eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
840 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 أَلسَّلامُ عَلى مَنْ طَهَّرَهُ الْجَلیلُ سلام بر آن کسى که ربّ جلیل او را پاک و مطهّر گردانید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📅اسفند ۹۱ برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم. ۳۰ اردیبهشت ۹۲ هم که جشن‌شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگی‌شان رفتند. نوه‌ام امیرحسین ۱۱ شهریور ۹۳ به دنیا آمد. 🌸علی امیرحسین را خیلی دوست داشت. یکبار که می‌خواست ناخنش را بگیرد، اندازه سرسوزنی انگشت امیرحسین زخم شد و خون آمد. آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می‌رفت و می‌گفت دست پسرم زخمی شد! 🍃من گفتم: «چیزی نیست که چسب زخم می‌زنی خوب می شود.» 😔اما علی از فرط علاقه به فرزندش، آرام نمی‌شد. اصلا هنر امثال علی همین است که با وجود همه دلبستگی‌ها به خاطر ارزش‌ها و اعتقادهایی که دارند، دل بکنند و بروند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 آنان که خط به خط، زِ شهادت قلم زدند از عشقِ سرخِ خونِ خداوند، دم زدند... 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹پرسیدم : بین این‌همه حرف و جمله، چرا فقط می‌گوئی «ائوین آباد اوغول؟» 🔺زل زد توی چشم‌هام. گفت : ببین پسرم! من آدم عوامی‌ام. حرف‌ها و مثال‌هایم هم عوامانه است. توی قرآن خوانده‌ام که خدا شهید را برای خودش سوا می‌کند و می‌خردش. یعنی شهید کاری کرده که خدا مشتری‌اش شده. حامد من هم کاری کرده که خدا پسندش آمده و به ملائکه‌اش گفته بروید حامد را برای من سوا کنید و بیاورید. کاری کرده من که پدرش باشم، فردای قیامت بتوانم سرم را پیش پیغمبر و اولادش بالا نگه دارم و جلوی فاطمه‌ی زهراء (سلام‌الله‌علیها) روسفید باشم. سر همین است که می‌گویم «خانه‌ات آباد پسرم!» 🤔اصلاً تو جای من؛ خدا بهت پسری بدهد که جلوی پیغمبر روسفیدت کند، بهش نمی‌گوئی «ائوین آباد اوغول؟» برشی از کتاب شبیه خودش @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 سی‌وسه‌ سال قبل در چنین روزی 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷، زمانی که رئیس‌جمهور ایران بودند، به درخواست دکتر علیرضا مرندی -وزیر بهداشت و درمان وقت- در مراسم افتتاح طرح «بسیج سلامت کودکان» شرکت کردند و پس از سخنرانی در آن مراسم، با خوراندن قطره‌ی فلج اطفال به چند کودک، فاز عملیاتی این طرح را افتتاح کردند. 🔅 دقیقا سی‌وسه‌ سال بعد در روز چهارم تیرماه ۱۴۰۰ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دُز اول واکسن کوو ایران برکت را دریافت کردند. این واکسن که محصول تلاش محققان و دانشمندان جوان ایرانی است به تازگی مجوز مصرف را با اتکا به دانش بومی دریافت کرد و ایران را به یکی از ۶ کشور تولیدکننده واکسن کرونا در جهان تبدیل کرد. 🏆🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به هر بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قرار بگیرد. با اشاره دستم میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش شده و حالا باید منتظر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای و زندگی ام چه میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام میزدم که دیگر کمردرد و فراموشم شده و تنها به یاد مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش در بدنم، همدم این لحظات ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی در خودم شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در به گوشم رسید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢 امروز غیر از (عج)، برای هر چیزی برنامه‌ریزی کنیم، فقط اتلاف وقت کرده‌ایم! ☜ البته بدان معنی نیست که تحصیل نکنیم، کار نکنیم و... - بلکه مقصود این است که همه کارها، درس خواندن‌ها، همسر و فرزند داری و فعالیتهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ‌مان را در جهت رفع موانع ظهور، جهت‌دهی کنیم. ✦ هرکس در حد توان خود (مالی، مهارتی، هنر، قلم و...) خود را برای یاری امام زمانش مهیا کند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے☕️🍪 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃در مجلس ختم شهید افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. 👤یکی می‌گفت خرج دوا و دکترم را داده، یکی می‌گفت هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 : وقتی خوب شدم با خودم گفتم حتما خدای متعال از من توقعی دارد... تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد ▫️۶ تیر سالگرد جانبازی و ترور رهبر معظم انقلاب @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوش کشیدم تا ببینم چه شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که بانگرانی صدایم میکرد، را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: "بابا! چرا در رو کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر کرد تا سرانجام را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم صدایم را بشنود که از گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: "مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، نگرانت بود!" تا اسم مجید را ، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: "حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: "از اینجا که میرفت خیلی بد بود، سرش بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز داشت که با آرامش جواب داد: "میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم شد و پرسید: "الهه! مجید خیلی حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: "بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط." عبدالله نگاهی به در انداخت تا مطمئن شود پدر در نباشد و با صدایی آهسته گفت: "مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش کن." و من چقدر مشتاق این هم بودم که گوشی را از دست گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوق های آزاد را میشمردم که آهنگ و دلواپس صدایش در گوشم پیچید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لبخند تو را همیشه باید خندید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون شهدایے🍩☕️✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 اگرچه وصل نصیبم نشد، همین کافیست یکی دو بار حوالی یار دیده شدم... مرضیه نعیم امینی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: عاشق شوید... 📹 ببینید| قسمتی از سخنرانی شهید آیت الله دکتر بهشتی درباره عقل و عشق @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
جواد از سال ۸۸ که وارد گردان تکاوران لشکر ۲۲ بیت‌المقدس شد، هدفش را انتخاب کرده بود. بچه منطقه «دلبران» استان کردستان تصمیم گرفته بود با خدا معامله کند؛ جان بدهد و برای همیشه زنده بماند. او دلبر دلبران بود! 🍂 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سیاست پدر و مادر ندارد؟ سه تایى با هم یک حجره گرفتند؛ عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها. آن روزها مى گفتند : «طلبه را چه به کارهاى سیاسى؟ سیاست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دین مى کند. هر کس برود دنبالش، از عبادت کم مى آورد.» اما این حجره جور دیگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلامیه پخش کردن و کتاب سیاسى خواندن هم جاى خودش. 🌱 در کنار 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوقهای آزاد را که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: "عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، یخ زده ام تَرک خورد و با شکسته جواب دادم: "سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: "الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه که به جانم چنگ انداخته بود، باز دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: "من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای من، باز پرسید: "الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم میخواست کنارم بود تا سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: "من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای خیسش در گوشم نشست و آهسته کرد: "الهه جان! ، خیلی اذیتت کردم، برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله متحیر میکرد که چرا اینچنین بیصدا میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور در این خانه فرورفتم که میشد هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش شده بودم. عبدالله با سایه از اندوه و ناراحتی، دور اتاق و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش به نوریه و خانواده اش، به سر من و آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: "مجید میخواست زنگ بزنه . هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا رو حل کنه." اشکی را که گوشه جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها بود که میتوانست در میان این همه تشویش و ، اندکی مذاق جانم را کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب هدایت کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین