eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
852 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب ، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان ، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست راحتی، یک فرش و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم تخت و کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. هم جانی گرفته و کابینتهای خالی اش به تدریج با پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا نمیشد که من در این بازی ، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط ، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله تر از گذشته، کمتر به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان . حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این ، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🚨 •میدونستی یه زنده داریم؟ 👈 که به خاطر گناه های ما 😞 ظهورش عقب افتاده...🥀 با این وجود بازم حاضری گناه کنی⁉️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 رونق هر صبح و هر شام محرم شد حسین بازدم شد یاابوفاضل ولی دم شد حسین نام او با هر دل آشفته بازی میکند بهترین نقش و نگار روی پرچم شد حسین علیرضا خاکساری🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
‏دفاع مقدس را در ۱۵سالگی درک کرد. برادرِ شهید مفقودالاثر هم بود. روزی نبود که این کلام را بر زبان نیاورد: من اگر شهید نشوم از غصه می‌میرم در نبرد غوطه شرقی فرمانده اطلاعات مقر بود. بعد از مجروحیتش همیشه می‌گفت: من برات شهادت را در خواب از دست بی‌بی زینب‌س گرفته‌ام 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 من جابر پیر توأم، ای دوست نگاهی جز تربت پاک تو، مرا نیست پناهی آرند همه بر شهدا، لاله و من هم باشد، گلم از سوز جگر، شعله ی آهی غلامرضا سازگار🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫🌿 در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادت‌شان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه، در عالم دیگری سیر می‌کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▪️اولین توییت پس از رسمی شدن حکمش برای شهرداری تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت بود که بلاخره انتظارم به رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که سالگرد را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم خریده باشد. مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب ، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به را پیاده پیمودیم. جایی دور از جمعیت، در روشنایی چراغهای ، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "شرمنده الهه جان! اولین سالگرد برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه و مشتاقم، بسته را به داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!" و دلم نیامد بیش از این شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" میدیدم نگاهش از واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کادو را باز کردم تا راحت شود که دیدم برایم بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمیشد و کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه ، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم احساسش را کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت هم واکنشی بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه مَنی الهه! نمیتونم برات بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین حمایتم میکرد و همین چند کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن سالگرد ازدواجمان کافی بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃🥀 بارها گفتم حسین و خانه ام آباد شد در دوعالم مظهر فیض دمادم شد حسین بالحسینِ بند را از پای آدم باز کرد باب توبه بر تمام خلق عالم شد حسین علیرضا خاکساری🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 این لحظه ها در تاریخ ماندگار است... خداحافظی پدر با فرزندش، خداحافظی فرزند با پدرش... فرزندی که دیگر فقط باید از پدر یک اسم و یک عکس به خاطر داشته باشد پدری که برای دفاع از حریم اهل بیت و نابودی دشمنان اسلام از همه چیزش به خاطر خدا گذشت و شهادت را انتخاب کرد.  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃 در هیاهوی زندگی متوجه شدم که چه دویدن‌هایی که فقط پاهایم را از من گرفت درحالی‌که گویی ایستاده بودم، چه غصه‌هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد اما دریافتم که کسی هست که اگر بخواهد می‌شود وگرنه، نمی‌شود. کاش نمی‌دویدم، نه غصه می‌خوردم، فقط او را می‌خواندم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌟 فَرِحینَ بِمٰا اَتٰاهُمُ الله مِن فَضْلِه.... نام علی، چه برازنده‌اش بود؛ که او همان علی بود؛ همان، کوله بار شبانه .. همان، زیباییِ پنهان.. و امان از جماعت کینه‌توز و فراموشکار .. و فغان از اشک بی‌شمار .. که جریانش از دیدگان حُجَتَ چهارم خدا، حکایت از" مصیبةً ما اعْظَمها" دارد ... 💫اما او باران رحمت است، و عبادت، در محضر او معنا می یابد؛ او فَرِحینَ بِمٰا اتاهم الله من فضله را بندگی می‌کند! او قهرمان پرواز، از سجاده تا خود خداوند است. 🏴ویژه علیه‌السلام @Ostad_Shojae 🌹🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🥀🏴 عالم محرم است سلامُ علی الحسین این ذکر عالم است سلامُ علی الحسین این جمله واجب است بگوییم و بشنویم هرجا که پرچم است سلامُ علی الحسین رضاحمامی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 "مقام معظم رهبری: اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمی‌کردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها می‌جنگیدیم و جلوی‌شان را می‌گرفتیم!" 🔺وقتی این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت می‌گفت: دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴🍃 من ماتِ ماتَم تو بمانم مرا بس است در راه محکم تو بمانم مرا بس است ثروت، مقام، شهرت دنیا نخواستم در زیر پرچم تو بمانم مرا بس است محمدجواد شیرازی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️اصغر پاشاپور کیست؟ 🎞روایتی کوتاه از پدر معزز شهید... 🔹اصغر اهل مشورت بود 🔸اصغر ولایی بود، خیلی 🔹ما رو بلند میکرد دستمون رو میرسوند به ضریح @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب ام را داد: "اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، !" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه خورده ام، آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: "من مطمئنم که به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به اومد خودت میبینی!" و ترانه خنده با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: "چیزی شده الهه جان؟ حالت نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: "میخوای بریم خونه؟" نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب کردم: "مجید! برای تو مهمه که حوریه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش میگیری؟" که بی معطلی را به صداقتی ساده داد: "مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همانطور که گوشه بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: "یعنی واقعاً نمیخواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ، میرقصیدند که سرش را کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: "مگه من تا حالا از تو خواستم بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای دخترم در میان بود. میدانستم همچنانکه من لحظه ای از هدایتش به مذهب کوتاه نیامده ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: "یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: "نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه ، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغهای زرد ساحل، روشنتر از همیشه به نظرم می آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: "الهه! روزی که من تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!" جملاتش هرچند بود و عاشقانه، ولی پاسخ دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: "ولی مطمئناً حساب من با فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه ! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، و نیس و شاید بخوای..." که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه داد: "حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 در عشق نپرسند عرب را و عجم را پرواز پر از حس رهایی ست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊