eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهتان؛ وجودمان را از عشـق لبریز می‌کـند؛ ما عاشق نگاه یـاران هستیم ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
. مهندسِ برهم زدن نقشه‌های شوم دشمنان (طبق گفته خودشون) 🌱 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬 : اوکراین کشوری بود با ۱۹۰۰ کلاهک هسته ای ۳ سال بعد از استقلال حتی بمب افکن هایش را نابود کرد، غرب هم تضمین داد از آن دفاع میکند اعتماد کرد امروز این کشور تجزیه شده، در جنگ و ناامنی است غربگرایانی که از خلع سلاح موشکی ایران حرف میزنند، ریل گذار همین سناریو در ایران هستند...! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هفتم با نوای گرم #مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداش
💠 | (آخر) ساعتی از مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام و برق میزد که سرانجام ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در فرو برد. مجید هم از این غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال ، کنارم کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در زد. حدس می زدم کسی از خانه به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان آمده بودند تا به یک شب صمیمی، من و باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را کند که دستی به کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این و مادر داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی ، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای (ع) و داشتم، باز چه شور و حال بود که از تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی ، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک می نشینم! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هشتم ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان
💠 | (آخر) با سینی چای قدم به گذاشتم و مجید دید در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از گرفت تا کمتر بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمی پرسید و به رویم نمی آورد که صورتم در سایه ناراحتی شد و زیرلب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سر را با مجید باز کرد: «حتما این مجید یه کاری کرده، از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خنده ای باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان رو اذیت میکنم! بخشش از بزرگ تره!» و بعد به آرامی تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره ! ما اومدیم به نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی محبت، کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره ام به متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من بود که آسید احمد از ماجرا برده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان نشد که تا سر جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تواین شش ماهی که شما قدم رو تخم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خب حتما یه سری کم کاری هایی هم کردم که اِن شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما کنید!» نمیدانستم چه می خواهد بگوید که با این همه و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و نداد من و مجید زبان به باز کنیم که با همان نگاه سربه زیرو لحن مهربانش ادامه داد: «خب پارسال همین موقع پسر و عروسم این جا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم میکرد و مثل من نمی دانست مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم !» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
AUD-20220224-WA0041.mp3
10.03M
تو همه عالم هیچی برای من حسین نمیشه... مهدی سلحشور🎤 است یادت نکنم می میرم...💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. حسین، کرب و بلا را به خواب می بینم زِ دوری حرمت بس عذاب می بینم همیشه گنبد و گلدسته های ایران را شبیه کرب و بلا… یا سراب می بینم؟ محمد قاجار🖌 . . . 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ درس تاریخ: هرکس در برابر ولی عادل و امام زمانه‌اش ایستاد، عدالت‌خواهی‌ او جعلی از آب در آمد. یکی از سران بعدی خوارج نزد رسول خدا و ولی زمانه‌اش آمد و اهانت کرد که چرا عدالت نورزیدی؟ پیامبر بعد از پاسخ به او، فرمودند: زیر بال و پر این فرد گروه مارقین شکل می‌گیرد. ✨در محضر خوبان : دکتر میثم مطیعی پ.ن : وقتی بصیرت نباشه، به پیامبر خدا هم ایراد می گیری... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
دامادم هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلو‌های شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاج‌محمد آمد و گفت: «می خواهم به سوریه بروم.» پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه‌هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، می‌گوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بی‌بی زینب بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.» (مادر خانم شهید پورهنگ) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
رهبرم سپاسگزارم... خداروشکر به حرف بعضی ها گوش ندادیم که گفتن دنیای فردا دنیای گفتمان است نه موشک ها...!!!‼️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
📸 زائران بهشتِ بین‌الحرمین زیر باران به حریم توست بارم، به حرم چه کار دارم کند از هزار کعبه حرم تو دلربایی کرمت به کل عالم، حرمت پناه مردم به شما از او توسل، زِ شما گره گشایی غلامرضا سازگار🖌 . . . 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌺🍃 خیلی مهربان بود. شنیده بودم طلبه ها چون به علوم دینی آگاهی بیشتری دارند، از نظر اخلاقی هم انسان های مقیدتری هستند. حالا اما با تمام وجود این را حس می کردم. حتی وقتی یکی از بستگانش برای اولین بار پرسید کدام ویژگی اش تو را جذب کرده؟ بی درنگ پاسخ دادم: مهربانیَش. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_نهم با سینی چای قدم به #اتاق گذاشتم و مجید دید #سینی در
💠 | (آخر) نگاه مجید از عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت مامان بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!» و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و بود تا حرفی بزنیم و هنوز از بهت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض را به سوی گشود تا ببیند در چه میگذرد و من دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام که برایم فرستاده و در جنایات پدرو در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و دل مشتاقم را خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال هاتون تا إن شاءالله آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که به بود و می دیدم به حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق شده و در همان حال توضیح داد: «ما إن شاءالله شنبه صبح، آذر حرکت می کنیم. به امید یکشنبه صبح هم می رسیم مرز .» سپس درخشید و با حالی زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم ، خدمت حضرت علی(ع)!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دهم نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من
💠 | (آخر) و چه دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی بزرگوار پیامبر آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از من اهل سنت برده و جانم را آنچنان خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش میکردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بهجت انگیز این با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می برد که من با همه تمایلات و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل پیامبر(ص) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از شیعه ام، برای زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و بود، برای زیارت اربعین می کردم. همین که آسيد احمد و مامان خدیجه از خانه مان رفتند، مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟» و خودم هم نمی دانستم چه در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل موج زد و مشتاقانه دادم: «مجید! من می خوام بیام.» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. عاشق و مبتلای حسینم نوکر و جانفدای حسینم در هوایش نفس نفس زده ام از ازل در هوای حسینم مجتبی دسترنج🖌 عکس از: سامر العذاری📸 . . . 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خدایا؛ در حال مان انقلاب کن قبل از آنکه بی فایده بمیریم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| کارگردانی که نماز شبش ترک نشد! ماجرای توصیه آیت الله حق شناس به مرحوم فرج الله سلحشور 🔹انتشار به مناسبت هشتم اسفند ششمین سالگرد درگذشت این کارگردان متعهد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🕊 کنج زندان چه بلائی به سرت آوردند؟  چه بلائی به سر چشم ترت آوردند؟ شدی آزاد دگر از قفس تاریکت ولی افسوس که بی بال و پرت آوردند دخترانت همگی چشم به راهت بودند آخر از گوشه ی زندان خبرت آوردند عجبی نیست که چیزی زِ تنت باقی نیست حمله بر زانو و ساق و کمرت آوردند تا که بر تخته ی در جسم تو را میبردند  آن در سوخته را در نظرت آوردند... 🏴 شهادت (ع) رو خدمت آقا امام رضا(ع) و (عج) ارواحنا فداه و دوستداران حضرت تسلیت عرض می کنیم. 🏴 🏴 aghigh.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین