eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
842 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعه از مواضع رئیسی در مناظره ➕بنده آماده‌ام با هر یک از دولت‌مردان به جمع مردم برویم و نگاه مردم را ببینیم ➕لایحه صیانت از حقوق بانوان چهارصد روز است در دولت معطل شده! ➕دانشجوی سال اول وزارت خارجه هم می‌داند که نباید در حین مذاکره بگوید خزانه خالیست ➕رقیب ما از دویست نفر شکایت کرده، من حتی یک شکایت هم نکردم! ➕ما گشت ارشاد خواهیم داشت؛ اما برای مدیران دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | او همچنان به خیال خودش میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای میتپد و با لحنی به ظاهر ادامه داد: "تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام در راه خدا، ریختن خون مسلمانان را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت ، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شی!" و من به قدری و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و از رنگ پریده ام فهمید حوصله را ندارم که بلاخره تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، از اتاق بیرون آمد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صورتش از غیظ سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ افتاد، سراسیمه به سمت رفت و بلافاصله با قوطی و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان نوریه چه شنیده و هر چند هنوز از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر شکایت کنم که نگاهش کردم و گفتم: "دیشب ساعت هفت بود که برادرهای اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: "الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا ! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان ناله زدم: " مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. همه زندگی اش رو به و خونواده اش باخته. مجید! دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره..." و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ به یاد وصل تو آیه به آیه قطره اشک به روی گونه ‌ی هر بی‌قرار می‌لرزد... 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 💥 نتیجه‌ی خیانت مسئولان به بیت‌المال؛ شد سفره‌ی تنگ مردم، و دلزدگیِ خطرناکی؛ که باز قربانی‌اش خود مردمند... 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون امام رضایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 🖌سردار : ما این لباس سبـز سپاه را؛ برای پایداری این انقلاب پوشیده ایم و باید با خون مان سرخ گردد . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 پیام مهم حاج قاسم برای هر رقابتی باهم می کنید و هر جدالی با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما با مناظره هایتان به نحوی تضعیف کننده دین و انقلاب بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و شهدای این راه هستید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حکم ، بند دلم پاره شد و با نفسی که به افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم کشید: "الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ و این بچه میاری؟!!!" و بعد مثل اینکه نگاه برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم !!!" و دلش نیامد بیش از این به دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه از چشمان عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج را نشانم داد: "الهه جان! عزیزم! تو الان باید داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون حسینے🍎🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ✍ انتظار ؛ مسیری است؛ از حسین (ع) تا فرزند قائم او! قلبی که با محبت حسین (ع)، نبض می‌گیرد؛ در وفاداری به قائمِ آخرین قیام الهی، به بلوغ می‌رسد! حسین (ع)، نبض حیات و منتظرانِ مهدی عج است! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔴سفارش شهید به استفاده از تولید ایرانی چیزی که سفارش میکرد، مثلا می گفت که لباس نو که مال خارج است را نپوشید. مثلا برادرش مهماندار هواپیمای ملی ایران بود. رفته بود برایش شلوار و پیراهن آورده بود. نگاه کرد به اینها و گفت آخه ایرانی هم می ره لباسه خارجی بپوشه؟ خدا شاهد است این شلوار را پا نکرد تا شهید شد. من دادم شهرستان برای نیازمندان ببرند. وقتی می رفت اینور اونور جوراباش خیلی کثیف میشد، خودش می شست، لباس هایش را خودش می شست. بعد جوراب نو نمی پوشید. کهنه مُهنه های اینور و انور را می گرفت پایش میکرد، اصلا لباس نو نمی پوشید. می گفت مگر آدم توی این دنیا زندگی میکند که هرچی دارد برای خودش مطرح کند؟ 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اینکه حسن می‌دانست به شهادت می‌رسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تک‌تک پاورقی‌ها نوشته است: «می‌شود به آرزوی شهادت برسم.» @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 ⚔با بالا گرفتن بحران در سوریه و تصرف بخش‌های زیادی از خاک این کشور توسط تروریست‌ها، آرام‌آرام پای مستشاران نظامی ایرانی و لبنانی هم به این کشور باز شد. تکفیری‌ها تا نزدیکی‌های دمشق پیش رفته بودند. عراق هم وضعیت به‌سامانی نداشت. داعش تا نزدیکی‌های بغداد رسیده بود. از آن طرف هم دولت سوریه تا فروپاشی کامل فاصله‌ای نداشت. هنوز خبری از روس‌ها هم نبود. 🌸شاهرخ مدتی در نقاط مرکزی و شمال عراق با داعش درگیر بود. بخش مهمی از تجهیزات نظامی تکفیری‌ها، ادوات زرهی آنها بود. این بود که جای خالی کسانی که در زمینه زرهی استخوان ترکانده باشند، بشدت احساس می‌شود. 👌این شد که مربی کارکشته قدیمی از عراق، راهی سوریه شد تا مگر ضدزرهی‌های ائتلاف مقاومت در شرق این کشور جان دوباره‌ای بگیرد. شاهرخ از هشت سال نبرد تن به تن با تانک‌های بعثی جان سالم به در برده بود. او قرار بود سال‌ها بعد ماموریت مهمی را به انجام برساند. سه دهه از پایان جنگ گذشته بود اما گویا دهه مربی هنوز نگذشته بود. انگار قرار هم نبود که دهه امثال شاهرخ بگذرد. 🔹سال‌ها قبل، مربی شاهرخ هم پشت تریبون حسینیه جماران خطاب به او و امثال او گفته بود: «تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.» 🌹 همرزم 🍃سومی از سمت چپ ✍نویسنده: محمدصادق علیزاده @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با صدایی که به سختی از لایه بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!" که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم ، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد." از طعم تلخ که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!" از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از و مسلک تکفیری اش بیزارم که کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر ." برای چند لحظه به کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان با دل شکستگیِ ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم ..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شاید این را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که به دهانم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: "من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام کنید! من حتی روز که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) میکنن! میگه شیعه ها هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل ، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همانطور که سرش بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید میخواست غمزده ام را به خنده ای باز کند که و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون !" و این بار نه از روی که از عصبانیتی که در چشمانش ، خنده تلخی کرد و باز میخواست مرا آرام کند که با نگاه به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه ، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به فکر کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊