eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
859 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 والا محمد با صدای مهدی یغمایی به هرچه که در عالم است جهان به نگاه اوست ما قطره ای به دریا دریا محمد است که هرچه که در باورم همه در کلام اوست حق را اگر بگویم حق با محمد است... 🤝 (ص) مبارکباد🏵 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خواست از هر دو جهانم‌ شود آسوده خیال پدرم دست مرا داد به دستان حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷 کلام شهادت حاج قاسم نشان داد که واقعاً نمی شود به حرف و قول آنها اعتماد کرد. مذاکره کنیم که تهش چه شود؟ اف ای تی اف را امضا کنیم که چه بشود؟ گرگ گرگ است و تا زمانی که بر اساس احترام متقابل نخواهد رفتار کند، نباید به پای میز مذاکره رفت. (فخرا) برداشت متن از وبسایت برخط📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دلتنگم و دیدار تو... درمان است💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدیدم دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از میره!" پرستار هنوز بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!" و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم از شدت درد شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به برود که با عجله از بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به افتاده و از بوی خون حالت گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت. مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی شده و بین سفیدی لب و صورتش نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..." و با چشمان خودم دیدم که رنگ از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی کرد و با صورت به روی افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل دویدند، عبدالله هم رسید و از دیدن که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..." پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش بدهند که با احتیاط بدنش را روی قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا ندارم که را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان زخمش را بند آورده و دوباره به آمده است تا به همین خبر خوش، دل قدری قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 جز حریمِ ‌نظرت ‌نیست‌ پناه ‌دگری گره‌ بسته ‌ما، با نظرے ‌بازشود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای شهید از میله های این قفس نگاهم میرسد به تو تویی که رهاشده ای از همه تیر و ترکشهای گناه جداشده ای از این تن خاکی پرواز را یادم بده ای پرستوی عاشق... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
همیشه میگفت: مامان ما هر قدمی که برمیداریم میگیم. شما هم با ما یازهرا بگو. روز یکشنبه ۱۳ شهریور بود. دلشوره ‌ی عجیبی داشتم. یاد خوابی که شب قبل دیدم افتادم؛ دیدم که پیکر غرق خون محمد روی زانوهامه! محمد مدام یازهرا میگفت. من هم با او تکرار میکردم. از خواب پریدم. رفتم پشت بام. شروع کردم نماز و دعا خوندن. مدام این ذکر رو میگفتم؛ ذکری که محمد خیلی علاقه داشت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | وضعیتم چندان نکرده که از روی تخت به روی تخت کوچک و نه چندان راحت نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا پَر پَر میزد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و ، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و میکرد. حالا خودمان در این سا کن شده و برای زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر میکردیم. در این اتاق کوچک امکان و پز نداشتیم که روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقه های را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظاهراً قرار بود همه به رویمان بسته شود که سه روز از گذشته و هنوز اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی دست چپش را گرفته و او با راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا زخمی کرده و آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام شده و کیف را رها کرده بود. حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل به فعالیتهای فنی ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند. هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از به دستش نمی آمد و همان کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمیخواستم به درگاه ناشکری کنم، ولی اول به بهای از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه مان کردم، همه سرمایه به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 هرڪسے عاشقِ پابوسے لیلاےِ خود است در دمِ مرگ ڪنارم تو بیایے عشق است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب : اولین درس (ع) برای ما منتسبین به آن بزرگوار باید استمرار جهاد و مبارزه‌ی خستگی‌ناپذیر باشد و همان استمرار مبارزه بود که شعله ‌ی مقدس فکر آن حضرت را تا امروز در دنیا نگه داشت. ۱۳۶۷/۳/۲۰ 📖برشی از کتاب انسان ۲۵۰ ساله (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دل آشفته ی ما شیفته ی کرببلاست عاشق مرقد شش گوشه و ایوان طلاست رحمت واسعه، من نوکر دربار توأم حرم محترمت آینه ی عرش خداست... سعید مرادی🖌 عکس از: احمد القریشی📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃در عملیاتی که امین به شهادت رسید؛ همرزمش از ناحیه دست و پا مجروح شد. او برایم تعریف کرد: امین در سوریه به عنوان مسئول تخریب و انفجارات آمده بود. قرار نبود که در عملیات محرم با نیروها وارد عمل شود؛ اما با اصرارهای امین قبول کردند که او هم شرکت کند. به منطقه که اعزام شدیم در حین درگیری، یکی از نیروها تیری به پایش اصابت کرد. 🌷امین مشغول مداوایش شد تا او را به عقب بیاورد. در اوج درگیری متوجه شدیم که تعداد نیروهای دشمن بیشتر شده است. امین در حالی که از کوله‌پشتی‌اش، تجهیزاتی که همراه داشت را خارج می‌کرد، دشمن با رگبار به سمتش شلیک کرد و امین به شهادت رسید. 👤دوستش می‌گفت: من هم که مجروح شده بودم خودم را به امین رساندم و از فرط خستگی سرم را بر سینه‌اش گذاشتم و چند ساعت خوابیدم. منطقه که آرام شد و دشمن عقب‌نشینی کرد، نیروهای خودی به سمتمان آمدند. پیکر امین بعد از سه روز به حلب و از آنجا به دمشق منتقل شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ خدایا امام زمان عج را از ما راضی قرار بده یعنی رفتار ما به گونه‌ای باشد، تا جمعه‌ها که پروندهٔ ما به محضر مقدسشان می‌رسد اشکشان از دست ما جاری نشود. این هنر را داشته باشیم که دلش را نسوزانیم. ✨در محضر خوبان 📝 حاج شیخ حسین انصاریان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
💠 | همچنان روی تخت زده و به انتظار بازگشت ، سرم را از پشت به تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از به اندازه پول پیش قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و اتاق کلافه شده بودم که با کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده گازی هم نمی آمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق مسافرخانه را هم گاهی میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم میکرد تا باز از گرما در سینه حبس شود. حالا این فضای و تاریک با یک زندان تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با در مورد کمک خواستن از اقوام زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. که از اقوام خودم میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمتشان دراز میکردم، توسط پدر و خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃 بچه‌ها وابسته پدرشان بودند و همین که او را زود به زود می‌دیدند، برایشان رضایت‌بخش بود. خوبی دیگری [بودن در سوریه] این بود که ما با اصغر روزی دو ‌سه بار تلفنی صحبت می‌کردیم و این امکان در تهران وجود نداشت. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعادارم🌹🌱 شبتون شهدایے☕️🍪🍏