eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل
💠 | به هر بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قرار بگیرد. با اشاره دستم میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش شده و حالا باید منتظر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای و زندگی ام چه میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام میزدم که دیگر کمردرد و فراموشم شده و تنها به یاد مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش در بدنم، همدم این لحظات ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی در خودم شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در به گوشم رسید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢 امروز غیر از (عج)، برای هر چیزی برنامه‌ریزی کنیم، فقط اتلاف وقت کرده‌ایم! ☜ البته بدان معنی نیست که تحصیل نکنیم، کار نکنیم و... - بلکه مقصود این است که همه کارها، درس خواندن‌ها، همسر و فرزند داری و فعالیتهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ‌مان را در جهت رفع موانع ظهور، جهت‌دهی کنیم. ✦ هرکس در حد توان خود (مالی، مهارتی، هنر، قلم و...) خود را برای یاری امام زمانش مهیا کند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے☕️🍪 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دم از عذاب نزن روز محشر کبری همین نیامدن کربلایمان کافی ست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃در مجلس ختم شهید افرادی که هیچ‌کسی آنها را نمی‌شناخت، طوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین آدم زندگی‌شان را از دست داده‌اند. 👤یکی می‌گفت خرج دوا و دکترم را داده، یکی می‌گفت هر ماه همین که حقوق می‌گرفت، با دست پر سراغ ما می‌آمد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 : وقتی خوب شدم با خودم گفتم حتما خدای متعال از من توقعی دارد... تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد ▫️۶ تیر سالگرد جانبازی و ترور رهبر معظم انقلاب @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_ششم به هر #زحمتی بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمها
💠 | گوش کشیدم تا ببینم چه شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که بانگرانی صدایم میکرد، را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: "بابا! چرا در رو کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر کرد تا سرانجام را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم صدایم را بشنود که از گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: "مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، نگرانت بود!" تا اسم مجید را ، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: "حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: "از اینجا که میرفت خیلی بد بود، سرش بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز داشت که با آرامش جواب داد: "میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم شد و پرسید: "الهه! مجید خیلی حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: "بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط." عبدالله نگاهی به در انداخت تا مطمئن شود پدر در نباشد و با صدایی آهسته گفت: "مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش کن." و من چقدر مشتاق این هم بودم که گوشی را از دست گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوق های آزاد را میشمردم که آهنگ و دلواپس صدایش در گوشم پیچید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لبخند تو را همیشه باید خندید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون شهدایے🍩☕️✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 اگرچه وصل نصیبم نشد، همین کافیست یکی دو بار حوالی یار دیده شدم... مرضیه نعیم امینی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: عاشق شوید... 📹 ببینید| قسمتی از سخنرانی شهید آیت الله دکتر بهشتی درباره عقل و عشق @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
جواد از سال ۸۸ که وارد گردان تکاوران لشکر ۲۲ بیت‌المقدس شد، هدفش را انتخاب کرده بود. بچه منطقه «دلبران» استان کردستان تصمیم گرفته بود با خدا معامله کند؛ جان بدهد و برای همیشه زنده بماند. او دلبر دلبران بود! 🍂 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سیاست پدر و مادر ندارد؟ سه تایى با هم یک حجره گرفتند؛ عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سیاسى ها. آن روزها مى گفتند : «طلبه را چه به کارهاى سیاسى؟ سیاست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دین مى کند. هر کس برود دنبالش، از عبادت کم مى آورد.» اما این حجره جور دیگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلامیه پخش کردن و کتاب سیاسى خواندن هم جاى خودش. 🌱 در کنار 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_هفتم گوش کشیدم تا ببینم چه #خبر شده که صدای عبدالله را
💠 | من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوقهای آزاد را که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: "عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، یخ زده ام تَرک خورد و با شکسته جواب دادم: "سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: "الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه که به جانم چنگ انداخته بود، باز دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: "من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای من، باز پرسید: "الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم میخواست کنارم بود تا سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: "من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای خیسش در گوشم نشست و آهسته کرد: "الهه جان! ، خیلی اذیتت کردم، برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست
💠 | عبدالله متحیر میکرد که چرا اینچنین بیصدا میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور در این خانه فرورفتم که میشد هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش شده بودم. عبدالله با سایه از اندوه و ناراحتی، دور اتاق و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش به نوریه و خانواده اش، به سر من و آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: "مجید میخواست زنگ بزنه . هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا رو حل کنه." اشکی را که گوشه جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها بود که میتوانست در میان این همه تشویش و ، اندکی مذاق جانم را کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب هدایت کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 أَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ الَّذی سَمَحَتْ نَفْسُهُ بِمُهْجَتِهِ أَلسَّلامُ عَلى مَنْ أَطاعَ اللهَ فی سِـرِّهِ وَ عَلانِـیَـتِـهِ سلام بر حسین که جانش را تقدیم نمود، سلام بر آن کسى که در نهان و آشکار خدا را اطاعت نمود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 برادرم آنقدر عاشق خانمش بود که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتواند از او دل بکند و به سوریه برود. همیشه می‌گفت : آبجی بچه‌ها نفس من هستند ولی زینب را از بچه‌ها هم بیشتر دوست دارم!‌ 📲منبع : همشهری محله/دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📔انتشار کتاب «عروس یمن» نوشته ی جدید زینب پاشاپور همسر بزرگوار و خواهر گرامی به گزارش ایسنا به نقل از روابط عمومی بنیاد فرهنگی روایت فتح، هم‌زمان با میلاد باسعادت کریمه اهل‌بیت حضرت معصومه (س) کتاب «عروس یمن» در ۲۴۰ صفحه و  ۳۶ فصل توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است. 📌معرفی کتاب : «عروس یمن»، حکایت مردمانی است که با عقل‌های بیدارشده‌شان دوش‌به‌دوش هم‌مسلکان خویش، قدم در راهی پرپیچ‌وخم اما روشن گذاشته‌اند. داستان مردمی که پیامبر ندیده، عاشقش شده‌اند و با تلنگر بیداری اسلامی پرچم حق‌طلبی را برافراشته‌اند. مردمی از سرزمین خوش‌بوی یمن که با دست‌های خالی و خنجرهای آخته حرف‌شان را به کرسی نشانده‌اند و تا پیروزی نهایی‌شان یک‌قدم باقی ‌مانده؛ قدمی که امید دارند آن‌ها را به خیمه سبز امام عصر (عج) برساند. 📖 برشی از کتاب : شبیه غریبه‌ای که از یک‌زمان و دنیای دیگری افتاده باشد وسط یک معرکه، دور خودم چرخ می‌خورم. نام فاطمه حتی برای لحظه‌ای از خاطرم دور نمی‌شود. انگار از یک خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم و توی بیداری به دنبال چیزی بگردم که تصویر محوی از آن در خاطرم مانده... 🔖پ.ن : این کتاب را هم اکنون از نرم افزار یا سایت باسلام می توانید با قیمت ۴۵۰۰۰ تومان و از سایت روایت فتح که ناشر کتاب است با قیمت ۵۳۰۰۰ تومان خریداری کنید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_نهم عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #ا
💠 | مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم گریه میکرد و باز میخواست دلم را به عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن شیرین فقط بارش حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک بوده که چند بار دور اتاق چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم به ساعت رومیزی کنار کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای نمیدیدم تا بلاخره خودم را به رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به هم به سختی ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا داشتند، ولی جز عبدالله کسی نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و ، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 صلح اگر جای جنگ ارزش بود یا که اسلام دینِ سازش بود، گیسوی دخترانِ ما امروز بین چنگالِ سرخِ داعش بود... 🦋 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊