#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیودو
مجمع رو زمین نذاشته دانیار گفت:ما صبحانه خوردیم...
زنعمو به لیوان شیر وتخمرغ ها نگاهی انداخت:باید بیشتر بخوری...
دانیار تخم مرغ رو توی دهانش گذاشت:من زن دارم،آساره از پس زندگی برمیاد، اجازه بدین خودش زندگیشو دستش بگیره ،خوش ندارم مخاطب حرفاتون فقط من باشم و زنم نادیده گرفته بشه....
زنعمو مجمع رو زمین گذاشت:این همه زنم زنم نکن،زنت بچه نیست وتا بزرگ نشه جایی بین ما نداره،قرار هم نیست تن و بدن ما برزه برای زن عزیز تو،تو هم بهتره توی کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکنی،خودت خوب میدونی همین الان هم اگه یکی بفرسته دنبال زنت،باز هم بی سروصدا میره و بعدش هم میگه اله شده بِله شده،فقط سنش میره بالا،عقلش تکون نمیخوره،همون اندازه که ما زجر کشیدیم، ده برابرش باید زجر بکشه پس دیگه درمورد زنت نشنوم ازت، و اما غذا،همه اینا از زمین های پدریته و سهم خودت ،پس تا وقتی حالت خوب بشه و سر پا بشی غذا هات با منه، بعدش با زنت هرجا خواستی میتونی بری...
مجمع رو هل داد طرف دانیار:یه ساعت دیگه برمیگردم خالی نبینمش ،من میدونم وتو...
زنعمو بیرون رفت ومن با چشمای گشاد به دانیار نگاه کردم که از پشت روی متکا افتاد زد زیر خنده...
کنارش نشستم:چیکار کنم مثل قبلنا مهربون بشه با من؟
گفت:دوستت داره ولی نگرانته،به روش خودش داره تنبیهت میکنه تا مثلا بزرگت کنه...
گفتم:به خدا دیگه بدون اجازه قدم از قدم برنمیدارم توبه کردم...
:میدونم..
به مجمع نگاه کردم:باید همه رو بخوری؟؟
بشقاب تخم مرغهارو جلوی خودش کشید شروع کرد خوردن...همیشه عاشق تخم مرغ بود....
با صدای خانبابا بیرون زدم، داشت با شوهر خاله ام حرف میزد....منتظر موندم حرفشون که تموم شد جلو رفتم....با لبخند احوالپرسی کرد که گفتم:خانبابا میخوام راهنماییم کنی....
دستمو گرفت شروع کرد قدم زدن که گفتم:دانیار باید استراحت کنه نمیخوام بهش فشار بیاد اما باید این مدت بتونم خودم زندگیمو دستم بگیرم وبرای همین هم به پول نیاز دارم تا بتونم وسایل ضروری خونه زندگیمو خودم بخرم ،راضی نیستم هر بار ایلدا وزنعمو واسمون نهار و شام بیارن....
چرخیدم نگاهش کردم:خانبابا باید چیکار کنم؟؟
به زمین وسیعی اشاره کرد:این زمین هم سهم مادرت که حالا رسیده به تو،به دخترا سهم دادم وحالا هم سهم تو رو میدم بکار و درو کن...
لبمو گاز گرفتم و با من من گفتم:ولی آخه بذر چی؟کارگر؟
خانبابا روی تخته سنگی نشست ،دست منم گرفت وکنار خودش نشوند:تا تپه دومی در تیررس مردهای ایله،یعنی تو تنها میتونی تا تپه دومی بری وبا خیال راحت بگردی ،اما از تپه دوم به بعد حق نداری قدم از قدم برداری، چون دیگه اونسمتها چوپانی نداریم واگه بخوای تنها بری کسی نمیتونه کمکت کنه و اما برای زمین،اسب هست وراحت میتونی زمین رو شخم بزنی، خودم یادت میدم برای بذر هم پیش خودم هست ،ولی برای برداشت از مردم کمک میگیری،مزد اونا هم از محصولی که درو میکنی پرداخت میکنی که هر ساله مزد رو من مشخص میکنم...
دستامو بغل کردم:میدونم خان این ایل هستین و وظایف سنگینی رو به عهده دارید، میدونم اهل خانواده باید مراقب رفتار وکردارشون باشن، اما من هربار نسنجیده باعث ناراحتیتون میشم...آهی کشیدم:میدونم خیلی حرفها پشتمه و شما اونقدر مرد هستین که توی دوره ای که کسی به دختر جماعت اهمیتی نمیده اما پشت من وایستادید...
گفت:تو که خیلی آرومی،مادرت دردسرهاش بیشتر بود...خندید:هیچ کس باور نداشت دختر باشه، از بس که جسور وشجاع بود...
مرور گذشته شادش کرده بود...
کلی با هم حرف زدیم، حتی یه کلمه ش هم از دلخوری نبود ،سوال نپرسید ازمن جواب حرف مردم رو نخواست ،حتی گلایه ای از مردم هم نداشت....
گفتم:هروقت یکی با حرفهاش دلمو شکست،فوری یه نفر دیگه اومد وشست دلمو از غم،هروقت اومدم بگم مرگ بر زندگی،یکی با بودنش کاری کرد رو به آسمون گفتم الهی شکرت از بابت خلقتت....خانبابا وقتی خیلی خسته ام تا زبون به ناشکری باز میکنم فوری نعمت هام جلوی چشمام میاد وقتای دلتنگیم،وقتی دلم پاره میشه زبونم تلخ میشه، اما فوری یکی پیداش میشه دلمو آروم میکنه....
خانبابا گفت:از زیور دلخور نباش، رفتارش از نگرانیشه،اونقدر دوستت داره که جلوی خودشو میگیره و حالتو از ایلدا میپرسه،بخیالش داره تنبیهت میکنه...
از روی تخته سنگ بلند شدم رو به روی خانبابا ایستادم:یعنی هنوز هم دوستم داره؟؟
خانبابا دستامو گرفت:متوجه غذاهایی که میفرسته نیستی؟؟همه برای توئه که کم نذاره واست...
دلخور گفتم:فکر میکردم دیگه قبولم ندارم،هر وقت میبینمش سرمو پایین میندازم ،شرمم میشه توی چشماش نگاه کنم ،فکر میکردم با بقیه هم نظره...
خانبابا بلند شد:شرم از چی؟؟اگه به حرف بقیه اهمیت بدی یعنی حرفهاشون رو تایید میکنی، اونوقته که خودت هم کم کم باورت میشه حرف مردم درسته...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوسه
گفت:قوی باش،سخته اما رها میشی از بند اسارت مشکلات،زندگی همینه ،خوشی وناخوشی کنار هم معنا پیدا میکنه اما دخترای من باید محکم تر از این حرفها باشن...دستامو فشرد که خندیدم....خندید،به زمین اشاره کرد:ببینم چه میکنی...
زمینمو شخم زدم،بذر توی دامنم ریختم وبا دست میپاشیدم روی زمین....گندمهای من ریشه بزنید....هوا سرد بود اما من خوشحال بودم....
روزها از پی هم سبقت میگرفتن....شکمم جلو اومده بود وتکونهایی رو حس میکردم...رفتار مردم همون بود وتغییری نمیکرد، همه به چشم زن ناپاک نگاهم میکردن، ولی سکوت کردم هرگز گلایه نکردم از کسی....
زنعمو رفتارش بهتر شده بود چهار چشمی مراقبم بود...
زنعمو گوهر مرتب بهم سرمیزد....اون مدت که نیومدن بود بخاطر زایمان عروسها بود که بیمارستان شهر بودن....برادرهام لحظه ای تنهام نمیذاشتن،هرچی برای خودشون میخریدن دوبرابرش سهم من بود...آراز پسرعموم نبود برادر بزرگم بود.....
دانیار روی تپه نشسته بود که کنارش نشستم...
گفتم:بچه ات اذیتم میکنه یه چیزی بهش بگو....
گفت:اگه اذیت میکنه به تو رفته...خندید:بلند شو،قدم بزنیم مادرم میگفت ماهه آخره قدم زدن برای زایمان راحت لازمه...
سمت امامزاده رفتیم ،میونه راه دلم شور افتاد:بیا برگردیم، امامزاده تا ایل خیلی فاصله داره، خانبابا گفته بود فقط تا تپه دومی برای ما امنه نه بیشتر...
با نگاه دانیار خجالت کشیدم از حرفم،مگه امنتر از دانیار هم بود؟؟؟
لبمو گاز گرفتم:ببخشید از بابت حرفم اما ما الان در شرایط مناسبی نیستیم...
دانیار ابروهاشو بالا برد:درسته حافظه ندارم، اما میتونم مراقبت باشم...
گفتم:خودم مهم نیستم،تو مهمی واسم...
گفت:خواب امامزاده رو دیدم،بیا تو رو برسونم چادر،خودم تنها میرم...
فوری دستشو گرفتم:هرجا میری با هم بریم،طاقت نمیارم منتظر بمونم....
لبخندی زد ، با هم از کوه بالا رفتیم....چندبار ایستاد تا نفسی تازه کردم با این شرایطم شده بودم لاک پشت...
نفسمو فوت کردم:امامزاده چقدر راهش دورتر شده قبلنا نزدیکتر بود مگه نه؟؟؟
رو به روم نشست:راه دور نشده،خانم بنده لاکپشت شده....
پشت چشمی نازک کردم:بزار بچه ام دنیا بیاد، با هم مسابقه میدیم آقا...
جلوتر راه افتادم ،صدای خنده هاش توی گوشم بود ...به باغ امامزاده که رسیدیم ذوق زده گفتم:دیگه راهی نمونده...
با ایستادن دانیار برگشتم که دیدم اخم کرده،خودشو بهم رسوند: میتونی تندتر راه بری؟؟
پیراهنم رو با دست بالا گرفتم:آره....
گفت:با احتیاط اما سریع برو....صداهایی به گوشم رسید و دلشوره امونم رو بریده بود، نزدیک امامزاده که رسیدیم کمر خم کردم سلام کنم که کسی از پشت گفت:پس بلاخره رو در رو شدیم...
دانیار اجازه نداد برگردم به عقب وبا تموم تلاش وارد امامزاده شدیم....
میرآقا با دیدنمون بلند شد:خوش اومدین با اهل ایل اومدیدن؟چه بیخبر؟
دانیار در امامزاده رو از داخل بست:اینجا اسللحه دارید؟؟
میرآقا خودشو جلوی پنجره انداخت:پس این همهمه از عابدخانه؟؟
دانیار کلافه نگاهم کرد:باید خانمم رو جای امنی ببرم ،حالش مساعد نیست...
چشم از پنجره برنمیداشتم، عابد خان بود و دار ودسته اش البته با عمو....
بغضم شکست که دانیار بی توجه به میرآقا گفت:چیزی نیست عزیزم،من کنارتم...
با هق هق گفتم:اگه بلایی سرت بیاد؟اگه طوریت بشه....
گفت:هیچی نمیشه،با کوچکترین صدایی خبر به ایل میرسه،تا همین الانش هم مردهای ایل باخبر شدن...
میرآقا گفت:خان دست خانم رو بگیر ببر اتاق پایین،زیرزمینه،پنجره هم نداره ،در رو ببند بهتره اینجا نباشه...
به دانیار گفتم:من از کنارت تکون نمیخورم،هرچی میخواد بشه باید باهم باشیم....
میرآقا با تشر گفت:دختر جان اینجا جای تو نیست، خیالت راحت در این امامزاده رو توپ هم تکون نمیده ،پس برو زیر زمین بذار بفهمم باید چیکار کنم...
باهم از پله ها پایین رفتیم...بوی نم میداد اینجا...
به دانیار گفتم:یا باهم از اینجا بیرون میزنیم یا برای همیشه همینجا میمونیم، دیگه طاقت ندارم دیگه تحمل درد ندارم،هیچ جا هم جایی واسه من نیست ،هر جا برم یکی پیدا میشه از بودنم رنج میکشه،فقط تویی که کنارت جا و مکان دارم،دانیار دیگه تنها نرو،هرکاری خواستی انجام بدی اینو در نظر بگیر که یه زن پا به ماه اینجا منتظرت میمونه...
گفت:نگران نباش فقط هر سروصدایی رو که شنیدی حق بیرون اومدن نداری...
رفت ونفهمید جانم رو همراهش برد...در زیرزمین رو بست صدای قفل کردنش میومد....
سروصدا میمومد وبا صدای گلوله از درد کمر جیغی کشیدم....
نفس نفس میزدم ،خواستم خودمو به در برسونم اما نمیتونستم...درد بدی افتاده بود به جونم...
دیدن خونی که داشت شلوارمو خیس میکرد جا خوردم...کمرم تیر میکشید، شکمم درد میکرد....قالی رو چنگ زدم ،دهنمو باز کردم تا بتونم راحتتر نفس بکشم، اما نفسهام به شماره افتاده بود...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدسیوچهار
صداها قطع نمیشدن وجیغای من کم میشد توی این بلبشو...چشمامو بستم،خیس عرق شده بودم، یاد خانجون افتادم وقتی موقع کوچ بچه ها رو بدنیا میاورد...
با مشت به دیوار کوبیدم ..چشمم به در بسته افتاد...گوشه دیوار چندتا صندوقچه بود روی هم...
لبمو به دندون گرفتم اشکهام تمومی نداشت از درد شکم و کمرم،به در نگاه کردم کاش دانیار بیاد،کاش خانجونم بیاد...
با صدای بلند زدم زیر گریه ،خانجونم رو صدا زدم زنعموم رو میخواستم...
یه تیکه از پارچه رو لای دندونام گذاشتم،خانجون میگفت بچه بمونه به شکم خفه میشه،من بچمو دوست دارم ،خودم خفه بشم اما بچه ام سالم بمونه...
جیغ های خفه میکشیدم تا بالاخره بچه بدنیا اومد،درد بدی به کمرم بود،درد امونم نمیداد....
با دست آروم به پشتش زدم،دستمو توی حلقش بردم که صدای گریه ش بلند شد....
پارچه رو دورش پیچیدم که جیغم به آسمون رفت....تازه یادم افتاد خانجون چیزی از جفت بچه میگفت که همراه بچه باید به دنیا میمومد....گریم گرفت،بچه ام گریه میکرد اما تنم قفل کرده بود هیچ کاری از دستم برنمیومد با صدای بلند شروع کردم خدارو صدا زدن،به هق هق افتادم اما برای اینکه این درد از جونم بره و بچمو بغل بگیرم ،چشمامو بستم نفسمو حبس کردم ،تمام تلاشمو کردم، تموم رمق جونمو بیرون ریختم...با دیدن بچه بیجونی شوکه شدم...دردمو کنار زدم توی آغوش گرفتمش،نفس نمیکشید،گریه نمیکرد بچه معصومم بی حرکت وچشم بسته با دهان باز....لبام میلرزید شروع کردم مثل آراز فوت کردن به صورتش،روی دستم خوابوندمش وبا دست دیگه توی دهنش کردم،بچه ام بخاطر من جونش و از دست داده بود....هق هق میزدم اما نباید دست وپاهامو گم میکردم، دهن بچمو از آبی که خورده بود پاک کردم،یکیش گریه حنجرشو پاره کرده بود، اونیکی بی جون بین دستای من،به شونه و کتفش دو ضربه زدم،تند تند بهش فوت کردم ولبمو روی لب کوچیکش گذاشتم وبهش نفس دادم....
اونقدر این کارو کردم و جواب نگرفتم که بین دستام فشردمش و آراز رو صدا زدم ،همیشه اینجور مواقع بره های تازه متولد شده رو نجات میداد ،اما من هیچ وقت نبودم پیشش که درست یاد بگیرم باید چیکار کنم....بچمو تو بغلم گرفتم که توی دستام لرزید....مثل دیونه ها نگاهش کردم سرخ شده بود که فوری به پشت کردمش که چیزی نرم آبکی از گلوش پرید وشروع کرد گریه کردن....صدای گریشون خنده روی لبم آورد....
دیگه درد نداشتم،شکمم،کمرم خوب شده بودم....بچه هامو بقچه پیچ توی بغل گرفتم هر دو رو باهم شیرمیدادم...شیرخوردنشون درمون دردهام شده بود ،میترسیدم از دستم بیفتن ،اونقدر ریز بودن ولیز،که شش دونگ حواسمو دادم بهشون....
وقتی دست از شیرخوردن برداشتن آروم زمین گذاشتمشون،با پارچه صورتشون رو تمیز کردم ،هر چند لک خون به صورت وبدنشون بود....دستامو روی دهنم گذاشتم بیصدا گریه میمردم،مادرم چه دردی رو تحمل کرده بود برای من، ومن هیچ وقت یادش نکرده بودم....بدنم میلرزید از دیدن این طفل معصومهایی که حتی نمیدونستم حالشون چطوره....
طرف در رفتم اما چون زیرزمین بودم فقط همهمه ضعیفی به گوشم میخورد درست نمیشنیدم...
دستمو مشت کردم اما به در نکوبیدم،لبمو به در چسبوندم چندبار در رو بوسیدم:یا امامزاده خودت مراقب دانیار و میرآقا باش،حالا که من مادر رو روسیاه نکردی،دانیار رو بهم برگردون،میرآقا رو ببخش بهمون،یا امامزداده اونقدر پاکی که مردم از راه دور میان تا واسطه بشی بین خودشون وخدای خودشون،بزرگی کن در حقم،داغ به دلم نذار به خدا دیگه نمیتونم....
سرخوردم کنار در نشستم...به بچه هام نگاه کردم سرخ بودن و ریزه میزه،با تکون یکی از بچه ها فوری پرواز کردم سمتشون،توی خواب نقی زد وچشم باز کرد...تند پارچه رو باز کردم خیس بود وفوری با پارچه دیگه پوشوندم بچمو،قبل اینکه گره بزنم با دیدن بدنش تازه فهمیدم بچه ام پسره...خم شدم با احتیاط بوسیدمش:فدات بشم که حاضر نشدی بخاطر من چشماتو به روم ببندی....دوباره وسه باره بوسیدمش که دستاش تکون خورد...با چشمای باز اتاق رو نگاه میکرد...پسرک رها شده از چنگ عزرائیل حالا چشم شده بود برای دیدن دنیا....دستی به پارچه بچه دیگه ام کشیدم نم داشت...راحت خوابیده بود با سیر شدن شکمش....بیصدا پارچشو عوض کردم که صدای پیرزن توی گوشم پیچید:بچه ات پسره،به دنیا که بیاد رخت میبنده تموم دلنگرونی ها و غم چشمات....بچه اولم هم پسر بود....خم شدم و این پسرم رو هم بوسیدم،بوسه هامو تقسیم کردم بینشون...
خم شدم گره رو شل بستم که در به صدا در اومد...تند دستی به سرم کشیدم، می نار سرم بود....روی بچه هام خم شدم:یا ضامن آهو،ضامن بچه هام باش،نذار طفلهای معصومم به دست نااهل بیفتن...بچه هامو بو کشیدم و دویدم سمت در....قفل رو باز کرده بود که از داخل هل دادم، نتونه بیاد داخل....
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوپنج
با چشم گریون بچه هامو نگاه کردم که حالا هردوشون بیدار بودن وبا چشمای درشتشون فقط کنجکاوی میکردن برای بیشتر دیدن...
صداها ضعیف بود تقه ای به در خورد:آساره باز کن عزیزم دانیارم....
شوکه از جلوی در عقب رفتم...در باز شد ودانیار که دستش زخمی بود فوری اومد داخل :طوریت نشده که؟همه چی رو فراموش کردم و گفتم:یا ابالفضل دستت
خندید و گفت:تموم شد همه چیز،دیگه نبینم گریه کنی....
خندیدم،شاد وخندون گفتم:بچه هامون آرومن،درست مثل تو...
بغض به گلوم چنگ زد اشکم چکید:دانیار مرگ رو با چشمام دیدم،بچه هام،تو،وخدایی که دیگه راضی به زجر کشیدنم نبود....
دانیار اول نگاهی به بچه ها و بعد به من انداخت:توو،توو تنهایی زایمان کردی؟؟لکنت گرفته بود ،اما وقتی چشماشو بست تازه یاد زخمش افتادم ،فوری نشوندمش کنار بچه ها ...سروصدا میمومد وزنعمو بود که خودشو توی اتاق انداخت....به بازوی دانیار نگاهی انداختم زخمش سطحی بود فوری از همون پارچه سبز جدا کردم ودور زخمش بستم...مدام چشماشو میبست وچند بار سرشو به دیوار کوبید که گفتم:آروم باش،الان میریم خونه....
با داد زنعمو حتی سمتش برنگشتم فقط گفتم کمکم کنید دانیار رو ببرم خونه....
به چشم زدنی اتاق شد پر از ادم...همه اومده بودن زن ومرد، ولی توی اتاق فقط خانواده من بودن، حتی زنعمو گوهر هم اومده بود تا چشمش به من خورد روی صورت خودش زد:روم سیاه،تک وتنها زایمان کردی؟الهی بمیرم به حق فاطمه زهرا...میخواست منو از دانیار جدا کنه که با گریه گفتم:حالش بده سردرد گرفته،تقصیر منه....
هیچ کدوم نتونستن جدامون کنن که آراز گفت:تکتکشون رو نابود میکنم، دیگه نمیذارم حتی اسم درد رو بشنوی...
هق زدم:تنها بودم ،صدات زدم اما نشنیدی،نیومدی،دانیار تنها بود نذاشت پیشش بمونم حالش بده...
گفت:دیگه تموم شد،بلند شو باید برگردیم...
رو به زنعمو گوهر گفت:بچه ها رو باخودت بیار،باهامون همراه شو که کنار مادرشون باشن،به عموهام گفت:دانیار باید بره شهر،ممکنه این سردردش بخاطر تصادف قبلی باشه ،یا فشاری که تحمل کرده،دستش هم باید چک بشه...
باهم میبرمتون شهر،تو و بچه هات هم باید معاینه بشین،آخه تو رو چه به بچه ؟
خندیدم...از کوه پایین اومدیم آراز من وبچه ها،همراه دانیار رو توی گاری گذاشت:میریم شهر....زنعموها،چندتا از عمو ها هم همراهمون
رو به دانیار گفتم:حالت بده؟؟
گفت:فقط صدا توی گوشمه،صدایی که اذیت میکنه و سرم داره میترکه....
گفتم:الان آراز ما رو میرسونه بیمارستان ،از اونجا زنگ میزنم ساواش....خبری از خانبابا وعمو رشید نبود حتی عمو مختار هم ندیده بودم....
به بیمارستان که رسیدیم وقتی دکتر برای معاینه اومد فوری گفتم:اول شوهرم ،من خوبم...
دکتر با تعجب به سرتا پای من نگاهی انداخت ،دانیار رو معاینه کرد وقتی تند تند از وضعیتش گفتم فوری چیزی نوشت وداد پرستار که تخت دانیار رو تکون دادن..
دو دستی تخت رو گرفتم:منم میام....
دکتر گفت:کجا میری؟؟باید بره اتاق بغلی برای چکاپ کامل...
استین لباس دکتر رو کشیدم:حالش خوب میشه مگه نه؟؟
گفت:حالش خوبه،خوبتر هم میشه،آخه بچه تو رو چه به شوهر اونم توی این سن...
اون از آراز،این هم از دکتر،عصبی گفتم:من قدم کوتاهه وگرنه سنم بالاس مثل بقیه...
دکتر خنده اش گرفته بود...
زنعمو گوهر که تموم مدت با سکوت کنارمون وایساده بود گفت:آقای دکتر ،دخترم تنهایی زایمان کرده اونم دو قلو،میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه چون زایمان یکیش هم سخته ،دو قلو که من هنوز هم باورم نمیشه اون هم با شرایط دخترم....
دکتر با تعجب گفت:دوقلو اونم تنهایی بعد راحت راه میره وحرف میزنه؟
خواستم از تخت بیام پایین که دکتر با ابروهای پریده گفت:حتما الان میخوای بری پیش شوهرت؟؟
سرمو تکون که دادم دهنشو باز کرد نفسشو بیرون داد:درد میدونی چیه؟؟
بغض کردم:فقط میخوام حال شوهرم خوب بشه،حتی اگه تا آخر عمر حافظه اش برنگرده هم باز شاکرم اما حالش خوب باشه سردردش بره...
دکتر دستی به گردنش کشید با چشمای گرد بچه هارو معاینه کرد و در آخر گفت:زایمان اول بوده درسته؟؟
زنعمو دستپاچه گفت:آره دخترم طوریش نیست که؟؟
دکتر نزدیکم شد:چطور بچه هارو به دنیا آوردی؟؟بچه ها موقع تولد چه واکنشی داشتن وچطور بدون امکانات تونستی تنهایی از شکمت بگیری؟
به آراز نگاه کردم پاکتی دستش بود وگفتم:قبلنا چندباری دیده بودم خانجونم به بقیه کمک میکرد اما نمیذاشتن من نزدیک بشم ولی آراز رو بارها دیدم بره هارو چطور به دنیا میاورد برای همین هرکاری که کرده بود رو انجام دادم...یکی از بچه هام،پسر دومم وقتی دنیا اومد نفس نداشت، اما با چیزایی که از برادرم یاد گرفته بودم نفسش برگشت،هر دوشون راحت شیر خوردن،گریه کردن،خوابیدن حتی ادرار داشتن این یعنی بچه هام سالمن مگه نه؟؟؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوشش
آراز که حالا جفت تختم بود دستش مشت شد،خوب میدونستم عصبیه...
دکتر با هر کلمه ای که به زبون میاوردم بیشتر چشماش باید میشد و در آخر گفت:با دیدن زایمان گوسفند تونستی بچه هاتو به دنیا بیاری؟؟
صدای گریه زنعمو گوهر باعث سد اخم کنم:حالم خوبه،شما که میپرسین مادرم حالش بد میشه...
دکتر دستاشو بالا برد:خدا،فقط خدا این دختر وبچه هاشو بهتون بخشیده وگرنه این زایمان اونقدر سخت بوده که مادر وبچه هارو با هم ازتون میگرفت....
دکتر با دیدن اخم من لبخند ارومی به لبش نشوند:شوهرت حالش خوب میشه،بچه هات وخودت هم حالتون خوبه، ولی من هیچ وقت شما وحرفهاتون رو فراموش نمیکنم،تازه الان فهمیدم معجزه که میگن چیه....قبل رفتن با خنده گفت:استراحت کن،نمیدونم چرا درد رو حس نمیکنی اما بیشتر مواظب خودت باش چون احساس میکنم خودتو،شرایطتت رو یادت رفته...
دکتر که رفت آراز به زنعموگوهر گفت:لباساشو عوض کن،میریم خونه خودمون،یه مدت پیش خودمون میمونه....
دستشو گرفتم:نه،بدون دانیار هیچ جا نمیرم....
پاکت رو روی تخت گذاشت:حالش خوبه،بهش سر زدم گویا یه چیزایی یادش اومده از تصادف گذشته ،بخاطر همین سردردی شده،دکتر مسکن زده با هم برمیگردین، البته پیش ما ،تا وقتی که یه سری ها رو مجازات کنیم اون هم به حق...
ایلدا بچه به بغل کنارم وایساد:فکر نکنم صلاح باشه از ما دور باشن،لطفا آقا آراز رو قانع کنید...
زنعمو حق به جانب گفت:توی خونه من هیچ مشکلی برای دخترم پیش نمیاد،حق هر مادریه خودش از دخترش مراقبت کنه،این مدت هم چندباری گفتم آساره رو بیارم پیش خودم اما هربار مخالفت کردین،زبونم لال اگه بلایی سر دخترم میومد چه خاکی توی سرم میریختم؟هر بار یه دردسر جدید واسش درست میکنن،عابد خان باید مجازات بشه،طلایه ومادرش هم به کاری که کردن باید جلوی اهل ایل شلاق بخورن تا درس عبرتی بشه،به روح سیدا دیگه یه قدم هم عقب نمیکشم،از لحظه ای که آساره رو با این وضع لباس و جفت بچه دیدم، روح از تنم بیرون زده،یه زن حامله اون هم دست تنها چطور تونسته زایمان کنه اون هم دو قلو؟حتی زبونم نمیچرخه به قول دکتر بگم معجزه است.....زنعمو زیور خمشد، بچه دومم رو بغل گرفت...
با صدای گریه یکی از بچه هام ایلدا فوری بچه رو دستم داد....می نارم رو گذاشتم روی صورت بچه ام که راحت شیر بخوره...
ایلدا روی تخت نشست ،سرش پایین بود که زنعمو زیور گفت:خان قراره چه بلایی سر ایل پایین بیاره؟؟
ایلدا سر بلند کرد:از قبل برگشت آساره، خان پیگیر بوده ،همه خونه های عابدخان. رو ویران کرده روی سرشون،یه سری دختر بیگناه رو که آلوده شون کرده بودن هم فرستادن پیش خانواده هاشون،ساواش هم بدتر از خان این مدت یه لحظه هم سر آسوده زمین نذاشته،اینطور که پیداست آخرای کار عابدخانه....
زنعمو گوهر آهی کشید:پسر و دختر عابد خان از فرنگ برگشتن....
ایلدا با تعجب گفت:دخترعابد خان؟؟
زنعمو گوهر یه نگاه به من و بچه ها انداخت:آره،پریوش وقتی دخترش دنیا میاد از ترس عابد خان شبونه با کسی راهی تهرانش میکنه ،نمیتونسته شاهد بشه بچه اش به جرم دختر بودن زیر لگدهای عابدخان جون بده ،برای همین از خودش دورش میکنه که در امان باشه ،اسمش هم گذاشته بود پریماه،اسد هم که همیشه سر کارهای عابد خان و بلاهایی که سر مردم میاورده با پدرش درگیر بوده که پریوش بلاخره زبون باز میکنه به پسرش ماجرا رو میگه و با التماس میفرستش فرنگ،اسد هم قبل رفتن دست خواهرشو میگیره با هم میرن،عابدخان حال جسمی خوبی نداره ،گویا درد عجیبی زده به گلوش دیگه نمیتونه درست وحسابی غذا بخوره،داره سعی میکنه سرپا بشه اما روز به روز بدتر میشه،حالا بچه ها برگشتن البته از بچه های عابد خان فقط همین یه جفت تونستن سالم بمونن که اونم از صدقه سر دوریشون بوده....
زنعمو زیور پسرمو بوسید:تربیت بچه هاش چطوره ؟؟
زنعمو گوهر لبخندی از رضایت زد وگفت:مرتب به خانجون سر میزنن،زمین وآسمون با عابد خان و طایفه اش فرق دارن، اصلا قابل مقایسه نیستن،کی باورش میشه عابد خان با اون همه پلیدی یه همچین ثمره هایی داشته باشه،آراز پیگیره که اسد بشه خان ایل،البته که دیگه از اون قدرت قبلی چیزی نمونده و مردم ایل هم خواهان اسد هستن....
ایلدا ناراحت گفت:از عروستون چه خبر؟؟حالشون چطوره؟؟
ترسیده به زنعمو نگاه کردم که گفت:والا چی بگم،دختره از وقتی وارد خونه ما شده معلوم نیست دنبال چی بوده ،والا اولا دختر خوبی بود، آروم وسنگین اما از وقتی پای مادرش به زندگیش باز شده، از جلد خودش به در شده،وقتی میبینه دوتا از عروسام زایمان کرده ،دست به هرکاری زده البته با تجویز مادرش،حالا هم معلوم نیست مادرش چی به خورد این دختر داده که دیوانه شده،اگه دست و پاهاشو نبندیم دیگران که هیچ،حتی به خودش هم رحم نمیکنه،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوهفت
تموم تلاشمو کردم واسش مادر باشم،میدونستم ذاتش بده اما با خودم میگفتم پیش ما بهتر میشه ،ولی مگه مادرش گذاشت؟ پسرم هم یه پاش ایله،یه پاش شهر وبیمارستان،دکترا جوابش کردن گفتن همون توی خونه ازش نگهداری کنید .
مادرش حالا دیگه حتی بهش سر نمیزنه ببینه دخترش زنده است یا مرده،کار خودشو کرد وسر خونه زندگی خودش داره خوشی میکنه....
از گوشام داشت دود بلند میشد چی میشنیدم من؟؟؟.
آب دهنمو قورت دادم:نرگس؟؟
زنعمو لبخند تلخی زد:آره،یه اتاق واسش جدا درست کردیم ،آراز آب و غذاشو میبره بهش میده...چشماش پر شد:کار خدا رو میبینی؟
اشکم چکید برای مظلومیت برادرم،چرا باید این بلاها سرش بیاد؟اونم آراز که بهترین دنیاست....
عمو لهراسب وکوهیار از دست دانیار گرفته بودن وبا نزدیک شدن به ما گفتن:اگه آساره مشکلی نداره بهتره راه بیفتیم بچه ها نیاز به استراحت دارن...
با ماشین اومده بودن وقبل سوار شدن خودمو به آراز رسوندم:بیام ایل پیش خودت؟؟؟
آروم ابروهامو بالا زد:نه بهتره برگردی ایل خودت،از این پس ایل تو میشه ،همون ایل شوهرت....
ناراحت نگاهش کردم که خندید:یادته بهت گفتم تو رو چه به بچه ؟؟
گفت:مادر این حرفمو شنید فکر کنم تنبیه در کاره...
خندیدم:حقته پسر بد....
گفت:چقدر بزرگ شدی،دیگه خبری از اون دختر بچه شیطون ولوس نیست....
سرمو بلند کردم:همیشه واست دعا کردم خوشبختترین باشی،توی خوشی وناخوشی فقط تو رو خواستم حتی قبل صدا زدن خدا،میدونی چیه؟تو همه زندگی منی،همه دار و ندارم،توی همه سختی هام میدونستم تو منو فراموش نمیکنی،قبولم داری،همیشه پشت منی اما تو چی؟؟من توی هیچ کدوم از سختی هات پشتت نبودم، حتی خودم شده بودم سخت ترین سختی زندگیت....
لبامو با دندون گاز میگرفتم تا نلرزند....
گفت:پس خوش به حال تو که منو داری...:منو ببخش که خیلی بد ام،منو ببخش که همیشه نگرانت کردم ونذاشتم آب خوش از گلوت پایین بره،فکر میکنی نمیدونم از ما دور شدی به خاطر زندگی من؟فکر میکنی خبر ندارم نرگس واست چه کارهایی که نکرده بود وچه نقشه ها که پیاده کرده بود خودت با چشمای خودت باید ببینی به چه حال وروزی افتاده،جنون به این سبکی رو تا به حال ندیده بودم ،مزد تموم پلیدهاشو یکجا از خدا گرفت...
نگاهش کردم:پس مزد خوبی های تو چی؟خدا کی میخواد مزد قلب مهربونتو بده؟؟
به ماشین ها اشاره کرد:باید بری منتظرن...
گفتم:تو خدای روی زمین منی،تو خودت مزد خوبی های خدایی،فکر میکنی نمیدونم پدرعابدخان رو دراوردی؟من هم میدونم برای آسایش من از زندگی خودت گذشتی،مادرم خیالش از بابت تو راحت بود که چشماشو بست ،تا حالا مادرمو درک نمیکردم اما امروز خیلی چیزارو تجربه کردم،امیدوارم اونقدر عاقل شده باشم که دیگه دردسر درست نکنم تا عزیزانم راحت وآسوده زندگی کنن..
:برو مادربزرگ،برو قوم شوهرت منتظرن نندازشون به جون من....
نگاهش پر از مهر بود ،عقب عقب میرفتم ونگاهش میکردم مگه کلمات میتونستن خوبی ها وگذشت این مرد رو وصف کنن؟؟؟.
واسش دست تکون دادم وسوار ماشین شدم...
وقتی به ایل رسیدیم به چادر خودمون رفتیم، زنعمو گوهر فوری بچه هارو تمیز کرد وتازه فهمیده بود پسرن،ایلدا هفت گوسفند رو داده بود ذبح کنن...
چادرم پر شد از زنان ایل که زنعمو گوهر گفت:بچه ها پسرن....
پیرزنی که وعده امروز رو بهم داده بود گفت:خبربدین میرآقا بیاد توی گوش این طفل معصوم ها اذون بگه،کار خدارو ببین...کنار بچه ها نشست:یکی شبیه پدر،یکی شبیه پسر....
باتعجب از حرفهاش بهش خیره شدم که رو به ایلدا وزنعمو زیور گفت:این دختر نه ماه تمام درد کشید واز وقتی اومده بود پیش ما، هر زخم زبونی رو شنیده بود اما شیرزن بود به روی ما نیاورد،یه جفت پسر رو تنهایی توی امامزاده زاییده،پسرایی که یکی به سهراب خان برده ،دیگری به دانیار خان،اونقدر شبیه هستن که منی که بچگی هاشون رو دیدم به جرات میگم خودشوننن ودوباره متولد شدن،شاید هم خدا با اینهمه شباهت اومده بود گواه از پاکدامنی این دختر بیگناه بده...
نم چشمهاشو گرفت:آره خدا خودش آستین بالا زده تا روی دهن یاوگویان بزنه ،تا دیگه کسی به این دختر بی مادر زخم نزنه....
پیرزن عصا به دست بلند شد رو به مردم گفت:چیه؟حالا هم میخواید بگید این زن ناپاکه؟
شمایین که از خودتون داستان سرهم کردین وننگ زدین به این دختر،بیاید ببینید بچه ها چطور پاکدامنی مادرشون رو فریاد میزنن...پیرزن خمیده رفت ودیگه به پشت سرش نگاه نکرد..
همهمه بلند شد ویکی از زنها با گریه گفت:خدا به کمرم بزنه اگه از قصد حرفی زده باشم،هرکس دیگه هم جای ما بود همینجور فکر میکرد، آخه یه زن آبستن چند روزی بیخبر نباشه وبعد مدتها بگن از خونه عابدخان سردراورده، رو هرحرفی دنبالش زده میشه،ما چه میدونستیم خدا چطور سایه انداخته بود روی سرش،البته فقط به ما ختم نمیشد وهمه اینا از زبون گلی ودخترش طلایه بود،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یار باشد، دشمن هزار باشد
" شب بخیر ".💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹
🌸✨چهارشنبه ون عالی و بینظیر
🌷✨هـزاران
💓✨خوبی برای امروزتون
🌸✨وهزاران عشق نثار شما،
🌷✨نازنین دوست
💓✨الهی!🙏
🌸✨دلت مثل روز روشن و
🌷✨مثل برکه آروم باشه،
💓✨شادی قلبت مداوم،
🌸✨نفست گرم،
🌷✨روزگارت پرعشق
💓✨و لبريز از اتفاقات قشنگ باشه
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوهشت
اونا مینشستن وحرف میزدن ومینداختن به زبون مردم...
یکی دیگه ش گفت:خان داده هر دو رو بازداشت کرده، البته توی سیاهچادر خودشون...
سرمو بلند نمیکردم دلم میخواست تنهام بذارن تا پیش بچه هام به خواب برم...
زنعمو گوهر استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد:میتونید برید، دخترم باید استراحت کنه،درد زیادی رو تحمل کرده،شوهرش هم مسکن زده استراحت لازمه...
چادر خالی شد وزنعمو زیور بیرون زد...
ایلدا یه گوشه به قالی خیره شده بود وهمراه زنعمو گوهر بیرون رفتن...
دراز کشیدم چشماش بسته بود....
به خودم که نگاه کردم تازه لباسام وظاهرم یادم اومده بود...
تند تند با آبی که توی لگن بود خودمو شستم، لباس تمیز پوشیدم و به خواب رفتم...
چشم که باز کردم همه جا تاریک بود، صدای بچه ها میومد، زنعمو زیور بالاسرشون بود، داشت گریه میکرد البته بیصدا....
کنارش که نشستم گفت:به پاکی تو مگه میشه شک کرد؟
هوای آغوش مادرانش رو کرده بودم، سرمو روی شونه اش گذاشتم:اما دانیار رو بیشتر از من دوست دارید، واسه اون غذاهای خوشمزه درست میکنید اما منو فراموش کردین، دیگه مثل قبلنا دوستم ندارید دیگه دخترم،عزیزم صدام نمیزنید...
با تکون بدنش فهمیدم داره میخنده،چرخید که توی آغوشش جا گرفتم...
سرشو تکیه داد به سرم:یعنی اون همه غذا برای دانیار بود؟بادامهای پوست گرفته وکاسه گردو چی؟اونا هم سهم دانیار بود؟
ذوق زده گفتم:نه خودم خوردمشون....
بیشتر به خودش فشردم:اگه طوری میشد دق میکردم...
بوسیدمش:ببخشید نگرانتون کردم اصلا نفهمیدم یهو اونهمه مرد اومده بودن اونجا چیکار،میراقا ودانیار فرستادنم زیرزمین ،اما از ترس حالم بد شد و بقیه هم که خودتون میدونید....
زنعمو لبشو گاز گرفت:بالا سر بچه هامم،دلم به نفرین نمیره ،اما کار گلی بوده،گویا شمارو دیده روی تپه و بعدش تو رو درحال رفتن به امامزاده،مثل اینکه خبر نداشته همراه دانیار رفتی و به خیال خودش باز هم تنهایی وبیفکری کردی،عابد خان وآدمهاشو دستگیرکردن ،فقط قبلش مردم به حسابشون رسیدن وبعد تحویلشون دادن به مامورین نظام...سرمو بین دستاش گرفت:هنوز هم باورم نمیشه زایمان کردی،اونم تو وبه تنهایی،آخه مگه میگه؟دوقلو؟
آروم گفتم:خیلی ترسیدم،درد داشتم،ولی تموم مدت حس میکردم یکی کنارمه،یکی بود که با دستاش روی شکمم رو فشار میداد،یه لحظه از شدت کمردرد به بیهوشی رفته بودم که با سیلی که توی صورتم خورد چشم باز کردم،زنعمو یکی بود که تنهام نذاشت وکمکم کرد بچه هارو سالم به دنیا بیارم.یادمه آراز هم موقع تولد بره ها اجازه نمیداد نزدیک بشم به قاش،میگفت خوب نیست من ببینم، اما از همون دور میدیدم چطوری بره هارو از مادر میگیره وبندنافشون رو جدا کرده با نخ میبنده...خندیدم:با اونهمه دردی که کشیدم، وقتی بچه ها به دنیا اومدن مثل پر سبک شده بودم، دیگه خبری از درد نبود خوب خوب شده بودم ،تنها دلنگرانیم دانیار بود ومیرآقا،درسته سروصداهارو درست نمیشنیدم اما دست تنها بودن در برابر اون عابد خان وآدمهاش،زنعمو دق کردم،دیگه تحمل هیچی رو ندارم،تلاش میکنم صبورباشم ،قوی باشم اما مو از سر عزیزانم کم بشه پاهام بیجون میشه ،با سر زمین میخورم،دعا کردم اگه بخواد بلایی سر دانیار بیاد خدا اول منو ببره پیش خودش...
با دستی که روی لبم گذاشت صدام خفه شد...
گوشه چادر کنار رفت، زنعمو گوهر بود که با فانوس ویه مجمع غذا اومد...فانوس رو اویزون کرد وگفت:چرا توی تاریکی نشستین؟؟؟
بچه هام بیدار بودن ،با دیدن فانوس فقط نگاهش میکردن،کف دست وپاهاشون سیاه بود از سوخته اسپندی که واسه شون دود کرده بودن...زنعمو گوهر مجمع رو وسط چادر گذاشت:آساره دانیارخان رو بیدار کن باید یه چیزی بخوره،جیگر به سیخ کشیده ایلدا،راستی خان هم تازه رسیده از راه....
زنعمو زیور دست روی زانو گذاشت بلند شد:خودم بیدارش میکنم تو بچه هارو شیر بده....
زنعمو گوهر جگر لای نون پیچید دستم داد:بیا، بخور جون بگیری،چندبار اومدم بیدارت کنم اما وقتی دیدم راحت خوابیدی از دلم نیومد....
لقمه رو به سختی قورت دادم شروع کردم شیر دادن بچه ها...
دانیار صورتش رو شست قبل شام خودشو کشوند سمت بچه ها،شوق خاصی توی چشماش بود ،پیشونی بچه هارو بوسید نگاهی به صورتم انداخت وکنار زنعموزیور نشست....
خودشون میخوردن وبرای من هم لقمه میگرفتن،اشتهام چقدر باز شده بود...
زنعمو گوهر بچه هارو ازم گرفت:تو برو شام بخور خودم حواسم بهشون هست...
حواسش همیشه به من بود، به منی که جز دردسر هیچی واسش نداشتم، هرجا رو نگاه میکردم مانندش نبود کجای دنیا همچین زنعمویی بود که دختر برادرشوهرشو از جونش هم بیشتر دوست داشته باشه؟؟کجای دنیا پسرعموهایی هستن که عاشق دخترعموشون باشن؟؟کجای دنیا همچین مهر ومحبتی وجود داره؟؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیونه
ما توی ایل زندگی میکردیم،ایلی که حتی خانش هم از دختر جماعت تنفر داشت ومردم دختر رو ننگ میدونستن، اما من توی خانواده ای قد کشیدم که دوسم داشتن ،نمیذاشتن خاک به لباسم نشینه،برای هر کس از زنعمو وپسرعموهام بگم بی شک به من میخندن و دیونه میپندارنم.ما در روزگاری زندگی میکنیم که دختر قدمی اشتباهی برداره از خانواده رانده میشه اما من هر بار با اشتباهاتم عزیزتر شدم ومراقبتشون
بیشتر،هیچ حرفی برای قدردانی از این همه محبت نداشتم،اصلا بلد نبودم چطور باید شاکر همچین نعمت هایی باشم...
همه کنار کشیده بودن وبه تنهایی مجمع رو خالی کرده بودم، زنعمو زیور با گوشت کبابی برگشت که خجالت زده گفتم:من دیگه سیر شدم...
زنعمو اخمی کرد:بخور،زایمان سختی داشتی، باز خوبه خودت خوش خوراکی و نمیخواد به زور توی حلقت بریزیم....
قاشق به دهن نگاهش کردم که زنعمو گوهر پسرا رو توی گوهواره بست و با هم بیرون زدن...
بشقاب رو کنار دانیار بردم:بیا با هم بخوریم...
گفت:چطوری ازت تشکر کنم که دردهای این مدت رو فراموش کنی؟؟
ذوق زده گفتم:اینجوری نگام کنی من دیگه هیچی نمیخوام...بشقاب رو کنار زد که گفتم :درد داری؟؟سردرد داری هنوز هم؟؟
به دستش نگاهی انداخت:تیر که نخورده، شانس آوردم میرآقا فوری متوجه شد وبه عقب هلم داد، الان فقط یه زخم سطحیه که دردی هم نداره...
بغض کرده نگاهش کردم که گفت:یه خبر خوب بهت بدم باز هم ذوق زده نگاهم میکنی؟؟؟؟
گفتم::تو فقط حالت خوب باشه همین میشه خوش ترین لحظه های زندگی من،مگه من چی از خدا میخوام جز سلامتی شماهایی که دوستتون دارم....
گفت:تموم شد آساره،با اون همه داد وفریاد توی امامزاده یه لحظه برگشتم به روز تصادف ،به روزی که راننده با صدای بریده میگفت ماشین ترمز بریده ،نمیتونم کنترلش کنم....همهمه،صداها،چپ شدن وپرت شدن ماشین،سردرد عجیبی بود، هرلحظه که بیشتر میگذشت بیشتر توی گذشته غرق میشدم وهمه چی رو جلوی چشمام میدیدم تا اینکه از پنجره منو نشونه گرفتن و میراقا به موقع واکنش نشون داد.
حالم خوبه،تنم خسته است،فکرم خسته است اما خوبم،باتو،کنار بچه هامون حالم خوبه،توی اوج درد وقتی با اون وضعیت دیدمت،وقتی دو بچه رو کنار هم دیدم ونفهمیدم چطور این درد رو تحمل کردی، اونقدر فشار به مغزم اورده بود که دیگه هیچی نفهمیدم وهمه جا تاریک شد...
ناباور گفتم:چی میگی دانیار؟؟یعنی تو؟مگه میشه؟...یاد حرفهای ساواش افتادم،شاید با یه اتفاق همه چی یادش بیاد، شاید هم سالها بگذره وهیچی یادش نیاد.ساواش گفته بود هیچ چی معلوم نیست فقط باید مکان رو آروم نگه دارم تا استراحت کنه...
با چشمای گرد شده نگاهش میکردم اشکم خشک شده بود هیچ واکنشی به حرفهاش نمیتونستم نشون بدم....
گفت:گفتم که ذوق کنی نه اینکه خشکت بزنه...
پلک زدم:زنعمو زیور میگفت یهو چی شد؟خوابم یا بیدار؟حالا میفهمم زنعمو چی گفته... .خونمونو یادته؟شرکت؟
گفت :بله هنه چیز یادمه...
کسی از بیرون صدامون زد...
دانیار گفت:درد نداری؟ بفرماییدی گفت که عمو ها با هم وارد شدن...چادر پر شد از جمعیتی که فقط عمو ها بودن بدون زن وبچه...
دانیار با تکتکشون دست داد...شرمنده بودن انگار...خانبابا نگاهش به من بود وگفت:حالت خوبه بابا؟؟
چقدر دلم برای بابا گفتنش تنگ شده بود، خانبابا کوه بود برای ما...
لبخندی زدم:خوبم خانبابا...خواستم بلند بشم که عمو مختار گفت:بشین نیومدیم مهمانی،میخوایم حرف بزنیم...
کنار بچه ها نشستم که عمو رشید یکی از پسرهارو بغل گرفت و رو به بقیه گفت:هم سیدارو داریم هم سهراب رو،دانیار هم که شده دوتا...
خانبابا سرشو پایین انداخت اما چین کنار چشماش خبر شادی دلش میداد...
عمومختار اول به دنیار وبعد به من نگاه کرد:گلی وطلایه از فامیل ما هستن،گلی همیشه دلش به دانیار بود که دامادش بشه، همین شد که طلایه رو از طرف خودش نافبر دانیار کرد ،البته بارها بهش گفته بودیم صورت خوشی نداره حرفهاش ،چون بچه ها خودشون باید انتخاب کنن ،دیگه گذشته اون زمان که پدر و مادرا میدوختن تن اولاد میکردن الانه هرکی به دلش نگاه میکنه ولی کو گوش شنوا...
به دانیار نگاه کردم سرش پایین بود...
عمو مختار منو خطاب قرار داد وگفت:حرفهایی که پشت سر تو بود ،همه کار گلی بود اونروز و به دام افتادنت توی تله عابدخان وادمهاش کار گلی بود که از بلبشو استفاده کرد وتو رو بیرون از چادر کشید ودیروز هم باز کار گلی بود که با دیدنت پیغوم فرستاد ایل پایین وشد اون فاجعه...
عمو با خوردن لیوان آبی گلویی تازه کرد:اما با تموم پلید بودن این زن ما نمیتونیم وسط ده شلاقش بزنیم، چون هم زنه هم اینکه با وجود پسرعمومون ما شرم داریم،عمو زاده ما هم خودش خوبه، هم بچه هاش ،البته همین طلایه هم قربانی کینه مادرش شده بود.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهل
میدونم ممکن بود هر اتفاقی بیفته،میدونم ومیفهمم این مدت خیلی حرف شنیدی ولب باز نکردی ،اما اگه دهن به دهن بپیچه گلی مسبب این همه بلا بوده،مردم راحتشون نمیذارن واز اینجا بیرونشون میکنن، هم خودش و هم بچه هاشو،یعنی گناه اونو پای اولادش هم مینویسن ودیگه اینجا جایی ندارن...
دانیار سرفه ای کرد:اما نمیشه که فقط آساره چوب بیگناهیشو بخوره،زن من هم جونش و هم آبروش در خطر بود ،اگه توی اون خونه آسیبی بهش میرسید، کی میتونست جوابگو باشه؟اگه توی امامزاده خودش یا بچه ها....چشماشو محکم بست و دندوناشو روی هم فشرد...
عمو لهراسب دست روی مشتهای فشرده دانیار گذاشت:درد که نداری؟حالت خوبه؟؟
دانیار چشمهای سرخ تب دارشو به عمو لهراسب دوخت، که عمو شرمنده سرشو پایین انداخت...
خانبابا که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:هرکاری خودتون صلاح میدونید انجام بدین، بلاخره مسبب سختی های این مدت آساره بودن، پس ما نمیتونیم شما رو مجبور به کاری کنیم ،چون نه جای شما زندگی کردیم ودر تنهایی وغمتون شریک بودیم، پس اون کاری که دلتون رو آروم میکنه انجام بدین....
خانبابا بچه هارو بغل گرفت وگفت:میرآقا حالش خوبه ،فقط یه مدت پسرش با خودش برده روستا که کنارشون باشه، برای همین خودم توی گوش بچه ها اذون میگم....باصدای آروم شروع کرد اذون گفتن...پیشونی بچه هارو بوسید:اسم مبارکشون رو انتخاب کردید؟؟
از بس فکرمون درگیر بود، تازه یادمون افتاد اصلا بچه هامون اسم هم نداشتن...
دانیار لبخند خاصی زد:خوشحال میشیم شما واسشون اسم انتخاب کنید...
خانبابا دستی به سر بچه ها کشید:اگه بخوام اسم سهراب رو انتخاب کنم زیور خانم هر بار با شنیدن این اسم غمگین میشه، پس بهتره برای نوه سهراب خان اسم دیگه ای انتخاب کنیم...
عمو رشید از جیبش دستمالی دراورد وزیر گهواره بچه ها گذاشت:اسم دانیال همیشه ورد زبون سهراب بود...
خانبابا رو به یکی از پسرام که شکل عمو سهراب بود گفت:پس ماه ایل میشه دانیال...
عمو لهراسب به پسر دیگه ام اشاره زد:شهریار هم اسم قشنگیه وبرازنده...
خانبابا به پسر دیگه ام که به پدرش برده بود گفت:این خانزاده زیبا هم میشه شهریار ایل...
عمو ها خندیدن وخوشحال بودن ،اما غم ونگرانی از آینده توی چشمهاشون بیداد میکرد، دیر یازود میپیچید چه خبره واونوقت بود که نگرانی ها جامه عمل به تن میکردن...
من حالم خوب بود ،بچه هام خوب بودن وشوهری که توی اون اتفاق حافظشو به دست آورده بود....نفسمو رها کردم وگفتم:حالا که همه خوشحالن از دلم اومد بگم من هیچ گله ای از هیچ کس ندارم، در ضمن خانبابا تموم لحظه هایی که باحرفهای دیگران دلم میلرزید این شما بودین که یه لحظه هم بهم شک نکردید وکنارم موندین ،راه رو روش زندگی کردن یادم دادید، عمو ها هم تموم مدت مراقبمون بودن، پس هیچ وقت نگید گرفتاری هامون رو به تنهایی به دوش کشیدیم، این شما بودین که بدتر وسختتر از ما در عذاب بودین اما حالا همه غمهاتون رو فراموش کردید و نگران آینده این خانواده هستید،پس من چطور فقط به فکر خودم باشم وگذشت شما رو فراموش ؟؟حتما شما از چیزایی خبر دارید که ما حتی فکرش هم نمیکنیم، پس همونطور که خدا دل منو شاد کرد، من هرچی بدی وتهمت برام بوده رو میبخشم به خدا که توی همه حال هوامو داشته،هم مراقب خودم بوده هم عزیزانم....
عمو ها سرشون رو پایین انداختن ،حتی خانبابا....
دانیار نگاهم میکرد ،چشماش از شدت غم سرخ شده بود...
لبخندمو بهش هدیه دادم ..
اسم پسرام شد دانیال وشهریار...
عموها پسرامو دست به دست میکردن و بعد بوسیدن پیشونیشون چیزی رو لای قنداق بچه ها میذاشتن،میدونستم چشم روشنی همراهشون آوردن..عمو رشید خطاب به دانیار گفت:طبق رسم ورسوم باید جشنی گرفته بشه و بچه هات به همه معرفی بشن، حتما در اینباره مفصل باید باهات صحبت کنم...
هنوز هم فکر میکردن دانیار فراموشی داره...
عسلهای دلم کیلو کیلو آب میشد...لبهامو روی هم فشردم وبا نفس آرومی گفتم:یه خبر خوب دیگه هم داریم...
عمو جمال نگاهم کرد:جان عمو...
اینکه شده بودم جان عمو،اینکه اینطور با صلابت نگاهم میکرد و بهم میفهموند واسش مهمم،خیلی حالمو خوب میکرد و حس میکردم از بعد زایمانم چقدر بزرگتر شده ام..
به دانیار نگاهی انداختم:دانیار حافظه اش برگشته، اونم هم با اون اتفاق توی امامزاده،سردردش برای همین بود...
خانبابا بلند شد وکنار دانیار به زانو نشست که چشم به چشم شدن...هیچ کدوم حرف نمیزدن، شاید هم میزدن ومن نمیشنیدم...با فرو رفتن دانیار توی آغوش خان بابا،عمو حداد بلند شد:خدایا شکرت،به اندازه امروز وآرامش زندگیمون شکرت...
عمو کوهیار رو دیدم که بیتوجه به بقیه اشک میریخت،عمویی که همه محکم میخوندنش، اما حالا برای برادرزاه اش وحال خوبش چشماش پر از اشک شده بود..
عمو لهراسب شونه های عمو کوهیار رو ماساژ داد:اگه سهراب اینجا بود چی میگفت؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلویک
عمو رشید به من نگاه کرد:سهراب میگفت مگه میشه دختر سیدا عروسم باشه و پسرم زندگی سختی داشته باشه...
خانبابا چندبار دانیار رو بوسید:خدا رو شکر که همه چی ختم به خیر شد و از همه مهمتر با تموم سختی هایی که این مدت تحمل کردین ،اما باز هم دلتون بزرگ موند وگذشت کردید هر کس دیگه ای جای شما بود هرگز این گذشت رو نداشت...
خانبابا بلند شد:همه اهل ایل رو خبر بدید،مردها رو بفرستین روی تپه ها تا ایل های اطراف رو خبر کنند فرداشب جشن بزرگی داریم...
عمو ها خوشحال بودن..چشمامو که بستم حامین اومد جلوی چشمام،حامین و گلی رو بود چرا یادم رفته بود؟اگه گلی زن یکی دیگه شده باشه چی؟؟
فوری از جا پریدم وقبل از بیرون زدن عمو ها گفتم:میشه کمکم کنید؟
عمو لهراسب نزدیکم شد دستامو گرفت:از چی حرف میزنی آساره؟؟
شاید تا همین الانش هم دیر شده باشه، اما دلو زدم به دریا:میشه با خانواده گلی،باآقاپرویز وآسیه خانم صحبت کنید، گلی رو ازشون خواستگاری کنید برای برادرم حامین،به بزرگی خدا قسم برادرام یکی از یکی مردتر و باغیرت ترن،حتی خونه زندگیشون رو از ایل پایین سوا کردن،برادرهامو میشناسید ،حامین از همه کوچیکتره،چندسالیه خاطر گلی رو میخواد اما....
عمو لهراسب با خیال راحت سرمو به سینه:بهت قول میدم خودم دستشون رو توی دست هم میذارم ،حالا دیگه با خیال راحت به فکر مراسم عروسی برادرت باش....
به عموها نگاه کردم اونا هم حرف عمو لهراسب رو تایید کردن بدون اینکه اشاره ای به ایل پایین یا عابد خان کنن...
وقتی رفتن دانیار گفت:چطور حاضر شدی بگذری از زنعمو و دختر عموم؟اونا هر بلایی که تونستن سر تو آوردن،یه شبهایی صدای گریه هاتو خفه میکردی که من نشنوم...
بچه هارو توی گوهواره بستم:اما خدا با سلامتی تو وبچه ها همه دردهامو جبران کرد، خودش همه رو عاقبت بخیر کنه تا جسم وروحشون مثل الان من پر آرامش باشه...
گفتم:من خیلی خوشبختم،همه رو هم اذیت میکنم هاا، اما باز هم هوامو دارن...
خیلی خسته بودم ،خیلی زود خوابم برد..
بیدار که شدم،زنعمو بالا سر بچه ها بیدار بود، وقتی دید بیدار شدم آروم گفت:نگران نباش بچه ها سیرن،برو بخواب دخترم...
بچه هام بیدار بودن دستی به صورت ماهشون کشیدم:اما الان که موقع شیرشونه...
زنعمو دستشو روی شونه ام انداخت:شبنم وعاطفه با بهرود اومدن اما تو خواب بودی،دیر وقت بود وچادر بغلی خوابیدن،شبنم وعاطفه بچه هارو بردن پیش بچه های خودشون،شیرشون هم دادن...
انگشت به دهن گفتم:حالاعاطفه اشکال نداشت بهشون شیر بده اما شبنم چرا شیرشون داد؟شاید من بخوابم دختر ایاس رو بگیرم برا پسرم...
زنمو با خنده گفت:دختر ایاس از جفت پسرات بزرگتره که...
به پسرا نگاه کردم: حالا یه سال که اشکالی نداره تازه یه سال هم نیست وچند ماهیه....
زنعمو با صدای پر از خنده گفت:از دست تو وحرفهات،نمیدونی علی وفاطمه چطور پروانه وار دور بچه هات میگشتن،تا بیدار بودن نتونستم بچه هارو بیارم...
بلند شدم:برم پیششون،قربونشون برم چرا نیومدن چادر خودم؟
زنعمو گوشه پیراهنمو کشید:نصف شبه بذار صبح بشه...
گوش ندادم خودمو به چادر رسوندم فانوسی اول چادر بود...بهرود پایین خوابیده بود، شبنم وعاطفه بالا،بچه ها هم بینشون...
همونجا دم چادر نشستم:برای من اومده بودن اون هم شب و دیروقت،خدایا مگه خوشبختی چیه ؟
از دلم نیومد بوسشون کنم میترسیدم بیدار بشن...
نگاهشون میکردم که یکی از چشمای بهرود باز شد:غریبی نکن دخترم،بفرما بالا...
یادم رفته هیچ جا جز خونه خودمون خوابشون نمیبره...
چهار زانو نشست:حالت خوبه؟طوریت نشده؟نمیخوای ببرمت شهر دکتر؟
لبمو گاز گرفتم ،درسته باهاشون خیلی راحت بودم اما بازم شرمم میشد...
بهرود گفت:خواهری کوچیکمون مادر شده،کی فکرشو میکرد اون هم دو قلو
سرمو پایین انداختم که گفت:هم پدرم تقاص داد وهم عابد خان،فقط زنده ان و نفس میکشن،التماس عزرائیل میکنن، اما حتی عزرائیل هم نزدیکشون نمیشه،فکر نکن آسون گذشتیم،فکر نکن باز هم ندید گرفتیم،تقاص تموم بدبختیامون رو ازشون گرفتیم،تموم ترس ولرزت رو یه جا باهاشون تسویه کردیم....
بیصدا اشکام میریخت که گفت:مگه نگفتم گریه کنی من میدونم و تو،از همون روزی که دنیا اومدی شدی خواهر فسقلی ما،همه عزادار بودن وسیاهپوش، اما ما فقط حواسمون به تو بود، خودمون بزرگت کردیم..
ما خودمون خواهرمون رو بزرگ کردیم دختر کوچولوی قشنگی که با اومدنش شد شادی خونمون،از بعد اون اتفاق،خیلی اتفاق های دیگه هم به صف شدن و تو تنها دست وپنجه نرم میکردی باهاشون،دختری که از بچگی روی شونه هامون میذاشتیم و خوش نداشتیم احدی نگاهش کنه....
بهرود خندید:از صحرا اسپند میچیدیم و دورتا دور خونه آتیش میزدیم که چشم نخوری،اونقدر قشنگی بودی که ترس داشتیم نکنه چشم تنگ کسی باعث بشه حالت بد بشه،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلودو
آساره ما رو ببخش که نتونستیم اونطور که باید مراقبت باشیم ،ما رو ببخش که توی بدترین شرایط به موقع خودمون رو بهت نرسوندیم، فقط بابا مقصر نیست ما هم مقصر اون همه درد وسختی هات بودیم، فکرش هم که میکنم تنهایی دو بچه رو به دنیا اوردی اون هم توی اون شرایط ،تموم تنم میلرزه از خشم....
دماغمو بالا کشیدم:اینطوریا هم نیست اتفاقا همیشه وهمه جا کنارم بودین ،ولی به قول خانجون من همیشه آتیش میسوزونم...
شبنم وعاطفه هم بیدار شده بودن...عاطفه اشکاشو پاک کرد بغلم گرفت:خوبی؟چرا بلند شدی؟زایمان سختی داشتی نباید تکون بخوری...
شبنم اما هنوز گریه میکرد....از بینشون رد شدم خودمو به بچه ها رسوندم ،یه تیکه ماه بودن چشمم کف پاشون....بهرود به متکا تکیه کرد:اگه دختر دار میشدی نافبرش میکردم برا پسرم،احدی هم حق مداخله نداشت....
شبنم خندید که آروم با مشت به بازوش کوبیدم:تو چرا پسرامو شیر دادی؟؟
عاطفه از شدت خنده سرخ شده بود:شما خواهر برادرا فکراتون تا کجاهارفته...
خم شدم بچه هارو بوسیدم:چقدر خوبه که هستین،حالم خیلی خوبه،خیلی خوشبختم...
تا روشنی صبح حرف زدیم ،با دستای خودم صبحانه آماده کردم و باهم صبحانه خوردیم....
از صبح همه در تدارک مهمانی بودن...چادرهارو الم کرده بودن واز همه جا مهمان میومد...خان های عشایر اطراف برای تبریک اومده بودن....
با غروب آفتاب نواشتن طبل ها شروع شد...
پیش بچه هام نشسته بودم که با صدای احوالپرسی سر بلند کردم، زنعمو بود که داشت با خانمی احوالپرسی میکرد...چه چهره زیبایی داشت....
چشم ازش برنمیداشتم که نگاهم کرد:تبریک میگم دخترعمه،امیدوارم عاقبت بخیر بشن...
صورتش میخندید اما کلامش پر از غم بود...
زنعمو رو به من گفت:دخترم ایشون باران خانم خواهر اسدخان هستن...
تازه فهمیدم دختر عابدخانه، اما زنعمو حتی نمیخواست اسم عابدخان رو به زبون بیاره...
تشکر کردم که کنار زنعمو نشست...
شبنم وعاطفه از خوبیاش میگفتن و اینکه مرتب به خانجون سر میزنه...چقدر به دلم بود این دختر،توی نگاه اول هم میشد فهمید به خاطر کارهای پدرش شرم ساره و زمین تا آسمون با پدرش فرق داره...عابد خان زنده بود وبا چشماش میدید یه دختر توی عمارتش میچرخه، این بدترین عذاب بود واسش،اونم کسی که دختر و زن رو ننگ میدونست ....
همه تبریک میگفتن وسر شب بود که عمو رشید رو به اقاپرویز گفت:این مراسم علاوه بر چشم روشنی برای برادرزاده هام دلیل دیگه ای هم داره،حقیقتا مدتیه میخواستم با مردم ایل صحبت کنم، همونطور که میدونید اسدخان ایل پایین رو دست گرفته وشرایط به حالت عادی خودش برگشته، پس از این به بعد رفت وامدها بدون محدودیت ونگرانی خواهد بود، وصلت اگه دارید از سر بگیرید، با خیال راحت گل بدین وگل بگیرید و دلتون از بابت گل خونتون امن باشه...
همهمه ای افتاد بین مردم که خانبابا رو به آقاپرویز گفت:من گل دخترت گلی خانم رو برای آقا حامین از ایل پایین خاستگاری میکنم ،نوه ام مدتهاست اصرار داره با شما صحبت کنم ،آقاحامین هم پسر، خوبیه هم کاری وسربزیره،من از طرف خودم صحبت میکنم وخواهر ومادر آقا داماد، اما اسدخان هم در بین این جمع هم حضور دارن و سرکلام رو دستشون میسپارم....
اسدخان سرفه ای کرد که همه نگاهش کردن...چقدر جوان بود ،هم سن دانیار...
به آقاپرویز نگاه کرد:پسر عمه من خاطر دختر شما رو میخواد ،من خان ایل هستم و وظیفه میدونم باشما صحبت کنم، اما درنهایت این شما وخانواده محترم هستین که باید جواب بدید، اما از بابت شرایط امن ایل خیالتون راحت،نه پدرم در شرایط قبلیه و نه ادمهای دورش موندن که گزندی به کسی بزنن ،پس ازتون خواهش میکنم خوب فکراتونو بکنید وجواب مارو بدید، امیدوارم بتونم جواب شادی ازتون بگیرم....
آقاپرویز من ومنی کرد:والا خان دخترم خواستگار زیاد داره ،اما همه رو رد میکنه
میگه نمیخوام ازدواج کنم به حرف هیچ کس هم گوش نمیده...
سر چرخوندم آسیه خانم تنها اومده بود وخبری از گلی نبودنشمین کنار مادرشوهرش نشسته بود...بچه هارو دست زنعمو وعروسها دادم وسمت چادر آقاپرویز رفتم...
گلی پشت چادر نشسته بود سرش روی زانوهاش...
با فاصله کنارش نشستم:عاشق شدی؟؟
فوری سرشو بلند کرد که با دیدنم به سکسکه افتاد...
دستمو جلو بردم:نترسیا،داداشم همه چی رو بهم گفته،من یه خواهرم ،نه زن خانزاده و نه نوه خان،من اومدم اینجا به عنوان یه خواهر،اومدم برای برادرم ازت خواستگاری کنم فقط هم نظر خودت واسم مهمه، بله رو از دهنت بشنوم همین فردا نینشونمت پای سفره عقد،حالا اونقدر قوی شدم که بتونم شما رو به هم برسونم....
گلی خجالتزده گفت: اما نمیشه،نمیتونم،اجازه نمیدن،ولی هیچ وقت ازدواج نمیکنم...به هق هق افتاد که بلندشدم:اگه دوستش داری همراه من بیا...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوسه
رو به روم ایستاد:دوست داشتن رو نمیدونم چیه ،اما واسش یه دختری بگیرید که خوشبختش کنه،که صدای خنده ها وخوشبختیش تا ایل ما هم بیاد، نذارید موهاش سفید بشه بدون زن وزندگی...
خدایا این دختر چی میگفت؟چشماشو از من میدزدید ولب لرزونش تکون میخورد...
فشردمش به سینه ام:به جون حامین،شما سهم همین،نترس و به من اعتماد کن...
پاهاشو روی زمین میکشید و همراه من شد...اسدخان هنوز داشت صحبت میکرد وآقاپرویز چشمش به قالی بود....سمت مردها رفتم وکنار آقاپرویز نشستم...دست گلی توی دستم میلرزید...
دستشو نوازش کردم:آقا پرویز؟
خودشو عقب کشید وبا دیدن ما گفت:بله خانم...
تعجب کرده بود، اما دیدن گلی کنار من و بودن ما روی قالی مردها...
آب دهنمو قورت دادم:با دخترخانمتون صحبت کردم، میگه اجازه من دست پدرمه،دست مادرمه،میگه پدرم زحمتمو کشیده هر چی نظرشه روی جفت چشمامه...
آقاپرویز با تعجب به گلی نگاه کرد:دخترم این حرفهارو تو زدی؟؟یعنی دیگه حالت خوب شده؟؟
میدونستم مردم ایل درباره گلی میگفتن جنزده شده، اما چه کسی از دل این دختر خبر داشت؟؟
گلی با سکوتش به سوالهای پدرش جواب داد...
آقا پرویز خوشحال گفت:دستت درد نکنه خانم ،نمیدونم چطور راضیش کردین اما هم من وهم مادرش موافیقیم....
صدای کلل به گوشم رسید...از گوشه چشم زنعمو گوهر رو میدیدم که اشک شوق میریخت...طلا نداشتم به گلی بدم .خواهر داماد بودم، اما چیزی دستم نبود که به رسم ایل گردن عروسمون بندازم،زنعمو هم هیچ وقت طلا نداشت،همه پولاش یا لباس تن من میشد یا طلای اویز گردنم...
پیشونی گلی رو بوسیدم:مبارک باشه،حتما با خانواده خدمت میرسیم،ممنونم که روی منو زمین ننداختین، امیدوارم لایق اعتمادتون باشیم...
اسد خان بلند شد از جیبش بسته اسکناسی بیرون کشید، دور سر گلی چرخوند و توی هوا پرتشون کرد...قالی شد پر پول ،بچه ها جیغ میکشیدن وپول جمع میکردن با خوشحالی...
گلی رو کنار زنعمو نشوندم، به چادر برگشتم اصلا یادم نمیومد طلاهامو کجا گذاشتم ،همه چی رو بیرون ریختم و بقچه هامو باز میکردم که انگشتری روبه روی صورتم اومد...
ایلدا بود وگفت:یادگار مادرته،اگه عمرش به دنیا بود حتما انگشتر خودش رو دست گلی مینداخت...
انگشتر زیبایی بود...ایلدا چشماشو بست....
کنار گلی نشستم، انگشتر رو که انگشتش کردم صدای کلل پیچید وهمه با تبریک بلند شدن...
باران چقدر آرام بود، شاید هم اینجا احساس راحتی نمیکرد، بلاخره دختر عابدخان بود ومردم همه رنج دیده بودن از پدرش...
همه به چادرهاشون برگشتن...زنعمو وعروسها هم به چادر خودشون...
دوقلوها توی گهواره بودن وخواب به چشمشون نمیومد...دانیار جا پهن کرد:دیدم دستت سمت گردنت رفت اما ...بقیه حرفشو خورد...
من اویز گردنی یادگار خانوادگیم رو فروخته بودم ،ولی از بابتش پشیمون نبودم چون لازم میدونستم اون لحظه...
به بچه هام نگاه کردم:همینکه بچه هام سالمن،شوهرم بالا سرمن،خونه ام پر از آرامشه به دنیا می ارزه...
خیلی وقته که دانیار منو بیشتر از خودم میفهمید...
چشمام گرم خواب شد ...
با صدای نق نقی چشم باز کردم ،زنعمو زیور داشت بچه هارو باز میکرد از گهواره...
چشمامو بستم ...
لحاف رو کنار زدم که با دیدنم گفت:گرسنشونه....
همزمان هر دوشون رو شیر میدادم که زنعمو گفت:موقع شیر دادن نذار احدی چشمش به شیرخوردن بچه ها بیفته...
میدونستم حرفش بیدلیل نیست چشمی گفتم...
شیر که بهشون دادم زنعمو گفت:تو برو بخواب،من پیششون میمونم...
خجالت زده سرمو پایین انداختم که چونمو بالا داد:بخاطر بچه هاست که میام وگرنه من هم اجازه ندارم بیخبر وارد چادرت بشم، اما چون تازه زایمان کردی باید کنارت باشم پس حالا بدون سرخ وسفید شدن برو بخواب...خواب از سرم پریده بود اما اخم زنعمو باعث شد برگدم سرجام...
وقتی چشم باز کردم مجمع صبحانه توی چادر بود نه دانیار بود ونه بچه ها...
صورتمو شستم بیرون که زدم با دیدن ساواش جیغی از شوق کشیدم...داشت با دانیار حرف میزد دستش روی شونه دانیار بود که با جیغ من یه قدم به عقب رفت...
بلند گفت:این که مادر هم شده اما هنوز عاقل نشده که...
دانیار یه مشت حواله ش کرد هر دو باهم خندیدن...
چه ذوقی داشتم از دیدنش ،گفت:جان شوهرت اینجوری میدوی اگه بیفتی منو با یه ایل درمیندازی،شنیدم صلح برقراره...
لب زدم:نسبی آره،خوب موقعی اومدی آخه عروسی داریم...
گفت:اول از همه دلم واسه بچه هاتون تنگ شده،دل توی دلم نیست ببینم پسراتون چه شکلی ان...
خندیدم وباهم به چادر رفتیم...
با دیدن بچه ها نفس عمیقی کشید، اونم مثل بقیه به شباهت بی مانند بچه ها پی برده بود...
مجمع صبحانه رو وسط چادر گذاشتم:بیاید صبحانه بخوریم ،ساواش این بچه ها همه اش بیدارن،بیدار که شدم نبودن ،پیشتون بودم ،زنعمو آوردشون توی چادر...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی 🙏
كه زیباترین حس
تو همین لحظه مهمون
دلتون باشه ❤️
🍂و خانه هاتـون در
امنیت و آرامــش کامل باشه 🍁🙏
شبتون پراز حضور خدای مهربان💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
☕️صبح آمد و
بردمید خورشیـد☀️
از رحمت حق مباش نومید🌺
☕️ سـلام صبح بخیر
امـروزتون پر از امیـد و مهـر 🌺
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوچهار
دل از بچه ها نمیکند وکنارمون نشست:نمیخواید برگردید تهران؟والا خجالت هم خوب چیزیه،کار وبارتون رو انداختین روی دوش من ،خودتون اومدین سیزده به در...
:میایم فقط قبلش داداشم زن بگیره خیالم راحت بشه...
دانیار وساواش از ایل وشرکت میگفتن...
همراه زنعمو، سمت بهرود و عروسها رفتم، بار بسته بودن که برگردن ایل...
زنعمو دلنگران گفت:بهتر نیست من بمونم پیشت؟؟
افسار اسب رو گرفتم:مادر داماد باید به فکر چیزهای دیگه باشه، مگه نه مادر جان؟؟
پیشونیم رو بوسید:تا ظهر برمیگردم مراقب خودت وبچه هام باش...
چشمی گفتم که از همه خداحافظی کردن و رفتن...به رسم ایل باید با ریش سفیدها برمیگشتن برای نکاح گلی...
دنبالشون قدم برمیداشتم که دستی روی شونه ام نشست...خاله گیسیا بود و گفت:دیگه جای خالی مادرتو حس نمیکنم ،ایمان دارم خدا سیدا رو در تو افرید وبه ما برگردونده،هر چه بیشتر میگذره بیشتر شبیهش میشی ،با اینکه هرگز ندیدیش اما رفتارت انگار که خود سیدایی میون ایل...
دست روی دستش گذاشتم:از وقتی مادر شدم دلم برای مادرم تنگ میشه،حتما خیلی سختی رو تحمل کرد تا من به دنیا بیام،میدونم همیشه دلواپس من وزندگی منه...
خاله آهی کشید:چقدر این روزها رو دوست دارم، دقیقا شده دوران کودکی ما وخوشحالی ایل،آساره از نادونی مردم گذشت کردی، ازگناه زنعمو و دخترش هم چشم پوشی کردی،هر کس دیگه جای تو بود همه رو رسوا میکرد ،اما تو حتی به مردم هم اجازه ندادی جواب بدی های زنعمو رو بدن...
بین دستاش چرخیدم:خدا هم لحظه ای دستمو گرفت که مرگ رو با چشمام دیدم.من هم خطا زیاد داشتم اما همیشه شماها هوامو داشتین،همیشه بهم اعتماد داشتین وهرگز تنهام نذاشتین...
خاله دستی به صورتم کشید:خواهر داماد که نمیخواد با این صورت بی اصلاح بالای سر سفره عقد برادرش باشه؟
قند ته دلم آب شد از دامادی حامین...
خاله دستمو کشید وارد چادر خودش شدیم که دخترش ذوق زده گفت:خاله بچه ها بیدارن برم ببینمشون؟؟
خندیدم:خاله این بچه ها که خواب ندارن،برو عزیز دلم...
خاله اخم کرد:دیگه پیش کسی این حرف رو نزدن مردم چشم ندارن،اون بچه ها هم معصوم...
لبامو توی دهانم بردم که با نخ افتاد به جون صورتم...سرخ شده بودم مور مورم میشد...
آینه داد دستم چقدر تغییر کرده بودم...دم ظهر شده بود، باهم به چادر ایلدا رفتیم همه جمع شده بودن سفره پهن شد وزنعمو زیور مراقب بچه ها...
دانیار بعد ناهار گفت:پس فردا با ساواش راه میفتیم این مدت خیلی زحمت دادم...
زنعمو زیور با تشر گفت:آساره تازه زایمان کرده،بچه ها چله شون هم نشده، نمیذارم تکونشون بدی،تو برو مراقب خودت هم باش، اما آساره وبچه ها میمونن پیش خودم...
ایلدا خندید که دانیار سکوت کرد، اما عمو رشید گفت:نمیشه که دانیار اونور و آساره اینور باشه،شما هم باهاشون برو تا خیالت از بابتشون راحت باشه...
میدونستم زنعمو عادت به این زندگی داره برای همین گفتم:من میمونم تا چله بچه ها....
ساواش سرشو پایین انداخت که خندشو کسی نبینه، اما دانیار زیر چشمی نگاهم میکرد...
طرفای عصر بود که خانجون واسدخان همراه بقیه اومدن...تموم مردم ایل،پیر وجوون اومده بودن...با دیدن خانجون بال دراوردم...منو بغل کرد:خوبی مادر؟؟
دلخور گفتم:چرا این مدت نیومدین پیشم؟؟؟
غم نشست توی چشماش که فوری گفتم:میدونم باید میموندین خونه وقتی زنعمو اومد پیش من...
لبخند تلخی زد ،نمیدونم چرا اما حس کردم چیزی شده ولی نمیخواد به زبون بیاره...
مردها قالی هارو پهن کردن،متکا گذاشتن وپذیرایی میکردن...
خانجون با احترام نشست وباران کنارش...
آروم به زنعمو گفتم:خانجون طوری شده؟؟زنعمو ناراحت گفت:عموت حالش بده،تا سالم بود چشم دیدن ما رو نداشت ،حالا که از پا افتاده این ماییم که شب وروز بالای سرش بیداریم...
آب دهنمو قورت دادم که ادامه داد:خانجون مثل بچه چله ای تر وخشکش میکنه،عموت بد کرد اون قدر بد کرد که خود خدا از بالا گفت دیگه بسه....
با درد به خانجون نگاه کردم ،یه عمر برادر وپسرش اذیتش اما باز هم مادری میکنه برای هر دو اونا،برای عابد خان هم از اسدخان خواهش کرده که نذاره این دم آخری بهش سخت تر از اینی که هست بگذره...عموم رو میگفتن یه درد نامعلوم افتاده به جونش ،دکتر ها هم جوابش کردن،عابدخان اما اه ونفرین مردم از اول دنبالش بود ،آه دخترا و زنا....آه مردم جمع شد وجمع شد تا اینکه وقتی توی امامزاده میخواست از چنگ مردهای ایل فرار کنه از کوه پرت میشه ،اما نمیمیره شاید عزرائیل هم خجالت کشیده که این نامرد رو راحت بکشه ،ولی عمو خیلی وقت بود با این درد دست وپنجه نرم میکرد تا اینکه زمینگیر شد....
دستام لای دستای زنعموم فشرده شد...سرمو روی شونه ش گذاشتم نگاهم به خانجونی بود که هر بار میخواست نفس راحتی بکشه، یه درد افتاد به خانواده ش،چقدر مادر بودن،بزرگ بودن سخته...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوپنج
بچه هامو توی دستاش جابه جا میکرد، دانیال رو به اغوش باران سپرد که باران خم شد وچند بار بوسیدشون....
پروانه وشبنم از زنان ایل پذیرایی میکردن،
مهر گلی شد صد هزارتومان وحامین سر بلند نمیکرد....همه خوشحال بودن،مردهای هر دو ایل گرم صحبت وزنانشون اشک میریختن...چقدر دختر وپسر بود که به خاطر اختلاف های این دو ایل دلشون رو زیر پا گذاشته بودن وحسرت به دل موندن.....
میرآقا باخانواده اش اومده بود، زنش خیلی سال پیش سر زا مرده بود وبچه هاش خیلی پدرشون رو دوست داشتن....
میراقا با اجازه ای گفت و گلی رو به نکاح حامین درآورد...چه شور وشوقی بود توی ایل،حال دل همه خوب بود، نگاه هایی که میپیچید به هم وخبر از وصلتهای بیشتری میداد در آینده....
زنعمو زیور بچه هارو بغل گرفت ومن تا کنار تپه خانواده ام رو همراهی کردم...عروس برون بود وبرادر کوچکم حالا به خواسته دلش رسیده بود....
خانبابا ده کیسه گندم و هفت راس گوسفند به گلی داده بود...
دستامو روی صورت خیسم گذاشتم که از شدت خوشحالی خیس اشک بود....
دانیار گفت:حالا من برم وتو اینجا بمونی؟
دور بودن ازش بی شک برای دل من هم سخت بود اما گفتم:زود میام پیشت فقط چندروزی کار دارم که قبلش باید انجام بدم، قول میدم زودی بیام،مگه میتونم دور از تو؟؟
به یاد میرآقا فوری گفتم:دانیار امامزاده؟؟
دستی به صورتم کشید:بهرود دست عروس هارو گرفت و وقتی از سلامتی تو مطمئن شد همون روز امامزاده رو شستن از بابت پارچه ها هم باید بگم آراز خرید و گذاشت....
نفس راحتی کشیدم وبه چادر برگشتیم...
دانیار صبح راهی میشد و همین هم بی طاقتم میکرد....
صبح زود بلند شدم، کاچی درست کردم ،یه قرآن قدیمی داشتیم کنار گذاشتم ،صبحانه مفصل توی بقچه چیدم...دانیار که بلند شد صبحانشو دادم...
ساواش بود که اجازه میخواست بیاد داخل...
مجمع صبحانه رو کنار زدم وبا اومدن ساواش هر سه تایی شروع کردیم خوردن...
شهریار توی آغوش ساواش هیچی نمیگفت،ساواش هم قربون صدقه ش میرفت...
دلم واسه بچه ها یه ذره میشد، اما بغضمو قورت دادم چون مجالش نبود...
ساواش نفسشو رها کرد:چهل روز زیاد نیست که بخوای بمونی؟؟چخبره؟تا چله میدونی چقدر دیگه مونده؟؟
دانیار خندید:خان میبخشه،خانعلی خان نمیبخشه...
همه باهم خندیدیم که زنعمو زیور هم اومد، صداهامونو شنیده بود وگفت:بچه ها نباید تکون بخورن،هنوز بدنشون آبه،ضعیفن، نیاز به مراقبت دارن...
ساواش لقمه رو قورت داد:زنعمو قرار بود آساره رو فلک کنید وسط ایل،میشه تا قبل از رفتنم این دختر رو تنبیه کنید؟
گفتم:اگه اذیتم کنید میرم با شوهرم...
زنعمو نگاهی انداخت:اون روزهایی که نبود وبیخبر بودم ازش،نذر کردم صحیح وسالم برگرده، خودم تنبیهش کنم اما فقط حالش خوب باشه وبرگرده...
دانیار سرشو بلند کرد:واقعا میخواستین فلکش کنید؟؟
زبون باز کردم:آره،تازه به خودت هم گفته بودم حق نداری به این دختره نزدیک بشی، من از اولش مخالف ازدواجتون بودم...
دانیار اهومی کرد...
بساواش:انگشت اشارشو بالا پایین کرد:فقط این نیست که،خانم وقتی توی کلبه بودن به اهالی ده گفتن که دختر خدمتکار ماست،یه مدت که برای سرکشی به باغ وزمین ها میرفتم یکی از زنهای ده بالایی مدام میومد وسراغ ستاره نامی رو میگرفت،میگفت دختر سرایدار ماست،هرچی فکرش رو میکردم ما دختری به این اسم نمیشناختیم وآقا ابراهیم هم اصلا بچه نداشت چه برسه به دختر...
بعد کلی نشونی تازه فهمیدم آساره رو میگه،حالا هم ولکن نیست ومدام پیغوم میفرسته میخواد بیاد خاستگاری،گویا آساره خانم به دل مادر وپسر نشسته وکوتاه بیا نیستن....
دانیار اخم کرد که فوری گفتم:خوب اونموقع میترسیدم خبر به گوش طلایه و عابد خان برسه من کجا مخفی شدم، برای همین هم خبری به کسی نمیدادم،همه ش منتظر بودم پیدام کنید.برای همین گفتم دختر سرایدارم،اما مگه ولکن بودن؟هرروز سراغ پدر ومادرم وشما رو میگرفتن، تا روز آخری که خان ودخترش دادن منو دست وپا بسته ببرن...
ساواش خندید:ما دیگه باید راه بیفتیم ...
که زنعمو خم شد بچه هارو بوسید وبا ساواش بیرون زدن...
چشم از دانیار برنمیداشتم یه کیف دستی پر کردم از محصولات محلی خودمون...
گفتم:از من دلخور نباش باشه ؟من هر چقدر هم بد باشم اما تو با من بد نباش باشه؟؟
حس کردم آب دهنم شده خار و گلومو زخم کرده....
گفت مگه کسی از عشق زندگیش دلخور میشه؟؟
با صدای ساواش،دستی به موهاش کشید و ب پسرامون رو بوسید...
کنار زنعمو ایستادم و کاسه آب رو پشت سرشون خالی کردم...
ایلدا دست روی شونه ام گذاشت:آخر هفته برمیگردن دخترم...
میدونستم برمیگرده چون به کم طاقت بودنم ایمان داشت...
همراه مادرگلی،زنعمو وایلدا راه افتادیم سمت خونه ما...از دور که چشمم به خونمون افتاد،از ذوق مردم و سرعت اسب رو بیشتر،میتازیدم ودل توی دلم نبود
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوشش
با صدای ساواش،دستی به موهاش کشید و پسرامون رو بوسید..
کنار زنعمو ایستادم و کاسه آب رو پشت سرشون خالی کردم...
ایلدا دست روی شونه ام گذاشت:آخر هفته برمیگردن دخترم...
میدونستم برمیگرده چون به کم طاقت بودنم ایمان داشت...
همراه مادرگلی،زنعمو وایلدا راه افتادیم سمت خونه ما...از دور که چشمم به خونمون افتاد،از ذوق مردم و سرعت اسب رو بیشتر،میتازیدم ودل توی دلم نبود..
بوی نون تازه میومد وداشتن لباس هاشون رو میتکوندن...آردی بودن وبا دیدنمون فوری دست وصورتشون رو شستن...
عاطفه بچه به بغل خودش رو بهمون رسوند وشبنم خانجون رو صدا زد...
بقچه هارو دستم گرفتم، با همه احوالپرسی کردم...بچه ها دست ایلدا وزنعمو زیور بودن...حامین اتاقش جدا بود وتازه متوجه تغییر خونمون شده بودم...
پسرها رفته بودن دشت...سفره پهن کردم وگلی سر راست نمیکرد...
همه مشغول صحبت بودن که بیرون زدم...
خودمو به چاه رسوندم که شبنم کنارم نشست...لقمه ای که دستم داد رو گرفتم وگفتم:از نرگس چه خبر؟چرا از اتاقش بیرون نمیاد؟؟
شبنم زل زد به در اتاق:حالش هرروز بدتر میشه،مثل دیونه ها خودزنی میکنه و موهاشو میکشه،معلوم نیست خودش ومادرش چه وردی خوندن که به خودشون برگشته ،ولی مادره هفت جون داره ،مگه جون به عزرائیل میده؟؟از وقتی پروانه خُل شده مادره از ده متری اینجا هم عبور نکرده، تازه پیغوم هم داده دخترم هرچی شده پیش شما شده به ما ربطی نداره نون خور اضافی نمیخوایم....
آهی کشیدم که ادامه داد:از اولش گوششو داده بود به مادرش،مادره راه وچاه نشونش میداد ،هرچه خانجون جلو گرفت اما باز هم نرگس یه راهی پیدا میکرد و در ارتباط بود با مادرش،حالا بفرما،حتی همون مادرش هم زیر بارش نرفته ونمیاد دیدنش...
از سطل مشت آبی به صورتم زدم:اما آراز حقش نیست...مشتمو پی در پی پر از اب میکردم وبه این بهونه میخواستم گرمای بدنمو پایین بیارم ،اما حالم خوب نبود بخاطر آراز،به خدا که حقش جز آرامش وآسایش نبود...
زنعمو وایلدا بیرون زدن وپشت بندش مادر گلی هم اومد...صبحانه عروس رو آورده بودیم وباید برمیگشتیم اما دلم میخواست بمونم...
پوست لبمو با دندون میگرفتم که ایلدا گفت:میخوای بمونی پیش مادرت؟؟
مادرت رو با آرامش خاصی گفت...حتی ایلدا هم میدونست زنعمو گوهر مادر واقعی منه وهیچ زنی منو اندازه زنعمو دوست نداره...
زنعمو زیور خواست مخالفت کنه که ایلدا گفت:حق هر مادریه از یه هفته قبل زایمان دخترش کنارش باشه،الان هم این گوهر خانم هست که باید بچه داری یاد آساره بده،این مدت از کار وزندگیش زده هر روز اومده ایل ما،اما الان که ما اومدیم بهتره آساره بمونه...زنعمو زیور مخالف بود اما حرف روی حرف ایلدا نیاورد...
وقتی رفتن خانجون گفت:خیلی هواتو دارن...
پلک زدم:هواخواه زیاد دارم...
خندید وبا هم به اتاق رفتیم که زنعمو با مجمع پر اومد...با تعجب نگاهش کردم که تشر زد:فکر نکن حواسم نبود بهت ویه لقمه هم دهنت نذاشتی...
بچه ها دست خانجون بودن وداشت وارسیشون میکرد...صبحانه دوم هم خوردم:دانیار قبل از اینکه بره باهم صبحانه خوردیم الان واقعا از سیریه که باز میخورم...
زنعمو در صندوقشو باز کرد پر از لباس بود وگفت:نمیدونستم جنسیت بچه هارو اما مرتب واسشون لباس میخریدم،دخترونه،پسرونه،اونقدر خوشحال بودم که خدا میدونه...
مجمع رو کنار زدم خودمو رسوندم به لباسها،چقدر زیبا بودن...دخترونه ها رو کنار گذاشتم ،چند دست هم پسرونه جدا کردم که زنعمو اخم کرد وخانجون گفت:برا بچه ها هم جدا خریده خیالت از بابتشون راحت،اینا سهم بچه های توئه...
به لباسهای دخترونه نگاهی انداختم:من که دختر ندارم پس اینا بمونه برای...
زنعمو حرفمو برید:میمونه برای دختر خودت به امید خدا...
با دهن باز غر زدم:نه نمیخوام،همین یه جفت شبا نمیذار بخوابم ،اونا نق نق نمیکنن وشما وزنعمو هستین، اما باز هم سر یه ساعتی خود به خود بیدار میشن ،من دیگه بچه نمیخوام...
زنعمو لباس دخترونه هارو توی بقچه پیچید:من چیکار تو دارم،من نوه دختر میخوام،خودت یه دونه ای، دخترت باید خواهر هم داشته باشه تا بشن همدم همدیگه...
لبام آویزون شد وخانجون میخندید اما زنعمو جدی جدی حرف میزد...
بوی ناهار میپیچید ودم ظهر با صدای گله بیرون زدم...پسرا برگشته بودن،ذوق زده پای برهنه دویدم که زنعمو داد زد:مگه هزار بار نگفتم بدون دمپایی ندو؟؟
سر جام وایسادم وبا خنده گفتم:هنوز هم که حواست به همه چی هست مادر بداخلاق من...
خانجون بچه رو روی پاهاش تکون میداد وگفت:از دست شما ها...
در قاش رو باز کردم، گوسفندا راه بلد بودن
حامین دستی تکون داد حتی امروز هم نموند خونه و راهی صحرا شده بود ....
به خاطر زن هاشون هم که شده باید رعایت میکردم، شاید خوش نداشته باشن وهرگز منو خواهر شوهر خودشون ندونن،شاید هرگز قبول نکنن من این چهار پسر رو خوهرانه دوست دارم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوهفت
به هر حال من یه دختر عمو هستم وبرای داشتنشون باید خیلی جاها پا روی دلم میذاشتم تا بتونم کنارشون بمونم وداشته باشمشون ،بدون اینکه زنشون اذیت بشه ودلخور از دیدن من رو بگیره....
بهرود گفت:نیم وجبی کی اومدی؟؟
گفتم:صبح اومدم حالا حالا ها هم میمونم ور دلتون...
گفتم :خیلی نمیتونم باهاتون بگو بخند کنم،نمیخوام زناتون ناراحت بشن....
به گلی نگاه کردم که توی چارچوب در بود وگفتم:نمیخوام گلی هم فکرای دیگه کنه،نمیخوام دوباره از داشتنتون محروم بشم این مدت خیلی دلتنگ شدم اما...
گفت:اما قرار نیست دور بمونی از ما،قرار نیست اینجا کسی بد برداشت کنه از خوشحالیه خواهرم،یه عمر سختی کشیدم وبزرگت کرد،دختر خوب به پدر زحمت کشت احترام بذار،حداقل قدر تکه نونی که روی سفره گذاشتم رو بدون...
خندیدم و گفت:در مورد گلی اینجوری فکر نکن ،هم خیلی دوستت داره هم دیشب باهاش قول و قراری گذاشتم که تا همیشه باید آویزه گوشش باشه....
بهرود اومد جلو...چشماش رو بست وخیالمو از بابت داشتنشون راحتتر کرد...
سفره پهن شد وهمه توی حیاط نشستن...
زنعمو بچه هارو گرفت:آساره تو غذاتو بخور خودم حواسم هست...
خواستم مخالفت کنم اما مگه حریفش میشدم...
آراز مجمع کوچکی پر کرد وسمت اتاقش رفت...با چشمام دنبالش کردم ،در اتاق قفل بود وبا کلید بازکرد...یعنی نرگس اینقدر حالش بده؟
اهی از دلم بلند شد که صدای ظرفها بلند شد...جیغ میکشید نرگس وهیچ کس سمت اتاق نرفت...بیتوجه به صداهاشون خودمو به اتاق رسوندم ،آراز بود که میگفت:بیا ناهار بخور،فردا میبرمت شهر دکتر،حالت خوب میشه...نرگس اما مادرش رو میخواست وآراز تاکیید میکرد مادرشو میاره دیدنش ...
نرگس با خودش وآراز چه کرده بود؟؟یعنی من هم مقصر این احوالاتش بودم
ایاس گفت:تو مقصر نیستی،تو خودت طعمه این گرگ صفتها بودی پس حلالشون کن،شاید توقع زیادی باشه اما بگذر ازشون وچشم ببند به گذشته دردناکمون....
آراز بیرون زد وبا دیدن ما گفت:این دو روزه آب هم نخورده مادرشو میخواد...
خانجون بلند شد:مادرش نمیاد اما میتونی نرگس رو ببری ایل پیش مادرش،اونوقت جلوی در همسایه هم که شده کوتاه میاد...
اراز آماده شد:باید الان ببرمش،لباش سفید شده از تشنگی وگرسنگی،نا نداره فقط خودزنی میکنه این دو روزه...
خانجون بلند شد:پس باهات میام مگه میتونی دست تنها ببریش...
با گاری حرکت کردن ونرگس میون اغوش خانجون بود که مبادا کاری کنه...
وقتی رفتن زنعمو دلشوره بدی گرفت
که بلند شدم:منم میرم...
بهرود اخم کرد:بری چیکار؟مگه نمیشناسی اون زن رو؟
نگران گفتم: نکنه اتفاقی بیفته؟؟
کلافه دستی به گردنش کشید وبلند شد: حامین تو برو پی اسد خان،من هم میرم ایل...
خودمو به بهرود رسوندم وبا کلی خواهش راضی شد همراهش باشم...اما کاش نمیرفتم واون حرفها وصحنه و نمیدیدم...
صدای جیغ و بدو بیراه میومد ،همه اهل ایل جلوی خونه پدر نرگس جمع شده بودن و روی دست خودشون میزدن...
آراز هر کاری میکرد نمیتونست نرگس رو از مادرش جدا کنه...
نرگس داد میزد:تو گفتی آساره میخواد زندگیتو ازت بگیره،تو گفتی باید بندازیمش به عابد خان،تو منو بردی قبرستون و اونوقت شب شروع کردی ورد خوندن وچال کردن مرغ زنده،تو منو به این حال انداختی... موهای مادرش دستش بود میکشیدش توی حیاط پر از سنگ...
خانجون هم حریفش نمیشد ونمیتونست جداشون کنه که با داد اسد خان همه ایستادن...
نرگس حالت طبیعی نداشت ومجنون وار فریاد زد:میخوام ببرمش پیش عابد خان،این زنشه و شبا میره دیدنش، اما من الان میخوام ببرمش...بلندتر خندید که مادرش توی یه حرکت سنگی برداشت و محکم زد توی سر نرگس...
از سرش خون میومد که اراز مادره رو هول داد ودست نرگس رو گرفت، اما نرگس فقط نگاه میکرد وبا این کار مادرش چقدر آروم گرفته بود...
لباس آراز سرخ شده بود از خون ونرگس آروم گفت:من میدونستم آساره تو رو از من نمیگیره، اما مادرم مجبورم کرد کارهایی انجام بدم که خودم نمیخواستم ،چون عابد خان رو دوست داشت وحرف حرف اون پیرمرد بود توی خونه ما...
به مادرش نگاه کرد ودیگه پلک نزد، دیگه داد وبیداد نکرد...آراز تکونش میداد اما کلامی از زبون نرگس بیرون نیومد....
نفسم به شماره افتاده بود که بهرود گفت بشینم روی زمین...همه خشکشون زده بود، جز آراز که نرگس رو تکون میداد وصداش میزد...نمیدونم چقدرگذشت که باران جمعیت رو کنار زد و اومد بالاسرنرگس ،اما بعد یه سری کارها که انجام داد سرشو تکون داد به معنی تموم شد همه چی....
مادر نرگس اما زبونش کوتاه نشد به همه بدوبیراه میگفت وهجوم آورد سمت آراز...
زمین رو لگد کردم نمیدونم چطور خودمو بهش رسوندم وتا تونستم این زن پلید رو زدم ،تموم مظلومیت آراز،دردهایی که کشید،تموم بیگناهیش وقلب پاکش همه وهمه جون شد توی دست وپاهای من وفرود میومد توی سر وصورت مادر نرگس...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلوهشت
اونقدر زدمش که دستهام بی حس شد نفسم رفت...
آراز اومد جلو ،رو بهش با گریه گفتم:خیلی از دردهامون از این زنه،از خیلی آدمهای دیگست که هر جا ما رو دیدن سنگ انداختن به سر وصورتمون،مگه ما چیکار کردیم؟مگه پدر ومادر من سالها قبل نمردن؟اونا حتی نتونستن منو توی آغوششون بگیرن،اما تو داستانت با همه فرق داره،تا بوده تو بودی،تا یادم میاد همیشه پشتم بودی،همیشه مراقبم بودی،چرا هیچ کس نمیفهمه من تو رو خیلی دوست دارم؟چرا من باید از شماهایی که همه زندگیم هستین دور باشم تا بتونم داشته باشمتون؟مگه من چه گناهی کردم که باید شاهد دردهاتون باشم؟چرا نباید خوشحالیاتون،عروسیاتون رو ببینم وحق ندارم باهاتون حرف بزنم بخندم؟؟؟
به خدا که حقمون این نبود،حق آراز به این خوبی نیست که یه عمر بخاطر من سختی بکشه،لعنت به من که با به دنیا اومدنم درد انداختم به دل عزیزانم....چشم که باز کردم توی اتاق خودمون بودم
از بیرون سروصدامیومد...
زنعمو گوهر در اتاق رو باز کرد وبادیدنم گفت:کی بیدار شدی؟
خودمو بالا کشیدم:چی شد؟نرگس؟مادرش؟من کی اومدم خونه؟؟
اخم کرد بچه هارو نگاهی انداخت و کنارم نشست:حیف نام مادر که وصله زدن بهش،هرچه کاری کرد یه جا بهش دراومد،لعنت خدا به هرچی ادم پلیده...
به در اشاره کردم:این سروصدا؟؟
آهی کشید:نرگس هرچی بود بلاخره عروس این خونه بود، ما وظیفه داریم مراسمی واسش بگیریم و آبرومندانه به خاک بسپاریمش...
بغضمو قورت دادم:کاش نمیرفت،کاش مادرش اون کار رو نمیکرد اصلا یکدفعه نمیدونم چی شد...
زنعمو بغلم گرفت:از بس آه کشیدم همه آه هام درد شد وبرگشت به خودم،یه عمر از خدا چه ها خواستم وزنده موندم وچه ها دیدم...
دستامو دور کمرش انداختم:دا؟؟؟
با گریه گفت:جون دا،عمر دا،دلخوشی دا،قربون دا گفتنت....
با صدای نق نق های بچه ها،پیشونیم رو بوسید وخودش رو به گهواره رسوند:بچه هات چله شون نشده ،حق نداری بیرون بزنی،هیچ کس هم راه نمیدی وارد این اتاق بشه،لازم باشه راهیت میکنم بری،نمیخوام طفل معصوم هام صدایی بشنون،به همه هم گفتم بچه کوچیک دارم کسی صداشو بالا نبره که بچه هام ترس برندارن.....
برای عزیز از دست رفته چهل شبانه روز مراسم میگرفتن ومردم در رفت وآمد، اما برای نرگس فقط خاکسپاری بود، خود مردم راضی به اومدن نبودن،اونقدر مادرش بد کرد به همه اهل ایل،اونقدر دختراشو سمت خودش کشید و تفرقه انداخت به زندگی ها وتباهی شد سهمشون ،که مردم نخواستن حتی به مرگ این خانواده براشون فاتحه بخونن...
نرگس خاکسپاری شد ومراسمش شد همون روز،حتی کسی برای شام نیومد واز سرخاک هرکی رفت خونه خودش....
بیرون نشسته بودم که شبنم کنارم نشست:بیا یه چیزی بخور،بچه شیر میدی..
بلند شدم:آراز کجاست؟؟
دستمو گرفت:بذار تنها باشه...
دستمو از دستش کشیدم:از تنهایی متنفرم،من تنهایی کشیدم،آراز نباید تنهایی بکشه....
به قاش که رسیدم دست به جیب داشت قدم میزد...قدم اول رو برداشتم اما با دیدن فانوسی چشمامو بازتر کردم...باران بود که با مجمع غذا کنار آراز وایساد...بدون اینکه بفهمم چیکار میکنم عقب عقب رفتم وبه اتاق برگشتم...
باخودم گفتم:چرا نرفتم پیش آراز؟چرا با دیدن باران عقبگرد کردم؟
چندبار زیر لب زمزمه کردم...
بچه هارو شیر دادم وکنارشون خوابیدم....
صبح زود بیدار شدم ،خانجون کنار بچه ها بود مجمع صبحانه آماده...صورتمو با آب چاه شستم ،خبری از زنعمو نبود که شبنم گفت:با پسرا رفته سرخاک،اسپند وذغال برده باید دود کنن...
سری تکون دادم به اتاق برگشتم...خانجون برای بچه ها لالایی میگفت...
اروم گفتم:بچه ها اهل گریه نیستن، بهونه نمیگیرن ،بیاید صبحانه بخوریم...دلش با بچه ها بود ،مجمع رو دم دستش گذاشتم واسش لقمه گرفتم که گفت:همه دلخوشیم شمایید،خوشحالم سروسامون گرفتین، اما چشمم که به آراز میفته خودمو نفرین میکنم وچاره ندارم،بچه ام با چشم باز این دختر رو به خونه اش راه داد،میدونست دختره گوشش به دهن مادره است، اما به ما هیچی نگفت،یعنی من اشتباه کردم؟؟خدا از سر تقصیراتم نگذره که حالا بچه هام چوب ندونم کاری منو میخورن ودلشون حونه....
لیوان شیری دستش دادم:باید ببینیم خدا چی میخواد...
لیوان شیر رو زمین گذاشت:خدا خوب خواست،من مانع خوشبختی بچه هام شدم...
دانیال شروع کرد گریه کردن که بغلش گرفتم...اولین باری بود که گریه میکرد،بچه ام آروم بود،توی اتاق میچرخوندمش اما آروم نمیگرفت، شیر نمیخورد،پسم میزد...
خانجون لبشو گاز گرفت،شهریار رو زمین گذاشت ودانیال رو بغل گرفت:لال بشم به حق علی اگه بخوام گلایه کنم از خدا،خدایا توبه....
دانیال گریه ش بند نیومده شهریار شروع کرد...
عاطفه وشبنم خودشون رو رسوندن وگلی پشت بندشون وارد اتاق شد...شبنم فوری شهریار رو از من گرفت:صبحانه خوردی که بتونی بهش شیر بدی؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوچهلونه
نالیدم:نیم ساعت نیست که شیرشون رو دادم،بچه هام گریه نمیکردن هیچ وقت...
خودش نشست وشهریار رو خوابوند روی پاهاش، اما شهریار شبنم رو هم پس زد که فوری لباسهاشون رو درآوردم ونگاه بدنش کردم،ترسیدم از جک وجونور که بچه هامو اذیت کرده باشه اما هیچی نبود...با صدای اسب خودمو بیرون انداختم به خیال اینکه زنعمو وپسرا برگشتن اما با دیدن دانیار وخانواده ام جا خوردم...
دانیار از اسب پایین اومد که دستشو کشیدم...
زنعمو زیور فوری گفت:صدای گریه بچه هامه؟؟؟
روی بچه ها حساس بود ،خودشو زودتر از بقیه به اتاق رسوند....اهل ایل هم اومده بودن...
شبنم وعاطفه فوری بیرون زدن واهل ایل رو راهنمایی کردن به چادربزرگ...
با دانیار به اتاق رفتیم، حتی زنعمو هم نتونسته بود بچه هارو آروم کنه...
دانیار جفت بچه هارو روی سینه اش گذاشت،نمیدونم چی توی گوششون خوند که گریه شون بند اومد...
خانجون صلواتی زیر لب فرستاد ...زنعمو گوهر نفس راحتی کشید:بچه هام دلتنگ باباشون بودن خدارو شکر که سالمن...
رفت ودر هم پشت سرش بست...
کنار دانیار نشستم:خدا رو شکر که اومدی داشتم دق میکردم وقتی نمیتونستم آرومشون کنم...
گفت:نتونستم دووم بیارم وساواش غرغر کنان بیرونم کرد، البته به شرطی که با خودم ببرمت،خاله پریچهر وعمو ابراهیم هم میخواستن بیان که قول دادم باهم برگردیم...
گفتم:بچه ها زود تر از من این عطر زندگی رو تنفس کردن،یادمه اول های بارداریم قبل از اینکه سفر بری واون جدایی پیش بیاد، نفسم به نفست بند بود،اونموقع نمیدونستم باردارم،نمیدونستم که قراره در غربت بمونی و من اینجا به عشق بچه هات کم نیارم...
گفت:به اندازه کافی دلتنگم،دیگه اذیتم
به مجمع اشاره کرد:لب نزدی؟
شونه بالا انداختم که اخم کرد...
فوری مجمع رو جلو کشیدم لقمه برداشتم:خودت خوردی؟ابرو بالا انداخت: تازه رسیدم که شنیدم چه اتفاقی افتاده ،برای همین استراحت نکرده همراه خانواده راه افتادم،خانبابا میخواست مانع بشه اما از چشمام بیتابیمو خوند وعقب کشید...
براش لقمه گرفتم ،که لبخند زد...
باهم صبحانه خوردیم...بچه ها خواب به چشمشون نمیومد و فقط دانیار رو نگاه میکردن که بچه هارو بوسید ودستم داد:برم پیش اهل ایل،خوبیت نداره از وقتی رسیدیم جا خوش کردم اینجا...بلند شد دستی به گردنش کشید:ببین چیکارم کردی که به کل از خواب وخوراک که هیچ،از رسم واحترامات هم افتادم...
لبمو گاز گرفتم که خنده ام بیرون نره...
رفت ونق نق بچه ها شروع شد...
پفی کشیدم:نمیشه که بمونه پیش ما،باید یه سر به مردم هم بزنه قربونتون برم که از خودم کم طاقت ترید که...
با صدای در سر چرخوندم خاله گیسیا با یه سبد وارد اتاق شد...
خواستم بلند شم که فوری دست روی شونه ام گذشت .کنارم نشست،اول منو بعد بچه هارو بوسید:چی شد که گریه میکردن والان هم کم طاقتی میکنن؟
دستی به سرم کشیدم:دانیار رو میخوان،تا بغلشون گرفت آروم شدن،الان که رفت باز شروع کردن وگرنه سالمن وطوریشون نیست...
خاله دانیال رو بغل گرفت:جون دلم بابا رو میخوای ؟؟الان میگم بیاد قشنگ ایلم،خان کوچولوی شیرینم...
شهریار توی آغوشم بود که گفتم:خوبیت نداره اونوقت میگن خان دو روز نیست رفته از ایل وحالا هم که برگشته از اتاق زنش بیرون نمیزنه به هوای بچه ها موندگار شده...
خاله شونه هاش تکون خورد :همین هم هست،کی باور میکنه دانیارخان دلتنگ دو الف بچه شده و بچه ها بیتاب پدر،خودت بودی میپذیرفتی این حرفا رو؟؟؟
بلند شدم:پس بریم پیش بقیه بشینیم ،خوبیت نداره این همه راه رو برای تسلیت گفتن به ما اومدن،اونوقت من حتی وقت نکردم درست وحسابی باهاشون سلام علیک کنم....
با بچه ها بیرون زدیم ،زنعمو وپسرا هم رسیده بودن و داشتن پذیرایی میکردن ،آراز کنار اسد خان نشسته بود اما خانجون نبود ومیدونستم رفته به عمو سر بزنه که به سر و وضعش برسه ،چون دیگه حتی اختیار خودش هم نداشت درست مثل کودکی که باید حواسمون جمعش باشه....
زنها گرم حرف بودن ومردها از کشاورزی حرف میزدن،خانبابا درباره شرایط پیش رو میگفت وتلاش همه برای آبیاری راحت تر....
یک ساعتی موندن اما هر چه اصرار کردیم ناهار بمونن گفتن کلی کار دارن...ایلدا جلو اومد رو به خانجون و زنعمو گفت:میدونم این حق شماست که آساره رو تا چله کنار خودتون نگه دارید ومراقب خودش وبچه هاش باشید اما....به دانیار که داشت با آراز صحبت میکرد نگاهی انداخت: اما راستشو بخواید صاحبشون اومده ومیخواد زن وبچه هاشو باخودش ببره، گوش گیر هیچ کس هم نیست...
خانجون با روی باز گفت:مرد هرجا که باشه زن هم باید باشه الان وسایلشو جمع میکنم....
وسایلمون رو جمع کردیم به گفته دانیار عصر حرکت میکردیم ومستقیم میرفتیم خونه خودمون....
از در اتاق که بیرون زدم یه گونی بزرگ برنج بود، یه گوسفند درسته بود که فقط پوستشو کنده بودن و شسته بودنش ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعامیڪنم دراین🍁
شب زیراین سقف بلندروے🍁
دامان زمین هرڪجا خسته
وپرغصه شدے
دستی ازغیب به دادت 🍁
برسدوچه زیباست
ڪه آن دستِ خداباشدوبس🍁
شب پاییزیت زیبـا💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی بهسر آور
دَمی کـه هسـت....☕️😊
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاه
با کلی تربار که همه محصول برادرای خودم بود....
به حامین نگاه کردم که بچه هارو بوسید وجلوی همه گفت:قول بده زود به زود بیای وگرنه میام هر سه تایی تون رو برمیگردونم، صاحبتون هم زبون اعتراض نمیتونه داشته باشه...
چی میتونستم بگم به این همه خوبیشون؟؟؟
چشمی گفتم با همه خداحافظی کردم وقبل رفتن به آراز گفتم:این پیراهن رو از تنت دربیار،خانجون تحمل رنگ مشکی نداره،حامین تازه داماده،گلی حقش غم نیست....
فقط نگاهم میکرد که گفتم:دیشب خواب دیدم توی امامزاده ایم،همه رفته بودیم زیارت،امامزاده رو قسم میدادم به جدش که دلتو آروم کنه،اونقدر گریه کرده بودم چشمام میسوخت....زن غریبه ای خم شد یه مشت نقل توی دامنم ریخت وقبل رفتن گفت:خدا خودش هوای آدمهاشو داره،خودش حواسش به همه چی هست...
از دیشب دلم یه جور دیگه آروم شد ،چون واقعا خدا همیشه هوامون رو داشت ،حتی توی بدترین شرایط هم راه رو نشونمون داد حالا دیگه خیالم راحته از بابت شما،دیگه اونجا توی غربت دلم مثل سیر وسکه نمیجوشه،فقط میخوام بهم قول بدی غصه نخوری،سخته اما میخوام تنها نمونی،شبا رو پیش زنعمو وخانجون بخواب تا کمتر فکر کنی،تا کمتر گذشته های تلخ رو مرور کنی....
آراز دستی به موهای پر پشتش زد:چشم ننه خیالت راحت...
دلخور نگاهش کردم که چشماشو بست وباز کرد:درسته علاقه ای بهش نداشتم اما خیلی تلاش کردم از مادرش دورش کنم، خیلی چشمامو به روی خطاهاش بستم ولی هر بار بدتر شد مادرش تنها مقصر نبود، خودش هم کم خطا نکرد وبالاخره توی همون چاهی افتادن که برای تو کنده بودن هم خودش وهم مادرش...
آهی کشیدم:من بخشیدمشون،همون موقع توی امامزاده وقتی تک وتنها بودم ودل توی دلم نبود،وقتی صدای تو ومادرمون توی گوشم میپیچید وکمکم میکردین،همون موقع که پسر دومم بی جون دنیا اومد و تو بودی که دست توی حلقش میکردی و بهش نفس میدادی،من تو رو همیشه وهمه جا کنار خودم میدیدم هیچ وقت تنهام نذاشتی،آراز من همه رو بخشیدم وقتی همه عزیزانمو دور خودم دیدم پس تو هم بگذر وببخش حتی عمو رو،اینجوری دل خودمون آروم میگیره...
دو دستی موهاشو کشید:چقدر بزرگ شدی،عاقل شدی....
راست میگفت،بزرگ شده بودم عاقل شده بودم، اما هنوز هم بهشون وابسته بودم ،هنوز هم کنارشون یه دختر بچه شاد وشنگول بودم....
قلبمو پیششون جا گذاشتم وراه افتادم...
چون باید حرکت میکردیم سمت شهر،وسایلمو تند تند جمع کردم خانجون وزنعمو کلی بقچه پیچیده بودن برای بچه ها،یه مقداری رو برداشتم ومابقی رو گذاشتم بمونه توی چادر...
ناهار رو تند تند خوردم وکارهامو قبل حرکت سروسامون دادم...
ایل با تموم مشغله هاش هنوز هم سر پا بود، مردمش خوب داشت، نادون هم داشت...
مادرطلایه مدتی رو تهرون کنار طلایه سر کرد اما دوام نیاورد وبه ایل برگشت....
زنعموگوهر هرگز دلشو باهاش صاف نکرد واجازه نداد نزدیک ما بشه....
باتوصیه های زنعمو راه افتادیم اما تا خونه باغ همراهیمون کرد، نگران بچه هابود وراهی که بهش اعتباری نیست...
سوار ماشین که شدیم خم شد پیشونی بچه هارو بوسید:مراقبشون باشید، یه جفت نظر کرده که خدا بهمون بخشیده، اون هم توی سخت ترین روزهای زندگیمون...
هرکاری کردم دلش رضا نبود همراهمون بیاد تهرون....از اینه نگاهشون میکردم وپیچ جاده تصویرشون رو ازم گرفت...
باشوخی وخنده های دانیار نفهمیدم کی رسیدیم....
شب از نیمه گذشته بود وبیصدا وارد خونه شدیم ،ماشین رو بیرون پارک کردیم چون دانیار نمیخواست عمو ابراهیم بد خواب بشه...
توی اتاق خواب جا انداختم، بچه هارو شیر میدادم که دانیار با یه بشقاب میوه برگشت...
به تخت اشاره کردم:برو بخواب من که میدونم صبح خونه بند نمیشی...
میوه قاچ زد وبچه هارو بوسید..
گفت:خیلی سختی کشیدی....
حرفشو قطع کردم:اما تو برگشتی وهمه رو از یادم بردی...
گفت:چطوری جبران کنم تلخی هایی رو که تحمل کردی؟؟؟
گفتم:اگه میدونستم پایان اون سختی ها میشه پاداشی به بزرگی تو و دوقلوهامون،باز هم حاضرم هزار برابرش سختی بکشم، اما الان وشماهارو داشته باشم جفت خودم....
فقط نگاهم کرد...یه نگاه هایی توی زندگی هست پر از خوشبختی وامید،جنس نگاه دانیار هم همین بود...
بالشت گذاشت کنارمون دراز کشید...دیری نپایید که نفسهای منظمش خبر از خواب عمیقش میداد...بچه ها بینمون بودن وحالا یه خانواده شده بودیم....
کنار عزیزای زندگیم راحت خوابیدم...
تا روشنایی صبح دوبار بچه هارو شیر دادم...صبحانه آماده کردم که دانیار دوش گرفت وبعدش به شرکت رفت...
خاله رو دیدم که داشت با عمو صبحانه میخورد...هوا بهتر شده بود وتوی حیاط صبحانه خوردن طعم دیگه ای داشت...
بچه هارو توی گهواره دستی که خاله نارین واسم دوخته بود گذاشتم، اما تا وارد حیاط شدم خاله پریچهر دستشو روی لبش گذاشت:یا امام غریب آساره خودتی؟؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاهویک
قبل از اینکه حرفی بزنم دوید وبچه هارو از دستم گرفت...چه با احتیاط بود وتند تند بوسیدم وسوال میپرسید...
عمو ابراهیم گفت:کی اومدین باباجان؟پس آقا کجاست؟؟
کنارشون نشستم وهمه رو واسشون تعریف کردم...
خاله میون گریه خندید:شکر خدا ونعمتش...اشکهاشو پاک کرد، باید قربونی کنیم باید درخت بنشونیم به نیت سلامتی بچه هام،باید چشم روشنی بدیم راستی باید برم امامزاده نذر دارم...
حرف میزد واز سر شوق نمیدونست باید کدومو انجام بده...
عمو بلند شد:من برم هم نهال بخرم هم دوتا گوسفند بازار بگیرم...
خاله لیست بالا بلندی بهش داد وچه ذوقی میکرد...
با لب آویزون گفتم:حداقل صبحانه بخورید، کاش خودمو نگه میداشتم تا دولقمه از دهنتون پایین بره،اینجوری که من خودمو نمیبخشم...
عمو کنارم نشست:باباجان ما که صبحانه رو آفتاب نزده میخوریم، این دو لقمه هم چشم،بخاطر روی ماه دخترم...لقمه دستش دادم با عشق خورد وبیرون زد...خاله خونه رو کرده بود پر از دود اسپند...
ناهار درست کرد وگفت بچه ها همه میان،بشنون آقا و دوقلوهاش برگشته زودتر خودشونو میرسونن...
بچه هارو با وسواس قنداق کرد، بالاسرشون دعا خوند،سوخته اسپند ونمک وقران با یه سوزن رو پیچید لای پارچه بست به قنداقشون....
از کارهاش فقط میخندیدم که با خنده گفت:قربون خودت وخنده هات بشم که دلم واستون یه ذره شده بود...
وسایلی که برای بچه خریده بود رو توی اتاق ما جا داد...
خواستم حرفی بزنم که گفت:نمیدونی چه ذوقی داشتم وقتی واسه بچه ها خرید میکردم،کار خدارو ببین کی باورش میشه اون دختر کوچولویی که با خودم میگفتم هرگز شوهرش نمیدم، حالا دارم گهواره بچه هارو میچینم واسش،دخترم مادر شده،نوه هام....
اسم نوه هارو که آورد اشکهاش میریخت...
نگاهی به شهریار انداخت:مگه باید حتما از پوست وخون خودم باشن؟؟
سرمو روی شونه هاش گداشتم:مگه نیستم؟مگه شبا تا صبح بالا سرم سر نمیکردین؟مگه ندیده نشناخته آغوش پر محبتتون رو به روی من باز نکردین؟مگه خوب وبد یادم ندادین؟حتی مدرسه فرستادین منو،تشویقاتون،دخترم گفتناتون....به چشماش نگاه کردم:خدا اگه یتیمم کرد اگه اول پدرم
و بعد مادرمو ازم گرفت که حتی تصویری هم ازشون نداشته باشم ،اما خیلی آدمهای خوبی به زندگیم بخشیده که تا عمر دارم قدردانشون هستم...
خاله برای سر زدن به غذا رفت ومن موندم و پنجره ای رو به باغ...چقدر آدمها خوب هستن وجای خدا هم مهربونی میکنن...
دستی به صورتم کشیدم دم ظهر بود وسروصدا از بیرون میومد...عمو ابراهیم گوسفند گرفته بود در حیاط رو باز کرده بود وقصاب مشغول به کار...
خاله یه لحظه بند زمین نمیشد وعمو جگر به سیخ میزد...گوشم بود به خاله میگفت یعنی بچه ها یه ذره هم نمیتونن ازش بخورن؟؟براشون خوب نیس؟؟
عمو حکم پدر داشت برای من،وقتی نگاهش میکردم جز حس پدرونه هیچی به رگهای من نمیداد...
بچه هارو بیرون آوردم با ذوق گفتم: عمو بچه ها شکمو ان،نمیدونم به کی کشیدن...
خندید وبرخلاف حرفهای خاله،سینی جگر رو کنارم گذاشت:با انگشت دهنشون بذار....
بچه ها چله شون نشده بود اما برای دلخوشی عمو ،با انگشت له میکردم روی لبشون میکشیدم...لباشون رو میمکیدن وبیشتر میخواستن،طعمش به دلشون نشسته بود، اونا هم میدونستن این مرد مهربون کنار ذغالها وایساده تا دل مارو شاد کنه...
خاله بچه هارو از دستم گرفت:روم سفید نگاه این دختر چه کارا میکنه،بچه ها رو چه به جگر آخه؟
عمو سری تکون داد وکنار قصاب شروع کرد بسته بندی گوشتها....
با صدای ماشین دانیار بلند شدم که ساواش رو توی چارچوب در حیاط دیدم...
به دم ودستگاهی که راه انداخته بودن نگاه کرد وگفت:ببین چه خبره...
گفتم:خوش اومدی ...
نگاهم به در بود که گفت:برو کمکش،کلی خرید کرده من هم برم پیش بچه ها،دل توی دلم نیست تا الانش هم به زور منو نگه داشته...
بسته شیرینی رو از دانیار گرفتم .خودش هم سبدهای میوه رو توی حیاط گذاشت که عمو شرمنده گفت:آقا شما چرا؟
دانیار دستهاشو تکوند:میدونم از صبح درگیری،فقط همین کارها از دستم برمیومد...
خاله شست وهمه جا رو برق انداخت،عمو بسته های گوشت رو تقسیم کرد...ساواش سرش با بچه ها گرم بود...
به عمو گفتم:بیشتر هوای عمو رو داشته باش، خاله از جیب خودش کلی وسیله برای بچه ها خریده،نکنه یه وقت از بابت خریدها دستشون تنگ بشه...
دانیار گفت:یه حساب واسشون باز کردم که هروقت وهر چقدر بخوان میتونن برداشت بزنن، حواسم هست نگران نباش...
به سر ووضعم نگاهی انداخت:الان دوست وفامیل همه میان،فقط اون گردنی رو آویز گردنت کن،همون که یادگار مادرم بوده آخه ارثیه خانوادگیه....
وبودنش لازمه.....
آه از نهادم بلند شد...من گردنی رو فروخته بودم...چشمامو بستم ،بغضمو قورت دادم ...
من اون لحظه بهترین کار رو کرده بودم برای همین چشم باز کردم:فروختمش،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاهودو
وقتی تو نبودی وآواره شده بودم فروختمش تا بتونم یه جفت دمپایی بگیرم وشکمم رو سیر کنم،وقتی به کلبه رفتم مابقی رو خرج کارگرها کردم وغذاشون رو دادم،اون گردنی یادگاری بود،زنعمو میگفت هدیه داده بوده به مادرم،میدونستم بودنش لازمه ودوستش داشتم، اما اون لحظه چیزای دیگه مهم تر از اون گردنی بود من فروختمش،اون لحظه تنها چیزی بود که داشتم....
گفت:فدای سرت عزیز دلم،خوب کاری کردی،دیگه حرفش هم نزن...
یه سری طلاها بود دست به دست میشد بین خانزاده ها،ارثیه خانوادگی محسوب میشد وتوی دید همگان بودن ،اما من با کاری که کرده بودم معلوم نبود چه عواقبی رو به جون میخریدم....
خاله سفره پهن کرد ،چندنفری از فامیلها وعموزاده ها اومده بودن...
خاله هفت چشمی حواسش به بچه ها بود، خوش نداشت زیاد توی دید باشن...
ساواش ودانیار کنار آقایون نشسته بودن ،من هم کنار بچه ها...
زنی که دانیار با احترام باهاش احوالپرسی میکرد کنارم نشست رو به بچه ها گفت: پدر وپسر انگار نقاشی شدن...
سرمو بالا گرفتم لبخند زدم:بله همه میگن...
نگاه خریدارانه ای به من انداخت:چرا زیور از ارثیه خانوادگی به سر گردنت چیزی نیاویخته؟؟
جرقه اول زده شده بود و گفتم:خیلی طلا واسم آوردن،خانجون ومادرم هم سرتا پای منو از بچگی با طلا گرفته بودن ،اما من دختر زیور وزرق وبرق نبودم برای همین بدون طلا راحتترم...
دست برد انگشتر روی انگشتش رو درآورد:اینو پدر شوهرم دادن از فرنگ واسم ساختن،مرواریده وظریف....
قشنگ بود....انگشتر رو توی انگشتم جا داد:خانزاده باید خانزاده باشه،باید لباسش وطلاهاش باهمه فرق داشته باشه،باید از ظاهرش فهمید اهل ایل و از تبار خان بزرگه...
به چهره زیباش نگاه کردم که دستی به صورتم کشید:از مادرت شنیدم،گفته بودن مرد ایل بود ،اون هم علاقه ای به لباس وزیورآلات نداشت اما زن،زنونگی لازمه ،خصوصا وقتی شوهر کرد باید بیشتر به خودش برسه....
چشماش سبز بود،چهره اش زیبا،حرفهاش تحکم خاصی داشت از اون زنهای مقرراتی اما مهربون بود...
انگشتر مرواریدش توی انگشتم جا گرفت...
بچه ها رو یکی یکی بلند میکرد ونشون بقیه میداد تا هفت نسل بچه هارو معرفی میکرد...
خاله گرم پذیرایی بود اما چشم از بچه ها برنمیداشت....
چقدر شلوغ شده بود ومن فقط کارمندای شرکت رو میشناختم...
دانیار کنارم ایستاد که گفتم:خاله روی بچه ها حساسه،به سختی خودشو کنترل میکنه وقتی میبینه لپشون سرخه...
دانیار لبخند زد:بچه ها شیرینن، یه امشب رو تحمل کنیم....
تا آخر شب تموم خانزاده های اطراف که ساکن تهران بودن برای مهمانی خودشون رو رسونده بودن،اکثرا مادرم رو میشناختن وبا نگاه اول تعجب میکردن از این همه شباهت...
مهمونها که رفتن چهارزانو کنار بچه ها نشستم که خاله با اخم آروم صورت بچه هارو دستمال کشید دستشو به روغنی که از شمال آورده بود چرب کرد وبه لپ بچه ها کشید...
خمیازه کشیدم کنار بچه ها دراز کشیدم...
دانیار صبح میرفت شرکت تا عصر،ساواش شبها تا دیروقت کنارمون میموند....
دو روز مونده به چهلم نرگس به ایل برگشتیم....دیگه خبری از ظلم وستم نبود مردم آزادانه در رفت وآمد بودن ودعوا سر زمینها نداشتن،چوپانها گله هارو آزاد میذاشتن وبدو بدو نبود...
بچه ها دست زنعمو زیور بودن ،سوار اسب شدم وبرای اولین بار تنها بدون ترس از پل عبور کردم...دیگه حواسم به پشت سرم نبود گوشم پی حرفها وتوصیه ها نبود...
بهرود چوب به دست گله رو رونه خونه میکرد...با جیغی که کشیدم چوب از دستش پرت شد وتوی هوا چند بار معلق زد افتاد زمین....چقدر دلم واسه بچگی کردن کنارشون تنگ شده بود...
چشمش به من که خورد دیگه دعوا نکرد چرا تنهایی،دیگه با تشر اسممو صدا نکرد چرا بیخبر اومدی،خندید،بلند خندید...
از اسب پایین پریدن ذوق زده گفتم:من اومدم،آساره اومده...
با خنده گفت:نیم وجبی کی برگشتی ؟؟
چشمام بسته بود وگفتم:الان اومدم بیخبر هم راهی اینجا شدم از بس دلتنگتون بودم...
به لباسم اشاره کرد:چرا لباس تیره پوشیدی؟؟چشمامو باز کردم:مگه فردا چهلم نرگس نیست؟به هر حال عروس خونمونه،نمیشه که رنگی پوشید...
خم شد تکه چوبی برداشت:تو که میدونی مادر از لباس تیره اونم تن تو خوشش نمیاد پس کمتر اذیتش کن...
راست میگفت وبا لب آویزون نگاهش کردم که از جیبش بنه توی دستام ریخت...راهی خونه شدیم، گله زودتر رسیده بود...گفتم:چه خبر از ایل؟همه حالشون خوبه؟؟
بهرود اوهمی گفت وادامه داد:اسدخان زن گرفته اونم از طایفه پهلوان...
با تعجب گفتم:چرا از اونا؟عابدخان ببینه ونتونه کاری کنه میمیره...
بهرود شونه بالا انداخت:کار خداست،خیلیا بهشت وجهنمشون همین دنیاست، قرار نیست که همه ختم به آخرت بشه...
طایفه پهلوان از دیر ایام با عابدخان میونه بدی داشت وحالا اسدخان دامادشون شده بود....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاهوسه
واقعا کار خدا بود...
وقتی رسیدیم آراز داشت فانوس هارو روشن میکرد بهرود داد زد:این دختره چش سفید رو انداختیم به خانزاده ،اما با دو بچه هنوز ولکن ما نیست ،دیگه کارش به جایی رسیده تنهایی وبیخبر میاد سراغ ما...
سنگ ریزه ای طرفش پرت کردم که باخنده سمت قاش رفت...
آراز دستی تکون داد وزنعمو در اتاق رو باز کرد با دیدنم انگار که باورش نمیشد گفت:آساره مادر تویی؟پس کو بچه هات؟شوهرت؟؟
خم شدم دستشو بوسیدم:اونقدر دلتنگ بودم تنگ غروبی راهی شدم اول شما رو ببینم همه حالشون خوبه،ایل بالان...
نفس راحتی کشید...
همه توی اتاق دور هم جمع شدیم، عمو حال خوبی نداشت صدای ناله هاش به گوشم میرسید،ناله هاش ضعیف بود ودیگه خبری از تهدید وبد وبیراه به پدرم نبود...با غذا بازی میکردم که خانجون گفت:بچه ها رو باید میاوردی نه اینکه تنهایی راهی بشی،تو الان یه مادری اون هم مادر یه جفت طفل معصوم...
سر بلند کردم:شیر خوردن،سه ساعتی یه بار شیر میخورن وقبلش لب نمیزنن...
خانجون ناراضی بود از حرفم که بلند شدم:هوا هنوز تاریک نشده...
در اتاق باز شد حامین بود که با جفت بچه ها برگشته بود...با تعجب نگاهشون میکردم که گلی گفت:خونه پدرم بودم که نشمین خبر داد برگشتین ،اما نبودت رو فقط میتونستیم اینطور معنا کنیم ،حامین هم بچه هارو گرفت ...
زنعمو دستشو تکیه پیشونیش گذاشت وخانجون لبشو گاز گرفته بود، صدای خنده اش بلند نشه ،اما آراز خندید وشبنم گفت:باید هرجا که بری بچه ها همراهت باشن...
خجل گفتم: اصلا حواسم به زمان نبود...
بچه ها چشم شده بودن، فقط نگاه میکردن که زنعمو گفت:فردا چله بچه هامه،میبرمشون امامزاده،میخوام حمام چله رو اونجا باشن ولای پارچه سبز امامزاده بپیچونمشون...
حامین شهریار رو بغلم گذاشت:ببین گرسنه نباشن آخه اینا که حتی گریه هم نمیکنن بفهمیم گرسنه هستن یا نه...
زنعمو دانیال رو گرفت:آساره هم آروم بود...
آراز فوتی کرد:آساره وآرامش؟؟
بهرود خندید: مادر ما هم با این دختر داشتنش چشم دنیا رو زده کور کرده،ما باید دست به امامزاده بشیم هرچی داریم رو نذر بدیم که شوهرش دادیم...
کنار سفره نشستم بشقابم پر بود وگفتم:همین شما نبودین احدی جرات نمیکرد طرف من بیاد؟حالا هی اذیتم میکنید...
حامین نشست وگلی واسش غذا کشید که گفت:ما اونوقتها میخواستیم خودی نشون بدیم ،غرور نبود وباد بود که شکرخدا خوابید...
درمونده زنعمو رو نگاه کردم که با تشر اسم پسرا رو صدا کرد وملاقه رو توی هوا تکون داد....
زنعمو میخواست چهلم نرگس رو زودتر بگیره، چون هم بچه نداشت وهم به خاطر بچه های ما نمیخواست لباس تیره تن کسی باشه ،ولی من میدونستم که نگران آرازه...
صبح زود همه راهی امامزاده شدیم...میرآقا مشغول سرکشی به درختهای امامزاده بود وبا دیدن ما خودشو رسوند:خوش اومدید...
خانجون با احترام سلام احوالپرسی کرد وگفت:بچه رو برای چله آوردم امامزاده،میخوام با اجازتون بچه هارو اینجا غسل چله کنم...
میرآقا دستی به سر بچه ها کشید:پاقدمشون خیربوده برای اهالی ایل،ایشالا که عاقبت بخیر باشن...
زنعمو کیسه ای رو نشون میرآقا داد:برای امامزاده پارچه گرفتم ،اما میخوام از همون پارچه های قدیمی امامزاده دور بچه هام بپیچم میرآقا راضی هستین؟؟؟
میرآقا چشمش به بچه ها بود وگفت:من که کاره ای نیستم ،این بچه خودشون متبرک شده امامزاده هستن و خدارو هزار بار شکر که معجزه رو با جفت چشمهای خودم دیدم، مگه میشه به نعمتهایی که خدا داده کلامی جز محبت زد...
خانجون تشکر کرد وباهم به همون زیرزمینی رفتیم که زایمان کردم...به در ودیوارش نگاه کردم به صندوقچه هایی که چیده بودن کنار هم....از صندوق سبز رنگ پارچه ای بیرون کشیدم:از همینا دور بچه هام پیچیدم،صدای یه زن توی گوشم بود، همه چی رو نشونم میداد،کمکم میکرد، صداش نگران بود انگار مثل خودم بغض کرده بود ،اما عقب نکشید وتا اومدن دانیار کنارم موند...
زنعمو لگن پر آب رو زمین گذاشت:وقتی از اون زن حرف زدی تنها کسی که به ذهنم اومد مادرت بود ،چشمش به دنیا بود، نگران تو بود واجل مهلتش نداد ،سیدا اما مادر بود ،یه مادر هرگز نمیتونه از بچه هاش دل بکنه چون اون دل میمیره....
خانجون صلواتی فرستاد واستیناشو بالا زد:هم پسر وهم عروسم خیالشون از بابت آساره راحته، چون توی دامن شیرزنی چون تو قد کشیده،نبینم غم به دلتون راه بدین،
آساره الان مادری چون تو داره،نوه هاش هم مادربزرگی دارن که بیشتر از جونش براش عزیزن پس غمی نیست که بخواد دلتون رو مچاله کنه...
پارچه رو زمین گذاشتم از پشت دستامو دور گردن زنعمو حلقه کردم محکم بوسیدمش:همه زندگیمی،اینو بارها به خدا هم گفتم...زنعمو سرشو بلند کرد چونمو بوسید که خانجون گفت:بهتره بچه هارو زود غسل کنیم که ناهار هم درست کنیم وزیر سایه بید امامزاده باشیم ظهر...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
خانجون آب میریخت روی سر بچه ها وزنعمو زیر لب چیزی میخوند واسشون....با ذوق چشم ازشون برنمیداشتم....
وقتی پیچیدنشون لای پارچه، زنعمو بغلم داد:بیا شیرشون بده...
بچه هام آروم بودن دلم ضعف میرفت از نگاه کردنشون...
شیرشون که دادم زنعمو از دستم گرفت روی دستش خوابود، آروم روی کمرشون دست کشید وگفت:هر بار شیر میدی این کارو انجام بده تا باد معدشون بره وشیر پس ندن بچه هام...
چشمی زیر لب گفتم ولگن رو بیرون بردم که با دیدن خاله گیسیا گل از گلم شکفت...
با اخم گفت:که تک وتنها میری آره؟؟
توی آغوشش جا گرفتم:ببخشید...
گفت:دلم طاقت نیاورد تا شنیدم اینجایی با خانواده اومدیم بچه هارو غسل دادین؟
زنعمو بچه به بغل بیرون زد:سلام آره تازه غسل چله دادیم، بچه هام اونقدر آروم بودن لب باز نکردن...
خاله فوری شهریار رو از زنعمو گرفت:قربونشون برم نگاه چه راحت خوابیدن...
کنار بقیه نشستیم که دانیار رو دیدم گرم حرف زدن با آراز....
هربار که به آراز نگاه میکردم یا حتی دلتنگش میشدم ،توی دلم خدا رو صدا میزدم که تموم دریچه های خوشبختی رو به روی بزرگ مرد زندگی من باز کنه...
لبخند روی لبم نشست که زنعمو زیور گفت:بعد ناهار برمیگردی ایل...
چشمی گفتم ونگاهش غرق بچه ها شد....
ناهار رو دور هم بودیم بعد ناهار راهی ایل شدیم....
خانبابا واسدخان روی تپه داشتن باهم صحبت میکردن که خاله نارین گفت:اسدخان یه خواهر داره ،بزرگ شده دست خودشه دختر خیلی خوبیه،این مدت که برگشته مردم فقط از خوبیش میگن...
به خاله نگاه کردم که ادامه داد:توی این مدت کم خیلی خواستگار پیدا کرده، اما همه رو رد میکنه،دختر سر سنگینیه اما اینکه همه خواستگارهاشو رد میکنه عجیبه وممکنه واسه موقعیتش بد باشه....
خاله نارین حرف میزد ومن حواسم پی آراز بود...عابد خان هرچند بد اما این خواهر وبرادر از وقتی برگشته بودن صلح وسازش همراهشون بود مردم ازشون راضی بودن..فکرم رفت پی اون شبی که باران برای آراز شام برد ومن بدون اراده عقب کشیدم که تنها باشن...
چشمامو بستم یعنی ممکنه دلش با آراز باشه؟خانجون از خوبیش میگه،زنعمو از خانمیش میگه اما آراز؟توی این شرایط یعنی ممکنه؟؟
به خاله نگاه کردم:باران رو قبول دارید؟؟
خاله دستشو روی شونه ام انداخت:آره چندباری دیدمش،با اهل ایل پایین هم که در ارتباطم مدام از خوبیاش میگن از اینکه هوای مردم رو داره،طبیبه و به داد همه میرسه، حتی از جیب خودش خرج دوا درمون میده...
میدونستم طبیبه....خاله وقتی از باران میگفت چشماش شاد بود ،پس صددرصد قبولش داشت...
خانبابا هم با اسدخان میونه خوبی داشت...لبخند نشست روی لبم...
بلند شدم که خاله گفت:نبینم بیخبر جایی بری،تو دیگه حالا مادری،مادر یه جفت پسر، پس رفتارت باید در شان مادری باشه که به دور از بچه هاش لحظه ای رو نتونه سر کنه، والبته شوهرت که دلنگرانته...
دستمو روی چشمام گذاشتم که با خنده به چادر برگشتیم...
اونشب همه فکرم پی آراز بود باید باهاش صحبت میکردم درسته تا سالگرد نرگس برگذاری هرگونه مراسمی بی احترامی بود، اما نمیخواستم آراز تنها بمونه،نمیخواستم بیشتر از این سختی بکشه...
صبح زود با بچه ها راه افتادم طرف ایل خودمون،دانیار وخانواده قرار بود بعدظهر بیان سرخاک...
حامین گله رو صحرا میبرد که با دیدنم دستی تکون داد:اول صبحی سرده برا بچه ها چرا خبر ندادی خودم بیام دنبالت؟؟حامین همیشه بهترین راه حلهارو جلوی پام میگذاشت...
بچه هارو دستش دادم از اسب پایین اومدم...همه حرفهایی که روی دلم بود رو به زبون آوردم که گفت:منم این مدت حس کرده بودم باران دلش با آرازه، اما دل آراز با کسی نیست انگار به خودش حکم تنهایی داده...
بغضی چنگ زد به گلوم:تقصیر منه؟
حامین گفت: مگه من گفتم تو مقصری؟آراز اهل حرف زدن نیست همه رو میریزه توی خودش،تو که بهتر میشناسیش...
اهانی گفتم که بچه هارو بوسید:زود برو خونه،هوا سرده برای خودت وبچه ها خوب نیست این وقت صبح بیرون باشید فقط صبر کن خودم بچه هارو میارم که سختت نشه...
گفتم:سختم نیست حواسم بهشون هست این گهواره خیلی راحته ومحکم...
سوار اسب شدم که بچه هارو دستم داد:مراقب خودتون باشید از اینجا چشمم بهتون هست زود برید خونه...
چشمی گفتم وخودمو به خونه رسوندم...همه درحال پخت وپز بودن ،از مردم خبری نبود وفقط اهل خونه خودمون بودن...شبنم گهواره رو از دستم گرفت زود وارد اتاق شد...زنعمو ابروهاش گره خورد به هم:کی بهت گفته اول صبحی شال وکلاه کنی بیای اینجا؟مگه نمیبینی هوا هنوز سرده مناسب تو وبچه ها نیس اونم سوار اسب...
خودمو مظلوم گرفتم که دستمو گرفت:بیا برو کنار منقل که من حریف این سرتق بازی های تو نمیشم، نمیدونم به کی کشیدی که حرف هیچ کس توی گوشت نمیره...
خانجون داشت صبحانه میخوردآراز هم کنارش...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
سلام کردم که با دیدنم گل از گلش شکفت، اما زنعمو فوری گفت:این دختر بزرگ نمیشه،یه لحظه آروم وقرار نداره نمیدونم توی اون شهر غریب چکار میکنه،طفلک خانزاده که باید همه حواسش پی این دختر سر به هوای من باشه....
از دستم ناراحت بود چون نگران حالم
بود...آراز ابروهاش بالا پرید:اینا همون حرفهای همیشگی ما هستن که....
بهرود ادامه حرف رو دستش گرفت:که مادرمون قبول نمیکنه...
با لب اویزون کنارشون نشستم ،خانجون با روی خوش لقمه دستم داد:بچه ام دلش میخواد کنار ما باشه ،حالا شماها دلتون از سنگه اذیتش میکنید...
زنعمو اهی کشید:آساره بد سرماست ،اگه زبونم لال سینه پهلو کنه چکار کنم؟؟
خانجون دست زنعمو رو گرفت که کنارش نشست:نگران نباش ببین خودشو کلی پوشونده،بچه ها هم پوشیدن الحمدلله به خودت کشیده حواسش به همه چی هست...
زنعمو کوتاه اومد...برای مراسم آماده شده بودن، ناهار اماده کردن اما هیچ کس نیومد جز اسدخان همراه خانواده اش..
زن آرامی داشت...باران از کنار خانجون تکون نمیخورد...با زنعمو وعروسها هم میونه خوبی داشت...
چشمم به آراز بود یعنی میشد طعم خوشبختی رو بچشه؟یعنی میشد همونقدر که دلش بزرگه،خوشی بهش بشینه؟؟
باران همراه شبنم وعاطفه سفره انداخت،بشقابهارو چید وکنار خانجون آروم گرفت...از چشمای خانجون رضایت میبارید، اما آراز حتی یه بار هم نگاهش نکرد...
عصر همه راهی اهل قبور شدن،خانبابا همراه خانواده وبزرگان ایل اومده بودن...
فاتحه دادن وتسلیت گفتن، اما قطره ای اشک روی گونه احدی جاری نشد ،مردم ایل خودمون هم که اومده بودن برای فاتحه خونی رفتگان خودشون بود و به احترام خانجون فقط لحظه ای ایستادن ورفتن...
همه راهی شدن که از دانیار خواستم اجازه بده شب رو بمونم، اول مخالفت کرد اما با پادر میونی ایلدا کوتاه اومد...
دم غروب بود واهالی خونه سرشون گرم کار وزندگی...
کنار آراز نشستم که لبخند زد و نفسشو بیرون داد...
تکه چوبی که کنارم انداخته بود رو برداشتم شروع کردم خط خطی کردن زمین وگفتم:نمیدونم نرگس دوستت داشت یا نه،اما میدونم اگه دلشو به تو میداد قطعا قلبتو تصرف میکرد وزندگی جور دیگه ای رقم میخورد...
آراز نگاهش به گوسفندا وزنعمو که مشغول دوشیدنشون بود وگفت: نرگس دلش با من نبود، همونطور که دل من نبود، اما مقصر خیلی اتفاقات من بودم که کارها ورفتارهاشو میدیدم وچشم میبستم، هرچی بود و شد رو امروز حلالش کردم...
سرمو بالا گرفتم:منم بخشیدم فقط بخاطر آرامش زندگیمون...
هنوز هم نگاهش به زنعمو بود که گفتم:اما یکی هست دلشو باخته به تو،یکی که نزدیکت میشه اما تو نیم نگاهی هم خرجش نمیکنی...
آراز خندید:و تو اونو میشناسی و از دلش باخبری؟؟
گفتم:نه اصلا،کلا باهاش چهار کلوم هم نگفتم ونه شنیدم فقط از رفتارش دلشو خوندم...
آراز آهانی گفت که جدی رو به روش نشستم:میدونم خوبیت نداره هنوز چهلم اصلی نرگس رو نداده من از این حرفها میزنم اما میخوام خیالم از بابت تو راحت بشه،از بابت اینکه تنها نیستی،یکی هست هواتو همیشه داشته باشه،صدای بچه هات بپیچه به دشت و از همه مهمتر دلت گرم زندگی بشه...
آراز توی چشمام نگاه کرد:چرا هر کی منو دوست داره میخواد زنم بده؟؟
جا خوردم،راست هم میگفت،چرا من همچین حرفی رو به زبون آورده بودم ،در صورتی که متوجه رفتار آراز شده بودم...
بلند شدم:یادمه روزی که میخواستن منو به عقد دانیار دربیارن ،با خودم عهد کردم هر دو ایل رو به هم نزدیک کنم تا جوونهاشون هیچی توی دلشون نمونه،هر دو ایل دلهاشون وصل هم شد بعد از سالها اما حرف خانجون هرگز از گوشم بیرون نزد که گفت دل راهشو ،آدمشو پیدا میکنه،من با دلم وارد زندگی دانیار نشدم ،اما وقتی خطبه عقد جاری شد چیزی در وجودم تکون خورد،کم کم دلبسته شدم،خیلی سختیهارو پشت سرگذاشتم اما هیچ وقت از دانیار غافل نشدم، اما پامو از خونه خودمون که بیرون گذاشتم گم شدم،همه واسم چوب کشیدن،هرکی هر چقدر تونست زد ومن جز شماها کسی رو نداشتم که صداش کنم،هنوز هم ندارم،هنوزم اما دردی سراغمبیاد تو رو صدا میزنم چون تو قویترین مرد زندگی من بودی و هستی ،اما دختر خونه از یه جایی بزرگ شد ،دردهای آدمها رو به جون خرید وپخته شد الان مادر شده، ولی هنوز هم دلبسته اهل این خونه است ،هنوز هم دلش به خنده های خانواده ش بنده،هیچ کس جرات نداره بهش تو بگه چون خانواده ش پشتش درمیان،آراز ببخش که ناخواسته حرفی زدم که دلت برنجه،فکر کردم ازدواج کنی خوشبخت میشی ،اما دلتو یادم رفت،خودتو یادم رفت،من فقط میخواستم غم های دلت پر بزنه خوشی بشینه به لبت،من نخواستم واست تصمیم بگیرم،نخواستم باز هم گذشته رو تکرار کنم.من من ...
دندونامو روی هم فشردم که آراز بلند شد و گفت:چی شد؟مگه چی گفتم که به این حال افتادی؟؟
لبام میلرزید،باز هم ناخواسته ناراحتش کرده بودم...
گفت:اون دختر بارانه؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾