو نگفتی من برای بچه هات باید خاله باشم و ازشون مراقبت کنم ،حالا چی شد نظرت عوض شد و قبل از زایمانت اصرار به رفتنم داری؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✨
شبتان آرام
آسمان رویاهایتان پر از ستاره✨
به امید فردایی پر از بهترین ها✨
شبتون در آغوش اَمن خـــدا✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و حق با جناب صائبه، که میفرماید:
ناخوشیها از دلِ بی ذوقِ ماست
ذوق اگر باشد، همه دنیا خوش است!
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شصتوسه
گفتم بهتر بدون هیچ حرفی برای همیشه از اینجا بری من از کسایی که نمک میخورن و نمکدون میشکنن متنفرم ، اگه حتی یک درصد هم فکر میکردم همچین آدمی هستی که بخوای رو زندگی یکی دیگه خراب بشی ، هیچوقت همچین کاری نمی کردم و لال میشدم و ازت نمیخواستم پا تو این خراب شده بزاری، همینطور که با چشمهای از حدقه در اومده نگام میکرد...
گفتم،ازت خواهش میکنم برای همیشه برو جای دیگه ای به غیر از اینجا دنبال خوشبختی بگرد ،از وقتی تو اومدی زندگی منم مختل کردی...
یه پوزخندی زد و گفت نه اینکه قبل از من چقدر خوشبخت بودی، فکر کنم یادت رفته تو هم با اومدنت تو این خونه،، زندگی رباب رو بهم ریختی،شوهرش رو ازش گرفتی ،باعث شدی بچه اش بمیره،خواهرش خودکشی کنه،فکر نکن خیلی آدم خوبی هستی ،خودت هم رو زندگی یکی دیگه خراب شدی ،چی شد الان که نوبت به من رسید همه چی بد شد ، از اینکه انقدر بی محابا داشت به رابطه اش با اردلان اشاره میکرد اعصابم بهم ریخته بود و دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم، رفتم روبروش ایستادم و گفتم من تو خونه ی پدرم نشستم و با عزت و آبرو اومدن خواستگاریم ،ارسلان به خاطر مشکل رباب و بچه دار نشدنش مجبور به ازدواج شد و منم به حکم دختر بودنم حق اعتراض نداشتم، نه ارسلان به رباب خیانت کرد نه من به همنوع خودم ، ای کاش اینو میفهمدی که نباید به کسی که تو این چند ماه سنگ صبور حرفات بوده و مثل یه خواهر بوده برات به همین راحتی خیانت کنی و قاپ مردای خونه رو بدزدی ، اما اینو تو گوشت فرو کن قبری که بالای سرش گریه میکنی توش مُرده نیست،رو بد کسی انگشت گذاشتی، اون کسی نیست که پایبند قول و قرارش باشه و بهت وفادار بمونه،حالا هم از جلوی چشمم دور شو و برای همیشه از این عمارت برو...
مرضیه پشت کرد به منو گفت من میرم، ولی خیلی زود برمیگردم اونوقتِ که نمیزارم یه آب خوش از گلوی تویی که باعث رفتنم شدی بره پایین ...
مات و مبهوت شده بودم و با حرفاش شوکه شدم، اون درو بستو رفت و من بی اختیار شروع کردم به گریه کردن...
یک هفته بعد از رفتن مرضیه، درد زایمان اومد سراغم و سریع فرستادن دنبال قابله ی روستا، زری آب گرم کرد و چند تا دستمال تمیز آماده کرد، از درد به خودم میپیجیدم و به زمین چنگ مینداختم، ارسلان به خاطر حضور خان ننه نمی تونست بیاد کنارم ، فقط به خان ننه میگفت پس این قابله چی شد ؟چرا ازش خبری نیست؟ این داره میمیره، خان ننه درو باز کرد و گفت خوبه خوبه برو بیرون و تو کارهای زنونه دخالت نکن، نترس هیچیش نمیشه، مگه ماها جون نداشتیم،والا هیچکس هم دورو ورمون نبود و دلسوز هم نداشتیم، به زور ارسلان رو از اتاق بیرون کرد و رو به من گفت تو هم نمیخواد ننه من غریبم بازی در بیاری ،تا قابله برسه پاشو راه برو و سریع خودت رو به زمین نزن..به زور از دیوار گرفتم و شروع کردم راه رفتم،چند بار طول و عرض اتاق رو قدم زدم ولی دیگه توان نداشتمو اشکام سرازیر شد ، زری دستمو گرفت و کمکم کرد که بشینم... خان ننه چپ چپ نگام کرد و گفت من حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم برم ببینم این قابله کجا مونده ، خان ننه که رفت زری گفت توروخدا ماهور موقع زایمان میگن دعا برآورده میشه ،برای سربراهی اردلان و گرم شدن دلش به من و بچه هاش دعا کن،گفتم حتما حتما دعا میکنم و از ته دل براش آرامش و راحتی آرزو کردم، صدای یا الله ارسلان اومد و در باز شد و همراه مامانم اومدن تو ، با دیدن مامان اشکامو پاک کردم و قوت قلب گرفتم ،ارسلان اومد کنار دستمو گفت ای کاش به حرف کسی گوش نمی کردم و میبردمت شهر بیمارستان، بعد به مامان گفت توروخدا خیلی مواظب ماهور باشید،مامان گفت نگران نباش حواسم بهش هست ، ارسلان بدون در نظر گرفتن حضور مامان و زری دستمو گرفت تو دستاش و گفت ماهور مثل همیشه قوی باش و محکم، بیرون اتاق میشینم و منتظر به دنیا اومدن بچه و سلامتی خودت می مونم بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون...
مامان رو به زری گفت از مرد به این گندگی این کارا بعیده...
زری لبخندی زد و گفت هر چقدر ارسلان خان با احساس و دلرحمه،برعکس اردلان نه احساس داره و نه رحم...
یهو درد شدیدی توی شکم و پهلوم پیچید ،همزمان با صدای جیغ من قابله و خان ننه هم اومدن تو ، قابله یه نگاه به رنگ پریده ام کرد و سریع دستور داد اتاق رو خلوت کنن و دستمال و آبگرم رو بزارن کنارش، زری تند تند هر چی قابله میگفت رو انجام میداد و قابله با گفتن که وقتشه، زود باش زود باش،بهم قدرت میداد که همه ی توانمو جمع کنم تا هر چه زودتر از این درد خلاص بشم ، انگار چهار ستون بدنم از هم جدا شده بود،دیگه نایی نداشتم ،یک آن تمام توانمو جمع کردمو وجیغ بلندی از درد کشیدم که صدای جیغ منو صدای صلوات و گریه ی بچه در هم آمیخت و بچه ام به دنیا اومد ، و بعد هم دومین قل هم به دنیا اومد و من دیگه چیزی نفهمیدم ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شصتوچهار
فقط صدای همهمه و خوشحالی و تبریک گفتن هارو میشنیدم و صدای اذانی که کل خونه رو پر کرده بود،نمیدونم چقدر گذشت که مامان کاچی به دست روی سرم نشسته بود و نگام میکرد، چشمام رو که باز کردم گفتم بچه ام کو مامان ؟سالمه؟چیزیش نیست؟دختره یا پسر؟
مامان خم شد پیشونیمو بوسید و گفت سربلندم کردی،شیری که خوردی حلالت باشه،بچه هات هر دو سالمن ،بعد از این میشی نور چشمی ارباب و خان ننه و شوهرت ،میتونی با این دوتا پسر اینجا خانمی کنی و اسب خوشبختی رو بتازونی..
دروغ چرا از اینکه هردوی بچه ها پسر بودن خوشحال بودمو از ته دل خداروشکر کردم که بالاخره از دست متلک ها و تهدید های خان ننه و رباب خلاص میشدم و میتونستم یه نفس راحت بکشم،وقتی پسرهامو دیدم از خوشحالی گریه میکردم،انقدر ریزه بودن که می ترسیدم بهشون دست بزنم و بغلشون کنم، مامان هر دو رو قنداق پیچ کرده بود و یکی یکی داد بهم که بهشون شیر بدم ،چه احساس قشنگی بود وقتی با عشق شیره ی وجودمو بهشون میدادم، دستهای کوچیک و نحیفشون رو نوازش میکردم...
هفت روز از به دنیا اومدن بچه ها گذشت،، ستاره آخرین باری که از این روستا رفته بود دوسال پیش بود و حالا همراه بچه هاش برای چشم روشنی و دیدن برادرزاده هاش اومده بود، وقتی دیدم بغلم کرد و گفت ماهور باید منو ببخشی که اون روز حرفهای تو رو باور نکردم و بهت کمک نکردم که بیگناهیت رو ثابت کنی و بدون حمایت ازت از اینجا رفتم ، تو این مدتم به خاطر شرمندگی دیگه نیومدم ، ولی وقتی شنیدم بچه هات به دنیا اومد دلم طاقت نیاورد و اومدم که هم اونا رو ببینم ،هم ازت حلالیت بطلبم...
صورتش رو بوسیدم و گفتم تو در حق من خیلی خوب بودی ،هر کس هم به جای تو بود حتما شک و تردید میومد سراغش،من ازت هیچ ناراحتی ندارم و خیلی هم خوشحالم که دوباره میبینمت و دلم حسابی برات تنگ شده بود...
دهمین روز خان بابا یه جشن حسابی گرفت و به تمام مردم روستا ولیمه داد و هفت تا گوسفند قوربونی کرد،حسرت رو تو چشمهای زنهای روستا میدیدم که چطور نگام میکردن و باهم پچ پچ میکردن ،و خیلی ها هم بهم میگفتن خوش بحالت خدا چقدر دوست داشته که دوتا پسر با هم بهت داده ،عزیز بودی عزیزترم میشی ،الان دیگه خیال خان از بابت وارث برای ارسلان راحت شده ، اما من از این همه آه و حسرت می ترسیدم و دوست نداشتم حسرت پشت سر زندگیمو بچه هام باشه و خدایی نکرده باعث اتفاق بدی بشه...
اونشب خان بابا توی جمع برای سلامتی بچه ها و دوری از چشم زخم نذر کرد که هر سال عاشورا برای بچه ها گوسفند قوربونی کنه و تا وقتی زنده اس خودش و بعد از اون ارسلان این نذر رو باید ادا کنه، ارسلان هم با جون و دل قبول کرد و با صلوات مهمونها ،خان بابا تو گوش بچه ها اذان گفت و اسمشون رو گذاشت سیاوش و سهراب، هر دو اسم رودوست داشتم و راضی از انتخاب اسم هاشون بودم...
ارسلان از داشتن دوتا پسر خیلی خوشحال بودو نمی تونست ذوق خودش رو پنهون کنه، همون شب یه سینه ریز سنگین برام خریده بود و داده بود به ستاره که بندازه گردنم ،وقتی ستاره گفت اینم کادوی ارسلان خان برای ماهور،به وضوح ناراحتی رو تو چهره ی رباب دیدم ،نتونست خودش رو کنترل کنه و از اتاق رفت بیرون،منم از این واکنش های رباب میترسیدم و دلم نمی خواست حس حسادتش تحریک بشه و کاری کنه که برام پشیمونی به بار بیاره،اونشب تموم شد و مهمون ها رفتن و موقع رفتن ننه بلقیس به مامان اشاره کرد که آماده بشه و همراهش بره و دیگه موندنش اینجا کافیه،مامان بعد از کلی سفارش که حواست به بچه ها باشه و یه لحظه تنهاشون نذار از سر اجبار با ننه بلقیس و بابا رفت...
بعد از مامان ،ارسلان حسابی بهم میرسید و بیشتر وقتش رو کنار سهراب و سیاوش بود، باهاشون سرگرم شده بود و با اون ابهت مدام قربون صدقه شون میرفت، تو اون دوره این کارها از یه مرد بعید بود و گاهی هم زشت به شمار میرفت، ارسلان همه ی سنت ها رو زیر پا گذاشته بود و برخلاف بقیه ی مردهای اون دوره که در حضور پدر و مادرشون سمت بچه ها نمی رفتن یا اسمشون رو صدا نمیزدن، اسم بچه هاشو صدا میزدو بغلشون میکرد، هر چقدر خان ننه چش غره میرفت و زیر لب غر میزد گوش ارسلان بدهکار نبود و کار خودش رو میکرد،از وقتی بچه ها به دنیا اومدن بیشتر شبها پیش من بود ولی مدام اصرار داشتم پیش رباب و اسما هم بره،چون اونا هم حق داشتن و نباید حقوقشون پایمال میشد ،ولی ارسلان انگار تازه پدر شده بود و میگفت من نمیتونم از این دوتا دل بکنم و شب بدون این دوتا بخوابم،به خاطر پافشارای من هفته ای یک شب میرفت پیش ربابه و اونم صبح زود قبل از رفتن یک ساعتی میومد کنار بچه ها...
از اینکه ارسلان انقدر خوشحال بود از ته دل خوشحال بودم و خداروشکر میکردم که کم کم دارم رنگ خوشبختی رو میبینم و همه چی تقریبا آروم داره پیش میره
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾