به کانال داستان و رمان خوش آمدید
هشتک ها برای جستجوی سریع شما
داستان های کوتاه :
#باران
#بچه_های_فلسطین
#پدربزرگ
#پول_باقیمانده
#زیبا_و_زشت
#عمران_خان
#گل_رز
#من_و_دوستم
#ماهی_قرمز
#مداد_رنگی
#سمیه_حیدری
#قوی_ترین_مردم
#زیبایی_واقعی
#دیوار_کاهگِلی
#پیمان_یاری
#مهمان_ابراهیم
#خانواده_موری
#مسافر_قم
#آتش_و_ابراهیم
#روز_دانش_آموز
#توبه
#کینه
#جواب_ناسزا
#مجلس_شیطان
#سلطان_محمود
#احسان_خجالتی
#جشن_تکلیف
#پارمیدا
#بلال_حبشی
#عزیز_برادر
#خیاطی
#پرستار_کربلا
#ارزش_انسان
#مرد_پرنده
#ابوذر
#حضرت_فاطمه
#عمر_جاویدان
#عذرخواهی
#برای_دیگران
#شهید_غیرت
#مرغ_و_کبوتر
#پول_یا_قرآن
#کوالای_قهرمان
#آهو_کوچولو
#خدیجه
#عید_فطر
#گدای_مسکین
#حاجب
#جواد
#خانه_کوچک
#ابوذر_غفاری
#مادر_بزرگ
#دو_برادر
#علی_و_پدربزرگ
#شفاعت
#شیطان_و_مسجد
#دست_دزد
#دعای_مادر
#آخرین_سفر
#عذاب_واقع
#مرد_غریبه
#هشام_پلید
#دخترک_شش_ساله
#سه_سوال
#چرا_نماز_بخوانیم
#بوسه_بهشتی
#بوسه_خاکی
#شیخ_مرتضی_انصاری
#آیت_الله_مرعشی_نجفی
#شهید_علی_سیفی
#شهید_علم
#شهید_احمد_مکیان
#رضایت_و_زیارت
#رفاقت_دو_دانشمند
#مانع_باران
#مرد_افراطی
#خروس_و_روباه
#چند_زبانه
#رئیس_ساواک_و_آیت_الله_قاضی
#چنگیزخان_و_خائنان
داستان یک قسمتی کودکانه
#سنجاب_و_خرگوش
#شعر_داستانی :
#درخت
#حضرت_رقیه
داستان های نیمه بلند :
#امین
#شهید_حسین_فهمیده
#ام_البنین_بانوی_نازنین
#سید_ابراهیم #رئیسی
#مرد_خوش_اخلاق
#شکست_قهرمانانه
داستان های بلند :
#پسر_گربه_ای
#دختر_شگفت_انگیز
#دختر_پوشیه_پوش
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
#فصل_سوم_داستان_پسر_گربه_ای
#فصل_چهارم_داستان_پسر_گربه_ای
#پسری_به_نام_شیعه
قصه های صوتی تک قسمتی :
مجموعه #طوطی_نارگیلی :
🎧 #هی_ترس_من_شکستت_میدم
🎧 #حالا_شدی_کلاس_اولی
🎧 #با_حرفهايت_به_ديگران_آسيب_نزن
🎧 #دنیای_کوچک_گل_رز
🎧 #گول_نخوری
🎧 #خودتو_دوست_داشته_باش
🎧 #دست_های_من_که_بال_نیست
🎧 #گابی_دیگه_مسواک_می_زنه
🎧 #گابی_دیگه_ورزشکاره
🎧 #با_دروغ_تنها_می_مونی
مجموعه #یکی_بود_یکی_نبود
🎼 #از_پایین_تا_بالا_بالاها
🎼 #قول_مردونه
🎼 #آخرین_شب
🎼 #در_محضر_امام
#بانوی_قم
#عهد
#جزیره_حامد
#حنانه
#شجاع_ترین_دختر_دنیا
#فرمانده_زخمی
#صدای_عجیب
#فروشنده_خوش_اخلاق
#کلاغ_های_اسرائیلی
#بهنام
#سفر_خطرناک
#کار_خارق_العاده_موش_موشی
#مملی
#فرزند_ایران
#بعثی_ها
قصه های صوتی چند قسمتی :
#کنار_من_باش
#هوای_دو_نفره
#مخاطب_خاص
#راز_درخت_کاج
#شله_زرد
#سه_دقیقه_در_قیامت
#خرمای_شیرین_فدک
#جنگل_کاج_خرگوش_ها
#غزل_فروش
داستان های مصور :
#ساعات_ظهور
#ایلیا
#داستان_صوتی_تصویری
#زن_پرتقالی
#ملکه
هشتک های موضوعی :
#احترام_به_والدین
#اخلاق
#ارسالی_مخاطبین
#اربعین
#الگو
#اسراف
#امام_خمینی
#امام_علی
#امام_باقر
#امام_رضا_علیه_السلام
#امام_جواد
#امام_مهدی
#امام_زمان
#اعتماد_به_نفس
#بخشش
#توکل_بر_خدا
#تشکر
#تواضع
#داستان_بلند
#داستان_تصویری
#داستان_مصور
#داستان_کوتاه
#داستان_نیمه_بلند
#قصه_کوتاه
#قصه_صوتی
#قدردانی
#قناعت
#جعفر_طیار
#حضرت_ابراهیم
#حضرت_ایوب
#حضرت_محمد
#حضرت_معصومه
#حضرت_زینب
#حضرت_خدیجه
#داستان_پیامبران
#پرسش_گری
#پیامبران
#پیامبر
#تلاش
#ابوطالب
#ام_البنین
#توکل
#وفات_ابوطالب
#حسادت
#حسد
#حق_الناس
#حلالیت
#صبر
#طرح_درس
#درس_نامه
#درسنامه
#دختران
#دروغ
#دعا
#دعوا
#دلنوشته
#دهه_فجر
#دفاع_مقدس
#دوستی
#رفاقت
#روز_دختر
#روز_زن
#زنان
#زیارت_اربعین
#آداب_میهمانی
#کنترل_خشم
#کنترل_زبان
#بد_زبانی
#کودکانه
#کینه
#مرگ
#مهمان
#میهمان
#مسخره_کردن
#خجالت
#نماز
#نمایشنامه
#حجاب
#غیبت
#فاطمیه
#قرآن
#خدمت_به_مردم
#سیره_علما
#شجاعت
#غدیر
#عید_غدیر
#ضرب_المثل
#کتاب
#مدافعان_حرم
#مسجد
#مهارت_سوال_پرسیدن
#شهدا
#شکر_نعمت
هشتک های تقویمی و مناسبتی :
#بیست_و_هشت_صفر
#ربیع_الاول
#دهم_ربیع_الاول
#هفده_ربیع_الاول
#هفته_وحدت
#دهه_فجر
📚 داستان نیمه بلند امین ۱
🌟 خدا بود و خدا هست و خواهد بود
🌟 در مکه ، مردی پاک و زیبا بود ،
🌟 که نامش ، عبداللّه بود .
🌟 آقا عبدلله ،
🌟 با دختری باحیا و باحجاب ،
🌟 به نام آمنه ازدواج کرد .
🌟 پس از مدتی ،
🌟 او برای تجارت به شهر دیگری رفت
🌟 دو ماه بعد ، همسرش آمنه ،
🌟 یک پسر زیبا برای او به دنیا آورد .
🌟 و نام او را محمد گذاشتند .
🌟 عبدالله ، در مسیر تجارت ،
🌟 بیمار می شود و از دنیا می رود .
🌟 محمد ، پسر عبدالله ،
🌟 هیچ وقت پدرش را ندید .
🌟 پدرش نیز ، هیچ وقت او را ندید.
🌟 شهری که محمد در آن به دنیا آمد ،
🌟 مکه نام داشت .
🌟 بزرگان و علمای یهود ،
🌟 پیش بینی کردند که محمد در آینده ،
🌟 کارهای بزرگی می کند .
🌟 او می تواند همه دنیا را ،
🌟 با هم متحد کند .
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفتند
🌟 تا او را بکشند .
🌟 پدربزرگش عبدالمطلب ،
🌟 محمد را به شهر دیگری فرستادند
🌟 تا در امان باشد
🌟 شش ساله که شد ؛
🌟 مادرش آمنه نیز ، از دنیا رفتند .
🌟 و تا هشت سالگى ،
🌟 پیش پدربزرگش عبدالمطّلب بود .
🌟 پس از مرگ پدربزرگش ،
🌟 عمویش عمران ،
🌟 او را به خانه خود برد .
🌟 عمران و همسرش فاطمه بنت اسد ،
🌟 با عشق و مهربانی و محبت بسیار ،
🌟 از محمد مراقبت می کردند .
🌟 محمد مثل بزرگترها ،
🌟 موهایش را مرتّب نگه می داشت
🌟 و سر و صورتِ خود را ، تمیز می کرد .
🌟 در حالی که
🌟 بیشتر کودکانِ هم سن و سالش ،
🌟 لباس کثیف می پوشیدند ،
🌟 و موهاى نامرتبی داشتند
🌟 و بدنشان بدبو بود .
🌟 محمد ، به خوراکى حریص نبود ؛
🌟 و با عجله و تند تند ، غذا نمی خورد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
#بیست_و_هشت_صفر
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۲
🌟 محمد ، همیشه و در همه احوال ،
🌟 متانت ، سنگینی ، وقار و ادب ،
🌟 از خود نشان مى داد .
🌟 او نه در کودکى و نه در بزرگسالى ،
🌟 هیچ وقت از گرسنگى و تشنگى ،
🌟 ناله نمی کرد .
🌟 هیچ وقت دروغ نمی گفت ؛
🌟 کار زشت و ناشایست انجام نمی داد
🌟 خنده های بلند و بی جا نمی کرد .
🌟 کسی را مسخره نمی نمود .
🌟 حرف زشت و بد نمی زد .
🌟 محمد ، در میان مردم مکّه ،
🌟 به امانتدارى و صداقت مشهور بود
🌟 و همه به او لقب محمّد امین دادند .
🌟 او خیلی پاک و درستکار بود .
🌟 با اینکه در آن زمان ،
🌟 مردم زیادی مشرک بودند
🌟 و بت می پرستیدند
🌟 اما او هیچ وقت ، اهل شرک نبود .
🌟 و هیچ بتی را نمی پرستید .
🌟 و فقط خدا را عبادت می کرد .
🌟 محمد ، در بیست و پنج سالگی ،
🌟 با زنی به نام خدیجه ازدواج کرد .
🌟 وقتی عمویش عمران ، فقیر شد
🌟 خیلی به او کمک کرد .
🌟 و پسرش علی را ، نزد خود آورد
🌟 تا مخارجش کمتر شود .
🌟 محمد ، علی را خیلی دوست داشت
🌟 و به او ادب و تربیت آموخت .
🌟 و هرجا می رفت ، او را با خود می برد
🌟 محمد در سن چهل سالگى ،
🌟 با علی به غار حرا رفت
🌟 و مشغول عبادت شد .
🌟 ناگهان فرشته ای به نام جبرئیل ،
🌟 نزد محمد و علی آمد
🌟 و مژده پیامبری به محمد داد .
🌟 محمد در همان سن چهل سالگی ،
🌟 به پیامبرى انتخاب شد
🌟 و تا سه سال ، مخفیانه ،
🌟 مردم را به اسلام دعوت می نمود .
🌟 پس از سه سال ،
🌟 به دستور خداوند ،
🌟 رسالت خود را آشکار ساخت .
🌟 محمد ، تبلیغ دین را ،
🌟 از بستگان خود آغاز کرد .
🌟 و آنها را به توحید و عبادت خدا ،
🌟 دعوت می نمود .
🌟 از آنها می خواست
🌟 تا از شرک پرهیز کنند
🌟 و بت پرستى را ، ترک کنند .
🌟 می خواست از بین بستگان خود ،
🌟 یک جانشین برای خود انتخاب کند
🌟 اما هیچ کس جانشینی او را نپذیرفت
🌟 آقا علی ، با خوشحالی ،
🌟 دست خود را بالا برد
🌟 و از محمد خواست تا او را ،
🌟 جانشین خود کند .
🌟 محمد وقتی دید که هیچ کس ،
🌟 نمی خواهد جانشین او شود
🌟 علی را به عنوان جانشین خود ،
🌟 معرفی نمود .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۳
🌟 حضرت محمد ،
🌟 همه مردم را به اسلام دعوت نمود
🌟 بزرگان قریش ،
🌟 وقتی که منافع خود را ،
🌟 در خطر دیدند .
🌟 به مخالفت با او برخاستند .
🌟 تا زمانی که
🌟 عمویش عمران ، زنده بود .
🌟 کسی جرات نمی کرد
🌟 محمد را ، اذیت کند .
🌟 اما هر کس به محمد ایمان می آورد
🌟 آن را شکنجه می کردند .
🌟 یک روز ، یک جوانی ،
🌟 که تازه مسلمان شده بود .
🌟 زیر آفتاب سوزان شکنجه می شد
🌟 به او شلاق می زدند
🌟 روی شکمش سنگ بزرگ گذاشتند
🌟 او را با آهن داغ می سوزاندند .
🌟 اما هیچ وقت حاضر نشد
🌟 از دین و ایمانش بگذرد
🌟 و از علاقه اش به پیامبر دست بکشد
🌟 مرد کافری از او پرسید :
☘ چرا محمد را دوست داری ؟!
🌟 آن جوان تازه مسلمان گفت :
🌟 محمد ، بهترین انسان دنیاست .
🌟 خوشرو و خوش اخلاق است .
🌟 همیشه لبخند به لب دارد .
🌟 هیچ وقت به کسی اخم نمی کند
🌟 و سر کسی فریاد نمی زند
🌟 هیچ وقت با خشونت و عصبانیت ،
🌟 با کسی رفتار نمی کند .
🌟 اهل گذشت و بخشش است
🌟 اشتباهات دیگران را می بخشد .
🌟 و همیشه بهترین اخلاق ها را دارد .
🌟 پس از سیزده سال تبلیغ در مکّه ،
🌟 و بعد از وفات عمویش عمران
🌟 و همسرش خدیجه ،
🌟 ناچار شد که به مدینه هجرت نماید .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۴
🌟 حضرت محمد ،
🌟 دختری نام فاطمه داشت
🌟 که ایشان را ، خیلی دوست داشتند
🌟 فاطمه نیز ،
🌟 پدرش را ، خیلی دوست داشت
🌟 و همیشه به او احترام می گذاشت .
🌟 فاطمه در سن ۹ سالگی ،
🌟 با علی ازدواج کرد .
🌟 حضرت محمد ،
🌟 هر روز به خانه فاطمه می آمد
🌟 و او را می بوسید و می گفت :
🌹 فاطمه ، بوی بهشت می دهد .
🌟 بعد از جنگ ها و زحمات زیاد ،
🌟 حکومت حضرت محمد بزرگتر شد
🌟 تعداد مسلمانان ،
🌟 روز به روز بیشتر می شد
🌟 مکه نیز به دست مسلمانان افتاد
🌟 خداوند و حضرت محمد ،
🌟 نمی خواستند این دین جدید یعنی اسلام ،
🌟 بعد از مرگ پیامبر ، از بین برود .
🌟 به خاطر همین به دستور خدا ،
🌟 در آخرین حج خود ،
🌟 در منطقه ای به نام غدیر خم ،
🌟 در گرمای داغ و سوزان بیابان ،
🌟 هزاران حاجی را نگه داشته
🌟 و علی را به عنوان جانشین خود ،
🌟 به آنها معرفی نمود .
🌟 مدتی بعد ،
🌟 یک شب حضرت فاطمه در خواب دید
🌟 که مشغول خواندن قرآن است
🌟 ناگهان
🌟 قرآن از دستش افتاد و گم شد.
🌟 فاطمه با وحشت از خواب پرید
🌟 و خوابش را برای پدرش تعریف کرد
🌟 حضرت محمّد فرمود :
🌹 دخترم ! ای نورِ دیده ام !
🌹 من آن قرآنی هستم
🌹 که در خواب دیده ای .
🌹 به زودی من از میان شما ،
🌹 ناپدید خواهم شد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۵
🌟 کم کم ، نشانه های بیماری ،
🌟 در بدن رسول خدا پیدا شد .
🌟 و ایشان ، سخت بیمار شدند .
🌟 امام علی و فاطمه و فرزندانشان ،
🌟 در کنار پیامبر نشسته بودند
🌟 و گریه می کردند .
🌟 مردم زیادی به دیدن پیامبر آمدند .
🌟 حضرت محمد ، به مردم گفت :
🌹 من از پیش شما می روم ،
🌹 اما مراقب دینتان باشید
🌹 و از دین خود ، خوب محافظت کنید
🌹 و نگذارید از بین برود .
🌹 من برای شما ،
🌹 دو چیز گرانبها ، به امانت می گذارم
🌹 یکی قرآن و دیگری اهل بیتم
🌹 از این دو امانت ، خوب مراقبت کنید
🌹 و هر چه می خواهید ،
🌹 فقط از این دو چیز بخواهید
🌹 تا گمراه نشوید .
🌟 سپس در روز ۲۸ صفر ،
🌟 حضرت محمد ، از دنیا رفتند .
✍ پایان
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت اول 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 گربه ای سفید و زرد ، در شبی تاریک و سرد ،
🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ،
🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، به انتظار نشسته بود .
🇮🇷 نام اصلی او ، فرامرز بود .
🇮🇷 اما دوستانش ، او را با نامهای دیگر ،
🇮🇷 مثل کَت مَن ، پِرشیَن کَت ، مرد گربه ای ،
🇮🇷 گربه انسان نما ، گربه ایرانی ، ایرانیَن کَت ،
🇮🇷 و... صدا می زدند .
🇮🇷 با آمدن صدای اذان ،
🇮🇷 ناگهان گربه سفید ، به یک انسان تبدیل شد .
🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ،
🇮🇷 و از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد .
🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد .
🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 دوتا نگهبان ، دم در زیرزمین بودند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت :
🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید .
🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 هم تعجب کردند و هم ترسیدند .
🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند
🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت :
🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🔥 چطوری اومدی داخل ؟!
🐈 فرامرز به گربه ها ،
🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت :
🐈 من نمی فهمم چی میگید .
🐈 لطفا از اونا ، بپرسید .
🇮🇷 دو نگهبان ،
🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند
🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید .
🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد .
🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ،
🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت .
🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد .
🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود .
🇮🇷 به سرعت و با عجله ،
🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد .
🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند .
🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت :
🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید
🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ،
🐈 اونجا جاتون اَمنه .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت دوم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند .
🇮🇷 اَیّاز ، رئیس باند قاچاقچیان در ترکیه است
🇮🇷 او انسان و مواد و گربه و جنین و طلا و...
🇮🇷 قاچاق می کند .
🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت :
🔥 یعنی چی فرار کردند ؟!
🔥 پس شما اینجا چکاره اید ؟!
☠ اوبات گفت :
☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن
☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ،
☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده
🔥 اَیّاز با عصبانیت گفت :
🔥 اِی احمقای بی خاصیت .
🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید
🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید
🔥 باید از اینجا بریم .
🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه
🔥 و هر چه سریعتر ،
🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید .
🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلا ، مواد و گربه ها را ،
🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد .
🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود .
🇮🇷 پلیس مثل همیشه آمد ، اما چیزی پیدا نکرد .
🇮🇷 پلیس های ترکیه ،
🇮🇷 سالهاست که به دنبال اَیّاز و اوبات بودند
🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ،
🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند .
🇮🇷 دو روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند .
🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند .
🇮🇷 نگهبانان را ، یکی پس از دیگری کشتند .
🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند .
🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند .
🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند
🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد
🇮🇷 در حالی که می گفت :
🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟!
🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت
🇮🇷 و با ترس گفت :
☠ قربان به ما حمله شده
☠ همه نگهبانا رو کشتند
☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم
🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت :
🔥 کار کدوم احمقیه ؟!
🔥 پلیسا ، رقیبا ...
🇮🇷 اوبات گفت :
☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست
☠ سریع بیاین از اینجا بریم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت سوم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند
🇮🇷 گربه ها ، یکی یکی نگهبان ها را شکار کردند
🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند .
🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ،
🇮🇷 آنها را بیهوش و دستگیر کردند .
🇮🇷 و با دست و پای بسته ،
🇮🇷 آنها را در کامیونی که پر از مواد مخدر بود ،
🇮🇷 قرار دادند .
🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند
🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساند .
🇮🇷 با سرعت زیاد ماشین را به دروازه پاسگاه زد
🇮🇷 و داخل پاسگاه شد .
🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، سلاح خود را برداشتند
🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند .
🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود .
🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند
🇮🇷 و چندتا گربه از ماشین پیاده شدند .
🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود
🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ،
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند
🇮🇷 و ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ،
🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ...
🇮🇷 فرامرز ، جوانی علاف و بیکار بود .
🇮🇷 نه اهل دین و مذهب بود
🇮🇷 نه اهل کار خیر و ثواب و خدمت .
🇮🇷 در محله خودش ،
🇮🇷 به خلافکاری و شرارت معروف بود .
🇮🇷 همیشه در حال ترساندن مردم بود .
🇮🇷 از اذیت و آزار مردم ، خوشش می آمد .
🇮🇷 و حتی خواهر و مادرش نیز ،
🇮🇷 از دست او در امان نبودند .
🇮🇷 عموها و دایی هایش نیز ،
🇮🇷 از نصیحت کردن او خسته شدند .
🇮🇷 و او را ، مانند پدرش می دانند .
🇮🇷 پدر فرامرز نیز ، مردی لاابالی ، بی مسئولیت ،
🇮🇷 قمارباز ، موادفروش و حرام خوار بود .
🇮🇷 که در دعوای بین مواد فروشان ، کشته شد .
🇮🇷 اما مادر فرامرز ، زنی با کمالات بود
🇮🇷 زنی عاقل ، متدین و اهل علم و کتاب بود .
🇮🇷 وقتی فهمید که شوهرش ،
🇮🇷 کارهای زشت و خلاف و حرام می کند
🇮🇷 و به پدر و مادرش ، احترام نمی گذارد
🇮🇷 تصمیم گرفت تا از او جدا شود .
🇮🇷 و بارها گفته بود که دلیل جدایی اش این بود
🇮🇷 که نمی خواست لقمه حرام ،
🇮🇷 به شکم خودش و فرزندانش ، وارد شود .
🇮🇷 و نمی خواست دختر و پسرش ،
🇮🇷 مثل پدرشان ،
🇮🇷 که با والدینش ، بی ادب و گستاخ بود ،
🇮🇷 آنها نیز ، این بی ادبی و بی احترامی را ،
🇮🇷 از پدرشان ، به ارث ببرند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
🇮🇷 @dastan_o_roman
📗 @amoomolla
#داستان_بلند
#پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت چهارم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 پدر و مادر فرامرز ،
🇮🇷 چند روز ، بعد از اینکه از هم جدا شدند
🇮🇷 فرامرز ، با زور و تهدید پدرش ،
🇮🇷 مجبور شد که با پدرش زندگی کند .
🇮🇷 هر روز که می گذشت ،
🇮🇷 اخلاق فرامرز نیز ، شبیه پدرش می شد .
🇮🇷 ده سال بعد ، در یک دعوایی که ،
🇮🇷 بین دو باند مواد فروش ، اتفاق افتاد ،
🇮🇷 پدر فرامرز ، به خاطر هیچ و پوچ ،
🇮🇷 به بدترین وضع ، کشته شد .
🇮🇷 و فرامرز مجبور می شود
🇮🇷 که پیش مادر و خواهرش برگردد .
🇮🇷 اخلاق فرامرز ، هر روز بدتر می شد .
🇮🇷 و برای همه ، حتی مادرش ،
🇮🇷 فرامرز دیگر ، غیر قابل تحمل بود .
🇮🇷 فرامرز ، خلاف های زیادی می کرد .
🇮🇷 و بارها توانسته از دست پلیس فرار کند
🇮🇷 یا آنها را به بازی و مسخره بگیرد .
🇮🇷 از در افتادن با هیچ کسی ، ترسی نداشت .
🇮🇷 و با همه نوع خلافکار ، کار می کرد .
🇮🇷 علاوه بر خلاف ، گاهی برای مغازه داران ،
🇮🇷 دردسر درست می کرد .
🇮🇷 و گاهی برای زنان و دختران مردم ،
🇮🇷 مزاحمت ایجاد می نمود .
🇮🇷 در هر دعوایی ، به دشمنش می گفت :
🔥 من فرامرزم ، یعنی فراتر از مرزم .
🔥 هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره
🔥 هیچ کس حریف من نمیشه .
🇮🇷 فرامرز ، آنقدر بدی های خود را ادامه داد
🇮🇷 تا اینکه اشتباه بزرگی مرتکب شد .
🇮🇷 و آن اشتباه بزرگش این بود
🇮🇷 که با خدای مقتدر ، در افتاد .
🇮🇷 او در یکی از دعواهایش ،
🇮🇷 ادعا کرد که حتی از خدا بالاتر است .
🇮🇷 و خدا را به مبارزه با او دعوت کرد .
🇮🇷 روزی که مزاحم ناموس مردم شده بود
🇮🇷 یکی از بچه های مسجد به نام ایوب ،
🇮🇷 که جوانی خیلی با ادب ، با غیرت ،
🇮🇷 زیباروی و با شخصیت بود ؛
🇮🇷 جلوی فرامرز ایستاد .
🇮🇷 و از او خواست ،
🇮🇷 تا مزاحم ناموس و شرف مردم نشود .
🇮🇷 و آنقدر ، فرامرز را معطل کرد
🇮🇷 تا دختران از آنجا بگذرند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، ایوب را هل داد و گفت :
🔥 هِی ! می دونی من کی اَم ؟!
🔥 به من می گن فرامرز .
🔥 می دونی یعنی چی ؟!
🔥 یعنی فراتر از مرز .
🔥 یعنی هیچ حد و مرزی برای من نیست .
🔥 می دونی چرا ؟! ...
🔥 چون من فرامرزم .
🔥 چون هر کاری دلم می خواد ، می کنم .
🔥 کسی هم نمی تونه جلومو بگیره
🔥 فهمیدی جوجه ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
✍ داستان کوتاه "پول باقیمانده"
🌹 بچه که بودم ،
🌹 مادرم ، زنبیل کوچک پلاستیکی
🌹 و ۵۰ تومان بهم پول داد
🌹 تا برای خرید میوه و سبزی ،
🌹 به میوه فروشی برم .
🌹 یه تکه کاغذ هم ،
🌹 از لیست خریدها بهم داد
🌹 آرام به طرف میوه فروشی رفتم
🌹 میوه ها و سبزی هارو خریدم
🌹 و پول رو بهش دادم
🌹 و باقیمانده پول که ۱۵ تومان بود
🌹 بهم برگردوند
🌹 رفتم سمت بقالی ،
🌹 و با باقیمانده پول ، کیک و نوشابه خریدم
🌹 و روبروی میوه فروشی ،
🌹 روی جدول نشستم و آنها را خوردم .
🌹 میوه فروش ، به من نگاه کرد
🌹 و با لبخند گفت : نوش جونت
🌹 خونه که برگشتم ،
🌹 مادرم گفت :
🌹 باقیمانده پول رو چکار کردی ؟
🌹 ترسیدم بهش بگم
🌹 که باهاشون کیک و نوشابه خریدم ،
🌹 به خاطر همین به دروغ گفتم :
🌹 دیگه بقیه نداشت .
🌹 مادر چیزی به من نگفت .
🌹 اما کمی از گرونی غر زد و رفت .
🌹 خیالم راحت شد که مادرم قانع شد .
🌹 فرداش ، همراه مادرم ،
🌹 به همان میوه فروشی رفتیم
🌹 ترس و اضطراب ، گرفتم .
🌹 که نکنه مامان قضیه رو بفهمه
🌹 مادرم از آقای میوه فروش پرسید :
🌹 آقای صبوری !
🌹 میوه و سبزی گران شده ؟
🌹 گفت : نه حاج خانم .
🌹 مامان گفت :
🌹 پس دیروز بقیه پول رو ،
🌹 چرا به این بچه پس ندادی ؟
🌹 آقای صبوری ، نگاهی بهم انداخت .
🌹 الآنه که همه چی رو ، به مامان میگه
🌹 آقای میوه فروش ،
🌹 با لبخندی زیبا ، به مادرم گفت :
🌹 ببخشید حاج خانم فراموش کردم .
🌹 چشم ۱۵ تومان طلبتون
🌹 ته دلم خوشحال شدم
🌹 مامان از مغازه بیرون رفت .
🌹 حاج صبوری رو به من کرد و گفت :
🌹 پسر جان ! این دفعه مهمان من !
🌹 ولی نمی دونم اگه این کار تکرار بشه
🌹 کسی مهمونت میکنه یا نه ؟!
🌹 با دروغ گفتن ، آبروی خودتو نبر
🌹 سالها از آن ماجرا گذشت .
🌹 و به خاطر فداکاری آقای صبوری ،
🌹 دیگه هیچ وقت دروغ نگفتم .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#پول_باقیمانده #دروغ
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت پنجم 🐈 🐈 🐈
🕌 ایوب لبخندی زد و با شوخی گفت :
🕌 خخخ ، فهمیدم داداش ، خوب هم فهمیدم
🕌 حالا تو گوش کن بَبَم ؛
🕌 اگه تو سوتی ، من بمب ام
🕌 بنده داداش ایوبم ، پیش همه محبوبم
🕌 روشن تر از آفتابم ؛ زیباتر از مهتابم
🕌 عاشق نون و کبابم ؛ اهل خیر و ثوابم
🕌 برای دوست ، جنابم ؛ برا دشمن ، خرابم
🕌 تو آسمون ، شهابم ؛ توی زمین ، سرابم
🇮🇷 ایوب ، در حال شعرسرایی و شوخی بود ،
🇮🇷 که فرامرز ، ناگهان دستش را مشت کرد
🇮🇷 و به طرف ایوب رفت .
🇮🇷 ایوب نیز به شوخی گفت :
🕌 هی پسر ! ماشالله مشت قدرتمندی داری
🕌 بهتره که مُشتت رو ،
🕌 تو صورت آمریکا ، اسرائیل ،
🕌 و دشمنان وطن و ناموست بزنی
🕌 نه تو صورت رفیقت .
🔥 اما فرامرز با جدیت و فریاد گفت :
🔥 ساکت شو ، تو رفیق من نیستی
🇮🇷 دوباره ایوب با شوخی گفت :
🕌 داداش ! صدات رو برای بنده بالا نبر
🕌 هر چی فریاد داری ، سر آمریکا بکش
🇮🇷 فرامرز ، ناگهان مشتش را ،
🇮🇷 به طرف ایوب رها کرد .
🇮🇷 ایوب نیز ، با دست چپش ، مشت او را گرفت
🇮🇷 و دست راستش را ،
🇮🇷 محکم روی شانه های فرامرز گذاشت .
🇮🇷 فرامرز ، تمام زور و قدرتش را به کار گرفت
🇮🇷 تا دستش را حرکت دهد
🇮🇷 اما ایوب ، دست و شانه او را قفل کرده بود .
🇮🇷 فرامرز با عصبانیت ، زور می زد
🇮🇷 و به ایوب نگاه می کرد .
🇮🇷 ایوب نیز با لبخند ، به فرامرز نگاه می کرد
🇮🇷 سپس گفت :
🕌 ببین پسر جون !
🕌 اگه برای همه لاتی ، برای من ، شکلاتی .
🕌 یادت باشه من با تو دعوایی ندارم
🕌 فقط بهت میگم که از خدا بترس
🕌 و مزاحم ناموس مردم نشو
🕌 تا دچار عذاب خدا نشی
🕌 این کارهای زشت تو ، نابودت می کنن
🕌 هم دنیاتو نابود می کنن ، هم آخرتتو .
🇮🇷 فرامرز در حال زور زدن گفت :
🔥 من نه از تو می ترسم نه از خدای تو .
🔥 اگر خدا هم بیاد پایین ، زنده نمیذارمش
🇮🇷 ایوب با شنیدن این حرف ، غیرتی شد
🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و کشید .
🇮🇷 سپس خم شد و شانه خود را ،
🇮🇷 روی سینه فرامرز گذاشت .
🇮🇷 و او را از زمین بلند کرد .
🇮🇷 او را چند دور چرخاند
🇮🇷 و به طرف حاشیه خیابان پرتاب کرد .
🇮🇷 مغازه داران و رهگذران ،
🇮🇷 از دیدن این صحنه ، به فرامرز خندیدند
🇮🇷 و ایوب را تشویق کردند .
🇮🇷 سپس ایوب گفت :
🌹 وقتی از پس من بر نمیای ،
🌹 چطور به خودت جرائت دادی ،
🌹 که خدای بزرگ رو به مبارزه طلب کنی ؟
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
🇮🇷 @dastan_o_roman
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ششم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز با عصبانیت بلند شد .
🇮🇷 و به طرف ایوب دوید .
🇮🇷 ایوب ، با سرعت چرخی زد و جاخالی داد
🇮🇷 و شلوار فرامرز را از پشت گرفت و کشید
🇮🇷 فرامرز نیز چرخید ؛
🇮🇷 و با خشم مشتش را ،
🇮🇷 به طرف ایوب ، روانه کرد .
🇮🇷 اما ایوب ، سرش را پایین آورد .
🇮🇷 و مشت فرامرز ، از بالای سر او رد شد .
🇮🇷 سپس فرامرز ، به ایوب ، لگد زد .
🇮🇷 ایوب نیز ، لگد او را دفع کرد .
🇮🇷 سپس پای فرامرز را گرفت ؛
🇮🇷 و به عقب پرتاب نمود .
🇮🇷 ایوب نگاهی به اطراف انداخت .
🇮🇷 احساس کرد ، که آبروی فرامرز در محله رفت
🇮🇷 ایوب از این ماجرا ، استغفار کرد
🇮🇷 سپس با محبت و مهربانی ،
🇮🇷 به فرامرز نگاهی انداخت .
🇮🇷 و به طرف او رفت .
🇮🇷 سپس دستش را به نشانه دوستی ،
🇮🇷 به طرف فرامرز ، دراز کرد .
🇮🇷 اما فرامرز ، دست او را رد کرد و پس زد
🇮🇷 و از جایش بلند شد .
🇮🇷 و با دست مشت کرده به طرف ایوب دوید .
🇮🇷 ایوب ، دوباره جاخالی داد .
🇮🇷 و پایش را زیر پای فرامرز ، گذاشت .
🇮🇷 و فرامرز را نقش زمین کرد .
🇮🇷 ایوب ، لبخندی به فرامرز زد ،
🇮🇷 و از آنجا رفت .
🇮🇷 فرامرز ، با خشم داد زد و گفت :
🔥 بیا بازم دعوا کنیم
🔥 بیا ترسو ، بیا برگرد
🔥 بیا با هم مبارزه کنیم .
🇮🇷 اما ایوب ، جوابش را نداد .
🇮🇷 و به راهش ادامه داد .
🇮🇷 فرامرز نیز نگاهی به مردم انداخت
🇮🇷 و با عصبانیت به آنها گفت :
🔥 چرا اینجا جمع شدین ؟!
🔥 برین از اینجا گم شین .
🇮🇷 فرامرز ، شکست خورده به طرف خانه رفت .
🇮🇷 خواهرش زینت ،
🇮🇷 که وضع آشفته برادرش را دید ،
🇮🇷 ترسان و نگران گفت :
🌷 سلام داداشی ، چی شده ؟!
🇮🇷 فرامرز با بد اخلاقی گفت :
🔥 تو یکی دیگه خفه شو
🇮🇷 زینت با تعجب به فرامرز نگاه کرد .
🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال خواندن قرآن بود
🇮🇷 فرامرز ، وارد هال خانه شد ؛
🇮🇷 و بدون سلام ، جلوی تلویزیون نشست .
🇮🇷 و صدای تلویزیون را تا آخر بلند کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت هفتم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر فرامرز با مهربانی گفت :
🌹 پسرم ! قربونت برم !
🌹 یه کم صدای تلویزیون رو کم می کنی ؟!
🌹 دارم قرآن می خونم عزیزم .
🇮🇷 فرامرز که به خاطر دعوایش با ایوب ،
🇮🇷 خیلی خشمگین و عصبانی بود
🇮🇷 با شنیدن صدای مادر و قرآنش ،
🇮🇷 با عصبانیت بلند شد
🇮🇷 و قرآن را ، که در دست مادرش بود
🇮🇷 از او گرفت و به گوشه اتاق پرتاب کرد .
🇮🇷 و با ناراحتی و عصبانیت گفت :
🔥 تو دیگه حق نداری بهم بگی چکار کنم
🔥 یا چکار نکنم
🔥 هر کاری دلم بخواد ، می کنم
🔥 به تو هیچ ربطی نداره
🇮🇷 همه حواس مادرش به قرآن بود .
🇮🇷 اشک ، در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بلند شد ، قرآن را برداشت و بوسید .
🇮🇷 و روی سینه اش گذاشت .
🇮🇷 قلبش ، به درد آمد و تیغ کشید .
🇮🇷 و آرام به خدا گفت :
🌷 خدایا به حق این قرآن هدایتش کن
🌷 به حق تمام آیه ها و سوره ها ، آدمش کن
🌷 به حق پیامبران و امامانت ، سر به راهش کن
🇮🇷 فرامرز ، نصف شب از خواب بیدار شد .
🇮🇷 با اینکه هوا تاریک بود و لامپ ها خاموش ؛
🇮🇷 اما همه جا را ، واضح دید .
🇮🇷 دوباره چشمان خود را بست و باز کرد
🇮🇷 همه جا را به رنگ خاکستری می دید .
🇮🇷 فکر می کرد که از شدت خستگی ،
🇮🇷 نگاه و چشمانش اینجوری شده
🇮🇷 به خاطر همین دوباره خوابید
🇮🇷 و صبح بیدار شد .
🇮🇷 اما این دفعه همه جا را تار دید .
🇮🇷 و اتاق خود را ، بزرگتر از قبل دید .
🇮🇷 به دستش نگاه کرد ، پشمالو بود .
🇮🇷 همه جای بدنش را لمس کرد .
🇮🇷 همه بدنش ، پشمالو شده بود .
🇮🇷 می خواست بلند شود ولی نتوانست .
🇮🇷 چهار دست و پا ، به طرف آینه رفت .
🇮🇷 می خواست از میز توالت بالا برود .
🇮🇷 اما هر بار ، می افتاد .
🇮🇷 بعد از چند بار ، موفق شد بالا برود
🇮🇷 جلوی آینه ایستاد .
🇮🇷 ناگهان گربه ای را در آینه دید .
🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت .
🇮🇷 و از بالا به پایین افتاد .
🇮🇷 دوباره بالا رفت و آینه را نگاه کرد .
🇮🇷 دستش را حرکت داد .
🇮🇷 سرش را تکان داد .
🇮🇷 فهمید که آن گربه ، خودش هست .
🇮🇷 عصبانی شد و شروع به پرخاشگری کرد .
🇮🇷 سرش را به آینه زد .
🇮🇷 عطر و شانه ها را ، از میز پایین انداخت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت هشتم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال آشپزی بود .
🇮🇷 که ناگهان صدای شکستن آینه را شنید .
🇮🇷 به زینت خواهر فرامرز گفت :
🌷 عزیزم ! برو ببین صدای چیه ؟!
🇮🇷 زینت ، به طرف اتاق فرامرز رفت .
🇮🇷 ناگهان گربه ای را در حال خرابکاری ،
🇮🇷 در اتاق فرامرز دید .
🇮🇷 ترسید و به طرف مادرش دوید .
🇮🇷 مادر فرامرز ، با جارو به طرف گربه رفت .
🇮🇷 و سعی کرد تا آن را بیرون کند .
🇮🇷 اما فرامرز ، با ترس و وحشت ،
🇮🇷 هم خودش را به در و دیوار زد
🇮🇷 و هم به مادرش حمله ور شد
🇮🇷 و او را گاز گرفت .
🇮🇷 زینت ، تفنگ بادی فرامرز را برداشت
🇮🇷 و به مادرش داد .
🇮🇷 فرامرز ، هر چه سعی کرد تا به آنها بفهماند
🇮🇷 که گربه نیست ، فایده ای نداشت .
🇮🇷 مادر فرامرز ،
🇮🇷 تفنگش را به طرف فرامرز گرفت .
🇮🇷 فرامرز نیز ترسید و به عقب رفت .
🇮🇷 تیر اول و دوم ، خطا رفت .
🇮🇷 اما تیر سوم به شانه هایش اصابت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز مجبور شد که از آنجا فرار کند .
🇮🇷 با زخمی که داشت ، به سختی می دوید .
🇮🇷 از نگاه او ، آدمها بزرگ تر شده بودند .
🇮🇷 بینایی اش عوض شده بود .
🇮🇷 همه رنگها را نمی توانست ببیند .
🇮🇷 و بیشتر رنگها را ، به رنگ خاکستری می دید .
🇮🇷 از ترس ماشین ها و آدمها ،
🇮🇷 از کنار دیوارها ، عبور می کرد .
🇮🇷 نمی دانست چکار کند و به کجا برود .
🇮🇷 بعد از مدتی به یک خرابه رسید
🇮🇷 و در آنجا پناه گرفت .
🇮🇷 با اینکه تیر ساچمه ای که مادرش شلیک کرد
🇮🇷 در بدنش نمانده بود .
🇮🇷 و او فقط زخمی شده بود .
🇮🇷 اما درد او خیلی شدید بود .
🇮🇷 هر چه سعی کرد تا با دستش ،
🇮🇷 زخمش را بگیرد و ببندد ، نتوانست .
🇮🇷 ناگهان با زبانش ، زخم خود را لیسید .
🇮🇷 اما از این کار بدش آمد .
🇮🇷 پس از چند لحظه نیز ،
🇮🇷 ناخواسته دوباره زخمش را لیسید .
🇮🇷 تا از حال رفت و بیهوش شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت نهم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، دو روز بعد ،
🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 با تکان خوردن بدنش ، به هوش آمد .
🇮🇷 دم دمای صبح بود .
🇮🇷 با تعجب به اطرافش نگاه کرد .
🇮🇷 خود را در خرابه دید .
🇮🇷 انگار نمی دانست چگونه به اینجا آمده بود .
🇮🇷 ناگهان یادش آمد که به گربه تبدیل شده بود
🇮🇷 به خودش نگاه کرد .
🇮🇷 متوجه شد که دوباره انسان شده است .
🇮🇷 با حال خراب و خسته ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 نزدیک خانه خود شد .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 وقتی گربه شد ، به کنار خیابان رفت
🇮🇷 و به دیوار چسبید .
🇮🇷 آن فرامرز گردن کلفت ،
🇮🇷 با آن همه ادعا و غرور و پستی ،
🇮🇷 اکنون حس فرار و مخفی شدن پیدا کرده ،
🇮🇷 و از آدمها و ماشین ها ، می ترسید .
🇮🇷 به اولین کوچه که رسید ، داخل شد .
🇮🇷 و خود را پشت یک سطل زباله ، مخفی کرد .
🇮🇷 فرامرز ، در حال خودش بود
🇮🇷 که چندتا گربه پیش او آمدند و سلام کردند .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه حرف گربه ها را فهمید ،
🇮🇷 ترسید و بدون اینکه حرفی بزند
🇮🇷 از آن کوچه بیرون رفت .
🇮🇷 ساعت ها در خیابان ، پرسه می زد .
🇮🇷 تشنه و گرسنه شده بود .
🇮🇷 اما دوست نداشت از کف خیابان ، آب بخورد
🇮🇷 یا از سطل آشغال ، غذایش را تهیه کند .
🇮🇷 هر چند که غریزه اش ،
🇮🇷 او را به این کار سوق می داد .
🇮🇷 اما فرامرز ، مقاومت می کرد .
🇮🇷 آنقدر پیاده روی کرد تا شب شد ،
🇮🇷 سپس به طرف خانه خودش رفت .
🇮🇷 و از دیوار خانه بالا رفت .
🇮🇷 از پنجره به مادر و خواهرش نگاه می کرد .
🇮🇷 حسرت ، همه وجودش را گرفته بود .
🇮🇷 دوست داشت که در کنار آنها باشد ،
🇮🇷 اما به یاد گذشته افتاد .
🇮🇷 به یاد آن روزهایی که در کنار آنها بود .
🇮🇷 ولی قدر آنها را نمی دانست .
🇮🇷 به یاد رفتارهای بدش افتاد .
🇮🇷 به یاد داد زدن سر خواهر و مادرش ،
🇮🇷 و بی احترامی ها و بی ادبی هایش افتاد
🇮🇷 به یاد آن لحظه آخری که مادرش به او گفت
🇮🇷 صدای تلویزیون را کم کند ولی کم نکرد
🇮🇷 و به جای آن ،
🇮🇷 به قرآن کریم بی احترامی کرد .
🇮🇷 اشک فرامرز ، سرازیر شد .
🇮🇷 دوست داشت به خانه برود .
🇮🇷 اما می ترسید باز به او شلیک کنند .
🇮🇷 سپس شب را ، روی همان دیوار ،
🇮🇷 با گرسنگی خوابید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت دهم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود .
🇮🇷 فرامرز ، با صدای باز شدن در هال ،
🇮🇷 و بیرون آمدن مادرش ،
🇮🇷 از خواب پرید و بیدار شد .
🇮🇷 و با نگاهش ، مادرش را تعقیب می کرد .
🇮🇷 مادر فرامرز ، در حیاط خانه نشست ؛
🇮🇷 و مشغول خواندن قرآن شد .
🇮🇷 آیات را با ترجمه ، تلاوت می کرد .
🇮🇷 و پس از خواندن هر آیه ، کمی مکث می کرد
🇮🇷 تا در مورد آن آیه ، فکر کند .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره ،
🇮🇷 یاد ماجرای سه شب پیش افتاد .
🇮🇷 آن شبی که ، قرآن را از دست مادرش گرفت
🇮🇷 و آنرا به یک طرف پرتاب کرد .
🇮🇷 سپس با خودش گفت :
🐈 نکنه به خاطر اینکه به قرآن بی احترامی کردم
🐈 این بلا ، سرم اومد .
🇮🇷 تا اینکه مادرش به این آیه رسید :
🌹 به یقین ، بسیاری از جن ها و انسانها را ،
🌹 برای دوزخ و جهنم آفریدیم ؛
🌹 چون آنها ، دلها و عقلهایی دارند ؛
🌹 که با آن ، فکر و اندیشه و فهم نمی کنند .
🌹 و چشمانی دارند ، که با آن نمی بینند ؛
🌹 و گوشهایی که با آن نمی شنوند ؛
🌹 آنها مثل حیوان و چهارپایان هستند ؛
🌹 بلکه پست تر و گمراه تر از حیوان اند ؛
🌹 اینان همه غافلند .
🇮🇷 فرامرز ، از شنیدن این آیه ،
🇮🇷 ناگهان ، دلش لرزید .
🇮🇷 و با خودش گفت :
🐈 پست تر از حیوان ؟
🐈 آنها مثل حیوان اند ؟
🐈 و حتی پست تر از حیوان ؟!
🐈 یعنی من حیوانم ؟
🐈 یعنی من بدتر از حیوانم ؟
🐈 یعنی من غافلم ؟
🐈 وای خدایا من چقدر بدبختم .
🐈 خدایا من چقدر غافل بودم .
🐈 تو راست میگی
🐈 تو به من چشم دادی ، گوش دادی ،
🐈 قلب دادی ، مغز و فکر دادی ، سلامتی دادی
🐈 ولی من باهاشون ، گناه کردم .
🐈 می دونم خیلی آدم بدی بودم .
🐈 دوباره انسانم کن تا جبران کنم .
🐈 خدایا کمکم کن تا خودمو پیدا کنم .
🇮🇷 فرامرز به گریه افتاد .
🇮🇷 ناگهان اذان گفت ،
🇮🇷 و مادر فرامرز نیز ، گریه اش گرفت .
🇮🇷 و برای پسرش و عاقبت به خیری اش ،
🇮🇷 خیلی دعا کرد .
🇮🇷 فرامرز گربه ای ، از دیوار ، پایین آمد .
🇮🇷 و گریه کنان در خیابان قدم می زد .
🇮🇷 گرسنگی به او فشار آورد .
🇮🇷 مجبور شد پا روی غرورش بگذارد .
🇮🇷 و از سطل آشغال به دنبال غذا بگردد .
🇮🇷 در حال خوردن غذا بود .
🇮🇷 که ناگهان صدای دختری را شنید .
🇮🇷 که درخواست کمک می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 @dastan_o_roman
💻 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📗 داستان کوتاه من و دوستم
🌸 بچه که بودم ،
🌸 وقتی کار اشتباهی می کردم ،
🌸 پدرم با مهربانی می گفت :
☘ اشکالی نداره ، حالا فکر کن
☘ چیکار کنیم تا درست بشه ؟!
🌸 برعکس من ، یه دوستی دارم
🌸 که وقتی اشتباهی می کنه ،
🌸 پدرش بهش میگه :
🍃 خاک برسرت
🍃 یه کار درست نمی تونی انجام بدی
🌸 امروز هر دوی ما ،
🌸 بزرگسال و بالغ شدیم .
🌸 وقتی اتفاق بدی می افته
🌸 اولین فکری که به ذهنم میرسه
🌸 اینه که "خب چیکار کنم؟"
🌸 و با حداقل اضطراب و عصبانیت ،
🌸 مشکل رو حل میکنم .
🌸 اما دوست من ،
🌸 با مواجه با اتفاقات بد و مشکلات ،
🌸 عصبانی میشه و میگه :
🍃 خاک بر سر من که نمی تونم
🍃 یه کار درست انجام بدم ،
🍃 آخه من چرا اینقدر بدبختم ؟
✅ پدر و مادرای عزیزم !
🐥 حرفهای شما ، رفتار شما ،
🐥 و احساسی که به فرزندان می دهید
🐥 تبدیل به صدای درونی آنها می شود .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#من_و_دوستم
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت اول
🎼 هی ترس، من شکستت میدم
🐇 خرگوش کوچولوی قصه ما ،
🐇 دچار ترس بزرگی می شود
🐇 و شروع به فرار از ترسش میکند .
🐇 ناگهان جانش به خطر میافتد
🐇 و از خدا کمک میخواهد …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#هی_ترس_من_شکستت_میدم
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، از خوردن دست کشید
🇮🇷 به اطرافش نگاه کرد ؛
🇮🇷 اما کسی را ندید .
🇮🇷 برگشت تا ادامه غذایش را بخورد .
🇮🇷 که باز صدای کمک خواهی آن دختر آمد .
🇮🇷 به سر کوچه رفت .
اما هیچ دختری را آن اطراف ندید .
🇮🇷 ناگهان یک گربه را دید
که از کوچه بغلی بیرون آمد .
🇮🇷 سپس یک گربه دیگر به رنگ سیاه را دید
🇮🇷 که به دنبال گربه اولی می دوید .
🇮🇷 فرامرز ، با دقت نگاه کرد .
🇮🇷 متوجه شد که صدای کمک خواهی دختر ،
🇮🇷 صدای آن گربه جلویی است .
🇮🇷 که گربه سیاه ، او را تعقیب می کند .
🇮🇷 فرامرز ، مردد بود
🇮🇷 که به طرف آنها برود یا نه .
🇮🇷 پس از کمی مکث ، تصمیم گرفت
🇮🇷 که برای نجات آن دختر گربه ای برود .
🇮🇷 فرامرز دوید و جلوی گربه دختر ایستاد
🇮🇷 و از گربه سیاه خواست
🇮🇷 تا به گربه دختر ، آسیبی نرساند .
🇮🇷 اما گربه سیاه گفت :
♨️ تو دخالت نکن بچه ، برو پی کارت .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بچه دیگه بزرگ شده
🐈 این تویی که باید بری پیِ کارِت .
🇮🇷 گربه سیاه ، که اهل کنایه و شوخی نبود
🇮🇷 با جدیّت گفت :
♨️ کدوم بچه بزرگ شده ؟!
♨️ اصلاً تو کی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به من میگن فرامرز
🐈 یعنی فراتر از مرز
🐈 هر جا دلم بخواد می رم
🐈 و هر چه دلم خواست انجام میدم
🇮🇷 فرامرز یاد وضع خودش افتاد .
🇮🇷 که خدا اونو به گربه تبدیل کرد .
🇮🇷 و آرام زیر لب گفت :
🐈 البته این خداست که فراتر از مرزه نه من
🐈 این خداست که هر کاری می تونه بکنه نه من
🇮🇷 فرامرز ، اشکش سرازیر شد و گفت :
🐈 از تو می خوام ،
🐈 که دست از سر این دختر برداری
🇮🇷 گربه سیاه گفت :
♨️ اگر برندارم چی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 اونوقت اون روی سگم بالا میاد
🇮🇷 گربه سیاه گفت :
♨️ سگت ؟! کدوم سگ ؟ کجاست ؟
♨️ مگه تو سگ داری ؟!
🐈 فرامرز گفت : آره ، خیلی هم خطرناکه
🇮🇷 گربه سیاه با ترس گفت :
♨️ خب ... من فعلا میرم ، کار دارم
♨️ ولی بعداً می بینمت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
💻 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 گربه دختر ، از فرامرز تشکر کرد و رفت .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف غذایش رفت .
🇮🇷 و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
🇮🇷 که ناگهان توری کلفت روی سرش افتاد .
🇮🇷 شکارچی گربه ها ، فرامرز را برداشت .
🇮🇷 و او را در قفس گذاشت .
🇮🇷 سپس به سراغ گربه های دیگر رفت .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایی که در قفس بودند ،
🇮🇷 سلام و احوالپرسی نمود .
🇮🇷 و در مورد شکارچی ، سوالهایی کرد .
🇮🇷 بعد از یک ساعت ،
🇮🇷 شکارچی با چند گربه دیگر آمد
🇮🇷 یکی از آن گربه ها ،
🇮🇷 گربه دختری بود که فرامرز آن را ،
🇮🇷 نجات داده بود .
🇮🇷 گربه دختر ، فرامرز را شناخت و گفت :
🎀 تویی ؟! تو رو هم گرفت ؟!
🐈 فرامرز گفت : از دیدنتون خوشبختم
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 واااای ، چه با ادب ، چه با نزاکت ،
🎀 تو مطمئنی گربه خیابونی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من گربه نیستم ، انسانم .
🇮🇷 گربه دختر خندید و گفت :
🎀 شوخی خوبی بود
🎀 به هر حال بازم ممنونم
🎀 ممنون که منو از دست گربه سیاه نجات دادی
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 چه فایده ، یه جای بدتر گیر افتادیم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت دوم
🎼 حالا شدی کلاس اولی
🔸 آقا حامد امسال به کلاس اول میرود
🔹 و کلی هیجان دارد .
🔸 ولی یک سری ماجراها ،
🔹 برایش اتفاق می افتد
🔸 و ایراد بزرگی را در خودش ،
🔹 پیدا می کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#حالا_شدی_کلاس_اولی
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟
🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ،
🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید .
🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛
🌟 اما روزهای بعد که می دیدم
🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است
🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛
🌟 به همین دلیل ،
🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم
🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم .
🌟 ماهی هم با خوشحالی ،
🌟 شروع به شنا و پریدن نمود .
🌟 پدرم رو به من کرد و گفت :
🌷 آفرین پسرم
🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی
🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد
🌷 همه ماهی های دریا ،
🌷 و همه پرندگان توی آسمان ،
🌷 خوشحال و خندان میشن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #ماهی_قرمز
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹
🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم
🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده
🌸 تا نقاشیمو رنگ کنم ؛
🌸 اما اون نداد ؛
🌸 با اینکه دیروز ،
🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم .
🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم
🌸 با خودم فکر کردم و گفتم :
👈 شاید دلیلی داشته است .
👈 شاید مال خودش نباشن .
👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن
🌸 نمی دونم چرا نداد
🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم
🌸 ولی همیشه دوست داشتم
🌸 همه آدما در همه جا ،
🌸 با هم دوستی کنن
🌸 و به همدیگه مهربونی کنن
🌸 من مطمئنم
🌸 امام زمان که بیاد ،
🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان #مداد_رنگی
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین
🌸 تلویزیون ،
🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد
🌸 گریه می کردند .
🌸 زخمی شده بودن .
🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ،
🌸 مدام به خدا شکایت می کردند .
🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ،
🌸 خراب شده بود .
🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود .
🌸 بعضی هاشون هم ،
🌸 پدر و مادرشون شهید شدند .
🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم :
🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟
🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت :
🌹 چرا عزیزم
🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان
🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن
🌹 امام زمان هم که بیاد ،
🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه
🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده
🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ،
🌹 با آرامش زندگی کنند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_مهدی #امام_زمان
#بچه_های_فلسطین
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه