┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
_شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب #بعث بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. #صدام خیرخواه مردمه.
من که از حرف های ابواسامه سردرنمیآورم و الکی تصدیق میکنم.تا ساعتش برسد ابواسامه ما را در #بغداد دور میدهد.روی بیلبرد بزرگی عکس #صدام را چسباندند.نمیدانم چرا خود به خود از او بدم میآید.ابواسامه توصیه می کند ما کلامی حرف نزنیم.چمدان الکی آورده تا نشان دهد ما به قصد زیارت و تفریح به سوریه میرویم.خود تمام کارها را انجام میدهد. و پس از نشان دادن ما به فردی برمیگردد و رو به ما با اشاره چیزی میگوید اما زیرلب زمزمه میکند:
_کار تمومه. برین برای تفتیش.
به طرف تفتیش میرویم.مرد هیکلی به من نزدیک میشود و به من میگوید جلو بروم.پیمان که جلوتر از من رفته است هیچ واکنشی نسبت به این مرد ندارد.من هم اجازهی حرف زدن ندارم.حس خشم و عصبانیتم نسبت به رگ #بیغیرتی پیمان میجوشد.با گذرم از پشت زنجیرها به پیمان میرسم.دیگر نمیتوانم سکوت کنم. آهسته و همراه با خشم میگویم:
_نمیتونستی کاری کنی که دست یه مرد غریبه بهم نخوره؟؟؟
وقتی به جای خلوتی میرسیم میگوید:
_واسه تو که تازگی نداره! معلوم نیست قبل من...
دیگر اجازه نمیدهم پیشروی کند و با خشم میگویم:
_نمیخواد بیغیرتیت رو به پای بیعفتی نداشتم بزاری! من هیچوقت نزاشتم کسی دستش بهم بخوره فهمیدی؟؟؟
_ما مجبوریم. توی راه مبارزه هرکاری رو باید انجام بدیم.اینا گناه نداره!
من که از منظر گناه به آن نگاه نمیکنم و چنین حرفی آتشم را خاموش نمیکند اما وقتی نام و شماره هواپیمایمان را میگویند بحث را خاتمه میدهم.با اشارهی مهماندار روی صندلی و کنار هم مینشینیم.تصمیم میگیرم به نشانهی ناراحتیام با پیمان حرف نزنم.پیمان هم قدمی برای آشتی پیش نمیگذارد و این مرا بیشتر میرنجاند. با فرود در سرزمین سوریه حزن و ترس وجودم را فرا میگیرد.بدون حرف زدن با او از فرودگاه خارج میشویم.حنیفه را بخاطر لباسهایش سپاس میگویم.پیمان سر صحبت را باز میکند:
_خوب ببین، تو ماشین ونی می بینی؟
_اصلا کسی قرار نیست دنبال مون بیاد!
بیا لااقل بریم تو فرودگاه.
_وقتی میگن کسی میاد یعنی میاد!
پشت نخلها رنگ سفیدی میدرخشد.با کمی مایل شدن ماشین ون را میبینم.
_من یه ماشین ون دیدم.
ساک را به دست میگیرد و مثل مسافری عادی به من اشاره میکند تا برویم. هنوز پله ها را تمام نکردهایم که مردی جلویمان سبز میشود.پیمان شروع میکند به علامت دادن که من از آن بیخبرم بعد از این مرد سوری متوجهمان میشود.با خنده به عربی چیزی میگوید.پیمان میگوید:
_ما عربی نمیدونیم.
_پس فارس هستین. تاکسی نمیخواین؟ مقصدتون کجاست؟
پیمان هم که متوجه شده خودش است مقصدی را میگوید.مرد با اطمینان میگوید:
_آره! اونجا رو خوب بلدم. سوار شین!
به دنبالش سوار ون میشوم.حس خوبی به این مرد ندارم.
_مطمئنی خودشه؟
پلکهایش را روی هم میگذارد.راننده هیچ حرفی نمیزند و این مرا بیشتر میترساند. وارد محلههای پایین شهر میشود.در این مناطق خبری از تیرهای برق نیست.ماشین در کوچه ای تاریک از حرکت می ایستد. برمیگردد و به من و پیمان میگوید:
_پیاده شین. رسیدیم.
مرد به طرف خانهای فقیرانه میرود.داخل خانه میرویم.از معطلکردنمان حس خوبی ندارم اما چارهای نیست.باید مثل پیمان پنبه در گوش کنم و با اعتماد به همه چیز بنگرم.در باز میشود و همان مرد بعلاوهی یک مرد لاغر اندام وارد میشود.او خودش را اینگونه معرفی میکند:
_من حسنی هستم. لابد در مورد اینجا چیزی به گوشتون خورده.بزارین یه چیزایی رو بهتون بگم.اینجا کارهای مهمی داریم پس خوب خودتون رو آماده کنین.
راس ساعت شش بیدار میشین. کلاسهای زیادی داریم که لازم یک چیریک ببینه. شما باید به لحاظ عقیده و نظامی خودتون رو بالا بکشین.کلاسهای عقیدتی با رضاپور هستش و کلاس های نظامی با بهاءالدین. وقتی هم که آمادگی عملی پیدا کردین باید به اردوگاه برید.
اردوگاه... اردوگاه...این اسم در سرم میچرخد و هول و هراس مرا با خود میبرد.
با خودم میگویم اگر من را از پیمان جدا کنند چه؟اگر او به اردوگاه برود و من نه، چه گلی به سر بگیرم؟ شام بخور و نمیری را میخوریم. به خواب میروم و با وحشت از خواب میپرم.به اطرافم نگاه میکنم و دستانم را به سینه میگذارم. پیمان هم آن چنان به خواب رفته که چیزی از حال من نمیفهمد.حسنی پیمان را صدا میزند و او بیخداحافظی از خانه بیرون میزند.من هم تک و تنها در خانهای غریب و در جمعی غریبتر احساس خوبی ندارم.در چنین جمع مردانه ای تنها یک زن است که او هم به گمانم لال است یا هم کم حرف.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
حیران گوشهای ایستادهام که مردی صدایم میزند.به دنبالش به راه میافتم.در اتاقی مردی جوان نشسته مرا پیش او مینشانند.نگاهی به چهرهام میکند و لبخندی میزند.
😈_اسمت چیه غزالم؟...انگار که این غزال لاله. حیف این چهره نیست که دو مثقال زبون نداشته باشه؟
_مَ.. من زبون دارم. اسمم ثریاست.
با لبخند مرموزانه و چندشی میپرسد:
😈_اسم سازمانی نه! اسم واقعیت چیه؟
_رویا.
ابرو بالا میاندازد و تکرار میکند رویا..رویا...بعد هم خودش را با نام رضاپور معرفی میکند.زیرچشمی نگاهش به من است و میپرسد:
😈_تو مسلمونی؟ یا مسلمون بودی؟
_هیچ کدوم..مَ.. من دینی نداشتم.
😈_صحیح... صحیح...الان چه عقیدهای داری؟
_به من گفتن مارکس برای آزادی میجنگه و من هم قبولش دارم.
😈_درست گفتن اما خودت چی؟ هنوز به این عقیده رسیدی یا نه؟
کمی مکث می کنم.نمیدانم چه بگویم.من چیز زیادی از مارکسیسم نمیدانم و فقط کارهایی را می کنم که سازمان می خواهد.
هیچوقت یک اعتقاد حقیقی نداشتم تا گرد او بگردم.
😈_از نظر تو دنیا چه شکلیه؟
_دنیا پر ظلم و بی عدالتیه، پر از نفاق و دوریی...
😈_درست میگی. مادامی که شاه باشه و به نفع خودش و آمریکایی ها دستور بده وضع ما همینه.ما برای آزادی میجنگیم.میجنگیم تا سهممون رو از دنیا برداریم. فقر باید ریشه کن بشه. اگه غذایی سر سفره اس باید عادلانه تقسیم بشه.خب... این شد هدفمون که کم هدفی نیست!راههای زیادی هم ختم به این هدف میشه اما همگی کاربردی نیست.خیلیا هدف ما رو داشتن اما پیروز نشدن نمونه اش همین منورفکرها! چی شد؟مثلا قانون و مجلس گذاشتن اما بی فایده است. شاه قانون رو دور میزنه چون شاهه.. چون پشتش به انگلیس و امریکا بنده. ما باید مسبب اینا رو زمین گیر کنیم و اونم کسی نیست جز سلطنت.سلطنت باید برداشته بشه دیگه وقتشه مردم خودشون تصمیمگیری کنن.
من اهل سیاست نیستم و نبودم، این چیزها را خوب نمیتوانم درک کنم و یا سر از اصطلاحات قلمبه و سلمبه اش درآورم.عصر با دو تن از مردها همکلاس میشوم. در هر مورد از درس هم جوری تدریس میکنند که سر و تهش به #اسلام ختم میشود.یک مشت #توجیه برخلاف اسلام و مقایسه و نفی احکام آن.گاهی تا اوج عقایدشان بال میزنم که با یک #شک با سر به زمین میافتم.طوری حرف میزنند که من هم #باورم میشود اسلام ناکارآمد شده و باید سمت و سوی مان را عوض کنیم.در این مدت بارها بین زائران ایرانی مشغول به پخش اعلامیه و جذب هستیم.سکونتمان در آن خانه چیزی حدود یک هفته طول کشید و پس از آن به خانهای بزرگ میرویم. در این چند ماه جز رقابت و برتری در میان اعضا چیزی ندیدهام. مثل همیشه پیمان با دستمال صورتش را میپوشاند و من هم عبا و پوشیه به تن دارم. این شرایط سخت #امنیتی باعث میشود جز به سرگروه ارشدمان به کسی #اعتماد نکنیم.در کلاس همگی یکی از مردها شروع میکند به خواندن اعلامیه جدید سازمان.بعد از آن هم کلاس رسما شروع میشود. فنون پیچیدهی #مبارزه_با_پلیس و ساواک آموزش داده میشود.من زودتر از پیمان به سمت خانه به راه میافتم.مردم اینجا ارادت زیادی به حضرت زینب (سلاماللهعلیها) دارند. به دلیل اینکه همه آموزش میبینند درآمدی نیست. سازمان پولی بعنوان صدقه میفرستد تا از گرسنگی نمیریم. در این چندماه از هم دور بودیم دورتر میشویم. من خیال میکردم اگر به اینجا بیایم او مرا بیشتر میبیند اما زهی خیال باطل! نزدیک نماز ظهر حوالی حرم حضرت رقیه(سلاماللهعلیها) ایرانی زیادی به چشم میخورد. نگاهی به اعلامیههای در کیفم میاندازم و همه را بین زائران پخش میکنم. در این بین یکی مرا رها نمیکند و میگوید میخواهم در این سازمان فعال باشم. بخاطر امنیتمان به او میگویم:
_تو میتونی فردا همینجا بیای ما کسی رو میفرستیم.
خوشحال میشود. با استرس خداحافظی میکنم و خود را به خانه تیمی حسنی میرسانم. اسم و مشخصاتش را به حسنی میدهم. او هم میگوید طبق روال با او برخورد میشود. موقع بیرون آمدن رضاپور سد راهم میشود:
_امشب ساعت ۱۰ کلاس داری.
رضاپور را مورد اعتماد نمیدانم. اما از طرفی روی حرف مافوق نمیتوانم حرف بزنم. برخلاف میلم باشهای میگویم و از خانه بیرون میزنم. انگار آن شب هم نمیخواهد خبری از پیمان شود. به اجبار چادر چاقچور را سر میکنم و به خانهی تیمی میروم. به اتاقش میروم. بعد از کمی بحث را شروع میکند. مثل همیشه به نقد از اسلام میپردازد. بهشت و جهنم و همه چیز را انکار میکند. و میگوید تا وقتی زندهای زندگی کنی. صبح درحالیکه سرم از شدت بیخوابی درد میکند از خانهشان بیرون میزنم. هنوز در سرم حرفهایش میچرخد. به خانه که میرسم از خستگی بیهوش میشوم. با صدای در از خواب میپرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
صدای پیمان را که میشنوم در را باز میکنم.با دیدن چشمان خواب آلودم میپرسد:
_خواب بودی؟ واقعا؟ چقدر تنبل شدی!
از سرزنشش اخمی میکنم:
_نخیر! تنبل نیستم. تو هم اگه یه شب تا صبح رضاپور برات حرف میزد اینجوری میشدی.
_یه شب تا صبح؟
پوزخندی تحویلش میدهم.
_بله! بایدم ندونی. هر چند روزی میای ببینی مردم یا زنده.کاش یکم در حقم مسئولیت پذیر بودی!
نیش حرفهایم به او اصابت میکند.لیوان آب را محکم به زمین میکوبد:
_خوبه میبینی وضع و اوضاع رو! توقع داری هر روز ور دلت بشینم؟ تو که میدونستی من سرم شلوغه و کلی کار مهمتر دارم.
_نخیر! یادم نرفته روزی رو که برام از خوشبختی حرف میزدی! من مثل بقیه زنها نیستم که پول و طلا بخوام! ولی میتونی بیشتر بهم سر بزنی که!
نمیدانم چرا ولی عقدههای دلم از بیمهری هایش سر باز کرده است.
_من بهت گفتم سازمان برام خیلی مهمه!
_حتی بیشتر از من؟؟؟
بیآن که چیزی بگوید در را بازمیکند و بیرون میرود.سردیاش آتش دلم را شعلهور میسازد. اشکی از گوشهی چشمم میچکد.به یاد حنیفه میافتم.حرفش در سرم میچرخد.فایده ندارد هر چه بله و چشم گویانش میشوم او بیشتر به خود جرئت میکند.یک لحظه به یاد صحبتهای حسنی میافتم.میگفت آمدن به سازمان دست خودتان است اما رفتنش دست ما!هرکس برود میشود خائن و اسلحهی مجاهدین رو به اوست.آن هم وقتی که تمام ثروتم را خرجش کرده ام و پشت پا زده ام به همه چیز. دم دمای اذان مغرب در میزنند. باز که میکنم پیمان را میبینم.
بیمحلیاش میکنم و از جلوی در کنار میروم.صدایم میکند و نمیایستم.رایحهی گلهای رز را از پشت سر میشنوم.خودش را به روبرویم میرساند. دستهگلهای رز قرمز و صورتی را به طرفم میگیر
_من تند رفتم! تو راست میگفتی. من سرم شلوغ شده اما تو ببخش. دنیا به من و تو نیاز داره! ایران به ما ها نیاز داره! تو باید در کنارم باشی تا دووم بیارم. دلم نمیخواد پریشونی تو ببینم...
دلم برایش میسوزد و اندکی هم درکش میکنم.سرم را بالا میآورم.لبخندی میزنم و تشکر میکنم.
_بخشیدی؟
کمی سر به سرش میگذارم. زیر لب گله میکند:
_ما رو ببین رو دیوار کی یادگاری مینویسیم.
_باشه بخشیدمت!
صبح پیمان مرا بیدار میکند و خبر میدهد باید پیش حسنی برویم.حسنی با دیدنمان دعوتمان می کند به اتاقش.
_شما کارتونو خوب انجام دادین.آموزش توی اینجا بسه، دیگه باید برین اردوگاه.
پیمان چشم گرد میکند:
_اردوگاه؟!؟
حسنی توضيحاتی میدهد و ما بعد از پس دادن اتاقمان در آن خانهی بزرگ و غریب با چند تن از اعضا و دو مسئول راهی میشویم.از دمشق تا بیروت زیاد راه نیست. به مدارک جعلی مان کسی شک نمیکند و خیلی راحت عبور میکنیم.بعد از مدتی تحمل راه سفر بالاخره چشممان به اردوگاه میخورد.آنقدرها هم که دهانشان را از کلمهی اردوگاه پر میکردند، اردوگاهی نبود.اتاق زن ها از مردها جداست.پتویی به دستم میدهند و جایم را گوشه ای پهن میکنم.یکی از خانم ها که زیرچشمی مرا می پاید، میپرسد:
_از کجا میای؟
_از سوریه.
_بهت نمیخوره چیریک باشی!
_چیریک میشم!
هنوز خستگی راه درنکردهایم که آموزشها شروع میشود.از آموزش سلاح و مواد منفجره تا نبرد تن به تن و...همهی اینها برای من واقعا سنگین و سخت بود.روزها چندین ساعت میدویدیم.شبها سر به بالشت نگذاشته خواب مرا میبرد و صبح زود دوباره قصه از سر گرفته میشد! در همان مدت خیلی از آرمانها و عقایدم عوض شد.رقابت سختی بین اعضا بود و هرکس میخواست خودی نشان دهد.پیمان همیشه اول همهی کارها بود.
او به محبوب ترین فرد نزد رابطها و مربیان تبدیل شد.حتی او را جانشین تمرینهامیگذاشتند. در کلاس بمب و مواد منفجره، انواع بمبهای دستی و غیره و اجزایش را معرفی میکردند و اینکه هر یک چقدر میتواند خرابی به بار بیاورد. بمبها یک امتیاز محسوب میشد و راز خیلی از بمبهای دستی را بچه ها کشف کرده و میساختند.بالاخره بعد از کلی سختی توانستم خیلی از زنها را کنار زنم.دیگر یکی شده بودم مثل پیمان...سرانجام پس از دو ماه دستور رسید که برگردیم به ایران.فکر میکردم با آموزشهایی که دیدهام خیلی کارها میتوانم انجام دهم.با مدارک جعلی به پاکستان رفته و از آنجا قاچاقی وارد خاک ایران میشویم.حال همه چیز فرق کرده و من رویایی نیستم که چندین ماه پیش از ایران رفت.این رویا شده است بازیگری بزرگتر.لباسهای پاکستانی پوشیدهایم.اتوبوسهای زاهدان را سوار میشویم و به طرف تهران رفتیم.در میان راه در یکی از آبادیها قصد توقف میکنیم، پیمان هم رفته تا خوراکی بخرد که صدای آژیر شهربانی میآید.از پیمان هم خبری نیست. ما این سمت جاده و او آن سو است. شال روی سرم را تا جلوی صورتم میآورم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
با ایستادن ماشین شان ضربان قلبم بیشتر میشود. ابتدا سراغ شوفر میروند و کمی با او پچ پچ میکنند.همه چیز مشکوک به نظر میرسد.دستم را به طرف جیبم میروم و جعبهی کبریت که حاوی سیانور است را لمس میکنم.برمیخیزم و به بهانهی دیدن دار و درخت فاصله میگیرم.میخواهم خودم را در ابادی گم کنم.همین که در حال دور شدن هستم توجهشان به من میافتد.از پشت سر صدا میآید:
_ایست...!!!
اسلحهام زیر بار و بندیل چمدان است. سعی دارم لهجهی پاکستانی به خود بگیرم. دست و پا شکسته و به زور میگویم که مادرم ایرانی است و به دیدارش میروم.سیانوری درمیآورم و مرگ را لمس میکنم.ماموران نزدیکتر میآیند. وقتی میفهمم تصمیمشان برای پیدا کردن مان جدی است از میان درختهای گز شروع به دویدن میکنم.صدای شلیک گلوله میآید و دادهایی که ایست را به گوشم میرساند. نمیتوانم بایستم یا سیانور بخورم.مثل آهویی بی پناه گشته ام که از چنگال شکارچی ترس دارد.هر از گاهی به عقب برمیگردم و باز به جلو نگاه میکنم.که از جلو غافل میشوم و سرم به شاخه ای میخورد.از جا برمیخیزم درحالیکه سرم تلو تلو میخورد.دیگر راهی نیست مامور زانو به زمین گذاشته و من را نشان رفته است. صدای شلیک و سوزش دردناکی از بازو ام تمام بدنم را داغ میکند.از شدت درد سر و دست به زمین می افتم.سیانور در مشتم را نگاه میکنم و قطره اشکی از کنار چشمم میچکد.مامور با پوتینش دستم را باز میکند و سیانور را از درون مشتم خارج میکند و در سیاهی مطلق فرو میروم.با احساس درد و خستگی چشمانم را باز کنم.با چند پلک فضای سفیدی جلوی چشمانم ظاهر میشود. میفهمم اینجا بیمارستان است.میخواهم دستم را به تخت بنشانم و کمی جابجا شوم که با دستبند قفل شده به تخت.کاسهی دلم از ترس پر میشود.حتم دارم گیر ساواک افتادهام.به یک باره تمام آن همه غرور چیریکی و آموزش ها محو میشود.صدایی آشنا گوشهایم را به خود میخواند. قامت کیانوش و نیش باز شده تا بنا گوشش لرزش دستانم را بیشتر میکند.
_خوبی؟
بی آن که جوابش را دهم به طرف دیگر سرم را میگردانم..با چند قدم خودش را به کنار تخت میرساند.
_تو چیکار کردی؟ تو...تو چطور تونستی؟ میدونی واسش چقدر دردسر کشیدم؟ میدونی؟..نه! نمیدونی. حتما جایزه این کارت هم شد ازدواج با یه پسره یلاقبا!
خاک تو سرت رویا! بدجور خوردی... بدبخت! از #سادگیت استفاده کردن، از #عواطفت استفاده کردن. از... #پولت استفاده کردن!...باختی... تموم شد!
برای این که نشان دهم کم نیاوردهام میگویم:
_درست حرف بزن! اون پسره یلاقبا از تو خیلی بهتره! خوب کاری کردم. کاری که من کردم از دم تکون دادن برای دربار و مستشارها خیلی بهتره!
یکهو با داغ شدن گونهی راستم حرف در دهانم میماند.بغض می کنم اما اجازهی ریختن اشکهایم را نمیدهم.در حال رفتن به بیرون است که لحظه ای درنگ میکند:
_خواستم برات کاری کنم اما انگار خودت نمیخوای. اونا بدجور ذهنتو شست و شو دادن. در ضمن فکر فرار به سرت نزنه... اینجا یه بیمارستان نظامیه.
دکتر و پرستاری داخل میآیند و سربازی هم دم در ایستاده و گه گاهی به داخل سرک میکشد.زخم دستم را معاینه میکند و میگوید:
_زخم عفونت کرده باید روزی به دو نوبت شست و شو داده بشه.
پرستار چشم میگوید و بعد از رفتن دکتر با بتادین و چند قطعهی دیگر وارد میشود.
نگاهی به بازویم میکنم. پوستی بهش نمانده و تنها سرخی خون و گوشت دیده می شود.عفونتهای دور زخم را که برمیدارد چشم میبندم و از شدت درد ملحفه را به دندان میکشم.آنقدر ملحفه را با دندان فشار میدهم که دندانم به درد می آید.
_اینا رحم و مروت ندارن و یه بلایی سرت میارن.تو دختری و جوون باید بری زندگی تو کنی نه اینکه با این از خدا بی خبرا در بیوفتی.
هنوز کمی از رفتن پرستار نمیگذرد که مردی با سبیلهای کلفت و هیکلی چهارشانه وارد اتاق میشود.
_تو یه وجبی پاتو کج برداشتی. پاشو که میخوام پاتو قلم کنم!
دستش را به بازویم میزند و با انگشت فشار میدهد.منی که تا آن لحظه زبان به آخ نمیچرخید داد میزنم و گریه ام بلند میشود.خندهی شیطاناش با قهقهه همراه میشود.
_خاک تو سر سازمانی که همچین ضعیفهای رو اجیر کرده! ببین به چه روزی افتاده!
دو سرباز به خنده میافتند.هنوز رنگ درد کمرنگ نشده که موهایم را میکشد و میگوید:
_پاشو! پاشو!
احساس میکنم الان است که پوست سرم کنده شود و با جیغ و داد به دستش میزنم.پرستار داخل میشود و میگوید:
_آقا چیکار میکنی؟
_دستور دارم ببرمش.
_دکتر که هنوز مرخص نکرده!
صدایش را روی سرش میگذارد که:
_خب نکرده باشه! من باید ببرمش.
پرستار اخمی میکند و میگوید:
_مسئولیت داره!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
_این زندانیه منه! جونش برای خودمه.
میخوام بکشم یا میخوام نکشم.مسئولشم منم! برو کنار.
ولیچر میآورد و مرا پرت میکند رویش.از درد خودم را مچاله میکنم پرستار میگوید:
_بیاید تعهد بدین.
آن مرد گنده میرود و به سربازها میگوید مرا ببرند.از ترس مثل گنجشکی به خود میلرزم.چشم بند سرباز بیناییام را میگیرد و در تاریکی فرو میروم.در چنین لحظه ای نیازمند امید هستم اما امید به چه و که؟
مشتش یقهام را گرفته و همچون حیوانی به دنبال خودش میکشاند.گاهی پایم در اثر خوردن به لبه های بالا آمدهی در زخم میشود.وقتی هم که به زمین می افتم لگدی را نثارم میکنند.کشان کشان مرا به اتاقی میبرند و روی صندلی مینشانند.ابتدا همه چیز تاریک است اما بعد چشمم خو میگیرد.بوی سیگار مشامم را می آزارد.مردی کراوات زده پشت میز نشسته با چشمان شیطانی که برق عجیبی میزند.
_از شما بعیده خانم توللی.شما دختر تاجری به نام هستین. تمام چیزایی که مرحوم پدر داشت از صدقه سری اعلیحضرت بود. این جای تشکر و دست بوسی؟
نه به آن همه فحش و لگد، نه به این لفظ قلم #دروغین.
_اره بعیده! اونم وقتی تو روزگاری که اونایی که #دم_از_حقوق_بشر میزنن، کارگاه سلاخی دارن.تو همین روزگار باید توقع داشت دختر آقای توللی هم مقابل خشونت و نابرابری بایسته!
_من فکر می کردم شما تحصیل کرده هستین اما انگار نه! کدوم سلاخی؟ کدوم رفتار؟
_مامور شما داشت پوست سرمو میکند! داشت زخممو ناکار میکرد!
_مامور ما یه غلطی کرد! نباید به حساب همه گذاشته بشه. بیاین درمورد چیز مهم تری صحبت کنیم.
_چی؟
_آزادی... چطوره؟
مطمئنم گربه برای رضای خدا موش نمیگیرد! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.
_در عوضِ؟
با این سوال لبخندش عمیقتر میشود.
_خوب باهوشید! برآوو! میشه گفت در عوض یه سری اطلاعات.
_و اون اطلاعات در موردِ؟
سیگاری از جیبش برمیدارد و با کبریت پناهی درست می کند.
_در مورد چیزایی که میدونی.
حدس میزدم! آزادی در برابر هیچی
_من چیزی نمی دونم.
_نفرمایید! شما علامه ای هستین برای خودتون.
خودکار و برگه را روی پایم میگذارد:
_مطمئنم اونقدرا هم خنگ نیستی که بخوای از روزهای خوب زندگیت بگذری و کنج سلول دفن شون کنی. نه؟
خودکار را به زمین می اندازم.
_وقتی چیزی نمیدونم چرت بنویسم خوبه؟
_مطمئنم با کمی خلوت همه چیز یادت میاد.
بعد هم سرباز را صدا میزند. سرباز مرا به اتاقی میبرد و پتو و یک دست لباس کهنه و شلوار گشاد تحویلم میدهد.تنم در این لباس گم میشود. صدای داد گوشهایم را میخراشد.مرد گنده گاهی شلاقسرگردانش را به نردهها میزند و سرم داد میزند.از ترس خودم را جمع میکنم پلهها را پایین میآیم و در سالن سلولها وارد میشویم.به سوی سلولی میرود و درش را باز میکند مرا داخل میفرستد. شانهام که به دیوار برخورد میکند را در دست میگیرم. تاریکی بر روشنی غالب میشود و روزنهی نوری هم که هست با بسته شدن در میرود. نگاهی به دور و برم می اندازم و با دیدن پیرمردی بدحال جا میخورم.پیرمرد سرش را پایین انداخته و زیر لب چیزهایی میگوید.
🕊_شُ... شما کی هستین؟
همانطور که سرش پایین است میگوید:
_یکی از بنده های خدا...
فکر میکنم نمیخواهد هویتش را فاش کند. دستش را زیر گلیم میبرد و چند تکه کاغذ را درمیآورد.بعد هم سرگرم خواندن آن میشود.تعجب میکنم در چنین تاریکی می تواند بخواند.
پانسمان دستم را محکم میگیرم.از روزنهی سوراخ در اندک نوری به دیوار میپاشد. دستم را از دیوار برمیدارم و با دیدن سرخی خون روی دیوار جا میخورم.به دستم نگاه می کنم که کف آن و سر انگشتانم از خیسی خون نم به خود گرفته.سر بلند میکنم نگاهم را به پیکر دیوارها میاندازم.تعجبم بیشتر میشود وقتی که ردهای شلاق و خون را روی آن میبینم.هینی میکشم.دلم نمیخواهد به دیوار تکیه دهم.پیرمرد اندکی سرش را بالا می آورد و با تبسمی شیرین میگوید:
🕊_اینا رد خون نیست، #رد_غیرته که به این شکل درامده.
کمی حرفش را مزه می کنم.تعبیر جالبی است اما ترسم را کم نمیکند.این غیرت چیست که به خون تبدیل شده؟
_اینجا چِ... چرا این شکلیه؟ این خون کیه؟ چرا زدنش؟
همانطور که با بندهای انگشتانش ور می رود، پاسخ میدهد:
🕊_شکل #عجیبی داره اما حس #غرور هم توش هست.بخاطر آزادی زدنش. میخواسته آزاد باشه.
_آزادی؟ چه غروری؟ اینجا که فلاکته! ته جهنم اینجاست! من ازینجا متنفرم. من ازین جا باید برم.
بعد مشتهایم را به در و دیوار میکوبم.پیرمرد درحالیکه چشمانش به زور باز است به من توصیه میکند:
🕊_آروم باش دخترم! اینا #رحم ندارن...
شروع میکنم به اشک ریختن.آن مرد با صدایی دلنشین اینگونه میخواند:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
🕊_✨"وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون"(سوره نحل ایه ۱۲۷)✨
به یکباره سر بلند میکنم. این آیه عجیب به دلم مینشیند. انگار چنین لفظی را قبلا شنیده بودم.بعد از کمی فکر کردن به خاطر میآورم و میگویم:
_این یعنی چی؟ چیزی که خوندین از قرانه؟
آهسته سر تکان میدهد که یعنی بله بعد هم از حفظ معنی اش را برایم آشکار میکند.
🕊_صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو میکنند.دخترم از #خدا صبر بخواه! #مطمئن باش بهت میده.
اندکی با خودم خلوت می کنم..خدا؟ خدای من کیست؟ من که جز پیمان کسی را ندارم که از او کمک بخواهم.
_خدا؟ من خدایی ندارم.
دوباره لبش به گلی شکوفا میشود و می گوید:
🕊_بله #خدا! پدیدآورندهی زمین و آسمان. تو خدایی نداری ولی خدا که تو رو داره. #حواسش_بهت_هست.
حرفهای او برایم گنگ است.از بچگی سعی کرده بودم روی پای خودم بایستم و حتی خیلی کم از پدر درخواستی میکردم، ذات من اینگونه بود که هر چه بخواهم خودم فراهم بیاورم. به امید چیزی که نه دیده میشود و نه کسی آن را دیده دلخوش کنم. این برای من حرف غیرعقلانی است.
_من خدا رو قبول ندارم.ما توی این دنیا به دنیا اومدیم و یه روزی هم میمیریم. خدا چیه؟ ادم به جای این حرفهای الکی دلخوش کن، باید یه فکری بحال خودش کنه!
آن تکه کاغذ را پایین میگذارد و همانطور که اثرات درد در صورتش هویدا میشود، به آهستگی میگوید:
🕊_این لباسی که تنتون هستش رو هیچکی ندوخته.
_مگه میشه؟ حتی یه نخ رو یه کسی میسازه!
🕊_نه خودش درست شده.
زیر لب می غرم:
_به سرتون زده؟ مخ تون عیب کرده؟
خنده ای کوتاه میکند.
🕊_نه! میشه بگین چطور این لباس تولید کننده داره اما این #جهان نه؟یعنی #کوهها یکهو از زمین بیرون اومدن؟ یا #کهکشانها خودشون خودشون رو ساختن؟
زمین هم مادرزادیست؟
میمانم چه بگویم.
_گیرم که خدا هم هست اما اینجا میتونه برام معجزه کنه؟ میتونه دست غیبشو بیاره سمتم و راه فرار رو نشونم بده؟
🕊_نه خدا معجزه نمیکنه البته که اگه بخواد میشه اما خدا #صبرش رو میده. شما جز کدوم دستهای دخترم؟
لبم را آویزان میکنم و چیزی جواب نمیدهم.
🕊_البته که حزب و دسته کار درستی نیست اما تو هر گروهی که هستی باید تا تهش باشی البته اگر بهش ایمان داری. اگه #ایمان نداری بهتره ازش بیای #بیرون. #شک کردی برو دنبال #تحقیق. توی هر راهی که هستی با جون و دل بپذیر.
حس خوبی نسبت به این مرد ندارم. انگار میخواهد با زبانش مرا از چیزی هایی که سازمان بهم یاد داده دور کند.خوب می فهمم میخواهد #بذر_شک را در مغزم بکارد.
_من جز هر گروه و دسته ای هستم بهش اعتماد و آگاهی دارم.شما همیشه عادتون اینه آدمو موعظه کنین و منبر برین.
پیرمرد بیچاره که تا به آن زمان به زور کلمات را ادا میکند خاموش میشود.با آن حال نزارش برمیخیزد. دستانش را کنار گوش قرار میدهد و الله اکبر میگوید.
با خودم میگویم این جماعت چقدر سر سخت اند! مگر خدا واجبش کرده که نماز بخواند آن هم با زجری که میکشد. مگر خدا محتاج نماز چنین کسی است...؟صدایی از بیرون سلول به گوش میآید.کمی نگذشته که با فحش و کتک کسی را میبرند اما صدای جیغ و دادی بلند نمیشود.برمیگردم و پیرمرد را میبینم که در حالت #سجده آن چنان #از_ته_دل گریه میکند که تمام تنش به لرز میآید.گمان میکنم او از این زندان و دردهایش بریده و از خدا میخواهد کاری برای آزادی اش کند.باخودم میگویم او که تا چند دقیقه ای پیش رجز میخواند حال چطور شده که اینگونه عجز و ناله میکند! کمی صدایش بالا میرود و می توانم کلمهی "الهی العفو" را بشنوم.تمام تصوراتم فرو میریزد. به یک باره دیواری بین افکار خودم و این پیرمرد میبینم.در گوشهی سلول و جایی که دست احدی به ما نمیرسد به جای این که دکتر بخواهد یا راهی برای فرار...او طلب مغفرت میخواهد! پیرمرد بعد از نماز برمیخیزد و مقابلم میایستد.سر بلند میکنم اما #نگاهش به من نیست.درحالیکه به سویی دیگر خیره شده به من میگوید:
🕊_دم در نشینید. اون ور گلیم سالمه میتونین اونجا استراحت کنید.
به بدن رنجور و لاغرش نگاه می کنم.با این حال گرفته نمیتوانم سخاوتش را بپذیرم.
_من راحتم.
🕊_دخترم، من اینطور ناراحتم.من به زمین سرد و خشک عادت دارم.
برمیخیزم و روی آن طرف گلیم مینشینم. پیرمرد با نفسی که به سختی از گلویش به درمیآید دوباره شروع میکند به گفتن ذکر و دعا. از خودم بیزار می شوم که رفتار زشت و زننده ای با چنین مرد بخشنده ای کرده ام.میخواهم بیشتر بدانم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
_حاج آقا شما چرا اینجایین؟
زبانش از ذکر می ایستد.و میگوید:
🕊_شما میدونین #امام_خمینی چه کسی هستن؟
_یه چیزایی میدونم. فکر کنم از مخالفین سلطنت هستش و شعاراش رو از زبون مردم شنیدم.
لبخندی می زند.
🕊_احسنت... من رو به جرم #آزادی_بیان گرفتن.
_آزادی بیان... این روزا دیگه همچین چیزایی نیست. خیلیا رو واسه همین میگیرن.
🕊_درسته. من رو برای پخش #اعلامیه گرفتن.
به قیافه اش نمیخورد از این کارها بکند و از او می پرسم:
_چپی هستین یا راستی؟
لبانش به خنده از هم فاصله میگیرند
🕊_هیچ کدوم. من #اسلامیام!
_اسلام؟
تمام شک و شبهه هایی که به ذهنم سرازیر شده به یک باره جلوی چشمم رژه می رود.
_من خیلی چیزا در مورد اسلام شنیدم حاج آقا! اما بنظر من اسلام تناقضه.شما با این همه هوش و زکاوت چطور قاطی همچین دینی شدین؟
همانطور که انگشت میان بند بند انگشتانش میچرخاند، میگوید:
🕊_مطمئنید خیلی چیزها شنیدین؟شاید هم خیلی چیزها رو بهتون #نگفتن.
_مثلا چی؟
🕊_همین تناقضی که عرض می کنید.چطور به سمع تون رسوندن؟
تفکرات در سرم را به زبان میآورم.
_شنیدم اسلام گفته در مقابل ظلم با تمام توان بایستین اما از یه طرف خیلی کارها رو میزنه کنار.مثلا چرا شما مسلحانه مبارزه نمیکنین؟ اصلا دوران عوض شده، این همه تو خیابون داد زدن چی شد؟
🕊_درست شنیدین این حرف از قرآنه آیه ۶۰ سوره انفال.."و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة..." اما منظور این آیه اون وسیله ای است که #قرآن تاییدش میکنه. مسلح بودن و عقب نماندن از جهان رو #اسلام توصیه می کنه و ما تا حتی که #لازم باشه استفاده میکنیم اما از یه جایی به بعد ممکن نیست. آزادی #زوری که نمیشه!شاید مردم این آزادی رو نخوان. #نمیشه تموم مردم رو تجهیز کرد پس بنابراین از روشی باید استفاده کرد که هم #قویتر باشه و هم #عمومیتر. کی گفته #راهپیماییها تاثیر نداره؟ کمِ کمش باعث شده مردم #آگاهتر بشن نسبت به مملکتشون اگر قرار بود همه توی خونه تیمی زندانی میشدن چطور پیام آزادی رو به مردم میرسوندن؟ راهپیمایی ها باعث شده حکومت بفهمه #دورهی_بزن_در_رو تموم شده! همین چند وقت اخیر از ترس #مردم اعدامیها رو کم کردن.بعد هم از یک جایی همین #اسلام که معتقد به عقب نماندن از دنیای روز هستش یک سری چیزهای تازه رو نفی میکنه. آزادی به #هرقیمتی رو ما #نمیخوایم.آزادی به قیمت مارکسیسم و کمونیست به درد جامعه ای اکثراً مسلمان هستن #نمیخوره! آزادی تنها آزادی مالی نیست آزادی باید علاوه بر امور #دنیوی، انسان رو از قید و بندها دربیاره و به #کمال برسونه.آزادی اینه! شما نمیتونین از روش غربیها علیه غربیها استفاده کنین. مارکسیسم، ☆✍سکولاریسم۱ و لیبرالیسم۲☆ از یک ریشه هستن.
حرفهایش که به پایان میرسد جوابی برای گفتن ندارم.انگار تمام چیزهایی که یاد گرفته ام از حافظهام پاک شده.ذهنم را درگیر این حرفها نمیکنم چون در آموزشها گفتند اگر در چنین مسائلی کم آوردید حتما عیب از دانش شماست که کم است پس ذهنتان را درگیر حرفها نکنید.سعی دارم فکر نکنم اما حرفهایش همچون نسیمی روحبخش از بیخ افکارم عبور میکند.
با صدای مهیبی برمیخیزم.دو پاسبان دستهای پیرمرد را گرفتهاند و آن را به طرف خود میکشانند.پیرمرد با آرامشی خاص که گویی به مهمانی دعوت شده راه میرود. #روح_بزرگ این مرد در چشمانم خودنمایی میکند.خودم را در برابر او خار و کوچک میبینم. انگار او چیزهایی دارد که من ندارم.در افکارم به دنبال نشانی از پیمان میگردم.دوباره صدای هیاهو به گوش میرسد.بغضشان را به شلاقی تبدیل میکنند و به در و دیوار سلولها فرو مینشانند. با متوقف شدن قدمها متوجه میشوم بله! انگار نوبت من شده.خود را آماده میکنم و با باز شدن در پاسبان میگوید:
_بیا بیرون.
افرادی با چشمبند خارج اتاقهایی به صفهای کوتاه ایستادند.گویا برای شکنجه شدن به انتظار هستند...افرادی را هم از نرده آویزان کرده و به نظر جانی در بدنشان نیست.از این همه شقاوت میخواهم عق بزنم.پاسبان هم تا میبیند کند راه میروم با لگدی به جلو پرتم میکند. مرا به داخل میبرد.یک اتاق کوچک که حاوی میز و دو صندلی.کسی جز همان مردی که چند ساعت پیش با من حرف زد در اتاق نیست.بوی سیگار از در و دیوار اتاقش بالا میرود.با نگاهی خبیث مرا وارسی میکند و میگوید:
_خب چیزی یادت نیومد؟
_____________
✍رونوشت؛
۱. دنیاگرایی یا جدااِنگاری دین از سیاست، عقیدهای است مبنی بر جدایی نهادهای حکومتی و کسانی که بر مسند دولت مینشینند،از نهادهای مذهبی و مقامهای مذهبی است.
۲. نوعی سیاست دنیاطلبانه که محور آن خواستهها و تمایلات انسانی و دوری از هرگونه قداست و معونیت است.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
_من گفتم چیزی نمیدونم. چه فرقی بین الان با چند ساعت پیشه در حالی که من هیچی نمیدونم؟
_درمورد شوهرت چی؟ درمورد اونم نمیدونی؟
الکی چشمانم را گرد میکنم و وانمود به ندانستن میکنم:
_شوهر؟
به طعنه میگوید:
_میخوای بگی شوهر نداری؟
_نه! من مجردم.
_باشه...همه چیز مشخص میشه.
بعد هم قدمی به بیرون برمیدارد.تعجب میکنم چرا مرا بیرون نمیبرند. که مردی وارد میشود که میفهمم کیانوش است!نگاه تاسفباری به من میاندازد که خفتم دهد.
_ببین رویا، ما از بچگی دوست بودیم و خونواده هامون باهم رفت و آمد داشتن. نون و نمک هم رو خوردیم؛ من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته که شرمندهی پدرت بشم اما تنهایی هم کاری ازم برنمیاد!حتما دیدی اینجا چجوری با آدم رفتار میشه؟حتما میدونی چه سرنوشتی تهدیدت میکنه!
ابرو در هم میکشم.
_تو داری منو تهدید میکنی؟
_نه! من چرا؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز... تو توی زندان ساواکی و این خودش یه تهدید نیست؟ این سرنوشتی بود که خودت برای خودت رقم زدی...
_منظورت چیه؟
_منظورم واضحه. ببین! تو دوست داری قصهت همینجا تموم بشه؟ باور کن جرمت اینقدر زیاده که میتونن با چند تا اتهام دیگه نابودت کنن. اما سر چی؟ سر چهارتا جوون عقدهای که بیعرضهن و نمیتونن پول درارن؟
روی صندلی خودم را میکشم و دندان بهم میسایم:
_درست حرف بزن! اون جوونا عقدهای نیستن! اونا دنبال حقی اند که تو و امثال تو خوردن!
پوزخندی نثار حرفهایم میکند:
_حق؟ چه حقی؟ به گمونم زیادی خودتو قاطی اونا کردی. اگه حرفت درست باشه تو هم جز امثال منی. پدرتو هم کم از قِبَل این سلطنت و حکومت نخورده! واقع بین باش! اونا حتی تو رو به دید خودشون نگاه نمیکنن. تو هنوزم همون دخترخوشگذرون یه تاجر سلطنتی هستی.
مدام با خود تکرار می کنم دروغ محض است! اینها شکنجه روان است که کیانوش قصد دارد با این حرف ها خامم کند.انگار متوجه حسم شد:
_میخوای بدونی چطور دستگیر شدی؟
انگشت حرفش دست روی نقطه ضعفی میگذارد که من تشنهی شنیدنش هستم.
بارها فکرم مشغول شده که بدانم چطور ردّمان را زدند.
_یه تلفن... یه تلفن بین راهی به پاسگاه مرزی و لو دادن اسم و آدرس کسی که ماهها آرزوی دوباره دیدنش رو داشتم.پول خوبی هم بابتش پرداخت شد که فکر کنم برای هفت پشتش بسه! دیدی رویا خانم؟ فهمیدنش کار سختی نیست. اونا تو رو مثل یه آشغال وقتی که خوب پولاتو بالا کشیدن و به اهداف تبلیغاتیشون رسیدن، پرتت کردن! میدونم... سخته حس یه اشغال رو داشته باشی. شنیدی پول چرک کف دسته؟ شایدم تو به اندازهی چرک در نظرشون بودی که پول باعث شد دست جم بخوره و کنارت بزنه!
دو دستم را سپر گوشهایم میکنم و داد میزنم:
_خفه شو! با این حرفا نمیتونی دیدمو عوض کنی. این حرفا منو به پست بودنت تو بیشتر نزدیک میکنه آقای کیانوش خان!
من زندانی ام اما نه زندانیه فکر خبیث تو! شاید بتونی جسم تو این چار دیواری زندانی کنی اما هیچوقت بهت اجازه نمیدم با ذهنم بازی کنی!
قهقهه بلندش روی احساساتم ناخن می کشد.
_حالا بهت ثابت میکنم. مطمئنم همون شوهرت لوت داده. ببین به چه روزی انداختیش که هنوز یک سال از ازدواجت نگذشته میخواسته یه جوری سر به نیستت کنه. خوش خیال باش خانم توللی!
بعد هم سرباز را صدا میزند.با چهرهی آکنده از خشم به او میگویم:
_اگه تونستی ثابت کن!
پوزخندش را پررنگتر از تیزی چشمانم عبور میدهد.با خود میگویم حال که نمیفهمم و نمیتوانم #مثل_آن_پیرمرد با وقار رفتار کنم چطور است #ادایش را درآورم.با صدای جیغ بلندی، زنی را میبینم که در زیر لگدهای مردی کت و شلوار پوش دارد از سرش محافظت میکند. پاسبانی که پشت سرم است هم سرگرم تماشا میشود.چشم میچرخانم و مردی را میبینم که با باتوم به سر و صورتش میکوبند.مرد خودش را به نردهها گرفته و داد میزند:
_لیلا... لیلا جان... طاقت بیار.
لطیفی لحنش مرا به وادیحسد میکشاند. نگاه زن میکنم که به گمانم لیلای همان مرد است.مرد در عین لطافت با خشم فریاد میکشد:
_نامردای #بیغیرت! به #زنم چیکار دارین؟ ولش کنین، چرا روسری از سرش برمیدارین!!!
با تلنگر پاسبان به اجبار به راه میافتم.با همان حال به لیلا غبطه میخورم که چطور عاشقانه محبوبش او را دوست دارد.واقعا، فارغ از دین و مذهب غیرت طعم عجیبی دارد. حال فکرش را میکنم گمان میبرم #تنها_من عاشق پیمانام. #بیغیرتی او بر آیینهی دلم ترک میاندازد.دعا دعا میکنم حال پیرمرد خوب باشد.عجیب مهر پدریش به دلم نشسته. وارد سلول میشوم. که در پنجرهی در باز میشود و سرباز میگوید:
_کاسه تو بیار!
نگاهی به گوشه سلول میکنم. کاسه ای میبینم. بالا میگیرم تا غذا داخلش بریزند. کاسه را میگیرم:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
_اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین.
پاسبان میتوپد:
_نخیر!!! نمیشه!
پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید:
_بهش بده!
بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا میاندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود!
اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم.
چشم میبندم و بو نمیکشم.مزهی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم ماندهام.
کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند.
باریکهی خون از دهانش بیرون میآید و
دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم:
_خدای من! خون داره میاد از دهنتون!
پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونیاش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون میآیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم:
_حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین.
براتون غذا گرفتم.
دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینهاش میگذارد و کمی به جلو خم میشود.
🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم.
به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است.
_دستتون رو سوختن؟
لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد.
🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم #آزادیای که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی #شک کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! #خونها باید داد تا نهال کوچکی مثل #انقلاب کاشته باشه.
برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جملههایی که میگوید قصار و زیباست.
من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش #فکر کنم! از #عقایدم نمیپرسد.اما از عقاید #خودش زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه #تردید میکنم که واقعا #اسلام این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در #اروپا آن را #خشن معرفی می کردند و در میان #اعضا آن را #عقبمانده می نامیدند!
هر کجا رفتهام نتوانستم اسلام را #بشناسم و حالا دست #سرنوشت مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین میاندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره #پازل اسلام را در ذهنم میچیند.
حرفهایش به #دل مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن #صداقتش است.
هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا #قانعم نمیکردند.در سازمان از #ترس طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بیاطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها #ذکر میگوید. به #طریقهی نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که #او میخواند با نمازی که پری و پیمانمیخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید:
🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟
با تعجب میگویم
_بله!
🕊_من یه آدرس بهت میدم. انشاالله #ازاد_شدی به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه.
یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم..
_______
✍پینوشت؛
۱. این زندان توسط آلمانیها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید.
پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجهگرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
به همراه آدرس خوب به حافظه میسپارم.
چشمی میگویم. اما سوالی که ذهنم را هم درگیر کرده میپرسم:
_حاج آقا اینقدر ناامید نباشین. من مطمئنم آزاد میشین و خودتون اون نامه رو به صاحبش میرسونین.
باز هم همان تبسم چشم نواز...
🕊_ما دیگه عمرمون رو کردم.این #دنیا بمونه برای بقیه. بخدا قسم این روزا #بهترین روزای عمرم بود.هیچوقت اینطور نشده بود که احساس کنم به #خدا نزدیک شدم.این روزها بیشتر تونستم به اندازهی سر سوزنی، #مظلومیت امامان مظلومم مثل امام کاظم، امام عسکری، امام هادی (علیهمالسلام) رو #درک کنم که در زندانهای عباسی چه میکشیدن. خوشحالم اگه بتونم #جان ناقابلم رو در راه خدمت به #اسلام و #مسلمین از دست بدم.
#روح_بزرگ و ایثار او کجا و #بزدلی من کجا! واقعا انسان به کجا میرسد که حاضر است #جان شیرینش را با چیزی #معامله کند؟دوباره در باز میشود.با اشارهی پاسبان برمیخیزم.با خود فکر میکنم عجیب است پیرمرد به من #اعتماد کرده؟ پیرمرد با خودش فکر نمیکند شاید من نفوذی باشم؟ درحالیکه دارم از راهروها عبور میکنم از لای دری که باز است نگاهم به مرد جوانی میافتد که با دیدن سوزن داغ رنگ به سفیدی گچ میزند.با فشار دادن آن سوزن به زیرناخن حالم دگرگون میشود.
دادهای مرد هنوز در گوشم است که میگوید:
_نمیگم! نمیگم ملعون...!
سعی میکنم نگاه به کف سالن باشد تا چیزی را نبینم.اما کف سالن هم ردی از #خون میبینم. درباز میشود.کیانوش با قیافه ای حق به جانب دستگاه ضبطی را روشن میکند. بعد هم صوتی پخش میشود که میگوید:
📞_سلام من میخوام به ادارهی شهربانی گزارشی بدم.من متوجه شدم زنی از خرابکارها و عضو سازمان سوار ماشین زاهدان شد و به طرف تهران میاد.این زن شال سوسنی و لباس پاکستانی به پشت زمینهی زرد داره....
بعد هم شروع میکند به تشریح کردن صورتم که درست نشانیهای خودم است. خوب به لحن و صدا گوش میدهم اما اثراتی از صدای پیمان در آن نمیبینم.پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
_هه! این بود؟ با این سیانماییها نمیتونی منو نسبت به سازمان بدبین کنی! از کجا معلوم که رفقای خودت این صوت جعلی رو درست نکردن؟
با لبخندی کج جواب میدهد:
_اگه رفقای من بودن چرا فقط نشونی تو رو دادن؟ ما تحقیق ازتون کردیم و تحت نظرمون بود. ما میدونستیم شما باهم ازدواج کردین. پس باید نشونی اون شوهرت هم میداد اما چرا فقط تو؟شاید تو طعمه ای بودی تا ما شکارت کنیم،حتما سازمان هم #نفعی میبره وگرنه نباید عضو فعالی مثل تو رو دور بندازه!
_دور ننداخته! اینم یه سیانمایی دیگتونه. با این استدلالها میخوای کارت واقعیتر به نظر برسه.فکر کردی من بچهم؟ من این چیزا رو نمیفهمم؟ سخت در اشتباهی سازمان نسبت به اعضاش خیلی حساسه. مطمئن باش همین حالا داره نقشه انتقام میکشه. اگه بلایی سرم بیاد سازمانانتقام خونمو از دولت و حکومتتون میگیره!
خشم جمع شده در مشتهایش را بر روی میز خالی میکند و سرم داد میزند:
_من قصد ندارم بلایی سرت بیاد! اگه نگاهی به خودت بندازی اینو میفهمی.نگاه کن! اینجا همه باید پاسخگو باشن اما تو چموشی میکنی.کسی که چموش باشه پوست از سرش میکنن اما تو چی؟کسی از گل بهت نازکتر گفته؟ اینا همش کار منه که تو بفهمی دوست کیه دشمن کیه!بفهمی به کسایی اعتماد کردی که تور برات پهن کردن.
حرفهایش را جدی نمیگیرم. کیانوش خوب بلد است نقش بازی کند و نمیتواند مرا با حرفهایش خام کند.کیانوش از سکوتم استفاده میکند
_میخواستم اگه همکاری کنی صحبت کنم تا آزادت کنن اما مثل اینکه نمیشه! تنها کاری که میتونستم برات انجام بدم این بود که نزارم اینجا کسی بهت اسیب بزنه چون تو دخترِ بهترین دوست پدرم بودی اما دیگه کاری ازم برنمیاد. بهتره قانون درموردت تصمیم بگیره!
بیخیالترین نگاهش را به من میاندازد و پاسبان را خبر میکند.دوراهیها و افکارهای جورواجور مرا اذیت میکند.
ندانستن حال پیمان...حرف هایی که از زبان پیرمرد در مورد اسلام شنیدم.تناقض ها را چه کار کنم؟گوشه ای مینشینم. پیرمرد لب به ذکر میجنباند.ذهن آشوبم را به میان حرفهای حاج آقا میبرم:
_ببخشید شما هم ناآرام میشین؟ اینطور که ذهنتون درگیر بشه؟
او سر تکان می دهد و بعد لب می زند:
🕊_بله! هر انسانی ممکنه براش مشکل پیش بیاد.
_چطور خودتون رو آروم میکنین؟
لبخندش حکایتها دارد!
🕊_الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ #بِذِکْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده اند و دلهایشان به #یادخدا آرام میگیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش میابد.یاد خدا طوفان دلها رو آرامش میده! دخترم سعی کن به #خدا فکر کنی و ذکر بگی.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
_اما من که خدایی ندارم!
🕊_خدایی داری، هر کسی خدا نداشته باشه باید بدونه خدا که دارتش!
_اما من جایی هستم که خدا رو نفی میکنن. اونا میگن خدایی وجود نداره. بهشت و جهنم الکیه تا ما به حرف آخوندا کنیم.
با سری که #پایین است، میگوید:
🕊_شما جاتون اونجا نیست. اعماققلب هر انسانی #خدا وجود داره اونا نفی میکنن ولی شما فرق دارید. خودتون قاطی این آدمها نکنین. بهشت و جهنم نیست؟ پس چطور این ساواکیها که آدمهای زیادی میکشن و یا شاه مملکت که حقوق میلیون ها فرد رو به دست آمریکا میده، #مواخذه میشن؟ آیا کسی که یک انسان کشته با کسی که جان چندین انسان رو گرفته #برابره؟
کمی فکر میکنم و میگویم:_نه!
🕊_قصاص کسی که یک نفر رو کشته مرگه همونطور که اون ساواکی که چندین نفر رو کشته مرگه!
_اینکه درست نیست. اون ساواکی باید بیشتر عذاب بکشه.
🕊_درسته! برای همین بعضی اعمال باید در #اون_جهان یعنی بهشت و جهنم تسویه بشن.کسی که جانش رو در مقابل امر خیری #فدا کرده چطور پاداشش رو در این دنیا میدن؟ اون که دیگه نیست! اون ساواکی هم باید به تعداد قتلهایی که کرده #قصاص بشه که امکانش در این جهان نیست.پس برای #حق و #عدالت هم که شده باید جهان آخرتی هم باشه.
در دل احساس خوشایند میکنم. چه دین جالبی! چه عدالتی! برای من اینکه دیگر بعد از این دنیا به دیار فنا و نابودی بروم #سخت است.دنیا میدان #آزمایش است برای امتحانات الهی که کارنامه آن را در آخرت به دستمان میدهند.آن ساعت تا خیلی وقت با پیرمرد مشغول بحث هستیم.هرچه او میگوید و من کمی #تعقل به خرج میدهم میبینم کاملا درست است! بهانهای نمیتوانم بیاورم.
هرچه پیش میرود انگار پیش به سوی دریایی میروم که هیچگاه در آن غرق نمیشوم. بین افکارم #شکافی_عمیق ایجاد شده.حال من سوالاتی که در مورد اسلام داشتهام همه اش پاسخ داده شده اما فکری مرا میترساند که اگر مسلمان شوم پیمان مرا ترک میکند.گوشهی دلم می تپد و میگوید: "تو به هر سوراخی خزیدی اسلام رو بد معرفی کردن حالا که خدا خواسته اینجا با اسلام آشنا بشی پس #حکمتی داره! حتما دین اسلام هم دین حقیقی است که #مسیحیان و #یهودیان دنیاپرست به دیدنش به خطر می افتند و برایش نقشه ها می کشند..."به خودم اجازهی #شک دادن میدهم.👈شک در همهی گفت و شنودهای پیشینم.👈شک در اسلامی که در اروپا دیدم، 👈شک در حرف های رضاپور و امثال او در اردوگاه.👈شک در #ماهیت_سازمان! من فقط پیمان را دارم.. بدون پول ، امنیت و سرپناه در این شهر بلایی به سر یک زن تنها می آید.و ثانیاً هر کس به سازمان پشت کند و سراغ اسلام برود تسویه در انتظار اوست! همان سرنوشتی که شریف واقفی را به آن دچار کردند! پس هر طور هست من باید در سازمان بمانم.در سلول باز میشود و پاسبان پیرمرد را صدا می زند.او دستانش را به دیوار میگیرد و برمیخیزد. 🕊تبسمش از هر وقت دلنشینتر است. #سبکبالتر به نظر میرسد، #نورانیت در چهرهاش مرا مغلوب میکند.ناخودآگاه برمیخیزم و پیش میروم.
_حاج آقا کجا؟
🕊_به دیدار معشوق...
نمیتوانم سکوت کنم و این دلشوره را در دل خفه کنم.
_شما رو برای شکنجه میبرن، دیدار معشوق چیه؟
شیرینی آن لبخند در روحم رسوخ می کند.
🕊_من چیزی برای گفتن ندارم و کسیکه چیزی برای گفتن نداره جاش دیگه اینجا نیست.از خدا میخوام دختر گلم رو #عاقبت_بخیر کنه. شما قلبت پاکه دخترم برای من هم دعا کن.
پاسبان که کلافه شده تنهای به پیرمرد میزند.در را می بندد و از پنجرهی کوچک نگاهم را به بیرون میدهم.بی اختیار دانه ای اشک از گونهام پایین میچکد.حرف او انقدر محکم بود که #باور_کردهام دیگر نمیبینمش.🌷🕊به در و دیوار میزنم و میگویم:
_حاج رسول رو کجا میبرین؟..حاج رسووول...
زیر لب ناله سر میدهم و نام حاج رسول میشود ذکر لبم.اشک تمام صورتم را خیس کرده و گونهام میسوزد.به خدایی فکر میکنم که حاج رسول به او فکر میکرد.به خدایی که از لطف و #رحمت بیکرانش میگفت.وقتی حرف از بخشندگی اش پیش میآمد، قطره اشک چشمانش را نمدار میکرد.واقعا خدای او که بود؟ آن چه خدایی ست که اینگونه حاج رسول او را دوست میداشت؟ آن چه خدایی ست که انسان #برای_دینش #جانش را معاوضه کند؟ #حق با خدای حاج رسول است؟ پس #باطل چیست؟
نمیفهمم! سر به دیوار میکوبم و با #خدای_حاج_رسول اینگونه حرف میزنم:
"خدای حاج رسول که نمیدونم چی هستی اما حاج رسول میگفت که همیشه در کنار بندههات هستی.من نمیدونم بنده ات هستم یا نه! اما #میدونم همه جا #حضور داری. میخوام بهت بگم که این پیرمرد بیچاره رو کمک کن تا آزاد بشه.نزار خونش رو بریزن. خدای حاج رسول من هنوز تو رو #نمیشناسم میشه بیشتر حاج رسولت رو ببینم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
...ببینم و ازش سوال کنم؟ هنوز خیلی زوده که اون از پیشم بره. من رو تشنهی شنیدن کردین و رفتین؟ همین؟..."😭
کمکم لحن گلهای به خود میگیرم و سر را روی گلیم کثیف میگذارم.با خود میگویم خدای حاج رسول؟ تو باور کردی؟داری با در و دیوار حرف میزنی نه با خداش.چشم میبندم اما طولی نمیکشد که از بوی تعفن گلیم برمیخیزم. این خونها مال کسانی است که در اینجا زندانی شده باشند.چقدر وحشتناک است! چقدر #وحشیانه است!مگر آدم های اینجا چکار میکنند؟ با چیدن همهی اتفاقها ! اینها چیست جز #جنایت؟ با یادآوری اینها دستم شروع به درد میکند.تا آن روز پانسمانش را عوض نکرده بودند.درد بیشتر میشود با پا به در لگد میزنم:
_کجایین نامردا؟ کجایی کیانوش پست؟
بیاین! بیاین اینجا!
انقدر لگد میزنم که پاسبان با فریاد در را باز میکند و داد میزند:
_چه مرگته؟؟؟
غرورم جریحه دار میشود
_تو میدونی من کیم؟"
_هه! مهم اینه تو زندانی منی و منم پاسبون. چی میگی؟
به زخمم اشاره میکنم
_من نیاز به دکتر دارم. زخم بازوم میسوزه.
_دکتر؟ نکنه فکر کردی اومدی خوشگذرونی؟
_بنظرت کسی که میره خوشگذرونی نیاز به دکتر داره؟
نگاهی به دستم میاندازد. چشمانم را میبندد. مثل برهای بی زبان دنبالش به راه میافتم و بازوم را به دست میگیرم.از بوی الکلی که به مشامم برمیخورد میتوانم بفهمم که رسیدهایم. وقتی چشمانم را باز میکنم مردی سفید پوش، تخت و وسایل پزشکی مختصری میبینم.دکتر نگاهی به من می اندازد. پانسمانم را باز میکند
_با این وضع و حال حتما عفونت کرده!
لایه آخر پانسمان به زخمم چسبیده و با کشیدن دکتر جیغ بلندی میکشم.با خونسردی نگاهم میکند:
_آروم باش. تموم میشه.
با ریختن بتادین روی زخم دستم را مشت کرده و دندانم را آنقدر بهم میسایم که به درد میآید.
_چرکشو برداشتم.ازین به بعد باید هر روز پانسمان رو عوض کنی.
_اینو به پاسبانتون بگید.
سری تکان میدهد.حدود دو روز میشود که دیگر خبری از کیانوش و بقیه نیست.از حاج رسول هم خبری نمیشود.من میمانم و دیوارها! فقط هر روز بخاطر تعویض پانسمان از این دخمه بیرون میروم.با صدا زدن پاسبان برمیخیزم.چشمبند را روی چشمانم قرار میدهد و به راه می افتیم.
متوجه نشستن در ماشین میشوم.همه چیز غیرقابل پیش بینی است.بعد از دقایقی ماشین متوقف میشود.اولین چیزی که میبینم فضای اداری است.مرا به اتاق دادگاه راهنمایی میکنند.سرباز دستبندم را باز میکند و بر صندلی متهم تکیه میزنم.وقتی سر برمیگردانم کیانوش را آخر سالن میبینم.قاضی با چند ضربه دادگاه را رسمی اعلام میکند.مردی از طرف ساواک به جایگاه میرود و بعد از معرفی من و پدرم از اتهامات من سخن میگوید.
_خانم رویا توللی متهم به جاسوسی علیه ایران برای شوروی و همچنین اقدام علیه امنیت ملی توسط ساواک دستگیر شده و در محضر قانون هستند. وی که...
او میخواند و من نمیدانم چطور انگ جاسوسی به من زدند؟ بعد از اتهامات قاضی از من میخواهد اگر دفاعی دارم بکنم. من که نه وکیلی دارم و نه پشتیبانی به طرف جایگاه قدم برمیدارم.
_با اجازه از حضار و روسای دادگاه.درسته من رویا توللی فرزند توللی معروف!من کسی نیستم که نمکدون شکستم.پدرم بهم یاد نداده بود مثل کبک سرم رو توی برف کنم. آره! من رویا توللی خوشحالم که وارد کاری شدم که در راه ازادی و برابری با کسایی رو به رو بشم که فقط دم از ایرانی بودن میزنن. انگ جاسوس و خرابکار همیشه روی پیشونی ما هستاما خودتون چی؟ اگه ما خرابکاریم شما چی هستین؟ قمارباز؟نوکر امریکا؟ وطن فروش؟ پول پرست؟ چی؟ چه بچسبی روی خودتون میزارین؟
قاضی به میز میکوبد و سرم داد میزند:
_بسه! دفاع کنین نه جرمتون رو سنگینتر کنین
_شما میخواین بگم غلط کردم و بگم پشیمونم؟ نه! من اینا رو نمیگم.
حضار آن سو فحش و لعن نثارم می کنند.کاش میتوانستم بیشتر با دینی که حاج رسول از آن برایم می گفت بدانم.
حدود نیم ساعت بعد دوباره دادگاه تشکیل میشود.یک جورهایی حدس میزدم که اعدامم کنند. #ترسی در دلم غوغا میکرد که اگر بمیرم و آن دنیا بهشت و جهنمی باشد چه؟ با #دستان_خالی مرا کجا راه میدهند؟
قاضی به میز میزند و میگوید:
_پس از شور و مشورت با اعضای دادگاه. متهم رویا توللی به دلیل اتهاماتی چون جاسوسی، اقدامات مسلحانه و علیه امنیت با کمی تخفیف به حبس ابد محکوم میگردند...
دیگر چیزی نمی شنوم.تمام عمر؟ کاش اعدام میشدم.حال از زندانی به زندان دیگر منتقل میشوم.به پیمان فکر میکنم.برایش مهم هستم؟ در بزرگ را باز میکنند و به همراه سرباز داخل میشوم.حکمم را به مسئول میدهد.یک دست لباس و چند خرت و پرت دیگر که میدهند، میلهها کنار میروند بند باز است
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛