eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🔸بچه های زینبیون میگفتند: ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای خانواده شهدا🌷 و مشکلی پیش می آمد، این بود که وسط می آمد. 🔹آنها میگفتند: هیچ ای به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد❌ او در کنار یک سفره با انها هم غذا🍜 میشد و خانواده هایشان بود. 🔸شهید و (حیدر)🌷 از فرماندهان نهضتی بودند که فرماندهان رده بالای منطقه، بر بلوغ این دو شهید👥 تاکید داشتند👌 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢به اسم حبیب 💠روایت اول 🔰محمدحسین تحصیلات نداشت❌ مثل همت, اما خوب بلد بود چه میخواهد. هر جا که بود بجای اینکه بگوید بروید میگفت: . خودش اول از همه راه میافتاد, . 🔰به نقل از میگفت: شهادت🌷 یه لباسه هر وقت اندازت بشه میپوشیش. محمد حسین زود بزرگ شد. خوب به تنش نشست. بعضی جاها آدم یهو میشه یکیش جنگه💥 اول تو جنگ فرهنگی بزرگ شد بعد تو سوریه شاید بخاطر همین بود راه چهار ساله رو کمتر از یک سال رفت👌(از فرماندهی گردان به فرماندهی تیپ سیدالشهداء رسید) 🔰حتی اینجا هم به اسم جلو رفت از فرماندهیش که نگم, اکثرا نیروهای غیر ایرانی🇮🇷 میگرفت. عراقی, ...زندگی با این آدما سخته, اخلاقشون, کاراشون زندگیشون با ما ولی محمد حسین باهاشون سر یه سفره مینشست همین شد که همشون شدن همه نیروهاش خالکوبی عمار داشتن یا پلاک اسمشو🏷 همیشه چند نفر👥 اسکورتش میکردن طوریش نشه، وقتی اومد همه تعجب کردن چطور با اون فدایی ها عمار شهید شده⁉️ 🔰وقتی درگیری💥 شدید باشه کسی نمیتونه زخمی برگردونه عقب ولی کسی ندید تنها برگرده🚫 بعد از شهادش🌷 یکی از دوستانش که تیرمیخوره توان برگشتن نداشته. پشت بی سیم میگه: مثل تنها شدم کجایی عمار😭 خیلی رو مقید بود, دوران دانشجوییش کل خونه پر بود از عکس . حرمت نگه میداشت, هم اتاقیش میگفت: سیگار🚬 کشیدیم عکس شهدا🕊 رو جمع کرد ورفت. 🔰بعد هیئت کتیبه وپارچه سیاه های هیئت🏴 رو باز میکرد بعد میگفت بشینین به شوخی. میگفت: زیارت که رفتین بدون اذن دخول وارد نشین⛔️ اشکه اونقدر منتظر بمونین تا اذن بگیرین. میگرفت که گره از کار باز بشه اعمال مستحبی📿 که براش عادی بود تا جایی که روزه روز دوشنبه وپنج شنبه📆 رو برای بچه های شورای الزامی کرده بود. 🔰تک خوری نمیکرد هرجا که بود همه تیپ آدمی رو دورش👥 جمع میکرد کتاب میخوند📖 کتاب هم میداد کتاب های ساندویچی تا بچه ها کتابخون بشن. رو همه تاثیر میذاشت✅ ولی تاثیر نمیگرفت. با هر تیپ آدمی که بود موقع بلند میشد به نماز بچه ها هم دنبالش. 🔰محرما غذای هیئت بود میگفت اشک رو زیاد میکنه.گوشت🍖 که میگرفت, گوشت بود شاید براتون سوال بشه چرا گوشت شتر؟ گوشت شتر رو زیاد میکنه. به همین سادگی... ، همون چیزی که ابر قدرت های دنیا ازش هراس😨 دارن. همیشه این بود که اطرافیانش رو جذب میکرد. با همه میجوشید ولی یه نقطه مشترک بین همه رفقاش بود👇 📚برگرفته از کتاب عمار حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰جوانی فعال وسرزنده بود و در مدرسه فاطمیه فعالیت میکرد.از آنجایی که قدرت بیان خوبی داشتم 👌به عنوان راوی درشلمچه حضور پیداکرد. 🔰همیشه و فرماندهان جنگ را مطالعه میکرد ومرتب درمورد خاطرات عمو وپسرعموی از پدرش میپرسید❓ 🔰بیان شیوا،دلنشینــ😌 وجذابش باعث شده بود که اگر به سخنرانی میرفت, دوباره دعوتش میکردند، اما این شهید🌷باعث شده بود که علاقه نداشته باشد به جاهایی برود که او را میشناختند وبه میرفت. 🔰برای هم، جنوب کرمان وزابل را انتخاب میکرد، بااینکه مسیرها دور🏜 وسخت بود ولی با دوستان روستایشان👥 به همین مناطق میرفت. 🔰ازخصلت های دیگر شهید این بود که: وابسته به دنیا وتعلقاتش نبود📛 بسیار ، خوش برخورد وبا گذشت بود. او بیش از یکسال دوره آموزشی و دید و هر دوره ی سه ماهه ای که طی میکرد، جواب میشنید که به مهارت لازم نرسیدی😔 💥اما ناامید نمیشد ودر دوره ی دیگه ای شرکت میکرد.👊 🔰چون سنش کم بود، به اعزامش نمیکردند ولی دست بردار نبود و از هر دری وارد شد تا درنهایت توانست👌 به سوریه اعزام شود... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰شهید محمدرضا خاوری روز هشتم آذرماه سال 1358مصادف با حسینی در خانواده یی مهاجر، از پدر و مادری متولد شد که با شروع جنگ های💥 داخلی دوران کمونیست ها و با پیروزی انقلاب اسلامی✌️ به مهاجرت کرده بودند. 🔰رضا تحصیلات ابتدایی اش را تا مقطع راهنمایی در گذراند، از لحاظ درسی در مدرسه بسیار مورد تحسین👌 اساتید و همیشه شاگرد اول یا دوم بود. سپس در سال73 در پی مهاجرین از ایران، به همراه خانواده مجبور به بازگشت به افغانستان شد. 🔰در رضا وقتی به مدرسه میرفت همه او را اذیت و آزار میدادند😢 و به او لقب می‌دادند رضایی که در جو ایران🇮🇷 و پیروزی هشت سال دفاع مقدس بزرگ شده بود آن مردم و برایش عجیب، سخت و غیرقابل تحمل می‌نمود. 🔰پس از یک سال زندگی در هرات به تنهایی👤 به ایران بازگشت و وارد حضرت محمد(ص) شد. سپاهی که در آن روزها برای مبارزه با تشکیل شده بود. در سپاه به مطالعات زیادی پرداخت و بیشتر با خط فکری💬 بزرگانی چون حضرت امام، شهید مطهری، شهید دکتر بهشتی، شهید چمران و...آشنا و شیفته💖 آنان شد و به تقویت اراده و پرداخت. 🔰در واقع رضا از 17 سالگی رسما وارد فعالیت های شد و دوره های بسیاری را گذراند و در زمینه اطلاعات و شناسایی فردی توانمند💪 شده بود. در دوران تحصیل مدرسه در ایران علاقه خاصی به بزرگی چون حاج احمد متوسلیان، شهید کاوه، شهید حسن باقری، شهید ابراهیم همت🌷 و...داشت 🔰و از آنان می‌گرفت و همیشه در راهپیمایی ها👥 و فعالیت‌های بسیج بطور مخفیانه (زیرا ورود اتباع به بسیج غیرقانونی بود) شرکت داشت. در این مدت رضا فردی انقلابی، ، مبارز و متخصص رشد کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠برشی از کتاب می ترسم اگه بفهمن طراحی و خطاطی بلدم، من رو ببرن تو قسمت .‌ من آدم ام. دوست دارم تو همین قسمت بمونم.‌ ‌اصلا فکر میکنی برای چی هنر رو ول کردم⁉️ درصورتی که واقعا درسم خوب بود.‌ چون حس کردم دانشگاه هنر من رو از (ع) دور می کنه، اما سپاه نه، داره من رو به اون چیزی که دوست دارم می رسونه😍 راه سپاه راه امام حسینه _اینجوری که میگی به علاقه داشتی💖 پس برات سخت بوده که بخوای ولش کنی، نه؟ +آره سخت بود یه روز تو نمازخونه دانشگاه هنر که بودم، نشستم باخودم فکر کردم💬 گفتم الان اینجایی که وایسادم چقدر با امام حسین (ع) داره؟‌ دیدم خیلی فاصله دارم💕 این فاصله به جایی رسیده بود که انگار لبه بودم. کافی بود فقط یک قدم، فقط یک قدم بردارم تا همه چیز نابود بشه💥موقعیت همه چیزم برام فراهم بود، اما من راه امام حسین (ع) رو انتخاب کردم✅ دل کندم از اونجا. ‌ ‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸کار همیشگی اش بود. لباس اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به امام حسیــن (علیه السلام) می داد🕊 🔹بعد هم رو به عکس حضـرت آقا می ایستاد و می گذاشت. 🔸بهش گفتم: مگه آقا شما را می بیند که همیشه احتـرام میذاری⁉️ بهم گفت:  وظیفه ی من احترام به حتی اگر به ظاهر ایشان من را نبینند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دلاوری که شبـی اقتدا به کرد قسـم به عشـ♥️ـق که در زینبیه غوغا کرد 🔸تکاور تیپ۶۵ نیروهای‌ویژه هوابرد ، نهمین شهید مدافع‌حرم🌷 استان گلستان و هفتمین "شهید مدافع‌حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران" اواخر اسفند ۱۳۹۴📆 برای مبارزه با تکفیری‌ها عازم شد. 🔹شهامت او در منطقه آنقدر بالا بود که تا نزدیکی چند قدمی تانک های دشمن پیش می رفت و با تاکتیک ها و شجاعت خاص💪 خودش آنها را منهدم میکرد. او استادِ تانک‌های داعش👹 بود. 🔸یک نیروی نظامی ورزیده که اکثر دوره‌های سخت را با جدیت طی کرده بود👌 و به گفته همرزمانش قبل از قریب به ۴۰ تکفیری را در جنگ تن به تن به هلاکت رسانده بود. 🔹ولادت : ۱۳۶۸ گالیکش ، گلستان 🔹شهادت: ۹۵/۱/۳۱ حلب ، سوریه 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣6⃣2⃣1⃣ 💠زندگی_به_سبک_شهدا . 📝 همسر  علی تجلایی : 💜 از  که می آمد می پرسید: «چی یاد گرفتی؟» یک بار با  گفتم «یک حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه! : ✔(ع)و فاطمه زهرا(س)کارهای خونه رو با هم تقسیم می کردن. مثلا  هیزم می آوردن و حضرت علی عدس پاک می کردند!...» 💜 من به  گفتم. خیلی خندید، بعد گفت: «حالا بلند شو عدس بیار پاک کنم! چون شنیدم، مکلف شدم این کار رو بکنم!» ✔ گفتم«عدس نداریم ولی لپه داریم!» لپه ها رو آوردم. ریخت توی سینی داشت پاک می کرد که زنگ خانه را زدند. 💜سینی را هل داد زیر تخت!!  بود. احوال پرسی کرد و زود رفت.. به شوخی گفتم«چی شد؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنی؟!!» گفت«نه، باخودم گفتم یا  منه یا مادر تو.اگه مادر من باشه ممکنه ناراحت بشه که عروسم بعدازاینهمه مدت که شوهرش اومده خونه به پسرم کار داده، مادر تو هم باشه حتما میگه نسیبه رو لوس می کنی!… نمی خواستم ناراحتشون کنم. 💜لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم. تو بدونی کافیه!… برای من مهم تویی!…» . ✔ به  با آن همه  و رفتار  اش نمی آمد توی  لپه پاک کند یا ظرف بشوید، ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم، سریع می آمد کمکم!...✔ ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ 💞نکته ای از زندگی: آقایون، خانوما! جدای کمک کردن در کارها به هم، جدای  به خواسته های هم و جدای گوش دادن به صحبت های همسر.... خیلی مهمه که جلوی خونواده ی  و خونواده ی خودمون با رعایت احترام و  هوای همسرمونو داشته باشیمـ❗ سردار  🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷 💠شب‌ورودبه بوڪمال بود.تمـام گردان داشـت وارد شـهر میشد. برخـی از مـردم هنوز تو شـهر بودند.. ماگـروه‌موشـڪے بودیـم،بایـد جـاهاے خاص مستقر میـشدیم..چنـد دقـیقه اے رفتـیم بـالاے یـه خـونه و مراقـب اطراف بـودیم یه پیرمـرد به هـمراه ۳ بچه که از سه چهار سـاله تا ده یازده سـاله با لـباس هاے پاره پوره و قـیافه هاے حـموم نرفته جـلوے ساختمان نشسته بودند ڪه ما بدونیم اونـجا خانواده زنـدگے میکنه.. 💠مـاایرانے ها هـم ڪه عاشق بچه ڪوچولو،خواسـتیم یڪم بچـه هارو نوازش ڪنـیم..فڪرشرو بڪن بچه اے ڪه تمام عـمرش دیـده،حالا با دیدن ماڪه لبـاس پوشیدیم قطعا میـترسه. لـباس مـنم طرحـش مثل لبـاس داعـشیا بود،موقعے ڪه رفتیـم نزدیڪشون،اون بچـه ڪوچیڪ و چنـد قدم عقب رفـت مـاهم ڪه دیگه ڪاریش نداشتیم 💠موقـع بیرون اومـدن از خـونه،نتونستم جلوے خودمو بگـیرم بچه هارو بغل کردم و بوسـیدمشون رفت از تو مـاشـین باقـلوا آورد و به بـچه ها تعارف ڪرد.. باقـی بچه هـاے تیـم اومدند و اون بچه ها رو ڪمے ڪردند و باهـاشون دست دادند.. 💠 رانـنده ما بـود.سوییچ رو بـهش دادم گفتم بشـین بریم..گفـت‌حوصله ندارم خودت بشین.نشسـتم تو ماشـین و همین ڪه حرڪت ڪردیم زد زیر گریه.. اون لحـظه بود ڪه از اعماق قلبـم حسـرت اون حالش رو خوردم...💔 🌷یادش با ذکر راوی:همرزم شهید 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣ 📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر چادرم را برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. 📝 پیش خودم گفتم «اگه نتونستم کنم، دیگه نمی رم.» ولی رفتم. سرم گرم 📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم. آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان بود; سالی تومان. 📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این 💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. 📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از ‌ شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم بالا بود. 📝توی دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده" من و های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود. 📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی هميشه به او نگاه میکردم.برایم الگو بود. 📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش شاه بود؛ شاه کنار امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که‌ مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از نبود. 📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. 📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی قرآن و روضه😭 داشت. توی همین ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا بود‌. 📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال می آمد، بعضیشان هم بودند، اما او‌ همیشه می گفت «با هر کس کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره» 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣ و پدر هم سخت میگرفتند. میگفتند « به راه دور نمی دیم. هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با فامیلی هم موافق نبودند.❌ 📝یکی از دوستان که وقتی به منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم شده بودند، 📝یوسف بود. یوسف بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری ، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍 📝حسن چند بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز. از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با هایم برویم شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود. 📝تازه سال دوم را تمام کرده بودم. بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌 📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن ‌ دادند. 📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد. 📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد، بعد گفت « من از خودم بهتره. میسپرمتون دست کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون، تو که زحمتت نیست، یوسف جان،» یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و‌ حسن نداره. خودم در هستم.» ماندیم. صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم. 📝خودش ماشین نداشت‌. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود. که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و‌ چاییش را که‌ میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛ حافظیه، سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل. یوسف خیلی نجیب بود. جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣ . 🔴 از یک ‌هفته که خواستیم برگردیم آقایوسف می‌گفت «بمونید. آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.» اما من باید برمی گشتم. داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃 🔶این یک هفته که بودم، بیش تر  از شغل و ارتشی بدم آمد. «این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات نداری.» از شانس ما به حسن مأموریت بود.🍃 🔵سه ماه بعد یک ‌روز که از برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان. خاله ریز ریز خندید😃 و همانطور که با حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم گفت «اومدم تو» تعجب کردم. این خاله ام نداشت.🍃 🔶گفتم «شما که نداری خاله.» گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. نیست❓ رفته بودی ، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️ گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن جماعت نمی شم.»🍃 🔴خاله جواب داد: «یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. و سر به راه. از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.» هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» نکرد.🍃 🔷 کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، کن‌. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃 🔶 دیدم خاله دارد ناراحت می شود گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.» خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.» فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃 🔵 بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود . خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃 . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 9⃣ 📝واقعاً هم به شاه👑 نزدیک شد. سال های پنجاه و پنج و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه ی اول گفت: این راهی که با من می آیی خیلی . آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره. فهمیدم که زندگیِ راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سرکار، ولی گفت: 📝دلم می خواد نسبت به دید بازی داشته باشی. خیلی خوبه که درس خوانده ای. من هم از این که رفته ای دانشگاه خیلی خوشحالم☺️ ولی برای من بچه ها از هر چیزی مهم تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن دَرست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه🚫 مخصوصاً اگر بچه ی کوچیکم داشته باشیم. 📝اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بزاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش میدن، است. ما هم چون هستیم، مجبوریم خونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه جایی ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. تربیت بچه ست.‌ 📝حرفش را قبول داشتم✅ جلسه ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از و خانه به دوشی را برای خودم حلاجی می کردم. آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت. وقتی به دنیا آمد، گل💐 و شیرینی گرفت و آمد خانه ی ما. همان موقع جوابِ «بله» را از من گرفت☺️ 📝عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت (س) مراسم عقدمان بود؛ خیلی ساده و مختصر. سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده ی خودش سر عقد یوسف یک دستبند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود😍 قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند. مثل برج ایفِل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همینطوری برای آینده اش خریده بود ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 🔸سال ۹۴📆 با حضور نیروهای ایرانی در ، او هم شروع کرد به این در و آن در زدن که هر طور شده از این رزق بی نصیب نماند، به هر دستاویزی چنگ می انداخت ولی چون نبود دستش به جایی بند نمیشد😔 به هر کسی که فکر میکرد ممکن است بتواند گره کور اعزامش را باز کند رو انداخت. 🔹شهریور بود که سراغ مسئول اعزام ۲۷ رفت و قضیه را در میان گذاشت: [ما لیست روبستیم ولی حالا که شما از بچه های و با تجربه ای به کار ما میخوری و بهت نیاز داریم. یک نفر رو از لیست حذف میکنم🚷 و شما رو جایگزین میکنم] 🔸این را که گفت، چهره اش تغییر کرد😕 و رنگ و رویش برگشت. فکر کردیم ذوق کرده و از اینکه قفل کارش باز شده حالش عوض شده که یکدفعه...] نه❌ نمیخوام ای برم ! 💥تو که رفتن به سوریه، ذکر شب و روزت شده بود حالا نمی خواستی از این موقعیت استفاده کنی✘ شاید هر کس دیگر بود بی توجه به این مسئله، کلی هم ذوق میکرد😃 اما تو این طور نبودی. خودت را کنار کشیدی و منتظر ماندی. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ 📝یک بار جزوه ای از انواع شکنجه‌های ساواک آورد خانه خیلی وحشتناک بود وقتی خواندمش، تا چند. وقت خواب نداشتم. خودش گفت: می دونی این رو کجا خوندم؟ گفتم: نه❌ گفت: توی اردوگاه، اگه اون جا من رو می دیدند که دارم این رو می خونم،درجا اعدامم می کردند. 📝سالی یک ماه افسرهای گارد را می بردند اردوگاهی بیرون از تهران، برای تمرین . گفت: شبها زیر لحافم چراغ قوه روشن می کردم و می خوندم. صبحش هم می رفتم غیر مستقیم به سربازها این چیزها رو می فهموندم که بدونند دارند توی چه سیستمی کار می کنند. 📝سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش می کردند. با اینکه یوسف برعکس افسرهای دیگه گماشته نداشت، ولی سربازها هروقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان 📝وقتی سفره می انداختم تا بعد از اسباب کشی خستگی در کنند، یوسف هم می نشست پیششان و هم راهشان غذا می خورد؛ سر یک سفره آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر. 📝خودشان می گفتند: وقتی اینجا می آییم انگار آمدیم تفریح. برای همین که گماشته قبول نمیکرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند. 📝شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب،ساواک برگه ی تایید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. همان یکی دوماه اول که آمده بودیم تهران،یک شب می خواست برود جایی.گفت با سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر جلسه ی مخفی دارد. 📝من را برد خانه ی یکی از دوست هایش تا اگر کارش طول کشید، توی خانه نمانم. وقتی سفره انداختند که شام بخوریم. یوسف گفت: دیرم شده، باید برم. وشام نخورده رفت. تازه غذا خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می کردیم که در زدند. 📝یوسف بود. تعجب کردیم به من گفت: پاشو زود بریم خونه. گفتم: چرا؟ مگه نرفتی جلسه؟ گفت: کارم زود تموم شد. وقتی سوار ماشین شدیم، دیدم روی صندلی عقب یک سطل ماست و یک نان سنگک  گذاشته. 📝پرسیدم: تو رفتی جلسه یا رفتی ماست بخری؟ ما که توی خونه ماست داشتیم. چیزی نگفت، بعد که رسیدیم خانه گفت: خدا رحم کرد که فهمیدم دارند تعقیبم می کنند. حتما مال اون تایید صلاحیته. یه ماشین پشت سرم بود که نور چراغ هایش تنظیم نبود؛ افتاده بود توی آیینه ماشین فهمیدم دنبالم هستند. 📝نرفتم جلسه وسط راه پیاده شدم و رفتم داروخانه، الکی چندتا قرص خریدم. بعد هم برای رد گم کنی نون و ماست گرفتم و اومدم دنبال تو. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 9⃣1⃣ 📝یوسف شد یکی از بنیان گذاران باز هم توی خانه درست و حسابی نمی دیدمش. همه اش دنبال تشکیلات سپاه بود. هفته به هفته ازش خبر نداشتم. از ترور های اول خیلی می ترسیدم. بالاخره ممکن بود او را هم ترور💥 کنند. همه اش منتظر بودم تلفن بزنند و بگویند شوهرت را کشتند. 📝توی همان گیر و دار کارهای سپاه دنبال کارهای هنری هم بود. از همان موقعی که کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری🔨 بلد بود، بلد بود تخت و مبل بسازد. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد. 📝توی خانه ی مادرش پر از تابلوهایی بود که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ تکنیک آب رنگ🎨 مداد رنگی، پاستل. گاهی وقت ها هم می نشست با حامد درست می کرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت: بابا من ماشین🚗 می خوام. 📝یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید؛ با اندازه های دقیق. بعد هم دورش را قیچی✂️ کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود. 📝گاهی وقت ها هم دولا می شد و به حامد می گفت: بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره ی من بهتره یا سرسره پارک. حامد می خندید و می گفت: همین خوبه، همین خوبه😍 اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با حرف می زد. 📝بیش تر پول هایش را خرج خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید🛍 همیشه می گفت: یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلا یک کمد مخصوص هدیه باشد. 📝خیلی وقت ها که از کتاب📕 یا  اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها می گفت: باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون ای بخریم. 📝هر وقت بچه ای می امد خانه مان و یوسف می خواست به ش کادو بدهد، از کمد هدیه ها🎁 کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود. خودش هم خیلی می کرد. همه جور کتابی می خواند؛ سیاسی مذهبی، تاریخی، ادبی، حتی کتاب کودکان. 📝کتابهای بچگانه📚 را با دقت میخواند و درموردش نظر میداد. میگفت: اگر اینطور یا آنطور مینوشتند برای بچه ها جال تر بود. با روحیه که داشت این همه علاقه به کارهای هنری🎭 خیلی عجیب بود چون هنر مندها معمولا بی نظمند. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🔰زندگی نامه محمود کاوه سال ۱۳۴۰ ه.ش📅 در مقدس، در خانواده ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد. پدرش که از کسبه متعهد به شمار می آمد، در دوران و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت الله خامنه ای شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت. 🔰وی که برای فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و مذهبی و نماز جماعت می برد و از این راه فرزندش را با مکتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان ساز اسلام آشنا می کرد.با شروع جریانات انقلاب، او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درسی مسجد 🕌جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم آیت الله خامنه ای بهره های فراوانی برد و ره توشه های همین تعالیم را با خود 🔰 به محیط و میان دانش آموزان منتقل می نمود. او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می شد. با علاقه وافر، به اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) می پرداخت و فعالانه در و درگیریهای زمان انقلاب شرکت داشت.در پخش اعلامیه‌های روح‌الله خمینی چه در درون دبیرستان و چه در محیط‌های دیگر تلاش می‌نمود و در با مأموران حکومت و راهپیمایی‌ها به همراه پدر فعالانه شرکت می‌جست. 🔰سخنرانی‌های سید علی خامنه‌ای تأثیر فراوانی روی او گذاشت.او در زمینه عکاسی 📸از انقلاب فعالیت داشت و به گفته خواهرش عکس اولین شهید انقلاب در ، توسط او گرفته شد.ورود کاوه به پاسداران بعد از پیروزی انقلاب کاوه به سپاه پاسداران مشهد پیوست. او پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش برادران سپاه و بسیج پرداخت. 🔰پس از آن، به حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی، طی مأموریتی ماهه به تهران عزیمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهه‌های جنوب شد اما مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آماده‌سازی و آموزش نیروها به فراخواندند. 🔰کاوه یکی از فرماندهانی است که هدایت جنگ ایران و عراق را به عهده گرفتند. روزی که جنگ☄ آغاز شد او یک جوان ۱۹ ساله بود اما ۳ سال بعد فرماندهی ویژه شهدا را بر عهده گرفت. تیپی که از کلیدی‌ترین یگانهای سپاه بود. و انجام عملیات خارق‌العاده توسط این تیپ با فرماندهی کاوه باعث شد که به ویژه ارتقاء یابد.💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد.دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. 🍀در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. 🍀فرمانده ای که هدایت را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. 🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند .آسمانی از جنس که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .‌ ✍نویسنده: 🍁به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است. 🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در برایت تشکیل نخواهد شد. در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد. 🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃 🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب. 🍃کار ، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از ، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓 🍃خوش به حال که تو را در آغوش دارد . ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز تولد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حضور در دفاع مقدس پس از مدت کوتاهی، به واسطه بروز و دقت عمل، به عنوان «مسئول اطلاعات - عملیات» این سپاه معرفی شد👌شهید بعدها همراه سردار «حاج احمد متوسلیان»❤️و شهید چراغی❤️ به جبهه‌های عزیمت کرد و به عنوان مسئول - عملیات «تیپ محمد رسول الله(ص)» به فعالیت خود ادامه داد.💪 شناسایی دقیق و خوب این سردار دلاور اسلام در عملیات «فتح‌المبین» باعث موفقیت عملیات گردید😍. عباس در این عملیات از ناحیه پا بشدت مجروح شد😔 و حدود دو ماه بستری بود🏨 به توصیه پدر، در این ایام (مهر ماه ۱۳۶۱)🗓 مقدمات ازدواج خود را فراهم کرد🎊🎉. نزدیکی‌های عملیات «مسلم بن عقیل» بود که عباس عصا به دست به صف رزمندگان لشکر پیوست💪. حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت😍 پس از این، شهید کریمی دیگر به واحد اطلاعات نرفت❌ و با تجربه و شم بالای، یکی از تیپ های لشکر محمد رسول الله (ص) را پذیرفت✅در عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر یک و والفجر ۴، فرمانده تیپ بود.😎 پس از شهادت سردار شهید همت، شهید کریمی به دلیلی لیاقت⚔و شایستگی👌 به عنوان فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) معرفی شد. حدود یک سال فرماندهی بر عهده حاج عباس بود😘
🍃فکه، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد. دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند و خونشان، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. 🍃در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام غلامحسین افشردی ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. 🍃فرمانده ای که هدایت عملیات را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت. شناسایی مقر را به نیروهایش آموزش داد. همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. 🍃مثل همان روز سرنوشت ساز، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند. آسمانی از جنس عشق که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود.‌ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز تولد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"بسم الله الرحمن الرحیم" 🍃آتش را همه می دانند که داغ است و سوزاننده اما او که یک بار سوخته است از عمق جان میفهمد داغی و را. حال اگر این سوخته دوباره و با اختیار کامل به دل آتش بزند نشان از جستجوی ای بسیار ارزشمند در میانه شعله های آن آتش است! 🍃سید در کودکی مدال افتخار شهید بودن را گرفته بود و به خوبی تمام رنج و مرارتهای نداشتن ظاهری پدر را از عمق جان چشیده بود، نیروی هم نبود، هیچ اجباری هم برای اعزام نداشت اما در بحبوحه سروسامان گرفتن کارش و پدر شدن دوباره اش به جستجوی گنجی گرانقدر که همان وصل خداوند تبارک و تعالی بود به دل آتش با اشقی الاشقیا در عراق و سوریه زد و بالاخره در حلب آن گنج را به بهای سوختن و قربان شدن یافت💔 🍃فرزند سید محمدجواد حسن زاده وقتی به دنیا آمد که پدرش به جز مدال فرزندی شهید، تاج افتخار را نیز بر سر داشت. ♡رضوان الله علیه و حشرنا الله معه♡ ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳ اسفند ۱۳۵۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۶ مهر ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار : ۲۷ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت رضا 🕊محل شهادت : حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد.دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. 🍀در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. 🍀فرمانده ای که هدایت را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. 🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند .آسمانی از جنس که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .‌ ✍نویسنده: 🍁به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است. 🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در برایت تشکیل نخواهد شد. در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد. 🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃 🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب. 🍃کار ، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از ، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓 🍃خوش به حال که تو را در آغوش دارد . ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز تولد 📅تاریخ تولد : ۱۳ بهمن ۱۳۶۷ 📅تاریخ شهادت : ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ 🥀مزار شهید : قبرستان وادی السلام نجف 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است. 🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در برایت تشکیل نخواهد شد. در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد. 🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃 🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب. 🍃کار ، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از ، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓 🍃خوش به حال که تو را در آغوش دارد . ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱۳ بهمن ۱۳۶۷ 📅تاریخ شهادت : ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ 🥀مزار شهید : قبرستان وادی السلام نجف 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh