eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۱ و ۴۲ همینجور در میان میگردم تا شاید ردپایی برای پیدا کنم. کاش من داشتم غیر از این که شوم واقعا مسخره است! وقتی میبینم 🔥پیمان🔥 هدفش است و برای یک چیز بزرگ میجنگد حس خوبی دارم. چرا من هم برای بدست آوردن چیزهای خودم را وارد نکنم؟ کسی صدایش میان خیالم میپیچد و میگوید؛ "تو جرئت نداری! مگر الکی است؟ تو و خانواده‌تان از اموالی که شاه به ارمغان آورده خورده‌اید و میخواهی نمکدان بشکنی؟" لب کج میکنم و می گویم؛ "اینطور نیست! پدر من فقط تاجر بوده و چند قراردادی توانسته از دولت امتیاز بگیرد! چه ربطی دارد؟" جوابم را میدهد؛ "گیرم که درست میگویی اما تو برای چه میجنگی؟ آزاد مگر نیستی؟ اگر این آزادی که مردم بخواهند بدست آوردند آن وقت آزادی تو سلب میشود!" میان کش مکشی گیر کرده‌ام...و نمی دانم چه درست و چه غلط! با خودم می گویم حتما جواب این سوالات در دستان 🔥پیمان🔥 است. مثل دیوانه ها دور اتاق میچرخم و سوالات ذهنم را بالا و پایین میکنم. دیگر دل و دماغ رفتن به بیرون را ندارم. پاریس که بودم هم زیاد بیرون نمی رفتم و فقط پای بوم های نقاشی می نشستم.حالا که خبری از رنگ و بوم نیست، به کلی بیکار شده ام. پایم بهتر شده و دردش به مرور دارد فراموش میشود. قلم و کاغذ به دست میگیرم و تمام سوالاتم را می‌نویسم. چند خطی جلویش جا میگذارم تا جواب را بنویسم.جواب خیلی از سوالات را نمیدانم و علامت میزنم تا باری دیگر از پیمان‌ بپرسم‌. با تاریک شدن هوا متوجه میشوم شب شده. چند لقمه باقی مانده از غذایم را قورت میدهم و مشغول و کردن هستم. تقی به در میخورد و به طرف در میروم‌. گارسون با احترام میگوید که تلفن دارم. یاد بار قبل می‌افتم که تلفن داشتم! فکرم پی پیمان میدود و به هیچکس فکر نمیکنم. تشکر میکنم و پشت سرش به راه می افتم. جلوی پذیرش می‌ایستم و تلفن را به دست میگیرم. و لب میزنم: _سلام! هر چه منتظر میمانم خبری نمیشود!دوباره سلام میکنم اما باز هم خبری نیست. به مرد توی پذیرش رو میکنم و میپرسم: _تلفن خرابه؟ _نه! تلفن را سر جایش برمی گردانم. به مرد اشاره میکنم: _ببخشید، شما نفهمیدین کی با من کار داشت؟ _والا خودشونو معرفی نکردن. با نا امیدی از پله ها بالا میروم. با چه امیدی پله ها را یکی دوتا کردم! توی بالکن ایستاده ام که فکری مثل شهاب سنگ به مغزم میخورد. سریع دست بکار میشوم. طرح کلی از چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را در ذهنم تصور میکنم. و آن را روی بومی که دارم میکشم.آخرین بومم را خرج پیمان میکنم. تا وقتی که چشمانم پر از خواب میشود این کار را ادامه میدهم. پلک هایم را به زور باز نگه داشته ام و به زور خودم را به تخت میرسانم. با صدای تق در از روی تخت می‌جهم.سریع آبی به دست و صورتم میزنم و در را باز میکنم. _بله؟ _تلفن دارین. لباس میپوشم و بیرون میدوم.تلفن را سریع برمیدارم و مرد نگاه عجیبی به من میکند. خیلی زود سلام میدهم. 🔥_سلام خانم توللی، من نباید بهتون زنگ میزدم اما ضروری بود. _نه، خواهش میکنم. 🔥_من باید ببینمتون. فقط احتیاط کنین و بدون ماشین بیاین _باشه... کجا؟ آدرس پارکی به من میدهد که تا دو ساعت دیگر آنجا باشم. بدون این که صبحانه بخورم پای آینه می ایستم و بعد از حاضر شدن بیرون میزنم. جلوی هتل هرچه برای تاکسی دست بلند میکنم کسی نمی‌ایستد. تا این که ژیان درب و داغانی جلوی پایم ترمز میکند. مقصدم را میگویم و راننده جواب میدهد سوار شوم. ماشین هن و هن کنان به راه می افتد. راننده کبریت را نزدیک سیگارش می برد و دودش را رها می کند. بوی سیگار در مشامم میپیچد و تک سرفه ای میکنم. شیشه را کمی پایین میکشم که راننده میگوید بیشتر از این پایین نمی آید. تا به آدرس برسم از یک ساعت هم بیشتر گذشته است. سوالاتم را در ذهن مرور میکنم و با خودم میگویم که حتما جوابش را خواهم گرفت. وقتی ژیان جلوی پارک می ایستد، کرایه را حساب میکنم و وارد پارک میشوم. دنبال 🔥پیمان🔥 میگردم که میبینم از پشت درختی برایم دست تکان میدهد. خودم را به آن درخت میرسانم. دستهایش را داخل جیب فرو میبرد و سلام میدهد. و جوابش را می دهم.کلاه زنانه ای را جلویم آورده و میگوید: 🔥_بگیریدش! متوجه رفتارهایش نمیشوم و گنگ نگاهم را به چهره اش میسپارم. میفهمد که نگرفته ام به چه دلیل، برای همین توضیح میدهد. 🔥_ببینید! من مجرم تحت تعقیب هستم. نباید شناسایی بشیم، پس کلاهو عوض کنین. کلاه قرمزی است که رویش ربان مشکی زده اند. دستم را به کلاه روی سرم میبرم. به کلاه توی دستم اشاره میکنم و میپرسم: _اینو چکار کنم؟ اشاره میکند که به او بدهم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴ کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوته‌ی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم. 🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمی‌آمدم. روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم از او مینشینم. _چه مشکلی؟ 🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچ‌جا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم.. _مشکلی نیست حتی پولش. به نقطه‌‌ای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید: 🔥_چطور بهم اعتماد داری؟ واقعا چطور به او اطمینان دارم! من از او نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند است یا . لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم: _راستش... خودمم نمیدونم. 🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین. من راضی نیستم، دوست دارم سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همه‌ی اینها سکوت میکنم. پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند. کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابه‌جا میکنم. قدم‌هایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم‌. از کنار بوته‌ی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم‌.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره می‌مانم. با خودم میگویم زندگی ام شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم برود و نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم. در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد: _مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه! به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم. مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود. با این وضع و اوضاع میترسم ادامه‌ی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم! توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم. همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم. شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمده‌اند و سراغم را گرفته‌اند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم! روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهره‌ی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست! پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم. با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد. _ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی. _نه! خوبم. چشمانش را ریز میکند. _منتظر کسی بودی؟ _نَ.. نه! چطور؟ لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید: _اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی. کاسه‌ی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم: _نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم. دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو می‌اندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید: _من خوراک مرغ سفارش میدم. نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم. _چرا اون! بیا میگو بخوریم. _میگو؟ چی هست؟ نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم: _یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه. بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم: _اینجوری! پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند: _این که میگی گوشتش ؟ خنده ام می گیرد. _خب آره!.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب آره! البته‌ به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم. چپ چپ نگاهم میکند. _وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟ بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند. _نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست. انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد. _ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. تا بخواهم جواب بدهم، گارسون می‌آید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم. پری از خانواده‌شان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشته‌ی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچه‌های درس خوانی هستند. گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزه‌ی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم. کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید . _از اونی که فکر می کردم بهتره! _پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که. بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد: _تو کتاب منو ندیدی؟ _چه کتابی؟ _همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم. ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم. میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید. با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت می‌یابم. کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش میشوم.کتاب قطور را باز میکند و میشوم. داخل کتاب به اندازه‌ی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که... به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد. _چشماشو! چهار تا شده! مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد: _میخوای بدونی این چیه؟ از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید: _این یه سخنرانی . _آها. _البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی و . از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟ سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید: _تاسیس کننده‌ی سازمان . اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم. حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم. _پری؟ پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد _بله. به جانم افتاده که مرا میلرزاند. این حرف ها بوی می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، . با همه‌ی این حرف ها، وجودم پر از علامت و شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم: _سا...سازمانی که میگی.. سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید: _آره، سازمان مجاهدین خلق. من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم: _چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن: _خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش... من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است. نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم: _من میدونم. میدونم در موردش هم ! اما من نمیخوام باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از ، و دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه ، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی کرد؟؟ ________ ☆✍پی‌نوشت؛ محمد حنیف‌نژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشته‌ی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایه‌ریزی کرد. محمد حنیف‌نژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۷ و ۴۸ پری نفس عمیقی میکشد.در انتظار حرفی هستم که پیش می‌آید و لب میزند: _میخوای بدونی؟ با باز و بسته کردن پلک‌هایم به او می فهمانم مشتاق هستم. _من میدونم جوابت کجاست. بیا ببرمت. میکنم جوابم در دهان اوست.چرا لقمه را دور سرش دور میدهد.به هرحال حاضر میشوم و به دنبالش به راه می‌افتم. توی ماشین مینشینیم که میگوید از کدام خیابان بروم. بعد از گذشتن از آخرین پیچ کوچه، پری میگوید بایستیم.نگاهی به کوچه‌ی تاریک و ترسناک پیش رویم می‌اندازم. آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میپرسم: _اینجاست؟ همانطور که دارد پیاده میشود سر تکان میدهد‌. لبخند روی لب‌هایم خشک میشود.سرمای‌اسفند ماه زیر پوستم میخزد و پالتو‌ام را محکمتر میگیرم. پری جلویم حرکت میکند و دست تکان میدهد که زودتر راه بیایم. پاهایم توان راه رفتن را ندارند با این حال به پری میرسم‌. پری با صدای آرامی به من می فهماند: _میخوام جوابتو با چشمات بگیری. به خانه‌هایی میرسیم که در میان آن خانه‌ها شادی نمیدود. میفهمم اینجا "محله‌ی زاغه‌ نشینان" است.با دیدن مادری که دو بچه‌اش را در بغل گرفته طوری میشوم دیگری را میبینم که خودش را به من میزند و کاسه‌ی گدایی‌اش را پیش می‌آورد. در این محله‌ها خبری از لوله‌کشی آب نیست. اینها جز پتو و کاسه‌ی آب چیزی ندارند. روی زمین سرد دراز کشیده‌اند و با چشمان مظلومشان اطراف را می‌پایند. قلبم از این‌همه فقر فشرده میشود. پری دست میکند داخل جیبش و به آنها کمک میکند. من هم به از او چند ریالی کف دست شان می گذارم. وقتی کاسه‌ی صبرم لبریز میشود از پری میخواهم برگردیم. پری با دیدن حال شوریده‌ام قبول میکند و سوار ماشین میشویم. بخاری را روشن میکنم و دستانم را مقابلش میگیرم. سرم را روی فرمان میگذارم و چشمانم را میبندم. یک لحظه دستان کرخت آن بچه ها و چهره‌های استخوانی و لاغرشان از دیده ام دور نمیشود‌. گرمای دستان پری را روی سرم احساس میکنم. نفس عمیقی میکشم و سر بلند میکنم. ظاهراً پری حرفی برای گفتن ندارد. خیلی آهسته میگوید: _هنوز کاملاً جوابتو نگرفتی. تحمل دیدن همچین مناظری را ندارم اما بخاطر جواب به راه می‌افتم. هرچه پیش میرویم همه جا گل و بلبل تر میشود. کم کم خودم را در نیاوران پیدا میکنم. پری از دور به آن اشاره میکند و لب میزند: _صدای آب، بوی چمن این جا دیگه تاریک نیست. پر شده از زیبایی اما به چه قیمتی؟ به قیمت سیاهی زندگی هزار نفر برای سرسبز کردن باغ ها روی هم انباشتن کوهی از ثروت با گرسنه بودن هزار بچه..میبینی؟ رویا خانم، یه چیزی میگم بهت برنخوره. تو توی ناز و نعمت بزرگی شدی و نمیدونی شب با شکم گرسنه خوابیدن یعنی چی! تو شاید نفهمی مثل سگ دویدن برای دو لقمه نون یعنی چی! ولی من میدونم...یعنی من باهاش بزرگ شدم. روزای زندگی ما مثل شبامون بدون برق بود...تاریکِ تاریک...فرقی نداشت برامون روز باشه یا شب.تموم بچگیمون پر شد از کاشکی‌هایی که هیچ وقت رنگ حسرتشو از دست نداد.بهمون میگفتن زندگی همینه، سختی داره... بدبختی داره‌...اما نمیدونم چرا بدبختی‌هاش فقط سهم ما بود.اونوقتا بچه بودم و میگفتم آره... شاید توی کل زمین، آسمون همین رنگیه. نفسش را با شدت بیرون میدهد: _ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم کلاه گشادی سرمون گذاشتن. یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم نه! همه جا تاریک نیست. من تیر برق‌هایی رو دیدم که نورش رو از خون و پول بقیه میگرفت.این تیر برقا پایه اش از چوب نبود، پایه‌اش پر شده بود از آدم!...آدم رو روی هم چیده بودن و پله برای خودشون درست کرده بودن. پوزخندی میزند: _اونا میخواستن ما رو هم خم کنن و پا بزارن رو کمرمون. اما ما خم نشدیم! قسم خوردیم تا خون توی رگ‌هامون میدوه حقمونو پس بگیریم. ما کارگری نیستیم که آقا بالا سر بخوایم. ما کسی رو نمیخوایم که نون توی خون مون بزنه و بده بالا! آره... فقر و نداری گاهی چیز بدی نیست. فقر چشمای آدمو باز میکنه! تو شاید نتونی مثل من نداری رو لمس کنی اما میتونی ببینی. کافیه یه نگاه به اون کاخ بندازی. رد پای نگاه پری را میگیرم و به کاخ‌نیاوران خیره میشوم. از حرف‌هایش ناراحت نمیشوم شاید چون از این که غبار غم گرفته است، به دل نمیگیرم. آهی میکشم و پایم را روی پدرال گاز فشار میدهم. جلوی هتل پیاده میشوم و در را با کلید قفل میکنم. پری جلو تر از من وارد میشود و پله ها را طی میکند. کمی با خودم فکر میکنم و میگویم که پری حق دارد. من هم اگر جای او بودم به دنبال عدالت هر کاری میکردم. پشت سرش وارد اتاق میشوم و در را می‌بندم. حالا بنظر میرسم. تشنه‌ی جرعه‌ای از .... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۹ و ۵۰ پری بدجور در خودش فرو رفته است. کنارش مینشینم. در مقابل نگاه‌های سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند میکند. لبخند دلگرم کننده ای تحویلش میدهم و دستانش را میگیرم. شعله‌هایی از استقامت در چشمانش می‌بینم. _راست میگی پری. سری به نشانه‌ی تاسف تکان میدهم. _دنیا به دید من اینجوری نبود. شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایه‌ی فقر نبود. تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی. اما جلوی ☆✍امپریالیسم☆ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بی‌شاخو دم که تموم دنیا رو گرفته. دستش را از میان دستانم بیرون میکشد و با سماجت تمام جواب میدهد: _چطور اینو میگی؟ مگه فیدل کاسترو یا چگوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟ما هم مثل اونا این مسیرو طی میکنیم. تا جون داریم دستمون روی ماشه‌ی است و برای رسیدن به از هیچ چیز نمیکنیم. من چیزی از فیدل کاسترو یا چگوارا نمیدانم، ولی چیزی هم نمیپرسم‌. روی تختم دراز میکشم. توی ذهنم چرتکه دست میگیرم و حرفهای پری را حساب و کتاب میکنم. با چیزهایی که از فقر میگوید و خودم هم دیدم، حق دارد. اگر بتوان با همین حق مان را پس بگیریم خوب است. کم‌کم پلک‌هایم سنگین میشود و روی هم می‌افتند. با صدای پری از خواب برمیخیزم.او با صدایی نسبتا بلند اذان میگوید. هوفی میکشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمیگذرد که پری پتو را کنار میزند و با اخم میگوید: _چرا خوابی؟ چشمانم را به زور باز میکنم و به سختی لب میزنم: _خب... باید چیکار کنم؟ پشتم را به او میکنم که مرا به طرف خودش میکشاند و به حالت دستوری میگوید: _نمازتو بخون خب! رویم نمیشود بگویم نماز چطور است. وقتی میبینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمیدارم و روی سرم میگذارم. بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام پری گنگ نگاهم می کند: _وضوت کجا رفت؟ معلومه حسابی خوابی ها! یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه میشوم. جلوی آینه می ایستم _رویا، توی یخچال آب هست؟ _آره! شیر آب را باز میکنم و مشتم را پر میکنم.گاهی دیده بودم افرادی که وضو میگرفتند، صورت و دستانشان خیس میشد.صورتم را آب میزنم و دست هایم را از بالای آرنج میشویم. از دستشویی بیرون می‌آیم و چادر سرم میکنم و از جلو موهایم بیرون میزند. پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند! جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی میکنم اما واکنشی نشان‌ نمیدهم. مانده ام چطور نماز بخوانم! پری را می‌پایم. سر جایش دراز کشیده. به سختی خم میشوم و دستانم را به مچ پایم میرسانم اما خیلی زود پخش زمین میشوم.کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم! آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمیشکند؟ پری خوابید و سریع توی جایم میخزم. با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار میشوم.به اطرافم نگاه میکنم، پری روی تختش نیست! نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره میشود. اخمی می‌کنم: _کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری! با خونسردی تمام نگاهم میکند و جواب میدهد: _رفتم یه سر پیش 🔥پیمان.🔥 دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟ کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش میرفتم. پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او میگویم که اینجا صبحانه میدهند. به پنیر اشاره میکند و میگوید: _من فقط اینو صبحونه میدونم. با تعریف‌های پری پشت میز مینشینم و لقمه ای میگیرم. پری خندان نگاهم‌ میکند و میگوید: _هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه... با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر میکند و سرفه می‌افتم.پری نگاه نگرانش را حواله‌ام میکند و میپرسد: _چی شد دختر؟ چند ضربه‌ی محکمی به پشتم میزند که لقمه را قورت میدهم. احساس خفگی دست از سرم برمیدارد. آب دهانم را با ترس قورت میدهم و چشمان پر اشکم را پاک میکنم.پری با استرس رو به رویم می ایستد: _خوبی؟ سری تکان میدهم که یعنی بله. دیگر دلم به خوردن صبحانه نمیرود‌ و به طرف بالکن میروم. پری با نگاه مرا دنبال میکند. همه‌اش میترسم بویی برده باشد. پری پیشنهاد میدهد که بیرون برویم. قبول میکنم و حاضر میشوم. ساده‌ترین لباس را میپوشم و بدون آرایش از هتل بیرون میرویم. _____________ ☆✍پی‌نوشت؛ واژه‌ی قدیمی‌تر امپراتوری آمده‌ است.امپریالیسم به نظامی گفته می‌شود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خود تجاوز کند و سرزمین‌ها و ملتها و اقوام دیگر را زیر  خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۱ و ۵۲ به طرف ماشین میروم که پری دستم را میکشد و میگوید: _بیا قدم بزنیم! چند قدمی را هم‌پایش میروم.گره‌ی روسریش را محکمتر میکند و با دست به پارکی اشاره میکند. تا خود پارک خیابان و مغازه هایش را دید میزنیم. پری آبمیوه ای برایم میخرد و روی نیمکتی مینشینیم. او آبمیوه اش را روی زمین میگذارد و پیشنهاد میدهد: _بیا بریم روی سبزه‌ها بشینیم. سری تکان میدهم و دنبالش به راه می افتم. نگاه های سنگین پری باعث میشود نگاهم را به طرفش سرازیر کنم. _رویا؟ _بله؟ صورت جدی به خود می گیرد و ادامه میدهد: _تو نمیخوای توی این راه بهمون کمک کنی؟ _تو چه راهی؟ _همین دیگه...ما میخوایم عدالت و آزادی داشته باشیم، باید پشت هم باشیم تا بهش برسیم. تو نمیخوای یکی از ما باشی؟ این پری برای است که باورم نمیشود! بین گیر کرده‌ام و نمیدانم چه کنم. با دیدن سکوت من لب میزند: _ببین تو حق داری! باید بیشتر از ما بدونی نه؟ تو باید بفهمی که ازت چی خواسته میشه و چه آینده ای برات رقم میخوره. پس من بهت کمک میکنم البته اگه بخوای! به این فکر میکنم که اگر وارد سازمان شوم دیگر پیمان میفهمد من اشراف‌زاده‌ی بی‌تفاوتی نیستم! چشمان منتظر پری به من دوخته شده، میگویم: _باشه! خوشحالی را از برق توی چشمانش میفهمم. پری با شوق و ذوق فراوان برایم از سازمان میگوید. _ببین رویا! سازمان یه داره که باید اجرا بشه که حالا بعدا بهت میگم اما مطمئنم از فضاش خوشت میاد. بچه‌ها جونشونو واسه‌ی آرمان هاشون کف دست میزارن. خونه‌ی تیمی هسته‌ی اولیه است که بعدا باهاش بیشتر آشنا میشی. دست میکند از توی کیفش پاکتی را رو به رویم میگیرد. انگشت‌هایم را به طرف پاکت میبرم. میخواهم بازش کنم که پری آن را پایین می آورد و توصیه میکند: _بعدا بازش کن! فعلا بزار توی کیفت. قبول میکنم و پاکت را توی کیف میگذارم‌. دوباره آهسته به طرف هتل می آییم. پری دم در هتل می ایستد و میگوید: _تو برو ناهار بخور. من میرم یه جایی و برمیگردم. قبول میکنم . توی رستوران هتل نشسته ام و نگاهم به کیف که روی میز است.توی فکر هستم که صدای گارسون می‌آید.غذایی سفارش میدهم و منتظر میمانم. نمیدانم چه حسی در آن پاکت است که بدجور مرا به سمت خود می کشد.سفارش را رها میکنم و کیف را به دست میگیرم.با عجله از پله ها بالا میروم.در اتاق را باز میکنم و با بستن در نفس راحتی میکشم. کیف را روی تخت رها میکنم و روی زمین مینشینم. میدانم هر چه در آن کیف است، خطر دارد. با شک دستم را پیش میبرم و زیپ کیف را میکشم. پاکت قهوه‌ای رنگی نمایان میشود. نمی توانم لرزش دستانم را مهار کنم‌ و پاکت را برمیدارم. چسب رویش را باز میکنم و تکانش میدهم. کتاب نسبتا قطوری از دل پاکت بیرون می پرد‌.دست بردن به کتاب، سخت تر از دست بردن به پاکت! کتاب را توی دستانم میگیرم و خوب نگاهش میکنم. به اسم کتاب نگاه میکنم و با خواندن نام رمان بر باد رفته، متعجب میشوم.خنده ام میگیرد که از بر باد رفته ترسیده‌ام! از خود میپرسم که چرا پری نگذاشت پاکت را در پارک باز کنم. هیچ جوابی به ذهنم پا نمیگذارد و کتاب را باز میکنم. چند صفحه ای ورق میزنم که متوجه میشوم برگه‌های بعدی و همینطور تا چند صفحه‌ی آخر با چسب بهم چسبیده شده اند! آخرین ورق زیر انگشتانم می آید و آن را کنار میزنم. با دیدن نوار کاست هول میکنم، انگار که جن دیده ام! کتاب را پرت میکنم و دست هایم را ستون سرم میکنم. دهانم از رطوبت خالی شده و گلویم از تشنگی میسوزد. لیوان آبی به دست میگیرم و جرعه ای مینوشم. هنوز هم جرئت نزدیک شدن به آن نوار کاست را ندارم. تقی به در اتاق میزنند و کتاب را به زیر تخت شوت میکنم. با چهره‌ای رنگ پریده در را باز میکنم و دیدن پری نفس را به من برمیگرداند. چشمانش را ریز میکند: _خوبی رویا جان؟ چند باری سرم را تکان میدهم. در را میبندد و پیش می‌آید. نگرانی در چهره‌اش بیداد میکند. دستم را میگیرد و پشت سرش می کشد. با دیدن پاکت خالی رویش را به من میکند. _دیدیش؟ لام تا کام چیزی نمیگویم. از زوایای صورتم همه چیز را میخواند و میپرسد: _خب... کتاب کو؟ لبهایم نیمه باز می‌ماند و به زیر تخت اشاره میکنم. پری دولا میشود تا کتاب را بردارد. خنده ای تحویلم میدهد و کتاب را باز میکند. نوار کاست را از قالبش درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _اینم ازین! دلیل شادی پری را نمیتوانم بفهمم‌.ضبط جیبی از توی کیفش درمی‌آورد و خودکارش را در سوراخ نوار میچرخاند. بعد هم آن را داخلش میگذارد. با ترس به اطراف نگاه میکنم و به طرف در روانه میشود. دستم را به کلید میرسانم و با صدای قفل شدن... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۳ و ۵۴ با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام میشود‌. کنار پری مینشینم و از روی ترسی که کاسه‌ی دلم را پر کرده، میگویم: _صداشو کم کن! صدا را کم میکند و گوشم از حرف‌هایی پر میشود. پری ضبط را به طرف گوشم میبرد و خیلی آرام حرف هایی که گفته میشود، میشنوم. هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم... 🎙مردی از میگوید و را همچون کلیدی برای گشایش میداند. آنچنان با شور و هیجان زبان در دهان میچرخاند که جو، مرا هم در خود میگیرد. اضطراب درونم فروکش میکند و مشتاقانه از حرف‌هایش استقبال میکنم. پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده میکند، لب می گشاید: _دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی. رویا! تو زندگیت حیف میشه اگه دنبال آرمان های بری. آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی. با هدف‌‌های والا هم‌قدم بشی. با این که در اوج احساسات هستم کمی چاشنی تفکرم میشود. _تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت تموم بشه. من هنوز آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم. پری نگاه کوتاهی به من می‌اندازد.حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد میشود.شاید بهش برخورده است! خب بربخورد! من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم. بلند میشوم و لباس‌هایم را عوض میکنم. پری روی تخت نشسته است و کتاب میخواند. دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس میکنم نزدیکش نشوم بهتر است. وسایل نقاشی‌ام را بیرون می‌آورم و دنبال تابلوی آیه‌الکرسی هستم. صدای پری همان و هین کشیدنم همان! بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند‌. _این پیمان نیست؟ یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه میکنم. آن چه نباید میشد، شده است! نمیدانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد: _نه! همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود. _چرا دیگه! من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟ حالا دیگر وقت ماست مالی نیست! باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمیچرخد.از سر شرم انگار به گونه‌هایم کفگیر داغ چسبانده‌اند؛ سرخ سرخ است! نگاه های سنگینش مصادف میشود با بند آمدن زبانم: _آ... آره! بیشتر از این نمیتوانم بگویم اما پری به یک آره‌ی خشک و خالی رضایت نمیدهد.سر انگشتانش روی چهره‌ی پیمان سُر می خورد. هزاران بار میخواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند. پری نگاه زیرکانه‌اش را خرج مردمک چشمانم میکند: _چه خوب کشیدی! تشکر میکنم و چاره‌ی کار را در بی‌تفاوتی میدانم. را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمیگردانم. _اینو نگاه کن پری! چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی میگذرد. دستش را دراز میکند و با حس خاصی لب میزند: _چقدر زیباست! فکر نمیکردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها! ولی آفرین! نمیدانم این کلمات چه چیز را پنهان کرده‌اند که اینقدر در عین جالب‌اند! گاهی وقتی بهشان میکنم دوست دارم را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم. _پری، تو اینا رو میدونی؟ من فکر میکنم این کلمات دارن، یه روح بزرگ... _معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده! ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی. متوجه حرف‌های یکی در میانش نمیشوم. میان گفته های پری بیداد میکند‌.باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری ! که دیده بودمش نظرم بود اما حالا نمیتوانم بر عقیده‌ام استوار بمانم. من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم میترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران! به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آنکه چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار میدهد. با دیدن گام‌های پری و دور شدنش خوشحال میشوم. تابلوها را توی کشوی چوبی میگذارم و با کمی هُل درش را می بندم. پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمیدارد. تنها ساعتی از رفتن پری میگذرد که حوصله‌ام به کلی تباه است.دقایقی را توی بالکن نشسته‌ام. حرف‌های پری میان‌ رشته‌ی افکارم تلو تلو میخورد و مرا به انداخته‌. تا اخر شب صبر میکنم اما خبری از پری نمیشود. نگران گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و به در خیره هستم.در آخر چشمانم روی هم تلنبار میشوند و در خوابی عمیق غرق میشوم. میان عالم رویا و بیداری غلت میخورم که صدای پری مرا بیرون میکشد. _رویا؟ بیدار شو دختر! تای پلکم را بالا میدهم و با دیدن چهره‌ی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد میشود. سرش غر میزنم: _باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه اینکه من چشمم به در خشک بشه! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۵ و ۵۶ پشت دستم را نوازش میدهد و خط لبخندش پررنگتر میشود‌. _ببخشید... نشد که خبر بدم.حالا پاشو که امروز کلی کار داریم. با فکر کردن به این که باز چه خواب‌هایی برایم دیده، چهار ستون بدنم میلرزد!خودم را از تخت پایین میکشم و میپرسم: _کجا بسلامتی؟ حوله را به طرفم پرت می کند. دست دراز میکنم و آن را از هوا می‌قاپم. _تو برو یه دستی به صورتت بکش. بعدش میفهمی کجا. حوله را روی شانه ام می‌اندازم و با عجله دست و رویم را آب میزنم.حوله را روی صورتم میکشم و بعد سر جایش میذارم.با غرغرهای پری زود حاضر میشوم و از هتل بیرون میرویم‌. میخواهم قدمی به طرف ماشین بردارم که دستم را میکشد و به طرفی دیگر میبرد.از کارهایش سردرگم میشوم. گام‌هایم به دنبال او به حرکت درمی‌آید و پری مرا به کوچه‌ای میکشاند. روسری‌اش را عوض میکند و عینک گرد و بزرگی به چهره‌اش میزند. کلاه را از سرم برمیدارد و میگوید باید تغییر شکل بدهم. کوچه منتهی میشود به خیابانی دیگر. پری دست تکان میدهد و تاکسی پیش پایمان ترمز میگیرد. پیاده میشویم. و پری با احتیاط اطرافش را میپاید و به کافه‌ای اشاره میکند.شانه‌ای بالا می‌اندازم و در را هل میدهم و وارد میشویم. او میان چهره ها نگاه میگرداند و با دیدن شخصی لبخند رضایت بر لبش جا میگیرد. دستم در دستان پری است که به میزی میرسیم. به چهره‌ی مردی خیره میشوم که تشخیصش از بین آن همه ریش و عینک سخت است.روی صندلی فلزی مینشینم. با کنار رفتن عینک از چهره‌اش، صدای بم اش در گوشم طنین‌انداز میشود. 🔥_سلام. آری! تنها یک سلام دلم را شخم میزند. به حال خودم گریه ام میگیرد، تلاش میکنم به خود بقبولانم این فقط یک حس عادی است! در همین حین است که احساس درد از بازویم مرا از خیالش بیرون میکشد.دهانم از استرس خشک می شود و به پری خیره می شوم: _چیه؟ با درشتی جوابم را میدهد: _چیه!؟؟ هیچی که نیست. فقط میگم یکم به خودت بیا ببین پیمان چی میگه. باز هم گند زدم! چهره‌ی مبهوتم در میان قاب چشمان و در عین حال نقش بسته است. میخواهم با خاک انداز بیخیالی گندی که زد‌ام را جارو کنم: _حواسم هست. شما بگین! سوال پیمان مرا به فکر وادار میکند. 🔥_شما عجله دارین؟ _برای چی؟ 🔥_برای رفتنتون به پاریس. با این حرفش کاملا بر سر دوراهی قرار میگیرم. پری از سر جایش بلند میشود و به ما میگوید: _شما ادامه بدین من برم سفارش بدم. در دلم التماس میکنم مرا تنها نگذارد اما چاره‌ای نمانده. _خب هم آره و هم نه! نمیخوام زیاد دیر بشه. یک جوری جواب را به طرفش سوق میدهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب.🔥پیمان،🔥 پری را می پاید و همانطور که نگاهش مماس او است، مرا مخاطب خود میسازد. 🔥_پری بهم گفت که برای شنیدن حقیقت بی تمایل نیستین. درسته؟ یاد آن نوار کاست و آن شب سرد در عمق وجودم رسوخ می کند. _راستش بی‌تمایل نیستم. من چیزی از سیاست... پیمان اشاره می کند آهسته‌تر صحبت کنم. پلک بهم میزنم و ادامه میدهم: _بله‌... من از سیاست سر رشته ای ندارم. 🔥_ولی بدجور زندگیتون با سیاست گره خورده. در حالات چهره‌اش شده که آغشته ی کلامش می شود. 🔥_پدر شما بیشتر از این که مرد تجاری باشه، اهل سیاست بود.هر تاجری نمیتونه نفوذ پدر شما رو داشته باشه. هرکی با پدرتون کمی دمخور شده باشه میفهمه بیشتر ثروتشون از ارز دولتی که شخص شاه این حق رو بهش داده. اشتهایم برای این حرفها تحریک میشود اما این همه را میتوان از کمی دمخور بودن بدست آورد؟ _شما از کجا میدونین؟ 🔥_گفتم که... برایم غیرقابل باور است و میگویم: _من نمیتونم باور کنم از یک دمخوری ساده اینا رو فهمیده باشین. دستانش را بهم گره میزند و سرش را پایین می‌اندازد. 🔥_خب... باشه! آره... شما راست میگی. ما . باید تحقیق کنیم طرفمون رو خوب بشناسیم. انگار جوابی در آستینم مخفی دارم و به سرعت آن را به زبان میرانم: _بله، سرک کشیدن تو زندگی بقیه رو خوب بلدین! 🔥_شما میتونین هر طور دوست دارین فکر یا قضاوت کنین. من فکر کردم الان باید وضعیت رو بدونین. ما به هر کسی نمیتونیم اعتماد کنیم، خیلی از رفقای ما رو گرفته. سوالی در ذهنم جولان میدهد و میپرسم: _چطور به من اعتماد دارین؟ پلک‌هایش را اندکی روی هم فشار میدهد و جواب را به طرفم پاس میدهد: 🔥_به چند دلیل. اول این که شما هم تحت نظر بودین و چیز بدی از شما دیده نشده. دوم این که شاید سازمان ازتون یه چیزایی داشته باشه و سوم این که... ریز میان کلامش به دلم چنگ میزند. _سازمان تهدیدم میکنه؟ 🔥_نه تا وقتیکه حرکت خلافی ازتون نديده. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۷ و ۵۸ پوزخندی نثار میکنم _خیلی خوبه! سازمان همه کاراشو پیش میبره‌.از قول من به مسئولین تون بگید کیفمو که بیارن یه لحظه ام درنگ نمیکنم. من زندگیم برام با ارزش تر از اونی هست که به اِهِن و تِلِپ شما اهمیت بدم. نمیدانم چطور این حرف ها از دهانم خارج میشود؟ با نشستن پری همه چیز از ذهنم رخت میبندد. طولی نمیکشد که قهوه و کیک روی میز جا میگیرند. 🔥پیمان🔥 فنجانش را به بازی میگیرد و در ادامه‌ی حرفم جوابش را میدهد: _نه، سازمان داره به شما اعتماد میکنه. من همین روزا کیفتونو برمیگردونم و بهشون فهموندم که شما مورد اعتماد من هستین. ندایش را برمی‌آورد که مورد اعتماد بودن یعنی این که او نسبت به من بی‌تفاوت نیست. به خیالبافی‌های دل نهیب میزند که با اندک جرقه ای فکر میکنم خبری شده! پیمان بدون این که قهوه اش را به اتمام برساند. دستانش را روی میز ستون میکند و رو به پری میگوید: 🔥_بعد از این که من برم شما هم برین. کلمه‌ی خداحافظ را میانمان میدواند و از کافه خارج میشود. بعد از این که قهوه و کیکم را قورت میدهم با پری از کافه بیرون میزنیم. پری مرا کمی توی خیابان ها می چرخاند و وارد پارکی می شویم. _رویا؟ _بله؟ _این اولین باری بود که شنیدم پیمان به جز من به کسی اعتماد داره. _خب حق داره دور و زمون بدی شدهکسی که افراد سیاسی رو لو بده نونش تو روغنه! زیر چشمی نگاهم را تعقیب می کند: _تو که گفتی از سیاست چیزی نمیدونی. _در این حد سیاست نیست، نیازه آدمه! با همین حرف ها به هتل میرسیم. _پیمان برای این که کیفتو بگیره داره تلاش میکنه. سازمان معتقده به محض دادن کیفت دیگه آتویی ازت ندارن. شاید نتونی حرفام رو خوب بفهمی اما واقعا دیگه کسی نیست که بشه بهش اعتماد کرد. برای همین یکم سخته کیفتو پس بگیره؛ اما پیمان از اون سرسخت هاست تازه کلی هم بهش اطمینان دارن. از نظر سازمان، پیمان با این کار داره سابقه اش رو خراب میکنه. چون رو چیزی دست گذاشته که برای سازمان نامفهومه. شاخک های کنجکاوی ام به سوی حرف های پری برمی گردد. _چی برای سازمان نامفهومه؟ _مورد اطمینان بودن یه دختر که توی خونواده‌ی اشرافی بزرگ شده. چندین سال توی یه کشور دیگه بوده و حالا هم از اسرار سازمان سردرآورده. _خب اینایی که گفتی چه ربطی داره؟ مگه هرکی همچین شرایطی داشته باشه نمیتونه عضو بشه؟ پری لباس هایش را عوض میکند و روی تخت ولو میشود. _آره دیگه! افراد بیشتر سازمان از طبقه‌ی پایین جامعه هستن و برای برابری جلوی شاه مشت گره کردن. کسایی که قربانی این اختلاف طبقاتی باشن و تشنه‌ی انتقام! بعدشم کسی که خارج از ایران باشه معتقدن پایبندیش به آرمان های ☆✍ناسیونالیست☆ کمه. اینا دلایل کمی برای سازمان نیست. کم‌کم با حرف‌های پری قانع میشوم و بیشتر به ارزش کاری که پیمان برایم انجام میدهد، پی میبرم. برای ناهار حسابی پری را تحویل میگیرم. عصر در کنار هم چای مینوشیم. و پری کمی بیشتر 🔥پیمان🔥 میگوید. پسری که از کودکی در کنار درس خواندن مشغول به کار کردن در کوره‌ی آجر پزی بوده است‌. پیمان فکر میکرده است با درس خواندن میتواند باری جامعه و خانواده اش مفید باشد اما همینکه پایش به دانشگاه باز میشود همه چیز را وارونه میبیند‌. پری ادامه میدهد او با پیمان دو سال خلاف سنی دارند.پیمان از طریق یکی از هم دانشگاهی هایش وارد خط شده است‌.بعدها پری متوجه کارهای مشکوکی از طرف پیمان میشود و سر از جیک و پوکش درمی‌آورد. آنگاه است که او هم با سازمان آشنا میشود و باهم را میکنند. صبح درحالیکه پری به خواب عمیقی فرو رفته است از اتاق بیرون میزنم.بی مقصود در خیابان های اطراف هتل قدم برمیدارم‌. به کافه ای میرسم.برای خوردن صبحانه واردش میشوم و صبحانه‌ی مختصری میخورم و به هتل برمیگردم. پری با موهای شوریده اش نگاهم می کند و غر میزند: _کجا بودی تو؟ به طرف پارچ میروم و کمی آب داخلش خالی میکنم.جرعه ای از آن مینوشم _رفتم یکم قدم بزنم. _از کی تا حالا سحرخیز شدین شما؟ _از امروز! آبی به صورتش میزند و با تلخ‌گوشتی تمام میگوید: _____________ ✍☆پی‌نوشت؛ ناسیونالیسم، در تضاد با باور نوینی است که جهان‌میهنی(اینترناسیونالیسم) نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهیمی‌ مانند «عشق به میهن» یا «ملت‌پرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و می‌کوشد کاستی‌های پدید آمده از کارشکنی‌های سیستم‌ها و اشخاص «جهان‌میهن» را برطرف سازد. به عبارت ساده تر به معنای عشق افراطی به کشور و زادگاه. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۹ و ۶۰ _هه، بی مزه! _بهتر نیست به جای سین جین کردن من یه شونه ای به این موها بزنی؟ با حرف من به طرف آینه میرود و با دیدن موهای گره خورده اش ابرویش میپرد. _ای وای! چقدر بهم ریخته شدم. شروع میکند به شانه زدن به موهایش.من هم برایش سفارش صبحانه میدهم. تا صبحانه اش را بخورد کمی طول میکشد. از پری میخواهم که به کتابفروشی برویم. به کتابفروشی می رسیم که نبش خیابان است. روی تابلوی چوبی اش هم نوشته: "کتابفروشی دانش" پری جلوتر از من وارد میشود. در را کمی هل میدهم که صدای بهم خوردن آویزهایی به گوشم میرسد. با تعجب به بسته های کتابی نگاه میکنم که روی ویترین تا بالا کشیده شده‌اند. پری با مرد جوانی در حال صحبت است. کتاب های رمان مرا مجذوب خود میکنند. چند کتابی را ورق میزنم. با اشاره های پری به طرفش میروم. اثری از مرد کتاب فروش نیست. _اینجا بهترین کتابا رو دارن. فکر کنم تو رمان دوست داری نه؟ لبخند روی لبهایم جا باز میکند و جواب میدهم: _آره... پری با دیدن علاقه‌ام به طرف کتاب های رمان میرود که بهم تکیه داده اند. کتاب جنایت و مکافات را از روی بسته برمیدارد و لب میزند: _حدوداً یک سال پیش خوندمش. تو خوندیش؟ اسمش را زیاد شنیده بودم. رمانی بود که مثل بمب در جهان صدا کرد اما هیچوقت فرصت نشد بخرم و وقت به پایش بریزم. _تعریفشو زیاد شنیدم اما وقت نشد که بخونمش. کتاب را برمیدارد و میان کف دستانم قرار میدهد. _خب بگیرش! یک بار خوندنش ضرر نداره که! مرد جوان از اتاقک حالت پستو مانند سرک میکشد و به پری مژده میدهد: _خانم خسروانی پیداش کردم! پری پشت ویترین می‌ایستد‌. مرد بسته‌ای کتاب روی ویترین میگذارد. پری بدون این که پوش روی کتاب را کنار بزند آن را توی کیفش میگذارد و مبلغی را روی ویترین میگذارد. بعد هم به کتاب توی دست من هم اشاره میکند. بی آنکه به مرد نزدیک شوم تشکر میکنم و بیرون می آییم. به طرف هتل میرویم. تمام گشت‌وگذارمان به کتابفروشی ختم میشود. توی اتاق پری، پرده ها را میکشد و تاریکی از دور به ما نزدیک میشود‌. مرا صدا میزند. کنار تختش می نشینم. _چیزی شده؟ بی مقدمه دست میبرد به داخل کیفش و آن بسته‌ی کتاب را برمیدارد. با لبخندی از روی مهربانی، دست دراز میکند و آن را مقابلم میگیرد. دست میبرم تا کادو اش را بگیرم. پوش کشیده شده روی کتاب را برمیدارم و از بی نشان بودن کتاب جا میخورم. مشخص است جلد اصلی اش را کنده اند. صفحه‌ی اول کتاب را باز میکنم. بالای بسم الله با خودکار آبی نوشته شده است "کتاب تکامل." پری لبخندی روی لب می‌نشاند. _این کتابیه که اولین بار من از پیمان هدیه گرفتم. البته خودش نیست ها! منظورم محتوای کتابه. سال اول دانشگاه، پیمان کتاب تکامل رو بهم هدیه داد.واقعا به هزار تا ازین کتاب های رمان می ارزه‌. حالا خودت بخون ببین که راست میگم. پری خودش را با کتابی سرگرم میکند و من هم ترجیح میدهم برای رهایی از سردرگمی، تکامل را بخوانم. چند صفحه ای از آن را ورق میزنم و دستم می آید که این کتاب یک کتاب عادی نیست. مطالبی که درون کتاب خفته اند برخواسته از ایدئولوژی است که گرایشش به است گرچه که از آیات قرآن و احادیث هم میشود چیزهایی دید. هر چه هست برایم جالب است. با بسته شدن کتاب تازه متوجه غروب آفتاب میشوم. نگاهم به پری است که هنوز چشم به کتاب دوخته! کتاب تکامل را بر میدارم و کنار پری مینشینم _پری، من ازین کتاب خوشم میاد‌. با این که نه چپی ام و نه راستی اما گرایشم به چپی ها بیشتر شده. حس میکنم اونا بهتر از لیبرالیست ها هستن. ببین، من گرافیک خوندم و چیزی از این حرفا سردرنمیارم اما این دفعه فرق داره.بنظرم تو راست میگی. من باید دنبال یه تغییر باشم. بتونم زندگیم رو خرج یه کار واقعی بکنم نه چندتا بوم که دنیای خیالی و آرمانی منو توش جار میزنن. چطوری بگم؟من میخوام دنیای آرمانی توی نقاشی هام رو به واقعیت تبدیل کنم. برق عجیبی در چشمان پری نمایان میشود. شانه هایم میان دستان ظریفش جا میگیرد و محکم میگوید: _ببین رویا، تو باید خوب فکراتو بکنی.اگه اینا اثراتی باشه که کتاب روی تو گذاشته با خوندن یه کتاب دیگه شاید این حِست نابود بشه.پس اینایی که میگی رو توی دنیای واقعیت بخواه. _من میخوام. شاید تو راست بگی اما من این رو دارم. مطمئنم با یه هدف والا میتونم پرش کنم شادی در چشمان هر دو مان موج میزند. که را پیدا کرده‌ام.من نباید کوته فکر باشم و تنها جلوی پایم را ببینم‌. ارزش من بیشتر از یک گرافیست است که میان دنیای رنگها بچرخد و زندگی بگذراند.همان شب تمام آن کتاب را تمام میکنم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛