🍃🌸🍃🌸🍃
🔸بچه های زینبیون میگفتند: #پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای خانواده شهدا🌷 و #جانبازان مشکلی پیش می آمد، این #حیدر بود که وسط می آمد.
🔹آنها میگفتند: هیچ #فرمانده ای به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد❌ او در کنار یک سفره با انها هم غذا🍜 میشد و #مراقب خانواده هایشان بود.
🔸شهید #حسین_پور و #شهید_جنتی(حیدر)🌷 از فرماندهان نهضتی بودند که فرماندهان رده بالای منطقه، بر بلوغ #نظامی این دو شهید👥 تاکید داشتند👌
#شهید_محمد_جنتی🌷
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرماندهان_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢به اسم حبیب
💠روایت اول #قسمت_سوم
🔰محمدحسین تحصیلات #نظامی نداشت❌ مثل همت, اما خوب بلد بود چه میخواهد. هر جا که بود بجای اینکه بگوید بروید میگفت: #بیایید. خودش اول از همه راه میافتاد, #نمیترسید.
🔰به نقل از #شهید_آوینی میگفت: شهادت🌷 یه لباسه هر وقت اندازت بشه میپوشیش. محمد حسین زود بزرگ شد. #شهادت خوب به تنش نشست. بعضی جاها آدم یهو #بزرگ میشه یکیش جنگه💥 #عمار اول تو جنگ فرهنگی بزرگ شد بعد تو سوریه شاید بخاطر همین بود راه چهار ساله رو کمتر از یک سال رفت👌(از فرماندهی گردان به فرماندهی تیپ سیدالشهداء رسید)
🔰حتی اینجا هم به اسم #سیدالشهداء جلو رفت از فرماندهیش که نگم, اکثرا نیروهای غیر ایرانی🇮🇷 میگرفت. عراقی, #پاکستانی...زندگی با این آدما سخته, اخلاقشون, کاراشون زندگیشون با ما #متفاوته ولی محمد حسین باهاشون سر یه سفره مینشست همین شد که همشون شدن #فداییش همه نیروهاش خالکوبی عمار داشتن یا پلاک اسمشو🏷 همیشه چند نفر👥 اسکورتش میکردن طوریش نشه، وقتی #خبر_شهادتش اومد همه تعجب کردن چطور با اون فدایی ها عمار شهید شده⁉️
🔰وقتی درگیری💥 شدید باشه کسی نمیتونه زخمی برگردونه عقب ولی کسی ندید #محمدحسین تنها برگرده🚫
بعد از شهادش🌷 یکی از دوستانش که تیرمیخوره توان برگشتن نداشته. پشت بی سیم میگه: مثل #مسلم تنها شدم کجایی عمار😭 خیلی رو #اخلاق مقید بود, دوران دانشجوییش کل خونه پر بود از عکس #شهدا. حرمت نگه میداشت, هم اتاقیش میگفت: سیگار🚬 کشیدیم عکس شهدا🕊 رو جمع کرد ورفت.
🔰بعد هیئت کتیبه وپارچه سیاه های هیئت🏴 رو باز میکرد بعد میگفت بشینین به شوخی. میگفت: زیارت که رفتین بدون اذن دخول وارد نشین⛔️ #اذن_دخول اشکه اونقدر منتظر بمونین تا اذن بگیرین. #چله میگرفت که گره از کار باز بشه اعمال مستحبی📿 که براش عادی بود تا جایی که روزه روز دوشنبه وپنج شنبه📆 رو برای بچه های شورای #بسیج الزامی کرده بود.
🔰تک خوری نمیکرد هرجا که بود همه تیپ آدمی رو دورش👥 جمع میکرد
کتاب میخوند📖 کتاب هم #هدیه میداد
کتاب های ساندویچی تا بچه ها کتابخون بشن. رو همه تاثیر میذاشت✅ ولی تاثیر نمیگرفت. با هر تیپ آدمی که بود موقع #اذان بلند میشد به نماز بچه ها هم دنبالش.
🔰محرما غذای هیئت #عدس_پلو بود
میگفت اشک رو زیاد میکنه.گوشت🍖 که میگرفت, گوشت #شتر بود شاید براتون سوال بشه چرا گوشت شتر؟ گوشت شتر #غیرت رو زیاد میکنه. به همین سادگی...
#غیــــــرت، همون چیزی که ابر قدرت های دنیا ازش هراس😨 دارن. همیشه این #عملش بود که اطرافیانش رو جذب میکرد. با همه میجوشید ولی یه نقطه مشترک بین همه رفقاش بود👇 #حب_الحسین_یجمعنا
📚برگرفته از کتاب عمار حلب
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰جوانی فعال وسرزنده بود و در #بسیج مدرسه فاطمیه فعالیت میکرد.از آنجایی که قدرت بیان خوبی داشتم 👌به عنوان راوی #راهیان_نور درشلمچه حضور پیداکرد.
🔰همیشه #خاطرات_شهدا و فرماندهان جنگ را مطالعه میکرد ومرتب درمورد خاطرات عمو وپسرعموی #شهیدش از پدرش میپرسید❓
🔰بیان شیوا،دلنشینــ😌 وجذابش باعث شده بود که اگر #یکبار به سخنرانی میرفت, دوباره دعوتش میکردند، اما #اخلاص این شهید🌷باعث شده بود که علاقه نداشته باشد به جاهایی برود که او را میشناختند وبه #مناطق_محروم میرفت.
🔰برای#اعتکاف هم، جنوب کرمان وزابل را انتخاب میکرد، بااینکه مسیرها دور🏜 وسخت بود ولی با دوستان روستایشان👥 به همین مناطق میرفت.
🔰ازخصلت های #خوب دیگر شهید این بود که: وابسته به دنیا وتعلقاتش نبود📛
بسیار #بااخلاق، خوش برخورد وبا گذشت بود. او بیش از یکسال دوره آموزشی و #نظامی دید و هر دوره ی سه ماهه ای که طی میکرد، جواب میشنید که به مهارت لازم نرسیدی😔
💥اما ناامید نمیشد ودر دوره ی دیگه ای شرکت میکرد.👊
🔰چون سنش کم بود، به #سوریه اعزامش نمیکردند ولی #شهیدسعید دست بردار نبود و از هر دری وارد شد تا درنهایت توانست👌 به سوریه اعزام شود...
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
9⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰شهید محمدرضا خاوری روز هشتم آذرماه سال 1358مصادف با #تاسوعای حسینی در خانواده یی مهاجر، از پدر و مادری #افغانستانی متولد شد که با شروع جنگ های💥 داخلی دوران کمونیست ها و با پیروزی انقلاب اسلامی✌️ به #ایران مهاجرت کرده بودند.
🔰رضا تحصیلات ابتدایی اش را تا مقطع راهنمایی در #مشهد گذراند، از لحاظ درسی در مدرسه بسیار مورد تحسین👌 اساتید و همیشه شاگرد اول یا دوم بود. سپس در سال73 در پی #اخراج مهاجرین از ایران، به همراه خانواده مجبور به بازگشت به افغانستان شد.
🔰در #هرات رضا وقتی به مدرسه میرفت همه او را اذیت و آزار میدادند😢 و به او لقب #جوجه_خمینی میدادند رضایی که در جو ایران🇮🇷 و پیروزی هشت سال دفاع مقدس بزرگ شده بود آن مردم و #عقایدشان برایش عجیب، سخت و غیرقابل تحمل مینمود.
🔰پس از یک سال زندگی در هرات به تنهایی👤 به ایران بازگشت و وارد #سپاه حضرت محمد(ص) شد. سپاهی که در آن روزها برای مبارزه با #طالبان تشکیل شده بود. در سپاه به مطالعات زیادی پرداخت و بیشتر با خط فکری💬 بزرگانی چون حضرت امام، شهید مطهری، شهید دکتر بهشتی، شهید چمران و...آشنا و شیفته💖 آنان شد و به تقویت اراده و #ایمان پرداخت.
🔰در واقع رضا از 17 سالگی رسما وارد فعالیت های #نظامی شد و دوره های بسیاری را گذراند و در زمینه اطلاعات و شناسایی فردی توانمند💪 شده بود. #رضا در دوران تحصیل مدرسه در ایران علاقه خاصی به #شهیدان بزرگی چون حاج احمد متوسلیان، شهید کاوه، شهید حسن باقری، شهید ابراهیم همت🌷 و...داشت
🔰و از آنان #الگو میگرفت و همیشه در راهپیمایی ها👥 و فعالیتهای بسیج بطور مخفیانه (زیرا ورود اتباع به بسیج غیرقانونی بود) شرکت داشت. در این مدت رضا فردی انقلابی، #مومن، مبارز و متخصص رشد کرد.
#شهید_محمدرضا_خاوری
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠برشی از کتاب #دلتنگ_نباش
می ترسم اگه بفهمن طراحی و خطاطی بلدم، من رو ببرن تو قسمت #فرهنگی.
من آدم #نظامی ام. دوست دارم تو همین قسمت بمونم. اصلا فکر میکنی برای چی هنر رو ول کردم⁉️ درصورتی که واقعا درسم خوب بود.
چون حس کردم دانشگاه هنر من رو از #امام_حسین(ع) دور می کنه، اما سپاه نه، #سپاه داره من رو به اون چیزی که دوست دارم می رسونه😍 راه سپاه راه امام حسینه
_اینجوری که میگی به #هنر علاقه داشتی💖 پس برات سخت بوده که بخوای ولش کنی، نه؟
+آره سخت بود یه روز تو نمازخونه دانشگاه هنر که بودم، نشستم باخودم فکر کردم💬 گفتم الان اینجایی که وایسادم چقدر با امام حسین (ع) #فاصله داره؟
دیدم خیلی فاصله دارم💕 این فاصله به جایی رسیده بود که انگار لبه #پرتگاه بودم. کافی بود فقط یک قدم، فقط یک قدم بردارم تا همه چیز نابود بشه💥موقعیت همه چیزم برام فراهم بود، اما من راه امام حسین (ع) رو انتخاب کردم✅ دل کندم از اونجا.
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸کار همیشگی اش بود. لباس #نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به امام حسیــن (علیه السلام) می داد🕊
🔹بعد هم رو به عکس حضـرت آقا می ایستاد و #احترام_نظامی می گذاشت.
🔸بهش گفتم: مگه آقا شما را می بیند که همیشه احتـرام میذاری⁉️ بهم گفت: وظیفه ی من احترام به #حضرت_آقاست حتی اگر به ظاهر ایشان من را نبینند.
#شهید_مسلم_خیزاب 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دلاوری که شبـی اقتدا به #مولا کرد
قسـم به عشـ♥️ـق
که در زینبیه غوغا کرد
🔸تکاور تیپ۶۵ نیروهایویژه هوابرد #ارتش، نهمین شهید مدافعحرم🌷 استان گلستان و هفتمین "شهید مدافعحرم ارتش جمهوری اسلامی ایران" اواخر اسفند ۱۳۹۴📆 برای مبارزه با تکفیریها عازم #سوریه شد.
🔹شهامت او در منطقه #عملیاتی آنقدر بالا بود که تا نزدیکی چند قدمی تانک های دشمن پیش می رفت و با تاکتیک ها و شجاعت خاص💪 خودش آنها را منهدم میکرد. او استادِ #انهدام تانکهای داعش👹 بود.
🔸یک نیروی نظامی ورزیده که اکثر دورههای سخت #نظامی را با جدیت طی کرده بود👌 و به گفته همرزمانش قبل از #شهادتش قریب به ۴۰ تکفیری را در جنگ تن به تن به هلاکت رسانده بود.
🔹ولادت : ۱۳۶۸ گالیکش ، گلستان
🔹شهادت: ۹۵/۱/۳۱ حلب ، سوریه
#تکاور_مدافـع_حـرم
#شهید_صادق_شیبک
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣6⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
💠زندگی_به_سبک_شهدا
. 📝 همسر #شهید علی تجلایی :
💜 از #جبهه که می آمد می پرسید: «چی یاد گرفتی؟» یک بار با #خنده گفتم «یک حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه! :
✔#امام_علی(ع)و فاطمه زهرا(س)کارهای خونه رو با هم تقسیم می کردن. مثلا
#حضرت_زهرا هیزم می آوردن و حضرت علی عدس پاک می کردند!...»
💜 من به #شوخی گفتم. خیلی خندید، بعد گفت:
«حالا بلند شو عدس بیار پاک کنم! چون شنیدم، مکلف شدم این کار رو بکنم!» ✔ گفتم«عدس نداریم ولی لپه داریم!» لپه ها رو آوردم.
ریخت توی سینی داشت پاک می کرد که زنگ خانه را زدند.
💜سینی را هل داد زیر تخت!! #مادرم بود. احوال پرسی کرد و زود رفت.. به شوخی گفتم«چی شد؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنی؟!!» گفت«نه، باخودم گفتم یا #مادر منه یا مادر تو.اگه مادر من باشه ممکنه ناراحت بشه که عروسم بعدازاینهمه مدت که شوهرش اومده خونه به پسرم کار داده،
مادر تو هم باشه حتما میگه نسیبه رو لوس می کنی!… نمی خواستم ناراحتشون کنم.
💜لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم.
تو بدونی کافیه!… برای من مهم تویی!…»
. ✔ به #علی_تجلایی با آن همه #ابهت و رفتار #نظامی اش نمی آمد توی #خانه لپه پاک کند یا ظرف بشوید، ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم، سریع می آمد کمکم!...✔
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
💞نکته ای از زندگی:
آقایون، خانوما!
جدای کمک کردن در کارها به هم،
جدای #احترام به خواسته های هم
و جدای گوش دادن به صحبت های همسر....
خیلی مهمه که جلوی خونواده ی #همسر و خونواده ی خودمون
با رعایت احترام و #ادب هوای همسرمونو داشته باشیمـ❗
سردار #شهید_علی_تجلایی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا🌷
💠شبورودبه بوڪمال بود.تمـام گردان داشـت وارد شـهر میشد.
برخـی از مـردم هنوز تو شـهر بودند..
ماگـروهموشـڪے بودیـم،بایـد جـاهاے خاص مستقر میـشدیم..چنـد دقـیقه اے رفتـیم بـالاے یـه خـونه و مراقـب اطراف بـودیم
یه پیرمـرد به هـمراه ۳ بچه که از سه چهار سـاله تا ده یازده سـاله با لـباس هاے پاره پوره و قـیافه هاے حـموم نرفته جـلوے ساختمان نشسته بودند ڪه ما بدونیم اونـجا خانواده زنـدگے میکنه..
💠مـاایرانے ها هـم ڪه عاشق بچه ڪوچولو،خواسـتیم یڪم بچـه هارو نوازش ڪنـیم..فڪرشرو بڪن بچه اے ڪه تمام عـمرش #داعـشے دیـده،حالا با دیدن ماڪه لبـاس #نـظامے پوشیدیم قطعا میـترسه.
لـباس مـنم طرحـش مثل لبـاس داعـشیا بود،موقعے ڪه رفتیـم نزدیڪشون،اون بچـه ڪوچیڪ #ترسیـد و چنـد قدم عقب رفـت مـاهم ڪه دیگه ڪاریش نداشتیم
💠موقـع بیرون اومـدن از خـونه،نتونستم جلوے خودمو بگـیرم بچه هارو بغل کردم و بوسـیدمشون #عـارف رفت از تو مـاشـین باقـلوا آورد و به بـچه ها تعارف ڪرد.. باقـی بچه هـاے تیـم اومدند و اون بچه ها رو ڪمے #نوازش ڪردند و باهـاشون دست دادند..
💠#بابڪ رانـنده ما بـود.سوییچ رو بـهش دادم گفتم بشـین بریم..گفـتحوصله ندارم خودت بشین.نشسـتم تو ماشـین و همین ڪه حرڪت ڪردیم #بابڪ زد زیر گریه.. اون لحـظه بود ڪه از اعماق قلبـم حسـرت اون حالش رو خوردم...💔
🌷یادش با ذکر #صلوات
راوی:همرزم شهید
#شهید_بابک_نوری
#شهید_مدافع_حرم 🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣ #قسمت_سوم
📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر #کلاس چادرم را
برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من
با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود.
📝 پیش خودم
گفتم «اگه نتونستم #تحمل کنم، دیگه #دانشگاه نمی رم.»
ولی رفتم. سرم گرم #درس📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم.
آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان #سنگین بود; سالی #هزار تومان.
📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای #خانواده ی خودم هم سخت بود.
رفتم فرمی پر کردم که این #مبلغ💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم.
📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از #پرداخت شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم #معدلم بالا بود.
📝توی #دانشکده دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده"
من و #بچه های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی #زهرا برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود.
📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی #دانشگاه هميشه به
او نگاه میکردم.برایم الگو بود.
📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش #عکس شاه بود؛ شاه کنار #ضریح امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها
آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از #دانشگاه نبود.
📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرفهایش کمی بودار بود.
📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی #تفسیر قرآن و روضه😭 داشت. توی همین #جلسه ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا #معلممان بود.
📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال#خواستگار می آمد، بعضیشان هم#نظامی بودند، اما او همیشه
می گفت «با هر کس #ازدواج کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره»
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «#دختر به راه دور نمی دیم. #نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان #حسن که وقتی به #شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم #خانه شده بودند،
📝یوسف بود. #خانواده یوسف #مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری #خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند #ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با #دخترخاله هایم برویم #خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی #دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم #دانشگاه را تمام کرده بودم. #تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم #خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن #مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست #یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در #خدمتتون هستم.»
ماندیم. #روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه، #آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣ #قسمت_پنجم
.
🔴#بعد از یک هفته که خواستیم برگردیم
آقایوسف میگفت «بمونید. #حسن آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.»
اما من باید برمی گشتم. #کلاس داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃
🔶این یک هفته که #شیراز بودم، بیش تر از شغل #نظامی و ارتشی بدم آمد.
«این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات #خبر نداری.»
#مخصوصا از شانس ما به حسن مأموریت #خورده بود.🍃
🔵سه ماه بعد یک روز #عصر که از #دانشگاه برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان.
خاله ریز ریز #می خندید😃 و همانطور که با #مادرم حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم
گفت «اومدم #خواستگاری تو» تعجب کردم. این خاله ام #پسر نداشت.🍃
🔶گفتم «شما که #پسر نداری خاله.»
گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. #یادت نیست❓ رفته بودی #شیراز، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️
گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر#ازدواج و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن #نظامی جماعت نمی شم.»🍃
🔴خاله جواب داد:
«یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. #نجیب و سر به راه. #ماشاءالله از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. #شغلش هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.»
هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» #قبول نکرد.🍃
🔷#اصرار کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک #جلسه با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، #استخاره کن. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃
🔶#وقتی دیدم خاله دارد ناراحت می شود
گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.»
خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.»
فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃
🔵#گفته بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا #مادرش خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود #خواستگاری. خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃
.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣ #قسمت_نهم
📝واقعاً هم به شاه👑 نزدیک شد. سال های پنجاه و پنج و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه ی اول
گفت: این راهی که با من می آیی خیلی #سخته. آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره. فهمیدم که زندگیِ راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سرکار، ولی گفت:
📝دلم می خواد نسبت به #زندگی دید بازی داشته باشی. خیلی خوبه که درس خوانده ای. من هم از این که رفته ای دانشگاه خیلی خوشحالم☺️ ولی برای من #تربیت بچه ها از هر چیزی مهم تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن دَرست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه🚫 مخصوصاً اگر بچه ی کوچیکم داشته باشیم.
📝اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بزاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش میدن، #جاوید_شاه است. ما هم چون#نظامی هستیم، مجبوریم خونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه جایی ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. #مهم تربیت بچه ست.
📝حرفش را قبول داشتم✅ جلسه ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از #خانواده و خانه به دوشی را برای خودم حلاجی می کردم. آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت.
وقتی به دنیا آمد، #آقایوسف گل💐 و شیرینی گرفت و آمد خانه ی ما. همان موقع جوابِ «بله» را از من گرفت☺️
📝عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت #حضرت_زهرا(س) مراسم عقدمان بود؛
خیلی ساده و مختصر. سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده ی خودش
سر عقد یوسف یک دستبند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود😍 قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند. مثل برج ایفِل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همینطوری برای #همسر آینده اش خریده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شبهه_حق_الناس
🔸سال ۹۴📆 با حضور نیروهای ایرانی در #سوریه، او هم شروع کرد به این در و آن در زدن که هر طور شده از این رزق بی نصیب نماند، به هر دستاویزی چنگ می انداخت ولی چون #نظامی نبود دستش به جایی بند نمیشد😔 به هر کسی که فکر میکرد ممکن است بتواند گره کور اعزامش را باز کند رو انداخت.
🔹شهریور بود که سراغ مسئول اعزام #لشگر۲۷ رفت و قضیه را در میان گذاشت: [ما لیست روبستیم ولی حالا که شما از بچه های #جنگی و با تجربه ای به کار ما میخوری و بهت نیاز داریم. یک نفر رو از لیست حذف میکنم🚷 و شما رو جایگزین میکنم]
🔸این را که گفت، چهره اش تغییر کرد😕 و رنگ و رویش برگشت. فکر کردیم ذوق کرده و از اینکه قفل کارش باز شده حالش عوض شده که یکدفعه...] نه❌ نمیخوام #جای_کس_دیگه ای برم !
💥تو که رفتن به سوریه، ذکر شب و روزت شده بود حالا نمی خواستی از این موقعیت استفاده کنی✘ شاید هر کس دیگر بود بی توجه به این مسئله، کلی هم ذوق میکرد😃 اما تو این طور نبودی. خودت را کنار کشیدی و منتظر #تقدیرت ماندی.
#شهید_اسدالله_ابراهیمی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
📝یک بار جزوه ای از انواع شکنجههای ساواک آورد خانه خیلی وحشتناک بود وقتی خواندمش، تا چند. وقت خواب نداشتم. خودش گفت: می دونی این رو کجا خوندم؟ گفتم: نه❌ گفت: توی اردوگاه، اگه اون جا من رو می دیدند که دارم این رو می خونم،درجا اعدامم می کردند.
📝سالی یک ماه افسرهای گارد را می بردند اردوگاهی بیرون از تهران، برای تمرین #نظامی. گفت: شبها زیر لحافم چراغ قوه روشن می کردم و می خوندم. صبحش هم می رفتم غیر مستقیم به سربازها این چیزها رو می فهموندم که بدونند دارند توی چه سیستمی کار می کنند.
📝سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش می کردند. با اینکه یوسف برعکس افسرهای دیگه گماشته نداشت، ولی سربازها هروقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان
📝وقتی سفره می انداختم تا بعد از اسباب کشی خستگی در کنند، یوسف هم می نشست پیششان و هم راهشان غذا می خورد؛ سر یک سفره آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف #ارتش بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر.
📝خودشان می گفتند: وقتی اینجا می آییم انگار آمدیم تفریح. برای همین که گماشته قبول نمیکرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند.
📝شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب،ساواک برگه ی تایید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. همان یکی دوماه اول که آمده بودیم تهران،یک شب می خواست برود جایی.گفت با سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر جلسه ی مخفی دارد.
📝من را برد خانه ی یکی از دوست هایش تا اگر کارش طول کشید، توی خانه #تنها نمانم. وقتی سفره انداختند که شام بخوریم. یوسف گفت: دیرم شده، باید برم. وشام نخورده رفت. تازه غذا خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می کردیم که در زدند.
📝یوسف بود. تعجب کردیم به من گفت: پاشو زود بریم خونه. گفتم: چرا؟ مگه نرفتی جلسه؟ گفت: کارم زود تموم شد. وقتی سوار ماشین شدیم، دیدم روی صندلی عقب یک سطل ماست و یک نان سنگک گذاشته.
📝پرسیدم: تو رفتی جلسه یا رفتی ماست بخری؟ ما که توی خونه ماست داشتیم. چیزی نگفت، بعد که رسیدیم خانه گفت: خدا رحم کرد که فهمیدم دارند تعقیبم می کنند. حتما مال اون تایید صلاحیته. یه ماشین پشت سرم بود که نور چراغ هایش تنظیم نبود؛ افتاده بود توی آیینه ماشین فهمیدم دنبالم هستند.
📝نرفتم جلسه وسط راه پیاده شدم و رفتم داروخانه، الکی چندتا قرص خریدم. بعد هم برای رد گم کنی نون و ماست گرفتم و اومدم دنبال تو.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📝یوسف شد یکی از بنیان گذاران #سپاه باز هم توی خانه درست و حسابی نمی دیدمش. همه اش دنبال تشکیلات سپاه بود. هفته به هفته ازش خبر نداشتم. از ترور های اول #انقلاب خیلی می ترسیدم. بالاخره ممکن بود او را هم ترور💥 کنند. همه اش منتظر بودم تلفن بزنند و بگویند شوهرت را کشتند.
📝توی همان گیر و دار کارهای سپاه دنبال کارهای هنری هم بود. از همان موقعی که #ازدواج کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری🔨 بلد بود، بلد بود تخت و مبل بسازد. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد.
📝توی خانه ی مادرش پر از تابلوهایی بود که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ تکنیک آب رنگ🎨 مداد رنگی، پاستل. گاهی وقت ها هم می نشست با حامد #کاردستی درست می کرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت: بابا من ماشین🚗 می خوام.
📝یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی #مقوا شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید؛ با اندازه های دقیق. بعد هم دورش را قیچی✂️ کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود.
📝گاهی وقت ها هم دولا می شد و به حامد می گفت: بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره ی من بهتره یا سرسره پارک. حامد می خندید و می گفت: همین خوبه، همین خوبه😍 اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با #حامد حرف می زد.
📝بیش تر پول هایش را خرج #کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید🛍 همیشه می گفت: یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلا یک کمد مخصوص هدیه باشد.
📝خیلی وقت ها که از کتاب📕 یا اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها می گفت: باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون #هدیه ای بخریم.
📝هر وقت بچه ای می امد خانه مان و یوسف می خواست به ش کادو بدهد، از کمد هدیه ها🎁 کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود. خودش هم خیلی #مطالعه می کرد. همه جور کتابی می خواند؛ سیاسی مذهبی، تاریخی، ادبی، حتی کتاب کودکان.
📝کتابهای بچگانه📚 را با دقت میخواند و درموردش نظر میداد. میگفت: اگر اینطور یا آنطور مینوشتند برای بچه ها جال تر بود. با روحیه #نظامی که داشت این همه علاقه به کارهای هنری🎭 خیلی عجیب بود چون هنر مندها معمولا بی نظمند.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
9⃣6⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰زندگی نامه #شهید محمود کاوه
سال ۱۳۴۰ ه.ش📅 در #مشهد مقدس، در خانواده ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد. پدرش که از کسبه متعهد به شمار می آمد، در دوران #ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت الله خامنه ای شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت.
🔰وی که برای #تربیت فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و #محافل مذهبی و نماز جماعت می برد و از این راه فرزندش را با مکتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان ساز اسلام آشنا می کرد.با شروع جریانات انقلاب، او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درسی مسجد 🕌جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم #حضرت آیت الله خامنه ای بهره های فراوانی برد و ره توشه های همین تعالیم را با خود
🔰 به محیط #دبیرستان و میان دانش آموزان منتقل می نمود. او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می شد. با علاقه وافر، به #پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) می پرداخت و فعالانه در #راهپیماییها و درگیریهای زمان انقلاب شرکت داشت.در پخش اعلامیههای روحالله خمینی چه در درون دبیرستان و چه در محیطهای دیگر تلاش مینمود و در #درگیریها با مأموران حکومت و راهپیماییها به همراه پدر فعالانه شرکت میجست.
🔰سخنرانیهای سید علی خامنهای تأثیر فراوانی روی او گذاشت.او در زمینه عکاسی 📸از #وقایع انقلاب فعالیت داشت و به گفته خواهرش عکس اولین شهید انقلاب در #مشهد، توسط او گرفته شد.ورود کاوه به #سپاه پاسداران
بعد از پیروزی انقلاب کاوه به سپاه پاسداران مشهد پیوست. او پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش #نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت.
🔰پس از آن، به #منظور حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی، طی مأموریتی #شش ماهه به تهران عزیمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهههای جنوب #اعزام شد اما مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آمادهسازی و آموزش نیروها به #مشهد فراخواندند.
🔰کاوه یکی از #جوانترین فرماندهانی است که هدایت جنگ ایران و عراق را به عهده گرفتند. روزی که جنگ☄ آغاز شد او یک جوان ۱۹ ساله بود اما ۳ سال بعد فرماندهی #تیپ ویژه شهدا را بر عهده گرفت. تیپی که از کلیدیترین یگانهای سپاه بود. #موفقیتها و انجام عملیات خارقالعاده توسط این تیپ با فرماندهی کاوه باعث شد که به #لشکر ویژه ارتقاء یابد.💥
#شهید_محمود_کاوه🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در #دل به یادگار دارد.دلاور مردانی که با #شهادت عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها، دل هر #زائری را به بازی می گیرد.
🍀در روز ولادت #امام_حسین ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام #غلام_حسین_افشردی ثبت شد اما همه او را با نام #نظامی حسن باقری می شناسند.
🍀فرمانده ای که هدایت #عملیات را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر #دشمن را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب #نخبه دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود..
🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با #مجید_بقایی همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر #یا_حسین آسمانی شدند .آسمانی از جنس #عشق که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🍁به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم #دنیاست و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است.
🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در #آخرت برایت تشکیل نخواهد شد.
در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد.
🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور #حرم_علی شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی #شهادت خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃
🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان #نظامی آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب.
🍃کار #آوینی، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از #حمله_انتحاری، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓
🍃خوش به حال #وادی_السلام که تو را در آغوش دارد .
✍نویسنده :#محمد_صادق_زارع
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_هادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حضور در دفاع مقدس
پس از مدت کوتاهی، به واسطه بروز#رشادت و دقت عمل، به عنوان «مسئول اطلاعات - عملیات» این سپاه معرفی شد👌شهید #کریمی بعدها همراه سردار «حاج احمد متوسلیان»❤️و شهید چراغی❤️ به جبهههای#جنوب عزیمت کرد و به عنوان مسئول #اطلاعات - عملیات «تیپ محمد رسول الله(ص)» به فعالیت خود ادامه داد.💪
شناسایی دقیق و خوب این سردار دلاور اسلام در عملیات «فتحالمبین» باعث موفقیت عملیات گردید😍. عباس در این عملیات از ناحیه پا بشدت مجروح شد😔 و حدود دو ماه بستری بود🏨 به توصیه پدر، در این ایام (مهر ماه ۱۳۶۱)🗓 مقدمات ازدواج خود را فراهم کرد🎊🎉.
نزدیکیهای عملیات «مسلم بن عقیل» بود که عباس عصا به دست به صف رزمندگان لشکر پیوست💪. حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت😍 پس از این#عملیات، شهید کریمی دیگر به واحد اطلاعات نرفت❌ و با تجربه و شم بالای#نظامی،#فرماندهی یکی از تیپ های لشکر محمد رسول الله (ص) را پذیرفت✅در عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر یک و والفجر ۴، فرمانده تیپ بود.😎
پس از شهادت سردار شهید همت، شهید کریمی به دلیلی لیاقت⚔و شایستگی👌 به عنوان فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) معرفی شد. حدود یک سال فرماندهی بر عهده حاج عباس بود😘
🍃فکه، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در #دل به یادگار دارد. دلاور مردانی که با #شهادت عاقبت بخیر شدند و خونشان، این روزها، دل هر #زائری را به بازی می گیرد.
🍃در روز ولادت #امام_حسین، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام غلامحسین افشردی ثبت شد اما همه او را با نام #نظامی حسن باقری می شناسند.
🍃فرمانده ای که هدایت عملیات را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت. شناسایی مقر #دشمن را به نیروهایش آموزش داد. همانی که لقب #نخبه دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود..
🍃مثل همان روز سرنوشت ساز، که برای شناسایی مکان عملیات با #مجید_بقایی همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر #یاحسین آسمانی شدند. آسمانی از جنس عشق که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود.
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"بسم الله الرحمن الرحیم"
🍃آتش را همه می دانند که داغ است و سوزاننده اما او که یک بار سوخته است از عمق جان میفهمد داغی و #سوزانندگی را. حال اگر این سوخته دوباره و با اختیار کامل به دل آتش بزند نشان از جستجوی #گمشده ای بسیار ارزشمند در میانه شعله های آن آتش است!
🍃سید در کودکی مدال افتخار #فرزند شهید بودن را گرفته بود و به خوبی تمام رنج و مرارتهای نداشتن ظاهری پدر را از عمق جان چشیده بود، نیروی #نظامی هم نبود، هیچ اجباری هم برای اعزام نداشت اما در بحبوحه سروسامان گرفتن کارش و پدر شدن دوباره اش به جستجوی گنجی گرانقدر که همان وصل خداوند تبارک و تعالی بود به دل آتش #جهاد با اشقی الاشقیا در عراق و سوریه زد و بالاخره در حلب آن گنج را به بهای سوختن و قربان شدن یافت💔
🍃فرزند سید محمدجواد حسن زاده وقتی به دنیا آمد که پدرش به جز مدال فرزندی شهید، تاج افتخار #شهادت را نیز بر سر داشت.
♡رضوان الله علیه و حشرنا الله معه♡
✍نویسنده : #گمنام
🌹به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_سید_محمدجواد_حسن_زاده
📅تاریخ تولد : ۳ اسفند ۱۳۵۸
📅تاریخ شهادت : ۲۶ مهر ۱۳۹۵
📅تاریخ انتشار : ۲۷ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : بهشت رضا
🕊محل شهادت : حلب
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در #دل به یادگار دارد.دلاور مردانی که با #شهادت عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها، دل هر #زائری را به بازی می گیرد.
🍀در روز ولادت #امام_حسین ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام #غلام_حسین_افشردی ثبت شد اما همه او را با نام #نظامی حسن باقری می شناسند.
🍀فرمانده ای که هدایت #عملیات را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر #دشمن را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب #نخبه دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود..
🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با #مجید_بقایی همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر #یا_حسین آسمانی شدند .آسمانی از جنس #عشق که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🍁به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم #دنیاست و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است.
🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در #آخرت برایت تشکیل نخواهد شد.
در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد.
🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور #حرم_علی شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی #شهادت خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃
🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان #نظامی آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب.
🍃کار #آوینی، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از #حمله_انتحاری، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓
🍃خوش به حال #وادی_السلام که تو را در آغوش دارد .
✍نویسنده :#محمد_صادق_زارع
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_هادی_ذوالفقاری
📅تاریخ تولد : ۱۳ بهمن ۱۳۶۷
📅تاریخ شهادت : ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
🥀مزار شهید : قبرستان وادی السلام نجف
#گرافیست_الشهدا #مدافعان_حرم #نجف_اشرف #تولدت_مبارک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃علی، نقطه تلاقی بشر برای مواجه با تلاطم #دنیاست و حبِّ علی کلیددار کشتی این تلاطم است.
🍃خواه نیکوکار باشی یا نباشی؛ بی حبِّ او، هیچ معامله ای در #آخرت برایت تشکیل نخواهد شد.
در تاریخ خوانده ایم؛ حبِّ علی، چه بر سر انسان و عاقبتش خواهد آورد.
🍃هادی ذوالفقاری، مخاطب این نوشته است. کسی که به حبِّ علی تن به مهاجرت داد و مجاور #حرم_علی شد. اما آغاز راه حبِّ علی است، یعنی عشق وصال خدا و عشق به خدا یعنی #شهادت خون بهایی که خدا خود می پردازد🙃
🍃پسرک فلافل فروش، قصه ای دارد با نمک حبِّ علی، دل شیر می خواهد؛ در کشور غریب باشی و عضو یگان #نظامی آن کشور شوی تا با داعش بجنگی، عقیده و ایمان قوی می خواهد برای عمل به این مکتب.
🍃کار #آوینی، زمین نمی ماند؛ مثل هادی که عکاس مقاومت بود و آخر پس از #حمله_انتحاری، بعد از چند روز با دوربینش شناسایی شد😓
🍃خوش به حال #وادی_السلام که تو را در آغوش دارد .
✍نویسنده :#محمد_صادق_زارع
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهید_هادی_ذوالفقاری
📅تاریخ تولد : ۱۳ بهمن ۱۳۶۷
📅تاریخ شهادت : ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
🥀مزار شهید : قبرستان وادی السلام نجف
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh