💔🌿
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکِسْآءِ
سلام بر آن آغشته به خون، سلام بر آنکه (حُرمت) خیمه گاهش دریده شد، سلام بر پنجمینِ اصحاب کساء
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4362483770.mp3
7.78M
🏴روضه #حضرت_رقیه (س)
🎤حاج ابوذر بیوکافی
🏴مـــراســـم عـــزاداری شب سوم
محــــــــــرم الحــــــــــرام ۱۴۴۳
چهارشنبه / ۲۰ مرداد مــــاه ۱۴۰۰
هیئت عاشورائیان نارمک
🏴تقدیم به #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨چهل صبح بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوند تا خدا دعاش رو اجابت کنه و #شهید شه. به شوخی بهش گفتم :
😉«این عملیاتی که من تدارکش رو دیدم اینقدر فشارش بالاست که اگه هم نخونی شهید می شی، نیازی به نذر کردن نداره»
گفت :
«اگه شهید نشم، باز از اول می خونم. این قدر چهل روز چهل روز زیارت عاشورا می خونم تا شهید شم.»
🕊روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و شهید شد ، به دور دوم هم نرسید...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی #اعتراض کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!"
سپس تکیه اش را از #دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی #موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون #محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم."
و دست بلند کرد تا دوباره #گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و #زیبایش نگاه کردم و با حالتی #منطقی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری #قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده #میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج #زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت #وضعمون خوب شد، دوباره میخریم."
دستش را از دور گردنم #پایین آورد و پاسخ این همه #حسابگری_ام را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر #عزیزن..."
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت #تکلیف را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه #ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از #پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با #شیطنتی زنانه، شوخی کردم: "حالا #حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه #بفروشیم کلی پولش میشه!"
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم #خندیدم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! #نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های #ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه #یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام #مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه #اثاث میخریم."
که از این همه #درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی #اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که #حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول #نداریم! یه نگاه به اینجاها #بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب #پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر #پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج #زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت #پس_انداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟"
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از #شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من #همین امروز عصر میرم پتو و #بالشت و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!"
از این همه کم حوصلگی ام، #لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج #دلخوری_اش را نشانم داد: "هنوز ته حسابم #یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به #کارت کنه."
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به #خصوص اقوام مجید برسد که با #عصبانیت خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم #بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج #تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه #پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست #لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن #سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌟 ستارگان دوست داشتنی
حاصل ازدواج #شهید_حاج_محمد_پورهنگ با خانم زینب پاشاپور، دو دختر دو قلو با نام های فاطمه و ریحانه است. دخترها دوماهه که بودند، پدر آرام آرام عزم رفتن به سوریه می کند و مدتی بعد خانواده نیز او را در مسیری که برگزیده همراهی می کنند. مدت زمان کوتاهی از حضور خانواده در سوریه که می گذرد، پدر با سمی که درون لیوان آبش ریخته شده مسموم شده و روز به روز حالش بدتر می شود. یک ماه بعد ازمسمومیت، همانگونه که پیشتر در خواب دیده بود، در بیمارستان بقیه الله به آرزوی خود رسیده و شهید می شود. از آن روز حدود ۵ سال می گذرد و فاطمه و ریحانه ۶ ساله شده اند.
فاطمه و ریحانه روزهای کودکی خود را یا در کنار مادر هستند یا مزار پدر در قطعه ۴۰ گلزار شهدا. همان جایی که پیکر پدر بعد از شهادت آرام گرفت و دوست و همراه همیشگی اش، دایی شان #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور نیز به او پیوسته است.
رقیه های زمانه🌷
#حضرت_رقیه (س)🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🌿
أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ، أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاْدْعِیآءِ،
سلام بر غریب غریبان، سلام بر شهید شهیدان، سلام بر مقتول دشمنان...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
صادق همیشه این شعر را زمزمه می کرد:
کربلا در کربلا می ماند
اگر زینب نبود
سر نی در نینوا می ماند
اگر زینب نبود...
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم #ظالمانه پدر خودم #میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن #منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم."
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل #عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی #انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟"
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با #بغضی که #گلوگیرم شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه #ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه #کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!"
و نمیدانستم با این کلمات #آتشینم نه تنها تقصیر این همه #مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را #میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه #متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد #شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟ #خیال میکنی اگه با یه مرد #سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات #بهتر بود؟"
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم #دفاع کنم که از روی #تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:
"میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم #بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم #میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من #شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار #نمی_اومدن! همونطور که بابا رو #وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو #شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن.
مگه تو همین #سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل #سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی #نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه #زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره #وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم."
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر #لب زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت #آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ #لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم #می_پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و #غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به #آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1471188988.mp3
14.85M
روضه | عمو حسین، نبینم افتادی بین قتلگاه
با مداحی: حاج ابوذر بیوکافی🎤
#پنجم
#محرم🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پیراهن عزای تـــو "یاحسیـــــن"
عشاق را به روز جزا روسفید کرد ...
#محرم🏴🌿
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌿
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوستان اِن شاءالله فصل جدید و چهارم #جان_شیعه_اهل_سنت رو از اوایل شهریورماه و بعد از تاسوعا و عاشورا شروع خواهیم کرد.
تشکر از همراهی صمیمانه شما🌹🌱
🌿💔
بر تمام خلق از شش گوشه رحمت میرسد
چرخش عالم به غیر از حول این محور خطاست...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
۞وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلَ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون۞
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💌دعوت نامه شهید💌
🏴مراسم تشییع مدافع حرم #شهید_عین_الله_مصطفایی
🔹دوشنبه ۲۵ مردادماه، ساعت ۱۷:۳۰، هفتم #محرم
🔹محل تشییع : از اسلام آباد، منطقه ۴، مسجد پنج تن آل عبا به سمت منطقه ۵، ابتدای خیابان مجاهد
🥀این شهید معزز در سال ۹۴ به شهادت رسید و بعد از ۶ سال توسط گروه تفحص شهدا پیکر مطهرش پیدا و به وطن بازگشته است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1474851496.mp3
16.02M
روضه | عمو حسین منم از نسل شاه خیبر شکن
🎤با مداحی: حاج ابوذر بیوکافی
🏴 ششم محرم/ روز #قاسم_ابن_الحسن (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿مادر حاج اصغر :
🌿 دنیای با اصغر بودن به ما نیاموخت که بی او چه کنیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
هدایت شده از 🏴شهیدمهندس مصطفی محمدمیرزایی🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ششم محرم نذر خانواده شهید مصطفی محمدمیرزایی
🌷 فرزندان شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون هم عزادار مصطفی شده اند. حالا مصطفی کجا و فرزندان شهدای فاطمیون کجا؟ راز این دلبستگی را برادر کوچک تر مصطفی برملا می کند و می گوید :
☄تابستان چندسال قبل مصطفی آمد سراغ من و گفت : حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟ مصطفی سرش درد می کرد برای کار فنی.
گفتم مصطفی باز می خوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هر روز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟ گفتم خانه برای کی؟
گفت برای خانواده های شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند. گفت من سفیدکاری، لوله کشی، برقکاری، کابینت و راه انداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم. می دانستم تو هم پایه کار هستی.
🌱خلاصه، آن تابستان من و مصطفی عجب تابستانی شد. آن چند ماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم. خستگی برای مصطفی بی معنی بود. با هم شبانه روز کار کردیم. یادش بخیر.
🌹مادرم بعدازظهرها که می شد با همان پیکان معروفش با هندوانه و طالبی می آمد کنار ما و دورهمی مان تکمیل می شد. مادر ما هم که از خودمان پایه تر بود. بیل و کلنگ دستش می گرفت و پا به پای ما کار می کرد.
😍هیچ وقت یادم نمی رود روزی که کلید خانه ها را در باقرشهر به آن چند خانواده شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه می کردند و نمی دانستند چطور تشکر کنند. تابستان آن سال ما ۶ واحد را برای سکونت خانواده ها آماده کردیم.
▪️در ایام شهادت، سر و کله خانواده این شهدا هم پیدا شد و آنها هم میدانستند مصطفی بالاخره به آرزویش رسید و عاقبت بخیر شد...
مدافع حرم #شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
#مشرق📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
امشب شب هفتم #محرم و شب حضرت علی اصغر (ع)؛ از تک تک شما دوستان التماس دعا دارم...
شبتون متبرک به دعای #حضرت_علی_اصغر (ع)🖤🌷🌿