eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
205 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ا ﷽ ا اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد به این شناسه بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها از جگر سوختگان آه شرر بار ببین خیز از طوس و بیا حال مرا زار ببین کاش میشد که دل سیر تماشات کنم یار گمگشته! تو برگردی و پیدات کنم چقدَر کوه و کمر را پی تو آمده ام به تمنای رُخت ناله ی هجران زدم چند ماه است که آوارگی اقبال من است چادر خاکی من شاهد احوال من است منِ معصومه کجا رنج بیابان گردی؟! کاش یک‌بار به این خسته نظر میکردی خبری باد صبا از تو نیاورد آخر دست تقدیر مرا راهی قم کرد آخر پیِ تکریمِ منِ پرده نشینِ بدحال سر به زیر آمده بودند همه استقبال سر هر کوچه که رفتیم سلامم کردند مثل پروانه همه دور و برم میگردند دور بودم همه جا از نظر بیگانه خانه ام خانه ی نور است، نه یک ویرانه گریه کردیم ولی حین مناجات فقط کوچه رفتیم ولی کوچه سادات فقط کاش بودی که ببینی چقدر تب کردم من در این شهر فقط گریه به زینب کردم کاش میشد بنویسند دروغ است دروغ رفتن عمه ما بر سر بازار شلوغ چه کسی داشت گمان از سر ایوان بلند... عده ای بی سر و پا سنگ به زینب بزنند! فکر کن‌ دور نوامیس خدا معرکه بود فکر کن چادر ناموس خدا دست که بود؟! @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها مگر که صحبت ما صحبت رفاقت نیست؟ محبت است همه دین و جز محبت نیست رفیق خوب تو بودی رفیق بد هم من هزار مرتبه خوردیم چوب و عبرت نیست حواس پرت شدم که تو را نمیبینم بزن به راه بیایم بزن که مهلت نیست خراب کرده ام و بند داده ام بر آب تمام حاصلم از عمر، غیرِ حسرت نیست سلام واسعه ی رحمت خداوندی تمام خیری و غیر از تو باب رحمت نیست من آمدم که وهب وار آدمم بکنید مرا ببند و نکن باز اگر که زحمت نیست بغل بگیر مرا احتیاجِ من بغل است عمل به وعده اگر هست، حرف و صحبت نیست «مرا به هیچ خریدی، به هیچ هم مفروش» مرا قبول کنیدم که هیچ حاجت نیست دوباره آمده ام روی بام، رو به حرم سلام میدهم از دور، وصلْ قسمت نیست سلام تشنه ی بر خاکِ دشت صد پاره مصیبتی به جهان همچو این مصیبت نیست تو روی خاک و عیالت به ناقه ی عریان تکان دهنده تر از روضه ی اسارت نیست هزار شکر که قم نیست مثل شام خراب دمِ ورود کسی در پی جسارت نیست به زیر ناقه ی او کلِ شهر گل می ریخت کسی که سنگ ندارد پی اهانت نیست به دور حضرت معصومه بانوان جمع اند نگاهِ هیچ کسی سمت قد و قامت نیست کنیز شد همه ی شهر پیش این بانو که غیر این بخدا شأن درک عصمت نیست قمار کرد زنازاده پیش رأس حسین بساط لهو و لعب درخورِ امامت نیست کنار صفحه ی شطرنج طشت زر بوده خدا کند که بگویند این حقیقت نیست چه زینبی و چه معصومه ای که معلوم است میان این دو نفر ذره ای شباهت نیست عزیز های خدا را به مجلس آوردند دلا بسوز که دیگر توان صحبت نیست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها پروانه‌وار این قلب عاشق را پراندم بر بال هایم بار حیرت را کشاندم خود را به شمع عالم امکان رساندم دل را دو زانو محضر شعرش نشاندم یک قطره از دریای فضلش را چکاندم در قلب ظلمت نور را تبلیغ میکرد تکذیب میکردند و او تصدیق میکرد دنبال حق بود و فقط تحقیق میکرد او یک تنه خورشید را تشویق میکرد در وصف او نه، وصف خاک پاش ماندم آن زن که یار بعثت و شب های تار‌ست پیش چنین یاری چه جای غار غار ست دینارهایش عین تیغ ذوالفقار ست در چشم‌ زن‌های حسود خوار خار ست با عشق او ابلیسة را از سینه راندم تصویر او در اشک احمد منجلی بود او رفته بود از پیش پیغمبر ولی بود او اولین بیعت کننده با علی بود اول عدوی دومی و اولی بود جز لفظ ام‌المومنین او را نخواندم سنگینی این تاج لازم داشت طاقت هر بی سر و پایی مگر دارد لیاقت ای سرخ رو! بردار دست از این حماقت آقا امیرالمومنین داده طلاقت! از بین ازواج النبی رفتی هماندم بانو خدیجه در بقاء دین چه کرده! با این همه دارایی زرین چه کرده آن دیگری جز فتنه و توهین چه کرده؟ او با شتر هایش چه کرده، این چه کرده! با بغض و حب، گرد و غبار از دل تکاندم او مرجع‌ست و ما ضمیران مقلِّد آری حمیرا شد عقیم و او مُوَلِّد فی حَرِّ نارِ حُبِّکِ اِیّایَ خَلِّد اِنِا تَوَجَّهناکِ یا بنتَ خُوَیْلِد دل را سراسیمه به دنبالت دواندم ای مادر ام‌ابیها یا خدیجه ای ظرف اعطینای طاها یا خدیجه قربان تو صدها زلیخا یا خدیجه گوشه نگاهی کن به ماها یا خدیجه گرچه دلت را با گناهانم شکاندم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها کیست امشب در دل طوفانی او جا کند قطره های تاولش را راهی دریا کند گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود صفحه آئینه را فردای محشر وا کند مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش می تواند دیده یعقوب را بینا کند او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود چشمهای بسته بابای خود را وا کند گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند گشته بود اما هنوز آئینه بود صفحه آئینه را فردای محشر وا کند مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس خاموش کن صدا را، نقاره می زند طوس آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس آنجا که خادمینش از روی زائرینش گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس خورشید آسمان ها در پیش گنبد او رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس رویای ناتمامم ساعات در حرم بود باقی عمر اما افسوس بود و کابوس وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس... @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ای آفتاب، سایه ی خورشید گنبدت باغ بهشت، باغچه ی شهر مشهدت ما را نوشته اند میان اسیرها از عاشقان درهمِ زلف مجعدت دنیا فقیر آمد و سرمایه دار رفت حاتم درست می شود از لطف بی حدت قبل از ولادتت به ولایت رسیده ای جبریل خواند "عالم آل محمدت" ما که صدا زدیم تو را "یا ابالجواد" ای جان ما فداییِ فرزند ارشدت حاجات ماست یا عدد پنج یا که هشت ما خانه می خریم فقط با پلاک هشت ای خنده ات تبلور طبع دچار ما از تو گرفته وامِ شرف، اقتدار ما ختم خزان ماست تجلی گنبدت صحن بهشت توست شروع بهار ما صلح است بین آینه و سنگ این حرم دل رحم تر نبود از آئینه دار ما ما با کدام سجده تشکر کنیم که افتاده دستِ دامن تو کار و بار ما وقتی که اشک ریخت همه فیض می برند باید نشست موقع گریه کنار ما ای بانی بهشت، حریم مکرّمت رقص ملائک است به فتوای پرچمت پرواز می دهیم پری را که بسته نیست با بوسه می زنیم دری را که بسته نیست ما درد می کشیم اگر داد می کشیم درمان نمی کنند سری را که بسته نیست یک عمر ما به لطف شما تکیه کرده ایم بر ما نبند آن نظری را که بسته نیست تو قول داده ای که ببندی بیا ببند پلک امید محتضری را که بسته نیست با در زدن به هر چه بخواهیم می رسیم از ما نگیر پشتِ دری را که بسته نیست دنبال نور آمده ها را نگاه کن از راه دور آمده ها را نگاه کن مشهد امید داد که ما زندگی کنیم با ذکر یا امام رضا زندگی کنیم گفتیم خرج زندگی و گفت پای من یعنی اجازه داد گدا زندگی کنیم یا ایها الرئوفِ سر راه مانده ها جا هست در کنار شما زندگی کنیم؟ مردن به پای عشق تو عین سعادت است حالا که عاشقیم چرا زندگی کنیم؟ ما دل به زلف پنجره فولاد بسته ایم تا با برات کرب و بلا زندگی کنیم زلفت اگر نبود رهایی نداشتیم برگ برات کرب و بلایی نداشتیم اصلاً به خاک پات سرم دوخته شده امّید مادر و پدرم دوخته شده زیر نظر گرفته مرا مهربانی ات از این نظر به تو نظرم دوخته شده مثل کبوتران تو جلد حرم شدم طوری که در هوات پرم دوخته شده دست گدا بهانه به دست تو می دهد چشم گدا به دست کرم دوخته شده هر سال به زیارت مخصوصه ی شما رزق محرم و سفرم دوخته شده خود را شبیه ابن شبیب تو می کنیم وقتی که یاد جد غریب تو می کنیم با یاد یوسفی که تنش پیرهن نداشت بر روی خاک بود و سری بر بدن نداشت یک عده می زنند و یک عده می برند انگشتر و عبا و ردا ظاهراً نداشت این ضربه ها اجازه ندادند پا شود از زیر چکمه ها نفسِ پا شدن نداشت در بوریا که ریخته شد جمع شد حسین پس بی کفن نبود کفن داشت، تن نداشت می گفت خواهرش لب گودال قتلگاه این رو به قبله اینهمه نیزه زدن نداشت زینب که هست مادرمان را صدا نزن پیش رباب حداقل دست و پا نزن @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست در پرده ای هنوز و صدت عندلیب هست مُردیم از فراق تو ای عیسیِ زمان آیا زخوانِ وصل تو ما را نصیب هست؟ هر جا روم از تو که دور از تو کس مباد لیکن امیدِ وصل توأم عن قریب هست دوری ز خدمت تو ز نقصانِ شوق ماست دردا که درد نیست وگرنه طبیب هست اظهار شوق این همه از «فیض» هرزه نیست هم قصه غریب و حدیث عجیب هست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه مشغول تو بودن خودش گیراترین پند است تلخ است کامم، مدح تو شیرین تر از قند است انگشترت قسمت نشد ما خاک پا بردیم .. خاکی که پایت را ببوسد آبرومند است دستی که انگشتر به او دادی که جای خود دستی که قطعش کرده ای هم از تو خرسند است خوبان ندارند آنچه را در چنته داری تو آنچه نداری و  همه دارند، مانند  است آن که تحیر را به چشمش دیده اعجاز است آن که کمر بسته به اثبات تو سوگند است درک من  از الیوم اکملت لکم ... این است در زیر دینت تا ابد  دین خداوند است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه شب وصال چنان می‌رمد غم از دو طرف که گرم دوست شود چشم پر نم از دو طرف نه راه پیش و نه پس دارم از دو ابرویش به قصد کشتنم آورده آدم از دو طرف به اوست بسته حیاتم که نسبتِ نَفَسش رسیده‌است به عیسی بن مریم از دو طرف عرق نشسته بر آن رخ در آفتاب تموز به گُل نشسته تو گویی که شبنم از دو طرف نگو شکاف و ترک، کعبه آن مطافِ ملک به حرمت پدر خاک، شد خم از دو طرف میان ما و ولایش، مباهله‌ست و غدیر شده‌ست رشتۀ پیوند، محکم از دو طرف مسیحیان جهان «ایلیا» به او گفتند یکی‌ست خوانی اگر، نقش پرچم از دو طرف به شرق و غرب نماند پناهگاهی راست اگر برآورد آن تیغ خم، دم از دو طرف علی‌ست آینه ذات حق و نفس نبی خدا گذاشته آئینه، آنهم از دو طرف بهشت اوست، مرو راهِ آن دو دیگر را جهنّم است برادر! جهنّم از دو طرف میان ما و رسیدن به آن مقام، دری‌ست دری که بسته خداوندِ عالم از دو طرف @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علی‌ست آمر امر الهی شاه دین‌پرور علی‌ست «ب» برادر با نبی، بیرق‌فرازِ دین حق بحر احسان، باب لطف بی‌حد و بی‌مر علی‌ست «ت» تبارک تاج و طاها تخت و نصراللَه سپاه تیغ‌آور، خسرو مستغنی از لشکر علی‌ست «ث» ثری مقدم، ثریا متکا، ثابت قدم ثانی احمد به ذات کبریا مظهر علی‌ست «جیم» جاه و قدرش ار خواهی به نزد ذوالجلال جل شَأنُه جز نبی از جمله بالاتر علی‌ست «ح» حدوثش با قِدم مقرون، حدیثش حرف حق حاکم حکم الهی حَیَّه‌دَر حیدر علی‌ست «خ» خداوند ظفر، خیبر گشا، مرحب شکار خسرو ملک ولایت، خلق را رهبر علی‌ست «دال» داماد نبی، دست خدا، دارای دین داعی ایجاد موجودات از داور علی‌ست «ذال» ذاتش ذوالجلال و ذالمنن؛ وز ذوالفقار، ذلت افزا بر عدوی مُلحِدِ اَبتر علی‌ست «ر» رفیع‌القدر و والا رتبه، روح افزا سخن رهنمای خلق عالم، ساقی کوثر علی‌ست «ز» زبر دست و زکی و زاهد و زهد آفرین زیب‌بخش مسجد و زینت‌ده منبر علی‌ست «سین» سعید و سَیّد و سرور، سلونی انتساب سِرّ لا رَطبٍ وَ لا یَابِس، سَر و سرور علی‌ست «شین» شفیع المذنبین، شیر خدا، شاه نجف شمع ایوان هدایت، شافع محشر علی‌ست «صاد» صدّیق و صبور و صالح و صاحب کرم صبح صادق از درون شب پدیدآور علی‌ست «ضاد» ضرغامِ شجاعت‌پیشۀ روشن‌ضمیر ضاربی کز ضربتش مضروب لا یَخبَر علی‌ست «طا» طبیب طبع‌دان، مطلوب ارباب طلب طاق نه کاخ مطبق طرح را لنگر علی‌ست «ظا» ظهیر ملک و ملت ظاهر و باطن امام ظل ممدود خدای خالق اکبر علی‌ست «عین» عین‌الله و أعلی جاه و علام الغیوب عالِمِ عِلمِ عَلَی الاَشیا ز خشک و تر علی‌ست «غین» غرّان شیر یزدان، غیرت الله المبین غالب اندر غزوه‌ها بر خصمِ بدگوهر علی‌ست «ف» فصیح و فاضل و فخر عرب، میر عجم فارس میدان مردی، فاتح خیبر علی‌ست «قاف» قلب عالم امکان، قسیم خُلد و نار قاضی روز قیامت، خواجۀ قنبر علی‌ست «کاف» کنز علم ماکان و علوم مایکون کاشف سِرّ و عَلَن، از اکبر و اصغر علی‌ست «لام» لطفش شامل احوال کُلّ مَاخَلَق لازم التعظیم، شاهِ معدلت‌گستر علی‌ست «میم» ممدوح صحف، موصوف تورات و زبور مصحف و انجیل را مصداق و المصدر علی‌ست «نون» نظام نه فلک از نام نیکش؛ وز جمال، نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر علی‌ست «واو» واجب منزلت، ممکن نما، والا گهر واقفِ از ماوقع وز ما وقع یک‌سر علی‌ست «ها» هُوَ الهَادِی المُضِّلِّین فِی الصِّراطِ المُستَقیم هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر علی‌ست «یا» یَدُ الله فَوقَ اَیدِیهم یکی از مدح او یک سر از یا تا الف هر حرف را مضمر علی‌ست گویی ار مدح علی دیگر چه غم داری «صغیر» یاور خلق جهانی گر تو را یاور علی‌ست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها خُمار غَمکده‌ ها ساغرِ شعف کم داشت طنین شادی عُشاق ضرب و دف کم داشت نشست چهره‌ی دلبندِ عشق در قابی... برای داشتنش، عرش، قوسِ رَف کم داشت تمام هَست به خط شد زمان اِجلالش فضای کون و مکان جا برای صف کم داشت سَرِ کلافِ کلام از اساس گم شده بود همیشه تیر بیانِ بشر، هدف کم داشت خمیره‌ی خِرَدِ خَلق تازه شکل گرفت شعورِ ناقص ما خِصلتِ شرف کم داشت برای فخر‌فروشی به عالم لاهوت زمین در عمق وجودش فقط نجف کم داشت خدای کعبه علی را به خانه دعوت کرد خدا چُنین گوهری را در این صدف کم داشت اگر شریعت حیدر، طریقت همه بود "جهان" به بَطن خودش طفل ناخَلف کم داشت کسی که منکر عشق علی‌‌ست..، عاقل نیست پس از مباحثه با او بگو: طرف کم داشت! شروع علم لَدُنّی‌ست عَینِ نام علی "علی امام من است و منم غلام علی" به نام نامی حیدر به نام شمشیرش شکست هِیمنه ی کُفر را تدابیرش کسی که سر به سر ذوالفقار بگذارد نوشته اند دَرَک را برای تقدیرش یلی که عَبْدُوَدِ دَهر را زمین کوبید کشید ظلم زمان را به بندِ زنجیرش کنار در، دل خود را به مرتضی داده... چقَدر قلعه‌ی خیبر شده است درگیرش! گرفت آیه‌ی تطهیر دامن او را گرفت خاک نجف را برای تطهیرش مسیر حرکت خورشید باب میلش نیست... خدا به میل علی داده است تغییرش علی‌ست رازِ پسِ پرده ی شب معراج نبی شناخت صدا را بدون تصویرش کسی که حضرت عیسی،  مسیح گفته به او کسی که خضرِ پیمبر صدا زده پیرش خدا به دست یدالله داده کوثر را علی اجازه گرفته برای تکثیرش امیر عالم و آدم غذای سیر نخورد... غم مَعیشت ما کرده از جهان سیرش به شوق دیدن لبخند او یتیم شدیم طمع نداشت دل ما به کاسه‌ی شیرش شفیعِ محشرِ ایتامِ مرتضیٰ، زهراست خدا کند که نباشیم دست و پاگیرش کنار جلوه‌ی خورشید، ماه هم داریم علی و فاطمه داریم ما، چه کم داریم! علی رسید، نبی دید یار یعنی چه حریم آینه را پرده‌دار یعنی چه دُکان کاسبی اهل زُهد تخته شده است به وقت مدح علی کسب و کار یعنی چه؟! زمان حمله‌ی حیدر به قلب لشکر کفر نگاه‌ کن که بفهمی فرار یعنی چه یکی زده است، دو تا جسم بی سر افتادند خودت محاسبه کن ذوالفقار یعنی چه علی‌ کنار نبی ماند و آن دو در رفتند که شاهد است اُحُد، یار غار یعنی چه! قسم به مومن آل قریش ابوطالب حرامزاده چه داند تبار یعنی چه تمام حیثیت مأذنه، اذان علی‌ست بلال شرح دهد اعتبار یعنی چه کشیده است مرا جذبه‌ی ضریح پدر به جبر تن بدهم، اختیار یعنی چه! نجف به هجده ذِی‌الْحَجّه خوب ثابت کرد طواف حضرت پروردگار یعنی چه نگفته ایم خداوند ما علی ست..، ولی شبیه ذات خداوند کیست؟! شخص علی! مقام چشمه‌ی او را کویر می فهمد لباس کهنه ی او را حریر می فهمد بزرگ مکتب ما عشق تاج و تخت نداشت بزرگ مکتب ما را حصیر می فهمد علی غنی است ولی فقر را بغل کرده... فقیر را چه کسی جز فقیر می فهمد! شبیه کارگران چاه آب می کنده خطوط دست علی را اَجیر می فهمد زره به پشت نمی بست حیدر کرار شجاعت علوی را، دلیر می فهمد شگرد رزم علی را حسن مسلط شد چه زود معرکه را بچّه‌شیر می فهمد کسی به زور غلام علی نمی گردید گذشت کردن او را اسیر، می فهمد نماز بود که هوش از سر علی می بُرد کجا قیام علی دردِ تیر می فهمد! نبی به آینه ی خود، علی، نگاه انداخت امیر بودن او را امیر می فهمد همیشه دستِ یدالله دستِ بالا بود... حقیقتی که جهان در غدیر می فهمد بدون عدل علی، کار عالمی زار است ولی چه فایده، این قوم دیر می فهمد پس از رسول، علی در حریق غم‌ها سوخت چه خوب شد که پیمبر ندید، زهرا ... @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه ما را غدیر جان داد، با باده‌ای زلالی با جلوه‌ای جمالی، با جذبه‌ای جلالی ما را غدیر جان داد، آری در آن حوالی وقتی نوشت زهرا، ما را هم از موالی یعنی نمی‌شناسیم، غیر از علیِ عالی سر بر غدیر داریم، حتی جدا اگر هست جایی برای غم نیست، لطف خدا اگر هست طوفان نمی‌شناسیم، یامرتضی اگر هست ما قبله‌ای نخواهیم، ایوان طلا اگر هست مست‌اند با ضریحش، مستانُ لا ابالی خاک نجف چه دارد؟ جمعی هلاک دارد عمری بهشت رشکِ این طُرفه خاک دارد این آستان به گِردش، مستانِ پاک دارد قلب نجف ضریحی، از جنسِ تاک دارد انگور می‌فشاریم، با مستیِ حلالی تفکیک آن محال است، از مصطفی علی را از فاطمه ظهورش، از سِرِّ با علی را آری شناختیم از، این جلوه‌ها علی را ما با علی خدا را، ما با خدا علی را داریم تا قیامت، ما با علی چه حالی یک قاب بود از او، عیسای آسمانی یک شعله دید از او، موسی به چوپانی غیر از خدا که داند؟ این معنی نهانی لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ء، معنیِ لن ترانی او آمد و نشان داد، ممکن شود محالی مردی که دستِ او را، دست خدا گرفته این دست را پیمبر، بر دستها گرفته هذا علیِ احمد، تاریخ را گرفته بعد از غدیر دنیا، تازه بها گرفته تو هم علی‌علی گو، با نغمه‌ی قوالی* دیدند مرتضی را، یا اصل مصطفی را یک روح در دو تن را، یک نور از خدا را روح‌القُدُس دمیده، آیات اِنَّما را مُردند از حسودی، دیدند کبریا را  آنان که کور بودند، از نورِ لایزالی وقتی زند به میدان، لشگر نمی‌شناسد جز فتح، جز قیامت، حیدر نمی‌شناسد غیر از علی و وصفش، خیبر نمی‌شناسد سلمان نمی‌پرستد، قنبر نمی‌شناسد   گویا که کوه می‌زد، بر لشگری سفالی هنگام تار و مارش، حظ می‌بَرد خدا هم می‌ساخت تیغِ مولا، از هر نفر دوتا هم هم جمع های کفار، هم که جدا جدا هم دیدند شش جهت را، پاشیده است باهم می‌گشت لشگر آنجا، دنبال قبرِ خالی دشمن شناس سازد، درس علی شناسی دشمن چه چاره دارد؟ غیر از علی هراسی سمت علی نماندن، یعنی که ناسپاسی اینجاست اصل حق و  آنجاست اقتباسی سمت درستِ تاریخ، این است یا موالی باید رئیس جمهور، مرد جهاد باشد نه اهل سازش و ترس، نه حزب باد باشد باید که خشمگین از، اهل عِناد باشد باید فقط برای، ایرانِ شاد باشد مثل بهار و باران، در فصل خشکسالی غزه ببین که دنیا، فریادِ انتقام است فرجامِ کار صهیون، این نطفه‌ی حرام است پایان کار این ظلم، نزدیکِ والسلام است ای وعده‌گاه صادق، یک کار ناتمام است آقا بیا که نبْوَد، جز دوری‌ات ملالی *قوالی خانی پاکستانی @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه کوفه را با تو حسین جان، سر و پیمانی نیست هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید آن چه مانده ست مرا غیر پشیمانی نیست کارم این است که تا صبح فقط در بزنم غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست بین کوفه به خدا مثل من عطشانی نیست من از این وجه شباهت به خودم میبالم قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟ دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست موی من را دم دروازه به میخی بستند همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست زرهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست کاش میشد لبِ گودال نبیند زینب بر بدن پیرُهَن یوسفِ کنعانی نیست سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم دختر سوخته ی شام غریبانی نیست هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد که عبور از وسط شهر به آسانی نیست دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفات اینهاست کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه شبیه سایه به دنبال شاه می آمد ز شهر کوفه دمادم سپاه می آمد حسین معنی آزادی است، این حُر بود که در محاصره ی اشک و آه می آمد ارادتی که ز عمق دلش به زهرا داشت عزیز فاطمه را در نگاه می آمد بدون جذبه ی مولا به قهقرا می رفت اسیر او شد و خواهی نخواه می آمد ز خیل بی ادبان گر کسی به جایش بود به طعن و زخم زبان و گناه می آمد قرار بود بماند که احترام کند وگرنه لحظه ی اول به راه می آمد به نام فاطمه لب بسته از تفاخر شد ز غیر حق که شد آزاد، تازه حُر، حُر شد اگر قدم به قدم با حسین حرِّکت کرد ز دور فاصله را با حرم رعایت کرد علیِّ اکبر اذان گفت، گفت: بسم الله... امام کل جهان نیت جماعت کرد حسین رحمت خود را به دشمنان هم داد ز اهل کوفه برای نماز دعوت کرد دوید حُرّ و کنار بُریر قامت بست به اقتدای امام بهشت نیت کرد نماز چون که به پایان رسید حُر برخواست وداع کرد و به سمت سپاه رجعت کرد ز دور دید که آل علی سوار شدند و او قدم به قدم با حسین حرکت کرد به عبد رو سیه اثبات کرد حُرِّ شهید به توبه می شود از نار هم به نور رسید به روی چهره يِ حر، هُرم شمس می تابید به دشت از زِهِ خورشید تیره می بارید نمود دست دمی سایه بان چشمانش میان هاله ی گرما امام را می دید سوال کرد ز خود پس چرا توقف کرد کجاست این برهوتی که اهل بیت رسید غریبه ای به حضور امام دیدند کیست همان که آمده آن پیرمرد موی سفید اشاره کردن او را ز دور می بینم ولی نمی شنوم این چه گفت و او چه شنید امام دست به روی محاسنش دارد مگر چه گفت که رنگ از جمال ماه پرید ندای هاتفی آمد ز عالم بالا رسید قافله ی عاشقان به کرب و بلا حسین مُشتی از آن خاک در برابر خود گرفت و گفت به عباس میر لشگر خود تمام مقصد ما از سفر همین صحراست علم بکوب به دستان همچو حیدر خود رباب داد به آغوش زاده ی لیلا به گاهواره ای از نور علی اصغر خود پیاده کرد ز محمل امام، جانش را گرفت گرد سفر از لباس دختر خود همین که خیمه علم شد تمام صف بستند شنید بانوی عصمت صدای اکبر خود که عمه دست خودت را بنه به شانه ی من و دست دیگر بر شانه ی برادر خود همین که لحظه ی شور نزول زینب شد به پیش دیده ی نامحرم آسمان شب شد به دور محمل خورشید عشق محشر بود حسین محو جلال و شکوه خواهر بود ز پشت پرده يِ محمل مهی که می تابید نه اینکه دختر مولا نبود مادر بود نهاد پای خودش روی زانوی عباس رکاب دختر زهرا همین دلاور بود ترنم صلوات از حرم به گوش رسید به دور زینب کبری طواف آخر بود تمام کرب و بلا در برش پر از خون بود به یاد دست علمدار و تیغ و خنجر بود اول حسین خواهر خود را به سمت مقتل برد به خیمه گاه چو برگشت فکر معجر بود نوای نوحه ی اهل سماست یا زینب تمام روضه ی کرب و بلاست یا زینب به گریه گفت ببین طفل کوچک آوردیم حسین جان عزیزت بیا که برگردیم من از شراره ی این آفتاب می ترسم من از تلذی طفل رباب می ترسم تو از شهادت شش ماهه گفتی اما من ز بند بسته به دست رباب می ترسم تو از فراق خودت کرده ای حکایت و من ز ترک جسم تو در آفتاب می ترسم بیا بزن به کنار فرات خیمه که من ز مرگ ساقی و قحطی آب می ترسم از اینکه بعد تو با آستین پاره ی خود به روی چهره بگیرم حجاب می ترسم تو غیرت الله و من عصمت الله‌م جانا ز یاد کوچه و بزم شراب می ترسم به روی نیزه سری چون رود برابر من خدا کند که نباشد سر برادر من @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه همزمان برخورد کرد تیر هم با حنجر و هم با کمان برخورد کرد مبدأش شد مقصدش از کمان برخاست و با قد کمان برخورد کرد کربلا خود کوچه شد تیر هم مانند سیلی ناگهان برخورد کرد وقت تشییع علی دست بابا با سه تکه استخوان برخورد کرد روضه سوی شام رفت تازیانه بر دهان کودکان برخورد کرد شیشه ی صبر رباب خرد شد، تا که به دندان، خیزران برخورد کرد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها شش‌ماهه‌برکه‌ای به کمین سراب خورد جای دو قطره آب، چقدر آفتاب خورد تمثال غربت پدری شکل می گرفت وقتی که عکس تشنگی طفل قاب خورد این گریه های او رجز حیدریِ اوست شیری که خورد با نمکِ بوتراب خورد دارد حسین منت بیگانه می کشد تازه هزار طعنه به جای جواب خورد تیری که سهم چشم علمدار خیمه بود بر استخوان نرم گلو..،با شتاب خورد رویَت سیاه حرمله، نایش کشش نداشت تار گلوش از سه جهت انشعاب خورد هرگز مباد اینکه کسی شرمگین شود... ارباب هِی به دور خودش پیچ و تاب خورد شمشیر بو نَبُرد که در پشت خیمه، چیست... این نبش‌قبر عاقبت از نیزه آب خورد ولله اوج روضه همین است، حرمله... یک مشکْ آب، پیشِ نگاه رباب خورد هر شب به جای لقمه ی نان پیش اصغرش از نیزه‌دارها کتک بی حساب خورد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه چه قدر بی خبر و بی هوا زدی نامرد چه کرده بود مگر با شما، زدی نامرد همین که تیر رها شد، علی به خود پیچید صدای تیر در آمد چرا زدی نامرد؟ نوشته اند که حتی سپاه جا خوردند صدا زدند چرا بچه را زدی نامرد پدر خمید و پسر رفت و مادرش افتاد سه شعبه را تو مگر چند جا زدی نامرد حسین دور خودش بین دشت می چرخید چگونه خنده بر این ماجرا زدی نامرد بگو که این سر کوچک چقدر می ارزد که پشت خیمه روی نیزه ها زدی نامرد رباب را چِقَدَر با همان کمان از عمد میان کوفه و کرب و بلا زدی نامرد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه در اصل هجران تشنگی و وصل باران است حسی که من دارم همان حس بیابان است نزدیکی و دوری ملاک وصل و هجران نیست «راضی» ست او وصل است؛ «ناراضی» ست هجران است بازار ما گرم است از سنگ سر کوچه دیوانه محتاج اذیت های طفلان است پروانه گر چه سوخته اما پشیمان نیست روزی پشیمان می شود هر که پشیمان است گاهی به جای حرف باید گریه را آورد بهتر به حاجت می رسد طفلی که گریان است فردا گریبان گناهش را نمی گیرند هر که سر هجران تو پاره گریبان است با قصد قربت آمدیم و قرب مان دادید مهمان تو انگار نه انگار مهمان است قصر است زندانی که یوسف را بغل کرده قصری که یوسف را به زندان برده زندان است باید برای تو که منت بر سرم داری این آبرو را داد، جان دادن که آسان است مردم که می خندند ما یک گوشه می گرییم آدم که عاشق می شود حالش پریشان است تکلیف این دل را که آواره است روشن کن دل که بلاتکلیف شد آنقدر حیران است تنبیه کردم این لبی را که نبوسیدت بنگر که از حسرت چگونه زیر دندان است سینه زنان مویه کنان دامن کشان آمد زینب گلش را دید اما دید عریان است بر روی کشته لااقل چیزی میاندازند گیرم که این افتاده اصلا نامسلمان است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه رسمست هرکه داغ جوان دید دوستان رأفت برند حالت آن داغ دیده را یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را آن دیگری بر او بفشاند گلاب شهد تا تقویت شود دل محنت کشیده را یکچند دعوتش بگل و بوستان کنند تا برکنندش از دل، خار خلیده را القصه، هرکس به طریقی ز روی مهر تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را آیا که داد تسلیت خاطر حسین.!؟ چون دید نعش اکبر در خون تپیده را آیا که غم ‌گساری و اندوه ‌بری نمود لیلای داغدیده ی محنت‌ کشیده را بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد آتش زدند لانۀ ی مرغ پریده را..! @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه گاهي براي درك يك مطلب بايد كه از مقتل عقب تر رفت هر قدر كه قصه مقدس تر بايد كه در آن با ادب تر رفت روزي كه كوه آتش نمرود حمله به ايمان خليل آورد از آسمان هفتم رحمت پيراهني را جبرييل آورد پيراهني كه از بهشت آمد تا حرز جان انبيا باشد پيراهني كه خوب مي دانست بابِل شروع ماجرا باشد پيراهني كه تار و پود آن در نقش تاريخ مصور بود پيراهني كه بعد ابراهيم ميراث اسحاق پيمبر بود پيراهني كه يوسف عطرش بينايي چشمان يعقوب است پيراهني كه در شدائد نيز آرامش اندوه ايوب است آن پيرهن روز احد حتي بر جان پيغمبر سپر بوده ست زخم تنش از زخمهايي كه خورده پيمبر بيشتر بوده ست در همنشيني با پيمبرها هرچند كسب آبرو كرده است بالاتر از اين افتخارش نيست او را خود زهرا رفو كرده است پيراهني كه احترامش را پيغمبران هم حفظ مي كردند روز دهم در گوشه گودال از پيكري بي سر درآوردند پيراهني كه عده اي بي دين با نيت قربت در آوردند با آنكه آسان در تن او رفت بسيار با زحمت در آوردند پيراهني زخمي شمشيرو پيراهني زخمي سرنيزه پيراهني كه عصر عاشورا خورشيد را ديده است بر نيزه پيراهني كه شعله اندازد هر روز بر جان مقرّمها پيراهني كه زينت عرش است در اول ماه محرمها پيراهني كه بر تن منجي فرياد مظلومي عاشوراست پيراهني كه در قيامت هم بر روي دست حضرت زهراست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه تا اینکه روح، لایق وصل شما شود باید که از اسارت پیکر رها شود روحی لک الفداء و نفسی لک الوقاء وقتش رسیده حاجت من هم روا شود من را ببخش؛ آمدی و بر نخاستم پایی نمانده است که نزد تو پا شود دستی که در غیاب تو از آب، تر شده است بهتر همان که از تن عاشق جدا شود بردار خاک پات و به چشمان من بکش تا خاک و خون چشم ترم کیمیا شود هر کس رسید، برد ز جسمم غنیمتی تا با کرامت علوی آشنا شود من را ببر به خیمه اگر می شود اخا! شاید که پیکرم سپر تیر ها شود بالی که در بهشت، خدا می دهد به من باید برای خواهرمان خاک پا شود از روی نیزه نیز حواسم به زینب است یک عهد مانده است که باید وفا شود خون گریه می‌کند چو من این تیر چشم من از آنچه با عفیفه‌ی آل عبا شود این شمر بی حیا به کجا می رود؟! برو! مگذار پای او به حریم تو وا شود زینب کجا و مجلس ابن زیاد؛ آه! آه از دمی که وارد شام بلا شود... @poem_ahl
روز عاشوراست کربلا غوغاست کربلا آن روز غوغا بود عشق، تنها بود! آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید در هجوم بادهای سرخ بوته‌های خار می‌لرزید از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد دم به دم بر ریگ‌های داغ سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید زیر سوز آتش خورشید آهن و فولاد می‌جوشید دشت، غرق خنجر و دشنه کودکان، در خیمه‌ها تشنه آسمان غمگین، زمین خونین هر طرف افتاده در میدان: اسب‌های زخمی و بی‌زین نیزه و زوبین شور محشر بود نوبتِ یک یار دیگر بود خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد خط سرخی در میان هر دو لشکر بود آن طرف، انبوه دشمن غرق در فولاد و آهن بود این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود این طرف، هفتاد سیّاره بر مدار روشن منظومه می‌چرخید دشمنان، بسیار دوستان، اندک این طرف، کم بود و تنها بود این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود شور محشر بود نوبت یک یار دیگر بود باز میدان از خودش پرسید: «نوبت جولانِ اسب کیست؟» دشت، ساکت بود از میان آسمانِ خیمه‌های دوست ناگهان رعدی گران برخاست این صدای اوست! این صدای آشنای اوست! این صدا از ماست! این صدای زادهٔ زهراست «هست آیا یاوری ما را؟» باد با خود این صدا را برد و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد باز هم برگشت: «هست آیا یاوری ما را؟» انعکاس این صدا تا دورترها رفت تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت دشت، ساکت گشت ناگهان هنگامه شد در دشت باز هم سیّاره‌ای دیگر از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست کودکی از خیمه بیرون جَست کودکی شورِ خدا در سر با صدایی گرم و روشن گفت: «اینک من، یاوری دیگر» آسمان، مات و زمین، حیران چشم‌ها از یکدگر پرسان: «کودک و میدان؟» کار کودک خنده و بازی‌ست! در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست! از گلوی خستهٔ خورشید باز در دشت آن صدای آشنا پیچید گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش خون او در قلب میدان ریخت! هدیه از سوی شما کافی است!» کودک ما گفت: «پای من در جستجوی جای پای اوست! راه را باید به پایان برد!» پچ پچی در آسمان پیچید: «کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟! این زبان آتشین از کیست؟ او چه سودایی به سر دارد؟» و صدای آشنا پرسید: «آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟» کودک ما گرم پاسخ داد: «مادرم با دست‌های خود بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!» از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب عکسِ یک کودک مثل تصویری شکسته در دلِ آیینه‌ها افتاد بعد از آن چیزی نمی‌دیدم خون ز چشمان زمین جوشید چشم‌های آسمان را هم اشک همچون پرده‌ای پوشید من پس از آن لحظه‌ها، تنها کودکی دیدم در میان گرد و خاک دشت هر طرف می‌گشت می‌خروشید و رَجَز می‌خواند: «این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز! بر سپاه تیرگی پیروز! سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز! برقِ تیغ آبدار من آتشی در خرمن دشمن» خواند و آن‌گه سوی دشمن راند هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید! گفت و همچون شیر مردان رفت و زمین و آسمان دیدند: کودکی تنها به میدان رفت تاکنون در هر کجا پیران، کودکان را درس می‌دادند اینک این کودک، در دل میدان به پیران درس می‌آموخت چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت چشم او هر سو که می‌چرخید در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد! در زمین کربلا با گام‌های کودکانه دانهٔ مردانگی می‌کاشت گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت! کودک ما در میان صحنه تنها بود آسمان، غرق تماشا بود ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد آسمان بر طبل می‌کوبید کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند می‌خروشید و رجز می‌خواند دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید برق تیغش پارهٔ خورشید! شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت و چکاچاکِ بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید کودک ما، با دل صد مرد تیغ را ناگه فرود آورد! و سواران را، ز روی زین بر زمین انداخت لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت من نمی‌دانم چه شد دیگر بس که میدان خاک بر سر زد بعد از آن چیزی نمی‌دیدم در میان گرد و خاک دشت مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد پردهٔ هفت‌آسمان افتاد دشت، پرخون شد عرش، گلگون شد عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد شیونی در خیمه‌ها پیچید بعد از آن، تنها خدا می‌دید بعد از آن، تنها خدا می‌دید قصهٔ آن کودک پیروز سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز بوی خون او هنوز از باد می‌آید داستانش تا ابد در یاد می‌ماند داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد! خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست خون او در نبض بیداری‌ست خون او در آسمان پیداست خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست این زمان، او را در میان لاله‌های سرخ باید جُست از میان خون پاک او در آن میدان باغی از گل رُست روز عاشوراست باغِ گل، لب تشنه و تنهاست عشق اما همچنان با ماست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه حسین شیر عرب، وارث شجاعت حیدر یگانه فاتح میدان، دلیر مرد دلاور شکوه عزت آزادگان و سرور خوبان به راه ظلم ستیزی همیشه رهرو و رهبر غرور حضرت سقا، پناه زینب کبری که دلخوشند به او بانوان بیت پیمبر فغان که دهر به این با وفا ننموده چنین محاصره گشته است بین قوم سبکسر فغان که تک‌تک اصحاب روی خاک فتادند تمام دشت ز خون دلاوران شده احمر به جای جای بیابان تن تمام شهیدان بکیر و حر و جناده، سعید و عابس و جعفر حبیب سر به تنش نیست، غرق خون شده مسلم زهیر گوشه صحرا، بریر گوشه دیگر فغان که داغ بنی هاشم است بر دل پاکش اسیر حادثه هفده شهاب و نجمه و اختر به زیر سم ستوران گلاب از تن قاسم چنان بریخت که چیزی نماند از گل پیکر چنان که سنگ به او می زدند بعد شهادت تمام دشت ز بوی گلاب گشته معطر شبیه محتضران شد حسین بر در خیمه در آن دمی که به میدان جنگ شد علی اکبر ز اسب تا که زمین خورد جان ز پای پدر رفت به روی کنده‌ی زانو رسیده بر سر پیکر چه پیکری که چنان قطعه قطعه پخش زمین شد نشد به غیر عبا بردنش به خیمه میسر همین که آب طلب کرد بهر غنچه‌ی عطشان به تیر حرمله بر روی دست او شده پر پر چو دید حرمت ریش سفید را نشناسند خضاب کرد به خون گلوی کوچک اصغر کنار علقمه قلب حرم جناب ابوفضل بدون دست به دریای خون شده است شناور برادر حسنین است و نیست جای تعجب که بوی فاطمه پیچیده بین دشت سراسر شکسته غصه عباس پشت خون خدا را نبود در همه ساعات از این فراق گرانتر اگرچه داغ به دل دارد و عطش به زبانش به زیر جامه رزمش اگرچه رخت محقر اگر چه این همه داغ است روی سینه اش اما کسی نبوده از او در میان معرکه برتر عرب به گفته راوی ندیده هیچ کسی را به رغم تشنگی و زخم و درد و داغ مکرر چنین دلیر به میدان، چنین به رزم مصمم طریق شرک و ریا را به ضربه ای کند ابتر ز خوف طرز نگاهش یلان ز رزم گریزان به سم مرکب او کل دشت گشته مسخر ز شور هیبت او جان تهی کنند دلیران به بانگ هر رجزش پر بریخت دشمن کافر به پای گردش شمشیر او یلان همه در خون به دست او به درک رفته بخش عمده لشکر چه طرز بسمله گفتن، چه طور حوقله خواندن که این چنین شده صحرای جنگ، عرصه‌ی محشر حریف شیوه‌ی رزمش نبوده لشکر اعدا نبرد تن به تنش را کسی نبوده برابر چو نا امید شدند از نبرد، آن همه بزدل زدند از همه سو سنگ، سوی چشمه‌ی کوثر نشست سنگ جفا بر جبین لؤلؤ افلاک شکست لعل جبینش، شکست پاره‌ی گوهر کشید جامه‌ی خود را که خون ز سر بستاند که تیر حرمله بنشست روی قلب مطهر به زهر تیر سه شعبه، ز هم گسسته وجودش وزیده باد مخالف، وزیده سردی صرصر بلند مرتبه شاهی ز صدر زین به زمین خورد به خاک داغ نشست آن جمال شمس منور فتاده شیر عرب در میان آن همه کفتار میان داغی گودال، در مقابل مادر هر آنکه زخم از او خورده، آمده است تلافی زند چنان که تواند، به پیش دیده‌ی خواهر به تیر و نیزه و شمشیر و سنگ و چوب عصایش به پا و دست و سر و چشم و گوش و گودی حنجر امان ز قاتل بی دین، امان ز شمر حرامی امان ز تیزی نیزه، امان ز کُندی خنجر سرش بلند و دلش خون و دیده اش به خیامش لبش به ذکر خدا خوش، دلش رضا به مقدر غمش کثیر و مضاعف، دمش شماره و معتلّ سرش چو مفرد غایب، تنش چو جمع مکسر قلم شکست و نمانده است طاقتی که بگویم ز شمر و غارت خیمه، ز شمر و غارت معجر سلام بر «بطل المسلمین»، امام شهادت سلام بر تن طاهر، سلام بر سر اطهر @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه هر آنچه غیر غمت را کنار باید زد شبانه روز دم از زلف یار باید زد هر آنچه هست به راه تو خرج باید کرد تمام نیروی خود را به کار باید زد تنی که خرج نشد را به گور باید برد سری که خرج نشد را به دار باید زد برای آنکه به ما غمزه ای نشان بدهی در سرای تو را چند بار باید زد؟ بنا نبود که عاشقی کنی محل ندهی ز کم محلی معشوق زار باید زد جبین شکستن ما التیام زخم دل است که سر به خاک تو بی اختیار باید زد برای مثل تویی آبشار باید شد ز گریه طعنه به ابر بهار باید زد ببند حلقه قلاده مرا به درت به پای عبد فراری حصار باید زد از این به بعد برای تو ناز خواهم کرد که گاه پیش تو زیر قرار باید زد سر مرا بستان و پر مرا برسان که سر بریده پر از این دیار باید زد مبند راه مرا با مژه که میمیرم که گفته بر روی ما ذالفقار باید زد من آخرش همه را میکشم به سوی حرم که عشق را سر هر کوچه جار باید زد مخواه ز آتشت آرام باشم ای تشنه به یاد حنجر خشکت هوار باید زد @poem_ahl