#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_پنجاهوهفت
یادِ روزی افتادم که شیرین به فرهادخان دست داد اونروز چقدر حس بدی بهم دست داد و نمیخواستم فرهادخان دست کسی رو بگیره...اما الان هیچ حسی نداشتم!!!توی افکارِ خودم بودم که شاپورخان به من اشاره کرد و ازم خواست نزدیک تر بشم...به زور لبخندی زدم و نزدیک بقیه شدم...شاپورخان با نگاهی تحسین آمیز بمن نگاه کرد و گفت:این نامزد منه...ریحانِ عزیزم...ازاینکه منو مامزد خودش معرفی کرد حس بدی بهم دست داد...دلم میخواست بـمیرم اما اونجا نباشم...بغضی توی گلوم بود اما نمیخواستم اجازه بدم اشکام سرازیر بشه...چندتا نفس عمیق کشیدم و با بقیه احوالپرسی کردم...لبخندی مصنوعی روی لبام نقش بسته بود تا نزاره بغضم خودش رو نشون بده...متوجه نگاه های مردهای اون جمع میشدم...حالم از نگاهشون به هم میخورد و همین نگاه ها منو معذب میکرد...ثریا و بقیه خدمتکارها همش به من نگاه میکردن و معلوم بود توی ذهنشون کلی سواله اما جرئت نمیکردن نزدیکم بشن و سوالی بپرسن...
داشتم به خدمتکار ها نگاه میکردم که شاپورخان کمی خودشو بهم نزدیک کرد...
بابقیه حرف میزد....خودم رو کمی جمع کردم....داشتم دیوونه میشدم....دلم میخواست هرطور شده ازاون شرایط فـرار کنم...همونطور که سعی میکردم طبیعی رفتارکنم...لبخندی به خانوم های جمع زدم و سرمو بردم کنارگوش شاپورخان و گفتم:آقا میتونم برم بیرون؟کار دارم...
شاپورخان فکرکرد که باید برم دست به آب...
لبخندی زد بامهربونی گفت:برو عزیزم...
خوشحال بودم که تونستم از اون حالت فرار کنم...اما تاکی میتونستم فرار کنم؟
تازه اولِ مهمونیه و هنوز خیلی از مهمون ها نیومدن...معلوم نبود چقدر قراره طول بکشه ..رفتم توی حیاط تا کمی آروم بگیرم...ثریا رو دیدم که با سینی نوشیدنی داشت وارد عمارت میشد...میخواست بیاد سمتم اما میترسید...با سر بهش اشاره کردم که بیا اینجا...دور و ورش رو نگاه کرد و با عجله اومد سمت من...لبخندی بهش زدم و گفتم:خدا قوت ثریا...
بدون اینکه جوابی بده گفت:ریحان،این تویی؟پس چی شده؟لباسای خدمتکاریت کجاس؟
چرا مثل زن اربابا شدی!!!نمیخواستم به کسی چیزی بگم...چون توی اون عمارت هنوز به کسی اعتمادِکامل نداشتم...به همین خاطر برای اینکه سوالای ثریا رو بی جواب نزارم گفتم:قضیه اش مفصله ثریا...حالا برات میگم.هنوز نمیتونم بهت حرفی بزنم...
ثریا پوفی کرد و گفت:تو هیچوقت سوالای منو جواب نمیدی ریحان،همیشه منو میزاری تو خـماری...اینبارم روش...ورفت سمت عمارت...
چنددقیقه ای توی حیاط بودم و هوایی تازه کردم...میخواستم برم توی عمارت که چشمم به ماشینِ آشنایی افتاد که داشت وارد عمارت میشد...نفسم به شماره افتاد...چقدر اون ماشین برام آشناست...
نمیتونستم بیشتر ازاین اونجا بایستم...
دامنمو بالا گرفتم و وارد عمارت شدم...
شاپورخان از دور بهم لبخندی زد و من هم با لبخندی زوری جوابش رو دادم...
بهم اشاره کرد که برم کنارش...توی دلم غوغا بود...اون ماشین ،چقدر شبیه ماشین فرهادخان بود...نکنه خودش باشه؟خدایا من طاقت این همه استرسو ندارم...این قلب مگه چقدر طاقت داره؟
اگر فرهاد خان باشه چطور باید باهاش روبرو بشم؟اونم توی این شرایط و کنارِ شاپورخان...شاپورخان بامهمونا صحبت میکرد،منم کنارش بودم.اما انگار اونجا نبودم...هیچکدوم از حرفاشون رو متوجه نمیشدم...من دوش به دوش شاپورخان ایستاده بودم و چشمم به اون در لعنتی بود...لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد...اون فرهادخان بود که وارد عمارت شد....نمیتونستم ازش چشم بردارم و قطره اشکی بی اختیار از گوشه چشمم چکید...اون هنوز متوجه من نشده بود اما من نگاهم روش قفل شده بود...چشمم به شیرین افتاد که داشت کنارِ فرهادخان راه میرفت... لحظه ای حس کردم دارم از حال میرم...تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن...شاپورخان انگار متوجه لرزش بدنم شد و آروم زیر گوشم گفت:چیزی شده ریحان؟
سرمو به طرف تکون دادم و بهش فهموندم که چیزی نشده...شاپورخان چشمش به فرهادخان افتاد و لبخندی روی لبش نشست...درکمال ناباوری دستم رو گرفت و به سمت فرهاد خان حرکت کرد...پاهام نایِ راه رفتن نداشت..به زور قدم برمیداشتم و هرلحظه حس میکردم الان میفتم روی زمین...قبل از فرهادخان،شیرین منو دید و تعجب و نگرانی رو میشد از چشماش خوند!!!لحظه ای که داشتم به همراه شاپورخان به سمت فرهادخان قدم برمیداشتم انگار ساعت هــا گذشت...انگار زمان ایستاده بود...لحظه ای به خودم اومدم و دیدم شاپور داره با فرهادخان احوالپرسی میکنه...شاپورخان رو بمن کرد و گفت:معرفی میکنم،ایشون نامزد من،ریحانِ زیبا و دوست داشتنی...نگاه فرهادخان برگشت سمتِ من...باشنیدن اسمم با بُهت و تعجب نگاهم کرد...اخم غلیظی بین ابروهاش نقش بست...نگاهمون به هم گره خورد...
چقدر دلم برای اون چشما تنگ شده بود...هردو چندثانیه ای مکث کردیم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_پنجاهوهشت
فرهادخان سری تکون داد و بدون اینکه بمن چیزی بگه گفت:تبریک میگم شاپورخان...و بعد نگاهشو ازم برداشت...
دهنم خشک شده بود...نمیتونستم زبون باز کنم...دلم میخواست زمین دهن باز کنه و همون لحظه برم تو زمین...بدترین حس دنیا رو تجربه کردم...جلوی فرهادخان کسی که عاشقش بودم...
شونه به شونه مرد دیگه ای بودم و اون مرد داشت منو نامزدخودش معرفی میکرد...دلم میخواست فـریاد بزنم که دروغه...دلم میخواست فریاد بزنم فرهـــاد داری اشتباه میکنی من نامزد این مرد نیستم...اما از عاقبتش میترسیدم...
همه ی نگاهم پیِ فرهادخان بود...داشت به بقیه سلام میکرد اما دیدم نگاهش من و شاپورخان قفل شده...فرهاد مگه خودت نبودی که از عمارت بیرونم کردی؟
مگه خودت نبودی که منو اینجا فرستادی؟
حالا چرا نگاهات اینجوریه؟به جای اینکه من تو رو سرزنش کنم تو چرا داری منو با نگاهات متهم میکنی؟شیرین حسابی دستپاچه بود و تند تند به اطراف نگاه میکرد و گاهی نگاهش رو روی من می انداخت...جوری که سعی میکرد من متوجه نشم...اما من همه ی حواسم اونجا بود و همه چیزو زیرنظر داشتم...تقریبا همه ی مهمون ها اومده بودن...تعدادی روی صندلی ها نشسته بودن و داشت ازشون پذیرایی میشد...
وتعدادی ایستاده بودن و داشتن باهم خوش و بش میکردن...شاپورخان هرجا میرفت منو باخودش میبرد...فرهادخان و شیرین هم روی صندلی کنارهم نشسته بودن...توی دلم گفتم:حتما باهم ازدواج کردن که باهم به اینجا اومدن...یه جورایی حس میکردم که فرهادخان باشیرین ازدواج کرده وگرنه چرا باید شیرین رو توی همچین مهمونی باخودش بیاره؟
سعی میکردم خودمو آروم جلوه بدم...
اما نمیتونستم،توی دلم غوغایی بود!!!
هرچندثانیه به فرهادخان نگاه میکردم...
وگاهی میدیدم اونم داره بمن نگاه میکنه اما سریع نگاهش رو میدزده...شاپورخان اونقدر حواسش بمن بود که هیچ جوره نمیتونستم ازش فاصله بگیرم و توی اون مهمونی منو به همه معرفی کرد...
گاهی دخترهایی رو میدیدم که از این معرفی اخماشون میره توهم و بانفـرت به من نگاه میکنن...انگار خیلیا توی اون مراسم به شاپورخان چشم داشتن و شاپورخان میخواست بااین کار
همشون رو از خودش دور کنه...خدمتکار ها داشتن میزهای شام رو آماده میکردن...میزهایی پراز غذا و دسر و نوشیدنی...غذاهایی رنگارنگ و اربابی که فقط اینجورجاها پیدا میشد...از شدت استرس سرم درد گرفته بود و توی اون فضای بسته حالم واقعا بد شده بود...سرمو نزدیک شاپورخان بردم و گفتم:آقا میتونم برم بیرون یه هوایی بخورم؟شاپورخان که سرش حسابی گرم صحبت کردن بود،بهم نگاه کرد و گفت:برو ریحانِ من...حالم از اون لحن حرف زدنش به هم میخورد...
رفتم سمت در،نزدیک در چشمم به سمت فرهاد چرخید که داشت بمن نگاه میکرد...رفتم توی حیاط و به زمین و زمان لعنت فرستادم...حالم بد بود و هیچ چیزی حالمو خوب نمیکرد...دیدن فرهاد اینجا و توی این وضعیت حسابی داشت اذیتم میکرد...توی عمرم اینطور عذاب نکشیده بودم...حتی با آزار های عمو و زنعمو...گاهی آزاررهای جسمی تحملش راحت تر از آزار های روحیه...چنددقیقه ای اونجا موندم و مثل همیشه خودمو دلداری دارم...اما اینبار باهمیشه فرق داشت و بااین دلداری هاهم حالم خوب نمیشد...بهتر بود برگردم داخل...وارد عمارت شدم و مهمونا کم کم داشتن برای شام آماده میشدن...کنارِ شاپورخان دور میزی نشستم...خداروشکر که با دخترای دیگه سرش گرم بود و بمن توجهی نداشت...چشمم به فرهادخان و شیرین افتاد...فرهادخان داشت برای شیرین غذا می کشید و زیر چشمی به سمت من نگاه میکرد...شیرین هم که از خوشحالی داشت بال درمیاورد...اینو از چهره اش میشد فهمید...حالا که منو از عمارتت بیرون کردی و با شیرین ازدواج کردی و اینجوری هواشو داری...پس اون نگاه ها برای چیه؟از حرص لـبامو میجـویدم و دلم میخواست اون مهمونی لعنتی سریعتر تموم بشه...تا نه مجـبور باشم کنارِ شاپورخان باشم...نه حرکات ضدونقیضِ فرهادو تحمل کنم!!!همه مشغول خوردن شام بودن و منم سرمو به خوردنِ غذا گرم کردم و سعی میکردم کمتر به اونطرف نگاه کنم..میلی به غذا نداشتم بیشتر میخواستم چیزی باشه که سرمو بهش گرم کنم..از دیدن فرهادخان و شیرین کنارِهم دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم..برای بیچارگی و بدشانسی خودم...برای اینکه اگر منم اربابزاده بودم...شاید من الان کنارِ فرهادخان بودم،نه شیرین...همونطور که سرم به غذا گرم بود...صحبت دونفر که نمیشناختمشون توجه منو به خودش جلب کرد...
+قراره یه سری از اربابزاده ها امشب اینجا بمونن تا فردا به همراه شاپورخان برن برای سرکِشی زمین هایی که به شاپورخان داده شده..همین حرف کافی بود تا حالِ من ازاون چیزی که بود خراب تر بشه...یعنی فرهادخان و شیرین هم قراره امشب اینجا بمونن؟حتی فکرش هم دیوونه ام میکرد...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_پنجاهونه
بعداز صرف شام مهمون ها کمی خوش و بش کردن و همگی شروع کردن به تشکر و خداحافظی...به جز عده ای که هنوز نشسته بودن و انگار قصد رفتن نداشتن...فرهاد خان و شیرین هم نشسته بودن...حتما جزءِ کسایی بودن که قرار بود توی عمارت بمونن...
دیگه بیشتر ازاین اونجا رو نمیتونستم تحمل کنم...تقریبا اکثر مهمونا رفته بودن که منم از شاپورخان اجازه گرفتم و رفتم توی اتاقم...دیگه دلم نمیخواست نگاهم به فرهادخان و شیرین بیفته...وارد اتاق شدم و درو محکم بستم...برعکسِ همیشه بدون اینکه درو قفل کنم باهمون لباس خودمو انداختم روی تخت...
بغضم ترکیدو زار میزدم...بغضی که چند ساعت توی مهمونی توی گلوم نگهش داشتم حالا داشت روی صورتم جاری میشد...اونقدر اشک ریختم که اشکم خشک شد...نمیدونم چندساعت روی تخت داشتم گریه میکردم...دیگه سروصدای مهمونا نمیومد...فقط صدای خدمتکارا میومد که داشتن جمع و جور میکردن...یعنی فرهادخان و شیرین با هم توی این عمارت بودن ؟این فکرا حالمو بدتر میکرد و آرامش رو ازم گرفته بود...آروم و قرار نداشتم...چنددقیقه ای توی اتاق راه رفتم و نمیدونستم باید چیکارکنم...نیمه های شب شده بود و خواب به چشمام نمیومد...هرازگاهی صدای صحبت از اتاق های بالا شنیده میشد...معلوم بود که یه سری از مهمانها تو اتاقهای بالا مستقر شدن...خواب به چشمام نمیومد...فکرِ اینکه همینجا توی همین عمارت ،چند قدمی من،فرهادخان و شیرین کنار همند رجرم میداد!!!
یاد شب هایی افتادم که بافاصله توی یک اتاق با فرهادخان میخوابیدم و به صدای نفس هاش گوش میدادم...یواشکی نگاش میکردم و تاتکون میخورد چشمامو می بستم...یادآوری اون شب ها قلبم رو به درد میاورد...رفتم روی تخت درازکشیدم...باید سعی میکردم بخوابم...
هیچ چیز به اندازه ی خواب نمیتونست بهم آرامش بده...چشمامو بستم و توی تاریکی شب به بختِ سیاه خودم فکر میکردم...توی خواب و بیداری بودم که دراتاق باز شد...چشمامو رو باز کردم و هیچی جز سیاهی نمیدیدم...فقط سایه مردی روی دیوار افتاده بود...از ترس جیغ خفیفی زدم و با دقت به سایه نگاه کردم...قدو قامتش مثل فرهادخان بود...
اما اون اینجا چیکار میکرد؟الان باید کنارِ شیرین باشه...لحظه ای فکر کردم دارم خواب میبینم...چشمامو بستم و باز کردم نه خواب نبود...عینِ واقعیت بود...
توی اون تاریکی صدای قفل شدن در به گوشم خورد...بیشتر ترسیدم و فوری از روی تخت بلند شدم...سریع رفتم سمت چراغ تا چراغو روشن کنم که صدای فرهاد توی گوشم پیچیدکه میگفت:توچیکار کردی بامن؟چطور جرئت کردی؟جوابِ خوبی من این بود؟آبرومو جلوی خانوادم بردی...سکه ی یه پولم کردی و غرورمو شکستی!همه جا پیچید که زن فرهادخان فرار کرده.من و عمارتمو ول کردی که بیای نون خورِ شاپور بشی؟من و عمارتم خیلی کمتر از اینجا بود برات؟فرهاد چی داشت میگفت؟مگه خودش نخواسته بود که من از عمارت برم؟حالا این حرفها برای چی بود؟رفتم سمتش و من من کنان گفتم:شما چی داری میگی فرهادخان؟من که به دستورِ خودت..
حرفم تموم نشده بود که بدون توجه به من و حرفام گفت:نمیخوام چیزی بشنوم ریحان،نمک خوردی و نمکدون شکستی
میخواستی آبرو و غرور منو زیرسوال ببری؟
الانم دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه...
فقط اومدم بهت بگم که فرهادخان بیدی نیست که بااین بادا بلرزه..امثال تو نمیتونن تیشه به ریشه ی من و اعتبارم بزنن...دیگه نه میخوام ببینمت،نه باهات همکلام بشم تو بمون و همین شاپور..
میگم عاقد خطبه ی طلا قمونو بخونه که هرکاری دلت خواست بکنی این حرفو زد و از اتاق رفت بیرون اجازه ی حرف زدن به من نداد.شـوکه شده بودم و زبونم لال شده بود..صورتم خـیسِ اشک بوداومد بهم تهمت زد و رفت،حتی نذاشت از خودم دفاع کنم...چطور تونست اینجوری قضاوتم کنه؟چطور تونست بدون اینکه به حرفام گوش بده ولم کنه و بره؟
پشت سرش درو قفل کردم و پشت در نشستم..زانوهامو توبغلم گرفتم و بی صدا اشک ریختم!!
بی صدا اشک میریختم به هق هق افتاده بودم...حق من این حرف ها و قضاوت ها نبود..حق من که حتی در نبودش عاشقش بودم...پس اگر خودش دستور نداده بود کی اینکارو بامن کرده بود؟رفتم روی تخت و بی حرکت درازکشیدم...توی تاریکی به سقف خیره بودم و اشک میریختم..خیلی حرفا توی دلم بود که گفتنش راحتم میکرد...از فرهاد خیلی ناراحت بودم...من بی گـناه بودم اما اون قضاوتم کرد..دم دم های صبح بود.هوا هنوز گرگ و میش بود و روشن نشده بود نفسم گرفته بود و به سختی میتونستم توی اتاق نفس بکشم...به تازگی اینطور شده بودم،که باکمی استرس نفسم میگرفت و حتما باید توی فضای باز نفس میکشیدم.آروم و بی سروصدا در اتاق رو باز کردم و رفتم سمت حیاط عمارت در سکوت بود و همه خواب بودن حتی خدمتکارها، تا یکی دوساعت دیگه هوا روشن میشد و دوباره عمارت شلوغ میشد درعمارت نیمه باز بود آروم بازش کردم و رفتم توی حیاط
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصت
هوای خنک صبحگاهی خورد توی صورتم و نفسم رو تازه کرد چشمامو چند ثانیه ای بستم و هوای تازه رو تنفس کردم وقتی چشمامو باز کردم فرهادخان رو دیدم که به درختی کنار حیاط تکیه داد بود و به آسمان نگاه میکرد،انگار اونم بیخواب شده بود و به حیاط پناه برده بود حالا که همه خواب بودن وقت مناسبی بود که حرفامو بهش بزنم نزدیکش شدم و باصدایی که سعی میکردم اروم باشه گفتم:انگار رفتن من از عمارت برای شما و شیرین بد نشد!
انگار به شما بدنمیگذره! پس دلیل این دلیل عـصبانیتت رو نمیفهمم...
نمیدونم این جرئت رو چطور پیدا کرده بودم،که باهاش اینجوری حرف بزنم!
زیرلب گفت:دخترجون وقتی از چیزی خبر نداری سعی کن حرف نزنی،دیشب شیرین رو همراه با راننده فرستادم به عمارت،اینکه شیرین رو فرستاده بود به عمارت خوشحالم کرد اما این کارش چیزی از عصبانیتم کم نمیکرد با لحنی که عـصبانیت توش موج میزد گفتم: پس اومدن به این مهمونی و این مهربونیها با شیرین چی بود؟ خب امشبم نگهش میداشتین ... بد نمیگذشت بهتون
لحـنم اونقدر بد بود که خودم خجالت کشیدم...
فرهاد بهم نزدیک شد و توی چشمام خیره شد و گفت:به تو هم باید جواب پس بدم؟؟؟دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه از زمانیکه عمارت رو اونطوری ترک کردی ازت متنفر شدم!حالا که کنار شاپور دیدمت،برای من کلا تموم شدی!!!فرهادخان ادامه داد:وقتی برگردم میگم ملا خطبه ی طلاق رو بخونه،نمیخوام دیگه تو محرمِ من باشی.. اینحرفو زد و بدون معطلی رفت سمت عمارت صداش زدم، اما به حرفم گوش نداد و به سمت عمارت رفت..هنوز نرسیده بود که گفتم:حرفای منم بشنو،بزار برات توضیح بدم ،چندثانیه ای مکث کرد و بدون توجه به من وارد عمارت شد ..هوا دیگه داشت روشن میشد،نمیخواستم کسی منو اونجا ببینه..
همونطور که اشک میریختم دویدم سمت عمارت و وارد اتاقم شدم ،انقدر گریه کرده بودم که چشمام ورم کرده بود و درد میکرد درازکشیدم و چشمامو بستم تا شاید با خوابیدن کمی آروم بگیرم خوابم برد و با صدای شلوغی توی عمارت از خواب بیدار شدم..از پنجره به بیرون نگاه کردم شاپورخان به همراه چندنفر آماده ی رفتن به سرکشی زمین ها بودن..فرهادخان هم با فاصله از اونا ایستاده بود و اخماش توهم بود کاش میتونستم داد بزنم که فرهــاد قبل از رفتن به حرفام گوش کن،اما دیگه وقتی نبود که بتونم باهاش حرف بزنم،اون داشت از عمارت میرفت و دیگه نمیتونستم ببینمش و همه چیزو براش تعریف کنم..
کاش صبح به حرفام گوش داده بود،کاش حرفای دلمو شنیده بود و اینطوری اینجارو ترک نمیکرد.. شاپورخان و فرهاد خان به همراه چند ار بابزاده دیگه از عمارت زدن بیرون..من موندم و یه دنیا حرف نگفته وتهمت هایی که بهم بسته شده بود.. اونروز حالم خیلی بد بود و دوست نداشتم ازاتاق برم بیرون، دیشب اصلا نخوابیده بودم و ترجیح دادم بخوابم..چندساعتی خوابیدم و نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم ،حسابی گرسنه بودم،ضعف کرده بودم ،لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون..رفتم سمت مطبخ میدونستم این موقع از روز خدمتکارا مشغول کارن، خدیجه خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، منو که دید اخماش رفت توهم.اما حتما قضیه دیشب و بودنِ من کنار شاپورخان به گوشش رسیده بود.. خیلی کنجکاو بودم ببینم حالا چطور رفتار میکنه میخواستم کمی اذیتش کنم.نزدیکش شدم و با غرور گفتم:سلام خدیجه خانم.. همونطور که سرش پایین بود زیرلب گفت:سلام..
معلوم بود کلی سوال توی ذهنش هست اما جرئت نمیکنه بپرسه و داره خودخوری میکنه ،دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:من خیلی گرسنه ام،برام صبحونه امادهکنیدبدون اینکه جوابی بده وارد مطبخ شد و منم پشت سرش وارد شدم.. از وقت صبحونه گذشته بود و خدیجه خانم مجبور شد دوباره برای من بساط صبحونه روبچینه ،هرچند از شاپورخان بدم میومد اما اینکه میتونستم به خدیجه خانم دستور بدم و اونم جرئت نمیکرد چیزی بگه یا بپرسه دلم خنک میشد!!!
توی مطبخ مشغول خوردن صبحانه بودم که دیگ های بزرگ برنج و مرغ رو دیدم
با تعجب از ثریا پرسیدم:ثریا امشبم مهمونیه؟
ثریا جواب داد:نه ریحان خانوم...این غذا برای ظهر ومهمون هاییه که برای سرکشی رفتن بیرون..
یعنی فرهادخان قراره دوباره برگرده اینجا؟
دوباره دلشوره گفتم اما امید داشتم
شاید میتونستم حرفامو بهش بزنم.
چندتا لقمه صبحونه خوردم و بیشتر نتونستم اونجا بمونم ظهر شده بود،باخودم گفتم الاناس که مهمونا برسن
رفتم توی اتاقم و لباس مناسب و پوشیده ای انتخاب کردم تا بپوشم...امایاد اون لباس آبی افتادم که فرهاد خان برام سوغاتی اورده بود و توی بقچه ام بود
لباس رو از بقچه درآوردم و جلوی خودم گرفتم،هیچ کدوم از لباسارو به اندازه ی این لباس دوست نداشتم ،میخواستم جلوی فرهاد همین پیراهنو بپوشم، پیراهنو پوشیدم وکمی به خودم رسیدم اماده بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتویک
منتظر بودم که برسن اولین ماشین که ماشینِ شاپورخان بود وارد حیاط شد...
بلاخره رسیدن بعدازاون چندتا ماشین دیگه وارد شدن و چندتا مرد پیاده شدن که هیچکدومشون رو نمیشناختم اما فرهادخان بینشون نبود...چشمم به در خشک شد، ماشین دیگه ای وارد نشد،
خدایا یعنی فرهاد خان از همونجا رفته و برای ناهار به اینجا نیومده ناامید شدم و پرده رو انداختم همین که پرده رو انداختم از پشت پرده ی نازک، ماشینی رو دیدم که وارد عمارت شد،سریع پرده رو بلند کردم و برقِ شادی توی چشمام نشست، اون ماشینِ فرهادخان بود که به همراه احمدآقا وارد عمارت شدن ،قلبم شروع کرد به تند زدن این قلب لعنتی تا فرهادو میدید بی قراری میکرد خوشحال بودم
شاید میتونستم فرصت مناسبی پیدا کنم و باهاش حرف بزنم و همه چیزو براش تعریف کنم،اماده توی اتاق نشسته بودم و قصد کردم از اتاق برم بیرون ،اما از روبرو شدن با شاپورخان تـنفز داشتم
ولی چاره ای نبود،اگه نمیرفتم بیرون،نمیتونستم فرهادو ببینم
خودمو تو آینه نگاه کردم،نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم،به خودم لبخندی زدم و رفتم بیرون..هنوز نزدیک اتاق بودم که شاپورخانودیدم که داره میاد سمت من ،به سرتاپام نگاهی کرد بهم نزدیک شد و گفت:کجا داری میری به خودت رسیدی؟برعکس همیشه اصلا رفتار مهربونی باهام نداشت...انگار فقط بخاطر مهمونی دیشب میخواست منو مطیع خودش کنه و باهام مهربونی میکرد..
حالا که مهمونی تموم شده بود اصلا براش مهم نبودم و از دیشب حتی سراغی ازم نگرفت...دروغ چرا؟ خوشحال بودم که سراغم نمیاد و ازش خبری نیست!!!
اصلا شخصیت قابل پیش بینی نداشت
گاهی خودش عاشق و شیفته نشون میداد،گاهی حتی نگاهم نمیکرد..
توی فکر بودم که شاپورخان گفت: نشنیدی چی گفتم؟کجا داری میری؟
به خودم اومدم وگفتم:داشتم میومدم پایین پیش مهمونا اقا..باجدیت گفت:نیازی نیست توی اتاقت بمون..
حسابی جاخوردم اصلا انتظار این حرفو ازش نداشتم بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،رفت سمت اتاق خودش.. با ناامیدی برگشتم توی اتاق و درو بستم..همه ی نقشه هام،نقشِ بر آب شد..دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم..فقط توی اتاق راه میرفتم و به بیرون نگاه میکردم که مبادا فرهادخان بره و من نبینمش
یکی دوساعتی گذشت وقت ناهار شده بود...امیدوار بودم شاید برای ناهار بتونم برم بیرون..باصدای در رفتم سمت در و درو باز کردم..ثریا بود که سینی غذا دستش بود..
+شاپورخان گفتن، شما غذاتونو توی اتاق بخورین..
سینی غذارو از ثریا گرفتم و درو با حرص بستم،هیچ چیز اونطوری که فکرشو میکردم پیش نرفت،دیگه هیچ راهی برام باقی نمونده بود،بعداز صرف ناهار عمارت در سکوت فرو رفت،اول فکر کردم مهمونا رفتن ..از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم هنوز ماشین هاشون توی حیاطه..
شاید رفتن که استراحت کنن و عصر ازاینجا برن..کاش میدونستم فرهاد توی کدوم اتاقه،اونموقع فرصت مناسبی پیدا میکردم و باهاش حرف میزدم توی همین فکرها بودم که در اتاقم به آرومی بازشد فرهاد خان توی چهارچوب در ایستاده بود... فوری اومد داخل و درو قفل کرد..
پست در ایستاده بود و به من زل زده بود..من هم ایستادم و سرجام خشکم زده بود..اون زبونِ لعنتیم قفل شده بود و نمیتونستم حتی کلمه ای به زبون بیارم من که توی دلم کلی حرف داشتم،حالا همه رو فراموش کرده بودم فرهاد خان چند قدمی اومد سمتم لباسشو مرتب کرد و گفت:از من فرصت خواستی تا توضیح بدی...بیا،اینم فرصت حرفتو بزن دستپاچه شده بودم و نمیدونستم از کجا شروع کنم یادم از نامه ای اومد که توی بقچه بود رفتم سمت بقچه و نامه رو پیدا کردم فرهادخان باتعجب بمن نگاه میکرد!!!
نامه رو گرفتم سمتش و گفتم:اینو بخون
نامه رو باز کرد و با دقت خوند اخماش رفت توهم بمن نگاه کرد و گفت:خب؟
با اطمینان گفتم:این دست خط شماست درسته؟فرهادخان پوزخندی زد و گفت:نه!
اصلا تو مگه تابحال دست خط منو دیدی که بدونی چجوریه!درست میگفت من که تابحال دست خطشو ندیده بودم پس چطور مطمئن بودم این نامه از طرف فرهادخانِ؟من من کنان گفتم:اما مهین و اون راننده ای که فرستاده بودین گفتن این نامه از طرف شماست...
فرهادخان اخمی کرد و گفت:کدوم راننده ریحان؟تو چی داری میگی؟فرهادخان ازم خواست تا همه چیزو براش تعریف کنم ..
فرهادخان بعداز شنیدنِ حرفام دستی به موهاش کشید و گفت:این یه تله بوده یه تـله برای بیرون کشیدنِ تو از عمارتپوزخندی زد و گفت:اما خیلی هم برات بد نشد!حالا شدی نامزد شاپور!
اشک صورتمو خیـس کرد و با چشمایی پر از التماس بهش خیره شدم و گفتم:باور کنین شاپورخان ازم خواست تا نقش نامزدش رو جلوی اربابزاده ها بازی کنم بهم گفت اگر قبول نکنم مجبورم میکنه به اینکار!فرهادخان که انگار حرفمو باور نکرده بود گفت:اما خیلی خوب نقشتو بازی میکردی...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتودو
+آقا فرهاد من حالم ازش به هم میخوره!
انگار فرهادخان منتظر شنیدن این جمله ازمن بود،از چشماش عصبانیت میبارید و گفت:میدونم باهاش چیکارکنم! مرتیکه چشم چرونِ !
حالا که مطمئن بودم فرهادخان حرفمو باور کرده ملتمسانه گفتم:آقا منو باخودتون ببرین!من از اینجا متنفرم.. حاضرم منو بفرستین خونه ی عموم اما اینجا نباشم!
فرهادخان مکثی کرد و گفت:یه فکری میکنم که چطور تو رو از عمارت خارج کنم باید بفهمم این تله کار کی بوده!هنوز حرفِ فرهاد خان تموم نشده بود که چندتا ضربه به در خورد!قلبم محکم خودشو به قفسه سـینه ام میکوبید! یعنی کی میتونست باشه؟اگه کسی فرهاد رو توی اتاق من میدید خیلی برامون بد میشد.
هردو شوکه شده بودیم و به هم نگاه میکردیم که اینبار محکمتر به در ضربه خورد!
باترس نزدیک در شدم و خودمو چـسبوندم به در و گفتم:بله؟
فرهاد بی صدا ایستاده بود و استرس رو میشد از توی چشماش خواند.
صدای ثریا توی گوشم پیچید که میگفت:اومدم سینی غذارو ببرم خانم
نفسِ راحتی کشیدم و بدون اینکه درو باز کنم گفتم:هنوز غذامو نخوردم ثریا،بزار بمونه بخورم بعد بیا ببر!
چشمی گفت و صدای پاش که از اتاق دور میشد رو شنیدم!!!
فرهاد هم نفس راحتی کشید و باعجله گفت:تا کسی منو اینجا ندیده باید برم،یه فکری میکنم و تورو از این عمارت کوفتی میارم بیرون!همین الانشم تو زن عقدی منی،اگر بخوام بااون نامه میتونم راحت از اینجا ببرمت اما حالا که شاپور تورو به همه نامزد خودش معرفی کرده،نمیتونم اینکارو بکنم بااینکار خودمو میبرم زیر سوال و مردم میگن چطور زن عقدی فرهادخان،نامزد شاپور شده!ناراحتی رو میتونستم از چشماش بخوانم...
نزدیک در شد و گفت:منتظر بمون،پیغام میفرستم که چیکار کنی،اما تااون موقع نزار شاپور بهت نزدیک بشه مستقیم نگاهم نمیکرد،انگار ازم دلخور بود...از حرفاش هم میتونستم اینو بفهمم...
درو به آرومی باز کرد سرشو برد بیرون و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اون دور و ور نیست بدون اینکه ازم خداحافظی کنه،یا حتی نگاهم کنه از اتاق رفت بیرون با رفتنش دلم هزار تیکه شد! تا کی باید منتظر بمونم که بیاد و منو از اینجا ببره؟ قطره های اشک به آرومی از گوشه چشمم سرازیر شدن پشت پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم به آینده ی نامعلومم فکر میکردم و نمیدونستم چی در انتظارمه!وقت رفتن مهمونا شده بود و مهمونا یکی یکی از عمارت خارج میشدن فرهاد خان رو دیدم که با شاپورخان خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش
احمدآقا درِ ماشینو براش باز کرد و منتظر بود که فرهادخان سوار بشه فرهاد قبل ازاینکه سوار بشه زیرچشمی به پنجره ی اتاقم نگاهی انداخت و سوار شد... اون نگاهش کافی بود تا دوباره اشکام سرازیر بشن ماشینِ فرهادخان از عمارت خارج شد.. بارفتن فرهادخان حسِ خیلی بدی داشتم،حسِ بلاتکلیفی،سردرگمی نمیدونستم باید چیکارکنم و تاکی منتظر بمونم دلیلِ رفتارهای شاپورخان رو هم نمیفهمیدم نمیدونم چرا منو توی اون اتاق زندانی کرده بود و بهم اجازه نمیداد بیام بیرون امیدوار بودم شاید بارفتن مهمونا بیاد سراغم و بگه که میتونم برگردم توی اتاق خدمتکاری.. بیاد بگه نقش بازی کردن بسه..اما خبری ازش نشد سراغی ازم نمیگرفت و همین رفتارهای ضدونَقیضش بیشتر منو میترسوند...نمیدونستم تو سرش چی میگذره.شاپورخان بخاطر زمین هایی که بهش داده شده بود حسابی سرش شلوغ شده بود و بیشتر وقتش رو بیرون از عمارت میگذروند!!!
من فقط اجازه داشتم موقع خوردن غذا از اتاقم خارج بشم دلم میخواست برگردم پیش خدمتکارا اما شاپورخان این اجازه رو بهم نمیداد...خوشحال بودم که سرش شلوغ شده و نمیتونه سراغ من بیاد.. حسابی ازش میترسیدم...اماخداروشکر اصلا وقت سر زدن به منو نداشت و حتی مهمونی هاش رو هم دیگه برگزار نمیکرد...خیالم ازاین بابت راحت شده بود که شاپور خان کاری به من نداره و فقط باید منتظرِ پیغامی از سمت فرهادخان باشم !دوسه روزی به همون روال گذشت و من بیشتر وقتم رو توی اتاقم میگذروندم حتی گاهی ناهارم رو هم توی اتاقم میخوردم هربار که صدای در رو میشنیدم فکر میکردم کسی پیغامی از فرهادخان برام آورده اما خبری نبود
چهارروزی از رفتن فرهادخان گذشته بود..
صبحِ زود شاپور خان با دوتا از نگهبان ها از عمارت خارج شدن فقط یه نگهبان جلوی درایستاده بود اونروز هم حسابی ناامید بودم وفکر میکردم که فرهادخان دیگه بیخیال من شده و نمیخواد سراغم بیاد توی اتاقم درازکشیده بودم که چندتا ضربه به در خورد سراسیمه بلند شدم و خودمو به در رسوندم درو باز کردم و دیدم نگهبان عمارت جلوی در ایستاده و داره به اطراف نگاه میکنه منو که دید با عجله گفت:خانم فرهادخان پیغام دادن طرفای ظهر که عمارت خلوت میشه،از عمارت خارج بشین کوچه ی کنار عمارت یه ماشین منتظرشماست از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و بی اختیار اشکام میریختن
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ذره منو ببین
مگه من چندتا امام حسین دارم!؟
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتون گرم از آفتاب امید
ذهنتون پر از افکار ناب و پاک
قلبتون مملـو از مهربانے
“سلام صبح زیباتون بخیر”
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوسه
از نگهبان تشکر کردم و با عجله از اتاق دور شد لحظه شماری میکردم تا بعد از ناهار بشه و بتونم از عمارت خارج بشم نزدیک ظهر بودم که ثریا ناهارمو برام آورد توی اتاق،میدونستم دیگه نمیبینش برای همین ازش خواستم بیاد پیشم ،سینی غذا روگذاشتم روی تخت و با ثریا لبه پنجره نشستیم..دستشو تو دستم گرفتم و گفتم:تو دختر خیلی مهربونی هستی ثریا،من تورو خیلی دوست دارم..ثریا لپاش گل انداخت و گفت:منم فکر میکردم یه دوست پیدا کردم ریحان،اما تو سریع از پیش ما رفتی یه پیراهن و روسری زیبا از لباس های اتاق گذاشتم توی بغـلشو گفتم:من همیشه دوست توأم ثریا میخوام از طرف من به عنوان یادگاری پیش خودت نگه داری!!!
کمی با ثریا گپ زدم و بخاطر لباسا ازم تشکر کرد..میخواست از اتاق بره بیرون که بغلش کردم و گفتم:من همیشه دوست تو میمونم ثریا..لبخندی زد و ازاتاق رفت بیرون..
نزدیکِ رفتنم شده بود و حسابی استرس داشتم..چندتا لقمه از مرغی که توی سینی بود خوردم و از شدت استرس میلی به غذا نداشتم و حالت تهوع گرفته بودم یک ساعتی از زمان ناهار گذشت و میدونستم این ساعت عمارت خیلی خلوته و همه برای استراحت به اتاقاشون رفتن
وسایلم رو توی بقچه گذاشتم و به آرومی دراتاقو باز کردم کسی توی سالن نبود از پله ها رفتم پایین و جلوی در عمارت بودم که دیدم خدیجه خانم توی حیاطه باعجله از جلوی در رفتم کنار... از پنجره میدیدمش که داره میره سمت اتاقِ خدمتکاری.. از رفتنش که مطمئن شدم درعمارتو باز کردم و با قدم هایی تند رفتم سمت دری که نگهبان ایستاده بود... نگهبان منو که دید با سرش بهم اشاره میکرد که عجله کن هرچی توان داشتم جمع کردم و قدم هامو تندتر کردم نزدیک درِ خروجی بودم که نگهبان درو باز کرد و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی جلوی در نیست...بدون معطلی بمن گفت:برو سمت راست،یه ماشین توی کوچه منتظرته از عمارت خارج شدم و رفتم سمت راست نفس نفس میزدم و صدای تپش های قلبمو میشنیدم لحظه ای از فکرم گذشت،اگه اینم یه تله باشه چی انگار پاهام سست شدن و لحظه ای ایستادم ماشینی رو دیدم که برام آشنا نبوداما همونطور که نگهبان گفته بود منتظر من ایستاده بود میترسیدم برم سمت ماشین،اگه اینم از سمت فرهادخان نباشه چی آروم به سمت ماشین قدم برمیداشتم و شـک داشتم که سـوار بشم یانه...همونطور که درحال فکرکردن بودم شیشه ماشین پایین کشیده شد چهره ی فرهاد رو دیدم که داره بانگرانی بهم نگاه میکنه با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن شروع به دویدن کردم و در کسری از ثانیه خودمو به ماشین رسوندم ...درعقب ماشین باز شد و خودمو بدون معطلی انداختم توی ماشین در ماشینو بستم و ماشین راه افتاد چنددقیقه ای نفس نفس میزدم ونمیتونستم حتی سلام کنم دهنم خشک شده بود و نفس کشیدن برام سخت بود.. نفسم که کمی تازه شد با شرمندگی گفتم:سلام آقا ببخشید،از ترس زبونم بنداومده بود و از استرسی که بهم وارد شد نمیتونستم حرف بزنم ..فرهادخان هم صندلی عقب نشسته بود یادم از روزی اومد که منو از دست عمو نجات داد انگار واقعا فرهاد فرشته ی نجاتِ من بود بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد!!!
چندثانیه ای مکث کرد و گفت:کسی ندید از عمارت خارج شدی؟ بااطمینان گفتم:نه آقا فقط نگهبان ! حرفمو قطع کرد و گفت:اون آدم خودمه..
چقدر کنارش آرامش داشتم ..دلم میخواست ساعت ها بدون اینکه چشم روهم بزارم،بشینم و نگاش کنم معلوم بود فرهادخان خیلی فکرش مشغوله
با جدیت همیشگیش تو چشمام نگاه کرد و گفت:دیگه هیچوقت نباید شاپور خان و افرادِ این عمارت توروببینن،نمیخوام آبروریزی بشه که زن من توی عمارت این مرتیکه بوده عصبانیت رو میشد از چهره اش خوند!
با مظلومیت گفتم:اما اقا من که نخواستم اینجا باشم منو به اینجا کشوندن نمیدونم کی باهام دشمنی کردو!
نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:ازهمه چیز خبر دارم ..همه چیزو از زیر زبونِ مهین کشیدم
با کنجکاوی گفتم:خــب کارِ کی بود اقا؟
فرهاد خان دستی به ته ریشش کشید وگفت:به زودی میفهمی،همه میفهمن تویِ یه فرصت مناسب ...
فکرم مشغول شد نمیدونستم کی بامن اینکارو کرده تا هزاران بار لعنتش کنم زیرچشمی به فرهادخان نگاه کردم ... چقدر دلم براش تنگ شده بود...به دستای کشیده و مردونه اش نگاه کردم
دلم میخواست ساعت هــا براش حرف بزنم از دلتنگی هام بگم...از روزایی که توی اون عمارت داشتم..از حسِ بدی که نسبت به شاپور داشتم..دلم میخواست همه چیزو براش تعریف کنم..اما اون بازم مثل همیشه جوری رفتار میکرد که نمیتونستم باهاش حرف بزنم..اما همین که کنارش بودم برام کافی بود..حتی دلم برای همای هم تنگ شده بود..میتونستم وقتی رسیدم به عمارت حرفامو به همای بزنم از عمارتِ شاپور تا عمارت فرهاد خان راه زیادی بود...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوچهار
چندساعتی توی راه بودیم..
فرهادخان بامن حرفی نمیزد اما هرازگاهی راجب زمین هایی که ازشون رد میشدیم با احمد آقا حرف میزدن ..توجهم به ماشین جلب شد که ماشینِ خوداقا نبود..
انگار ماشینش رو عوض کرده بود تا اون اطراف شناسایی نشه ..خیلی زرنگ بود و میدونست باید چیکار کنه..به وقتش جدی و مغرور بود،به وقتش مهربون و دلسوز همین خصلتش خیلی جذابش کرده بود..
خوشحال بودم ازاینکه منو هنوزم زن خودش میدونه و برای برگردوندن من تلاش کرد!اما هیچوقت نفهمیدم چرا اینکارارو میکنه و پی یه دختر اربابزاده نمیره تا زنِ واقعیش بشه!!!
توی افکارِ خودم بودم که چشمم به روستا افتاد..این نشون میداد که داریم به عمارت نزدیک میشم..دست و پام یخ کرد نمیدونستم چطور باید با ارباب و خانم بزرگ روبرو بشم.. فرهادخان زیرچشمی نگاهی بهم انداخت انگار متوجه حالِ بدم شد و گفت: به جز شیرین و مادرش کسی توی عمارت نیست ارباب و خانم بزرگ رفتن به عمارتِ یاورخان.. بچه ی رعنا توی شکمش مُرده و مجبور شدن برن اونجا.. نیاز نیست نگران باشی،چندروزی اونجا میمونن ..نفس راحتی کشیدم و از مُردن بچه ی رعنا خیلی ناراحت شدم ..
بااینکه از خودش خوشم نمیومد اما اون بچه که گناهی نداشت.. لـبهامو برچیدم و ناخودآگاه گفتم:آخـــی طفلک !فرهاد با تعجب نگاهم کرد،انگار از قیافه ام خنده اش گرفت..لبخند ریزی زد و به روبرو خیره شد..
به درِ عمارت رسیدیم و کاظم در عمارتو باز کرد..خدای مـــن،سکینه هم جلوی در بود و با استرس دستاشو به هم میمالید..چقدر دلم براش تنگ شده بود.. با ماشین وارد عمارت شدیم و کاظم در ماشینو باز کرد از ماشین پیاده شدم و لبخندِ پت و پهنی روی لبام نشست.. سکینه دستاشو به سمت آسمون گرفت و پشت سرهم میگفت خدارو شکر،خداروشکر که برگشتی خانم بهش نزدیک شدم و بی اختیار بغلش کردم.. سکینه اول شوکه شد اما اونم دستاشو دورم حلقه کرد و چشماش خیس شد.. چشمم به عمارت افتاد عمارتی که انگار بهش تعلق داشتم و جز اینجا همه جا احساس غریبی میکردم.. چشمم به مهین افتاد که جلوی در مطبخ ایستاده بود و با چشم هایی نگران و سرخ داشت به ما نگاه میکرد ..دلم میخواست با دستام خفه اش کنم.. داشتم بااخم نگاش میکردم که فرهادخان گفت:بیا بریم ریحان..با صدای فرهادخان به خودم اومدم و پشت سرش راه افتادم با سر به سکینه اشاره کردم که همراهمون بیاد... سکینه خودشو بمن رسوند و بقچه رو از دستم گرفت و باهم به سمت عمارت رفتیم..خیلی دلم میخواست بدونم توی این مدت که نبودم چه اتفاقی توی عمارت افتاده...دوست داشتم فرصتی پیداکنم تا با سکینه خلوت کنم و همه چیزو ازش بپرسم..فرهاد خان داشت میرفت سمت اتاق مهمان..تعجب کردم و گفتم:اقا نمیشه برم توی اتاق؟
فرهادخان بدون اینکه نگاهم کنه گفت:فعلا نه...
از اون لحن جدی کمی ترسیدم شاید دیگه نمیخواست اتاقشو بامن شریک بشه!
غصه توی دلم نشست به اتاق مهمان رسیدیم..فرهاد رو به سکینه کرد و گفت:به شیرین و مادرش بگو بیان!!!ج
سکینه چشمی گفت و با قدم هایی تند اتاقو ترک کرد دلشوره به دلم افتاده بود هزار جور فکر از ذهنم گذشت نکنه فرهاد میخواد بگه که شیرینو عقد کرده و دیگه اتاقشو بامن شریک نیست...بعداز این مدت اتفاقات زیادی ممکنه اینجا افتاده باشه صدای پاشون اومد و من قلبم داشت از سینه میزد بیرون.. شیرین اولین نفر وارد شد و بادیدن من خشکش زد... چندثانیه ای مکث کرد و با لبخندی زوری که معلوم بود میخواد حرصش رو پنهان کنه به فرهادخان سلام کرد ..اصلا انگار منو ندید و حتی سلامم بهم نکرد جایی نزدیکی فرهاد خان روی یک صندلی نشست وقتی نزدیک فرهادخان میشد قلبم بی قراری میکرد..پشت سر شیرین مادرش و سکینه هم وارد شدن..
فرهادخان به سکینه گفت:برو مهین رو صدا بزن و بگو سریع بیاد اینجا .. از کارهای فرهاد خان تعجب کرده بودم چشمم به شیرین افتاد که رنگش پریده بود و رنگ به رو نداشت ..من گوشه ای ایستاده بودم و فرهادخان به صندلی کنارش اشاره کرد و ازم خواست بشینم... ازاین حرفش خیلی خوشحال شدم و به سختی میتونستم خوشحالیمو پنهان کنم اما سعی کردم کمی خودمو کنترل کنم..
روی صندلی کنارِ فرهادخان نشستم ..
پامو روی پام انداختم و کمرمو صاف کردم و باغرور سرمو بالا گرفتم ...مهین و سکینه وارد اتاق شدن مهین باگوشه ی روسریش بازی میکرد و با ترس به شیرین و مادرش نگاه میکرد.. رنگ هرسه تاشون پریده بود و لب هاشون مثل گچ سفید شده بود.. فرهاد از روی صندلی بلند شد و رفت سمت مهین بهش نزدیک شد و گفت:همه اونچیزایی که برای من گفتی رو دوباره تکرار کن..مهین من من کنان گفت:آقا،یه بار براتون گفتم دیگه... فرهادخان صداشو بلند کرد و گفت:دوباره بگو مهین گریه اش گرفت و با صدایی لرزان گفت:اقا یه شب شیرین خانم و رعناخانم اومدن توی مطبخ،من توی مطبخ تنها بودم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوپنج
بهم یه کاغذ دادن و گفتن اینو بدم به ریحان خانم و بگم این نامه از طرفِ فرهادخانِ و خواسته که ریحان خانم یواشکی و بدون اطلاع از عمارت خارج بشه و بره پیش فرهادخان.. مهین گریه میکرد و به هق هق افتاده بود حسابی ترسیده بود و دستاش میلرزید!!!
با تنفر به شیرین نگاه کردم چطور تونست اینکارو بامن بکنه؟
فرهاد سرِ مهین داد زد:تو چرا اینکارو کردی؟
مهین که از ترس میلرزید از اون دادِ فرهاد بدنش به لرزه افتاد..
گفت:مجبورم کـردن آقا!
آقا به سکینه گفت که مهینو ببر بیرون..
شیرین که مثل همیشه پی مقصر بود از جاش بلند شد و گفت:اینحرفا دروغه من از چیزی خبر ندارم..همه ی اینحرفا پاپوشه که این دختر برای من درست کرده به من اشاره کرد و بااون چشمای پراز نفرتش به من خیره شد.. شیرینو خوب شناخته بودم میدونستم خیلی راحت میزنه زیر همه چیز و اشتباهاتش رو میندازه گردن دیگران ..
فرهادخان رو به من کرد و گفت: اون نامه رو بده به من ..بااین حرف شیرین کمی خودشو جمع و جور کرد.. نامه رو از بقچه درآوردم و توی دست فرهادخان گذاشتم... فرهاد خان کاغذ مچاله شده رو باز کرد و جلوی صورت شیرین گرفت و گفت:بعد از این همه سال ،دست خطِ دخترعمومو خوب میشناسم.. شیرین آب دهنشو قورت داد و نتونست حرفی بزنه صورتش از حرص سرخ شده بود و لب هاش رو میجویید ...
فرهادخان توی اتاق قدم زد وگفت: تو و خواهرم رعنا،کسایی که هم خون من هستین به من خیانت کردین از دشمن برام دشمنتر بودین ...زنِ منو باهزار تا دوز و کلک فرستادین به عمارت اون مرتیکه تا اذیتش کنه..اما حالا نوبت منه،نوبت منه که تلافی کنم.. همه ی این روزایی که من و ریحان رو عذاب دادین...
شیرین اشک میریخت و خودشو به فرهادخان نزدیک کرد و وگفت:غلط کردم پسرعمو،اشتباه کردم..تو بزرگی کن و مارو ببخش ..
اولین بار بود که میدیدم شیرین اینجوری التماس میکنه دلم اصلا براش نمیسوخت..اینقدر عذابم داده بود که این التماس ها دربرابرش هیچی نبود.. کاش فرهاد یه تنبیه درست و حسابی براشون درنظر بگیره.. توی همین فکرها بودم که فرهاد باخشم گفت: بااینکاری که کردین،مطمئنا ارباب شمارو از این عمارت بیرون میکنه و به عمارتِ پایین میفرسته!!
با این حرفِ فرهاد خان گریه شیرین شدت گرفت و با صدای بلند به فرهادخان التماس میکرد...مادرِ شیرین هم بهش ملحق شد و هردو جلوی فرهادخان ایستاده بودن و ملتمسانه اشک میریختن... فرهاد به بیرون چشم دوخته بود و نگاهشون نمیکرد،توی فکر بود چند ثانیه بعد گفت:اربابِ بزرگ به هممون گوشزد کرده بود که توی این عمارت،خیانتِ هم خون مساوی هست با طرد شدن از عمارت ..من همه چیزو بهشون میگم و ارباب خودش تصمیم میگیره که با شما چیکار کنه..
شیرین با هق هق میگفت:خواهش میکنم چیزی بهشون نگوفرهاد خان،اگه ارباب بفهمه حتما مارو از اینجا بیرون میکنه و میفرسته به عمارتِ پایین..
فرهادخان چشماش رو ریز کرد و گفت:به یک شرط با ارباب صحبت میکنم تا شمارو از اینجا بیرون نکنه.. شیرین خودشو کمی جمع و جور کرد و گفت:هرچی باشه قبول میکنم اقا،هرچی باشه..
آقا با جدیت گفت:هیچکس نباید بفهمه ریحان توی عمارتِ شاپور بوده هیچکس
اگر کسی بفهمه خودم ازاینجا بیرونتون میکنم...
شیرین با دستش زد روی دهنشو گفت:این زبون قفل میشه آقا،قول میدم هیچکس نفهمه..
آقا پوزخندی زد و گفت:خوبه !و....
شرطِ دیگه اینکه دیگه کاری به کارِ ریحان ندارین و اذیتش نمیکنید ..شیرین کمی مکث کرد و زیرلب گفتم:چشم فرهادخان
شیرین و مادرش هنوز آروم اشک میریختن و از ترسِ اینکه از عمارت طرد نشن اون شرطارو قبول کردن،اما پشیمونی توی نگاهشون به من دیده نمیشد فرهاد خان سری تکون داد وگفت:حالا میتونین برین،به احترام عموی خدابیامرز ازتون گذشت میکنم اما شرطایی که گذاشتم رو فراموش نکنید وگرنه منم همه چیزو زیرپا میزارم...
شیرین به نشونه ی تایید سری تکون داد و همراهِ مادرش بدون معطلی از اتاق خارج شدن..
فرهادخان نفس عمیقی کشید،روبه من کرد وگفت: جلسه ی تنبیه تو میفته برای بعد،حالا میتونی بری توی اتاقت
با چشم هایی پراز نگرانی گفتم:تنبیهِ من آقا؟من که کاری نکردم خودتون فهمیدین که همه ی اینا مقصرش شیرین و رعنا خانم بودن..
فرهاد از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:تو هم نیازه یه سری توضیحات برای من بدی..
اون غرورش گاهی منو میترسوند!!!بدون اینکه حرفی بزنم بقچه ام رو گرفتم و رفتم سمت اتاقم فکرمیکردم همه چیز حل شده و وقتی فرهاد حقیقتو بفهمه دیگه بمن کاری نداره،اما مثل اینکه به این راحتیا بیخیال نمیشه..از سالن گذشتم و به اتاق رسیدم درو باز کردم و وارد شدم
بی اختیار لبخند روی لبم نشست..
هنوز همه چیز همونطور چیده شده بود،
چشمم به تابلو افتاد و بهش لبخند زدم،
ازهمه بیشتر دلم برای اتاق تنگ شده بود،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوشش
ااتاقی که حس امنیت رو توش تجربه کردم...فکر نمیکردم دوباره این اتاقو ببینم..چشمامو بستم و نفسِ عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:خدایاشکرت بقچه رو گذاشتم کنار اتاق و رفتم سمت کمد در کمدو باز کردم اشک تو چشمام حلقه زد.. لباسایی که اینجا جامونده بود، تمیزو مرتب توی کمد فرهادخان کنارِ لباسای خودش چیده شده بود..فکر میکردم حتما تاالان لباسارو انداختن دور،با خوشحالی داشتم به لباسا نگاه میکردم و ذوق میکردم که فرهادخان وارد اتاق شد.. بدون توجه به من اومد سمت کمد و لباس هایی که همیشه داخلِ عمارت میپوشید رو برداشت با شیطنت گفتم:فکر میکردم لباسامو تاالان دور انداخته باشین!
فرهادخان همونطور که جوراب های پشمی رو از پاش درمیاورد گفت:من به اونا دست نزدم،حتما سکینه چیده توی کمد..لبخندم روی لبم خشکید و خورد توی ذوقم!ای ریحانِ خوش خیال چقدر تو ساده ای،چرا فرهادخان باید لباسای تورو بچینه توی کمد آخه دختر!؟چرا همیشه بدون فکر حرف میزنی آخه!درحال سرزنش کردن خودم بودم که فرهادخان با کنایه گفت:اگه شما ناهارتو میل کردی ما گرسنه ایما! روتو اونور کن میخوام لباس عوض کنم برم ناهار بخورم از این لحنش خنده ام گرفت مثل بچه های لجباز صحبت میکرد ...
رومو سمت دیوار کردم و منتظر موندم تا لباسشو عوض کنه چنددقیقه بعد گفت:میتونی برگردی ...
زیرلب گفتم:منم ناهار نخوردم آقا! فرهاد انگار خوشحال شد اما سعی میکرد پنهانش کنه...با لحنی که سعی میکرد طبیعی بنظر برسه گفت:پس بیا بریم برای ناهار که دیرشد..
از خداخواسته چَشمی گفتم و پشت سرش راه افتادم وارد اتاق غذا شدیم و میز غذا چیده شده بود،منو فرهادخان تنها بودیم و سکینه و ملیحه جلوی در ایستاده بودن چشمم به صورت سکینه افتاد که کمی ورم داشت و انگار پف کرده بود!!!
با دقت بیشتری به سکینه نگاه کردم حس کردم کمی چاق شده حدس زدم که حامله باشه..آروم زیرگوش فرهادخان که مشغول کشیدن غذا بود گفتم:آقا فکرکنم سکینه حاملست!فرهادخان زیرچشمی به سکینه نگاه کرد و بعد بمن نگاه کرد و پوزخندی زد...
با تمسخر گفت:مگه تو قابله ای؟!که از قیافه زنا بفهمی حامله ان!
بهم برخورد و کمی اخم کردم و گفتم:مگه فقط قابله ها میتونن تشخیص بدن آقا! زن عموم این چیزارو خوب بلد بود و منم یاد گرفتم!
فرهادخان همونطور که غذاش رو میجویید گفت:پس زن عموت به جز زدن این چیزارو هم یاد داشته!
خنده ام گرفته بود و فرهاد خان هم روی لـبش خنده ی ریزی نشسته بود،نمیدونم چرا اینقدر دربرابر خندیدن مقاومت میکرد..
قبلا اینجوری نبود شاید ازم دلخوره!
با اطمینان گفتم:آقا من شک ندارم که حاملست،گناه داره که اینجا ایستاده،میشه بهش بگین که بره و استراحت کنه؟
آقا بدون اینکه جواب منو بده به سکینه نگاه کرد و گفت:سکینه تو میتونی بری،کاری نیست که اینجا ایستادی ،ملیحه میزو جمع میکنه تو برو..
سکینه که انگار حالِ ایستادن نداشت با خوشحالی گفت:چشم آقا کاری داشتین صدام بزنین،بدون معطلی از اتاق رفت و ملیحه با اخم جلوی در ایستاده بود،منتظر بود ما غذامونو بخوریم و میزو جمع کنه،از همون اولم حس خوبی به ملیحه و مهین نداشتم و آخرشم همینا برام دردسر درست کردن غذارو خوردم و به فرهادخان گفتم:آقا من میتونم از سرمیز بلندشم؟میخوام برم پیش سکینه.. فرهادخان باتعجب به بشقابم نگاه کرد و قبل ازاینکه حرفی بزنه گفتم:
آقاعجله داشتم برم پیش سکینه بعداز اجازه ی فرهادخان بدون معطلی از اتاق خارج شدم و رفتم توی مطبخ پیش سکینه !
سکینه روی قالیچه ای کوچیک توی مطبخ نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ..بادیدن من باعجله از جاش بلند شد و گفت:چیزی احتیاج دارین ریحان خانم؟
دستشو گرفتم توی دستمو کمی فشردم
با مهربونی توی چشماش خیره شدم و گفتم: تو حامله ای سکینه؟!!!سکینه که انتظار چنین حرفی رو نداشت لپاش سرخ شدو گفت:نه خانم سرشو پایین انداخت و
گفت:یعنی نمیدونم خانم چندروزیه حالم خوب نیست و همش بی حالم ،دستاشو محکمتر فشار دادم،سکینه لـبشو گزید و چیزی نگفت،فهمیدم از من خجالت میکشه مشغول حرف زدن بودیم که مهین با چشمایی سرخ وارد مطبخ شد معلوم بود خیلی گریه کرده حرفمو ادامه ندادم نمیخواستم جلوی مهین حرفی بزنم به مهین اخم کردم و نگاهمو ازش برداشتم ،رو به سکینه کردم و گفتم:سکینه خانم بیا توی اتاقم کارت دارم و بدون اینکه به مهین توجهی کنم از مطبخ خارج شدم و رفتم توی اتاقم.. منتظر اومدن سکینه بودم که چندتا ضربه به در خورد با شورو اشتیاق گفتم:بیا تو سکینه. سکینه دستاشو به هم گره کرده بود و وارد اتاق شد روبروی من روی زانوهاش نشست و سرشو انداخت پایین با ناراحتی گفتم:تو که انگار باز داری بامن غریبی میکنی سکینه مگه نگفتم دوست دارم باهم راحت باشیم حالا بگو چند وقته؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوهفت
سکینه با خجالت گفت:دو سه ماهه خانم... از خوشحالی بغـلش کردم و باصدایی بلند گفتم:مبــــارکه سکینه ...
سکینه شروع کرد به گریه کردن و از خوشحالی تند تند میگفت:ممنون خانم و اشکاشو پاک میکرد..
بعدازاینکه آرومتر شد یه دستمال ابریشمی که از خانم بزرگ گرفته بودم رو بهش دادم و گفتم:این اولین هدیه ی من به تو و اون بچه!
سکینه نمیخواست قبول کنه و گفت:این دستمال خیلی گرونه خانم،این دستمال برازنده ی شماست نه من ! دستمالو گذاشتم توی دستشو گفتم:تو حالا مادرشدی و بهترین چیزا برازنده ی توئه... سکینه با خجالت دستمالو گرفت توی دستشو پشت سرهم ازم تشکر میکرد ..
میدونستم خیلی دوست داره بره پیش کاظم،بااین که خیلی باهاش حرف داشتم و کلی سوال داشتم که ازش بپرسم گفتم:الان برو پیش کاظم ، اما به این زودیا حتما بیا پیشم کلی باهات حرف دارم و باید همه چیزو برام تعریف کنی.. سکینه که انگار عجله داشت چَشمی گفت و از اتاق رفت بیرون من موندم و لبخندِ پت و پهنی روی لـبام! داشتم باخودم خوشحالی میکردم و میخندیدم که در اتاق باز شد و فرهاد خان وارد شد!!!
درست روبروی در نشسته بودم،برای همین قبل ازاینکه خندمو جمع کنم دید و گفت:برای چی داری باخودت میخندی؟با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم:دیدین گفتم سکینه بارداره؟
من این چیزارو خوب میفهمم.. انگار فرهادخان هم خوشحال شد لبخندی زد و زیرلب گفت:خداروشکر ..
بی هوا پرسیدم:شما هم بچه دوست داری؟لبمو گاز گرفتم و خودمو لعنت کردم
نمیدونم چرا یهو این سوالو پرسیدم
فرهادخان کمی مکث کرد ..توی دلم داشتم خودمو از پرسیدن این سوال سرزنش میکردم که فرهادخان گفت:آره خیلی دوست دارم!
باورم نمیشد که فرهادخان انقدر صریح و بدون معطلی جوابمو داد...
ته دلم خوشحال شدم ..اما سریع بحثو عوض کردو گفت:بیرون از عمارت کاردارم و باید مطمئن بشم که تو توی عمارت شاپور شناخته نشدی، تاشب برمیگردم، تو میتونی کمی استراحت کنی فقط مطمئن باش من هیچوقت اینجوری پیغام نمیفرستم که از عمارت خارج بشی! بااین حرفش تپش قلب گرفتم ..انگار میخواست بهم همه چیزو یادآوری کنه و بگه که باید حواسمو جمع کنم، سری تکون دادم و با رفتن فرهاد خان خودمو انداختم روی تخت و به سقف خیره شدم.. وقتی فرهاد خان از عمارت خارج میشد منم احساس خـطر میکردم ..
بعداز اون اتفاق فقط کنار فرهادخان احساس امنیت میکردم همه ی اتفاقات این چندوقت توی ذهنم مرور شد و از خستگی خوابم برد..کمی خوابیدم و با صدای چند پرنده پشت پنجره از خواب بیدار شدم نزدیک غروب بود اما هوا هنوز روشن بود ،انگار فرهادخان هنوز برنگشته بود،رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم
توی این مدت حسابی از قیافه افتاده بودم و موهای صورتم دراومده بود، باید قبل از اومدن فرهادخان کمی به خودم میرسیدم ،از ملیحه خواستم حموم رو گرم کنه تا اول حمام کنم دلم نمیومد دیگه به سکینه بگم که این کارهای سختو انجام بده..به همین خاطر از ملیحه میخواستم کارامو انجام بده ..
ازاتاق رفتم بیرون و رفتم سمت حمام
از شیرین و مادرش خبری نبود، انگار بعدازاون الـتماس ها روشون نمیشد از اتاقشون خارج بشن!!!غروب بود و هوا کمی سردتر شده بود..
بعداز حمام سریع رفتم توی اتاقم که مبادا بااون موهای خیس سرمابخورم از سکینه خواستم بیاد توی اتاقم و موهای صورتمو بند بندازه حسابی درد داشت.. سکینه مشغول بود که گفتم:ممنون که لباسامو توی کمد جمع کردی و نذاشتی که ازاتاق بندازن بیرون ..سکینه مکثی کرد و با تعجب گفت:کدوم لباسا خانم؟من که اصلا به لباسای شما دست نزدم یعنی اصلا توی این مدت آقا نذاشت کسی بیاد توی اتاقتون و همه چیزو خودش مرتب میکرد دلم هُــــــری ریخت، لبخندی روی لبم نشست و انگار توی دلم قند آب شد
فرهادخانِ مغرور چقدر این کاراش به دل مینشست ..کارِ سکینه تموم شد و میخواست از اتاق بره بیرون که گفت:خانم ،توی این مدت که شما نبودین آقا مثل دیوونه ها شده بود همه جارو پی شما گشت و به هر دری زد تا شمارو پیدا کنه،لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد..این حرفِ سکینه باعث شد بغض کنم..سکینه از اتاق رفت بیرون و با رفتنش اشکام روی گونه هام ریخت باورم نمیشد،پس چرا فرهاد جلوی من اینقدر غد و مغروره؟چرا باور نمیکنم اون این کارهارو کرده باشه؟صورتم بخاطر بندی که انداخته بودم حسابی سرخ شده بود آبی به صورتم زدم تا کمی بهتر بشه با سرخاب و سرمه کمی صورتم رو شادابتر کردم..لباس سرخابیمو پوشیدم و موهامو بافتم،میخواستم روسریمو سرم کنم،اماپشیمون شدم و بدون روسری توی اتاق منتظر فرهاد بودم..
از پنجره دیدم که بااسب وارد عمارت شد،
سریع از جلوی پنجره رفتم کنار و خودمو سرگرمِ تاکردن و مرتب کردن لباس هام کردم..پشتم به در بود و فرهادخان وارد اتاق شد..از جام بلند شدم و با لبخند بهش سلام کردم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوهشت
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:موهات خیسه،روسری سرکن هوا سرده خورد توی ذوقم..اما سعی کردم نشون ندم و گفتم:نه آقا اتاق گرمه..
فرهاد خان بدون اینکه جوابی بده مشغولِ عوض کردن لباس هاش شد من هم خودمو سرگرمِ لباسام کردم تا کارشو بکنه،رفت سمت تخت و روی تخت نشست بی مقدمه گفت:بعداز اون شب شاپور دیگه بهت کاری نداشت؟
برگشتم سمتش و گفتم:نه آقا،حتی سراغی ازم نگرفت پوزخندی زد و گفت:ناراحتی که سراغی ازت نگرفت؟ از حرفش عـصبانی شدم اما سعی کردم خودمو کنترل کنم!!!
_نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه اقا چرا باید ناراحت بشم،خوشحال هم بودم همونطور که گفتم من ازش خیلی بدم میومد،حالم ازش به هم میخورد اون مجبورم کرد و گفت اگر قبول نکنم به زور متوسل میشه منم برای اینکه دست از سرم برداره و کاری باهام نداشته باشه قبول کردم..
فرهاد خان اب دهنشو قورت داد و سکوت کرد،سعی میکرد بهم نگاه نکنه و سعی داشت نگاهشو ازم بدزده!
به آرومی گفت:همه ی کارهایی که نیاز بود انجام دادم تا ارتباط عمارت ما و عمارت شاپور قطع بشه،ادم هایی رو هم که نیاز بود توجیه کردم تااین قضیه هیچ کجا پخش نشه، بعداز رفتن تو به اندازه کافی آبروریزی راه افتاد با شرمندگی کنارش نشستم و گفتم: پس ارباب و خانم بزرگ چی؟چی باید بهشون بگیم؟
فرهادخان کمی جابجا شدو گفت:حقیقت...
دلهره گرفتم و گفتم:یعنی میخواین بگین که من کی ام و از کجا اومدم؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت:این حقیقت نه،حقیقتِ رفتنت از عمارت و کاری که شیرین و رعنا کردن..
چشم ازش برنمیداشتم و دلم میخواست تا ابد همونطور نگاش کنم نمیدونم چطور جرئت پیدا کرده بودم که اینجوری تو صورتش خیره بشم توی همون حالت گفتم:اگر حقیقتو بفهمن که بخاطرِ این خیانت شیرینو از عمارت بیرون میکنن و رعنا رو هم ترد میکنن.این باعث میشه اوناهم بگن که من تو عمارت شاپور بودم ..
فرهاد خان جواب داد:من با ارباب صحبت میکنم که ازشون بگذره و باهمین کار ازاونا هم میخوام که دهنشون رو قرص نگه دارن و حرفی نزنن و تهدیدشون میکنم که اگر کسی چیزی بفهمه و این حرف جایی درز کنه خودم تـنبیهشون میکنم...
نفسِ راحتی کشیدم و گفت:ممنونم ..
خوشحال بودم که بعداز مدت ها تونسته بودم اینطوری درست و حسابی و درآرامش بافرهادخان حرف بزنم ..وقتی کنارم بود از همه چیز خیالم راحت بود..
حواسش به همه چیز بود حتی به جزئی ترین مسائل ..
وقت شام شده بود و با فرهادخان به اتاق غذا رفتیم بازم تنها بودیم شیرین و مادرش از خجالت جلوی فرهاد خان آفتابی نمیشدن و غذاشون رو توی اتاقشون میخوردن..
مشغول خوردن غذا بودیم که فرهادخان گفت:ارباب و خانم بزرگ دوروز دیگه برمیگردن..
نمیدونم چرا این خبرو بهم داد اما من خوشحال شدم حالا که خیالم از روبرویی باهاشون راحت شده بود دوست داشتم ببینمشون،دلم برای خانم بزرگ تنگ شده بود!!!بعدازخوردن شام رفتیم توی اتاق.. این چندروز قضیه ی اومدن شیرین همراه ِ فرهادخان به عمارتِ شاپور روفراموش کرده بودم،اما حالا که خیالم کمی راحت تر شده بود،فکرِ اون شب و رفتارهای فرهادخان باشیرین مثل خوره ذهنمو میخورد اما نمیدونستم چطور باید حرفشو پیش بکشم فرهادخان رختخوابش رو جای همیشگی پهن کرد و درازکشید ،آخیشی و گفت و بدنشو کش و قوس داد،دوتا دستشو گذاشت زیرسرش و به سقف خیره شده بود اما من هنوز روی تخت نشسته بودم،بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: قبل ازاینکه منو توی عمارت شاپور ببینین و از ماجرا باخبربشین قصد داشتین با شیرین ازدواج کنین؟
برگشت سمت منو با تعجب نگاهم کرد،اما جوابی نداد گوشه پیراهنمو گرفته بودم و موهای بافته شده ام ازیک سمت روی شونه ام افتاده بود،منتظر بود حرفمو ادامه بدم با بغض گفتم:چرا اونشب شیرین با شما به اون مهمونی اومد؟
فرهادخان اخمی کرد و گفت:خب معلومه چون زمانِ دعوت از همه خواسته بودن با نامزدشون...
فرهاد حرفشو قورت داد! بغضم سنگین تر شد و گفتم:پس شیرین هم نامزد شما بود درسته؟ این فقط من نبودم که اشتباه کردم شماهم اشتباه منو تکرار کردین فرهادخان سرجاش نشست و گفت:معلوم هست داری چی میگی؟
نمیدونم چطور جرئت کردم،صدامو بالا بردم و باگریه گفتم:شمامنو مـتهم کردی و مقصر دونستی و هزار بار سرزنشم کردی که نقش نامزد شاپور رو بازی کردم اما خودت چی فرهادخان؟شیرینو به عنوان منامزدت وارد اون مهمونی کردی، باهاش بگو بخند کردی و براش غذا کشیدی،از اول مهمونی حواسم بهت بود..
به هق هق افتاده بودم فرهادخان بلندشد و اومد سمتم کنارم نشست دستمالی نخی از جیبش بیرون آورد وگرفت سمتم
با ملایمت گفت :گریه نکن من از اون حرف منظوری نداشتم فقط عنوانِ دعوتِ شاپورو گفتم...
شیرینو فقط نمادین واردمهمونی کردم تا بتونم به کارم برسم پ..
باگریه گفتم:پس اون رفتارا و محبتا برای چی بود؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 هوای جمعهها بیتو...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیهی امروزم برای همه شما عزیزان
همیشه حرفی بزن
که بتوانی آنرا بنویسی،
چیزي را بنویس که بتوانی
آنرا امضا کنی و
چیزی را امضا کن که بتوانی
پایش بایستی ...!
سلام صبح بخیر
تقدیم به شما اول هفته تون زیبا
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتونه
فرهادخان سرشو پایین انداخت و گفت:وقتی دیدم کنار شاپوری ،منم خواستم مثل خودت باشم تا حسی که دارمو درک کنی همه میدونستن که شیرین دختر عموی منه!!!باورم نمیشد فرهادخان داره حسِ حسادتش رو اقرار میکنه..همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:پس همه میدونستن که دخترعموت از بچگی شیرینی خوردت هم هست!
فرهاد خان جواب داد:کسی این موضوع رو نمیدونه ریحان!فقط خانواده و دوستای نزدیکمون میدونن اما من هیچ حسی به شیرین ندارم هیچوقت هم به چشم زنم بهش نگاه نکردم خوشحال بودم که اینحرفارو میشنوم..کمی آرومتر شده بودم و حرفاشو باورکردم...نمیخواستم دیگه اون بحثو ادامه بدم..به همین خاطر دیگه حرفی نزدم،فرهادخان از کنارم بلند شدوگفت:دیگه بگیر بخواب دیروقته فردا باید صبحِ زود بیدارشیم ...
باتعجب گفتم:چرا صبحِ زود؟
فرهادخان گفت:میخوام قبل از اومدنِ ارباب و خانم بزرگ اتاقو جابه جا کنیم و کارارو کرده باشیم.. غمی توی دلم نشست،یعنی فرهادخان میخواد اتاقمونو ازهم جدا کنه؟
باناراحتی گفتم:آقا اگه شما سختتونه روی زمین بخوابین من میخوابم اما منو جدا توی اتاق نزارین،من از تنهایی میترسم.
فرهادخان پوزخندی زد و رفت سمت چراغ تا خاموشش کنه..
+قرار نیست تنها باشی،قراره اتاقِ بزرگ تری داشته باشیم تا بتونم دوتا تخت توی اتاق بزارم،برای همین باید جابجا بشیم.. پووووفی کردم و نفس راحتی کشیدم فرهادخان چراغو خاموش کرد و هردو سرِجامون درازکشیدیم..
پتو رو دورم کشیدم و بعداز مدت ها قرار بود خوابِ آرومی داشته باشم توی اتاقی که فرهاد هست و نفس میکشه اتاق تاریک بود اما مهتابی که از پنجره تابیده میشد کمی اتاق رو روشن کرده... بودبرگشتم سمت فرهاد و نگاهش کردم
نگاهمون به هم گره خورد و قلبم به لرزه افتاد... اونم داشت نگاهم میکرد، اما هربار اینطور ناگهانی نگاهمون به هم میفتاد سریع نگاهشو ازم برمیداشت
لبخندی روی لب هام نشست و چشمامو بستم،با مرورِ حرفای فرهاد به خوابی عمیق رفتم...
صبح با صدای فرهاد از خواب بیدارشدم
همیشه زودتر از من بیدار میشد
+بیدار شو،ظهر شد هنوز هیچکار نکردیم
چشمامو با پشت دست مالیدم و سرِ جام نشستم،بافتِ موهام باز شده بود.موهام ژولیده و به هم ریخته دورم ریخته بود،به زور چشمامو باز کردم و چشمم به سینی صبحانه ای افتاد که گوشه اتاق بود،فرهاد نگاهی بهم انداخت فکر کنم از قیافه ام خنده اش گرفته بود که زیرزیرکی میخندید!!!همونطور که چای توی استکان میریخت گفت:آبی به دست و صورتت بزن و بیا صبحانه بخور تا قوت داشته باشی امروز خیلی کارداریم..
با چشم هایی پف کرده و موهای ژولیده از روی تخت بلند شدم و زیرلب سلامی کردم و رفتم جلوی آینه خودم خنده ام گرفته بود چه برسه به فرهادخان!
ابی به صورتم زدم و موهامو مرتب کردم و نشستم کنار سینی صبحانه...
+به ملیحه گفتم امروز صبحانه رو بیاره توی اتاق تا نیاز نباشه بریم بیرون..
لقمه ای نون و پنیرِ محلی دهنم گذاشتم و گفتم:بله اینجوری خیلی بهتره آقا..
فرهادخان کارهای عجیبی انجام میداد که هیچوقت ازش ندیده بودم،با ملایمت بیشتری باهام رفتار میکرد،بیشتر باهام حرف میزد و بیشتر بهم توجه میکرد...
حس میکردم اونم به من حس هایی داره اما ازاون همه غرورش کلافه شده بودم،گاهی باخودم میگفتم حتما دلش برام میسوزه که باهام مهربون شده اما کارهایی میکرد که میفهمیدم از دلسوزی نیست..
صبحانه رو خوردیم فرهادخان گفت:به سکینه و ملیحه میگم بیان کمک تا وسیله ها رو جمع کنی،من و کاظم هم کمد و وسایل بزرگو میبریم...
فوری گفتم:نه آقـــا،سکینه حاملست
من و ملیحه همه کارو انجام میدیم.. سکینه نباید کارِ سنگین انجام بده.. فرهادخان سری تکون داد و رفت بیرون تا ملیحه و اقا کاظم رو صدا بزنه..
همگی مشغول کار شدیم و سیکنه هم اومد برای کمک اما بهش اجازه ندادم که به چیزی دست بزنه،ازش خواستم فقط بشینه و بگه که ما چیکار کنیم...
همراهِ ملیحه همه وسایل ریز و لباس هارو جمع کردیم و بقچه پیچ کردیم فرهادخان و آقاکاظم هم تخت و کمد رو بردن توی اتاقی که قرار بود اونجا مستقر بشیم دوتا اتاق اونطرف تر بود،هم بزرگتر بود و هم دید بهتری داشت..
فرهادخان و آقاکاظم بقچه ها و وسایل ریز رو هم بردن توی اتاق تا ما بریم و اونارو بچینیم..
داشتم میرفتم توی اتاقِ جدید که توی سالن چشمم به شیرین افتاد که برای فضولی ازاتاقش اومده بود بیرون،زیرچشماش گود افتاده بود و از ریخت و قیافه افتاده بود اولین بار بود که بدون آرایش دیدمش!آش دهن سوزی هم نبود فقط با آرایش قیافه اش خوب بود،باهمون نفرت همیشگی بهم نگاه کرد اما بخاطر قولی که به فرهادخان داده بود میترسید حرفی بزنه خوشحال بودم که دیگه نمیتونه توی عمارت جولان بده!!!
با بی تفاوتی از کنارش رد شدم وارد اتاق شدم..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتاد
چشمم به تخت دونفره ی خیلی بزرگی افتاد که گوشه ی اتاق گذاشته شده بود
هرچی اطراف رو نگاه کردم تخت خودم رو ندیدم...کنارِ تخت آینه ی قدی هم قرارداشت،همونطور که مشغول تماشای وسایل جدید بودم فرهادخان وارد شد و پشت سرم ایستاد...
قبل ازاینکه حرفی بزنم گفت:این تخت خیلی بزرگه راحت میتونیم با فاصله ازهم بخوابیم،اینجوری برای دیگران هم طبیعی تره،انگار توی ذهنم بود و ذهنم رو میخواند..
همیشه قبل ازاینکه چیزی بپرسم جوابِ سوالاتمو میداد،ملیحه و سکینه در زدن و اجازه ی ورود خواستن با ورود اون دونفر فرهادخان از اتاق رفت بیرون تا ما بقیه ی کارهای اتاق رو انجام بدیم،سکینه به تخت نگاهی کرد و گفت:مبـــارکه خانم کوچیک خیلی قشنگه!
ملیحه هم حرفِ سکینه رو تایید کرد..
کمی خجالت کشیدم اما خوشحال بودم که از امشب با فاصله ی کمتری از فرهادخان میخوابم...
مشغولِ چیدن وسایل شدیم و حینِ کار از حرفای سکینه متوجه شدم که مهین از عمارت رفته،درسته ازش خوشم نمیومد اما دلم براش سوخت،میدونستم که رعنا و شیرین مجبورش کردن..
چیدنِ وسایل و لباس ها تموم شد که متوجه شدم تابلوی عکسِ فرهادخان رو هنوز نیاوردن،بدون اینکه به فرهادخان چیزی بگم،از اقا کاظم خواستم که تابلو رو بیاره و روی دیواری درست جلوی تخت نصبش کنه!
اتاق تکمیل شد و من از خوشحالیِ داشتنِ اتاق و وسایل جدید در پوست خودم نمیگنجیدم..
از ظهر گذشته بود و همه رفتن برای استراحت و فرهادخان وارد اتاق شد..
فرهادخان با دیدنِ اتاق و تابلو که روی دیوار نصب شده بود لبخندِ رضایت روی لبهاش نشست...
لـبه ی تخت نشست و کمی بالا و پایین شد و گفت:از تخت قبلی خیلی نرم تره،
کنارِ اتاق ایستاده بودم و به فرهادخان نگاه میکردم زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:نمیخوای یکم استراحت کنی؟
خجالت میکشیدم که برم روی تخت اما چاره ای نبود بالشتمو آورم لبه ی تخت و درازکشیدم...
فرهادخان هم لـبه ی دیگه تخت دراز کشید و هردو خجالت میکشیدیم به هم نگاه کنیم و سعی میکردیم باهم چشم تو چشم نشیم!!اون روز به همین روال گذشت قرار بود فردای اونروز ارباب و خانم بزرگ به عمارت برگردن،بااینکه خیالم ازهمه چیز راحت بود اما کمی استرس داشتم!
صبحِ زود از خواب بیدارشدم فرهادخان هنوز خواب بود و رو به من دراز کشیده بود،چنددقیقه ای بهش نگاه کردم..
موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته بود و وقتی خواب بود خیلی مظلوم به نظر میرسید...دلم نمیخواست ازش چشم بردارم،صبحِ زود بود و هوای اتاق کمی سرد بود،پتو از روی فرهاد کنار رفته بود .. لبه ی پتو رو گرفتم تا بکشم روش،پتو رو کشیدم و تا میخواستم ازش فاصله بگیرم دیدم چشماش بازه و داره بهم نگاه میکنه...
بهم خیره شده بود... با سرفه ی فرهادخان به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم ...
زیرلب گفتم:اتاق سرد بود میخواستم پتورو روتون بکشم آقا بدون اینکه حرفی بزنه لبخندِ دلنشینی زد و پتورو محکم دورِ خودش پیچید و دوباره چشماش رو بست انگار دلش نمیخواست که بیدار بشه به آرومی رفتم جلوی پنجره ...
سکینه و کاظم رو دیدم که توی حیاط ایستادن و دارن باهم حرف میزنن خیلی براشون خوشحال بودم به شکمم نگاه کردم و دستی بهش کشیدم...
زیرلب گفتم:یعنی میشه منم روزی مادر بشم؟دستم روی شکمم بود که فرهاد با صدایی خواب آلود گفت:صبحِ به این زودی ازاون بیرون چی میخوای؟؟ به سمتش برگشتم، لبه ی تحت نشستم و بهش خیره شدم وگفتم:داشتم به کاظم و سکینه نگاه میکردم خوشبحالشون چه عشقِ قشنگی دارن...
فرهاد کمی جابجا شد و باهمون صدای دورگه گفت: تو تاحالا عاشق شدی؟
شوکه شدم از سوالش جا خوردم و نمیدونستم چی جواب بدم عاشقِ اون صداش بودم وقتی صبح از خواب بیدارمیشد و دورگه میشد...
زیرلب گفتم:نمیدونم!
پوزخندی زد گفت:مگه میشه آدم عاشق بشه و ندونه؟ گفت: نمیدونی یا نمیخوای بگی؟!!!
ناخوداگاه چشمامو بستم و گفتم:عاشق شدم! توی چشمام خیره شد،نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم...
لبخندی زد و با عشق بهم نگاه کردوگفت:
+منم به تازگی فهمیدم که عاشق شدم...
بدون اینکه حرفی بزنیم فقط نگاهمون باهم حرف میزد...زیر گوشم گفت:عاشقتم ریحان....
قلبم به تندترین حالت ممکن میزد صدای تپش های قلبمو میشنیدم...
دلم میخواست زمان بایسته...به صورتش نگاه کردم،باورم نمیشد،اون مرد،اون اربابزاده،کسی که منو ازتوی اون جاده نجات داد،حالا داشت اقرار میکرد که عاشقمه، باورش برام سخت بود این عشق از کجای ماجرا سرو کله اش پیدا شد؟
حالا شاید میتونستم بگم که من خوشبخت ترین و خوش شانس ترین دخترِدنیا بودم....بعدازاون همه بی کَسی،آدمی رو پیدا کردم که همه کَسم شده بود....ازوقتی فهمیدم فرهاد عاشقمه دیگه اون ریحانِ بی کـسِ رعیت زاده نبودم انگیزه ای به زندگی پیدا کردم که هیچوقت نداشتم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادویک
عشقِ چیز عجیبیه ،وقتی واردِ دنیات میشه.همه چیزو عوض میکنه، از روی تخت بلندشدم و میخواستم آماده بشم، ارباب و خانم بزرگ تا یکی دوساعت دیگه میرسیدن، منتظر بودم فرهادهم آماده بشه دیگه خودمو زن ارباب میدونستم از امروز همه چیز خیلی فرق میکرد!!!فرهاد آماده شد و ازاتاق رفتیم بیرون میز صبحانه آماده شده بود و منتظر بودیم تا ارباب و خانم بزرگ برسن و باهم صبحانه رو بخوریم...
کمی توی حیاط قدم زدیم صدای ماشینی پشتِ درعمارت اومد و اقا کاظم درعمارت رو بازکرد..بلاخره رسیدن میخواستم باهاشون روبرو بشم و دلهره ای عجیب به دلم افتاده بود ارباب و خانم بزرگ از ماشین پیاده شدن و به سمت مااومدن
همزمان شیرین و مادرش هم از عمارت خارج شدن و به استقبالِ ارباب و خانم بزرگ اومدن،خانم بزرگ از دور لبخند زودو بهم نزدیک شد،لبخندشو که دیدم کمی از دلهره ام کم شد،دستاشو برام بازکرد و منو به آغوش کشیدوگفت:
آه،ریحانِ عزیـــزم توکجــا بودی نمیدونی چقدر به ما سخت گذشت ..فرهادخان برامون پیغام فرستاد که تو پیدا شدی و چه اتفاقاتی افتاده و بعد چپ چپ به شیرین نگاه کرد ارباب هم به گرمی باهام احوالپرسی کرد خوشحال بودم که فرهاد از قبل براشون پیغام فرستاده بود و نیاز نبود چیزی رو توضیح بدم حواسش به همه چیز بود و همین جذابیتش رو چندبرابر میکرد...
شیرین زیرلب و با لحنی که سعی میکرد خوش رو مظلوم جلوه بده گفت:سلام خان عمو،سلام زن عمو هر دو سری تکون دادن وچیزی نگفتن..
فرهاد هم مادر و پدرشو درآغوش گرفت و بهشون خوش امد،گفت همگی برای صرف صبحانه به اتاق غذا رفتیم مشغول خوردن صبحانه بودیم،فرهادخان داشت جزئیات اتفاقات رو برای ارباب تعریف میکرد ..من هم با خانم بزرگ صحبت میکردم و حالِ رعنا رو پرسیدم خانم بزرگ سری تکون داد و گفت:آهِ تو این دخترو گرفت ریحان بچه توی شکمش مرده بود و به بدبختی سقط شد خیلی عذاب کشید و اشکی از گوشه چشمش چکید به هرحال دخترش بود و طاقت عذاب کشیدنش رو نداشت.. دستمو گذاشتم روی دست خانم بزرگ و دلداریش دادم شیرین و مادرش هم فقط به مانگاه میکردن و چیزی نمیگفتن..ارباب دستی به سیبیلش کشید و زیرچشمی به شیرین نگاه کرد.. شیرین که متوجه نگاهِ ارباب شد خودشو کمی جمع و جور کرد ..
ارباب خیلی محکم و جدی گفت:باید برای رعنا و شیرین تنبیه سختی در نظر بگیرم.. اینکارشون خیانت به هم خون بود و بهتون گفته بودم که ازاین اشتباه هیچوقت نمیگذرم شیرین هول شده بود و ملـتمسانه به فرهادخان نگاه میکرد
بااون نگاهش میخواست همه چیزو به فرهادخان یادآوری کنه!!!
فرهادخان صداشو صاف کرد و گفت:باید توی خلوت باهاتون صحبت کنم پدر!
ارباب اخمی کرد و گفت:تو دیگه چرا فرهادخان؟این دونفر به تو و زنت ظلم کردن حالا میخوای بامن حرف بزنی و از من براشون بخشش بخوای؟کاری که این دونفر کردن بخشیدنی نیست...
فرهادخان که سعی داشت ارباب رو آروم کنه به سمت ارباب نیم خیزشد وگفت:نه اصلا حرفِ من بخشش نیست،اما بهتره زود تصمیم نگیریم و سرِفرصت باهم صحبت کنیم و تـنبیه مناسبی براشون درنظر بگیریم، الان همگی عصبانی هستیم و نمیخوام تصمیمی بگیریم که برای ما و عمارتمون بد بشه.. ارباب سری تکون داد و حرفای فرهادخان رو تایید کرد.. شیرین نفسِ راحتی کشید و خیالش کمی راحت شد خانم بزرگ از فرصت استفاده کرد و گفت:خب حالا که همه چیز به خیر گذشت و ریحان پیشِ ما برگشت،بهتره جشنی بگیریم تا همه ی تلخی ها فراموش بشه ...رو به فرهاد خان کرد و گفت:موافقی مادر؟
فرهاد خان بدون اینکه مخالفتی کنه گفت:هرطور شما صلاح میدونین خانم بزرگ ،برقِ شادی رو میشد تو چشمای خانم بزرگ دید..
همگی بلند شدیم تا از اتاق غذا خارج بشیم...جلوتر ازهمه ارباب اتاق رو ترک کرد...فرهاد دستمو گرفت و به سمت دررفتیم...نگاهِ شیرین و مادرش دیدنی بود...دست تو دست هم از اتاق مهمان خارج شدیم...غروری وصف پاپذیر بهم دست داده بود...فکر کردم قراره بریم تو اتاق خودمون اما فرهاد مسیرو عوض کرد و گفت:میریم توی حیاط...وارد حیاط شدیم و به سمت اسطبل رفتیم...دلم برای همای خیلی تنگ شده بود...از وقتی که برگشتم وقت نکردم بهش سربزنم...
فرهادخان نزدیک همای شد و دستی به یالش کشید...همای هم انگار فرهاد خانو میشناخت...لبخندی زدم و گفتم:اسب خیلی قشنگیه...ازهمه ی اسب های اسطبل هم آرومتره...فرهادخان گفت:میخوای ســوارش بشی؟
با خوشحالی گفتم:میشه؟
فرهادخان کمکم کرد تا سوار بشم...در اسطبلو باز کرد و اسب از اسطبل اومد بیرون...خیلی خوشحال بودم و بلند بلند میخندیدم...افسار اسبو گرفته بود که مواظبم باشه...آخه من اسب ســواری بلد نبودم...
فرهاد پیاده راه میرفت و افسار اسب توی دستش بود!اسبو دور حیاط کمی دور داد و گفت:میخوای اسب سواری یادبگیری؟
با اشتیاق گفتم:بـــله آقــا...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادودو
فرهاد اخمِ قشنگی کرد وگفت:دیگه بهم نگو آقا...میخوام فرهاد صدام کنی...همونطور که من تورو ریحان صدا میزنم!
باخجالت سری تکون دادم و گفتم چشم..
همونطور که اسبو به سمت اسطبل هدایت میکرد گفت:حتما برنامه ریزی میکنم که بریم بیرون و بهت اسب سواری یاد بدم هرچند خلافِ قانونِ زن های اربابِ ..اما تو باهمه فرق داری از حرفاش توی دلم قند آب میشد وارد اسطبل شدیم و من هنوز سوارِ همای بود که با کمک فرهاد اومدم پایین ....
هنوز باورم نمیشد فکر میکردم همه ی اینا یه رویایِ قشنگِ.. یه خوابِ شیرین که دیر یا زود بیدار میشم اگر اینا خوشبختی نیست پس چیه؟کاش این رویا و خوشبختیم هیچوقت تموم نشه..
انگار خوشبختی بلاخره بهم روکرده و قراره منم اون روی زندگی رو ببینم اما توی هرلحظه ترسی توی دلم داشتم ترسِ از دست دادن ترسِ تموم شدن شاید ترس هم یکی از خصلت هایِ عشقِ...
با صدای خانم بزرگ که توی حیاط با خدمتکارا حرف میزد،از اسطبل رفتیم.. بیرون خانم بزرگ اینقدر اشتیاق داشت که میخواست کارهای مراسم خیلی سریع انجام بشه و مراسم هرچه زودتر برگزار بشه!!!
نزدیک خانم بزرگ شدیم خانم بزرگ گفت:شما دوتا کجایین؟باید کارهای جشن رو انجام بدیم..
فرهاد گفت:آخه چه عجله ای مادر؟حالا وقت هست خانم بزرگ لباشو چین داد و گفت:تازه میپرسی چه عجله ایه؟تا همین الانشم خیلی دیرشده جشن شما دوتا خیلی زودتر ازاینا باید برگزار میشد ...خانم بزرگ رو به من کرد و ادامه داد:تو خیلی کار داری ها ریحان دست بجنبون باید پارچه ی لباست رو انتخاب کنی تا خیاط برات بدوزه .. به صدیقه خانم هم میسپرم روزِ جشن بیاد یه دستی به موهات و سرو روت بکشه خداروشکر بَرو رو داری دخترم،یکم که به خودت برسی مثل ماه میشی ..باعجله اینحرفارو زد و رفت سمت عمارت چندقدمی برداشت و دوباره برگشت سمتم و گفت:راستی ریحان اسم و آدرس فَک و فامیلت رو که میخوای برای جشن دعوتشون کنی رو بده به سکینه تا چندنفرو بفرستم خبرشون کنن،نمیشه که فَک و فامیلت توی جشنت نباشن.. بدون اینکه منتظر جوابم بمونه دامنِ بلندشو توی دست گرفت و رفت داخل عمارت توی دلم غم نشست من که کسی رو جز عمو و زنعمو نداشتم... چقدر سخته آدم بی کَس و کار باشه و حتی برای عروسیش کسی رو نداشته باشه که دعوت کنه ...به فرهادخان نگاه کردم که حواسش به من بود ..انگار نگرانیمو فهمید و گفت:غصه نخور ریحان،نگران نباش خودم درستش میکنم....همین حرفش کافی بود تا خیالم بابت همه چیز راحت بشه... فرهاد هیچوقت بی دلیل و الکی حرفی نمیزد... فرهاد ازم خواست تا برم توی اتاق...خودش هم میخواست بره پیش ارباب و درباره رعنا و شیرین باهاش حرف بزنه و کاری کنه که از تقصیرِ اون دونفر بگذره.. اینطوری ماهم زهرِ چشمی ازشون داشتیم و دیگه نمیتونستن منو اذیت کنن.. روزها سپری میشد وبه روزِ جشن نزدیک میشدیم.. پارچه ی لباسم رو انتخاب کرده بودم و منتظر بودم خیاطِ عمارت لباسم رو بدوزه ...فرهادخان چندتا از بهترین پارچه های بازار رو خریده بود، تاهرکدوم رو که میخوام برای لباسم انتخاب کنم.. خانم بزرگ هم مشغولِ رسیدگی به کارِ خدمتکارها بود میخواست مطمئن بشه که همه چیز خوب پیش میره مهمان هاهم دعوت شده بودن.. فرهاد به خانم بزرگ گفته بود که من نمیخوام کسی روبه جشن دعوت کنم و ازشون خواسته بود که دیگه راجب این موضوع سوالی ازمن نپرسن.. ازش ممنون بودم که همیشه و همه جا پشتم بود و نمیذاشت ذره ای حسِ بدی داشته باشم و به کسی اجازه نمیداد تا سوال و جوابم کنه!!!یک روز به جشن مونده بود من و فرهاد توی اتاق بودیم وقتِ خواب ظهرگاهی بود...فرهاد یه دستش زیر سرِ من بود و دست دیگه اش رو زیرِ سرخودش گذاشته بود و توی فکر بود..گفتم:+به چی فکر میکنی فرهاد؟
-ریحان درسته عمو و زن عموت بهت بدکردن،اما اونا بزرگت کردن و حالا هم که دیگه گذشته ها گذشته میخوای برای جشن بیاریمشون به اینجا؟
بااین حرفش سرجام نشستم و گفتم:با همه ی بدی که اونا بهم کردن اما تنها بستگانِ من اونا هستن اما نمیخواستم با دعوتِ اونا به عمارت باعث خجالت تو بشم به هرحال اونا رعیتن و شاید سرووضعشون...
فرهاد سریع بلند شد و روبروم نشست، گفت:هـــیس دیگه ادامه نده ریحان من نمیخوام تو از گذشته ی خودت خجالت بکشی،نمیخوام ازاون چیزی که بودی فرار کنی برای من مهم نیست که تو یه رعیت زاده بودی یا اربابزاده...برایِ من مهم الانه که عاشقتم تو هرچی که باشی من بهت افتخار میکنم ریحان خانوادت با هر ظاهری که به اینجا بیان،من بازم به تو افتخار میکنم...باحرفاش اشک توی چشمام جمع شد ... خیلی خوشحال بودم که اینحرفارو ازش شنیدم، همیشه ازاینکه اون اربابزادست و من یک رعیت زاده خجالت میکشیدم.. فرهاد میدونست که چه حرفی بزنه تا منو بیشتر به خودش علاقه مند کنه ... اینکارو خیلی خوب بلد بود..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادوسه
گفت:چشمای قشنگتو اذیت نکن ریحان یادت باشه که من بهت افتخار میکنم میخوام توهم همین حس رو به خودت داشته باشی.. بابغض سری تکون دادم و بهش اطمینان دادم که منم از حالا مثل اون فکر میکنم... از روی تخت بلند شد و گفت:تا دیر نشده باید راننده بفرستم خونه ی عموت تا بیارتشون به اینجا ناسلامتی فردا جشنه ها!
با علاقه بهش نگاه کردم و لبخندی از ته دل بهش زدم..فرهاد از اتاق رفت بیرون و من هم تصمیم گرفتم استراحت کنم.. اونروزو حسابی باید خستگی در میکردم که فردا برای جشن سرحال باشم خوابم برد و چندساعتی خوابیدم، چشمامو باز کردم ،فرهاد اومده بود، لبخندی بهش زدم،جوابِ لبخندمو داد و گفت:نمیخوای بلند شی؟مهمون برات اومده یادم از چندساعت پیش اومد که فرهاد گفت راننده رو میفرسته پی عمو و خانوادش سراسیمه بلندشدم و گفتم:اینجان؟!!!
فرهاد گفت:آروم باش ریحان آره اینجان تو دیگه زنِ منی، زنِ اربابِ این عمارت هیچکس حتی نمیتونه بهت چپ نگاه کنه،چه برسه بهت آسیب بزنه سرمو به آرومی تکون دادم و حرفشو تایید کردم آماده شدم تا برم بیرون و بعداز این مدت با عمو و زنعمو رو برو بشم ..کمی استرس داشتم و علتش خاطراتی بود که از گذشته توی ذهنم مرور میشد.. حرفها و سرکوفت هایی که عمو و زن عمو بهم میزدن ..تورو هیچکس نمیگیره ریحان!از بس دست وپا چلفتی و بی عرضه ای! حرف هاشون توی ذهنم مرور میشد و حس بدی بهم دست داده بود...
حالا همون ریحان ،زنِ ارباب شده!از تصورش لبخندی روی لبم نشست و همراهِ فرهاد به سمت اتاق مهمان رفتیم تا وارد شدیم،عمو و زن عمو و بچه ها ازجاشون بلند شدن و دستپاچه به ما سلام میکردن.. نگاهشون کردم لباس هاشون کهنه بود اما برخلاف همیشه تروتمیز و آبرومندانه لباس پوشیده بودن.. خوشحال بودم که حداقل کمی به خودشون رسیده بودن.. خانم بزرگ و ارباب هم توی اتاق بودن ..ارباب عمواکبر رو میشناخت ..حالا اونا دیگه فهمیده بودن که من کی ام و از کجا اومدم..
خیالم ازاین بابت راحت شد و رازی که روی دوشهام سنگینی میکرد کمی سبکتر شد..با لبخندی که سعی میکردم روی لبم نگهش دارم به سمت عمو و زنعمو رفتم و بهشون دست دادم و بچه هارو بوسیدم.. میخواستم همه چیز طبیعی جلوه کنه و دوست نداشتم ارباب و خانم بزرگ بفهمن که ما رابطه ی خوبی باهم نداریم..
هرچند از نگاه های با پراز نفرت زنعمو میشد این موضوع رو تاحدودی فهمید که ازمن خوشش نمیاد! عمو با چاپلوسی و چرب زبــونی گفت:بـــَه ریحان جان عمو خیلی دل ما برات تنگ شده بود..
زن عمو هم با لبخندهایی ساختگی حرفش رو تایید میکرد!
+منم دلم براتون تنگ شده بود عموجان!
خوش اومدید به اینجا زنعمو با حرص به سرتاپام نگاه میکرد و نگاهش رو روی صورت و لباسام میچرخوند.. مطمئنم توی دلش کلی بدوبیراه بهم گفته.. میزِ شام چیده شد و چشمِ عمو و خانوادش مخصوصا بچه ها به میز خیره بود و آب دهنشون رو قورت میدادن همگی دور میز نشستیم و شیرین و مادرش هم به اتاق مهمان اومدن تاشام بخورن.. سرمو پایین انداختم تا نگاهِ اونا به غذا کمتر اذیتم کنه.. سعی میکردن طبیعی رفتارکنن و مواظب خوردنشون باشن اما کاملا مشخص بود که چقدر ولع خوردن دارن!!عمو هم چشمش به خونه ارباب و خانواده اربابی افتاده بود و همش درحال چاپلوسی و زدن حرف های بیخود بود.. شیرین و مادرش باهم پچ پچ میکردن و گهگاهی پوزخند میزدن ..جلوی شیرین و مادرش کمی خجالت کشیدم بلافاصله یادِ حرف فرهاد افتادم که بهم گفت:ریحان تو هر چی که باشی من دوسِت دارم و نباید از خودت و خانوادت خجالت بکـشی.. با یادآوری این حرف کمی آرومتر شدم ..مهم فرهاد بود که منو دوست داره و نظر شیرین ومادرش اصلا نبایدبرام مهم باشه.. بعداز شام به عمو و خانوادش اتاقی داده شد تااونجا مستقر بشن.. بعداز رفتن اونا،شیرین و مادرش هم رفتن توی اتاقشون ارباب هم رفت توی حیاط من و فرهاد و خانم بزرگ هنوز توی اتاق مهمان بودیم...
خانم بزرگ بامهربونی گفت:ریحان،دخترم خیاط پیغام فرستاده لباست آماده شده و فردا صبحِ خیلی زود میاره تابپوشی...صدیقه خانم هم صبح میاد تا دستی به سروروت بکشه و قبل از اومدن مهمونا برای جشن آمادت کنه .. بعد رو به فرهاد کرد و گفت:خواهرت رعنا و یاورخان هم فردا میرسن ..پسرم باهاش نامهربونی نکـن مادر..اون از سرِ بچگی یه کاری کرد تو از خطاش بگذر..تازه بچشو از دست داده و حال روحیش خوب نیست،تو نمک رو زخمش نپاش پسرم....
فرهادخان با جدیت سری تکونداد و گفت:فقط بخاطر شمامادرجان به روی چشم.. از حرفهای خانم بزرگ میفهمیدم که چقدر از دست رعنا و کاراش ناراحته اما اونم دخترشه و طاقت غمشو نداره از خانم بزرگ اجازه گرفتیم و به همراه فرهادخان رفتیم توی اتاق ...فردا برای منو فرهاد روز خیلی مهمی بود هردو خیلی خوشحال بودیم و سراز پا نمیشناختیم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادوچهار
فکرِ فردا خوابو از چشممون برده بود ...
لبخندی زدم و گفتم:فرهاد؟یه سوال بپرسم؟
+بپرس عزیزم...
-تو از کی فهمیدی که عاشق منی؟!!!
فرهاد چشماشو باز کرد و به سقف خیره شد...با صدایی آروم گفت:ازهمون روزی که توی اتاقم بااون لباس سرخابی دیدمت ازهمون لحظه ای که موهای قشنگتو دورت ریختی...
دلم هُـــری ریخت..سریع بلند شدم و سرجام نشستم و باتعجب گفتم:یعنی ازهمون روزای اول عاشقم بودی؟
فرهاد بهم خیره شد وگفت:نه اون روزا دوسِت داشتم،عاشقت نبودم... حالت قهر گرفتم...فرهاد گفت:نمیخوای بدونی از کی عاشقت شدم؟
با مظلومیت گفتم:از کی؟
فرهاد گفت:ازروزی که اومدم توی اتاق و دیدم تونیستی ..
باتعجب گفتم:یعنی چی؟
فرهاد گفت:ریحان وقتی تو از عمارت رفتی،فکرکردم ترکم کردی،فکر کردم فرار کردی..اونموقع بود که فهمیدم چقدر دوست دارم و بیشتر از همیشه عاشقت شدم و فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم...
با شیطنت گفتم:پس چرا نیومدی پیدام کنی؟
فرهاد پوزخندی زد وگفت:نیومدم؟!من همه جارو پی ات گشتم ریحان هرروز صبحِ زود تا دیروقت بیرون از عمارت پی تو میگشتم...همه ی روستاهای اطراف،حتی روستای خودتون..
من هرجا به ذهنم میرسید پی تو رفتم ریحان اما هیجا نبودی قلبم از شنیدن این حرفا به درد میومد.. کاش اونشب به حرف مهین گوش نمیدادم و از عمارت خارج نمیشدم.. کاش... گفتم:منو ببخش که با تصمیم عجولانه ام اینقدر اذیتت کردم فرهاد!
فرهاد گفت:مهم الانه که پیشمی مهم الانه که همه چیز تموم شده...حالا بگیر بخواب که صبح زود باید بیدارشیم...
زیرلب شب بخیرگفتم!!!
هنوز آفتاب نزده بود که چشمامو باز کردم..صبحِ سردی بود ...هوا هنوز گرگ و میش بود... اما صدای کارکردن خدمتکارا به گوش میرسید .. فرهاد هنوز خواب بود... رفتم سمت پنجره ..آقاکاظم و احمدآقا مشغول ریسه کشی حیاط بودن و عمو هم ایستاده بود و همش نظر میداد ...پووووفی کردم و برگشتم سمت فرهاد...نیم خیز شده بود و به من نگاه میکرد..یهو جاخوردم و ترسیدم جیغ خفیفی کشیدم و دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:ترسیـــدم فرهاد!روز عروسیم میخوای سکته ام بدی؟؟نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت تخت و لـبه تخت نشستم ..فرهاد چشماش نیمه باز بود و بدنش رو کـش و قوس میداد با صدایی خواب آلود گفت:تو دیشب بهم نگفتی از کی عاشقم شدی ؟ از سوالش خنده ام گرفت و ریز خندیدم و گفتم:اول صبحی چه سوالایا میپرسی ها!
خمیازه ای کشیدو گفت:میخوام منم قبل از عروسیمون بدونم.. از پنجره به بیرون خیره شدم و گفت:من همیشه عاشقت بودم فرهاد از همون لحظه ای که توی ماشین دیدمت ازت خوشم اومد..به دلم نشستی اما هرروز علاقم بهت بیشتر میشد و حالا که اینجا نشستم عاشقتم
فرهاد لبخندی زد و چشماشو مالید و گفت:حالا شد! از جاش بلند شد و گفت:پاشو که خیلی کار داریم بعداز خوردن صبحانه خیاطِ عمارت لباسمو آورد تا توی تنم اندازه کنه ...خیلی قشنگ شده بود.. هیکل خوش تـراشم توی اون لباس خودشو بیشتر نشون میداد لباسِ حریرِ سفید باآستین هایی تور و پفی که دامنش از قسمت کمر کلوش شده بود و کمی پف داشت.. عاشقِ لباسم شده بودم و پشت سرهم از خیاط تشکر میکردم و اونم حسابی کیف میکرد خیالم از لباس راحت شد و از تـنم درش آوردم که تااومدن مهمونا کـثیف نشه.. فرهاد توی حیاط بود و به بقیه کمک میکرد تا کارها انجام بشه و من توی اتاق منتظرِ صدیقه خانم بودم تابیاد و آراستن صورتم رو شروع کنه...بلاخره صداش رو از پشت در شنیدم که اجازه ورود میخواست بااجازه ی من وارد شد ..کیف دستی و آینه ی بزرگی توی دستش بود و باعجله کارش رو شروع کرد .. گوشه ی اتاق نشسته بودیم و آینه رو جلوی من به دیوار تکیه داده بود که من ببینم داره چیکارمیکنه..خانم بزرگ ازش خواسته بود که طبق سلیقه ی خودم منو درست کنه!!!صدیقه خانم با دقت روی صورتم سرخاب و سرمه کشید و موهامو با گیره هایی که توی کیفش داشت حالت داد و بالا بست ..کمکم کرد تا لباسمو بپوشم رفتم جلوی آینه و از دیدن خودم توی آینه شوکه شدم.. چقدر تغییر کرده بود و صورتم گیراتر شده بود به خوابمم نمیدیدم یه روزی من همچین لباس عروس و جشنی داشته باشم.. صدیقه خانم چیزی زیرلب گفت و فوت کرد سمتم و گفت:ماشالله خانوم،مثل فرشته ها شدی تابحال عروس به این خوشگلی درست نکرده بودم ازش تشکر کردم و صدیقه خانم از اتاق رفت بیرون.. توی روستا رسم بود که عروسی ظهر برگزار میشد دیگه کم کم مهمونا داشتن میومدن اتاق های بزرگ عمارت برای پذیرایی آماده شده بود و دورتادور اتاق ها زیرانداز پهن شده بود و پشتی هایی چیده شده بود پرده رو کنار زدم و دیدم فرهاد داره میاد سمت اتاق ..سریع پرده رو انداختم و رفتم پشت در قبل ازاینکه فرهاد درو باز کنه،من درو باز کردم و فرهاد همونجا جلوی در خشکش زد به من خیره شده بود
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون ِناخوندهنمیخوای؟(:💔
«لبیک یاحسین»
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ❤️
رایحهٔ خوش زندگی
با لبخندآغازمیشود
آغوش تنفس را بگشاییم
چشمهای جان را بکارگیریم
و آهنگ آرامش را بنوازیم
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادوپنج
و حرفی نمیزد لبخندی بهش زدم و فرهاد با صدای من به خودش اومد...اومد داخل اتاق و گفت:خیلی خوشگل شدی ریحان مثل فرشته ها شدی.. بالبخندی جوابشو دادم...
رفتم سمت کمد و کت وشلواری که برای جشن آماده شده بود رو از کمد بیرون آوردم و گفتم:حالا نوبت توئه ... کت و شلوارو گرفتم سمتش ..فرهاد هم آماده شد کت و شلوار خوش دوخت سرمه ای به تـن داشت و کفشهای چرمِ براق ..موهاشو شونه زد و عطرِ مخصوصش رو زد ... گفتم:خیلی خوشتیپ شدی! فرهاد اومد سمتم دستمو توی دستش گرفت و گفت:بریم که دیرشد و همه منتظرن تقریبا همه ی مهمانها اومده بودن...مردها توی حیاط ایستاده بودن ..
خانم بزرگ و شیرین و مادرش و زنعمو جلوی دراتاق منتظر ایستاده بودن تا ما بریم بیرون.. چادر سفیدی رو که خانم بزرگ بهم داده بود انداختم روی سرم و دست تو دست فرهاد از اتاق خارج شدیم .. چادرم کمی بلند بود و میترسیدم بااون کفشای پاشنه بلند بیاد زیرپام و جلوی اون همه مهمون بخورم زمین .. با خارج شدن ما از اتاق همه نگاه ها به سمت ما برگشت صورتمو باچادر پوشیده بودم و درست نمیتونستم ببینم!!!
گاهی گوشه ی چادر کنار میرفت و میتونستم بقیه رو ببینم تنها کسایی که میشد خوشحالی رو توی چهره اشون دید خانم بزرگ و سکینه بودن...
همراهِ فرهاد وارد اتاقی شدیم که مهمان ها سرتاسر اتاق نشسته بودن و با صدای دف و شیـپور دست میزدن.. دخترهای جوان کِل میکشیدن و دختربچه ها وسط اتاق میرقصیدن..باورود ما نقل روی سرمون پاشیده میشد...دوتا صندلی بالای اتاق گذاشته شده بود که جای من و فرهاد بود.. فرهاد چادرم رو از روی سرم برداشت و روی صندلی نشستیم .. دست تو دست هم بالبخند به دختربچه هایی نگاه میکردیم که وسط اتاق میرقصیدن و بعضی از زناهم بهشون شاباش میدادن.. همه ی مهمونا خوشحال بودن و دست میزدن فقط شیرین بود که گوشه ای دست به سینه ایستاده بود و به گلِ وسط قالی خیره شده بود.. اون جشن برام مثل یک خواب شیرین بود که به چشم به هم زدنی گذشت اینقدر زود گذشت که باورم نمیشد وقت ناهار رسیده بود و جلوی مهمانها سفره های بزرگی کشیده شده بود..دیس های بزرگ پلو و مرغ زعفرانی همراه بادوغ محلی سرسفره ها چیده شده بود مهمان ها یک دلِ سیر غذا خوردن و بعداز دادن کادو یکی یکی از اتاق خارج میشدن آخرین مهمان ها هم از عمارت خارج شدن همگی حسابی خسته شده بودیم بیشترین خستگی برای خدمتکارهای بیچاره بود که از صبح زود کلی کارکرده بودن و حالا هم مشغول جمع و جور کردن و شستن ظرفها بودن خانم بزرگ چندتا خدمتکار جدید برای مهمانی گرفته بود تا همه کارها خوب و سریع پیش بره همه ی اعضای عمارت برامون آرزوی خوشبختی کردن و شروعِ زندگیمون رو تبریک گفتن شیرین با چهره ای عـبوس نزدیکمون شد و گفت:تبریک میگم پسرعمو! به من حتی نگاه هم نکرد منتظر جوابِ فرهادنموند و با چشمایی پراز غم اتاقو ترک کرد ..بعداز شیرین عمو و زنعمو اومدن و منو بغل کردن همه ی حرکاتشون نمایشی و برای چاپلوسی بود.. فرهادخان به عمو گفت:به راننده گفتم شمارو برگردونه به روستا ..خوشحال شدیم که اومدین عمو که توقع نداشت به این زودیا از عمارت بره،کمی چهره اش درهم شد و زیرلب تشکر کرد.. عمو و خانوادش خداحافظی کردن و همراه با راننده از عمارت رفتن بلاخره مهمونی تموم شد..رو به فرهاد گفتم:من خیلی خسته ام فرهاد،میرم توی اتاق فرهاد لبخندی زدو گفت:برو زنِ ارباب!منم الان میام!!!
دامنمو بالاگرفتم و رفتم سمت اتاق اون کفشها خیلی پامو اذیت میکرد و به سختی میتونستم راه برم وارد اتاق شدم و کفش هارو از پام بیرون آوردم وآخیش بلندی گفتم ...
پاهام سرخ و متورم شده بود کمی پاهامو ماساژ دادم تا از دردشون کم بشه عادت نداشتم اینقدر طولانی مدت کفش پاشنه بلند توی پام باشه باهمون لباس خودمو انداختم روی تخت.. بامرور جشن امروز لبخند روی لب هام نشست در اتاق باز شد و فرهاد توی چهارچوب در ایستاد سریع بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم:خوش اومدی آقای داماد ...
فرهاد که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره اخمی کرد و گفت:زن ارباب باید بیاد جلوی در استقبال شوهرش! چَشمی گفتم و رفتم سمت فرهاد......
داخل اتاق مشغول جمع و جور کردن لباسهام بودم...بالبخند به فرهاد گفتم:چرا اینطوری نگاه میکنی؟
فرهاد خیلی جدی گفت:دوست دارم یه دختر داشته باشیم شبیه خودت میخوام دوتا ازت داشته باشم ...ریز خندیدم و گفتم؛حالا برای اینحرفا خیلی زوده فرهادخان!
فرهاد میخواست بره بیرون از اتاق... بهش گفتم سرراه سکینه خانم رو صدا بزنه تا بخاطر دلدردی که سراغم اومده بود کمی چایی نبات یا دمنوش برام بیاره روی تخت منتظر سکینه نشسته بودم که سکینه باسینی دمنوش و کاچی و آبِ گوشت وارد شد..باتعجب گفتم:اینا چیه سکینه؟من فقط دمنوش یا چایی نبات خواستم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادوشش
سکینه همونطور که سینی رو روی زمین میگذاشت گفت:اقا گفت ...
سرمو پایین انداختم...سکینه گفت:مبـــارکه خانم جان!مبارکه ایشالله دامنت سبز بشه و یه پسر کاکل زری برای ارباب بیاری تا عزیزکـرده بشی..خانم زن اربابی که پسر بزاد عزیزِ عمارت و اربابش میشه .. لبخندِ تلخی زدم و گفتم:فکر میکنی بچه خودت چی باشه سکینه؟
دستی به شکمش کشید و گفت:فکر میکنم دختر باشه خانم،برای ماها که فرقی نداره ما چیزی نداریم که وارث بخوایم دخترو پسرش برای ما فرق نداره.. حرف های سکینه منو به فکر فـرو برد..
کاش بتونم برای فرهاد یه پسر سالم به دنیا بیارم تا وارثِ اربابی بشه ازاین فکر لبخندی به لبم نشست و دمنوشی که سکینه اورده بود رو سرکشیدم!!!
چقدر خوب که سکینه رو داشتم .. من که مادری نداشتم ... یادم از بی مادری و بی کـسی خودم افتاد باوجود فرهاد همه چیز خیلی فرق کرده بود اما گاهی دلم خیلی میگرفتددستِ سکینه رو گرفتم و گفتم:عمو و زنعمومو دیدی سکینه؟همه ی خانواده من فقط همونان من هیچکسی رو نداشتم که اینایی که تو گفتی رو بهم یاد بده چه خوبه که توهستی...
سکینه خوشحال شد و گفت:خدا بیامرزه پدرومادرتون رو،سایه ی عموت رو روی سرت نگه داره خانم جان ...
+چه سایه ای سکینه؟من هیچوقت ازش محبت ندیدم بخاطر همین بود که اتفاقی با فرهادخان آشنا شدم..نمیدونستم چرا دارم اینحرفاروبه سکینه میزنم اما دلم میخواست باهاش حرف بزنم و همه چیزوبراش تعریف کنم حرفهایی که روی دلم سنگینی میکرد و رازهایی که سـینه ام رو میفـشرد سکینه که حسابی جاخورده بود به حرفام گوش میداد و پشت سرهم میگفت:باورم نمیشه خانم باورم نمیشه... سکینه برام اونقدر قابل اعتماد بود که بتونم همه چیزو براش تعریف کنم و کمی دردودل کنم شروع کردم به تعریف روزی که با فرهاد آشنا شدم و اتفاقاتی که اونروز برام افتاد همه چیز رو باجزئیات براش تعریف میکردم و اونم بادقت و هیجان گوش میداد و توی چشماش میشد خواند که چقدر باور حرفام براش سخته به سکینه گفتم که منم یک رعیت بودم و دستِ تقدیر منو به اینجا کــشوند.. تازه گرمِ تعریف کردن خاطرات برای سکینه بودم که فرهاد وارد شد و سکینه بدون معطلی اتاق رو ترک کرد..حرفام نصفه موند و دلم میخواست توی فرصت های مختلف با سکینه خلوت کنم و همه ی گذشته ام رو براش تعریف کنم فرهادهم متوجه رابطه ی صمیمی من و سکینه شده بود و هیچوقت بهم خرده نگرفت که چرا با خدمتکارها نشست و برخاست میکنم! اما خانم بزرگ همیشه بااین مسئله مشکل داشت و اگر میدید که من با خدمتکاری صمیمی رفتار میکنم بهم گوشزد میکرد که زن ِ ارباب و عروسِ عمارت باید حدو حدودش رو مشخص کنه و نزاره خدمتکارها زیاد بهش نزدیک بشن! هرچند خانم بزرگ خیلی دلسوز و مهربون بود اما عقیده داشت زنِ ارباب نباید زیاد خدمتکارهارو تحویل بگیره منم برای اینکه باعث ناراحتی خانم بزرگ نشم،دور از چشمش توی اتاقم با سکینه قرار میذاشتم!!!
روزهای خوبی رو توی عمارت میگذروندیم
همه چیز وفق مراد بود.شیرین و رعنا هم دیگه کاری به کارم نداشتن هرچند هنوز نگاهشون اذیتم میکرد اما همین که بهم زخم زبونی نمیزدن برام کافی بودتنها دغدغه اون روزام درسِ فرهاد بود که به زودی مجـبور بود بره شهر غصه ام گرفته بود و زانوی غم بغل گرفته بودم..هنوز نرفته بود و من داشتم دیوونه میشدم
نمیخواستم جلوی پیشرفتش رو بگیرم اما دوری ازش خیلی برام سخت بود فرهاد که حالِ منو می دید سعی میکرد رفتنش رو عقب بندازه...تا اینکه یه روز فرهاد از بیرون اومد و مشغول جمع کردن وسایلش شد میدونستم دیگه وقت رفتن شده بی صدا اشک میریختم و چیزی نگفتم..
فرهاد نگاهم کرد و گفت:اون اشکا برایِ چیه ریحان؟قراره باهم بریم با شنیدن این حرف بلند شدم و از خوشحالی جیغ زدم:جدی میگی فرهاد؟
فرهاد که روی قالی نشسته بود و مشغول جمع کردن چمدان بود گفت بله ریحانم،دروغم چیه!پس فکرکردی چرا رفتنمو عقب مینداختم؟میخواستم خونه ای توشهر بگیرم و کارای اومدن توروهم انجام بدم..اما نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بهت بگم مثل بچه ها بالا پایین میپریدم و ازش تشکر میکردم.. نمیدونستم از خوشحالی چیکارکنم
که فرهاد سری تکون داد و گفت:عزیزم اگر خوشحالیت تموم شد لباساتو جا بده توی چمدون و هرچی که نیاز داری بردار.. چنددست لباس و وسایل مورد نیازم رو توی چمدوم بزرگ فرهاد گذاشتم یه نگاهی به اتاق انداختم..خیلی این اتاقو دوست داشتم و مطمئن بودم دلم براش خیلی تنگ میشه دلتنگ لحظه هایی میشم که با فرهاد توی این اتاق داشتیم اما برای شهررفتن هم خیلی ذوق داشتم
تابحال شهر رو ندیده بودم و این تجربه میتونست خیلی برام زیبا باشه ...اونطور که فرهاد گفته بود قراربود دوسه ماهی شهر بمونیم ازدواج بافرهاد تجربه های زیاد و قشنگی برام بوجود آورد که توی خونه ی عمو حتی سرسوزنی از این تجربه هارو نداشتم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادوهفت
شایدم من خیلی شانش آورده بودم ..کم پیش میومد که دختری رعیت زاده و از سطح پایین روستا بتونه همچین ازدواجی داشته باشه..نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم ..
آماده ی رفتن شده بودیم و احمد آقا راننده ی فرهاد توی حیاط عمارت منتظر ما بود..ارباب و خانم بزرگ و رعنا که بعداز جشن ما هنوز توی عمارت بود توی حیاط ایستاده بودن... شیرین حتی از اتاقش بیرون نیومد!!!خانم بزرگ منو تو آغوش کشید و گفت:چه خوب که تو همراه فرهادخانی دخترم دیگه خیالم خیلی راحته که تو کنارشی...
لبخندی بهش زدم وبهش اطمینان دادم که خیالش از فرهاد راحت باشه ...
بقیه هم باهامون خدافظی کردن و اقاکاظم چمدون رو گذاشت توی صندوق عقب ..نگاهم به سکینه افتاد که از چهره اش غم میبارید..من هم از دوری سکینه خیلی ناراحت بودم..تنها کسی که توی اون عمارت خیلی دلم براش تنگ میشد سکینه بود هنوز خیلی چیزارو براش نگفته بودم و تو دلم سنگینی میکرد..
رفتم سمتش و دستشو گرفتم و زیرگوشش گفتم:به زودی برمیگردم سکینه،بازم باهم میشنیم و از خاطراتم برات میگم،به شـکمش نگاه نکردم و گفتم:مواظب خودت و این بچه هم باش تاقبل از به دنیااومدنش من برمیگردم پیشت...
سکینه بغضشو قورت داد و لبخند تلخی زد...فهمیدم خانم بزرگ از خداحافظی من با سکینه زیاد خوشش نیومد اما برام مهم نبود..سکینه جزءِ مهمترین و عزیزترین ادمای زندگیم بود..
اقا کاظم در ماشینو باز کرد و منو فرهاد سوار ماشین شدیم..از شیشه عقب دوباره به سکینه نگاه کردم و بهش لبخند زدم..
ماشین راه افتاد و از عمارت خارج شد..
خانم بزرگ کاسه ی آبی دستش بود و پشت سرمون ریخت...
آهی کشیدم وگفتم:چقدر دلم براش تنگ میشه!
فرهاد لبخند کجی زد و گفت:پس چرا پیشش نموندی؟
گفتم:اما دلم برای تو بیشتر تنگ میشه..
دیگه حرفی نزدیم...
چشمامو بستم و خوابم برد عادت داشتم توی ماشین میخوابیدم و انگار تکون های ماشین گیجم میکرد...با تکون های فرهاد چشمامو باز کردم:+پاشو تنبل خانم چشمامو مالیدم و به اطراف نگاه کردم هوا هنوز روشن بود.همه چیز برام جدید بود و تازگی داشت..انگار وارد دنیای دیگه ای شده بودم..شهر پر از ماشین و آدمهایی بود که بی تفاوت از کنارهم رد میشدن و همو نمیشناختن..مغازه هایی بزرگ و پراز زرق و برق..با دقت به همه جا نگاه میکردم که ماشین از حرکت ایستاد..
جلوی خونه ای آجری توقف کردیم..دری بزرگ داشت و برگ های انگور از داخل حیاط بیرون ریخته بود..احمد آقا پیاده شد و در حیاطو باز کرد و با ماشین وارد حیاط شدیم ..حیاطی بزرگ پراز درخت انگور و زردآلو..گلدون های شمعدونی روی تراس چیده شده بود..اما به نسبت عمارت خیلی کوچیکتر بنظر میرسید..
احمدآقا چمدون و وسایل رو برد داخل و گفت بامن امری ندارین آقا؟
فرهاد گفت:نه احمدآقا خسته نباشی،میتونی بری به زن و بچه ات سربزنی فردا ساعت ۸بیا!
بارفتن احمداقا،من و فرهاد وارد خونه شدیم..خونه ای نقلی و جمع و جور بود یک طرف دوتا مبل چوبی و میزی گذاشته شده بود که یک رادیوی قدیمی روی میز بودو طرف دیگه میزناهارخوری چهارنفره گذاشته شده بود که رومیزی پارچه ای آبی رنگی روش انداخته شده بود... همه چیز قشنگ و نو بود، دوتا اتاق خواب هم دوطرف پذیرایی بود که یکی از اتاق ها کمد و تخت دونفره داشت چمدون رو بردیم داخل اتاق و من مشغول چیدن لباس ها توی کمد شدم...
فرهاد هم جلوی پنجره اتاق ایستاده بود و به همونطور که به بیرون نگاه میکرد گفت:تا حالا اینجوری تنها نشده بودیم ریحان ... نگاهش کردم و خندیدم ..کارم که تموم شد فرهاد گفت:توی آشپزخونه همه چیز هست،گفتم انبارو پرکنن که میایم اینجا راحت باشیم بریم یه چیزی برای شام درست کنیم که دل ضعفه گرفتیم بلند شدم و سمت آشپزخونه راه افتادم و فرهاد پشت سرم وارد شد فرهاد پوزخندی زد و گفت:راستی تو آشپزی بلدی؟!
ابرومو انداختم بالا و گفتم:پس چی فکر کردی؟یه کتلتی برات بپزم انگشتاتم بخوری!
فرهاد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:ببینیم و تعریف کنیم!
من مشغول درست کردن شام شدم و فرهاد رفت سراغ درساش خیلی وقت بود که درس نخوانده بود و حسابی عقب افتاده بود ...
بعداز درست شدن شام میز رو چیدم و رفتم توی اتاق تا فرهادو صدا بزنم دیدم روی تخت درازکشیده و کتابو گذاشته روی صورتش و خوابش برده! تکونی بهش دادم و گفتم:مثلا اومدی درس بخوانی آقای دکتر؟!پاشو شام آمادست کتابو از روی صورتش برداشت...
دستشو گرفتم تا بریم سمت میز و غذا بخوریم کتلت حسابی خوشمزه شده بود و فرهاد از دستپختم تعریف میکرد و منم حسابی ذوق میکردم غذا تموم شد ...
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادوهشت
بودن با فرهاد برای من بهترین لحظات بود و حس میکردم خوشبخت ترین زن دنیام...
فردای اونروز فرهاد رفت پی کاراش و من که کاری برای انجام دادن نداشتم ترجیح دادم بیشتر بخوابم خواب بودم که با حالت تهوع و دلدردی که بهم دست داده بود از خواب پریدم ...
تا چشمامو باز کردم فهمیدم الانه که بالا بیارم و سریع خودمو به دسشویی توی حیاط رسوندم..حالم خیلی بد شده بود و سرگیجه شدیدی داشتم ...
باخودم گفتم:حتما کتلت های دیشب بهم نساخته و مسـمومم کرده ،تا عصر چندباری بالا آوردم و هوا داشت تاریک میشد که فرهاد بلاخره اومد..رفتم جلوی در و با لبخندی بیحال ازش استقبال کردم تا وارد شد ترسید گفت:چرا رنگت مثل گچ سفید شده ریحان؟چیزی شده؟چرا انقدر بیحالی؟
سعی کردم کمی خودم بهتر جلوه بدم و با لبخند گفتم:چیزی نشده فرهاد نگران نباش،فکر کنم مسموم شدم باگفتن این حرف دوباره حالت تهوع گرفتم و دویدم سمت حیاط ،فرهاد پشت سرم اومد و نگران توی حیاط قدم میزد و زیرلب حرف میزد از دسشویی که اومدم بیرون، کمکم کرد که نیفتم،لـبه ی حوض توی حیاط نشستم و هوایی خوردم و یکم حالم جااومد فرهادگفت:لباس بپوش باید بریم پیش طبیب،همین نزدیکیه،میشناسمش سری تکون دادم و گفتم:نیاز نیست،خوب میشم تافردا ...
فرهاد عصبانی شد و گفت:اینقدر روی حرفم حرف نیار ریحان،پاشو لباس بپوش تابریم از سماجت فرهاد بلند شدم و راه افتادیم پیاده تااونجا راهی نبود اما من بخاطر سرگیجه ای که داشتم اروم اروم راه میرفتم...
طبیب توی اتاقی نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ مینوشت که ما وارد شدیم سرشو بالا اورد و بمن نگاه کرد و گفت:چی شده؟چرا انقدر رنگش پریده؟ فرهاد همه چیزو براش گفت...
طبیب دستشو گذاشت زیر چشمم و پلکمو کمی کشید با دقت توی چشمام نگاه کرد و نبض دستموگرفت من و فرهاد منتظر بودیم که طبیب چیزی بگه!!!
جابه جا کردوگفت:این دختر که بارداره! با شنیدن این حرف دوباره سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید ! اخه به این زودی؟چطور ممکنه؟
به فرهاد نگاه کردم که با لبخند داشت به من نگاه میکرد انگار خیلی هم بدش نیومده بود...
از طبیب تشکر کردیم و به سمت خونه راه افتادیم ،فرهاد بلند بلند میخندید و ازمن تشکر میکرد بلاخره به خونه رسیدیم و روی تخت درازکشیدم ...
فرهاد رفت تا دمنوش هایی که دکتر بهم داده بود رو برام اماده کنه شاید از حالت تهوعم کم بشه...روی تخت درازکشیده بودم و باخودم کلنجار میرفتم باورم نمیشد به این زودی اتفاق افتاد؟
هنوز چیزی از زندگی با فرهاد نفهمیده بودم،که این بچه پا به زندگیم گذاشت...
دستی به شکمم کشیدم و یادم اومد خیلی وقته عقب افتادم....اما اینقدر درگیر زندگی شده بودم که حتی یادم نبود... فرهاد خیلی خوشحال بود اما من هنوز نتوسته بودم باور کنم که یه بچه داره تو وجودم نفس میکشه حس عجیبی داشتم حسی که هیچوقت تجربه نکرده بودم غرق افکار خودم بودم که فرهاد با لیوان دمنوش وارد اتاق شد...
کمکم کرد که بلندشم بعداز خوردن دمنوش کمی بهتر شدم فرهاد دستی به موهاش کشید و گفت:باید چمدونو جمع کنم ...
بانگرانی گفتم:چرا فرهاد؟
+بااین حالِ تو و وضعیتت نمیتونیم اینجا بمونیم..من از صبح زود تا عصر پی کارامم و نمیشه تو بااین حال اینجا تنها بمونی ...
ملتمسانه گفتم:یعنی میخوای منو بزاری عمارت و برگردی؟من نمیخوام بدون تو اونجا باشم...ترجیح میدم تنها توی خونه باشم اما شب تو برگردی پیشم....
فرهاد رفت سمت کمد و گفت:یه فکری میکنیم ریحان ،الان حال تو مهمتراز همه چیزه... وسایلو جمع میکنم تافردا برگردیم به عمارت تا بعد ببینیم چی میشه ...
فردای اونروز احمدآقا اومد و به سمت روستا راه افتادیم،سفر سه ماهه ما خیلی کوتاه شد و این بچه بااومدنش همه چیزو تغییر داد ... به عمارت رسیدیم و همه از برگشت ما تعجب کردن هیچکس توقع نداشت که به این زودی به عمارت برگردیم و دلشون میخواست که هرچه سریعتر علت برگشت مارو بدونن...
خانم بزرگ نگران تراز همه بنظر میرسید و با چشم های نگرانش به ما چشم دوخته بود!!!
فرهاد انگار جلوی ارباب خجالت میکشید
سرشو پایین انداخت و گفت:ریحان بارداره
همه باتعجب به هم نگاه کردن و همهمه شد..
خانم بزرگ با خوشحالی قربون صدقه من و فرهاد و بچه ی توی شکمم میرفت
از خجالت لپام سرخ شده بود و فقط لبخند میزدم...
اما رعنا انگار زیاد خوشحال نشد...
شیرین هم که بدون هیچعکس العملی ایستاده بود و به بقیه چشم دوخته بود..
ارباب هم خوشحال بود و شادی رو توی نگاهش میشد دید ..بعداز اینکه بقیه بهم تبریک گفتن،فرهاد گفت که حالِ ریحان زیاد خوب نبوده و مامجـبور شدیم که برگردیم ..خانم بزرگ گفت:پس درست چی میشه پسرم؟ فرهاد توی فکررفت و گفت:نمیدونم مادر،یه فکری براش میکنم شاید هرروز برم شهر و برگردم راه زیادیه،اما چاره ای نیست،نمیتونم ریحان و تنها بزارم ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتادونه
نفس راحتی کشیدم و بخاطر سرگیجه ای که داشتم از بقیه عذرخواهی کردم و پناه بردم به اتاقم ،دلم میخواست سکینه رو ببینم و باهاش حرف بزنم و خبر بارداریمو بهش بدم ازش خواستم بیاد توی اتاقم.. وارد که شد بادیدن من اشک توی چشماش جمع شد وگفت:چه خوب شد که برگشتین خانم بدون شما تحمل این عمارت سخته دستی روی شکمش کشیدم و گفتم:یکی ازاینا توی شکم منم هست سکینه،برای همین برگشتم!
سکینه از خوشحالی دستشو گذاشت روی دهنش و باورش نمیشد بهم نزدیک شد و محکم منو توی بغــلش گرفت و اشک ریخت مثل یک مادر از ته دل خوشحال شد و بهم تبریک گفت...
بعداز برگشت ما از شهر همه چیز رنگ و بوی تازه ای گرفت ..من ماه اول بارداریم بود و سکینه ماه های آخرش رو میگذروند..فرهاد بیشتر روزها به شهر میرفت و شب ها برمیگشت تا من تنها نباشم.درطول روز هم تنهاییامو با سکینه پر میکردم ...
خانم بزرگ به سکینه گفته بود که بخاطر بارداری دیگه نیاز نیست زیاد کار کنه،به همین خاطر وقت خالی زیادی داشت و میتونستیم باهم وقت بگذرونیم..کارمون این شده بود که سکینه بیاد به اتاقم و من از خاطرات گذشته و روزهای عاشقیم با فرهاد براش بگم ..
من،ریحان بعداز اون زندگی دردناک حالا توی عمارت اربابی،زنِ فرهاد خان بودم و منتظر بچه مون بود...حاملگیِ من خوشبختیمونو کامل کرد... اما این پایان رنج ها و سختی های من نبود!!!
صدای سکینه کل عمارت رو پرکرده بود،
جوری جیغ میزد حس میکردم الانه که گلوش پاره بشه،روی زیرانداز پشمی درازکـشیده بود و قابله پیشش نشسته بود،دوتا خدمه که به تازگی به عمارت اومده بودن کنارش نشسته بودن ... چشمای سکینه سرخ شده بودو از حدقه بیرون زده بود روی پیشونیش عرق نشسته بود و از ته دل جیغ میزد ترس همه ی وجودمو گرفته بود و نمیدونستم من طاقت این همه دردو دارم یانه؟ دستمو گذاشتم روی شکمم و آروم نوازشش کردم؟کاش منم چندماه دیگه بتونم از پس این مسئولیت سخت بربیام ..قابله باصدای بلند گفت: بچه تلف شد تلاش کن...با دادو بیداد قابله صدای سکینه هم بالاتر رفت اشک توی چشمام جمع شد و با نگاهی تار به سکینه که مثل خودم تنها بود چشم دوخته بودم..
خانم بزرگ وارد اتاق شد و با جدیت گفت:چرا اینجا ایستادی ریحان؟میخوای از ترس زهره تَرک بشی و اون بچه ی بی نوا رو بندازی؟خانم بزرگ جوری با جدیت و عــصبانیت حرف زد که لحظه ای ترسیدم نکنه بلایی سربچم اومده...با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:از اتاق برو بیرون،برات خوب نیست این چیزارو ببینی...
تازه متوجه منظورِ خانم بزرگ شدم و بلافاصله اتاقو ترک کردم چشمم به کاظم افتاد که توی حیاط اینطرف و اونطرف میرفت و با نگرانی دستاشو به هم میمالید... از نگاهش ترس و نگرانی رو میشد خواند.. حق هم داشت صدای سکینه هر آدمی رو و حشت زده میکرد.. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم:نگران نباش آقاکاظم همه ی زن ها یه روزی این دردو کـشیدن یا بلاخره میـکشن به امیدخدا بچتو صحیح وسالم بغل میگیری..
آقاکاظم خجالت کشید و سرشو پایین انداخت و با صدایی لرزان گفت:انشالا خانم...
از صدای لرزان و چهره ی نگرانش معلوم بود که چقدر عاشق سکینه ست..مشغول حرف زدن با آقاکاظم بودم که صدای سکینه قطع شد و دیگه صداش به گوش نمیرسید صبحتمون قطع شد و مات و مبهوت به هم نگاه کردیم اقا کاظم رنگش پرید و لـب هاش میلرزید توی فکرهردومون یک چیز گذشت و دلشوره ی بدی به دلمون انداخت...
دامنمو بالاگرفتم و بدون توجه به شرایطم دویدم سمت اتاقِ سکینه نزدیک اتاقش بودم که صدای گریه ی بچه به گوشم رسید بچه از ته دل گریه میکرد و صداش همه ی عمارت رو پر کرد...
برگشتم سمت آقاکاظم و نگاهش کردم
هنوز همونجا ایستاده بود باشنیدن صدای بچه لبخند روی لـب هاش نشست، اما ترس رو میشد از توی چشماش خواند. خودم هم نگران سکینه بودم بدون معطلی درو باز کردم وخودمو انداختم توی اتاق بادیدن لبخند روی لب بقیه خیالم راحت شد و رفتم سمت سکینه ..خانم بزرگ گفت:باز که برگشتی ریحان؟مگه نگفتم از اینجا برو..
همونطور که میرفتم سمت سکینه گفتم:ببخشید خانم بزرگ،خیلی نگران سکینه بودم.. خانم بزرگ پوفی کرد و سرش رو تکون داد میدونستم از سرِ دلسوزی به من خرده میگیره اما توی اون لحظه فقط میتونستم به حال سکینه فکرکنم...صورت سکینه زرد بود و موهای مشکیش خـیس عرق بود بالا سرش نشستم و از قابله پرسیدم:حالش چطوره؟
قابله که مشغول تمیز کردن بچه بود گفت:حالش خوبه،بچه ماشالا درشت بود .. اما خداروشکر حال هردوشون خوبه
دستی به سر سکینه کشیدم وبه بچه نگاه کردم..
پسری درشت و سبزه رو بود،خیلی بانمک بود و صورتش شبیه اقاکاظم بود باید زودتر این خبرو برای آقاکاظم میبردم و دلم میخواست خودم خبر سلامتی سکینه وپسرشو بهش بدم.. اقاکاظم لبه ی باغچه نشسته بود و به در اتاق چشم دوخته بود
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتاد
با دیدن من از جا بلند شد وبا قدم هایی تند اومد سمتم.. لبخندی بهش زدم تا خیالشو راحت کنم اونقدر خجالتی و با شرم و حیا بود که روش نمیشد
چیزی بپرسه خودم، با لبخند بهش گفتم:مبارکه اقا کاظم پسردار شدی.. سکینههم حالش مساعده خیالت راحت.. اقاکاظم دستای پینه بسته اش رو به آسمون گرفت و گفت:خدایا شکرت ازمن هم تشکر کرد و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه!!!خوشحالی آقاکاظم اینقدر قشنگ و آروم بود که ادم دلش میخواست بارها وبارها به این مرد خبرخوش بده، برگشتم توی اتاق تا کنار بقیه باشم..
جلوی در خانم بزرگ رو دیدم که داشت از اتاقِ سکینه میومد بیرون ..چشمش که به من افتاد گفت:حالِ سکینه خوبه الان هم خودش،هم بچه خوابیدن کمی مکث کردم و گفتم:باشه،بعدا بهشون سر میزنم...خانم بزرگ دوست نداشت من توی اتاقِ سکینه و کاظم رفت و امد کنم و اینو بارها بیان کرده بوداما کو گوش شنوا؟
حس میکردم خانم بزرگ بخاطر این سرپیچی کمی از من ناراحته اما چون نمیخواست توی اون دوران خیلی به من سخت بگیره گلایه ای نمیکرد..فرهاد هم به این موضوع سخت نمیگرفت و میدونست من چقدر با سکینه احساس راحتی میکنم وهیچوقت مانع ارتباط صمیمی من باهاش نشده بود.. داشتیم میرفتیم سمت عمارت که ماشین فرهاد وارد عمارت شد.. از دور لبخندی زدم و منتظر موندم تا پیاده بشه احمدآقا در ماشینو برای فرهاد باز کرد و فرهاد باهمون ابهت و جذبه ی همیشگی از ماشین پیاده شد..با همون اخم همیشگی که روی صورتش داشت اومد سمت ما و من و خانم بزرگ هردو همزمان بهش سلام کردیم..
اخمِ فرهاد با دیدن ما تبدیل به لبخند شد و بامهربونی بهمون سلام کرد و دست داد و گفتم:اینجا چه خبره؟چرا همه توی حیاطن؟
پیش دستی کردم و گفتم:پسرِ سکینه و اقاکاظم به دنیا اومده عزیزم،وای که نمیدونی این بچه چقدر بامزه ست..دلم میخواد ساعت ها پیشش بمونم و باهاش بازی کنم..فرهاد لبخندی زد و اقاکاظم رو صدا زد، اقا کاظم دوید سمت فرهاد و خم و راست شد و گفت:در خدمتم اقا فرهاد.. دست توی جیبش کرد و یه بسته اسکـناس از جیبش بیرون اورد و گفت:چشم روشنی پسرته مبارکت باشه پسر دار شدنت..
اقاکاظم نمیخواست قبول کنه اما با اصرارهای من و فرهاد با خجالت پول رو از دست فرهاد گرفت...
نمیدونم چرا حس کردم فرهاد روی پسردار شدن اقاکاظم تاکید بیشتری داشت و ازاین بابت بهش تبریک گفت.. حس بدی بهم دست داد و دلم شور گرفت یعنی پسردار شدن اینقدر برای فرهاد مهم بود که توی تبریکش تااین حد بهش تاکید کرد؟
فکرم مشغول شد و ناخوداگاه رفتم توی فکر و چهره ام درهم رفته شد..خانم بزرگ جلوتر از ما راه افتاد به سمت عمارت و من و فرهاد با فاصله پشت سرش میرفتیم..فرهاد گفت:ریحانِ من در چه حاله؟حالِ بچمون چطوره؟باچهره ای عـبوس جواب دادم:خوبیم،هردومون خوبیم فرهاد که از جواب دادن من تعجب کرد با چشم هایی گرد نگاهم کرد و گفت:چیزی شده ریحان؟چیزی ناراحتت کرده؟
سرمو به دوطرف تکون دادم وگفتم:اینجا نمیخوام راجبش حرف بزنم اونقدر مهم هست که نیاز باشه توی خلوت و سرِفرصت درموردش حرف بزنیم فرهاد چندثانیه ی مکث کرد و کمی فکر کرد و گفت:خیله خب باشه خانمم هرجور که تو بخوای حتما بعداز ناهار توی اتاق راجبش حرف میزنیم دیگه چیزی نگفتم و به سمت اتاق غذا رفتیم.. شیرین و زنعمو قبل از ما توی اتاق بود و با ورود ما به احترام فرهاد بلند شدن..
ارباب و خانم بزرگ بانگاهی تحسین آمیز نگاهمون میکردن و ازمون دعوت کردن جای همیشگیمون بشینیم..اونروز حس و حال خوبی نداشتم و فکرهایی که به ذهنم اومده بود حالمو حسابی گرفته بود.. بقیه هم متوجه بی حالی من شده بودن وزیر چشمی نگاهم میکردن..مخصوصا شیرین که حس میکردم ازاینکه من سرحال نباشم لذت میبره خودمو کمی جمع و جور کردم و سعی کردم بهتر رفتار کنم و حالمو خوب جلوه بدم اما خیلی برام سخت بود فرهاد سرشو اورد نزدیکم و زیرگوشم گفت:خیلی مایلم هرچه زودتر بفهمم چی اینقدر تورو آشفته و ناراحت کرده ریحان...
فقط به نگاهی بسنده کردم و جوابی ندادم..فرهاد تندتر از هرروز غذاشو خورد و به من هم اشاره کرد سریعتر غذا بخور اما من میلی به غذا نداشتم و بیشتر با غذام بازی کردم فرهاد که دید من چیزی نمیخورم رو به ارباب و خانم بزرگ گفت:بااجازتون من و ریحان میریم توی اتاق من امروز خیلی خسته ام و باید استراحت کنم..
خانم بزرگ طبق معمول قـربون صدقه ی فرهاد رفت وهردو با اجازه ای گفتیم و از سر میز بلند شدیم!!!دست من و گرفت و با قدم هایی تند به سمت اتاق رفتیم.. اینقدر تند قدم برمیداشت که هرلحظه حس میکردم الانه که بیفتم و کشیده بشم روی زمین با ناله گفتم: دستم آرومتر راه برو،حتی یک کلمه هم حرف نزد و فقط میخواست زودتر به اتاق برسیم دراتاقو باز کرد و صبرکرد من اول وارد بشم پشت سرم اومد توی اتاقو درو محکم بست ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾