eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
848 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴 سلام بر تو ای عبد مطیع خدا... حضرت علی علیه السلام فرمودند: اینجا قربانگاه عاشقان و مشهد شهیدان است، شهیدانی که نه شهدای گذشته و نه شهدای آینده به پای آنها نمی رسند. تهذیب، ج ۶، ص ۷۳ و بحار، ج ۹۸، ص ۱۱۶📚 عکس از: خضیر فضاله📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷🍃 ای برادرانم! از شما می‌خواهم که در راه خدا کنید و نگذارید (دشمنان) به این انقلاب ضربه بزنند. از شما می‌خواهم که اگر خدا خواست و من شهید شدم، راه من را ادامه دهید و امام را دعا کنید.‌ ای خواهرانم! از شما می‌خواهم که مرا ببخشید و خود را حفظ کنید. بچه‌هایی تربیت کنید که به درد این جامعه بخورند. به پسر‌های خود بگویید راه من و شهیدان دیگر را ادامه دهند و از شما می‌خواهم که نگذارید کسی به این انقلاب ضربه بزند. 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷🌿 پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند. وقتی آمد گفت: ‌حاج خانم! من یک عبا دارم و یک قبا. هیچ چیزی ندارم. گفتم: عوضش دین که داری؟ دین که باشد، همه چیز هم هست. ثروت چیست؟ به دخترم گفتم از لحاظ مالی هیچ خواسته‌ای نباید داشته باشی. دخترم هم گفت که برای من هم، دینداری مهم است. (مادرخانم حاج محمد) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴 اِکشف کربی به حق اخیک الحسین‌(ع) عمریست که ورد زبانم حسین توست شاهنشه ملک وجودم حسین توست عباس حک شده بر قلب من ببین هم قلب و هم شریانم حسین توست مهدی وکیلی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 تاثیر فعالیت‌های در بین مردم سوریه تا به آنجا پیش رفت که دشمن برای شهادتش راه دیگری را پیش گرفت؛ ترور بیولوژیکی از طریق مسمومیت با آب، که در عرض ۴۹ روز باعث شهادت این مدافع حرم روحانی شد... 🥀 🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حی علی خیر العمل رو کنید به سوی کریم...😭 ▪️زمینه| (ع) 🎙محمدحسین پویانفر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..." و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند. تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال درد سختی را نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم." و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت ، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟" سرم را به تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال ، به وحشت افتاده بود، با خشمی تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت کن الهه!" با پشت دستم، صورت خیس از را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد." کمکم کرد تا از جا شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی نداشتیم تا برایم تجویزی کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و ، محتاج حضور مادرم یا حداقل دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمانم مات صفحه سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای در عراق خبر میداد. انفجار خودروی شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید. بلاخره آوار و غصه و این همه فشار کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز پس از معاینه داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ بر من غلبه کند و مگر که انگار از روزی که مادرم به بستر افتاد، خانه آرامش من هم شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر حال من و دخترمان شده و میکرد با شیرین زبانی اش آرامم کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💌 به مناسبت فرارسیدن سالروز شهادت و همچنین سالروز ولادت در ۳۱ شهریورماه؛ مجلس گرامیداشتی در قطعه ۴۰ شهدا بهشت زهرا (س) تهران برقرار است. زمان : پنجشنبه ۱۴۰۰.۰۶.۲۵، ساعت ۱۸ الی اذان مغرب و عشاء التماس دعا🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🥀🍃 در راه دفاع از حرم عشق چه خوابست... عاشق بدهد مثل تو صد بار سرش را... طیبه عباسی🖌 (ع) 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعادارم🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿 ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﻏﺒﺎﺭ ﻗﺪﻡ ﺗﻮﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ(ﻉ) ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﻧﺸﯿﻦ ﻋﻠﻢ ﺗﻮﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ‏(ﻉ) ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﮐﻤﺎﻝ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺑﺴﺖ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻧﻮﮎ ﻗﻠﻢ ﺗﻮﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ(ﻉ‏) سید رضا موید🖌 عکس از: خضیر فضاله📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😔خیلی سخت است کسی که مدام در حال بدو بدو بوده و نمی توانسته یکجا بنشیند بخواهد روی تخت بماند. 🔹مدام زمان می گذشت و من می دانستم که حالشان دارد بدتر می شود. ایشان می گفت که حالم دارد بهتر می شود اما معلوم بود و رنگ صورتشان همه چیز را نشان می داد... 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢آقامحمدها قبل از گلوله، فحش می‌خورند 📍محمدِ گاندو شهید نشد اما آقامحمدهای واقعی ۳بار ترور میشوند و ۱بار شهید 📍یک بار با دسیسه‌ی منافقان داخلی 📍یک بار با سادگیِ خودی‌های بی‌بصیرت 📍یک بار با گلوله‌ی مستقیم استکبار 🔴آقامحمدها قبل از گلوله، فحش میخورند؛ قدر آقامحمدهایمان را بدانیم. جواد نیکی ملکی📝 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ دل را مقیم درگه جانان نوشته‌اند زیرا غمت به سینه سوزان نوشته‌اند 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 "فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" پس در زمره‌ى بندگان من درآى و به بهشت من داخل شو... سوره فجر🌿 🌷 🌟 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿 صلی الله علیک یا مظلوم یا ذبیح العطشان شیر مادر خوردم و بابای من روضه گرفت رحم کن بر اشک های مادر و بابا، حسین هر کجا هستم کنارم باش ای مولای من لحظه ای ترکم مکن من میشوم تنها، حسین یونس وصالی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 حاجی هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی را از دست نمی‌داد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹