eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 رفاقت‌های خاص حاج محمد به توابین شهر محدود نبود و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌هایشان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیست. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهارم دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به د
💠 | گوشه اتاق پذیرایی، روی نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به داده بودم که دیگر نمیتوانستم دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر کرد که چرا از روز اول به جای ترک و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست که من چطور از جان و دلم میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این خدمتی هم به آخرت کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت تمام بدنم میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست را بشنوم که با خودخواهی هایش را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای شوم. اگر اهل سنت را پذیرفته و این همه نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن دادگاه میتوانم کنم که به عنوان یک اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به طلاق من به شادی وصال نوریه رفته و میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨از عرش فرشته ها اگر می آیند ✨به جشنِ دلِ پیامبر می آیند ✨زهراست عروس و شاه داماد علی ✨این دو چقدر به یکدگر می آیند! ✍علی اکبر لطیفیان 💐 گرامی باد سالگرد (س) و (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 صورتم سرخ شد از روضه ے گودال شما آنزمانے ڪه محاسن تو به خون شانه زدی هرڪس از راه رسید از بدنت چیزے برد السلام اے ڪه به گودال ڪرم خانه زدی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹توی فرودگاه دیدمش گفتم : مهدی جان چه خبر؟ الآن کجا مشغولی؟ بهم گفت: من و رو فرستادن توی یه پادگان و شدم مسئول تربیت بدنی فاطمیون صبح تا شب تو پادگان هستیم و کارم فقط بخور و بخوابه! 👌بهش گفتم : ولی ما خیلی کارمون بهتره و عملیاتی تر هستیم و کاش نمی رفتی اونجا میومدی پیش ما. ‼️سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. بعد شهادتش فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات لشکر فاطمیون بوده و اون روز برای این که ریا نشه بهم گفت : که فلان جا کار می کنه و کارش بخور و بخوابه. 🌷مهدی خیلی مخلص بود. محرم با هم توی هیئت بودیم. از دور زیر نظرش داشتم. توی سینه زنی مثل شمع در مصیبت اهل بیت می سوخت و اشک می ر یخت. انقدر به علاقه داشت که آخر سر هم شب شهادت امام رضا (ع) کربلائی شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار زندگی شیرین از زبان مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) 💕به مناسبت ایام حضرت زهرا (س) و امیرالمومنین (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پنجم گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه
💠 | خسته از این همه بی نتیجه، سرم را به گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان بلند شد. کف دستم را روی گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از سرگیجه چشمانم رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای روی سجاده ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه ای ، چه مجال بود تا با درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به خواب رفتم، گوشی را از زیر برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم: "چی کار میکنی مجید؟ من رو روشن کن!" و او هنوز در پس کوچه های دلواپسی مانده بود که به جای جواب سؤال ، با نگرانی پرسید: "چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام..." و من دیگر ناز و کرشمه های را نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، را از رو کشیدم: "مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_ششم خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاش
💠 | نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که مهر و مهربانی زندگی اش، این همه و تنگ شده که باز هم با که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟" و من همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟" و خدا میداند که این راه مانده پیش پایم بود که تا مرز دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که و حال خرابم، با گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..." و نمیدانست بر دل من چه که این همه و سنگ شده که امانم را بُرید و با بیقراری زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً داری که بابا هر روز چقدر با من میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو بگیرم؟!!!" و دیگر چیزی برای از دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ ؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای ؟!!!" گوشم به قدری از گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت میگیرم..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 شبِ جمعه است هواے حرم افتاده سرم بارَم و بستم و در ڪوچه ے دل در به درم عشقِ تو ڪرده منو بے سرو پا مستِ جنون هر طرف گنبد و من ڪفترِ بے بال و پَرم هستی محرابی✒️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
انگار می دانست بعد از حج مادرش را نمی بیند... 🕋چند سال پیش به مکه مشرف شد. همه فامیل دوست داشتند برای بدرقه به فرودگاه بروند. دوست نداشت دل کسی بشکند، برای همین ماشین بزرگی را کرایه کرد که همه بتوانند بیایند. 🥀مادرش کمی کسالت داشت. توی ماشین منتظر بودیم تا با مادر خداحافظی کند. آمدنش کمی طول کشید. متوجه شدیم با مادر خلوت کرده و از او حلالیت گرفته است. گویی به او الهام شده بود که این آخرین دیدار با مادر است. 💔زمانی که مکه بود، مادرش فوت کرد. هنوز کارهای دفن انجام نشده بود که گویا ایشان از آن فاصله دور موضوع را فهمیده بود. به همه کسانی که شماره شان را داشت زنگ زد و حال مادرش را پرسید. همه طوری رفتار کردند که محمد متوجه چیزی نشود اما او فهمیده بود. یکی از بستگان را قسم داد که می‌خواهم برای آخرین بار با مادر حرف بزنم و چیزی بگویم. 😔گوشی را گذاشتیم کنار گوش مادر. در همان وضعیت از مادر حلالیت گرفت. وقتی برگشت، حال خوبی نداشت. چشمش که به پرچم های سیاه افتاد حالش بدتر شد. گفت: از حضرت رسول (ص) خواستم که به من صبر دهد و برای مادرم دعا کردم. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ هیچ وقت کسی را شماتت نکنید، هرکس گرفتاری پیدا کرد حق ندارید قضاوت کنید! نگویید : «فلانی که این پیشامد برایش اتفاق افتاده به خاطر این است که فلان‌کار را کرده» چه می دانیم؟ ما حق نداریم چیزی بگوییم. در قیامت از ما سوال میکنند و میگویند چنین چیزی نبوده و شما اشتباه کردی ✨در محضر خوبان 📝آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفتم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زن
💠 | گوشی را قطع کردم که از شدت نفسم بند آمده و حالم به که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین مدام میلرزید و من دیگر برای حرف زدن نداشتم که گوشی را کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود احساس کنم که با این همه غم و غصه چه به کودکم میکنم و دست نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمیدانستم عاشقانه ام با دل چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟" وحشتزده را زیر بالشت کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده احوالپرسی اش را دادم که روی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، رو بپرسم!" باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم شد و پرسید: "چرا میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی شدی!" سپس برق در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هشتم گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حال
💠 | پاکت کمپوت را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان از اشکم که حالا تنها حیرت زده میکرد، با ادامه داد: "اینا رو داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی میکند که خودش به آرامی و گفت: "داداش رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم بی شرمانه اش را نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر ! الانم که نوریه و خونواده اش با من ، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی جلو کشید و همانطور که به چشمان خیره شده بود، با صدایی آهسته کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه کردم قلبم از پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به انداخته بود، اوج برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!" به پیشانی ام دست اما به وضوح کردم که عرق به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و ، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: "دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده ، آب افتاده بود، ادامه داد: "الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و ! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره ، کافر نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 هرڪس بسیجی است قرارش شهادت است شیعه تمام دار و ندارش شهادت است ما شیعه‌ایم پا به رڪاب ولایتیم آری طلایه‌دار مسیر شهادتیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے🍹🍏 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ ⭐تنها طریقی که به هدف می رساند همان طریقه معرفت النفس است که نزدیکترین راه ها  نیز هست و این راه همان راه انقطاع و بریدن از غیر خدا و توجه کامل به خداوند سبحان و مشغول گشتن به شناخت نفس است. 👈و کیفیت این راه چنین است که با مراعات دستوراتی که در شرع برای دستیابی به انقطاع رسیده است همچون توبه، انابه، محاسبه، مراقبه، حکمت، جوع، خلوت، بیداری، آغاز می شود و سالک با عمل به دستورات و انجام عبادات به مجاهدت با نفس می پردازد و با اندیشیدن و پند اندوختن، عبادات و اعمال را مدد رساند تا این که منجر به انقطاع کامل و غفلت از نفس و توجه تام به خداوند سبحان می گردد. ✨در محضر خوبان 📝علامه طباطبایی (ره) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
حال دل دو قلوهای حاج محمد... 🌿خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچه‌هایش تازگی‌ها خیلی دلتنگی می کنند و می گویند بابا چرا به ما سر نمی زند و چرا نمی آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آنها را قانع می کند. مدام می گویند کِی می خواهیم برویم پیش خدا. (۱) 😅می گویند بابابزرگ چرا تو رفته‌ای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می کنند. (۲) (۱) (۲) (پدر و مادر همسرِ حاج محمد) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 | حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: "راستش من بهش گفتم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که بگیرن، نمیتونم دخترم رو کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان در دهانش چرخید که نه دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد کنی!" دیگر تپشهای را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: "عماد انقدر رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد ، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به موبایل افتاد، زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خنده های با برادر ، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم میکردم و با زبانی که از وحشت به افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊