eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
859 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نسیم خنکی به دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این شیرین صبحگاهی بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ ، چشمانم را گشودم. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش نمایان شد! حالا در روشنی روز و طلایی آفتاب، زیباییِ دل انگیز حیاط این خانه بیشتر میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط کشیده بودند، زدم، ولی خبری از مجید نبود. خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با صدایم کرد: "الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با بزرگی که در دستش بود، برایم آورده و با مهربانی آغاز کرد: "ببخشید کردم!" سپس قدم به گذاشت و با لحنی ادامه داد: "الان خسته ای، همش میخوابی. ولی ضعف میکنه. یه بخور، دوباره استراحت کن!" و من پیش از آنکه از لذیذش نوش جان کنم، از شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی نشستم تا باز هم برایم کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف کاسه بلوری از کاچی پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که زدم و از ته دل تشکر کردم: "دست شما درد نکنه حاج خانم!" کاسه را به سمتم هُل داد و با سرشار از محبت تعارفم کرد: "بخور ! بخور نوش جونت!" و برای اینکه با خیالی مشغول خوردن شوم، به کاری از جایش بلند شد و گفت: "ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، باش!" ولی دلم پیش بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "شما میدونید کجا رفته؟" از لحن و نگرانم، صورتش به لبخندی گشوده شد و داد: "نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت: "اتفاقاً اونم خیلی بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش شد بره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از پریشانی قلب مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم کشیدم که سرم را انداختم و خدا میداند به همین کوتاه، چقدر دلم برای تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با که حالا پس از روزها با کاچی گرم و شربت به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم شد و با مهربانی کرد: 'تو چرا با این حالت شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" را گرفت و کرد تا روی صندلی کنار بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب کنی! بیخودی هم نباید سبک کنی!" سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای بود، برایم از هر دری حرف میزد تا کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو ، اسباب زندگیمان را داخل میگذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پدرش حاج عزیزاله از جانبازان سرافراز شهرری ساکن محله ملک آباد جوانمرد بود، حاج اصغر از همان نوجوانی عاشق بسیج و انقلاب بود. در بسیاری از برنامه های فرهنگی بسیج حضور پررنگ داشت و حتی در این اواخر از فرمانده پایگاه کوثر مسجد ولیعصر همان محله نیز بود با شروع جنگ های تکفیری و ضد اسلامی، حاجی جز اولین کسانی بود که به قافله مدافعین حرم پیوست. ساجدین ری و نوید شاهد📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. دل من باز حسیـ❤️ـن باز حسیـ❤️ـن میخواهد دل چه یکدندگی اش هست قشنگـ😍 سربلندی که سـ✨ـرش پای تو است چه سرافکندگیـ🌿 اش هست قشنگـ😭 سید علی اصغر پور🖌 عکس از: محمد القرعاوی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢من پرمدعای خاک برسر مانده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم... 🤕من در بیماستان بستری بودم. وقتی فهمیدم [مجید قربانخانی] شهید شده خندیدم. بلند بلند می‌خندیدم. آنقدری که میرزا (کسی که آمده بود خبر را بدهد) فکر می‌کرد شوک عصبی به من دست داده است. پرستار را صدا می‌کرد. گفتم: «میرزا حالم خوب است. چه می‌گویی؟ مگر می‌شود این‌ها شهید شوند؟ مجید که دیگر شهید نمی‌شود؟» 🤦🏻‍♂واقعاً نمی‌خواستم قبول کنم. می‌گفتم اگر من زنده مانده‌ام، حتماً آن‌ها هم زنده هستند. پنج یا شش روز گذشت بعد که دیدم نه ماجرا جدی است، از فشار زیاد چند بار بالا آوردم. باورم نمی‌شد. 😭خیلی فشار به من آمده بود. از نظر من یک مشت لات و لوت شهید شده بودند و من پرمدعای خاک برسر مانده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم... (شهید ذکر شده) tasnim📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
📲👆 براندازها خوب به این عکس ها نگاه کنند! ۳۹ سال پیش مردم اصفهان تو یک روز ۳۷۰ تا شهید تشییع می کنند! شما اگه تونستید تو یه روز ۳۷۰ تا شهید بدید و تشییع کنید بعدش بیاید حرف از براندازی و رژیم چنج بزنید! ما گر زِ سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمی رقصیدیم! ✍ مُحَمّد نُصوحی پ.ن : دست به دست بشه برسه به اونی که بایدددد برسه!😁 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. هرچه روضـ🍂ـه می روم اما دوباره تشنه ام اشک شور چشمهایم شــ🍹ــربت شیرین من زخــ😔ــمی تیغ فراقم ای طبیبا مرهمی دیدن شش گوشــ💔ــه تنها می دهد تسکین من... موسی علیمرادی🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
علاقه عجیبی به 🌤 داشت. چند کار را همیشه بعد از نماز صبح انجام می‌داد. اولـ🍃 سه مرتبه سلام بر (ص)، سه مرتبه سلام بر حضرت (س) و سلام و درود به ائمه،  دومـ🌷 تلاوت آیه 137 سوره مبارکه بقره، سومـ🦋 درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن روز به دست (ع) و سپس تلاوت قرآن، می‌گفت: 🍃«وقتی رزقت دست امام رضا(ع) باشد، خیالت راحت است.»🍃 (خواهر حاج اصغر) 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | میدانستم کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم آسید احمد بودیم. من به خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به و سفید نمیزدم. حالا هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف سنگین دیگری نبود. مجید و بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را کنم. همه لباس عزای (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به اهل تسنن شده بودم. که نقشه ای به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن ، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت اهل سنت بردارد. چند شاخه گل خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید خالی میکردم. آن روز تا شب با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، با پیروی از رفتار آنها پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر ، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم. ولی او اجر را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی زندگیمان از دریای مصیبت به ساحل رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👤 توی مهمونی‌ها، وقتی همه جمع می‌شیم ؛ بعضی حرکتها، بعضی رفتارها، 💥آدمها رو از مرتبه‌ی خارج می‌کنند! رفتارهایی مثلِ ..... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. دارم امید پای قدوم تو جانــ🥀 دهم بهر تو یار عاشــ❤️ــقی ام را نشان دهم سودیــ💔 نشد از آن همــ😞ــه دلدادگی به غیر دیگر در این زمینه نخواهـ⛔️ـم زیان دهم... سید علی اصغرپور🖍 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔 .... ...💔 📸پدر معزز در کنار پیکر مطهر پسر شهیدش حاج اصغر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تا شهید بودن و شدن فاصله ای نیست، کافیست از سیم خاردارهای نفست عبور کنی...🍃 (عج) باش... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَضِیعَ الحُسَین (ع)‌ وقتی که تیــ🏹ــرِ کین به گلوی تو جا گرفت خـ🥀ـون تو را به عرش فشاندم، خـ🌷ــدا گرفت گردیـد دفـن، پیکر پاکـ😢ـت بـه دست من پیش از همه تو را بـه بغل کربـ💔ـلا گرفت... غلامرضا سازگار (میثم)🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊