eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
و چقدر خوب بود که حالا فلور داشت در کمال آرامش لذت می برد... پاوه روی پاهاش بند نبود مثل پروانه دائما دور نزورا می گشت ... رفتارش منو یاد پابلو می انداخت .. منو پابلو فقط بیست روز مرخصی داشتیم و باید برمی گشتیم و جدایی از نوه مون چقدر سخت بود ... شیرینی نوه دار شدن من زیاد طول نکشید، هنوز ذوق و شوقمون تموم نشده بود که دردی بزرگ سینه مو پر کرد .. پابلو عزیزم چند وقتی بود سردردهای شدیدی می گرفت و دیگه از تحملش خارج شده بود، متاسفانه چندباری که بهش گفتم تا به یک دکتر متخصص مراجعه کنه سربازده بود و چون سابقه میگرن داشت همونو بهانه می کرد مخصوصا اینکه با بستن چشماش و تاریک کردن فضای اطرافش و کیسه یخ که برای درمان میگرن استفاده می شد دردش فورا فروکش می کرد و اروم میشد.. اما به تازگی دچار دوبینی شده بود که خطرناک بود ... متاسفانه دیر فهمیدیم.. هانا شش ماهه بود که پابلو باید برای عمل آماده میشد .. به درخواست من پاوه و نزورا و هانا و فلور عزیزم همگی اومده بودن تا لحظات قبل از عمل پابلو به شادی و خاطره خوش سپری بشه... فلور همراه پسر جوانی بنام لئو اومده بود .... با لئو دورادور اشنا بودم فلور قبلا راجع بهش به ما گفته بود از همکلاسی هاش بود که اون هم دندون پزشکی میخوند... لئو وقتی حال فلور رو بعد از شنیدن خبر بیماری پابلو دیده بود ،با اصرار فراوان همراهیش کرده بود تا مشکلی در مسیر براش پیش نیاد و این حس مسئولیت پذیری لئو ستودنی بود ... اون چندروز قبل از عمل پابلو همگی سعی می کردیم لحظات شادیو رقم بزنیم و به پابلو روحیه بدیم ،هرچند خود پابلو مطمئن بود این عمل برگشتی نداره و احتمالا داره روزهای اخر زندگیشو سپری می کنه و سعی می کرد از اون لحظات نهایت لذتو ببره... شب قبل از بستری شدنش در بیمارستان پابلو باردیگه در مقابل همه به عشقش نسبت به من اعتراف کرد و از من بابت تمام این سال های زندگی مشترکم تشکر کرد .. اشک از چشمانم جاری بود ... بچه ها همگی احساساتی شده بودن حتی لئو هم اشک هاش جاری شده بود پابلو بهم گفت که تمام اموالشو بنام من انتقال داده و ازم در حضور بچه ها قول گرفت راه و روش جاویدو برای زندگی اینده ام پیش نگیرم و سالها در غم از دست دادن پابلو عزادار نمونم.. ازم خواست محکم باشم و تکیه گاه بچه ها ... گفت همونطور که همیشه گفته دوست نداره لباس تیره بپوشم و قول بدم فقط به خاطرات خوش زندگی مشترکمون فکر کنم و خیلی زود زندگی طبیعیمو بدون پابلو از سر بگیرم ... بهم گفت نهایت سعیشو برای خوشبخت کردنم کرده اما بیشتر ازین از دستش کاری بر نمیاد... گفت اگر غیر ازین عمل کنم روحش در عذاب خواهد بود... پابلو برای بچه هاش آرزو کرد کاش طعم شیرین خوشبختی ای که پدرشون تو زندگی با من چشیده اونها هم در زندگی مشترکشون بچشن... و مثل اون به وجود بچه هاشون افتخار کنن...پاوه تمام اون صحبت هارو به خواست خود پابلو ضبط کرد... از لئو هم بابت مراقبت از تنها دخترش تشکر کرد.. بعد هم فلور و پاوه به رسم بچگی هردو با هم در آغوش پابلو رفتن... در آخر هم هانای شش ماهه که حسابی شیرین شده بود ... شب قشنگ و در حین حال دردناکی بود.. اونشب موقع خواب پابلو بهم گفت به نظرت لئو و فلور بهم نمیان؟؟؟ _لئو پسر خوبیه... شب سختی رو سپری کردیم هرچند احساس می کردم ثانیه ها کش میان تا من بیشتر از حضور و وجود پابلو لذت ببرم... فردا صبح زود خانوادگی رفتیم بیمارستان و پابلو بستری شد تا در اسرع وقت عمل کنه ... دکترش که از دوستان نزدیکمون بود هیچ نظر قطعی راجع به عمل نداشت می گفت اول باید سر شکافته بشه بعد نظر قطعیشو بده اما با این حال مارو برای هر اتفاقی اماده کرده بود... اخرین لبخند پابلو وقتی میرفت برای عمل و بوسه ای که برام فرستاد هرگز فراموشم نمیشه .... چندین ساعت پشت در اتاق عمل، مثل چندین روز برامون گذشت هرکس به زبان خودش دعا می کرد .. قران کوچکی داشتمو دائما برای شفای پابلو میخوندم... تا بلاخره دکتر از اتاق خارج شد .. دکتر تونسته بود طی یک عمل طاقت فرسا تومورو کامل برداره اما مهم این بود که سطح هوشیاری پابلو بالا بیاد که متاسفانه بعد از چهل و هشت ساعت پابلو دچار مرگ مغزی شد و کمتر از نصف روز قبل از اینکه راجع به اهدای عضو پابلو تصمیمی بگیریم که مطمئن بودم نظر قلبی خودشم بود دچار ایست قلبی شد و مارو برای همیشه تنها گذاشت... اون روز با اینکه سعی می کردم خوددار باشمو جلوی بچه ها خودمو محکم نشون بدم اما بعد از شنیدن اون خبر از حال رفتم وقتی بهوش اومدم زیر سرم بودم ،فلور با چشمان متورم کنارم بود ... بهم گفت مامی تورو خدا یکم خوددار باش .. ما الان فقط تورو داریم... دوباره یادم افتاد چه اتفاقی برام افتاده و من پابلوی عزیزمو از دست دادم.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مراسم پابلو به بهترین نحو برگزار شد... خیلی از فامیل ها و دوستان ایرانی و فرانسویمون در مراسم حضور داشتند... پاوه خیلی مسلط روز خاکسپاری سخنرانی کرد و از خوبی های پدرش گفت...شاید جو اون مراسم بود که من هم مثل بقیه با ارامش عزاداری می کردم ...بچه ها چند روزی کنارم موندنو بعد هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون ... طبق خواسته پابلو لباس تیره نپوشیدم و خیلی زود برگشتم سر کارم ...با نبود پابلو و رفتن بچه ها حسابی تنها شده بودم ... من در آستانه پنجاه سالگی بیوه شده بودم.. سعی می کردم بیشتر وقتمو بیمارستان بمونم ... چندماهی گذشت نزدیک عید سال شصت و شش بود ایران هنوز درگیر جنگ بود ،بچه ها هرکدوم سر زندگی خودشون بودن منم تنها مونده بودم تصمیم گرفتم به پیشنهاد جاوید یه سفر برم ایران... از کارم مرخصی یکماهه گرفتمو بعد از هفت سال رفتم ایران... جاوید اومده بود داخل سالن انتظار دنبالم.. باهم رفتیم خونه جاوید... با اینکه نصف شب رسیده بودم خانوم جانم و ثریا بیدار بودن و چای هم براه بود... جاوید گفت بخاطر تو خانوم جان اومده امشب پیش ما... خانوم جانمو که بغل کردم همه درد و غمم یادم رفت انگار سبک‌شدم ...خانوم جان با گریه گفت چقدر جای پابلو کنارت خالیه ،با اینکه چندماهی از فوتش گذشته بود اما داغم تازه بود، فورا اشک هام سرازیر شدن و تو بغل مادرم یک دل سیر برای پابلو گریه کردم... البته جاوید و ثریا و خانوم جانم هم همراهی کردن... تو دلم دائم از پابلو عذرخواهی می کردم که به حرفش گوش ندادم اما هنوز غم از دست دادنش روی دلم سنگینی می کرد باید سبک میشدم... بعد از خوردن چای و یکم گپ و گفت درحالیکه برای خواب اماده میشدم با صدای سلام گفتن پسر نوجوانی برگشتم ...سیروس بود ماشاالله چقدر بزرگ شده بود قد بلند و چهارشونه ... با خنده گفتم عمه جان چرا مامان و بابات نگفتن تو اینقدر بزرگ شدی، من هنوز سایز بچگیهات برات سوغاتی اوردم... جاوید خندید و گفت هرچی برای من اوردی بده پسرم سایزمون یکیه... چقدر پسرم گفتن جاوید به دلم نشست... خیلی واقعی بود... بازم ایران برای من سراسر آرامش بود.. دوسه روز خونه جاوید بودمو تعطیلات عید شروع شد و همگی رفتیم باغ شمرون... آقا هاشم و زهرا خانوم اونجارو به بهترین نحو اداره می کردن .. دوتا بچه هم اونجا بودن که نظرمو جلب کرد..یه دختر بچه شش هفت ساله و پسر بچه چهار پنج ساله... زهرا خانوم مدام مواظبشون بود و با حوصله بهشون رسیدگی می کرد .. اولش فکر کردم شاید زهرا خانوم بچه دار شده ،اما با یاد اوری سن و سالش متوجه اشتباهم شدم.. از خانوم جان پرسیدم این بچه ها کین؟؟؟ پدر و مادرشون کجان؟؟؟ خانوم جان لبخند تلخی زد و گفت این فرشته ها نورچشم آقا هاشمن... خواهرزاده های زهراخانوم ..ابادان زندگی می کردن...پدر و مادرشونو توی بمبارون از دست دادن... زهرا خانوم که خبر شد رفت آوردشون پیش خودش نگهشون میداره .. بهرحال خاله مثل مادر میمانه... حانم جا درد و دلش باز شد از گذشته ها گفت و بعد گفت،من هنوزم معتقدم چشم و نظر خانواده کوچک اما خوشبخت منو گرفت... دلم برای خانوم جان خون بود الان که خودم داغدار همسرم بودم بیشتر درکش می کردم... انگار خانواده ما از یه جایی به بعد نفرین شد.. گاهی فکر می کردم شاید نفرین های سودابه که فکر می کرد من باعث جداییش از فرهاد شدم تاثیر کرده بود، یا عمه خاتون که همیشه مادرمو مقصر اعتیاد و جوانمرگ شدن پسرش می دونست....چرا که باباصفی دست رد به سینه پسر عاشق پیشه عمه خاتون زده بود و گفته بود در حد و اندازه ماه جبینم نیست ... البته اینهارو هم من زمانی که دیگه همسر پابلو بودم شنیدم.... ولی میدانستم عمه خاتون در مراسم عزای پسرش بارها و بارها مادرمو نفرین کرده ... زهرا خانوم اما معتقد بود اینها همه تقدیر الهیه و شاید خداوند بواسطه همه این مصیبت ها خوشبختی و شادمانی رو مهمون قلبمون کنه مثل جاوید که الان با وجود ثریا و سیروس خوشبخت بود .. یا برعکس مثل ثریا... یا خود زهرا خانوم حتما خداوند میدانسته این دوتا بچه اینده پناه و سرپرست میخوان و به زهرا خانوم بچه ای نبخشیده و یا حتی طلاقش از همسر اولش ... چراکه مرد خسیسی بوده و حتما زیر بار نگهداری این دوتا طفل معصوم نمی رفته، اما برعکس آقا هاشم شاید حتی از جونشم بیشتر دوسشون داشت... زهرا خانوم می گفت خداوند پازل زندگی رو به زیبایی کنار هم می چینه...کسی نمیداند بواسطه کدوم اتفاق خوب در آینده الان بهش مصیبت و سختی رسیده... توکل کن به خودش که ارحم راحمینه... مثل همیشه هر آمدنی یه برگشتی داشت... اینبار اما فرق داشت برعکس همیشه خانوم جانم اصرار داشت نرم و کنارش بمونم... می گفت توهم تو اون شهر تنهایی بچه هات کنارت نیستن.. نگرانتم اینجا جاوید هست من هستم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما نمیشد ..من دیگه متعلق به فرانسه بودم کشوری که همسرم انجا به خاک سپرده شده بود. و بچه هام به اونجا تعلق داشتن .. بهرحال درسته از هم دور بودیم اما بهتر از فاصله ایران تا فرانسه بود...برای تنهاییم باید فکری می کردم شاید شهر زندگیمو عوض می کردم حداقل میرفتم نیس نزدیک فلور.. دلم برای هانا کوچولو هم تنگ شده بود. تصمیم داشتم به محض برگشتم برم و بهشون سر بزنم... خدارو شکر سفرم بدون هیچ مشکلی بود ... برای بچه ها کلی خوراکی های ایرانی آورده بودم ... بلافاصله بعد از برگشتنم مرخصیمو تمدید کردمو رفتم تولوز دیدن هانا... پاوه و نزورا از دیدن سوغاتی ها کیف کرده بودن ...هانا که تازه میتونست جمله بندی کنه بهم میگفت دوست دارم و من از ذوق غش می کردم... پاوه عاشق چیپس و پفک ایرانی بود، حتی ادامس بادکنکی ، یا لواشک هایی که زهرا خانوم درست می کرد یا حتی خیارشور و ترشی...که همه رو براش اورده بودم... یکهفته ای شهر تولوز موندم و اونجا رو بررسی کردم دلم میخواست دقیق بررسی کنم ببینم برای زندگی شهر تولوز برام بهتره یا شهر نیس... بعد ازونجا رفتم شهر نیس پیش فلور فلور هم به همون اندازه خوشحال شد و ذوق کرد ... بهم گفت لئو ازش خواستگاری کرده، الان چندماهیه که باهم زندگی می کنن و تصمیم دارن زودتر ازدواج کنن..خبر خوبی بود مطمئن بودم پابلو هم راضیه... به فلور گفتم هرکاری نیازه براش انجام میدم ... راجع به تصمیمم به فلور گفتم اونم استقبال کرد و اصرار داشت نیس بمونم اما با اینکه اول میخواستم کنار فلور باشم با ازدواجش دیگه نیازی به من نبود به نظرم تولوز برام بهتر بود میتونستم تو نگهداری هانا کمک کنم... پاوه و فلور موافقت کردن هرچند فلور یکم دلخورشد، ولی بهش قول دادم به محض مادر شدنش برم و نیس زندگی کنم... از کارم استعفا دادم البته با وجود حقوق بیمه پابلو به درامدی نیاز نداشتم ..صرفا برای مشغول شدنم بود که حالا میتونستم با هانا به قدر کافی مشغول باشم ... دوماه بعد از نقل مکان کردنم نزورا دوباره باردار شد و به قول خودش اینبار خیلی خوب بود خیالش از همه لحاظ راحت بود چراکه من کنارش بودم... سه ماه بعد هم فلور و لئو جشن کوچکی گرفتنو ازدواجشونو رسمی کردن... و خیال من از بابت فلور کمی راحت شد... فرزند دوم پاوه باز هم دختر بود اسمشو نازی گذاشتن ،نازی بیشتر شبیه پاوه بود ...برعکس هانا که چشم و ابرو مشکی و گندومی بود ..سرخ و سفید و بور بود... احساس کردم نزورا یکم ازینکه فرزند دومش هم دختره ناراحته... وقتی ازش پرسیدم با ناراحتی گفت :مادرم پنج دختر آورد و نتونست برای پدرم پسری بیاره و خوشحالش کنه.. میترسم منم،مثل مادرم باشم ... در جواب ناراحتی نزورا فورا دستاشو در دستم گرفتم و گفتم دخترم این چه حرفیه اولا اینکه بچه فقط سلامتش مهمه نه جنسیتش .. بعد هم جنسیت بچه تقصیر مادر نیست ... همونقدر که مادرت در جنسیت شما دخترا سهیم بوده پدرت بلکه بیشتر نقش داشته.. من از تو تعجب می کنم هم تحصیل، کرده ای هم بعد از چندسال زندگی با پاوه حتما به خصوصیات اخلاقیش واقف شدی، حتما میدونی پاوه عاشق دختر بچه است... دیگه هیچوقت این حرفو نزن ... ما ازت ممنونیم که دوتا دختر صحیح و سالم بدنیا اوردی ... نزورا لبخند زد و با نگاهش ازم قدردانی کرد.. رابطه ام بعد از اون روز با نزورا نزدیک تر شد و کم کم نزورا هم مثل فلور برام عزیز و عزیزتر شد .. شاید تابحال بخاطر دور بودن از هم فرصت نشده بود کاملا همدیگه رو بشناسیم ولی حالا که از نزدیک شاهد خوشبختی پسرم بودم خدارو دائم شکر می کردم... دوسال گذشت سال شصت و هشت بلاخره جنگ در ایران تموم شد .. ا دائما با ایران درتماس بودم و پیگیر احوال خانواده ام بودم... چندوقتی بود جاوید اصرار داشت که یه سر برم ایران ... اما من بخاطر نازی عزیزم نمی تونستم برم تازه یکساله شده بود و دلم میخواست تا بعد از سه سالگی که بشه مهد گذاشتش خودم ازش نگهداری کنم... نزورا و پاوه اما اصرار داشتن یه سفر برم و یکماهی که نیستم بچه رو به مهد بسپرن... اما خبر حاملگی فلور کاملا منو از هرگونه تصمیم منصرف کرد... پسر فلور زمستان بدنیا اومد پسری بسیار بسیار شبیه لئو ... نمی دونم چرا انتظار داشتم فلور اسم پسرشو پابلو بزاره اما رافائل گذاشت ...حرفی نزدم و سعی کردم به روی خودم نیارم اما فلور که انگار متوجه ناراحتی من شده بود بهم گفت:_مامی میدونم دلت میخواست اسم رافائل پابلو می بود، اما من دوست ندارم هربار که پسرمو صدا میزنی باز هم تو فکر و خیال بابا غرق بشی... مامی برو دنبال زندگیت، تو هم حق زندگی داری هنوز سنی نداری که خودتو وقف ما کردی... تا حالا از بچه های پاوه نگهداری کردی حالا هم لابد بچه های من ... پس خودت چی؟؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دخترم زندگی من شمایید... بچه های شمان... مگه من بجز شما کیو دارم... من کنار شما خوشبختم... فلور با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: _نه مامی ... تو ایران خانواده داری .. مادر داری .. برادر داری ... میدونم چقدر دلت میخواد کنار مادربزرگ باشی.. اما بخاطر راحتی ما اینجا موندی .. ولی اصلا نیازی نیست.. من پرستار می گیرم نزورا هم یه کاری می کنه.. برو تفریح کن .. برو بگرد ...اصلا یه سفر برو امریکا پیش ژینوس... حرف های بابارو یادت رفت... توهم داری مثل دایی جاوید خودتو وقف بچه هات می کنی... حرف های فلور درست بود من واقعا دلم میخواست برم ایران و دوباره تو خونه پدریم کنار خانوم جانم روی ایوون کتاب بخونم... اما بخاطر بچه ها نرفته بودم ... از طرفی هم دلم شدید اینجا کنار بچه هام بود .. احساس کردم حس مادرانه فلور به منطقش غلبه کرده.. خود منم زمانی که پاوه بدنیا اومد صدبرابر علاقه ام به خانوم جانم بیشتر شده بود ... با لبخند گفتم عزیز دلم مرسی ازحرف های قشنگت اما من الان دلم میخواد فقط از بودن کنار شماها لذت ببرم .. دلم میخواد همانطور که این دوسال شاهد بزرگ شدن بچه های پاوه بودم .. از بزرگ شدن رافائل لذت ببرم... شما ها دو نیمه قلب منید و من بدون شما یا دور از شما اصلا خوشحال نیستم... ازون روزدیگه خونه فلور موندگار شدم ،البته پایین خونه یه سوییت بود که اونو به من دادن و برای منم کافی بود ... فلور از بچه داری هیچ چیز نمی دونست .. گاهی چنان با گریه بچه هول می کرد و دست و پاشو گم می کرد من خندم می گرفت بهش می گفتم تو بودی که میخواستی من برم دنبال تفریح خودم؟ فلور هم شرمزده می گفت دلش نمیخواد باعث سختی من باشه .. میگفت به اندازه کافی من زحمتشو کشیدم... افکار فلور خیلی شبیه فرانسوی ها مخصوصا پابلو شده بود .. پابلو هم همینطور بود ،واقعا از هیچ کس حتی من هیچ وقت توقع کاری نداشت.. بابت غذایی که می پختم بارها تشکر می کرد حتی بابت بچه داری که در ایران کاملا به عهده مادر بود بارها اظهار شرمندگی کرده بود و همیشه خودش سعی می کرد کمکم کنه... بی شک از فلور با تربیت پابلو و در کنار لئوی مهربان همین رفتارها انتظار می رفت... فلوری که در هجده سالگی به طور ناگهانی به دنبال عشقش خانواده شو ترک کرد و در شهری دور مستقل شد... چقدر خوب که بقول پابلو به بچه هامون و در واقع به تربیت اونها اعتماد کردیم و الان ثمره ی اون پاوه یک خلبان موفق و فلور یک دندون پزشک عالی بود... از بابت زندگیشونم کاملا خیالم راحت بود ..هردو راضیو خوشحال بودن... سال شصت و نه رو به اتمام بود رافائیل تازه یکساله شده بود کم کم میتونست قدم برداره و چند کلمه صحبت کنه .. دو سه روزی بود دوباره جاوید اصرار به رفتن من به ایران داشت حتی می گفت خودش بلیط می خره و حتی برای بچه ها تا عید همه ایران باشیم .. میگفت ژینوس هم میاد .. هرچند که خیلی تعجب کردم و پرسیدم چه خبر شده اما جاوید گفت هیچی فقط بعد از این همه سال میخواد خانواده کنار هم جمع بشن خانوم جانم نوه های منو ببینه و البته بچه های ژینوس ... با بچه ها صحبت کردم خیلی زود خانواده پاوه همگی و فلور با رافائیل برای رفتن اماده شدن .. لئو بخاطر کارش نمی تونست بیاد.. از وقتی برنامه رفتنمون چیده شد دیگه دل تو دلم نبود ...بقول فلور خواب و خوراک نداشتم.... یکروز قبل از پرواز ،پاوه اینا اومدن نیس و ازونجا راهی شدیم ... واوه تمام مدت پرواز برای نزورا از ایران میگفت ... ... گفتم ،:ما خیلی ساله ایران نرفتیم ،همه چیز فرق کرده... پاوه با ناراحتی گفت یعنی رستوران رفتاری هم نیست؟؟ یا کافه ها؟؟؟. شیرینی هاش ... خوراکی ها... _نمیدونم عزیزم باید ببینیم... بلاخره رسیدیم ... بهمون اجازه عبور دادن ... رنگم رفته بود از استرس پاهام لرز داشت .. نیم ساعتی اونجا بودن و ازشون سوال و جواب می کردن که پلیس جوانی منو صدا زد ... یکسری سوال هم از من پرسیدن چرا اومدیم و کی برمی گردیمو چرا رفته بودیم و ازین حرفا ... مثل همیشه جاوید منتظرمان بود،این کنترل ها طبیعیه... با جاوید رفتم به سمت ماشینش البته جمعیت زیاد بود همه ما توی یک ماشین جا نمی گرفتیم یه تاکسی هم کرایه کردیم .. از جاوید خواستم تا مارو خونه خانوم جان برسونه ... جاوید خندید و گفت اتفاقا خانوم جان هم خونه ماست .. پرسیدم داداش نگفتی چه خبره که همه رو خبر کردی امسال... _چه خبر باشه...‌ژینوس فرداشب میرسه گفتم بعد از سال ها دور هم باشیم... وقتی رسیدیم ثریا اومد استقبالمون ثریا رو به آغوش کشیدم ..اما هرچقدر چشم انداختم خانوم جانو ندیدم.. همانطور که ثریا و جاوید به بچه ها کمک می کردن بیان داخل و خوش امد می گفتن پرسیدم پس خانوم جانم کجان؟؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب را نیز بخیر می کنـد 🌙خـدایی که روز را بخیر کـرد 🌙شبتون بخیر و نگاه خــدا پناهتان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براى امروزتون☀️ زيباترين حسها رو خواهانم🙏 حس قشنگ آرامش😇 حس وجود خدا در قلبتون❤ حس لطافت گلها🌺🍃 حس قشنگ بارش بارون 🌨 حس آرامش در وجودتون😉 حس خوب زندگى❤ دوشنبه تون لبریز از حس خوب زندگی 🌺🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ثریا نگاهی به جاوید انداخت، جاوید فورا گفت تو اتاق عقبی خوابه ... تعجب کردمو گفتم واااا مگه میشه.. اوندفعه که تنها اومده بودم بیدا،ر منتظرم بود حالا که با نوه هاشم خوابیده؟؟؟ رفتم سمت اتاق عقبی ،دلم شور افتاد، به نظرم اتفاقی افتاده بود که از من پنهان می کردن... درو که باز کردم خانوم جان مثل کودک ضعیف جثه در خودش جمع شده بود و خوابیده بود ... تعجب کردم چقدر لاغر شده بود، رفتم روشو زدم کنار، صورتش زرد و نحیف بود ...خدای من یعنی بخاطر خانوم جان جاوید اصرار به اومدنم داشت؟؟ سریع از اتاق خارج شدم، نمیخواستم جلوی بچه ها حرفی بزنم ... بچه ها که رفتن تو اتاق وسایلشونو بزارن ،نگاه سوالی به جاوید انداختم و فقط گفتم خانوم جان‌... جاوید دستشو به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و اروم گفت بعدا توضیح میدم... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ... فلور متوجه حال من شده بود نگاهم کرد و گفت مامی چی شده ؟؟ _هیچی دخترم خسته راهم یکم ... مامی فکر نکنم این باشه تو اصلا خوشحال نیستی ... نزورا و پاوه داخل اتاق بودن یهو بغضم ترکید و گفتم خانوم جانم مریضه... مامی پس بخاطر این ما اومدیم؟ _منم نمیدونستم عزیزم الان فهمیدم... فلور یکم اخماشو توهم برد و گفت کاش دایی زودتر می گفت، حداقل نزورا نمیومد تو این شرایط ...با دوتا بچه .. منو پاوه میومدیم... جاوید که صدای فلور رو شنیده بود گفت:دایی جان مادرم ارزوش بود بچه های تو و کاوه و همسراتونو ببینه.. بخاطر همین گفتم بیاید و اگر از موضوع مریضی حرفی نزدم نمیخواستم ناراحت بشید ..ادم این چیزارو هرچه دیرتر بفهمه بهتره ..حالا هم طوری نیست هروقت احساس ناراحتی کردین تاریخ بلیط برگشتتونو تغییر میدم .. فلور دیگه حرفی نزد ..بچه ها هر کدوم رفتن استراحت کنن... نگاه پرسشگری به جاوید انداختم بدون اینکه چیزی بگم خودش توضیح داد خانوم جان دچار نوعی سرطان بدخیم شده ،عمل کرده اما باید هرچه سریعتر شیمی درمانیو شروع کنه ،ولی متاسفانه حال روحی بدی داره و دکترش تشخیص داده با این حجم بیماری روحی اصلا نمیتونه مقاومت کنه و ممکنه خدایی نکرده... دیگه لازم نبود ادامه بده، اروم رفتم تو اتاق خانوم جان کنار تخت نشستم دستمو روی دستش گذاشتم و خوابیدم ... با حس خوبی بیدار شدم، خانوم جان داشت روی صورت من دست می کشید ،چشمامو باز کردم بهم لبخند زد ...و گفت جهان خانوم میدونستم بلاخره میای ... کی اومدی؟؟ جاوید چرا به من حرفی نزد؟؟؟ _میخواست سوپرایزتون کنه ... خانوم جان به کمک عصا به سختی از جاش بلند شد و باهم از اتاق خارج شدیم ... بچه ها بیدار شده بودنو دور میز نشسته بودن... خانوم جان با دیدنشون گل از گلش شکفت. فلور و پابلو هجوم اوردن بغلش کردن.... نزورا کنار ایستاده بود، پسر فلور خواب بود اما بچه های پابلو متعجب نگاه می کردن ...خانوم جان تک تکشونو بوسید ..نزورا رو در اغوش کشید و پر محبت گفت عروس قشنگم... یهو یاد سیروس افتادم نبود ... سراغشو از ثریا گرفتم ... جاوید با اخم ساختگی گفت چه عجب عمه خانوم یادت به پسر من افتاد... _جاوید جان خودت دیدی به کل حواسم پرت شد... ثریا لبخندی زد و گفت جاوید شوخی می کنه ... سیروس از طرف مدسه رفته اردو فردا میاد... یاد اردوهای دانش اموزی خودم افتادم چه لذتی داشت ... اونروز به اصرار من و خانوم جان رفتیم خونه قدیمی...وقتی وارد خونه شدم قلبم شروع به تپیدن کرد... همه چیز مثل گذشته بود، جاوید اثاث خونه رو مثل گذشته چیده بود ... دوتا صندوق وسایل من داخل اتاقم بود ... یه خانوم اقای میانسال اومدن استقبالمون چشمم دنبال کرمعلی بود، جاوید متوجه شد فورا گفت برگشتن دهشون ... راستش حکیمه دلش میخواست دیگه تو بازنشستگی روستای خودشون باشن... البته گاهی میان و مهمان پسرشونن .. چشمام برق زد و گفت عه تو پسر کرمعلی هستی ... اون اقا سرشو پایین انداخت و گفت بله خانوم جان .. کوچک شما حسن... خوشحال شدم که لااقل پسر کرمعلی اونجاست و خیالم راحته... برای مادر و پدرت مشکلی پیش نیومد..؟؟؟ _نه خانوم جان دیگه همه چیز عوض شده ارباب و خان قدرتی نداره... همه قدیمی ها هم یا مردن یا پیر شدن ... خطری تهدیدشون نمی کنه... چقدر خوب که حکیمه بلاخره تونسته بود برگرده دهشون ...جایی که ارزوش بود یکبار دیگه ببینه... خونه مثل قبل چیده شده بود ...با ذوق و شوق جای جای خونه رو به نزورا و بچه هاش نشون میدادم سقف های اینه کاری شده .. پیش بخاری نقاشی شده... گچ بری های رنگی رنگی... درهایی با شیشه های رنگی... نزورا با هیجان نگاه می کرد می گفت اینجا مثل موزه است... در اتاقمو باز کردم دوتا صندوق وسایل شخصیم اونجا بود ، حکیمه همه رو جمع کرده بود و تحویل جاوید داده بود حالا هم جاوید برگردونده بود ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتم سر صندوق اول همه لباس هام بود ... صندوق دوم پر از کتاب و وسایل ریزو درشتم بود، اون بین کتاب شعرمو پیدا کردم ... قلبم محکم می تپید نامه های علی... عکسش.. حتی شاخ گل خشکی که برام اورده بود... چه حس عجیبی بود بعد از اینهمه سال .. فکر می کردم این حس خاص از بین رفته اما نه... هنوز قلبم همانطور می تپید... عکسشو که دیدم دوباره خاطراتم جلوی چشمام جون گرفت .. چقدر خوب بود که این سالها بهشون دسترسی نداشتم ،تونستم تمام و کمال برای همسر و بچه هام باشم... اونشب سیروس و ژینوس و سعید هم اومدن و جمع ما جمع شد .. ژینوس عزیزم که حالا مادر یک پسر و یک دختر بود ... خانوم جان حسابی جون گرفته بود و خوشحال بود، خنده از روی لباش دور نمیشد.. با توافق همه تصمیم گرفتیم بریم باغ و عیدو اونجا باشیم ...جاوید تو باغ استخری ساخته بود بچه ها حسابی خوش گذروندن... نزورا برعکس ورودش انقدر بهش خوش گذشته بود که حتی می گفت حاضره بیاد و ایران زندگی کنه... احساس می کردم حال خانوم جان روز به روز بهتر میشه..رنگ و روش بازتر می شد .. تازه به حرف جاوید رسیده بودم، خانوم جان بیشتر بیماری روحی داشت تا جسمی... بچه ها دوهفته ای ایران موندنو عزم رفتن کردن، اما من بخاطر وضعیت خانوم جان تصمیم گرفتم یکم بیشتر کنارش بمونم... ژینوس و سعید اما تا یکماه کنارمون موندن... بعد از رفتن بچه ها برگشتیم خونه قدیمی... به حسن پسر کرمعلی سپردم چندتا جعبه گل بخره تا دوباره توی باغچه های خونه بکاریم ازش خواستم تا باغچه هارو حسابی صفا بده... خیلی زود حیاط دوباره مثل قبل شده بود مثل بهشت.. عطر خوش یاس و گل محمدی همه جارو برداشته بود... خانوم‌جان مثل سابق روی صندلی تو ایوون مینشست و جدول حل می کرد ... گاهی باهم درد و دل می کردیمو از قدیما می گفتیم ... منم برای سرگرمی کوبلنی خریده بودمو میدوختم... طرح لیلی و مجنون بود... زندگیمون سراسر ارامش شده بود .. دیگه به اتفاقات بد گذشته فکر نمی کردیمو ارامش حالمونو داشتیم...کم کم باید خانوم جان برای شیمی درمانی حاضر می شد...روزهای بدی بود هربار که میبردمش طفلک تا لحظه اخر اصرار می کرد که نریم .. دلم براش می سوخت، اما چاره ای نبود .. خوشبختانه شیمی درمانی به خوبی جواب داد ... بعد از پنج جلسه دکتر یه دوره شش ماهه دارو درمانیو شروع کرد... موهای سر خانوم جان که برای شیمی درمانی ریخته بود دوباره رشد کرد و چهره اش باز هم شادابیشو بدست اورد و من ازین بابت خدارو شکر می کردمو خوشحال بودم... یکسال از ماندنم ایران گذشته بود سیروس اونسال کنکور داشت .. بخاطر علاقه شدیدی که به جاوید داشت تصمیم داشت که پزشکی بخونه .. جاوید هم از همه لحاظ کمکش می کرد البته سیروس خودشم پسر باهوشی بود ...خبر قبولی سیروس در رشته پزشکی بهترین خبر اون روزهام بود ... خانوم جانم مبلغ زیادی پول به جاوید داد تا برای سیروس به عنوان هدیه یه ماشین سواری بخره... برام جالب بود که خانوم‌جان شاید سیروسو از نوه های تنی اش بیشتر دوست داشت .. البته که دل به دل راه داشت ،سیروس هر روز میامد و به ما سر میزد و کلی خانوم جان سر کیف میومد...یکی از همون روزها سیروس با یه شاخه گل رز اومد ... با خنده گفتم شما خودت گلی... سیروس هم خندید و گفت والا یه دختر بچه اینو داد گفت بدید به خانوم‌خونه... بعد هم با خنده گفت مادربزرگ تقدیم به شما ،فکر کنم عاشق پنهانی دارید... خانوم جان از بالای عینک نگاهی به سیروس انداخت و گفت پسرجان این وصله ها به من نمیچسبه با این سنو سال ... درسته که دانشجو شدی اما فراموش نکن برای من هنوز سیروس کوچولو هستی... حالا هم بگو ببینم این گل مناسبتش چیه؟؟ _به جان خودم راست گفتم .. مگه شما خانوم خونه نیستی... خانوم جان اخم هاشو در هم کشید و گفت: استغفرالله دوره آخر زمان که میگن اینه... یعنی کی با ما سر شوخی داره... نمیدونم چرا حسم به اون شاخه گل یه طور خاصی بود ... چقدر عجیب که من مثل خانوم جان فکر نمی کردم ،کسی قصد شوخی یا اذیت داشته باشه... موقع رفتن سیروس شالمو روی دوشم انداختم و تا دم در بدرقه اش کردم... درو که باز کردم احساس کردم سایه مرد هیکلی ای رو پشت دیوار دیدم .. شاید هم اشتباه کردم... ازون روز هر روز یه شاخه گل توسط دختر یا پسران تو کوچه برای خانوم خونه فرستاده میشد ... خانوم جان حسابی حساس شده بود و غر میزد، اما من خوشم اومده بود یه گلدان روی میز گذاشته بودمو هر روز یه شاخه بهش اضافه می کردم... نمیدونم چرا پیگیر اینکه کی گلو فرستاده نمی شدم فقط کارش به نظرم جالب بود... شاخه گلام کم کم داشت نزدیک به سی عدد می شد و این نشون میداد اون غریبه یکماه تمام هر روز گل فرستاده ...منتظر بودم ببینم کی خسته میشه... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه روز که برای خرید بیرون رفته بودم اعلامیه ای روی دیوار نظرمو جلب کرد .. یک فامیل اشنا .. اسم فامیل اقدس بود ... چون فامیلش ایرانی نبود و خاص بود شک کردم اخه اسم خواهر کوچکش بود اشرف... دلم ریخت .. من سال ها از اقدس بیخبر بودم از وقتی دوباره از ایران رفته بودم دیگه خبری ازش نداشتم ... دقیق به اعلامیه نگاه کردم همین فردا عصر مسجد محل مراسم سالگرد بود ... فرداش حاضر شدم و رفتم مجلس ختم .. سال ها بود هیچ مراسم ختمی در ایران نرفته بودم انگار فراموش کرده بودم به چه صورتیه .. مسجد شلوغ بود همش چشم مینداختم تا اشنایی ببینم ...دو سه تا خانم دم در ایستاده بودن یکیشون عجیب به اقدس شباهت داشت یکم نگاهش کردم فورا بهم حلوا تعارف کرد پرسیدم شما دختر اقدس خانومید؟؟؟ خانوم جوان نگاه کنجکاوی بهم انداخت و گفت بله .. من شرمندتونم بجا نیاوردمتون... لبخند زدم در اغوش گرفتمش و گفتم شما منو نمیشناسی من دوست مادرتم ... جهان... یهو خانوم‌جوان با هیجان گفت جهان خانوم من مریمم .. دوباره در اغوش کشیدمش.. مریم هفت هشت ساله بود که من از ایران رفتم... مریم منو برد پیش اقدس... اقدس با دیدن من انگار داغش تازه شد ....همدیگرو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم ... از اقدس شنیدم خواهرش سال پیش درست تو چهل سالگی سکته کرده بود و فوت شده بود .. باورم نمیشد اشرف دختر سرزنده و خوش طبعی که به خوشگذرونی معروف بود ...به اقدس گفتم اخرین نفری که به فکرم میرسید یکروزی از دنیا بره اشرف خدابیامرز بود ... اقدس اهی کشیدو گفت پرویز شوهرش چهار سال قبل براثر تصادف فوت کرد اشرف از بعد از اون خیلی بهم ریخت... اقدس با ناراحتی ادامه داد:اشرف از بعد از اون خیلی بهم ریخت یادته که چقدر عاشق و معشوق بودن ... قلبش دووم نیاورد بیش از این ... طفلک بچه هاش کمتر از سه سال هم پدرشونو از دست دادن هم مادرشونو ...دلم برای اون بچه ها خیلی سوخت... اقدس به عنوان بزرگتر در مجلس نشسته بود و همه بهش تسلیت می گفتن .. سراغ مادرشو گرفتم، دستی رو شونم زد و گفت خدا خانوم جانتو حفظ کنه، مادرم شش سالی هست که از دنیا رفته ،خواهرمم رفت من واقعا تنها شدم جهان .. چقدر خوب که تو اینجایی... دلم میخواد یه دل سیر باهات صحبت کنم...تا کی ایرانی؟؟ _خانوم جانم مریض احواله ،البته خیلی بهتر شده من فعلا اینجام ... پس شوهرت ..بچه ها.. _پابلو هم چندسالی هست به رحمت خدا رفته و منو تنها گذاشته .. بچه هام که سر زندگی خودشونن، دیگه اونا هم بچه دارن... دیدم یه جورایی انگار مزاحمم ،همه میخوان بیان و به اقدس سر سلامتی بگن ... شماره تلفنشو گرفتم که بهش زنگ بزنمو هماهنگ کنم برم دیدنش... از مسجد که بیرون اومدم حال عجیبی داشتم، چقدر عمر ادمی زود می گذره... چقدر ادمای دورو برمونو راحت از دست میدیم و زود فراموش می کنیم، انگار اصلا نبودن...اقدس بعد از مادرش حالا خودش بزرگ فامیله... تو مسیر برگشت به خونه همش خاطرات قدیم یادم میومد ،همون حین قامت بلند مردی با موهای جو گندومی نظرمو جلب کرد ... قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید .. پاهام رعشه گرفته بود، به زور خودمو می کشوندم .. نه امکان نداشت ...پشتش به من بود، شاخه گلی که دستش بودو داد به دختر بچه ای ...دخترک هم رفت سمت خونه ما... خشکم زده بود پس برای همین من حس خوبی ازون گل ها می گرفتم ... مات و مبهوت صحنه رو به روم بودم که اون مرد اشنا برگشت تا سوار ماشینش بشه... چشم تو چشم شدیم .. همون چشم های عسلی ... همون صورت فقط یکم گرد روزگار روش نشسته بود ... هردومون سکوت کرده بودیم و فقط به هم نگاه می کردیم .. کاش زمان همان موقع متوقف میشد .... حس نابی بود...وصف نشدنی... من که زبونم بند اومده بود اما علی گفت جهانم.... همین کافی بود دیوانه بشم... همین م مالکیت یعنی هنوزم عاشقمه...پاهام تحمل نداشتن، همونجا نشستم روی زمین... علی فورا اومد طرفم ،با هم رفتیم سمت ماشین، درو باز کرد تا بنشینم... خودش سوار شد ... ازکوچه مون سریع خارج شد ،چقدر شعور داشت هنوزم ابروی من براش مهم بود ... جلوی مغازه نگه داشت و ساندیس و کیک خرید ،فورا نی زد داخل ساندیس و گفت بخور .. فشارت افتاده... هرچقدر سعی می کردم نمیتونستم چیزی بگم ...انگار زبونم قفل شده بود... اروم اروم ساندیسو خوردم ،راست می گفت انگار روح به بدنم برگشت .. تازه متوجه موقعیتم شدم.. علی ساندیسو برام نگه داشته ... بغضم ترکید ...هق هقم ماشینو برداشت ... می گفت جهانم بلاخره دیدمت... عزیزم... زیبای من... عجیب بود رفتارم عین دوران نوجوانی ام بود ... خجالت کشیدم اشک هامو پاک کردمو گفتم ببخشید یه لحظه یادم رفت...نباید... _عزیزم چی یادت رفت؟؟.. چیو نباید... قلب من داره میترکه ،یه جوری باید آروم بشه‌‌ خندم گرفت .. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چقدر رفتار ما عجیب بود با اینکه سی و هفت سال از اخرین دیدارمون می گذشت اما یه جوری باهم صمیمی بودیم انگار همین دیروز از هم جدا شدیم... _از کجا فهمیدی من برگشتم ؟؟ یه عاشق همیشه اخبار معشوقه شو دنبال می کنه... _خب یه عاشق از کجا دقیقا اینکارو می کنه... علی مظلوم نگاهم کرد و گفت میشه نگم؟ اخه گفته اگه خواهرم بفهمه همین چهارتا شویدو از سرم می کنه... _وای جاوید... اونو کجا دیدی؟؟؟ قصه اش مفصله مهم اینه که اون بالایی خواست بلاخره بعد از اینهمه سال چشم انتظاری من به تو برسم... _وای علی چی می گی برای خودت ...من اصلا ... یعنی نمیدونم چی بشه...راستش .. خب بچه هام .. یعنی ... جهانم بهانه نیار وگرنه میدزدمت ... من بله رو گرفتم وقتی تو چشمات نگاه کردم بله رو گرفتم ...بعد هم اشاره به قلبش کرد و گفت این دیگه صبرش تموم شده خیلی وقته منتظرته، دیگه اینبار اگر نشه کارش تمومه... لبخند با خجالتی زدمو گفتم تو رو خدا اینجوری حرف نزن یکم برای سن ما دیر شده... نه خیر دیر نشده ... من یه عمر عاشقی کردنو بهت بدهکارم ... علی بهم گفت یه روز که خانوم جانو برده بودم دکتر تصادفا ما رو تو مطب میبینه... اما جلو نمیاد چون فکر می کرده من شوهر دارم... دو سه روزی با خودش کلنجار میره تا تصمیم میگیره بره مطب جاوید ... جاوید وقتی علیو می بینه اولش نمیشناستش.. اما وقتی میشناسه کلی باهاش خوش و بش می کنه و میگه به موقع پیدات شد بیا که جهانمون تنهاست... خلاصه جاوید میخواسته خودش بیاد بهم بگه اما علی بهش میگه بزار به روش خودم عاشقی کنم... میگه من سال ها تو خیالم برای این لحظه برنامه ریزی کردم... لحظه ای که دوباره به جهان برسم... تصمیم میگیره برام گل بفرسته و خودش هم منتظر میمونه تا من پیگیر بشم کی گل میفرسته، اما انگار خانوم‌خانوما گل به مذاقشون خوش اومده بود...خنده ای کرد و گفت یکماهه اسیر شدم، هرروز خوشتیپ می کنم میام اینجا بلکه امروز دیگه از در بیای بیرون .. امروزم از پشت رسیدی.. نقشه هام بهم ریخت .. قرار بود جلوی در خونه بعد از دیدن من غش کنی، من به سرایدار بگم آب قند بیارید . مثل فیلما اما با خنده گفت تو خرابش کردی... تمام مدت فقط به صحبت هاش خندیدم... از ته دل قهقهه میزدم، انگار نه انگار یک زن بالغ پنجاه و پنج ساله ام...درست عین جوونا.. میگن عشق ادمو جوون میکنه ...من احساسش کردم..به خودم اومدم شب شده بود و اصلا نفهمیدیم چه طور گذشت... نگاهی به ساعت انداختمو گفتم وای دیر شد حتما خانوم جانم نگرانم شده... _ای بابا همش تکرار گذشته یعنی هنوزم خانوم جانت نگران میشه .. بازم خندم گرفت گفتم اخه گفتم میرم تا اقدسو ببینم زود میام... علی با دلخوری منو رسوند خونه... خواستم پیاده شم ، گفت جهانم یعنی واقعا من بیدارم....باورم نمیشه... باور کن بیداری اگر هم خواستی یکی دوساعت دیگه بهم زنگ بزن ..صحبت کنیم ... علی دستشو روی چشمش گذاشت و گفت ای بچشم بانو... جهان... بزور از هم دل کندیم ،با خوشحالی وارد خونه شدم ،حسن فورا اومد جلو و گفت خانوم بزرگ نگرانتون شدن دیر کردین... رفتم پیش خانوم جان و باز هم مثل گذشته از اقدس مایه گذاشتم و گفتم تا الان پیش اقدس بودم... نگفتم خواهرش فوت شده، چون اخبار بد روحیه خانوم جانمو خراب می کرد ...تو دلم اقدسو دعا کردم باز هم اقدس مسبب خیر شد ... بعد از شام کنار تلفن داخل اتاقم منتظر زنگ علی بودم .. چقدر انتظار شیرینی بود ..دلهره عجیبی داشتم من که تکلیفم معلوم بود اما علی... من هیچ از گذشته علی نمیدونستم .. چندبار خواستم بپرسم اما جرات نکردم.. من ادمی نبودم بتونم وارد زندگی کسی بشم، اگر علی زن و بچه داشته باشه که به احتمال زیاد داره ،باید زودتر میفهمیدم تا پامو فراتر ازین نزارم... از طرفی علی ادم این کارا نبود.. خودش منو به خوبی می شناخت همانطور که می گفت از چشمام فهمیده هنوزم جاش تو قلبم ثابته...حتما علی هم مثل من الان مجرد بود که به خودش اجازه داده بود نزدیک من بشه...وسط این افکار فکر بچه هامم بودم ..چه طور بهشون میگفتم عشق سابقم برگشته... نکنه پیش خودشون فکر کنن من تمام این سالها که کنار پدرشون بودم ذهنم درگیر عشق دیگری بود...خدایا کمکم کن ... قبلا مشکل پدر و مادرم بودن و حالا بچه هام... با زنگ تلفن ذهنم از هر فکر آشفته ای خالی شد فورا گوشی برداشتمو گفتم الو علی جان... صدای علی گوشمو پر کرد برام از فروغ شعر می خوند مثل قدیما عاشقانه... با ذوق گفتم هنوزم مثل قدیما صدات گیراست چون هنوزم مثل قدیما عاشقتم جهانم... تو دلم غوغایی بود ،لبخند از روی لبم پاک نمیشد حق داشتم بعد از اینهمه سال ....بعد از اینهمه دوری... اما از طرفی هم باید دلمو صاف می کردم ،نمی دونستم چه طور بپرسم، شده بودم جهان چهل سال پیش.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با کلمات تو ذهنم بازی می کردم اما نمی تونستم به زبون بیارم .. بلاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن جمله ها تصمیم گرفتم رک و پوست کنده بپرسم:_یادمه اخرین خبری که ازت داشتم نامزد کرده بودی .. گلاب بهم گفت با دختر یکی از همین بازاری ها... علی اهی کشید و گفت پس میدونستی... ای بابا خدابیامرزه این گلاب خانوم رو کم خبر ببر و بیاری نکردا... هینی کشیدمو گفتم مگه مرده؟؟ کی؟؟ چه جوری؟؟ _چی بگم جهانم ...چقدر بده که اولین صحبت های تلفنیمون باید به بازگو کردن اخبار بد بگذره... هرچند از نقش قبر کردن گذشته بیزارم اما یکسری اتفاقات افتاده که بد نیست با خبر بشی... مرحومه زمان انقلاب به دنبال همسرش به گروهک های منافق پیوسته بود، سال شصت جنازه خودشو مادرش در حالیکه چند تیر به سرو بدنشون خورده بود خونه مادرش پیدا شد ..قاتلشون هیچوقت پیدا نشد...شوهر و بچه هاشم معلوم نشد چی به سرشون اومده، اصلا زنده ان یا مردن...بعضیا می گفتن کار شوهرش بوده.. نفس بلندی کشیدم و گفتم :خدابیامرزدش از اولم بی عقل بود ... علی که دید خیلی پریشون احوال شدم فورا گفت :حالا راجع به خودم... خب جهان جان تو میدونی هر مرد مسلمان میتونه چهار زن اختیار کنه ... منم... شیطنت تو صداش موج میزد با خنده گفتم: بله شما مختاری ... پس کاری نداری با من .. میخوام قطع کنم... علی فورا با خنده گفت کجا... خانوم خانوما .. گفتم میتونم اما نگفتم میخوام.. والا من همین یدونه رو بگیرم هنر کردم .. همین عشقم اگه قابل بدونه جواب بله بده به من جهان بکاممه... _خندیدمو گفتم اخه نه خواستگاری کردی نه شرایطمو شنیدی، نه شرایطتتو گفتی ،من چه جوری جواب بدم ؟؟ علی با خنده گفت پس گوش کن و شروع کرد به تعریف... چندماه بعد از اینکه از ایران رفتی در جواب اصرار خانواده ام برای ازدواج گفتم حالا که عشقم نشد دیگه فرقی برام نداره خوشگل یا زشت .. قد بلند یا کوتاه .. خوش اخلاق یا بد اخلاق.. هرکی بود خودتون ببینید ..بپسندید.. ببُرید و بدوزید من فقط تنم می کنم .. منو ببَرید برای مراسم اصلی... گفتم وقتی سلیقه منو قبول ندارید به سلیقه خودتون برام زن بگیرید... مادرمو ،خواهرامو عمه خانوم دنبال یه دختر مناسب و مومن برای من بودن ،بلاخره دختریو از همون خانواده بازاریها پسندیدن... زهرا دختری پانزده ساله.. من تا قبل از عقد اصلا ندیده بودمش.. روز عقد وقتی کنارم نشست .. باورت نمیشه چه حال بدی داشتم... حس یه خائن... اما چاره ای نبود .. تو رفته بودی دنبال سرنوشتت منم باید میرفتم... زهرا برعکس تو سبزه رو کوتاه قد بود، ظاهر زیبایی نداشت اما باطنش زیبا بود، دوماه بعد از عقد عروسی مفصلی مناسب سلیقه خانواده ها گرفتیمو زندگی مونو ،خونه پدر من شروع کردیم.. خداشاهده با اینکه برام سخت بود ،اما سعی می کردم براش همسر خوبی باشم اون دختر بی گناه ترین بود ... ولی چه کنم گاهی خدا هم نمی خواد که بشه... ما بچه دار نمیشدیم .. خیلی دوا درمون کردیم، بی فایده بود و بدتر از همه اینکه مشکل از من بود .. حتی برای درمان المان هم رفتیم ولی اب پاکیو ریختن رو دستمون من هیچوقت بچه دار نمیشدم... مثل عموی بزرگم ... باورت نمیشه برای خودم اصلا مهم نبود اما حاجی کمرش خم شد.. مادرم به هر روشی متوصل شد، ختم دعا و صلوات نذر و نیاز ،پای پیاده زیارت رفتن... بی فایده بود ... ده سال از ازدواجمون گذشت... خانواده من طبق عرف اونزمان فکر می کردن زهرا باید بسوزه و بسازه، اما من که درک میکردم چقدر ارزوی مادر شدن داره بهش پیشنهاد دادم که جدا بشیم .. حتی قبول کردم همه مهریه اشو هم بدم... میدونستم خودشم همینو میخواد، اون فقط بیست و پنج ساله بود، هنوز وقت داشت تا دوباره ازدواج کنه و مادر بشه اما از برخورد خانواده اش و رفتار خانواده من میترسید... بهش اطمینان دادم مثل کوه پشتش هستم..فقط تصمیم بگیره... وقتی با شرم و حیا بهم گفت شاید اینجوری برای هردومون بهتر باشه دلم براش سوخت ... طفلک برای چیزی که حق اون بود بازم باید اینطور با شرم و حیا می گفت... خودم با پدرش صحبت کردم اولش مثل هر پدری جوش آورد و عصبانی شد که میام خودم دهنش و خورد می کنم تا دیگه حرف طلاق نزنه.. اما من بهش گفتم این من بودم که پیشنهاد دادم .. اینقدر گفتم و گفتم و بیشتر هم از عذاب وجدان خودم ،تا پدرش راضی شد با اهل خونه شون مشورت کنه... کم کم زمزمه های طلاق ما بلند شد، مادرم قیامت کرد... طفلک زهرا اون روزا خیلی شرمنده اش شدم اما دم نزد.. هرچقدر مادر و خواهرام بیشتر زهرارو با نیش و کنایه اذیت می کردن ،زهرا عزمشو برای طلاق بیشتر می کرد با اینکه بارها و بارها به همه گفته بودم خودم خواستم اما گوششون بدهکار نبود و همش به زهرا نیش و کنایه میزدن.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بلاخره یکروزکه با حاجی از حجره اومدیم خونه، در کمال ناباوری خونه مثل میدون جنگ شده بود ،کلی ظرف های چینی جهیزیه زهار وسط حیاط شکسته بود، یه قالیچه سوخته بود، اثری از زهرا نبود مادرم ناله و نفرین می کرد که دختره دیوانه است ببین چی کار کرده... خواهرام دور مادرمو گرفته بودنو هر کدوم یه جوری ماجرا رو تعریف می کردن که اگر من ده سال با زهرا زندگی نکرده بودم باور می کردم دیوانه ای چیزیه...سراغشو گرفتم ،مادرم همینطور که به سینه می کوبید و نفرینش می کرد گفت بعد از این ابرو ریزی رفت... فورا رفتم خونه پدر زنم... اونجا هم سر و صدا بلند بود معلوم بود دارن زهرارو بابت کاری که کرده مواخذه می کنن... درو کوبیدم و بلند صداشون زدم ... پدر زنم درو باز کرد و گفت بفرما علی آقا این فکر خامو شما تو سر این دختر انداختی ببین چی شد .. من میدانستم .. حرمت ها ریخت .دوستی و فامیلی چندساله ما بهم خورد .. همین الان این خیره سرو میارم تا از زن حاجی عذرخواهی کنه شاید ببخشندش برگرده سر زندگیش... فورا گفتم نه حاجی نمی خواد ،فقط اومدم از زبان زهرا بشنوم چی شده... زهرا با مظلومیت گفت مادرت و خواهرت هر روز با زبون ازارم میدن، امروز بهم گفتن زنی که دنبال طلاقه کسیو زیر سر گذاشته .. بهم گفت کور خوندی نه مهری بهت میدم نه میزارم یک تکه از جهیزیه تو ببری، با اون طرف به ریش ما بخندی... منم عصبانی شدم نفهمیدم چی کار می کنم همه چیز و شکستم و اتیش زدم... گریه های زهرا دلمو خون کرد من میخواستم همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه و خانواده طهرا پذیرای طلاقش بشن ،اما دیگه بیش از این صلاح نبود طلاق عقب بیفته، همونجا با پدر زنم قرار صبح رو گذاشتم و رفتیم دفترخانه ای و زهرا رو طلاق دادم... هرچند زهرا چیزی نمی خواست اما مهرشو تمام و کمال پرداخت کردم تا لااقل پس اندازی داشته باشه و بواسطه پولش بتونه دوباره ازدواج کنه...که البته همینم شد کمتر از یکسال بعد زن مردی زن مرده شد که از سال ها پیش مشتری آقاش بود .. بعد ها شنیدم پنج تا فرزند داره ،خیلی براش خوشحال شدم زهرا قلب پاکی داشت لیاقت مادر شدنو داشت... اصلا لازم نبود من از طلاق حرفی بزنم، محضردار دوست صمیمی حاجی بود وقتی از دفترخونه اومدم حجره حاجی بغلم کرد و گفت خوب کردی پسرجان .. آب ریخته اگر جمع بشه هم کثیفه ... دیگه صلاح نبود زهرا برگرده تو خونه ای که حرمتشو زیر پا گذاشته... خیلی جالب بود فکر می کردن من بخاطر بی حرمتی ای که به مادرم شده بود زنمو طلاق دادم ،اما من نیتم چیز دیگه ای بود...که خدارو شکر انجام شد... از سیو دو سالگی تا همین الان مجردم... بعد از طلاقم بارها و بارها مادرم و خواهرام برام دخترانی درنظر گرفتن ... دختران مجردی که حتی با وجود مشکل من و واقف بودن به این موضوع باز هم حاضر بودن با من ازدواج کنن اما من هرگز زیر بار نرفتم میدونم جهانم پس ذهنم همیشه دلخوش به عشقت بودم ... مطمئن بودم یکروز بهم میرسیم... حرف های علی تموم شد و من به حرف های زهرا خانوم راجع به حکمت خدا فکر می کردم ..حتما بچه دار نشدن و طلاقش تو جوونی حکمتش این بود که الان بهم برسیم... از علی راجع به خانواده اش پرسیدم _حاجی سال پنجاه یه شب تو خواب سکته کرد و فوت کرد مادرم هم چندسال پیش بعد از یک دوره سخت بیماری عمرشو داد به شما... بهش تسلیت گفتم ... منم راجع به این سی و چندسال مختصر توضیح دادم... علی هم بابت فوت عزیزانم تسلیت گفت.. اینقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم هوا روشن شده.. علی باخنده گفت من تابحال یک روز نشده حتی دیر برم سرکار حالا بخاطر شما امروز کلا نمیرم... _وای نه برو استراحت کن که بتونی بری سرکارت من دیگه مزاحمت نمیشم... اولا من زنگ زدمو‌ مزاحم شدم ،خودمم باید قطع کنم ..دوما تازه پیدات کردم نمی تونم به این راحتی ازت دل بکنم خانوم برو استراحت کن ناهار بریم یه جای خوب....کباب بزنیم بر بدن... خندیدمو گفتم هنوزم شکمویی .. علی از ته دل میخندید و من دلم براش تنگ میشد...بلاخره به سختی از هم دل کندیمو تلفنو قطع کردیم... روی تخت دراز کشیده بودم عکسشو توی دستم گرفته بودم و به اینده فکر می کردم... با صدای زینب همسر حسن از خواب بیدار شدم خیلی کم خوابیده بودم چشمام پف کرده بود خمیازه ای کشیدمو گفتم مگه ساعت چنده؟؟؟ ازجام بلند شدم با یاداوری دیشب کلی سرکیف شدم... از اتاق که بیرون اومدم خانوم جان نگران نگاهم کرد... صبح بخیری گفتمو لبخند زدم... _صبح نزدیک به ظهرت بخیر .. نگران شدم مادر... هیچوقت اینقدر نمیخوابی... چیزی نیست دیشب خوابم نبرد دم دمای صبح خوابیدم... رفتم سراغ گلدونی که شاخه گل هام داخلش بود گل هارو مرتب کردم و گذاشتم روی میز ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهى...! در سڪوت شب ذهنمان را آرام ڪن. و ما را در پناہ خودت بہ دور از هیاهوے این جهان بدار. الهۍ شبمان را با یادت بخیر ڪن. ⭐شبتون خوش🌙💖۱ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌹آدمی به خودیِ خود ، نمی‌افتد . اگر بیفتد ، از همان سمتی می‌افتد که به خدا تکیه نکرده است 🌹همیشه در هر حادثه ای به خودت بگو: یه خیری تو این اتفاقی که الان برای من افتاده هست مطمئن باش خدا راه رو به تو نشون میده 🌹 به خدا اعتماد کن او هر چیزی را به قشنگ ترین حالت ممکن به تو می دهد؛ اما در زمان خودش...! ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد هم یکم خودمو مرتب کردم.. خانوم جان موشکافانه نگاهم می کرد، انگار میخواست حرفی بزنه اما چیزی نمی گفت .. _خانم جان چیزی شده؟ مشکوک نگاهم می کنید... والا جهان خانوم از دیشب یه طور دیگه شدی.. همش لبخند داری.. سرحالی... کارهای عجیب می کنی... معمولا از خواب بیدار میشی سرحال نیستی .. الان حتی داری ارایش می کنی... _حالا این خوبه یا نه؟ +خوبه ولی اگر خبریه به منم بگو... _چه خبری؟؟ +گفتم شاید پشت اون گل ها چیز خاصی باشه .. یه طوری میچینیشون انگار میدونی کی فرستاده... _خندم گرفت، هنوزم نمی شد چیزیو از خانوم جان پنهان کرد... کنارش نشستم دستشو گرفتم و گفتم:اره میدونم کی فرستاده؟ یه عاشق قدیمی... خانوم جان فورا به سمتم برگشت و بی درنگ گفت علی؟ پس هنوز یادش بود حتی اسمشو.. بعد از اینهمه سال... سرمو تکون دادم، نمی دونم چرا اشکام چکید ..حتما اشک شوق بود... خانوم جان هم گوشه چشمشو پاک کرد و گفت :جهان خانوم خداروشکر ... سال هاست فکری مثل خوره تو سرمه .. از وقتی جهانگیرم پر پر شد .. فکر می کردم تاوان دل شکسته تو و علیه...من نباید اونطور شما رو جدا می کردم.. خودخواهی کردم، می خواستم بری پاریس و افتخار من بشی... که شدی....خداروشکر زنده ام و این روزا رو میبینم... دستشو گرفتمو بوسیدم و گفتم خانوم جان هر چیزی سر وقت خودش خوبه اتفاق بیفته، برای من و علی وقتش الان بود ... با خودم فکر کردم شاید منم وقتی میفهمیدم علی ناباروره ،ارزوی مادر شدن جاشو به عشقم میداد .. شاید اونی که بعد از چندسال طلاق می گرفت من بودم..وقتش الان بود که من هم مادر بودم هم میتونستم عشقمو داشته باشم.... خانوم جان بهم گفت از علی دعوت کنم بیاد خونمون... گفتم ناهار قراره بریم بیرون بعدش حتما میارمش... با وسواس خاصی حاضر شدم سعی می کردم طوری لباس بپوشم که علی دوست داشته باشه، ارایش ملایمی کردم و از عطری زدم که میدونستم علی عاشق بوشه.. گوشواره ای که سال ها پیش علی بهم از طرف مادربزرگش هدیه داده بود انداختم گوشم و روسریمو سرم کردم... راس ساعت یک علی اومد دنبالم ... دیگه برام مهم نبود کسی ببینه جلوی چشم های حسن رفتمو سوار ماشینش شدم... علی برام دسته گلی زیبا گرفته بود و داد دستم... باهم رفتیم سمت اقدسیه یه باغ رستوران ...فضای عالی و نون داغ کباب داغ ... شوخی های بامزه علی .. عاشقانه های خاصش همه و همه خاطراتی شیرینو برام از اولین قرار ناهارمون رقم زد... موقع برگشت به علی اصرار کردم بیاد داخل و خانوم جانم میخواد ببینتش... علی هول شده بود، گفت آخه دست خالی که نمیشه، لااقل بزار یه شیرینی ای چیزی بگیرم... کنار شیرینی فروشی ایستاد، یه جعبه بزرگ شیرینی خرید .. با هم رفتیم خونه ..علی مثل جوونای بیست ساله خجالتزده با خانوم جانم سلام و احوال پرسی می کرد .. دوزانو جلوی خانوم جان روی زمین نشسته بود و هرچی خانوم جان می گفت فقط گوش میداد ... هرچقدر گفتم بلند شو روی مبل بشین، می گفت خجالت می کشیم جلوی خانوم جان ... خندم گرفته بود، همه شوخ طبعی و پررویی اش فقط برای من بود، در مقابل خانوم جان از خجالت تا بناگوش قرمز شده بود... بلاخره با کلی خجالت و عذر خواهی کنار خانوم جانم روی مبل نشست... تمام مدت من با خنده حرکاتشو نگاه می کردم ..انگار نه انگار نزدیک شصت سالشه... خانوم جان یهو طرف من برگشت و گفت:جهان خانوم میبینم که با دیدن علی آقا گل از گلت شکفته ... خندمو جمع کردمو با خجالت گفتم نه خانوم جان به صحبت های شما گوش میدادم... خانوم جانم هم گفت مطمئنم حتی یک کلمه از حرف های منو متوجه نشدی... هرسه خندیدیم و چه شیرین بود اون لحظه... علی اینقدر عجله داشت که دو روز بعد اکرم خانوم با اعظم خانوم اومدن خونمون و قرار عقد گذاشتن... خانوم جانم با رضایت گفت اختیار دار خودشه ... اکرم خانوم مدام قربون صدقه ام میرفت و می گفت اینقدر خوشحال شده برادرش گفته دوباره جهان خانومو پیدا کردم و با ذوق می گفت :پاگذاشتن تو این خونه بعد از اینهمه سال برای من مثل رویا بود... چشماش خیس شد، اروم گفت کاش مادرم بود و خوشبختی اقا داداشمو میدید... اعظم با خنده گفت آبجی مثلا اومدیم قرار عقد برادرمونو بزاریما... خانوم جانم سراغ صدیقه خانومو گرفت .. اکرم خانوم با ناراحتی گفت:والا خواهرم بعد از انقلاب بخاطر شغل همسرش رفت قم .. اولش قرار بود دو سال باشه اما خاک قم گیراست دیگه موندن... خانوم جانم با لحن شوخی گفت شرط و شروطی ندارید؟. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانوم جانم رو به اکرم خانوم چشمکی زد و گفت: بهر حال بقول صدیقه خانوم جنگ اول به از صلح آخر... اکرم خانوم شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت والا ما شرمنده شماییم، خداشاهده به اعظم گفتم آخه ما با چه رویی بریم اونجا؟ خانوم جانم با روی خوش گفت دیگه رسیدن این دو تا عاشق بهم کار خداست، مطمئنم آسمون بیاد زمین یا زمین بره آسمون اینبار برای همن..‌ منو شما کاره ای نیستیم وقتی اون بالایی خودش همه چیزشونو جفت و جور کرده... با بچه هام تماس گرفتم ،با اینکه فکر می کردم گفتنش سخت باشه اما عشق قدرتی بهم داده بود که راحت باهاشون صحبت کردم... هرچند هردو غافلگیر شده بودن و البته حق هم داشتن ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود ..اما با روی باز به تصمیمم احترام گذاشتن ...نتونستن خودشون در مراسم ما باشند اما قول دادم هرچه سریعتر همراه علی یه سفر بریم فرانسه و ببینیمشون.. چند روز بعد مراسم عقد کنون من بود ...کت و دامن شیری شیکی خریدم به همراه روسری کرم. علی بهم گفت هرطور راحتم لباس بپوشم ..اما خودم از شوهر خواهراش خجالت می کشیدم خصوصا شوهر صدیقه خانوم که روحانی بود و قرار بود محرمیت مارو بخونه... وقتی بله رو گفتم احساس کردم دلم سبک شد انگار بار غمی که سال ها تو دلم خونه کرده بود به یکباره از بین رفت... اکثر حاضرین برای ما اشک شوق میریختن .. واقعا باورش سخت بود بعد از سی و هشت سال به هم رسیدن... بله منو علی اواخر سال هفتاد با هم ازدواج کردیم، تنها شرط من زندگی در کنار خانوم جانم بود که علی هم با روی باز قبول کرد.. درست یکماه بعد از ازدواج ما خانوم جان برای همیشه مارو ترک کرد .. انگار حالا که خیالش از بابت من راحت شده بود اونم رفت تا به عشقش بپیونده... بچه هام زندگی خوبی دارند و خوشبختن، نوه هام بزرگ‌ شدن، پاوه حتی پنج تا نوه هم داره... معمولا چند ماه در سال با علی میرفتیم فرانسه به بچه ها سرمیزدیم ،اما چندسالیه برای علی مسافرت سخت شده بهمین خاطر از سال ۹۳ با وجود این گوشی های هوشمند و شبکه های اجتماعی که راحت میتونم با بچه ها در ارتباط باشیم دیگه نرفتیم ...البته قبل از کرونا بچه ها اومدن پیشمون... اقدس عزیزم قبل از کرونا به رحمت خدا رفت ،اما بچه هاش و نوه هاش که منو خاله جهان صدا میزنن هنوز باهام در ارتباطن و حالمو میپرسند... در کنار علی زندگی عاشقانه ای دارم و خدارو شکر می کنم بابت همه اتفاقات قشنگ زندگیم...♥️ پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگاهی تو آینه به خودم انداختم صورت پهن و سفیدم با رژگونه‌ی صورتی زیباتر شده بود. ابروهای پهن و مشکیمو دخترونه برداشته بود و خوش حالت تر از قبل توی صورتم خودنمایی میکرد. آرایشگر نگاهی به زهره انداخت و گفت: ماشالله ... هزار ماشالله عروستون واقعا زیباست ... زهره لبخندی زد و گفت: صدالبته که زیباست، شماهم کم هنرمند نیستی عزیزم ممنونم لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: مرسی واقعا عالی شده ... زهره خندید و گفت: چشم و ابروی مشکی خیلی جذابه، کمتر کسی رو دیدم که اینجوری چشماش مشکی باشه... همون لحظه صدای زنگ گوشیم حواسم رو به خودش جلب کرد،اسد بود؛ جواب دادم: سلام.. صدای مردونه ی اسد از پشت خط به گوشم رسید: سلام عزیزم ... آماده ای؟ گفتم: آره، کارم تموم شده... اسد گفت: پنج دقیقه دیگه دم درم.. تلفن و قطع کردم؛ زهره شنل رو کشید روی سرم و گفت: آقا داداشم یه کم حساسه...دوس نداره خوشگلیای زنشو کسی ببینه... حرفی نزدم و با ذوق به خودم تو آینه خیره شدم، چند لحظه بعد صدای زنگ در آرایشگاه به صدا در اومد و شاگرد آرایشگاه با شوخی و خنده قبل از ورود اسد ازش شیرینی گرفته بود.... صدای دست زدن و تبریک میومد، سعی کردم جلوم رو ببینم.. اسد نزدیکتر شد، آرایشگر گفت؛ آقا دوماد روشو بگیر، اینطوری جلو پاشو نمیبینه‌ها.. اسد شنل ساتن نباتی رنگمو عقب تر داد... نگاهمون توهم گره خورد. چشمای وحشیش برقی زد و زیر لب گفت: خیلی ماه شدی ... زهره اومد کنارمون و گفت: راه بیفتیم داداش مهمونا منتظرن کلی کار دارین هنوز.. با راهنمایی های فیلمبردار سوار شدیم و راه افتادیم به سمت باغی برای عکاسی ... عکاس ژستهای مختلفی میداد و با هربار نزدیک شدنش بهم تپش قلبم بیشتر میشد ... موقع گرفتن عکس تکی نگاش کردم. کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید و کراوات قرمز رنگ ... بخاطر ورزشکار بودنش هیکل جذابی داشت. نگاهش بهم افتاد و بالبخند جوابمو داد... تو راه تالار اسد گفت: شكيبا ... با لبخند گفتم: جانم؟ نگاه عاشقانه ای بهم انداخت و گفت: اولین باری که دیدمت آرامش نگاهت جذبم کرد، هفده سال دختر خونه بودی، از این به بعد خانوم خونه ی منی، خیلی دوستت دارم... خندیدم و گفتم: منم ... راهی تالار شدیم تا شروع کنیم زندگیمون رو........... صدای کل کشیدن و دست و بوی اسپند همه جارو پر کرده بود. مامان فخری با چشمای پر از اشک منو تو آغوشش گرفت و بهم تبریک گفت... عطیه خانم، مادر اسد، به سمتمون اومد ... محکم پسرش رو تو بغلش گرفت و صورتش رو بوسه بارون کرد، به من که رسید سری تکون داد و گفت: عروس مبارکت باشه ... متوجه نگاه فامیل شدم، لبخند زورکی زدم و گفتم: ممنونم.. زن دایی کوچیکم با پرویی گفت: مادرشوهر عروستو نبوسيديا! عطیه خانوم با زیرکی گفت: خدا تومن پول آرایشگاه نداده که من و تو با ماچ و بوسه‌مون خرابش کنیم دختر ... راه و باز کنین عروس دوماد به مهموناشون برسن ... اسد دستم رو گرفت و به سمت مهمونا رفتیم، با همه سلام علیک کردیم و بهشون خوش‌آمد گفتیم، فامیلای هر دو طرف بودن و جمعیت زیادی بود. زهره و راحله خواهر بزرگتر اسد، به سمتمون اومدن، زهره همونطور که روبوسی نمادی جلو مردم باهام میکرد گفت: شنلتو در نیاری ها! نگاهی بهش انداختم و حرفی نزدم، یادم نمیاد اسد چیزی گفته باشه. به اتاق عقد رفتیم؛ بابا فرامرز و مامان فخری کنارهم نشسته بودن، چشمم افتاد به شيما، خواهر کوچیکم، که با پیراهن عروس کوچیک سفید رنگی تو آینه ی روبروش به خودش با لذت نگاه میکرد... خنده ام گرفته بود. حاج آقا بعداز سلام و صلوات خطبه ی عقد و جاری کرد... عطیه خانوم با چشمای اشکی گردنبندی رو به گردنم انداخت و رو به اسد گفت کفت چقدر جای بابات خالیه پسرم ... خوشبخت بشین ... تشکری کردم و به سالن اصلی رفتیم. مهمونا مشغول بزن و برقص بودن، زندایی کوچیکم که اسمش سحر بود اومد کنارمون و گفت: شکیبا جان عزیزم بیا شنلتو دربیارم برات... مشغول باز کردنش شده بود که همزمان زهره اومد کنارش و دستشو پس زد و گفت: نه نه ... عيبه جلو مردم وا نکنی یه وقت.. زندایی سحر گفت: وا ...چه عیبی عزیزم؟ زهره پشت چشمی نازک کرد و عمدا طوری که اسد صداشو بشنوه گفت: داداش خوشش نمیاد سحر خانوم، از بی حجابی بدش میاد.. زندایی که سرتق تر از این حرفا بود رو به اسد گفت: آره آقای داماد؟ نه بابا، فکر نکنم اینهمه مهمون و دختردایی و دخترخاله بی حجاب دارن میرقصن، دامادمون بدش میومد که اینطوری با ذوق به مهموناش نگاه نمیکرد.. همزمان که شنل و از سرم در آورد و رو به زهره گفت: بعدشم...خدا تومن پول آرایشگاه ندادین که زیر دو متر پارچه قایمش کنین....! بعدم اینجا همه زنن،اینجا نامحرمی نیست. زهره با اخم نگاهی به اسد انداخت. اسد گفت: اشکالی نداره فقط مردا اومدن سرت کن شکیبا جان.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باشه ای گفتم و روبه زندایی گفتم زندایی جون مهمونا دارن نگامون میکنن.. راحله که کنار مادرش از دور نظاره گر بود اومد سمتمون و گفت بیا زهره، چکار به این کارا داری.......... تا آخر مجلس عطيه خانوم و دختراش تو قیافه بودن، بعد از رقصیدن نشستیم تو جایگاه و گفتم: اسد جان.. اسد عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت: جانم ... گفتم اگه از مدل لباس خوشت نمیومد خب میگفتی... اسد سری تکون داد و گفت: نه مشکلی نیست... فقط اخر مجلس آقایون اومدن حجابتو سرت کن، نمیخام از فرداشب نقل مجالس شیم. سری تکون دادم و به جمعیت خیره شدم... اون شب بعداز کلی گریه کردن شیما و اشکای یواشکی مامان و بابا مراسم عروس کشون تموم شد و وارد خونه مون شدیم. خیلی خسته بودم رفتم جلوی آینه نشستم و مشغول باز کردن گیره ی موهام شدم. اسد اومد کمکم. بعد از درآوردن لباس عروسم با کمک اسد، لباس راحتی پوشیدم و روی تخت ولو شدم و اسد هم اومد کنارم دراز کشید..... با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم؛ نگاهی به ساعت انداختم ... هفت تموم.. بدنم از خستگی دیشب درد میکرد، از جام بلند شدم گوشیم رو برداشتم، مامان زنگ زده بود. دوباره باهاش تماس گرفتم، صداش تو گوشم پیچید؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود: سلام مامان... - سلام دخترم، خوبی مامان حالت خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم خوبم ممنون.... مامان پرسید اسد خوبه؟ گفتم خوبه هنوز خوابه ... مامان ادامه داد: خب دخترم خودت حالت چطوره خوبی؟ خندیدم و گفتم؛ مامان چقدر حالمو میپرسی مامان گفت: بچه ای دیگه دختر منظورم اینه دیشب همه چی خوب بود مشکلی نداشتی؟ با یادآوری دیشب خجالت زده گفتم آره ... خوبم، مامان گفت: عطیه خانوم ازمون خواست رسم قدیم و بجا بیاریم منم گفتم مشکلی نیست هرکسی رو که خواستین بفرستین مثل اینکه اسد اجازه نداد.. نمیدونم چه کاریه با برگه سلامت بازم اینکارا ... بگذریم.. تو برو یه دوش بگیر، صبحانه‌تو از قبل گذاشتم برات، یه چای درست کن، ظهر نوبت آرایشگاهت دیر نشه.. چشمی گفتم و تلفن و قطع کردم. اسد با صدای من بیدار شده بود؛ گفت: صبح بخیر خانوم خانوما... خجالت زده نگاهمو به سمت دیگه ای دوختم و گفتم: سلام.. صبحت بخیر.. اسد خندید و گفت؛ خیلی خوابم میاد اما بیدارم کردی، گفتم؛ ببخشید من میرم دوش میگیرم، تو بخواب اسد. قبل از اینکه حرفی بزنه سریع بلند شدم و به سمت حموم رفتم....... از اینکه امروزم آرایشگر دوباره بخواد موهامو اینطوری درست کنه غصه ام گرفته بود... از حموم بیرون اومدم، حوله ام رو دور خودم پیچیدم ... اسد رو بهم گفت: تنها میری آرایشگاه؟ گفتم نه قرار زهره باهام بیاد ... سری تکون داد و گفت: پس بهش زنگ بزن آماده باشه میریم دنبالش بعد از چندتا بوق صدای سرد زهره پیچید تو گوشم: بله ... - سلام آبجی زهره خوبی؟ زهره بعد از مکثی گفت: سلام ممنون.... ادامه دادم: آماده میشی بیایم دنبالت بریم آرایشگاه؟ زهره انگار از قبل آماده‌ی جواب دادن بود فورا گفت: نه ... نمیتونم کلی کار ریخته سرم... ناچار گفتم: آبجی راحله چطور؟ اون میاد؟ زهره گفت: نه زنداداش راحله ام وردست مامان کمکش مونده.. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. تنهایی راه افتادیم سمت آرایشگاه. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد، همینطور که مشغول بود گفت: تنها اومدی امروز عروس خانوم؟ لبخندی زدم و گفتم: همراهام امروز کار داشتن.. آرایشگر که حالا فهمیده بودم اسمش مهساست، خندید و گفت: اونطور که خواهرشوهرت دیروز بهت چسبیده بود گفتم امروزم همراهته حتما لبخندی زدم و چیزی نگفتم، بالاخره از یک محله بودیم و نمیخواستم پشت سرشون حرفی باشه. بحث و عوض کردم و گفتم: مهسا جون آرایش امروزم ساده باشه موهامم ساده باز باشه سری تکون داد و مشغول شد. دو ساعت بعد آماده بودم. پیراهن ساده ی کرم رنگی پوشیدم که تا روی زانوهام بود و آستینهاش حلقه ای بودن. مانتوی بلندی تنم کردم که لختی پاهام معلوم نباشن و شال حریر کرم رنگی سرم کردم تا بهونه به دستشون ندم. پاتختی تو رستوران کوچیکی برگزار میشد، اسد منو به رستوران رسوند و بعداز احوالپرسی جزئی با فامیل رفت تا به کاراش برسه... فاميلای من و اسد تو دسته شده بودن و هرکدوم یه قسمت نشسته بودن، از همون بدو ورود متوجه جو سنگینی که ایجاد شده بود، شدم. مامان به سمتم اومدم و منو تو آغوشش گرفت، زیر گوشم گفت: نمیدونم چرا عطیه خانوم و دختراش تو قیافه ان، دخترم تو اهمیتی نده و مثل همیشه خانوم باش.. چشمامو باز و بسته کردم و گفتم: خیالت راحت مامان.........کادوهای فامیل که اکثرش مبلغ نقدی بود داده شد، طبق رسوم باید پول رو میزاشتم تو سینی و میبردم به مادرشوهرم تعارف میکردم و اون هم مبلغی به عنوان شاباش بهم میداد و سینی رو بهم برمیگردوند.. سینی رو به سمتش گرفتم، از دستم گرفت و گذاشت رو میز خودش، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از جاش بلند شد و گفت: خوشبخت بشی عزیزم این کادوهام برات نگه میدارم رفتیم خونه بهت میدم.. حرفی نزدم و بعداز رقص و خوردن شربت و شیرینی، مراسم تموم شد. همگی رفته بودن و فقط خودمون خانواده‌ها مونده بودیم. شیما با بچگی گفت: آجی.. سینی کادوها و پولت، برم بیارم؟ عطیه خانوم چشماشو ریز کرد و گفت: شكيبا جان میدونی که خرج عروسی با بچم اسد بوده، الانم کلی بدهی داریم، جیب تو و اسد نداره، میبرم خونه شب بفرستش بیاد حساب و کتاب کنیم بدم بهش... مامان دخالتی نکرد و مشغول جمع کردن کیف و وسایلاش شد. نگاهم افتاد به راحله و زهره که باهم اشاره رد و بدل میکردن، به آرومی گفتم هرطور خودتون ميدونين... عطیه خانوم که خیالش راحت شده بود، اشاره ای به راحله زد و گفت بریم مادر اسد که ما رو نمیرسونه حالا خودش زن داره.. زهره گفت زنگ زدم به سهراب مامان الان میاد دنبالمون... همزمان اسد هم رسیده بود رو بهشون گفت: بیاین سوار شیم برسونمتون... عطیه خانوم با مظلومی گفت: نه مادر.. تو خودت خسته ای زن و مادر زنتو ببر.. با تعجب از این تغییر موضع ناگهانی، راه افتادم به سمت ماشین. من و مامان نگاهمون رفت به سمت اسد که وسطشون ایستاده بود و با دقت به حرفای مادرش گوش میداد... بعداز رسوندن مامان و شیما با خستگی وارد خونه شدم، ظرف غذاهایی که مامان داده بود و گذاشتم رو میز آشپزخونه و رفتم تا دوش بگیرم. از حموم اومدم بیرون اسد با لبخند گفت: لباسات رو بپوش بریم خونه مامان عطی،بهش گفتم شب میریم اونجا.. سری تکون دادم و آماده شدم. خونمون فاصله ی زیادی نداشت حدودا ۵ دقیقه ای با ماشین راه بود. وقتی رسیدیم زهره و شوهر و بچه هاش هم بودن. راحله مجرد بود و حدودا بیست و شش سالش بود... سرگرم بچه ها بودم که دیدم عطیه خانوم طوری که صداش رو همه بشنون گفت: اسد جان مامان، با سهراب نشستیم تموم حساب کتاب هارو انجام دادیم، با هدیه عروسی و خرج تالار و آرایشگاه و همه چی، یه مقدار بدهکار شدی که با پول کادوی امروز بی حساب میشی، الان میگم که فردا روز ازم حساب نخوای... اسد با بیخیالی گفت: باشه مادر درست میشه.. غصه نخور ... عطیه خانوم گفت: والا نمیدونم این آرایشگاها پول خون باباشونو از مردم میخان... چه خبرش بوده با این قیمتش.. زهره پشت سرش زود گفت: کاری هم انجام نداد ، اتفاقا اصلا آرایشش قشنگ نبود...! خجالت زده از اینکه جلوی آقا سهراب این حرفا رو میزدن ، نگاهی به اسد انداختم که بیخیال به حرفاشون گوش میداد. مامان عطی گفت؛ شكيبا ما شام خورديم، اسد بچه ام عادت نداره غذای مونده بخوره، املت میخورین براتون درست کنیم؟ سری تکون دادم و گفتم؛ فرقی نداره؛ خودم درست میکنم... زهره با پوزخند گفت نه بابا شما تازه عروسی فعلا بشین دست به سیاه و سفید نزن ... متوجه نمیشدم چرا اینجوری رفتار میکردن... همزمان که راحله رفته بود املت درست کنه ، مامان عطی زیرچشمی نگاهی به من و اقا سهراب انداخت و گفت؛ نمیدونی صاحب تالار چقدر ازم تعریف میکرد، میگفت چه مادر مهربونی، شما دختر خدابیامرز حاج یزدان هستین؟ شما کجا و اینجا کجا ؟باعث افتخاره... زهره و راحله هم از بین اینهمه جمعیت شناخت، میگفت اصالت از خودتون و فامیلات میباره... سهراب هم با سادگی گفت؛ مامان عطى ماشالله خیلی فامیل دارینا.. مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ آدم باید اصالت داشته باشه، طایفه سرشناس داشته باشه. راحله صدامون کرد بیاین شام آمادست... رفتیم تو آشپزخونه و اسد با اشتها مشغول خوردن شد. راحله نگاهی بهم انداخت و گفت؛ راستی زنداداش، اون دخترعمو کوچیکت چرا اینطوریه؟ با تعجب گفتم؛ چطوری؟ راحله گفت؛ آخه کیو دیدی با اون هیکلش بیاد وسط مجلس؟ كم كمش صد کیلو وزنشه... چه اعتماد به نفسی داره... غذا تو گلوم گیر کرده بود، جواب دادم آدم چاق دل نداره؟ نباید تو عزا و عروسی شرکت کنه؟ راحله همزمان خنده‌ای کرد و رو به زهره گفت؛ شكیبا ناراحت شد... اسد نگاهی بهم انداخت و روبه راحله گفت؛ چکار به این کارا داری تو آخه... راحله ترسیده از اینکه اسد عصبانی شه، ظرف خیارشور و آورد جلوش گذاشت و گفت؛ بخور داداش تو کار زنا دخالت نکن ببین چه ترده.. تضاد رفتاری رو قشنگ حس میکردم، سعی میکردم به روی خودم نیارم. بعد از کلی تعریف مامان عطی از خودش و خرج عروسی برگشتیم خونه... نمیدونم چرا اما اونطور که باید سرحال نبودم حس خوبی نداشتم. اسد نگاهی بهم انداخت و گفت؛ ساکتی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی خسته‌ام... و دیگه حرفی نزدم.. روز بعد بیدار شدم و صبحانه رو حاضر کردم. خیره به چای روبروم شدم، بخاطر نو بودن کتری اونطور که باید طعمش خوب نشده بود. اسد بیدار شد و با حوله رو دوشش اومد کنارم؛ لبخند زد و گفت؛ به به ... سلام خانوم خونه.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خوشرویی جوابشو دادم، بعداز اینکه صبحانه شو خورد از جاش بلند شد. پرسیدم؛ کجا میری؟ گفتم میرم باشگاه ،برمیگردم... بعد اینکه اسد رفت ،شیما خواهرم زنگ زد ،از دوریه من گریه میکرد،قربون صدقه‌ی شیما رفتم و سعی کردم آرومش کنم. بعد از چنددقیقه بابا گوشی رو برداشت و حالمو پرسید، و برای شام دعوتمون کرد‌. موقع قطع کردن گفت که مامان به راحله زنگ زده و اونارو هم دعوت کرده اما مامان عطی گفت فشارش بالا رفته و ناخوش احوال نمیتونن بیان. به اسد زنگ زدم و بهش اطلاع دادم، خودمو با کارای خونه مشغول کردم. غروب شد به خونه ی مامان رفتیم و مثل همیشه با روی باز ازمون استقبال کردن. شیما از کنارم تکون نمیخورد و بهم چسبیده بود... بابا رو به اسد گفت؛ خب پسرم کارای مغازه به کجا رسید؟ اسد گفت؛ والا اینی که امروز دیدم هم جاش عالیه و هم قیمتش مناسب، حالا قرار شد فردا برم برا قرارداد. بابا سری تکون داد و گفت؛ مطمئنی میتونی از عهده اش بر بیای؟ قصابی شغل سختیه، باید چم و خم کار رو بلد باشی، گولت میزنه، خیلی باید حواست باشه.... اسد سری تکون داد و گفت؛ خیالتون راحت باباجان من یه رفیق دارم از شمال مال زنده رو با قیمت مناسب برام میاره. مامان صدامون کرد و رفتیم برای خوردن شام. حدودا یک ماهی از عروسیمون گذشته بود، اسد مغازه رو اجاره کرده بود و قصابی رو به راه کرد، غروبا هم میرفت تو باشگاه بدنسازی دوستش کمک مربی. اکثر مواقع موقع رفتن به مغازه همراش میرفتم خونه مامان عطی تا هم حوصلم سر نره هم تنها نمونم خونه. صبح زود گوشیش زنگ خورد، متوجه اسم راحله شدم، گوشی رو بهش دادم، بعداز مکالمه کوتاهی متوجه شدم که مامان عطی دیشب حالش بد شده و بردنش بیمارستان. چون قبلا عمل باز قلب کرده بود و سابقه فشار بالا داشت. لباسم رو پوشیدم و باهم به خونشون رفتیم، ظاهرا حالش خوب بود؛ با دیدنمون چشماش و بست. اسد دستش رو گرفت و گفت: مامان .. حالت خوبه؟ راحله چرا به من زنگ نزدی دیشب ببرمتون آخه؟ مامان عطی با صدای آرومی گفت؛ نه مادر ... تو خودت خسته ای از صبح تا شب داری جون میکنی واسه یه لقمه نون.. سهراب و زهره اومدن بردنم، تو برو مادر برو به کارت برس اول صبحی اینجا نمون. بعداز رفتن اسد، رفتم تو آشپزخونه کمک راحله، همیشه من سعی میکردم اون و به حرف بگیرم؛ با اینکه دختر پر حرفی بود اما دریغ از یک کلمه حرف یا درد دل موقع کار کردن.... نمیدونم علت اینهمه سکوت و خودشو گرفتن چی بود. از حرفاشون متوجه شدم بعدازظهر قرار بود خاله مهری و دختراش بیان به دیدنش... مامان عطی که انگار حالش خیلی بهتر شده بود رو به راحله گفت؛ دختر انقدر برنج نریز برا نهار، دوتا پیمونه کوچیک کافیه ... قرمه سبزی دیروزم هس دیگه چیزی نزار.. تعجبم از این بود که اینهمه از خود تعریف میکرد ما غذای مونده نمیخوریم و سفره مون همش رنگ و وارنگ، چطور میتونست اینهمه خساست به خرج بده.............. ظهر از بس غذا کم بود از خجالتم نتونستم بیشتر از چهار تا قاشق برنج بخورم و خودمو کنار کشیدم. سرمو با گوشی گرم کردم تا عصری خاله مهری و دختراش رسیدن.... خاله وقتی که اومد زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و روبه مامان عطی گفت؛ وای خواهر دیشب کسی نبود زودتر ببرتت دکتر؟ اسد کجا مونده بود؟ مامان عطی پوزخندی زد و گفت؛ از قدیم گفتن پسر که زن میگیره همسایه مادرشه ،چه توقعاتی داری خواهر جان.. دختر خاله بزرگ چرخید رو به راحله گفت؛ بمیرم برات خواهر توام پاسوز خاله شدی، دلرحمی دیگه. مامان عطی پاشد سرجاش نشست و گفت؛ قربون دهنت دخترم ،بچم راحله کم خواستگار نداره، اما درک داره... وقتی دید داداشش زن گرفته و کنارم نموندن، خودشو پاسوز من کرده... خاله مهری وقتی متوجه شد حالت صورتم تغییر کرده با زیرکی گفت؛ البته که جوونا باید برن سر خونه زندگیشون..شکیبا جان هم عروس خوبیه.. مامان عطی جواب داد؛ آره خداروشکر..... دنیا همینه...چه میشه کرد. تو جمعشون کاملا احساس اضافی بودن میکردم، با اومدن زهره جو سنگین تر شده بود. به اسد پیام دادم؛ میتونی بیای دنبالم؟ جواب داد که سرکارم و خوشش نمیومد من با آژانس برگردم خونه، انرژی منفی جمع شون که پراز غیبت و تهمت به فامیل بود حالم رو بد کرده بود و شدیدا بی‌حال شده بودم. بالاخره عزم رفتن کردن، از اقا سهراب خواهش کردم منو به خونه ببره. زهره که قصد موندن خونه ی مادرش رو داشت تغییر عقیده داد و گفت که همراهمون میاد تا شوهرش منو برسونه... درسته سنم کم بود و بی تجربه اما متوجه رفتار و کردارشون میشدم. وقتی رسیدم خونه تو تختم دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد، با صدای اسد از خواب بیدار شدم، هوا تاریک شده بود، بعداز گپ زدن کوتاهی شام حاضری درست کردم و رفتم تا لباس کارش رو بشورم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼ســـلام 🍃صبح چهارشنبه تون بخیر 🌼روزتون ختم به زیباترین خیرها 🍃امیـــدوارم 🌼امروز حاجت 🍃دل پاک و مهربانتون 🌼با زیباترین 🍃حکمتهای خدا یکی گردد🌼 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی بوی گوشت خام به مشامم خورد توی معدم شروع به جوشش کرد و تموم محتویات معدم رو همونجا بالا آوردم... همه جارو به گند گشیده بودم و خجالت زده به اسد نگاه میکردم.... اسد گفت؛ چیشده شکیبا؟ بریم دکتر؟ چیزی خوردی؟ خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم... سریع لباس هارو بردم تو تشت حمام و آبی به صورتم زدم. همزمان متوجه زنگ گوشیم شدم مامان بود، عادت داشت تو این یک ماه صبح و غروب باهام تماس میگرفت. جواب دادم؛ سلام مامان ..... بعد از گپ کوتاهی تلفن و قطع کردم بهش نگفتم حالم بد نخواستم نگرانش کنم. موقع شام غذای مورد علاقه ام کباب تابه‌ای رو کشیدم، وقتی اولین لقمه رو گذاشتم دهنم دوباره همون حس و حالت تهوع سری دوییدم به سمت دستشویی......... از دستشویی بیرون اومدم و به اسد گفتم؛ میشه شامتو خوردی بری از داروخانه برام کیت بخری؟ اسد قاشقش رو تو بشقابش گذاشت و گفت؛ نه ... یعنی به این زودی؟ سری تکون دادم و گفتم نمیدونم.. اسد متوجه کلافگیم شد و اومد نزدیکم و گفت؛ غصه نخور خانومی... چه زود چه دیر بچه کلا خوبه.... با شوخی و خنده شامش رو خورد و رفت داروخانه. نگاهی به خط های روی کیت انداختم با اینکه مطمئن بودم اما دوباره نوشته های طرز استفاده اش رو چک کردم.....درسته... من باردار بودم.. آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون، اسد پرسید؛ چی شده؟ آروم گفتم؛ مثبته.. اسد خندید و خوشحال بود. شوک شده بودم اصلا نمیدونستم چکار کنم، مستاصل نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ به این زودی فکرش رو نمیکردم.... اسد لبخندی زد و گفت؛ کاریه که شده عزیزم ، نگران چی هستی؟ ناراحت گفتم؛ آخه ما هنوز فرصت نکردیم ماه عسل بریم... هنوز دوماه نشده که عروسی کردیم.. گفت؛ نشده باشه، مگه خلاف شرع کردیم؟ بیخیال این حرفا شكيبا...اینا همه برا بستن دهن مردمه. برا خودت زندگی کن، دیر و زود سفر رفتن و نرفتن، عشق و جدایی، بی پولی و پولداری، همه چیمون به خودمون مربوطه.. برا من اصلا نظر مردم مهم نیست... سکوت کرده بودم، اسد از جاش بلند شد و رفت میوه آورد، اشتهام کور شده بود، از بیرون ساکت بودم و از داخل هیجان زده. نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ حواست هست چقدر میخوری؟! ژستی گرفت و بازوهاش و به رخ کشید و گفت؛ خرج کردم برا این هیکل خانوم، با پودر خوردن که بدن ساخته نمیشه... کوسن مبل و به طرفش پرت کردم نگران بودم... اسد همه چی رو به شوخی و خنده میگرفت و سر سری رفتار میکرد.برعکس خانواده اش که برای هر چیزی فلسفه میبافتن. گوشیمو برداشتم و به زندایی سحر زنگ زدم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛ به به عروس خانوم نامرد.... با شنیدن صدای شادش منم سرحال شدم، گفتم؛ سلام زندایی جون خوبی؟ دایی چطوره؟ سبا خوبه؟ زندایی غرغر کنان گفت؛ از احوالپرسیای شما شکیبا خانوم، تا دیروز ور دل خودم پلاس بودی و سیسی صدام میکردی... الان شدم زندایی جون؟! از عوارض شوهر کردنه.......... جدی شدم و گفتم؛ سحرجون یه سوال دارم ازت ... زندایی گفت؛ گوش میکنم عزیزم چی شده؟ همه چیز و براش توضیح دادم بعداز شنیدن حرفام باخنده گفت؛ خیلی خب ... کاریه که شده عزیزم، اولش که مبارکت باشه... فردا میری آزمایشگاه، بعداز آزمایش مطمئن شدی میای دنبالم باهم میریم پیش یه دکتر خوب تحت نظر باشی. ازش تشکر کردم. بعد از قطع کردنش اسد که منتظر بود گفت؛ بریم بخوابیم خانومم؟ با اینکه حس میکردم بو هارو شدیدتر و تندتر از قبل حس میکنم و حالم بد، باهاش رفتم تا استراحت کنم. تا نیمه‌های شب به خودم فکر میکردم، به اینکه میتونم از پس نگهداری یه بچه بربیام یا نه... .... .... - خانوم شکیبا مرادی.. با شنیدن اسمم رفتم سمت مسئول جواب آزمایشگاه نگاهی بهم کرد و گفت؛ مرادی شمایی؟ مثبته.. برگه رو گرفتم و به سمت اسد رفتم، چشمکی بهم زد و گفت؛ خب ... مثل اینکه جدی جدی توراهی داریم، نمیخای به مامانت اینا بگی؟ گفتم چرا میخام بگم. اسد گفت؛ پس دوتا جعبه شیرینی میخریم میریم پیش هر دوتاشون. بعداز خرید اول رفتیم خونه مامان فرخنده. با دیدن شیرینی دستم نگاهی مشکوک بهم گفت؛ خیر دخترم شیرینی چی؟ اسد گفت؛ دارین مادربزرگ میشین مادرجان... چقدرم بهتون میاد.. مامان با خنده گفت؛ راس میگه شكيبا؟ سری تکون دادم که مامان اومد سمتم و صورتم و بوسید و گفت بهتون تبریک میگم انشالله سالم و سلامت به دنیا بیاریش دخترم........ خداروشکر میکردم که بابا فرامرز این وقت روز خونه نیست وگرنه کلی خجالت میکشیدم... شیما هم مدرسه بود و از سوال پیچ کردناش در امان بودم. هرچی مامان اصرار کرد برای نهار نموندیم، باید میرفتیم پیش مامان عطى. برخلاف مامان خودم، راحله و مادرش بعداز شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدن. اینو از لحن خشک و سردشون و حالت نگاشون فهمیدم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
موقع نهار مامان عطى تموم محتویات سفره رو خالی کرده بود تو بشقاب اسد و تند تند بهش میگفت بخور ، ماشالله پسر دهن داری این غذاها سیرت نمیکنه! اسد منو خونشون گذاشت و گفت که بعد از باشگاه میاد دنبالم. بعد از رفتنش مامان عطی کمی این پا و اون پا کرد و پرسید؛ حالا مطمئنی بارداری شکیبا؟ سرمو پایین انداختم و گفتم؛ بله مامان.... راحله مردمک چشماشو تو کاسه چرخوند و باحالت همیشگیش گفت؛ خیلیی خب ... بحث چندماه فامیل هم حسابی در اومد.. سوالی نگاش کردم و گفتم؛ چطور؟ راحله مثل مادرش چشماشو ریز کرد و گفت؛ الان اگه خبر حاملگیتو بشنون، انقدر ماه شمار میزارن ببینن کی حامله شد، عروس عطیه کی میزاد، اینا باورشون نمیشه که الان باردار بودی... حرفاش بوی خوبی نمیداد... ناچار گفتم؛ چه ربطی داره راحله جون این چیزا خصوصی ترین بحث یه زن و شوهره..... مامان عطی گفت؛ دختر جان ما این قوم و میشناسیم، حداقل صبر میکردی از خونه بابات در بیای... بعد... سرمو انداختم پایین و گفتم؛ نمی دونم مادرجون... مامان عطی گفت؛ خیلی خب، حواستون باشه فعلا به کسی چیزی نگین... اسد پسر منه، مثل بابای خدابیامرزش... هرچی باشه مرد تو باید مدیریت کنی هم خودتو هم زندگیتو.... متوجه نمیشدم چی میگه، شاید خودم خام بودم و کم تجربه... و شاید هم اوناخوششون نیومده بود. به خونه برگشتیم، روز بعد زندایی سحر برام از دکتر زنان نوبت گرفته بود، باهمدیگه تو مطب نشسته بودیم و منتظر تا نوبتم شه. نگاهی به سر و صورتم انداخت و گفت؛ شکیبا از عروسی به بعدت نرفتی آرایشگاه؟ لبخندی زدم و گفتم؛ نه زندایی.. دوباره زندایی گفت؛ به خانواده اسد گفتی خبر بارداریتو؟ ... سری تكون دادم و گفتم آره.. زندایی موشکافانه نگام کرد و گفت؛ بازم اظهار فضل کردن خواهر شوهرات؟ جواب دادم؛ حرف خاصی نزدن... اما حس میکنم زیاد خوشحال نشدن از اینکه باردارم، میگن زود باردار شدی ... در دهن مردم و نمیشه بست... زندایی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ برخلاف ظاهر مهربون و احوالپرسی های قشنگشون تو مردم، اون چیزی نیستن که نشون میدن، انقدر خودتو وا نده از اول فردا میشن همه کاره زندگیت، ببین کی گفتم... مکثی کردم و گفتم؛ ندیدم تا حالا زیاد تو زندگیم دخالت کنن آخه.. زندایی پوزخندی زد و گفت؛ تازه اول راهی دختر، بزار یکسال بگذره، اونوقت میفهمی کی به كيه. منشی صدام کرد، داخل اتاق شدم. دکتر جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود، شرح حال کوتاهی بهش دادم، بعداز نوشتن سونوگرافی گفت که بهتره سه ماه اول رو احتیاط کنم، قرار شد بعد از گرفتن سونو تو نوبت بعدی بیام مطبش. تو راه برگشت اسد تماس گرفته بود که برم پیش مامان عطی، چون شب دیر میاد خونه، اما حسابی گرسنه ام بود و میدونستم سرزده برم از غذا خبری نیست... برا همین خستگی رو بهونه کردم و برگشتم به خونه. حس جدیدی داشتم، هنوز به خونه و وسایل نو و جهیزیه ام عادت نکرده بودم که احساس نوپای مادر شدن تو وجودم جوونه زد... رفتم جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، چشم و ابروی مشکی و صورت سفید و پهن، زیر چشمم از بعد عروسیم کمی گود افتاده بود. قدی متوسط و اندامی نسبتا تو پر ... یعنی بچه ام شبیه من میشد؟ اصلا دختره یا پسر؟ جنسيتش اصلا برام مهم نبود.. خیلی گرسنه ام بود میخواستم برا خودم پیتزا سفارش بدم اما میدونستم اسد خوشش نمیاد! اشتیاق شدیدی نسبت به خوردن گوشت مرغ داشتم، پس تصمیم گرفتم خوراک مرغ درست کنم. منتظر آماده شدن غذا بودم که بابا باهام تماس گرفت، وقتی جواب دادم صدای خوشحالش به گوشم رسید؛ ابراز خوشحالی کرد از اینکه شنید داره بابابزرگ میشه و چقدر حرف زدن باهاش حالم رو خوب کرد.. چقدر ازش انرژی مثبت گرفتم. تنهایی شامم رو خوردم. اسد خسته و کوفته برگشته بود، بعداز دوش گرفتن اومد کنارم نشست. پرسیدم؛ اوضاع مغازه چطوره؟ اسد خیره شد به تلوزیون و گفت؛ مشتری آنچنانی ندارم هنوز اونطور که باید جا نیفتادم... لبخندی زدم و گفتم؛ درست میشه عزیزم اسد گفت خب .. حال دختر بابا چطوره؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم؛ حالا از کجا میدونی دختره؟ اسد با شیطنت گفت؛ آخه من عاشق دخترم... از جاش بلند شد و رفت روبروی آینه ایستاد، فیگوری گرفت و گفت؛ شکیبا حس میکنم یه كم لاغر شدم نه؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم نه زیاد ... اسد گفت؛ دوس ندارم هیکلم بهم ریزه میخوام هرجا میریم همه محو اندام ورزشکاری شوهرت شن.. اخمی ساختگی کردم و گفتم؛ چه حرفا اونوقت چرا همه باید محو اندام و زیبایی شما شن جناب؟! اسد که انگار رو ابرا سیر میکرد گفت؛ تموم قشنگی و جوونی آدما به چهره و اندامشونه، آدم باید به خودش برسه... روز اولی که دیدمت عاشق چشم و ابروی سیاهت شدم، همین زیباییت بود که جذبم کرد. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگه زیبا نبودی یا حداقل چهره‌ات مورد پسندم نبود، کار به ازدواج نمیرسید.. فکری کردم و گفتم؛ یعنی اخلاقیات مهم نیست؟ چهره ی زیبا داشتن کافیه؟ باهر رفتاری؟ اما من اینطوری فکر نمی‌کنم.. اسد خندید و گفت؛ این حرفا رو باید روز اول خواستگاری تو اتاقت میزدیم خانومی جان .. اینا برای اول آشنایی نه الان که یه دسته گل به آب دادی، خوب و بد داریم باهم زندگی میکنیم... رو بهش گفتم: راستی چرا هیچکدوم از دوستاتو دعوت نمیکنی خونه تا باهم آشنا شیم؟ یا حداقل بریم بیرون ؟ اسد گفت؛ الانا که تازه مغازه رو باز کردم سخت مشغولم تا مشتری بگیرم و مغازه جون بگیره، وقتش رو ندارم ،خودت که میبینی عزیزم، من دوست و رفیق زیاد دارم، چون رفیق بازی زیاد کردم، از کوچیکی مجبور شدم که برم سرکار و به واسطه همون آدمای زیادی رو میشناسم.. اما راستش صلاح نمیبینم هرکسی رو وارد حریم شخصی خونه ام کنم، این روزا آدما رو سخت میشه شناخت... حالا فرصت زیاده... گفتم؛ اما من خیلی حوصلم سر میره.. لبخندی زد و گفت؛ خب برو خونه مامان خودت یا پیش راحله .. نمیخواستم برم اونجا چون فکر میکردم خلوت‌شون رو بهم میریزم......... فکری کردم و گفتم؛ شیما تعطیله زنگ میزنم بابا فرامرز بیارتش پیشم. اسد گفت؛ چه بهتر اینجوری ،از دلتنگیش کمتر میشه... و بعد با گوشیش مشغول شد. گفتم؛ این گوشیت چی داره که انقدر محوش میشی... خب برا منم نصبشون کن.. اخم نامحسوسی کرد و گفت؛ چیز خاصی نمیبینم ،بیشتر چیزای ورزشی میبینم ،فضای مناسبی برای تو نیست عزیزم... شونه ای بالا انداختم و به تلویزیون خیره شدم. روزها میگذشت. روزای تعطیل شیما به خونمون میومد تا تنها نباشم... خیلی کمتر به خونه ی مامان عطی میرفتم تا بحث الکی پیش نیاد... به همراه زندایی سحر تو مطب دکتر نشسته بودیم، منشی صدام کرد، وقتی سونوگرافیمو به دکتر نشون دادم گفت؛ خب شكيبا جان ، اوضاع همه چی خوبه، اما بخاطر مختصر دردی که داری و شرایط جنین بهتره که استراحت کنی و از کار سخت دوری کنی...داروهاتم به موقع بخور، ماه بعدی همین روز منشی بهت نوبت میده بیا پیش من ببینمت. تشکری کردم و ازش خداحافظی کردم. زندایی سحر گفت: شام قرمه سبزی گذاشتم یه زنگ به شوهرت بزن بگو میای خونه ما اونم بیاد. تعارفی کردم و گفتم ممنون بیشتراز این مزاحمت نمیشم. زندایی اخمی کرد و گفت؛ دلت پوسید تو خونه دختر... نگاه الانت نکن دوروز دیگه این بچه دنیا بیاد وقت سر خاروندن نداری... به اسد زنگ زدم و گفتم شام خونه ی دایی مجتبی دعوتيم... و گفت که یه کم دیرتر میاد.. بعد از مدتها خونه دایی مجتبی حسابی بهمون خوش گذشت، کلی گفتیم و خندیدیم ، اسد و دایی کوچیکم تقریبا همسن و سال بودن. موقع برگشت اسد گفت؛ راستی شکیبا امروز راحله زنگ زد بهم، میگفت حسابی دلشون تنگ شده...چرا بهشون سر نمیزنیم. لبخندی زدم و گفتم؛ منم خیلی وقته ندیدمشون فردا حتما میریم.. حواسم رفت پی اینکه اگه کارم دارن یا دلشون تنگ شده چرا به خودم یه بار زنگ نمیزنن.... صبح فردا اسد وقتی به قصابی میرفت منو هم رسوند خونه مامان عطی.. وقتی در حیاط و باز کردم با یه خونه ی بهم ریخته مواجه شدم، زهره هم وسط حیاط ایستاده بود. با دیدنم انگار که میخواست بقیه هم متوجه اومدنم بشن با صدای بلند گفت؛ مامان عطی عروست اومده.... راحله تشتی از ظرفای نشسته رو آورد وسط حیاط و گفت؛ به به عروس خانوم .. خوبی؟ سلام کردن انگار رسمشون نبود و حتی جواب سلام رو نمیدادن و فقط احوالپرسی میکردن. گفتم؛ ممنونم شما خوبین......... راحله گفت؛ از وقتی حامله شدی سایه ات سنگین شده.. توجهی به حرفش نکردم و داخل خونه رفتم. مامان عطی رو زمین نشسته بود و سفره صبحانه جلوش ... شیر و خامه محلی گردو و عسل، مربا و ارده . انگار فقط وقتی من اینجا بودم یخچالشون خالی بود. همین‌که منو دید خودشو کنار کشید و گفت؛خوبی شکیبا اسد کجاست؟ تشکری کردم و گفتم؛ رفته مغازه.. جواب داد بشین صبحونه بخور... گفتم ؛ ممنون خوردم. مامان عطی گفت من که یه استکان چای خالی هم نتونستم بخورم... از بس که قرص و دارو میخورم تموم معدم پر... راحله ... راحله بیا سفره رو جمع کن.. از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. با اینکه دکتر بهم استراحت داده بود کم کم بهشون کمک میکردم تا جمع و جور کنن. زهره همچنان در حین کار از شوهرداری خودش تعریف میکرد... نفسی تازه کرد و روبه مادرش گفت؛ مامان عطى هفته‌ی قبل که رفتم خونه مادر سهراب تموم خونه‌شو دسته گل درست کردم و اومدم انقدر دعام کرد که نگو،گناه داره پیرزن.. مامان عطی با افتخار نگاهی بهش کرد و گفت؛تو تربیت کرده ی منی دختر، هرکی ببینتت نشناخته میدونه دختره عطیه ای... بکن مادر،خودت خیر میبینی.. زهره رو به راحله گفت؛ همه فامیل میگن تو کجا و بقیه جاریهات کجا... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سعی کردم زیاد تو بحثشون دخالت نکنم... رفتم تو آشپزخونه و مشغول شستن سبزی ها برای نهار شدم. راحله اومد سمتم سبزیهای شسته شده رو دوباره ریخت تو تشت آب و با لبخند الکی گفت؛ ببخش شکیبا جون من یه کم وسواسم، حتما باید سبزی هارو چندباره بشورم.. بهم برخورده بود،گفتم؛ والا منم تميز شستمش اینجوری که تو میشوری فقط تفاله اش باقی میمونه.. چند لحظه بعد موقع نهار، زهره پرسید؛ راستی شکیبا جنسیت بچه مشخص نشد؟ با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تازه هشت هفته هم نشدم چه جوری مشخص شه؟ خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت؛ آها .. راست میگی فک کردم بیشتری.. متوجه منظورش شدم و گفتم کلا دوماهم نگذشته از عروسیمون.. راحله پرید وسط حرفمون و گفت؛ زن عمو مهلقا تو سوپری دیدتم، بهم گفت شنیدم عروستون حاملست...گفتم آره، زن حسابی زل زد تو چشام گفت عروستون نزاشت مهر عقدش خشک شه... مامان عطی با عصبانیت گفت؛ بیخود کرده ، چرا بهم نگفتی زنگ بزنم حق شو بزارم کف دستش؟ یادش رفته جوونیاشو... مغزم قفل کرده بود، این همه حرف و یک کلاغ چهل کلاغ از کجا میومد! زیر شکمم کمی درد گرفته بود، رفتم تو اتاق تا کمی استراحت کنم. زهره به بهونه‌ی خوابوندن بچه اش اومد کنارم و گفت؛ خسته شدی شکیبا ؟ آروم گفتم؛ نه ... یکمی درد داره زیرشکمم دکتر بهم استراحت داده بود......... زهره مکثی کرد و گفت؛ تا میتونی خودتو حفظ کن زنداداش بخاطر خودت میگم... پرسیدم؛ یعنی چی منظورتو نمی فهمم؟ زهره چشماشو ریز کرد و گفت؛ زن باید زرنگ باشه تو این نه ماه نزدیک داداشم نشو، هم برا خودت خوبه هم بچه ات، بعد از زایمانم بیشتر قدرتو میدونه... من که موقع بارداری سامیار همین کار و کردم. بعد زایمان سهراب مثل پروانه دور سرم میچرخید. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. روزا به سرعت میگذشتن، اسد هروز ناامیدتر از روز قبل از وضع بعد قصابی مینالید، چک زیادی دست مردم داشت و استرس وضع مالیمون باعث شده بود فشارم بالا بره و هربار مجبور شم به درمانگاه برم... تو راه برگشت از درمانگاه طلبکار زنگ زده بود، اسد گوشیشو جواب نداد؛ نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تا کی جواب نمیدی؟ حداقل جواب بده نزار از این جری‌تر شن.. اخمی کرد و گفت؛ بیخیال شکیبا به اندازه کافی مغزم درگیر هست... بزار ببینم چه خاکی تو سرم میریزم.. حرصم گرفته بود از کاراش، گفتم؛ خب یه مدت نرو باشگاه همه ی آدما که صبح تا ظهر نمیان گوشت و چرخ کرده بخرن عزیز من از پنج عصر میبندی میری باشگاه تا فردا صبح، عملا داری شیفتی کار میکنی... خب معلومه که بعد چندماه هنوز مغازه پا نگرفته.. اسد خیره به خیابون گفت؛ از اولم میدونستی که باشگاه و بدن سازی عشق منه، علاقه ی منه.. نمیتونم ازش دست بکشم.. پوزخندی زدم و گفتم؛ انگار از یه دنیای دیگه به همه چی نگاه میکنی اسد جان، ما باید بخاطر زندگیمون ،پا گرفتن اوضاع مالی‌مون از بعضی لذتا و علایق مون چشم پوشی کنیم، نمیگم نرو باشگاه، برو اما این تایم از کمک مربی بودن با اون چندرغاز پولی که رفاقتی دوماه در میون میگیری نمیصرفه.. اسد عصبانی گفت؛ تو الان چیت کمه؟یخچالم که شکر خدا پر خورد و خوراکتم که به راه. بهم برخورده بود با چشمای پراز اشک نگاش کردم و گفتم؛ یعنی درکت در همین حده؟ من چیم کمه؟ نمیدونی شریک زندگیتم نگرانتم؟ همه چی خورد و خوراک؟ اسد متوجه بغضم شد و دستی به صورتش کشید بعداز مکث کوتاهی گفت؛ آخه قربونت برم میبینی وضع منو بدتر رو مخم رژه میری، تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم.. سکوت کردم و از پنجره ی ماشین به رهگذرای بیرون چشم دوختم... شب بعد از شام اسد بهم نزدیک شد، ازش فاصله گرفتم، سوالی نگاهم کرد، نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم؛ میدونی که شرایطمو عزیزم... اسد کلافه با دستاش سرش رو گرفت. از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. تا وقت خواب عذاب وجدان داشتم؛ اما با حرفای دکتر و زهره، سلامت بچه ام برام مهمتر بود.. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی اسد از خواب پریدم. از صحبتاش متوجه شدم دوباره چکش برگشت خورده ... نخواستم حرفی بزنم به آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم. اسد همینطور که با شخصی پشت خط بحث میکرد اومد رو میز نشست. بعداز قطع کردن تلفن نگاه درمونده ای بهم انداخت. چای رو گذاشتم جلوش و گفتم؛ میخای به بابا فرامرز بگم؟ شاید بتونه کمکمون کنه... اسد نفسش رو فوت کرد و گفت؛ چه کمکی عزیزم، حقوق مخابرات كفاف خرج خودشونو به سختی میده، نه نگرانش نکن. گفتم؛ خب الان کی بود که زنگ زد؟ اسد نگاهشو ازم دزدید و گفت؛ رفیق شمالم بود میگفت آشناشون راضی نشده و حکم جلبمو گرفته... ترسیده گفتم؛ ای وای اسد.... اسد خنده مصنوعی کرد و گفت؛ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نترس عزیزم، چه بهتر اصلا! وقتی بندازنم زندان میفهمن هیچی ندارم و مجبورن قسط بندی كنن.... نتونستم خشممو کنترل کنم، با صدای بلندی گفتم؛ چه بهتر؟ همین؟ اصلا به فکر من و این بچه‌ی تو شکمم هستی؟ فکر خودت و آبروت چطور؟ منو دست کی بسپری؟ کی بره دنبال کارات؟ بله .. بایدم بگی چه بهتر.. اسد گفت: کاری که شده، حالا میگی چکار کنم؟ درمونده گفتم؛ حداقل ماشین و طلاهامو بفروش بزنی به یه زخمی.. اخماشو توهم کشید و گفت؛ عمرا ... با این اوضاع قیمتا پیاده شیم دیگه به این زودیا نمیتونیم ماشین بخریم، طلاتم به اندازه ای نیست که بخاد دردی دوا کنه... با صدای آرومی گفتم؛ پس تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه، حداقل با خانوادت درمیون بزار اسد.. دستم رو گرفت و گفت؛ چی بگم بهشون مامان عطى مريضه، حرص و جوش من بدترش میکنه، به هرکی رو زدم نداشت. تو خودتو ناراحت نکن برا بچه ضرر داره.. از جاش بلند شد و آماده شد تا بره. پرسیدم؛ کجا میری حالا؟ اسد گفت؛ جلبمو دارن خونه نباشم بهتره، مغازه ام که نمیتونم برم، میرم ببینم میتونم از کسی پول قرض کنم.. رفت، بعد از رفتنش بی‌حال رفتم رو کاناپه دراز کشیدم، حس خوبی نداشتم و میدونستم تو دردسر بدی افتادیم... تا ظهر خودم و مشغول کارای خونه کردم، با وجود بی‌حالیم اما نسبت به کارا تر و فرز بودم....... نهار و آماده کردم و منتظر شدم تا اسد برگرده، ساعت از دو گذشته بود یادم افتاد که شاید نخاد بخاطر جلبش برگرده خونه. با گوشیش تماس گرفتم، خاموش بود، دوبار ، سه بار ... نگاهی به ساعت انداختم ،از پنج عصر گذشته بود، از جام پا شدم، مقدار کمی از قیمه و برنج برا خودم کشیدم و مشغول شدم اما ذهنم درگیر بود. شاید گوشیش باتری تموم کرده، شایدم بخاطر طلبكارا خاموشش کرده... اما سابقه نداشت بهم خبر نده، نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟ دلشوره ی بدی به جونم افتاد، مثل دیوونه‌ها با خودم صحبت میکردم. زمستون بود و هوا زود تاریک شده بود. تو خونه راه میرفتم، از بی‌خبری و استرس قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، میترسیدم دوباره فشارم بره بالا. گوشیم و برداشتم و شماره زهره رو گرفتم؛ بعداز دو بوق جواب داد؛ الو سلام آبجی زهره خوبی؟ و براش توضیح دادم اسد از صبح نیومده خونه و گوشیش خاموشه، تا سهراب رو بفرسته دنبالش حدودا دو ساعت بعد، زنگ خونه به صدا دراومد. در و باز کردم زهره و سهراب بودن، تعارف کردم اومدن داخل. رو بهش پرسیدم؛ خب چی شد آبجی خبر داری ازش ؟ سهراب بجاش جواب داد؛ اره شكيبا خانوم.. خوشحال گفتم کجا مونده پس؟ سهراب ادامه داد رفتم در مغازش پرس وجو کردم گویا همون اول صبح رفت مغازه تا چیزی برداره ، مامور اومد بردتش... درمونده گفتم؛ گرفتنش؟ ای وای... زهره گفت: زنداداش تو نباید به ما میگفتی اسد تا خرخره تو قرضه؟ یعنی ما انقد غریبه بودیم؟ لبخندی به روش زدم و گفتم؛ نه زهره جان این چه حرفیه، حقیقتش خواست اسد بود نمیخواست ناراحتتون کنه. زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ الان بهتر شد؟ خوشحالمون کردین؟ والا زن گرفته ازمون جدا که نیفتاده؛ این حرفا بهونس.. سهراب پرید وسط حرفش و گفت؛ زهره جان، قبلا بهم گفته بود که چک داره دست مردم ،اما نمیدونستم تا این حد، حالا اتفاقی که افتاده.. زهره گفت؛ باید به مامان عطی بگیم خودش بشنوه از دستمون ناراحت میشه.. روبه سهراب گفتم: حالا چی میشه آقا سهراب؟ ما باید چکار کنیم؟ سهراب گفت: فعلا که کاری از دستمون برنمیاد، فردا میرم سراغ طلبکاراش و باهاشون حرف میزنم.. زهره گفت؛ پاشو شکیبا، وسايلتو جمع کن بريم خونه مامان عطی. از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم. با همدیگه راه افتادیم سمت خونه مامان عطیه. وقتی رسیدیم مامان عطی با دیدنمون گفت؛ خیر باشه شما باهم این وقت شب؟ روبهم پرسید؛ اسد کجاست شکیبا؟ زهره انگار منتظر بود برسه ؛ در جوابش گفت؛ اسد و گرفتن مامان........ مامان عطی با دستاش چنگی به صورتش انداخت و گفت؛ خاک عالم چرا؟ مگه بچم چکار کرده؟ زهره گفت؛ چک داده دست مردم... بعدشم همه چیز و براش توضیح داد. مامان عطى صورتش از حرص قرمز شده بود و با عصبانیت با خودش حرف میزد. راحله رفت به سمت جعبه قرصاش و بهش دوتا قرص داد... رو بهم گفت؛ نباید به ما میگفتی دختر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم؛ خودش اینطور خواسته بود.. مامان عطی عصبانی گفت؛ چی رو خودش خواسته بود، تو زن اون خونه‌ای وقتی می‌بینی داره با سر میره تو دیوار نباید جلوشو بگیری ؟ چون خودش میخاد؟ راحله گفت؛ آخر این بلند پروازی هاتون کار دست خودتون داده.. نمیدونستم از چی حرف میزنن، فقط نگاشون میکردم، متوجه منظورشون نمیشدم. سهراب متوجه سنگینی جو شد و خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم، میدونستم از شام خبری نیست... زهره گفت؛ مامان تخم مرغ هست املت درست کنم؟ مامان عطی گفت آره مادر نمیدونستم میای اگر نه یه چیزی درست میکردم.. رو بهم پرسید؛ چقدر قرض داره دقیقا... گفتم؛ نمیدونم.. مکثی کرد و دوباره پرسید؛ طلبکاراش کی هستن کجایی ان؟ جواب دادم نمیدونم اصلا نمیشناسم، کاراشو به من توضیح نمیداد... راحله همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت؛ زنای الان فقط پول میخوان، اینکه از دهن شیر میاد یا از زیر سنگ مهم نیست... جواب دادم؛ یعنی فکر میکنی بخاطر من افتاده تو قرض؟ راحله با پررویی زل زد تو چشمام و گفت؛ نیفتاده؟! خواستم جوابشو بدم که زهره گفت: خیلی خب حالا دادگاه و محاکمه تون رو بزارین واسه بعدا فعلا بزارین یه لقمه غذا کوفت کنیم... اشتهام کور شده بود اما بخاطر اینکه کشش ندم رفتم سر سفره و دو لقمه خوردم.نمیدونم اینهمه کینه از کجا میومد. بعداز شام دوباره بحث ها پیش کشیده شد و بیشتراز اینکه نبودن اسد مهم باشه ،بفکر این بودن که با رفتن اسد به زندان دشمن شاد شدن و فامیلا دلشون خنک شده.. بعداز رفتن زهره و سامیار ، رفتم تو اتاق مجردی اسد و رو تختش دراز کشیدم. چشمم افتاد به عکس بدنسازای مختلف رو دیوار،دلم هواشو کرد و بغض گلومو گرفت ... من به اندازه کافی حساس شده بودم؛ چطور میتونستم نبودش رو طاقت بیارم... تصمیم گرفتم فردا به مامان زنگ بزنم و باهاشون در میون بزارم.. نیمه شب تشنه ام شده بود رفتم به آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، نگام افتاد به مامان عطی که تشکش رو کنار بخاری گذاشته بود و خواب هفت پادشاه و میدید... بی سر و صدا برگشتم به اتاقم، هرکاری کردم خوابم نمیبرد، اونقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم که خسته شدم. هوا گرگ و میش بود که از شدت سردرد خوابم برده بود..... دو ساعتی نگذشته بود که با سر و صدای راحله و مامان عطی بیدار شدم. باصدای بلند حرف میزدن و چنان صدای استکان و نعلبکی از تو پذیرایی میومد که هرکی نمی‌دونست فکر میکرد یه لشکر مهمون دارن. از جام بلند شدم و رفتم بیرون و بهشون سلام دادم، طبق معمول جواب سلامم رو ندادن. راحله گفت؛ معلومه اتاق مجردی اسد و دوس داشتیا خوب خوابیدی.. لبخندی زدم به روش ... مامان عطی گفت؛ دیشب تا خود صبح، کلاغ و کبوتر خوابیدن، ولی من چشم روهم نزاشتم، نمیتونستم بخوابم بس که دلم آشفته بود.. خندیدم و گفتم؛ مامان عطى، دوبار اومدم از اتاق بیرون هر دوبار و شما خواب بودین... مامان عطی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ این قرصایی که من میخورم فیل و از پا میندازه... تو حال خودم نبودم دختر جان.. نمیدونم چه اصراری داشت خودش رو مریض و بدحال جلوه بده... رو به راحله گفتم راحله جان عزیزم امروز نهار با من.. راحله گفت؛ نه خودم درست میکنم.. جواب دادم؛ غریبه که نیستم.. تا ظهر با حرفای مامان عطی سر شد، سعی میکردم تیکه هاشو ندید بگیرم، به قول مامانم، مادرشوهره دیگه دلش به همین چیزا خوشه، شاید اگه این حرفا رو از زبون مادرمون بشنویم بدمون نیاد! موقع پیمونه برنج، موقع پختن مرغ، حتی ریختن روغن برا سرخ کردن اومد بالاسرم و فقط میگفت هوا دست خودتو داشته باش.. کمتر بریز کی میخوره .. واقعا متعجب بودم از رفتارش.. راحله رفته بود بازار برا خرید، همینطور که تو آشپزخونه داشتم آشپزی میکردم، متوجه شدم یه تراول کف آشپزخونه افتاده... با توجه به اخلاقی که ازشون شناخته بودم دست بهش نزدم...مامان عطى رو صدا زدم، وقتی اومد پول و بهش نشون دادم و گفتم؛ مال شماست؟ خونسرد پول و برداشت و گذاشت رو طاقچه، متوجه شدم که این پول و برا امتحان کردن من انداخته زمین... از رفتارش خوشم نیومد اما مجبور بودم تحمل کنم. بعد از نهار، اسد با گوشیم تماس گرفت، با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن. گفت نگرانش نباشم، چند روزی طول میکشه تا بیاد بیرون.. بعداز صحبت خیلی کوتاهی با مامان عطی، تماس قطع شد. زهره دوباره اومده بود، همزمان با اومدنش راحله هم از خرید برگشت؛ دوباره بحث بدهکاری‌های اسد پیش کشیده شد... راحله گفت؛ همه اهل محل فهمیدن اسد کلی قرض بالا آورده و افتاده زندون ... آبرومون تو محل رفت... زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ چی بگم والا، نمیدونم کی به خانواده سهراب خبر داده ... به قول خودشون زنگ زدن خبر حالم رو بگیرن... اما نیت شون سرکوفت بود! شانس منه دیگه.. با تعجب گفتم؛ چه بی آبرویی آخه آبجی؟مگه دزدی کرده یا هیزی خدای ناکرده؟ چرا به خودتون و ما سخت میگیرین آخه...... مامان عطی دستاش رو به سرش گرفت و انگار مشغول تماشای فیلم شده باشه بدون هیچ حرفی نگامون میکرد. انگار از رفتار دختراش بدش نیومده بود. زهره گفت؛ بدت نیاد شکیبا جان اما این قرض و بی پولی اسد همش مال قصابی نبود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رحمت الهی ..... به وسعت آسمانها پهن است الهی دلتان بوسه گاه خورشید چشمتان ستاره باران دلتان کهکشان نور ! شبتان در پناه خدا 🕊 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دوباره انارهای سرخ دوباره عطرنمناک خاک دوباره زندگی دوباره برگ🍁 دوباره عشق❤️ دلتون گرم به مهرومهربانی❤️ شادیهاتون درفصل عاشقی های ناب وفصل رنگهای زیبا، بی پایان🔴 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سختگیری های شما باعث شد داداشم خودشو بندازه تو دردسر.. با تعجب گفتم؛ متوجه منظورت و نمیشم چه سختگیری؟ زهره نگاشو ازم چرخوند و گفت: چندبار اومد خواستگاری آقات قبول نکرد، داداشم خاطرخواه تر از قبل شد. آخرشم که براش شرط گذاشتین باید از خودش خونه و شغل مناسب داشته باشه... خب با دست خالی اینم شد نتیجه اش بفرما.. تازه داشت برام روشن میشد اینهمه ادا برا چیه. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم، قطعا این حرف دل مامان عطی هم بود، پس رو بهش گفتم؛ علت قبول نکردن بابام اختلاف سنی مون بود، وقتی متوجه اصرار و علاقه‌ی اسد شد قبول کرد.. اینکه بخواد از خودش یه خونه و شغل داشته باشه واسه رفاه حال خودمون بود... تا اونجایی که یادمه پول خونه از فروش زمین شهرستان بوده، بابت شغلشم هیچوقت با ما مشورت نکرد، حتی آقام گفت بهش این شغل حساسه و گولت میزنه، باید حواست باشه.. زهره گفت اگه اون زمین بود الان میتونست بفروشه و به یه زخمی بزنه.. پوزخندی زدم و گفتم؛ آره... عوضش اجاره‌ی خونه و اجاره ی مغازه ای که بیخود داره خاک میخوره هم داشتیم... اینا مسائل خانوادگیتون بود عزیزم، با فروش زمین اگه مشکلی داشتین باید باهم درمیون میزاشتین نه که الان پتک کنین تو سر من....! مامان عطی گفت؛ الان موقع این حرفا نیس... ما تو خونمون تا بحال اصلا از این بحثا نداشتیم، رسم نداریم بزرگتر و کوچیکتر تو رو هم در بیان... پوزخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم، عادتش بود، حرفشو میزد و بعدش جانماز آب میکشید. شماره بابا فرامرز و گرفتم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛ شنیدن صداش برام آرامبخش بود. گفتم؛ سلام باباجون خوبین؟ - سلام دختربابا، شکر خدا خودت خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم؛ ممنونم بابا، میشه بیاین دنبالم؟ من خونه مامان اسدم ... بابا گفت؛ اتفاقا الان میرفتم نهار... باشه دخترم... آماده شو میام.. بعد از قطع کردنش تو اتاق منتظر نشستم ... صدای غر زدنای راحله رو میشنیدم که حرفاش سراسر تیکه بود. نمیدونستم خونه مستقل خریدن انقد به مزاجشون بد اومده بود، لابد توقع داشتن با این اخلاقشون باهم زندگی کنیم... بابا رسید و زنگ زد که بیرون در منتظرمه،پ. کیفم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی. مامان عطی چشماشو ریز کرد و پرسید؛ آماده شدى... کجا میری؟ جواب دادم بابا اومده دم در منتظرمه میرم خونشون.. ابرویی بالا انداخت و گفت؛ آها...باشه، بودی حالا....... تشکری کردم و با یه خداحافظی جمعی از در اومدم بیرون ... سوار ماشین بابا شدم و راه افتادیم. تو راه بابا پرسید؛ چه خبر شکیبا جان، خوبی خودت بابا؟ اصل احوالت خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم؛ خداروشکر باباجون. بابا گفت؛ اسد خوبه؟ کجاست که زنگ زدی امروز بابا بیاد دنبالت؟ فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم؛ اسد و گرفتن بابا... بخاطر چک هایی که دست مردم داشت دیروز گرفتنش.. بابا با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ میدونستم این پسر پشتکار ایستادن مغازه رو نداره، چرا زودتر بهم نگفتی دخترم؟ نگامو دزدیدم و گفتم؛ خودش اینطوری خواست، دوس نداشت نگران شین... بابا دستی به صورتش کشید و گفت؛ نگران نباش بابا جان، حالا کی دنبال کاراشه؟ گفتم؛ آقا سهراب دامادشون و یکی از دوستاش.. بابا گفت؛ خیلی خب منم عصری میرم باهاش حرف میزنم ببینم چه میشه کرد. تشکر کردم و به سمت خونه رفتیم. وقتی رسیدیم با دیدن شيما تموم ناراحتی هام یادم رفت و اونو تو بغلم گرفتم... حقا که خونه پدری تیکه ای از بهشت بود. مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه داد زد؛ شیما ... مگه نمیگم نپر تو بغلش دختر؟ بعد از ظهر کنارهم نشسته بودیم همه چیز و براش توضیح دادم، خیلی ناراحت شد و گفت؛ پیش اومده دخترم، کاریش نمیشه کرد، انشالله درست میشه.. لبخند مصنوعی زدم و گفتم نوبت سونوگرافی داشتم .... مامان گفت؛ خب باهم میریم دخترم.. - نه میخام برم برا تعیین جنسییت میخام اسد باشه.. مامان دستی به سرم کشید و گفت؛ میاد دخترم، زندگی بالا و پایین زیاد داره تازه اول راهی.. جواب دادم؛ نمیدونم اما انگار خانوادش منو مقصر میدونن.... مامان گفت؛ حرفی بهت زدن؟ گفتم؛ تو حرفاشون انگار فکر میکنن مسبب این بدهی هاش خونه خریدنه ،در صورتی که اسد اصلا سر خونه هیچ بدهی نداشت. مامان گفت؛ اشکالی نداره دخترم بزار بگن... این گوش در و اون گوشت دروازه شه از من میشنوی به حرفای بیهوده بها نده، نزار حاشیه درست شه، فکر خودتو و تو راهیت باش. نگاهی به اتاقم انداختم، شیما با پوستر و کاغذ دیواری کارتونهای مورد علاقه اش تزئینش کرده بود... اومد کنارم و گفت؛ آجی ... میشه بمونی اینجا؟ لبخندی به روش زدم و گفتم؛ بله که میشه قربونت برم. شیما گفت؛ پس بیا باهام جدول ضرب کار کن.. بابا همیشه اخبار میبینه، مامانم که عصبانی میشه... کتاباشو برداشتم و مشغول شدم. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾